282 عضو
می خواهم کجا بروم؛فقط می خواستم از آن خانه با همه ی خاطرات تلخ و عذاب آورش فرار کنم تا شاید کمی آرام شوم.
بدون این که بفهمم به سمت پاتوق می راندم...آرامشی را که باید در خانه پیدا می کردم را در خارج شهر و یک مکان خلوت و بی رفت و آمد به دست آورده بودم.
موتور را نگه داشتم و روی چمن ها دراز کشیدم.
مدتی بود که احساس می کردم زندگی ام چیز بزرگی را کم دارد...روزمرگی اعصابم را خرد کرده بود و دیگر حتی نقاشی کشیدن هم آرامم نمی کرد.
البته خیلی وقت بود که متوجه روند تکراری اش شده بودم اما خودم را به نفهمیدن می زدم تا این که روی اعصابم رفت...
تمام کارهایم شده بودند نقاشی،پاتوق،نقاشی،پاتوق...
گاهی فکر می کردم که اگر بمیرم در زندگی هیچ *** اختلالی پیش نمی آید و تازه یک آدم اضافه هم کم می شود...
غلتی زدم و به پهلو خوابیدم.
با خودم فکر کردم:
اینم شده برنامه ی زندگیت.مثل پاندا از این ور به اون ور می چرخی!
خمیازه ای کشیدم و چشمانم داشتند بسته می شدند که متوجه آن پسر شدم.مشغول بازی با موبایلش بود و اخم هایش در هم رفته بودند.
سریع سر جایم نشستم و نگاهش کردم.
صد درصد متوجه حضورم شده بود اما اصلا به روی خودش نمی آورد.
با ناراحتی فکر کردم:
یعنی باید از این به بعد پاتوقمو با این شریک شم؟!
به خودم جواب دادم:
خوبه که. نقاشی کشیدن بلده!
از توجیهم خنده ام گرفت.
متوجه شدم که مثل دیروز از همان کلاه ها سرش گذاشته است.تا یک ماه دیگر هوا آن قدر گرم می شد که حتی فکر کلاه آدم را می پخت!آن وقت او کلاه بافتنی سرش می کرد!
از فرط بیکاری دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و مشغول تماشایش شدم.
یعنی او هم مثل من آن قدر بیکار بود که موبایلش بهترین گزینه برای وقت پر کردن بود؟!
به پوست سفید و رنگ پریده اش نگاه کردم.از پوست من هم روشن تر بود.احساس می کردم این روشنی پوستش زیاد عادی نیست.
چشمانش خاکستری بودند...درست هم رنگ آسمان در یک روز توفانی...
بینی نوک تیزی داشت که به صورتش می آمد و لب هایی برجسته که به خاطر روشنی پوستش سرخ تر از مواقع عادی به نظر می رسیدند.
به طور ناگهانی سرش را بلند کرد و با نگاهش مچم را گرفت.
با دستپاچگی خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را از او گرفتم.
وقتی مطمئن شدم دیگر به من نگاه نمی کند دوباره سرم را به سمتش چرخاندم.
او هنوز داشت با آن چشمان سرد و خشکش تماشایم می کرد!
بعد از چند ثانیه دوباره نگاهش را به موبایلش دوخت و من نفس راحتی کشیدم.نگاهش واقعا سنگین بود و حس می کردم نمی توانم نفس بکشم.
موبایلم را از جیبم درآوردم و خواستم به آبتین زنگ بزنم که یادم آمد با نریمان و مانیا مشغول عشق و حال
است.
آهی کشیدم و آن را دوباره در جیبم گذاشتم.
به زمین خیره شدم و داشتم فکر می کردم که چه کاری جز نقاشی کردن دارم تا انجام بدهم؟!
یا چه کسی جز آبتین را دارم که به او زنگ بزنم؟!
خیر سرم یک دوست هم نداشتم تا دلم خوش باشد که در ان جور وقت ها به سراغش می روم.
دوباره زیر چشمی به او خیره شدم.
دستانش متوقف شدند.موبایلش را زمین گذاشت و به سمتم چرخید.
با لحن سردی گفت:
- یه ساعته زل زدی به من.مشکلی چیزی داری؟
سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
- ببخشید.
لب هایم طبق معمول آویزان شدند و اشک در چشمانم جمع شد.سابقه نداشت کسی در تمام عمرم با من این طور برخورد کرده باشد.
موبایلش زنگ خورد.جواب داد و گفت:
- بله مامان؟
- ...
- خب سلام.حالا بله؟
- ...
- چه اهمیتی داره که کجام؟مگه بچه ی پنج ساله ام که چکم می کنی؟
- ...
با کلافگی گفت:
- خب حالا گریه نکن.من...
مکثی کرد و ادامه داد:
- من دارم میرم پیش بچه ها.
- ...
-ام...پرهام و آرمان.
- ...
با بهت گفت:
- زنگ می زنی ببینی واقعا رفتم یا نه؟مامان...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه.فعلا.
سریع قطع کرد و زیر لب گفت:
- لعنتی.
از جایش بلند شد و روی موتور سورمه ای رنگش نشست.
مظلومانه نگاهش کردم.اگر او برود دیگر حتی کسی نیست که بنشینم و بی حرف به او زل بزنم!
بدون این که نگاهم کند حرکت کرد و رفت.
پوفی کردم و زانوهایم را بغل گرفتم.
حالا چکار کنم؟!
به خانه برگشتم و با دیدن آن سه نفر خشکم زد.
نریمان روی مبل دو نفره ای ولو شده بود.
آبتین روی مبل تکنفره ای خوابیده بود و پاهایش از مبل آویزان بودند.
مانیا هم نشسته روی مبلی خوابیده و سرش روی شانه اش افتاده بود.
به ساعت نگاه کردم؛یک نصفه شب.
به قولم با آبتین هم عمل نکرده بودم اما این تقصیر خودش بود خب!
نچ نچی کردم و به اتاقم رفتم.
تنها چیزی دلم می خواست این بود که روی تختم بخوابم،کوچول را محکم بغل کنم و بخوابم تا شاید...شاید خواب های خوبی ببینم...
سرم را در مو های کوچول فرو کردم و زیر لب آهنگ آناستازیا را زمزمه کردم...
- مامان؟
موهای قهوه ایش را که به سرخی می زدن و درست مثل مو های من بودند را شانه نکرده بود و بدون این که ببنددشان داشت از پله ها بالا می رفت.
سریع به دنبالش رفتم و دستش را گرفتم.
سرد بود...
زیر لب گفتم:
- مامان؟خوبی؟کجا داری میری؟قرار بود امروز بریم بیرون...چرا موهاتو شونه نکردی؟
صدای خنده ی آرام و لطیفش بر عکس همیشه که خوشحالم می کرد مو را بر تنم راست کرد.
آب دهانم را قورت دادم و به دنبالش رفتم.
به بالای پله ها رسید.
چرخید و به راهروی سمت راست رفت.موهایش صورتش را پوشانده بودند و نمی توانستم ببینمش.
کمی که
جلو رفت متوقف شد.رو به نرده ها ایستاد و دستانش را رویشان قرار داد.
جلو رفتم و در حالی که موهایش را پشت گوشش می زدم با مهربانی گفتم:
- اگه تو بخوای...
صدایم رفته رفته خاموش شد.
مامان به سمتم چرخید.چشمانم گشاد شدند.
صورتش از...خون قرمز بود...خون از پیشانی و گردنش روی لباس خواب سفیدش می ریخت و آن را هم قرمز می کرد...خون روی زانوهایش جریان پیدا کرد و روی زمین ریخت.
زیر لب گفتم:
- تو مامان من نیستی...
لبخندی زد و دستم را گرفت.
جیغ زد و خواستم فرار کنم که با صدای نرم و آرامش گفت:
- مامان می خواد باهات بازی کنه...
مرا به سمت نرده ها هل داد.کمرم به نرده ها برخورد کرد و به پایین پرت شدم.قبل از این که به زمین برخورد کنم،صورتش را دیدم و دستی که به نشانه ی خداحافظی برایم تکان می داد و...خونی که از بین نرده ها روی صورتم می چکید...
چشمانم را باز و با ترس به اطرافم نگاه کردم.منتظر بودم تا مامان را با صورت خون آلودش ببینم و به زمین برخورد کنم.
چند دقیقه که گذشت به خودم مسلط شدم و کوچول را کمی از خودم دور کردم.
عرق سرد رو پیشانی و کمرم نشسته بود و سرم درد می کرد.
زیر لب گفتم:
- هیچی نیست...هیچی نیست...مامان...مامان مرده...مامانِ مرده نمی تونه تو رو از اون بالا پرت کنه پایین...مامان خیلی وقته که مرده...
بلند تر گفتم:
- مامان مرده...
صورتم را در بالشم فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نرود...
مامان مرده بود...
*****
لباسم را عوض کردم و پایین رفتم.بعد از آن خواب بد تا صبح خوابم نبرد و تمام مدت داشتم گریه می کردم.
نریمان و آبتین با خنده مشغول حرف زدن بودند.
بدون این که حرفی بزنم برای خودم یک لیوان چای ریختم و سر میز نشستم.
دو قاشق شکر درش ریختم و مشغول هم زدنش شدم.
آبتین با خنده گفت:
- چه چشمات قشنگ شده.دیشب نخوابیدی؟
با همان حالت خشکم که از صد تا چشم غره بدتر بود به او نگاه کردم.لبخند از روی لب هایش محو شد.پرسید:
- چی شده؟
جواب ندادم.
نریمان با تعجب پرسید:
- با مانیا دعوا کردی؟
آبتین متفکرانه گفت:
- هرجوری حساب کنی اون امروز مانیا رو اصلا ندیده که بخواد باهاش دعوا کرده باشه...
یک قلوپ خوردم و زمین گذاشتمش.اصلا دلم نمی خواست چیزی بنوشم یا بخورم.
از جایم بلند شدم و بی توجه به آبتین و نریمان بالا رفتم.
یک جور احساس طرد شدگی داشتم...آبتین وقتی با بقیه بود مرا آدم حساب نمی کرد...البته همیشه این طور بود و من نفهمیده بودم...دلیل این که مشکل آن چند ماهش را نمی گفت هم همین بود.
چقدر دیوانه بودم که فکر می کردم آبتین از همه ی دوستانش می زند تا با من باشد...کی دلش می خواست با یک دختر پنج ساله ی بزرگ نما وقتش را
بگذراند؟
کم کم داشتم از همه چیز و همه *** نا امید می شدم...
آبتین حتی فراموش کرده بود که آن روز سالگرد مامان است...
ناراحتی همان مقدار کم شور و حالم را هم از بین برده بود...دلم می خواست تمام مدت بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم...
همان جایی که در خوابم مامان مرا از آن جا پرت کرده بود ایستادم و به زمین پایین نرده ها خیره شدم.
تصمیمم را گرفتم...دلم نمی خواست حتی یک لحظه در خانه ای که شکنجه گاه مادرم بوده بمانم.
لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
دوباره پاتوق...فکر کنم که تعداد چمن هایش را هم حفظم!
جلوی یک درخت ایستادم و محکم به آن لگد زدم.
پایم درد گرفت اما نه زیاد چرا که چند سال کاراته کار کرده بودم.
دوباره و دوباره لگد زدم...کم کم پایم بی حس می شد...این بار با مشت هایم به درخت می کوبیدم...دلم می خواست هرچه حرص و ناراحتی در زنگیم داشتم سر این درخت خالی کنم...
- گفتم مشکل داری باورت نشد...
با عصبانیت به سمت آن پسر چرخیدم و با حرص گفتم:
- حالا داشته باشم هم به تو ربطی داره؟...برو واینسا رو اعصابم راه برو....
به یک درخت تکیه داده بود و دستانش در جیب هایش بودند.
متفکرانه گفت:
- من وایسادم راه نمی رم.
بی توجه به او به سمت درخت چرخیدم و لگدی به آن زدم.
با بی خیالی گفت:
- همین طور ادامه بدی دست و پات می شکنه و تا چند ماه سوژه ی مردم می مونی.
چشمانم را تنگ کردم و سعی کردم بی تفاوت باشم.
با خودم گفتم:
این که همش خشک و سرد و کم حرف بود چی شده بلبل زبون شده؟
اما واقعا راست می گفت...درد پاهایم شروع شد و روی زمین نشستم.در حالی که ماساژشان می دادم زیر لب آخی گفتم و چشمانم را بستم.
همان جا روی زمین نشست و موبایلش را درآورد.دوباره مشغول بازی شد.
با درماندگی نگاهش کردم.نمی دانم از یک پسر غریبه چه انتظاری داشتم؟که برایم جای آبتین را پر کند؟
به چمن ها خیره شدم و راه جدیدی برای تخلیه هیجان پیدا کردم.
مشت مشت چمن ها را می گرفتم و می کندم و پرت می کردم.
بدون این که نگاهم کند با خونسردی گفت:
- می دونی بعضیا یه بز درون دارن...مثل کودک درون...که وقتی رو چمن می شینن فعال میشه؟
دستانم متوقف شدند.
خدایا این فرشته عذاب را برای چه فرستادی؟
بی حرف موبایلش را روی چمن گذاشت و به سمتم هل داد.موبایل جلویی پایم متوقف شد.
با تعجب نگاهش کردم.
بدون این که به روی خودش بیاورد از جیبش موبایل دیگری درآورد و روشنش کرد.
دوباره مشغول بازی شد.
با خودم گفتم:
اینو واسه من انداخت؟
مردد دستم را به سمت موبایل بردم و برش داشتم.عکس العملی نشان نداد.
به صفحه اش نگاه کردم.انگری بردز بازی می کرد؟
با پرت کردن هر پرنده آتش
خشمم سرد تر می شد و جایش را به اندوه عمیقی می داد.انگار که عصبانیتم را به سمت آن خوک ها پرت می کردم.
چند دقیقه که گذشت اخم هایم باز شدند و نفس هایم منظم.
آرام شدم و دیگر دلم نمی خواست چیزی را بشکنم یا به کسی لگد بزنم.
موبایل را روی چمن ها گذاشتم و آهی کشیدم.
- چندمی؟
دهانم باز ماند.او فکر می کند من مدرسه می روم؟
صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
- منم ریش سفید محله امونم.
با تعجب نگاهش کردم.الان تیکه انداخت؟
از جایم بلند شدم و موبایلش را به سمتش گرفتم.
- مرسی.
بی حرف موبایل را گرفت و دوباره مشغول بازی شد.
می خواستم باز هم حرف بزند...شاید مسخره ام هم بکند اما او چیزی نگفت.
آهی کشیدم و به سمت موتورم رفتم.
*****
کنار قبر نشستم و نگاهش کردم.
"افسانه سروری
تولد 1345/7/9
وفات 1378/8/3"
قمقمه ی آبی را که با خودم آورده بودم برداشتم و قبرش را شستم.
آن قدر گریه کرده بودم که دیگر اشکم در نمی آمد.سرم درد می کرد و چشمانم پف کرده بودند.
زیر لب گفتم:
- مامان؟دیشب خوابتو دیدم...ولی تو نبودی...شایدم تو بودی...وقت داشتی می مردی صورتت پر خون بود؟...خیلی ترسیدم...می خواستی منو از طبقه ی بالا پرت کنی پایین...ببینم،اون جا جات خوبه؟راحتی؟دلت واسم تنگ نشده؟
با دستانم چشم هایم را فشار دادم.با لحن خسته ای گفتم:
- منم دلم برات تنگ شده...می دونی...خیلی تنهام...آبتین اصلا بهم توجهی نداره...بهم میگه نی نی ...چند ماهه که تو خودشه و کلافه اس اما نمیگه چرا...چقدر وقتی بودی همه چی خوب بود...نمیشه بیام پیشت؟میخوام بغلم کنی...میدونی چند وقته که تنها کسی که بغلم کرده کوچول بوده؟...صدامو می شنوی؟نمیخوای جواب بدی؟
گوشم را به قبر چسباندم و گفتم:
- اونجا برای منم جا هست؟...این روزا حس می کنم مثل مرده ها شدم...شاید بهتره بیام پیشت...هنوزم بغلت گرم و نرمه؟...مامان؟نمی خوای درباره ی اون مرده برات بگم؟...نه...مطمئنم نمی خوای...درباره ی اون زن چی؟...جاتو گرفته...یعنی جایی رو که مال تو بوده اما هیچ وقت نداشتیو گرفته...ناراحتی؟...غصه نخور...خودم هستم...نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره...حالا بخند ببینم...
Stay low
Soft, dark, and dreamless
Far beneath my nightmares and loneliness
I hate me for breathing without you
I don't want to feel anymore for you
Grieving for you
I'm not grieving for you
Nothing real love can't undo
And though I may have lost my way
All paths lead straight to you
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
Halo
Blinding wall between us
Melt away and leave us alone again
Humming, haunted somewhere out there
I believe our love can see us through in death
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
You're not alone
No
matter what they told you, you're not alone
I'll be right beside you forevermore
I long to be like you, sis
Lie cold in the ground like you did
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
And as we lay in silent bliss
I know you remember me
I long to be like you
Lie cold in the ground like you
There's room inside for two
And I'm not grieving for you
I'm coming for you
like you" - Evanescence "
*****
کم حرف و ساکت شده بودم.آبتین سعی می کرد با من حرف بزند اما از دستش دلخور بودم و دلم نمی خواست با او حرف بزنم.
مرد و زن از صدمین مسافرتشان برگشتند.نمی دانستم یک مرد پنجاه و سه ساله و یک زن چهل و پنج ساله چطور این همه شور و حال داشتند؛در حالی که من بیست و دو ساله هیچ اشتیاقی برای این جور کار ها نداشتم.
زن چند بار سعی کرد با حرف هایش تحریکم کند تا حرف بدی بزنم اما حوصله ی حاضر جوابی را هم نداشتم.
سر میز نشسته بودیم و ناهار می خوردیم که مرد گفت:
- آبتین؟
- هوم؟
- هوم نه بله.آماده باش فردا می ریم خواستگاری دختر کریمی.
آبتین بهت زده نگاهش کرد.مرد ادامه داد:
- دختر خیلی خوبیه.ظاهرش خوبه،تحصیل کرده اس و بیست و پنج سالشه.منش و رفتارشم خانومانه و باوقاره.
- من جایی نمیام.
مرد با جدیت گفت:
- دلیلش؟
آبتین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
مرد با حالتی تمسخر آمیز ادامه داد:
- حتما می خوای بری با یه بچه گدا ازدواج کنی!
دست های آبتین دور قاشق و چنگالش مشت شدند.با حرص گفت:
- منظورت از بچه گدا کیه؟
مرد با تحکم گفت:
- اگه این جوریه بدون اجازه نمیدم!شده تا آخر عمر مجرد نگهت دارم نمیذارم با یه نفر از طبقه ی پایین ازواج کنی!یا دختر کریمی یا هیچکس.
آبتین از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت.چرا نمی خواست؟دختر آقای کریمی که خوب بود...
دوباره مشغول بازی با غذایم شدم.
زن با عشوه گفت:
- عزیزم برای صنم برنامه ای نداری؟
خشکم زد.
مرد با خونسردی گفت:
- بذار اول یاد بگیره چطور خانومانه رفتار کنه بعد.
کوچیکم کرده بود اما نفسی از سر آسودگی کشیدم.وسط این همه مشکل فقط چیز وحشتناکی مثل ازدواج را کم داشتم.
- راستی عزیزم میشه اون تابلو هایی که مال افسانه اس رو بندازیم دور؟
آب دهانم را قورت دادم و با ناباوری نگاهش کردم.
مادرم را کشته بود،جایش را در این خانه اشغال کرده بود و حالا می خواست رد پایش را هم پاک کند؟
مرد مکث کرد.با جدیت گفت:
- فکر نمی کنم نیازی به این کار باشه.اون تابلو ها قشنگن.
ابروهایم بالا پریدند.این همان مردی بود که چهارده سال مادرم را عذاب داده بود؟چطور که نقاشی های مادر زیبا شده بودند؟
زن اخم کرد و دوباره مشغول خوردن غذایش شد.
زیر لب گفتم:
- مرسی.
خواستم از جایم بلند شوم که مرد گفت:
- بشین کامل غذاتو بخور.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-
خب...اشتها ندارم.
-یعنی چی؟مگه چیزیم می خوری که بخوای اشتها نداشته باشی؟می شینی غذاتو می خوری بعد میری.
سر جایم نشستم.او از کی این همه به من توجه می کرد و نگرانم بود؟
زن با حالت خاصی نگاهم می کرد و لب هایش را بر هم فشار می داد.
تقصیر من چه بود؟این مرد یک دفعه جنی شده بود و با من خوب رفتار می کرد...البته هنوز مانده بود که پدرانه رفتار کند اما همین هم در نوع خودش مهربان محسوب می شد.
سریع غذایم را تمام کردم بعد از گفتن مرسی سریع فرار کردم تا حرف دیگری نزند.
موبایلم را برداشتم و به آبیتن زنگ زدم.صدای سرد و گرفته اش در گوشم پیچید:
- بله؟
- ام...چیزه...زنگ زدم ببینم حالت خوبه یا نه...
- واسه همین زنگ زدی؟
اشک در چشمانم جمع شد.بدون حرف دیگری قطع کرد.
به من چه ربطی داشت که نمی خواست با آن دختر ازدواج کند؟
فصل دوم
اتفاقات جدید و عجیبی در حال وقوع بود.
آبتین فردای آن روز با سر و وضعی داغون به خانه برگشت و به هیچ *** هم نگفت کجا بوده یا چرا این قدر به هم ریخته است.
به طرز عجیبی تسلیم خواسته های مرد شد و به خواستگاری آن دختر هم رفت.
با این حال تمام مدت در خودش بود و کم حرف شده بود.
مرد با حالتی عجیب با زن رفتار می کرد.مثل همیشه مهربان بود و به خواسته هایش عمل می کرد اما طرز نگاهش فرق کرده بود.
مرد به من بیشتر توجه می کرد و اسمم را صدا می زد.دیگر مسخره ام نمی کرد و مثل یک پدر واقعی نگرانم می شد؛با این حال من هنوز نمی توانستم بیست و دو سال گذشته و مادرم را فراموش کنم.
من تنها عضو خنثی بودم که شاهد تمام این تغییرات بود.
دم در اتاق آبتین ایستادم و در زدم.
آخرین بار زیاد خوب برخورد نکرده بود اما نگرانش بودم و دلم برایش تنگ شده بود.
صدای ضعیف و گرفته اش به گوشم رسید:
- بیا تو صنم.
همیشه می فهمید که چه کسی پشت در است و من هیچ وقت نفهمیدم چطور!
در را باز کردم و وارد شدم.چراغ خاموش بود و نمی توانستم درست جایی را ببینم.خواستم روشنش کنم که گفت:
- خاموش باشه.درم ببند.
در را پشت سرم بستم و کورمال کورمال جلو رفتم.
کمی که گذشت چشمانم به تاریکی عادت کردند و آبتین را دیدم که روی تختش دراز کشیده بود.کنارش نشستم و زیر لب گفتم:
- چرا نمیای شام بخوری؟حالت بد میشه.
- اشتها ندارم.
مو های روی پیشانی اش را کنار زدم و با بغض گفتم:
- نمی دونم چته چون خواهر نی نیتو قابل نمی دونی تا باهاش درد و دل کنی ولی...خب اگه اون دخترو دوس نداری چرا رفتی خواستگاریش؟...خیلی گرفته ایو و تو خودتی...می بینمت یاد...ولش کن...اون روز که با اون حال و روز برگشتی خونه خیلی ترسیدم...فکر کردم دعوا کردی یا این که تصادف کردی...آخه...
حرفم
را قطع کرد و گفت:
- بسه...یکی یکی بگو بذار جواب بدم.
ساکت شدم.با لحن خسته ای گفت:
- اون دخترو دوست ندارم اما به یه دلایلی مجبورم باهاش ازدواج کنم.تو رو هم قابل می دونم واسه درد و دل اما به نظرم ساده تر از اونی که بخوای فکرتو درگیر مشکلاتی مثل این کنی.نه دعوا کردم نه تصادف.حالمم خوب بود.
با حرص گفتم:
- دیگه تا این حدم بیشعور نیستم!
با صدای خشداری خندید و گفت:
- غلط بکنم خواهرموم بیشعور فرض کنم...منظورم این نبود که عالی بودم...اما حداقل خوب بودم.
- چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟تا اونجایی که من یادمه دختر ناز و بامزه ای بود...
- مشکل اون دختره نیست...مشکل منم...
- یعنی چی؟دختره قبولت نمی کنه؟
با جدیت گفت:
- خیلی هم دلش بخواد پسر به این خوش تیپی و خوشگلی و خوش هیکلی!
خندیدم و گفتم:
- پس چی؟
مو های کوتاهم را به هم ریخت و با خونسردی گفت:
- هیچی.بابت اون روزم که زنگ زدی روت قطع کردم معذرت می خوام...اعصابم سر جاش نبود.
- کلا چند وقته اعصابت سر جاش نیست.
آهی کشید و گفت:
- میدونم و واقعا شرمنده ام...دست خودم نبود...خیلی فکرم مشغول بود و درگیر بودم...
- یعنی دیگه این جوری نیستی؟
- خب...نه...قول میدم دیگه پاچه نگیرم!
زیر لب گفتم:
- سالگرد مامانم یادت رفت.
مکث طولانی کرد.زمزمه کرد:
- یادم نرفت.روز قبلش رفتم پیشش.
- پس چرا به من نگفتی؟
- مگه تو به من گفتی که داری میری پیش مامان؟
- خب آخه فکر کردم خودت می فهمی دارم کجا میرم...
- فهمیدم اما خودت که نگفتی...
پوفی کردم و گفتم:
- خب حالا...
خنده ی آرامی کرد و دستم را محکم گرفت.چشمانش را بست و زیر لب گفت:
- اون لالایی رو که مامان همیشه می خوندو یادته؟همونی من حالم ازش به هم میخورد.
- آره چطور؟
با صدای لرزانی گفت:
- برام بخونش تا بخوابم.
مثل بچه ها شده بود اما دلم نیامد به رویش بیاورم.زمزمه کردم:
- اما تو ازش بدت میاد...
- مهم نیست...فقط بخون.
لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
پس چرا من همش خواب روز آخرتو می بینم مامان؟
گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
آره...رنگ غم و ناراحتی و نا امیدی و تنهایی...
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
مامان از وقتی رفتی بیدار شدم...
یه وقت پا نزاری تو شهر غصه
خیلی وقته تو این شهر سرگردونم...
لالایی کن مامان چشماش بیداره
یعنی مراقبمی؟هنوزم کنار تختم می شینی تا خوابم ببره؟
مثل هر شب لولو پشت دیواره
هیچ وقت نفهمیدم منظورت از لولو کیه؟!...مرد؟!
زیر لب گفت:
- دوباره بخون.
دوباره از اول خواندمش.نفس صداداری کشید و با صدای لرزانی گفت:
- مامان چشماش بیداره...دوباره بخون.
بدون این که اعتراض کنم دوباره خواندمش.پشت سر هم می خواندم و او هم زبر لب
زمزمه های نامفهومی می کرد.
کم کم دستش از دستم جدا شد.خوابش برده بود.
دستانم را بالا بردم و اشک هایم را پاک کردم.
چرا آبتین این همه آسیب پذیر و افسرده شده بود؟
*****
به یک درخت تکیه داده و کلاه کپ مشکی ام را روی صورتم قرار داده بودم.چشمانم بسته بودند و سعی می کردم بخوابم اما خوابم نمی برد.
نزدیک یک ساعت بود که در ذهنم هر حیوانی را از گوسفند گرفته تا مورچه می شمردم تا خوابم ببرد اما دریغ از یک ثانیه خواب.
مدتی بود که اصلا خوابم نمی برد و شب ها مثل جغد بیدار می ماندم و به در و دیوار زل می زدم.
با کلافگی پوفی کردم و کلاه را از روی صورتم کنار کشیدم.پاهایم را که جمع کرده بودم دراز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
از بیکاری خسته شده بودم.
با حالتی عصبی پاهایم را بالا و پایین می بردم و روی زمین می کوبیدم.یعنی یک کار در این دنیا پیدا نمی شود که من انجامش بدهم؟...به جز شکستن پاهایم البته!
- برای بار سوم می گم...تو مشکل داری.
یک دفعه از جایم پریدم.این از کجا پیدایش شده بود؟!
برگشتم و به پسر نگاه کردم که پشت به من نشسته بود و با کلید روی موتورش کنده کاری می کرد.
با بی حوصلگی گفتم:
- منم گفتم اگرم داشته باشم به تو ربطی نداره.
این بشر چرا این طوری است؟هیچ وقت موقع صحبت کردن با آدم بهش نگاه نمی کند!اگر به قیافه اش می آمد می گفتم روحانی است و سر به زیر!
با خونسردی گفت:
- درسته...اصلش به من ربطی نداره اما اگه قراره با این آدم مشکل دار تنها باشم آره بهم ربط داره.
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- حالا نه که من زورم به تو می رسه.
- مگه کاراته کار نکردی؟
دهانم باز ماند.این از کجا می دانست که من کاراته کار کردم؟
- از کجا میدونی؟
با خودم فکر کردم:
یه نگاه بکنی تا حداقل ببینی با کی داری حرف می زنی بد نیستا!
- برای این که ضربه هات به اون درخته هدفمند بود.می دونستی کجا و چه طوری بزنی.شایدم اشتباه می کنم.
سریع گفتم:
- نه نه.درسته.
نگاهش کردم.چه چیزی می نویسد؟
با کنجکاوی پرسیدم:
- چی رو موتورت می نویسی؟
جوابی نداد.
حرصم گرفت.یعنی این قدر برایش سخت است که زبانش را بچرخاند و جوابم را بدهد؟!
می خواستم جلو بروم و خودم ببینم اما از او می ترسیدم.بر عکس سر و وضع نوجوانانه اش جذبه و ابهت خاصی داشت.
نشستم و دوباره به چمن ها زل زدم.دلم می خواست همه چیز را خراب کنم و بشکنم اما چیز مناسبی دم دستم نبود!
موبایلش زنگ خورد.
- بله؟
- ...
- خب حالا.فقط تو و آرمان و آرمیتا؟
- ...
- می دونی که حال ندارم.
- ...
با صدای دادش از جا پریدم:
- یعنی چی که...تو شعورم داری پرهام؟
- ...
- کنج عزلت؟!یعنی...
نفس عمیقی کشید و حرفش را خورد.
- ...
پشت
موتورش نشست و در همان حال گفت:
- مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!فعلا.
موبایلش را در جیبش گذاشت.
یعنی چی؟!می خواست برود؟!پس من چی؟
سر جایم نیم خیز شدم و ملتمسانه گفتم:
- کجا میری؟
به سمتم چرخید و با نگاه سرد و ابروی بالا رفته براندازم کرد.انگار می خواست با این حرکت به من بفهماند:
به تو چه؟
لبم را گاز گرفتم و سر جایم نشستم.سرم را پایین انداختم و خجالت زده به زمین خیره شدم.
هر لحظه منتظر بودم صدای موتورش بیاید اما دو سه دقیقه گذشت و خبری نشد.
صدای آرامش را شنیدم:
- پاشو.
سرم را بلند کردم و متعجبانه نگاهش کردم.
دوباره گفت:
- پاشو دیگه.
با گیجی پرسیدم:
- پاشم چی کار کنم؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- پاشو دنبال من بیا تا پشیمون نشدم از این که یه بچه کوچولو رو با خودم این ور و اون ور می برم.
ذوق زده دستانم را بر هم کوبیدم و روی موتورم نشستم.بدون این که حرف دیگری بزند حرکت کرد.من هم کلاه کپ را روی سرم گذاشتم و دنبالش رفتم.
سریع می رفت و اصلا به من کاری نداشت.من هم برایم مهم نبود...مهم این بود که کاری برای انجام دادن دارم!
کنار پارک (...) نگه داشت و از موتورش پایین آمد.من هم با فاصله ی نیم متر از پشت سرش دنبالش راه افتادم.
متوجه نگاه مردم شدم و کلاهم را جلو تر کشیدم.یک شلوار لی مشکی و یک پیراهن مردانه سورمه ای تنم بود اما به خاطر جثه ی دخترانه ام و صورتم حتما مردم فکر های بدی می کردند!
پسر یک دفعه ایستاد و چون حواسم نبود از پشت به او برخورد کردم.آخ کوتاهی گفتم و ایستادم.اصلا برنگشت ببیند چه کسی به او خورده!
از کنارش خم شدم و یواشکی نگاه کردم.
مقابل یک نیمکت ایستاده بود که رویش دو پسر و یک دختر نشسته بودند.
پسر با عصبانیت گفت:
- برنامه ی کدومتون بود؟
پسر سمت راست با نیشخند گفت:
- حال کردی چه جوری از مامانت استفاده ی ابزاری کردم؟
پسر وسطی گفت:
- ولی خدایی بد از مامانت حساب می بری پسر کوچولو!
پسر با حرص گفت:
- ازش حساب نمی برم.تا یه حرفی می زنم اشکش در میاد،از اون ور بابا قشون کشی می کنه که چی؟! غلط کردی اشک زن منو در آوردی فلان فلان شده!بعدشم بحث می کشه به همون چیزی که دلم نمی خواد!
لبخند روی لب هر سه شان محو شد.
دختر سمت چپی در حالی که سرش را پایین انداخته بود با شرمندگی گفت:
- ما فقط می خواستیم از تنهایی درت بیاریم...آخه این یکی دو سه سال همش می ری می شینی یه گوشه و هیچ کسم دور و برت نیست...
- تنها نیستم.
هر سه با تعجب نگاهش کردند.
با بی حوصلگی گفت:
- یه بچه کوچولو هم هست.
پسر وسطی با خنده گفت:
- می ری مهد کودک مگه؟
پسر بی حرف از جلوی من کنار رفت و من با دستپاچگی خودم را جمع و جور
کردم.
هر سه با دهان باز تماشایم کردند.
پسر سمت راستی با ناراحتی گفت:
- خوبه دیگه...تازگیا دخترای دبیرستانی از دوستات باحال ترن...
- چرت نگو پرهام.
لبه ی جدول و سمت چپ دختر نشست و با بی تفاوتی نگاهم کرد.
پسر وسطی با خنده گفت:
- خب حالا خانوم دبیرستانی...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- لیسانس کامپیوتر دارم.
هر سه زدند زیر خنده.
با درماندگی گفتم:
- چرا هیچ *** باورش نمیشه؟!به خدا من هفده سالم نیست!
دختر که دیگر نمی خندید و با لبخند گفت:
- جدی؟!تیپ و قیافه ات غلط اندازه آخه...
کمی نگاهم کرد و ذوق زده گفت:
- خیلی ناز و بامزه ای!
سه پسر با دهان باز نگاهش کردند.
با چشم غره ای رو به آن ها گفت:
- خب چرا این جوری نگاه می کنید؟!قیافه اش بامزه اس خب!
رو کرد به پسر و گفت:
- اسمش چیه فراز؟
پس بالاخره اسم این پسر را هم فهمیدیم! فراز.
فراز که مثل من اسمم را نمی دانست دهانش را باز کرد و خواست چیزی بگوید که سریع گفتم:
- صنم.
هر سه دستشان را دراز کردند و با هم گفتند:
- خوشبختیم.
به ترتیب با همه شان دست دادم و مقابلشان روی جدول نشستم.
اسم هایشان را از راست به چپ گفتند:پرهام،آرمان،آرمیتا.
آرمان و آرمیتا خواهر و برادر بودند.
دختر با لبخندی که فکر کنم همیشه روی لب هایش بود گفت:
- دوست چه جوری فرازی؟
کلاهم را کمی بالاتر دادم و گفتم:
- راستش نمیشه اسممونو گذاشت دوست...بیشتر اون می شینه با گوشیش بازی می کنه من تماشاش می کنم.
آرمان گفت:
- ها؟
فراز پوفی کرد و گفت:
- من سر جمع ده خطم با این حرف نزدم...اسمشم نمی دونستم...مثل من بیکاره می شینه منو نگاه می کنه.
- خب پس چرا آوردیش؟
در حالی که بند کفشش را باز می کرد و می بست گفت:
- هیچی.دلم براش سوخت!
- جون به جونت کنن پطروسی!
پرهام زد زیر خنده.فراز زیر لب گفت:
- تو ام که از بامزگی کم نداری.
دختر به سمتم آمد و دستم را گرفت.مجبورم کرد بلند شوم و گفت:
- ما می ریم قدم بزنیم شمام هر کاری دوست دارید بکنید.
دستم را کشید و مرا با خودش برد.
با هیجان شروع به حرف زدن کرد:
- چند سالته؟
- بیست و دو.
- وای!منم بیست و دو سالمه!فامیلیت چیه؟
- صارمی.
- چه باحال!صنم صارمی!من و آرمانم فامیلیمون زمانیه.پرهامم شایسته.فرازم فرهمند.ببینم تک بچه ای؟
- نه.یه داداش دارم.آبتین.
- پرهام و فراز ولی تک بچه ان.ببینم...تو چرا مثیل پسرا لباس می پوشی؟
- کلا با مانتو و شال و روسری رابطه ی خوبی ندارم...گرمم هم میشه.
با خنده گفت:
- تا حالا دختر بیست و دو ساله ای رو ندیده بودم مثل تو لباس بپوشه!
با خودم فکر کردم:
منم تا حالا دیوونه ای رو مثل خودم ندیده بودم!
دختر با مزه و پر شور و هیجانی بود.
بر عکس بقیه
که دو ثانیه هم نمی توانستم با آن ها حرف بزنم،کناراین دختر احساس غریبگی نمی کردم و حتی با او شوخی هم می کردم!
- فراز چه جوریه؟
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی چه جوریه؟
- منظورم اینه که...تو خودشه؟اصلا حرف می زنه؟چه کار می کنه؟
- راستش...این چند باری که من دیدمش همش داشت با گوشیش بازی می کرد و حرفم...زیاد حرف نمی زد و اگرم حرف می زد تیکه مینداخت...
سریع بحث را عوض کرد و پرسید:
- شماره اتو بده.
موبایلش را درآورد و شماره ام را سیو کرد و یک میس به من انداخت.
گفت:
- میای این آخر هفته بریم خرید؟
- خرید چی؟
واقعا دوستش داشتم!با وجود این که یک ربع هم نمی شد که می دیدمش احساس می کردم یک عمر است با او دوستم.
- خرید همین جوری...مانتویی...شالی...کفشی... شایدم چیزای دیگه!
با این که من از هیچ کدام از چیز هایی که گفت خوشم نمی آمد گفتم:
- حتما.
- پس بهت خبر میدم...راستی!جون من مانتو تنت کن!
- چرا؟
- مردم فکرای مسخره می کنن پیش خودشون...واسه خودت بهتره...
- باشه...
می توانستم وقتی که با او بیرون می روم مانتو تنم کنم.
کل پارک را چرخ زدیم و پیش آن ها برگشتیم.
نشسته بودند و در گوشی آرمان چیزی را می دیدند.آرمان و پرهام از خنده قرمز شده بودند اما فراز با بی تفاوتی نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
آرمیتا صدایش را صاف کرد.آرمان از جا پرید و گوشی اش را در جیبش گذاشت.
پرهام با خنده گفت:
- اِ...اومدین؟!
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
آرمیتا لبه ی جدول نشست و مرا هم با خودش نشاند.ابروهایش را تند تند بالا انداخت و با خونسردی گفت:
- من که نمی دونم چی می دیدین اما مطمئنم فراز میگه.مگه نه فراز؟
آرمان و پرهام با چشمان گرد شده فراز را نگاه می کردند.انگار با نگاهشان التماسش می کردند که حرفی نزند.
نگاه مظلومشان را که دیدم زدم زیر خنده.
فراز گفت:
- ولشون کن بچه زدن نداره.
- نه خیر...باید بفهمم چی می دیدن!
شیطنت خاصی در نگاه آرمیتا بود.
فراز زیر لب گفت:
- حالا که این جوریه...
پرهام و آرمان رو به من گفتند:
- تو یه چیزی بگو!
با تعجب گفتم:
- چی بگم آخه؟این تازه امروز اسم منو فهمیده انتظار دارید ازم حرف شنوی داشته باشه؟
فراز بلند شد و موبایلش را از جیبش در آورد.کمی با آن ور رفت و با خونسردی گفت:
- فیلمشو دارم.
آن را به سمت آرمیتا گرفت.
برق خاصی در نگاهش بود که به خاطر دیدن نگاه سرد و خاموشش در این
مدت برایم تازگی داشت.
وقتی آرمیتا آن را گرفت چشمکی به هردو مان زد و سر جایش کنار آرمان نشست.
آرمیتا خبیثانه و با حالتی نمایشی روی گوشی را لمس و چشمانش را گرد کرد.
من به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم چرا که موبایل فراز خاموش بود و آرمیتا الکی مسخره بازی درمی آورد:
- وای...خاک بر سرم...آرمان اگه به دوستت نگفتم...پرهام؟!نچ نچ نچ...به نیکان میگم...
آرمان و پرهام سرشان را پایین انداخته بودند و حرفی نمی زدند.
آرمیتا از جایش بلند شد و موبایل را به سمت فراز گرفت.
با نیشخند گفت:
- هیچی نبود داشتم شوخی می کردم.
آرمان بهت زده گفت:
- یعنی ندیدیش؟
-نه...گوشی فراز خاموش بود.
آرمان با حرص چرخید و با آرنجش ضربه ی نسبتا محکمی در پهلوی فراز زد...
فراز نفسش را در سینه حبس کرد و دستش را روی پهلویش گذاشت.
چشمانش بسته بودند و نفس نفس می زد.
آرمیتا و آرمان و پرهام از جا پریدند و آرمان سراسیمه گفت:
- وای ببخشید...حواسم نبود.
فراز چشمانش را باز کرد.نفس هایش منظم شده بودند.زیر لب گفت:
- چیزی نیست خوبم.
از جایش بلند شد و گفت:
- چتونه شماها؟!نمردم که...بشینید.
آرمیتا دوباره کنارم نشست.در گوشش گفتم:
- چی شد؟
با بی خیالی گفت:
- چیز مهمی نیست.
کلا آدم کنجکاوی نبودم و پی اش را نگرفتم...ولی چرا فراز این همه آسیب پذیر و ضعیف بود؟
تا به حال در زندگی ام این همه به من خوش نگذشته بود...
بعد از پارک پنج نفری به رستوران رفتیم تا شام بخوریم.
فراز طبق معمول ساکت و سرد بود و حتی یک لبخند هم از او ندیدم...در واقع من در تمام مدتی که او را دیده بودم لبخند نزده بود...
با این حال همه را مهمان کرد و موجب خشنودی زیاد آرمان و پرهام شد!
پرهام و آرمان تمام مدت شوخی می کردند و می خندیدند و سعی می کردند حال من و آرمیتا را بگیرند اما آرمیتا یک تنه از هر دویمان دفاع می کرد چراکه من عرضه ی کل کل کردن نداشتم!
بامزه ترین قسمت های آن شب وقتی بود که...
غذای آرمان در گلویش پریده بود و مدام سرفه می کرد.بعد از چند دقیقه سرفه کردن یک قلوپ بزرگ از نوشابه اش خورد تا شاید بهتر شود اما نه تنها دیگر نمی توانست سرفه کند،بلکه نوشابه را هم نمی توانست قورت بدهد!
فراز که اندازه ی گنجشک غذا خورده بود و با دستانش که زیر چانه اش زده بود ما را تماشا می کرد،با خونسردی محکم پشت آرمان کوبید.
به خاطر ضربه بالا تنه ی آرمان به جلو پرت و دهانش باز شد.تمام نوشابه مثل فواره از دهانش بیرون زد و روی پیتزا و صورت پرهام ریخت.
آرمان بعد از یک سرفه ی دیگر حالش کاملا خوب شد.
پرهام با انزجار صورتش را پاک کرد و مظلومانه به غذایش خیره شد.انگار خیلی گرسنه
بود!
آرمان به فراز چشم غره رفت و مثل خاله زنک ها گفت:
- خب اگه راضی نبودی چرا مهمون کردی؟!...نشستی دستاتو زدی زیر چونت داری لقمه های مارو می شمری...اولش که نزدیک بود به خاطر پریدن غذا تو گلوم خفه شم...بعدشم که با قصد کشت زدی تو کمرم نزدیک بود مغزم بپاشه رو میز...غذای این پرهام بدبخت مفلوکم که از بین رفت...خب عزیز من مهمون نکن!
فراز تمام مدت با آرامش نگاهش کرد و وقتی حرفهایش تمام شدند چشمانش را چرخاند و گفت:
- مثل پیرزنا می مونی!...اولا می دونی که من با شما ها تعارف ندارم و نخوام مهمون نمی کنم...در ضمن این پیشنهاد خودم بود...دوما تقصیر من نبود که داشتی تا تو لوزه هات غذا می ریختی که باعث شد تا مرز خفه شدن پیش بری...می تونی برای حل این مشکل تو خونه یکم غذا بخوری که مثل قحطی زده ها نیفتی به جون غذا!...سوما خواستم خفه نشی زدم تو کمرت...خوبیم بهت نیومده...چهارما به من چه که مثل معتادا شل و ولی میری تو میز؟!...پنجما...این تفای توئه که تو غذای پرهامه نه من!
من و آرمیتا تمام مدت می خندیدیم و چیزی نمی گفتیم.
قیافه ی وارفته ی آرمان دیدنی بود.زیر لب گفت:
- گفته بودم تو باید می رفتی معارف امام جمعه تهران می شدی....خطبه ایراد کردنت حرف نداره فقط یه اسلحه کم داری!
فراز با آرامش گفت:
- منم گفته بودم که برای تو رشته تجربی بهتره...که بعدشم بری زنان و زایمان بخونی...به علایقتم می خوره!
پرهام پقی زد زیر خنده.
فراز بدون این که چیزی بگوید از جایش بلند شد و رفت.
آرمان با حالتی ناله مانند گفت:
- چرا این همش روی منو کم می کنه؟!...لامصب تو این اول و دوم و سوم گفتنش هیچ نکته ایم جا نمیندازه!
پرهام آهی کشید و گفت:
- یا آه آترین که خونه تنهاش گذاتشتم منو گرفته،یا قسمت نیست بدون نیکان غذا از گلوم پایین بره!
آرمیتا پرسید:
- چطور؟!
- آخه هر بار اومدم یه چیزی کوفت کنم یه اتفاقی پیش اومد...یه بار آترین حالش بد شد بالا آورد مجبور شدم ببرمش بیمارستان...یه بار داشتم با آترین بازی می کردم غذا سوخت...یه بار غذایی که درست کردم از استفراغ گربه ام بد مزه تر بود...آخریشم که همین الان بود!
با خنده گفتم:
- شاید نیکانم اون جا غذا از گلوش پایین نمی ره که شما نمی تونید غذا بخورید!
آرمان که کل کلش با فراز به کل یادش رفته بود با نیش باز گفت:
- شما چیه باب؟!راحت باش همه رو تو صدا کن!...اخه می دونی احساس پیر بابا بودن بهم دست داد!...درسته که پرهام سن خر حضرت نوحو داره...یعنی سی سالشه و یه بچه ی هشت ساله هم داره و فرازم بیست و هشت سالشه و منم بیست و نه سالمه....اما این پرهام که تا یکی دو سال پیش مثل خر مشکل داشت،منم که مجرد موندم و زنم پیدا
نمی کنم...تازه اندازه آدم بیست ساله هم قدرت تعقل نداریم!...البته حساب فراز کاملا جداست ها!هم عاقله هم بالغه هم مشکلای خرکی من و پرهامو نداره...
آرمیتا با جدیت گفت:
- به زنان و زایمانم علاقه نداره مثل تو!
آرمان به او چشم غره رفت!
پرهام با جدیت گفت:
- آدم مثل خر تو گل گیر می کنه مثل خر مشکل نداره!
- نه دیگه!خرو به خودت گفتم!
با کنجکاوی پرسیدم:
- ببخشید فضولی می کنم...مگه چه مشکلی داشتید؟
آرمیتا نگذاشت کسی حرف بزند و سریع گفت:
- پرهام وقتی آترین دو سالش بوده با نیکان بهم زده و رفته و چهار سال بعد برگشته...تازه یکی دو ساله که دارن عین آدم زندگی می کنن...
پرهام با لحن خشکی گفت:
- معمولا دوستا بهم می زنن من و نیکان متارکه کردیم...
آمان وسط حرفش پرید:
- تو نیکانو متارکه کردی...
پرهام با حرص دهانش را باز کرد تا حرف بزند که فراز با یک سینی رسید.
یک پیتزای دیگر بود!
آرمان به نیشخند گفت:
- فراز بابا همونم من نصفشو خوردم اینو می خوای تو کلات جا بدی؟!
فراز بدون این که به او توجهی کند پیتزای پرهام را برداشت و سینی را به سمتش هل داد.پرهام ذوق زده گفت:
- اینو واسه من گرفتی؟
فراز با بی خیالی گفت:
- آره بخور تا نمردی...آترین تو اس ام اساش به هنرات تو آشپزی و خونه داری اشاره کرده...یعنی نیکان نباشه تو که به درک...آترین باید تلف شه!
پرهام در حالی که دو لپی غذا می خورد گفت:
- چه دوره و زمونه ای شده!بچه هشت ساله می شینه اس ام اس بازی می کنه!ما هشت سالمون بود فرق انگشت سبابه و اشاره رو نمی دونستیم!
آرمیتا در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:
- چون فرقی ندارن!
آرمان رو به فراز گفت:
- آترین چیا می گفت؟
فراز با برقی که به چشمانش برگشته بود و فکر می کنم برق شیطنت بود گفت:
- خیلی چیزا...مثلا این که اعصابش خورد میشه وقتی نیکان زنگ می زنه و همش نگران پرهامه...برای این که پرهام دلش نسوزه غذاشو به زور میده بالا بعد که پرهام سرشو گذاشت خوابید میره سر یخچال هر چی بخواد می خوره...یا مثلا...
غذای پرهام در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
من که کنارش نشسته بودم با دستپاچگی در کمرش زدم.
بالاخره غذایش را قورت داد و زیر لب گفت:
- تا سه نشه خفه نشه.
با خنده رو به من گفت:
- به جثه ات نمیاد این همه زور داشته باشی.
آرمان با پوزخند گفت:
- این چند وقته از فراز یاد گرفته چه جوری بزنه پشتت تا دهنت سرویس شه!
پرهام که در فکر بود با جدیت گفت:
- چه آترین بزرگ شده...قبلنا اگه غذای درجه یک نیکانو نمی خورد خونه رو رو سرمون خراب می کرد...حالا غذای سوخته می خوره و حرف نمی زنه!...البته هنوزم حسوده...
فراز با حالتی تمسخر آمیز گفت:
- اثرات تربیتی
پدر مایه ی فخر و مباهاتشه!
پرهام با ناراحت گفت:
- چشه پدر به این با کمالاتی!
آرمان که دیگر حواسش پی مزه پرانی نبود نگاهش روی پیتزای من ثابت مانده بود که نصفش را خورده بودم.
متوجه نگاهش شدم و پیتزا را به سمتش هل دادم.
با چشمان گرد شده گفت:
- مطمئنی نمی خوری؟!
- آره من همیشه همین قدر می خورم...
فراز با ابروهای بالا رفته به آرمان که دهانش پر بود نگاه کرد و با لحن خشکی پرسید:
- می تونم بپرسم تو معده های زاپاستو کجا میذاری؟!پیتزای خودتو کامل خوردی،نصف مال منم خوردی حالام داری پیتزای صنمو می خوری.
آرمان تکه ی نصفه ی پیتزایش را پایین گذاشت و با حالت قهر رویش را برگرداند و با دلخوری گفت:
- اصلا نمیخوام...نشسته خوردن منو زیر نظر می گیره!
فراز با جدیت کنایه آمیزی گفت:
- نه بخور می ترسم تو دلت بمونه.
آرمان که داشت مسخره بازی در می آورد دوباره مشغول خوردن شد.
آرمیتا در گوشم زمزمه کرد:
- اینارو می بینی؟!فقط هیکل گنده کردن!همین آرمان!از من و تو هم بچه تره...پرهامم با وجود داشتن یه بچه ی هشت ساله هنوز بچه اس البته از آرمان بهتره...هرچی باشه متاهله و پخته تر...این وسط فقط فرازه که طبق سنش یا شایدم بیشتر رشد کرده...بیخود نیس با این که شیش هفت سال ازشون کوچیکترم احساس بچه بودن نمی کنم بینشون!
پرهام با خنده گفت:
- داری چی تو گوش صنم میگی؟!
رو به آرمان و فراز گفت:
- بچه ها یه بررسی بکنید ببینید زیپ شلواراتون باز نباشه!
آرمیتا با لبخند گفت:
- دارم از کمالاتتون میگم!
گوشی پرهام که روی میز بود زنگ خورد.پرهام به صفحه اش که اسم "ریش سفید آترین" رویش نوشته شده بود نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- قربون دستت صنم این گوشیو جواب بده حال بازجوییای این نیم وجبی رو ندارم!
برداشتم و جواب دادم:
- بله؟
صدای متعجب و بچه گانه اش را شنیدم:
- شما؟!من با گوشی پرهام تماس گرفتم.
چه جالب!با پدرش مثل دوستش رفتار می کرد!
- ام...من صنمم.بابات دستش بند بود گفت من گوشیو بردارم.
پرهام اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.صدای بلند آترین که با حالت مشکوک و بامزه ای حرف می زد آمد:
- ای مفسد!صنم؟!چشمم روشن...حتما عسل و نازنین و پارمیدا هم هستن...مامان دو روز نباشه پرهام فاسد میشه...خوبه واقعا...من اینجا دارم ریاضت می کشم و غذای سوخته و مونده و سرد و زهرمارشو می خورم،اون وقت اون با دخترا رفته عشق و حال!...همینا هستن که فسادو تو جامعه رواج میدن دیگه!...اصلا من الان زنگ می زنم به مامان.
آرمیتا و آرمان روی میز ولو شده بودند و می خندیدند اما فراز هیچ احساسی از خودش نشان نمی داد.
پرهام بهت زده گفت:
- دستت درد نکنه...اون غذا هرچی بود
دیگه سوخته نبود...
با حاضرجوابی گفت:
- چرا بود ندیدیش!
پرهان نگاه عاقل اندر سفیهی به گوشی انداخت و گفت:
- حالا به فرضم باشه...تو باید اینارو به روی پدر ناتوانت بیاری؟!از اینا گذشته...پسر بزرگ نکردم که بره راپورتمو به مامانش بده...صنمم بیست و دو سالشه و فقط یه دوسته!...بعدشم،دیگه منو مفسد صدا نمی کنی ها!
آترین با جدیت گفت:
- اولا وقتی پا شدی رفتی عشق و حال یعنی همیچینم پدر ناتوانی نیستی...دوما اگه احساس کنم می خوای با احساسات مامانم بازی کنی راپورت که هیچی زیر آبتم می زنم...سوما تازگیا مد شده مردای پیر سراغ دخترای جوون برن...چهارما مفسدم حتما هستی که میگم.
پرهام با حرص به فراز گفت:
- این اولا و دوما و سوما رو از تو یاد گرفته!
فراز شانه هایش را بالا انداخت.
پرهام ادامه داد:
- من نرفتم عشق و حال دوری مامانت بهم فشار آورده دارم روحیه سازی می کنم...بعدشم مامانم مامانم نکن که بیشتر از سن تو تو ....یعنی بیشتر از سن تو زن من بوده...پس من حق بیشتری روش دارم...تازشم مرد پیر عمته...من تازه اول جوونیمه!
آترین با حالتی طلبکارانه گفت:
- دوری مامان بهت فشار بیاره گوشه گیر میشی پا نمیشی بری ددر اولا...دوما مامان من کالا نیست که بخوای حق مالکیت روش داشته باشی...سوما تو خواهر نداری که بخواد از قضا مرد باشه و پیرم باشه...چهارما اول جوونی تو دهات ما بیست سالگیه نه سی و دو سالگی...
پرهام با عصبانیت گفت:
- من سی سالمه!
- حالا سر دو سال داری با من بحث می کنی؟!بذار مامان بیاد همه ی این حرفا و کاراتو واسش میگم!
- منو تهدید می کنی جوجه؟!
صدای نفس عمیق آترین که نشان می داد خودش را برای یک سخنرانی طولانی آماده می کند به گوش رسید اما فراز سریع گفت:
- آترین فعلا بی خیال این فاسق شو حرص نخور حالت بد میشه...بذار مامانت برگرده با هم بریزید سرش...
آترین که کلا یادش رفته بود وسط یک بحث گرم با پدرش است با تعجب و کنجکاوی پرسید:
- فاسق؟!فاسقو تا حالا بهم نگفته بودی فراز!یعنی چی؟
- چرا گفته بودم...اگه یادت باشه یه بار ماهواره ها رو نشونت دادم گفتم ببین چه فسق و فجور توی شهر زیاد شده...
آترین سریع گفت:
- آها یادم اومد گفته بودی!همون موقع که نذاشتی بقیه ی اون فیلمه رو ببینم.
آرمان زیر لب با خنده گفت:
- فراز باید بره تو ستاد فیلترینگ کار کنه!
آترین که صدای آرمان را نشنیده بود ادامه داد:
- جناب پرهام فعلا بی خیالت می شم چون پیشنهاد فراز وسوسه انگیز تره...صنم جون از آشناییت خوشحال شدم...فعلا خدافظ همگی جز پرهام که قراره زود ببینمش.
سریع قطع کرد.
پرهام با حرص و چشمان گرد شده به فراز توپید:
- تو این کلمه ها قلنبه سلنبه رو
یادش میدی که بیاد واسه من شاخ بشه؟!...مفسد و فاسق و فجور و وسوسه انگیز...خاک بر سرم!نشستی با بچه ی من فیلم صحنه دار دیدی؟!
فراز پوفی کرد و با بی حوصلگی گفت:
- شنیدی که نذاشتم ببینه...بعدشم خجالت بکش با این هیکلت با بچه کل کل نکن نفسش می گیره...
- خب بعدا میاد من و نیکانو کچل می کنه!...بعدشم نترس خیلی وقته که دیگه حالش بد نمیشه!
#پارت_2
1400/03/04 15:49لباس هایی که پوشیده بودم شامل یک شلوار جین مشکی،شال سورمه ای و مانتوی همرنگش می شدند.نفس عمیقی کشیدم و در آینه به خودم نگاه کردم.بی اراده و مردد دستم را به سمت جلوی شالم بردم و مقداری از موهایم را در پیشانی ریختم.کیفم را برداشتم و قبل از این که حرکت از نظر خودم وحشتناک دیگری انجام بدهم پایین رفتم.صدای سوت آبتین باعث شد از جا بپرم و دو پله ی آخر را بی ثبات پایین بیایم............
- ببین خواهرم چیکار کرده!کجا به سلامتی؟...میری دلبری؟!به خاطر سوت و حرفش به او چشم غره ای رفتم و گفتم:- دارم با آرمیتا می رم بیرون.کمی فکر کرد و گفت:- همون که تازگیا باهاش آشنا شدی؟- آره.نگاهی به چشمان خاموشش کردم...آبتین تمام مدت متظاهرانه می خندید و شوخی می کرد و اما می فهمیدم یک چیزی این وسط درست نیست.او خوشحال نبود.سرخوشی و بی خیالی همیشگیش را نداشت.انگار که چیزی از درون او را می خورد...آهی کشیدم و دوباره به سمت در قدم برداشتم.این بار صدایی آرام و مشتاق متوقفم کرد:- صنم؟برگشتم و به مرد خیره شدم.سوییچ کوپه جنسیسش را برداشت و به سمتم گرفت.از کی تا حالا این همه به من اعتماد و مهم تر از همه ارادت پیدا کرده بود؟!نمی دانم چرا اما نتوانستم پوزخند بزنم و مسخره اش کنم.تنها کاری که کردم این بود که زیر لب بگویم:- آرمیتا میاد دنبالم.کفش های آل استار سورمه ای ام را پایم کردم و از خانه بیرون رفتم.آرمیتا در 206 مشکی اش منتظر من بود.سوار شدم و گفتم:- سلام!به سمتم برگشت و در حالی که سلام می کرد سر تاپایم را آنالیز کرد.زیر لب غر غر کرد:- حداقل یه رژ لب می زدی دلم نسوزه!-
آرمیتا به خدا همین مانتوئه هم اعصابمو خورد کرده!- خیلی خب بابا...ولی چقدرم بهت میاد!با خنده گفتم:- از نظر تو همه چی به همه میاد!اخم ساختگی کرد و گفت:- خب برای این که همه ی دخترا مامانی ترین و ناز ترین موجودات زمینن و بایدم همه چی بهشون بیاد!...پس نه،به آرمان نره غول بگم چه بامزه شدی؟!...یا مثلا فرازی که با صد من عسلم نمیشه خوردش؟!فراز...چند وقتی بود پاتوق نرفته بودم!...چه جالب که فراز برای من هم معنی پاتوق شده بود...شاید این یعنی که چیز هایی را که در آن جا پیدا می کردم را در فراز هم پیدا کرده بودم...چیزی مثل آرامش...ماشین را راه انداخت و متفکرانه گفت:- عجب جیگری هم هستی...بی آرایشم هلویی!بلند خندیدم!وارد پاساژی شدیم که با هیجان از آن تعریف کرده و گفته بود:- من همیشه این جا چیزای عالی ای پیدا می کنم!ذوق زده دست من را گرفته بود و به سمت مغازه های مختلف می برد.اصلا در خرید سخت گیر نبود.بعد از سه ساعت پنج مانتو برای من و سه مانتو برای خودش خرید!...به علاوه ی
مانتو ها چند شال هم برای هردومان گرفت...بعد از آن یک شلوار جین صورتی تنگ برای من گرفت و یک شلوار جین زرشکی برای خودش.می خواست به سمت یک کفش فروشی برود که ملتمسانه گفتم:- آرمیتا بیخیال کفش شو داریم می پوکیم...نگاهش مدام بین من و کفش ها می چرخید!دست آخر رضلیت داد و گفت:- باشه واسه کفش یه روز دیگه میایم.سوار ماشینش شدیم و گفت:- با یه شام خوشمزه چطوری؟لبخندی زدم و گفتم:-عالیم!به رستوران رفتیم و نشستیم.بعد از این که سفارش دادیم،مشغول بررسی چهره ی آرمیتا شدم.مو های قهوه ای و چشمان هم رنگش.صورت زیبا و دوست داشتنی ای داشت.دستش را مقابل صورتم تکان داد و با جدیت گفت:- هوی!من صاحب دارما!خندیدم و پرسیدم:-حالا این صاحب خوشبخت کیه؟!نگاهش دور و بر رستوران چرخید.روی جایی متوقف شد و با لبخند خبیثانه ای گفت:- اونه!برگشتم و جهت نگاهش را پیدا کردم...یک مرد چهار شانه ی شکم گنده ی سیبیل چخماقی!چشمانم اندازه ی گرده شدند!هر دو یک دفعه نگاهمان را از او گرفتیم و زیر خنده زدیم!زیر لب گفت:- شبیه شیر علی قصابه!خنده ام که تمام شده بود دوباره برگشت.آرمیتا بعد از چند لحظه با جدیت گفت:- اتفاقا خیلی هم خوبه!...آئم سایه ی بالا سر و تکیه گاه می خواد نه مدل...اینم خوبه دیگه!...با ساطور وایمیسه پشتت،سیبیلاشم هی تاب میده تکونم نمی خوره!از تصور چیزی که گفته بود دوباره خنده ام گرفت!سفارشمان را آوردند.با خنده مشغول خوردن شدیم.زمان برایم زود می گذشت...چرا که در تنهایی نمی گذشت.*****با نگرانی به صورت خشک و بی حالت آبتین خیره شدم.در حالی که بی هدف با کرواتش ور می رفتم گفتم:- ام...چیزه آبتین...خوبی داداشی؟همان طور به آینه خیره شده بود.اشک در چشمانم جمع شد.دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و زمزمه کردم:- اگه نمی خوای با این دختره ازدواج کنی خودم پشتت وایمیسم...اصلا با هم فرار می کنیم...خوبه؟پوزخند تلخی روی لب هایش نشست.چشمانش را محکم بست...شاید می خواست از هجوم اشک هایش جلوگیری کند...آن روز روز عروسی آبتین و نازنین بود.تا آن موقع نازنین را ندیده بودم (چه خواهر شوهری) و فقط یک تصویر مبهم از نوجوانی اش یادم بود.آبتین از صبح مثل مرده ها شده بود.من هم سریع آماده شدم (به وسیله ی آرمیتا که خودش هم دعوت شده بود!) و به کمکش آمده بودم چرا که تمام مدت یک گوشه می نشست و هیچ کاری نمی کرد.زیر لب گفت:- کاش می شد.از صدای لرزان و پر بغضش دلم گرفت.دستانم را دور کمرش حلقه و محکم بغلش کردم.بعد از چند ثانیه دستانش به آرامی بالا آمدند و روی کمرم مشت شدند.- ببخشید اگه برادر خوبی نبودم.وحشت زده گفتم:- این حرفا چیه آبتین؟!...مگه قراره بری دیگه برنگردی
1400/03/04 15:50که این حرفا رو می زنی؟!جوابی نداد...این هم مثل فراز شده!در باز شد و زن وارد شد.با پوزخند به من و آبتین خیره شد و گفت:- آبتین باید بره دنبال نازنین.آبتین با صدایی که حالا محکم شده بود گفت:- برو بیرون.زن جا خورد؛با این حال از تحکم آبتین ترسید و بیرون رفت.آبتین محکم تر بغلم کرد و در گوشم گفت:- هر وقت کارم داشتی بیا سراغم...اذیتت کردن بیا پیش خودم...زود به زودم به داداشت سر بزن که دلش برات تنگ میشه...جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم چرا که آرمیتا با حرص گفته بود که هنرش خراب می شود(منظورش آرایش بود)!سرم را عقب بردم و نگاهش کردم:- منم دلم برای داداشم تنگ میشه...یه کاری بخوام برام انجام میدی؟نفس عمیقی کشید و گفت:- هرچی بخوای.- امشب لبخند بزن و با لبخند برو...نمی خوام یه چیزی مثل آخرین تصویری که از مامان تو ذهنمه برام بمونه...می خوام حتی اگه این طوری نیست،فکر کنم که برادرم خوشحال و خوشبخته...لبخند کمرنگی زد و یک قطره اشک روی گونه اش چکید.سریع پاکش کرد و گفت:- دوستت دارم.سریع گونه ام را بوسید و از اتاقش بیرون رفت.آخر هم نگفت دقیقا مشکلش چیست و چرا نمی خواهد با نازنین دختر ازدواج کند...
در آینه به خودم نگاه کردم.من به وسیله ی آرمیتا چهره هایی را از خودم می دیدم که در خواب هم ندیده بودم!پشت چشم های سبزم سایه سفید زده و خط چشم مشکی کشیده بود.روی لبهایم رژلب صورتی زده بود و ... !پیراهنم را با آرمیتا خریده بودم.سفید بود و فقط روی یک شانه را می پوشاند و تا زانو قد داشت.لباس کمربند نقره ای رنگی داشت که زیباترش کرده بود.جوراب شلواری رنگ پا پوشیده و با زور آرمیتا کفش های پاشنه ده سانتی سفید پایم کرده بودم.خودم را کشتم تا توانستم با آن ها راه بروم!به اتاقم رفتم تا ببینم آرمیتا چه کار کرده است.عروسی در خانه ی خودمان برگزار می شد.با دیدنش دهانم باز ماند...واقعا زیبا شده بود!پیراهن مشکی آستین بلند که آستین هایش توری بودند و کمر لباس هم یک قسمت توری با طرح پروانه داشت.مو های قهوه ایش را بالای سرش جمع کرده بود و آرایش کمرنگ اما زیبایی داشت.با نیشخند گفتم:- چه خوشگل شدی!پشت چشمی نازک کرد و گفت:- نمردیم و این جملاتو از زبون تو هم شنیدیم!...داداشتو روونه کردی؟آهی کشیدم و روی تختم نشستم:- آره...خیلی نگرانشم.افسرده شده!- اتفاقا منم تعجب کرده بودم چرا این جوریه...همه واسه ازدواجشون خوشحالن اما داداش تو انگار می خواست بره کشتارگاه!- دختره رو دوست نداره...اما فقط این نیست...نمی دونم چشه...بهم نمیگه...نزدیک شش ماهه که حالش خرابه!به سادگی گفت:- پس یکی دیگه رو دوست داره.با تعجب فکر کردم:راست میگه!چرا به فکر خودم
نرسیده بود؟!ولی کی؟در فکر فرو رفتم.آرمیتا از غفلتم سو استفاده کرد و به سمتم آمد.دستش را در موهای اتو کشیده روی پیشانی ام فرو برد و کمی کجشان کرد.ذوق زده گفت:- ببین چه خوشگل شدی!با دیدن قیافه ی وارفته ام با جدیت گفت:- خب چرا نمیره بگه که من این دختره رو نمی خوام؟!با کلافگی گفتم:- نمی دونم بابا!صد بار بهش گفتم اما هر دفعه یا جواب نمیده یا لبخند تلخ می زنه!- خب تو برو بگو.- فایده نداره که...بعدشم کی واسه حرف من تره خورد می کنه اونم وقتی خودش حاضر نیست حرفی بزنه؟پوفی کرد:- راست میگی ها!کنارم نشست و امیدوارانه گفت:- خب شاید کم کم عاشق این دختره بشه.- خدا کنه.کمی نشستیم و بعد از این که صدای اولین مهمان ها را شنیدیم پایین رفتیم.نریمان و مانیا را دیدم.مانیا پیراهنی مسی رنگ پوشیده بود و نریمان هم تیپ اسپرت زده بود.با هر دویشان دست دادم و و آرمیتا را معرفی کردم.نریمان با دقت به آرمیتا نگاه می کرد اما مانیا بهت زده من را نگاه می کرد.گفت:- تا حالا با آرایش و این جوری...دختر ندیده بودمت!آرمیتا با نیشخند گفت:- ولش می کردم شلوار لی پاش می کرد!مشت نسبتا محکمی به پهلوی نریمان زدم.از جا پرید و با اخم نگاهم کرد.من هم لبخندی بزرگی تحویلش دادم.کم کم همه آمدند.در میان جمع گیسو و گلاره را دیدم.آن ها دو قلو های بیست ساله ی عمه کیانا ام بودند.کیانا بچه ی سوم بود و مرد بچه ی دوم.به طرفشان رفتم.با چشمان گرد شده نگاهم کردند.بعد از اینکه هر سه سلام کردیم گلاره با لبخند مصنوعی گفت:- خبریه عزیزم؟- خبر؟چه خبری؟با حالتی تمسخر آمیز به لباسم و صورتم اشاره کرد و گفت:- حتما کسی قراره امشب بیاد.آمدم حرف بزنم که صدای آرامی را از سمت چپم شنیدم:- صنم؟به سمتش چرخیدم.فراز بود...به زور جلوی دهانم را گرفتم تا باز نماند.کت و شلوار مشکی،پیراهن سفید و کروات اسپرت مشکی.مو هایش را برای اولین بار می دیدم.مو های مشکی اش مدل قشنگی داشتند؛دو طرف و پشت سرش مثل مو های کسانی بود که می خواهند به سربازی بروند (البته کمی بلند تر) و از بالای پیشانی تا فرق سرش دو سه سانت بودند.آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم:- سلام.متوجه شدم که حواسش پیش من نیست.خیره سرتاپایم را نگاه می کرد.در آخر نگاهش در چشمانم متوقف شد.زمزمه کرد:- عالی شدی.قلبم تند می زد.لبخندی زدم و گفتم:- مرسی...تو بهتر شدی...بالاخره نمردیم و موی تورم دیدیم!صدای گلاره ما را از جا پراند:- عزیزم نمی خوای این آقا رو معرفی کنی؟فراز بی توجه به گلاره از من پرسید:- پرهام و آرمان و بقیه رو ندیدی؟نگاه سریعی به گلاره انداختم.چشمانش از عصبانیت تنگ شده بودند.کمی به اطرافم نگاه کردم و
1400/03/04 15:50گفتم:- من فقط آرمیتا رو دیدم...اونم فکر کنم پیش پسر عمومه...مثل این که نریمان ازش خوشش اومده بود.- نذار آرمان ببینتشون...بد غیرتی میشه.بهت زده گفتم:- آرمان؟!اصلا بهش نمیاد!دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و با خونسردی گفت:- چند بارشو خودم دیدم...زد دکور و قیافه ی طرفو پایین آورد...او همان آرمانی را می گفت که دست از لودگی بر نمی داشت؟!گفتم:- بریم بچه ها رو پیدا کنیم...فکر کنم تو حیاط باشن.کنارم قدم بر می داشت.نگاه همه رویش بود اما او...هیچ توجهی نمی کرد.پیدایشان کردم.سر میزی در حیاط نشسته بودند.من و فراز کنارشان نشستیم و و سلام کردیم.آرمان با نیشخند گفت:- ببین آرمیتا چه کرده با تو!نیکان با ناراحتی گفت:- صنم خودش خیلی هم خوشگله لازم نیست خوشگل بشه...آرمان تکانی به سرش داد و با عشوه گفت:- خب حالا...از من پرسید:- آرمیتا کجاست؟- پیش نری...پای فراز به آرامی به پایم ضربه زد.بلافاصله دهانم را بستم.- نمیدونم کجاست.شک کرد اما چیزی نگفت.متوجه پسر بچه ای شدم که کنار آن طرف فراز نشسته بود.نگاهش کردم و خواستم صدایش کنم که متوجه هندفری درون گوشش شدم.چشمانش را بسته بود و سرش را به آرامی تکان می داد.فراز که متوجهم شده بود هندفری را با یک حرکت از گوش در آورد و با جدیت گفت:- خوب نیست آدم توی جمع چیزی بذاره تو گوشش.نمی خواستی اینجا باشی نمی یومدی.چقدر جدی و تند!پسر بچه با حالتی معذب سر جایش جا به جا شد و زیر لب گفت:- ببخشید.پرهام با ناراحتی گفت:- بچه من بی صاحب نیست که این جوری باهاش حرف می زنی.نیکان با خونسردی گفت:- اتفاقا خیلی هم خوب کرد.حرف بدیم که نزد.پسر بچه هنوز هم با لب هایی آویزان سرش را پایین انداخته بود.برای این که بحث را عوض کنم با لبخند گفتم:- سلام آترین.منو یادته؟سرش بلند و با همان ناراحتی نگاهم کرد.- من صنمم.لبخند خبیثانه ای روی لبانش نشست.- همون صنم تو رستوران که باهاش حرف زدم؟با خنده گفتم:- آره همون صنم.رک گفت:- بابا حق داشت مامانو بپیچونه با تو بره رستوران.فراز که تمام حرف هایمان را چون بین ما بود شنیده بود ضربه ی آرامی که برای آترین محکم بود پشت گردنش زد.- خجالت بکش.آدم با یه خانوم این طوری حرف نمیزنه.نیکان می خندید.پرهام با حرص گفت:- یه بار دیگه این بچه رو بزنی یا این که اون طوری باهاش حرف بزنی من میدونم و تو ها!-تو یکم الگوی مناسبی برای بچت باش که این اتفاقا نیفته!
از آترین خوشم می آمد و به نظرم با مزه بود...البته رفتار فراز با آترین هم خیلی جالب بود.فراز برای آترین چیزی بین یک پدر سختگیر و یک برادر همراه و مهربان بود.بعد از این که آبتین و نازنین آمدند دیگر نتوانستم با کسی حرف بزنم
یا این که الکی لبخند روی لبم بنشانم.تنها چیزی که می دیدم چشمان خالی آبتین بودند.نمی دانم چرا...اما نمی خواستم جلو بروم و با آن ها حرف بزنم...اگر آبتین را آن طور از نزدیک می دیدم کنترلم را از دست می دادم؛سریع بغلش می کردم و می زدم زیر گریه!- آترین؟!مامان؟!چرا امشب این قدر ساکتی؟!...حالت بده؟صدای پر از نگرانی نیکان مرا از جایم پراند.آترین با صدایی که به طرز غیر طبیعی آرام بود گفت:- خوبم.پرهام سریع از جایش بلند شد و گفت:- خوبی و نفست در نمیاد حرف بزنی؟پاشو بریم بیمارستان.آترین خودش را به سمت فراز کشید و بازویش را در دستان کوچکش گرفت.در برابر دستان آترین فراز چقدر بازوی بزرگی داشت!پرهام با لحنی عصبی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:- به فرشته ی نجاتت پناه می بری؟...اگه حالت بد بشه...انگشتش را مقابل آترین آورده بود تا حرفی بزند که دهانش را بست و نفس عمیقی کشید.نیکان سریع کنارش آمد و دستش را روی سینه ی پرهام گذاشت و به نرمی به عقب هلش داد.زیر لب گفت:- آروم پرهام...باهاش این جوری حرف بزنی حالش بدتر میشه.پرهام بدون این که نگاهش کند گفت:- بیارش.سریع رفت.فراز آترین را از خودش جدا کرد و با ملایمت گفت:-چرا نمیری؟خب اگه حالت بد باشه میری بیمارستان خوب بشی که کار به جاهای باریک نکشه.آترین با این که نفسش در نمی آمد با لجبازی گفت:- من چیزیم نیست.فراز با لحنی تمسخر آمیز گفت:- پس صدای موتور منه که داره خس خس می کنه؟!آترین مظلوم نگاهش کرد...نگاهش تلخ بود؛انگار که ناراحت بود از این که او را با موتور مقایسه کرده است!فراز به نگاهش اهمیتی نداد.همان طور بی تفاوت گفت:- پاشو برو تا بابات نیومده با کاردک جمعت کنه.آترین با ناراحتی از جایش بلند شد و بی توجه به فراز به سمت من آمد.مرا محکم بغل کرد و گونه ام را بوسید.در گوشم گفت:- بیا پیشم...دلم می خواد بازم ببینمت.من هم بغلش کردم و گفتم:- حتما.میام.دست مادرش را گرفت و بدون این که به آرمان یا فراز اهمیتی بدهد برایم دست تکان داد.نیکان هم بعد از معذرت خواهی با آترین رفت.با کنجکاوی از پرسیدم:- آترین آسم داره؟آرمان به تلخی گفت:- آره داره.وقتایی هم که عصبی میشه حالش بدتر میشه...اون مدتی که نیکان و پرهام با هم مشکل داشتن یه پاش بیمارستان بود یه پاش خونه...پرهام خلم چون سه چهار سال ازش دور بوده توهم پدر بد بودن زده و فکر می کنه تقصیر اونه که آترین آسم داره...برای همین اعصابش بد به هم می ریزه وقتی آترین حالش بد میشه...- از اول چرا شروع شده؟-
هیجان و احساسای منفی.بیچاره آترین.البته شنیده بودم آسم کودکان قابل درمان است اما به هر حال...دست گرمی روی دستم نشست.بهت
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد