282 عضو
رفتم. از وقتی از دانی جدا شدم، تصمیم گرفتم فاصله هتل تا ویلا رو پیاده برم. این طوری می تونستم یه کم فکر کنم. اونقدر ذهنم درگیر این چند ساعت پیش بود که زمان و مکان رو از یاد برده بودم، اما الان پاهام به شدت درد گرفته بود و باعث شده بود به زمان حال برگردم. با دقت به اطرافم نگاه کردم. یادم نمیاد از چه راهی اومدم و چطوری سر از این جا درآوردم، فقط می دونستم ویلا نزدیکه و احتمالا تا ده دقیقه دیگه به ویلا برسم. نم نم بارون هم شروع شده بود. به ویلا که رسیدم، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد جای خالی ماشین ماکان توی محوطه ویلا بود. رفتم داخل ویلا. مهسا و تانیا تنهایی نشسته بودن توی هال.
آرمینا ـ سلام.
با هم جواب سلامم رو دادن، اما معلوم بود اصلا حال و حوصله ندارن.
مهسا ـ چی شد؟ چی کارت داشت؟ چرا اِنقدر دیر اومدی؟
ارمینا ـ هیچی. پیاده اومدم واسه همین دیر شد. بقیه کجان؟
تانیا ـ مثل لشکر شکسته خورده هر کی یه طرفه. آقا شهریار رفتن تو اتاق خودشون، داداش فرشید و آقا شهرام هم بالا توی اتاق خودشونن، آقا ماکان رو هم نمی دونم.
با تعجب پرسیدم:
ـ نمی دونی ماکان کجاست؟!
مهسا ـ نه تانیا که گفتش. وقتی برگشتیم خونه یه نیم ساعت رفت بالا توی اتاقش، بعد هم اومد پایین و گفت میرم بیرون. اون موقع که داشت می رفت هیچکس حال و حوصله نداشت، واسه همین هم کسی ازش چیزی نپرسید. خودشم اونقدر حالش بد و داغون بود که هیچی نگفت و رفت.
حرفای مهسا باعث شد نگرانش بشم. معلوم نبود کجا رفته که هنوز برنگشته. فوری گوشیمو از توی کیفم درآوردم و خواستم بهش زنگ بزنم که دیدم شارژ گوشیم تموم شده و خاموشه.
ـ اَه لعنتی.
تانیا ـ چی شده؟
آرمینا ـ هیچی شارژش تموم شده و خاموشه.
تانیا ـ بیا با گوشی من زنگ بزن.
گوشی رو از تانیا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. یه بوق، دو بوق، سه بوق، اما انگاری کسی نبود گوشی رو جواب بده. داشتم از دلشوره و نگرانی می مردم. نکنه بلایی سرش اومده باشه؟! تماس قطع شد. دوباره امتحان کردم، اما بازم مثل دفعه قبل کسی جواب نداد.
گوشی رو دادم دست تانیا و رفتم سمت در. باید می رفتم دنبالش. باید پیداش می کردم. باید مطمئن می شدم حالش خوبه.
مهسا ـ کجا؟
آرمینا ـ میرم دنبالش. دلم شور می زنه، می ترسم اتفاقی واسش افتاده باشه.
مهسا ـ مگه می دونی کجا رفته که میری دنبالش؟
ارمینا ـ نه نمی دونم، میرم این اطراف یه چرخی می زنم شاید ببینمش.
بدون وقفه از خونه زدم بیرون. بارون هنوز نم نم می بارید. نیم ساعتی اون اطراف رو گشتم، اما نبود. نمی دونم چرا انتظار داشتم همون نزدیکای ویلا و توی بارون ببینمش. یادم اومد ماشینش توی ویلا
نبود، این یعنی ممکنه رفته باشه یه جای دور، ولی کجا؟ کجا ممکنه رفته باشه؟ با خودم گفتم شاید رفته باشه ساحل و باز خودم جواب دادم ساحل! اونم تو این هوا و با این بارون؟! نه امکان نداره. فکرم به جایی قد نمی داد. نمی تونستم درست فکر کنم. دل و زدم به دریا و راه افتادم سمت ساحل. باید مطمئن می شدم اون جا هم نیست. با این که ساحل رفتن تو این هوا بعید به نظر می رسید، اما امتحانش که ضرری نداشت.
راه افتادم سمت ساحل. شالم خیس شده بود و به سرم چسبیده بود، ولی مهم نبود. الان مهم این بود که ماکان رو پیدا کنم و مطمئن شم حالش خوبه و براش اتفاقی نیفتاده. وقتی به نزدیکای ساحل رسیدم، دیدم یه ماشین نزدیک دریا پارکه. از این جا که من ایستاده بودم، نمی تونستم مدلش رو تشخیص بدم، ولی رنگش که همون رنگی بود. راه افتادم سمت ماشین. حالا دیگه به نزدیکای ماشین رسیده بودم. آره خودش بود. ماشین ماکان بود، ولی خودش کجا بود؟ صدای ضبط ماشینش بلند بود و داشت یه آهنگی پخش می کرد که به خاطر سر و صدای دریا و فاصله ای که هنوز تا ماشین داشتم، نمی تونستم درست تشخیص بدم چی هست.
به راهم ادامه دادم و فاصلم رو با ماشین کم و کمتر کردم.
کاشکی چشمامو می بستم
کاشکی عاشقت نبودم، اما هستم …
کاش ندونی بی قرارم
کاش اصلا دوست نداشتم، اما دارم ...
قدم هامو تندتر کردم. نمی دونم چم شده بود، هر لحظه دلشورم بیشتر می شد. احساس می کردم اتفاق بدی افتاده. رسیدم به ماشین، در سمت راننده باز بود و کت ماکان افتاده بود روی صندلی. پاهام سست شد. همون جا به در ماشین تکیه کردم و سر خوردم پایین. خیسی زمین برام اهمیتی نداشت. چشمامو بستم و سرم رو تکیه دادم به ماشین.
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر می زنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر می زنه
کاشکی بارون غمت منو می برد
کاش ندونی که نگاهم، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسم و عشقت، دیگه می مرد
کاش گلاتو می سوزندم، کاش می رفتم نمی موندم
اما موندم …
کاش یه کم بارون بگیره، کاش فراموشت کنم من
اما دیره …
با صدای زنگ موبایلی چشمامو باز کردم. صدا از توی ماشین نبود. بلند شدم در ماشین رو آروم بستم و صدا رو دنبال کردم. با دیدن صحنه ای که پیش روم بود، سر جام خشکم زد. ماکان چند قدم جلوتر، درست نزدیک دریا روی زمین نشسته بود و سرش روی زانوهاش بود. یه قدم بهش نزدیک شدم. داشت همراه خواننده زیر لب می خوند. ساکت و بدون سر و صدا سر جام ایستادم و خیره شدم بهش.
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر می زنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر می زنه
کاشکی بارون غمت منو می برد
کاش ندونی که نگاهم، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسم و عشقت، دیگه می مرد
بیشتر از این نتونستم توی این حال ببینمش و صداش زدم. تنها عکس العملی که نشون داد این بود که صداش قطع شد.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
ـ ماکان با تو بودما.
سرش رو بلند کرد و زل زدم بهم. خدایا این چش شده؟! چرا چشماش قرمزه؟! چرا نگاهش اِنقدر غمگینه؟ این اخم روی پیشونیش واسه چیه؟
آرمینا ـ خوبی؟ معلوم هست این جا چی کار می کنی؟
--------------------------------------------------------------------------------
از جاش بلند شد رو به دریا و پشت بهم ایستاد و خیلی سرد جواب داد:
ـ فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
از جوابی که داد شوکه شدم! باورم نمی شد ماکان این طوری باهام حرف بزنه. حرصم گرفته بود. پسره ی از خود راضی، منو نگران خودش کرده بود و الان داشت بهم می گفت ربطی به من نداره! منم مثل خودش جواب دادم:
ـ منو بگو که نگرانت شدم و اومدم دنبالت، اما الان می بینم بیخودی نگران بودم، چون حالت از منم بهتره. فکر نمی کردم اِنقدر ضعیف باشی که به خاطر یه مناقصه همچین رفتاری داشته باشی. واقعا برات متاسفم.
اینو گفتم و پشت بهش حرکت کردم سمت ویلا که صداش باعث شد سر جام بایستم:
ـ با دانی خوش گذشت؟ نگفتی، چی کارت داشت؟
از لحن طلبکارنش حسابی عصبانی شدم. برگشتم سمتش. روش به سمت دریا بود و یه دستش رو برده بود توی جیب شلوارش و اون یکی دستش رو هم گذاشته بود پشت گردنش و داشت ماساژش می داد. سعی کردم مثل خودش جواب بدم.
ـ فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
روشو برگردوند. اخم روی پیشونیش غلیظ تر شده بود. با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و با صدای بلند جواب داد:
ـ لعنتی به من ربط داره. می فهمی؟ ربط داره. من باید بدونم کجای زندگیتم.
با دستش به قلبش اشاره کرد و ادامه داد:
ـ باید بدونم تکلیف این قلبی رو که بهت باختم چیه!
از حرفاش اونقدر شوکه شدم که نمی تونستم بهش جواب بدم. چند دفعه دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم، اما موفق نشدم. اونم با همون اخم زل زده بود تو چشمام و منتظر بود. وقتی دید چیزی نمیگم خودش ادامه داد:
ـ چیه؟ چرا ساکت شدی؟ چرا چیزی نمیگی؟ نگو از شنیدن حرفام تعجب کردی. نگو تو این مدت متوجه عشق و علاقم به خودت نشدی. نگو نفهمیدی می خوامت!
بلندتر از قبل و با صدایی که به داد شبیه بود ادامه داد:
ـ آره لعنتی، من تو رو دوست داشتم و دارم. تو تنها دختری بودی که بهت دل بستم و همیشه می خواستمت. تنها کسی بودی که غم و ناراحتیش منو عذاب می داد و شادیش باعث خوشحالیم بود.
روشو برگردوند سمت دریا و دستش رو کشید توی موهاش و
آروم تر از قبل ادامه داد:
ـ اما چه فایده؟ تو هیچ وقت نخواستی من و عشقمو ببینی، چون همیشه دانی بوده. دانی که از هر نظر از من سره. دانی که به قول خودت آرزوی هر دختریه. چقدر *** بودم که فکر می کردم تو با همه دخترا فرق داری و تیپ و قیافه و موقعیت دانی نمی تونه چشماتو کور کنه، اما امروز فهمیدم در موردت اشتباه کردم. تو هم یکی مثل بقیه ای.
عصبانی حرفش رو قطع کردم و گفتم:
ـ صبر کن ببینم. این حرفا چیه داری می زنی؟ بهت اجازه نمیدم هر چی به دهنت رسید بهم بگی.
برگشت سمتم و ادامه داد:
ـ تو رو خدا این بازی مسخره رو تمومش کن. من همه چی رو می دونم.
ابروهام با تعجب رفت بالا.
ـ کدوم بازی مسخره؟! تو چی می دونی؟
ماکان ـ همه چی رو. هر چی که لازم بود بدونم. بهت تبریک میگم. امیدوارم در کنارش خوشبخت شی.
توی شوک حرفاش بودم! سعی کردم حرفاشو هضم کنم. دیدمش که پشتش رو کرد بهم و راه افتاد سمت دریا.
داد زدم:
ـ بایست ببینم. منظورت از این حرفی که زدی چی بود؟ چرا امروز اِنقدر تلخ شدی و همش با نیش و کنایه حرف می زنی؟ درست حرف بزن تا منم متوجه بشم.
سر جاش ایستاد و روشو برگردوند سمتم.
ـ لازم نیست انکارش کنی. دانی بهم اس ام اس داد و گفت که قراره امروز باهات حرف بزنه و ازت خواستگاری کنه. قبل از این که بیای این جا هم پیام داد نمی خوای بهم تبریک بگی؟ آرمینا درخواستم رو قبول کرد.
چشمام تا آخرین حدش باز شد!
عکس العملم رو که دید گفت:
ـ چیه تعجب کردی؟ فکر نمی کردی به این زودی با خبر شم، نه؟ دانی اونقدر خوشحال بود که حتی نخواست صبر کنه خودت این خبر رو بهمون بدی و به محض این که بهش جواب دادی، بهم خبر داد. الان دیگه همه چی رو می دونم. تو هم بهتره خودتو بیشتر از این خسته نکنی و این بازی مسخره رو هر چه زودتر تمومش کنی.
برگشت که بره، بلندتر داد زدم:
ـ داری شوخی می کنی دیگه، نه؟ ولی بدون اصلا شوخی جالبی نبود.
برگشت سمتم و همون طور که به خودش اشاره می کرد گفت:
ـ به این قیافه می خوره که شوخی داشته باشه؟ ببینم اصلا تو واسه چی اومدی این جا؟ فقط نگو نگرانم بودی که خندم می گیره! از این جا برو و بذار تنها باشم. حالم از آدمای دو رویی مثل تو به هم می خوره.
از این لحن حرف زدنش اصلا خوشم نیومد. اون حق نداشت باهام این طوری صحبت کنه. مگه من چی کار کرده بودم که اون داشت این طوری برخورد می کرد؟ بغض توی گلوم نشسته بود، اما برام مهم نبود. الان باید حرف می زدم. نباید اجازه می دادم هر چی دلش می خواد بگه.
با همون بغض و با صدای بلند گفتم:
ـ باشه اگه حضورم باعث میشه خلوتت به هم بریزه، اگه اِنقدر ازم بدت میاد که موندنم باعث میشه حالت به
هم بخوره ...
صدام به وضوح می لرزید و همین باعث شد سرش رو بگیره بالا و بهم نگاه کنه.
ـ حرفی نیست من میرم، اما قبلش باید به حرفام گوش بدی. تو راست میگی دانی باهام حرف زد و گفت که چه احساسی بهم داره. گفت که دلش می خواد باهام ازدواج کنه. گفت که حاضره به خاطر من از زندگی گذشتش دست برداره و بیاد ایران و همین جا زندگی کنه.
اشک راه خودش رو روی گونم پیدا کرده بود با پشت دست اشکای مزاحم رو از روی صورتم پاک کردم و ادامه دادم:
ـ اما من همون جا و همون موقع بهش گفتم جوابم منفیه. بهش گفتم که اون نمی تونه انتخاب من واسه زندگی مشترک باشه. درسته که امتیازات زیادی داره، اما من مطمئنم که با وجود همه این امتیازات نمی تونم کنارش احساس خوشبختی کنم. چون در کنارش اون آرامشی رو که می خوام ندارم. چون نمی تونم به خاطر گذشتش بهش اعتماد کنم. آره آقای مهندس ماکان کاشف، من توی انتخاب شریک زندگیم به چیزایی غیر از پول و قیافه اهمیت میدم. فکر می کردم تو یکی خوب منو شناخته باشی، اما الان دارم می بینم که تو هم منو خوب نشناختی و الانم معلوم نیست به خاطر کدوم گناه نکرده ای داری محکومم می کنی و به این بدی باهام حرف می زنی.
حرفامو که زدم دیگه نموندم تا عکس العملش رو ببینم سریع دویدم سمت ویلا. فکر نمی کردم ماکان اِنقدر بد باهام حرف بزنه، اونم درست وقتی که ادعا می کرد عاشقمه. تموم راه ساحل تا ویلا رو داشتم اشک ریختم. به نزدیک ویلا که رسیدم، سرعتم رو کم کردم و مشغول پاک کردن اشکای روی صورتم شدم. به هیچ وجه دلم نمی خواست که بقیه بفهمن گریه کردم. وارد خونه که شدم، بچه ها رو دیدم که نشستن توی هال و داشتن با هم حرف می زدن. تانیا زودتر از همه متوجه من شد.
تانیا ـ اِ آرمینا جون برگشتی؟ تونستی ماکان رو پیدا کنی؟
همه سرا چرخید سمت من.
مهسا ـ چرا لباسات اِنقدر خیسه؟
آرمینا ـ چیز مهمی نیست. ماکان هم ساحل بود. میرم بالا لباسام رو عوض کنم.
و واسه خاطر این که بیشتر از این جلوی نگاه کنجکاوشون نباشم، سریع و بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم سمت پله ها و خودمو به طبقه بالا و اتاقم رسوندم.
به محض ورودم به اتاق، در رو پشت سرم قفل کردم و اول از همه شال خیسم رو از روی سرم برداشتم، بعدشم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم. اشکام دوباره راه خودشون رو توی صورتم پیدا کرده بودن. پالتوم رو در آوردم و نشستم روی تخت و دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدای هق هقم بلند نشه. همین طور که اشک می ریختم، به حرفای ماکان هم فکر می کردم. یعنی واقعا دانی بهش گفته بود من جواب مثبت دادم بهش؟ اصلا نمی فهمم واسه چی این کارو کرده! پسره ی از خود راضی احمق! من که
خیلی واضح و روشن جوابش رو دادم، پس چرا به ماکان همچین دروغی گفته؟ مکالمم با دانی رو خیلی خوب یادم میومد.
دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون و از سر جام بلند شدم. نگاه متعجبش رو بهم دوخت.
ـ کجا؟
آرمینا ـ می خوام برم.
دانی ـ به این زودی؟ تو که چیزی نخوردی!
آرمینا ـ میل ندارم.
دانی ـ هر طور راحتی. فقط بگو ببینم کی بهم جواب میدی؟
آرمینا ـ همین الان.
دانی ـ به این سرعت؟ نمی خوای به پیشنهادم فکر کنی؟
آرمینا ـ احتیاج به فکر کردن ندارم.
لبخند نشست روی لبش. ادامه دادم:
ـ جوابم منفیه.
لبخندش جمع شد و با تعجب پرسید:
ـ چرا؟! ببین من حتی حاضرم به خاطر تو بیام ایران و همین جا زندگی کنم.
آرمینا ـ صحبت این حرفا نیست. گفتم نه، چون ما به درد هم نمی خوریم. تو گذشته جالبی نداری، منم نمی تونم با این گذشته کنار بیام. حتی مطمئن نیستم حسی که بهم داری عشق باشه. اگه واقعا عاشقم بودی، برنمی گشتی سراغ کارای قبلیت. اصلا از کجا معلوم چند وقته دیگه نخوای دوباره برگردی به کارای قبلیت؟
دانی ـ من سر حرفم هستم و بهت قول میدم دیگه برنگردم سراغ گذشتم. بهت که گفتم که می خوام عوض شم. باید بهم فرصت بدی.
آرمینا ـ می دونم، اما من نمی تونم. نمی تونم، چون می دونم توی زندگی با تو نمی تونم آرامش مورد نظرم رو داشته باشم. چون به محض این که تو یه روز دیرتر برگردی خونه، فکرم میره سمت این که الان کجا و با کی هستی و داری چی کار می کنی؟ نمی تونم با شک و بدون اعتماد باهات زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم. دلم می خواد کنار کسی زندگی کنم که بهش اعتماد داشته باشم، که بدونم واسش مهمم، اونقدر که وقتی کنارم هم نباشه، مطمئن باشم دست از پا خطا نمی کنه و واسه پر کردن جای خالیم دست به هر کاری نمی زنه.
کیفمو برداشتم و رومو برگردوندم تا برم که دوباره صداشو شنیدم.
ـ این یه نفری که گفتی، ماکانه؟
برگشتم سمتش، اخم کرده بود. زل زدم تو چشمای آبیش و گفتم:
ـ چرا که نه؟ می شناسمش، می دونم که دوسم داره. منم دوسش دارم و قد چشمام بهش اعتماد دارم. درسته خیلی از چیزایی که تو داری رو اون نداره، ولی به جاش یه قلب پاک داره که فقط و فقط واسه من می تپه. می دونم که در کنارش می تونم آرامش و خوشبختی رو تجربه کنم و این واسه من از همه چی مهم تره.
نگامو ازش گرفتم، زیر لب باهاش خداحافظی کردم و از رستوران زدم بیرون.
با صدای ضربه هایی که با شدت به در اتاق زده می شد، به خودم اومدم. صدای مهسا میومد.
ـ آرمینا؟ آرمینا؟ داری چی کار می کنی؟ چرا درو قفل کردی؟ خواهش می کنم درو باز کن.
بلند شدم و به طرف در رفتم، ولی قبل از این که در رو باز کنم، با آستین لباسم
اشکامو پاک کردم. در رو که باز کردم، برگشتم و راه افتادم به طرف چمدونم که گوشه اتاق بود.
مهسا ـ چته تو؟ هیج معلوم هست داری چه کار می کنی؟ در رو چرا قفل کرده بودی؟
جوابشو ندادم و همون طور که پشتم بهش بود، چمدون رو گذاشتم روی تخت و درش رو باز کردم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
مهسا ـ با تو بودم، چرا ساکت شدی و هیچی نمیگی؟ چرا داری وسایلت رو جمع می کنی؟
آرمینا ـ چیزی نیست، فقط می خوام برگردم تهران.
صدای جیغ مانند مهسا بلند شد.
ـ چـــــی؟! می خوای برگردی تهران؟ واسه چی؟ چی شده آرمینا؟ دانی بهت چیزی گفته؟ نکنه بهت گفت نمی خوادت و تو هم واسه همین تصمیم گرفتی بری؟ ولی عصر که از پیش دانی برگشتی که حالت خوب بود، پس چرا همچین تصمیمی گرفتی؟ نکنه ماکان ...
برگشتم سمتش و سریع گفتم:
ـ تو رو خدا دست از سرم بردار مهسا. می بینی که حال درستی ندارم. کاری داری بگو، وگرنه برو بیرون بذار به کارم برسم.
نمی دونم به خاطر لحن خشک و دستوریم بود یا به خاطر دیدن قیافه و چشمای قرمزم بود که جدی شد و با نگرانی پرسید:
ـ حالت خوبه؟ بهم بگو چی شده؟ چرا چشمات اِنقدر قرمزه؟!
به سوالش جواب ندادم و برگشتم سر کارم. تصمیمم رو گرفته بودم، می خواستم برگردم تهران و باید هر چه زودتر وسایلم رو جمع می کردم. وقتی دید جوابی بهش ندادم، اومد کنارم و بازومو گرفت و کشید. برگشتم سمتش و سرمو انداختم پایین. با اون یکی دستش بازوی دیگمو چنگ زد و با دو تا دستش تکونم داد.
ـ مگه با تو نیستم؟ چرا لال مونی گرفتی؟ یه چیزی بگو، دارم از نگرانی می میرم.
سرمو گرفتم بالا و تو چشمای نگران مهسا زل زدم. دوباره اشک مهمون چشمام شد و بدون اجازه یه قطره اشک مزاحم از گوشه چشمم سر خورد و راه خودش رو روی گونم پیدا کرد و بلافاصله قطره های بعدی از چشمام سرازیر شدن. مهسا که حالم رو دید، منو کشید توی بغلش و همون طور که دستش رو پشتم می کشید توی گوشم زمزمه کرد:
ـ عزیزم، آرمینا جونم، حرف بزن. بهم بگو کی قلب مهربونت رو شکسته و باعث شده به این حال و روز بیفتی؟ خواهش می کنم باهام حرف بزن. بذار سبک شی.
لحن مهربون مهسا و آغوش گرمش باعث شد که زبون باز کنم و از اول ملاقاتم با دانی، این که چی گفتیم و چی شنیدیم و بعدشم حرفای ماکان همه و همه رو براش بگم. توی بغلش اشک ریختم و حرف زدم، مهسا هم مثل یه خواهر خوب و مهربون ساکت موند و به همه حرفام گوش داد و فقط با حرکت دستش روی کمرم سعی می کرد آرومم کنه. اونقدر گفتم و اشک ریختم تا بالاخره احساس کردم آروم تر شدم. وقتی حس کردم آروم شدم، آروم از بغل مهسا اومدم بیرون. مهسا با انگشتاش صورت خیس از اشکم رو پاک کرد و
گفت:
ـ آروم باش عزیزم. داری این طوری خودتو از پا درمیاری. چیزی نشده که. من می دونم ماکان خیلی زود متوجه اشتباهش میشه. اون تو رو خیلی دوست داره و مطمئنم هیچ وقت هم دلش نمی خواد ناراحتیت رو ببینه. تو هم به جای این که تصمیم عجولانه ای بگیری، بهتره یه کم صبر داشته باشی.
آرمینا ـ نه مهسا، دیگه نمی تونم. می خوام هر چه زودتر از این جا برم، می خوام برگردم تهران. دیگه دلم نمی خواد چشمم به چشمش بیفته. ازش انتظار چنین برخوردی رو نداشتم.
مهسا ـ عزیز من آخه مگه با رفتن چیزی درست میشه؟ به این فکر کردی که الان و تو این ساعت با کی و چطوری می خوای بری؟
آرمینا ـ با شهرام میرم.
مهسا با تعجب پرسید:
ـ با شهرام؟!
آرمینا ـ آره. دیشب، آخر شب خودش گفت اگه بشه زودتر برگرده براش بهتره. میرم بهش بگم اگه هنوز رو حرفش بود، همین الان راه بیفتیم سمت تهران.
مهسا ـ لطفا اِنقدر با عجله تصمیم نگیر. من می دونم اگه بری پایین و به شهرام بگی، اون قبول می کنه و همین الان هم راه میفته. می شناسمش، تو واسش اونقدر مهمی که حتی اگه خودشم قصد رفتن نداشت، به خاطر تو این کار رو می کنه، ولی من می دونم که با رفتنت هیچی درست نمیشه. حتی ممکنه وضع از اینی که هست بدتر هم بشه.
آرمینا ـ از این بدتر؟ نه فکر نمی کنم از این بدتر بشه. ازم نخواه این جا بمونم، چون نمی تونم. حالم خیلی بده، دلم می خواد از ماکان و هر چی که بهش مربوط میشه دور شم. خواهش می کنم درکم کن مهسا.
فکر کنم از نگاه غمگین و داغونم فهمید که موندن توی اون خونه چقدر برام سخته، چون دیگه اصراری نکرد و فقط گفت:
ـ باشه، حالا که تصمیمت رو گرفتی و این طوری می خوای حرفی نیست. تا تو وسایلت رو جمع می کنی، منم میرم به شهرام بگم آماده شه.
راه افتاد سمت در. در رو که باز کرد، صداش زدم.
ـ مهسا؟
ایستاد، اما برنگشت. از همون جا پرسید:
ـ چیه؟
آرمینا ـ ممنون که درکم می کنی.
رفت بیرون و در رو بست، منم سریع وسایلم رو جمع کردم و لباسام رو عوض کردم و چمدون به دست رفتم پایین. همه به جز شهرام پایین نشسته بودن. از قیافه هاشون می شد فهمید که گرفته و پکرن. از صدای کفشام متوجه حضورم شدن و از جاشون بلند شدن.
شهریار ـ تصمیمت جدیه؟ نمیشه صبر کنی فردا همه با هم برگردیم؟
آرمینا ـ نه نمیشه، نمی تونم تا فردا صبر کنم. هر چی زودتر برم بهتره.
شهرام هم ساک به دست و آماده اومد پایین. چشمش که به من افتاد پرسید:
ـ آماده ای؟ بریم؟
آرمینا ـ بریم.
موقع خداحافظی با بچه ها، شهریار سوییچ ماشینش رو داد به شهرام و گفت:
ـ با ماشین من برین. ما هم با ماکان برمی گردیم.
آرمینا ـ ممنونم شهریار.
شهریار ـ خواهش. خب
دیگه بهتره راه بیفتین. شهرام خیلی مواظب باش و آروم برون.
شهرام ـ چشم حواسم هست، خیالت راحت باشه.
بعد از خداحافظی، همراه شهرام سوار ماشین شهریار شدیم و راه افتادیم سمت تهران. هوا تاریک شده بود و بارون همچنان می بارید. سرمو انداختم پایین و همین طور که با ریشه های شالم بازی می کردم آروم گفتم:
ـ متاسفم، نمی خواستم مزاحمت بشم.
شهرام ـ نیستی، خودم دنبال یه بهونه می گشتم که زودتر برگردم تهران. هر چی به شهریار گفتم قبول نکرد، گفت فردا همه با هم برمی گردیم.
آرمینا ـ مرسی.
شهرام ـ خواهش. خوبی تو؟
آرمینا ـ اوهوم.
سرم درد می کرد، واسه همین سرمو چسبوندم به صندلی و چشمامو بستم. یه کم که گذشت صدای شهرام رو شنیدم.
ـ میگم آرمینا به نظر تو تانیا چطور دختریه؟
از سوالش لبخند نشست روی لبم. با همون چشمای بسته جواب دادم:
ـ دختر خیلی خوبیه. چطور مگه؟
شهرام ـ هیچی، همین طوری پرسیدم.
دوباره سکوت بینمون برقرار شد و بازم این شهرام بود که سکوت رو شکست.
ـ فکر می کنی نظرش در مورد من چی باشه؟
آرمینا ـ از چه نظر؟
هول شد و با دستپاچگی جواب داد:
ـ هیچی، همین طوری.
آرمینا ـ نظر تو در موردش چیه؟
شهرام ـ من؟ خب ... خب به نظرم دختر خوبیه.
لبخند زدم.
ـ فکر کنم به همین زودیا یه شام عروسی افتادیم، نه؟ بهت تبریک میگم، انتخابت حرف نداره.
چشمامو باز کردم تا عکس العملش رو ببینم. معلوم بود دستپاچه شده. با یه دستش فرمون رو گرفته بود و با اون یکی دستش موهاشو زد عقب و آروم گفت:
ـ فکر می کنی قبولم کنه؟
آرمینا ـ چرا که نه؟ پسر به این آقایی، از خداشم باشه.
لحنش پر از دلخوری شد و گفت:
ـ واقعا؟ اگه این طوریه پس چرا خودت ...
پریدم وسط حرفش.
ـ ببین قضیه من فرق می کنه. گذشته ها گذشته، مهم اینه که الان تو تونستی شریک زندگیت رو پیدا کنی. به نظر من که انتخابت عالیه. حالا باید به خودش بگی ببینی نظرش چیه. من که بعید می دونم مخالف باشه.
شهرام ـ خدا کنه. ممنونم آرمینا.
آرمینا ـ واسه چی؟
شهرام ـ یه کم نگران بودم، نمی دونستم باید چی کار کنم. دلم می خواست با یکی در این مورد حرف بزنم. تو با این حرفات خیلی بهم کمک کردی.
چشمامو بستم و سعی کردم با فکر کردن به شهرام و تانیا تموم تلخی های امروز رو فراموش کنم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس کردم سرعت ماشین لحظه به لحظه داره کم و کمتر میشه، تا این که بالاخره متوقف شد. چشمامو باز کردم ببینم چی شده، که دیدم شهرام کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد و رفت چند قدم جلوتر و مشغول صحبت با راننده ماشین جلویی که پشتش بهم بود شد. یهو راننده ماشین جلوییه برگشت. از دیدن ماکان، اونم درست رو به روم شوکه شدم! واسه این که از حقیقی بودنش مطمئن شم، چند بار پلکامو بستم و باز کردم، اما نه انگاری واقعی بود، ولی اون، الان و این جا چی کار می کرد؟ وقتی نگامو متوجه خودش دید، اومد سمتم. دلم نمی خواست باهاش رو به رو شم، واسه همین در سمت خودم رو از داخل قفل کردم و دوباره چشمامو بستم و تکیه دادم به صندلی. از صدای ایجاد شده فهمیدم داره سعی می کنه در سمت منو باز کنه که خوشبختانه نتونست. بعد با سوییچش زد به شیشه، توجهی بهش نکردم. با یادآوری برخورد عصرش اخمم رو کشیدم توی هم. وقتی دید توجهی بهش ندارم صدام زد.
ـ آرمینا؟ آرمینا با توام باز کن این درو. میشه بیای پایین؟ می خوام باهات حرف بزنم.
اما من اصلا دلم نمی خواست چیزی بشنوم. وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم، دست از تلاش برداشت و حدس زدم که باید رفته باشه. واسه اطمینان بیشتر یه خورده لای چشمامو باز کردم و نگاه کردم. حدسم کاملا درست بود، ماکان نبود. از این که رفته بود احساس رضایت کردم و واسه این که دیگه نبینمش، چشمامو بستم و منتظر شدم شهرام بیاد سوار شه و زودتر راه بیفتیم.
انتظارم زیاد طول نکشید. خیلی زود، در سمت راننده باز شد و شهرام نشست توی ماشین و بعد از بستن
کمربندش راه افتاد. نمی دونم چرا احساس کردم داره دور می زنه. با همون چشمای بسته پرسیدم:
ـ درست متوجه شدم؟ داری دور می زنی؟
و در کمال تعجب صدای ماکان رو شنیدم که گفت:
ـ واسه برگشتن به ویلا باید دور بزنم دیگه.
با شنیدن صداش از جام پریدم و چشمامو باز کردم و با خشم زل زدم بهش.
ـ تو ... تو ... تو این جا چی کار می کنی؟ شهرام کجاست؟ اصلا به چه حقی اومدی این جا؟
بعد هم شمرده شمرده ادامه دادم:
ـ من، می خوام، برگردم، تهران، همین الان. واسه چی داری برم می گردونی به اون ویلای لعنتی؟
همون طور که حواسش به جاده بود، با لحنی که نشون دهنده عصبانیت و خشمش بود جواب داد:
ـ من این جام چون می خوام باهات حرف بزنم و تو هم باید به حرفام گوش بدی. خواستم بیای توی ماشین خودم، اما تو مثل بچه های لجباز و کل شق گوش ندادی. تنها راهی که واسم گذاشتی این بود که جامو با شهرام عوض کنم. اونم الان درست پشت سرمونه و با ماشین من داره برمی گرده ویلا.
فوری برگشتم و از فاصله بین دو تا صندلی عقب رو نگاه کردم. شهرام رو دیدم که نشسته بود توی ماشین ماکان و داشت پشت سرمون میومد. وقتی مطمئن شدم شهرام هم برمی گرده ویلا، برگشتم و عصبانی ادامه دادم:
ـ هر چی لازم بود بشنوم، شنیدم. دیگه نه حاضرم چیز جدیدی بشنوم، نه حاضرم با تو برگردم ویلا. بهتره نگه داری، می خوام پیاده شم.
بدون توجه به من و لحن عصبانیم به رانندگیش ادامه داد. با این کارش باعث شد عصبانیتم به اوج خودش برسه و این بار با صدایی بلندتر از قبل گفتم:
ـ مگه با تو نیستم؟ میگم نگه دار. نگه دار می خوام پیاده شم. گفتم این ماشین لعنتی رو نگه دار! مگه کری؟
سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به قسمت خاکی کنار جاده هدایت کرد و بالاخره توقف کرد. تا ماشین ایستاد، دستم رو بردم سمت دستگیره در و خواستم بازش کنم و از ماشین پیاده شم، اما هر چی تلاش کردم در باز نشد. تازه فهمیدم ماکان با استفاده از قفل مرکزی در رو قفل کرده. عصبانی تر از قبل گفتم:
ـ این مسخره بازیا چیه؟ باز کن این در لعنتی رو.
با همون لحن عصبانیش گفت:
ـ اول به حرفام گوش میدی، بعد هر جا دلت خواست میری. فکر می کردم بزرگ شدی، اما می بینم نه هنوز مونده تا بزرگ شی. این رفتارای بچگونه یعنی چی؟ چرا مثل بچه ها قهر کردی؟ فکر کردی با فرار کردن چیزی درست میشه؟ از دست من عصبانی و دلخور بودی، درست، اما این دلیل نمیشه همچین تصمیمی بگیری و یهویی بار و بندیلت رو ببندی و برگردی خونه. فکر کنم باید یادت بندازم که چند سالته!
عصبانی پریدم میون حرفش.
ـ آره حق با توئه، من بچم. اصلا دلم می خواد تصمیمای بچگونه بگیرم، این به خودم مربوطه. تو هم
بهتره بری دنبال کارت و این بچه رو با افکار بچگونش تنها بذاری آقای مهندس!
خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد. گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد و جواب داد:
ـ جانم؟
ـ ...
ماکان ـ نه چیزی نشده. ببین شهرام جان من و آرمینا باید با هم حرف بزنیم. ممکنه حرفامون طول بکشه و هم تو خسته شی، هم بچه ها نگران شن، واسه همین تو برگرد برو ویلا، ما هم که حرفامونو زدیم برمی گردیم.
ـ ...
ماکان ـ قربانت. مواظب خودت باش. ویلا می بینمت.
هنوز حرفش تموم نشده بود که فوری گفتم:
ـ این کارا یعنی چی؟ چرا به شهرام گفتی بره؟ من نمی خوام حرفاتو بشنوم، مگه زوره؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که شهرام با یه تک بوق از کنارمون رد شد و رفت.
ماکان ـ ببین من الان به اندازه کافی عصبانی هستم، بهتره دیگه بیشتر از این با اعصاب من بازی نکنی! می دونی وقتی برگشتم ویلا و از مهسا شنیدم با شهرام برگشتی تهران چقدر از دستت عصبانی شدم؟ اصلا باورم نمی شد تو یه همچین کاری بکنی. زنگ زدم به گوشیت، اما خاموش بود. شماره شهرام رو گرفتم، که اونم جواب نداد. فرشید که دید حالم خوب نیست، گفت خیلی وقت نیست که رفتن، اگه سریع تر بری حتما بهشون می رسی. دیگه موندن رو جایز ندونستم و سریع راه افتادم. توی راه فقط به این فکر می کردم که هر جور شده باید خودمو بهتون برسونم. از بس سرعتم زیاد بود، چند دفعه نزدیک بود تصادف کنم. از وقتی گواهینامه گرفتم، این اولین دفعه ست که این طوری با عجله و بدون توجه به قانون رانندگی کردم. می دونی چرا؟ چون تموم فکر و ذهنم درگیر این بود که خودمو به شماها برسونم. چون باید قبل از برگشتنت به تهران، حرفامو بهت می زدم.
نفسش رو پر صدا داد بیرون و یه کم آروم تر ادامه داد:
ـ بعد از این که حرفاتو زدی و برگشتی ویلا، یه کم دیگه اون جا قدم زدم، اما دیدم آروم و قرار ندارم. دانی پیام داده بود تو درخواستش رو قبول کردی و تو انکارش می کردی. باید می فهمیدم قضیه چیه و کدومتون دارین راست می گین.
پریدم وسط حرفش.
ـ فقط دروغگو نشده بودم که اونم امروز و به لطف شما شدم!
با دستش محکم کوبید روی فرمون و با صدای بلند گفت:
ـ دارم حرف می زنم. لطف کن تا وقتی که حرفام تموم نشده، نپر وسط حرفم. بذار حرفام تموم شه، بعد هر چی خواستی بگو، هر کاری دلت خواست هم بکن. فقط فعلا بذار حرفمو بزنم.
دوباره یه نفس عمیق کشید. احتمالا می خواست با این کار به اعصابش مسلط شه و آروم تر از قبل ادامه داد:
ـ داشتم می گفتم. رفتم هتلی که دانی توش اقامت داشت. حالش زیاد رو به راه نبود، یه جورایی بی حوصله و کلافه بود. وقتی ازش در مورد امروز و قرارتون پرسیدم، اولش ساکت شد و هیچی
نگفت، اما بعد شروع کرد به تعریف کردن کل ماجرا. گفت که چند وقته بود می خواسته باهات حرف بزنه، اما نمی دونسته چطوری. تا این که درست روز قبل از سفرمون به شمال، از توی گوشیم شمارت رو پیدا می کنه و تصمیم می گیره باهات تماس بگیره. گفت که اولش بهش توجه نکردی، ولی بالاخره امروز تونست راضیت کنه که به حرفاش گوش بدی. گفت که همه چی رو بهت گفته، از اولش تا الان. گفت که بهت گفته به خاطر تو حاضره از گذشتش دست بکشه و رفتارش رو عوض کنه و حتی به خاطرت حاضر شده بیاد ایران. گفت که بهش چی جواب دادی. همه حرفایی رو که امروز بینتون رد و بدل شده بود واسم گفت. بهش گفتم: پس چرا بهم پیام دادی و گفتی که بهت جواب مثبت داده؟
برگشت سمتم و یه کم بهم نگاه کرد و در همین حال گفت:
ـ می دونی چی جواب داد؟
وقتی دید من ساکتم خودش ادامه داد:
ـ گفتش وقتی ازش پرسیدم ماکان می تونه فرد مورد نظرت باشه و تو گفته بودی چرا که نه و تاییدم کرده بودی، عصبانی شده و خواسته به یه شکلی حال منو بگیره و برای همین اون پیام رو فرستاده. گفتش که الان که فکر می کنه، می بینه کارش درست نبوده و از کارش پشیمون بود. وقتی این حرفا رو از زبون دانی شنیدم، دیگه یه دقیقه موندن رو هم جایز ندونستم و با سرعت ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ویلا. می خواستم هر چه زودتر باهات حرف بزنم و بابت حرفام ازت عذر خواهی کنم و ازت بخوام منو ببخشی، ولی وقتی رسیدم ویلا فهمیدم که دیر کردم و تو رفتی. آرمینا بابت همه حرفای عصرم ازت عذر می خوام. میشه خواهش کنم منو ببخشی؟ من اشتباه کردم، ولی بهم حق بده. من یه عاشقم، بهم حق بده که در مقابل عشقم بی منطق باشم. بعد از پیام دانی احساس کردم همه چی رو باختم. تو همه زندگیمی، باور این که همه زندگیمو به دانی باخته باشم خیلی برام سخت بود. من خیلی وقته که بهت علاقه دارم و عاشقتم، اما هیچ وقت نفهمیدم احساس تو به من چیه. واسه همین فکر کردم تو دانی رو انتخاب کردی.
وقتی حرفاش تموم شد، از ماشین پیاده شد.
با بسته شدن در ماشین، زل زدم به جای خالیش. حرفاش حسابی فکرم رو درگیر خودش کرده بود. باورش برام سخت بود که دانی از روی حسادت یه همچین حرفی به ماکان زده باشه و باعث این همه دردسر شده باشه. یه کم که با خودم فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که خب، من که ماکان رو دوست داشتم، اونم که منو دوست داشت، پس چرا داشتم هر دو تاییمون رو به خاطر یه همچین موضوعی اذیت می کردم؟ درسته اون موقع باهام بد حرف زده بود، اما بعدش که همه چی رو فهمیده بود و متوجه شده بود اشتباه کرده، می خواسته از دلم دربیاره و حتی به خاطرش تا این جا هم دنبالم اومده بود.
بهتره منم همه چی رو فراموش کنم و ببخشمش. تصمیمم رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت ماکان. هنوزم داشت بارون میومد. سرم رو گرفتم طرف آسمون و به لبخند زدم. داشتم به این فکر می کردم که چطوری بهش بگم که بخشیدمش؟ هنوز چند قدمی از ماشین فاصله نگرفته بودم که متوجه سنگی که جلوی پام بود نشدم و پام گیر کرد بهش و پرت شدم روی زمین و با صورت رفتم توی گِلا. جیغی که موقع افتادن کشیدم، ماکان رو متوجهم کرد و برگشت سمتم. آخرین چیزی که قبل از فرو رفتن توی گِلا دیدم، ماکان بود که داشت به سرعت میومد سمتم. چشمام بسته بود. دست ماکان دور بازوهام حلقه شد و منو بلند کرد و کمکم کرد که به سپر ماشین تکیه بدم. صدای نگرانش رو شنیدم که پرسید:
ـ چی شدی تو؟ حالت خوبه؟ ببینم طوریت که نشد؟ جاییت درد نمی کنه؟
تموم بدنم درد می کرد. پیشونیم هم بد جور می سوخت، اما من به تنها چیزی که فکر می کردم، گِلایی بود که چسبیده بود به صورتم.
آرمینا ـ خوبم، طوریم نیست.
با وجود این که چندشم می شد، ولی سعی کردم هر طوری شده این گلای لعنتی رو از روی صورتم پاک کنم. دستای ماکان رو از دور بازوهام آزاد کردم. اول از همه سعی کردم دور چشمامو تمیز کنم تا بتونم بازشون کنم. چشمامو که باز کردم، دیدم ماکان با یه لبخند خبیث توی فاصله کمی ازم روی زانوهاش نشسته روی زمین و داره با نگام می کنه. یه سر و گردن بالاتر از من بود. همین باعث می شد آب بارون از روی موهای خیسش سر بخوره و بچکه روی صورتم. این فاصله کم، اونم بعد از فهمیدن احساساتش نسبت به خودم، باعث شده بود حسابی معذب شم. دوباره دستمو به چشمام کشیدم و سعی کردم با آستینم صورتم رو تمیز کنم و مرتب زیر لب غر می زدم.
ـ ببین به چی روزی افتادم. تموم صورت و لباسام گلی شده. همش تقصیر توئه. اَه اَه اَه حالم داره به هم می خوره.
صدای آروم خندیدنش رو که شنیدم، عصبانی زل زدم بهش و گفتم:
ـ به چی می خندی؟ من این جا چیز خنده داری نمی بینم.
با شنیدن حرفم با صدای بلند خندید. مبهوت به حرکاتش نگاه می کردم. بعد از این که خندش قطع شد، دست راستشو آورد بالا و گذاشت کنار صورتم. همون طور که با انگشت شصتش صورتمو نوازش می کرد، زل زد به چشام و گفت:
ـ به قیافه دوست داشتنی یه فرشته کوچولو که با این که صورتش پر از گِله، ولی بازم شیرین و خوردنیه.
بعدش هم با کمال پررویی خیره شد به لبام. تموم تنم از شنیدن حرفاش و نگاهش گر گرفت. ماکان و این حرفا؟! این طرز حرف زدن از ماکان بعید بود. بدتر از حرفاش، این نگاه ماتش بود. باید یه جوری از این حال و هوا درش میاوردم و متوجهش می کردم. واسه همین دستم رو آروم بردم کنارم و
از روی زمین یه کم گل برداشتم و یه دفعه چسبوندم به صورتش! تنها واکنشی که تونست انجام بده، این بود که چشماشو ببنده. حالا این من بودم که داشتم لبخند می زدم. به خودش اومد. دستش رو از رو صورتم برداشت و گفت:
ـ اِ اِ اِ این چه کاری بود کردی؟
از سر جام بلند شدم و با خنده گفتم:
ـ حقت بود جناب کاشف، تا تو باشی دیگه بهم نخندی و هیز بازی در نیاری.
یه کم با تعجب نگام کرد و بعد با صدای بلند خندید و مشغول پاک کردن صورتش شد. داشتم به لباسام که گلی شده بود نگاه می کردم که گفت:
ـ بخشیدی منو؟
چشم از لباسام گرفتم و به ماکان که حالا ایستاده بود نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گفتم:
ـ اوهوم.
یه لبخند نشست روی صورتش و ادامه داد:
ـ حالا که بخشیدیم، باهام ازدواج می کنی؟
آرمینا ـ نـــه.
با تعجب حرفم رو تکرار کرد.
ـ نـــه؟!
بازم سرمو تکون دادم.
ـ اوهوم.
لبخندش جمع شد.
ـ داری شوخی می کنی، نه؟
با اخمی که سعی می کردم ساختگی بودنش معلوم نشه به خودم اشاره کردم و گفتم:
ـ به نظرت به این قیافه می خوره شوخی داشته باشه؟
ماکان ـ پس اون حرفایی که ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ اون حرفا مال قبل بود. بعد از اتفاقایی که امروز افتاد، ترجیح میدم یه کم بیشتر فکر کنم. دلم نمی خواد عجولانه و بدون فکر تصمیم بگیرم. آخه صحبت یه روز و دو روز نیست، صحبت یه عمر زندگیه. الکی که نیست. دلم نمی خواد با یه تصمیم عجولانه و نسنجیده آیندمو خراب کنم. میرم از توی ماشین بطری آبم رو بیارم صورتامون رو بشوریم.
وقتی پشتم رو بهش کردم، یه لبخند عمیق نشست روی لبم. تو اون لحظه قیافش واقعا دیدنی شده بود. خوب حالت رو گرفتم جناب مهندس، تا تو باشی دیگه باهام بد حرف نزنی!
صورتامون رو شستیم. ماکان هم که بعد از جواب من حسابی تو فکر بود، کاپشن خیسش رو درآورد و گذاشت صندوق عقب و خودشم رفت نشست توی ماشین و منتظر شد تا من مانتو، کاپشن و شال گلیم رو عوض کنم. رفتم سر وقت چمدونم که توی صندوق عقب بود و یه شال دیگه از داخلش برداشتم و سرم کردم. بعد هم بیرون ماشین و توی بارون مانتومو عوض کردم، اما هیچ جوری نمی تونستم از شر شلوار جین سورمه ایم که حسابی هم گلی شده بود خلاص شم. چاره ای نبود، باید تا رسیدن به ویلا و عوض کردنش صبر می کردم. لباس گلیم رو گذاشتم صندوق عقب و درش رو بستم و رفتم سوار شدم.
باقی مسیر تا ویلا به سکوت گذشت. وقتی وارد خونه شدیم، بچه ها توی هال نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن، اما همین که چشمشون به ما دو تا افتاد، ساکت شدن و زل زدن بهمون. توی اون لحظه واقعا قیافه هاشون دیدنی شده بود!
آرمینا ـ می بخشین مزاحم نگاه کردنتون میشم، ولی من
باید هر چه زودتر یه سر و سامونی این وضعیتم بدم. پس فعلا با اجازه.
و بلافاصله راه افتادم سمت پله ها که برم داخل اتاقم. روی پله آخر بودم که صدای ماکان رو شنیدم.
ـ منم میرم دوش بگیرم و لباس عوض کنم.
فرشید ـ نمی خوای بگی چی شده؟
جلوی در اتاقم ایستادم و منتظر شدم ببینم ماکان چی جواب میده.
شهریار ـ فقط امیدوارم ماشین نازنینم رو به گند نکشیده باشین با این سر و وضعتون.
صدای اعتراض مهسا بلند شد.
ـ اِ شهریار الان وقت این شوخیاست؟
ماکان ـ نترس ماشینت هیچیش نشده، فقط چون لباسام خیس بوده، یه کم خیس شده.
دیگه نایستادم تا بقیه حرفاشون رو بشنوم و رفتم داخل اتاق. شال و مانتومو درآوردم. باید قبل از هر کاری یه دوش می گرفتم، بعدشم لباسام رو عوض می کردم. وارد حمام که شدم، تازه یادم افتاد لباسام توی چمدونم و توی صندوق عقب ماشین شهریاره. خواستم برم بیارمش، که یهو در اتاق باز شد و مهسا در حالی که چمدونم توی دستش بود، اومد داخل و در رو بست. چمدون رو گذاشت روی زمین و گفت:
ـ فکر کنم گفتی می خوای یه سر و سامونی به وضعیتت بدی، اما هنوز که همون شکلی ایستادی این وسط.
آرمینا ـ بله قرار بود همین کار رو هم بکنم، اما دیدم یادم رفته چمدونم رو بیارم. خواستم بیام پایین و بیارمش، که خوشبختانه تو زحمتش رو کشیدی.
نشستم کنار چمدون و همین طور که داشتم بازش می کردم، ادامه دادم:
ـ خب بگو ببینم ماشین شوهر جونت که کثیف نشده بود؟
مهسا ـ دیوونه، تو شهریار رو نمی شناسی؟ نمی دونی داشت شوخی می کرد؟
آرمینا ـ اون وقت اگه شوخی بود، پس چرا رفت چکش کرد؟
مهسا ـ کی همچین حرفی زده؟
آرمینا ـ کسی نگفته، اما وقتی چمدون من دست توئه، یعنی رفته دیده، بعد چشمش خورده به چمدون من و آوردتش.
مهسا ـ نخیر اینطوریا نبود. شهرام که رفت چمدونش رو از داخل ماشین بیاره، دیده چمدون جناب عالی و لباساتون اون جا، جا مونده، اونم فکر کرده ممکنه به وسایلت احتیاج داشته باشی، برش داشته و با خودش آورده.
آرمینا ـ آهان.
مهسا ـ خب نمی خوای بگی چی شده؟ چرا این ریختی برگشتین؟ چرا ماکان اِنقدر گرفته و دمغ بود؟
لباسا و حولمو برداشتم و گفتم:
ـ می بینی که چه وضعیتی دارم. باید اول برم دوش بگیرم، بعدش که اومدم شایـــــد بهت گفتم چی شده. البته اگه قول بدی دختر خوبی باشی!
بعد هم یه چشمک بهش زدم و رفتم داخل حموم.
صدای مهسا رو شنیدم که گفت:
ـ واقعا که، خیلی لوسی.
از این که تونسته بودم حرصش بدم، یه لبخند نشست روی لبم.
--------------------------------------------------------------------------------
از حموم که اومدم بیرون مهسا نبود. مشغول خشک کردن موهام شدم. وقتی کار موهام تموم شد،
خواستم آرایش کنم که یادم اومد با مامان اینا صحبت نکردم. آخه بهشون قول داده بودم بعد از مناقصه بهشون زنگ بزنم و نتیجه رو بگم، اما با اتفاقاتی که پیش اومد به کلی فراموش کرده بودم. سریع رفتم سمت کیفم و گوشی و شارژر رو درآوردم و گوشیمو زدم به برق و روشنش کردم. به محض روشن شدن گوشی، سه تا پیام دریافت کردم. اولیش از طرف بابا بود. نوشته بود:
ـ «عزیزم کجایی؟ خوبی؟ مناقصه چی شد؟»
دومی از طرف مامان بود.
ـ «آرمینا کجایی مادر؟ چرا گوشیت خاموشه؟»
سومی رو باز کردم، بازم بابا بود.
ـ «آرمینا گوشیتو روشن کردی بهمون زنگ بزن، نگرانتیم دخترم.»
سریع شماره بابا رو گرفتم. هنوز یه بوق دو تا نشده بود که صدای نگران جانم بابا گفتنش پیچید توی گوشی.
آرمینا ـ سلام بابا جون. ببخشین گوشیم شارژش تموم شده بود و خاموش شده بود، من اصلا حواسم نبود. خوبین شما؟
بابا ـ سلام بابا جون. خوبی تو؟ کشتی ما رو از نگرانی. می دونی الان ساعت چنده؟ عصری زنگ زدم مهسا، گفت بیرونه وقتی اومد میگم بهتون زنگ بزنه، اما بازم ازت خبری نشد.
آرمینا ـ حق با شماست، ببخشین.
بابا ـ مهسا می گفت مناقصه رو نبردین.
آرمینا ـ آره.
بابا ـ فدای سرتون. این نشد، بعدی. غصه نخوری بابا.
آرمینا ـ نه دیگه الان فراموشش کردم. شما چه خبر؟ خوبین؟ مامان نیست؟
بابا ـ چرا عزیزم، اونم هین جاست، منتظره گوشی رو بدم بهش. خب حالا که فهمیدم خوبی گوشی رو میدم با مامان صحبت کن. با من کاری نداری؟
آرمینا ـ ممنون بابا جون. ما هم فردا بر می گردیم تهران.
بابا ـ باشه عزیزم. مواظب خودت باش. خداحافظ.
بعد از خداحافظی با بابا، مشغول صحبت با مامان بودم که مهسا اومد توی اتاق. یه لبخند موذی هم روی لباش بود. وقتی دید دارم صحبت می کنم، رفت نشست روی تخت و با همون لبخند زل زد بهم. مونده بودم این به چی داره فکر می کنه که لبخندش جمع نمیشه؟! بالاخره بعد از ده دقیقه با مامان خداحافظی کردم.
آرمینا ـ چی شده؟
لبخندش تبدیل شد به خنده و گفت:
ـ ماکان واسمون تعریف کرد که خوردی زمین و گلی شدی. حتما قیافت خیلی باحال شده بود. کاش اون جا بودم و می دیدمت!
برگشتم یه چشم غره بهش رفتم که گفت:
ـ خب بابا، حالا نخور منو. تعریف کن ببینم چی شد که ماکان که عصبانی اومد دنبالتون، دمغ برگشت خونه؟
با یادآوری ماکان و حال گرفتش لبخند زدم.
ـ به من چه که ماکان چه شکلی برگشته؟
مهسا ـ به تو چه؟ من که خوب می دونم همه این آتیشا از گور تو بلند میشه!
خندیدم و یه دیوونه ی زیر لبی نثارش کردم.
مهسا ـ خب من منتظرم. منو که می شناسی، تا جوابی که می خوام نگیرم، از این جا نمیرم، پس بهتره هر چه زودتر برام
بگی چی شده.
حق با مهسا بود، پس بهتر بود هر چه زودتر همه چی رو بهش بگم تا شاید زودتر دست از سرم برداره. نشستم کنارش و همه چی رو براش گفتم. وقتی علت دمغ بودن ماکان رو فهمید، کلی خندید و گفت:
ـ خیلی بدجنسی، طفلی ماکان.
آرمینا ـ خب ما اینیم دیگه.
مهسا ـ از دست تو!
خواستم چیزی بگم که یکی در اتاق رو زد. شهریار بود، چون بلافاصله گفت:
ـ مهسا جان، فکر کنم قرار بود بیای آرمینا رو واسه شام صدا بزنی، نه این که خودتم این جا موندگار شی! زود بیاین دیگه.
مهسا ـ خیلی خب اومدیم.
و اشاره کرد بریم. همراه مهسا از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین. موقع شام، حواسم به ماکان بود که هنوز گرفته بود و به جای خوردن، مشغول بازی با غذاش بود. بعد از شام هم رفتیم استراحت کنیم، چون قرار بود فردا برگردیم تهران.
--------------------------------------------------------------------------------
دو روزی می شد که از رامسر برگشته بودیم. از صبح دانشگاه بودم و تازه کلاسام تموم شده بود. رفتم سمتی که ماشینم بود و سوار ماشین شدم. داشتم کمربندم رو می بستم که یکی زد به شیشه. برگشتم دیدم ماکانه. شیشه رو دادم پایین.
ـ سلام. تو این جا چی کار می کنی؟
ماکان ـ سلام. خوبی؟ می خواستم ببینمت. باید باهات حرف بزنم. زنگ زدم به گوشیت، اما جواب ندادی، برای همین زنگ زدم شرکت. شهرام گفت تا یازده و نیم دانشگاهی، منم اومدم این جا.
آرمینا ـ آها، باشه. خب حالا چی می خواستی بگی؟
ماکان ـ تعارفم نمی کنی بشینم توی ماشینت؟
آرمینا ـ ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود! واسه چی ایستادی؟ بیا سوار شو دیگه.
ماکان ماشینو دور زد و اومد نشست جلو.
ـ خب حالا شد.
بعد هم یه شاخه رز قرمز گرفت سمتم و گفت:
ـ تقدیم به خانوم مهندس خودم.
گل رو ازدستش گرفتم و همین طور که تشکر می کردم گفتم:
ـ مناسبتش چیه اون وقت؟
شیطون شد و گفت:
ـ حالا!
از لحن شیطون و نگاه خیرش معذب شدم و برای این که جو رو عوض کنم گفتم:
ـ خب گفتی می خوای باهام حرف بزنی، می شنوم. چی شده؟
ماکان ـ آره.
یه نگاه به ساعتش کرد و ادامه داد:
ـ تقریبا یه ساعت دیگه راه میفتم سمت اصفهان. می خواستم ببینمت و قبل از رفتنم باهات حرف بزنم.
با تعجب پرسیدم:
ـ اصفهان؟! اونم الان؟! واسه چی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
نفسش رو فوت کرد بیرون و تکیه داد به صندلی و گفت:
ـ نه چیزی نشده، فقط یه کم خستم، می خوام برم اصفهان هم یه سر به بابا اینا بزنم، هم یه کم استرحت کن.
آرمینا ـ آها، خب باشه امیدوارم بهت خوش بگذره. فکر نکنم دیگه تا پایان تعطیلات عید برگردی.
ماکان ـ نه میام. قراره یه هفته ای برم و برگردم. دلم اون همه طاقت نمیاره!
آرمینا ـ طاقت چی رو؟
یه جور خاصی
بهم نگاه کرد و گفت:
ـ ولش کن. اومدم این جا، چون می خواستم بهت بگم توی این فاصله که من اصفهانم، تو هم می تونی به حرفایی که توی رامسر زدیم خوب فکر کنی. منم یه روز قبل از این که بخوام برگردم تهران، باهات تماس می گیرم تا ببینم بالاخره تصمیمت چیه. اگه جوابت مثبت بود، که من با بابا و مامان صحبت می کنم و با خودم میارمشون تهران تا هر چه زودتر کارا انجام بشه، اما ... اما اگه جوابت منفی بود ...
یه کم سکوت کرد و بعد با شیطنت ادامه داد:
ـ اون وقته که بازم باید یک هفته دیگه فکر کنی و این موضوع اونقدر ادامه پیدا می کنه تا جواب مثبت بشه.
با شنیدن حرفش لبخند نشست روی لبم.
ـ دیگه چی جناب مهندس؟
ماکان ـ فعلا فقط همین. سعی کن تو این مدت خوب فکراتو بکنی تا ببینیم بعدش چی میشه.
دلم می خواست بهش بگم من خیلی وقته فکرامو کردم و جوابم مثبته، اما غرورم بهم همچین اجازه ای نمی داد، واسه همین سکوت کردم.
ماکان ـ شنیدی حرفامو؟
آرمینا ـ آره شنیدم. باشه.
ماکان ـ خوبه. خب اگه با من کاری نداری برم دیگه. باید برم خونه وسایلم رو بردارم و راه بیفتم.
آرمینا ـ نه کاری ندارم. به مامان و بابات سلام برسون. مراقب خودت باش.
ماکان ـ باشه حتما، تو هم همین طور.
دستش رفت سمت دستگیره در، اما بازش نکرد. برگشت و نگاهش رو بهم دوخت. چند لحظه بهم خیره شد و بعد هم سرش رو انداخت پایین و با یه خداحافظی زیر لبی از ماشین پیاده شد
شب بود، توی اتاقم نشسته بودم و داشتم درس می خوندم که گوشیم شروع کرد به زنگ زدن. نگام رفت سمت ساعت. ساعت یازده بود. رفتم سمت گوشیم. با دیدن اسم ماکان روی صفحه گوشیم تعجب کردم. از رفتن ماکان سه روزی می گذشت و من اصلا انتظار نداشتم قبل از روز ششم باهام تماس بگیره. اونم این وقت شب! یهو نگران شدم. نکنه اتفاقی واسش افتاده بود که تماس گرفته بود؟! سریع گوشیمو جواب دادم.
ـ سلام.
ماکان ـ چه عجب بالاخره گوشیتو جواب دادی؟! کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که خوابی و می خواستم گوشی رو قطع کنم. خوبی تو؟
آرمینا ـ من که خوبم، ولی تو رو فکر نکنم خوب باشی!
ماکان ـ از کجا فهمیدی؟
آرمینا ـ اگه یه نگاه به ساعتت بندازی، خودت متوجه میشی.
ماکان ـ ساعت هنوز یازدهه، نگو که خواب بودی!
ارمینا ـ نخیر بیدار بودم، داشتم درس می خوندم. نمی خوای بگی چی شده که الان تماس گرفتی؟
ماکان ـ آفرین دختر درسخون! خودت که گفتی حالم خوب نیست.
آرمینا ـ یعنی چی حالت خوب نیست؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
ماکان ـ خودتو بذار جای من، اگه کیلومترها از عشقت فاصله داشتی، حالت خوب بود؟ این چند روز که اومدم این جا یه طوریم. احساس می کنم یه چیزی کم
دارم، کلافم، اصلا آروم و قرار ندارم. یه وقتایی به سرم می زنه راه بیفتم و بیام تهران. طاقت دوریتو ندارم، دل تنگم. دیگه امشب هر کاری کردم نتونستم تحمل کنم و زنگ زدم بهت. گفتم شاید با شنیدن صدات یه ذره آروم شم.
یه کم مکث کرد و دوباره ادامه داد:
ـ اما الان بی تاب تر از همیشم. آرمینا فکراتو کردی؟ بالاخره جواب من چی شد؟ باور کن دیگه نمی تونم صبر کنم.
ضربان قلبم با شنیدن حرفاش بالا رفته بود. انگاری بی قرار بودنش به منم سرایت کرده بود. وقتی دید ساکتم و حرفی نمی زنم، صدام زد. اونقدر توی صداش تمنا و خواهش وجود داشت که باعث شد ناخودآگاه بهش بگم:
ـ جانم؟
حالا نوبت اون بود که سکوت کنه. مطمئن بودم که این سکوتش بر می گرده به جانم گفت من.
چند لحظه بعدش سکوت رو شکست.
ـ جواب من چی شد عزیزم؟
آرمینا ـ خب ... خب من موافقم.
صدای نفس بلندی که کشید رو شنیدم و یه لبخند نشست روی لبم. صداش بر از شادی و هیجان شد.
ـ مرسی عزیزم، قول میدم خوشبختت کنم. نمی دونی چقدر خوشحالم! امشب بهترین شبه عمرمه. دلم می خواد همین الان برم و به مامان بگم.
فوری گفتم:
ـ فقط من یه شرط دارم.
صداش مضطرب شد و گفت:
ـ شرط؟ چه شرطی؟
آرمینا ـ این که همسر آیندم نباید بی نظم و شلخته باشه، چون من از مردای شلخته اصلا خوشم نمیاد.
با تردید جواب داد:
ـ خب منم نیستم.
بدجنس شدم و گفتم:
ـ ولی من همچین فکری نمی کنم. هنوز یادم نرفته وقتی اومدم خونه ات چقدر اون جا به هم ریخته و شلوغ بود!
فوری گفت:
ـ نه نه باور کن من شلخته نیستم. اون دفعه هم مهمون داشتم و وقتی مهمونا رفتن خسته بودم رفتم خوابیدم. گفتم فردا همه چی رو مرتب می کنم، اما فرداش مریض شدم و نتونستم خونه رو مرتب کنم و از شانس بدم تو درست تو هم روزی که خونه ام به هم ریخته بود، اومدی و اون جا رو دیدی.
از لحن دستپاچه و مظلومش خندم گرفت. سعی کردم آروم بخندم تا متوجه نشه.
ـ باشه بابا، قبول کردم تو پسر منظمی هستی.
دوباره پر انرژی گفت:
ـ خب حالا که قبول کردی، تا شرط دیگه ای نذاشتی، بهتره برم بهشون خبر بدم. تا همین الانشم حسابی دیر شده. دلم می خواد زودتر همه چی شکل رسمی بگیره. می خوام هر چه زودتر مال من شی.
از شنیدن حرفاش حس خوبی بهم دست داد. خوشحال بودم که نمی تونه منو ببینه. این طوری دیگه مجبور نبودم لبخندی که ناخواسته روی لبام نشسته بود رو پنهان کنم. منم به اندازه ماکان از این موضوع خوشحال بودم.
ماکان ـ سعی می کنم فردا با بابا و مامان بیایم تهران. تو کاری نداری؟ چیزی نمی خوای از این جا برات بیارم؟ البته سوغاتیت محفوظه. خب پس تا مامان و بابا نخوابیدن من برم همه چی رو بهشون بگم.
آرمینا ـ نه من چیزی نمی خوام. مواظب خودت باش.
ماکان ـ قربونت برم عزیز دلم، تو هم مواظب خودت باش. خیلی زود میام پیشت.
احساس می کردم از درون دارم می سوزم. گوشی رو قطع کردم و چسبوندمش به قلبم تا شاید برای یه ذره هم که شده قلب بی قرارم آروم بگیره.
فردای اون شب، وقتی داشتیم ناهار می خوردیم، مامان گفت که مامان ماکان باهاش تماس گرفته و اجازه خواسته که یه شب بیان و صحبت های نهایی رو بکنن. گویا ماکان به مامانش گفته که باهام صحبت کرده و مامان هم وقتی اینو شنیده بوده، بعد از مشورت با بابا بهشون گفته بود که هر وقت بخوان می تونن بیان و اونا هم واسه فردا شب قرار گذاشته بودن.
توی صندلیم جا به جا میشم. چشمم می خوره به چهره غرق خواب همسرم که وقتی خوابه، عجیب منو یاد پسر بچه ها می ندازه. توی دلم کلی قربون صدقش میرم و از خدا ممنونم که اونو شریک زندگیم قرار داد. از چهره مهربون و غرق خواب ماکان چشم می گیرم و از پنجره کوچک هواپیما به بیرون زل می زنم و خاطرات نه چدان دور و شیرینم با ماکان رو به یاد میارم. این که تو همون شب خواستگاری، با اصرار و پافشاری فراوان، مامان و بابا رو راضی کرد تا مراسممون رو هر چه زودتر و تا قبل از تحویل سال بگیریم. دو روز بعدش توی محضر من و ماکان به عقد همدیگه دراومدیم و قرار شد ده روز بعدش عروسی بگیریم و بریم سر خونه و زندگی خودمون، اما درست هفت روز مونده به عروسیمون، پای ماکان به علت سر خوردن توی حموم خونه اش شکست. توی بیمارستان وقتی پاشو گچ گرفتن، دکتر بهش گفت تا هشت هفته پاش باید توی گچ بمونه و تا سه هفته هم باید استراحت کنه و این به معنای کنسل شدن مراسممون بود. هیچ وقت یادم نمیره از بیمارستان که اومدیم بیرون بهم گفت:
ـ ولی من مراسم رو برگزار می کنم.
منم واسه این که به خودش فشار نیاره و از اون حال و هوا در بیارمش گفتم:
ـ ولی من نمی خوام شوهرم تو عروسی پاش لنگ بزنه و نتونه درست و حسابی برقصه. اونم اخماشو کشید تو هم و دیگه چیزی نگفت. اون روزا ماکان حسابی کلافه و عصبی بود، مخصوصا که توی تعطیلات عید، فرشید و دختر خاله اش پانی با هم ازدواج کردن و شهرام و تانیا هم نامزد کردن و فقط این وسط من و ماکان موندیم لنگ در هوا. به قول خودش که می گفت:
ـ تو رو خدا شانس رو می بینی؟ من بدبخت اِنقدر عجله داشتم زودتر بریم سر خونه و زندگیمون، حالا باید این جا بشینم و ببینم همه رفتن سر خونه زندگیشون ما هنوز سرگردونیم.
بعد از عید به خاطر نزدیکی بیشتر به ماکان، از شرکت شهریار به شرکت ماکان نقل مکان کردم و در کنار ماکان مشغول کار شدم، البته به صورت پاره وقت. وقتی گچ پای ماکان
رو باز کردن، اواخر اردیبهشت بود و از اون جایی که زمان تحویل پایان نامم نزدیک بود و من حسابی درگیر کارای پایان نامم بودم، برگزاری مراسم رو به تابستون و بعد از دفاع من از پایان نامم موکول کردیم. ماکان هم توی اون مدت حسابی بهم کمک کرد.
بالاخره بعد از شش ماه که از عقد من و ماکان می گذشت، دو شب پیش مراسممون رو برگزار کردیم. ماکان فوق العاده بود. مهربون و آروم. این آرامشش باعث می شد منم استرسی که واسه مراسم داشتم رو فراموش کنم. هیچ وقت کادویی که آخر شب به صورت اختصاصی بهم داد رو فراموش نمی کنم. توی اتاق خوابمون بودم و داشتم جلوی آینه موهامو خشک می کردم که از پشت بغلم کرد و یه پاکت گرفت جلو صورتم. سشوار رو خاموش کردم برگشتم طرفش و گفتم:
ـ این چیه؟
گفت:
ـ هدیه مخصوص.
وقتی پاکت رو باز کردم، چهار تا بلیت هواپیما توش بود. دو تاش مقصد دوبی بود و دو تاش هم واسه کانادا.
اونقدر خوشحال شدم که پریدم تو بغلش. طفلی ماکان که انتظار همینچین حرکتی رو نداشت، به پشت افتاد رو تخت. با یادآوری اون صحنه ها، دلم برای ماکان تنگ شد. برگشتم که دوباره تو خواب نگاش کنم، ولی در کمال تعجب دیدم بیداره و زل زده بهم. لبخندی که با یادآوری خاطراتم روی لبم بود رو جمع کردم و گفتم:
ـ چیزی شده؟
ماکان ـ نه عزیزم، باید چیزی شده باشه که من به عشقم نگاه کنم؟
منم که انگاری هول شده بودم گفتم:
ـ نه. راستی خوب خوابیدی؟
ماکان در حالی که صورتش رو به صورتم نزدیک می کرد گفت:
ـ نه، من تا عزیز دلم تو بغلم نباشه خوب نمی خوابم. از دو شب پیشم که ...
با صدای مهماندار پوفی کرد و برگشت و صاف نشست و کمربندش رو بست. زیر لب یه پررو بهش گفتم و کمربندم رو بستم.
با فرود اومدن هواپیما، یاد خاطراتم از اولین سفرم به کانادا افتادم. ماکان دستمو گرفت و با هم از پله های هواپیما پیاده شدیم.
ـ به چی فکر می کنی خوشگل خانومی؟
برگشتم و به صورت مهربونش نگاه کردم.
ـ هیچی. راستی ماکان؟
ماکان ـ جون دلم؟
یادت میاد اون روزی که اومدی دنبالم این جا؟ باورت نمیشه چقدر استرس داشتم! اون روز حتی ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای جیغ رو شنیدم، تا خواستم منبع صدا رو پیدا کنم، خودم رو تو آغوش آشنایی پیدا کردم. ساینا همون طور که منو فشار می داد گفت:
ـ خیلی خوشحالم که این جایی، خیلی.
خودم رو ازش جدا کردم و با تعجب گفتم:
ـ ساینا تو از کی اِنقدر خوب فارسی حرف می زنی؟!
تا خواست جواب بده، صدای سپهر رو شنیدم که گفت:
ـ دست شما درد نکنه، ما رو دست کم گرفتی دیگه.
تا خواستم جواب سپهر رو بدم، چشمم خورد به پسر کوچولوی ناز و تپلی که حالا توی بغل ماکان بود. با ذوق و
شوق زیاد گفتم:
ـ الهی این چقدر خوردنیه!
ماکان با شیطنت به من نگاه کرد و گفت:
ـ عزیزم خودم می دونستم، لازم نبود جلو اینا بگی.
اخمی کردم و گفتم:
ـ با تو نبودم خودشیفته. بده به من ببینم این کوچولو رو.
ماکان ـ بفرما، هنو هیچی نشده، این نیم وجبی ما رو از چشم زنمون انداخت.
با صدای خنده سپهر و ساینا برگشتم طرفشون و گفتم:
ـ اسمش چیه؟
ساینا ـ بابکه، ولی ما بابی صداش می کنیم.
لپای گوشتی بابک رو بوسیدم که باعث شد گریه کنه. ساینا اومد طرفم و ازم گرفتش.
ماکان ـ چی شد؟
سپهر در حالی که داشت به ماکان کمک می کرد و چمدونا رو روی چرخ حمل بار می ذاشت گفت:
ـ ببخش آرمینا جون، یه خرده حساسه پسرم دوست نداره بوسش کنن.
با تعجب گفتم:
ـ واقعا؟!
ماکان بهم نزدیک شد و زیر گوشم با شیطنت گفت:
ـ بچه ست متوجه نمیشه، خودم دربست در خدمت خودتت و بوسه هات هستم.
با صدای سپهر به خودمون اومدیم.
ـ بابا ماکان جون بی خیال، یه کم رعایت کن. این جا خانواده ایستاده!
منم که لپام حسابی داغ شده بود سرم رو انداختم پایین.
با سپهر و ساینا به خونه شون رفتیم و این بود آغاز ماه عسل من ماکان که الحق هم شیرین بود، درست مثل عسل.
«پایان»
دوستان گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه ان شاا...رمان بعدی دوشنبه میزارم ???
1400/01/21 01:04nini.plus/Hamegore
دوستان گلم لینک بالا بلاگ منه?
همه چی داریم اونجا?
✔رمان
✔داستان
✔نکات خانه داری
✔نکات آرایشی بهداشتی
✔دانستنی
✔دستور پخت غدا و شیرینی
خلاصه همه جوره اونجا مطلب داریم☺
منتظرتونم دوستان گلم???
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد