282 عضو
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?
#پارت42
#پرستار_شیطنت_هایم
اما خداروشکر ایندفعه همه زیر لب جوابمو دادن
با انرژی صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، چند لحظه ای گذشته بود و من داشتم دو لپی شکلات صبحانه هارو غارت میکردم که صدای جاوید توجهمو جلب کرد:
_دیشب از مدرسه سارا زنگ زدن خانوم بخشی
خب به یه ورم:
_چه کاری از دست من برمیاد؟
_متاسفانه من نمیتونم و نمیرسم که برم
نگاه حرصیه سارا و فشاری که به لبه میز آورد از چشمم دور نموند، نگاهمو به زور ازش گرفتم و به جاوید دادم:
_چه کاری از دست من بر میاد
_لطفا به جای من برو و ببین قضیه چیه
سرمو خاروندم:
_ولی به نظرم خودتون برید بهتر باشه، بلاخره شما پدر سارا هستید...
وسط حرفم پرید و بی تفاوت نگام کرد:
_بله، مرسی از اطلاعاتت ولی من وقتشو ندارم
لطفا بعد از ظهر بهم اطلاع بده قضیش چی شد.
ینی رسما با گوه زد تو صورتم، با قیافه وا رفته نگاش میکردم که صدای سارا بلند شد:
_اره ماهرو، بابا هیچوقت برای ما وقت نداره
در واقع به در گفت که دیوار بشنوه، جاوید با اخم بهش نگاه کرد و از جا بلند شد:
_اگر این زبون درازی که برای من داری رو میذاشتی برای جواب دادن به معلما، زنگ نمیزدن که برای وضعیتت برم مدرسه جواب پس بدم
این چه طرز برخورده؟ خاک تو سرت مرتیکه یوبس ضدِ زن
نگاهم که به قیافه بغض کرده سارا افتاد دلم خون شد، یادم نیست حتی یک بار بابا اینطوری باهام حرف زده باشه...
در حالی که عین سگ به جاوید نگاه میکردم پا شدم:
_سارا جان تو ماشین منتظرتم، زود بیا
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
#پارت43
#پرستار_شیطنت_هایم
هنوز خیلی نگذشته بود از توی ماشین نشستنم که در کنارمو باز کرد و نشست، خب این پیرفت بزرگی حساب میشه که کنارم نشسته؟
تا اونجا هیچ حرفی رد و بدل نشد
دست به سینه با قیافه بغ کرده ای نشسته بود و سعی میکرد بغضشو قورت بده
ماشین و کنار مدرسه مارک کردم و با هم پیاده شدیم، بعد از قفل کردن درا پشت سرش راه افتادم
....
_خوده آقای جاوید چرا تشریف نیاوردن
_متاسفانه مشغله داشتن، من به جاشون اومدم
اخماشو کشید تو هم:
_اینکه منطقی نیست خانوم، چه مشغله ای مهم تر از بچشون میتونه باشه؟
_والا منم نمیدونم
پوفی کشید و گفت:
_ببینید خانوم، سارا خیلی گوشه گیره، هیچ دوستی نداره و تقریبا دو ماهه که از لحاظ درسی افت شدیدی کرده... عصبی و پرخاشگره... ما قبلنم به آقای جاوید زنگ زدیم ولی اصلا پاسخ گو نبودن، اینم از وضع الان که به جای خودشون پرستار بچه هارو میفرستن
فوق العاده حرصم گرفت، آدم تا این حد بی مسئولیت!!!
سرمو به تایید حرفاش تکون دادم، ادامه داد:
_این بچه به توجه و اعتماد به نفس بیشتری احتیاج داره خانوم، خیلی بیشتر، با این وضعیت نمیتونم تضمین کنم افسردگی نگیره... هر چند اگر تا الان نگرفته باشه
_من... من حتما باهاشون صحبت میکنم که به این وضعیت رسیدگی کنن
...
وقتی از دفتر بیرون اومدم زنگ استراحت خورده بود، نگاهمو دور محوطه حیاط چرخوندم و پیداش کردم، تنها روی سکو نشسته بود و به دوییدن و خندیدن بچه ها نگاه میکرد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
#پارت44
#پرستار_شیطنت_هایم
همونجا تصمیم گرفتم خرخره جاوید و بجوئم
با اعصاب داغون از مشاور مدرسه خداحافظی کردم، مستقیم رفتم مهد، داشت دیر میشد صدرارو سوار کردم
نکنه این بچه ام مثل سارا گوشه گیر باشه؟
با نگرانی به قیافه پوکر فیسش نگاه کردم، سنگینی نگاهمو که حس کرد با همون قیافه پوکر نگام کرد:
_نگام نکن، اسیرم میشی
به معنای واقعی خودم ریختم، پشمام موند
با دهن باز نگاش کردم، زبون این بچه به کی رفته؟؟؟؟
سرمو تکون دادم و ماشین و روشن کردم
وقتی رسیدیم، کاملا یهویی به این نتیجه رسیدم که برم داخل و راجب وضعیتش بپرسم
وقتی هم زمان باهاش پیاده شدم با تعجب نگام کرد:
_کجا؟
_ با معلمت کار دارم
با چشمای ریز شده نگاهم کرد ولی هیچی نگفت
به معلمش که مریلا جون صداش میزدن و به هر چی میخورد الا معلم نگاه کردم، انقدر به گونه و لب و چونش و هیکلش ژل تزریق کرده بود که میترسیدم هر آن از یه سوراخش نشت کنه
_بعله، داشتم میگفتم که ما به آقای جاوید ارادت خاصی داریم
به پشمِ اسفل السافلین
سعی کردم بهش نگم زنیکه آشمال و خانوم باشم " آشمال که میدونید مودبِ چیه؟;)))"
_بعله در جریانم...
وسط حرفم پرید:
_خودشون تشریف نمیارن؟
و تند تند پلک زد:
_ببینید منبرای این چیزا اینجا نیومدم، اومدم راجب وضعیت صدرا سوال کنم
_ای وای مگه صدرا جون چشههه؟
یدونه زدم تو سرم، سعی کردم اروم بهش توضیح بدم:
_ببین گلم، صدرا چیزیش نیست، من فقط میخوام بدونم صدرا این اواخر، یا کلا از وقتی اومده اینجا پرخاشگری... یا گوشه گیری، از این مدل رفتارا نداشته
سریع گفت:
_نه معلومه که نه، ما اینجا کاملا شرایط خوبی رو برای بچه ها فراهم کردیم...
?✨?✨?✨?✨?✨?
#پارت45
#پرستار_شیطنت_هایم
_اوکیه، پس دیگه حرفی نمیمونه
بلند شدم:
_ممنون از پاسخ گوییت
خواهش میکنم گلمی گفت و ازش دور شدم، داشتم از کنار بچه ها رد میشدم که صدای خنده جمعیشون توجهمو جلب کرد
_مو هویچیه کله فرفری
_منو یادِ سگای پا کوتاه میندازه
با چشمای گشاد شده برگشتم و با دیدن قیافه از حرص قرمز شده ی صدرا و همون حالت بغ کرده معروفش اخمام رفت تو هم. مداد آبی توی دستشو محکم روی کاغذ فشار میداد
نگاهم افتاد به چند تا پسر بچه دیگه که داشتن مسخرش میکردن
و مریلایی که سرگرم گوشیش، به یه ورشم نبود که این طرف چه خبره
یکیشون دوباره با خنده گفت:
_واق واقم بلدی مو هویچی؟
دیگه اون روی سگم بالا اومد:
_بلدم نباشه از تو یاد میگیره، بچه پررو
همشون خفه خون گرفتن و با ترس نگام کردن:
_ننت بهت یاد نداده کسی رو مسخره نکنی؟
نگاه پر از تعجب صدرارو روی خودم حس میکردم، رفتم سمتشون و جدی زل زدم تو صورت اون سه تایی که داشتن مسخرش میکردن:
_میدونید چه بلایی سر اونایی که کسی رو مسخره میکنن میاد؟
سرشونو با ترس تکون دادن و یکیشون اروم پرسید:
_چی؟
چشمامو درشت کردم و با ترسناک ترین لحنی که بلد بودم گفتم:
_شیطون شبا توی دهنشون جیش میکنه
هینی از ترس کشیدن، خب... بعضی اوقات روشای سنتی بهتر جواب میده
_حالا هم یا همین الان ازش عذر خواهی میکنید یا شماره مادرای هر سه تاتونو میگیرم و مطمعن باشید بعد عواقب خوبی در انتظارتون نیست
سه تاشون با قیافه سکته ای زل زده بودن بهم، یکم صدامو بلند کردم:
_نشنیدید؟
سریع شروع کردن ببخشید گفتن، با اخمای تو هم به خانوم ژله ای نگاه کردم که با وجود داد و بیدادام حتی سرشو بالا نیاورده بود
اومدم باپارت جدید??
1400/01/25 19:00♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
#پارت46
#پرستار_شیطنت_هایم
رفتم سمت میزش، متوجه نشد که کنارش وایستادم، بیشتر کفری شدم در یک حرکت انتحاری محکم کوبیدم رو میز که جیغی زد و گوشیش از دستش افتاد
با حرص گفت:
_این چه طرزشه خانوم محترم؟
با عصبانیت داد زدم:
_این دقیقا سواله منه، این چه طرزشه که بچه منو جلوی چشمای خودم مسخره میکنن بعد شما کلتو کردی تو اون ماسماسکتو متودای جدید زیبایی و تزریق ژل میبینی؟
اینکه گفتم بچه ی من کاملا غیر ارادی بود:
_ من نفهمیدم شما مادرشونید یا پرستارشون؟
_من هر چی که باشم الان مسئله جایگاه من نیست، بی توجهی شما به انجام مسئولیتاته، و من اینو حتما به مدیریت اینجا اطلاع میدم
....
با اعصابی داغون بیرون اومدم، بعد از سر صدا کردن با مدیریت و درآوردن گریه مریلا حالا آروم بودم
با توپ پر برگشتم سمت خونه داریوشِ جاوید، اگر الان میدیدمش قطعا جرش میدادم
پشت چراغ قرمز وایستادم و زیر لب غر میزدم:
_مرتیکه گاو، خره دو جنسه، مگه اینجا جنگله و ما حیوونیم که بچتو بزایی و ول کنی به امان خدا
_جوووون خانومی؟ کی عصبیت کرده؟
همینو کم داشتم، چپ چپ بهش نگاه کردم با نیش گشادی نگام میکرد، محل ندادم و رومو برگردوندم، چون اگه جوابشو میدادم قطعا دومین دعوای روزمم میکردم:
_اوف سگ چشمات پاچمو گرفت
با حرص گفتم:
_اگه میخوای سگِ اخلاقم جرت نده خفه شو
چراغ سبز شد و راه افتادم، ماشینشو چسبوند به ماشین و با همون لحن چندشش داد زد:
_ببین من اصلا سگ اخلاق دوست دارم
برای اینکه صدام به گوشش برسه منم داد زدم:
_خوبه، سلیقت با مامانت یکیه، اونم سگ اخلاق دوست داشت
در حالی که پشماش ریخته بود سرعت ماشینشو کم کرد و من متقابلا سرعتمو بردم بالا و از تو آینه به قیافه وا رفتش نگاه کردم و پقی زدم زیر خنده
باید حتما اینو برای نوشین تعریف میکردم
***
ظهر دوباره رفتم دنبالشون
در کمال تعجب و شیفتگی صدرا وقتی سوار شد بهم سلام کرد
با تعجب از توی آینه نگاش کردم . سرمو تکون دادم:
_سلام
یکم گذشت و سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم:
_بعد از اینکه رفتم کسی که دیگه اذیتت نکرد؟
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
#پارت47
#پرستار_شیطنت_هایم
سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد:
_نه، مریلا جون تا دو ساعت بعد گریه میکرد ولی
_حقشه، زنیکه تزریقی
با این حرفم پقی زد زیر خنده، لبخندی بهش زدم و کنار مدرسه سارا توقف کردم وقتی سوار شد و آثار خنده رو روی قیافه ما دو تا دید اخماش رفت تو هم
به خونه که رسیدیم گذاشتم برن بالا و استراحت کنن، تا یه ساعت دیگه برم کع سر وقتشون
الهه خانوم که تازه منو دید بود با نگرانی کشیدم تو آشپزخونه:
_امروز رفتی مدرسه سارا چی شد؟
_هیچی، گفت اگه هر چه زودتر فکری به حال این بچه نکنید افسردگی میگیره اونقت آقای جاوید باید باقالی بیاره خر جمع کنه
پوکر فیس بهش نگاه کردم:
_منظورم اینه که خر بیاره باقالی جمع کنه
انقدر جلوی این زن سوتی داده بودم تو همین سه روز که براش عادی شده بود
سرشو با تاسف تکون داد:
_الهی بمیرم برای بچم، بمیرم برای هر سه تاشون... انقدر این مرد سختی کشیده که زندگیش خلاصه میشه توی کارش
با حرص گفتم:
_آدمی که بچه داره دیگه اختیار زندگیش دست خودش نیست، این ضعیف بودنشو نشون میده که سعی میکنه با دور کردن خودش از بچه هاش خاطرات تلخ گذشتشو به یاد نیاره
سرشو با تاسف تکون داد:
_چی بگم والا، کاش لاقل جاوید بزرگ و مریم خانوم بودن، این خونه عین شهر ارواح شده
از گشنگی داشتم میمردم مخصوصا که صبحم اشتهام کور شد و نتونستم چیزی بخورم
_آخ الهه خانوم، انقدر گشنمه که میتونم یه گاو و درسته بخورم
رفتم سراغ قابلمه های روی گاز و با برداشتنشون بوی فسنجون خورد تو دماغم
نفس عمیقی کشیدم و با لذت گفتم:
_چه کردددده الی جووون
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت48
#پرستار_شیطنت_هایم
خندید و با مهربونی گفت:
_فسنجون دوست داری؟
_عاشقشم، مخصوصا اگه ملس باشه
اومدم انگشتمو بکنم تو قابلمه که جیغ زد:
_نکن بچه داغه
اما دیگه کار از کار گذشته بود و جیغم دراومد:
_آیییی انگشتم خِدااااا
سریع کردمش تو دهنم، با ترس اومد سمتم:
_اِوا خاک تو گورت دختر چیکار کردی با خودت
منو کشوند سمت شیر و به زور انگشتمو از تو دهنم درآورد و گرفت زیر آب سرد:
_ینی تو نمیفهمی اون خورشت داغه دستتو تا آرنج میکنی توش؟
لبامو برچیدم:
_من وقتی گشنمه عقلم زایل میشه
قهقهه زد:
_از دست تو دختر، عین دلقک میمونی... خب اگه خیلی گرسنتع بیا بریزم بخوری زودتر
_نه نمیخواد الهه خانوم، صبر میکنم با بچه ها میخورم
باشه ای گفت و منم رفتم بالا، داشتم لباسامو عوض میکردم که گوشیم زنگ خورد، به خیال اینکه حتما نوشینه بدون نگاه کردن به شماره برداشتم:
_الو
که صدای کلفت صابر توی گوشی پیچید:
_به به، ماهرو خانوم، چه سعادتی... مگه ما زنگ بزنیم وگرنه خودت که خبر نمیگیری
با حرص گفتم:
_چیه باز زنگ زدی، قرارمون سر یکماه بود که بهت پول بدم... هنوز دو هفته ام نشده
_نه دیگه نشد، ما تو قرارداد ننوشتیم که سر یه ماه طلبمونو بخوایم، طلب خودمه عشقم میکشه الان پولش کنم
_من الان نمیتونم پولتو بدم، یه دو هفته صبر کن برات 5 تومن واریز میکنم
_تا الانم به حرمت اینکه یه دختر تنهایی نیومدم در خونت آبرو ریزی کنم
ولی الان پولمو میخوام، 15 میلیون یه جا
با حرص و تن صدای بلندی گفتم:
_برو بابا سیرابی، تو تا اون هیکل گندتو جمع کنی من دو بار اسباب کشی کردم، مگه تا الان 85 میلیون بهت ندادم؟ بقیشم میدم
شروع کرد داد بیداد کردن
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت49
#پرستار_شیطنت_هایم
_ چی شده که باز انقدر زبونت دراز شده؟ بهت نگفتم این زبون درازیات یه روز سرتو بدجور به باد میده کوسه خانوم؟
_ کوسه تویی که دندوناتو برای پول یه دختر تنها تیز کردی بوزینه ی چرک
_ببینم تو با اون همه بر و رو براچی نمیری زن یکی ازین پیرمرد پولدارا بشی، مطمعن باش برای یه همچین مالی خوب پول میدن
آروم باش، آروم باش ماهی، تو بایر آروم باشی
جیغ زدم:
_مرتیکه خراب، بشکه گووو، به چه حقی همچین زری میزنی؟ اگه جرعت داری جلوم روم بگو تا شکم گندتو سفره کنم
بدون توجه به بال بال زدنم گفت:
_ببین تا 4 روز دیگه بهت وقت میدم 5 میلیون بزنی به حسابم، وگرنه پیدات میکنم و اونموقع با مامور میام سراغت، حتی اگر خودتم پیدا نکنم مامور میبرم در خونه ی اون دوستت، دیگه خود دانی
بعدم زرتی قط کرد، جیغ زدم:
_بیا مخرجمو بخور
خودمو پرت کردم رو تخت، آب دهنمو قورت دادم تا بغضم نشکنه، طلب کار بابام مابقی چکاشو دو سال پیش فروخت به یه دلال، و من دقیقا دو ساله که هر چند وقت یکبار باید حرفای نحس این آدمو تحمل کنم
دماغمو بالا کشیدم که متوجه سایه پاهایی زیر در شدم، چشمام و ریز کردم
این دو تا شامپانزه برای من فالگوش وایستادن؟!!
آروم رفتم سمت در و در یک حرکت انتحاری سریع در و باز کردم که دو تاشون پرت شدن تو اتاق
دست به سینه تکیه دادم به دیوار و با لبخند خبیثی زل زدم بهشون، با دیدن قیافم، صدرا سریع پاشو گرفت و قیافشو جمع کرد:
_آخ پام، چقدر پام درد میکنه
سارا سریع رفت سمتش و اونم شروع کرد نقش بازی کردن:
_ای وای حتما شکسته تکونش ندیا
بعد با اخم نگام کرد و ادامه داد:
_مگه نمیبینی پای داداشم شکسته چرا وایستادی اونجا بیا کمک کن دیگه
چشمام از حدقه زد بیرون
_چقدر شماهاااا سنگ پا قزوینینننن
صدرا آروم شد و متفکر پرسید:
_سنگ پای قزوین ینی چی؟
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت50
#پرستار_شیطنت_هایم
_ینی روی هر چی پرروعه کم کردید
نیششو باز کرد:
_خوبه، من ازین به بعد سنگ پای قزوینم
به زور جلوی خودمو گرفتم نزنم زیر خنده، سارا زد به پیشونیش، جدا از بچه پررو بودنش خیلی خوشگل بود، و مطمعنن در آینده خوب گوزی میشد
از اونایی که همه رو محو خودشون میکنن
نیشمو باز کردم و دستامو به هم زدم:
_خب اگه امروز قرار نیست گواش رو سرم خالی کنید یا عروسک گوزو زیر صندلیم بذارید بریم به تکالیفتون برسیم، بعد از ناهارم میخوام یه هتل ترانسیلوانیا بذارم ببینید بپوکید از خنده
برخلاف تصورم جبهه نگرفتن، برعکس صدرا با ذوق نگام میکرد، فکر کنم از اینکه یه چسخل عین خودش پیدا کرده خوشحال بود
باید توی برنامم خرید چند تا کتاب فرزند پروری میذاشتم، بعد از کار کردن حرفی که امروز یاد گرفته بود با صدرا، حواسم و به سارا دادم که با دقت مشقاشو مینوشت
محض رضای خدا ام یه سوال از من نمیپرسید
داشتم با دقت بهت نگاه میکردم که یهو نگاهشو چرخوند و نگام کرد
بهش لبخند زدم که اخماشو کشید تو هم، تف تو اون ذات کثیفت بچه که به بابات رفتی
_میشه بهم املاء بگی؟
سوالش یه جوری دستوری بود که اصلا مگه میشد نه بگم؟
سرمو تکون دادم و بهش املاء گفتم، نصف کلمه هارو اشتباه نوشت
حتی کلمه های خیلی ساده، با چشمای ریز شده نگاش کردم، خونسرد پرسید:
_یعنی همش غلط بود؟
_همش نه، ولی بیشتر از نصفش
_خوبه
و سرشو با دفتر بنفش رنگی که هر وقت مشغول نوشتن بود دستش دیده بودم گرم کرد
کلا به گوشِ چپش بود که غلط داشته
دفتر و دادم دستش
_از توی کتابت املای درست کلمات و پیدا کن و از هر کدوم یک خط بنویس تا یادت بمونه
دفتر و پرت کرد اونطرف:
_حوصله ندارم
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت51
#پرستار_شیطنت_هایم
دهنمو کج کردم:
_مطمعنم پدرت اصلا خوشش نمیاد از اینکه درسات این همه افت کرده
حق به جانب نگام کرد:
_ینی تو میخوای چغلی کنی؟
_ این چیزیه که معلمت گفته، و امروز وقتی ازم بپرسه باید بگم
روشو برگردوند:
_اصلا برام مهم نیست، بابامم براش مهم نیست
بغض کرده بود، صدرا هم با لبای برچیده نگاهمون میکرد.. دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی میدونستم پاچمو میگیره
شونه ای بالا انداختم و از اتاقشون بیرون رفتم
بی صبرانه منتظر بودم آقای یبوست زاده رو ببینم تا هیکلشو مورد عنایت قرار بدم
با پاهایی که محکم روی زمین کوبیده میشد رفتم پایین
الهه خانوم داشت میز و میچید:
_عه الهه خاتون چرا نگفتی بیام کمکت ؟
با نیش باز شده از لقبی که بهش داده بودم گفت:
_خسته بودی مادر
بشقابارو از دستش گرفتم:
_نه بابا چه خسته ای؟
گذاشتمشون روی میز و گفتم:
_جناب جاوید تشریف نحسشونو نیاوردن؟
زد به گونش:
_خاک بر سرم دختر، نزن این حرفارو... نه آقا گفتن برای ناهار نمیان
با حرص پوفی کشیدم:
_عالی شد واقعا، میرم بچه هارو صدا کنم بیان ناهار
....
بعد از ناهار با اعصابی خورد و فکری مشغول زنگ زدم به نوشین:
_صابر باز زنگ زده بود
با حرص گفت:
_چی زر زده باز مرتیکه گاو؟
_گفت تا 4 روز دیگه باید 5 تومن بهش بدم، وگرنه میاد در خونه ی تو آبرو ریزی میکنه، معذرت میخوام نوشین که تورم وارد مسائل زندگی عنم کردم
_غلط کرده مرتیکه گاو، بذار بیاد زنگ میزنم پلیس بیاد جمعش کنه به جرم مزاحمت
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت52
#پرستار_شیطنت_هایم
_نمیخوام آبروی تو بره، خودم یه جوری جمع و جورش میکنم نگران نباش
با من من گفت:
_میخوای... میخوای من بهت اون 5 تومن و بدم، به... به عنوان قرض
لبخندی زدم:
_اون آخرین گزینه ایه که بهش فکر میکنم ولی بازم ممنون که به فکرمی مای پاره
آهی کشیدم و اومدم از روی مبل بلند بشم که با دیدن صدرا تو فاصله دو قدمیم که پوکر فیس و بی حالت نگام میکرد هینی کشیدم و خودمو دوباره پرت کروم رو مبل
یکم که اروم شدم جیغ زدم:
_چیه وایستادی زل زدی به من؟
لب برچید:
_قرار بود هتل ترانسیلوانیا ببینیممم
_هام، باید برم فلش و از تو ماشین بیارم
_منم باهات میام
با تعجب ابروهامو بالا انداختم و راه افتادم سمت خروجی و اونم دنبالم راه افتاد
...
فلش و از توی داشبورد ماشین برداشتم و در ماشین و بستم:
_پیداش کردم بریم
با صدای میوی ریزی که شنیدم با تعجب وایستادم سر جام
با ذوق گفتم:
_توام شنیدی؟
سرشو تکون داد:
_نه چیرو؟
دوباره صداش اومد، سریع نشستم و زیر ماشین و نگاه کردم، با دیدن یه بچه گربه راه راه خاکستری با ذوق گفتم:
_ای پدرسگ، چقدر نازی تو
صدرا با ذوق گفت:
_چیه چیه؟
اروم دستمو دراز کردم و گرفتم کشیدمش بیرون، نگاهش بین من و صدرا در گردش بود
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت53
#پرستار_شیطنت_هایم
صدرا با ذوق گفت:
_واییی چه کوچولوعه، توروخدا نگهش داریم، توروخدا توروخدا
_چی رو نگه داریم؟
جیغی زدم و پریدم بالا، بی تفاوت نگام میکرد، با اخم بچه گربه رو نشونش دادم
صدرا چسبید به پای جاوید:
_نگهش داریم بابایی، توروخدا
بچه رو از پاش جدا کرد و بی تفاوت رو به من گفت:
_اون بچه گربه غیر بهداشتیه، برای بچه ها ضرر داره، ممکنه مریضشون کنه
صدرا با بغض نگاش میکرد، بچه گربه رو با یه دست گرفتم و صدرارو با اون یکی دستم کشیدم سمتم و چسبوندمش به خودم، سرشو چسبوند به پام
با حرص گفتم:
_هیچی عین رفتار تو با این بچه ها باعث مریض شدنشون نمیشه آقای جاوید
با ابروهای بالا رفته نگام کرد
یکی تو ذهنم میگفت دختره پتِ پاره تو باید تا 4 روز دیگه 5 میلیون پول بدی به صابر، زبون درازتو ببر
اما خب اصلا تحمل رفتارشو نداشتم
_حس نمیکنی پاتو از حدت فراتر گذاشتی خانوم بخشی؟
_فقط میخوام یادآوری کنم که شما پدر این بچه هایید نه یه غریبه
_شما وظیفت اینه که به بچه های من رسیدگی کنی، لطفا به وظیفت عمل کن و چیزایی که بهت مربوط نیست و یاد آوری نکن
بیاااا، بیا منه بِجِر، بیا منه پاره کن
بدون اینکه فرصت بده با جوابم دهنشو ببندم برگشت و رفت، با حرص مسیر رفتنشو نگاه میکردم که متوجه شدم صدرا دستاشو دور باسنم حلقه کرده، با هول از خودم جداش کردم:
_استغفرالله، بچه آدم باش
با تعجب زل زد بهم، خاک بر سر ذهن خرابت ماهرو
_ام، میخوای براش یه خونه درست کنیم؟
و به گربه ی توی بغلم اشاره کردم، سریع تغییر حالت داد و با ذوق سرشو تند تند بالا پایین کرد
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
4#پارت54
#پرستار_شیطنت_هایم
_برم سارارو صدا کنم اونم بیاد؟
سرمو تکون دادم:
_آره صداش کن
حتی تو قیافه سارا هم ذوق میدیدم، نگاهی به دورو بر حیاط انداختم و در حالی که گوشه لبمو میخاروندم گفتم:
_خب... کجا براش خونه درست کنیم؟
سارا گفت:
_باید از عمو ماشالله بپرسی
فکر خوبی بود، ته باغ خونه اقا ماشالله و الهه خاتون بود، بچه گربه تو بغلم میو میو میکرد، در خونه شونو زدم و اقا ماشالله در و باز کرد
به من یه طوری نگاه میکرد که جز لبخند ملیح هیچ عکس العملی نمیتونستم نشون بدم، حتما کاملا اون شب و یادش بود
صدرا و سارا که دیدن من عین چسخلا میخندم و به آسمون نگاه میکنم خودشون دست به کار شدن:
صدرا_عمو ماشالله میخوایم برای بچه گربمون یه خونه بسازیم
سارا_ کجا خونه درست کنیم براش؟
به پیشنهاد اقا ماشالله قرار شد پشت خونه توی انبار براش جا درست کنیم
....
عرق پیشونیم و پاک کردم و به انباری ای که اول عین یه گونی *** بود و حالا تمیز شده بود نگاه کردم
بچه ها وسایلارو جمع و جور میکردن و جا باز میکردن
سارا به زور سعی میکرد یه کیسه شن و بکشونه طرف دیوار، سریع رفتم سمتش:
_برو اونور بچه الان از کمر میوفتی، برو اونور کار تو نیست
بعد سر کیسه رو گرفتم و داد زدم:
_یا غلام رضا تختیییی
بعد زور زدم، دنده هام اومد تو دهنم ولی کیسه تکون نخورد، نیشمو باز کردم و به بچه ها که چپ چپ بهم زل زده بودن نگاه کردم
دوباره زور زدم که صدای ترق ترق استخونام به گوشم رسید
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت55
#پرستار_شیطنت_هایم
سارا و صدرا به سقف نگاه میکردن
کیسه رو ول کردم:
_خب، نمیتونم تکونش بدم.. من تسلیمم، من گنده گوزی کردم
بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم، صدرا متفکر پرسید:
_گنده گوزی ینی چی؟
_وقتی کسی حرف الکی میزنه میگن گنده گوزی نکن
سرشو متفکر تکون داد و گفت:
_پس گنده گوزی کار بدیه
پوکر فیس نگاش کردم:
_آره دیگه حالا هی نگو?
خودمو زدم به اون راه و سریع بحث و عوض کردم:
_بیاید کمکم کنید شاید بتونیم سه نفری تکونش بدیم
_چیکار میکنید شما اینجا
جیغی زدم و پریدم عقب که محکم خوردم به قفسه های آهنی کنار دیوار و یه جعبه پر از خرت و پرت پرت شد تو فرق سرم
انقد این دو سه روز من ترسیده بودم که دهنم کج شده بود
با درد سرمو گرفتم و رو به جاوید که با چشمای گشاد شده نگام میکرد جیغ زدم:
_آقای جاوید شما جنی یا داری اداشو در میاری؟ کرک و پرم ریخت بشر
بعد شروع کردم ناله کردن
با اخم رو به بچه ها گفت:
_اون بچه گربه چیه بغل گرفتی سارا، بذارش زمین
سارا محکم تر بغلش کرد و با اخم گفت:
_داریم براش خونه درست میکنیم، بابا مامان نداره میمیره
اومد چیزی بگه که پریدم وسط حرفش:
_میشه لطفا کمک کنید این کیسه های شن و جا به جا کنیم؟ ما زورمون نمیرسه اقا ماشالله هم گناه داره پیرمرد
چپ چپ نگاهم کرد:
_حتما خانوم، امر دیگه... همین مونده بیام کیسه شن و سیمان جا به جا کنم براتون
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت56
#پرستار_شیطنت_هایم
دندونامو رو هم سابیدم، برگشت بره... زیر لب با حرص گفتم:
_معلومه که نمیشه از کسی که تو عمرش سنگین ترین چیزی که بلند کرده قاشق نقره غذاش بوده انتظار این کارارو داشت
با حرص برگشت سمتم و زل زد تو چشمام، دست به سینه پوزخندی بهش زدم:
_عا شما برید آقای جاوید، ما خودمون حلش میکنیم، شما فقط مراقب باشید النگوهاتون نشکنه
اومد سمتم و تو فاصله یک وجبیم وایستاد، طوری که بچه ها نشنون گفت:
_این بل بل زبونیات سرتو به باد میده یک روز
خبر نداری تا الان چقد زبونم گوزیده تو زندگیم، باد که چیزی نیست
نیشم و به عرض صورتم باز کردم:
_معذرت میخوام اگه درازیش اذیتتون میکنه
_ولی من بابت کوتاه کردنش ازت معذرت خواهی نمیکنم
میخواستم بگم لازم به عذر خواهی نیست چون قبل خودم جرواجرت کردم که خودشو کشید عقب و ادامه داد:
_در ضمن بلند کردن یه کیسه شن برای من کاری نداره
یه تای ابرومو انداختم بالا:
_جدا؟
به کیسه دیگه ای که اونطرف بود اشاره کردم:
_دو تا چی؟؟
چپ چپ نگام کرد و رفت یکیشو برداشت، بعدم اون یکی رو، تغییر رنگ و بیرون زدن رگای پیشونی و گردنشو از شدت فشار حس میکردم
اومد بذاره کنارم که به دیوار اون طرف اشاره کردم و با لبخند گفتم:
_لطفا بذاریدش اونجا اینجا رو داریم برای گربه درست میکنیم
عین گاوی که پارچه قرمز دیده بهم نگاه میکرد و سوراخای دماغش گشاد شده بود
برگشت و 5، 6 قدم رفت که دیگه نتونست تحمل کنه و گذاشتشون زمین، نیشم تا بناگوش باز شد و خنده ریزی کردم
با همون قیافه برزخی نگاهی بهم انداخت که سریع خفه خون گرفتم، یکی یکی کشوندشون کنار دیوار
داشت خاک روی لباسشو میتکوند که صدرا رفت جلوش وایستاد و زل زد تو چشماش
متفکر چشماشو زیر کرد و گفت:
_گنده گوزی کردی بابا؟
منو جاوید هم زمان چشمامون زد بیرون، جاوید نگاهی به صدرا کرد و بعد به من، آب دهنمو قورت دادم
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت57
#پرستار_شیطنت_هایم
با عصبانیت گفت:
_دفعه اخری بود که این کلمه رو شنیدم ازت صدرا، دفعه دیگه تنبیهت میکنم
برگشت و با حرص به من نگاه کرد، سریع به سقف نگاه کردم،. انگشت اشارشو گرفت سمتم و دهنشو باز کرد چیزی بگه
اما وسط راه پشیمون شد و از انباری بیرون رفت
به قیافه بهت زده صدرا نگاه کردم و پقی زدم زیر خنده
با تعجب پرسید:
_به چی میخندی؟
_به اینکه چقدر به جا از اون اصطلاح استفاده کردی
نیششو تا بناگوش باز کرد، سارا با بی حوصلی گفت:
_دیگه چیکار کنیم؟
دستی به سر گربه کشیدم:
_حتما خیلی گشنشه، کاش یه شیشه شیر بچه میداشتیم باهاش بهش شیر میدادیم
سارا با ذوق گفت:
_من یدونه تو اسباب بازیای قدیمیم دارم
....
سر شیشه رو کردم تو دهنش، انگار که جون گرفته باشه با ذوق شیر میخورد
سه تامون با نیش باز داشتیم نگاش میکردیم که صدرا گفت:
_اسمشو چی بذاریم؟
_کلثوم
دو تاشون پوکر فیس نگام کردن، لب برچیدم:
_خب چیه؟ فان گفتم
نیششونو باز کردن:
_موافقیم
چشمامو درشت کردم:
_واقعا؟
سارا_اره خیلیم بهش میاد
گربه بدبخت یه طوری نگامون میکرد انگار سه تا خر دو جنسه جلوش وایستادن
جاشو خوب گرم کردیم، رو به صدرابا اخم گفتم:
_تو چرا کلاه سرت نکردی؟ نمیگی سرما بخوری؟
یکم نگام کرد و گفت:
_من از کلاه خوشم نمیاد
_از آمپول خوشت میاد؟ سرما بخوری باید آمپول بزنی
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت58
#پرستار_شیطنت_هایم
دماغشو چین داد:
_سرما نمیخورم خب
اخمامو کشیدم تو هم:
_از این به بعد کلاه سرت میکنی
داد زد:
_نمیکنم
بعدم سرشو انداخت پایین و از انبار بیرون رفت، استغفرالله... چقدر سخته بچه تربیت کردن، گودزیلای پررو
داشتم به مسیر رفتنش نگاه میکردم که صدای سارا توجهمو جلب کرد:
_فکر نکن چون امروز باهات همکاری کردیم ینی دیگه باهات دوستیم، تو هنوز دشمن مایی
عجبا، چنگیز خانم انقدر کینه ای نبود که شماها هستین
چپ چپ نگاهش کردم و از انبار بیرون رفتم، پشت سرم اومد...
در انبار و بستم، سوز سردی میومد که حتی منه گرمایی رو هم اذیت میکرد
به محض اینکه پامونو گذاشتیم تو خونه دوییدم بالا و بعد از عوض کردن شلوارم که به لطف صابر خان نتونسته بودم عوض کنم و آزاد کردن موهام از کش لعنتی خزیدم زیر پتو و نفهمیدم که کی خوابم برد
....
با حس اینکه یکی داره موهامو نوازش میکنه به زور لای پلکامو باز کردم و با دیدن یه دست کوچولو که با موهام ور میرفت جیغ بلندی کشیدم:
_یا حضرت پشممممم
و خودم و از روی تخت پرت کردم پایین، صدرا که از جیغ من ترسیده بود سریع بلند شد و عقب رفت:
_زهر ترکم کردی بچه
با بهت گفت:
_چقدر موهات بلندههههه
پوکر فیس گفتم:
_بلند دوست داری؟
_آررررره
به موهام نگاه کردم، تا پایین باسنم بود،
به عشق بابام که موهامو بلند دوست داشت هیچوقت کوتاهشون نمیکردم
_چرا نمیای صدرا
با صدای سارا دوتامون توجهمون بهش جلب شد، نگاهی به من که با دستم باسنمو میمالیدم و صدرا با نیش بازش انداخت و ادامه داد:
_بیاید شام
اینم شبیه ناظمای بداخلاق رفتار میکنه جوجه رنگی
_شما برید من میام
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
#پارت59
#پرستار_شیطنت_هایم
اونا که رفتن یه سر به آرامگاه *** ها زدم و بعد از اجابت مزاج و شستن دست و صورتم و بستن موهام رفتم پایین
سلام بلندی دادم و این دفعه اونی که جوابمو نداد جناب جاوید بود، البته سرشو عین خر تکون داد
نشستم و چپ چپی نگاهش کردم، در کمال پررویی سرش و انداخته بود پایین و عین گاو سالاد میخورد
_پدرم یه مثال میزد، که تکون دادن زبون چند مثقالی راحت تر از سر 2 کیلوییه آقای جاوید
نیم نگاهی بهم انداخت و یه چیزی عین سلام بلغور کرد، چشمامو تو حدقه چرخوندم و به الهه خانوم که لبشو گاز گرفته بود که نزنه زیر خنده نگاه کردم
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
_خب خداروشکر فلج ناحیه دهنی نشده
با عصبانیت قاشقشو پرت کرد داخل بشقابش و بلند شد... بیا... رَم کرد، هی میگم ماهرو لباس قرمز نپوش باز لجبازی میکنی
_خانوم بخشی شما دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کردی
پوکر فیس نگاهش کردم:
_خب از این به بعد گلیممو از پام دراز تر میکنم
بخدا دیگه این دفعه میندازه بیرون، از سوراخای دماغش بخار میومد، خم شد و دستشو تکیه داد به میز و سرشو آورد نزدیک گوشم، نفساش میخورد به گوشم
چینی به دماغم دادم
_باور کن خانوم بخشی...
دست انداختم از دک و دهنش گرفتم هلش دادم عقب
با چشمای گشاد شده و چهره کبود زل زد بهم، از جام بلند شدم و منم حق به جانب زل زدم بهش
بچه ها و الهه خاتون با ترس نگامون میکردن
نعره زد:
_تو الان چه غلطی کردی؟
هول شدم و جیغ زدم:
_من رو گردنم حساسم، سیخ میکنم
الهه خانوم هینی کشید و جاوید چشماش از حدقه زد بیرون، استینمو زدم بالا و دستمو نشونش دادم:
_نگا، سیخ میشه
به دون دونای روی پوستم نگاه کرد و احساس کردم چشماش به حالت عادی برگشت
جو داشت آروم میشد که یهو صدرا متفکر پرسید:
_سیخ میکنم ینی چی؟!
با قیافه سرخ شده زل زدم به جاوید، من یه همچین چیزی گفتم؟!!!
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت60
#پرستار_شیطنت_هایم
بی اراده محکم کوبیدم تو سرم و زیر لب گفتم:
_تو قبر بذارنت با اون جمله بندیت
جاوید به زور سعی میکرد جلوی خندشو بگیره و لباش کج و کنجل میشد
بخند بدبخت الان جر میخوری، با چندش داشتم بهش نگاه میکردم که به زور رو به الهه گفت:
_ممنون بابت شام الهه خانوم
و بعد بدون نگاه کردن به ما رفت سمت اتاق خوابش که بلند گفتم:
_آقای جاوید قرار بود امروز وقت داشتید حرف بزنیم
برگشت و اخم کمرنگی کرد:
_راجبه؟
بیا، کلا از مرحله پرتی تو مرتیکه رفتم نزدیک تر و جلوش وایستادم، طوری که صدام اون طرف نره با حرص گفتم:
_من امروز با مشاور مدرسه صحبت کردم
_آها، اوکی فردا حرف میزنیم
بعدم سرشو عین بز انداخت پایین و رفت
زیر لب فحش کش داری بهش دادم... با حرص برگشتم و سر میز نشستم
کل ظرف شنیسل و خالی کردم تو بشقابمو با حرص یدونشو زدم سر چنگال
داشتم عین گاو میخوردم که متوجه شدم بچه ها زل زدن بهم، با دهن پر حق به جانب گفتم:
_چیه؟
سرشونو هم زمان چپ و راست کردن که ینی چیزی به لُمبوندنت ادامه بده
...
فردا صبحش بچه هارو رسوندم و برگشتم خونه، ماشین و بردم داخل و کنار ماشین جاوید پارک کردم
داشتم پیاده میشدم که صدای باز کردن در اتومبیلشو شنیدم
با یه تای ابروی بالا رفته نگاهش کردم که بدون توجه به من ماشین و روشن کرد و رفت
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت61
#پرستار_شیطنت_هایم
چپ چپ به جای خالیه ماشینش نگاه کردم و رفتم پیش کلثوم
بچم از دیروز گشنش بود، شیشه شیرشو برداشتم و رفتم پر کردم برگشتم
همونطور که بهش شیر میدادم آهی کشیدم:
_از الان سه روز دیگه وقت دارم 5 تومن جور کنم
شیشه رو از دهنش کشیدم بیرونو دستامو زدم زیر چونم
پاشد اومد سمتم و سعی کرد شیشه رو بگیره:
_ینی میگی میشه؟ ینی آقای یوبس زاده پولو میده بهم؟
با دستش میزد رو پام
شیشه رو چپوندم تو دهنش و دوباره آه کشیدم
تا ساعت دوازده وقتمو با کلثوم گذروندم و بعد رفتم بچه هارو بیارم خونه
کنار مدرسه سارا جای پارک پیدا نکردم و مجبور شدم رو به روی مدرسه پارک کنم
پیاده شدم و اشاره کردم بیا این طرف
داشت میومد که یهو یه موتوری با سرعت از جلوش رد شد و یه داد تو صورت سارا زد، به جیغ سارا توجه نکردم و داد زدم:
_بدو، بدو بیا سوار شو
شوکه شده سر جاش وسط کوچه وایستاده بود و تکون نمیخورد، جیغ زدم:
_بدو دیگه
تکونی خورد و به خودش اومد، سریع سوار شد و گاز دادم سمت موتوره
بهش رسیدم و شیشه رو دادم پایین
جیغ زدم:
_بزن کنار لاشیه دختر باز، بزن کنار نشونت بدم چس نمک بازی ینی چی؟
دو تا پسر بچه 15 16 ساله بودن، داد زد:
_برو بابا زنیکه چی میگی تو؟
_بزن کنار تا زنیکه رو نشونت بدم، میزنی کنار یا پلاکتو بدم دهن پلیس دستتو سرویس کنه
چی میگی ماهی خاک تو سرت!
رفت جلو تر و کنار خیابون وایستاد، سریع ماشین و پارک کردم و به اون دو تا که چسبیده بودن به صندلیا گفتم:
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت62
#پرستار_شیطنت_هایم
_هر چی شد نمیاید پایین
قفل فرمونو برداشتم و پیاده شدم، تا رسیدم بهشون جیغ زدم:
_پدرسوخته ها خجالت نمیکشید هنوز پشماتون جوونه نزده ازین غلطا میکنید؟
پشت سریه داد زد:
_گورت و گم کن، تیزی میکشما
یدونه زدم تو دهنش:
_تو خیلی گوه میخوری
با چشمای گشاد شده دستشو گذاشت رو دهنش و زل زد بهم، جلوییه با کلافگی گفت:
_برو بابا دیگه عجب گیری افتادیما
در یک حرکت انتحاری زدم چراغ پشتش و با قفل فرمون شکستم، شروع کردن داد و بیداد کردن، جیغ زدم:
_یه بار دیگه جلو مدرسه دخترونه ببینمتون از گوشتون میگیرم میبرم کلانتری، ببینم کی به شما دو تا راسو اجازه داده بشینین پشت موتور
جلوییه زد زیر گریه، با قدم های آهسته رفتم سمت ماشین... سر قفل فرمونو فوت کردم و لبخند ملیحی زدم( اسلوموشن بخونید)
تا نشستم صدرا شروع کرد دست زدن و داد زد:
_خیلی باحال بووووود، دوباره دوباره
منو سارا پوکر فیس نگاهش کردیم، بغ کرد و ساکت شد
ماشین و داخل خونه پارک کردم، صدرا بدون اهمیت دادن به ما دو تا ایشی گفت و پیاده شد
منتظر بودم سارا ام بدون توجه به من پیاده بشه اما مکثش طولانی شد
با تعجب نگاهش کردم، با مظلومیت نگام میکرد... پوکر فیس پرسیدم:
_چیه؟
با من من جواب داد:
_من.. من ممنونم که... بخاطر من با اون بی تربیتا دعوا کردی
نیشم تا پشت گوشم باز شد، تا جملشو تموم کرد سریع پیاده شد و دوید سمت خونه
خب مثل اینکه کم کم داریم با هم کنار میایم، ماشین و خاموش کردم و منم پیاده شدم
بچه ها طبق معمول رفتن بالا، الهه خانوم تو آشپز خونه نبود، منم پشت سرشون رفتم تا لباس عوض کنم
...
از اتاق اومدم بیرون و صدرارو شال و کلاه کرده دیدم:
_به سلامتی کجا تشریف میبری؟
با حالت قهر روشو اونور کرد:
_پیش کلثوم
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت63
#پرستار_شیطنت_هایم
_الان بر میگردی اتاقت و یه استراحت کوچیک میکنی، تکالیفتو انجام میدی بعد ناهار میخوریم سه تاییمون میریم پیشش
یکم چپ چپ نگام کرد و بعد منو به یه ور صورتش گرفت و رفت پایین
با لبای جمع شده و چشمای ریز به مسیر رفتنش نگاه میکردم، چه بی ادب
در اتاق سارارو زدم و رفتم تو، داشت کتاب داستان میخوند، زیر لب سلامی کرد که جوابشو دادم
عین مونگلا داشتم به دورو بر اتاقش نگاه میکردم
صندلی میز تحریرشو عقب کشیدم و نشستم روش:
_تکالیف امروزت چیه؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_امروز مشق ندارم، استراحته
ابروهامو انداختم بالا:
_عه چه خوب
نگاهم افتاد به دفتر بنفشش، برش داشتم:
_میتونم ببینم
نیم نگاهی انداخت و سرشو تکون داد، با تعجب به دفتر 100 برگی که تقریبا 50 صفحش نوشته بود نگاه کردم
توی یه عالمه داستان نوشته بود، و نکته تعجب بر انگیزش این بود که نه تنها غلط املایی نداشت بلکه از کلمه های قلمبه سلمبه ای استفاده کرده بود که حتی منم املاشو بلد نیستم
با چشمای ریز شده از گوشه چشم نگاهش کردم، ینی از قصد اشتباه مینویسه؟ ولی چرا؟
البته جوابش مشخص بود، با ناراحتی نگاهش کردم
بلند شدم و کنارش روی تخت نشستم
بی اراده با دستم موهاش و نوازش کردم که با شگفتی نگام کرد
_میدونی، گاهی اوقات آدما سعی میکنن خودشونو ضعیف نشون بدن تا ازشون حمایت بشه، صرفا نه بخاطر اینکه ضعیفن... چون نیاز دارن حس کنن برای یکی مهمن
منظورمو نفهمیده بود، ادامه دادم:
_ پس سرزنشت نمیکنم که خواستی توجه پدرتو با ضعیف نشون دادن خودت جلب کنی
انتظار داشتم جبهه بگیره ولی با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت:
_بازم براش مهم نیست
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت64
#پرستار_شیطنت_هایم
زل زد تو چشمام و با بغض ادامه داد:
_آخه چرا دوسمون نداره؟
خودشو پرت کرد تو بغلم و بلند زد زیر گریه، با شوک نگاهش کردم اما کم کم دستام دورش حلقه شد
زیر لب به اموات عمه جاوید صلوات فرستادم
از خودم جداش کردم و صورتشو با دستام قاب گرفتم:
_ببین سارا، من میدونم که پدرتون باهاتون بد رفتاری میکنه اما مطمعن باش دوستتون داره... فقط... فقط الان یوبسه، باید یه کاری کنیم نرم بشه
دماغشو کشید بالا و گفت:
_پس چرا انقدر باهامون بد رفتار میکنه؟
اومدم بگم چون چسخله که یهو در باز شد و صدرا با مگس گش حمله کرد بهم:
_چرا گریه خواهرمو درآورددددی؟ چیکارش کردی لاشیه دختر باز؟
دو تامون جیغی زدیم و همو بغل کردیم
مگس کش و برد بالا بزنه که داد زدم:
_وایسا ببینم، اون کلمه سخیفی که به کار بردی رو از کجا یاد گرفتی؟
پوکر فیس نگام کرد:
_خودت گفتی، تو ماشین به اون پسرا
محکم کوبوندم رو پیشونیم و با حرص گفتم:
_توام کپی پیست میکنیا بچه، حواست باشه جلوی بابات بگی هم سر خودتو میبُره هم منو
چشمکی زد:
_نه حواسم هست
با حرص گفتم:
_اون مگس کشو از کجا آوردی؟
لب برچید:
_تو انباری بود
بعد رو به سارا گفت:
_چرا گریه میکنی؟
به جای سارا جواب دادم:
_بخاطر بد رفتاریای پدرتون
لب برچید و سرشو تکون داد، نیشمو باز کردم:
_حس میکنم هر سه مون از لحاظ روحی نیاز داریم حق داریوش خان و بذاریم کف دستش
دو تاشون خبیث وارانه لبخند زدن، دستمو بردم جلو:
_پس با همکاری هم کاری میکنیم که آقای جاوید، بشه بهترین پدری که بشر به خودش دیده
دو تاشون دستاشونو گذاشتن تو دستم،
...
?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨
#پارت65
#پرستار_شیطنت_هایم
سه تامون کنار هم لم داده بودیم رو کاناپه منتظر جاوید، صدای ماشینش داخل حیاط که اومد به بچه ها آماده باش دادم
تا اومد داخل زیر لب گفتم:
_بدویید بدویید
پا شدن و دوییدن سمت جاوید، عین خِل خودشونو چسبوندن بهش، جاوید بنده خدا با پشمای فر خورده نگاهشون میکرد
به صدرا اشاره کردم بیشتر، عین گربه ملوسا قری به گردنش داد و گفت:
_دوست دارم بابایی
دیگه پشم برای جاوید نمونده بود، من به سقف زل زده بودم
یک چند لحظه ای هنوز توی شوک بود بعد بچه هارو از خودش جدا کرد و گلوشو صاف کرد:
_منم دو.. دوستون دارم، حالا برید سر درستون
چپ چپ نگاهش کردم، بدون اینکه نیم نگاهی به من یا بچه ها بندازه رفت تو اتاقش و در و بست
بچه ها برام لب چیدن و منم شونه ای بالا انداختم، که یعنی بابای سگ خودتونه
الهه خاتون با ابروهای بالا رفته نگامون میکرد، رو به من گفت:
_کمک میکنی میز و بچینیم مادر، ماشالله حالش زیاد خوب نیست باید برم یه سری بزنم
رفتم پیشش تو آشپز خونه و با تعجب گفتم:
_چی شده آقا ماشالله؟
بغض کرد:
_از دیشب قلبش درد میکنه
_ببریم بیمارستان؟
سرشو تکون داد:
_یکم دیگه اگه بهتر نشد میبرمش
به قیافه به هم ریختش نگاه کردم، طفلی بدجور نگران میزد، دیس مرغ و از دستش گرفتم:
_شما برو الهه خاتون من میز و میچینم، بعد ناهار اگه حالشون هم چنان بد بود بهم خبر بده ماشین و بردارم بریم بیمارستان
یه جوری صاحب وارانه میگم ماشین و برمیدارم بریم انگار پشت قباله ننمه، جمع کن بابا
با مهربونی نگام کرد و گفت:
_خدا خیرت بده دختر
لبخندی زدم و رفت، از تو آشپز خونه جیغ زدم:
_صدرا سارا، میشه یه کمکی بدین؟
با کمک بچه ها میز و چیدیم، از دعوای منو سارا سر ریختن سالادا که بگذریم همکاری خوبی بود
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد