رمان های جذاب

282 عضو

???????????????


#پارت207
#پرستار_شیطنت_هایم


من منی کردم و گفتم:

_با بچه ها دعواش شده حتما، الان میرم باهاش حرف میزنم

سرشو تکون داد و روشو برگردوند، رفتم کنار صدرا رو زمین نشستم، آهی کشید، نگاش کردم:

_چی شده؟

دوباره آهی کشید و سرشو انداخت پایین:

_خیلی سخت بود، خیلی

لبامو رو هم فشار دادم که نزنم زیر خنده، دوباره آهی کشید و سرشو انداخت پایین، سعی کردم لحنمو عادی کنم که نفهمه خندم گرفته:

_خب صدرا جونم نباید هر سوالی رو بپرسی

پشت چشمی برام نازک کرد:

_من کلا خیلی بچه ی کنجکاوی ام

انگشت اشاره و شصتمو به هم چسبوندم و پوکر فیس گفتم:

_قبول کن یه ذره ام فوضولی

به تقلید از من انگشت اشاره و شصتشو به هم چسبوند و با نیش باز گفت:

_یه ذره

خل مثل اینکه از فاز غم و غصه درومد، از جام پا شدم و لباسمو نمایشی تکوندم:

_خب دیگه حالا تا بابات پا نشده دو تامونو چپ و راست کنه بیا بریم ناهار بخوریم

.....

1400/02/20 16:12

???????????????

#پارت208
#پرستار_شیطنت_هایم


با هم سر میز نشستیم، ساراهم اونطرفم نشست، هنوز خواب آلود بود... دستی تو موهای پر پشت طلاییش کشیدم و گفتم:

_کی بیدارت کرد جوجه ی من؟

خودشو بهم چسبوند:

_خاله ماری

داشتم نازش میکردم که یهو دست صدرا فرود اومد تو کلش و جیغ سارا به هوا رفت، هاج و واج با پشمای ریخته زل زدم بهشون

صدرا جیغ زد:

_نچسب، ماهرو جون مال خودمه

سارا ام جیغ زد:

_خیلی بی تربیتی، دفعه دیگه دستای هرزتو به من زدی نزدیا

جمع توی سکوت فرو رفت، سارا با فهمیدن اینکه چی گفته سریع دستشو گذاشت روی دهنشو سرشو انداخت پایین، داشتم تجزیه تحلیل میکردم که صدرا دستم و کشید و با ابروهای بالا رفته گفت:

_هرزه ینی چی؟

تا اومدم یه چیزی بگم داریوش از جاش بلند شد و داد زد:

_برید تو اتاق حق ناهار خوردنم ندارید تا یاد بگیرید چجوری رفتار کنید

تازه متوجه شدم رو به روش نشستم، دو تاشون چسبیدن به من، با اخم گفتم:

_حالا شما خونسردیتونو حفظ کنید آقای جاوید من خودم حلش میکنم با بچه ها

علیسان سقلمه ای بهش زد:

_راست میگه دیگه، بچن بخاطر یه همچین چیزی از ناهار خوردن که نباید محرومشون کنی
.....

1400/02/20 16:14

???????????????

#پارت209
#پرستار_شیطنت_هایم


پوفی کشید و شقیقه هاشو فشار داد، مرتیکه موجی، سینا سعی کرد بحث و عوض کنه:

_بخورید دیگه بابا غذامون از دهن افتاد

دنیا یکم از پاستا برای خودش کشید و با ذوق گفت:

_قربون آقاییه آشپزم برم

همه هم زمان ادای عق زدن در آوردن که با به کار بردن یه کلمه ی زشتی هممونو ساکت کرد

صدرا برای اولین بار نپرسید که حرفی که دنیا گفت ینی چی، چشم غره ای به دنیا رفتم و به بچه ها اشاره کردم

دستاشو به علامت تسلیم آوردن بالا و بعد مثلا زیپ دهنشو کشید

رو به صدرا که بغ کرده بود نگاه کردم، دلم برای لبای برچیدش ضعف رفت، روی موهاشو بوسیدم و گفتم:

_چی میخوری پسرکم؟

تازگیا یه سری کلامت به کار میبردم که بعدش خودم پشمام میریخت، زیر چشمی میز و نگاه کرد و با دست به پاستا اشاره کرد

یکم براش ریختم و برای سارا هم از اولویه کشیدم

داشتم فکر میکردم چطور توی 2 ساعت انقدر غذا اماده کردن که متوجه شدم امیر علی با یه لبخند پیروز مندانه و آزیتا پشت سرش با قیافه ی اخمو دارن از راه پله پایین میان

تنها صندلیای خالی کنار صدرا بود، سعی کردم بهش نگاه نکنم، منتظر بودم دوباره شعر تفت بده تا بپرم موهاشو بکنم
....

1400/02/20 16:17

???????????????

#پارت210
#پرستار_شیطنت_هایم

در کمال تعجب فقط نیم نگاه پر از تحقیری بهم انداخت و روشو اونور کرد

محل ندادم و به خوردن پاستای خوشمزم ادامه دادم، با تمام سعی ای که برای خانوم بودن و کم خوردن کردم، بازم 3 کفگیر پاستا خوردم و یه ظرف پر الویه

در آخر با دل درد کنار رفتم

سارا با قیافه ی بی حسی گفت:

_ماهی جون اگه میخوای بیا پاستای منم بخور سیر شدم

در برابر این حجم از خانوم بودن یه بچه 8 ساله باید میرفتم میمردم، چجوری میتونست؟ خدایا چرا یه اراده ی قوی به من ندادی که برای کلاس گذاشتنم که شده کم غذا بخورم؟

گلومو صاف کردم:

_اِهِم، نه نمیخوام خودت بخور، زشته غذا توی بشقابت بمونه

سپهر دستاشو زد به هم:

_خب دوستان، موافق باشید شب بریم کنار دریا یه چایی اتیشی بزنیم بر بدن، خودمم براتون گیتار میزنم فضا عرفانی بشه

آزیتا پشت چشمی نازک کرد:

_الان تایم مسافرت نبود واقعا، اگه شب بریم کنار دریا قطعا یخ میزنیم

ماریا شونه ای بالا انداخت:

_متاسفانه اینجوری شد دیگه، ما شرایطمون برای اومدن توی عید و تابستون جور نبود

دنیا همونطور که ظرفارو جمع میکرد گفت

1400/02/20 16:17

کیا موافق هستن فعلا یه رمان دیگه بزارم هرکی موافق هستش پی وی اعلام کنه

1400/02/27 01:35

???????????????

#پارت211
#پرستار_شیطنت_هایم

کمک کردم و با بچه ها میز و جمع کردیم آزیتا خیلی راحت لم داده بود تو جاش و بعد از چند دقیقه با لبخند گشادی پاشد و کنار سهیل نشست، برعکس نگاهای هیزی که به من مینداخت، به آزیتا گوشه چشمی ام نشون نداد

با اینکه به نظرم قیافه ی خوبی داشت

چشماش سبز بود و همه چیز صورتش با هم هماهنگ بود، کلا خانواده سینا مثل اینکه بور بودن، خودشم چشماش آبی و موهاش قشنگ بلوند بود

داشتم ظرفارو خشک میکردم که یهو یقم از پشت کشیده شد و بعد خیس شدن لباس و شلوارم و حس کردم

جیغ فرابنفشی کشیدم و با همون دستمال تو دستم زدم تو دهن ماریا که آب ریخته بود تو یقم

از اونجایی که دستمال ضرب نداره دردش نیومد و شروع کرد خندیدن

با حرص گفتم:

_توش باشه بخندی پتیاره خانوم

دنیا هم نشسته بود کف آشپز خونه و خود زنی میکرد، در عرض چند ثانیه همه پریدن تو آشپز خونه

با دیدن حالت تدافعیه من که دستمال و گرفته بودم بالا و پاهامو به هم چسبونده بودم، و دنیا و ماریا که نشسته بودن کف زمین و هر هر میخندیدن به قضیه پی بردن

داریوش با اخم رو به بقیه گفت:

_برید بیرون

بعدم رو به ما، و من که سرخ شده بودم از خجالت گفت:

_هنوز مونده تا بزرگ بشی

1400/02/30 20:10

???????????????

#پارت212
#پرستار_شیطنت_هایم


دنیا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

_ چشم بابا بزرگ

قیافمو شبیه گربه شرک کردم:

_قول بده مواظب خودتو بزرگیات باشی

با اخم نگاهم کرد و رفت بیرون... تو نگاهش یه "من بعدا ماتحت تورو با بزرگم پاره میکنم" خاصی بود، آب دهنمو قورت دادم

زیر لب گفتم:

_اگه خود شیفتگی شهر بود، این یارو پادشاهی میکرد

ماریا از رو زمین بلند شد:

_همشون همینن بابا، این علیسانم اولش همینجوری بود تازگیا یه خورده بهتر شده

با هم از آشپز خونه بیرون رفتیم

دنیا نگاهی به آزیتا انداخت و با حرص گفت:

_از جات بلند نشی آزی جون تخمات سردشون میشه

سپهر پقی زد زیر خنده، منم نیشم تا بناگوش باز شد، آزیتا پشت چشمی نازک کرد:

_من چرا کار کنم؟ خدمتکار میگرفتید که مجبور نشید خودتون ظرف بشورید، اصلا این دختره هست شماها چرا پا میشین؟

لبخندی زدم:

_ میگن کار کردن برای درمان از هم گسستگی سلول های تحتانی خیلی خوبه، توام امتحان کن بلکم فرجی شد

سپهر بهم اشاره کرد:

_حق گفت, تام

1400/02/30 20:11

???????????????

#پارت213
#پرستار_شیطنت_هایم

شروع کرد دست زدن، آزیتا با حرص نگاهش کرد:

_همین مونده طرف این و بگیرید

داشتم با پیروزی بهش نگاه میکردم که ملکه ی عذابم نازل شد:

_خانوم بخشی، درسته تعطیلاته ولی من دلم نمیخواد بچه ها درس خوندن و فراموس کنن... لطفا اونقدر سرتو گرم نکن که وظایفت یادت بره

لبخندی بهش زدم، شیطونه میگه دستمو تا آرنج بکنم تو دهن گشادش که تو جمع منو قهوه ای نکنه:

_فکر کنم اونقدری منو شناختید که بدونید آدم فراموش کاری نیستم آقای جاوید

آزیتا با لبخند تمسخر آمیزی نگاهم میکرد، داریوش کنترل تی وی رو از روی میز برداشت و بدون نگاه کردن بهم گفت:

_وقتم با ارزش تر از اینه که صرف شناخت شما بکنم خانوم بخشی

وقتش بود که بگم به کشاله ی رونم، اما زمان و مکان این اجازه رو نمیداد

از همه سوراخای بدنم دود میزد بیرون، نفس عمیقی کشیدم

_ از اونجایی که من پرستار بچه هاتونم، وقت نذاشتن برای شناخت من ینی شما برای بچه هاتون ارزش قائل نیستید، خب در اون صورت از شما هیچ توقعی نمیره

در کسری از ثانیه سرخ شد، بلند شد و اومد سمتم، هنوز حتی ننشسته بودم

جلوم ایستاد، انقدر فاصلش باهام کم بود که گرمی نفساش و حس میکردم

1400/02/30 20:12

???????????????

#پارت214
#پرستار_شیطنت_هایم


_چجوری به خودت جرعت میدی اینطوری با من حرف بزنی؟

براق شدم تو چشماش:

_همونطوری که شما به خودت جرعت میدی اونطوری با من صحبت کنی

داد زد:

_من هر طور دلم بخواد باهات رفتار میکنم

اومدم جواب بدم که ماریا بازومو کشید:

_ماهرو بسه

بازومو از دستش دراوردم و داد زدم:

_خب این عقده ای بودن شمارو میرسونه

دنیا آب دهنشو قورت داد و گفت:

_حالا ولش کنید صلوات بفرستید

ماریا چشم غره ای بهش رفت، رگای گردن و پیشونیه جاوید هر لحظه از قبل متورم تر میشد

از داد و بیدادمون بچه هام از اتاق اومدن بیرون

دلسا و درسا زده بودن زیر گریه و اومدن به مامانشون چسبیدن
سارا و صدرام با ترس نگاهمون میکردن

خودمو بی حس و خونسرد نشون دادم ولی خدا میدونه از درون عین سگ میترسیدم، یهو دستم و گرفت و کشید سمت بیرون ویلا

اصلا توجه نکرد که من حتی شال سرم نیست، پوفی کشیدم:

_باز شروع شد

ماریا و علیسان دنبالمون اومدن، علیسان با نگرانی گفت:

_بابا کجا داری میبریش داریوش صبر کن

یهو ایستاد و داد زد:

_نیاید دنبالمون

1400/02/30 20:13

???????????????

#پارت215
#پرستار_شیطنت_هایم

رو به بچه ها اشاره زدم که آروم باشید چیزی نیست، انقدر سگ شده بود که بچه هام چسبیده بودن به در اتاق و جرعت جلو اومدن نداشتن

با دادی که زد همه سر جاشون ایستادن، به محض خارج شدن از ویلا بدنم شروع کرد لرزیدن، پشت لباسمم خیس بود و بیشتر باعث یخ زدنم میشد، با حرص سعی کردم دستمو از دستش بکشم بیرون

داد زدم:

_خسته نشدی از این سناریوی تکراری؟ ولم کن دیگه وحشی

پرتم کرد تو ماشین، خودشم نشست:

_اگه از تکراری بودنش خسته شدی میتونم تغییرش بدم

داد زدم:

_قیافه بچه هاتو دیدی؟ اصلا توجه کردی که وقتی داد میزدی صدرا میلرزید و سارا بغض میکرد؟ چرا انقدر سنگ دلی؟

دستش روی سوئیچ مکث کرد، ادامه دادم:

_واقعا نمیخوای بس کنی و یه ذره از موضع زن ستیزت کوتاه بیای؟ شاید رو رفتار گندت تاثیر بذاره و اون بچه ها یه کم طعم پدر داشتن و بچشن

داد زد:

_درست حرف بزن، تو یه الف بچه نمیخواد به من درس زندگی بدی، من خودم هزار نفر و درس میدم

_ببین تو تنها آدمی نیستی که سختی کشیدی ولی قوی اونه که بتونه با سختیاش کنار بیاد نه اینکه چشمشو روی همه داراییاش و مسئولیتاش ببنده و خودشو غرق کنه توی اشتباهاتش و هی بیشتر فرو بره

داد زد:

_تو چه میفهمی از زجری که من کشیدم؟

جیغ زدم:

_همین که از فعل ماضی استفاده میکنی ینی تموم شده، اون دوران از زندگیت گذشته و این تویی که هنوز ولش نکردی!

1400/02/30 20:15

???????????????

#پارت216
#پرستار_شیطنت_هایم


سکوت کرد:

_آدما برای خوب شدن حالشون باید هر کاری بکنن، یکی از چیزایی که حالتو خوب میکنه وقت گذروندن با بچه هاته آقای جاوید، اونقدری خوب و فرشته ان که مطمعنم نه تنها از اشتباهاتت پشیمون نمیشی بلکه حتی حاضری صد بار دیگه هم اون اشتباهاتو تکرار کنی تا به این دو تا بچه برسی، و یکیش هم زنگ زدن به پدر و مادرته که حتی یک بارم ندیدم باهاشون حرف بزنی

عه، نگه با خودش این دختره چقد سرشو کرده تو ماتحت زندگی من که حتی میدونه من به ننه بابام زنگ نمیزنم؟

اما نگاهش پر از درد و رنج زل زده بود به رو به رو، تا حالا انقدر شکسته ندیده بودمش، قیافش دقیقا شبیه صدرا شده بود وقتایی که بغ میکرد


چند ثانیه ای گذشت و وقتی دیدم قصد نداره چیزی بگه یه تای ابرومو انداختم بالا:

_در ضمن برای کنترل خشم بهت پیشنهاد میکنم بری پیش یه روانشناس، حتما میتونه کمک خوبی بهت بکنه که هی هر دفعه من بدبخت و نمالی که حرصت خالی بشه

با درشت شدن چشماش و برگشتنش به سمتم تازه فهمیدم چی گفتم، خودمم چشمام درشت شد و زل زدم بهش

کم کم گوشه ی لباش کش اومد و زد زیر خنده، خاک بر سر اندازه ی یه بند انگشت گونه هاش سوراخ میشد

یکم که خندید و قشنگ منو خجالت داد نیم نگاهی بهم انداخت :

_شاید حرفات درست باشه، سعی میکنم

چشمام زد بیرون و برای بار دوم بهم شوک وارد شد، تصور میکردم الان بپره باز شروع کنه کارای خاک بر سری

ولی خب مثل اینکه آدم شده بچه

1400/02/30 20:16

???????????????

#پارت217
#پرستار_شیطنت_هایم

اومدم در و باز کنم برم بیرون که دیدم قفله، با حرص گفتم:

_باز کن درو برم داخل دیگه

یع تای ابروشو انداخت بالا و گفت:

_ولی هنوز عملیات انجام نشده

داشت به حرف خودم اشاره میکرد، شیطونه میگه بزنم توخ توخش کنم، چپ چپ نگاهش کردم:

_ من به کارما اعتقاد دارم آقای جاوید، که یعنی اگه شما یکی رو بمالی، یکی دیگه ام پیدا میشه که شمارو میماله

با اتمام جملم پوکر فیس زل زدم بهش، این چه خزعبلی بود که گفتم؟ چرا حرفتو مزه مزه نمیکنی بعد تف کنی بیرون؟ خاک بر سرت

با پوکیدنش از خنده آهی کشیدم و سرمو انداختم پایین

بازم زبون سرخم سر سبزمو به فاک داد، داشتم خودم و برای دستمالی شدن اماده میکردم که قفل در و زد

با تعجب نگاهش کردم، خدایا این آدم اختلال دو قطبی داره؟ مگه میشه دو دقیقه قبل از شدت عصبانیت متورم شده باشی و دو دقیقه بعدش از شدت خنده سرخ؟

البته من میدونم این فهمیده من اون سوراخای رو گونشو میبینم حالی به حالی میشم هی نیششو باز میکنه، مرتیکه ی کثیف

سرمو به نشانه ی تاسف تکون دادم و از ماشین پیاده شدم

منتظر بودم اونم پیاده شه و دنبالم بیاد، ولی ماشین و روشن کرد و رفت بیرون از ویلا

تا وارد شدم سیل جمعیت به سمتم هجوم آوردن

1400/02/30 20:16

???????????????

#پارت218
#پرستار_شیطنت_هایم

ماریا در حالی که دست و پام و چک میکرد گفت:

_آسیب جدی که ندیدی؟

از تعجب سکوت کرده بودم، دنیا که دید هیچی نمیگم محکم کوبید تو صورتش و جیغ زد:

_خدا مرگم بده، بکارتشو از دست داده

صورتم و جمع کردم :

_خفه شو پاچه پاره ی بی تربیت

بهم اشاره کرد:

_بیا، اینام عوارضشه

سارا و صدرارو بغل کردم، صدرا با ترس گفت:

_خیلی اذیتت کرد بابایی؟

سرمو به معنیه نه تکون دادم:

_نه بابا، باباتون جرعت نمیکنه منو اذیت کنه، فقط هارت و پورت میکنه

سارا بوسم کرد:

_خیلی نگرانت بودم، فکر کردم دیگه نمیبینمت

صدرا سرشو تند تند تکون داد:

_منم فکر کردم منم فکر کردم

خندیدم و بوسشون کردم، یهو صدرا خودشو از بغلم کشید بیرونو یه نگاهی به هممون انداخت، بعد با همون حالت متفکر معروفش زل زد بهم:

_بکارت چیه؟

1400/02/30 20:17

سلام دوستان عزیز به امید خدا امشب رمان جدید میزارم به امید خدا خوشتون بیاد اون یکی آنلاین باعلامت قلب ?❤️ میزارم که قاطی نشه

1400/03/03 18:47

ویکبارساعت 24میزارم ویکبارهم ساعت 15???

1400/03/03 18:48

#رمان_دو_موتور_سوار??

1400/03/04 00:41

#پارت_1

1400/03/04 00:41

فصل اول
خودم را کشیدم و روی تختم غلتی زدم.دستم را روی تشک کشیدم و احمقانه فکر کردم:
-چه ریش ریش و نرمه.
دستانم را کورمال کورمال جلو بردم تا عروسکم کوچول را پیدا کنم که یک دفعه هشیار شدم و سرجایم نشستم.
سرم به خاطر بلند شدن ناگهانیم گیج می رفت و مقابل چشمانم سیاه بود.با امید واهی به آسمان نگاه کردم شاید خورشید را ببینم اما به جایش چند ستاره به من دهن کجی کردند.
یک فکر در ذهنم رژه می رفت و عصبیم می کرد:
آبتین مرا می کشد...
کت چرم مخصوص موتورسواریم را پوشیدم تقریبا پریدم پشت موتور.کلاه موتورسواری را روی سرم گذاشتم و موتور را راه انداختم.
طبق معمول موتورسواری از استرسم کم و آرامم کرد.صدای بادی که در گوشم زوزه می کشید و در لباس هایم می پیچید باعث می شد بتوانم با آرامش بیشتری فکر کنم و از فجایع خون بار (!) پیش رو نترسم!
توجیه ابلهانه ای به فکرم رسید:
آبتین کی تو رو دعوا کرده که حالا بار دومش باشه؟هرچی باشه تو خواهر کوچولوشی.عصبانی نمیشه و با حوصله بازجوییت میکنه...
در جوابش گفتم:
این دو سه ماه اخیر یکی دو بار سرم داد زده و تقریبا دعوام کرده پس زیادم خوشحال نباش!بعدشم وسط دعوا آبجی و غیر آبجی فرق نمی کنه...
در جایی که آن را پاتوق صدا می کردم خوابم برده بود و حالا ساعت 1 نصفه شب بود...
البته دفعه ی اولم نبود که این اتفاق می افتاد و آبتین هر بار با حوصله توجیهم می کرد اما دو سه ماهی میشد که عصبی و کلافه بود و سر هر چیز کوچکی غر می زد و مرا،همان کسی که هفته ی پیش لقب "نی نی" را به او داده بود،قابل نمی دانست تا با او درد و دل کند.
شب های تهران را دوست داشتم.وقتی که در تاریکی در خیابان هایش می راندم حس خاصی پیدا می کردم؛درست نبود اما حس امنیت می کردم!
یک جورهایی فکر می کردم که فقط دیوانه هایی مثل من هستند که این وقت شب در خیابان ها ولو هستند و کار خاصی هم نمی کنند.وارد کوچه مان که شدم سرعتم را کم کردم تا اگر آبتین منتظرم بود نیاید دم در...هرچه باشد خانه مکان استراتژیکی تری برای دعوا و بزن بزن بود تا کوچه!
موتور را نگه داشتم و کلاهم را رویش گذاشتم.
پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و در همان حال کلیدم را از جیبم درآوردم...انگار که آبتین داشت تماشایم می کرد.چه احمقانه!
داشتم کلید را در قفل فرو می کردم که صدای سرفه ی آرامی از سمت راستم به گوشم رسید.از جایم پریدم و آب دهانم را قورت دادم.
یک مرد چهار شانه دست به سینه به دیوار کنار در تکیه داده بود و انگار مرا تماشا می کرد.
بدون فکر گفتم:
- شما با این خونه کار دارید؟
صدای آرامش باعث شد نفسم را در سینه حبس کنم:
- با نی نی بی فکر این

1400/03/04 00:41

خونه کار دارم.
پس بی خود نبود که حس ششمم می گفت که پاهایم را آرام زمین بگذارم!آبتین واقعا آن جا بود!
دستش را روی کلید داخل قفل گذاشت و آن را چرخاند.در با صدای تیکی باز شد.زیر لب گفت:
- برو تو.
- صبر کن موتورمو...
با حالتی عصبی حرفم را قطع کرد:
- میارم اون اسباب بازیتو. برو تو.
مثل همیشه که وقتی کسی با من بد حرف می زد سریع بغض می کردم چیزی راه گلویم را بست.بی حرف وارد خانه شدم و بدون این که به آبتین توجهی بکنم از حیاط گذشتم و وارد خانه شدم.
در حالی که پاهایم را بر زمین می کوبیدم (واکنش طبیعی من وقتی ناراحت بودم)،از هال گذشتم.پایم را روی اولین پله گذاشته بودم که صدای خشک آبتین متوقفم کرد:
- فکر نکن بی خیالت شدم و دیر اومدنت یادم رفته.امشب حوصله دعوا و بگو مگو ندارم.برو بخواب فردا به حسابت می رسم.
بدون این که نگاهش کنم یا این که حرفی بزنم از پله ها بالا رفتم و وارد راهروی سمت راست شدم.در اتاق سوم که اتاق خودم بود را باز کردم و وارد شدم.
بعد از این که چراغ را خاموش کردم در را پشت سرم بستم.
سابقه نداشت آبتین تا این حد با من بد حرف بزند.البته موقعیت پیش آمده بود اما من با لوس بازی هایم ذهنش را منحرف می کردم و کار به گیس و گیس کشی نمی رسید.
لباسهایم را درآوردم و لباس خواب زرد رنگ میکی موسم را که تا زانویم قد داشت را پوشیدم.
عروسکم کوچول،خرس پشمالو و کرم رنگی که دوازده سال بود داشتمش، را برداشتم و به سمت تختم رفتم.
در حالی که دستم را در مو های نرم کوچول فرو می بردم با خودم فکر کردم:
یعنی آبتین چشه که این جوری می کنه؟چرا بهم نمیگه؟یعنی به خواهرش اعتماد نداره؟
به خودم جواب دادم:
آدم با نی نی ها درد و دل نمی کنه که...
آهی کشیدم و چشمانم را بستم.
*****
تلو تلوخوران از پله ها پایین می رفتم و مدام به در و دیوار می خوردم.با چشمان بسته آشپزخانه را پیدا کردم و یک لیوان چای برای خودم ریختم.سر میز نشستم و دو قاشق شکر در آن ریختم.در حالی که همش می زدم تلاشم را برای باز کردن کامل چشمانم انجام می دادم.
- صبح به خیر.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- صبح تو هم به خیر.اومدی دعوا؟
لبخند کجی زد و مقابلم نشست.در حالی که مستقیم به چشمانم نگاه می کرد گفت:
- دعوات نمی کنم البته به شرطی که دیگه بعد غروب آفتاب بیرون از خونه نباشی.
با نا امیدی گفتم:
- همه ی مزه ی روندن تو خیابونای تهرون اینه که شب توش باشی.
با جدیت گفت:
- همین که گفتم.دیگه بزرگ شدی و مطمئنم می فهمی که برای خودت می گم.قول میدی دیگه دیر نیای؟
انگشت کوچکش را جلو آورد.با بی میلی انگشت کوچکم را دورش حلقه کردم و گفتم:
- قول میدم.
لیوانم را بالا بردم

1400/03/04 00:41

و یک قلوپ نوشیدم.با ناراحتی فکر کردم:
دیگه خوابیدن رو چمنای پاتوق و به آسمون نگاه کردنو فراموش کن...
طبق معمول جواب خودم را دادم:
اشکال نداره.مهم اینه که دعوام نکرد.امروز صبح حالش خوبه...
یکم دیگر از چای خوردم و از جایم بلند شدم.می خواستم بروم که آبتین گفت:
- صبحونت چی؟
- اشتها ندارم.
- همین کارا رو می کنی سر جمع سی کیلو بیشتر نیستی.
چشمانم را گرد کردم و گفتم:
- سی کیلو؟من چهل و هشت کیلو ام!
با حالتی کنایه آمیز گفت:
- هم وزن بچه های سومالی ای.
دستم را به کمرم زدم و با حرص گفتم:
- حالا دو کیلو چربی و ماهیچه داری باید بقیه رو مثل بچه های سومالی ببینی؟
- آخه کیو دیدی با قد صد و شصت و نه چهل و هشت کیلو باشه؟
- خیلیارو.
پوفی کرد و با حالتی تسلیم شده گفت:
- خیلی خب برو به نقاشیت برس.
سریع به اتاقم رفتم به جای لباس خوابم یک تیشرت و یک شلوار کوتاه بنفش پوشیدم.پاستل هایم را وسط اتاق ولو کردم و یک کاغذ سی در سی برداشتم.
روی شکم دراز کشیدم و مشغول کشیدن گاو بامزه ای شدم که در یکی از کارتون هایم دیده بودم.
بله.مسخره نکنید.من با بیست و دو سال سن هنوز کارتون می دیدم و از فیلم های به قول خودم بزرگونه بدم می آمد.
بعد از گذشت دو ساعت آرنج هایم خسته شدند . پاستل صورتی که در دستم بود را زمین گذاشتم.
به پشت دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.سرم را در همان حالت به عقب خم کردم و به در باز بالکن نگاه کردم.خیلی از این که باد پرده های سفید و نازک بالکن را تکان دهد خوشم می آمد.
کنار بالکن تخت یک نفره ی بزرگم که ترکیبی از رنگ های آبی پر رنگ و آبی کم رنگ و بنفش بود قرار داشت.
بقیه ی وسایل اتاق شامل میز کامپیوتر قرمز و کرم،کمد لباس سبز و زرد و میز آرایش بنفش و صورتی می شد.
شاید فکر کنید که اصلا در انتخاب رنگ مهارتی ندارم اما دلم می خواست تمام رنگ ها را در اتاقم داشته باشم.
یک سری خرت و پرت های جزئی هم داشتم که با ارزش ترین شان ویدیو پرژکتوری بود که آبتین برای تولد هفده سالگیم گرفته بود.
دلیلش هم این بود که من عاشق تماشای کارتون در یک پرده ی دو متر در دو متر بودم.
بلند شدم و پایین رفتم تا سری به آبتین بزنم.زن و مرد را دیدم که بیدار شده و روی مبل دو نفره ای نشسته بودند.با دیدن من لبخند از روی لبشان محو شد و و با حالتی منتظر نگاهم کردند.منتظر سلام بودند؟!
بی توجه به آن ها به آشپزخانه رفتم تا ببینم بوی خوب خورش کرفس حاصل دست رنج چه کسی است!
با دیدن ریحانه که پشت گاز ایستاده بود جیغ کوتاهی زدم و به سمتش دویدم.به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
- سلام صنم.باز که تو لاغر شدی!
از گردنش آویزان شدم و با ذوق و

1400/03/04 00:41

شوق گفتم:
-اینارو ول کن ریحانه.چقدر دلم برات تنگ شده بود!



طبق معمول بوی خوب عطرش که مرا یاد مامان می انداخت آرامم کرد.همان طور که بغلش کرده بودم از روی شانه اش سرک کشیدم و با نیشخند گفتم:
- خوب شد اومدی وگرنه همین دو کیلو رو هم آبتین آب می کرد....نمیدونی که چی درست می کنه....همش املته فقط نوع رب و گوجه و سسش فرق داره....اسمشم میذاره غذای مخصوص سرآشپز...
ریحانه خندید و گفت:
- پس دلت برای غذام تنگ شده بود وروجک نه خودم!
لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
- کی گفته؟تو نباشی کی بیخود از من تعریف کنه؟
- مگه چته که تعریف نداشته باشی بچه؟
- بیخیال ریحانه.از دخترت و دامادت چه خبر؟
چشمانش تیره شدند اما سریع لبخندی زد و گفت:
- خوبن هردو.از تو بهترن.
- من که میدونم باز یه چیزی شده.از چشمات معلومه.حالا بازم منو بپیچون.
در حالی که در قابلمه را بر داشته بود و داخلش را نگاه می کرد زیر لب گفت:
- خودت کم ناراحتی داری می خوای بدبختی های منم بدونی؟
خودم را به نشنیدن زدم و به هال رفتم تا ببینم تلویزیون کارتون دارد یا نه.
آبتین روی مبل تک نفره ای کنار آن ها نشسته بود و سخت (!) مشغول روزنامه خواندن بود.با فاصله ی نیم متر از تلویزیون ایستاده بودم و کانال ها را بالا و پایین می کردم.
- صدای سلامتو نشنیدم.
مرد بود که در حالی که دستش را دور زن حلقه کرده بود این را می گفت.دوباره خودم را به نشنیدن زدم و روی کانالی که شیرشاه پخش می کرد متوقف شدم.
همان طور جلوی تلویزیون ایستادم و بدون این که بنشینم تماشا می کردم.این عادتم بود که ایستاده کارتون ببینم.
آبتین با حالتی کنایه آمیز گفت:
- واریس می گیری.
مرد با صدای سردش گفت:
- دیشب کجا بودی که یک نصفه شب اومدی خونه؟
اگر گذاشتند کارتونم را ببینم!
با عصبانیت برگشتم تا حرفی بزنم که آبتین در حالی که پشت روزنامه اش قایم شده بود با حالتی عادی گفت:
- رفته بودیم گردش دیر شد.
تعجب نکردم.این دفعه اولی نبود که آبتین برای نجاتم خودش را وسط می انداخت.می دانست که اگر شروع به حرف زدن بکنم دیگر متوقف نمی شوم و مرد و زن هم عصبانی می شوند.
مرد در چشمانم خیره شد و با لبخند کجی گفت:
- آبتین.فکر نکن نفهمیدم کارشو ماستمالی کردی.البته دفعه ی اولتم نیست.اما از این به بعد بذار این دختره خودش از خودش دفاع کنه.
آبتین بدون این که حرفی بزند یا این که نگاهش کند سرش را با بی حوصلگی تکان داد.
برگشتم و مشغول دیدن ادامه ی کارتونم شدم.صدای ریحانه را شنیدم:
-صنم؟اینو بخور حالت جا بیاد.
با ذوق لیوان شربت را که سرخی اش به طرز عجیبی به من چشمک می زد را گرفتم و با خنده گفتم:
- دستت درد نکنه

1400/03/04 00:41

ریحانه!خدا تورو نگه داره لااقل!
آبتین که فهمید با حرفم جو متشنج شده با لبخند مصنوعی گفت:
- ریحانه داشتیم؟فقط صنم باید حالش جا بیاد؟
ریحانه با لحن بامزه ای گفت:
- آخه تو که ماشالا هزار ماشالا چهار شونه و جون داری...این بچه داره می شکنه.
آبتین خندید و من به به او چشم غره رفتم.
صدای نازک و پر از عشوه ی زن طبق معمول حالم را به هم زد:
- عزیزم کی میریم؟
مرد که اذیت کردن مرا به کل فراموش کرده بود با شیفتگی به زن نگاه کرد و گفت:
- هر وقت تو بخوای.
خنده ای کرد و گفت:
- هر چی زودتر بهتر.میدونی که نمی تونم این فضا رو تحمل کنم عزیزم.
مرد مثل غلام حلقه به گوش از جایش بلند شد و گفت:
- میرم چمدونا رو بذارم تو ماشین.
با چندش به زن نگاه کردم و بعد از این که مرد رفت گفتم:
- تو نمی تونی این فضا رو تحمل کنی؟تو داری حال می کنی و حال ما رو می گیری!
با لبخند گفت:
- صنم جان نمی دونم تو چه مشکلی با من داری اما من خیلی دوستت دارم.
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- چه خوب که گفتی از امشب دیگه پا برهنه نمی خوابم.آخه میدونی قبلش آرامش نداشتم اصلا.
آبتین به سرفه ای خنده اش را پنهان کرد و ریحانه لبخندی زد.زن با خنده گفت:
- میدونی اگه کیوان از این رفتارات مطلع بشه چه بلایی سرت میاره؟
برایش شکلکی درآوردم و گفتم:
- بالاتر از سیاهی رنگی نیس.
به سمت پله ها رفتم و بیخیال کارتونم شدم.مرد را دیدم که در جهت مخالف من از پله ها پایین می آمد و دو چمدان هم در دست داشت.با حالتی تهدیدآمیز گفت:
- بار اولت نیس که با دیبا این طوری حرف می زنی.یه بار دیگه ببینم داری باهاش بد حرف می زنی به خاک سیاه می نشونمت.
با خونسردی گفتم:
- مثل مامان؟
و از کنارش رد شدم.
*****
روی چمن ها نشسته بودم و نقاشی می کشیدم.زیر لب برای خودم هم آواز می خواندم:
Dancing bears
Painted wings
Things i almost remember
And a song someone sings
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Far away
Long ago
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
Things my heart used to know
Once upon a December
Someone holds me safe and warm
Horses prance through a silver storm
Figures dancing gracefully
Across my memory
Glowing dim as an ember
Things my heart used to know
Things it yearns to remember
And a song someone sings
Once upon a December
این آهنگ همیشه حس خاصی به من می داد و من کارتون آناستازیا را فقط به خاطر آن می دیدم.
صدای ترمز شدید موتوری مرا از جا پراند.متوجه شدم که یک نفر از پشت درخت ها به سمتم می آید.از جایم بلند شدم و پشت یک درخت ایستادم.
با ناراحتی به نقاشیم نگاه کردم که آن وسط مانده بود.
پسری رنگ پریده تلو

1400/03/04 00:41

تلو خوران جلو آمد و یک متر آن طرف تر جایی که من نشسته بودم روی زمین ولو شد.
زیر لب گفت:
- دیگه نمی خونی؟
با تعجب فکر کردم:
صدامو شنید یعنی؟
بازوهایش را بغل و زانو هایش را در شکمش جمع کرد.صورتش در هم رفته بود و انگار درد زیادی داشت.
خودش را به عقب و جلو تاب میداد و چشمانش را محکم بسته بود. دلم برایش می سوخت اما می ترسیدم جلو بروم چرا که مثل آبتین چهار شانه و بزرگ بود.البته کمی از او کوچک تر بود.
سرم را از پشت درخت جلو بردم و با دقت نگاهش کردم.
با خودم گفتم:
آخه این بدبخت که داره از درد به خودش می پیچه می تونه اذیتت کنه؟
به آرامی از پشت درخت جلو رفتم و نگاهش کردم.
دیگر تکان نمی خورد و فقط زانو هایش را بغل گرفته و پیشانی اش را روی آن ها گذاشته بود.
صدایم را صاف کردم و تمام جرئتم را جمع کردم:
- ام...چیزه...حالتون خوبه؟
سرش را بلند نکرد تا نگاهم کند.
با ترس فکر کردم:
یعنی مرده؟
با حالتی عصبی جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم.
یک دفعه سرش را بالا آورد و با حالتی سرد براندازم کرد.
به خاطر حرکت ناگهانی اش ترسیدم و چند قدم عقب رفتم.
نگاهش را از من گرفت و به نقاشیم دوخت.حالت نگاهش کنجکاو شد.نقاشی و پاستل گچی قرمز کنارش را برداشت و با دقت بررسی اش کرد.
پاستل را روی مقوا گذاشت و حرکتش داد.
جیغ کوتاهی زدم و گفتم:
- وای نکنش خراب میشه!
حتی نگاهم هم نکرد.دلم می خواست جلو بروم و بعد از این که نقاشی ام را از او گرفتم یک دل سیر کتکش بزنم اما بزدل بودنم اجازه نمی داد.
با خودم گفتم:
این تا دو ثانیه پیش داشت از درد به خودش می پیچید حالا واسه من داره نقاشی می کشه.
این بار داشتم پو و پیگلت و تایگر و ایور را می کشیدم و تازه شروعش کرده بودم.
پاستل قرمز را زمین گذاشت و با آرامش پاستل خاکستری ام را برداشت.
کم کم داشت اشکم در می آمد.
روی زمین نشستم و با ناراحتی گفتم:
- خیلی واسش زحمت کشیده بودم!چطور دلت میاد!
با بی تفاوتی نگاه سریعی به من انداخت و دوباره مشغول شد.
از بس سیخ نشستم و نگاهش کردم خسته شدم.
روی زمین دراز کشیدم و به آسمان خیره شدم.سه ساعت دیگر آفتاب غروب می کرد و من باید بر می گشتم.
زیر چشمی به پسر نگاه کردم.
شلوار لی مشکی پایش بود و بلوز کلاه دار مشکی پوشیده بود.یک کلاه مدل بابا نوئلی هم سرش بود که تا زیر گوش ها و مو هایش کشیده بودش و از پشت تا گردنش آویزان بود.
یک زنجیر نقره ای هم به گردنش انداخته بود که نمی توانستم ببینم چه چیزی به آن آویزان است.
نقاشی را زمین گذاشت و جعبه پاستل هایم را برداشت.پاستل ها را درآورد و با علاقه ی خاصی دوباره چیدشان.
خواست از جایش بلند شود که

1400/03/04 00:41

اخم هایش در هم رفت و چشمانش دوباره بسته شدند.
بعد از این که نفس عمیقی کشید از جایش بلند شد و بدون این که نگاهم کند پشت درخت ها ناپدید شد.
با کنجکاوی جلو رفتم و به مقوا نگاه کردم.
با دیدنش نفسی از سر آسودگی کشیدم و متعجب شدم.
پو و پیگلت و تایگر و ایور را رنگ کرده بود آسمانش را هم با رنگ های مختلف آبی کشیده بود.واقعا قشنگ شده بود.
با خنده گفتم:
- این همه ام خوب می کشید و داشتم خودمو می کشتم!
نگاهی به پاستل ها کردم و دهانم باز ماند.
همه را به ترتیب رنگ چیده بود.
با خودم گفتم:
- به قیافه ی سرد و خشکش نمی یومد این همه خوش سلیقه باشه و به این چیزا اهمیت بده!
وسایلم را جمع کردم و سوار موتورم شدم.
دلم نمی خواست کلاه را هم بگذارم اما مجبور بودم این کار را بکنم تا کسی نفهمد دخترم.
وقتی بیرون می رفتم یک شلوار لی و یک پیراهن مردانه کوچک تنم می کردم تا پسر به نظر برسم و تا آن موقع که موفق بودم.تازه هیچ *** به یک موتورسوار بیش از حد دقت نمی کرد!
مو هایم هم چهار پنج سانت بیشتر نبودند و این هم نکته ی غلط انداز دیگری محسوب می شد!
دم در نگه داشتم و در را باز کردم.موتور را در حیاط گذاشتم و در را بستم.
حیاط خانه مان سر سبز و بزرگ بود و درخت هم داشت اما هیچ وقت در آن جا احساس آرامش نمی کردم؛نه مثل پاتوق.
از حیاط رد شدم و در ورودی را با کلیدم باز کردم.
وارد خانه که می شدی هال را می دیدی که شامل میز غذا خوری دوازده نفره،مبل های کرم و قهوه ای و تلویزیون می شد.
کمی جلوتر آشپزخانه بود که چون اپن بود می توانستی داخلش را ببینی.جلوتر،پله های عریضی بودند که به طبقه ی بالا می رفتند.
از پله ها که بالا می رفتی دو راهرو وجود داشت؛راست و چپ.
راهروی سمت چپ استفاده نمی شد و اتاق های راهروی سمت راست هم به ترتیب مال مرد و زن،آبتین و من بودند.
هر راهرو سه اتاق داشت.
به اتاقم رفتم و به دیوار ها نگاه کردم.تنها جای خالی سقف بود و همه جای دیوار ها را نقاشی چسبانده بودم.
مقوا را برداشتم و با پونز به زور میان دو نقاشی جا دادمش.
از نگاه کردن به آسمانش کیف می کردم!چه بد که نتوانستم از او تشکر کنم!

همیشه در تنهایی خودم به سر می بردم و تنها کسی که با او در ارتباط بودم آبتین بود.
از بچگی هیچ دوستی نداشتم و نمی توانستم با بقیه رابطه ای برقرار کنم و دوست شوم.
نمی دانم ناتوانی ام در دوست یابی به خاطر چه بود...شاید از وقتی به کل تنها شدم که مامان...
سرم را تکان دادم و پایین رفتم.بالای پله ها بودم که متوجه سر و صدای چند نفر در هال شدم.
پایین که رفتم نریمان و مانیا را دیدم که نشسته اند و با آبتین حرف می زنند و می

1400/03/04 00:41

خندند.
نریمان 27ساله و مانیا 28 ساله بود.آن دو بچه های عمو کاوه ام بودند.عمو کاوه بین سه بچه،بچه ی اول بود.
این را یادم رفت بگویم؟! هرچه من در دوست شدن با مردم بی استعداد بودم آبیتن مثل آهن ربا همه را به خودش جذب می کرد و همیشه حرفی برای گفتن داشت.
نریمان مرا دید و با صدای بلندی گفت:
- به به بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد!صفا آوردی صنم !
نشستم و با لبخند گفتم:
- شما کلبه ی محقر مارو منور کردید.خوبید؟
مانیا گفت:
- ما که خوبیم.مثل شما مامان و بابامون رفتن مسافرت. گفتیم بیایم مجردی حال کنیم.
آبتین گفت:
- حالا چیزی هم آوردید یا آس و پاس اومدین؟
نریمان با نیشخند گفت:
- تا منظورت از چیزی چی باشه!
آبتین با خنده گفت:
- والا هر چیزی که چیز باشه چیزه دیگه!این چیز و اون چیز نداریم که!
نریمان گفت:
- چند تا بطری پشت ماشینه که واسه مهمونی دوستم گرفتم،گه بخوایم میشه دستبرد بهش بزنیم.نظرت چیه؟
آهی کشیدم.تازه داشتم خوشحال می شدم که از بیکاری نجات پیدا می کنم که نریمان این ایده ی از نظر من مزخرف و از نظر بقیه باحال را داد!
واقعا نمی دانستم چطوری با نوشیدن چنین چیز هایی تفریح می کنند!
وقتی هفده سالم بود در تولد مانیا کمی نوشیده بودم و هیچ وقت در عمرم به اندازه ی آن موقع حالم بد نشده بود.
مانیا بدون این که به من نگاه کند گفت:
- این کار مناسب همه نیست.یه چیزی بگو که به گروه سنی همه بخوره.
چشمانم گرد شدند.از جایم بلند شدم و گفتم:
- من میرم شما راحت باشید.این جوری منم راحت ترم.
آبتین شروع به حرف زدن کرد:
- صنم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- می خوام برم بیرون.شمام خودتونو با اون آشغالا خفه کنید.
از پله ها بالا و به اتاقم رفتم.
وقتی می گفتم اصلا توانایی برقراری ارتباط با دیگران را ندارم منظورم همین است دیگر!
مانیا و نریمان از بچگی در خانه ی ما ولو بودند اما من هیچ وقت نتوانسته بودم با آن ها رابطه ی خوبی داشته باشم و در جمع سه نفره شان وارد شوم.
شلوار پارچه ای قهوه ای و پیراهن مردانه ی نسکافه ای را به همراه کت چرم مشکی پوشیدم و پایین رفتم.
مانیا به من چشم غره می رفت.فکر کنم نریمان به خاطر حرفش دعوایش کرده بود.
همیشه همین طور بود؛مانیا مرا می چزاند و نریمان هم به خاطر من او را دعوا می کرد...آن هم به خاطر این که فکر می کرد بچه زدن ندارد!
نمی دانم مانیا از کی دیگر چشم دیدن مرا نداشت...شاید از وقتی که نقاشی مرا پاره کرد و من هم دامن مورد علاقه اش را قیچی کردم!
چکار کنم خب؟!بچه بودم دیگر!نمی فهمیدم!
از کنارشان رد شدم و از خانه بیرون رفتم.
سوار موتورم شدم و کلاهم را روی سرم گذاشتم.نمی دانستم

1400/03/04 00:41