282 عضو
ـ این چیه؟
آرمینا ـ سوپه. دستپخت حوری خانومه. سوپش حرف نداره. صبح که شنیدم مریضی، ازش خواستم برات سوپ بپزه.
ماکان ـ مرسی. شرمنده افتادی تو زحمت.
آرمینا ـ وای تو چقدر تعارف می کنی.
از جام بلند شدم و ادامه دادم:
ـ ظرفات کجاست؟
ماکان ـ چی؟! ظرفام؟! واسه چی؟
آرمینا ـ نه معلومه هنوز حالت بده. داری گیج می زنی. می خوام تا قبل از این که سوپ سرد شه برات بکشم تا بخوری. بدون ظرف که نمیشه.
ماکان ـ آهان. بشین خودم میرم میارمش.
آرمینا ـ فقط بگو کجاست خودم میرم میارم. مثلا مریضی و باید استراحت کنی.
ماکان ـ آخه تو مهمونی. بعدشم این جا یه کم به هم ریخته ست. خودم برم بهتره.
آرمینا ـ عیب نداره، خونه ای که توش خانم نباشه به هم ریخته میشه دیگه. تا این سوپه سرد نشده و از دهن نیفتاده بگو ظرفا کجاست؟
اونم که دید از پس من برنمیاد گفت:
ـ کابینت سوم، بالا، از سمت چپ، ظرفا اون جاست.
رفتم داخل آشپزخونه و طبق آدرسی که داده بود یه بشقاب برداشتم. خواستم از توی جا قاشقیش قاشق بردارم که چشمم خورد به سینک ظرفشوییش که پر از ظرف و لیوان و قاشق نشسته بود. پس واسه همین نمی خواست بذاره من برم براش ظرف بیارم.
صدای سرفش میومد. از اون جایی که آشپرخونش اوپن بود و به حال دید داشت، می تونستم ببینمش. روی مبل نشسته بود و سرش رو برده بود عقب چسبونده بود به مبل، چشماشو بسته بود و مدام سرفه می کرد. اونم چه سرفه هایی!
از آشپزخونه خارج شدم. رفتم رو به روش نشستم. متوجه حضورم شد. چشماشو باز کرد و یه نگاه بی رمق بهم انداخت:
ـ پیدا کردی؟
بشقابو نشونش دادم و گفتم:
ـ آره.
واسش سوپ ریختم و دادم دستش. تشکر کرد و گفت:
ـ خودت چی پس؟
آرمینا ـ من که مریض نیستم. در ضمن گرسنم هم نیست. بخور دیگه تا سرد نشده.
ماکان ـ مرسی.
آرمینا ـ خواهش می کنم.
داشتم به اطراف خونه اش نگاه می کردم که سنگینی نگاهش رو حس کردم. به طرفش برگشتم. یه لحظه نگاهش رو غافل گیر کردم. بلافاصله سرش رو انداخت پایین، منم موبایلم رو از تو جیب مانتوم در آوردم تا خودمو مشغول کنم. داشتم کد گوشیم رو وارد می کردم که با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم. سرش پایین بود و قاشق رو توی سوپ حرکت می داد. انگار داشت با خودش حرف می زد.
ماکان ـ می خواستم بابت اون شب ازت معذرت خواهی کنم.
متوجه منظورش شدم، اما خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
ـ کدوم شب؟
ماکان ـ همون شب تصادف. حالم واقعا بد بود، نمی خواستم اون جوری باهات حرف بزنم. بعدش هم بهت زنگ زدم، ولی گوشیت خاموش بود.
به اینجای حرفش که رسید نگاهش رو از ظرف سوپ گرفت و زل زد بهم و گفت:
ـ فکر کردم حسابی از دستم ناراحت شدی که گوشیت رو
خاموش کردی.
دروغ چرا؟ اون شب به این خاطر که از دستش ناراحت شده بودم و می دونستم ممکنه بعد از قطع کردن گوشی باهام تماس بگیره، گوشی رو خاموش کرده بودم، اما با این حال نخواستم این جریانو بیشتر از این کش بدم، واسه همین با بی خیالی و خونسردی گفتم:
ـ آهان، اون شب رو میگی؟ نه بابا، مگه بچم؟ درکت می کنم. اون شب نباید زنگ می زدم. از دستت هم ناراحت نیستم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
ـ خیالت تخت.
ماکان زیر لب گفت:
ـ خدا کنه.
و دوباره مشغول خوردن شد. وقتی داشت می خورد، زیر چشمی حواسم بهش بود. انگاری نمی تونست راحت قورت بده. فکر کنم گلوش حسابی درد می کرد. رنگ و روشم پریده به نظر می رسید.
آرمینا ـ دکتر واست دارو چی نوشته؟
ماکان ـ دکتر نرفتم.
آرمینا ـ چـــــی؟! با این حالت نرفتی دکتر؟! چرا؟
ماکان ـ گفتم استراحت کنم خوب میشم.
و دوباره شروع کرد به سرفه کردن. رفتم واسش یه لیوان آب آوردم دادم دستش. وقتی خواست لیوان رو بگیره، دستش به دستم خورد. تازه اون موقع بود که فهمیدم تب هم داره.
آرمینا ـ تب هم که داری!
ماکان ـ نه، فقط یه کم گرمم.
آرمینا ـ تو نخواستی و نتونستی بری دکتر، موندم دانی چرا نبردت؟ اصلا الان کجاست؟ مگه نگفتی پیش توئه؟
منتظر نگاش می کردم که یه دفعه از جاش بلند شد و رفت توی دستشویی. در پشت سرش با شدت بسته شد. با عجله خودم رو به پشت در دستشویی رسوندم و صداش کردم.
آرمینا ـ ماکان خوبی؟ چت شد یهو؟
داشت بالا میاورد. دستگیره در رو کشیدم تا در رو باز کنم، که با صدای ضعیفی گفت:
ـ خوبم. الان میام بیرون.
نتونست حرفش رو کامل کنه و دوباره عق زد. دوباره صداش کردم جوابم رو نداد. ای بابا این پسر اصلا به فکر خودش نیست. از دیروز همین جوری بوده و نرفته دکتر. اون دانی بی فکر هم معلوم نیست چه دلی داره این طفلی رو با این حال تنها گذاشته و معلوم نیست کجاست. صدای شیر آب رو شنیدم. از جلوی در عقب رفتم و به دیوار راهرو تکیه دادم. در باز شد و ماکان اومد بیرون. دستش رو به چهارچوب در گرفته بود. بدون توجه به من راه افتاد به سمت سالن. نمی تونست درست راه بره. تکیمو از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم. بازوش رو گرفتم و بهش گفتم بهم تکیه کنه. حسابی حالش بد بود. حرارت بدنش رو حتی از روی لباس هم می تونستم به خوبی حس کنم. زیر لب گفتم:
ـ میرم لباسات رو بیارم بریم دکتر.
رسیدیم به مبل وسط حال و کمکش کردم بشینه. مستاصل ازش پرسیدم:
ـ اتاقت کدومه؟
با بی حالی به اتاق ته راهرو اشاره کرد. رفتم سمت اتاقی که اشاره کرده بود. درش رو باز کردم. وای خدایا چی می دیدم؟! این جا اتاق بود یا بازار شام؟! یادمه توی کانادا که بودیم اتاقش
همیشه مرتب بود. کلا آدم مرتبی بود، ولی حالا این جا شبیه هر چیزی بود الا اتاق. با یادآوری حال بد ماکان آشفتگی و شلوغی اتاقش رو بی خیال شدم و رفتم سر وقت کمدش تا واسش لباس ببرم. از توی کمدش یه بافت قهوه ای و یه جین مشکی برداشتم و از اتاق خارج شدم.
بی حال و بی رمق روی همون مبل نشسته بود و چشماش بسته بود. کنارش ایستادم و صداش زدم:
ـ ماکان؟ لباساتو آوردم. بهتره بپوشی بریم دکتر.
چشماشو باز کرد و لباسا رو ازم گرفت. حالش اصلا خوب نبود، نمی دونستم الان باید چی کار کنم. یعنی بهش کمک کنم تا لباسش رو عوض کنه؟ ولی من که روم نمی شد.
بالاخره دل رو زدم به دریا و گفتم:
ـ کمک نمی خوای؟
با اون چشمای قهوه ای و کم رمقش نگام کرد و گفت:
ـ ممنون خودم می تونم.
اون جا موندن رو دیگه به صلاح ندونستم، واسه همین گفتم:
ـ پس تا تو لباست رو عوض می کنی، منم میرم این سوپ رو بذارم تو یخچال تا خراب نشه و وقتی برگشتیم برات گرم کنم بخوری.
ماکان ـ ممنون، لطف می کنی.
ظرف سوپ رو بردم گذاشتم توی یخچال و ظرفاشو هم گذاشتم توی سینک. یه کم دیگه هم اون تو موندم و خودمو سرگرم جمع و جور کردن وسایل کردم تا راحت بتونه لباسش رو عوض کنه.
بعد از چند دقیقه صداشو که به خاطر سرفه ی زیاد خش دار شده بود، شنیدم که گفت:
ـ من آمادم.
از آشپرخونه رفتم بیرون. کیفم رو برداشتم و کمکش کردم از جاش پاشه. دستمو بردم سمتش تا بازوشو بگیرم و کمکش کنم، اما اون مخالفت کرد و گفت:
ـ مرسی خودم می تونم بیام.
منم دیگه اصرار نکردم، فقط آروم کنارش قدم برداشتم و مواظب بودم تا هر وقت حالش بد شد کمکش کنم. رسیدیم به در خونه. دستش رو دستگیره در بود که چشمم خورد به کاپشن چرمش که به جالباسی دم در آویزون بود.
آرمینا ـ بمون.
دستگیره در رو ول کرد و پرسید:
ـ چی شده؟ چیزی جا گذاشتی؟
کاپشن رو از جالباسی برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم:
ـ اینو بپوش بیرون سرده، ممکنه حالت بدتر شه.
کاپشن رو گرفت و پوشید. با هم از خونه خارج شدیم. سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. آروم آروم قدم بر می داشت و دستش رو به دیوار گرفته بود و راه میومد. معلوم بود راه رفتن سختشه، اما نمی دونم چرا نمی خواست بذاره من کمکش کنم! منم که دیدم دلش نمی خواد کمکش کنم، اصراری نکردم.
بالاخره هر طوری بود رسیدیم به ماشینم و سوار شدیم و رفتیم سمت درمانگاه.
دکتر بعد از معاینه ماکان گفت ریه ها و گلوش عفونت کرده. علت داغی تنش و تهوعش هم وجود عفونت زیاده. دکتر واسش کلی قرص و آمپول نوشت و ازش پرسید:
ـ خب پسرم از کی چیزی نخوردی؟
ماکان ـ یه دو روزی میشه چیزی نخوردم تا همین امروز که چند قاشق سوپ خوردم.
دکتر ـ
واسه همینه که فشارت پایینه. سرما خوردی اونم اساسی، چیزی هم نخوردی، انتظار داری حالت خوب هم باشه؟ برات یه سِرُم می نویسم، بزن تا یه کم حالت بهتر شه.
بعد هم روشو کرد بهم و گفت:
ـ دخترم چرا اِنقدر از شوهرت غافل شدی که به این روز بیفته؟ شما جوونا کی می خواین به فکر خودتون و زندگیتون باشین؟ همش به فکر درس و کارتون هستین و زندگی و همسرتون رو فراموش می کنین.
از حرفای دکتر دهنم باز موند! چی داشت واسه خودش می گفت؟ یعنی فکر کرده من و ماکان زن و شوهریم؟! به ماکان نگاه کردم، دیدم اونم مثل من تعجب کرده. داشتم حرفاشو واسه خودم هضم می کردم. اونم همین جوری داشت نصیحتمون می کرد تا این که ماکان زودتر از من به خودش اومد و گفت:
ـ ایشون همسرم نیستن. ما با هم همکاریم.
دکتر ـ همکارین؟! من فکر کردم زن و شوهرین. پس اگه این خانم جوون همسرت نیست و همکارته، باید مجرد باشی جوون. درسته؟
ماکان حرف دکتر رو تایید کرد.
دکتر ـ همون، مجرد هستی که به این روز افتادی، اگه زن داشتی که نمی ذاشت به این حال و روز بیفتی. از من می شنوی سعی کن هر چه زودتر ازدواج کنی.
و بعدش هم یه خنده ی مستانه ای کرد. همین طور که سرش پایین بود و مشغول نوشتن نسخش بود گفت:
ـ چند روز بشین تو خونه کاملا استراحت کن و میوه و مایعات گرم هم یادت نره.
ماکان همون طور که سرش پایین بود با کلافگی پاشو تکون می داد. دکتر نسخه رو به طرف من گرفت و گفت:
ـ داروهاشو تهیه کنید. یه سِرُم نوشتم که هر چه زودتر بزنه بهتره براش.
منم در حالی که بلند می شدم تا نسخه رو از دستش بگیرم، زیر لب تشکر کردم. دکتر هم با لبخند مرموزی گفت:
ـ به سلامت.
بعد از خارج شدن از اتاق دکتر، به طرف صندلی های سالن انتظار هدایتش کردم و گفتم بشینه تا برم داروهاشو بگیرم. اونم که حسابی حالش بد بود بدون هیچ مخالفتی نشست. از درمونگاه اومدم بیرون و از داروخونه رو به رو داروهاشو گرفتم. همون جا سِرُم و یه دونه از آمپولاشو زدیم. بعد از تموم شدن سِرُمش، برگشتیم خونه.
وارد خونه که شدیم گفت:
ـ ببخش امروز حسابی تو زحمت افتادی.
آرمینا ـ زحمتی نیست. بهتره بری استراحت کنی. منم ببینم می تونم یه چیزی واست بیارم بخوری.
ماکان ـ نه دیگه نمی خواد زحمت بکشی، بهتره بری خونه. منم فعلا چیزی نمی خوام. استراحت کنم حالم خوب میشه.
آرمینا ـ بهتره پسر خوبی باشی و حرفم رو گوش کنی و بری استراحت کنی و به بقیه کارا هم کار نداشته باشی.
واسه این که از اون حال و هوا دربیاد، سرمو کج کردم و ادامه دادم:
ـ باشه پسر گلم؟
یه لبخندی نشست روی لبش و گفت:
ـ چشم.
آرمینا ـ آفرین عزیزم. برو استراحت کن.
نمی دونم چرا
لبخندش جمع شد. اول یه کم نگام کرد، بعد دستش رو برد توی موهاش و روندشون عقب. یه جورایی کلافه می زد. آروم گفت:
ـ حالم خوب نیست، میرم دراز بکشم.
رفت سمت کاناپه و روش دراز کشید. منم موبایلم رو از تو کیفم درآوردم و به مامان خبر دادم دیرتر میرم خونه. کیفم و پاکت داروها رو گذاشتم روی اپن و رفتم توی آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم. خوشبختانه یه پاکت شیر توی یخچال بود. همون رو برداشتم و یه کم ریختم توی ظرف و گذاشتم روی گاز تا گرم شه. وقتی شیر گرم شد ریختم توی لیوان و براش بردم.
چشمم که به ماکان افتاد دلم براش سوخت. آخه عینهو پسر بچه های پنج ساله دراز کشیده بود روی کاناپه و پاهاشم جمع کرده بود توی شکمش. فکر کنم سردش بود که این شکلی خوابیده بود. تازه کاپشنش رو هم در نیاورده بود. موهاشم ریخته بود روی پیشونیش. خیلی دلم می خواست دستم رو ببرم توی موهاش واز روی پیشونیش بزنم کنار، ولی خب می ترسیدم با این کارم بیدار شه. اون وقت من با چه رویی بهش نگاه کنم؟
بی خیال موهاش شدم و ظرفی که لیوان توش بود رو گذاشتم روی میز و رفتم از توی اتاقش پتوشو بیارم. وقتی پتوشو برداشتم، چشمم خورد به قاب عکسی که زیر پتوش بود. قاب عکس رو برداشتم و برش گردوندم. وای چی داشتم می دیدم؟! این که عکس من و آرمین و ماکان بود که قبل از رفتن ماکان کنار دریا گرفته بودیم! توی این عکس من و آرمین سیزده سالمون بود و ماکان چهارده سالش. هنوزم اون روزی که این عکس رو گرفتیم یادمه. یادش بخیر، چه روزای خوبی بود. چقدر زود گذشت اون روزا. یه آه پر حسرت می کشم و از گذشته ها فاصله می گیرم. قاب عکس رو گذاشتم سر جاش و همراه با پتو از اتاق خارج شدم.
کنار ماکان که رسیدم، خیلی آروم پتو رو کشیدم روش. از اون جایی که گیج خواب بود، متوجه نشد. از روی اپن پاکت داروهاشو برداشتم و آوردم گذاشتم روی میز. خودمم روی زمین بین میز و مبلی که ماکان روش خوابیده بود نشستم و مشغول بررسی داروها شدم. الان باید دو تا از قرصاشو بخوره. دو تا قرص رو از توی پوشش جدا کردم و گذاشتمش توی ظرف کنار لیوان شیر. بعد هم دستمو گذاشتم رو پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه. خوشبختانه تبش قطع شده بود و فقط یه کم گرم بود.
از تماس دستم با پیشونیش چشماشو باز کرد و با تعجب پرسید:
ـ چیزی شده؟!
لبخندی می زنم و میگم:
ـ نه چیزی نیست، فقط می خواستم ببینم تب داری که خوشبختانه دیدم تبت قطع شده و مشکلی نیست. بهتره پاشی قرصاتو بخوری.
پاشد نشست سر جاش. ظرف رو کشیدم سمتش و گفتم:
ـ بفرما قرصاتو با شیر بخور. گرمه، باعث میشه درد گلوت کمتر شه.
با یه تشکر دستشو برد سمت قرصا و برشون داشت و گذاشت توی
دهنش. لیوان شیر رو هم برداشت و آروم یه کم ازش خورد و دوباره گذاشت سر جاش. روی مبل جا به جا شد و سرش رو چسبوند به مبل و چشماشو بست.
آرمینا ـ دیگه نمی خوای بخوری؟
بدون این که چشماشو باز کنه گفت:
ـ نه مرسی، همین قدر کافی بود.
آرمینا ـ باشه پس دوباره استراحت کن تا برم سوپا رو هم برات گرم کنم.
ماکان ـ مرسی. یه کم که استراحت کنم خودم پا میشم گرمش می کنم. تو بهتره بری خونه. داره شب میشه، مامان و بابات نگرانت میشن.
آرمینا ـ من که نمی تونم این طوری و تو این حال تنهات بذارم و برم. کارام رو می کنم بعدش میرم. نگران اونا هم نباش، بهشون خبر دادم که دیرتر میرم. تو هم به جای این همه تعارف کردن بهتره استراحت کنی و به هیچی فکر نکنی.
از جام پاشدم که برم به کارام برسم که صدای آرومش رو شنیدم که تشکر کرد. خواست دوباره دراز بکشه که فوری گفتم:
ـ قبل از این که دراز بکشی بهتره کاپشنت رو درآری.
با همون چشمای بسته کاپشنش رو درآورد. ازش گرفتم کاپشنو بردم گذاشتم سر جاش. اونم دراز کشید و سرش رو هم برد داخل پتو.
برگشتم داخل آشپزخونه. یادم رفت می خواستم چی کار کنم. یه دور دور خودم زدم تا یادم بیاد واسه چی اومدم این تو، که چشمم خورد به سینک پر از ظرفش. من موندم این که گفت دو روزه هیچی نخورده، پس کی این همه ظرف رو کثیف کرده گذاشته توی سینک؟! این طوری نمیشه، باید یه سر و سامونی به این آشپزخونه بدم. با وجود این همه ظرف کثیف، مگه میشه این جا کاری کرد؟ اول از همه مانتو و شالمو درآوردم و گل سرم رو هم باز کردم و گذاشتمش روی یکی از صندلی ها. به موهام اجازه دادم یه خورده استراحت کنن. دستکشایی که روی لبه صندلی بود رو برمی دارم و دستم می کنم. واسه دستم بزرگه، ولی چاره ای نیست و مشغول شستن ظرفا میشم.
کارم که تموم شد، ظرف سوپ رو از یخچال بیرون آوردم و گذاشتمش روی گاز تا گرم شه. چایساز رو هم زدم به برق تا واسه خودم چایی درست کنم. چایی که آماده شد، یه لیوان واسه خودم ریختم، اما قبل از این که بخوام بخورمش، صدای در میاد. یکی وارد خونه شد و در رو بست. از این جا نمی تونستم ببینم کیه. همه وجودمو ترس می گیره. یعنی کیه؟ ماکان که آشنایی نداشت که بخواد کلید آپارتمانش رو بده بهش. نکنه دزده؟ اگه دزد باشه من چی کار کنم؟!
من یه دختر شجاعم. نباید از چیزی بترسم. من که تنها نیستم، ماکان هم این جاست. درسته خوابه، ولی مطمئنا اگه جیغ بزنم بیدار میشه. پس هر کی باشه نمی تونه بهم آسیب برسونه. همین طور که داشتم با خودم این حرفا رو زمزمه می کردم، از آشپزخونه رفتم بیرون. رفتم به سمت در. باید ببینم این کیه. الان رسیده بودم به قسمتی که می
تونستم ببینمش.
اِ این که دانی بود! داشت پالتوشو به جالباسی جلوی در آویزون می کرد. عجب عجوبه ایه این، تو هوای به این سردی زیر پالتو فقط یه تی شرت آستین کوتاه جذب توسی تنش بود! عجب حواس جمعی دارم من. خب معلومه وقتی داره این جا زندگی می کنه حتما کلید این جا رو هم داره. اِ اِ تو رو خدا ببین چقدر بیخود و بی جهت ترسیدم و فکر کردم دزد اومده. یهو یاد حال بد ماکان افتادم و با عصبانیت پرسیدم:
ـ معلوم هست تو کجایی؟
با تعجب برگشت سمت صدا و بعد از این که یه کم با تعجب بهم نگاه کرد همون طور که آروم میومد سمتم گفت:
ـ تو این جا چی کار می کنی؟
آرمینا ـ فکر کنم من بودم اول این سوال رو ازت پرسیدم!
با شیطنت یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
ـ چیه؟ نکنه دلت واسم تنگ شده بود، دلت می خواست منو ببینی، واسه همین پاشدی اومدی این جا، ولی وقتی دیدی نیستم کلی نگرانم شدی. آره؟
بعد هم یه لبخند شیطون زد و ادامه داد:
ـ حالا که این جام دیگه غصه نخوری عزیزم.
یه دستمو به کمرم زدم و چشمامو ریز کردم و گفتم:
ـ هه، چه خوش خیال! من، دلم واسه تو تنگ شه، عمرا! تو آخرین آدم توی دنیا هستی که ممکنه یه روز دلم براش تنگ شه! فهمیدی آقای خودشیفته؟ حالا هم بهتره این مسخره بازیا رو تمومش کنی و بگی کجا بودی که ماکان رو با اون حال خرابش تنها گذاشته بودی؟
دانی ـ معلوم هست چی داری میگی واسه خودت؟ کدوم حال خرابش؟ وقتی من داشتم می رفتم که حالش از من و تو بهتر بود! حالا تو این مدت چی شده که حالش خراب شده؟! شایدم علت حال بدش خودت بودی که اونم با اومدنت این جا خوب خوب شده و الان داره تو ابرا سیر می کنه! نه؟
این پسره چی داشت واسه خودش می گفت؟! یهویی آمپر چسبوندم و گفتم:
ـ کافر همه را به کیش خود پندارد. فکر کردی همه مثل خودتن؟ واقعا برات متاسفم که اِنقدر ذهنت منحرفه.
دانی ـ ریلی. یعنی می خوای باور کنم بینتون هیچی نبوده و نیست و هیچ خلوت عاشقونه ای هم در کار نبوده؟ به نظرت رو پیشونی من نوشته احمق؟
آرمینا ـ می خوای باور کن، نمی خوای هم نکن به جهنم. اصلا برام مهم نیست. می دونی مشکل تو چیه؟ این که ذهنت مریضه. البته تقصیر خودت هم نیست، با این افکار پوچ بزرگ شدی و زندگی کردی و فکر می کنی روابط بین دو نفر باید فقط تو این چارچوب باشه. من اگه این جام به خاطر حال بد ماکانه. به خاطر این که شدیدا سرما خورده. وقتی امروز دیدمش،
داشت توی تب می سوخت. اونقدر حالش بد بود که هیچی نمی تونست بخوره. اگه می خورد هم برمی گردوند. اگه متوجه نمی شدم مریضه و نمی رفتیم دکتر، معلوم نبود چه اتفاقی براش میفتاد. حالا فهمیدی چرا این جام و چرا ازت پرسیدم کجایی؟
فکر می کردم یه خورده انسانیت توی وجودت مونده باشه، اما می بینم سخت در اشتباهم. تو نه عاطفه داری، نه انسانیت. واست متاسفم.
برگشتم که برم، صداشو شنیدم که گفت:
ـ کجا؟ حرفاتو زدی، راهتو کشیدی داری میری؟ نمی خوای جوابتو بدم؟
بدون توجه بهش حرکت کردم سمت آشپزخونه. هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که بازومو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند. انتظار یه همچین حرکتی رو ازش نداشتم و از اون جایی که با شدت برم گردوند، تو فاصله خیلی کمی ازش متوقف شدم و موهای بازم پخش شدن توی صورتم. با اون یکی دستش همین طور که موهامو خیلی آروم از توی صورتم می زد کنار، گونمو هم لمس می کرد. با عصبانیت زل زدم تو چشماشو و گفتم:
ـ چته دیوونه؟ چرا همچین می کنی؟ ولم کن می خوام برم.
حلقه دستش دور بازوم تنگ تر شد. موهامو به شدت زد پشت گوشم. نگاه خشمگینش رو به چشمام دوخت و گفت:
ـ حرفاتو زدی، هر چی دلت خواست گفتی، بعدم خیلی راحت راتو می کشی میری؟ وقتی دارم باهات حرف می زنم راهتو نکش برو. شاید منم حرفی واسه گفتن داشته باشم.
سعی کردم بازومو از حصار انگشتای دستش بیرون بکشم، اما زورش خیلی بیشتر از من بود و عملا کاری ازم ساخته نبود. گفتم:
ـ ولم کن. دوست ندارم گوش کنم، مگه زوره؟ اصلا خودت و حرفات واسم هیچ ارزشی ندارین. ول کن دستمو.
فشار دستش رو بیشتر کرد و گفت:
ـ نه مثل این که متوجه حرفم نشدی. باید یه جور دیگه حالیت کنم!
بعد هم عصبی زل زد تو چشمام. تو اون لحظه اصلا به این که منظورش چیه و می خواد چی کار کنه فکر نکردم و فقط داشتم تقلا می کردم تا بازومو از دستش بکشم بیرون. این که نسبت به خودش و حرفش بی توجه بودم، عصبی ترش می کرد. فشار دستش رو بیشتر کرد و همزمان اون یکی دستش رو آورد بالا و چونمو با خشونت گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. خواست چیزی بگه که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
گوشیش داشت همین طوری زنگ می خورد و اون بدون توجه بهش زل زده بود تو چشمام و انگاری قصد نداشت گوشیش رو جواب بده. کلافه و عصبی نگاشو از چشمام گرفت و چونمو ول کرد و دستشو برد سمت جیب شلوارش و گوشیش رو درآورد و گرفت جلو صورتش. با دیدن شماره اخماش رو کشید تو هم و با گفتن لعنتی گوشیش رو جواب داد:
ـ بله؟
از اون جایی که هنوز بازوم تو دست دانی بود و فاصلمون خیلی کم بود، می تونستم صدای شخص پشت تلفن رو واضح بشنوم. صدای یه دختر بود که با یه لحن خیلی لوسی گفت:
ـ سلام عزیزم. کجایی تو؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نمیگی من نگرانت میشم؟
دانی ـ سلام. کار داشتم نشد گوشیمو جواب بدم.
- وای دلم هزار راه رفت. خوبی عشقم؟ زنگ زدم ببینم راحت رسیدی؟
دانی ـ آره.
- عزیزم تو حالت خوبه؟
دانی ـ آره خوبم. چطور مگه؟
- آخه یه طوری داری جواب میدی. گفتم شاید اتفاقی واست افتاده.
دانی ـ نه چیزی نیست، فقط یه کم خستم و احتیاج به استراحت دارم.
- وای الهی، حق داری خسته باشی. درسته دیشب شب خوبی داشتیم، اما نشد بخوابی. امروزم که همش دنبال کارای بابات بودی و بعد هم پرواز داشتی. خب معلومه خسته ای. باشه برو استراحت کن تا حسابی شارژ شی، درست مثل دیشب.
بعد هم خنده مستانه ای کرد و ادامه داد:
ـ مواظب خودت باش عشقم. می بوسمت، بای.
دانی هم زودی باهاش خداحافظی کرد و گوشی رو دوباره گذاشت توی جیبش و نگاش رو دوخت به نگام. الان این من بودم که با خشم و عصبانیت زل زده بودم تو چشماش. نگاش کلافه بود، اما دیگه عصبانی نبود.
دانی ـ چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
آرمینا ـ تو هنوز دست از این کارات برنداشتی؟
دانی ـ جانم؟! منظورت کدوم کاراست؟
آرمینا ـ یعنی تو نمی دونی دیگه! نه؟! خیلی پستی! فکر کردم تو این شش سال آدم شده باشی و دست از این کارات برداشته باشی، اما می بینم نه هیچ فرقی نکردی. تو خودت رو سپردی دست هوست. برات فرقی هم نمی کنه کانادا باشه یا ایران یا هر جای دیگه، فقط به فکر عیاشی و خوش گذرونی و کثافت کاریاتی. حالم ازت به هم می خوره.
در تموم مدتی که من داشتم این حرفا رو بهش می زدم، می دیدم که هر لحظه نگاش خشمگین تر و عصبانی تر میشه. فشار دستش روی بازوم هم هر لحظه داشت بیشتر می شد.
دانی ـ آره همه اینا که گفتی درسته. من هنوزم همون طوری زندگی می کنم، اما می دونی چرا؟
نگام رو از چشماش گرفتم و سرمو برگردوندم یه سمت دیگه. می خواستم با این حرکتم بهش بفهمونم برام اصلا مهم نیست. همین حرکتم باعث شد بیشتر عصبانی شه و با دست آزادش محکم چونمو گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. ادامه داد:
ـ واسه این که شش ساله در حسرت دوباره چشیدن یه طعم خاصم. شش ساله دنبال دوباره بوییدن یه عطر و بوی خاصم. آره من این شش سال رو با دخترای زیادی بودم. تو وجود تک تک اونا دنبال یه موجود عزیز می گشتم که خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم. با خودم می گفتم شاید این یکی همون عطر و بوی آشنا و مورد علاقم رو داشته باشه. شاید این لبا همون طعم شیرین و دوست داشتنی رو داشته باشه.
بعد با یه لحنی که دیگه عصبانی نبود و برعکس آروم و پر حسرت شده بود ادامه داد:
ـ ولی هیچ کدومشون اون چیزی رو که من می خواستم نداشتن. آره تو راست میگی من یه آدم پستم.
چونمو ول کرد و همون طورکه دستش رو آروم و نوازش گونه می کشید روی لب پایینیم، ادامه داد:
ـ پستم که دلم هوای تو و لبای شیرینتو کرده. پستم
که دلم هوای بوییدن عطر تنت رو کرده و واسه آروم کردن خودش رفته سراغ دیگرون.
نگام به چشماش بود که احساس کردم سرش آروم آروم داره میاد پایین.
خیلی زود متوجه منظورش شدم و قبل از این که لبش به لبم نزدیک شه، دستمو بردم بالا و سیلی محکمی نثارش کردم. سرش تو فاصله کمی از لبام متوقف شد. چشماشو بست و دستش رو گذاشت روی صورتش. از شدت ضربه کف دستم می سوخت. از بهتش استفاده کردم و بازومو از توی دستش کشیدم و دویدم سمت آشپزخونه.
اشک توی چشمام جمع شده بود و بغض راه گلومو بسته بود. چطور تونست زل بزنه تو چشمام و با افتخار از کثافت کاریاش حرف بزنه؟! چطور تونست منو دلیل هوس بازیاش بدونه؟! درباره من چه فکری کرده بود که می خواست ببوستم؟ یه قطره اشک از گوشه ی چشمم افتاد پایین و سر خورد روی گونم. سریع با انگشتم پاکش کردم. صدای بسته شدن در اتاق اومد. حدس زدم باید کار دانی باشه. با یادآوری اتفاقات چند لحظه قبل، دوباره اشک به چشمام هجوم آورد. برای این که مانع ریزش اشکام بشم، چند بار پشت سر هم پلکام و بستم و باز کردم. بغض داشت خفم می کرد. باید هر چه زودتر از این جا برم.
با دیدن مانتو و شالم که روی صندلی گذاشته بودمشون، یه نگاه به خودم انداختم. وای خدایا، یعنی من این ریختی جلوی دانی ایستاده بودم؟! یه جین لوله تفنگی آبی پام بود و یه بافت جذب قرمز یقه هفت که یقه بازی هم داشت. موهامم که پریشون ریخته بود دورم. ای وای من! گل سرمو بستم و مانتو و شالمو پوشیدم.
داشتم از آشپزخونه می رفتم بیرون که احساس کردم یه بویی داره میاد. سر جام ایستادم و بو کشیدم. بوی غذا بود انگاری. ای وای، سوپی که گذاشته بودم روی گاز تا گرم شه! سریع برگشتم سمت گاز. تو دلم داشتم دعا می کردم که نسوخته باشه. اول از همه زیرشو خاموش کردم. بعدشم در ظرف رو برداشتم. خدا رو شکر قبل از این که برم بیرون، زیرشو کم کرده بودم و الان فقط یه کم ته گرفته بود، اما هنوز قابل خوردن بود. از این که سوپه نسوخته بود، یه نفس راحت کشیدم. از توی کابینت ظرف برداشتم و سوپ رو کشیدم داخل ظرف. ظرف سوپ رو به همراه یه لیوان آب گذاشتم توی سینی و از آشپزخونه خارج شدم. سینی رو گذاشتم روی میز. چقدر خوشحال بودم که ماکان گیج خواب بود و چیزی در این مورد نفهمیده بود.
سعی کردم آروم باشم. دلم نمی خواست ماکان متوجه حال بدم بشه. یه نفس عمیق کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم. چون اگه با این بغض باهاش صحبت می کردم حتما می فهمید یه چیزی شده و من اصلا دلم نمی خواست که اون چیزی در این مورد بفهمه. وقتی احساس کردم حالم بهتره آروم صداش زدم. بعد از دو دفعه که صداش زدم، یه تکونی خورد و آروم پتو
رو از رو سرش کشید کنار و با چشمای نیمه باز نگام کرد و روی مبل نیم خیز شد.
آرمینا ـ سوپت رو گرم کردم.
ماکان همون طور که با چشمای کنجکاوش بهم نگاه می کرد، زیر لب تشکر کرد و سینی رو کشید سمت خودش و مشغول شد. منم با لبخندی مصنوعی جوابش رو دادم و واسه این که تابلو نشم سرم رو انداختم پایین و مشغول بازی با انگشتام شدم.
ماکان ـ چیزی شده؟
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم. اخم غلیظی روی صورتش بود که باعث شده بود قیافش ترسناک به نظر برسه. سعی کردم به خودم مسلط باشم، ولی صدام یه کم می لرزید.
ـ نه چطور مگه؟
با همون اخمش جواب داد:
ـ آخه رنگت پریده. احساس می کنم چشماتم یه کم قرمزه!
سعی کردم لبخند بزنم، اما فکر کنم به همه چی شبیه بود الا لبخند.
ـ نه چیز خاصی نیست، فقط یه کم خستم.
و با دستپاچگی ادامه دادم:
ـ اگه با من کاری نداری من دیگه برم خونه.
ماکان یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
ـ اوه ساعت هشت شده! نباید تا این موقع شب می موندی. حسابی دیرت شده. ببخش که اِنقدر امروز اذیتت کردم.
آرمینا ـ عیب نداره، خودم خواستم بمونم. من دیگه میرم. تو هم سعی کن استراحت کنی. داروهاتو هم به موقع بخور، تا زود زود خوب شی. اگه کاری هم داشتی بهم زنگ بزن.
ماکان ـ باشه. بازم به خاطر امروز ممنونم. مواظب خودت باش و به بابا و مامانت هم سلام منو برسون. ببخش که نمی تونم تا جلوی در باهات بیام، یه کم بدنم درد می کنه.
آرمینا ـ اِ مگه ما با هم از این حرفا داریم؟ تو الان باید استراحت کنی، منم که راه رو بلدم، پس نیازی نیست. خدانگهدار.
ماکان ـ خداحافظ.
بعد از خداحافظی با ماکان کیفم رو برداشتم و سریع از خونه خارج شدم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه. با روشن شدن ماشین و دور شدن از خونه ماکان، بغضم شکست و اشکام دونه دونه سر می خوردن روی گونم. انگاری اشکام واسه جاری شدن داشتن با هم مسابقه می دادن. با یادآوری حرفای دانی، هر لحظه شدت گریم بیشتر می شد. دلم نمی خواست جلوی اشکامو بگیرم. می خواستم اونقدر گریه کنم تا سبک شم، تا شاید بتونم اتفاقات امروز رو فراموش کنم.
خیابونا شلوغ بود و ترافیک سنگینی تو مسیر بود. هوا هم بارونی بود و نم نم داشت بارون می بارید. اونقدر ذهنم درگیر بررسی و تحلیل اتفاقات امروز بود که واسه یه لحظه حواسم پرت شد و متوجه نشدم ماشین جلوییم ایستاده و قبل از این که ترمز کنم محکم زدم بهش. وای فقط همین یکی رو کم داشتم! سرمو گذاشتم روی فرمون و چشمامو بستم. با شنیدن صدای یه مرد، چشمامو باز کردم و اشکامو سریع پاک کردم و سرمو از روی فرمون بلند کردم.
ـ اِ اِ اِ ببین چی کار ماشینم کرد! مگه کوری
خانم؟ ماشین به این بزرگی رو نمی بینی ایستاده؟
صدای راننده ماشین جلویی بود که زده بودم بهش. از ماشینش اومده بیرون و داشت به عقب ماشینش نگاه می کرد و مرتب با صدای بلند حرف می زد. بعدشم گوشیش رو درآورد و زنگ زد به پلیس. صحبتش که تموم شد گوشیش رو گذاشت تو جیبش.
ـ نگا نگا نگا چی کار ماشین بی زبون کرده و حالا هم راحت نشسته پشت فرمون! یه وقت خسته نشی! زدی ماشین رو داغون کردی، حداقل بیا پایین و دست گلت رو تماشا کن.
حال خودم خیلی خوب بود، حرفای این آقا هم شده بود قوز بالا قوز! ماشینا پشت سر هم مرتب بوق می زدن. تحملم تموم شد، کمربندم رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم جلوی ماشین تا ببینم چی شده که این آقا صداشو گذاشته رو سرش.
- چه عجب بالاخره پرنسس از ماشینشون اومدن بیرون! من موندم اینا رو چه حسابی به هر دختر بچه ای گواهینامه میدن؟!
درسته که ماشینش خسارت دیده بود، ولی این دلیل نمی شد دهنش رو باز کنه و هر چی به دهنش می رسه بگه. منم که اعصابم از قبل خرد بود، ابروهامو کشیدم تو هم و رو به اون آقا گفتم:
ـ بهتره مواظب حرف زدنتون باشین آقای محترم. درسته ماشینتون خراب شده، اما این دلیل نمیشه که شما ادبو بذارید کنار. من مقصرم قبول، هر چی هم خسارت ماشینتون شد خودم می دمش. این که دیگه داد و بیداد نداره.
ـ جانم؟! لطف می کنی خسارت میدی! اِنقدر ولخرجی نکن می ترسم پول تو جیبیات تموم شه! شایدم از دَدی جونت واسم می گیری، اما بهتره بدونی ماشینم صفر بود. هنوز دو ساعت نیست تحویل گرفتمش. می تونی واسم اینو هم درست کنی؟
صدای بوق ماشینا، پشت سر هم، تمومی نداشت.
آرمینا ـ جوابتو بعدا میدم آقای به ظاهر محترم، ولی قبلش بهتره تا اومدن افسر ماشینا رو بکشیم کنار تا اینا (و با دست به ماشینای پشت اشاره کردم.) رد شن. بس که بوق زدن اعصاب واسم نذاشتن.
ـ تو که اِنقدر بی اعصابی چرا می شینی پشت فرمون؟
بعد هم روشو کرد سمت اون ماشینا ادامه داد:
ـ خیلی خوب بابا کرمون کردین. نمی بینین تصادف شده؟ یه کم صبر و حوصله هم خوب چیزیه.
رفت نشست توی ماشینش، منم رفتم سمت ماشینم نشستم توش و ماشینا رو جا به جا کردیم.
می خواستم از ماشین پیاده شم که گوشیم زنگ خورد. حدس زدم باید بابا یا مامان باشه. آخه ساعت نه بود و خیلی دیر شده بود. گوشی رو از توی کیفم درآوردم و در کمال تعجب دیدم روی صفحش نوشته شهرام! این دیگه چی کار داشت؟ توی شرکت که باهام سر سنگینه، حالا این موقع شب واسه چی بهم زنگ زده؟ حوصلشو نداشتم، نمی خواستم جوابشو بدم. هنوزم صدای اون آقاهه میومد که داشت همون حرفاشو تکرار می کرد. گوشی اونقدر زنگ خورد که قطع
شد.
حالم خیلی بد بود. اعصابم هم حسابی داغون بود. دلم نمی خواست از ماشین برم بیرون. دلم نمی خواست با یه همچین آدم بی منطق و بی ادبی همکلام شم. اون که هر چی دلش می خواست می گفت، پس برم پایین که چی بشه؟ خیلی خسته و کلافه بودم. کاش زودتر افسر بیاد و تکلیفمون رو روشن کنه. خدایا امروز چرا تموم نمیشه؟
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد. بازم شهرام بود. مثل این که این امشب کوتاه بیا نیست! دکمه اتصال تماس رو زدم.
ـ بله؟
شهرام ـ سلام. حالت خوبه؟ معلومه کجایی تو؟
آرمینا ـ سلام. خوبم. چی کارم داری؟
شهرام ـ از بعد از ظهر توی شرکت ندیدمت. قرار بود امروز یه سری نقشه رو بررسی کنی، اما ازت خبری نشد. شهریار که برگشت، سراغ نقشه ها رو می گرفت. منم گفتم چیزی بهم ندادی. یه چند بارم زنگ زدیم گوشیت، ولی در دسترس نبودی. نگرانت شدم.
آرمینا ـ مگه من بچم که تو نگرانم میشی؟ من بیست و چهار سالمه، می تونم از خودم مواظبت کنم. کار داشتم رفتم بیرون. نقشه ها هم به جز نقشه ای که خود شهریار کشیده بود و به نظرم یه کم ایراد داشت، بقیه بررسی شده. می رفتی از تو اتاقم برشون می داشتی.
شهرام ـ رفتم، ولی توی اتاقت نبود.
آرمینا ـ نبود؟! مگه میشه؟ من نقشه ها رو ...
یهو یادم اومد که وقتی از شرکت رفتم بیرون، نقشه ها رو با خودم بردم تا اگه ماکان حالش بهتر بود نقشه رو بهش نشون بدم و بفهمم ایراد داره یا نه. خدایا چقدر من بدشانسم.
شهرام ـ الو؟ الو؟ آرمینا هنوز پشت خطی؟
آرمینا ـ آره هستم. نقشه ها توی ماشینمه. با خودم بردمشون، اما فکر می کردم کارم زود تموم شه و برگردم شرکت، اما نشد.
شهرام ـ باشه ایراد نداره. بگو کجایی خودم میام ازت می گیرمشون.
آرمینا ـ نه خودم واست میارمشون.
داشتم با شهرام صحبت می کردم که اون رانندهه زد به شیشه و خواست شیشه رو بدم پایین. همون طوری که گوشی دستم بود شیشه رو دادم پایین.
ـ بد نگذره یه وقت! زدی ماشین رو درب و داغون کردی حالا هم راحت این جا نشستی؟
آرمینا ـ شهرام یه لحظه گوشی دستت.
رو بهش گفتم:
ـ خب چی کار کنم؟ اگه من بیام بیرون، ماشین شما درست میشه؟ وقتی از دستم کاری بر نمیاد، بیام بیرون چی کار کنم؟ سحر و جادو هم بلد نیستم تا اَجی مَجی کنم ماشینتون بشه عین روز اولش! نترسین فرار هم نمی کنم، همین جام. شما هم بهتره برید بشینید تو ماشینتون و منتظر افسر بمونین.
ـ یه الف بچه چه زبونی داره! امر دیگه ای باشه؟! فکر کنم یه چیزی هم بهت بدهکار شدم الان. نه؟! کاش دَدی جونت به جای ماشین واست عروسک می خرید، چون هنوز وقت عروسک بازیته نه رانندگی! اون طوری حداقل به کسی آسیب نمی رسوندی.
آرمینا ـ این چه طرز حرف
زدنه؟ بهتره مودب باشین آقا. با بی ادبی مشکلی حل نمیشه.
صدای شهرام از اون طرف خط میومد که داشت صدام می زد. شیشه رو دادم بالا و جواب شهرام رو دادم.
ـ چی داشتم می گفتم؟
شهرام ـ آرمینا، کجایی الان؟ این آقا کی بود؟ چی داشت می گفت؟ اون جا چه خبره؟
نفسم رو پر صدا دادم بیرون.
ـ تو خیابونم. زدم به ماشین یکی، حالا هم منتظریم افسر بیاد، ولی این آقا دیگه شورشو درآورده.
شهرام ـ آدرس بده میام پیشت.
آرمینا ـ لازم نیست. افسر که اومد خودم میام واست میارمشون.
شهرام ـ خودم میام. می خوام ببینم حرف حسابش چیه.
آرمینا ـ باشه یادداشت کن.
بعد از دادن آدرس با شهرام خداحافظی کردم. واسه بابا هم یه اس ام اس فرستادم و براش نوشتم که دیرتر میام، چون باید نقشه ها رو برسونم دست شهرام. این طوری بهتر بود، اونا هم نگرانم نمی شدن. بعد هم گوشی رو گذاشتم توی کیفم.
حدودا یه ربع بعد افسر اومد. منم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیششون. یه چند دقیقه بعدش شهرام هم رسید و اومد سمتمون.
اخماشو کشیده بود تو هم و با همون اخما داشت میومد سمتمون. نزدیکمون که رسید بهش سلام کردم، اما اون فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد.
شهرام ـ خوبی؟
آرمینا ـ آره من خوبم، ولی این آقا و ماشینش فکر نکنم!
#پارت_چهارم_آرمینا_پایانی
1400/01/21 00:56ـ می بینید جناب سروان چی کار ماشین نازنینم کرده این خانم؟ میگم جناب سروان چرا به هر دختر بچه ای گواهینامه می دین که الان این طوری شه؟ من این ماشینو دو ساعت نیست از نمایندگیش تحویل گرفتم که الان به این روز دراومده.
شهرام ـ بهتره درست صحبت کنی. خب وقتی ماشین می خری و سوارش میشی، باید بدونی که ممکنه همچین اتفاقایی هم بیفته.
ـ ببخشید شما؟
شهرام ـ چیه فکر کردی یه دختر تنها گیر آوردی می تونی هر چی از دهنت در اومد بهشش بگی؟ نه جونم از این خبرا نیست.
ـ ببین بچه سوسول من با تو هیچ حرفی ندارم، پس برو کنار بذار باد بیاد! این خانم خودش زبون داره می تونه از خودش دفاع کنه، احتیاج به تو نیست. پس مثل بچه آدم راتو بکش برو.
شهرام ـ ببین تو رو خدا کی به کی میگه بچه سوسول! من از این جا تکون نمی خورم. می خوام ببینم تو می خوای چی کار کنی؟ هان؟
ـ مثل این که حرف حساب سرت نمیشه، نه؟ یه دفعه با زبون خوش بهت گفتم برو، بهتره بری و شر درست نکنی.
شهرام خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
ـ شهرام تو رو خدا تمومش کن. نمی بینی این آدم ادب و منطق سرش نمیشه؟ چرا باهاش بحث می کنی؟
- هی دختر کوچولو مواظب حرف زدنت باش!
تا اینو گفت شهرام رفت سمتش و یقیه پالتوشو گرفت و گفت:
ـ یه دفعه بهت گفتم وقتی داری با یه خانم صحبت می کنی مودب باش، ولی مثل این که حالیت نمیشه چی میگم. باید یه جور دیگه حالیت کنم.
و یه مشت خوابوند تو صورت اون مرده. اونم نامردی نکرد و یه مشت حواله صورت شهرام کرد و سخت با هم گلاویز شدن.
تازه الان متوجه هیکل اون آقاهه شدم. یه جوون حدودا سی، سی و پنج ساله بود. قدش از شهرام کوتاه تر بود، اما نسبت به شهرام چاق تر و هیکلی تر بود.
افسر ـ آقایون بس کنین دیگه.
ولی اصلا فایده ای نداشت. رفتم جلوتر و گفتم:
ـ شهرام ولش کن. خواهش می کنم ولش کن. شهرام با توام!
صداشو شنیدم که با عصبانیت داد زد:
ـ برو عقب و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
ولی من همون جا موندم. یهو دیدم برگشت سمتم. خدایا چقدر قیافش ترسناک شده بود! دوباره داد زد:
ـ مگه کری؟ بهت میگم برو عقب.
صدای دادش باعث شد ناخواسته چند قدم برم عقب و بچسبم به ماشین. بالاخره اون افسر و چند نفری که شاهد دعوا بودن، تونستن اونا رو از هم جدا کنن و اونا دو تا هم همین طور که واسه هم خط و نشون می کشیدن، از هم فاصله گرفتن. رفتم سمت شهرام. نزدیکش که رسیدم دیدم داره از گوشه ی لبش خون میاد. سریع از تو جیبم دستمالی در آوردم و گرفتم سمتش. داشت با دستمال گوشه ی لبش رو پاک می کردم که پرسیدم:
ـ خوبی؟
اونم فقط سرش رو تکون داد که یعنی آره. منم دیدم خیلی عصبانیه دیگه چیزی
ازش نپرسیدم.
بالاخره کار افسر تموم شد و همون طور که خودمم می دونستم من مقصر تصادف شناخته شدم و هزینه تعمیر ماشین اون آقا بهم محول شد، اما اون اقا انگاری به همین راضی نبود چون گفت:
ـ جناب سروان ماشینم صفر بوده، الان کلی افت قیمت پیدا کرده. اینو چی کار کنم پس؟
افسر ـ اینم راه داره. کارشناس بیمه می تونه افت قیمت ماشینتون رو مشخص کنه و این خانم موظف به پرداختش هستن.
کارت ماشین و شماره همراهم رو دادم به اون آقا تا بره کارای تعمیر ماشینش رو انجام بده و هر وقت کارش تموم شد باهام تماس بگیره. بعد هم هر کدوممون رفتیم سمت ماشینامون.
داشتم سوار ماشین می شدم که شهرام مانع شد و گفت:
ـ تو بهتره با ماشین من بری، منم ماشینت رو با خودم می برم تا فردا ببرمش تعمیرگاه دوستم واست درستش کنه.
خسته تر از اینی بودم که بخوام باهاش مخالفت کنم و مثل یه دختر حرف گوش کن سوییچم رو گرفتم سمتش و ازش تشکر کردم و اونم سویچش رو داد بهم. بعدشم باهاش خداحافظی کردم و سوار ماشینش شدم و راه افتادم سمت خونه.
به خونه که رسیدم ساعت یازده و نیم بود. ماشین رو توی حیاط پارک کردم. وقتی از ماشین پیاده شدم، دیدم مامان پرده رو زده کنار و از پنجره داره حیاط رو نگاه می کنه. برقای خونه هم روشن بود. این یعنی اونا هنوز بیدارن. وارد هال که شدم دیدم بله بابا و مامان و حوری خانم، هر سه تاشون نگران منتظر منن.
آرمینا ـ سلام.
مامان ـ سلام مامان جون. معلوم هست کجایی تو؟ چرا اِنقدر دیر کردی؟ ماشین شهرام دست تو چی کار می کنه؟ اصلا ماشین خودت کجاست؟
بابا ـ سلام عزیزم. حالت خوبه؟ کجایی تو؟ ساعت یازده و نیمه.
حوری خانم ـ سلام آرمینا جون. خوبی عزیزم؟
آرمینا ـ مرسی خوبم. جریانش مفصله، حالا میگم براتون.
نشستم روی مبل و رو به حوری خانم گفتم:
ـ میشه لطفا یه لیوان آب واسم بیارین؟
حوری خانم ـ الان واست میارم دخترم.
حوری خانم که آب آورد تشکر کردم و خواستم تعریف کنم چی شده که یهو مامان پرسید:
ـ قبل از این که بگی جریان چیه، بگو ببینم شام خوردی؟
آرمینا ـ نه نخوردم، گرسنم نیستم.
مامان ـ پاشو اول شامت رو بخور بعد بیا و واسمون همه چی رو تعریف کن.
آرمینا ـ مامان جون گفتم که میل ندارم. خیلی هم خستم. بشینین تا واستون تعریف کنم.
و کل جریانات امروز رو براشون تعریف کردم. وقتی مطمئنشون کردم که فقط یه تصادف معمولی بوده و فقط یه خرده جلوی ماشین خراب شده، بالاخره رضایت دادن برم. بهشون شب بخیر گفتم و رفتم بالا. سرم حسابی درد می کرد. بعد از عوض کردن لباسام، یه دوش گرفتم و یه مسکن خوردم و دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
دو هفته ای از مریضی
ماکان می گذره. بعد از اون شب زیاد بودن کارم رو بهانه کردم و دیگه واسه عیادت ماکان نرفتم خونه اش و به جاش با تلفن حالش رو می پرسیدم. آخه دلم نمی خواست دوباره با دانی رو به رو بشم. هنوز وقتی یاد حرفای اون شبش میفتم حس بدی بهم دست میده.
پس فردا زمان برگزاری مناقصه ست. قراره مناقصه توی رامسر، یعنی همون جایی که محل برگزاری پروژه هست انجام شه. ما هم تصمیم گرفتیم امروز راه بیفتیم سمت رامسر. زودتر می ریم، چون می خوایم قبل از مناقصه یه کم استراحت کنیم. قراره من و مهسا و ماکان و فرشید (همکار ماکان) با ماشین ماکان بریم و شهریار و شهرام هم فردا وقتی کاراشون تموم شد بیان پیشمون. الانم من و مهسا جلوی در خونه ما ایستادیم و منتظریم ماکان بیاد و راه بیفتیم سمت رامسر.
داشتم با مهسا حرف می زدم که چشمم خورد به ماشین ماکان که درست رو به رومون اون سمت خیابون پارک کرد.
آرمینا ـ بالاخره اومد.
مهسا ـ چه عجب بالاخره آقا تشریف آوردن! فکر کنم قرارمون مال نیم ساعت قبل بود.
آرمینا ـ خیلی خب تو هم. حتما براش مشکلی پیش اومده که دیر کرده. تو هم به جای غر غر کردن بهتره چمدونت رو برداری بریم سوار شیم.
با مهسا رفتیم اون سمت خیابون. همزمان ماکان و فرشید همراه یه دختر از ماشین پیاده شدن.
از دیدن دختری که همراهشون بود حسابی تعجب کردم. مهسا هم مثل من از دیدن دختری که همراهشون بود جا خورده بود. اینو از سوالش فهمیدم.
مهسا ـ آرمینا این دختره دیگه کیه؟ خواهر ماکانه یا از همکاراشونه؟ منظورم اینه توی شرکتشون کار می کنه؟
آرمینا ـ منم نمی دونم، فقط می دونم خواهر ماکان نیست. آخه اون تک فرزنده.
مهسا ـ نمی دونی؟ یعنی چی که نمی دونی؟ تو که چند بار رفتی شرکتشون، اون جا ندیدیش؟
آرمینا ـ نه تا حالا ندیدمش.
مهسا ـ یعنی نمی شناسیش؟
آرمینا ـ وقتی ندیدمش از کجا باید بشناسمش؟
دیگه تقریبا رسیده بودیم نزدیکشون. باهاشون سلام کردیم که ماکان گفت:
ـ ببخشید دیر شد. یکی از نقشه ها رو جا گذاشته بودم، بین راه یادم اومد. تا برگشتیم و برش داشتیم دیر شد.
آرمینا ـ عیب نداره پیش میاد دیگه.
فرشید ـ خب پس سوار شین بریم دیگه.
مهسا ـ باشه فقط ماکان خان نمی خواین این خانم رو معرفی کنین؟
ماکان ـ ای وای ببخشین این نقشه حواسم رو کلا پرت کرده بود. البته فرشید جون باید معرفی رو انجام می داد، اما انگاری اونم مثل من فراموش کرده. خب عیب نداره خودم معرفی می کنم.
و با دستش از دختری که پشت سر فرشید ایستاده بود خواست بیاد جلو. بعد هم رو کرد سمت من و مهسا و ادامه داد:
ـ معرفی می کنم ایشون تانیا هستن خواهر فرشید. تانیا خانم دانشجوی ترم آخر
کارشناسی معماری هستن و واسه انجام کارای پروژه تحقیقاتیشون تو این سفر همراهیمون می کنن.
بعد هم با دستش به مهسا اشاره کرد و رو به تانیا ادامه داد:
ـ مهندس مهسا تهرانی و ایشون هم مهندس آرمینا فهمیمی هستن.
من و مهسا هم با تانیا دست دادیم و احوال پرسی کردیم. تانیا یه دختر نسبتا لاغر بود با پوست سبزه و چشمای قهوه ای. قدشم از من یه کم کوتاه تر بود. حالا که دقیق تر نگاش می کردم، متوجه شباهت زیادش به فرشید می شدم. ماکان و فرشید چمدونامون رو بردن گذاشتن صندوق عقب ماشین و بعد از این که همگی سوار شدیم، راه افتادیم سمت رامسر.
فرشید ـ چقدر همه ساکتین! حوصلم سر رفت. میگم ماکان تو توی ماشینت شعر گوش نمیدی؟
ماکان ـ چرا گوش میدم.
فرشید ـ قربون دستت پس یه آهنگ بذار واسمون.
ماکان ضبط ماشینش رو روشن کرد و صدای معین توی ماشین پیچید. با حس عجیبی، با حال غریبی، دلم تنگته
پر از عشق و عادت، بدون حسادت، دلم تنگته
گله بی گلایه، بدون کنایه، دلم تنگته
پر از فکر رنگی، یه جور قشنگی، دلم تنگته
تو جایی که هیشکی، واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن!
دلم تنگه تنگه، واسه خاطراتت، که کهنه نمیشن
دلم تنگه تنگه، برای یه لحظه، کنار تو بودن
یه شب شد هزار شب، که خاموش و خوابن، چراغای روشن
مهسا که بین من و تانیا نشسته بود سرشو آورد نزدیک گوشم و خیلی آروم گفت:
ـ نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه این آقا خوش تیپه این آهنگ رو واسه تو گذاشته!
مثل خودش آروم جواب دادم:
ـ من می دونم چرا، چون تو دچار توهم شدی. خوبه بهت گفته بودم اون عاشق روژین بود.
مهسا ـ ولی من شک دارم. به نظرم اینا حرف دل خودشه به تو. دیده تو آی کیوت پایینه و متوجه نمیشی، خواسته حرف دلش رو از زبون معین بشنوی، شاید بفهمیش. بهتره خوب گوش کنی عزیزم.
بعد هم سرش رو برد عقب و به حالت قبلیش نشست. من درست پشت سر ماکان نشسته بودم. از توی آینه نگاش کردم. حواسش به جاده بود، اما داشت زیر لب همراه با خواننده آهنگ رو زمزمه می کرد.
منه دل شکسته، با این فکر خسته، دلم تنگته
با چشمای نمناک، تر و ابری و پاک، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده، دلم تنگته
مثله این ترانه، چقدر عاشقانه، دلم تنگته
دلم تنگته ...
فرشید ـ گفتم یه آهنگ بذار دلمون باز شه این سکوت رو بشکنه، نگفتم اینو بذار که گریمون بگیره! چیه اینا گوش میدی؟ آدمو همش یاد غم و غصه هاش می ندازه.
دستش رو برد سمت ضبط که خاموشش کنه، که صدای ماکان در اومد.
ـ دست بهش نمی زنی دارم گوش میدم.
فرشیدم دستش رو کشید کنار و ساکت نشست سر جاش.
یه شب شد هزار شب، که دل غنچه ی ما، قرار بوده وا شه
تو نیستی که دنیا، به
سازم نرقصه، به کامم نباشه
چقدر منتظر شم، که شاید از این عشق، سراغی بگیری؟
کجا، کی، کدوم روز، منو با تمام دلت می پذیری؟
منه دل شکسته، با این فکر خسته، دلم تنگته
با چشمای نمناک، تر و ابری و پاک، دلم تنگته
ببین که چه ساده، بدون اراده، دلم تنگته
مثه این ترانه، چقدر عاشقانه، دلم تنگته
دلم تنگته …
با تموم شدن آهنگ، فرشید سریع ضبط رو خاموش کرد.
ماکان ـ اِ چرا همچین کردی؟ مگه نمی خواستی آهنگ گوش بدی؟
فرشید ـ نه من کلا منصرف شدم. همین یه دونه آهنگت گفت سلیقت چطوریه. آخه آدم تو راه شمال یه همچین آهنگایی گوش میده؟
تانیا ـ فرشید راست میگه ماکان خان، خب دلمون گرفت. مگه نه مهسا جون؟
مهسا ـ خب درسته آهنگش آروم بود، اما پر معنی بود. فکر کنم ماکان خان خیلی دلتنگن. نه؟
خدا بگم چی کارت کنه مهسا! باز این هر چی به ذهنش رسید رو به زبون آورد. آخه یکی نیست بهش بگه به تو چه؟ با آرنجم آروم زدم توی پهلوش تا بفهمه و ساکت شه، اما اون پرروتر از این حرفا بود. برگشت سمتم و با چشم و ابرو اشاره کرد نگاه کنم. منم چشمام رفت سمت آینه. ماکان همون طوری که حواسش به رو به روش بود یه لبخند روی لبش داشت.
صدای مهسا رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
ـ دیدی حق با من بود؟
آرمینا ـ از کجا معلوم؟
مهسا ـ از اون لبخند ژکوندی که روی لبشه!
آرمینا ـ دیوونه اون الان تو دلش داره به تو و تخیلاتت می خنده. حالا هم تا ضایمون نکردی بکش کنار.
واسه ناهار کنار یه رستوران بین راهی ایستادیم. بعد از خوردن ناهار به راهمون ادامه دادیم. تانیا که تا سوار شد هندزفریشو زد توی گوشش و چشماشو بست، فرشید و ماکان هم با هم صحبت می کردن. مهسا هم که مشغول اس ام اس بازی شد. منم که حسابی حوصلم سر رفته بود، از شیشه سمت خودم منظره بیرون رو تماشا می کردم. طبیعت شمال کشور، توی آخرین ماه سال برام جالب بود.
بالاخره به رامسر رسیدیم. قرار بود تا زمانی که این جا هستیم، توی ویلای بابای ماکان بمونیم. بعد از این که وارد ویلا شدیم، قرار بر این شد مهسا و شهریار توی اتاق پایین باشن، من و تانیا هم توی یکی از اتاقای طبقه بالا باشیم، شهرام و فرشید و ماکان هم توی اون یکی اتاق بالا بمونن. وضعیت اتاقا که مشخص شد، هر کدوم چمدونمون رو با خودمون بردیم به اتاقمون. تانیا رفت حموم تا دوش بگیره، من هم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین. فرشید روی یکی از مبلا نشسته بود، مهسا هم داشت با تلفنش صحبت می کرد.
فرشید ـ پس کو تانیا؟
آرمینا ـ رفتش حموم. ماکان کجاست؟ خوابیده؟
فرشید ـ نه بابا توی آشپزخونه ست. می خواست چایی درست کنه.
رفتم توی آشپزخونه.
ـ کمک نمی خوای؟
ماکان
برگشت طرفم. از سر و روش خستگی می بارید و هنوز همون لباسا تنش بود. لبخند زد و گفت:
ـ نه ممنون الان تموم میشه. اتاق رو دیدی؟ خوب بود؟
رفتم نزدیکش . قوری رو از دستش گرفتم.
ـ ممنون خوب بود. چایی با من، تو هم بهتره بری یه دوش بگیری تا خستگیت از بین بره.
ماکان ـ باشه حالا میرم، دیر نمیشه که.
آرمینا ـ نه همین الان باید بری.
دستاش رو برد بالا و گفت:
ـ باشه رفتم. فقط لیوانا توی کابینت بالای سرته.
آرمینا ـ باشه. برو دیگه.
وقتی داشت از در آشپزخونه خارج می شد برگشت و با گفتن:
ـ مرسی.
زود از در رفت بیرون. داشتم چایی می ریختم که مهسا اومد پیشم.
ـ خب، خب، خب، می بینم که شعر معین اثر خودش رو کرده و یه نفر الان داره خودش رو واسه یه آقای خوش تیپ شیرین می کنه!
آرمینا ـ دیوونه خود شیرینی چیه؟! ندیدی چقدر خسته بود؟ فقط خواستم کمکش کنم.
مهسا ـ آخی، الهی! چه دختر دل رحمی بودی تو و من خبر نداشتم! خب خانم فداکار کمک نمی خوای؟
آرمینا ـ نه ممنون دیگه تموم شد. بریم بیرون.
وقتی وارد هال شدیم، دیدم تانیا و فرشید نشستن کنار هم. البته فرشید چشماشو بسته بود، تانیا هم سرش توی گوشیش بود.
سینی چایی رو گذاشتم روی میز و رو به تانیا آروم گفتم:
ـ خوابیده؟
تانیا ـ نه بیداره، فقط چشماشو بسته. فرشید پاشو چایی.
فرشید چشماشو باز کرد.
ـ لازم نیست داد بزنی، بیدارم.
خم شد و از روی میز چایی برداشت و گفت:
ـ دستتون درد نکنه، خیلی به موقع بود.
آرمینا ـ نوش جان.
پنج دقیقه بعد ماکان هم به جمعمون اضافه شد. بعد از خوردن چایی دیدم به غروب خورشید نزدیکیم. دلم می خواست برم دریا و از اون جا شاهد غروب خورشید باشم.
آرمینا ـ داره غروب میشه، نظرتون چیه بریم دریا؟
مهسا ـ وای نه! من که دارم از خستگی هلاک میشم. من میگم امروز رو استراحت کنیم، فردا بریم.
تانیا ـ منم با مهسا جون موافقم.
فرشید ـ منم خیلی خستم، اونقدر که حال ندارم تا توی اتاقم برم.
ماکان ـ من میام.
با تعجب برگشتم سمتش! چشمای قرمزش داد می زد خسته ست، اما وقتی دید دارم نگاش می کنم لبخند زد و گفت:
ـ چیه؟ چرا این شکلی نگاه می کنی؟ خب منم می خوام بیام کنار دریا و از اون جا شاهد غروب خورشید باشم. تو هم اگه دلت می خواد بیای، بهتره هر چه زودتر بری حاضر شی.
آرمینا ـ تو مگه خسته نیستی؟ بهتره بمونی و استراحت کنی. من خودم تنهایی میرم.
ماکان ـ نه خسته نیستم. برو حاضر شو زود بریم.
آرمینا ـ ولی آخه ...
ماکان ـ ولی و آخه نداره. برو دیگه دیر میشه ها.
آرمینا ـ باشه زود میام.
اینو گفتم و سریع رفتم بالا. توی پله ها بودم که صدای فرشید رو شنیدم که گفت:
ـ بابا عجب جونی داری تو! دیشب که
تا نزدیکای صبح بیدار بودی، امروزم که تموم راه رانندگی کردی. ببینم تو خسته نیستی؟ من اگه جای تو بودم، از راه که رسیدم تخت می خوابیدم. دریا که فرار نمی کنه، می ذاشتی فردا که خوب استراحت کردی می رفتی.
همون جا روی آخرین پله ایستادم می خواستم بدونم ماکان چه جوابی بهش میده. اگه می گفت خسته ست، منم از رفتن منصرف می شدم.
ماکان ـ ممنون که به فکر منی، ولی من خسته نیستم. اگه تو هم از راه که رسیدی دوش می گرفتی، الان اِنقدر خسته نبودی. الان میرم دریا، وقتی هم که برگشتم اون وقت استراحت می کنم.
دیگه نموندم تا بقیه حرفاشون رو بشنوم و سریع رفتم توی اتاق و لباس بیرون پوشیدم و برگشتم پایین و همراه ماکان از خونه زدیم بیرون.
با این که از ویلا تا دریا فاصله زیادی نبود، اما به خواسته ماکان با ماشین رفتیم.
آرمینا ـ می دونم خیلی خسته ای و به خاطر من مجبور شدی بیای. ممنونم، ولی ... ولی بهتر بود می موندی خونه و استراحت می کردی. خودم می تونستم برم. تازه از خونه تا ساحل هم راهی نیست که.
ماکان ـ کی گفته به خاطر تو اومدم؟ خودم دلم برای دریا تنگ شده بود. می دونی چند وقته این جا نیومدم؟ در ضمن اصلا هم خسته نیستم.
آرمینا ـ در هر صورت ممنون. من عاشق تماشای غروب خورشیدم، اونم کنار دریا.
ماکان ـ خواهش می کنم. حقیقتش اینه که خودمم از دیدن غروب خورشید خیلی لذت می برم. لازم نیست اِنقدر خودت رو اذیت کنی، شاید اگه تو هم نمیومدی، خودم تنها میومدم. خب رسیدیم، بهتر پیاده شی.
آرمینا ـ کاش به حرفم گوش داده بودی و پیاده میومدیم. این که خیلی نزدیک بود.
ماکان ـ آره، ولی می خواستم اگه موافق باشی بعد از این جا بریم واسه بچه ها یه شامی بگیریم.
همون طور که در رو باز می کردم گفتم:
ـ من که حرفی ندارم، اتفاقا خیلی هم خوبه.
از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان در کنار هم رفتیم لب دریا. خورشید داشت غروب می کرد و باد سردی میومد و دریا هم مواج بود. همون جا ایستادیم و ساکت به غروب آفتاب خیره شدیم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که گوشی ماکان زنگ خورد. دست کرد تو جیبش و گوشیش رو درآورد و جواب داد.
ـ سلام سپهر. حالت چطوره؟
وای یعنی سپهر بود؟! چقدر دلم واسش تنگ شده بود! دلم می خواست یه بار دیگه صداش رو بشنوم. تموم حواسم رو دادم به مکالمشون، اما صدای دریا مانع شنیدن صدای سپهر می شد.
فکر کنم ماکان هم صدای سپهر رو خوب نداشت، چون با صدای خیلی بلند باهاش صحبت می کرد.
ماکان ـ مرسی منم خوبم. آره صدای دریائه. رامسرم. تو خوبی؟ ساینا چطوره؟
ـ ...
ماکان ـ چی؟ دوباره بگو نشنیدم.
ـ ...
همون طور که داشت با گوشی حرف می زد، خلاف جهت دریا شروع کرد به
قدم زدن. اشاره کرد منم همراهش برم.
ـ آره پس فردا مناقصه برگزار میشه. دانی؟ نه این جا نیست، صبح زود رفت اصفهان. قراره از همون جا بیاد. گفت از این به بعد واسه هم رقیبیم و بهتره جدا از هم باشیم. وقتی بیاد هم میره هتل.
همون طوری که به حرفای سپهر گوش می داد و سرش رو تکون می داد، بهم نگاه کرد و گفت:
ـ راستی سپهر یکی این جاست که می خواد باهات حرف بزنه.
ـ ...
ماکان ـ نه بذار گوشی رو میدم بهش، وقتی صحبت کرد خودت متوجه میشی. گوشی، گوشی.
گوشی رو گرفت سمت من و آروم گفت:
ـ سپهره. باهاش حرف بزن، فقط اگه از نظر تو ایرادی نداره بزنم روی اسپیکر. دلم می خواد بشنوم چه واکنشی نشون میده!
آرمینا ـ باشه.
اونم گوشی رو گذاشت روی حالت اسپیکر و داد دستم.
آرمینا ـ سلام سپهر.
از اون طرف خط هیچ صدایی نیومد. واسه همین دوباره گفتم:
ـ الو؟ سپهر؟ گوشی دستته؟
سپهر ـ آرمینا؟! تو آرمینایی؟! وای خدایا باورم نمیشه! نکنه دارم خواب می بینم؟!
آرمینا ـ نه خواب نیستی، خودمم. خوبی تو؟
سپهر ـ خوبم مرسی. تو خوبی؟ معلوم هست چی شدی تو؟! یهو رفتی و هیچ خبری ازت نشد. نگفتی یه سراغی ازینا بگیرم ببینم زندن، مردن، چی کار می کنن؟! خودت که باهامون تماس نگرفتی، گوشیت رو هم خاموش کردی؟! فکر نمی کردم اِنقدر بی معرفت باشی!
آرمینا ـ وای چه خبره؟! یه ریز داری شکایت می کنی. خب اجازه بده منم حرف بزنم!
سپهر ـ مگه حرفی هم داری که بزنی؟ تو رفتی و خیلی زود هممون رو فراموش کردی. مگه غیر اینه؟
آرمینا ـ نه من هیچ وقت فراموشتون نکردم، فقط گوشیم که توش شماره هاتون بود، توی فرودگاه شکست، منم چون داشتم برمی گشتم ایران و سیم کارتش دیگه لازمم نمی شد، انداختمش دور. خودت که می دونی اون روز حالم اصلا خوب نبود. وقتی حالم خوب شد تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم و دیگه هیچ شماره ای ازتون نداشتم که بتونم باهاتون در ارتباط باشم.
سپهر ـ یعنی می خوای باور کنم که فراموشمون نکردی؟
آرمینا ـ آره باور کن، چون خیلی دلم برات تنگ شده بود. از ماکان شنیدم ازدواج کردی ناقلا. اونم با کی؟! با دوست من، ساینا! بهت تبریک میگم. وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم. ساینا کجاست؟ حالش خوبه؟ شنیدم داری بابا میشی کلک، ولی هیچ جوری نمی تونم تصور کنم تو بابای یه بچه باشی! حالا کی قراره این فسقلی دنیا بیاد؟
سپهر ـ منم دلم برات تنگ شده بود. وای چه خبرا زود می رسه! مرسی اونم خوبه، خونه ست داره استراحت می کنه. من الان شرکتم. حدودا یه ماه دیگه دنیا میاد. خودمم هنوز باورم نشده، ولی دلم می خواد زودتر دنیا بیادش و بغلش کنم. راستی به ماکان بگو مگه دستم بهش نرسه! می دونه چقدر دلم برات تنگ
شده، اون وقت دیدتت و بهم هیچی نگفته! حتما از وقتی برگشته ایران تو رو دیده، اما به ما چیزی نگفته. عجب نامردیه.
ماکان ـ نه به جون سپهر. من خودم تازه یه ماهه دیدمش، اونم به طور کاملا اتفاقی. بعد هم به خاطر پروژه و مناقصه سرم اونقدر شلوغ بود که یادم رفت بهت بگم.
سپهر ـ اِ تو داری گوش میدی حرفامونو؟!
ماکان ـ آره مگه عیبی داره؟
سپهر ـ ببینم دانی هم آرمینا رو دیده؟ اونم می دونه پیداش کردی؟
ماکان ـ آره.
سپهر ـ خیلی بی معرفتین شماها! هیچ کدومتون هیچی بهم نگفتین. حالا چطوری پیداش کردی؟ آرمینا توی رامسر با تو چی کار می کنه؟
ماکان ـ ماجراش مفصله، حالا بعدا میگم برات میگم، فقط همین قدر بدون که آرمینا حالا واسه خودش مهندس شده و این جاست چون قراره توی مناقصه شرکت کنه.
سپهر ـ واو چه عالی! تبریک میگم خانم مهندس.
گوشی ماکان مرتب بوق می زد، داشت شارژش تموم می شد. واسه همین سریع گفتم:
ـ ممنونم. سپهر گوشی ماکان شارژ نداره، هر لحظه ممکنه خاموش شه. منم گوشیم همراهم نیست. خیلی خوشحال شدم باهات حرف زدم. شمارتو از ماکان می گیرم و خودم بعدا باهات تماس می گیرم. به ساینا سلام منو برسون. مواظب خودتون باشین. تا بعد خدانگهدار.
سپهر ـ باشه، باشه. منم خیلی خوشحال شدم. به ساینا میگم باهات حرف زدم. می دونم اونم هم مثل خودم خیلی خوشحال میشه. تو هم مراقب خودت باش. یادت نره باز بری شش سال بعد زنگ بزنی! من منتظر تماست می مونم. ماکان ممنون واسه امروز، خیلی خوشحالم کردی. خداحافظ.
قبل از این که ماکان باهاش خداحافظی کنه، گوشیش خاموش شد. گوشیش رو دادم دستش و ازش تشکر کردم. خیلی خوشحال بودم که بعد از شش سال تونستم با سپهر حرف بزنم.
ماکان ـ فکر کنم بهتره بریم. باید شام هم بگیریم.
آرمینا ـ باشه بریم.
رفتیم سمت ماشین، اما قبل از این که به ماشین برسیم بهش گفتم:
ـ نظرت چیه من رانندگی کنم؟ تو امروز به اندازه کافی رانندگی کردی.
ماکان دست کرد تو جیبش و سوییچش رو درآورد گرفت سمتم.
ـ فکر خوبیه.
با هم سوار شدیم و راه افتادیم. جلوی یه رستوران نگه داشتم. چون ماکان حسابی خسته بود تصمیم گرفتم خودم برم شام بگیرم، اما ماکان مخالفت کرد و گفت خودش بره بهتره. منم توی ماشین منتظرش نشستم. بیست دقیقه بعد با پنج تا جعبه پیتزا و دو تا بطری نوشابه خانواده برگشت و با هم برگشتیم خونه. بعد از خوردن شام هر کی رفت توی اتاق خودش. مهسا هم چون تنها بود می خواست بیاد پیش ما. من که از خدام بود، فقط می موند نظر تانیا. وقتی موضوع رو به تانیا گفت، اونم گفت اشکالی نداره و این طوری شد که سه تاییمون تو یه اتاق خوابیدیم.
دوباره داشتم
کابوس می دیدم. یهو از خواب پریدم. یه نگاه به اطرافم انداختم، تازه یادم اومد کجام. دستم رفت سمت صورتم، صورتم خیس عرق بود. چشمام هم مثل همیشه که کابوس می دیدم خیس اشک بود. خدایا کی قرار بود کابوسام تموم شه؟ گوشیمو برداشتم، ساعتش رو نگاه کردم. ساعت شش و نیم صبح بود. تانیا و مهسا هم هنوز خواب بودن، ولی من بعد از خوابی که دیده بودم دیگه نمی تونستم بخوابم. از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم حموم. آخه دیشب چون خیلی خسته بودم و خوابم میومد، نتونستم برم حموم.
وقتی از حموم اومدم بیرون، دخترا هنوز خواب بودن. منم تصمیم گرفتم برم پایین. لباس پوشیدم و یه آرایش ملایم هم کردم و از اتاق رفتم بیرون. خونه حسابی ساکت بود. این یعنی بقیه هنوز خوابن. رفتم توی آشپزخونه و مشغول درست کردن چایی شدم.
توی آشپزخونه مشغول بودم که صدای ماکان رو شنیدم.
ماکان ـ سلام. صبح بخیر.
برگشتم سمتش. حاضر و آماده در حالی که توی دستش چند تا نون سنگک و چند تا نایلون بود، توی چارچوب در ایستاده بود.
رفتم سمتش و نونا رو از دستش گرفتم.
ـ سلام، صبح تو هم بخیر.
همون طور که نایلونای توی دستش رو روی میز می ذاشت گفت:
ـ من یادم اومد هیچی توی خونه نداریم، واسه همین پاشدم رفتم خرید. تو چرا زود پاشدی؟ ساعت هنوز هفت و ربعه.
آرمینا ـ هیچی، منم خواب بد دیدم بیدار شدم. بعد از اون هم دیگه خوابم نبرد. دیدم بچه ها خوابن، اومدم پایین، گفتم تا بقیه بیدار شن چایی درست کنم.
ماکان ـ خواب بد چرا؟ اتفاقی افتاده؟
آرمینا ـ نه همین طوری.
و سرمو انداختم پایین و نونا رو بردم گذاشتم سر جاش و برگشتم به طرفش.
ماکان ـ نمی خوای بگی چی اذیتت می کنه؟
با یادآوری خوابی که دیده بودم، تموم تنم لرزید. همون طور که سرم پایین بود گفتم:
ـ می دونی ماکان، از وقتی که توی کانادا کابوس دیدم و بعدش واسه آرمین ...
به این جای حرفم که رسیم، یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین. با بغض ادامه دادم:
ـ اون اتفاق افتاد، هر وقت کابوس می بینم احساس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته. خیلی می ترسم.
بعضم شکست و اشکام راه خودشون رو روی صورتم پیدا کردن. صدای قدم هاشو شنیدم که داشت میومد به طرفم. نزدیکم که رسید ایستاد. آروم صدام زد.
ـ آرمـــینا؟
سرم رو گرفتم بالا و از پشت هاله ای از اشک به چشمای قهوه ایش نگاه کردم. حس عجیبی داشتم. صدای قلبم اونقدر زیاد بود که حس می کردم ماکان هم می شنوه. نوک انگشتام سرد شده بود و احساس داغی توی سرم داشتم. خدایا چرا من این طوری شدم. به سختی نگام رو از چشم های نگرانش گرفتم. یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت. یه دستم رو گذاشتم روی سرم و با دست دیگم دنبال یه
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد