رمان های جذاب

283 عضو

تکیه گاه می گشتم، که ماکان با یه قدم خودش رو بهم رسوند و بازوم رو گرفت و منو کشید طرف خودش. کاملا بهش چسبیدم. صورتم نزدیک گردنش بود و نفسام می خورد به گردنش.
با یه صدای دو رگه و بم پرسید:
ـ آرمینا؟ خوبی؟ ببخش نمی خواستم خاطرات بدت رو واست زنده کنم.

کاملا توی بغلش بودم و اون با نوازش بازوم سعی داشت آرومم کنه. منم بی صدا داشتم تو آغوشش اشک می ریختم. نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس کردم حالم بهتر شده. حالا که حالم بهتر شده بود نباید دیگه تو این وضعیت می موندیم، باید ازش فاصله می گرفتم. دست آزادم رو گذاشتم رو سینش تا از خودم دورش کنم، ولی همین که دستم رو گذاشتم روی سینش، تپش قلبش رو زیر دستم حس کردم. خدایا چرا قلب اونم داره اِنقدر تند می زنه؟! همون طور که دستم روی سینش بود، یه فشار کوچک دادم تا ازم فاصله بگیره، ولی حرکتی نکرد. هنوز نفسای گرمش رو هم روی سرم حس می کردم. سرم رو گرفتم بالا تا ببینمش. چشماشو بسته بود و اخم ظریفی روی پیشونیش بود. زیر لب صداش زدم.
ـ ماکان
فشار دستش دور بازوم زیاد شد. یه نفس عمیق کشید و چشماشو باز کرد و زل زد تو چشمام.
ماکان ـ بهتری؟
نمی دونم چم شده بود، چون تا نگام به چشماش افتاد، دوباره همون تپش قلب اومد سراغم، ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم. با صدای لرزونی گفتم:
ـ ممنون خوبم.
نگاهش مهربون شد و فشار دستش دور بازوم کمتر شد، ولی رهام نکرد. دو تاییمون زل زده بودیم تو چشمای هم و پلک هم نمی زدیم. خدایا من چم شده؟
صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
ـ آرمینا من ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با صدای سرفه ای، نگاه هر دومون به سمت ورودی آشپزخونه افتاد. مهسا با لبخندی که سعی داشت کنترلش کنه، بهمون نگاه می کرد.
ـ صبح بخیر.
انگار ماکان زودتر از من به خودش اومد. بازوم رو رها کرد و ازم جدا شد و با گفتن:
ـ صبح بخیر. من برم ببینم فرشید خوابه یا بیدار.
از کنار مهسا گذشت و از آشپزخونه خارج شد. منم حالم بهتر از ماکان نبود. سرم رو انداختم پایین و سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم. دلم نمی خواست بعد از این اتفاق تو چشمای مهسا نگاه کنم. یه جورایی ازش خجالت می کشیدم.
مهسا اومد داخل آشپزخونه و گفت:
ـ فکر کنم بد موقع مزاحم شدم. نه؟
دستپاچه جواب دادم:
ـ نه، نه مزاحم نشدی. دیشب خوب خوابیدی؟
مهسا ـ آره خوب خوابیدم، ولی اینی که الان دیدم از خواب دیشب هم شیرین تر بود! فکر کنم ماکان تو دلش کلی بهم بد و بیراه گفت که این طوری جفت پا پریدم وسط حالش.
بعد هم خندید.
آرمینا ـ نه، باور کن این طوری که تو فکر می کنی نبود. فقط ... فقط من بازم کابوس دیدم و یه کم حالم بد بود. یهو سرم گیج

1400/01/21 01:00

رفت، ماکان هم خودش رو بهم رسوند تا نذاره بخورم زمین و سعی کرد آرومم کنه.
مهسا با شنیدن حرفام زد زیر خنده. با تعجب بهش نگاه کردم! این چرا همچین کرد؟! یه کم که خندید گفت:
ـ پس داشت آرومت می کرد. خب حالا موفقم بود؟
بدون حرف گیج و گنگ خیره شدم بهش.
مهسا ـ دیوونه چرا این طوری نگاه می کنی؟ منظورم اینه که آغوشش واست آرام بخش بود؟
تازه متوجه حرفی که زدم و منظور مهسا شدم. اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
ـ منحرف! چرا هر چی من میگم تو یه طور دیگه برداشت می کنی؟! رابطه من و ماکان اون طوری که تو فکر می کنی نیست. اون فقط قصد داشت کمکم کنه، فقط همین. حالا هم بهتره به جای این حرفای مسخره بیای کمک کنی میز رو بچینیم. ماکان می خواست میز رو بچینه که تو اومدی و نشد، پس بهتره کمکم کنی تا قبل از بیدار شدن بقیه صبحونه رو حاضر کنیم.
مهسا ـ آره دیدم داشت چه میزی هم می چید! کاش سر و صدا نمی کردم ببینم بعد از چیدن میز می خواست چی کار کنه!
و موذی خندید.
با کمک مهسا سریع میزو چیدیم. حدودا یه ربع بعد هم بقیه بیدار شدن و همه در کنار هم صبحونه رو خوردیم. فقط ماکان خیلی تو خودش بود و جواب سوالایی رو که فرشید ازش می پرسید خیلی کوتاه با آره و نه و باشه و ... جواب می داد. داشتم چاییمو می خوردم و به اتفاقی که امروز افتاد فکر می کردم که مهسا آروم زد به پام. از این حرکتش خیلی تعجب کردم! نگاش کردم تا بهش بگم چته چرا همچین می کنی؟ که دیدم داره چشم و ابرو میاد. مونده بودم این حرکات چیه از خودش درمیاره که بازم حرکتش رو تکرار کرد. یه نگاه به رو به رو کردم. ماکان سرش پایین بود و داشت قاشق رو توی لیوانش تکون می داد. معلوم بود تو این دنیا نیست. برگشتم سمت مهسا، دیدم نیشش تا بناگوشش بازه. این مهسا هم یه چیزیش میشه! خب حواسش نیست، این که دیگه این همه شکلک درآوردن نداره. شونمو انداختم بالا و دوباره مشغول خوردن شدم. یه کم که گذشت، مهسا پاشد بره واسه خودش چایی بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشیمو گذاشته بودم روی کابینت کنار چایساز.
آرمینا ـ مهسا جون میشه ببینی کیه؟
مهسا ـ یه شماره ست.
بعد هم شروع کرد شماره رو خوندن. یهو دیدم ماکان افتاد به سرفه. فکر کنم چایی پریده بود توی گلوش و مرتب سرفه می کرد. فرشید هم می زد به پشتش، اما سرفش خوب نمی شد. بدون توجه به گوشیم که داشت زنگ می خورد پاشدم واسش یه لیوان آب آوردم. فرشید لیوان رو از دستم گرفت و کمکش کرد تا یه کم بخوره. یه کم از آب رو که خورد حالش بهتر شد، اما از بس سرفه کرده بود صورتش قرمز شده بود.
فرشید ـ بهتری؟ معلوم هست امروز چته تو؟ حواست کجاست؟
ماکان فقط سرش رو تکون داد یعنی

1400/01/21 01:00

آره. خواستم بشینم سر جام که گوشیم دوباره زنگ خورد. تو یه لحظه نگام با نگاه ماکان برخورد کرد. نگاش یه جور خاصی بود.
مهسا ـ گوشیت خودشو کشت. نمی خوای جواب بدی؟
چشم از ماکان گرفتم و رفتم سمت گوشیم. بازم همون شماره بود. قبل از این که جواب بدم، مهسا که داشت واسه خودش چایی می ریخت، آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
ـ اگه جای تو بودم، قبل از این که قطع بشه جواب می دادم تا بفهمم کیه که به خاطرش ماکان می خواست خفه شه خانم ناجی!
بعد هم یه لبخند زد و رفت نشست سر جاش. منم گوشیمو برداشتم و همین طور که از آشپزخونه خارج می شدم و می رفتم سمت پله ها جواب دادم:
ـ بله بفرمایید؟
ـ سلام. شناختی؟ باید باهات حرف بزنم. میشه یه جا قرار بذاریم ببینمت؟
صداش رو خیلی خوب می شناختم. صدای دانی بود، ولی اون شماره منو از کجا داشت؟ اصلا بعد از حرفای اون شبش چطور جرات کرده بود بهم زنگ بزنه؟! دلم نمی خواست باهاش صحبت کنم، واسه همین گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی حالت سایلنت و دوباره برگشتم توی آشپزخونه. اولین چیزی که دیدم جای خالی ماکان بود.
آرمینا ـ ماکان کجاست؟
فرشید ـ فکر کنم امروز حالش زیاد میزون نیست. پاشد رفت بیرون. گفت میره یه سر به ماشینش بزنه. از منم خواست زودتر آماده شم، باید بریم یه سر محل مناقصه.
همین طور که از جاش پا می شد گفت:
ـ مرسی واسه صبحونه.
بعد هم رفت تا حاضر شه. چشمم افتاد به مهسا که بازم لبخند روی لباش بود. دیگه داشت با این لبخنداش حرصمو درمیاورد.
تانیا ـ آرمینا جون چرا اون جا ایستادی؟ بیا بشین صبحونتو بخور.
آرمینا ـ مرسی عزیزم خوردم، دیگه بسه.
تانیا ـ شما زحمت آماده کردن صبحونه رو کشیدن، جمع کردنش دیگه با من.
مهسا ـ نه عزیزم زحمتی نبود. الانم همه با هم جمعش می کنیم.
منم حرف مهسا رو تایید کردم، اما تانیا نذاشت ما دست به میز بزنیم. من و مهسا هم رفتیم بیرون و توی هال نشستیم.
مهسا ـ خب بگو ببینم کی بود که ماکان با شنیدن شمارش داشت خفه می شد؟
آرمینا ـ دانی بود.
مهسا ـ دانی؟! همون دوست ماکان که از کاندا اومده؟
آرمینا ـ اوهوم. تو واقعا فکر می کنی به خاطر شماره دانی این طوری شد؟
مهسا ـ آره. قبلش که دیدی تو این دنیا نبود و تو ذهنش داشت با تو خوش می گذروند، ولی وقتی شماره رو خوندم و فهمید کیه، چایی پرید توی گلوش. بعدشم که تو رفتی جواب گوششیت رو بدی، اخماشو کشید توی هم و پاشد رفت بیرون. به نظر کلافه میومد.
حرفای مهسا حسابی منو به فکر برد. هر جور فکر می کردم درست نبود این قضیه، آخه چرا ماکان باید نسبت به دانی حساس باشه و واکنش نشون بده؟ اونا بعد از همون شب توی کانادا که قضیه روژین

1400/01/21 01:00

مطرح شد و ثابت شد دانی توی مرگ روژین بی گناهه، با هم خوب شده بودن. حتی وقتی می خواستم برگردم ایران، ماکان اصرار داشت برم باهاش خداحافظی کنم. وقتی دانی اومد ایران، ماکان خودش خواست دانی بره پیشش. نه اینا همش خیالات مهساست، من نباید باور کنم.
واسه فرار از فکر و خیال رفتم پیش مهسا و تانیا توی آشپزخونه. حالا که پسرا رفته بودن بیرون، تصمیم گرفتیم واسه ناهار خودمون یه چیزی درست کنیم. فکر خیلی خوبی بود، این طوری سرگرم می شدیم و حوصلمون هم سر نمی رفت.
واسه ناهار زرشک پلو با مرغ درست کردیمو. البته مهسا بیشتر کاراش رو کرد و من و تانیا بهش کمک می کردیم. تانیا دختر خیلی خوبی بود و من از رفتاراش خیلی خوشم اومد. درسته اول که دیدمش زیاد به دلم ننشست، فکر می کردم داره خودشو می گیره و رفتارش یه جوریه، اما بر اساس رفتار دیشب و امروزش نظرم در موردش عوض شد.
سه تایی توی هال نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که ماکان و فرشید برگشتن. نمی دونم چرا احساس می کردم ماکان نسبت به من سر سنگینه! وقتی ازش پرسیدم:
ـ محل مناقصه چه جور جایی بود؟
خیلی سرد و بی تفاوت جواب داد:
ـ یه سالن شبیه بقیه سالنا.
ولی وقتی تانیا واسش شربت برد، با خوش رویی تشکر کرد. کلی هم با مهسا در مورد شهریار صحبت کرد. یه جوری رفتار می کرد انگاری من اون جا نیستم. بعد از خوردن شربتش هم با شهریار تماس گرفت، اونم گفت تو راهه و احتمالا دو یا دو نیم برسن.
قرار شد منتظر رسیدن شهرام و شهریار باشیم و همه با هم ناهار بخوریم. منم که دیدم دو ساعت دیگه هنوز مونده تا برسن، رفتم بالا توی اتاقم و تصمیم گرفتم به مامان زنگ بزنم. آخه دیشب که با خونه تماس گرفتم، نشد باهاش حرف بزنم و می دونستم تا صدامو نشنوه آروم نمیشه. چشمم که به صفحه گوشیم افتاد، دیدم دانی سه دفعه دیگه هم بهم زنگ زده. بی خیالش شدم و با مامان تماس گرفتم و باهاش حرف زدم.
صحبتم با مامان که تموم شد، تلفنم رو قطع کردم و همون جا روی تختم دراز کشیدم و چون صبح زود از خواب پاشده بودم، خیلی سریع خوابم برد.
یکی داشت مرتب و پشت سر هم صدام می کرد. چشمامو باز کردم، تانیا بود که نشسته بود کنارم روی تخت و سعی داشت بیدارم کنه. وقتی دید چشمامو باز کردم گفت:
ـ بالاخره بیدار شدی آرمینا جون؟ پاشو می خواییم ناهار بخوریم.
آرمینا ـ ناهار بخوریم؟ مگه ساعت چنده؟ اصلا مگه شهریار اینا رسیدن؟
تانیا ـ ساعت دو و نیمه. اونا هم یه نیم ساعتی هست رسیدن.
آرمینا ـ ای وای چقدر بد شد! نمی خواستم بخوابم، ولی خوابم برد. کاش زودتر بیدارم می کردی.
تانیا ـ نه عزیزم، واسه چی باید بد شه؟ خسته بودی، صبحم که زود

1400/01/21 01:00

پاشده بودی، خوابیدی دیگه. این که ایرادی نداره. الانم دیر نشده. من میرم پایین تو هم زود بیا.
تانیا که رفت بیرون، یه آبی به دست و صورتم زدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین.
آرمینا ـ سلام. رسیدن بخیر.
شهریار ـ به به آرمینا خانم. خوبی تو؟ الان چه موقع خوابه دختر خوب؟
شهرام ـ مگه خوابیدن هم زمان می خواد؟ هر وقت آدم خسته باشه و کاری نداشته باشه می تونه بخوابه. حرفایی می زنی شهریار جان!
لبخند زدم.
ـ خودمم نمی دونم چی شد یهو خوابم برد.
فرشید ـ خب اینم از آرمینا خانم. بهتره دیگه بریم ناهار بخوریم که روده کوچکه روده بزرگه رو خورد.
مهسا ـ آرمینا یه دقیقه میای این دوغ رو ببری؟
رفتم توی آشپزخونه پارچ دوغ رو برداشتم که گفت:

1400/01/21 01:00

ـ کلک تو هم خوب بلدی حال گیری کنی!
با تعجب حرفش رو تکرار کردم.
ـ حال گیری؟! من حال کی رو گرفتم؟!
مهسا ـ آره تو. فعلا بیا بریم که غذا از دهن میفته، بعدا واست تعریف می کنم.
بعد از غذا پسرا رفتن اتاقشون تا یه کم استراحت کنن. قرار شد وقتی بیدار شدن بریم بیرون.
من و تانیا ظرفا رو با کمک هم شستیم، بعد هم تانیا رفت بالا تا یه خرده استراحت کنه. موندیم من و مهسا.
آرمینا ـ چه عجب تو شهریار رو ول کردی اومدی نشستی این جا ور دل من؟!
مهسا ـ شهریار اونقدر خسته بود که همین طوریشم به زور چشماشو باز نگه داشت. الانم مطمئنم همین که رسیده به تخت، خوابش برده و داره خواب هفت پادشاه رو می بینه. اون وقت من برم اون جا چی کار؟ من که خوابم نمیاد. اونم خواب باشه حوصلم سر میره.
آرمینا ـ خب بگو ببینم منظورت از اون حرفی که توی آشپزخونه زدی چی بود؟
مهسا ـ خوب شد یادم انداختی. تو که رفتی بالا، یه نیم ساعت که گذشت دیدم ماکان یه کم کلافه به نظر می رسه و چشمش همش به پله هاست. فهمیدم منتظره تا تو بیای پایین، ولی به روی خودم نیاوردم تا این که خودش پرسید: آرمینا چی شد؟ جواب دادم: رفت بالا می خواست با مامانش صحبت کنه، حتما مکالمشون طولانی شده. یه لحظه انگار رنگش پرید، گفت: واسه چی؟ گفتم: واسه چی می خواست با مامانش حرف بزنه؟! خب من از کجا بدونم؟ حتما می خواسته حالشون رو بپرسه و بهشون بگه حالش خوبه. گفت: مگه دیشب زنگ نزده بود بهشون؟ گفتم: چرا زنگ زد، حتما دلش تنگ شده. چطور مگه؟ دستپاچه گفت: هیچی هیچی، همین طوری گفتم. فکر کردم مسئله ای پیش اومده خواسته به خونه اطلاع بده. یه کم ساکت شد دوباره گفت: در این مورد به شما چیزی نگفته؟ منم گفتم: نه چیزی نگفت. شدید مشکوک می زد! یه ربع دیگه که گذشت گفت: به نظرتون خیلی مکالمشون طولانی نشد. شاید حالش بد شده. میشه خواهش کنم یه سر بهش بزنین؟ آرمینا نبودی قیافشو ببینی! معلوم بود خیلی نگرانه. منم دلم براش سوخت. اومدم بالا دیدم خانم تو خواب نازه و پسر مردم داره اون پایین براش بال بال می زنه.
رفتم پایین تا منو دید پرسید: چی شده بود؟ گفتم: خوابیده بود. با تعجب پرسید: خوابه ؟! نکنه مریضه؟ گفتم: نه، احتمالا چون صبح زود پاشده خسته بوده خوابیده. اونم دیگه هیچی نگفت. شهریار و شهرام که رسیدند تانیا گفت: حالا که شهریار اینا اومدن، میرم آرمینا رو بیدار کنم. هنوز یه قدم بر نداشته بود که ماکان سریع گفت: نه! طفلی تانیا ترسید و سر جاش ایستاد. من و تانیا و فرشید هم زل زدیم بهش که بفهمیم چرا همچین کرد؟! که خودش فهمید گند زده زود گفت: منظورم اینه که هنوز که نمی خوایم ناهار بخوریم، پس چرا بیخودی

1400/01/21 01:00

صداش بزنیم؟ بعد هم سریع رفت سمت شهریار و ما سه تا رو گذاشت تو شوک رفتارش!
آرمینا ـ خب اینا به من چه ربطی داره؟
مهسا ـ ببخشید اگه به تو ربط نداره پس به کی ربط داره؟
آرمینا ـ من نمی دونم دلیل رفتارش چیه، ولی تو مگه ندیدی چقدر سرد جوابمو داد؟ اون وقت نشستی واسه خودت خیال بافی کردی؟ من که باورم نمیشه اون واسه من نگران شده باشه. اگه می خواست نگران شه جوابمو درست می داد.
مهسا ـ تو چرا نمی خوای باور کنی اون نسبت بهت یه احساسی داره؟ فکر کردی واسه چی گفتم حال گیری کردی؟ تو رفتی بالا و تلافی کم محلی هاشو سرش درآوردی، بعد هم خوابیدی و نگرانش کردی. با این کارت حسابی تنبیه شد، دل منم کلی خنک شد.
یه کم دیگه با مهسا حرف زدیم تا این که بالاخره بچه ها بیدار شدن و همگی با هم رفتیم بیرون.
بچه ها داشتن در مورد این که کجا بریم صحبت می کردن و هر کدوم یه نظری می دادن، منم که اصلا حال و حوصله نداشتم رفتم نشستم توی ماشین شهریار، مهسا هم بالافاصله اومد و نشست عقب کنارم.
مهسا ـ چرا اومدی این جا؟ هنوز که مشخص نشد کجا قراره بریم. تازه فکر می کردم وقتی بریم بیرون، با ماکان میری نه با ما.
آرمینا ـ حوصله نداشتم اون جا بمونم. اونا هم هر جا خودشون بخوان برن، میرن دیگه. در ضمن اشتباه فکر کردی، دلیلی ندارم بخوام با ماکان برم وقتی تو این جایی!
تا مهسا خواست چیزی بگه، در ماشین باز شد و شهرام و شهریار سوار شدن.
مهسا ـ چی شد؟ کجا قرار شد بریم؟
شهریار ـ می ریم تله کابین.
مهسا ـ وای چه عالی! مگه نه آرمینا؟
بی حوصله جواب دادم:
ـ آره.
شهریار ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
بعد از پرداخت ورودی وارد محوطه مجتمع شهر سبز شدیم و رفتیم سمت پارکینگ و بعد از پارک کردن ماشینا راه افتادیم سمت تله کابین. مهسا و شهریار که دست هم رو گرفته بودن، داشتن جلوتر از همه حرکت می کردن. پشت سرشون هم فرشید و تانیا و ماکان بودن. من و شهرام هم پشت سر همه حرکت می کردیم. با صدای شهرام از عالم فکر و خیال خارج شدم.
ـ اتفاقی افتاده؟
آرمینا ـ نه، چطور مگه؟
شهرام ـ از وقتی اومدم تو خودتی. وقع ناهار حواسم بهت بود، خیلی تو فکر بودی. از وقتی از خونه خارج شدیم هم همش ساکتی. حتی با مهسا هم حرف نزدی. الانم که داری عقب تر از همه راه میری.
آرمینا ـ نه چیز خاصی نیست، نگران فردا و مناقصم.
شهرام ـ انتظار نداری که باور کنم؟ حسم بهم میگه با ماکان به مشکل خوردی. آخه اونم زیاد سر حال به نظر نمی رسه!
آرمینا ـ نمی دونستم حس ششم داری! ولی بهتره بدونی حست اشتباه کرده. ماکان رو نمی دونم چشه، ولی خودم حالم خوبه.
شهرام ـ باشه انکار کن. من فقط قصدم کمک

1400/01/21 01:00

کردن بود، ولی انگاری خودت نمی خوای.
آرمینا ـ مرسی، ولی در حال حاضر طوریم نیست که کمک لازم داشته باشم.
شهرام هم که متوجه شد دلم نمی خواد حرفی بزنم، دیگه حرفی در این مورد نزد و یه کم قدم هاش رو سریع تر برداشت و بهم اجازه داد با خودم خلوت کنم شاید بتونم مشکلم رو حل کنم.
رفتیم بلیت گرفتیم و ایستادیم توی صف تله کابین. با این که اسفند بود، اما چون چهارشنبه و آخر هفته بود، بازم تله کابین شلوغ بود، اما نه مثل تابستونا و ایام تعطیل. بالاخره بعد از نیم ساعت نوبت ما رسید. همون طوری که تو صف ایستاده بودیم، رفتیم تا سوار شیم. بچه ها بلیتاشون رو دادن به آقایی که مامور جمع آوری بلیت بود و سوار کابین شدن. منم همون طور که سرم پایین بود، رفتم سمت آقاهه که بلیتم رو بدم که گفت:
ـ کجا خانم؟
آرمینا ـ خب معلومه می خوام برم سوار شم!
مامور ـ نمیشه خانم. ظرفیت هر کابین حداکثر شش نفره، الانم دیگه تکمیله. بفرمایید وقتی کابین بعدی اومد با اون برین.
یهو ماکان از کابین پرید بیرون و بلافاصله بعدش هم در کابین بسته شد و حرکت کرد. ماکان هم اشاره کرد با بعدی میاد.
کابین بعدی اومد. بدون توجه به اطرافم خواستم برم سوار شم که یهو یکی از پشت مچ دستم رو گرفت کشید. برگشتم دیدم ماکانه که مچ دستم رو گرفته. اخمامو کشیدم تو هم.
ـ دستمو چرا گرفتی؟ ول کن می خوام برم سوار شم.
فشار دستش دور مچم بیشتر شد. با همون اخمم زل زدم تو صورتش. چهره اونم اخم داشت.
ـ با بعدی می ریم.
آرمینا ـ چرا با بعدی؟ من می خوام با همین کابین برم.
ماکان ـ مشکلش اینه که من دوست ندارم با یه مشت بچه سوسول تو یه کابین بشینم.
تازه متوجه اون پنج تا جوون با قیافه های عجیبشون شدم. با این که بهشون نمی خورد بالای بیست سال داشته باشن، اما معلوم بود از اون هفت خطای روزگارن. درسته از دست کارای ماکان و کم محلیاش عصبانی بودم، اما تو این قضیه حق رو به ماکان دادم و سر جام ایستادم تا اونا سوار شن.
آخریشون که از کنارم رد می شد، یه کم ایستاد و آروم پرسید:
ـ سوار نمیشی؟ الان این یکی کابین رو هم از دست میدی.
ماکان ـ تو نمی خواد نگرانش باشی. چیزی که زیاده این جا کابینه. این نشد، بعدی. بهتره به فکر خودت باشی که از دوستات جا نمونی!
پسره هم که دید ماکان بد جور عصبانیه، بدون هیچ حرفی سریع خودش رو به کابین رسوند و سوارش شد. این یکی کابین هم حرکت کرد و رفت. حالا فقط من مونده بودم و ماکان. با رسیدن کابین بعدی، رفتیم داخلش و رو به روی هم نشستیم. وقتی کابین شروع به حرکت کرد، منم از شیشه کناریم به بیرون نگاه کردم. از کنار پل عابری که توی مجموعه بود گذشتیم. یه کم

1400/01/21 01:00

بعدش هم از بالای پیست کارتینگ که چند تا ماشینی داخلش در حال حرکت بودن گذشتیم. از شیشه اون سمت هم می تونستم شهربازی رو ببینم. کاش می شد بعد تله کابین بریم شهربازی. چشم از شهربازی گرفتم و زل زدم به رو به روم. رو به رو قله ایل میلی در حالی که پوشیده از برف بود قرار داشت. هر چی جلوتر می رفتیم هوا مه آلودتر می شد و از اون جایی که نزدیک غروب بود، کم کم هوا داشت تاریک می شد. از شیشه پشت سرم هم می تونستم دریا رو ببینم.
هر دومون در سکوت داشتیم به منظره های اطرافمون نگاه می کردیم.
ماکان ـ دانی چطور بود؟ حالش خوب بود؟
با تعجب برگشتم سمتش! نگاش به بیرون بود.
ـ دوست توئه، حالش رو از من می پرسی؟!
ماکان ـ دوست من؟! نمی دونستم رابطتون تا این حد خوب شده که بهش شماره دادی!
آرمینا ـ کی؟ من؟!
ماکان ـ نه پس، من؟!
آرمینا ـ آره تو. ببینم اصلا تو به چه حقی شمارمو بهش دادی؟
ماکان ـ من شمارتو به هیچکی ندادم.
آرمینا ـ من که بهش شماره ندادم، تو هم که میگی ندادی، پس میشه بگی شمارمو از کجا آورده؟
زل زد تو چشمام. انگاری می خواست از توی چشمام راست و دروغ حرفام رو بفهمه. منم کم نیاوردم و نگامو ازش نگرفتم. آخر سر خودش خسته شد و سرش رو انداخت پایین و آروم گفت:
ـ حالا چی کارت داشت؟
آرمینا ـ نمی دونم.
دوباره با تعجب بهم نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
ـ یعنی چی که نمی دونی؟!
آرمینا ـ گفت می خواد باهام حرف بزنه. می خواست بدونه می تونیم جایی قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم؟ منم بدون حرف گوشیم رو قطع کردم.
ماکان ـ چرا؟
آرمینا ـ چرا چی؟
ماکان ـ چرا نخواستی حرفاشو بشنوی؟
مشغول بازی با انگشتام شدم و جوابی ندادم، چون نمی دونستم چی باید بهش بگم. دلم نمی خواست چیزی از اون شب بهش بگم.
سکوتم رو که دید گفت:
ـ به خاطر حرفای اون شبشه، نه؟
چنان با تعجب سرمو گرفتم بالا که گردنم درد گرفت! همون طور که با دستم گردنم رو ماساژ می دادم گفتم:
ـ متوجه منظورت نمیشم!
ماکان ـ چرا خوبم متوجه میشی. اون شب به طور اتفاقی بیدار شدم. احساس کردم صدای صحبت کردن دو نفر میاد. یه کم بیشتر که توجه کردم، دیدم صدای صحبت تو و دانیه. دلم نمی خواست به حرفاتون گوش بدم، ولی ...
سرم و انداختم پایین و دوباره مشغول بازی با انگشتام شدم و خیلی آروم پرسیدم:
ـ چی شنیدی؟
ماکان ـ همه چی رو، ولی بعدش پشیمون شدم. کاش هیچ وقت به حرفاتون گوش نمی دادم. وقتی با اون قیافه اومدی و غذا رو آوردی، از چشمات خوندم چقدر ناراحتی. دلم می خواست ... دلم می خواست ...
همون طور که سرم پایین بود، دیدم دستاش که روی پاهاش بود، مشت کرده بود و داشت فشارش می داد.
ـ بعد از اون شب و با

1400/01/21 01:00

حرفای دانی، فکر نمی کردم دیگه بخوای باهاش همکلام شی. می دونستم به خاطر حضور دانیه که نمیای بهم سر بزنی. درکت می کردم، چون می شناختمت، اما امروز وقتی دانی باهات تماس گرفت، داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم که چطور بعد از اون حرفا تو شمارت رو بهش دادی؟! باورش برام سخت بود که چطور به همین راحتی تونستی با حرفاش کنار بیای. احساس کردم دیگه نمی شناسمت.
بعد هم ساکت شد. یه کم به سکوت گذشت که خودم سکوت رو شکستم.
ـ باور کن من شمارمو بهش نداده بودم. وقتی هم زنگ زد نشناختمش. تازه وقتی صداشو شنیدم فهمیدم دانیه. خودمم تعجب کردم که شمارمو از کجا آورده و فکر کردم حتما تو شمارم رو بهش دادی. نمی دونستم بعد از اون حرفا چطور به خودش اجازه داده بهم زنگ بزنه و بخواد باهام حرف بزنه. منم که هنوز بابت رفتار اون شبش ازش دلخور بودم، بدون هیچ حرفی تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم روی سایلنت. بعد از اون چند بار دیگه هم تماس گرفته بود، اما من بازم جواب ندادم.
ماکان نفسش رو پر صدا فوت کرد بیرون و چشماشو بست و سرشو چسبوند به دیوار کابین. توی همون حالت و با صدای آروم گفت:
ـ منم شمارتو بهش نداده بودم. مگه عقلم کمه که بعد از شنیدن اون حرفا بخوام شمارتو بدم بهش؟! نمی دونی امروز بهم چی گذشت! همش به این فکر می کردم که تو بخشیدیش و خودت شمارتو بهش دادی. یه حس بدی افتاده بود توی جونم. فکر می کردم با هم در ارتباطین و یه چیزایی بینتون هست و فقط من از همه چی بی خبرم. واسه همین دلم نمی خواست دیگه باهات حرف بزنم یا بهت نگاه کنم. می دونم زود قضاوت کردم و باید اول از خودت می پرسیدم، ولی خب هر آدمی ممکنه اشتباه کنه. منم یه آدمم. حالا میشه خواهش کنم منو به خاطر رفتار امروزم ببخشی؟
سرمو گرفتم بالا. هنوز توی همون حالت بود. احتمالا روش نمی شد بهم نگاه کنه و ازم معذرت بخواد. حالا که دلیل رفتارش رو فهمیده بودم، منم دیگه ازش دلخور نبودم. هر چند اون نباید اِنقدر زود قضاوت می کرد و حکم صادر می کرد، ولی مهم این بود که الان پشیمون بود. اینا رو داشتم با خودم می گفتم که یهو دیدم چشماشو باز کرده و زل زده بهم. از نگاهش خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.
ماکان ـ چیه؟ نکنه نمی تونی ببخشی؟
آرمینا ـ نه نه، این طوری نیست.
ماکان ـ پس چرا ساکت شدی؟
سرمو گرفتم بالا بهش لبخند زدم و با لحن شوخی گفتم:
ـ بخشیدمت به شرطی که دیگه بهم کم محلی نکنی، چون من دلم نازکه و زود می شکنه.
اونم لبخند زد.
ـ ممنونم. قول میدم. مگه من می تونم دل یه فرشته مهربون رو بشکنم؟
با این حرفش یه کم خجالت کشیدم و برای این که بحث رو عوض کنم پرسیدم:
ـ تو که از دست من

1400/01/21 01:00

عصبانی بودی، چرا موندی پیش من و با بچه ها نرفتی؟
ماکان ـ درسته ازت دلخور بودم، ولی نمی تونستم با اون بچه سوسولا هم تنهات بذارم.
یه لبخند مهربون زد که باعث شد منم بهش لبخند بزنم.
بالاخره رسیدیم بالای کوه و کابین متوقف شد. فکر کنم بیست دقیقه ای طول کشید تا به اون بالا رسیدیم. همراه هم از کابین خارج شدیم. بچه ها یه گوشه منتظر ما بودن. به محض خروج از کابین، مهسا دوید اومد سمتم و دستم رو گرفت توی دستش و منو دنبال خودش کشوند. ماکان هم سرش پایین بود و داشت پشت سرمون میومد. من که حسابی از این حرکتش جا خورده بودم گفتم:
ـ هی مهسا چه خبرته؟! چرا همچین می کنی؟! وای مهسا دستم کنده شد! به جون خودم اشتباه گرفتی، شهریار اون جاست.
مهسا ـ خودم می دونم شهریار کجاست. اومدم با خودم ببرمت تا دیگه ازم جدا نشی.
لبخند زدم.
ـ اون وقت تکلیف شهریار چی میشه؟ اون با کی بره پس؟
مهسا ـ تو غصه اونو نخور، اون بهش بد نمی گذره. تنها هم نیست، داداشش هست با هم میرن. زود باش بیا که دیر شد. می دونی از کی منتظر شما دو تاییم؟ چرا با کابین بعدی نیومدین؟
آرمینا ـ کابین بعدی پر بود.
مهسا یه کم با تعجب بهم نگاه کرد و آروم پرسید:
ـ می بینم کابینه معجزه کرده! خوش اخلاق شدی! معلومه حسابی اون تو خوش گذشته! هر چی به تو خوش گذشت، عوضش به من اصلا خوش نگذشت. آخه تو پیشم نبودی. موقع برگشت باید با خودم برگردی. فهمیدی چی گفتم؟
آرمینا ـ کمتر دروغ بگو پینوکیو. دماغت دراز میشه ها. تو پیش شهریار بهت خوش نگذشت؟
مهسا ـ خب با شهریار وقتی تنها باشیم خوش می گذره، نه وقتی که سه جفت چشم دیگه هم باهامون باشن. می دونی اگه قرار باشه من و شهریار تنها نباشیم، ترجیح میدم تو باهامون باشی. خب واسه خودتم خوبه، می تونی یه سری چیزا رو یاد بگیری، واسه آیندت هم خوبه و لازمت میشه.
آرمینا ـ یه وقت خجالت نکشیا!
دیگه رسیده بودیم پیش بچه ها و فرصت نشد مهسا جواب بده. فقط آروم خندید.
شهریار ـ خوب شد اومدی آرمینا. این مهسا منو کچل کرد از بس گفت چی شدن؟ چرا نمیان؟ آخرش برداشته میگه همش تقصیر توئه، از بس باهام حرف زدی حواسم پرت شد آرمینا تنها موند! فکر کنم اگه من جا می موندم، اِنقدر ناراحت نمی شد که تو جا موندی.
شهریار داشت تموم این حرفا رو به شوخی و با یه لحن خنده داری می گفت که باعث شد همه بهش بخندن.
شهرام ـ خب حالا که آرمینا و ماکان هم رسیدن بهتره بریم.
رفتیم سمت حفاظای محوطه. کنار حفاظا ایستادیم و به منظره رو به رومون خیره شدیم. حالا هوا کاملا تاریک شده بود و از این بالا چراغای شهر دیده می شدن.
این بالا حسابی هوا سرد بود. وقتی نفس می کشیدیم

1400/01/21 01:00

یا حرف می زدیم، کلی بخار از دهنمون خارج می شد. دستام داشت یخ می زد. حتی داخل جیب پالتو هم گرم نمی شد.
تانیا ـ بچه ها من دارم یخ می زنم، شما چطور؟
مهسا ـ وای منم همین طور.
دستاش رو گرفت جلوی دهنش و ها می کرد.
ـ بچه ها این طوری یه کم گرم میشه، امتحان کنین.
من و تانیا هم مثل مهسا دستامونو گرفتیم جلوی دهنمون و ها می کردیم. پسرا هم که با هم رفته بودن یه قسمت دیگه و مشغول عکس گرفتن از مناظر اون اطراف، اونم از نماهای مختلف شده بودن و اصلا حواسشون به ما نبود.
مهسا ـ من موندم اینا سردشون نیست اِنقدر راحت ایستادن و دارن با هم حرف می زنن و عکس می گیرن؟!
یهو تانیا گفت:
ـ بذار صداشون کنم، اصلا انگار نه انگار ما هم این جاییم! فرشید؟ فرشید؟
اما به خاطر سر و صدایی که اون جا بود و آهنگی که پخش می شد، صداشو نشنیدن.
مهسا ـ شیطونه میگه برم یکی بزنم بهش تا یادش بیاد منم این جام! یخ زدم، الانه که این جا قندیل ببندم.
یهو ماکان برگشت و تا چشمش به ما افتاد یه چیزی گفت که باعث شد همشون بچرخن سمت ما و نمی دونم چی تو قیافمون دیدن که هر چهار تاشون در حالی که می خندیدن اومدن سمتمون.
مهسا ـ هان؟ چی شده؟ به چی می خندی شهریار؟ اگه چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم.
شهریار سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا نخنده، اما موفق نبود و با همون خنده گفت:
ـ نه قربونت برم چیز خاصی نیست، ولی ببین توی کیفت آینه داری؟
مهسا ـ آینه می خوای چی کار؟
شهریار ـ هیچی می خوام یه نگاه به خودتون بندازین.
آرمینا ـ مگه قیافمون چشه؟
فرشید ـ نوک دماغاتون سرخ شده. یه چیزی شبیه ...
و دوباره زدن زیر خنده.
تانیا ـ شبیه چی؟ دلقک خودتونین.
شهرام ـ خیلی خب بابا، تا اینا همین جا قندیل نبستن بهتره بریم یه قهوه بخوریم گرم شیم.
با موافقت همه رفتیم و دور یکی از میزا نشستیم. شهرام هم رفت قهوه بگیره و بیاد. قهوه اونم تو این هوا خیلی می چسبید.
وقتی قهومونو خوردیم ماکان پرسید:
ـ گرم شدین؟
مهسا ـ آره. بازم خوبه شما حواستون بهمون بود، وگرنه اینا که فکر نکنم به این زودیا یادشون میومد ما هم هستیم!
شهریار ـ اِ مهسا این چه حرفیه؟ مگه میشه من همسرم رو فراموش کنم؟
مهسا هم یه چشم غره بهش رفت که باعث خنده فرشید و شهرام شد.
وقتی خواستیم برگردیم پایین، واسه این که دیگه یکی تنها نمونه، تصمیم گرفتیم دو گروه شیم. ما دخترا همراه شهریار سوار یه کابین شیم، ماکان و فرشید و شهرام هم با هم و با کابین بعدی بیان. قبل از این که سوار تله کابین شیم و برگردیم پایین، با مهسا و تانیا تصمیم گرفتیم وقتی رسیدیم پایین بریم شهربازی.
پایین که رسیدیم شهریار گفت:
ـ

1400/01/21 01:00

خب آقا از اون جایی که خانما دلشون می خواد برن مرکز خرید و خرید کنن، بهتره بریم اون جا و بعد از خرید یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه. نظرتون چیه؟
مهسا ـ اِ نخیر. ما دخترا تصمیم گرفتیم قبل از خرید بریم شهربازی.
شهریار برگشت سمت مهسا و با تعجب گفت:
ـ جانم؟! شما چه تصمیمی گرفتین؟! برین شهربازی؟!
بعد با لودگی ادامه داد:
ـ عزیزم شهربازی واسه بچه هاست، شماها دیگه بزرگ شدین، خانم شدین.
مهسا ـ خودتو مسخره کن.
شهریار ـ مسخره چیه قربونت برم من؟ گوش کن خانمم، اگه همین الانشم بریم مرکز خرید و شماها بخواین خرید کنین کلی وقت می بره. می خوایم زودتر برگردیم خونه تا استراحت کنیم، چون فردا روزه مهمیه.
مهسا ـ من این چیزا حالیم نمیشه، تا امشب نبریم شهربازی، خونه نمیام.
شهریار ـ عزیزم، گلم، خانومم، از خر شیطون بیا پایین. بیا بی خیال شهربازی شو بریم ببینیم مرکز خریدش چی داره هر چی دوست داری بگیریم. وقتی برگشتیم تهران قول میدم ببرمت شهربازی. باشه فدات شم؟
مهسا مثل دختر بچه ها پاهاشو می کوبید زمین و گفت:
ـ نه نه نه. تو فکر کردی من چند سالمه؟ فکر کردی بچم می خوای با این حرفا گولم بزنی؟ توی تهران تو یا توی شرکتی، یا به قرارای کاریت می رسی، یا سرت توی نقشه س. من می خوام همین جا و الان برم شهربازی.
شهریار ـ بچه که هستی گلم، اگه نبودی که این طوری پاتو نمی زدی زمین واسه یه شهربازی. اون وقت مادر من همش میگه شهریار چرا شما بچه دار نمی شین؟ نیست این جا ببینه عروسش داره چی کار می کنه، اگه بود می گفت مادر تا این یکی بچتو بزرگ نکردی، نبینم بچه دار شی!
مهسا با مشت کوبید به بازوی شهریار و گفت:
ـ من بچم، آره؟ من بچم، آره؟
شهریار هم با خنده و شوخی با اون یکی دستش بازوشو گرفت و همین طور که بازوشو ماساژ می داد گفت:
ـ آخ آخ آخ، دستم مهسا. ولی تو از اون دختر بچه های قوی هستی. من قربون دختر کوچولوم برم که اِنقدر خشنه.
مهسا ـ شهریار؟!
شهریار ـ جان شهریار؟ مگه بد میگم؟ اینا رو ببین دارن بهت می خندن.
مهسا چرخید سمت ما که داشتیم به زحمت خودمون رو کنترل می کردیم آروم بخندیم متوجه نشه. تا چشمش به قیافه های ما افتاد داد زد:
ـ درد! تو به چی می خندی؟ مگه ما سه تایی قرار نذاشتیم بریم شهربازی؟ چرا ساکتی و هیچی نمیگی؟ تازه داری بهم می خندی هم؟!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده.
شهریار ـ دیدی مهسا جونم؟ اینم آرمینایی که سنگش رو به سینه می زدی. تو رو سپر بلا کرده و خودش کنار ایستاده بهت می خنده. دیگه به حرفاش گوش نده. حالا دست شوهرت رو بگیر با هم بریم خرید کنیم. خب؟
مهسا ـ من به آرمینا کاری

1400/01/21 01:00

ندارم. من ... می خوام ... برم شهربازی. اونم الان!
فرشید ـ بچه ها من یه فکری دارم. نظرتون چیه رای گیری کنیم؟
بعد هم یه چشمک به شهریار زد که لبخندش پر رنگ تر شد.
شهریار ـ از نظر من که فکر خوبیه.
شهرام و ماکان هم حرفش رو تایید کردن. مهسا به من و تانیا نگاه کرد و پرسید:
ـ نظرتون چیه؟
من که می دونستم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه، مخصوصا با اون چشمکی که فرشید زد، ولی انگاری چاره ای غیر از قبول کردن رای گیری نداشتیم، پس موافقتمون رو اعلام کردیم.
فرشید ـ خب اونایی که با شهربازی موافقن دستا بالا.
ما دخترا دستمون رو گرفتیم بالا. فرشید هم گفت:
ـ خب مثل این که رای نیاورد، پس می ریم واسه خرید.
آرمینا ـ چطور مگه؟
شهرام ـ چطور نداره. شما سه تا رای دادین در مقابل چهار تا رای ما، پس رای نیاورد دیگه.
تانیا ـ کی گفته سه تا رای دادیم؟ پس ماکان چی؟ مگه ماکان جز رای گیر نبودش؟
همزمان همشون برگشتن سمت ماکان. چون پسرا توی یه خط و درست رو به رومون ایستاده بودن و ماکان آخر از همه بود و دست مخالفش رو گرفته بود بالا، اونا متوجه نشده بودن. حالا داشتن با دهن باز به ماکان و دستش که بالا بود نگاه می کردن.
مهسا ـ خب شدیم چهار نفر موافق، پس پیش به سوی شهربازی.
و شروع کرد به دست زدن. من و تانیا هم همراهیش می دادیم.
فرشید زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:
ـ تو دستت بالا چی کار می کنه؟
ماکان ـ خودت گفتی موافقا دستشون بالا، خب منم موافقم دیگه.
شهرام عصبانی نفسش رو فوت کرد بیرون و دستش رو کشید توی موهاش.
شهریار هم که تازه از شوک خارج شده بود بالاخره گفت:
ـ خدا بگم چی کارت کنه پسر. رای گیری رو گذاشتیم که بگیم چهار نفر مخالفن و شرش کم شه، اون وقت تو با این کارت همه نقشه مون رو ریختی به هم.
اِنقدر شهریار مظلومانه این حرفو زد که باعث خنده بلند ما سه تا شد.
مهسا ـ الهی، شهریار جون یه شهربازیه دیگه، این که گریه نداره عزیزم.
شهرام ـ خب مثل این که چاره ای نیست و باید بریم شهربازی، پس بهتره زودتر راه بیفتیم.
نگام رفت سمت ماکان. امشب دلم می خواست برم شهربازی و اگه کمک ماکان نبود مطمئنا نمی تونستیم بریم. دلم می خواست به خاطر این کارش ازش تشکر کنم. واسه همین وقتی دیدم نگاه اونم به منه با همون لبخندی که روی لبم بود یه دور چشمامو باز و بسته کردم. لبخندش پر رنگ تر شد و سرش رو یه کوچولو خم کرد، بعد هم روشو برگردوند و راه افتاد سمت شهربازی.
پسرا که حالشون حسابی گرفته شده بود، مرتب داشتن غر می زدن و جلو جلو حرکت می کردن. ما سه تا هم که خیلی از این پیروزی خوشحال بودیم با شوخی و خنده پشت سرشون حرکت می کردیم.

1400/01/21 01:00

صدای فرشید به گوشم رسید که به ماکان گفت:
ـ تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی خودشیرینی؟
و ماکان در جوابش با صدای بلند خندید.
وقتی به محوطه شهربازی رسیدیم فرشید گفت:
ـ خب هر کی خود شیرینی کرده خودش بهتره بره بلیت بگیره. نظرتون چیه؟
شهریار ـ قربون دهنت. امروز شهربازی رو مهمون ماکانیم.
شهرام ـ خب پس تا ما این جا منتظریم، ماکان جان بپر برو بلیت بگیر که دیر شد.
ماکان لبخند زد و گفت:
ـ منو از چی می ترسونین؟ الان خودم میرم بلیت می گیرم تا چشمتون درآد.
ماکان رفت بلیت بگیره، پسرا هم مشغول صحبت با هم شدن.
آرمینا ـ وای مهسا قیافت اون موقع خیلی خنده دار شده بود.
مهسا ـ کی؟
تانیا ـ همون موقع که داشتی می گفتی بریم شهربازی.
آرمینا ـ شده بودی عینهو دختر بچه های لجباز و یه دنده ی پنج ساله که از اصلا به حرف بابا شهریارش گوش نمی داد، ولی خوشم اومد نذاشتی سرت شیره بماله.
من و تانیا دو تایی زدیم زیر خنده. مهسا هم بهمون چشم غره رفت که باعث شد من و تانیا حساب کار بیاد دستمون و خندمونو بخوریم.
مهسا ـ اِ شهرام کجا رفت؟
آرمینا ـ مگه جایی رفت؟
مهسا ـ بله وقتی داشتین می خندیدین رفت سمتی که ماکان رفته بود. شهریار، شهرام کجا رفت؟ الان ماکان برمی گرده.
شهریار و فرشید اومدن نزدیکمون و در حالی که روی لبای جفتشون یه لبخند خبیثانه بود جواب دادن:
ـ رفت پیش ماکان، میادش الان.
یه احساسی بهم می گفت باز اینا یه فکر خبیثی توی سرشونه، اما چه فکری خدا می دونه! حدودا پنج دقیقه بعدش ماکان و شهرام همراه هم برگشتن.
شهریار ـ چی شد شهرام؟
شهرام ـ حله.
مهسا ـ چی حله؟
شهرام ـ بلیت دیگه مهسا جون.
فرشید ـ بریم که دیر شد.
تانیا ـ خب حالا قراره سوار چی بشیم؟
شهرام ـ پاندول فضایی. بیاین بریم تا بهتون بگم کدومه.
کنار پاندول فضایی که رسیدیم شهرام گفت:
ـ خب اینم همون پاندول فضایی که گفتم. از هر کی پرسیدم بهترین وسیله این جا کدومه؟ گفت این از همشون بهتره.
نگام رفت سمت پاندول. یه قسمتش شبیه سفینه فضایی بود و جا واسه نشستن داشت و این قسمتش به یه میله که ارتفاع زیادی هم داشت وصل بود و این میله مثل پاندول ساعت حرکت می کرد. به کسایی که سنشون کمتر از دوازده سال بود هم اجازه سوار شدن رو نمی دادن. از این پایین که نگام افتاد بهش، یه کم ترس برم داشت. نکنه نقشه داشتن که ما رو ببرن و سوار ترسناک ترین وسیله این جا بکنن؟! اما نه تا این حد دیگه خبیث نبودن. پس معنی اون لبخند روی لبشون چی بود؟
مهسا ـ چته؟ چرا زل زدی به این؟
آرمینا ـ نمی دونم. به نظر یه کم ترسناک میاد. نه؟
مهسا ـ نه این کجاش ترسناکه؟ تو این پایین ایستادی و

1400/01/21 01:00

داری می بینی اونایی که سوارشن دارن جیغ می کشن، می ترسی. اینا الکی جیغ و داد می کنن، تو جدی نگیر.
آرمینا ـ نمی دونم والا. امیدوارم همین طوری که تو میگی باشه.
بالاخره نوبت سوار شدن ما رسید. رفتیم تا بشینیم سر جاهامون. اول از همه شهرام رفت نشست و پشت سرش شهریار و مهسا، منم رفتم نشستم کنار مهسا، اون طرفم هم تانیا بود و کنارش فرشید و کنار فرشید هم ماکان نشست.
صندلیاش یه نفره بود، اما به صورت مدور کنار هم قرار گرفته بود. برای نشستن باید اول محافظ جلوی صندلی رو می دادیم بالا و وقتی که نشستیم محافظ رو میاوردیم پایین و محکمش می کردیم.
وقتی همه نشستن، دستگاه شروع به حرکت کرد. اولش حرکتش آروم بود، ولی بعدش سرعت گرفت. حرکتش شبیه حرکت پاندول ساعت بود و تا ارتفاع خیلی زیادی می رفت بالا و دوباره میومد پایین و باز همین حرکت رو از سمت مخالف انجام می داد. در حین همین حرکت هم، قسمت سفینه شکلش در حال چرخش بود و دورانی دور خودش می چرخید، اونم با سرعت. من که داشتم از ترس سکته می کردم. مهسا و تانیا هم حالی بهتر از من نداشتن و مرتب جیغ می زدن. توی این حالت به هیچی نمی شد فکر کرد. فقط و فقط ترس بود و بس. دلم می خواست زودتر تموم شه و بایسته. چشمامو بسته بودم و تو دلم دعا می کردم هر چه زودتر بایسته و با دستام هم دو طرف محافظم رو چسبیده بودم و فشارش می دادم. با خودم می گفتم اگه بایسته و برم پایین دیگه هیچ وقت سراغ شهربازی نمیرم، ولی مگه این تموم می شد؟! بالاخره احساس کردم داره حرکتش آروم میشه. تو دلم مرتب از خدا تشکر می کردم که داره تموم میشه. بالاخره متوقف شد. با توقفش انگاری دنیا رو بهم داده بودن، اما اونقدر ترسیده بودم که نمی تونستم چشمامو باز کنم. صدای شهریار اومد.
ـ دخترا چرا نشستین؟ باید پیاده شیم، زود باشین دیگه.
انگاری مهسا و تانیا هم حالشون بهتر از من نبود و هنوز سر جاشون نشسته بودن.
بالاخره که چی؟ باید می رفتیم پایین. چشمامو باز کردم و محافظم رو باز کردم و دادم بالا و از جام پا شدم. شهریار و فرشید هم داشتن به مهسا و تانیا کمک می کردن تا بیان پایین. پامو که گذاشتم روی زمین، سرم گیج رفت. اصلا نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم. دستم رو گرفتم به نرده های کنار دستگاه. مهسا هم مثل من تکیه داد به نرده ها، اما در این بین حال تانیا از همه بدتر بود، چون تا پاشو گذاشت روی زمین حالش به هم خورد و بالا آورد
فرشید ـ تانیا خوبی؟ تانیا چت شد؟
تانیا ـ حا ... لم ... بده ... فر ... شید.

فرشید بازوی تانیا رو گرفت و تکیه دادش به خودش و همراه هم رفتن سمت دستشویی.
ماکان ـ شماها حالتون خوبه؟
هر کاری کردم جواب

1400/01/21 01:00

ماکان رو بدم نتونستم. آخر سر سرم رو به طرفین تکون دادم یعنی نه.
مهسا ـ سرم گیج میره شهریار، نمی تونم سر پا بایستم.
ماکان ـ خیلی خب بهتره برین بشینین. یه کم که بشینین سر گیجتون خوب میشه.
شهریار ـ آره حق با ماکانه.
بعد هم دست مهسا رو گرفت و کشیدش توی بغلش و راه افتاد سمتی پشت پاندول که به حالت تخته سنگ بود و می شد روش نشست.
خوش به حال مهسا. کاش یکی هم پیدا می شد به من کمک می کرد. حالا من این همه راه رو با این سر گیجه چطوری برم؟ خدایا خودت کمکم کن. قدم اول رو که برداشتم سرم گیج رفت. توجهی نکردم، چشمامو بستم و خواستم بقیه مسیر رو چشم بسته برم، شاید از سر گیجم کم بشه، اما یهو احساس کردم یکی منو کشید توی بغلش.
چشمامو باز کردم. ماکان رو دیدم که منو چسبونده بود به خودش. اخمی روی پیشونیش بود، اما صداش آروم بود.
ـ ترسیدم بخوری زمین، اومدم کمکت کنم. چشماتو ببند و بهم تکیه کن، الان می رسیم.
منم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن خودمو سپردم بهش و چشمامو بستم، فقط تو این بین قلبم داشت به شدت می تپید و چیزی نمونده بود از قفسه سینم بپره بیرون. نمی دونم چرا دوباره اون تپش قلب صبح به سراغم اومده بود.
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، نشستم کنار مهسا و تکیه دادم بهش.
صدای نگران شهرام رو شنیدم.
ـ رنگتون پریده، فکر کنم فشارتون اومده باشه پایین. میرم یه چیزی بخرم بیارم بخورین.
خیلی زود شهرام با سه تا آبمیوه برگشت و دو تاشو داد بهمون و پرسید:
ـ فرشید اینا نیومدن؟
ماکان ـ نه هنوز.
شهریار ـ خدا کنه زود حالش خوب شه و مشکلی براش پیش نیاد.
شهرام ـ همش تقصیر منه.
ماکان ـ من که بهت گفتم نکن، ولی مگه گوش دادی؟
شهرام ـ من که نمی دونستم این طوری میشه، فقط ... فقط می خواستم ...
مهسا ـ هان؟ فقط می خواستی چی؟ شهرام درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
شهریار که معلوم بود نگرانه پرسید:
ـ بهتری عزیزم؟
مهسا ـ آره سر گیجم خوب شده.
شهریار ـ رنگ و روت هم بهتره. نه ماکان؟
ماکان ـ آره حق با شهریاره. آرمینا تو هم بهتری؟
آرمینا ـ آره خوبم، دیگه سرم گیج نمیره.
شهریار ـ خب خدا رو شکر.
مهسا ـ شهریار سعی نکن بحث رو عوض کنی. شهرام یه چیزی می خواست بگه. بگو شهرام.
شهرام کلافه و عصبی و نگران دست برد تو موهاش و گفت:
ـ نقشه سوار شدن پاندول کار من بود. خب ماها خسته بودیم و می خواستیم زودتر برگردیم خونه، اما شماها اصرار کردین بیاین شهربازی. ما هم خواستیم یه کم اذیتتون کنیم.
سرش رو انداخت پایین و آروم تر ادامه داد:
ـ منم چون می دونستم این پاندوله یه کم ترسناکه، به بچه ها پیشنهاد دادم سوارش بشیم. می خواستم یه ذره بترسین، اما فکر

1400/01/21 01:00

نمی کردم این طوری بشه.
مهسا ـ واقعا که!
آرمینا ـ باید بگم موفق شدین، چون من تا عمر داشته باشم دیگه شهربازی نمیرم.
شهرام ـ من واقعا متاسفم. ماکان بهم گفت بی خیال این قضیه بشم، کاش به حرفش گوش داده بودم.
شهریار ـ فرشید اینا برگشتن.
من و مهسا کمک کردیم تانیا بشینه کنارمون.
آرمینا ـ تانیا جون بهتری عزیزم؟
رنگش خیلی پریده بود و دستاش حسابی سرد بود، اما با این وجود یه لبخند کمرنگ نشست روی لبش و گفت:
ـ مرسی بهترم.
فرشید ـ حال تانیا زیاد خوب نیست. هنوز حالت تهوع داره، بهتره ببرمش دکتر. ماکان جون سوییچت رو میدی؟
مهسا ـ همه با هم می ریم.
فرشید ـ نه شما بمونین برین خریداتون رو بکنین، من خودم می برمش.
آرمینا ـ نه دیگه بدون شماها که خرید کردن مزه نداره. با هم می ریم، اول هم تانیا جون رو می بریم دکتر.
هر چی ما اصرار کردیم، فرشید و تانیا قبول نکردن. شهرام هم که شدید دچار عذاب وجدان شده بود و خودش رو مقصر می دونست، تصمیم گرفت باهاشون بره. دلیلش هم این بود که بین راه ممکنه حال تانیا بد شه و فرشید نتونه هم حواسش به تانیا باشه، هم به رانندگیش. واسه همین سوییچ شهریار رو گرفت و باهاشون رفت تا اون رانندگی کنه و فرشید مواظب خواهرش باشه.
بعد از رفتن اونا، من و مهسا هم رفتیم یه آبی به صورتمون زدیم و چهار تایی رفتیم سمت مرکز خرید. جالب ترین قسمت ماجرا وقتی بود که شهریار می خواست مهسا از خطاش بگذره، اما مهسا که فهمیده بود شهریار هم تو این ماجرا بی تقصیر نبوده، باهاش سر سنگین بود و اصلا بهش توجه نمی کرد. حتی وقتی شهریار پرسید که حالش بهتره؟ ازم خواست بهش بگم بهتره، ولی شهریار هم از رو نرفت و اِنقدر گفت و زبون ریخت که بالاخره مهسا خندید و باهاش آشتی کرد. در تموم این مدت من و ماکان به کارا و حرفاشون می خندیدیم. رابطشون خیلی شیرین بود. می شد عشق و علاقه رو توی تک تک کاراشون و حرفاشون دید.
توی یکی از مغازه های لباس فروشی بودیم که شهرام با گوشی شهریار تماس گرفت و گفت که تانیا رو بردن دکتر و دکتر هم گفته شدیدا دچار افت فشار شده و براش سرم تجویز کرده و اونا هم توی درمانگاه منتظرن تا سرم تانیا تموم شه و برن خونه.
بعد از این که خریدامون رو انجام دادیم، رفتیم رستورانی که توی همون مجموعه بود و شام خوردیم و بعد هم همگی با ماشین ماکان برگشتیم خونه.
خونه که رسیدیم، فرشید و شهرام بیدار بودن و داشتن تی وی نگاه می کردن. طبق گفته فرشید، تانیا حالش بهتر شده بود و الان هم داشت استراحت می کرد. بعد از گفتن شب خیر، هر کسی رفت به اتاق خودش تا هر چه زودتر بخوابیم. آخه فردا روز مهمی برای هممون

1400/01/21 01:01

بود.
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به امروز فکر می کردم. به تموم اتفاقاتی که امروز افتاد. به کابوس صبحم، به آغوش گرم ماکان که حتی فکر کردن بهش هم باعث بالا رفتن ضربان قلبم می شد، به احساس آرامشی که توی آغوشش داشتم، به گرمی نفساش، به صدای کر کننده قلبش، به کم محلی های بعدش، به حرفای توی تله کابینش، به کمکش توی شهربازی، به نگاه های مهربونش، به محبتاش و نگرانیاش. وقتی همه اینا رو می ذارم کنار هم، فقط به یه نتیجه می رسم، به این که اون بهم علاقه داره. همون طور که مهسا گفت، اما نمی دونم چرا هیچی به زبون نمیاره. اونقدر به این چیزا فکر کردم که بالاخره خواب منو به آغوش کشید.
امروز قراره مناقصه انجام بشه. یه جورایی هممون نگران نتیجه این مناقصه هستیم. حتی فرشید که به نظر آدم خونسردی می رسید، امروز حسابی نگرانه. بعد از صبحونه که از گلوی هیچ کدوممون پایین نرفت، راه افتادیم سمت محلی که قرار بود مناقصه اون جا انجام بشه. تانیا هم حالش خوب شده بود. نخواست بمونه خونه و بیشتر استراحت کنه و هر چی اصرار کردیم بمونه قبول نکرد. گفت اصلا به خاطر این مناقصه همراهمون اومده و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست از دستش بده
بازم مثل دیروز من با مهسا اینا رفتم و ماکان و فرشید و خواهرش هم با هم. به محل مورد نظر که رسیدیم، وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم، دیدم دانی هم همزمان از توی یه مزدا اومد بیرون و یه چیزی به رانندش گفت. نمی خواستم منو ببینه، واسه همین رومو برگردوندم و در ماشین رو بستم و رفتم پیش بچه ها. غیر از ماکان و شهریار و فرشید که رفته بودن داخل سالن، بقیه همون بیرون ایستاده بودیم. داشتم به حرفای شهرام در مورد پروژه گوش می دادم که یکی از پشت صدام زد. صدا برام آشنا بود، لازم نبود برگردم، از همین جا هم مطمئن بودم دانیه. چشمم خورد به نگاه متعجب بچه ها. خب حق هم داشتن تعجب کنن. اونا تا حالا دانی رو ندیده بودن، اینم که از راه نرسیده منو به اسم صدام کرد. دیگه نمی شد کاریش کرد. برگشتم و نگاش کردم. تا نگامو روی خودش دید یه قدم دیگه به سمتم برداشت.
ـ این جا چی کار می کنی؟ چرا نرفتی داخل؟ ببینم ماکان کجاست؟ نمی بینمش.
می دونستم دیگه الان حسابی بقیه مشکوک شدن، چون دیگه صدای صحبت نمیومد. چاره ای نبود باید به بچه ها معرفیش می کردم، واسه همین خیلی سریع جواب دادم:
ـ منتظریم ماکان برگرده. رفته داخل سالن و بهمون گفتش منتظرش بمونیم.
بعد هم برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
ـ ایشون دانیال ارجمند هستن، دوست ماکان.
بعد هم رو به دانی ادامه دادم:
ـ شهرام، تانیا و مهسا دوست و همکارمون تو این مناقصه.
دانی با

1400/01/21 01:01

شهرام و تانیا خیلی رسمی سلام و احوال پرسی کرد، اما وقتی رسید به مهسا همون طور که زل زدم بود تو چشماش گفت:
ـ پس مهسا شمایین!
مهسا ـ چطور مگه؟
دانی با لبخند خبیثانه ای که روی لباش بود ادامه داد:
ـ زیاد تعریفتون رو از آرمینا شنیدم. خیلی دلم می خواست ببینمتون.
می دونستم داشت به چی فکر می کرد، به مکالمه ای که با مهسا داشتم و باعث شد دختر بودنم لو بره. داشتم حرص می خوردم که مهسا گفت:
ـ اتفاقا منم خیلی دلم می خواست ببینمتون.
بعد هم یه لبخند زد.
دانی ـ آرمینا میشه راهنماییم کنی ببینم از کدوم سمت باید برم؟ می دونی که واسه اولین بارم هست میام این جا و با محیط آشنایی ندارم.
خوب می دونستم منظورش چیه!
آرمینا ـ من خودمم درست نمی دونم، ولی اگه بری داخل سالن، اون جا حتما کسی هست که بتونه راهنماییت کنه.
دانی خواست چیزی بگه که این بار شهرام به دادم رسید و گفت:
ـ من می تونم کمکتون کنم، همراه من بیاین.
وای که چقدر از شهرام ممنون بودم واسه این کارش. دانی هم که دید تیرش به سنگ خورد، بعد از یه نگاه طولانی بهم، برخلاف میلش همراه شهرام رفت سمت ورودی سالن. اِنقدر خوشحال بودم که نتونست به خواستش برسه که فراموش کردم کجام و لبخندی نشست روی لبم. اونم جلوی کی؟ جلوی مهسا!
مهسا خیلی آروم کنار گوشم گفت:
ـ دختره ی پررو ببند اون نیشتو! از من خجالت نمی کشی، حداقل از این تانیا خجالت بکش.
با این حرف مهسا، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.
صدای زنگ گوشی تانیا بلند شد و اون با دیدن شماره گفت:
ـ مامانمه.
و رفت یه گوشه تا با مامانش صحبت کنه.
مهسا هم از فرصت استفاده کرد و گفت:

1400/01/21 01:01

ـ درد. واسه چی می خندی؟ منو بگو که گفتم این آی کیوش پایینه نمی فهمه ماکان داره بهش ابراز علاقه می کنه، نگو خوب هم می فهمه، فقط دلش جای دیگه ست. ای موذی تو که می گفتی دانی اله و بله و اینا، پس چی شد حالا با دیدنش از شادی تو پوست خودت نمی گنجی؟! البته حق هم داری، چون طرف خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بود. ببینم این که فارسی صحبت می کرد، مگه نگفتی کانادا به دنیا اومده و همون جا بزرگ شده؟ هان؟
آرمینا ـ وای مهسا چقدر حرف می زنی تو! یه کم مهلت بده جوابت رو بدم. باز که تو خیال بافی کردی. این چرندیات چیه داری میگی؟ دلیل خنده من چیز دیگه ای بود. در مورد سوالت هم باید بگم که از ماکان شنیدم که چون پدرش ایرانیه، توی خونه باهاش فارسی حرف می زده و بهش همیشه می گفته درسته تو این جا به دنیا اومدی، ولی یه ایرانی هستی و باید بلد باشی فارسی صحبت کنی، تا وقتی میای ایران مشکل زبان نداشته باشی. این طوری میشه که اون توی خونه زمانی که با پدرش صحبت می کرده، فارسی حرف می زده و بقیه جاها انگلیسی و فرانسوی. البته گاهی بین حرفاش از کلمات انگلیسی هم استفاده می کنه.
مهسا ـ چه بابای وطن دوستی! این اگه اِنقدر به ایرانی بودنش افتخار می کرد، پس چرا نیومد این جا زندگی کنه؟
آرمینا ـ من از کجا بدونم؟ تو هم چه سوالایی می پرسی!
یهو صداش غمگین شد و گفت:
ـ حدسم درسته آرمینا، نه؟ تو بهش علاقه داری، نه؟ تو این مدت که با ماکان آشنا شدم، همیشه واسه شهرام غصه می خوردم که با وجود ماکان هیچ شانسی برای رسیدن به تو نداره. چون علاقش به تو رو توی همه حرکات و رفتاراش می دیدم، اما الان واسه ماکان هم ناراحتم، چون می بینم اونم در مقابل دانی هیچ شانسی نداره. البته به تو هم حق میدم اگه دانی رو انتخاب کنی. خب دانی همه چی تمومه. از نظر تیپ و قیافه که چیزی کم نداره. خودت هم گفتی پی اچ دی داره و وضع مالیش هم توپه، پس چی بهتر از این؟ امیدوارم زندگی خوبی در کنارش داشته باشی. کاش ماکان هم بتونه یه نفر دیگه که لیاقتش رو داشته باشه واسه خودش پبدا کنه. البته اگه بتونه تو رو فراموش کنه. من که بعید می دونم با اون همه عشق و علاقه ای که به تو داره بتونه همچین کاری بکنه.
بعدشم یه آه سوزناک کشید و ساکت شد. تا اومدم حرف بزنم، تانیا برگشت پیشمون و فرصت نشد چیزی بگم.
با اومدن شهرام همه با هم رفتیم داخل. نشسته بودم روی صندلی و داشتم به اطرافم نگاه می کردم که گوشیم توی دستم لرزید. نگاش کردم. یه پیام داشتم از طرف دانی. دیگه شمارشو حفظ شده بودم. بازش کردم. نوشته بود:
ـ «بعد از تموم شدن مناقصه بمون باهات کار دارم. می خوام باهات حرف بزنم. زیاد وقتت رو

1400/01/21 01:01

نمی گیرم. اگه ضروری نبود اصرار نمی کردم. واسه آخرین بار.»
ضروری، ضروری. چند بار زیر لب این کلمه رو تکرار کردم. یعنی دانی چه کار مهمی باهام داشت که اِنقدر اصرار می کرد باهام حرف بزنه؟ کنجکاو شده بودم بدونم کارش چیه. تصمیمم رو گرفتم. می خواستم بدونم کار مهمش چیه. واسه همین جواب دادم:
ـ باشه.
بالاخره مناقصه برگزار شد، اما نتیجش واسه ماها اصلا خوشایند نبود. برنده مناقصه دانی و شرکتش شد. تموم تلاش ها و امیدمون دود شد رفت هوا. خسته و درب و داغون از سالن رفتیم بیرون. هممون پکر بودیم و حالمون به شدت گرفته بود. بیرون سالن درست کنار در ورودی دانی ایستاده بود. با دیدنمون اومد سمتمون. ماکان با تموم ناراحتیش بهش تبریک گفت و واسش آرزوی موفقیت کرد. به تبعیت از ماکان، بقیه هم بهش تبریک گفتن.
ماکان ـ خب دانی ما دیگه باید بریم. کاری نداری؟
دانی ـ نه ممنون، تهران می بینمت.
برگشت سمت من و ادامه داد:
ـ خب آرمینا حاضری بریم؟
بریم، بریم. با تعجب زل زدم بهش و خواستم بپرسم کجا بریم؟ که سوالم رو از نگاه متعجبم خوند و گفت:
ـ قرارمون رو فراموش کردی؟
تازه یاد پیامش افتادم. نتیجه مناقصه پاک گیجم کرده بود، طوری که دیگه دانی و پیامش رو فراموش کرده بودم. الان اصلا حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. دلم نمی خواست باهاش برم. کاش می شد یه جوری دست به سرش کنم بره رد کارش و دست از سرم برداره، اما آخه چه جوری؟ بچه ها با قیافه های پکر و داغون و البته با کمی تعجب ایستاده بودن و منتظر عکس العمل من بودن.
داشتم توی ذهنم دنبال یه راه فرار می گشتم که دانی دوباره گفت:
ـ منتظر چی هستی؟ بهتره ما بریم و بذاریم بچه ها هم برن خونه استراحت کنن.
برگشت سمت بچه ها و ادامه داد:
ـ از آشنایی باهاتون خوشحال شدم دوستان.
انگاری داشت بهشون می گفت برین رد کارتون، بذارین ما هم بریم به کارمون برسیم.
شهریار ـ ما هم همین طور آقای ارجمند. خب بچه ها منتظر چی هستین؟ نکنه می خواین تا شب همین جا بایستین؟ راه بیفتین بریم دیگه.
خودش زودتر از همه راه افتاد، بقیه هم پشت سرش راه افتادن. آخرین نفری که رفت ماکان بود. خیلی داغون بود. واسه چند لحظه که به نظر من به اندازه یه قرن طول کشید، با چشمای غمگینش بهم نگاه کرد. بعد هم سرش رو انداخت پایین و رفت.
وقتی بچه ها رفتن، صدای دانی رو کنارم شنیدم که گفت:
ـ به چی نگاه می کنی؟ رفتن دیگه. خب بهتره ما هم بریم.
اخمامو کشیدم تو هم.
ـ باشه می ریم، فقط قبلش بگم اگه قبول کردم به حرفات گوش کنم، چون گفتی مهمه، وگرنه بعد از رفتار اون شبت حتی حاضر نبودم ببینمت که باز بخوام به حرفاتم گوش کنم. الان هم لطف کن

1400/01/21 01:01

و زودتر حرفت رو بزن، چون هم خستم، هم حال و حوصله ندارم. می خوام زودتر برم.
دانی ـ باشه قبول. فقط این جا که نمیشه حرف زد. بریم سوار ماشین شیم و از این جا بریم، میگم بهت.
آرمینا ـ کجا؟
دانی هم اخماش تو هم بود.
ـ یه جایی که بشه حرف زد.
آرمینا ـ مگه این جا نمیشه حرف زد؟
دانی ـ نه نمیشه. بهتره با اعصاب من بازی نکنی و به حرفام گوش بدی. مگه نمی خوای زودتر حرفامو بزنم تا بتونی بری؟ خب پس لجبازی رو بذار کنار و راه بیفت.
حال و حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، واسه همین رفتم و سوار ماشین شدم. خودشم اومد عقب و نشست کنار من و به راننده گفت راه بیفته. نمی دونم چقدر گذشته بود که ماشین متوقف شد و دانی گفت:
ـ رسیدیم.
یه نگاه به اطراف انداختم و برگشتم سمتش و با عصبانیت پرسیدم:
ـ این جا که هتله! منو واسه چی آوردی این جا؟
دانی ـ این همون هتلیه که توش اقامت دارم. می ریم رستوران هتل و همون جا حرفامون رو می زنیم.
آرمینا ـ من هیچ حرفی با تو ندارم.
دانی همون طور که سعی داشت خودش رو کنترل کنه و خونسرد باشه گفت:
ـ باشه، تو حرفی نداری، اما من کلی حرف دارم که باید بهت بزنم. خوب شد؟ حالا پیاده شو.
چاره ای نبود. از ماشین پیاده شدم و رفتیم داخل رستوران و پشت یکی از میزا درست رو به روی هم نشستیم.
ـ خب می شنوم. چی می خواستی بگی؟
دانی ـ بذار اول یه چیزی سفارش بدیم بیارن، بعد میگم.
با عصبانیت زل زدم توی چشمای آبیش و گفتم:
ـ ببین اگه همین الان نگی چی کارم داشتی و چی می خواستی بگی، پا میشم میرم.
اونم که عصبی به نظر می رسید گفت:
ـ دختره لجبازِ غدِ یه دنده! خیلی خب میگم. می دونم آخرین دیدارمون اصلا خوب نبود. اون شب من منظورم رو بد بیان کردم. باید ...
- آقا، خانم، روزتون بخیر. خوش اومدین. چی میل دارین؟
دانی نگاش رو دوخت به نگام، منم بی توجه بهش سرم رو انداختم پایین. حالم بد بود و با یادآوری اون شب بدتر شدم. دلم نمی خواست نه نگاش کنم، نه باهاش حرف بزنم و بهش گوش بدم. وقتی دید چیزی نمیگم، خودش واسه هر دومون انتخاب کرد.
منتظر شد تا گارسونه بره. دوباره ادامه داد:
ـ داشتم می گفتم. ببین می دونم از برخورد اون شبم ناراحتی، ولی باید بهم حق بدی. من بزرگ شده ی یه فرهنگ دیگم. درسته بابام ایرانیه، اما از این ایرانی بودن تنها چیزی که بهم رسیده یه اسم و فامیله و یه زبان فارسی که اونم برخلاف میلم مجبور به یادگیری و استفادش شدم. من حتی تا قبل از این یک بار هم ایران رو ندیده بودم.
ادامه داد:
ـ تو منو می شناسی. می دونم پروندم سیاهه. گذشته جالبی هم ندارم، ولی هر آدمی می تونه عوض شه.
پوزخند زدم و گفتم:
ـ آره درسته، اما تو نمی

1400/01/21 01:01

تونی عوض شی!
خواست چیزی بگه که گارسون برگشت. از این همه سرعت عملش تعجب کردم! یه چند لحظه ساکت شد تا کارش رو بکنه و بره. بعد دوباره ادامه داد:
ـ چرا منم می تونم عوض شم و تو می تونی بهم کمک کنی.
آرمینا ـ داری جوک میگی، نه؟! حرفات خیلی خنده داره، اما حیف الان حس خندیدن ندارم.
یه لحظه تن صداش رفت بالا و گفت:
ـ دارم باهات جدی حرف می زنم، تو هم بهتره جدی باشی.
یه کم آروم تر ادامه داد:
ـ من توی تورنتو توی یه خونواده پول دار و مرفه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. هر چی می خواستم در اختیارم بود. یه پسر خوش تیپ و پول دار که آرزوی هر دختریه. همه اینا باعث شد دخترای زیادی بیان سمتم. اوایل توجهی نمی کردم، اما بعد با دیدن یه سری جذابیت های دخترونه، منم جذبشون می شدم. با خودم فکر می کردم من با این موقعیت و قیافه که هیچی کم ندارم، چرا نباید از زندگیم لذت ببرم؟ هر کار بدی که فکرش رو بکنی انجام دادم. هیچی واسم مهم نبود، فقط می خواستم از زندگیم لذت ببرم.
آرمینا ـ منو نیاوردی این جا که باز با غرور از افتخاراتت بگی! درسته؟
دانی ـ نه، نه، نه! بذار حرفم رو بزنم. اوایل که اومده بودی اون جا ازت بدم میومد. حاضر جواب و زبون دراز بودی. بعضی وقتا هم بد جور روی اعصابم بودی. البته یه کم به تو و رفتارات مشکوک بودم، اما برام بی اهمیت تر از این بودی که ذهنم رو درگیرت کنم. اصلا تو رو در حد و اندازه خودم نمی دیدم. تا این که هانا که اون روزا همه فکرمو به خودش مشغول کرده بود، با یه بار دیدنت جذبت شد. احساس می کردم داری هانا رو ازم می گیری. دلم می خواست دندونات رو توی دهنت خرد کنم. با خودم می گفتم آخه این پسره هیچی ندار، چی داره که هانا جذبش شده؟! هیچکس نمی تونست رقیب من باشه.
وقتی دختر بودنت لو رفت، حس خوبی داشتم. دلم می خواست اذیتت کنم. یه جورایی می خواستم ازت انتقام بگیرم، اما انتقام چی؟ نمی دونم. بعد از اون مهمونی و اتفاقاتش وقتی حال بدت رو دیدم، باید اعتراف کنم حالم خیلی بد شد. از بیمارستان که رفتم، تا صبح توی اتاقم راه رفتم. نگرانی برای حالت نمی ذاشت چشمامو روی هم بذارم. صبح که شد، سپهر بهم خبر داد حالت بهتره و داری میای خونه. اون وقت بود که یه کم خیالم راحت شد، اما چون دلم نمی خواست چشمام به چشمات بیفته، از خونه زدم بیرون و رفتم پیش دوستام و تا دیر وقت برنگشتم. دلم می خواست وقتی برگردم که تو خواب باشی، اما تو بیدار بودی و عصبی. از این که به خاطر شرط مسخره من و شرکت توی مهمونی نمی تونستی بخوابی و عصبی بودی حس بدی داشتم. برعکس اون شب، فرداش عالی بودم. اومدن هانا وقتی که فقط من و تو توی خونه بودیم و این که تو

1400/01/21 01:01

مجبور بودی بازم نقش بازی کنی، باعث شد اون روز یکی از بهترین روزای عمرم باشه. اون شبی که خبر ... خبر ... آرمین رو شنیدی، وقتی با اون چشمای مشکی پر اشکتت اومدی سمتم و با مشت می زدی به سینم و می گفتی ازم متنفری، داشتی با اشکا و حرفات قلبم رو از سینم درمیاوردی. وقتی گرفتمت توی بغلم، یه حس عالی داشتم. سفت چسبوندمت به سینم، دلم نمی خواست ازم جدا شی. دیوونم کرده بودی و فقط با بودنت توی آغوشم احساس آرامش می کردم. وقتی خواستی بری و اومدی باهام خداحافظی کنی، خدا می دونه چقدر خودم رو کنترل کردم تا بغلت نکنم. دلم می خواست یه بار دیگه توی آغوشم بگیرمت و نذارم بری، چون می دونستم اگه بری دیگه برنمی گردی. با رفتنت از خونه احساس کردم زندگی برام بی معنی شده. به ساعتم نگاه کردم، هنوز چند دقیقه ای تا پروازت مونده بود. تصمیمم رو گرفتم. گوشیم رو برداشتم و شمارت رو گرفتم. می خواستم بگم بمون. خواستم بگم دوستت دارم، برگرد، اما جواب ندادی و دوباره که گرفتم گفت خاموشه. من موندم و حسرت داشتنت. با رفتنت، با نبودنت، واسه اولین بار توی زندگیم احساس کردم یه چیزی کم دارم. تو نبودنت، توی بی خبری ازت، روز به روز بی قرارتر و کلافه تر می شدم. یه مدت که گذشت، دیدم این طوری نمی تونم زندگی کنم و واسه آروم کردن خودم برگشتم به کارای قبلیم و هر روز رو با یه دختر شب می کردم تا شاید یه کم آروم شم، اما دریغ. هیچ کدومشون واسم مثل تو نبودن. با این که نمی دونستم تو کجای ایرانی، تصمیم گرفتم بیام ایران. این مناقصه هم بهترین بهونه بود واسه ایران اومدن من. وقتی اون روز توی شرکت ماکان صاف اومدی توی بغلم، اولش متوجه نشدم، اما بعدش ... باورت نمیشه اگه بگم بعد شش سال به آرامش رسیدم. حالا که پیدات کرده بودم، اما بازم نمی تونستم ببینمت و حست کنم. واسه همین هم توی اصفهان بازم خطا کردم و اشتباه رفتم. وقتی تو فهمیدی، خواستم بهت بگم دوستت دارم، اما به بدترین روش این کار رو کردم. می دونی چرا؟ چون تو بعد از شنیدن حرفای طناز خیلی عصبانی بودی و باهام خیلی بد حرف زدی.
سرم پایین بود و داشتم گوش می دادم که با احساس گرمی چیزی روی دستام، سرم رو بلند کردم. دستای گرم دانی روی دستام قرار گرفته بود. نگاش کردم، زل زد توی چشمام و ادامه داد:
ـ بدون تو و دور از تو آروم و قرار ندارم. اگه پیشم باشی، اگه مال من باشی، بهت قول میدم دیگه سراغ هیچ کدوم از کارای گذشتم نرم، چون با تو و در کنار تو، همه چی دارم. کمکم کن و بهم فرصت بده تا عشقت منو از این منجلاب بیرون بیاره و بشم همون چیزی که تو می خوای.
به ساعتم نگاه می کنم. دو ساعتی می شد که داشتم راه می

1400/01/21 01:01