رمان های جذاب

282 عضو

نزن. کار خاصی نکردم. به خاطر آرمین هم متاسفم.
احساس کردم می خواد یه چیز دیگه هم بگه، اما من باید هر چه زودتر می رفتم تا از پرواز جا نمونم. واسه همین دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
ـ خب داره دیر میشه. خدانگهدار.
دانی ـ مواظب خودت باش.
سریع از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تموم مدت تا رسیدن به هواپیما و تا زمانی که شماره پروازم رو اعلام کردن هر دومون ساکت بودیم. تو لحظه آخر وقتی می خواستم از ماکان خداحافظی کنم، با دستاش بازوهامو گرفت و گفت:
ـ خب مثل این که وقت رفتنه. سعی کن قوی باشی. پدر و مادرت الان بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارن، پس به خاطر اونا هم که شده سعی کن قوی باشی و تحمل کنی. همه این روزای سخت می گذره، فقط باید صبر کنی. خب بهتره بری. مواظب خودت باش. به خونوادت هم سلام منو برسون. خیلی دلم می خواست همراهت بیام، ولی خودت می دونی از فردا کلاسا شروع میشه و من نمی تونم بیام. ضمن این که بلیت هم نبود.
آرمینا ـ می دونم چی میگی. همین که این مدت و مخصوصا امروز هوامو داشتی کافیه. به خاطر همه چی ممنونم. خدانگهدار.
ماکان ـ خدانگهدارت.
چمدون به دست رفتم تا سوار هواپیما شم. توی آخرین لحظه برگشتم و دیدم ماکان هنوز ایستاده. براش دست تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
گوشیم زنگ خورد. خواستم از توی جیبم درش بیارم تا ببینم کیه، اما از اون جایی که عجله داشتم و حالم زیاد خوب نبود به محض این که از جیبم درش آوردم از دستم افتاد زمین و چند تیکه شد. خم شدم تا برش دارم که دیدم علاوه بر چند تیکه شدنش، صفحشم شکسته. دیگه این گوشی برام گوشی بشو نبود. سیم کارتش هم که مال این جا بود و توی ایران به کارم نمیومد، پس رمش رو برداشتم و گوشی رو توی سطل زباله ای که اون نزدیکی بود انداختم و به راهم ادامه دادم.
بالاخره سوار هواپیما شدم. تقریبا یه ربع، بیست دقیقه بعدش هواپیما از زمین بلند شد. با بلند شدن هواپیما غم عالم ریخت به جونم. احساس کردم خیلی تنهام و حالم بده. واسه همین ام پی فورم رو برداشتم و هندزفریشو زدم به گوشم. دلم می خواست یه شعر متناسب حال و هوای اون لحظم گوش بدم. چند تا تراک بردم جلو تا به شعر مورد نظرم رسیدم. چشمامو بستم و همزمان با صدای خواننده شروع کردم به اشک ریختن.

سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو

1400/01/20 02:06

را می سپارم به دل های خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
(آهنگ سلام آخر، احسان خواجه امیری)
****
شش سال بعد

معلوم نیست این مهسا باز مخ کی رو کار گرفته که دیر کرده! خوبه می دونه امروز چقدر کار دارم و باید زودتر برم، اون وقت اِنقدر دیر میاد. برای این که کمتر گذر زمان رو حس کنم، یه آهنگ می ذارم. صدای خواننده توی ماشین می پیچه. سرمو می ذارم روی فرمون و همراه با خواننده زمزمه می کنم.
ـ باز یه بغضی، گلومو گرفته
باز همون حس درد جدایی
من امروز کجام و تو امروز کجایی؟
حال تو بدتر از حال من نیست
پشت این گریه خالی شدن نیست
همه درد دنیا، یه شب درد من نیست
تو از قبله من، گرفتی خدا رو
کجایی ببینی، یه شب حال ما رو؟
فقط حال من نیست، که غرق عذابه
ببین حال مردم، مث من خرابه
کجایی؟
(آهنگ کجایی احسان خواجه امیری)
یهو در ماشین باز میشه. سرمو از روی فرمون بلند می کنم و می بینم بله بالاخره خانوم تشریف آوردن. تا میام حرف بزنم سریع میگه:
ـ وای ببخشید می دونم بازم دیر کردم، ولی این دفعه دیگه مقصر من نبودم. همش تقصیر این استاده که ول کن نبود. اِ باز که تو داری این آهنگ رو گوش میدی! شش سال گذشته آرمینا، تو چرا با این موضوع کنار نمیای؟ به خدا از بس تو اینو گوش دادی من افسردگی گرفتم.
بعد هم دستش رو برد و خاموشش کرد.
ـ چرا داری منو نگاه می کنی؟ دیر شد راه بیفت. طفلی شهریار الان حتما خیلی دلتنگم شده. برو دیگه.
همین طور که ماشین رو روشن می کنم و راه میفتم میگم:
ـ روتو برم! دیر اومدی زودم می خوای بری؟ چه خودش رو هم تحویل می گیره! شهریار دلتنگمه! اما در مورد آهنگ باید به اطلاعت برسونم من با اون قضیه کنار اومدم، ولی دیشب ششمین سالگردش بود و باعث شد که همه روزا برام زنده بشه. باورم نمیشه شش سال بدون آرمین گذشته باشه. هنوزم جای خالیش توی خونه مون حس میشه.
مهسا ـ می دونم عزیزم، ولی با تقدیر نمیشه جنگید. خب قسمت اونم همین بوده.
به شرکت که رسیدیم ماشینو گذاشتم توی پارکینگ و رفتیم بالا. من رفتم توی اتاق خودم تا به کارای عقب موندم برسم. اونم رفت پیش شهریار جونش تا به قول خودش از دلتنگی درش بیاره.
داشتم روی یک از نقشه ها کار می کردم که یکی در اتاقم رو زد. منم همون طور که سرم پایین بود گفتم:
ـ بله؟

1400/01/20 02:06

در باز شد و یه نفر اومد داخل.
- سلام عرض شد خانوم مهندس.
سرمو گرفتم بالا و گفتم:
ـ اِ شهرام تویی؟ سلام. چی شده؟ کاری داشتی؟
شهرام ـ می بینی که خودمم. چقدر دیر اومدی! اتفاقی افتاده بود؟
آرمینا ـ نه بابا. منتظر زن داداش گرامیت بودم. می شناسیش که! نیم ساعت توی ماشین منتظر خانم بودم تا بالاخره تشریف فرما شدن. خب نگفتی چیک ارم داشتی؟
شهرام ـ می خواستم ببینم نقشه های دیروز در چه وضعیتیه؟ به کجا رسوندیشون؟
آرمینا ـ کار یکیش تموم شده، بقیه رو هم دارم روشون کار می کنم. تو که می دونی چقدر وقتم پره. امروزم از صبح دانشگاه بودم.
شهرام ـ بله می دونم. منم که چیزی نگفتم. کدوم رو تموم کردی؟ بده ببینم.
با دست به نقشه ای که روی اون یکی میز بود اشاره کردم و گفتم:
ـ اون جاست.
شهرام هم نقشه رو باز کرد و مشغول بررسی نقشه شد. منم دوباره برگشتم سر همون نقشه ای که جلوم باز بود. یه مدت که به سکوت گذشت، شهرام صدام زد.
ـ آرمینا بیا این جا.
سرمو از روی نقشه بلند کردم و نگاش کردم.
ـ چی شده؟
شهرام ـ بیا ببینم این جا رو چرا این شکلی کردی؟
منم رفتم سمت اون یکی میز و به نقشه نگاه کردم. شهرام با انگشتش یه نقطه رو نشون داد. من هم شروع کردم به توضیح دادن براش. اونم با دقت به حرفام گوش داد. آخر سر هم نقشمو تایید کرد و رفت تا به بقیه کاراش برسه و منم روی بقیه نقشه ها کار کنم.
عصر بود و من باید دو تا از نقشه ها رو به شهریار نشون می دادم تا نظرش رو بپرسم. نقشه ها رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. به اتاق شهریار که رسیدم در زدم و وارد شدم. فکر می کردم شهریار این موقع روز تنها باشه، اما وقتی وارد اتاقش شدم دیدم مهمون داره. یه آقایی پشت به در نشسته بود و قیافش مشخص نبود، اما از همین جا هم معلوم بود طرف جوونه. حواسم به مهمون شهریار بود. طوری که فراموش کردم چیزی بگم. تا این که خودش پرسید.
شهریار ـ کاری داشتی؟
آرمینا ـ ببخشید نمی دونستم مهمون داری وگرنه مزاحمت نمی شدم.
شهریار ـ اشکال نداره. ایشون از دوستانن. حالا چی کارم داشتی؟
آرمینا ـ هیچی این دو تا نقشه رو آوردم که ببینی، ولی مهم نیست میرم بعدا میام.
خواستم برگردم و برم که گفت:
ـ نه بمون. از نظر من ایرادی نداره. گفتم که ایشون از دوستام هستن. فکر نمی کنم مشکلی داشته باشن.
- نه از نظر من ایرادی نداره.
به نظرم اومد صداش خیلی آشنا اومد و داشتم به صداش فکر می کردم که شهریار دوباره گفت:
ـ خب دیدی که از نظر مهندس هم اشکال نداره. بیار ببینم اون نقشه ها رو.
رفتم سمت میز شهریار. از کنار مهمون شهریار که رد شدم، زیر لب یه سلامی گفتم و منتظر جوابش نشدم. سریع خودمو به

1400/01/20 02:06

میز شهریار رسوندم و نقشه های تو دستمو گذاشتم روش و مشغول توضیح دادن شدم. سرم رو بلند کردم و به شهریار نگاه کردم و گفتم:
ـ خوب حالا نظرت چیه؟
شهریار ـ کارت مثل همیشه حرف نداره خانوم مهندس.
بعد رو به مهمونش ادامه داد:
ـ مهندس کاشف، این مهندس فهیمی از بهترین های این شرکته.
گفت مهندس کاشف! آره گفت کاشف! سریع بر می گردم سمت مهندس کاشف. می بینم اونم با تعجب زل زده بهم. انگاری اونم مثل من باورش نمی شد!
نمی دونم چقدر گذشته بود، ولی با صدای شهریار هر دومون متوجه موقعیتمون شدیم. منم سرمو انداختم پایین.
شهریار ـ ببینم شما دو تا همدیگه رو می شناسین؟
مهندس کاشف یا بهتره بگم ماکان از جاش پاشد و ایستاد و گفت:
ـ آره شهریار جون، درست حدس زدی.
بعد هم اومد سمت من و باهام دست داد.
شهریار با تعجب می پرسه:
ـ چه جالب! از کی همو می شناسین؟ اصلا جریان آشناییتون چی بوده؟
ماکان ـ جریانش مفصله، فقط همین قدر بدون که آشنایی ما مال امروز و دیروز نیست. برمی گرده به گذشته ها.
شهریار هومی کرد و گفت:
ـ خب حالا که با هم آشنا دراومدین بهتره بشینین. چرا ایستادین؟
آرمینا ـ اگه اجازه بدی شهریار جون من برم. آخه به مامان قول دادم امروز زودتر برم خونه، فقط می خواستم این نقشه ها رو بهت نشون بدم.
ماکان ـ منم دیگه باید برم. انشاا... باشه برای یه وقت دیگه.
شهریار ـ باشه هر طور راحتین.
هر دو با هم از شهریار خداحافظی کردیم و از اتاق خارج شدیم.
توی سکوت قدم بر می داشتیم که بالاخره ماکان سکوت رو شکست.
ـ خب پس شدی مهندس فهیمی! عالیه، بهت تبریک میگم، ولی خیلی بی معرفتی. رفتی و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکردی.
آرمینا ـ می دونم ازم دلخوری، ولی قضیه اون طوری که تو فکر می کنی نیست.
ماکان ـ خب تو بگو ببینم قضیه چی بود؟
آرمینا ـ گوشیم توی فرودگاه از دستم افتاد زمین و شکست. چون سیم کارتش هم مال اون جا بود دیگه توی ایران به دردم نمی خورد. واسه همین توی همون فرودگاه انداختمش توی سطل آشغال. اون روزا حالم خوب نبود، ولی بعدش یادم اومد که شمارتو توی گوشیم داشتم و هر چی فکر کردم یادم نیومد شمارت چی بود. واسه همین نمی تونستم باهات تماس بگیرم.
ماکان ـ قبول گوشیت شکست و تو هم شمارمو از حفظ نبودی، ولی بابات که شمارمو داشت، می تونستی از بابات شمارمو بگیری. البته نمی دونم چرا یه مدت بعد هر چی به بابات هم زنگ زدم، اونم جوابم رو نداد.
آرمینا ـ آره بابا شمارتو داشت، اما یه روز که از بیمارستان میاد بیرون، کیفش رو می زنن. گوشیش هم توی کیفش بود. بابا هم سیم کارتش رو می سوزونه و از اون جایی که چند وقت بود مزاحم داشت، خطش رو عوض می

1400/01/20 02:06

کنه.
ماکان ـ پس که این طور. منو بگو که با خودم می گفتم تو چقدر بی معرفتی! خب از خودت بگو. چی کارا می کنی خانوم مهندس؟
آرمینا ـ هیچی درس می خونم. دانشجوی ارشد معماریم. وقتایی که کلاس ندارم هم میام این جا و خودمو با نقشه ها سرگرم می کنم. تو توی این مدت چی کار کردی؟ کی برگشتی ایران؟
ماکان ـ منم درسم رو ادامه دادم. یه مدت هم با دانی توی شرکتش کار کردم. شش ماه پیش هم برگشتم ایران. الانم این جا یه شرکت مهندسی دارم و مشغولم.
آرمینا ـ وای چه عالی! بهت تبریک میگم.
هنوز حرفم تموم نشده بود که شهرام جلومون ظاهر شد. اولش یه نگاه به من و ماکان انداخت بعد هم گفت:
ـ اِ تو این جایی؟ من تموم شرکت رو گشتم.
بعد ادامه داد:
ـ ببینم معرفی نمی کنی؟
آرمینا ـ رفتم پیش شهریار نقشه ها رو نشونش بدم.
بعد هم به ماکان اشاره کردم و ادامه دادم:
ـ ایشون مهندس ماکان کاشف هستن از دوستان و آشناهای قدیمی.
بعد هم به شهرام اشاره کردم و رو به ماکان گفتم:
ـ ایشون هم مهندس شهرام راد هستن داداش شهریار.
زمانی که ماکان و شهرام داشتن با هم دست می دادن شهرام پرسید:
ـ می بخشین مهندس، شما شهریار رو می شناسین؟
ماکان ـ بله. من و شهریار جون حدودا یه ماه پیش توی یه جلسه همدیگه رو دیدیم و این شد شروع آشنایی و دوستیمون.
شهرام ـ عجیبه! شهریار چیزی در این مورد بهم نگفته بود، ولی در هر صورت از آشنایی باهاتون خوشحال شدم مهندس کاشف.
ماکان ـ منم همین طور.
شهرام رو به من ادامه داد:
ـ داری میری خونه؟
آرمینا ـ آره به مامان قول دادم امرو زودتر برم خونه.
شهرام ـ باشه خسته نباشی.
بعد هم با من و ماکان خداحافظی کرد و رفت سمت اتاق شهریار. ما هم به راهمون ادامه دادیم. بعد از برداشتن کیفم از توی اتاقم، به سمت پارکینگ حرکت کردیم.
به پارکینگ که رسیدیم ماکان پرسید:
ـ ماشین داری یا برسونمت؟
آرمینا ـ ممنون ماشین دارم. خیلی خوشحال شدم دیدمت. نمیای بریم خونه ما؟
ماکان ـ منم همین طور. نه باید برم شرکت کلی کار دارم. به مامان و بابات سلام برسون.
آرمینا ـ حتما. اونا هم اگه بفهمن برگشتی ایران حتما خوشحال میشن. راستی مامان و بابات هم برگشتن؟
ماکان ـ آره، ولی اونا به خاطر این که فامیلامون همه اصفهانن، رفتن اون جا.
آرمینا ـ خب البته حق بده بعد از این همه سال بخوان پیش اقوامشون باشن.
ماکان ـ منم که مشکلی ندارم.
آرمینا ـ خوبه. خب اگه کاری نداری من برم.
ماکان ـ باشه. فقط ... فقط یه چیزی.
آرمینا ـ چی؟ بگو.
ماکان ـ یه خواهشی ازت داشتم. میشه ... میشه لطف کنی نشونی قبر آرمین رو بهم بدی؟
آرمینا ـ خب بگو کی وقت داری خودم باهات میام؟
ماکان ـ اگه

1400/01/20 02:06

اشکال نداره می خوام تنها برم. کلی حرف دارم که باید باهاش بزنم. تنهایی راحت ترم.
آرمینا ـ باشه هر جور راحتی. یه لحظه صبر کن.
از توی کیفم کارت ویزیت شرکت رو در آوردم و پشتش نشونی رو براش نوشتم. کارت رو گرفتم سمتش و گفتم:
ـ بفرما اینم از نشونی که خواسته بودی.
ماکان ـ میشه خواهش کنم شماره خودت رو هم برام یادداشت کنی؟ ممکنه یه وقت لازمم شه.
آرمینا ـ بله، چرا نشه؟
شمارمو براش نوشتم و کارت رو گرفتم سمتش. اونم کارت رو ازم گرفت و بعد از خداحافظی هر کدوم رفتیم سوار ماشینامون شدیم و حرکت کردیم.
توی راه همش به ماکان فکر می کردم. باورم نمی شد بعد از شش سال دیده باشمش. توی این شش سال زیاد تغییر نکرده بود. البته چهرش به نظر پخته تر شده بود، اما غیر از اون دیگه فرقی نکرده بود. هنوزم نگاش مثل قبل جدی و مهربون بود. فرصت نشد در مورد سپهر ازش بپرسم. دلم برای سپهر و شیطنتاش تنگ شده بود. کاش بازم ببینمش. اگه دوباره دیدمش حتما ازش در مورد سپهر می پرسم. تا رسیدن به خونه ذهنم درگیر امروز و اتفاقاش بود. وارد خونه که شدم، مامان و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن چایی می خوردن.
آرمینا ـ سلام بر والدین گرامی. من اومدم.
بابا ـ خوش اومدی بابایی. خسته نباشی.
مامان ـ سلام عزیزم. خسته نباشی. فکر کنم قرار بود امروز زودتر بیای. نه؟
آرمینا ـ مرسی بابایی، مرسی مامانی. بله قرار بود. منم زودتر اومدم دیگه، ولی بذار برم لباسم رو عوض کنم میام براتون تعریف کنم امروز چی شد و چرا نشد زودتر از این بیام خونه.
بابا ـ باشه دخترم. فقط زودتر بیا.
آرمینا ـ چشم.
لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین و نشستم کنار بابا و مشغول خوردن چاییم شدم.
مامان ـ خب ما منتظریم. تعریف کن ببینم امروز چه اتفاقی افتاد؟
آرمینا ـ وای باورتون نمیشه اگه بگم امروز کی رو دیدم!
بابا ـ کی رو دیدی؟
آرمینا ـ ماکان.
مامان ـ ماکان؟ کجا دیدیش؟
آرمیناـ آره ماکان. اومده بود شرکت.
بعد هم واسشون تموم صحبتایی که بینمون گذشته بود رو تعریف کردم. همون طوری که حدس می زدم اونا هم از این که ماکان برگشته بود ایران خوشحال شدن. مامان گفت باید شمارشو می گرفتی یه شب شام دعوتش می کردیم میومد خونه. حق با مامان بود. چرا به فکر خودم نرسید شمارشو بگیرم؟ از بس حواس پرتم من. عیب نداره فردا از شهریار شمارشو می گیرم. اون حتما شماره ماکان رو داره. آره باید همین کار رو بکنم.
ساعت یازده بود که رفتم توی اتاقم تا بخوابم. تازه مسواک زدنم تموم شده بود و می خواستم دراز بکشم که صدای گوشیم بلند شد. رفتم از روی میز آرایش برش داشتم تا ببینم کیه این وقت شب، که دیدم مهساست. دکمه

1400/01/20 02:06

اتصال تماس رو زدم و گفتم:
ـ سلام.
مهسا ـ سلام و درد. معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ می دونی چند دفعه زنگ زدم؟ گفتم حتما تصادف کردی و مردی که جواب نمیدی!
آرمینا ـ وای چه خبرته؟! یه کم نفس بگیر بذار منم حرف بزنم. پایین پیش مامان و بابا بودم، گوشیم بالا توی اتاق بود متوجه نشدم. خب حالا چی کار داشتی اِنقدر زنگ می زدی؟
مهسا ـ این آقا خوش تیپه که توی شرکت همراهت بود کی بود؟
آرمینا ـ آهان. پس بگو چرا اِنقدر زنگ می زدی! پس داشتی از فضولی می مردی، می خواستی بدونی طرف کی بوده! آخی.
مهسا ـ خب حالا بگو ببینم کی بود؟
آرمینا ـ ماکان.
مهسا ـ ماکان؟! همون که دوست آرمین بود و کانادا درس می خوند؟
آرمینا ـ آفرین. همون بود.
مهسا ـ مگه اومده ایران؟ اصلا مگه می دونه تو کجا کار می کنی که اومده شرکت؟
آرمینا ـ آره میگه شش ماهی هست برگشته. اگه برنمی گشت که تو نمی دیدش. به خاطر من که نیومده بود. چون دوست شهریاره اومده بود بهش سر بزنه.
مهسا ـ دوست شهریاره؟! ولی یادم نمیاد شهریار چیزی در موردش بهم گفته باشه!
آرمینا ـ نمی دونم چرا شهریار به تو و شهرام در این مورد چیزی نگفته، ولی ماکان می گفت تقریبا یه ماهی از آشنایی و دوستیش با شهریار می گذره. امروز که نقشه ها رو برای شهریار بردم، نشسته بود توی اتاق شهریار.
مهسا ـ ای شهریار موذی! حالا میره دوست جدید پیدا می کنه بهم هیچی نمیگه! بذار دارم براش! ولی خودمونیم خیلی خوش تیپ بود. موقعی که داشتی می رفتی توی اتاقت دیدمش. بیخود نیست این طفلی شهرام احساس خطر کرده بود و می خواست از من آمارشو بگیره!
آرمینا ـ شهرام؟! به اون چه ربطی داره؟
مهسا ـ بچم عاشقه. نسبت به تموم کسایی که باهاشون برخورد داری حساسه. نمی خواد از دستت بده. می ترسه هر کی میاد سمتت قاپت رو بدزده و سرش بی کلاه بمونه!
آرمینا ـ بی جا کرده. اصلا به اون چه ربطی داره؟! خوشم نمیاد توی کارام فضولی می کنه.
مهسا ـ اوهو، مثل این که داری در مورد برادر شوهر من حرف می زنی! مواظب حرف زدنت باش.
البته همه اینا رو داشت با یه لحن خنده دار می گفت.
یه کم دیگه با مهسا صحبت کردیم تا بالاخره خانم رضایت داد تلفن رو قطع کرد.
دو روز از ملاقات با ماکان می گذره. توی این مدت اونقدر کار رو سرم ریخته که فرصت نکردم شمارشو از شهریار بگیرم.
یکی از نقشه ها هر کاری می کردم درست در نمیومد. بد جور اعصابم رو به هم ریخته بود. داشتم دوباره بررسیش می کردم تا بفهمم اشکال کارم کجاست که گوشیم زنگ خورد. بی حوصله یه نگاه به صفحش کردم و دیدم شمارش ناشناسه. بی خیالش شدم و دوباره مشغول کارم شدم. چند لحظه بعد دوباره همون

1400/01/20 02:06

شماره بهم زنگ زد. دیگه داشت کلافم می کرد. صدای زنگش روی مخم بود. تصمیم گرفتم جواب بدم شاید دیگه بی خیال بشه.
کلافه گفتم:
ـ بفرمایید.
- سلام. خوبی؟
آرمینا ـ شما؟
- ماکانم. نشناختیم خانوم مهندس؟
آرمینا ـ ای وای ماکان تویی؟ ببخش شمارت نا آشنا بود.
ماکان ـ حق با توئه. من باید شمارمو بهت می دادم، ولی عیب نداره. حالا این شماره رو سیو کن تا توی گوشیت داشته باشیش. صدات خسته و کلافه به نظر می رسه. داری چی کار می کنی؟
آرمینا ـ هیچی دارم روی یه نقشه کار می کنم. هر کاری می کنم درست در نمیاد. اعصابم رو ریخته به هم.
ماکان ـ به نظرم بهتره فعلا بی خیالش شی و بری استراحت کنی. وقتی اعصابت آروم شد، دوباره برو سراغش. اون وقت حتما می تونی بفهمی مشکل کار کجاست.
آرمینا ـ نمی دونم شاید حق با تو باشه. ببینم چی میشه. خب نگفتی چی شد امروز یاد من افتادی؟
ماکان ـ من که همیشه به یاد شمام، این شمایی که تحویل نمی گیری خانوم مهندس. خوب شد گفتی، داشت یادم می رفت واسه چی اصلا زنگ زدم. زنگ زدم واسه ناهار دعوتت کنم رستوران. خب میشه لطف کنی و یه وقت واسه منم بذاری؟
آرمینا ـ نخیر نمیشه، چون مامان و بابا می خواستن بگن یه شب شام بیای پیشمون، ولی از اون جایی که من شمارتو نداشتم و فرصت نکردم از شهریار هم شمارتو بگیرم، نشد. حالا هم اول شما میای بعد در مورد پیشنهاد تو فکر می کنم.
ماکان ـ باشه حرفی نیست. از قول من از مامان و بابا تشکر کن و بگو فردا شب می رسم خدمتشون، اما امروز رو تو باهام میای.
آرمینا ـ ولی امروز کار دارم، این نقشه هم هست.
ماکان ـ بذارش برای بعد. دو ساعت دیگه خوبه بیام دنبالت؟
آرمینا ـ آدرس بده خودم میام.
ماکان ـ باشه پس یادداشت کن.
بعد از نوشتن آدرس، ازش خداحافظی کردم و مشغول کار شدم.
جلوی رستوران پارک کردم و رفتم به سمت رستوران. داخل که شدم یه نگاه به اطراف کردم و با دیدن ماکان که گوشه دنجی نشسته بود و سرش پایین بود رفتم به سمتش.
آرمینا ـ سلام جناب مهندس کاشف.
سرش رو گرفت بالا و لبخند زد و گفت:
ـ سلام. خوش اومدی.
نشستم روی صندلی رو به روی ماکان و گفتک:
ـ خوبی؟ چرا تو خودتی؟
ماکان ـ خوبم مرسی. چیز مهمی نیست. یه کم فکرم مشغوله.
با اومدن گارسون، دو تاییمون غذا سفارش دادیم. بعد از رفتن گارسون پرسیدم:
ـ خب نگفتی سپهر چی کار می کرد؟
ماکان یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
ـ فقط سپهر؟!
آرمینا ـ لوس نشو. بگو چی کار می کرد؟ دلم براش خیلی تنگ شده.
ماکان ـ خوش به حال سپهر. هیچی اونم درسش رو ادامه داد. بعد هم توی شرکت دانی مشغول شد. الان هم داره همون جا کار می کنه. البته اون یه کم از من و دانی جلوتره،

1400/01/20 02:06

آخه ازدواج کرده!
آرمینا ـ وای جدی میگی؟! چقدر خوشحال شدم براش. حالا با کی ازدواج کرد؟
ماکان ـ اگه بگم با کی باورت نمیشه! با ساینا. تا چند وقت دیگه هم قراره بابا بشه.
آرمینا ـ چی؟! با ساینا؟! عجب ناقلاییه! ای جونم میشه بابا سپهر! اصلا بهش نمیاد.
ماکان ـ آره منم همینو بهش گفتم. خب نمی خوای بدونی دانی چی کار می کنه؟
آرمینا ـ خب از اون جایی که خودت گفتی که با سپهر توی شرکت دانی کار می کردین، میشه فهمید دانی یه شرکت زده و رئیس اون شرکته. این که دیگه پرسیدن نداره.
ماکان ـ خب همش که این نیست. اون الان دکترای معماری داره و یه شرکت بزرگ و معروف توی کانادا.
با آوردن غذامون، دیگه فرصت نشد در این مورد حرفی بزنیم و مشغول خوردن شدیم.
داشتم غذامو می خوردم که ماکان گفت:
ـ دانی قراره بیاد ایران.
قاشق غذا رو که می بردم سمت دهنم همون جا نگه داشتم و پرسیدم:
ـ دانی؟! می خواد بیاد ایران؟! واسه چی؟
ماکان ـ آره داره میاد این جا تا توی یه مناقصه شرکت کنه. نمی دونم چیزی در مورد طرح پردیس شنیدی یا نه، یه طرح عظیم توی شماله. این طرح رو به مناقصه گذاشتن. دانی داره میاد تا توی همین مناقصه شرکت کنه و یه سر هم به املاک پدرش توی ایران بزنه. البته من و شهریار هم قراره با هم توی این مناقصه شرکت کنیم.
آرمینا ـ یه چیزایی در مورد این طرحه شنیده بودم، ولی فکر نمی کردم دانی بخواد این جا سرمایه گذاری کنه! خب حالا کی قراره بیاد؟
ماکان ـ هفته آینده، دوشنبه یا سه شنبه تهرانه.
آرمینا ـ در مورد منم می دونه؟ منظورم اینه که بهش گفتی من رو دیدی؟
ماکان ـ نه چیزی در این مورد نگفتم. گذاشتم وقتی اومد خودش بفهمه.
آرمینا ـ خوبه.
دیگه حرفی نزدیم و غذامونو خوردیم. اومدن دانی ذهنم رو حسابی به خودش مشغول کرده بود. بعد از ناهار آدرس جدید خونه مون رو به ماکان دادم و بهش گفتم فردا شب منتظرشیم. بعد هم ازش تشکر کردم و راه افتادم سمت شرکت.
از شرکت که برگشتم، رفتم حموم و یه دوش گرفتم و الان دارم جلوی آینه موهامو سشوار می زنم. امشب قراره ماکان بیاد این جا. از شانسم خوردم به ترافیک و دیرتر رسیدم خونه و الان باید عجله کنم تا نیومده حاضر شم. از خشک کردن موهام دست برمی دارم و لباس می پوشم. یه لباس آبی که فقط ده سانت آستین داره و جذب بدنمه، با یه جین جذب آبی و موهامو که حالا تا گودی کمرم می رسه باز می می ذارم. یه کمم آرایش می کنم. کارم که تموم شد و مطمئن شدم همه چی مرتبه، رفتم پایین. روی پله آخر بودم که زنگ در رو زدن. این باید ماکان باشه. چون نزدیک آیفون بودم بلند گفتم:
ـ من باز می کنم.
با دیدن ماکان از توی آیفون در رو براش باز

1400/01/20 02:06

کردم و خودمم رفتم سمت در هال. در هال رو که باز کردم، دیدم ماکان وارد خونه شد و در حیاط رو بست. منم رفتم سمتش. الان توی فاصله ای بودم که می تونستم ببینمش. یه شلوار جین و یه لباس سفید پوشیده بود. موهاشو زده بود بالا. حسابی خوش تیپ کرده بود و یه سبد گل هم توی دستش بود. دیگه کاملا بهش رسیده بودم.
آرمینا ـ سلام.
و دستم رو بردم جلو و باهاش دست دادم.
ماکان هم همین طور که بهم خیره شده بود باهام دست داد و گفت:
ـ سلام. خوبی؟
آرمینا ـ مرسی من خوبم. تو خوبی؟ خیلی خوش اومدی.
ماکان ـ مرسی. دیر که نکردم؟
آرمینا ـ نه خیلی هم به موقع اومدی.
ماکان گل رو گرفت سمتم و گفت:
ـ تقدیم به خانوم مهندس.
آرمینا ـ وای مرسی خیلی قشنگه. چرا زحمت کشیدی؟
ماکان ـ زحمتی نبود، اونم واسه کسی که خودش گله.
آرمینا ـ مرسی. خب بریم تو که بابا و مامان منتظرتن.
با هم راه افتادیم سمت خونه، ولی احساس می کردم که نگاش سمت منه و این نگاه خیره و عجیبش کلافم می کرد، ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و رفتارم عادی باشه.
به در ورودی هال رسیده بودیم که ماکان آروم گفت:
ـ خیلی خوشگل شدی.
زیر لب تشکر کردم و بعد هم دعوتش کردم داخل. با هم وارد هال که شدیم، بابا و مامان اومدن و با ماکان سلام و احوال پرسی کردن و بهش خوش آمد گفتن و راهنماییش کردن داخل. منم رفتم گل رو گذاشتم روی میز. بعد هم برگشتم پیش بقیه و نشستم پیش مامان.
مامان و بابا شروع کردن به صحبت با ماکان و ازش در مورد کارش و پدر و مادرش پرسیدن. ماکان هم داشت بهشون توضیح می داد و من تنها کسی بودم که ساکت بودم و حرفی نمی زدم.
حوری خانم ـ بفرمایید سر میز، شام آماده ست.
همه بلند شدیم رفتیم سر میز. من درست رو به روی ماکان نشستم. در حین شام خوردن یه بار سرمو که گرفتم بالا، با ماکان چشم تو چشم شدم. زل زده بودیم تو چشمای هم. احساس می کردم نگاش با همیشه فرق داره. یه جور خاصی بود که تا حالا ندیده بودمش. آخر سر هم نتونستم طاقت بیارم و سرمو انداختم پایین.
ساعت یازده شب بود که ماکان قصد رفتن کرد. با بابا و مامان همون جا خداحافظی کرد، اما من واسه بدرقش همراهش رفتم بیرون. توی حیاط بودیم که پرسید:
ـ نگفتی چطوری از شرکت شهریار سر در آوردی؟
آرمینا ـ شهریار شوهر مهسا، بهترین و صمیمی ترین دوستمه. وقتی شهریار و مهسا با هم ازدواج کردن، شهریار تازه دو ماه بود که شرکتش رو تاسیس کرده بود و دنبال مهندس معمار می گشت. واسه همین ازمون خواست توی کارا کمکش کنیم. ما هم قبول کردیم و این طوری شد که اون جا مشغول به کار شدم.
ماکان ـ هوم. چه عجب ما بالاخره امشب صدای شما رو شنیدیم! ببینم از این که من امشب

1400/01/20 02:06

اومدم ناراحتی؟
دیگه رسیده بودیم به در حیاط که فوری گفتم:
ـ نه، معلومه که نه. چرا همچین فکری می کنی؟
ماکان ـ آخه دیدم ساکتی و حرفی نمی زنی. وقتی هم که نگات می کنم سرت رو می ندازی پایین. گفتم شاید حضور من ناراحتت کرده.
آرمینا ـ نه باور کن این جوری نیست. من از این که امشب اومدی این جا خیلی هم خوشحالم.
ماکان ـ امیدوارم همین طوری که میگی باشه. خب دیگه من برم که دیر وقته. تو هم تا سرما نخوردی برو تو. درسته که این لباسه خیلی بهت میاد، اما ممکنه سرما بخوری.
همه این حرفا رو در حالی می زد که زل زده بود توی چشمام. انگاری می خواست تاثیر حرفاش رو توی صورتم ببینه. نمی دونم تو عمق چشمای قهوه ایش چی دیدم که سرمو انداختم پایین. احساس می کردم از درون دارم می سوزم و مطمئنم گونه هام الان رنگ گرفته. یه چند لحظه که برای من قد یه قرن طول کشید بینمون سکوت حاکم شد، ولی ماکان خودش سکوت رو شکست و گفت:
ـ خدانگهدار. خوابای خوش ببینی.

سرمو گرفتم بالا دیدم رفت سمت ماشینش. به ماشین که رسید سرش رو برگردوند سمت من و یه لبخند بهم زد و سوار ماشینش شد و رفت. منم در رو بستم و برگشتم توی خونه. مامان و بابا داشتن در مورد ماکان حرف می زدن و ازش تعریف می کردن. چون فردا صبح زود کلاس داشتم، باید زودتر می خوابیدم. واسه همین بهشون شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم و تا موقعی که روی تختم دراز کشیدم، همش به حرفای امشب ماکان فکر می کردم و هر چه بیشتر فکر می کردم، کمتر به نتیجه می رسیدم. تا این که بالاخره خوابم برد.
قرار بود شرکت ما و شرکت ماکان با همدیگه روی طرح های پروژه پردیس واسه شرکت توی مناقصه همکاری کنیم. امروزم قرار بود من یه سری نقشه رو ببرم شرکت ماکان و بهش نشون بدم، اما یکی از نقشه ها تا تموم شه کلی وقتم رو گرفت.
بالاخره کار اون نقشه هم تموم شد. یه نگاه به ساعتم می کنم. وای خدایا چقدر طول کشید! دیر شد، الان حتما ماکان منتظره. کیفم رو برمی دارم و نقشه ها رو می زنم زیر بغلم و از اتاق خارج می شم. فقط امیدوارم ترافیک نباشه تا بتونم زود خودمو برسونم. آخه ماکان امروز یه قرار کاری مهم داشت و اگه عجله نکنم میره به جلسش و کار نقشه ها می مونه واسه عصر و کل برنامه زمانیمون به هم می خوره.
ماشین رو روشن می کنم و راه میفتم. با سرعت خیلی زیاد رانندگی می کنم. تموم حواسم به ساعته و این که بتونم زودتر خودمو برسونم شرکت. اونقدر ذهنم درگیره که دو چراغ قرمز رو رد می کنم تا این که می رسم به یه ترافیک عظیم و مجبور میشم ترمز کنم. عصبی می زنم روی فرمون. ای بخشکی شانس. با این ترافیک طولانی و سنگین عمرا بتونم قبل از رفتن ماکان خودمو

1400/01/20 02:06

به شرکت برسونم. یه چشمم به ساعته که عقربه هاش تند تند دارن حرکت می کنن، یه چشمم هم به ماشین رو به روییمه تا ببینم کی بالاخره حرکت می کنه.
بعد از چهل و پنج دقیقه بالاخره تونستم حرکت کنم و حدودا بیست دقیقه بعدش رسیدم دم در شرکت ماکان. محکم زدم روی ترمز و ماشین با صدای جیغ مانندی ایستاد. سریع کمربندم رو باز کردم و کیفم و نقشه ها رو برداشتم و دویدم سمت شرکت.
از اون جایی که امروز کلا رو دور بدشانسی بودم، تا رسیدم آسانسور درش بسته شد و رفت بالا. اون یکی آسانسورم که بالا بود و هر چی دکمشو می زدم نمیومد. بی خیال آسانسور شدم و از پله ها رفتم بالا. تو دلم دعا می کردم ماکان هنوز نرفته باشه و بتونم نقشه ها رو بهش بدم.
چهار طبقه رفتم بالا. نفسم داشت بند میومد از بس اون همه پله رو دویده بودم. چند لحظه ایستادم تا نفشم جا بیاد و دوباره شروع کردم به دویدن.
سرم پایین بود و داشتم می دویدم که خوردم به یه جسم سخت و تموم نقشه ها از دستم افتاد و پخش زمین شد. شدت ضربه اونقدر زیاد بود که من فقط تونستم چشمامو ببندم و یه جیغ بزنم. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. فقط متوجه شدم که دو تا دست دور بدنم حلقه شد و منو کشید سمت خودش. پس این جسم سخته یه آدم بود! وای چه بوی خوبی هم می داد! آروم آروم چشمامو باز کردم. با دیدن آستین کت متوجه شدم که اون جسم سخت یه آقائه. وای خدایا یعنی خوردم به یه آقا و الان توی بغلشم؟! ای وای حالا چطوری روم شه توی چشماش نگاه کنم و ازش معذرت بخوام؟!
همون طوری که سرم پایین بود و سعی می کردم از توی بغلش بیام بیرون آهسته گفتم:
ـ من ... من واقعا نمی دونم چطوری باید ازتون معذرت بخوام. چون دیرم شده بود و عجله داشتم اصلا حواسم نبود. واسه همین ندیدمتون و خوردم بهتون. مرسی که نذاشتین بخورم زمین، ولی الان دیگه مشکلی نیست. میشه بذارین برم؟
نمی دونم اون آقاهه صدامو شنید یا نه، چون نه جوابمو داد، نه دستاشو شل کرد تا من از بغلش بیام بیرون. وقتی دیدم هیچ عکس العملی نشون نمیده، سرمو گرفتم بالا.
بلند کردن سرم همان و دیدن چهره اون آقا همانا! اصلا باورم نمی شد! نکنه داشتم خواب می دیدم؟ ولی نه این چشمای آبی نمی تونه خواب و خیال باشه، ولی چطور ممکنه؟! ماکان گفت قراره بیاد ایران. سعی کردم بفهمم امروز چند شنبه ست. ای وای امروز که سه شنبه ست! ماکان گفته بود دوشنبه یا سه شنبه می رسه تهران، ولی من بی حواس فراموشش کرده بودم.
توی سکوت زل زده بودیم تو چشمای هم و فارغ از زمان و مکان داشتیم به همدیگه نگاه می کردیم. تنها صدایی که به گوش می رسید صدای تپش قلب هامون بود.
توی آبی چشماش غرق شده بودم و فراموش

1400/01/20 02:06

کرده بودم که تو چه موقعیتی هستم و چقدر بهش نزدیکم.
ـ اِ مهندس فهیمی شما این جایین؟
همین حرفش کافی بود تا به خودم بیام و متوجه موقعیتم بشم و فوری از بغلش بیام بیرون. دانی هم انگار حالش بهتر از من نبود، چون وقتی با عجله از حصار دستاش بیرون اومدم کلافه یه دستی توی موهاش کشید و یه کم ازم فاصله گرفت.
اون خانوم داشت میومد سمتمون. سعی کردم به خودم مسلط شم. حالا که نزدیک تر شده بود، می تونستم قیافه شو ببینم. اِ این که خانوم صولتی منشی ماکانه! فاصله باقی مونده رو طی کردم و خودم رو بهش رسوندم.
آرمینا ـ سلام خانوم صولتی. حالتون چطوره؟ خوبین؟
خانوم صولتی ـ سلام خانوم مهندس. مرسی خوبم. شما خوبین؟
با دستش به نقشه ها که هر کدومشون یه سمتی افتاد بود اشاره کرد و گفت:

1400/01/20 02:06

ـ اینا چرا این طوری شدن؟
از اون جایی که چشمای تیز بین خانوم صولتی تونسته بود منو از اون ته راهرو ببینه، احتمال دادم که منو توی بغل دانی هم دیده باشه. پس تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم.
ـ چیز مهمی نیست. داشتم میومدم بالا، چون عجله داشتم و ایشون رو ندیدم خوردم بهشون و نقشه ها از دستم افتادن و این شکلی شدن.
با حرف من خانوم صولتی برگشت سمت دانی و گفت:
ـ اِ دکتر شمایین؟ ببخشین تو رو خدا پشتتون بهم بود نشناختمتون.
بعد هم رو به من ادامه داد:
ـ مهندس فهیمی ایشون دکتر ارجمند از دوستای مهندس کاشف هستن.
بعد هم دوباره برگشت و رو به دانی ادامه داد:
ـ دکتر ارجمند، ایشون هم مهندس فهیمی هستن از آشناها و همکار جناب کاشف.
اگه آشنایی می دادم باید واسه خانوم صولتی تعریف می کردم که چطوری و کجا و چه شکلی با دانی آشنا شدم. برای همین ترجیح دادم باهاش مثل غریبه ای که تازه دیدمش برخورد کنم. دستمو بردم جلو و همین طور که باهاش دست می دادم گفتم:
ـ خوشبختم از آشناییتون. همین طور متاسفم که این اتفاق افتاد.
دانی ـ منم همین طور. مهم نیست یه اتفاق بود دیگه.
خانوم صولتی ـ در ضمن جناب دکتر ارجمند همین امروز از کانادا اومدن.
آرمینا ـ به ایران خوش اومدین. امیدوارم از اقامتتون این جا لذت ببرین.
دانی ـ مرسی حتما همین طوره.
نمی دونم چرا احساس کردم از گفتن این حرف یه منظوری داشت. آخه یه جور خاصی نگام می کرد!
خانوم صولتی ـ دکتر ارجمند، مهندس کاشف به راننده شرکت اطلاع دادن که شما رو برسونه. الان هم فکر کنم پایین منتظر شماست. تشریف ببرید پایین. حتما خیلی خسته هستین و نیاز به استراحت دارین.
دانی ـ باشه میرم، ولی فکر کنم بهتره اول کمک خانم مهندس اینا رو جمع کنیم.
چی؟ یعنی درست شنیدم؟! دانی مغرور با اون کت و شلوار مارک دارش می خواد خم شه و از روی زمین نقشه جمع کنه؟! من که باورم نمیشه!
آرمینا ـ مرسی. خودم جمعشون می کنم شما بفرمایید.
خانوم صولتی ـ بله دکتر ارجمند، حق با خانوم مهندسه. شما بفرمایید من به ایشون کمک می کنم.
دانی ـ باشه هر طور راحتین. پس با اجازه. روز خوش.
اینو گفت و رفت سمت آسانسور. با کمک خانوم صولتی مشغول برداشتن نقشه ها و جمع آوریشون شدیم. وقتی کار نقشه ها تموم شد، از خانوم صولتی تشکر کردم و با هم رفتیم سمت شرکت ماکان که ته راهرو بود.
آرمینا ـ راستی خانوم صولتی شما توی راهرو چی کار داشتین؟ می خواستین برین جایی؟
خانوم صولتی ـ نه، من داشتم بیرون رو می دیدم که یهو چشمم خورد به شما که با عجله از ماشینتون پیاده شدین و دویدین سمت شرکت. اون طوری که شما می دویدین، گفتم خیلی زود می رسین این جا،

1400/01/20 02:06

ولی هر چی منتظر شدم خبری نشد. نگرانتون شدم گفتم بیام ببینم چی شدین.
وای عجب چشمای تیز بینی داره این خانوم صولتی! از این بالا تونسته منو ببینه! بهش می خوره سی و پنج سالی سن داشته باشه، ولی زن خوبیه. تنها مشکلش اینه که یه کم فضول و پر چونه ست.
با هم رفتیم داخل شرکت. خانوم صولتی رفت پشت میزش و گفت:
ـ بفرمایید داخل مهندس منتظرتونن.
--------------------------------------------------------------------------------

در اتاق ماکان رو زدم و وارد اتاق شدم. سرش پایین بود و داشت روی ورقی که زیر دستش بود چیزی رو یادداشت می کرد.
همون طوری که سرش پایین بود گفت:
ـ چی شده خانوم صولتی؟ از این مهندس فهیمی خبری نشد؟
آرمینا ـ سلام عرض شد جناب مهندس کاشف.
سرش رو از روی ورقه بلند کرد و با چشمایی که ازش خستگی می بارید نگام کرد و گفت:
ـ سلام. معلوم هست کجایی؟ فکر کنم چهل و پنج دقیقه پیش با هم قرار داشتیم. نه؟
آرمینا ـ بله کاملا حق با توئه. من واقعا متاسفم، اما یکی از نقشه ها کارش بیشتر طول کشید، واسه همین دیر شد. بعد هم که ترافیک و شلوغی خیابونا همه دست به دست هم دادن تا من با چهل و پنج دقیقه تاخیر خدمت برسم.
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت:
ـ خب چرا ایستادی؟ ببینم نکنه می خوای تا آخر همون جا بایستی و اون نقشه ها رو توی دستت نگه داری؟
آرمینا ـ مگه تو واسه آدم حواس می ذاری؟ نذاشتی برسم همون دم در شروع کردی به بازجویی و این که چرا دیر کردم و داشتی توبیخم می کردی. اونم فقط واسه چهل و پنج دقیقه تاخیر.
ماکان ـ خیلی خب بیا نقشه ها رو بیار روی این میز ببینم چی کار کردین شماها.
رفتم سمت میز و بعد از گذاشتن نقشه ها اولین نقشه رو که شهرام کشیده بود بازش کردم. ماکان هم خم شده بود روی نقشه و داشت بررسیش می کرد. نمی دونم چش شده بود، چون در تموم مدتی که داشت نقشه ها رو بررسی می کرد، ساکت بود و فقط بعضی وقتا یه سوالی می پرسید و دوباره مشغول کارش می شد.
آخر سر دلم طاقت نیاورد و ازش پرسیدم:
ـ ماکان حالت خوبه؟
بدون این که سرش رو بلند کنه جواب داد:
ـ آره خوبم. چطور مگه؟
آرمینا ـ آخه امروز خیلی کم حرف شدی. یه جوری هستی! مثل همیشه نیستی. اتفاقی افتاده؟
ماکان ـ نه چیزی نیست. فقط یه کم خستم، همین.
شاید خسته بود، اما به نظرم اومد دلیل رفتارای امروزش یه چیز دیگه ست، ولی این طور که معلوم بود دلش نمی خواست در این مورد حرفی بزنه، منم چیز دیگه ای نپرسیدم، چون دلم نمی خواست فکر کنه دارم توی کاراش فضولی می کنم.
یه کم که به سکوت گذشت، همون طوری که داشت نقشه ای رو که مهسا کشیده بود بررسی می کرد گفت:
ـ دیدیش؟
از این سوال یه دفعه ایش جا خوردم و با

1400/01/20 02:06

تعجب پرسیدم:
ـ دیدم؟! کی رو دیدم؟
ماکان ـ دانی رو. یه کم قبل از اومدن تو از این جا رفت. ندیدیش؟
آرمینا ـ آهان، اونو میگی؟ چرا دیدمش. خانوم صولتی می گفت امروز اومده. چطوری از این جا سر درآورد؟
ماکان ـ صبح بعد دو روز نشستم ایمیلام رو چک کنم، دیدم دیروز بهم میل زده که امروز می رسه تهران. خودم ازش خواسته بودم هر وقت خواست بیاد بهم خبر بده تا برم فرودگاه دنبالش، چون واسه اولین دفعه ست که میاد ایران و این جا هم هیچ آشنایی نداره. بعد از فرودگاه هم اصرار داشت ببرمش هتل، اما من قبول نکردم و گفتم باید بیاد خونه من. بالاخره قبول کرد. خواستم برسونمش خونه که خودش گفت دوست داره محل کارم رو ببینه. این طوری شد که از این جا سر درآورد.
آرمینا ـ آهان، پس واسه همین نرفتی جلست؟ ولی مگه نگفتی خیلی مهمه؟
ماکان ـ آره جلسش مهم بود، ولی نمی تونستم مهمونم رو که تنها بذارم. واسه همین نقشه ها رو دادم فرشید که بره جای من توی جلسه شرکت کنه. الان هم دانی رو با راننده شرکت فرستادم خونه، چون منتظر تو بودم که تو نقشه ها رو بیاری تا از برنامه زمانیمون عقب نیفتیم. اومدن دانی واسه هر کی بد شد، واسه تو یکی خوب شد، چون باعث شد نرم جلسه و بمونم تا نقشه ها رو بیاری. وگرنه به خاطر تاخیرت کلی از کارامون عقب می موندیم.
لحنش خیلی تلخ بود. حرفا و لحن تلخش حسابی ناراحتم کرد. انتظار یه همچین برخوردی رو ازش نداشتم، واسه همین منم با یه لحن نه چندان خوب جوابش رو دادم.
ـ ببین من نمی دونم تو امروز چته و از چی اِنقدر ناراحتی، ولی حق نداری ناراحتی و دلخوریت رو سر من خالی کنی! من همون اول هم گفتم چرا دیر کردم و واسه همین هم ازت عذرخواهی کردم. فکر نمی کنم گناهم اونقدر بزرگ باشه که نشه ببخشیش.
ساکت شدم و زل زدم به چهرش. می خواستم عکس العملش رو در مقابل حرفام ببینم. همون طور که سرش پایین بود و داشت نقشه رو می دید چشماشو بست. چند لحظه بعد سرش رو گرفت بالا. هنوز هم چشماش بسته بود. دو تا دستش رو گذاشت روی صورتش و یه کم بعد دستاش رو برداشت و چشماشو باز کرد و نگاش رو دوخت به نگام و آروم گفت:
ـ حق با توئه. امروز حالم اصلا خوب نیست. می دونم برخوردم خیلی بد بود و ازت عذر می خوام.
با اون چهره خسته و غمگین زل زده بود توی چشمام و با یه لحن آروم و غمگین این حرفا رو می زد. مگه می تونستم این شکلی ببینمش و نبخشمش؟ یه لبخند زدم و گفتم:
ـ فراموشش کن. بهتره بر گردیم سر کارمون، چون من باید نقشه ها رو برگردونم شرکت.
وقتی لبخندمو دید اونم یه لبخند زد و دوباره برگشتیم سرکارمون. ماکان نقشه ها رو بررسی می کرد، منم هر جا نیاز بود واسش توضیح می

1400/01/20 02:06

دادم.
کارم که توی شرکت ماکان تموم شد، برگشتم شرکت خودمون. توی راهرو داشتم می رفتم سمت اتاق شهریار که شهرام رو دیدم. داشت با یکی از مهندسای شرکت صحبت می کرد. اونم متوجه من شد و زودی صحبتش رو تموم کرد و اومد سمتم.
آرمینا ـ سلام.
شهرام ـ سلام. معلوم هست تو کجایی؟
آرمینا ـ بله. رفته بودم شرکت ماکان نقشه ها رو بهش نشون بدم.
ابروهای شهرام به حالت تعجب رفت بالا و پرسید:
ـ ماکان؟! چه زود شد واست شد ماکان!
این دیگه داشت زیادی نسبت به ماکان واکنش نشون می داد. باید براش یه سری چیزا رو روشن کنم تا دیگه بهم گیر نده!
زل زدم به چشماش و گفتم:
ـ آره واسم ماکانه، اما الان واسم ماکان نشده، خیلی وقته واسم ماکانه. ماکان دوست دوران بچگی آرمین داداشم بود، بهترین دوستش. میشه گفت با هم بزرگ شدیم و خیلی وقته که می شناسمش و واسم ماکانه، نه مهندس کاشف. خب حالا مشکل تو چیه؟
شهرام ـ نگفته بودی ماکان دوست داداشت بوده!
آرمینا ـ مگه قراره من همه چیز زندگیم رو به تو بگم؟! اصلا مگه تو چی کاره ی منی که باید همه چی رو بهت بگم؟
بد جور عصبانی شده بودم. با این که می دونستم که رفتارم مناسب نیست، اما نتونستم ساکت باشم. آخه تو این چند وقت از وقتی ماکان اومده بود این جا و ما رو با هم دیده بود، زیادی حساسیت به خرج می داد و با حرفاش روی اعصابم می رفت.
شهرام ـ آره حق با توئه من هیچ نسبتی باهات ندارم. اگه ناراحت شدی عذر می خوام.
بعد هم از کنارم گذشت و رفت. لحنش نشون می داد شدیدا از برخوردم دلخوره، اما نخواست چیزی بگه.
شهرام که رفت، منم رفتم سمت اتاق شهریار. توی راه همش به رفتارم با شهرام فکر می کردم. کاش عصبانیم نکرده بود تا مجبور نمی شدم این طوری برخورد کنم.
چند وقته حسابی سرم شلوغه. از یه طرف کلاس و درس و دانشگاه، از یه طرف دیگه هم شرکت و مناقصه طرح پردیس و نقشه کشی.
قرار بود واسه امروز سه تا نقشه آماده کنم و ببرم شرکت ماکان. دو تاشو دیشب تموم کرده بودم، اما یکیش یه مقدار دیگه کار داشت و امروزم دو ساعت اول صبح رو کلاس داشتم و قرار بود بعد کلاس نقشه ها رو ببرم. به خاطر این که مثل اون دفعه دیر نشه، تصمیم گرفتم بعد از کلاس برم شرکت ماکان و اون دو تا نقشه رو بهش بدم و همون جا نقشه سوم رو تکمیل کنم.
ماکان بعد از دیدن نقشه ها، اون دو تایی که آماده شده بودن رو با یه سری نقشه دیگه برد تا توی جلسه ای امروزش ازشون استفاده کنه. آخه ماکان به نمایندگی از هر دو شرکت توی جلسات شرکت می کرد. از منم خواست همون جا توی اتاقش بمونم و نقشه سومی رو تموم کنم تا وقتی برگشت اونو بررسی کنه.
مشغول کارم بودم که از بیرون اتاق صدای صحبت

1400/01/20 02:06

شنیدم. صدای صحبت یه مرد با خانم صولتی میومد. چند لحظه دست از کار کشیدم و گوش دادم. صداش که به نظر آشنا می رسید، اما من هر چی فکر کردم یادم نیومد کجا صداشو شنیدم یا این صدا مال کیه، پس بی خیال اون آقا شدم و دوباره برگشتم سرکارم. اون آقا هم حتما با ماکان کار داشت و وقتی می فهمید نیست، حتما می رفت.
یه پنج دقیقه ای گذشت که در اتاق باز شد. فکر کردم مش حیدر آبدارچی شرکته و چایی آورده. همون طور که سرم پایین بود گفتم:
ـ ممنون مش حیدر. بی زحمت بذاریدش روی همون میز.
اما نه صدای مش حیدر اومد، نه صدای گذاشتن لیوان چایی. خیلی تعجب کردم. سرمو گرفتم بالا تا ببینم چی شده و مشکل چیه، که چشمم خورد به دانی که جلوی در ایستاده بود و یکی از دستاش رو از زیر کت نوک مدادیش برده بود توی جیب شلوارش و زل زده بود بهم. یه لبخند هم گوشه لبش بود.
وای عجب ضایع بازارای شد! از این که الان، این جا و توی این موقعیت می دیدمش هول شدم، اما واسه این که فکر نکنه کم آوردم دستپاچه گفتم:
ـ تو ... تو این جا چی کار می کنی؟ اصلا ببینم چرا قبل از ورود در نزدی؟
در رو پشت سرش بست. یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
ـ نمی دونم چی باید صدات کنم. آرمینا، خانم مهندس ...
آرمینا ـ خانم فهیمی. این طوری باید صدام کنی.
دانی ـ آهان، همون.
بعد با یه لحن مسخره ادامه داد:
ـ خانم فهیمی اومدم شرکت دوستم تا ببینمش. منشیش گفت بیرونه، اما الانا دیگه باید برگرده. منم اومدم توی اتاقش تا منتظرش بمونم. نمی دونستم باید برای ورود به اتاق خالی هم در بزنم!
آرمینا ـ مگه خانم صولتی بهت نگفت من این جام جناب دکتر ارجمند؟
سعی کردم مثل خودش صداش کنم.
دانی ـ نه. خانم صولتی داشت می رفت سمت یکی دیگه از اتاقا و کلی عجله داشت، واسه همین هیچی نگفت. قرار بود مش حیدر چی واست بیاره که گفتی بذارتش روی همون میز؟
دلم می خواست اساسی این بچه پررو رو ادب کنم، واسه همین زل زدم تو چشماش و با یه لحن خبیثانه گفتم:
ـ مش حیدر آبدارچی این جاست و چایی میاره.
دانی ـ معلومه توی این شش سال عوض نشدی. هنوزم همون دختر لج باز، کل شق و زبون دراز و بد اخلاقی.
آرمینا ـ تو هم عوض نشدی. هنوز همون دانی مغرور و خودخواه و از خود راضی هستی.
دانی ـ دکتر ارجمند.
آرمینا ـ چی؟!
دانی ـ دکتر ارجمند، نه دانی. چطوری میشه تو خانم فهیمی باشی و من دانی؟
هنوز اون لبخند مسخره گوشه لبش بود و داشت حسابی می رفت روی اعصابم. به نظر می رسید اون از بحث کردن با من لذت می بره. یعنی اون لبخند گوشه لبش که همینو می گفت. می گفت وقتی من حرص می خورم اون خوشحال میشه. واسه این که بیشتر از این باعث تفریحش نشم، تصمیم

1400/01/20 02:06

گرفتم برگردم سر کارم و دیگه باهاش همکلام نشم.
دانی ـ ماکان که می گفت توی یه شرکت دیگه کار می کنی! اما می بینم ماکان هم توی این شش ماهی که برگشته تغییر کرده و دروغگو شده!
چی؟! الان داشت ماکان رو متهم به دروغگویی می کرد؟! نتونستم نسبت به این موضوع بی تفاوت باشم. همون طور که سرم پایین بود و داشتم روی نقشه کار می کردم گفتم:
ـ هر چند دلیلی نمی بینم بخوام برات توضیح بدم، اما برای این که کنجکاویت ارضا بشه و فکر نکنی ماکان بهت دروغ گفته میگم. من توی یه شرکت دیگه کار می کنم، اما چون شرکت ما و ماکان قراره روی یه پروژه با هم همکاری داشته باشن، من الان این جام. قراره این نقشه رو تموم کنم تا وقتی ماکان برگشت بررسیش کنه. کارم روی این نقشه که تموم شه از این جا میرم.
دانی ـ هوم، جالبه! خب حالا این پروژه مشترکتون چی هست؟
آرمینا ـ این دیگه جز اسراره!
دانی ـ که این طور. باشه ایرادی نداره. ببینم ماکان می گفت چند هفته هست که همو دیدین. آره؟
سرمو از روی نقشه بلند کردم و نگاش کردم:
ـ منظورت از این بازپرسیا چیه؟
دانی ـ منظور خاصی نداشتم. دیدم تو ساکتی و حوصله منم سر رفته، واسه همین پرسیدم. دوست نداری جواب نده.
آرمینا ـ نه دوست ندارم جواب بدم. حوصله حرف زدن و جواب پس دادن هم ندارم. نیاز دارم سکوت باشه تا تمرکزم رو روی نقشه از دست ندم، پس یه لطفی کن و یه جور دیگه خودتو سرگرم کن. این طوری نه حوصله تو سر میره، نه حواس من پرت میشه و می تونم کارم رو زودتر تموم کنم و برم خونه.
دانی ـ بهتر نیست بذاری ببینم داری چی می کشی؟ شاید بتونم کمکت کنم. اون وقت دیگه شاید اخلاقت بهتر شه! واسه من هیچ کاری نداره، چون با یه نگاه می تونم بفهمم مشکل کار چیه و چطوری میشه اصلاحش کرد.
آرمینا ـ لازم نکرده، خودم می تونم انجامش بدم. تو اگه می خوای کمک کنی، فقط ساکت باش.
دانی ـ باشه هر طور میلته.
بلند شد. فکر کردم می خواد بره، ولی با خونسردی کامل کتش رو درآورد و گذاشت روی مبل. پیرهن آستین کوتاهی تنش بود. هنوزم مثل قبل خوش پوش بود. داشتم نگاهش می کردم که نگاهم رو غافل گیر کرد و با پررویی تمام گفت:
ـ مشکلی پیش اومده مهندس؟
سعی کردم بی تفاوت نگاهش کنم. راپید رو لای انگشتام جا به جا کردم و گفتم:
ـ فکر کردم می خواید تشریف ببرید دکــــــتر.
پوزخندی زد و پشتشو بهم کرد و به طرف پنجره اتاق رفت. دستاشو تو جیب شلوارش کرد و با لحن موذیانه ای گفت:
ـ نــــه مهندس، هستم خدمتتون!
زیر لب فحشی نثار روان ناپاکش کردم و مشغول کارم شدم. اونم دیگه حرفی نزد، فقط هر چند لحظه یه بار صدای راه رفتنش داخل اتاق رو می شنیدم.
صدای در اتاق

1400/01/20 02:06

اومد.
آرمینا ـ بفرمایید داخل.
مش حیدر بود که با دو تا لیوان چایی اومد داخل اتاق و بعد از سلام و خسته نباشید چایی ها رو گذاشت روی میز و از اتاق رفت بیرون.
دانی روی مبل نشسته بود ومشغول خوردن چاییش بود. منم خیلی خسته شده بودم. از بس سرم پایین بود گردنم درد گرفته بود. تصمیم گرفتم برم چاییمو بخورم تا یه کم خستگیم برطرف شه. لیوان رو برداشتم و نشستم روی یکی از مبلا که رو به روی دانی بود. ترجیح دادم رو به روش باشم تا کنارش. سرمو چسبوندم به مبل و چشمامو بستم. همون طور که چشمام بسته بود، لیوان چایی رو به لبام نزدیک کردم و مشغول خوردن شدم.
دانی ـ چی شد که یهو غیبت زد؟ از دست من عصبانی بودی، با ماکان که رابطت خوب بود و مشکلی نداشتی. چرا از اون دیگه سراغی نگرفتی؟
همون طوری که چشمام بسته بود گفتم:
ـ چون شمارشو نداشتم. اون روز که داشتم برمی گشتم ایران، توی فرودگاه قبل از این که سوار هواپیما بشم یکی زنگ زد به گوشیم، تا از جیبم درش آوردم از دستم افتاد روی زمین و شکست. منم انداختمش توی آشغالی.
دانی ـ پس واسه همین بود که اون روز جوابمو ندادی؟
توی ذهنم داشتم جملشو مرور می کردم که تازه متوجه منظورش شدم! چشمامو باز کردم و تکیمو از مبل برداشتم و گفتم:
ـ منظورت چیه؟ می خوای بگی اون روز تو بودی بهم زنگ زدی؟!
دانی ـ اِنقدر تعجب داشت؟ آره من بودم.
آرمینا ـ خب چی کار داشتی که زنگ زدی؟
دانی ـ هیچی، حالا دیگه مهم نیست. بهتره چاییتو بخوری برگردی سر کارت.
به ساعتی که مچ دستش بسته بود نگاهی انداخت و زیر لب ادامه داد:
ـ ماکان هم نیومد. خانوم صولتی گفت دیگه باید برگرده. الان نیم ساعته این جام، اما هنوز خبری ازش نشده.
معلوم بود نمی خواد جوابمو بده، واسه همین موضوع دیر کردن ماکان رو پیش کشید. می خواست حرف تو حرف بیاره تا بهم جواب نده. به جهنم اصلا نگو. چاییمو خوردم و برگشتم سر کارم.
یه جایی توی نقشه گیر کرده بودم و هر کاری می کردم نمی تونستم درستش کنم. آخر سر عصبانی شدم و بلند گفتم:
ـ لعنتی.
دانی ـ می بینم به مشکل خوردی خانم مهندس!
این چی می گفت؟ داشت مسخرم می کرد؟ خب معلومه دیگه، چون خانم مهندس رو با یه لحن مسخره گفت.
سرمو بلند کردم و گفتم:
ـ این به خودم مربوطه.
دانی ـ من موندم این جا رو چه اساسی به افراد مدرک مهندسی میدن؟ اونم وقتی از پس یه نقشه ساده برنمیان!
آرمینا ـ این یه نقشه ساده نیست که نتونم انجامش بدم. تا حالا کلی نقشه کشیدم، ولی هیچ کدومشون به اندازه این منو اذیت نکرده بود. از هر راهی میرم درست در نمیاد.
دیدم که از جاش پاشد اومد سمتم و گفت:
ـ بزار ببینم مشکلش چیه، چون اگه همین

1400/01/20 02:06

طوری پیش بره تا یه سال دیگه هم نمی تونی تمومش کنی و من امروز باید شاهد گریه کردنت باشم. اصلا خوشم نمیاد گریه دخترا رو وقتی کم میارن ببینم.
آرمینا ـ کور خوندی اگه فکر کردی من واسه یه نقشه بی ارزش جلوی تو گریه می کنم!
دانی ـ باشه فهمیدم تو خیلی قوی هستی و اشک نمی ریزی. حالا برو کنار بذار ببینم این نقشه مشکلش چیه. نمی خوام هر چند لحظه یه بار با یه لعنتی که میگی آرامشم رو به هم بزنی و بری روی اعصابم.
آرمینا ـ من کی هر چند لحظه یه بار گفتم لعنتی؟ در طول این مدت بیشتر از یه بار گفتم لعنتی؟!
دانی ـ درسته که یه بار گفتی، اما هر چی بیشتر بگذره بیشتر میگی. چقدر یکی به دو می کنی! به جای این همه بحث کردن بیخود برو کنار تا به کارم برسم.
بعد هم پررو پررو اومد کنارم چسبیده بهم مشغول بررسی نقشه شد. بوی ادکلن خوش بوش که توی بینیم پیچید و فاصله کمش باهام، منو یاد اون شبی انداخت که با هم رفته بودیم مهمونی و من مجبور شدم توی آغوشش برقصم. انگاری بعد از شش سال تموم اون خاطرات برام دوباره زنده شد. این نزدیک بودن داشت معذبم می کرد، واسه همین رفتم کنار تا به کارش برسه.
خیلی زود مشکل کار رو فهمید و مشغول توضیح دادن واسم شد. معلوم بود توی کارش خیلی وارده. چقدر هم خوب داشت توضیح می داد. راه حلی که گفت خیلی ساده به نظر می رسید. کاش به فکر خودم می رسید تا مجبور نمی شدم ازش کمک بگیرم. این همین جوریشم کوه غروره، وای به وقتی که کمکت هم بکنه!
به کمک دانی تونستم ایراد نقشه ام رو بفهمم و خیلی زود این یکی نقشه هم تموم شد.
سرمو بلند کردم. دستامو به هم قلاب کردم و به طرف جلو کشیدم. واقعا خسته شده بودم. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم، اگه کمک دانی نبود نمی تونستم حالا حالاها کارم رو تموم کنم.
دانی ـ تموم شد؟
آرمینا ـ آره بالاخره تموم شد.
غرور رو گذاشتم کنار و ازش تشکر کردم. اونم به یه لبخند بسنده کرد و برخلاف انتظارم هیچی نگفت. انتظار داشتم یه چیزی بگه که حرصمو دربیاره، اما اون یه لبخند مهربون زد و روشو برگردوند سمت پنجره و مشغول تماشای بیرون شد.
نقشه رو لوله کردم و گذاشتم کنار. وسایلم روهم گذاشتم داخل کیفم. داشتم آماده می شدم که نقشه رو بدم خانوم صولتی و خودم برم خونه که گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم، ماکان بود که تماس گرفته بود. گوشی رو جواب دادم.
آرمینا ـ سلام. خسته نباشی. معلوم هست کجایی؟ چقدر جلست طول کشید!
ماکان ـ سلام. مرسی. توی خیابونم. الان کجایی تو؟
آرمینا ـ توی اتاقت هستم. چطور مگه؟
ماکان ـ مگه نقشه هنوز تموم نشده؟
آرمینا ـ همین ده دقیقه پیش تموم شد. یه مشکلی داشت واسه همین طول

1400/01/20 02:06

کشید.
ماکان ـ باشه عیب نداره. نقشه رو با خودت ببر خونه تون، میام همون جا ازت می گیرمش.
آرمینا ـ واسه چی؟ مگه نمیای شرکت؟ خب می دمش خانم صولتی تا مجبور نشی اون همه راه رو تا خونه ی ما واسه یه نقشه بیای.
ماکان ـ نه امروز دیگه شرکت نمیام. تصادف کردم. یعنی یکی از پشت زده به ماشینم. منتظریم تا پلیس بیاد. احتمالا کارم طول بکشه و نرسم بیام شرکت. تو نقشه رو با خودت ببر، به خانم صولتی هم بگو که هر وقت کارشون تموم شد درا رو قفل کنه و بره خونه اش.
با شنیدن کلمه تصادف یهو استرس گرفتم و یه حال بدی بهم دست داد.
ـ خودت خوبی؟ طوریت که نشده؟
صدام کاملا نشون دهنده نگرانیم بود.
دانی هم اومد کنارم و منتظر شد ببینه چی شده.
ماکان ـ نه طوریم نشده. من خوبم، فقط عقب ماشین خسارت دیده.
آرمینا ـ خب باشه میام همون جا که هستی. آدرسش رو برام اس ام اس کن.
ماکان ـ می خوای بیای این جا واسه چی؟ کاری که بهت گفتم بکن.
آرمینا ـ باشه، خیالت راحت باشه. همون کاری که گفتی می کنم.
ماکان ـ خوبه. پس من قطع می کنم تو هم برو به کارت برس.
یهو یاد دانی افتادم واسه همین فوری گفتم:
ـ نه قطع نکن.
ماکان ـ چی شده؟
آرمینا ـ دانی این جاست.
از همون پشت تلفن هم متوجه تعجب ماکان شدم، چون تقریبا با داد گفت:
ـ چــــی؟! دانی اون جا چی کار می کنه؟!
آرمینا ـ نمی دونم، خیلی وقته منتظرته. میگه با تو کار داره.
ماکان ـ خیلی خب گوشی رو بده بهش ببینم چی کارم داره.
گوشی رو دادم دانی و خودم وسایلم رو برداشتم. دیدم اونا مشغول حرف زدن با هم هستن، منم رفتم بیرون تا جریان رو به خانم صولتی بگم و بگم ماکان گفته چی کار کنه.
تا از اتاق خارج شدم، چشم خانوم صولتی بهم افتاد و گفت:
ـ ای وای آرمینا جون (ازش خواسته بودم باهام راحت باشه و به جای مهندس فهمیمی آرمینا صدام کنه.) شما این جایی؟ امروز از بس سرم شلوغ بود یادم نبود شما این جایی. به دکتر ارجمند هم چیزی نگفتم که شما داخلید.
آرمینا ـ عیب نداره خانوم صولتی. الان یه مسئله مهم تری پیش اومده.
و مشغول تعریف کردن ماجرا شدم و در آخرم خواسته ماکان رو بهش گفتم. داشتم با خانم صولتی حرف می زدم که دانی از اتاق اومد بیرون و رو به خانوم صولتی گفت:
ـ میشه واسم یه ماشین بگیرین؟
خانم صولتی ـ بله. همین الان زنگ می زنم آژانس واستون ماشین بفرسته.
بعد هم رفت سر وقت تلفن و زنگ زد آژانس.
گوشی رو گرفت سمتم. منم همین طور که گوشی رو ازش می گرفتم گفتم:
ـ چی شد؟
دانی ـ هیچی آدرس گرفتم برم پیشش. نقشه رو هم بده بهم خودم میدم بهش. تو هم برو خونه و نگران هیچی نباش.
نقشه رو دادم بهش و همراه دانی از خانم صولتی خداحافظی

1400/01/20 02:06

کردیم و اومدیم بیرون. ماشین جلوی در شرکت منتظر دانی بود. ازش خداحافظی کردم. اون سوار شد و رفت، منم رفتم سمت ماشینم تا برم خونه.
شب شده بود. دلم آروم و قرار نداشت. با این که گفته بود چیزیش نشده اما بازم دلم آروم نمی گرفت. تا اون موقع هم چند باری دستم رفته بود سمت گوشیم و شمارشو گرفته بودم، اما قبل از این که بوق بخوره قطعش کرده بودم، ولی دیگه نمی تونستم صبر کنم. تصمیمم رو گرفتم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به گوشیش. بعد از دو تا بوق صدای ماکان پیچید توی گوشی.
ـ سلام.
آرمینا ـ سلام. خوبی؟
ماکان ـ ممنون خوبم. تو خوبی؟ اتفاقی افتاده زنگ زدی؟
آرمینا ـ نه، فقط ... فقط خواستم حالت رو بپرسم. می خواستم مطمئن شم خودت خوبی و واست اتفاقی نیفتاده.
صدای نفس هاشو از پشت گوشی می شنیدم، ولی چیزی نمی گفت.
آرمینا ـ الــــو؟ ماکان هنوز پشت خطی؟
ماکان ـ آره آره. بهت که گفته بودم خوبم. فقط ماشین یه کم خسارت دیده، همین. اگه می دونستم اِنقدرنگران میشی بهت چیزی نمی گفتم. اگه گفتم فقط می خواستم بدونی تا نقشه رو نذاری شرکت، آخه امشب بهش احتیاج دارم.
آرمینا ـ خوشحالم خودت خوبی. راستی دانی رو دیدی؟
نفسش رو عصبی داد بیرون و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
ـ آره اومد. الانم رفته حموم. حالشم خوبه. تو هم به جای این که نگران این و اون باشی، بهتره بری بخوابی چون این روزا حسابی سرمون شلوغه و وقت واسه استراحت کمه. منم باید برم استراحت کنم. روز بدی رو گذروندم، دیگه نمی تونم چشمامو باز نگه دارم.
حرفایی که زد حسابی بهم برخورد. بدون معطلی گفتم:
ـ فقط می خواستم حالت رو بپرسم و مطمئن شم دانی نقشه رو به دستت رسونده. باشه، ببخش مزاحم استراحتت شدم. خدانگهدار.
نذاشتم دیگه حرفی بزنه. با این که شنیدم اسمم رو صدا زد، ولی چون انتظار این رفتار رو ازش نداشتم حس بدی بهم دست داد. گوشی رو قطع کردم و بلافاصله هم خاموشش کردم و گذاشتمش روی میز کنار تختم. بعد از این که مسواکم رو زدم تو جام دراز کشیدم، اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد. رفتارش و عکس العملش واسم قابل هضم نبود. مگه من چی گفتم که این طوری جواب داد؟ هر چی بیشتر با خودم کلنجار می رفتم، کمتر به نتیجه می رسیدم. آخر سر چشمام بسته شد و به خواب رفتم.
هر چی به زمان مناقصه نزدیک تر می شیم، فشار کار بیشتر میشه. یه جورایی هممون نگرانیم. نگران نتیجه این مناقصه. واسه این که توی مناقصه برنده شیم، باید تموم سعیمون رو بکنیم. نقشه هامون باید بدون ایراد باشه تا تایید شه.
از اون شبی که تلفنی با ماکان صحبت کردم، یه چند روزی می گذره. تو این چند روز ازش خبری نداشتم. آخه با شهریار

1400/01/20 02:06

دائما توی این جلسه و اون جلسه هستن. منم که مشغول کشیدن نقشه ام. راستش یه کم هم به خاطر برخورد اون شبش ازش دلگیرم.
یکی از نقشه هایی که شهریار بهم داده بررسیش کنم تا مطمئن شه که ایرادی نداره جلوم بازه. متاسفانه این نقشه یه جوریه. به نظرم یه جاییش ایراد داره. دوباره به نقشه نگاه می کنم. شاید هم ایراد نیست، ولی من ازش سر درنمیارم. زیر نقشه اسم خود شهریار نوشته شده. متوجه نمیشم چرا شهریار یه همچین طرحی رو پیاده کرده. شهریار که رفته خارج شهر یه زمین رو ببینه و تا عصر نمیاد. گوشیش هم که آنتن نمی داد تا ازش در این مورد بپرسم. شهرام هم که بعد از برخورد اون روزم حسابی باهام سر سنگینه. مهسا هم که امروز کلاس داره و دانشگاهه. تازه اگه بود هم فکر نمی کنم می تونست کمک چندانی بکنه. پس من از کی بپرسم؟ تنها کسی که به ذهنم می رسه و می تونه الان بهم کمک کنه ماکانه. با این که دلم نمی خواد بعد از رفتار اون شبش پشت تلفن، من باشم که بهش زنگ بزنم، ولی با این حال مجبورم.
موبایلش رو می گیرم و در کمال تعجب می بینم خاموشه! یعنی اونم الان توی جلسه ست که گوشیش خاموشه؟ ولی اون از این عادتا نداشت. همیشه وقتی می رفت توی جلسه ای، گوشیش رو روی سایلنت می ذاشت. شاید شارژ گوشیش تموم شده خاموش شده. تصمیم گرفتم زنگ بزنم شرکتش.
اولش اشغال می زد. یه ربع بعد دوباره تماس گرفتم. شکر خدا خطش آزاد شده بود و دیگه اشغال نمی زد.
خانوم صولتی ـ بله بفرمایید؟
آرمینا ـ سلام خانوم صولتی. آرمینام.
خانوم صولتی ـ سلام آرمینا جون. خوبی عزیزم؟ چه عجب بعد از یه مدت تونستیم صداتون رو بشنویم! چند وقتی هست بهمون سر نزدین.
آرمینا ـ مرسی خوبم. یه مقداری سرم شلوغه. شما چطورین؟ حالتون خوبه؟
خانوم صولتی ـ شکر خدا، منم خوبم. نگفتین چی کار دارین که سعادت همصحبتیتون نصیبم شده؟
آرمینا ـ مزاحم شدم، با مهندس کاشف کار داشتم. تماس گرفتم گوشیشون خاموش بود. می تونم باهاشون صحبت کنم؟
خانوم صولتی ـ آرمینا جون مگه شما خبر ندارین؟ مهندس کاشف دو روزه نمیان شرکت.
آرمینا ـ نمیان شرکت؟! واسه چی؟ اتفاقی افتاده؟
خانوم صولتی ـ سرما خوردن. دیروز زنگ زدن شرکت و گفتن حالشون خوب نیست و نمی تونن بیان شرکت. امروزم نیستن. در غیابشون مهندس شمس کارای شرکت رو انجام میدن.
آرمینا ـ من چیزی نمی دونستم.
خانوم صولتی ـ حتما نخواستن ناراحتتون کنن. می خواین شماره خونه شون رو بدم بهتون؟
آرمینا ـ نه خودم شماره خونه شون رو دارم. مرسی از لطفتون. اگه کاری ندارین دیگه بیشتر از این مزاحم وقتتون نشم.
خانوم صولتی ـ خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ اگه با مهندس تماس

1400/01/20 02:06

گرفتین سلام منو هم برسونین.
آرمینا ـ چشم حتما، خدانگهدار.
بعد از خداحافظی با خانوم صولتی، تصمیم گرفتم به جای این که بهش زنگ بزنم، برم خونه اش و بهش سر بزنم. درسته از حرفای اون شبش هنوز یه کم دلگیر بودم، اما این دلیل نمی شد بهش سر نزنم، اونم الان که مریض بود. زنگ زدم خونه و از حوری خانوم خواستم یه سوپ آماده کنه. حتما حالا که مریضه کسی نیست واسش سوپ بپزه. منم اون نقشه رو گذاشتم کنار و به بقیه کارام رسیدم.
بعدش هم رفتم خونه ظرف سوپ رو از حوری خانوم گرفتم و راه افتادم سمت خونه ماکان. چون اولین دفعه بود می رفتم خونه اش، واسه همین چند باری مجبور شدم بایستم و آدرس رو نشون بدم تا مطمئن شم مسیر رو درست اومدم. بالاخره هر جوری بود خودم رو رسوندم خونه اش.
خونه ماکان طبقه سوم یه مجتمع ده واحدی بود. با آسانسور رفتم بالا. جلوی در واحدش که رسیدم، قبل از زدن زنگ در شالم رو مرتب کردم و زنگ رو زدم. بعد از سه بار زنگ زدن بالاخره در باز شد و ماکان در حالی که یه کاپشن و شلوار ورزشی تنش بود، با موهای نامرتب و به هم ریخته جلوی در ظاهر شد. معلوم بود از دیدن من درست جلوی در آپارتمانش تعجب کرده بود. آخه بدون حرف زل زده بود بهم. دیدم نمی خواد از شوک بیاد بیرون، واسه همین گفتم:
ـ سلام. مهمون نمی خوای؟
همین حرفم واسه این که از شوک دربیاد کافی بود. چون فورا گفت:
ـ خوش اومدی. بیا تو.
و خودش از جلوی در رفت کنار. منم رفتم داخل.
ماکان ـ چی شده که از این جا سر درآوردی؟
آرمینا ـ ناراحتی برم؟
ماکان ـ نه نه، منظورم این نبود.
آرمینا ـ زنگ زدم شرکت، خانوم صولتی گفت سرما خوردی و دو روزه نرفتی شرکت. گفتم بیام بهت سر بزنم. خب الان حالت چطوره؟ بهتری؟
ماکان ـ مرسی. آره بهترم. راضی به زحمتت نبودم.
آرمینا ـ زحمتی نیست. نمی خوای دعوتم کنی تو؟ قراره تا آخر همین جا بایستم و تو بازجوییم کنی؟
ماکان ـ نه نه، ببخش اصلا حواسم نبود. خیلی خوش اومدی.
با راهنمایی ماکان رفتم و روی یکی از مبلا نشستم. ظرف سوپ رو هم گذاشتم روی میز جلوم.
ماکان به ظرف سوپ اشاره کرد و گفت:

1400/01/20 02:06