رمان های جذاب

282 عضو

???????????????


#پارت165
#پرستار_شیطنت_هایم

وقتی جملم تموم شد با وجود مسکنی که خورده بودم بازم سرم به ذق ذق افتاد

دیگه چیزی نگفت، تا خونه سکوت کرد، انتظار داشتم باز دیوونه بازیش گل کنه و ماشین و به در و دیوار بکوبه ولی کاملا آروم داشت رانندگی میکرد

خیلی مظلوم شد، من به مظلومیتش عادت ندارم، داریوش جاوید همیشه باید پاچه بگیره

ماشین و جلوی در خونه پارک کرد، بدون نگاه کردن بهم سرد گفت:

_پیاده شو

گنگ زل زدم بهش، با عصبانیت نگاهم کرد:

_مسکنی که بهت زدن شنواییتم از کار انداخته؟

یکه خوردم و تو جام پریدم، در حالی که زیر لب فش میدادم از ماشین پیاده شدم، قبل از اینکه در و ببندم گازشو گرفت و رفت

زیر لب یابویی گفتم و در خونه رو باز کردم و رفتم داخل


قبل از اینکه وارد خونه بشم بچه ها پریدن بیرون و شروع کردن حرف زدن:

سارا_چی شد چی شد؟ بخدا من نمیخواستم اینطوری بشه

صدرا_ینی تو الان میمیری ماهرو جون؟

پوکر فیس به صدرا نگاه کردم و وقتی دیدم ساکت نمیشن جیغ زدم:

_ساکت شیدددد

دو تاشون هم زمان ساکت شدن، الهه خاتون از در اومد بیرون و اونم با نگرانی به جمعمون اضافه شد:

_من خوبم با

1400/02/01 02:01

???????????????


#پارت166
#پرستار_شیطنت_هایم


الهه خاتون اومد و زیر بغلم و گرفت، تا داخل خونه قربون صدقم میرفتن و منم نیشم تا بناگوش باز بود از این همه توجه

_بیا بیا، برات یه اسپند دود کنم حتما امشب رفتید بیرون یکی چشمت کرده

_آره آقای جاوید تو چشمم کردن

لبشو گاز گرفت و زد پشت دستش:

_خاک به سرم، چه بی تربیت شدی مادر

پوکر فیس نگاهش کردم، من که چیزی نگفتم وا.... سارا با هیجان گفت:

_من میدونم کی ماهرو جونو چشم کرده

صدرا اداشو درآورد:

_خب منم میدونم، معلومه دیگه، همون پسره ی خنگ بی مصرف

بهش اخم کردم که سرشو انداخت پایین:

_خب خنگ بود دیگه، آدم میخواد مخ بزنه باید راهشو یاد داشته باشه

با تعجب زل زدم بهش، بچه پررو... این چیزارو از کجا یاد میگیره؟؟ الهه خاتون با کمپرس یخ اومد، وقتی گذاشتمش رو سرم یه تیر ریزی کشید و بعد دردش کمتر شد

سارا با اخم رو به صدرا گفت:

_تو خیلی بی ادبی، فکر نکن ندیدم همش به اون دختره تو صف بستنی چشمک میزدی؟

صدرا پوزخندی زد:

_منم دیدم همش برای سامان لبخند مهربون میزدی، محض اطلاعت خودش دوس دختر داشت

سارا سرخ شد و سرشو انداخت پایین، با دهن باز نگاهم بینشون رد و بدل میشد، جیغ زدم:

_چه اَلپرایی تو آستینم پرورش دادم

++++

1400/02/01 02:02

???????????????


#پارت167
#پرستار_شیطنت_هایم

دو تاشون با ترس سرشونو انداختن پایین، اشاره کردم به طبقه بالا:

_برید، برید بخوابید یه ساعت از وقت خوابتون گذشته

آروم و بدون غرغر پشت سر هم رفتن بالا، لبخندی به گودزیلاهای دوست داشتنیم زدم که با یاد آوری اینکه امشب قرار آخرین شبی باشه که پیششونم لبخندم محو شد و بغض کردم

الهه خاتون با دیدن بغضم با تعجب گفت:

_وا چی شد دختر؟

دماغمو کشیدم بالا و دستی زیر چشمام کشیدم:

_هیچی، تازگیا خیلی زر زرو شدم

بعدم پا شدم و محکم بغلش کردم، بنده خدا پشماش ریخته بود:

_این کارا چیه ماهرو؟ نکنه سرطان داری مادر؟

زدم زیر خنده:

_نه بابا سرطان چیه؟ اون مرتیکه ی یوبس اخراجم کرد

هینی کشید:

_ای وای، دیدی هی بهت گفتم سر به سرش نذار اون بچه اعصاب نداره

آهی کشیدم:

_دیگه به هر حال... الان دیگه برای تاسف خوردن دیره

_حالا ایشالله تا فردا یه بادی به کلش میخوره و نظرش برمیگرده

از جام بلند شدم و در حالی که با یه دست سعی میکردم دکمه های بافتمو باز کنم و با یه دستم یخ و رو سرم نگه داشته بودم به سمت پله ها رفتم:

_من میرم بخوابم الهه خاتون، فردا صبح باید وسایلمو جمع کنم، شبت بخیر

1400/02/01 02:02

???????????????


#پارت168
#پرستار_شیطنت_هایم

داخل اتاقم شدم و با لبای آویزون به در و دیوارش نگاه کردم

در حالی که زیر لب خداحافظ ای روزای روشن میخوندم رفتم سمت کمد و هر چی تو بود و ریختم تو کولم

فردا صبح زود میرفتم، نمیتونستم دیگه تحمل کنم بخواد تحقیرم کنه

لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، اگه امشب آخرین شبی بود که میتونستم روی این تخت گرم و نرم بخوابم، پس باید نهایت استفاده رو ازش بکنم

++

صبح با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، تا چند ثانیه تو هپروت بودم

بعد که یادم افتاد باید برم یه دنیا غم پاچید تو وجودم، پا شدم و رفتم سرویس، برای آخرین بار قشنگ خودم و تخلیه کردم و دست و صورتمو شستم اومدم بیرون

اماده شدم و از اتاق بیرون رفتم، معمولا بچه ها روزای تعطیل این ساعتم خواب بودن

نگاهی به در اتاق صدرا و بعد سارا انداختم، نمیتونستم باهاشون خدافظی کنم... میترسیدم احساساتی بشم و برم به اون مرتیکه التماس کنم بذاره اینجا بمونم

هرچند این یه احتمال غیر ممکن بود، ولی خودمم دل جدا شدن ازشونو نداشتم

با بغض از پله ها پایین میرفتم که نگاهم افتاد به میز ناهدر خوری و دیدم همه دورش نشستن

وسط پله ها وایستادم و پوکر فیس زل زدم بهشون

بیا، ریدن تو ژست احساسیم، گفتم بی خدافظی میرم بعدا دلشون تنگ میشه مجبورم میکنن برگردما... شانس ندارم که

++++

1400/02/01 02:03

???????????????


#پارت169
#پرستار_شیطنت_هایم

در مقابل نگاه بی حس داریوش خان اخمامو کشیدم تو هم و رفتم پایین، بچه ها با قهر نشسته بودن و چیزی نمیخوردن

زیر لب صبح به خیری گفتم، بچه ها جوابمو دادن

خودش به سر تکون دادنی اکتفا کرد، جلوی میز ایستادم:

_من... من دارم میرم، ممنون بابت اینکه دیشب منو بردید بیمارستان، قول میدم همه ی هزینه هاشو بهتون برگردونم

صدرا زد زیر گریه و از پشت صندلی خودشو پرت کرد پایین و با آخرین سرعت خودشو بهم رسوند، دستاشو دور پاهام حلقه کرد:

_نروووو، نمیذارم بریییی

سارا هم به تقلید ازش اومد و بغلم کرد:

_اگه تو بری منم میرم، اصن مارو هم با خودت ببر

الهه خاتون تمام مدت داشت دماغشو با گوشه روسریش پاک میکرد، منم کم کم داشتم کنترلمو از دست میدادم و نزدیک بود بزنم زیر گریه که صدای بلندش باعث شد زر زر هر سه مون خاموش بشه

_ادا و اطفار بسه، خودتونو جمع و جور کنید

بیا، تهشم آه و ناله هامون هیچ تاثیری نداشت

به زور بچه هارو از خودم جدا کردم و نشیتم جلوی پاشون:

_قول میدم بیام بهتون سر بزنم، من هیچوقت ولتون نمیکنم

گونه هر دوشونو بوسیدم و قبل از اینکه بپرم چشماشو با ناخونام دربیارم رفتم خدافظی گفتم و رفتم سمت در

قبل از اینکه دستم بره سمت دستگیره صدای بلندش متوقفم کرد:

_مگه من گفتم میتونی بری خانوم بخشی؟

1400/02/01 02:03

???????????????


#پارت170
#پرستار_شیطنت_هایم

با حرص برگشتم سمت، من و ایسگا کرده بود؟؟؟ سوراخای دماغم عین گاوی که پارچه ی قرمز دیده باز و بسته میشد، با پاهایی که روی زمین کوبیده میشد چند قدم بهش نزدیک شدم و جیغ زدم:

_منو اسکول کردی؟ هی برو نرو، بشین پاشو... قضیه چیه؟ از زجر کش کردن اطرافیت لذت میبری؟

بچه ها پشماشو ریخته بود و صاف سر جاشون وایستاده بودن، با چشمای ورقلمبیده زل زده بودن بهم

اِهِمی کردم و قیافمو عادی کردم، فکر کنم زود از کوره در رفتم

قیافش باز برزخی شده بود، از جاش بلند شد و در حالی که با قدمای آروم میومد سمتم رو به بچه ها گفت:

_برید تو اتاقتون، چند تا لباس گرم بذارید کنار، بقیشم خانوم بخشی میاد کمکتون میکنه، فردا راه میوفتیم سمت شمال

بچه ها بدون درک کردن حرفش فقط دوییدن رفتن بالا، خیلی ترسناک شده بود، نگاهی به الهه خاتون کرد که با ترس قدمی عقب رفت، با تته پته گفت:

_من... من میرم پیش ماشالله ببینم کاری نداره

با سرعت نور از در پرید بیرون و من موندم و داریوش جاوید که دست به سینه زل زده بود بهم

آب دهنمو با صدا قورت دادم و مظلومانه گفتم:

_خب منکه داشتم میرفتم

همچنان همونجوری زل زده بود بهم، به در اشاره کردم:

_برم؟

چیزی نگفت، انگشت اشارمو زدم زیر چونم ، مطمعن بودم چشمام الان عین گربه شرک درشت شده:

_نرم؟
++++

1400/02/01 02:04

سلام دوستان خوبم من اثاث کشی کردم وتمام وسایل رو باید بچینم تا چندروز نمیتونم رمان بزارم امیدوارم درکم کنیددوستان

1400/02/02 10:35

???????

1400/02/02 10:35

???????????????


#پارت171
#پرستار_شیطنت_هایم


اخماش کمرنگ شده بود، پوکر فیس صاف ایستادم و نگاش کردم:

_تکلیف منو مشخص کن

نوچی کرد و شقیقه هاشو فشرد:

_ببین سر صبح باید با توعه وزغم سر و کله بزنم، برو بالا کمک بچه ها کن، خودتم وسایلتو بذار کنار که فردا صبح زود راه میوفتیم

به من گفت وزغ؟ وزغ باباته!!!
با تعجب نگاهش کردم، چیزی تو سرش خورده بود؟ داشتم با چشمای گشاد شده نگاهش میکردم که با حرص گفت:

_چیه؟ نکنه ناراحتی که بیرونت نکردم؟

اخم کردم:

_نه فقط واسم عجیبه اینکه آدم بی رحم و سنگدلی مثل شما این لطف بزرگ و در حق بچه هاش بکنه!!

دستشو مشت کرد:

_من آدم سنگدلی نبودم، یکی مثل خودت.. با من کاری کرد که سنگدل بودن و انتخاب کنم، که دیگه اعتماد نکنم، مانع از ضربه خوردنم بشم

زل زدم تو چشماش:

_مشکل دیدت به زندگیه، ولی باید باور کنی که این زندگی کلا توی ریسک خلاصه میشه... هر چقدر از ریسک کردن دوری کنی، همونقدر از زندگی کردن دور میشی

توی سکوت زل زد بهم اومدم برم که با صداش دمه پله ها متوقف شدم:

_در ضمن...

به سمتش برگشتم..:

_دیگه هیچوقت جلوی بچه هام بهم بی احترامی نکن، چون دفعه ی بعد برخورد خوبی باهات نمیکنم

نیشم باز شد:

_ینی اگه جلوی بچه ها نباشه اوکیه؟

1400/02/06 01:39

???????????????


#پارت172
#پرستار_شیطنت_هایم

لبخند خبیثی زد:

_انگار از تنبیه های من همچینم بدت نمیاد

نیشم بسته شد و بهش چشم غره ای رفتم که خندش گرفت، ولی مثل همیشه جلوی خندشو گرفت، به حالت قهر از پله ها رفتم بالا اما وسط راه پشیمون شدم و دوباره دوییدم رفتم پایین و سر میز

با تعجب و تاسف به حرکات تندم که یه اَبَر ساندویچ درست میکردم نگاه میکرد

گاز بزرگی از ساندویچ زدم که با اخم گفت:

_من موندم این همه که میخوری کجا میره!!!

با دهن پر گفتم:

_همون جایی که باید بره

قیافشو جمع کرد و با تاسفی که توی چشماش موج میزد رفت سمت اتاقش

شونه ای بالا انداختم و از پله ها رفتم بالا

دیگه از حال بدم خبری نبود، اَی بابا... خوابم از کلم پرید، ینی جدی جدی میخواد بریم شمال؟! بلاخره حرفام و به پشمش گرفته و تصمیم گرفته عوض بشه؟

در زدم و وارد اتاق سارا شدم که یهو دو تاشون پریدن بغلم، لقمم پرید تو حلقم و به سرفه افتادم


دو تاشون به تکاپو افتادن، قیافم از قرمز به بنفش، و از بنفش داشت به آبی میگرایید

صدرا با اخرین توان میپرید بالا که بزنه تو کمرم، سارا بابا بابا گویان دویید بیرون از اتاق، بین سرفه هام به زور اشاره کردم که برو آب بیار

1400/02/06 01:40

???????????????


#پارت173
#پرستار_شیطنت_هایم


صدرا نگاهی بین منو پارچ آب رد و بدل کرد و بعد رفت پارچ آب و به زور با خودش آورد

منتظر بودم پارچ و بده دستم که با تمام توان آب پارچ و خالی کرد روم

چنان شوکی بهم وارد شد که از سرفه کردن یادم رفت، با نیش باز گفت:

_دیدی خوبت کردم؟

سارا و داریوش رسیدن، با اخم نگاهی به من کع شبیه موش آب کشیده شده بودم و نگاهی به صدرا که با پیروزی بهم نگاه میکرد انداخت گفت:

_باز چه دردسری درست کردید؟

صدرا پارچ و زد زیر بغلشو با پوزخند گفت:

_خودم درستش کردم، لازم نیست شماها کاری بکنید

از حالتش چنان زدم زیر خنده که سرم تیر کشید، سارا پارچ و از زیر بغلش کشید بیرون و سرشو به تاسف تکون داد

داریوشم با لبخند بهمون نگاه میکرد، عجیب بود که لبخند میزد اما ترجیح دادم زیاد بهش خیره نشم، چون قطعا اگه میفهمید متوجه خندش شدم دیگه عمرا لبخند نمیزد

وقتی میخندید دو تا چال عمیق روی لپاش میوفتاد، دلم میخواست بزنم دک و دهنشو خورد کنم که چال گونه داشت

نگاهم به ساندویچم افتاد و بی اراده جیغ زدم:

_ساندویچ عزیزم خیس شد

بچه ها ترسیده بهم نگاه کردن، همه فهمیده بودن سر شکمم با کسی شوخی ندارم

داریوش زیر لب شکمویی حوالم کرد و با همون لبخند رفت، نیشم باز شد... عجیب بود ولی نیشم باز شد از لغبی که بهم داده بود و ناراحت

1400/02/06 01:40

???????????????

#پارت174
#پرستار_شیطنت_هایم

اصلا وقتی از یه آدم سنگی یه خورده احساس میبینی نخداگاه ذوق میکنی، حتی اگه تو خوشحالیش بهت فحش ناموسی بده:/

البته نه دیگه تا اون حد... شایدم تا همون حد... فحشی نثار خودم کردم و رفتم تا دوش بگیرم

***

_نمیشه منم جور کنی بیام؟

_نخیر، تو میای اونجا فضا رو فساد و فحشا بر میداره برای بچه ها خوب نیست

جیغ زد:

_خفه شو، همه که عین تو ماست نیستن... من مخ میزنم

_خاک تو سرت، پس اون سامان و برای روز مبادا در نظر گرفتی و هنوز دست از کارای خفت بارت برنداشتی

با ناز گفت:

_سامان که عشقمه، بقیش فقط شیطونیه

کوسن مبل و پرت کردم سمتش:

_ببین اومدم اون کارت واموندم و بگیرما، سه ساعته وقت منو تلف کردی با خزعبلاتت

رفت توی اتاقش و به حرفم محل نداد، یکم صبر کردم و وقتی دیدم صداش درنمیاد با کنجکاوی از جام بلند شدم و رفتم اتاقش

داشت از بین لباساش، چند تاشو جدا میکرد و توی یه ساک میریخت

یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:

_داری چه غلطی میکنی شیاف؟

با حرص یکی از لباساشو پرت کرد تو صورتم و گفت:

_دارم برای توعه بی چشم و رو لباس جدا میکنم

اخمام و کشیدم تو هم:

_بیخود میکنی، نمیخوام
++++

1400/02/06 01:41

???????????????

#پارت175
#پرستار_شیطنت_هایم

به زور ساک و داد دستم:

_احمق با دو تا مانتو و چند تا لباس میخوای بری اونجا؟

_من همینیم که هستم

ساک و پرت کردم رو تخت، پاشو کوبید رو تخت:

_حالا چی میشع ببریشون؟

_نمیخوام

_اون موقع ها که عمو فریدون زنده بود، هر روز از هم لباس قرض میگرفتیم یادته؟ الان چه فرقی با اون موقع کرده؟

مکث کردم و با چشمای پر شده گفتم:

_الان عمو فریدون زنده نیست، منم لباسی ندارم که برات جبران کنم

خودشم بغض کرد، نشستم روی تخت و اشکای ریختمو پاک کردم، کنارم نشست و دستشو انداخت دور شونم:

_ببخشید که یادت انداختم

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم:

_نه اشکال نداره، به هر حال بابا جونم مرده... این واقعیت تلخ هیچوقت عوض نمیشه

دو تامون عین ماتم زده ها آه کشیدیم، باید میرفتم سر مزارش، همین امروز... وگرنه میمردم، برای عوض کردن جو محکم زد تو بازوم:

_عوضش ماه دیگه میریم با پولات یه عالمه لباس میخریم، بعد من همه لباسارو میارم خونه هر کدوم و پوشیدم زنگ میزنم بیای ببریش

تو همون حالت گریه ناک انگشت وسطمو نشونش دادم که زد زیر خنده و بعد خر ذوق گفت:

_پس میبریشون؟

1400/02/06 01:41

???????????????

#پارت176
#پرستار_شیطنت_هایم


نگاهی با اکراه به ساک انداختم:

_چیکار کنم دیگه، مجبورم

با ذوق نیشگونی از سینم گرفت که جیغم رفت هوا:

_دستای هرزتو دور کن از من، *** سیرتِ شهوت ران

عین بز شروع کرد خندیدن... از جام بلند شدم:

_من دیگه برم

ساک و برداشتم، سنگین بود:

_چه سنگینه، تا خرتناق پرش کردی

_همه چی برات گذاشتم داخلش

از نوشین خدافظی کردم، یکی دو ساعت بیشتر وقت نداشتم تا برم بهشت زهرا، توی راه گوشیم زنگ خورد

با دیدن شماره ی داریوش خان مردد چواب دادم;

_بله؟

با عصبانیت گفت:

_تو کجایی خانوم بخشی؟

پوکر فیس گفتم:

_تو ماشین

یکم مکث کرد و بعد با لحنی که توش تاسف موج میزد گفت:

_آفرین، منظورم اینه که چرا خونه نیستی؟ ما فردا میخوایم راه بیوفتیم ...همه کارای مربوط به بچه هارو انجام دادی که زدی بیرون از خونه؟

لبخند ملیحی زدم:

_نه

کپ کرد، با حرص گفت:

_یعنی دارم فکر میکنم چرا همون موقع که داشتی میرفتی نذاشتم بری

_ممکنه اون لحظه خر مغزتونو گاز زده باشه

_هر جا هستی تا یک ساعت دیگه خونه باش، تکالیف بچه ها انجام بشه امشب

_خودمو زود میرسونم
++++

1400/02/06 01:43

???????????????

#پارت177
#پرستار_شیطنت_هایم


بعد از یه ربع گریه زاری کردن و خالی کردن دلم برگشتم خونه

سارا تکالیفشو انجام داده بود، ولی صدرا لجبازی میکرد... با حرص جیغ زدم:

_چرا نمینویسی؟

پشت چشمی نازک کرد:

_میخوام انرژیم و هدر ندم، فردا عازم سفرم

پوکر فیس نگاهش کردم:

_واسه م. گنده گنده حرف نزن، اگر مشقاتو ننویسی بابات نه تنها نمیبرتمون بیرون... بلکه تمام این چند روز تعطیلی رم کوفتمون میکنه

یکم نگاهم کرد:

_واقعا؟

شونه ای بالا انداختم:

_شک نکن

_ولی من به کلثوم غذا ندادم

_خودم غذا میدم تا وقتی نقاشیتو بکش

باشه ای گفت و رفت سمت کیفش، از اتاقش اومدم بیرون، سارا حمام بود، بعد از اینکه مطمعن شدم چیزی لازم نداره از پله ها پایین رفتم

غذای گربه رو برداشتم و رفتم بیرون از خونه... با دیدن داریوش خان که داشت از ماشین پیاده میشد سلام آرومی گفتم و از کنارش رد شدم

سرد بود، سرم تیر میکشید.. ولی انقدر گشاد بودم که یه کلاه سرم نکردم

با صدای متوقف شدم:

_سرت بهتره؟

در حالی که قیافم از دردش توی هم بود برگشتم سمتش:

_ممنون
++++

1400/02/06 01:43

???????????????

#پارت178
#پرستار_شیطنت_هایم


یکم نگاهم کرد و چشمش به غذای گربه توی دستم که افتاد گفت:

_میخوای به گربه غذا بدی؟

_نه خودم میخوام غذای گربه بخورم، تو خونه روم نمیشد اومدم بیرون

تو نگاهش یه چس نمکِ بی مزه ی خاصی بود، لبخند ملیحمو حفظ کردم و راهمو ادامه دادم

دنبالم راه افتاد سمت پشت خونه و انباری:

_کِی میخوای زبون درازتو که هر دفعه سرتو به باد میده کوتاه کنی؟

در حالی که در انباری رو باز میکردم بی هوا گفتم:

_ دیگه از وقت ختنه کردنش گذشته

با درک مفهوم جمله ای که گفتم پوکر فیس در انباری رو محکم به هم کوبیدم و شوک زده برگشتم سمتش، با دهن باز داشت نگاهم میکرد:

_چرا قبل از حرف زدن فکر نمیکنی که بعدش زرد کنی؟

وقتی دید همچنان دارم نگاهش میکنم، سرشو به تاسف تکون داد و از جلوی در کنارم زد

در و باز کرد و رفت داخل
دنبالش رفتم داخل و سعی کردم به روم نیارم که چی شده، کلثوم با دیدنم دویید اومد سمتم

از شلوارم اویزون شده بود که دست انداختم و از زیر بدنش بلندش کردم

با اخم کمرنگی گفت:

_یادم بنداز وقتی برگشتیم ببرمش پیش دامپزشک، اگر میخواید نگهش دارید

با تعجب بهش نگاه کردم، از داریوش جاوید بعید بود این کنار اومدنا

++++

کسایی که طاقت آنلاین خوندن رمانو ندارن میتونن با پرداخ

1400/02/06 01:44

???????????????

#پارت179
#پرستار_شیطنت_هایم


تا توک زبونم اومد بگم حالا تو چرا دنبال ماتحت من راه افتادی اومدی اینجا!!، اما خودمو نگه داشتم و سرمو به ناز کردن گربه مشغول کردم

یکم توی سکوت تماشام کرد، انگار مردد بود حرفشو بزنه یا نه

_ یه مقدار پول توی کارت بچه ها هست، برو هر چی لازم داری بخر... اون بافت دیگه بیش از حد کهنه شده

خون تو رگام یخ بست
حس کردم تو اون سرما صورتم سرخ و داغ شده از شدت عصبانیت، دستمو مشت کردم... خیلی سعی کردم ولی آخرشم تن صدام بالا رفت :

_به چه حقی منو له میکنی؟ فکر میکنی کی هستی که راجب کهنه یا نو بودن لباس من نظر میدی؟ من صندوق صدقات نیستم که برام دل بسوزونی

بهت زده شد، اما خیلی زود بهت جاشو به عصبانیت داد

یه تای ابروشو برد بالا:

_ لهت کنم؟ چرا فکر میکنی انقدر ارزش داری که به خودم زحمت له کردنتو بدم؟ تو پرستار بچه های منی... با اون لباسای کهنه بگردی آبروی من میره، نمیخوام فردا بچه ها فکر کنن اونقدری دستم به دهنم نمیرسه که یه ظاهر درست برای خدمتکارم ترتیب بدم

دلم میخواست تمام محتویات اون انباری رو بکنم تو دهنش، داد زدم:

_اون آدمایی که من دیدم هیچکدوم مثل تو انقدر عقده ای و ظاهر بین نبودن که به کهنه یا نو بودن لباسای من فکر کنن، واقعا برات متاسفم اقای جاوید، حتی یه نقطه ی مثبت توی اخلاقت نداری

گربه رو روی زمین گذاشتم و بدون توجه به قیافه ی عصبیش از انبار زدم بیرون

دلم میخواست تا میتونستم گریه میکردم

++++

1400/02/06 01:44

???????????????

#پارت180
#پرستار_شیطنت_هایم

ولی دیگه بس بود زر زر کردن، همینطور که نفسای عمیق میکشیدم رفتم داخل خونه

دیگه برخوردی باهاش نداشتم حتی شامم خونه نبود، خداروشکر

الهه خاتون گفت که خیلی عصبی از خونه زده بیرون

ولی دیگه فایده نداشت پشیمونی، اون موقعی که غرور منو زیر پاش به کرد، همون لحظه به خودم قول دادم که در اولین فرصت دهنشو سرویس کنم

.....


فردا صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدیم، چک کردم که برای بچه ها همه چیز رو برداشته باشم

بعد از حاضر کردن صدرا و سر و کله زدن سر پوشیدن کاپشن، بالاخره وقت کردم که خودم هم حاضر شم

چمدون کوچولوعه صدرارو پایین پله ها گذاشتم، سارا خودش ترتیب ساکشو داده بود

رو به سارا گفتم:

_من حاضر شم میام

بدون توجه به داریوش که برای بردن چمدونا میومد از پله‌ها بالا رفتم

صدای دادش از پایین به گوشم رسید:

_زود باش، منتظرن

وقت نبود بخوام لباسای نوشین و امتحان کنم، هر چی دم دستم اومد پوشیدم و ساک کوچیکی که نوشین بهم داده بودم برداشتم

وقتی رفتم پایین نگاهی به سر تا پام انداخت و چیزی نگفت، چیه انتظار داشت بهم بربخورع و روی لباس پوشیدم کار کنم؟؟؟


مالیدی بابا، همه ی سفارشات لازم و به اله ه خاتون کرد و به آقا ماشاالله گوشزد کرد حواسش به در و پیکر خونه باشه

1400/02/06 01:45

???????????????

#پارت181
#پرستار_شیطنت_هایم

یکی نیست بگه اسکول اگه دزد بیاد این پیرمرد بیچاره تا به خودش بجنبه دو تا تقه بهش زدن خونه رو خالی کردن

بچه ها رو سوار ماشین کرد و خودشم سوار شد، مردد وایستاده بودم

کاش میشد با اون یکی ماشین بیام... چرا نمی‌فهمه خوشم نمیاد ازش؟
وقتی دید عین بز را زدم و سوار نمیشم شیشه رو کشید پایین و عصبی گفت:

_زیر لفظی میخوای؟ بشین دیگه منتظرمونن دو ساعته

پوکر فیس نگاش کردم و نشستم، برای الهه خاتون و آقا ماشاالله تا آخرین لحظه که از در بریم بیرون و پشت سرمون آب بریزن دست تکون می‌دادم

باهاشون اول جاده چالوس قرار گذاشت، وقتی رسیدیم ماشین و کناری زد و پیاده شد

مردد بودم پیاده بشم یا نه، که وقتی دیدم ماریا پیاده شده مجبور شدم پیاده شم، به هم دست دادیم،‌ نیششو باز کرد:

_چجوری راضیش کردی؟

شونه ای بالا انداختم:

_احتمال میدم تازه سیکل قاعدگیشو گذرونده و حالش خوبه، چون من کار خاصی نکردم

اشاره ای به سرم کرد و با تعجب گفت:

_پیشونیت چرا کبوده؟

داشتم توضیح میدادم که از پله ها افتادم که یهو علیسان از پشت سر ماریا چنان پخی کرد که دو تامون یه جیغ بنفش کشیدیم، ماریا کیفشو ناخداگاه کوبید وسط پای علیسان و جیغ زد:

_چخهههه، نره خر

1400/02/06 01:45

???????????????


#پارت182
#پرستار_شیطنت_هایم

پقی زدم زیر خنده علیسان با قیافه ی سرخ شده پاهاشو چفت کرده بود و نگاهش بین من و ماریا در رفت و آمد بود

رو به ماریا که با نیش باز و خجالت زده بهش نگاه میکرد گفتم:

_گفته بودی از این بلاها زیاد سرش آوردی

سرشو تکون داد و مظلومانه به علی گفت:

_ولی این یکی واقعا ناخواسته بود گوریل جونم، بدنم واکنش تدافعی نشون داد

علیسان با شیطنت گفت:

_یهو دیدی بدن منم واکنش تهاجمی نشون داد ها

و به پایین تنش با چشم اشاره زد، سکوت برقرار شد، خاک بر سر بی تربیت

ناخداگاه برگشتم و پوکر فیس به داریوش نگاه کردم، در کمال تعجب اونم پوکر فیس به من نگاه میکرد

دو تامون هم زمان با هول به آسمون زل زدیم، خاک بر سرم همین مونده روش تو اینجور مسائلم با من باز بشه، فردا میگه زبون درازی میکنی؟ الان منم درازمو تو زبونت میکنم

ماریا ریز ریز داشت برای علیسان خط و نشون میکشید
علیسان رو به داریوش گفت:

_ما صبحاته نخوردیم موافق باشی یه جا توی راه میشناسم املتاش حرف نداره، وایستیم یه شکمی سیر کنیم بعد راه بیوفتیم

داریوش نگاهی به بچه ها که تو ماشین خوابشون برده بود انداخت و گفت:

_چقدر مونده برسیم؟

_نیم ساعت

سوار ماشین شدیم، اومدم در و ببندم که با اخم نگاهی به بچه ها انداخت و اشاره کرد اروم

++++

1400/02/06 01:46

???????????????


#پارت183
#پرستار_شیطنت_هایم

تا جایی که تونستم در و آروم بستم

نگاهی به نین رخ مردونش انداختم، چشماش تو این آفتاب صبحگاهی بیشتر به سبز میزد

همیشه یه ته ریش مرتب داشت که خیلی به صورت استخونی و زاویه دارش میومد

ناخداگاه لبخند اومده بود رو لبم و با نیش باز زل زده بودم بهش، خاک بر سرت، چرا وقتی با مهربونی انقدر جذاب میشی همش سنگ دل و یوبسی؟


_میخوای تا برسیم همینجوری عین هویچ زل بزنی بهم؟

به خودم اومدم و لبخند از روی لبم رفت، بیا اِنا... گفتم این آدم نیست، با حرص گفتم:

_بلاخره آقای جاوید آدم وقتی از یه ربات احساسات انسانی ببینه مات میمونه

پوزخندی زد و دنده رو جا به جا کرد، بارم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

_پس من یه رباتم؟

مثل خودش پوزخند زدم:


_یه چیزی بدتر از ربات، اون لاقل اگر مهربونی و انسانیت و یاد نداره، خورد کردن و زیر پا گذاشتن غرور آدما هم براش معنی ای نداره

چنان نگاهی بهم انداخت که گلاب به روتون شلوارمو زرد کردم، ناخداگاه نیشمو باز کردم

اومد بهم بتوپه که با دیدن قیافم شوکه شد و هیچی نگفت

++++

1400/02/06 01:48

?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?

#پارت184
#پرستار_شیطنت_هایم


قشنگ تو چشماش گیر عجب خری افتادم و میدیدم

شروع کردم با نوشین اسمس بازی کردن، تمام مدت سرم تو گوشی بود و حواسم به داریوش خان نبود، وقتی ماشین پارک شد سرم و اوردم بالا

نگاهی به دور و برم انداختم، جلوی چند تا رستوران بین راهی نگه داشت

برگشت سمتم:

_بچه هارو بیدار کن، بیاید

ریموت ماشین و داد دستم و خودشو پیاده شد، آروم بچه هارو پیاده کردم و ریموتو زدم، ماریا در حالی که درسا دست راستشو دلسا دست چپشو گرفته بود منتظر بود

بهش لبخندی زدم و همراه با هم رفتیم تو رستوران

روی یکی از تختا نشستیم، لنگامو از لب تخت اویزون کردم که بچه ها راحت بشینن

تو اون هیری ویری متوجه شدم یه جمع پسر اونطرف زل زدن بهم و ریز ریز میخندن

نکنه خشتکم پارست؟ نکنه دکمه هام بازه گردوهام افتادن بیرون؟

سریع نگاهی به خودم انداختم، نه مثل اینکه چیزی نبود، دوباره نگاهشون کردم، هنوز زل زده بودن بهم

اسکولا، برید خداتونو شکر کلید الان نمیتونم پاشم بیاد دهنتونو جر بدم

بدون اینکه دوباره بهشون نگاه کنم رومو برگردوندم
دوباره صدای خندشون بلند شد

متوجه شدم جاویدم زل زده بهشون

1400/02/06 01:49

?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?

#پارت185
#پرستار_شیطنت_هایم

با اخم نگاهی به من انداخت، شونه ای بالا انداختم، هیچی نگفت و نشست

یه صبحانه ی کامل سفارش دادن، احساس خوبی نداشتم، حس میکردم در حالی که هیچ نسبتی باهاشون ندارم سر بارشونم

اشتهام کور شده بود، هنوز صدای خنده های اون پسرا میومد

علیسان نکاهی بهشون انداخت و با اخم گفت:

_اینا به چی میخندن؟

ماریا نیم نگاهی بهشون انداخت و در حالی که سعی میکرد نمکدونو از دست دلسا بگیره گفت:

_چصخلن ولشون کن

همچنان دوتاشون عین سگ زل زده بودن به اون پسرا، اخ جون دعوا، داشتم دعا میکردم دعوا بشه یکم بخندیم که اون 4 تا پسر بلند شدن رفتن

خاک بر سرا، دعوا نکرده کجا میرید؟

صدرا با حرص پا شد از تخت بره پایین، دستشو گرفتم:

_وا کجا میری؟

داد زد:

_بذار برم حقشونو بکنم تو دهنشون بی ناموسارو

همه با چشمای درشت شده و دهن باز نگاهش کردیم، وقتی دید زل زدیم بهش مظلومانه نگاهمون کرد، داریوش تشر زد:

_این چه طرز صحبت کردنه، صد دفعه بهت نگفتم درست صحبت کن

سرشو انداخت پایین و با لبای برچیده گفت:

_خب به ماهرو جونم میخندیدن

نیشم باز شد و یه ماچ گنده از لپش

1400/02/06 01:49

?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?


#پارت186
#پرستار_شیطنت_هایم


همه زدن زیر خنده، حجم سنگینی از عذاب وجدان رو دوشم بود که سربارشونم

ولی هیچی مانع اینکه تا ته املت و نخورم نمیشد، تهش با شکم باد کرده تکیه دادم به لبه ی تخت

علیسان با خنده گفت:

_ماهرو عمو، اگه سیر نشدی بازم بگم بیارن برات

داشتم شکمم و میمالیدم که با این حرفش سریع سرمو اوردم بالا و پوکر فیس نگاهشون کردم، دوباره همشون زدن زیر خنده

هر هر هر، بی تربیتا... تنها کسی که کلا نمیخندید داریوش خان بود، که با یه نگاه بی حس دور و اطراف و نگاه میکرد

علیسان زد رو شونش:

_داداش توام بخند، کنتور نمیندازه

داریوش چپ چپ نگاش کرد، صدرا بازومو کشید:

_من خوابم میاد

به چشمای سرخ شدش نگاه کردم و در حالی که تو دلم قربون صدقش میرفتم رو به داریوش گفتم:

_اقای جاوید لطفا ریموتو بدید، صدرا خوابشمیاد ببرمش تو ماشین

ماریا با اخم تشر زد:

_اقای جاوید و لطفا و فلان نداریم، نیومدی جلسه اداری که، اومدیم مسافرت، اینجا فعل جمع و فامیل معنی نداره

پوکر فیس نگاهش کردم و با چشمام اشاره کردم شعر تفت نده:

_به هر حال من برای ایشون کار میکنم

بعد یه چشم غره رفتم که خندش گرفت

1400/02/06 01:51

?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?❤️?


#پارت187
#پرستار_شیطنت_هایم


داریوش خم شد و ریموتو به سمتم گرفت، نیم نگاهی به ماریا کرد و بعد زل زد تو چشمام

با لحن سردی گفت:

_بهتره که یه سری چیزا رعایت بشه و هر *** حد خودشو بدونه

قشنگ منظورش این بود که تو در حدی نیستی که با من صمیمی بشی، غرورم برای هزارمین بار توسط این بوزینه شکسته شده بود

ماریا و علیسان وا رفته نگاهمون کردن، خشک شده تو جام زل زده بودم به چشمای سبز بی احساسش

کلید و ازش گرفتم و لبخند بی حسی زدم:

_منم با هر *** و ناکسی صمیمی نمیشم اقای جاوید، خوشبختانه یاد گرفتم با صمیمی شدن با هر کسی، ارزشمو در حد اون پایین نیارم

صدرارو بغل کردم و در مقابل چشمای مبهوت مونده اون دو تا و نگاه حرص زده ی داریوش خان از رستوران بیرون رفتم

ریموتو زدم و کمک کردم صدرا سوار بشه، تو همون هیری ویری متوجه اون 4 تا پسر توی کافه شدم

با دیدن من دوباره زدن زیر خنده، صدرارو سوار ماشین کردم و لبخندی بهش زدم:

_بشین اینجا من برم دو کلوم با اون 4 تا شغال حرف بزنم

صدرا انگار قرار یه فیلم اکشن هیجانی براش پخش با ذوق سرشو تکون داد و از بین صندلیا اومد جلو

در و بستم و با یه لبخند ملیح رفتم سمتشون، وقتی دیدن دارم میرم سمتشون خندشون قطع شد

یکیشون زد به بازوی کناریش:

_سروش کراشت مثل اینکه نخ و گرفته

1400/02/06 01:52