رمان های جذاب

282 عضو

?????

1400/01/28 15:41

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت96
#پرستار_شیطنت_هایم


دیگه داشت دود از کلم میزد بیرون، چقدرررر یه نفر میتونه خودشیفته باشه؟

_شما مثل اینکه خودت و خیلی برد پیت تصور کردی آقای جاوید!

از حق نگذریم، واقعا جذاب بود، البته فقط قیافه و هیکلش... من که به عنوان یه دختر برای تمام عمرم نمیتونم این گودزیلارو تحمل کنم

ابروهاشو بالا انداخت و خودشو بهم نزدیک کرد:

_اینکه کمی از برد پیت ندارم نیاز به گفتن نداره

کاملا بی اختیار با دهنم صدای باد معده در آوردم:/// با عصبانیت بازومو گرفت و کشیدم سمت خودش:

_مثل اینکه تهدید ظهرمو جدی نگرفتی؟ یا شایدم خوشت میاد...

نذاشتم جملشو کامل کنه :

_اره مگه خر گازم گرفته باشه که خوشم بیاد

_بیشتر میخوره مغز خر خورده باشی که با من کل کل میکنی

_اولین حرفت از اول تا الان که باهاش موافقم همینه

سعی کردم بازومو از دستش در بیارم، محکم تر گرفت... با حرص گفتم:

_مثل اینکه برعکس من شما خر گازت گرفته

_مثل اینکه تو تهدید منو جدی نگرفتی، نه تنها زبونت کوتاه نشده بلکه دراز ترم شده

راست میگه از ظهر روم تو روش باز شده بود کم مونده بود فقط فحش ناموسی بدم بهش، یک آن خجالت کشیدم... جالا درسته ظهر خیلی شکر مفتی خورد و تلافیشو سرش در میارم، ولی به هر حال صاحب کارمه زشته، عیبه

با لبای برچیده با بیچارگی گفتم:

_بابا خب من که بهت کاری ندارم خودت همش گیر میدی، اگه میدونستم یه شاشو گفتن انقدر عواقب داره خب دهنمو میبستم نمیگفتم

1400/01/28 17:33

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت97
#پرستار_شیطنت_هایم


سرمو انداختم پایین، هیچی نگفت، فکر کنم بنده خدا از شوکِ کوتاه اومدنم سکته کرد

سرمو آوردم بالا و با دیدن قیافش پوکر فیس شدم

از شدت خنده قرمز شده بود، ولی همچنان سعی میکرد نخنده، دماغمو چین دادم و با تاسف نگاهش کردم

بخند بدبخت الان از یه جای دیگت میزنه بیرون

دستی دور دهنش کشید و روشو اونور کرد، ینی واقعا خندیدن و عیب میدونه؟ مرز های یوبس بودن و جا به جا کرده

بدون توجه بهم سرشو تکونی داد و زیر لب یه چیزی گفت

بعدم برگشت رفت، جدی جدی منو سرگرمی خودش کرده ها!!!

در حالی که پوکر فیس به رفتنش نگاه میکردم یهو پاش گیر کرد به پله 10 سانتی آشپز خونه و سکندری خورد

دهنمو عین اسب آبی باز کردم و آژیر کشان شروع کردم خندیدن

وایستاده بود همونجا و با حرص نگام میکرد
یهو دو قدم تند اومد سمتم که از ترس سریع پریدم عقب، و چشمتون روز بد نبینه... پام گیر کرد به پایه ی صندلی و با ماتحت خوردم زمین
لیوان آبی که دستم بود از شدت افتادنم خالی شد روم

لحظه ای سکوت همه جارو فرا گرفت

هنوز تو شوک افتادنم بودم که صدای شلیک خنده جاوید پیچید تو آشپز خونه

برق آشپز خونه رو روشن کرد و بین همون خنده گفت:

_حالا من که اومدم اینو روشن کنم ولی خوب ترسیده شدیا، از ترس من به خود زنی افتادی بچه

جوابشو بدم؟ الان میاد باز حمله میکنه خب!!

چنان لگنم درد گرفته بود که امیدی نداشتم بتونم از جام بلند بشم حتی...

1400/01/28 17:33

?✨?✨?✨?✨?✨?✨?✨


#پارت98
#پرستار_شیطنت_هایم


خدا لعنتش کنن چه خنده های خوشگلی داره، چرا من چال گونه ندارم خدایاااا...

یکم با نفرت زل زدم بهش و بعد رومو برگردوندم، همون نشسته لیوان و گذاشتم روی میز و سعی کردم بلند شم، از کمر تا باسنم تیر میکشید

داشتم به ضرب و زور سعی میکردم از جام بلند شم که اومد سمتمو و دستشو دراز کرد که کمک کنه از جام پاشم

با تعجب به دست دراز شده اش نگاه کردم، چه با ادب شده

چیزی که ازش انتظار داشتم این بود که ته تهش بیاد دست بندازه عین کش تنبون بلندم کنه

ولی خیلی آقا وارانه دست دراز کرده بود سمتم، خاک برسر انقدر بیشعوره که یه ذره حق انتخاب میده به آدم عین خر ذوق میکنی!!!

با پوزخند نگاهم میکرد، منم کپ کرده بودم داشتم نگاهش میکردم:

_میخوای همینجوری بشینی به من نگاه کنی؟ یا از ذوق باورت نمیشه میخوام کمکت کنم بلند بشی

بیا، تهشم باید نشون بده که چقدر گنده دماغه... دلم میخواست قیافمو براش کج و کوله کنم

و اما از اونجایی که من از اون لجباز ترم، ابرویی بالا انداختم و بدون توجه به دست دراز شدش از جام بلند شدم، البته به زور!

چپ چپ نگاهی کرد و صاف ایستاد:

_بلاخره یه روز کار دست خودت میدی خانوم بخشی

_اگه شما دست از سر من برداری مشکلی پیش نمیاد برام

یکم زل زد بهم و بعد بدون توجه بهم برگشت و رفت.

هر *** به جای من بود با اتفاقی که ظهر افتاد دیگه زبون درازشو کوتاه میکرد، اما من همچنان پررو پررو زبون درازی ام میکنم

الان طرف فکر میکنه من خوشم میاد بعد دم به دیقه میخواد انگولم کنه، خاک بر سرت ماهرو که همیشه خودتو بدبخت میکنی... سری به تاسف تکون دادم برای خودم

برق آشپز خونه رو خاموش کردم و رفتم بالا، بدجور خسته بودم اما دلم نیومد قبل از خواب به بچه ها یه سری نزنم

1400/01/28 17:34

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت99
#پرستار_شیطنت_هایم


اتاق سارا نزدیک تر بود، آروم در و باز کردم و رفتم داخل

طاق باز خوابیده بود و دهنش باز مونده بود... پتو کاملا از روش کنار رفته بود، با خنده به حالتش نگاه کردم، اصلا شبیه کسایی نبود که قبل از خواب نگران کسی بودن، طوری که بیدار نشه پتو رو روش مرتب کردم

سوز سردی از لای در باز پنجره میومد

پنجره رو هم بستم... یه دور دیگه کل اتاق و چک کردم و رفتم بیرون، حس مامانایی بهم دست داده بود که هر شب قبل از خواب بچشونو چک میکنن

رفتم پیش صدرا، خودشو مچاله کرده بود و با لبای غنچه شده خوابیده بود

چون به بغل خوابیده بود لُپش افتاده بود روی لبش
و خیلی سخت بود گاز نگرفتنش، یکم با خودم کلنجار رفتم ولی آخرش نشستم کنارش و آروم بوسه ای به لپ نرمش زدم

اومدم سرمو بکشم عقب که دستشو انداخت دور گردنم

خیلی خودمو نگه داشتم که از شوک جیغ نزنم، با صدای خواب آلودی بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت:

_اومدی ماهرو جون؟

نیشم باز شد:

_آره عزیزم

دماغشو کشید بالا:

_بابا و سارا خیلی نگرانت بودن اما من گفتم هر قبرستونی رفته باشه خودش برمیگرده

پوکر فیس نگاهش کردم:

_خب خیلی حرف زشتی زدی =|

صدای خر و پفش که بلند شد با تعجب نگاهش کردم، پاشو بابا گردنم شکست

امان از دل رحمی، حالا من که دلم نمیاد پاشم از جام، یکم اینور اونور کردم، آخر خیلی آروم پاهام و دراز کردم و با همون لباسای بیرون کنارش خوابیدم

1400/01/28 17:34

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت100
#پرستار_شیطنت_هایم


ینی جاوید نگران من بوده؟ ممکنه که عذاب وجدان گرفته باشه سر حرکتی که زد؟

اصلا ممکن نیست، اخه داریوش جاوید؟

واقعا این آدم قلبم داره؟ اگه قرار باشه هر *** تو زندگیش سختی کشید بشه یه آدم یوبس از دماغ فیل افتاده که سنگ رو سنگ بند نمیشه

منم الان باید یه تیکه *** خشک میبودم، از لحاظ سختیه دوران کشیدن میگم!

تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد....

***

با حس یه چیزی تو دماغم محکم کوبیدم تو صورتم، صدای خنده ریز صدرا بلند شد، اوه اوخ... نکنه تمام شب و اینجا خوابیدم

چرا گوشیم زنگ نخورد؟ با هول از جام بلند شدم که محکم سرم خورد به تخت بالایی، تف تو ذاتتون که هنوز اینو عوض نکردین

انقدر شوکه شده بودم که حتی یادم رفت آخ بگم

خنده های عین بز صدرام هم روی مخم بود، زیر لب گفتم:

_توش باشه بخندی

سریع ساکت شد و بعد تند تند شروع کرد سوال پرسیدن:

_چی؟ چی گفتی؟ چی باشه بخندم؟ ها ها؟

جیغ زدم:

_هیچی، ساعت چنده؟

_6 و نیم

تازه اومدم یه نفس عمیق بشکم که یهو در چارطاق باز شد و سارا پرید داخل، جیغ بلندی زدم، از جیغ من اون دو تام جیغ زدن

قلبم همچین میزد که هر لحظه امکان میدادم از دهنم بپره بیرون... وقتی ساکت شدیم سارا با نگرانی اومد سمتم:

_حالت خوبه ماهرو جون؟

با تعجب نگاهش کردم:

_آره خوبم، چرا بد باشم؟

1400/01/28 17:34

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت101
#پرستار_شیطنت_هایم


اشک تو چشماش جمع شد و خودشو پرت کرد تو بغلم:

_فکر کردم با بابا دعوات شده مارو ول کردی رفتی

محکم بغلش کردم، خاک بر سر بی فکرم کنن که یه خبر ندادم به این بچه ها... روی سرشو بوسیدم و با خنده گفتم:

_من تا دهن اون بابای بیشعورتونو سرویس نکنم نمیرم که

صدرا لبشو کج کرد:

_بابام بیشعوره؟

_بیشعوره ولی شما بهش نگید، پاچه ی منو میگیره

سرشو تکون داد و با نیش باز برام چشمک زد

_چه خبره اینجا؟

جیغی از ترس کشیدم و محکم سارارو بغل کردم، با قیافه برزخی نگاهم میکرد

خدایا نشنیده باشه، نشنیده باشه

صدرا سریع اومد طبیعی کنه، با همون نیش باز گفت:

_عه بابایی اومدی؟ همین الان ماهی جون داشت میگفت باباتون خیلی خوش تیپه

سرم با چنان سرعتی به سمتش چرخید که صدای ترق ترق شکستن استخونامو شنیدم، من گ... خوردم با توووو

با همون سرعت سرمو برگردوندم سمت جاوید، با ابروهای بالا رفته و چشمای خبیثش زل زده بود بهم

_خودم میدونم که خوش تیپم، جیغ و داد کردن نداره خانوم بخشی... صداتون تا پایین میاد

با حرص زل زدم بهش

آدم سو استفاده گر، برو خداتو شکر کن جلوی بچه ها بد آموزی داره وگرنه شیلنگمو میگرفتم روت باز، نگاهش از روی خط و چشم کشیدنای من کشیده شد روی سارا که همچنان توی بغل من بود

با تعجب نگاهش کرد و بعد دوباره به من زل زد، این دفعه لحنش کاملا خشک بود:

_بیاید صبحونتونو بخورید

1400/01/28 17:35

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت102
#پرستار_شیطنت_هایم


بعدم برگشت و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق رفت بیرون

داشتم فکر میکردم که چرا یهو جنی شد که سارا دوباره بغلم کرد، با خنده گفتم:

_انقدر محبت نکن من بی جنبم پا گیرت میشما

زل زد تو چشمام و مظلومانه گفت:

_قول بده هیچوقت ولمون نکنی

ولشون کنم؟! حسم یه حس عجیبی بود، یه حس مالکیت که انگار اگه بخوامم نمیتونم ولشون کنم

دستی به صورتش کشیدم:

_هیچوقت ولتون نمیکنم

صدرا با انگشت فرو کرد تو بازوی سارا:

_برو اونور منم میخوام بغل کنم

سارا اخم کرد:

_صد دفعه بهت گفتم دستتو رو من بلند نکن

_برو بابا، تازه دلت بسوزه من دیشب تا الان تو بغل ماهی جون خوابیدم

استغفرالله، سارا با ناباوری نگام کرد، به سقف نگاه کردم، وقتی دیدم همچنان عین بز زل زده بهم با لبای برچیده و لحن بی چاره ای گفتم:

_باشه اصلا، امشب هر دو تاتون بیاید اتاق من بخوابید

نیش دو تاشون تا بناگوش باز شد:

_حالام تا صدای باباتون در نیومده بریم پایین

رفتیم پایین، تا رسیدیم پایین با اخم نگاهمون کرد:

_میذاشتید یک ساعت دیگه میومدید پایین

منم با اخم نگاش کردم، چرا همچین میکنه؟ پولشو ندادم؟

1400/01/28 17:35

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت103
#پرستار_شیطنت_هایم


دم مدرسه وایسادم، با عجله گفت:

_وای راستی من تو مسابقه نقاشی مدرسه شرکت کردم

ابروهامو بالا انداختم:

_واقعا؟ چه خوب

نیششو باز کرد:

_میشه به جای من نقاشی بکشی؟

پوکر فیس نگاهش کردم، بچه پررو... از قیافش معلوم بود کلا به امید من شرکت کرده، تو همون حالت گفتم:

_نه، مسئولیت خودتو نباید بندازی گردن من

با ناراحتی گفت:

_ولی نقاشیش سخته

_خب کمکت میکنم

لبخند زد و با هیجان گفت:

_واقعا؟

_آره دوستا به هم کمک میکنن دیگه، حالام برو عزیزم دیرت میشه

بوسی برام فرستاد و رفت پایین، تازگیا حرکات جدید میدیدم ازش... باورم نمیشد این همون ساراییه که اون اول چشم دیدنمو نداشت

....

بعد از ناهار و جمع کردن ظرفا داشتم با بچه ها میرفتم بالا که جاوید صدام کرد:

_خانوم بخشی

نگاهش کردم:

_لطفا چند لحظه بیا اتاقم

جان؟ این همونیه که دیروز کم مونده بود به من فحش ناموسی بده؟!!! مشکوک میزنه! با چشمای ریز شده یکم آنالیزش کردم و گفتم:

_چیکارم دارید؟

بچه ها با ترس نگاهمون میکردن، بنده های خدا از این قضیه خاطره خوبی نداشتن، اخم کمرنگی کرد:

_نترس نمیخورمت، بیا

بی تربیت، این چه حرفیه جلو بچه ها میزنه؟ باز خوبه الهه خانوم توی آشپزخونه بود

این دفعه دیگه نرفت بالا، رفت تو اتاق خوابش.. یه خورده ترسیده شده بودم

پشت سرش رفتم داخل ک در و نیمه باز گذاشتم

برگشت و خواست حرف بزنه که نگاهش افتاد به در

اخماش دوباره رفت توی هم:

_از من میترسی؟

الان انتظار داره بگم آره؟ به همین خیال باش...

1400/01/28 17:36

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت104
#پرستار_شیطنت_هایم


ابروهامو انداختم بالا و تخس گفتم:

_چرا باید بترسم؟ معلومه که نمیترسم

پوزخندی زد:

_پس چرا دستات داره میلرزه؟

سریع به دستام نگاه کردم، بی تربیت اصلا به چه حقی به دستای من نگاه میکنه؟ مگه از خودش خار مادر نداره؟

با حرص گفتم:

_بخاطر گشنگیه

عاقل اندر سفیه نگام کرد:

_همین الان ناهار خوردی خانوم بخشی

خاک تو سر سوتیت، لاقل به همه جوانب فکر کن بعد زر بزن.. پوکر فیس نگاش کردم و بلند اِهِمی گفتم:

_نه خب میدونی از دهن تا معده ی من فاصله ی زیادیه هنوز به معدم نرسیدن

و نیشمو ملیح باز کردم، دوباره خندش گرفت ولی خندش و خورد...آخر همونطور که داره زور میزنه نخنده یه لگد بروسلی میزنم تو دهنش کع کلا دیگه نتونه بخنده

_جوابت خیلی قانع کننده بود دیگه حرفی نمیمونه

مسخرم کرد؟ مسخرم کرد دیگه پرسیدن ندارهگلوشو صاف کرد و گفت:

_امروز وقت دکتر آقا ماشالاست، من یک ساعت دیگه مهمون دارم

نگاهم کرد، خب؟ چیکار کنم؟ وقتی دید قصد ندارم حرف بزنم خودش ادامه داد:

_خب ینی باید از مهمونام پذیرایی کنی

چشمام زد بیرون:

_جااااان؟

1400/01/28 17:36

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت105
#پرستار_شیطنت_هایم


_ببخشید ولی چرا من باید پذیرایی کنم؟

چپ چپ نگام کرد:

_نکنه انتظار داری من پذیرایی کنم؟

_چه اشکالی داره؟

پوزخند صدا داری زد و روشو اونطرف کرد، افت شخصیت داره براش؟! منم پوزخندی زدم:

_چیزی ازتون کم میشه آیا؟

_من تا حالا تو عمرم جلوی کسی خم نشدم

دستمو زدم زیر ادکلن روی دراورش که افتاد:

_ای وای حواسم نبود

باز عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و خم شد ورش داشت، باپوزخند زل زدم بهش، برگشت و با دیدن پوزخندم تازه فهمید چی شده

کاری کردم جلوم خم بشه، نیشمو تا بناگوش باز کردم... بازومو گرفت و محکم کشید سمت خودش:

_فکر کردی خیلی بامزه ای؟

زل زدم تو چشماش:

_با مزه هستم ولی نه برای تو

_انگار خیلی دلت هوای یه بوسه ی خشن و یهویی رو کرده

از خجالت سرخ شدم، دستمو از تو دستش کشیدم:

_خیلی بی تربیت و بی فرهنگی، دعا میکنم سوسک شی

با کلافگی گفت:

_میخوای همچنان ناز کنی که زنگ بزنم بگم یه نفر و بفرستن برای یکی دو ساعت

لبخند ملیحی زدم:

_زنگ بزنید و بگید یکی رو بفرستن جناب جاوید

1400/01/28 17:37

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت106
#پرستار_شیطنت_هایم

بعدم بدون توجه به قیافه برزخیش برگشتم و از اتاق رفتم بیرون

پشت سرم اومد و داد زد:

_انقدر خودتو دست بالا نگیر، منو سر لج ننداز که نشونت بدم چقدر ارزش داری

برگشتم سمتشو تو صورتش داد زدم:

_ خیلی عقده ای هستی و اینو همه میدونن نیاز نیست فریادش بزنی

داد زد:

_من عقده ایم؟ اگه عقده ای بودم که همون دیروز باید بازی رو تموم میکردم و کارتو میساختم

_مادر نزاییده

یهو برگشتم دیدم سارا و صدرا دستاشونو تکیه زدن به ستون پله ها و زیر چونشون و پوکر فیس دارن نگامون میکنن

بلند گفتم:

_اِهِممممم

دستشو آورده بود بالا که تهدید کنه اما با حرکت من یهو وایستاد و برگشت به بچه ها نگاه کرد

آروم گفتم:

_هیسسسس

صدرا سوالی نگاهمون کرد:

_بازی کردید دیروز؟

من_آره

جاوید_ نه

به هم نگاه کردیم، لبخند مضحکی زدم، سارا با بی حوصلگی گفت:

_بازی کردید یا نه؟

جاوید اخماشو کشید تو هم:

_صد بار بهتون نگفتم تو مسائلی که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید؟ حتما باید یه چیزی رو هزار دفعه تکرار کنم تا بشه ملکه ذهنتون

1400/01/28 17:37

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت107
#پرستار_شیطنت_هایم

بیا باز وحشی شد سر این بچه ها خالی کرد خودشو، سارا و صدرا بغ کرده زل زدن بهش، با حرص گفتم:

_بازی کردیم عزیزای دلم، باباتون باخته لجش گرفته... نمیخواد سور بده.. داره سفسطه میکنه

صدرا با ذوق گفت:

_میخوای سور بدی بابایی؟

من_آره گلم

جاوید_همچین چیزی نیست

دوباره پوکر فیس به هم زل زدیم، چشم غره ای بهش رفتم... چپ چپ نگاهم میکرد، لبخند شیطانی ای زدم:

_باباتون قراره بهمون پیتزا بده امشب

چشماش از حدقه زد بیرون، صدرا و سارا جیغی از خوشحالی زدن و همو بغل کردن

با یه لبخند پیروزمندانه دست به سینه زل زدم به قیافه وا رفته ی داریوش جاوید.

اگه الان جا داشت، قطعا همچین منو میزد که صدام به ارزش کبریا برسه

اومد چیزی بگه که زنگ آیفون به صدا درومد

رو به من آروم طوری که بچه ها نشنون گفت:

_انقدر چرت و پرت گفتی که وقت نشد زنگ بزنم یه نفر و بفرستن، حالا باید خودت ازشون پذیرایی کنی

چپ چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم، رفت سمت آیفون و جواب داد

وقتی آیفونو گذاشت با حرص و قدمایی که محکم به زمین میکوبیدشون رفت سمت در:

_باید این در لعنتی رو ریموتی کنم

1400/01/28 17:37

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت108
#پرستار_شیطنت_هایم


صدای احوال پرسیش با یه زن و مرد میومد

رو به بچه ها گفتم:

_شمام بیاید بشینید..

سارا با اکراه گفت:

_ولی ممکنه بابا ناراحت بشه

باباتون به شورتش خندیده مرتیکه جوگیر، دماغمو چینی دادم:

_نخیر ناراحت نمیشه

تا بچه ها رو بنشونم روی مبل در باز شد و جاوید همراه یه زن و مرد و دو تا دختر دو قلو که هر کدوم تو بغل یکیشون بود اومدن داخل

رو بهشون سلام بلند و رسایی دادم

دختره یه قیافه ی ناز و شرقی داشت که از همون اول محو ظرافتش شدم، مرده ام یه چیز هیکلی، یه خورده گنده تر از جاوید بود، خیلیم خوش قیافه بود

بچه هاشونم که شرارت از قیافشون میبارید، ولی از حق نگذریم خیلی خوشگل بودن

هر دوشون با خوش رویی جواب دادن، لبخندی زدم:

_خوش اومدید

دختره با ذوق برگشت سمت جاوید:

_یه سال نبودیم داریوش خان، سریع رفتی دور از چشم ما زن گرفتی که شام ندی؟

منو و جاوید یه لحظه کُپ کرده به هم نگاه کردیم و بعد هر دومون سریع شروع کردیم تکذیب کردن:

_نه بابا عروسیه چی؟ پرستارِ بچه هاست

_مغزه خر نخوردم که با این...

هر سه شون با چشمای گشاد زل زدن بهم، دستپاچه شدم و شروع کردم دستامو توی هوا تکون دادن واصلاح کردم:

_با این وضعیت اقتصادی کی اخه ازدواج میکنه؟

و نیشمو تا بناگوش باز کردم، زن و شوهر ابروهاشونو یه طوری انداختن بالا که ینی تو به گور خودت خندیدی اگه منظورت این بود

1400/01/28 17:38

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت109
#پرستار_شیطنت_هایم


جاویدم که نگم براتون، همچین بهم زل زده بود که جرعت نمیکردم سرمو به سمتش برگردونم

دختره دستشو به سمتم دراز کرد:

_ماریا

آخی، چه مهربون... چه خاکی، دستشو فشردم و لبخند زدم:

_ماهرو، خوشحال شدم

_منم همینطور عزیزم

با شوهرش "علیسان" هم دست دادم( میدونم الان شگفت زده شدین?آره اینا همون آقای مهربون و خانوم خوش زبونن)

اسم بچه هاشون درسا و دلسا بود، با هول به مبلا اشاره کردم:

_بشینید لطفا، سرپا نگهتون داشتیم

علیسان ابرویی بالا انداخت و مشکوک رو به جاوید گفت:

_ولی بیشتر به خانوم خونه میخوره ها، تا پرستار بچه

سرخ شده به جاوید نگاه کردم
خنده مضحکی کرد که پشتش " بعدا دهنتو سرویس میکنم "بود

بعد از تجدید دیدار با صدرا و سارا و تعریف کردن از اینکه چقدر بزرگ شدن بلاخره نشستن، مودبانه پرسیدم:

_چای میل میکنید یا قهوه؟

وقتی همه با قهوه موافقت کردن به سمت آشپزخونه راه افتادم، جاوید با پوزخند پیروزمندانه ای نگاهم میکرد

با حرص قهوه جوشو به برق زدم و در حالی که عصبی پامو تکون میدادم تند تند پوست لبمو کندم

من میدونم چیکار کنم تورو، به من پوزخند میزنی؟ از مادر زاییده نشده کسی که به من پوزخند بزنه و دندوناش تو دهنش خورد نشه مرتیکه پفیوز

1400/01/28 17:38

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت110
#پرستار_شیطنت_هایم

فنجونارو گذاشتم و قهوه ریختم، شکرم گذاشتم

از آشپز خونه رفتم بیرون و سعی کردم عادی رفتار کنم که پی به حرص درونم نبره و باز بُل نگیره

همچنان پوزخندش رو لبش بود و در مقابل حرفای علیسان فقط سری تکون میداد، به علیسان تعارف کردم، با تشکر ریزی برداشت، ماریا ریز لبخند زد و فنجونشو برداشت:

_مرسی عزیزم

جواب لبخندشو دادم و شکر و جلوشون گذاشتم

نوبت رسید به داریوش جاوید، وقتی دید همچنان وایستادم و عین بز نگاهش میکنم وسط صحبتای علیسان یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

_به من تعارف نمیکنید خانوم بخشی؟

با این حرفش توجه علیسان و ماریا هم بهمون جلب شد...

تمام جملش پر بود از تحقیر و طعنه، میخواست خم بشم جلوش... لبخند خبثی زدم، اگه خم شدن دوس داره... با افتادن بیشتر حال میکنه:)))

رفتم سمتشو دقیقا دو قدم مونده بهش پامو پیچ دادم و سینی و محتوای داخلش و ول دادم روی داریوش جاوید

برای چند لحظه همه جا سکوت برقرار شد و من درد پام بر اثر افتادن یادم رفت وقتی داریوش داد بلندی زد:

_سوختممممم

بلند شد و جلوی چشمای درشت شده و از حدقه بیرون زده ما سه تا و بچه ها دم و دستگاهشو توی دستش گرفت و دویید توی اتاقش

یکم گذشت تازه فهمیدم چی شده!!! زبونم بند اومده بود فقط دیدم که علیسان و ماریا زدن زیر خنده و علیسان پا شد رفت دنبال داریوش

داشتم با دهن باز فکر میکردم که چی شد که اینجوری شد؟

1400/01/28 17:40

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت132
#پرستار_شیطنت_هایم


تازگیا چقدر لوس و ننر شده بودم

پیف پیف، خودم صندلی رو عقب کشیدم و خودمو پرت کردم پشت صندلی، اونا تقریبا غذاشونو تموم کرده بودن

حالم هنوز بد بود، البته خداروشکر دیگه خبری از لرزش دست نبود، اون آبمیوه ای که برام گرفت تاثیر گذاشتع بود

برامون غذا شفارش ندادع بودن انگار که میدونستن کارش بیشتر از یک ربع طول میکشه، خودم یه پرس کباب برگ سفارش دادم، بعله.. من با شکمم که تعارف ندارم، الانم که چیزی تو معدم نیست بیشتر باهاش تعارف ندارم

خودشم سفارش داد

سارا خم شد سمتم و دستشو روی دستم گذاشت، بهش لبخند زدم:

_حالت خوبه ماهی جون؟ بابا که اذیتت نکرد؟

نه بابات اذیت نکرد، اذیت باباتو کرد، سعی کردم عادی باشم که حال خوب امشبشو خراب نکنم

لبخند زدم:

_نه یه گفت و گوی عادی داشتیم فقط، حل شد

با همون لبخند برای صدرا که لب چیده بود چشمکی زدم که نیشش باز شد، غذاشونو تموم کرده بودن

علیسان از پشت میز بلند شد و دستی به شلوارش کشید و درسارو بغل کرد و اومد نزدیک تر به ما:

_خب دیگه داداش، شام امشبم که کوفتمون کردی ما بریم که بچه ها خوابشون میاد

چشمکی زد ادامه داد:

_شام مارم خودت حساب میکنی به عنوان جبران

داریوش از جاش بلند شد و باهاش دست داد یه لبخند کمرنگ زد، حالا انگار بخنده کنتور میندازه!! چندش:

_حالا انگار اگر میخواستی حساب کنی من میذاشتم، بیا شب بریم پیش ما، اون خونه به اندازه چند نفر دیگه هم جا داره
++++

1400/01/31 01:47

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت133
#پرستار_شیطنت_هایم


_ متاسفانه دیر گفتی چون هتل اتاق رزرو کردیم، ایشالله دفعه بعد

همو مردونه بغل کردن، ماریا اومد سمتم و بغلم کرد، با این دختر یه حس خاصی داشتم انگار که خیلی وقت بود میشناختمش

_خیلی خوشحال شدم از آشناییت

_منم همینطور

آروم گفت:

_رنگ و روت حسابی پریده، معلومه با اون غولتشن بهت خوش نگذشته

_کی با این غولتشن بهش خوش میگذره؟

_میترسم هر لحظه صدامونو بشنوه، نمیدونی از پشت سر چجوری نگات میکرد، به سگ شدنای علیسان نمیرسه ولی اینم بد سگ میشه

ریز خندیدیم، علیسان گفت:

_ولی اگر تونستی حتما شمال و بیا، خوش میگذره..

چشمکی زد:

_برای تقویت اعصاب پزشکا مسافرت و پیشنهاد میکنن

تو چشمای داریوش یه "پزشکا گوه خوردن با تو" خاصی بود.. ولی علیسان همچنان با نیش باز نگاهش میکرد، بلاخره رفتن

صدرا چشماش باباغوری شده بود و داشت خوابش میبرد رو به داریوش گفتم:

_بچه ها خوابشون میاد


نگاهی بهشون انداخت و سرشو تکون داد:

_میگم غذاهارو بپیچه ببریم

و یکی از گارسن هارو صدا زد...
توی راه هیچکدوم صحبتی نکردیم، بچه ها عقب خوابشون برده بود

انگار دو تامون دیگه جون کل کل کردن با هم و نداشتیم

++++

1400/01/31 01:47

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت134
#پرستار_شیطنت_هایم


وقتی رسیدیم خونه صدرارو بغل کردم رو بهش که تازه از ماشین پیاده شده بود گفتم:

_اگه زحمتی نیست سارارو بغل کن ببرش اتاقش، بیدار بشه ممکنه بدخواب بشه

و یه تای ابرومو انداختم بالا و منتظر نگاهش کردم، بعد از یه مکث کوتاه در عقب و از سمت خودش باز کرد . آروم سارارو بغل کرد

ساراهم ناخداگاه خودشو تو بغلش جمع کرد و صورتشو به سینش فشار داد
اولین تماس فیزیکی این پدر و دختر و تو این دو سه هفته ای که اینجا بودم میدیدم

انگار وجود منو فراموش کرده بود که بینیش و به موهای سارا نزدیک کرد و عمیق بو کشید.. بعد خیلی آروم پیشونیش و بوسید... لبخندی زدم، پس این غول بیابونی هم احساس داشت

فقط مصرانه سعی در پنهان کردنشون داشت

سرش و آورد بالا و لبخندم و شکار کرد

با اخم گفت:

_به چی زل زدی؟

شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل، صدرا کوچولو و سبک بود، خیلی بهم فشار نیومد

گذاشتمش تو تختشو پتورو تا زیر گلوش بالا کشیدم

بعد رفتم پایین، غذاهارو گذاشته بود روی میز

سریع افتادم به جون غذامو سوراخایی که امروز داریوش جاوید توی شخصیت و قلبم ایجاد کرده بود و با غذا پر کردم

دیگه آخرای غذام بودم که دیدم از پله ها میاد پایین، بهش توجهی نکردم

اومد نشست رو به رومو پرس غذارو جلو کشید، بدون توجه بهش به غذا خوردنم ادامه دادم... سالادشو باز کرد و شروع کرد به خوردن

بخدا این اسکوله! مگه میشه یه آدم عاقل شیشلیک و بیخیال شه سالاد بخوره؟

++++

1400/01/31 01:48

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت135
#پرستار_شیطنت_هایم


همچنان عاقل اندرر سفیه نگاهش میکردم که نگاهمو شکار کرد

با اخم گفت:

_ چیه؟

رومو آهسته برگردوندم و جوابشو ندادم

دوباره افتادم رو غذام که چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_آروم باش همش ماله خودته

قاشق آخر و تو دهنم کردم و با دهن پر بهش چشم غره رفتم، بعدم بدون توجه بهش ظرف غذارو جمع کردم و بردم تو آشپز خونه، ظرف و انداختم سطل زباله و دست و صورتمو شستم همونجا

داشتم دستامو میمالیدم به بافتم که اومد توی آشپز خونه

ظرف غذاشو گذاشت توی یخچال و بعد بدون توجه به من رفت بیرون

هعی... امشب چه شب پر ماجرایی بود
دستمو آروم کشیدم روی لبام، بمیرم براتون که این مرتیکه دم به دیقه برای رسیدن به اهداف کثیفش ازتون سواستفاده میکنه

با خستگی رفتم بالا، فردا کلی برنامه داشتم

*

فردا تا ظهر خوابیدم، نمیدونم چرا هیچکس بیدارم نکرد
ظهرم با زنگ نوشین بیدار شدم، خواب آلود جواب دادم:

_چیه باز مزاحم شدی؟ کار و زندگی نداری تو؟

_گمشو خاک بر سرت حالمو که نمیپرسی هیچی طلبم داری ازم؟

_خب بیا من پولتو برات واریز کنم دست از سرم برداری

_دیگه حسابمون خیلی زیاد شده نمیتونی تسویه کنی

++++

1400/01/31 01:48

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت136
#پرستار_شیطنت_هایم

شروع کرد جیغ زدن، با خنده گفتم:

_من اصلا مسئولیت پاره شدن بکارتتو به گردن نمیگیرم نوشین ها

چند لحظه سکوت کرد و بعد فحش زشتی داد که بلند زدم زیر خنده، خودشم خندید و بعد از چند لحظه گفت:

_با بچه ها هماهنگ کردم برای بیرون

_خوبه

_ساعت 6 میام دنبالت، مانتو سبزتو بپوش

_خفه شو

_شال قرمزم بپوش

_میخوای گل رز تحویل جامعه بدی؟

_بدبخت امشب میخوام به یکی از بچه ها معرفیت کنم... عین آدمیزاد تیپ بزن

_میخوام نکنی، با هزار تا بدبختی همین مونده یکی رم بندازم دنبال خودم..

_ ب نظر من که اگر یکی باشه که تو سختیا کنارت باشه بد نیس

_تو هستی دیگه

چند لحظه سکوت کرد و بعد با بغض گفت:

_من که همیشه بیخ ریشتم

لبخندی زدم و بعد پوکر فیس گفتم:

_حالا اگه اجازه بدی برم یه مرگی کوفت کنم

_برو گمشو، بی لیاقت

قط کردم و سریع رفتم دشویی، بعد از اینکه کارامو کردم رفتم پایین.. الهه خانوم تو آشپز خونه بود و داشت ظرفایی که احتمال میدادم ماله صبحانست و میشست

پا ورچین پا ورچین رفتم سمتش و به چند قدمیش که رسیدم یهو پریدم و از پشت بغلش کردم

1400/01/31 01:49

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت137
#پرستار_شیطنت_هایم



هینی کشید و ظرف از تو دستش افتاد تو سینک و صدای بدی داد:

_ای الهی بگیرم چیکار بشی

نیشمو باز کردم:

_دیشب بهت ساخته ها الهه خاتون، آب رفته زیر پوستت

سرخ شد و با همون دست کفیش زد تو دهنم:

_خجالت بکش بی حیا

پوکر فیس نگاهش کردم و چشمی گفتم، جدی جدی زد، صورتمو شستم و رفتم سراغ یخچال

یه دست به کمر و یه دست به در یخچال زل زده بودم به محتویاتش،، چی بخورم؟ چی نخورم؟!!:

_خانوم بخشی

چنان جا خوردم که تو همون حالت جیغی زدم و در یخچال و محکم کوبیدم به هم

یخچال یه موج مکزیکی زد و وایستاد، پوکر فیس زل زده بودم بهش که دوباره صدام زد:

_خانوم بخشی

تو صداش تاسف موج میزد، قشنگ یه دختره روانپریش چسخل توش موج میزد
برگشتم، دست به سینه نگاهم میکرد، الهه خاتون از پشت سرش با ترس زل زده بود بهمون، اخمامو کشیدم تو همو سرد گفتم:

_بله؟

_من تا آخر شب نمیام خونه، اگه چیزی خواستی بهم زنگ بزن

میخواستم بگم به من چه که تا شب نمیای، از کی تا حالا رفت و آمداتو به من گزارش میدی، خودشم از طرز نگاهم و ابروی بالا رفتم فهمید چی تو ذهنم میگذره که اصلاح کرد:

_اگر بچه ها چیزی نیاز داشتن خبر بده، بهشون بگو که تا شب نمیام

++++

1400/01/31 01:49

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت138
#پرستار_شیطنت_هایم


سرمو تکون دادم:

_باشه

سری تکون دادن و زل زد بهم، انگار داشت با خودش کلنجار میرفت چیزی بگه و با خودش کنار نمیومد، بعد از چند ثانیه پوفی کشید و رفت

چصخله؟ داشتم با دهن کجی نگاهش میکردم که یادم اومد باید یه چیزی بهش بگم

دوییدم دنبالش، داشت سوار ماشینش میشد، دم در داد زدم:

_آقای جاوید

دستش که به سمت دستگیره در میرفت وسط راه متوقف شد و به سمتم برگشت:


_بله

_من امشب میخوام بچه هارو ببرم بیرون بگردونم
همینطور که جملمو تموم میکردم نزدیکش شدم

اخماشو کشید تو هم، همونطور که انتظار میرفت...

_لازم نکرده، من نمیذارم بچه هام با کسی که نمیشناسن برن بیرون

اخمامو کشیدم تو هم، مرتیکه پررو حالا انگار خودش چه عنی هست:

_بچه هاتونو میخواید عزلت نشین و به دور از جامعه بزرگ کنید آقای جاوید؟

_اونش به خودم مربوطه، خودم بلدم چجوری بچه هامو تربیت کنم

از کوره در رفتم و با حرص گفتم:

_اگه میخوای عین خودت بارشون بیاری که متاسفم، ولی واقعا به آینده ی این بچه ها امیدی نیست

++++

1400/01/31 01:50

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت139
#پرستار_شیطنت_هایم


داد زد:

_ببین من واقعا نمیخوام دوباره باهات دوباره برخوردی داشته باشم

نه توروخدا بیا باز بچسب بهم مرتیکه بی ناموس، نمیخوام باهات برخوردی داشته باشم... تا توی حلقه من رفته بعد بهش میگه برخورد؟


_این بچه ها نیاز به تفریح دارن

_اونا تفریح دارن

عاقل اندر سفیه نگاهش کردم:

_میشه بگی چند ساعت در روز کنارشون بودی که به این نتیجه رسیدی؟

سکوت کرد و زل زد به چشمام، ادامه دادم:

_آخرین باری که دستشونو گرفتین و بردینشون پارک کی بوده آقای جاوید یادتون هست اصلا؟

عین پسر بچه های تخس اخماشو کشیده بود تو همو زل زده بود بهم، چقدر خوشگله، چرا باید این گنده دماغ خوشگل باشه انقدر؟

دوست داشتم دستمو بکنم تو موهای کوتاهش، سرمو نا محسوس تکون دادم تا از این فکرای مزخرف بیام بیرون:

_به هر حال تو حق نداری اونارو بیرون ببری

بعدم بدون اینکه اجازه بده من حرف دیگه ای بزنم سوار ماشینش شد و رفت
با لبای جمع شده و چشمای ریز شده زل زده بودم به مسیر رفتنش

پوزخندی زدم:

_به همین خیال باش که بشینم خونه

++++

1400/01/31 01:50

♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨


#پارت140
#پرستار_شیطنت_هایم


برگشتم تو خونه، صدرا و سارا پشت پرده قایم شده بودن، دست به کمر نگاهشون کردم:

_بیاید بیرون ضایه ها

با نیش باز اومدن بیرون:

_مگه بهتون نگفته بودم فالگوش واینستید؟

سارا نیششو باز کرد:

_میریم بیرون؟

اخم کردم:

_ بحث و عوض نکن، چرا فالگوش وایستاده بودین؟

صدرا کلشو خاروند:

_بابا خب داشتید عر میزدید ما اومدیم ببینیم چی شده

فکم خورد به پارکتای کف زمین، سارا دستشو گرفت جلوش دهنش:

_عیییی، چقدر بی تربیتی صدرا

صدرا یه نگاهی بین منو سارا رد و بدل کرد و بعد لباشو جمع کرد و در یک حرکت انتحاری ناخونشو فرو کرد تو بازوش:

_خودت اونروز وقتی داد میزدم گفتی عر نزن، اگه حرف بدیه خودت چرا میگیش؟

با اخم نگاهمو برگردوندم به سارا که حالا با مظلومیت داشت نگام میکرد و بازوشو میمالید:

_آفرین، همینطوری هی دارید شکوفا میشید، ادامه بدید چند روز دیگه میوه هاتونم میچینم

سرشو انداخت پایین:

_خب ببخشید

نیشمو باز کردم:

_ساعت 6 میریم بیرون به مقصد پارک، برید یه لباس جینگول بینگول انتخاب کنید که میخوایم بترکونیم

یکم با ذوق بهم نگاه کردن و بعد جیغ زنان خشتک ها دریدند و به سمت پله ها دویدند

++++

1400/01/31 01:51