رمان های جذاب

282 عضو

?✨?✨?✨?✨?


#پارت18
#پرستار_شیطنت_هایم


به خودم که اومدم چشمام پر شده بود و خل و فیشم راه افتاده بود، صدرا با تعجب نگام میکرد:

_اِهِم، عجب داستان غم انگیزیه، اشکمو درآورد

پشت بند جملم دماغمو چنان بالا کشیدم که صداش کل فضای اتاق و پر کرد..قیافه بچه جمع شد و با چندش نگام کرد، تو نگاهش یه (خاک تو سر پلشتِ نجست کنن) خاصی بود

اومدن ادامه شو بخونم که یهو از جاش پرید و گفت:

_من میرم جیش کنم

داشت از در میرفت بیرون، به در کوچیکی که کنار تختشون بود اشاره کردم:

_احتمالا این سرویستون نیست؟

دستپاچه نگاهی بهم انداخت و گفت:

_هست ولی اون خرابه

یه تای ابرومو بالا انداختم، منتظر عکس العمل من نموند و خودشو پرت کرد از اتاق بیرون... منم بچگیام تا قشنگ نمیشاشیدم به خودم دسشویی رفتن و عقب مینداختم

داشتم به جوراب پارم که انگشت کوچیکم از کنارش زده بود نگاه میکردم و فک میکردم ینی جاویدم اینو دیده؟ که یهو در باز شد و کله صدرا اومد داخل:

_سارا تو دردسر افتاده ماهرو، بدو بیا

و بعد دویید رفت.. با ترس از جام بلند شدم و دنبالش دوییدم، تا در و باز کردم و پامو بیرون گذاشتم با مُخ اومدم رو زمین و استخونام خورد شد، یه لحظه از دردی که تو بدنم پیچید چشمام سیاهی رفت

زیر دستم سُر و لزج بود
به چندش به سرامیکای روغنی نگاه کردم

صدای خنده اون دو تا شیطان رجیمم از بالا سرم میومد
به زور سعی کردم از جام بلند بشم

سارا با همون خنده گفت:
_بذار ما کمکت کنیم ماهرو جون

هنوز توی شوک بودم که اومدن و زیر بغلامو گرفتن، اما تا به خودم بیام عین پِهِن پرتم کردن وسط روغنا..

این دفعه با چونه اومدم رو زمین و زبونم موند لای دندونام، قیافم از درد جمع شد و ناله ای کردم، بی توجه به من عین بز شروع کردن خندیدن

1400/01/24 01:28

?✨?✨?✨?✨?


#پارت19
#پرستار_شیطنت_هایم


انقدر دردم گرفته بود که نای بلند شدنو شورتشو رو سرشون کشیدن نداشتم

انگار صدای خنده هاشونو پخش زمین شدن من اونقدری بلند بود که توجه جاوید و جلب کرد و بلافاصله در اتاق کارش باز شد و با عجله بیرون اومو

با دیدن من که قیافم شبیه ننه مرده های بیچاره شده بود و بچه ها تو اون وضعیت داد زد:

_اینجا چه خبره؟

بچه ها در دم خفه شدن، اومد سمتم و زیر بازومو گرفت، با عصبانیت گفت:

_این چه وضعیه؟
انقدر لحنش تند بود که هول شدم
با همون زبون لای دندون رفته سعی کردم توضیح بدم:

_دَبه اَبه دَ، دَب دَبه اَ

و هم زمان به زمین و بچه ها اشاره کردم... یه طور گنگی زل زده بود بهم، تو چشماش یه "چی میگی تو زبون بسته!!!" ی خاصی بود

ترجیج دادم خفه بشم تا بیشتر از این خودمو ضایع نکردم، بچه ها با پوزخند نگام میکردن و من همونجا با خودم عهد بستم حق این دو تا وروجک و بذارم کف دستشون...

همه سر و صورت و لباسام پر از روغن شده بود و دلم میخواد همشو لول کنم بکنم تو دهن این دو تا بچه

هنوز تقریبا پخش زمین بودم که دست جاوید به سمتم دراز شد، پوکر فیس نگاهی به خودشو دستش انداختم.. بگیرم؟ نگیرم؟
گرفتم
با یه زور کوچیک بلندم کرد و با عصبانیت گفت:

_ینی چی این کارا؟

فکر کردم با منه اما نگاهش سمت بچه ها بود، سارا حق به جانب گفت:

_بابا چند دفعه باید بگیم پرستار نمیخوایم، ما خودمون مامان داریم، اگه تو بذاری اون برمیگرده پیشمون ولی تو نمیذاری

یک آن رگ گردن جاوید زد بیرون و سرخ شد، کبود شد، آبی شد
منم تمام مدت عین سکته ایا زل زده بودم بهش، یه دفعه چنان نعره زد که دو قد پریدم هوا:

_دفعه آخری باشه که این حرفو میشنوم، شماها مادری ندارید.. مادر شما 4 سال پیش مُرد، رفت... تموم شد

1400/01/24 01:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت20
#پرستار_شیطنت_هایم

تموم شده آخرشو چنان داد زد که منم جوگیر شدم و جیغ زدم:

_راس میگه دیگه

هر سه نفر برگشتن با غضب نگام کردن، قشنگ با نگاهشون داشتن میگفتن وسط حرف ما زر نزن :|

سرمو انداختم پایین، صدای گریه ریز صدرا میومد و خودشو چسبونده بود به سارا

اومدن برن تو اتاق که دوباره داد زد:

_کجاااا؟

ای بابا، بذار برن تو اتاقشون دیگه مرتیکه موجی... :

_ از امشب اتاقاتون جدا میشه تا بفهمید نمیشه هر موقع و هر جا هر طور دلتون خواست رفتار کنید و هیچکس بهتون کاری نداشته باشه

دیگه دو تاشون داشتن گریه میکردن، دلم براشون سوخت، با من من گفتم:

_اشکالی نداره، بلاخره بچن ازین شیطونیا...
چنان نگام کرد که سرمو کردم تو یقم، بی تربیت به بابات اونطوری نگا کن

نگاهشو از من گرفت و رو به اون دو تا گفت:

_ امشبم پیش هم نمیخوابید، خانوم بخشی لطفا وسایل سارارو ببرید داخل یکی از اتاقای مهمان تا فردا حل کنم این قضیه رو

حالا نگا دراز بی قواره رو، به من چیکار داری .. من یه گوشه وایستادم دارم دوغمو میخورم
برای جلو گیری از داد زدنش خودمو سریع جلو کشیدم و وارد اتاقشون شدم

خبببب حالا چی جمع کنم؟ من نمیدونم چی جمع کنم که!!

کلمو از لای در بردم بیرون، دستاشو داخل جیباش کرده بود و در حالی که عصبی پاشو تکون میداد با اخم اونور و نگا میکرد

تیپش برخلاف صبح که کت و شلوار رسمی داشت راحتی و تو خونگی بود، قبل از اینکه دوباره هیز بازیامو شروع کنم گفتم:

_ببخشید، منظورتون از وسایل دقیقا چیاس؟
با حرص نگام کرد، فک کنم داشت با خودش میگفت این چرا انقدر جلبک مغزه!!
پوفی کشید و رو به سارا گفت:

_برو کمک کن به خانوم بخشی هر چی لازم داری برای امشبت بردار، فردا میگم اتاقتو درست کنن

1400/01/24 01:29

?✨?✨?✨?✨?


#پارت21
#پرستار_شیطنت_هایم

چند تا دفتر کتاب برداشت و جامدادی، محتاطانه گفتم:

_میخوای کمکت کنم؟

با حرص نگام کرد:

_ازت متنفرم، تو واقعا بدجنسی که باعث شدی مارو از هم جدا کنن

بعد بدون اهمیت دادن به من از اتاق خارج شد، اِنا بیا... زبون من از وسط تا خورده ، لباسام دیگه قابل پوشیدن نیست اونوقت بدجنسم خودمم... آش نخورده دهن جر خورده!

منم پشت سرش رفتم بیرون، بدون اهمیت دادن به ما گونه صدرارو که دیگه گریش بند اومده بود و بوسید و با گفتن اینکه زود برمیگردم پیشت رفت، واقعا این بچه 7 سالش بود؟!!!

من تو 7 سالگی دامن عروسکامو میدادم بالا نگا میکردم ببینم زیرش چی داره!!

الله و اکبر به این همه تغییر!!!!

جاوید رو به من گفت:

_شماهم برید دوش بگیرید، میگم الهه براتون لباس بیاره

منتظر بودم تو بگی وگرنه عمرا دوش نمیگرفتم:

_نه لازم نیست الاناست که دوستم لباسامو بیاره

_ممکنه الانا نرسه و دلم نمیخواد کل خونه رو روغنی کنید

با یک جمله با سرامیکای روغنی کف راهرو یکیم کرد، عاشغال خوبه بچه های خودت اینطوری تر زدن به هیکل من ها، اومدم جواب دندون شکنی بهش بدم اما زبونم گاز گرفتم تا دوباره سرمو به باد نده

تا دم راه پله رفت و بلند الهه رو صدا زد... تعجبم از این بود که چرا با این همه داد و بیداد الهه خانوم بالا نیومد ببینه چه خبره؟

به الهه سپرد پلشت کاریای روی زمین و جمع کنه، بعدم گفت میخواد استراحت کنه و رفت پایین، احتمالا اتاق خوابش پایین بود

بهش کمک کردم که اونجارو تمیز کنه، خاک بر سر بیشعور نمیگه پیرزن بیچاره پیره گناه داره.. وقتی کارمون تموم شد با نیش باز به راهرو که برق افتاده بود نگاه کردم.. الهه رو بهم گفت:

_دستت درد نکنه مادر، حالا برو یه دوش بگیر بوی روغن نباتی میدی

نیشم جمع شد و پوکر فیس نگاش کردم

1400/01/24 01:30

?✨?✨?✨?✨?


#پارت22
#پرستار_شیطنت_هایم


_ولی آخه لباس ندارم

لبخند گشادی زد:

_اشکالی نداره من بهت لباس میدم

به قد 155 و بدن تپلش نگاه کردم، دستپاچه نیشمو تا بناگوش باز کردم و سرمو خاروندم:

_نه بابا، الان دوستم لباسمو میاره لازم نیست

اخم کرد:

_خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، نمیشه همینطوری بشینی که

پوف حالا اینم گیر کنش اتصالی کرده، با حرص باشه ای گفتم و گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و شماره نوشین و گرفتم

مثل همیشه زود جواب داد:

_جانم ماهی؟

_سلام نوشین جان، عزیزم لباسامو فرستادی؟

_اوهوک، چه مهربون، نه نفرستادم براچی

با تعجب جیغ زدم:

_چی؟ نفرستادی؟

با ترس گفت:

_نه نفرستادم چی شده مگه؟
_الان بفرست

_نمیتونم تا یکی دو ساعت دیگه برم خونه ماهرو، یه کاری برام پیش اومده

وقتی خدا داشت شانس و تقسیم میکرد من قطعا داشتم اجابت مزاج میکردم، پوفی کشیدم و لبخند بزرگی که رو لبای الهه خانوم نقش بسته بود و نادیده گرفتم:

_باشه پس، هر موقع تونستی بفرست

و قط کردم،. همچنان با همون لبخند منحوسش نگام میکرد، دماغمو بالا کشیدم و کشاله رونمو خاروندم:

_ام، میشه بهم لباس بدید؟؟

***
به شلوار گل گلی که کمرشو با سنجاق محکم کرده بودم و تیشرت صورتی بزرررگی که تو تنم زار میزد داخل آینه نگاه کردم، قد شلوار تا یک وجب بالا تر از قوزک پام بود که با اون میزان گشادی و طرحای روش دقیقا شبیه اسکولا شده بودم

به روسری سبزی که برام اورده بود نگاه کردم، اگه میمردمم اینو نمیپوشیدم...

ساعت 9 بود و وقت شام... منم انقدر گشنم بود که اصلا به سر و وضعم اهمیت ندم، دو ساعتی که نوشین میگفت گذشته بود اما هنوز خبری از لباسای خودم نبود... بعدا باید ته توی این قضیه رو در میاوردم و میفهمیدم اون پتیاره خانوم کجا رفته که نیست

نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم

1400/01/24 01:31

?✨?✨?✨?✨?✨?


#پارت23
#پرستار_شیطنت_هایم


در اتاق سارارو که کنار در اتاق خودم بود و زدم، چند ثانیه صبر کردم ولی جوابی نیومد.. دوباره در زدم ولی بازم جوابی نیومد

در و اروم باز کردم، تو اتاقش نبود... حدس اینکه رفته بود پیش صدرا سخت نبود
به سمت اتاق ته راهرو حرکت کردم، در زدم... با کمی مکث صدای صدرا اومد:

_بیاید پایین شام

جیغ زد:

_نمیخورم

در و باز کردم و سرمو از لاش بردم داخل.. سارا خودشو زیر پتو مخفی کرد و صدرا خودشو جلو کشید، با لبخند پیروز مندانه ای گفتم:

_اگه میخواین لوتون ندم که پیش هم بودین همین الان میاین پایین برای شام

صدرا جیغ زد:

_از ما کاج گیری نکن

جان؟!!! پوکر فیس گفتم:

_باج

عین خودم جواب داد:

_باج چیه

سارا سرشو از زیر پتو آورد بیرون و با قیافه متاسفی گفت:

_اونی که گفتی باج گیریه، چرا وقتی بلد نیستی ازش استفاده میکنی؟

صدرا دماغشو چینی انداخت:

_دوست داشتم

سارا اومد چیزی بگه که گفتم:

_بعدا میتونی معلم بازی در بیاری آبجی بزرگه، فعلا بیاید پایین شامتونو بخورید

و بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگن رفتم پایین، چیزی رو سرم ننداخته بودم، مهمم نبود برام و از قرار معلوم برای این اینام مهم نبود

و از همه مهم تر انقدر الان تیپم مضحک بود که کسی به موهام نگاه نمیکرد

همونطورم شد، الهه خانوم نبود و خودش تنها پشت میز داشت غذاشو میخورد بلند گفتم:

_اِهِممم

سرشو آورد بالا و با دیدن من چشماش گشاد شد

1400/01/24 01:31

?✨?✨?✨?✨?✨?


#پارت24
#پرستار_شیطنت_هایم


یه نگاه از سر تا پام انداخت، ولی برخلاف انتظارم که فک میکردم پقی بزنه زیر خنده فقط خودشو جمع و جور کرد و به صندلی کنارش اشاره کرد:

_بفرما بشین

چقدر یُبسی تو مرد، یه لبخند بزنی بد نیست، همون موقع بچه ها از پله ها اومدن پایین

به ما که رسیدن سلام زیر لبی کردن و وقتی نگاهشون به من افتاد چند ثانیه تو چشمای هم نگاه کردیم و بعد پقی زدن زیر خنده

هر هر هر، صدرا با انگشت بهم اشاره و کرد و در حالی که پخش زمین میشد گفت:

_شبیه دلقکایی

سارا اشک چشمشو گرفت و گفت:

_اره اره، دقیقا شبیه پنی وایزه

چند ثانیه پوکر فیس بهشون نگاه کردم اما همچنان عین بز میخندیدن، من ماهرو نیستم شما دو تا رو ننشونم سرجاتون

لبخندی زدم . بعد دهنمو عین اسب آبی باز کردم و چنان زدم زیر خنده که تکون ریز جاوید و حس کردم، چنان شیهه میکشیدم که خودم پشمام ریخته بود

بچه ها بعد از چند ثانیه کم کم ساکت شدن و بعد مبهوت به من زل زدن

ولی من همچنان میخندیدم، زیر بار فشاری که داشت بهم میومد گلاب به روتون داشتم شلوارمو قهوه ای میکردم

ولی چاره ای نبود، من باید روی اینارو کم میکردم

همچنان میخندیدم که صدرا جلو اومد و لبه تیشرتمو کشید:

_هی، بس کن

سارا مبهوت گفت:

_ به چی میخندی اینجوری؟

خندمو کاملا یهویی جمع کردم و بی حس زل زدم بهش:

_حرفت واقعا خنده دار بود

با حرص گفت:

_اصلنم انقدر خنده نداشت

ابروهامو بالا انداختم و لبخند ریزی زدم:

_از تیپه من که خنده دار تر بود قطعا

بعدم بی تعارف صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم، اون دو تام بعد از اینکه یکم زل زل نگام کردن اومدن و کنار پدرشون اونطرف میز نشستن

از گوشه چشم به جاوید نگاه کردم، لبخند ریزی گوشه لبش بود... خیلی کم، در حدی که مقداری گوشه چشماش و جمع کنه فقط... ولی رضایت بخش بود.

1400/01/24 01:31

?✨?✨?✨?✨?✨?


#پارت25
#پرستار_شیطنت_هایم


چه عجب بلاخره یه لبخند رو لب این برج زهرمار دیدم...

به بچه هاش حق میدم با وجود یه همچین پدری اینجوری بشن دیگه

از بچگی خیلی شکمو بودم... تنها یه بار تو کل عمرم لب به غذا نزدم اونم مدتی بود که بابا تازه فوت کرده بود

با چشمایی که چلچراغ شده بود برا خودم دو کفگیر برنج کشیدم... خم شدم رو ظرف خورشت و چند قاشق از قرمه سبزی خالی کردم روی برنجم

اومدم بشینم که نگام افتاد به چشمای متعجب بچه ها و جاوید که عین بز زل زده بودن بهم و بین راه تو همون حالت خم شده موندم

نگاهمو بین هر سه نفر چرخوندم و آب دهنمو قورت دادم، لبخند ژکوندی زدم و دوباره خم شدم و ظرف و گذاشتم جلوی صدرای بیچاره:

_بخور گلم، برا تو کشیدم خیلی ضعیف و لاغر شدی

قیافشو جمع کردو گفت:

_من این همه نمیخورم

_عه؟

دوباره بشقاب و برداشتم و گذاشتم جلوی خودم:

_پس این ماله من باشه

بعد یه بشقاب برداشتم و برای کمتر از یک کفکیر ریختم و گذاشتم جلوش، برای سارا یه ذره بیشتر

بعد نشستم سر جامو در حالی که دستامو به هم میمالیدم و آب دهنم راه افتاده بود گفتم:

_خب بفرمایید، بسم الله

_پیشبندم

پوکر فیس به صدرا که حق به جانب زل زده بود بهم نگا کردم، جاوید بی حوصله گفت:

_پیشبندشو ببندید

از جام بلند شدم و پیشبندشو که روی میز بود براش بستم، حالا اگه گذاشتن کوفتمون کنیم غذارو

1400/01/24 01:31

بریم سراغ بقیه رمان?

1400/01/24 15:52

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت26
#پرستار_شیطنت_هایم


بلاخره شام و تموم کردیم و الهه خانوم برگشت، بهم گفت که فردا ساعت 7 باید سارارو ببرم مدرسه و بعد برگردم و 8 و نیم صدرارو ببرم مهد

ساعت حدودا 10 و نیم شب بود که بلاخره نوشین لباسامو برام اورد، تا دم در دوییدم و سرمو برای همون پیرمرد صبحیه که احتمال میدادم شوهر الهه خانوم باشه تکون دادم

نوشین یه لنگه پا با ساکم پشت در وایستاده بود، تا در و باز کردم جیغ زد:

_یه ربعه اینجا....

نگاهش که به سر و وضعم افتاد یکم مات نگام کرد و بعد پقی زد زیر خنده، چشمامو براش لوچ کردم:

_هههههه، توش باشه بخندی

خفه شد و ساک و پرت کرد سمتم:

_بیشعور بی تربیت، گشاد

اخم کردم:

_بهش میگن از هم گسستگی سلول های تحتانی، همه دارن، یکی بیشتر یکی کمتر

پوزخندی زد و با تمسخر گفت:

_که تو بیشتر از همه داری

_اینقدر ندیده قضاوت نکن، بذار نشونت بدم بعد حرف بزن

در مقابل داد و بیدادا و فحشاش
برگشتم و یکم خم شدم که چشمام قفل شد تو چشمای همون پیرمرده، بنده خدا پوکر فیس داشت نگام میکرد، سریع صاف شدم و در و محکم روی نوشین بستم، داد زد:

_چی شد داشتی خم میشدی که

بلند و جیغ مانند گفتم:

_اِهِمممم

سکوت کرد و متوجه شد وضعیت خوب نیست... یکم بعد گفت:

_باشه پس من میرم عزیزم، عملیاتمونم بعدا انجام میدیم، شب بخیرررر

لبخند ملیحی به پیرمرده زدم و تو دلم هر چی فحش کش دار بود نسار روح نوشین کردم...
همچنان داشت زل زل نگام میکرد، گلومو صاف کردم و گفتم:

_مشکلی پیش اومده؟

دماغش چینی خورد و سرشو به تاسف تکون داد، بعدم رفت

اِوا... بی تربیت

رفتم داخل و اولین کاری که کردم عوض کردن لباسام بود، آخیششش، داشتم جون میدادم تو اونا

خزیدم زیر پتو و بعد از یه خورده فکر کردن به آینده نا معلومم خوابم برد

1400/01/24 15:54

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت27
#پرستار_شیطنت_هایم


صب ساعت 6 بیدار شدم، سریع رفتم سرویس و بعد از شستن دست و صورت و رفع حاجت اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم

در اتاق سارارو زدم ولی جوابی نیومد، در و باز کردم و کله کشیدم... داخل اتاقش نبود!

داخل اتاق صدرا هم هیچکس نبود، از قرار معلوم اینا زود تر از من پا شدن

رفتم پایین، حدسم درست بود، پشت میز غذاخوری بزرگشون نشسته بودن، مثل دیشب و الهه داشت صبحونه میاورد

سلام پر انرژی ای دادم که فقط الهه جوابمو داد، جاوید هم به تکون سری اکتفا کرد، مرتیکه یوبس!

در حالی که با حرص بهشون نگاه میکردم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، نشستنم همانا... صدای ناهنجاری که از زیرم اومد همانا

همه هم زمان چشماشون از حدقه زد بیرون
من هنوز تو شوک بودم و هیچ دفاعی نمیتونستم از خودم بکنم، صدرا سوالی نگام کرد و گفت:

_ماهرو جون گوزیدی؟؟

با این حرفش الهه خانوم زد زیر خنده و به چشم دیدم که یه لبخند مثل لبخند دیشب اومد رو لبای جاوید، اما سریع خودشو جمع و جور کرد و با اخم تذکری به صدرا داد و من تا بناگوش سرخ شدم...

خدا بگم چیکارتون کنه، سریع از جام بلند شدم و به صندلی نگاه کردم، هیچی نبود

صدرا دوباره گفت:

_ داری دنبالش میگردی؟

و بعد خودش زد زیر خنده
سریع زیریه صندلی رو دادم بالا، یه چیز پلاستیکی زیرش بود، با حرص برش داشتم و گرفتمش بالا

_مثکه صدا از این بود

دستپاچه به باباشون نگاه کردن ولی خودشونو خونسرد گرفتن، سارا لبخندی زد:

_وای ماهرو جون اسباب بازی صدراست، حتما حواسش نبوده اونجا افتاده

لبخندی بهش زدم و رو به صدرا گفتم:

_صدرا جون نمیخوای از من عذر خواهی کنی؟

توقع این حرفو نداشتن که با تعجب زل زدن به من

1400/01/24 15:54

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت27
#پرستار_شیطنت_هایم


صب ساعت 6 بیدار شدم، سریع رفتم سرویس و بعد از شستن دست و صورت و رفع حاجت اومدم بیرونو لباسامو پوشیدم

در اتاق سارارو زدم ولی جوابی نیومد، در و باز کردم و کله کشیدم... داخل اتاقش نبود!

داخل اتاق صدرا هم هیچکس نبود، از قرار معلوم اینا زود تر از من پا شدن

رفتم پایین، حدسم درست بود، پشت میز غذاخوری بزرگشون نشسته بودن، مثل دیشب و الهه داشت صبحونه میاورد

سلام پر انرژی ای دادم که فقط الهه جوابمو داد، جاوید هم به تکون سری اکتفا کرد، مرتیکه یوبس!

در حالی که با حرص بهشون نگاه میکردم صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، نشستنم همانا... صدای ناهنجاری که از زیرم اومد همانا

همه هم زمان چشماشون از حدقه زد بیرون
من هنوز تو شوک بودم و هیچ دفاعی نمیتونستم از خودم بکنم، صدرا سوالی نگام کرد و گفت:

_ماهرو جون گوزیدی؟؟

با این حرفش الهه خانوم زد زیر خنده و به چشم دیدم که یه لبخند مثل لبخند دیشب اومد رو لبای جاوید، اما سریع خودشو جمع و جور کرد و با اخم تذکری به صدرا داد و من تا بناگوش سرخ شدم...

خدا بگم چیکارتون کنه، سریع از جام بلند شدم و به صندلی نگاه کردم، هیچی نبود

صدرا دوباره گفت:

_ داری دنبالش میگردی؟

و بعد خودش زد زیر خنده
سریع زیریه صندلی رو دادم بالا، یه چیز پلاستیکی زیرش بود، با حرص برش داشتم و گرفتمش بالا

_مثکه صدا از این بود

دستپاچه به باباشون نگاه کردن ولی خودشونو خونسرد گرفتن، سارا لبخندی زد:

_وای ماهرو جون اسباب بازی صدراست، حتما حواسش نبوده اونجا افتاده

لبخندی بهش زدم و رو به صدرا گفتم:

_صدرا جون نمیخوای از من عذر خواهی کنی؟

توقع این حرفو نداشتن که با تعجب زل زدن به من

1400/01/24 15:55

?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت28
#پرستار_شیطنت_هایم


صدرا بچگونه اخماشو تو هم کشید و با لبای جمع شده گفت:

_برای چی؟

_چون قضاوت نابجا کردی عزیزم

اوه اوه، چه چس کلاس حرف زدم، به به

نگاهی به چهره ناراضی سارا و اخم توبیخ گر پدرش انداخت و بلاخره با حرص خیلی آروم گفت:

_خیله خب، ببخشید

با لبخند خبیثی به قیافه عصبانیشون نگاه کردم... والا من خودم شیطونو انگول میکنم، بعد این دو تا مارمولک میخوان منو دست بندازن!!

آدرس مدرسه سارا و مهد صدرارو از جاوید گرفتم، تعجب میکردم این آدم چرا انقدر یوبسه!!! برخوردش یه جوری باهام از بالا بود که میخواستم دستمو تا آرنج بکنم تو دهنش

هعی، تف تو این زندگی که باید تحمل میکردم

ماشینی که باید باهاش بچه هارو میرسوندم یه 206 صندوق دار سفید بود، ماشین خودم، دو سال پیش....

بازم تو فکر و خیال گذشته غرق شده بودم طوری که اصلا متوجه سوار شدن سارا نشدم، با حرص گفت:

_نمیخوای راه بیوفتی؟ دیرم شد

به خودم اومدم و ماشین و راه انداختم، راس ساعت 7 در مدرسه نگه داشتم

پیاده شد و بدون توجه به من دویید سمت در، وایستادم تا بره داخل و بعد راه افتادم سمت خونه

هم زمان با رسیدنم ماشین جاوید بیرون اومد و بدون توجه یا نیم نگاهی به من از کنارم رد شد
زیر لب فحشی بهش دادم و ماشین و همون کنار پارک کردم و پیاده شد

..
داشتم به سمت طبقه بالا میرفتم که الهه صدام زد، داخل آشپز خونه رفتم و سلام کردم، جوابمو با مهربونی داد و اشاره ای به برگه روی میز زد:

_اقا گفتن این تعهد نامه رو امضا کنی

اخمامو تو هم کشیدم:

_تعهد نامه چی؟

_بلاخره بچه هارو میبری و میاری مسئولیتش باهاته

سری تکون دادم و بعد از خوندن برگه امضاش کردم

هنوز یه نیم ساعتی وقت داشتم تا صدرارو ببرم

1400/01/24 15:56

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت29
#پرستار_شیطنت_هایم


پشت همون میز ناهار خوری کوچیک نشستم و عین بز زل زدم به الهه، حس فوضولیم داشت عین خوره وجودمو میسابید:

_اهم، یه سوال بپرسم؟

الهه مشکوک نگام کرد:

_بپرس

_مادر این بچه ها کجاست؟

آهی کشید و دو تا فنجون برداشت، در حالی که از چای ساز چایی میریخت داخلشون گفت:

_داستانش طولانیه

انگار منتظر بود بپرسم که با دو تا چایی اومد و رو به روم نشست

بدون اینکه منتظر باشه من حرفی بزنم گفت:

_من و شوهرم اقا ماشالله 10 سال پیش اومدیم اینجا، اون موقع جاوید بزرگ و مادر داریوش خان هنوز اینجا زندگی میکردن، حتی دلارام خانومم هنوز خارج نرفته بود

داریوش خان کیه؟ دلارام کیه؟
عین خنگا زل زدم بهش:

_دلارام و داریوش کین؟؟

با چشمای بیرون پریده گفت:

_دلارام خواهر داریوش خانه و داریوش... وا..تو اسم آقا رو نمیدونی؟

_اواااا مگه اسمش جاوید نیست؟

سرشو با تاسف تکون داد، این روزا انقدر همه با تاسف نگام میکردن که واقعا حس چسخل بودن بهم دست داده

دوباره آهی کشید و ادامه داد:

_زندگی خیلی خوبی داشتن تا اینکه...

با هیجان گفتم:

_تا اینکه چی؟

با تاسف گفت:

_تا اینکه گلنار وارد زندگی پسرشون شد

آخی، چقدر بد، با لبای برچیده شده غمگین گفتم:

_آره واقعا گلنار خونه خراب کنه

با تعجب نگام کرد:

_تو از کجا میشناسیش؟؟

پوکر فیس نگاش کردم:

_صابون گلنارو مگه نمیگی؟

1400/01/24 15:57

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت30
#پرستار_شیطنت_هایم


نگاه حرصیشو که دیدم یکم نیشمو براش باز کردم، ادامه داد:

_گلنار دختر یکی از خدمتکارایی بود که میومد کمک من برای تمیز کردن اینجا، عشقشون در یک نگاه بود... که مرده شور اون یک نگاه ببره

دختره ازش 3 سال بزرگتر بود و پخته تر... جاوید خان خیلی مرده خوب و پخته ایه، با پسرش اتمام حجت کرد که داره مسعولیت یه زندگی رو قبول میکنه در حالی که سن کمی داره، ولی اون مرغش یه پا داشت، از اون طرفم دختره زیر پاش نشسته بود و هر روز یه جور دلشو میبرد

مادر داریوش خان راضی به ازدواجش نبود، اما بی اهمیت به مردد بودن پدرش و ناراضی بودن مادرش بلاخره ازدواج کردن

فقط جاوید خان دم آخری براش شرط کرد که خودش باید بدون کمک پدرش زندگیشو بچرخونه...اون موقع تازه دانشگاه میرفت و حقوق میخوند، از یه طرف درس و دانشگاه. از یه طرف زندگیش

وضعیت مالیشون خوب نبود، بعد یه سال سارا به دنیا اومد و از همون موقع ها بود که گلنار سر ناسازگاری گذاشت

تیرش به سنگ خورده بود، اما داریوش خان با به دنیا اومدن بچش عشقش به زندگیش بیشتر شده بود و هر طور شده سعی کرد زندگیش و نگه داره دو سال گذشت، تو این مدت داریوش خان انقدر کار کرد که یه زندگی تقریبا نرمال ساخته بود

تا اینکه گلنار صدرارو باردار شد، دیوونه شد، چند دفعه میخواست سقطش کنه اما داریوش خان زود فهمید و نذاشت

اما به محض اینکه صدرا به دنیا اومد رفت، حتی یک بارم شیرش نداد

رفت و بعد خبر اومد که با یه

1400/01/24 15:59

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت32
#پرستار_شیطنت_هایم


اومدم بپرم سمتش که جیغ زد و در رفت تو آشپز خونه، نشستم سر جام و نگاهی به ساعت انداختم که یه موقع دیر نکنم،

نه اینستاگرامی داشتم نه هیچ چیزی که بشه سرمو باهاش گرم کنم، بی دلیل رفتم تو لیست مخاطبینم... آخرین تماس مالِ داریوش خان بود، هنوز شمارشو سیو نکرده بودم

اسمشو آقای یوبس تایپ کردم و بعد از سیو کردنش گوشی رو روشن پرت کردم رو مبل تک نفره کنار و رو مبل سه نفره دراز کشیدم، دلم خواب میخواست... یهو از توی آشپز خونه داد زد:

_ولی خری اگه مخ این داریوش جونو نزنی

عین خودش بلند گفتم:

_داریوش جون انقدر یوبسه که فعلا باید به فکر باشم چند ورق قرص بیزاکودیل بدم به خوردش... بلکم یکم شل کنه

خندید و جواب داد:

_ینی تا این حد؟؟؟

_آره بابا، مردکِ از دماغ فیل افتاده یه جوری خودشو میگیره انگار پولشو ندادم

یه چند دقیقه دیگه ام نشستم و با نوشین چرت و پرت گفتم، بعدم پاشدم که برم پی یه لقمه نون

دو تاشونو سوار کردم، هر کدوم و سوار کردم سلام پر شوری دادم تا بلکم یاد بگیرن که سلام کنن، اونام به زور زیر لب جوابمو دادن

ماشین و داخل حیاط خونه باغ پارک کردم و قبل از اینکه من چیزی بگم دو تاشون خودشونو از ماشین پرت کردن پایین

به الهه که داشت ناهار بار میذاشت سلامی کردم و بهم گفت باید توی انجام تکالیفشون به بچه ها کمک کنم

رفتم بالا، چند نفر طبقه بالا داشتن وسیله های مختلف میبردن داخل اتاق سارا

بدون توجه بهشون رفتم سمت اتاق آخر، در زدم... صدای ریزشون که به گوشم رسید در و باز کردم... بی حس نگام کردن، رفتم داخل و به سارا که داشت به عروسکاش ور میرفت نگاه کردم:

_نیم ساعت دیگه میام برای انجام تکالیفتون کمکتون کنم، استراحت کنین

اومدم برم که صدای پر کینه سارا از پشت سرم بلند شد:

_تو معلم ما نیستی

برگشتم سمتشو با لبخند نگاهش کردم، تخس و حق به جانب بودنش منو یاد خودم مینداخت:

_من وظیفم اینه

صدرا دماغشو چین داد:

_خب ما دوسِت نداریم، برو دیگه

1400/01/25 00:49

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت33
#پرستار_شیطنت_هایم


زیر لب با حرص گفتم:

_ای وای، الان خشتک جر میدم و سر به بیابون میذارم، به یه ورم که دوستم ندارید

در حالی که بیرون میرفتم گفتم:

_متاسفم که دوستم ندارید ولی نیم ساعت دیگه میام و تا اون موقع خستگیتونو در کنید

صدای حتما بیایی که سارا گفت خیلی خبیث بود، استغفرالله... باز معلوم نیست میخوان چه بلایی سرم بیارن

رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم، یه سارافون زرشکی و زیر سارافونی مشکی و شلوار مشکی، موهای بلندمو مثل همیشه گوجه کردم پشت سرم و شال و رو سرم انداختم... البته که اونا منو بی شالم دیده بودن اما الان به غیر اونا چند تا کارگرم تو خونه بود

با حرص نیشگونی از پای نازنینم گرفتم:

_میمردی میگفتی یک ساعت، لاقل یه ذره میخوابیدی پته پاره خانوم

شال و از سرم کشیدم و یکم دراز کشیدم رو تخت، چشمام داشت گرم میشد که به زور خودم و از روی تخت بلند کردم و بعد از یه خمیازه طولانی شال و دوباره رو سرم انداختم و از در زدم بیرون

دوباره در زدم و سرمو عین گاو انداختم رفتم داخل

روی تخت نشسته بودن و با یه لبخند ملیح زل زده بودن بهم

قیافشون یه جوری ترسناک بود که با دقت کل اتاق و چک کردم و آب دهنمو قورت دادم

صدرا از تخت پایین پرید و اومد دستمو گرفت:

_من امروز نقاشی با گواش دارم، باید برام نقاشی بکشی

منو نشوند پشت میز تحریر و قلم و گواشاشو انداخت جلوم، با حرص نگاش کردم:

_من باید تو تکالیفت کمکت کنم نکه خودم برات انجامش بدم، اشتباه متوجه شدی جوجه

با اخم گفت:

_ولی معلمم گفته مامانتون انجام بدم

1400/01/25 00:49

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت34
#پرستار_شیطنت_هایم


بعد حالت غمگینی به صورتش داد و ادامه داد:

_من که مامان ندارم، پس تو باید برام انجامش بدی

آخییی، گوگولی.. با اون چشمای قهوه ایه درشتشو موهای فرفریه هویچیش یه جوری خودشو شبیه خر شرک کرده بود که دوست داشتم لپاشو بکنم

پوفی کشیدم، خب به لطف استعدادی که از خانواده مادری به ارث برده بودم و کلاسای نقاشی ای که توی بچگی رفته بودم

میشد گفت نقاشیم خوبه

_خب حالا موضوع نقاشی چی باشه؟؟

هول شد و به سارا که هنوز روی تخت با یه کتاب توی دستش نشسته بود نگاه کرد:

_اوممم، اوممممم
گفتن هر چی که دوست دارید، اومممم..

یکم زل زل نگام کرد و یهو با ذوق گفت:

_اها، یه گاو بکش

بی تربیت، براچی زل زد به من بعد این نتیجه رسید!

شروع کردم کشیدن، خودشم یکی یکی در گواشارو برام باز میکرد، محو کشیدن بیس گاوم بودم که در آخری رو باز کرد و کاملا غیر طبیعی پاچیدش روم

با چشمای گشاد شده به سارافون و دستام که آغشته به رنگ صورتی شده بود نگاه کردم
با لبخند بدجنسی که سعی میکرد دست پاچه باشه گفت:

_آخ ببخشید ماهرو جووون، دستم خورد

از همه سوراخای بدنم دود میرد بیرون و با حرص نگاش میکردم که سارا با عجله اومد نزدیک و در حالی که پارچ آب کنار تخت و برمیداشت گفت:

_برو کنار صدرا، الان پاکشون میکنم ماهرو جون

دهنمو باز کردم که جیغ بزنم نه، که کل پارچ آب و ریخت رو سر و صورتم و نصفش رفت تو دهنم

عین سگ به سرفه افتادم، دو تاشون دست به سینه وایستاده بودن و نگاهم میکردن

وقتی خوب دل و رودم اومد تو حلقم سرفم ایستاد

1400/01/25 00:50

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت35
#پرستار_شیطنت_هایم

جیغ زدم:

_تخممممم سگاااااا

انقدر ترسناک شده بودم که دو تاشون جیغ زدن و فرار کردن، دو تا از گواشارو برداشتم و افتادم دنبالشون

در و تند باز کردن و پریدن بیرون، خون جلو چشمامو گرفته بود، طوری که اگه میگرفتمشون قطعا گواشارو تو چشماشون خالی میکردم

بدون توجه به وضعیتم منم در حالی که جیغ میزدم پریدم بیرون

دو تا مردی که تو راهرو داشتن وسایلارو میبردن با پشمای ریخته زل زده بودن به منه رنگی با چشمای به خون نشسته

دو تاشون دوییدن و از پله ها رفتن پایین

دوییدم دنبالشون، اصلا متوجه جاوید که با دهن باز جلوی پله ها وایستاده بود نشدم

و دقیقا دو تا پله مونده به آخر پام لیز خورد... و پرت شدم
کجا؟
تو بغل داریوش جون!

دیگه حدس اینکه بقیش چی شد سخت نیست، گواشا خالی شد رو سر و صورت و لباسامون

انقدر شوک زده از اتفاقی که افتاده بود شده بودم که حتی نمیتونستم سرمو از روی سینش بردارم

صدای پوکیدن خنده بچه ها بلند شد

وای خاک به سرم، حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ این حتما بعد از این منو میندازه بیرون

به زور خودمو بالا کشیدم، با دیدن قیافه رنگی شده و نگاه پر از اخمش آب دهنمو قورت دادم و دستپاچه شدم:

_سلام

و نیشمو ملیح براش باز کردم
اخمش بیشتر شد و خیلی یهویی منو از رو خودش پرت کرد اونور و بلند شد، نگاه حرصی ای به من بعد به بچه ها که هنوز داشتن عین اسب میخندیدن نگاه کرد

منم هم زمان باهاش به بچه ها نگاه کردم و دو تامون هم زمان داد زدیم:

_ساکت

در دَم خفه شدن و چسبیدن به هم، نگاهشو دوخت به منو داد زد:

_اینجا چه خبره خانوم بخشی، من پرستار گرفتم یا یه بچه ی دیگه؟

با مظلومیت سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم

1400/01/25 00:51

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت36
#پرستار_شیطنت_هایم

بنده خدا از سر و کلش رنگ میچکید، دیگه بیشتر از این چیزی نگفت و رفت

با حرص به بچه ها نگاه کردم:

_خوبتون شد؟

عین بز زبونشونو برام درآوردن، الهه خانوم با تاسف بهمون نگاه میکرد:

_این چه کاریه؟؟ بیا برو دختر خودتو تمیز کن

و بعد منو تا بالا همراهی کرد، کارگرا زل زل نگام میکردن... در حالی که توسط الهه کشیده میشدم حق به جانب نگاشون کردم:

_چیه؟ طلب دارین شماره کارت بدین صافش کنم

بیچاره ها مات شدن و هیچی نگفتن، الهه خانوم که خندش گرفته بود دستمو به زور کشید و ازشون دورم کرد:

_بیا برو دختر، تو چرا انقدر دلقکی؟!!

پرتم کرد تو اتاقم و در حالی که به سرویس اتاق اشاره میکرد گفت:

_تو برو من بهت لباس میدم

با هول بلند گفتم:

_بخدا من خودم لباس دارم

با حرص نگام کرد:

_از خداتم باشه، لباسای خوشگلم

و پشت چشمی نازک کرد، خندم گرفت... سری تکون دادم و گفتم:

_شما برو من خودم لباس برمیدارم میرم حموم

با چندش گفت:

_حواست باشه اتاق و به گند نکشیا

با یه بدبختی ای رفتم حموم و اون رنگارو از سر و صورتم پاک کردم، با فکر به اینکه الان جاویدم تو حموم داره به زور گواشارو از روی خودش پاک میکنه نیشم باز شد

انقدر خودمو چلوندم که علاوه بر رنگا پوستمم رفته بود، اومدم بیرون یکم نم موهامو گرفتم، بعد دوباره گوجشون کردم

توی سالنو نگاهی انداختم و بعد از اینکه مطمعن شدم کارگرا نیستن رفتم پایین

1400/01/25 00:52

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت37
#پرستار_شیطنت_هایم


داشتم میرفتم تو آشپز خونه که یه چیزی مرگم کنم که صدای داریوش خان از پشت سرم باعث شد دو قد بپرم هوا

_لطفا بیا اتاقم خانوم بخشی

و بعد از پله ها بالا رفت، مرتیکه چپِ چوله نمیبینی گشنمه میخوام یه چیزی بخورم؟

پوفی کشیدم، حتما میخواد بندازتم بیرون... هعی ماهی این دومین خاکیه که تو این هفته به سرت ریختی!

دنبالش از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدیم

یه اتاق 18 متری، سمت چپ یه دست مبل فیلی رنگ بود و بعد یه میز کار که روش پره کاغذ و پرونده بود... و سمت راستش یه کتابخونه بزرگ بود به طوله اتاق با کلی کتابای قطور، کلا وجودشو فراموش کردم و اومدم برم سمت کتابا که صدام زد:

_برای فضولی کردن وقت هست، بیا بشین کارت دارم

دهن آب افتادم و جمع کردم و با اخم رفتم جلوش روی مبل راحتی نشستم، فوضول هفت جد و آبادته، بهش که لباساشو عوض کرده بود و مثل من خودشو تمیز کرده بود نگاه کردم، به به

با جدیت گفت:

_ منتظرم

بمون تا اموراتت بگذره، با تعجب گفتم:

_منتظره چی؟

پوزخندی زد:

_چند ورق قرص بیزاکودیلی که میخواستی بهم بدی

اون لحظه من ریختم، پشمام موند!
به تته پته افتادم:

_من، مَ مَ من متوجه نمیشم

_بعله، من متوجهم که شما اصلا متوجه نمیشید

بعد از توی گوشیش چیزی رو پلی کرد، اول صدای الو الو گفتن خودشو بعد صدای من!

با هر قسمت از صدای خودمو نوشین که پخش میشد تیغه ی کمرم بیشتر عرق میکرد و رنگ عوض میکردم.


وقتی از خفه شدنم مطمعن شد خودش شروع کرد دوباره حرف زدن:

_از این به بعد قبل از اینکه پشت سر کسی حرف بزنی چک کن ببین بهش زنگ نزده باشی

تو کلِ عمرم، دو باز تا این حد خجالت کشیده بودم، یه بار وقتی که در دسشویی رو باز کردم و پسر خالم دسشویی بود... پنج ثانیه به صورت متوالی زل زدیم به هم... و یه دفعه هم الان که واقعا ترجیح میدادم بمیرم و تو چشمای عنی رنگ داریوش خان نگاه نکنم

1400/01/25 00:52

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت38
#پرستار_شیطنت_هایم

صدامو صاف کردم و گفتم:

_ام، خب اگه کاری ندارید من میرم وسایلمو جمع کنم؟

یکم تو چشمام نگاه کرد، معلوم بود خندش گرفته... اما من کاملا پوکر فیس داشتم نگاش میکردم، دستی دور دهنش کشید و نگاهش و از چشمام گرفت:

_خب با اینکه قاعدتا من الان باید اخراجت کنم، ولی...

یه نگاهی به قیافه من که همچنان بی حس نگاش میکردم انداخت و ادامه داد:

_ولی حس میکنم میتونی از پس بچه ها بربیای... پس از حرفات و اتفاق امروز چشم پوشی میکنم

لبخند ژکوندی براش زدم:

_خب متاسفم که باید نوید اتفاقات بیشتری رو بهتون بدم، چون بچه هاتون نیاز به برخورد متقابلانه دارن

_برخورد متقابلانه ای که منو به فنا نده لطفا

سرمو خاروندم:

_بعله متوجهم، اتفاق صبحم از روی حواس پرتی بود

سرشو تکون داد:

_در جریانم، و اینم در نظر بگیر که اونا فقط بچن

_شاید چون تا الان با این تفکر پیش رفتید هیچ پشرفتی توی تربیت بچه هاتون نداشتید

اخماش رفت تو هم، بیا اِنا، الان میگه برو جلو پلاستو جمع کن گمشو از خونه من بیرون:

_اوکی، منتظرم ببینم روش تربیتی شما چه جوابی میده

حالا همچین میگه انگار من 10 تا بچه بزرگ کردم که روش تربیتی مخصوص خودمو دارم

_خب پس اگر عرضی نیست من برم

از روی مبل بلند شد و رفت پشت میز نشست:

_خیر میتونی بری

اومدم از در برم بیرون که صدام زد، با اکراه برگشتم سمتش، پروند باز توی دستشو بست و با ابرو اشاره ای به کتابخونه انداخت:

_اگر خیلی علاقه به کتاب داری میتونی هر وقت هر کتابی خواستی برداری، البته وقتایی که خودم هستم بیا

1400/01/25 00:52

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت39
#پرستار_شیطنت_هایم

عه چه مهربون، لبخند پر ذوقی زدم و سرمو تکون دادم:

_حتما میکنم این کارو

سرشو برام تکون داد و از اتاق کارش بیرون اومدم، اگه قیافه همیشه پوکر فیسشو اخلاق عنشو گندِ دماغ بودن و یوبس بودنشو در نظر نگیریم، پسر خوبی بود

میخواستم دوباره برم پایین اما دیگه چیزی تا ناهار باقی نمونده بود... پس رفتم یه تنی لش کنم روی تختم

***

سر میز بچه ها کاملا غلاف کرده بودن و کاری نداشتیم به هم
بعد از ناهار در حالی که به الهه خانوم کمک میکردم میز و جمع کنه اون دو تا دوییدن جلوی تی وی و با ذوق نشستن به باب اسفنجی دیدن

منم که باب اسفنجی میبینم آب دهنم راه میوفته، سریع میز و جمع کردم که برم بشینم منم ببینم

باب اسفنجی که بدون پوفک و پاپ کورن نمیچسبه، رو به الهه خانوم که داشت ظرفارو میداشت تو ماشین گفتم:

_الهه خانوم تنقلات نداری؟؟

_چرا توی کابینت کنار یخچال
سریع از توی کابینت درشون آوردم، هر کدوم . توی یه ظرف ریختم و در حالی که به چیپسا ناخونک میزدم از آشپز خونه رفتم بیرون، ظرفارو جلوی بچه ها روی مبل سه نفره چیدم و خودمم نشستم کنارشون

بدون توجه به اون دو تا که با چشمای از حدقه دراومده بهم نگاه میکردن یه مشت پف فیل ریختم تو دهنم

تو همون حال و احوال در اتاق جاوید باز شد و لباس پوشیده و کیف به دست اومد بیرون، براش نیشم و باز کردم که با دیدن بساط چیپس و پفک جلومون اخماشو کشید تو هم

اوا لابد ناراحت شده برای اون نبردم، با اشاره بهم گفت برم سمتش:

_اون چرت و پرتا برای معده بچه ها ضرر داره

هنوز دهنم میجنبید که با این حرفش از حرکت ایستادم... فقط برای بچه ها ضرر داره؟ معده من معده خره بیناموس؟

با حرص گفتم:

_والا ما از بچگی با همین چیزا بزرگ شدیم معدمونم هیچ مشکلی پیدا نکرده آقای جاوید

1400/01/25 00:53

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?



#پارت40
#پرستار_شیطنت_هایم


فهمید حرصمو دراورده که لبخند پیروز مندانه ای زد، و من با دیدن دو طرف گونش که سوراخ شد چشمام گرد شد، چال گونه دارهههههه

_به هر حال چیزی که مضره، مضره

_بعله، شما راست میگید

اون شما راست میگید توش هزاران شما گ.. نخور بود:)) انگار خودشم اینو فهمید که نیمچه لبخندشم جمع کرد و رفت

چرا اصن خدافظی نکرد عه

شونه ای بالا انداختم و دوباره رفتم پیش بچه ها نشستم... در کمال توجه و تعجب بهم کاری نداشتن، معلوم بود محض رضای خدا حتی یدونه از خوراکیا نخوردن

اخلاق *** اینا به همین بابای گند دماغشون رفته

به درک که نمیخورین، بدون توجه بهشون خودم به خوردنم ادامه داد، نگاه صدرارو روی چیپسا حس میکردم و اینکه که داشت آب دهنشو قورت میداد

نگاش کردم که سریع روشو برگردوند

تخس، ظرف چیپس و برداشتم و گذاشتم رو پاش، نگام کرد، با ابرو اشاره کردم که بخور

بعدپ رومو برگردوندم که معذب نشه، یکم گذشت که از گوشه چشم دیدم داره میخوره، لبخند محوی زدم

حرکت اسلومشن سارارو دیدم که به سمت ظرف میرفت، دقیقا وقتی که یه چیپس برداشت یهو سرمو برگردوندم و نگاش کردم

نیشمو براش باز کردم که اخماشو کشید تو هم:

_نوش جون

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

_این اصلا به این معنی نیست که آتش بس اعلام کرده باشم..

از حالت حق به جانبش خندم گرفته بود، با خنده گفتم:

_خبر خوشحال کننده ای بود

_خوشحال باش، چون بعدا قراره خیلی ناراحت بشی

زبون نیست که، نیش مار کبریاست
ابروهامو دادم بالا:

_اوکی، منتظرم ببینم چیکار میکنی!

زبونشو برام درآورد، منم زبونم و براش دراوردم... در حالی که ما زبونمون و تا حلق داده بودیم بیرون یهو صدای اِهِمه الهه خانون باعث شد تو همون حالت چشمامون برگرده روش، با سه تا لیوان شیر موز داشت با چشمای گشاد شده نگامون میکرد

1400/01/25 00:53

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️



#پارت41
#پرستار_شیطنت_هایم


خیلی آروم زبونمو بردم داخل و لبخند ژکوندی زدم:

_عام، دستت درد نکنه الهه خانوم راضی به زحمت نبودیم

_خواهش میکنم، گفتم دارید از این آت و آشغالا میخورید یه شیر موز بدم بشوره ببره

هر سه تامون پوکر فیس نگاهش کردیم

ساعت 4 سارارو بردم کلاس گیتارش و سه ساعت بعد رفتم دنبالش، همچنان چس کنش به برق بود... دیگه تا شب اتفاقی نیوفتاد و بچه ها آتش بس بودن، جاوید حتی برای شامم خونه نیومد.. خداروشکر!
منم که تا شب خواب بودم

***

دیشب انقدر خوابیده بودم که صب ساعت 5 از خواب بیدار شدم
یکم اینور اونور شدم و وقتی دیدم کاری نمیشه کرد تصمیم گدفتم یه کخی به نوشین بریزم

بنابراین سریع شمارشو گرفتم

دفعه اول و دوم جواب نداد و دفعه سوم صدای خوابآلوده عصبانیش پیچید توی گوشی:

_هر کی هستی خدا لعنتت کنه

صدامو گریه ناک کردم:

_نوشین

یکم مکث شد و بعد نگران گفت:

_ماهی تویی؟ خدا مرگم بده کجایی؟

دماغمو کشیدم بالا و با بغض ساختگی گفتم:

_نوشین نمیدونی چی شده؟

ترسیده گفت:

_وای چی شده؟

_اگه بهت بگم مطمعنم سکته میکنی

داد زد:

_خب بنال دیگه، جون به لبم کردی

صدامو به حالت عادی برگردوندم و گفتم:

_هیچی حوصلم سر رفته فقط

چند ثانیه سکوت شد و بعد جیغ زد:

_الهی سقط بشی دختره نسناس زلیل مرده

_تو لطف داری به من

_بمییییر خاک بر سر الاغ نمیگی سکته کنم سر صب؟

_نه بابا، تو جونِ سگ داری

چند تا فش رکیک داد و قط کرد، آخیش روحیم عوض شد، با نیش باز بلند شدم و اماده شدم رفتم پایین

بلند سلام دادم، مثل دیروز... و اصلا به عواقبش فکر نکردم

1400/01/25 00:53