رمان های جذاب

282 عضو

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت66
#پرستار_شیطنت_هایم


رو به سارا گفتم:

_میری باباتو صدا کنی؟

دخترشم عین خودش مغرور بود، یکم این پا اون پا کرد و گفت:

_ولی اگه باهام بدرفتاری کنه چی؟ به نظر من از اولم اشتباه بود تصمیممون...

سرشو انداخت پایین و با ناراحتی ادامه داد:

_اون هیچوقت مهربون نمیشه

سرمو تکون دادم و آهی کشیدم:

_ولی شما طبق نقشه مهربون باشید، اگر دیدیم جواب نمیده راه های دیگه رو امتحان میکنیم

البته خودمم زیاد امیدوار نبودم که این کوه یخی با دو تا مهربونی آب بشه، سرشونو تکون دادن، پیشبند صدرارو بستم و براشون کشیدم:

_نخورید تا صداش کنم، فکر کنه بخاطر احترام به اون صبر کردید تا بیاد بعد شروع کنید

چشمکی رد و بدل کردیم و رفتم در اتاقش در زدم، قبل از اینکه چیزی بگم گفت بیا تو


با اکراه در و باز کردم و رفتم داخل که با دیدن بالا تنه لخت و یه حوله کوتاه دور کمرش هینی کشیدم و چشمامو گرفتم، با حرص داد زد:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

چه پرروعه، دستمو از رو چشمام برداشتم و عین خودش بلند گفتم:

_خودت گفتی بیا تو

دوباره داد زد:

_من فکر کردم الهه خانومه

جیغ زدم:

_فکرتو ساییدم

نعره زد:

_برو بیرون خانوم

آروم گفتم:

_بیاید ناهار آقای جاوید
بعد با داد گفتم:

_الان میرم دیگه

1400/01/27 01:02

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت67
#پرستار_شیطنت_هایم


بعدم اومدم بیرون، اعصاب نمیذارن برای آدم، اصن چرا باید جلوی الهه خانوم اینجوری بگرده؟ مرتیکه بی حیا پوفففف به تو چه ماهی!!!

نیشم و باز کردم:

_ولی چه هیکلی داشت، بی خود نیست همش علف میخوره

بچه ها پوکر فیس نگام میکردن، قشنگ معلوم بود پَراشون ریخته از داد و بیدادای ما

نشستم سر میز و یه عالمه غذا ظرف کردم، عین سگ نگاشون کردم و تهدید وارانه گفتم:

_اصلا به من کاری نداشته باشید، وقتی عصبی میشم باید بخورم تا آروم بشم

سرشونو تند تند تکون دادن، یکم بعد جاویدم اومد و نشست سر میز، سریع پا شدم دو تا صندلی دور تر نشستم، بی تربیت

چپ چپ نگام کرد، صدرا بلند گفت:

_ما صبر کردیم شمام بیاید بابایی بعد غذامونو بخوریم

با تعجب نگاهشون کرد و بعد با پوزخند نیم نگاهی به من انداخت و گفت:

_خب حداقلش اینه که من بچه هامو با فرهنگ و شعور بار آوردم

یعنی چی؟ یعنی بابای من منو بیشعور بار اورده؟ یعنی من بیشعورم؟

نفس عمیقی کشیدم که پا نشم دک و دهنشو خورد کنم، سرعت خوردنمم کم کردم که نگن دختره عین گاو میخوره

وقتی غذامون تموم شد صدرا سریع از پشت صندلی بلند شد و گفت:

_من میرم پیش کلثوم

جاوید با تعجب نگاش کرد:

_کلثوم؟ کلثوم کیه؟

صدرا با ذوق گفت:

_گربمونهههه، انقدر نازه... انقدر ملوسه بابا عین شماست

پقی زدم زیر خنده، جاوید با حرص نگامون کرد و از بین دندونای کلید شدش گفت:

_خیله خب

من هنوز نیشم باز بود، رو به من گفت:

_خوبه موجبات خنده و شادی شما هم فراهم شد

_دستتون درد نکنه

زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم چی گفت، خودتی خودتی خودتی

دیگه تا آخر ناهار سکوت اختیار کردیم

...

1400/01/27 01:02

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت68
#پرستار_شیطنت_هایم


داشتم میز و جمع میکردم که با صدای جیغ و داد الهه خاتون دستپاچه خودم و پرت کردم بیرون

داشت میزد تو سرش، داد زدم:

_یا خدا

جیغ زد:

_تورو خدا بیاید حالش بد شده

دوییدم سمت اتاق جاوید و بدون در زدن خودمو پرت کردم تو اتاق، اومد داد بزنه که شروع کردم حرف زدن:

_بدو بدو، اقا ماشالله حالش بده من ماشینو میارم تو اقا ماشالله و بیار

یکم هنگ نگام کرد و بعد دنبالم راه افتاد بیرون سریع سوار ماشین شدم و تا جایی که تونستم به خونه آقا ماشالله نزدیکش کردم

جاوید در حالی که زیر بغل آقا ماشالله و گرفته بود به زور سوار ماشینش کرد:

_شما بمونید خونه آقای جاوید بچه ها تنهان

الهه خاتون گریه میکرد، جاوید سرشو تکون دادو فقط به خودش زحمت باز کردن در و داد

به نزدیک ترین بیمارستانی که دیده بودم بردمشون

....

با نگرانی طول و عرض راهرو رو طی میکردم و الهه خاتون زیر لب زکر میگفت و گریه میکرد که بلاخره دکتر از اتاق بیرون اومد

سربع دوییدیم سمتش:

_چی شد آقای دکتر حالش خوبه؟

لبخندی به قیافه نگران الهه خاتون زد و گفت:

_خداروشکر له خیر گذشت ولی یه سکته خفیف و رد کردن

الهه خاتون هینی کشید و زد زیر گریه، با حرص و ناراحتی گفتم:

_رد کرده دیگه گریه نکن الهه خاتون

سرشو تکون داد و خداروشکر کرد، رو به دکتر گفتم:

_خب کی مرخص میشن؟

_سه روز باید بستری باشن بعد از سه روز میتونید ببریدش خونه

تشکری کردم
بعد از کردن کارای آقا ماشالله رفتم خونه، هر چقدر اصرار کردم الهه خاتون نذاشت بمونم و گفت خودش میمونه

1400/01/27 01:02

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت69
#پرستار_شیطنت_هایم


خسته و کوفته برگشتم خونه
برای اولین بار دیدم جاوید توی پذیرایی روی مبل نشسته و داره با لپ تاپ کار میکنه

سلام زیر لبی کردم و اومدم برم بالا که گفت:

_خانوم بخشی یه رب دیگه بیا اتاقم

مکثی کرد و ادامه داد:

_اتاق کارم لطفا

نههههه میخوام بیام اتاق خوابت پلشت، دلم برای یه رابطه خشن از نوع *** تنگ شده
لبمو گاز گرفتم و باشه ای گفتم و رفتم بالا

خاک بر سر منحرفم، چقددددر ذهن یه آدم میتونه بی تربیت باشه؟

لباسامو عوض کردم و کش و قوسی به تنم دادم
بسم اللهی گفتم و رفتم بیرون
میخواستم در نزنم همینطوری عین گاو سرمو بندازم پایین برم داخل

ولی خب ادب و شخصیتِ نداشتم اجازه نداد
در زدم و با صدای بیا تویی که گفت در و باز کردم و رفتم داخل

سرشو از تو لپ تاپش آورد بالا و نگام کرد، اوا ینی بخاطر من منتظر بود پایین؟

_بفرما بشین


چه آدم شده، شبیه روز اولی که برای کار اومدم با ادب حرف میزد، نشستم جلوش و لپ تاپشو بست:

_ماشالله چی شد؟

_یه سکته خفیف کرده بود

سرشو تکون داد:

_الان حالش چطوره؟

_خوب بود، سه روز باید بستری باشه، امشب الهه خاتون موند پیشش

سرشو تکونی داد و گفت:

_خب بگو ببینم مدرسه سارا چه خبر بود؟

انگار داره با زیر دستش حرف میزنه مرتیکه" حالا نکه نیسی:/" به دور دست ها خیره شدم و ادای نفهمارو درآوردم:

_مدرسه سارا؟ منظورتون چیه؟

با حرص گفت:

_من دیروز اصلا وقت نداشتم به این چیزا فکر کنم

1400/01/27 01:03

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت70
#پرستار_شیطنت_هایم


دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم:

_این چیزا؟ انگار دارید راجب گذاشتن زباله ها سر کوچه حرف میزنید، موضوع دخترتونه... اگه دخترتون جزوه اولویت های زندگیتون نیست پس چی اولویت داره براتون؟

میخواست داد و بیداد کنه اینو از چشمای خون افتاده و رگ بیرون زده پیشونیش میفهمیدم ولی سعی میکرد خودشو آروم نگه داره

_ببین خانوم شما درک نمیکنی

_حالا شما توضیح بده من سعی میکنم درک کنم

داد زد:

_به تو ربطی نداره که بخوام برات توضیح بدم، رفتار من با بچه هام به کسی مربوط نیست

شیطونه میگه لپ تاپشو خورد کنم تو سرش جیغ زدم:

_بعله حرفی نیست، شما با همین خود خواهیاتون کاری کردید این بچه افسردگی بگیره

اخماش بیشتر تو هم رفت، ادامه دادم:

_اصلا خبر دارید درسش کلی افت کرده؟ یا انقدر سرت به کارت گرم بوده که یادت رفته بچه ام داررررید؟

آب روغن قاطی کرده بودم، نصف فعلارو جمع میگفتم و نصفی رو مفرد

پا شد و تو روم داد زد:

_ سر به هواست، حواسش به درسش نیست دنبال بازیه

چقدر یه ادم میتونه بی شعور باشه؟ البته که خودشو بزنه به بیشعوری
پوزخندی زدم:

_چه شناخت دقیقی دارید از بچتون جناب جاوید، ولی محض اطلاعتون میگم سارا تمام مدتی که توی خونست معمولا توی اتاقشه و تنها تفریحش که من دیدم دو ساعت تی وی و کتاب خوندن بوده

نگاهشو دوخته بود به پایین تنه من و هیچی نمیگفت، به چی نگاه میکنه؟

ادامه دادم:

_من میگم این بچه همه علائم افسردگی رو داره، چرا اهمیت نمیدید آقای جاوید؟!!

هنوز داشت به همون قسمت نگاه میکرد، نکنه خشتکم پارست!!!:/

سریع به شلوارم نگاه کردم، از اینجا که چیزی دیده نمیشد، جیغ زدم:

_به چی زل زدی؟

به خودش اومد و بهم نگاه کرد، اخماشو کشید توی هم:

_داشتم فکر میکردم، چته؟

سریع خودمو جمع و جور کردم که نفهمه ذهن چقدر منحرفه، گلومو صاف کردم و گفتم:

_امیدوارم فکرتون مثمر ثمر باشه

1400/01/27 01:03

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت71
#پرستار_شیطنت_هایم


_فردا برای سارا وقت میگیرم پیش مشاور

نخیر، اصلا نمیخواد به خودش زحمتی بده... قدمی به عقب گذاشتم که از اتاقش برم بیرون و جدی گفتم:

_من مشکلی با پیش مشاور رفتنش ندارم، ولی حس میکنم بیشتر از سارا شما نیاز دارید برید پیش مشاور، چون تا شما این باشید

با انگشت به سر تا پاش اشاره کردم:

_وضعیت سارا درست نمیشه

بعدم برگشتم و رفتم سمت در، تعجب کردم که چیزی نگفت، انتطار داشتم وحشی بازی در بیاره

دو قدم مونده به در وایستادم و برگشتم سمتش:

_در ضمن...
به کتابخونش اشاره کردم و گفتم:

_به نظرم جای چند تا کتاب فرزند پروری توی کتابخونتون خالیه آقای جاوید

پوزخند پر حرصی زد و در آخرین لحظه که داشتم در و میبستم گفت:

_ممنون از نظرت، هر چند نیازی نبود

از در اتاق که بیرون رفتم صدرارو چسبیده به در دیدم، سریع در و بستم که جاوید نبینتش:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

با بغض نگام کرد، فرفریای تو صورتشو کنار زد و گفت:

_سارا داره میمیره؟

اِنا، حالا بیا و درستش کن
دستشو گرفتم و بردمش تو اتاقم، زد زیر گریه و خودشو چسبوند بهم:

_گریه نکن صدرا ای بابا، خواهرت هیچیش نیست

ازم جدا شد و اشکاشو پاک کرد:

_واقعا هیچیش نیست؟

پوکر فیس نگاهش کردم:

_نه فقط ناراحته، اونم بخاطر باباته که خودم درست میکنم اون بی نامو...

بقیه حرفمو خوردم تا باز فحش جدید یاد نگرفته، نیششو باز کرد و زد به پام:

_خیلی کلکی ماهرو جون، حسابی بابام و عصبانی کردی

به چشمای گشاد شده به حرکتی که زد نگاه کردم، کی این حرکتای سخیف و یاد گرفته؟

با چشمای ریز شده گفتم:

_تو تکالیفتو انجام دادی؟

1400/01/27 01:03

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت72
#پرستار_شیطنت_هایم


قری به گردنش داد و ابرو هاشو بالا انداخت، یه لحظه دلم خواست بگیرم قورتش بدم، نیشمو باز کردم:

_نظرت چیه اول بریم تکالیفتو انجام بدی بعد پیتزا سفارش بدیم

با ذوق جیغ زد:

_آخ جون پیتزا

بعد قیافه ناراحتی به خودش گرفت:

_ولی بابا هیچوقت نمیذاره ما پیتزا بخوریم

میخواستم بگم مرده شور باباتو ببره ولی نگفتم، همون موقع دو تا تقه به در خورد و کله سارا اومد داخل، بعدم خودشو کشید داخل و با نگرانی گفت:

_ماهی جون حال عمو ماشالله چطوره؟

بهم میگفت ماهی جون، تقریبا کاملا سپر دفاعیشونو برداشته بودن، خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم...

_آره فقط باید یکم بمونه بیمارستان ازش مراقبت کنن یه موقع دوباره حالش بد نشه

_یعنی الان حالش خوبه؟

سرمو تکون دادم:

_اره خداروشکر خوبه

دست صدرارو گرفتم و رو به سارا گفتم:

_توام موافقی شب پیتزا بگیریم؟

ذوق کرد و دستاشو به هم زد

....

آیفونو برداشتم و به پیک گفتم چند لحظه صبر کنه، کارتی که جاوید بهم داده بود تا ازش برای بنزین زدن استفاده کنم و توی دستم فشردم و شالمو روی سرم انداختم

صدرا شروع کرد جیغ زدن و بالا پایین
پریدن و سارا هم نیششون باز شد، این دو تا بچه با چیزای خیلی کوچیکی ذوق میکردن که باورم نمیشد

با خنده از در بیرون رفتم

بعد از حساب کردن 4 تا پیتزایی که سفارش داده بودم برگشتم تو خونه که جاوید و طلبکار بالای سر بچه ها دیدم

دو تاشون به خط وایستاده بودن و سرشونو انداخته بودن پایین، عین خطاکارا به زمین نگاه میکردن

جاوید با دیدنم چشماشو ریز کرد و گفت:

_با اجازه کی از بیرون غذا سفارش دادی؟

تو چشماش زل زدم و حق به جانب گفتم:

_با اجازه بزرگترا

داد زد:

_مسخره بازی بسه

1400/01/27 01:04

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت73
#پرستار_شیطنت_هایم


صدرا زد زیر گریه و سارا محکم بغلش کرد، به چه حقی به خودش اجازه داد زدن میده؟!!!

آروم اما جدی گفتم:

_صداتونو بیارید پایین آقای جاوید، اینجا حکومت نظامی درست کردید اینا بچن با یه بار غذای بیرون خوردن قرار نیست آسمون به زمین بیاد

هوفی کشید و نگاهی به بچه ها کرد، سرشو آورد نزدیکم و عصبی گفت:

_دارم به این فکر میکنم بعد از تموم شدن این یه هفته ردت کنم بری خانوم بخشی، مراقب رفتارات باش تو تو این خونه فقط یه پرستاری.

باز یاد اون 5 میلیون افتادم، خدا لعنتت کنه
پوزخند زدم :

_مرسی از تاکیدتون، داشتم اشتباه فکر میکردم

برگشت و بدون اهمیت دادن به ما رفت اتاقش و در و محکم کوبید، بی تفاوت زل زدم به در بسته اتاقشو رو به بچه ها گفتم:

_این باباتون از شمام بچه تره

سارا گفت:

_دیدی عصبانی شد؟

لبخندی زدم:

_بیخیال بابا
پیتزاهارو محکم تر بغل کردم:

_کی موافقه بریم پیش کلثوم پیتزا بخوریم به اون بچه ام شیر بدیم؟

صدامو آوردم پایین و ادامه دادم:

_البته یواشکی، این یکی رو باباتون بفهمه منو رسما از لوستر آویزون میکنه

آروم خندیدن و با یه عالمه کارآگاه بازی رفتیم توی انبار، کلثوم تا مارو دید سریع دویید سمتمونو دمشو داد بالا

....

فردا صبحش با خستگی از جام بلند شدم، دیروز کلا نخوابیده بودم... بدجور دلم میخواست بخوابم مخصوصا هوا طوری بود که اصلا دلت نمیخواست از رخت خواب دل بکنی

بعد از اینکه دست و صورتمو شستم و عنای کنار چشممو تمیز کردم، موهامو شونه زدم و حاضر شدم رفتم پایین

سریع صبحونه رو اماده کردم، داشتم میچیدمشون روی میز که در اتاق جاوید باز شد و اومد بیرون

با تعجب نگام کرد، زیر لب صبح بخیری گفتم که سرشو تکون داد:

_برای چی بیداری؟

با تعجب نگاهش کردم، چی میگه؟

1400/01/27 01:04

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت74
#پرستار_شیطنت_هایم


یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت:

_نکنه نمیدونی که امروز پنجشنبست و بچه ها مدرسه نمیرن؟

اخ، بیا جلوش سوتی دادم حالا میخواد تا آخر مسخرم کنه، سریع خودمو جمع و جور کردم:

_نه بابا، برای شما صبحونه درست کردم

چشماش درشت شد، الان با خودش میگه این به من چشم داره، سریع ادامه دادم:

_البته اینکه خودمم گرسنه بودم بی تاثیر نبود

سرشو تکون داد:

_ بعله مشخصه آدمی که دو تا پیتزا میخوره معلومه معده فراخی داره

پوکر فیس نگاش کردم، از کجا فهمید دو تا پیتزا خوردم؟ شیطونه میگه همین ظرف پنیر و بکنم تو دهنش ها

ولی از طرفی ام ذوق غیر قابل وصفی کرده بودم از اینکه امروز میتونستم تا ظهر بخوابم

نشست سر میز و شروع کرد، منم که دیگه زری بود که زده بودم مجبور شدم بشینم باهاش چند لقمه بخورم

چایی شیرینمو سر کشیدم و اومدم از جام بلند شم که گفت:

_ اگه موافق باشی فردا قرار داد و ببندیم

با تعجب نگاهش کردم و دوباره نشستم سر جام، قرار داد؟!!!!!دستمال و روی لبای تمیزش کشید و نگام کرد:

_چرا نمیتونم رضایت و تو چشمات ببینم؟؟

سرمو تند تند تکون دادم:

_نه نه، من موافقم فقط تعجب کردم... اخه احتمال میدادم بعد یک هفته باید از اینجا برم

اخماشو کشید تو هم:

_منم همین فکر و میکردم

پوفی کشید و ادامه داد:

_ولی حس میکنم بچه ها باهات صمیمی شدن، انگار خوب حرف همو میفهمید

و پوزخندی زد، الان منظورش این بود من بچم؟
دندونام و رو هم فشار دادم:

_شمام میفهمید اگر مقاومت نکنید

_باید توی قرار دادمون ذکر کنم که زبون درازتو کوتاه کنی خانوم بخشی، وقتی ساکت و آرومی خیلی جذاب تری

1400/01/27 01:04

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت75
#پرستار_شیطنت_هایم


شیطونه میگه بزنم دهنشو جر بدم

آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم، حالا که این بحث پیش اومده بود بهتر بود راجب اون 5 ملیونم حرف میزدم، حالا یا نمیداد... یا میداد و از این استرس لعنتی راحت میشدم

_راستش میخواستم راجب یه چیزی باهاتون حرف بزنم

سرشو تکون داد:

_بگو میشنوم

خب حالا از کجاش بگم برات برادر؟ من منی کردم که با اخم گفت:

_اگه نمیخوای حرف بزنی وقتمو نگیر

_اگه بشه، من 5 ملیون از حقوقمو لازم دارم، وقتی قرار داد بستیم...

_اوکی بهت میدم 5 میلیونو

نیشم و که می اومد باز بشه رو بستم، چه سریع قبول کردددد... گفتم الان میخواد تلافی همه کارامو در بیاره

سعی کردم خانومانه برخورد کنم، ینی نیشمو به اندازه باز کنم ولی باعث شد دهنم کج بشه

_ممنون... آقای جاوید

به قیافم نگاه کرد حس کردم خندش گرفت :

_خواهش میکنم

بعد بلند شد که بره، داشتم لبمو میجوییدم... انگار داشت با خودش یکی به دو میکرد اما بلاخره برگشت و گفت:

_بابت صبحانه ممنون، بچه ها رو یک ساعت دیگه بیدار کن نذار زیاد بخوابن

بیا نگاه، طرف کلا سادیسم داره... چیکار داری بدبختارو بذار عین آدم بخوابن

بنده خدا خبر نداشت من خودم الان میخوام برم بخوابم تا ظهر

داشتم میز و جمع میکردم که از اتاقش اومد بیرون، گرم کن و شلوار ورزشی سورمه ای پوشیده بود

اومد بره... منم عین چسخلا زل زده بودم به عضلات بازوش که داشت آستینای گرم کن و جر میداد

برگشت سمتم و اومد چیزی بگه که با دیدن نگاه هیز وارانم دهنش باز موند و انگشت اشارش رو هوا وایستاد

سریع به سقف نگاه کردم

_یه زنگ به الهه خانوم بزن ببینه چیکار میکنه

سرمو تکون دادم:

_ظهر میرم بیمارستان پیشش

_بعد از ظهر باید سارارو ببری کلاس گیتار یادت نره

1400/01/27 01:04

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت76
#پرستار_شیطنت_هایم

_اوکی

_برای ظهر هم لطف کن خودت غذا درست کن از بیرون سفارش نده

پوکر فیس کش دار گفتم:

_باشههههه

از قیافم خندش گرفت و لبخند ریزی زد و اومد بره که دوباره برگشت سمتم، سریع گفتم:

_باشه، خیله خب، اوکی

با تعجب پرسید:

_چی باشه؟!!

_همون توصیه هایی که الان میخواید پشت هم قطار کنید

دوباره لبخند زد، با دهن باز نگاهش کردم، امروز خورشید از کدوم طرف طلوع کرده این انقد خوش اخلاق شده

نکنه من چیزی خور شدم؟!!
جدی جدی داره میخنده... چال گونه هاشووووو

_میدونی یکی دیگه از دلایلی که ترجیح دادم به جای بیرون انداختنت باهات قرار داد ببندم چیه؟

هنوز محو چالای روی گونش بودم، وقتی دید من مارسم خودش ادامه داد:

_حس میکنم سرگرمی خوبی هستی، کل کل کردن باهات فکرمو آزاد میکنه دختر کوچولو

اخمام رفت تو هم، داره حرفای غیر اخلاقی میزنه؟ برم دک و دهنشو خورد کنم؟ شاید منظور نداره خب بنده خدا

در مقابل اخمای تو هم رفته من دو تا انگشت اشاره و وسطش و کنار پیشونیش زد به معنی خدافظی و از در زد بیرون

_مرتیکه بی اخلاق بی خانواده

نفهمیدم چجوری میز و جمع کردم و دوییدم بالا که بخوابم

خاک بر سرم که حاضر و اماده رفته بودم پایین تازه بلبل زبونی ام میکردم، خوب بود به روم نیاورد که اگه یادته امروز پنجشنبس براچی شال و کلاه کردی
...

با تکونای سختی که به شونم وارد میشد از عالم خواب بیرون اومدم، اما هنوز نمیتونستم لای چشمامو باز کنم:

صدرا_پاشوووو پاشو گشنمه

سارا با ترس گفت:

_نکنه مرده صدرا

صدرا انگشتشو تو لپم فرو کرد:

_وااای پوستشم سرد شده، حالا چیکار کنیم؟

_باید بهش تنفس مصنوعی بدیم، محکم فوت کن تو دهنش

_باشه

قبل از اینکه کار غیر اسلامیشونو انجام بدن جیغی زدم و تو جام نشستم

1400/01/27 01:05

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت77
#پرستار_شیطنت_هایم


نیش دو تاشون باز شد:

_بهتون در زدن یاد ندادن؟

سارا لب برچید:

_در زدیم بخدا ماهی، ولی جواب ندادی

_خب خبر مرگم کپمو گذاشته بودم، بعدم شاید من تو یه وضعیت نا مناسبی خواب باشم

صدرا دوباره حالت متفکرشو به خودش گرفت، معمولا وفتی اینجوری میشد بعدش تر میزد به هیکل من:

_ینی چی ماهی جون؟

_هیچی عزیزم، شما فکرتو مشغول نکن

دستی به صورتم کشیدم:

_ساعت چنده؟

_12

اوه، چقدر خوابیدم... از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس اتاقم:

_شماها ساعت چند بیدار شدین؟

سارا _8 بابا بیدارمون کرد، به کلثومم غذا دادیم

اخ اخ، مثلا قرار بود من بیدارشون کنما:

_خب شماها برید منم الان میام

صدرا پاشو کوبید زمین:

_من گشنمهههه

_خب الان میام یه چیزی میدم بخورید تا ناهار و درست کنم، حالا برید پایین منم زود میام

یه حس مامان بودنی نذاشت دوش بگیرم و سریع دست و صورتمو شستم تا برم به صدرا و سارا خوراکی بدم
...

دو تا ساندویچ کوچیک درست کردم و دادم بهشون، هم زمان با گوشیم شماره الهه خاتون گرفتم

بعد از چند تا بوی که خورد جواب داد:

_الو سلام الهه خاتون، چطوری عزیز؟

_سلام دخترم، خوبم خداروشکر

_آقا ماشالله چطوره؟ غذا خوردی از دیشب؟

_آره یه چیزایی خوردم، اونم شکر خدا خوبه

_ناهار برات میارم الهه خاتون، چیزی نخور

بعد از یکم خوش و بش کردن باهاش قط کردم، خب حالا چی درست کنمممم؟؟؟

سریع دست به کار شدم، جا همه چیز و از الهه خاتون پرسیده بودم، سریع یه ماکارونی به سبک ماهرو پز درست کردم، همه هیکلم بوی پیاز داغ و روغن گرفته بود

زیر غذارو کم کردم تا دم بکشه و خودمم سریع رفتم بالا تا دوش بگیرم، بچه ها پیش کلثوم بودن

1400/01/27 01:05

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت78
#پرستار_شیطنت_هایم


سریع دوش گرفتم، وقت نکردم موهامو خشک کنم

حولمو پیچیدم دور موهامو تیشرت مردونه قرمزمو تنم کردم، شلوار ساپورتی مشکیمم پام کردم:

_گند بزنن لنگای دراز منو که همه شلوارام برام کوتاهه

سریع دوییدم پایین
تو همون گیر و دار گوشیم زنگ خورد، نوشین بود، جواب دادم:

_سلام اسطوره ی سایت های غیر اخلاقی

_خاک بر سر بیشعورت، حیف من که دلم برای توعه بیشرف تنگ میشه

_دیگه همینی که هست، چه خبرا؟

_سلامتی تو چه خبر؟

_خبری نیست، امروز قرار داد میبندم

جیغی زد:

_وای چه خوب، قبول کرد 5 تومن و بده

_در کمال تعجب آره، فکر نمیکردم قبول کنه

_خب دیگه چه خبر؟؟ رفتی پیش جاوید جون باز از ما فراموش کردی

_آره الان جاوید جون کنارم دراز کشیده، دستش لای موهامه داریم همو نوازش میکنیم

_چشمم روشن
همون طور که دم کش و از روی قابلمه بر میداشتم گفتم:

_سلامت باشی...
و برگشتم که چشمم خورد به جاوید توی چارچوب آشپز خونه، دست به کمر زل زده بود بهم:

نوشین_ پس من مزاحم خراب بازیات نمیشم دوستم

با یه تای ابروی بالا رفته و لبخند خبیثانه زل زده بود بهم، نوشین که دید جواب نمیدم شروع کرد الو الو گفتن

_بعدا بهت زنگ میزنم عامل آبروریزی

داشت فحش میداد که گوشی رو روش قط کردم، امیدوار بودم جاوید نشنیده باشه حرفامومو اما قیافش اینطور نمیگفت

دستی به دور دهنش کشید و با صدای پر از طعنه ای گفت:

_داشتی میگفتی خانوم بخشی، بعدش چیکار کردیم؟

از هولم دم کش داغ از وستم ول شد واتفتاد رو پام، جیغی زدم و پریدم بالا
سرشو به تاسف تکون داد

1400/01/27 01:05

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت79
#پرستار_شیطنت_هایم


نشستم رو زمین و پام و گرفتم، انگشتم کم بود، پامم اضافه شد.. پوستم فوق العاده حساس و *** بود

اومد سمتم:

_بلند شو پاتو بگیر زیر آب سرد تا تاول نزده

اشک دیدمو تار کرده بود، بدجور میسوخت...:

_آی نمیتونم

پوفی کشید و پا شد رفت از یخچال کمپرس یخ در آورد، رفتارش باهام یه جوری بود حس بچه 5 سال بودن بهم دست داده بود

کمپرس و خودش گذاشت رو پام:

_اینو نگه دار رو پات تکونش نده

همونجا کف آشپز خونه نشسته بودم، دست به کمر یکم نگاهم کرد و بعد با کلافگی گفت:

_از اونجا پاشو ممکنه کثیف باشه

ایش، به توچه مرتیکه وسواسی، حق به جانب زل زدم بهش:

_پام میسوزه نمیتونم

میسوختا، ولی نه اونقدر که نتونم از جام بلند شم، زر زدم... اصن نمیخوام به حرفاش گوش بدم، با عصبانیت گفت:

_پاشو ادا در نیار سوخته چلاق نشدی که

عین بز زل زدم تو چشماشو ابروهامو بالا انداختم:

_نمیخوام اصلا بلند شم، چیکاره ای شما

_بچه شدی؟ پاشو

هعی، نمیدونست نزدیک سیکلمه، اگه میدونست با هورمونای به هم ریخته من درست برخورد میکرد

از زیر بازوم گرفت و به زور بلندم کرد، زیر لب گفت:

_اینو گرفتم اونارو جمع کنه، حالا خودم باید اینو جمع کنم

خندم گرفت ولی لبمو گاز گرفتم که نخندم، بخندم میگه خوشش اومده... ولی خب خداروشکر پام سوخت و اون بحث کثیف جمع شد وگرنه الان باید آب میشدم میرفتم تو زمین از خجالت

یه پماد آورد و داد بهم:

_اینم بزن روش سوزشش و زود خوب میکنه... از این به بعدم با دوستت حرف میزدی لطفا حواست به دورو برت باشه که نه برای من مشکل درست کنی نه خودت

1400/01/27 01:05

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت80
#پرستار_شیطنت_هایم


با همین یک جمله 50 درصد از چربیای بدنم از خجالت آب شدن
همون موقع صدرا و سارا اومدن، با دیدن وضعیت من با نگرانی دوییدن سمتم:

سارا_ای وای پات چی شد ماهی جون؟

صدرا تو فاز نقشه بود، چسبید به جاوید... جاوید بنده خدا کپ کرد

صدرا مظلومانه بهش نگاه کرد:

_بابا تو ماهی جونو زدی؟

جاوید پوزخند زشت و کریهی زد:

_نه بابا جان، ماهی جون خودش خدا زده هست

بعد رو به من که از همه سوراخام دود میزد بیرون ادامه داد:

_مگه نه ماهی جوووون؟

جونشو کش دار و با لحن پر از تمسخری گفت، اگر که یک روز از عمرم باقی مونده باشه دهن تورو سرویس میکنم مرتیکه خرچسونه

توی یه ظرف برای آقا ماشالله و الهه خاتون غذا ریختم، میز و برای بچه ها چیدم و رفتم حاضر شدم

پام بدجور میسوخت، وقتی رفتم پایین دور میز نشسته بودن... بسته بندی غذا رو برداشتم و داشتم میرفتم سمت در که جاوید گفت:

_کجا میری با اون وضعیت؟

با تعجب نگاهش کردم، نگران پای من شده؟ ازین مرتیکه یوبس بعید بود!!! با دیدن نگاهم انگار فهمید به چی فکر میکنم که یه تای ابروشو بالا داد:

_دوست ندارم برای پرستار بچه هامم پرستار بگیرم

دوست داشتم دهنمو کج کنم اداشو در بیارم، با حرص گفتم:

_مچکر واقعا، من خودم حواسم هست که پرستار لازم نشم

شونه ای بالا انداخت و نگاهش و گرفت ازم، حالا بی ناموس یکم دیگه اصرار کن شاید قبول کردم نرم

با لبای جمع شده خدافظی زیر لب زمزمه کردم و رفتم بیرون

1400/01/27 01:06

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت86
#پرستار_شیطنت_هایم


وقتی قشنگ موهاشو خشک کردم خوابوندمش و لپشو بوس کردم:

_بخواب فردا باید بری مهد، اونجا خوابت نبره

سرشو تکون داد، اومدم برم که دستمو کشید... سوالی نگاهش کردم:

_میشه یکی دیگه بوسم کنی؟

یه جوری مظلومانه گفت که دلم براش کباب شد، دوباره محکم ماچش کردم، لبخند زد و چشماشو بست..

وقتی به اتاق خودم برگشتم به این فکر کردم که توی این یک هفته بیشتری که اینجام حتی یک بارم ندیدم جاوید دست رو سر این بچه ها بکشه، تمام محبتاش توی دعواهاش برای لباس گرم پوشیدن و غذای خوب خوردناش خلاصه میشد که اونم به درد عمش میخوره

رفتم زیر پتو و با فحش و ناسزاهایی که نسار روح داریوش جاوید میکردم خوابم برد

***

فرداش مثل همیشه بچه هارو بردم مدرسه و برگردوندم، اصولا اهل خوش گذرونی نبودم، ینی بودم ولی وقتشو موقعیت خوشگذرونی رو حدودا دو سالی بود که نداشتم

ولی این روزا که بیشتر روزو بیکارم بدجوری دلم میخواست برم یه دلی تازه کنم

باید با نوشین یه قرار بیرون میذاشتم، بچه هارم میبردم... قربونش برم جاوید جون تمام وقتشو تو اتاقش و بیرون از خونه میگذرونه و اصلا به فکر تفریح این بچه ها نیست

خودم باید یه فکری به حالشون میکردم، یه احساس عمیق قلبی ای نسبت به این بچه ها پیدا کردم، که دلم نمیخواد اصلا ناراحت ببینمشون

گوش خرمو کشیدم و با ذوق زل زدم بهش، صدرا انگشتشو میک میزد، سارا دهن کجی ای به خرم کرد و گفت:

_ولی خر صورتی نیست

_چرا دیگه، نشنیدی میگن خرِ صورتی؟

دو تاشون هم زمان زدن تو پیشونیشون، پوکر فیس نگاهشون کردم:

_چی شد؟

صدرا عاقل اندر سفیه نگام کرد و گفت:

_اون پلنگ صورتی بود ماهی جون

1400/01/28 00:35

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت87
#پرستار_شیطنت_هایم


یکم تو چشمای هم زل زدیم و بعد بلند زدیم زیر خنده، داشتیم عین بز میخندیدیم که در اتاق باز شد و سر جاوید اومد داخل


سه تامون همزمان جیغی کشیدیم و خفه خون گرفتیم، یکم با اخم نگامون کرد و گفت:

_به جای خندیدن بیاید ناهارتونو بخورید گلوی الهه خانوم پاره شد

اومده برای ناهار صدامون کنه؟ ابروهام چسبیده بود به موهام... نه بابا؟ بلاخره به ماتحتشون یه تکونی دادن جناب جاوید!

بدون اینکه منتظر بمونه ما چیزی بگیم در و بست و رفت... سارا با تعجب گفت:

_واقعا بابا اومده بالا مارو برای ناهار صدا کنه؟

_حرکت بسی جاذابی بود

صدامو موقع گفتن جاذاب کلفت کردم که دو تاشون زدن زیر خنده، از جام بلند شدم:

_خب پاشین بریم یه ناهاری بزنیم بر بدن

با هم رفتیم پایین، الهه خاتون با دیدن قیافه خندونمون لبخندی زد و گفت:

_ همیشه خندون باشید

جاوید بدون توجه به ما مثل همیشع خیلی آقا وارانه"عیق" داشت غذاشو کوفت میکرد.. لبخندی زدم و نشستم پشت میز:

_همچنین الهه خاتون، ببخشید نشنیدیم صداتو سرمون گرم خندیدن بود

با تعجب گفت:

_من صداتون نزدم که...

جاوید وسط حرفش تک سرفه ای کرد و گفت:

_الهه خانوم آقا ماشالله خوبه؟

یه تای ابرومو دادم بالا و زل زدم بهش:

_آره خوبه خداروشکر، دکتر گفته هنوز بهتره که زیاد به خودش فشار نیاره

سرشو تکون داد:

_خوبه نذار به خودش سخت بگیره تا کاملا بهبود پیدا کنه

1400/01/28 00:36

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت88
#پرستار_شیطنت_هایم


همچنان داشتم عین طلبکارا نگاش میکردم که یهو برگشت و با اخم گفت:

_تو صورت من دنبال چیزی میگردین خانوم بخشی؟

خیلی خودم نگه داشتم که از حرکت یهوییش تکون نخورم... وحشی، با حرص رومو برگردوندم

الهه خاتون رفت، برای بچه ها کشیدم و خودمم شروع کردم... غیر از صدای قاشق و چنگالا صدای دیگه ای شنیده نمیشد

انقدر وحشی بود که حتی بچه هام دیگه جرعت ابراز علاقه نداشتن و نا امید شده بودن

تو حس و حال غذا خوردنم بودم که یهو صدای صدرا بلند شد:

_بابایی لطفا برامون ژله میخری؟

کمی قاشقشو توی ظرفش چرخوند و با ناراحتی ادامه داد:

_اخه دوستم گفت ژله درست کرده با مامانش... حتی آورده بود مهد، به منم یه ذره داد، منم دلم خواست

اشک توی چشمم و به زور نگه داشتم و به جاوید که تو همون حالت قاشق چنگال به دست ماتش برده بود نگاه کردم

منتظر بودم یه بهونه ای در بیاره که پاشم میز غذا خوری رو از پهنا بکنم تو ماتحتش

اما در کمال تعجب دستشو برد جلو و کشید روی سر صدرا:


_میخرم برات پسرم، هر چند تا بخوای میخرم

نیشم باز شد... به سارا نگاه کردم و چشمکی زدم، بغضش و نگاه حسرت بارش به دست جاوید روی سر صدرا از چشمم دور نموند و باعث شد دوباره اخمام برن تو هم

پوفی کشیدم و یه قاشق از پلو رو برای تلطیف روحیه گذاشتم دهنم

صدرا با ذوق دستاشو به هم زد و گفت:

_وای مرسی بابایییی

مکثی کرد و با ناز ادامه داد:

_خیلی شاشویی

1400/01/28 00:36

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت89
#پرستار_شیطنت_هایم


چنان غذا پرید تو گلوم که چشمام از حدقه زد بیرون و به سرفه افتادم

بنده خدا جاوید مات و مبهوت مونده بود روی صورت صدرا، وای خدایا بدبخت شدم

اخماش چنان رفت توی هم که جرعت نمیکردم نگاش کنم، صدرا ترسیده نگاش میکرد، بچم فکر میکنه قربون صدقه باباش رفته نمیدونه شلنگ گرفته روش

جاوید سعی کرد آرامششو حفظ کنه، پوفی کشید و گفت:

_این کلمه خیلی کلمه بدیه، دیگه به کار نمیبریش صدرا وگرنه میدونم...

با حرص برگشت سمت منو و عصبی گفت:

_بیا اتاقم خانوم بخشی

گناهکارانه از جام بلند شدم و پشت سرش راه افتادم طبقه بالا، حالا خدبه پایینم اتاق داره ها... حتما باید آدمو تا اون بالا بکشونه!

در و باز کرد و اشاره کرد برم داخل، اصلا جنتلمنانه نبود بلکه یه جوری رفتار کرد انگار من هر لحظه امکان داره در برم

وسط اتاق یه لنگ پا وایستادم و زل زدم بهش، در و پشت سرش بست و برگشت سمتم:


_دقت کردید خانوم بخشی؟ دقیقا از وقتی شما اومدی تو این خونه بچه های من خیلی چیزا یاد گرفتن؟

به سقف نگاه کردم و در حالی که انگشتای اشارمو به هم میزدم گفتم:

_اگه منظورتون گذشت، ایثار و فداکاریه که تاثیرات منه از باقی چیزا اطلاعی ندارم

حس کردم گوشه لباش بالا رفت، عه نیشش باز شد... اومدم منم نیشمو باز کنم که سریع اخم کرد و تشر زد:

_خانوم من جدیم

صاف وایستادم و آب دهنمو قورت دادم:

_ببین من هر رفتار اشتباهی از این بچه ها ببینم از چشم شما میبینم

1400/01/28 00:38

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت90
#پرستار_شیطنت_هایم


_جدا؟ اتفاقا به نظرم رفتارای بده این بچه ها از شما به ارث رسیده

دستی تو موهاش کشید، انگار داشت با خودش کلنجار میرفت نزنه تو دهنم

یهو انگشت اشارشو گرفت سمتم:

_اینو تو گوشات فرو کن خانوم بخشی، تو اینجا حکم یه پرستار، یا بهتره بگم خدمتکار و داری... من عادت ندارم بیشتر از حدشون برای خدمتکارام ارزش قائل بشم پس اگر همینطوری به زدن حرفای گنده تر از دهنت ادامه بدی مجبور میشم پرتت کنم از این خونه بیرون

تمام رگای صورتش برجسته شده بود، منم که دیگه گفتن نداره، داشتم از شدت عصبانیت جر میخوردم

انقدر ناخونامو کف دستم فشار داده بودم که مطمعنا زخم شده بودن

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

_امیدوارم حرفام کاملا واضح بوده باشه

بعله کاملا واضح بود که چه آدم نچسبِ عنی هستی
به زور خودمو نگه داشتم که جمله توی ذهنم و به زبون نیارم

کلا الان تو این موقعیت بهترین کار سکوت بود چون اگر دهنمو باز میکردم، قطعا ارزشم و تو چشماش فرو میکردم

اومدم بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد بشم که در یک حرکت انتحاری بازوم و گرفت و فشار داد

با چشمای گشاد شده به بازوم که توی دستش بود نگاه کردم، برزخی نگاهم میکرد:

_عادت ندارم حرفم بی جواب بمونه

بیا برو تو کوچه بابا... انگار میترسم از اون چشمای سبز عنیش، دستمو محکم کشیدم، دیگه کنترلمو از دست داده بودم.. داد زدم:

_دست خر کوتاه، منم عادت ندارم به هر ننه قمری که از راه رسید جواب پس بدم

داشتم بابت جوابی که داده بودم ذوق میکردم که چونمو گرفت و چسبوندم به در... خب، اعتراف میکنم گلاب به روتون خودمو قهوه ای کردم... من گفتم نمیترسم؟ من به گور بابام خندیدم

فاصلمون با هم خیلی خیلی کم بود، در حدی که گرمای بدنشو حس میکردم

با یک دستش چونمو فشار میداد و دست دیگشو کنار سرم روی در گذاشته بود

آروم توی صورتم زمزمه کرد:

_اگه جرعت داری دوباره تکرار کن حرفاتو

بیا، نگا همش دست میذاره رو نقطه ی ضعف من... خب بی ناموس من اگه جرعتم نداشته باشم الان از لج توام شده تکرار میکنم

1400/01/28 00:39

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت91
#پرستار_شیطنت_هایم


کاملا تخس وارانه زل زدم تو چشماشو گفتم:

_گفتم من عادت ندارم به هر بچه خوشگلی که حس خود شاخ پندارانه بهش دست داده جواب پس بد...

با چسبیدنش بهم و فشار دادن لباش روی لبام تو همون حالت خشک شدم و چشمام تا آخرین حد درشت شد

مخم برای چند لحظه کاملا هنگ کرد و نتونستم عکس العملی نشون بدم، اونم بدون هیچ حرکتی فقط لباشو روی لبام فشار میداد و از اون فاصله چند میلی متری زل زده بود توی چشمام

تا به خودم اومدم با حداکثر توانی که داشتم سعی کردم هولش بدم عقب

عقب رفت، البته نه با زور من، بلکه با خواست خودش

از عصبانیت و حرص نفس نفس میزدم، لبام میلرزید و اشک توی چشمام جمع شده بود:

_تو.... تو الان چه غلطی کردی؟

آخر جملمو تقریبا جیغ زدم، دست و پام شل شده بود، حس میکردم فشارم افتاده طوری که هر لحظه امکان داشت بیوفتم

پوزخندی زد و با خونسردی دستی به لبش کشید :

_میدونی، اخراج کردنت کاری نداره... میدونم انقدر بدبختی که به التماس کردن میوفتی... ولی من اینجوری بهتر حال میکنم زبونتو کوتاه کنم، از این به بعد هم اگر مراقب حرفات نباشی.. بدتر از اینا سرت میاد..

با آخرین توانی که داشتم محکم خابوندم توی گوشش، صورتش به سمت مخالف کج شد

سعی کردم صدام نلرزه، هر چند موفق نبودم:

_ من هیچوقت به توعو امثال تو التماس نکردم و نمیکنم، فقط برای اون بچه ها متاسفم که پدرشون تویی... بهشون گفتم بهت محبت کنن بلکم یاد بگیری پدر بودنو... اما الان کاملا پشیمونم، تو دور بودنت از اون بچه ها بیشتر به نعفشونه تا نزدیک بودنت آقای جاوید

شوکه شده بود، ولی کاملا با خونسردی نگاهم میکرد، برگشتم و خواستم در و باز کنم که دستشو گذاشت روی در...

حتما میخواد بابت سیلی ای که خورده دوباره انگولم کنه... این دفعه دیگه با زانو میزنم وسط پاش

1400/01/28 00:40

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت92
#پرستار_شیطنت_هایم


گارد گرفته بودم که دمه گوشم گفت:

_این حرکتتو میذارم پای اینکه اگه حرصتو خالی نمیکردی سکته میزدی و بلایی سرت نمیارم خانوم کوچولو، اگرم الان تو ذهنته که بری و وسایلتو جمع کنی باید بهت بگم که ما قرار داد داریم، و تو یه عالمه سفته پیش من داری... پس فکر رفتن از اینجا رو از سرت بیرون کن

دندونامو روی هم فشار دادم:

_فکر رفتن از اینجا رو ندارم، چون دلم نمیخواد اون بچه هارو با یه دیوِ بی شاخ و دم تنها بذارم

چند لحظه سکوت شد... فکر کنم داشت با خودش میگفت رو نیست که سنگ پای قزوینه، صدای پر از حرصش دوباره پیچید توی گوشم

_بهت قول میدم اون زبون درازتو یه جوری کوتاه کنم که جز چشم چیز دیگه ای از دهنت در نیاد

باز نفساش داشت میخورد به گوشم و قلقلکم میداد، سریع سرمو خم کردم سمت گردنم و با حرص گفتم:

_اگه رویا بافیات تموم شده بذار برم بیرون، دیگه داری حالمو به هم میزنی

دستشو برداشت و دو سه قدم عقب رفت:

_خواهیم دید

در و باز کردم و رفتم بیرون، نفس حبس شدمو آزاد کردم... نیاز داشتم که یه عالمه گریه کنم

آب دهنمو قورت دادم و با همون حال نزار گوشیمو از توی جیبم در آوردم و به نوشین پیام دادم:

_خونه ای؟

***

دست نوشین توی موهام بود و اشکام کل شلوارشو خیس کرده بود، با ذوق گفت:

_ینی جدی جدی ازت لب گرفت؟!!

از رو پاش بلند شدم و کوسن و محکم کوبوندم تو سرش:

_مرده شور ببرتت دارم میگم کلی تحقیرم کرد، قصدش این بود که خوردم کنه.. تو تو فکر اینی که ازم لب گرفته؟ زنیکه مریض جنسی

1400/01/28 00:40

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت93
#پرستار_شیطنت_هایم


با خنده سعی کرد کوسن و ازم بگیره و جیغ زد:

_باشه بابا ببخشید

هوفی کشیدم و بالشت و پرت کردم اون طرف، نیششو باز کرد:

_ولی از حق نگذریم خوب مالیه ماهرو، اگه من بودم

_اگه تو بودی لنگات و میدادی هوا، نیاز به گفتن نیست

زد زیر خنده:

_خیلی بی شعوری

_ عه عه عه، به من میگه اگه اخراجت کنم بهم التماس میکنی

برگشتم سمتش:

_منننن؟ تو من چی دیده؟

نگاه هیزی از بالا تا پایینم انداخت:

_خیلی چیزا

چشم غره رفتم:

_نوشین پا میشم میز و میکنم تو ....

جیغ زد:

_نگو، بی تربیت

نشستم سر جامو دماغمو با آستین مانتوم پاک کردم:

_ولی بهت قول میدم یه روز به غلط کردن بندازمش

انگشتشو توی پهلوم فرو کرد:

_اه حالمو به هم زدی
بعد با خنده گفت:

_چجوری میخوای به غلط کردن بندازیش؟

از اینکه به اینجاش فکر نکرده بودم حرصم گرفت:

_من اومدم پیش تو که آرومم کنی مثلا، حالا توی بیشتر تر بزن تو اعصابم

_به نظرم سعی کن یه چند وقتی زیاد باهاش برخورد نداشته باشی تا ابا از آسیاب بیوفته ماهی

_کاش میشد تا آخر عمرم باهاش برخوردی نداشته باشم

هم زمان آهی کشیدیم و با لبای آویزون زل زدیم به هم، یهو نیشش و باز کرد و گفت:

_نظرت چیه بریم بیرون؟

نیش منم باز شد:

_همین آخر هفته

_آررره

1400/01/28 00:40

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت94
#پرستار_شیطنت_هایم

_صدرا و سارا رو هم میارم

ابروهاشو انداخت بالا:

_اون دو تا گودزیلارو بیاری من نمیام، میخوای از رو چرخ و فلک پرتمون کنن پایین؟

_از تو گودزیلا تر نیستن، با هم کنار میاید

پشت چشمی نازک کرد:

_نمیام خب

شونه ای بالا انداختم و پوکر فیس گفتم:

_به چشمِ چپم خب

خلاصه که قرار شد پنجشنبه بریم شهر بازی با بچه ها و البته نوشین گفت چند تا از دوستاشم میاره، از خونه نوشین که برگشتم ساعت 11 شب بود، پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم داخل

همه لامپای خونه خاموش بود، آروم رفتم سمت در ;

_همه خوابیدن حتما

در و باز کردم و رفتم داخل، انقدر تاریک بود که جلوی پامو به زور میدیدم، چراغ قوه کم نور گوشیمو روشن کردم و راهی آشپز خونه شدم

یه لیوان آب یخ برای خودم ریختم و سر کشیدم:

_تا این وقت شب کجا بودی؟

جیغی زدم و به سرفه افتادم، آباژور و روشن کرد و چشمم به جمال نحسش روشن شد... امروز فقط آب و کوفتم نکرده بود که اونم زحمتشو کشید دستش درد نکنه، اومد جلو تر که خودم کشیدم عقب و دستمو گرفتم جلوش

تو چشمام اشک جمع شده بود، به زور خودمو نگه داشتم و نفس عمیق کشیدم

هیچی نمیگفت، هیچ کاری ام نمیکرد، دست به سینه عاقل اندر سفیه نگام میکرد

با حرص با صدای تو دماغی شدم گفتم:

_آقای جاوید اگه انقدر ازم کینه به دل گرفتی که میخوای منو بکشی راهای بهتری ام هست

1400/01/28 00:40

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت95
#پرستار_شیطنت_هایم


با حالت مسخره کننده ای خندید و بعد جدی شد:

_گفتم کجا بودی؟

چی میگه این؟ نکنه عاشقم شده؟ ها؟... تو این فیلما که اینایی که از این سوالا میپرسن عاشق طرف شدن، اگه عاشقم شده باشه چی؟ غلط کرده مرتیکه دو قطبی میزنمش صدا پشم بده

در حالی که داشتم فکر میکردم پشم چه صدایی میده زل زده بودم تو چشمای جاوید

دستشو جلوی صورتم تکون داد:

_با توام، میگم تا این وقت شب کجا بودی؟

به خودم اومدم و حق به جانب گفتم:

_باید به شما توضیح بدم؟

عصبی گفت:

_معلومه که باید توضیح بدی، بچه های من تا نیم ساعت پیش از نگرانی برای تو بیدار بودن...

دلم ضعف رفت براشون، ولی خودم و نباختم:

_شرط میبندم تمام مدتی که اونا بیدار بودن شما تو اتاقتون مشغول بودین و به هیچجاتون نبوده...

حس کردم دارم از جمله بدی استفاده میکنم، مکث کردم و حرفمو عوض کردم:

_اگه نه که حداقل یک بار به من زنگ میزدین تا بچه ها از نگرانی در بیان

_زنگ زدم خانوم بخشی

بعد پوزخندی زد و ادامه داد:

_ولی معلومه اونی که پیشش بودی بدجور حواستو پرت کرده که نفهمیدی

عین چصخلا نگاش میکردم، اصلا نفهمیدم منظورش چیه؟

وقتی دید من اصلا تو باغ نیستم حرصش گرفت و دستشو توی موهاش کشید... اخم کردم:

_متوجه منظورتون نمیشم

_میگم تا الان کجا بودی؟ مگه نگفتی کسی رو نداری؟

_گفتم پدر و مادرم فوت شدن، نگفتم دوست و آشنا هم ندارم... بعدم تمام اینا به شما چه ربطی داره؟

پوزخندی زد:
_هوا برت نداره کوچولو، بچه های من تمام روزشونو با تو میگذرونن، من حق دارم بدونم دارم بچه هامو به کی میسپارم

1400/01/28 00:41