282 عضو
شما اسماتونو به من بگید.همه ی بچه ها اسمشان را گفتند.بعضی لقب داشتند و لقبشان را می گفتند.لقب ها خنده دار و جالب بودند و وقتی از آن ها دلیلشان را می پرسیدم با شنیدنش از خنده دلم درد می گرفت. مثلا اسم نماینده سارا بود ولی بچه ها به او لقب ابزار همه کاره را داده بودند.دلیلش را هم یکی از بچه ها با حالتی عاقل اندر سفیه توضیح داد:- آخه می دونید خانوم صارمی...فکر کنم تو همین چند دقیقه فهمیدید اگه این نباشه کلاس شروع نمیشه که بخواد اداره بشه و بچرخه.کلا همه چی به هم می ریزه.گچ می خوان این میره میاره.کپی میخوان بگیرن این میره.دستمال میخوان صندلی رو که من با کفش لگدش کردم تمیزش کنن این میره.میخوان چیزی پای تخته بنویسن حال ندارن این میره.میخوان یکی از بچه ها کنفرانس بده این میره.میخوان داوطلب بپرسن این میره.خلاصه بازم هست ولی وقت نمیشه بگم.بیچاره سارا!وقتی دوستش این ها را می گفت،سارا لبخند روی لبش بود و به نظر نمی آمد از این حرف ها ناراحت بشود.یک تکه گچ سفید برداشتم و شروع به نوشتن پای تخته کردم.پچ پچ بچه ها به گوشم رسید و بعد از آن کلاس منفجر شد.در حالی که خودم هم نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم به سمتشان برگشتم و پرسیدم:- چی شد؟نماینده در حالی که بریده بریده حرف می زد گفت:- آخه آقای شایسته با خودشون دستکش میارن و وقتایی هم که ندارن از من میخوان برم آزمایشگاه بگیرم.تازه بعدشم فوت می کنن گچو.خیلی خنده داره.خاک بر سرت پرهام با این حرکات لوست!درس را سریع و به روشی که خودم یاد گرفته بودم برایشان توضیح دادم.در طول دوران مدرسه ام هیچ وقت طبق راه معلم ها پیش نرفتم.همیشه از خودم روش های جدید اختراع می کردم و طوری که دلم می خواست همه چیز ار یاد می گرفتم.از بسته و محدود بودن،حتی در درس خواندن،متنفر بودم و حس خفگی به من دست می داد...حالا چه شده بودم؟!بچه ها واقعا خوب بودند.اذیت نکردند و موقع درس دادن ساکت ماندند ولی وقتی می خواستند تمرین ها را حل کنند خیلی شیطنت می کردند.یکی از بچه ها از ردیف سمت راست یک گلوله ی کاغذی بزرگ به سمت ردیف سمت چپ پرت کرد.گلوله به یک دختر عینکی خورد و عینکش را کج کرد.با حرص برگشت و به پرتاب کننده چشم غره رفت.با خنده ی کنترل شده ای گفتم:- بچه ها من با شیطنت بی سر و صدا مخالف نیستم ولی مراقب چشمای همدیگه باشید!با جدیت گفتند:- چشم.نماینده که تنها کسی بود که هم تمرین هایش را حل کرده بود و هم با بچه ها به پرتاب کاغذ مشغول بود گفت:- اسم این کار جنگ کاغذیه.آقای شایسته تا وقتی که زیاد شدید نشه چیزی نمیگن.یکی دیگر از بچه ها با خنده گفت:- یه بار داشتیم پرت می کردیم
1400/03/04 15:50یکیش خورد تو کله ی آقای شایسته.برگشتن ریلکس نگاهمون کردن و گفتن کی بود؟این نماینده هم که فدایی...گفت من بودم.آقای شایسته ام یهو تعجب کرد گفت تو؟از تو که بعیده.ولی فکر کنم فهمید که گردن خودش انداخته.برگشت جدی گفت که می دونم تو نبودی ولی برای این که یاد بگیری کارای اشتباه دوستاتو گردن نگیری تنبیهت می کنم.برداشت تخته پاک کن رو با قمقمه آب یکی از بچه ها خیس خیس کرد خیلی ریلکس کشید رو کل تخته.بعدم گفت پاشو تمیز کن تخته رو.باید مثل آینه شه قبل از این که زنگ بخوره.خلاصه این بدبخت اون روز از کت و کول افتاد ولی دم نزد.خدایی خیلی با مرامه!سارا با ناراحتی گفت:- خیلی خجالت کشیدم اون روز.ولی چه میشه کرد،شماها نشونه گیریتون در حد موش کوره!
کلاس پیش ها تمام شد و کلاس سوم ها و دوم ها هم گذشت.باید اعتراف می کردم که آن روز خیلی به من خوش گذشت.از بچگی عاشق درسی دادن بودم ولی تا به حال این قدر جدی امتحانش نکرده بودم.زنگ چهارم فرا رسید و به کلاس اول ها رفتم.آن ها از پیش ها ساکت تر و کم جنب و جوش تر بودند؛در واقع می شد گفت که اصلا حرکتی نمی کردند.با این حال درس هم نمی خواندند و در هپروت بودند؛ساکت می نشستند و یا نقاشی می کشیدند یا آه!اولش فکر کردم که به خاطر خستگی ناشی از چهار زنگ پیش است که این طور ساکتند ولی انگار همیشه این طور بودند.تنها بچه ای که به نظر هشیار می رسید رها بود؛صاف نشسته بود و ساکت به من گوش می کرد.با این حال او هم هیچ حرکتی جز نگاه کردن مستقیم و گوش دادن انجام نمی داد.نیم ساعت به پایان زنگ مانده بود که کار درس دادن تمام شد.می خواستم بگویم تمرین هایشان را حل کنند که با دیدن چهره شان انرژی ام ته کشید.خودم را روی صندلی ام پرت کردم و با صدای بلندی گفتم:-خوبید؟همه از جا پریدند و مات نگاهم کردند.یکی از بچه ها که میز دوم بود با جدیت گفت:- ما همه ی درسو گوش دادیم و ....با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم:- من به درس کاری ندارم.گرچه مطمئنم از اون هم چیز به خصوصی نفهمیدید.من به صورتاتون و حالتتون کار دارم.این چه وضعشه؟یکی با نیشخند گفت:- چی چه وضعشه؟کلافه گفتم:- از اول کلاس مات نشستید به تخته یا دفترتون خیره شدید.کار خاصی انجام نمی دید و به حرفای منم گوش نمی کنید.حالا اینا مهم نیستن....مهم اینه که تلاشی برای به هم ریختن کلاس یا شیطنت کردن انجام نمی دید!-شما دلتون میخواد ما کلاسو رو سرتون خراب کنیم؟- این کار بهتر از ساکت نشستنه!بچه ها نگاهم کردند.- مشکلی توی این کلاس هست؟اگه آره بهم بگید.-راستش ما یکم بی حالیم.خسته شدیم از بس درس خوندیم و هیچی نشد.بازم هر هفته سر صف بقیه کلاسا و پایه
ها رو تو سرمون می کوبن.بچه هام بی بخار شدن و حال نفس کشیدنم ندارن بزنم به تخته...***این کلاس چقدر مشکل و ناراحتی داشت!نیم ساعت آخر را به حرف زدن با آن ها،پرسیدن مشکلاتشان و حل کردن آن ها گذراندم.خوشحال بودم که بچه ها راضی تر به نظر می رسیدند.واقعا ناراحت شده بودم وقتی می دیدم کسانی که مشخصه شان باید جنب و جوش و شیطنت داشته باشند از من هم ساکت ترند.در راه خانه بودم که پرهام دوباره زنگ زد.به خشکی گفتم:- چیه؟از خنده منفجر شد:- خوش گذشت؟لبخندی از یادآوری چهار زنگ روی لب هایم نشست ولی با جدیت گفتم:- حرف نزن پری.دارم برات.یه زنگ؟حل تمرین؟- خب حالا خون خودتو کثیف نکن بیا اینجا.- خسته ام میخوام برم خونه.با قاطعیت گفت:- وقتی میگم بیا اینجا یعنی بیا اینجا.فرازم هست هـــــــــــــا.صدای قهقهه ی آرمان را شنیدم.آمدم حرف بزنم که پرهام سریع گفت:- پس منتظرتیم.بای بای.قطع کرد.گوشی را روی صندلی کمک راننده پرت کردم و با عصبانیت دنده عوض کردم.به خانه شان که رسیدم کوله ام را برداشتم و گوشی ام را در جیب شلوارم گذاشتم.از ماشین پیاده شدم و زنگ در را زدم.دکمه ی آسانسور را زدم و منتظر ماندم.هر چه صبر کردم آسانسور پایین نیامد.آه سوزناکی کشیدم و پایم را روی اولین پله گذاشتم.باید سیزده طبقه بالا می رفتم....به طبقه هفتم که رسیدم دیگر نفسم در نمی آمد.روی پله ها نشستم و زیر لب هر چه فحش بلد بودم نثار روح پرهام و آسانسور کردم.وقتی حالم بهتر شد بلند شدم و دوباره بالا رفتم.به طبقه ی سیزدهم که رسیدم فراز مقابلم سبز شد.احساسات جدیدی در حال شکل گرفتن در من بودند؛تپش قلب به هنگام دیدن او،دلتنگی برایش،قربان صدقه رفتنش در دلم بی آن که متوجه باشم...بی اراده لبخندی زدم و نفس نفس زنان گفتم:- به پرهام بگو مراقب خودش باشه.فراز با نگرانی نگاهم کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت:- خوبی؟مکثی کرد و سپس با ناباوری و عصبانیت گفت:- همه طبقه ها رو با پله بالا اومدی؟سرم را تکان دادم.دهانش را باز کرد تا با عصبانیت چیزی بگوید که منصرف شد.بالا را نگاه کرد.وقتی خواستم نگاهش را دنبال کنم با دو دستش صورتم را قاب گرفت و با دستپاچگی گفت:- ام...چیزه صنم...ابروهایم بالا پریدند و دهانم باز ماند.این فراز بود که نمی دانست چه بگوید؟...و مهم تر این که...این فراز بود که این همه با احساس به چشمان من نگاه می کرد و نگاه سردش را نداشت؟آب دهانم را قورت دادم و خیره نگاهش کردم.قدرت حرف زدن نداشتم.چه می گفتم؟او می خواست حرف بزند.نفس عمیقی کشید و با زمزمه ای که تنها من می شنیدم گفت:- صنم من ازت خوشم میاد.چشمانم گرد شدند و قلبم برای لحظه ای از حرکت
1400/03/04 15:50ایستاد.به خودم گفتم:شنیدی چی گفت؟....اون چی گفت؟مستقیم در چشمانم نگاه می کرد و صورتش فاصله زیادی با صورتم نداشت.تازه داشتم رنگ آبی روشن نهفته در چشمانش را کشف می کردم.چشمانش بر عکس همیشه توفانی نبودند و برق می زدند...مثل روزی ابری که خورشید در آن می درخشید...لب هایم را با زبانم خیس کردم به آرامی گفتم:- دقیقا از چیِ من خوشت میاد و چرا؟جا خورد و کمی سرش را عقب برد.انتظار چنین سوالی را نداشت.با همان صدای زمزمه مانند گفت:- این که ازت خوشم اومده دلیل نمی خواد.من از هر چیزی که تو داری و هر کی که هستی خوشم میاد.از تو،صنم...ازت می خوام...ازت می خوام...مشتاقانه به لب هایش خیره شده و منتظر ادامه ی جمله اش بودم.درست در لحظه ای که داشتم به طور کامل در چشمانش غرق می شدم صدای بلندی از بالا گفت:- بیاید بالا مفسد ها.صدای طبق معمول پر از خنده ی آرمان بود.فراز مرا رها کرد و کلافه پوفی کرد.زیر لب گفت:- بریم بالا.از دست آرمان عصبانی بودم که در چنین موقعیتی مزاحم شده بود.فراز از من چه می خواست؟صدایی در درونم گفت:شاید همونی که تو می خوای.به او پرخاش کردم:و من چی می خوام؟تو از کجا می دونی من چی می خوام؟گفت:خودت خوب می دونی چی می خوای ولی انکار می کنی.بعدشم از من می پرسی از کجا می دونم؟!رسما دیوانه شده بودم.با خودم بحث و کل کل می کردم!به دنبال فراز از پله ها بالا رفتم و بعد از در آوردن کفش هایم،از در نیمه باز خانه نیکان و پرهام که فراز قبلا از آن رد شده بود،وارد خانه شدم.بلافاصله بعد از این که وارد شدم مایع خنک و کف مانندی به سمت صورتم پرتاب شد.دستانم را جلوی صورتم گرفتم و آن ها به دستانم چسبیدند.صدای جیغ آرمیتا آمد:-آرمان نکن خره!تو صورتش نزن.آرمان با خنده گفت:- معلوم نبود با فراز اون پایین داشتن چه کار می کردن.می خوام صورتشو از نجاست گناه پاک کنم.برف شادی لوح وجودیشو سفید می کنه چون فراز قهوه ایش کرده!صدای قهقهه پرهام به گوش رسید.موفق شدم برف ها را از صورتم پاک کنم و صورت سرخ شده از حرف های آرمانم رابا برف شادی توجیه کنم!چشمانم را باز کردم و خواستم حرف بزنم که با دیدن صحنه ی مقابلم دهانم باز ماند.
- چطوره؟کل خانه شان را تزئین کرده بودند.روی زمین و دیوار ها پر از بادکنک های کوچک و بزرگ بود.گلویم خشک شده بود.با صای خشداری گفتم:- خبریه؟فراز پوفی کرد و گفت:- تولدته صنم.دهانم باز ماند.امسال سال اولی بود که تولدم را فراموش کرده بودم!هر سال از دو ماه پیش از تولدم روز شماری می کردم.شصت روز مونده....چهل و هشت روز مونده....بیست و چهار روز مونده....-ام...خوب خیلی عالیه...من یکم...یکم شوکه شدم چون...یادم نبود
و....ممنونم.نیکان تیشرت و شلوار لی سفید تنش بود.آرمیتا ساپورت مشکی و تونیک قرمز پوشیده بود.آرمان و پرهام هم انگار مشغول تماشای فوتبال بودند و فراز نسبت به آن ها خیلی مرتب تر و جنتلمن تر بود.- آترین کو؟آرمان با جدیت گفت:- فرستادیمش پی نخود سیاه.اینجا جاش نبود.اخم کردم و گفتم:- دلم می خواست ببینمش.آرمیتا با لحن بامزه ای گفت:- خوب حالا...انگار چه تحفه ایه!پرهام با جدیت گفت:-هوی...بچه ی منه ها!نیکان با خنده گفت:- کیک گند خورده بود توش.آرمان روش برف شادی زده بود.مجبور شدیم آسانسورو بالا نگه داریم که پایین نیاد و تو دیر تر برسی.تازه بعدشم فرازو فرستادیم تا معطلت کنه.گفتیم سرتو گرم کنه.بهت زده به فراز خیره شدم.یعنی برای گرم کردن سر من آن حرف ها را زده بود؟اگر این طور بود...احساس می کردم از بالای یک پتگاه به پایین پرت می شوم....نفسم سنگین شده بود...با این حال خودم را جمع و جور کردم و بی توجه به نگاه نگران فراز گفتم:- خوب سرمو گرم کرد....آن روز خیلی خوب بود...گرچه خسته بودم و مواجهه با فراز انرژیم را تمام کرده و باعث شده بود به طور عجیبی بلرزم و سردم باشد.تا به حال با پسری برخورد این شکلی نداشتم.یک بار خواستگار داشتم ولی سر به زیر و خیلی مذهبی بود و این طور معذبم نکرده بود.در واقع من هیچ برخوردی با پسر ها نداشتم.شاید اگر این قدر بی تجربه نبودم زود فراز را باور نمی کردم.چقدر *** بودم...او فقط می خواست سرم را گرم کند ولی برترین روش ممکن را انتخاب کرده بود.از آن روز احساس می کردن قسمتی از وجودم گم شده...گیج بودم ولی به طرز عجیبی ناراحت نبودم.مثل آدم زخمی ای که هنوز داغ است و درد زخمش را حس نمی کند...سه روز بود که بعد از تولدم با بچه ها برخوردی نداشتم.دلم نمی خواست به طور اتفاقی با فراز رو به رو شوم.نمی دانستم چه مرگم است...دوستش داشتم؟اگر داشتم باید قلبم می شکست ولی چرا چیزی حس نمی کردم؟!اگر هم نداشتم پس چرا گیج و تهی بودم؟باید بی تفاوت از این قضیه می گذشتم!باید چه کار می کردم؟***وسایلم را جمع کردم و به پاتوق رفتم.شب ها خواب نداشتم.تمام مدت می نشستم و تا مرز منفجر شدن مغزم فکر می کردم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم.برای عوض شدن حال و هوایم کوله ام را پر از خوردنی کردم و لباس های راحتی پوشیدم و با ماشین،نه با موتور،به پاتوق رفتم.واقعا دلم می خواست از این همه فکر و خیال رها شوم.خسته شدم بودم از بس در ذهنم داستان ساخته و توجیه کرده بودم...دلم می خواست کمی آرامش داشته باشم....دلم می خواست این همه تنهایی تمام شود....
خودم را روی چمن ها پرت کردم و چشمانم را به خاطر نوری که از میان درخت ها به می تابید
بستم.عضلات منقبضم را شل کردم تا کمی آرام شوم.آن قدر آن چند روز اخم کرده بودم که فکر می کردم پیشانی ام خط افتاده است.صدای ضعیفش روی اعصابم خط انداخت و هم زمان قلبم را از حرکت ایستاند:- صنم؟چشمانم را برای لحظه ای روی هم فشردم.یه ثانیه همک نمی شد از دست خودش یا فکرش آزاد باشم؟سر جایم نشستم و بعد از چند نفس عمیق چشمانم را باز کردم.مقابلم نشسته و به درختی تکیه داده بود.مثل ملاقات های اولمان کلاه آبی رنگی روی سرش بود.با حرص گفتم:
1400/03/04 15:50???????????????
#پارت218
#پرستار_شیطنت_هایم
ماریا در حالی که دست و پام و چک میکرد گفت:
_آسیب جدی که ندیدی؟
از تعجب سکوت کرده بودم، دنیا که دید هیچی نمیگم محکم کوبید تو صورتش و جیغ زد:
_خدا مرگم بده، بکارتشو از دست داده
صورتم و جمع کردم :
_خفه شو پاچه پاره ی بی تربیت
بهم اشاره کرد:
_بیا، اینام عوارضشه
سارا و صدرارو بغل کردم، صدرا با ترس گفت:
_خیلی اذیتت کرد بابایی؟
سرمو به معنیه نه تکون دادم:
_نه بابا، باباتون جرعت نمیکنه منو اذیت کنه، فقط هارت و پورت میکنه
سارا بوسم کرد:
_خیلی نگرانت بودم، فکر کردم دیگه نمیبینمت
صدرا سرشو تند تند تکون داد:
_منم فکر کردم منم فکر کردم
خندیدم و بوسشون کردم، یهو صدرا خودشو از بغلم کشید بیرونو یه نگاهی به هممون انداخت، بعد با همون حالت متفکر معروفش زل زد بهم:
_بکارت چیه؟
???????????????
#پارت219
#پرستار_شیطنت_هایم
نیم نگاهی به دنیا انداختم، دست صدرارو گرفت و با لحن خبیثی گفت:
_بیا بریم تو اتاق خاله بهت توضیح بدم
صدرا دستشو کشید و با ترس گفت:
_نه نمیخوام بدونم
دنیا سرشو با رضایت تکون داد:
_آفرین خاله
صدرا با حرص رو به من گفت:
_اصلا ازین خانومه خوشم نمیاد، شبیه جادوگر شهر اُزه
صدای خنده ی جمعی که داشتن میرفتن بشینن بلند شد
سارا با حرص گفت:
_ دو دیقه زبون به دهن بگیری بد نیست آقا صدرا
دنیا یکی زد رو سر آزیتا و اشاره ای به سارا کرد:
_ببین این بچه از تو شعورش بیشتره، اگه یه ذره از منش و رفتار این بچه رو داشتی پشمات از بغل شورتت نمیزد بیرون و تا الان عروس شده بودی
واقعا نمونه ی بارز یه آدم بی چاک و دهن بود دنیا، ولی بامزه بود:/
ماریا سرفه ی مصلحتی کرد:
_دنیا خفه شو
دلسا دست صدرارو کشید و بردش تو اتاق
رو کردم به ماریا:
_این بچت آخر پسر مارو منحرف میکنه برو بردار بیارشون بیرون
کسا
???????????????
#پارت220
#پرستار_شیطنت_هایم
استغفرالله ی گفت و ضربه ای به پای دنیا زد:
_همش تقصیر توعه، انقدر بی چاک و دهنی بچه های مارم از راه به در کردی
در حالی که پاشو میمالید عصبی گفت:
_ تو اگه بادکنکای جلوگیریتو از جلو دست جمع میکردی که این بچه نبینه تمایل به شوهر کردن پیدا نمیکرد تو دو سه سالگی
آزیتا هینی کشید و ماریا دم پاییشو پرت کرد سمت دنیا، منم که تو این چند ساعت عادت کرده بودم به این حرفای دنیا، عکس العمل خاصی نشون ندادم
خداروشکر که پسرا سرشون با ps4 سپهر گرم بود و به آبرو ریزیای ما توجهی نداشتن
****
شب شده بود و داشتیم آماده میشدیم که بریم کنار دریا، ویلا فاصله ی زیادی با دریا نداشت و طبق توافقی که با بچه ها کردیم قرار شد هر کی یه تیکه وسیله برداره و پیاده بریم
جاوید هنوز نیومده بود، سارا چند بار سداغ باباشو گرفته بود و آخر طاقت نیاورد:
_ماهرو جون میشه به بابایی زنگ بزنی ببنی کجاست؟
_میخوای خودت بپرسی؟
با تردید و دو دلی نگاهم کرد، لبخندی زدم:
_قرار شد مهربون باشیم تا مهربونی رو یادش بیاد
لبخندی زد:
_باشه
شماره ی جاوید و گرفتم و گوشی رو دادم به سارا، اولش با ترس سلام کرد و بعد انگار که خیالش راحت شد قرار نیست پاچشو بگیره با ذوق گفت که زودتر بیاد که بریم کنار دریا
???????????????
#پارت221
#پرستار_شیطنت_هایم
بعد از قط کردن گوشی چشماش چراغونی بود
نگا نگا مرتیکه ی قرمساق این بچه رو عقده ای کرده که به یه برخورد عادیش انقدر ذوق میکنه، با ذوق بالا پرید و گفت:
_بابایی گفت تا دو دقیقه ی دیگه میاد
سرمو تکون دادم:
_خوبه
سینا در حالی که بع زور بار و بندیل دنیارم برمیداشت گفت:
_چی شد؟ حضرت آقا تشریف نحسشو میاره یا باید منتظر بمونیم؟
نیشمو باز کردم، خوبه که همه میدونن چقدر گند اخلاقه:
_میاد الان
دقیقا دو دیقه بعد خونه بود، تا وارد شد علیسان دو سه تا پتو و زنبیل و به زور تو بغلش جا کرد:
_قربون دستت داداش، زحمت اینام با تو دیگه
یه تای ابروشو داد بالا و چیزی نگفت، داشتم نگاهش میکردم که یهو برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد، دیگه برای اینکه رومو برگردونم دیر شده بود
ناخداگاه نیشمو عین خر باز کردم و سری براش تکون دادم که چشماش از حدقه زد بیرون، خاک تو سر ضایعت ماهرو
هیچی حالیت نیست، فقط قد دراز کردی
ماریا بی حوصله گفت:
_بریم دیگه اه، چیکار میکنید دو ساعت
???????????????
#پارت222
#پرستار_شیطنت_هایم
با تشری که زد همه راه افتادن، با یه دستم دست صدرارو گرفتم و با دست دیگم زنبیلی که توش ژل آتش زا و کتری بود
پالتوی گرم نارنجی رنگ نوشین و با یه شال بافت مشکی ست کرده بودم و نیم بوت های شتری رنگ و شلوار مشکی
صدرا بازیگوشی میکرد:
_آروم بگیر صدرا خطرناکه
لب برچید، اومدم چیزی بگم که سبد از دستم کشیده شد، با تعجب به داریوش نگاه کردم، اشاره ای به صدرا کرد و گفت:
_تو مراقب بچه ها باش، من میارم
این میزان شعور و معرفت از این غول بیابونی بعید بود، سرمو تکون دادم و ممنونی گفتم
صدرا با حرص گفت:
_اصن چرا دست سارارو نمیگیری؟
اشاره ای به سارا که دست علیسان و گرفته بود کردم:
_ببین سارا دست عمو علی رو گرفته
_منم میخوام دست عمو علی رو بگیرم
با اون یکی دستشم دلسارو بغل کرده بود، مگه بره دستَشو بگیره
استغفرالله... سارارو صدا زدم، بدو اومد کنارم:
_بله ماهرو جون؟
اومدم چیزی بگم که دنیا پتو هارو انداخت زمین و جیغ زد:
_جونم دریااا
اصلا حواسم نبود که رسیدیم
???????????????
#پارت223
#پرستار_شیطنت_هایم
خر پر نمیزد، فضا هم خیلی تاریک بود و دریارو ترسناک میکرد
البته که من دلم میخواست تنها باشم، دراز بکشم روی شنا و از تاریکی و صدای موج لذت ببرم
صدرا دستمو کشید:
_بریم دریا بریم دریا
از ذوقش منم به وجد اومدم و دست سارارو گرفتم و با هم دوییدیم سمت دریا، زیاد نزدیک نرفتیم
سریع بوتامو درآوردم و پاهامو گذاشتم رو ماسه ها
صدرا و سارا هم به تبعیت از من کفشاشونو دراوردن
جیغ زدم:
_هر کی آب به پاهاش برسه سوخته
جیغ کشان از موج دریا فرار میکردیم و تا آب به پاهامون میخورد از سردیش جیغ میزدیم، انقدر خندیده بودم و جنب و جوش کرده بودم که تو اون هوا گرمم شده بود
کاملا اتفاقی در حال فرار نگاهم خورد به داریوش، دست به سینه وایستاده بود و نگاهمون میکرد
انقدر عمیق نگاه میکرد که ناخداگاه دست از خل و چل بازی کشیدم و به بچه ها اشاره کردم بریم
علیسان آتیش روشن کرده بود و امیر علی مشغول چایی آتیشی بود
نشستم کنار ماریا و دنیا و پتو رو محکم دور خودم و سارا پیچیدم
صدرا سعی کرد خودشو به زور وسطمون جا کنه، سارا جیغ زد:
_داری پشتتو میکنی تو دماغ من بی تربیت
_بیا اینجا صدرا
با تعجب به داریوش نگاه کرد
???????????????
#پارت224
#پرستار_شیطنت_هایم
صدرا هم با چشمای از حدقه دراومده به باباش که به پاش اشاره میکرد نگاه کرد
نا محسوس زدم به پاش، برگشت و سوالی نگام کرد، انگار که میخواست اجازه بگیره بره تو بغل باباش بشینه یا نه
سرمو اروم تکون دادم، کم کم نیشش باز شد و پرید تو بغل داریوش، اونم پتو رو محکم دور خودشو صدرا پیچید، بینیشو فرو کرد تو موهای صدرا و عمیق بو کشید
قیافه ی صدرا یه جوری بهت زده و البته ذوق زده بود که خندم گرفته بود، بچم با خودش میگه نکنه بابام چیزی زده که مهربون شده؟
با صدای سپهر نگاهمو از صحنه های عرفانی پدر و پسر گرفتم:
_خب دوستان، من چون میدونستم همتون آدمای گوشه گیر و غیر اجتماعی ای هستید گیتارمو اوردم که براتون بزنم حوصلمون سر نره
سهیل به مسخرگی گفت:
_اره تو بزن من میخونم
سپهر نگاه چندشی بهش انداخت:
_نه لطفا دفعه قبل که خوندی تا صبح فرداش بیرون رَوی یه شدید داشتم
سهیل وا رفت و هممون زدیم زیر خنده، یه مشت شن برداشت و ریخت تو دهن باز از خنده ی سپهر که بنده خدا خنده کوفتش شد
از خنده سرخ شده بودم، سهیل با دیدن خندم لبخند مکش مرگ مایی زد و گفت:
_حال کردی حرکتو؟
???????????????
#پارت225
#پرستار_شیطنت_هایم
کاملا ناخداگاه نیشم بسته شد و پوکر فیس گفتم:
_ جوابای فیزیکی مخصوص بچه های زیر 7 ساله
به صدرا اشاره کردم:
_البته صدرا استثناء ان با زبونش تخریب میکنه
بنده ی خدا از این طرف مونده و از اون طرف رونده دیگه چیزی نگفت، ماریا توپید:
_سپهر حالمونو به هم زدی این چیزایی که داره از دهنت میاد بیرون دیگه شن نیست
سپهر انگشت اشارشو به معنای صبر کنید آورد بالا و برای اخرین بار یه اَخ تف غلیظ انداخت تو آتیش
دنیا به سینا اشاره کرد:
_عا ببین یاد بگیر، هیچوقت یاد نگرفتی درست تف بزنی
دست به کمر و حق به جانب به قیافه ی عاقل اندر سفیه سینا زل زده بود، وقتی سکوت عمیق همه رو دید از گوشه ی چشم بهمون نگاه کرد
همه با بهت نگاهش میکردیم، گلوشو صاف کرد و صدفی به سپهر پرت کرد:
_بزن دیگه مرده شور ببردت
سپهر موزی نگاهش کرد و گفت:
_دنیا آبجی اینجا زن و بچه نشسته، اصن اون به کنار یه جوون چشم و گوش بسته نشسته که تو طول عمرش تنها دختری که بهش دست زده ترشیده بوده
و به آزیتا اشاره کرد
#پارت_5
1400/03/09 01:18نیشخندی زدم و دستانم را در موهای فراز فرو بردم.
سرش را عقب کشیدم و دوباره در چشمانش خیره شدم.زمزمه کردم:
- چه موهات نرمن؟
به آرامی خندید و زمزمه کرد:
- تو که بدتر از من بحثو پرورش می دی!
لبم را گاز گرفتم.
- من یه چیزی گفتم حالا!...............
لبخندم محو نمی شد...کم کم عضلات صورتم به خاطر این لبخند بزرگ به اعتراض افتادند...
خلاف میلم گفتم:
- نمی خوای بری؟
با شیطنت خندید و سرش را کج کرد.قلبم لرزید.
سرم را جلو بردم و حرکتی انقلابی کردم...!
سریع عقب کشیدم.
دروغ چرا...می ترسیدم ولی نمی خواستم اعتراف کنم.
فراز دوباره جلو آمد ولی در نیمه ی راه متوقف شد و لبش را گاز گرفت.
برای چند لحظه چشمانش را بست.قفسه ی سینه اش به سرعت بالا و پایین می شد و یک دستش در موهایم و یک دستش روی کمرم مشت شده بود.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم.دستش از میان موهایم درآمد.سریع کلاه سوییشرتم را روی موهای به هم ریخته ام کشیدم و لبم را مثل او گاز گرفتم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و زمزمه کردم:
- ببخشید...
کمرم را نوازش کرد و به نرمی پرسید:
- ببخشید برای چی؟
- چون که...
- چون که اون قدر پاک و ساده ای که با یه بوسه می ترسی و خجالت می کشی؟باید به خاطر این ازت تشکر کنم نه این که تو متاسف باشی.
- تشکر؟
خندید و با شیطنت زمزمه کرد:
- این یعنی همه جوره مال خودمی...
نیشخند زدم ولی او نمی توانست ببیند.سرم را بالا آوردم و خواستم حرف بزنم که متوجه چراغ روشن خانه شدم.
هینی گفتم و از روی پایش بلند شدم.
در حالی که به سمت خانه می دویدم گفتم:
- فردا صبح می بینمت فراز فعلا خدافظ برو...
می خواستم در را ببندم که دیدم هنوز روی جدول نشسته است.به نیشخندش چشم غره رفتم و گفتم:
- برو دیگه!الان بابا می بینتت!
بلند شد و بعد از زدن چشمکی در عرض چند ثانیه ناپدید شد.
در را بستم و روی چمن ها دراز کشیدم.می خواستم وانمود کنم مشغول تمدد اعصاب هستم!
صدای بابا را می شنیدم که از پله ها پایین می آمد و من را صدا می زد.
از جایم بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم.درست مقابل در به او برخوردم و معصومانه گفتم:
- من بیدارتون کردم بابایی؟
لبخندی از سر آرامش زد و گفت:
- بلند شدم برم آب بخورم...بعدش به اتاقت سر زدم دیدم نیستی ترسیدم...کجا بودی؟
حالا که خیالش از بابتم راحت شده بود،چشمانش مشکوک بودند.
آب دهانم را قورت دادم و با پررویی به صدا گفتم:
- به نظرت بابا از قیافه ام می فهمه چی کار کردم؟
صدا با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت:
اسکل...اگه تو نگی اون نمی فهمه...
به طور غیر ارادی زبانم را روی لب هایی کشیدم که هنوز به خاطر بوسه ی فراز گرم بودند...حس می کردم چیزی مثل اثر انگشت روی آن
هاست و من را لو می دهد...
- خوابم نمیومد رفتم رو چمنا دراز بکشم...
به لباس هایم اشاره کرد و با چشمان باریک شده گفت:
- پس چرا مانتو و شلوار بیرونت تنته؟
- به خدا بیرون نبودم!
آن قدر ملتمسانه گفتم که بابا چشمانش گرد شد.
کمی نگاهم کرد و یک دفعه زیر خنده زد.
از قهقهه بلندش ترسیدم و کمی خودم را عقب کشیدم.
بعد از چند لحظه جدی شد و با اخم گفت:
- مطمئن نبودم هم الان مطمئن شدم که بیرون بودی...نمی دونم چکار می کردی ولی رنگ رخسارت یه جورایی خبر می ده از سر درون...
لبم را گاز گرفتم.حس می کردم بابا من و فراز را دیده است...
احساس می کردم از گونه هایم حرارت بیرون می زند...
لپم را به طور ناگهانی کشید و به تلخی گفت:
- کی دخترم این قدر بزرگ شده که منو می پیچونه می ره دوستشو می بینه...
دلم می خواست در زمین فرو روم و دیگر هم برنگردم...
دوباره جدی شد و سعی کرد نقش پدر های سیبیل کلفت (!) را دربیاورد:
- برو تو اتاقت...
سریع بالا رفتم و صدایش را از پشت سرم شنیدم:
- دیگه نبینم از این کارا بکنی ها...دختر بد...حالا کی بود؟
صدایش در سه کلمه ی آخر پر از خنده ی پنهان شده بود.
سرم را پایین انداختم و سریع تر بالا رفتم و این باعث شد بلند قهقهه بزند...
وقتی که در اتاقم را پشت سرم بستم نفس راحتی کشیدم.لباس هایم را عوض کردم و زیر پتوی نازکم رفتم.
مدام با زبانم لب هایم را خیس می کردم و فکر می کردم:
واقعا این من بودم که چراغ سبز نشون دادم؟
صدا با کلافگی گفت:
آره دیوانه خودت بودی حالا بگیر بکپ بذار منم دو دقیقه سرمو بذارم بمیرم...
بی توجه به او دوباره فکر کردم:
الان بابا چه فکری می کنه....
در حالی که بالشش را مرتب می کرد گفت:
- برو خدا رو شکر کن با کمربند نیوفتاد به جونت دختره ی خیره سر...
ریز خندیدم و زمزمه کردم:
- چه شب عجیبی بود...!
صدا تشر زد:
مرور خاطرات بسه بگیر بخواب خاک بر سر شدی رفت!
با لبخند ابلهانه ای که محو نمی شد زمزمه کردم:
- خواب فراز ببینی...
صدا چشمانش را چرخاند و گفت:
- خواب گشت ببینی...
لبخندم به خاطر دیوانه بازی هایم پررنگتر شد و به خوابی عمیق و شیرین فرو رفتم.
فصل هشتم
دفعه ی اولی بود که به پیک نیک می رفتم...
هیچ وقت چهار نفری با مامان و بابا و آبتین به پارک نرفته بودیم...وقتی بچه بودم،آبتین گاهی اوقات مرا به پارک می آورد ولی خیلی سریع بر می گشتیم...
حالا من،فراز،نیکان،پرهام،آترین ،آرمان و آرمیتا روی پارچه ای که نیکان آورده بود نشسته بودیم.
آترین با لپ هایی سرخ شده مشغول خوردن آبنباتی بود که نزدیک دو ساعت سعی در تمام کردنش داشت ولی به نتیجه ای نرسیده بود...!
من میان نیکان و آرمیتا و جلوی سبد غذاها (!) نشسته بودم.فراز و
آرمان و پرهام و آترین جلوی ما نشسته بودند و مشغول بازی حکم بودند.
من و نیکان و آرمیتا به قول آرمان مشغول صحبت های ضعیفگون بودیم.گفته بود:
- ایش ایش ایش!چی چیه این حرفا!حرفای ضعیفه ای...می دونید اسمش چه؟حرفای ضعیفگون!
فراز نیشخند زده بود و پرهام می خندید.ما سه نفر هم بی توجه به او به کارمان ادامه دادیم!
دو ساعت بود که در پارک نشسته بودیم.آترین که بالاخره آبنبات را تمام کرده بود صدای عجیب و ناله مانندی از خودش درآورد.
همه نگاهش کردیم مبادا اتفاقی افتاده باشد ولی او طوری که انگار جایزه هفتصد میلیون تومانی را از دست داده باشد گفت:
- این آدامس نداره!
فراز که ترسیده بود دوباره آسمش عود کرده باشد به آرامی پس کله اش زد و زیر لب گفت:
- مرض...واسه آدامس نصفه جونمون کردی؟!
آترین لب هایش را جمع کرد و بلند شد.به سمت ما آمد و خودش را بین من و نیکان جا کرد.
لبخندی زد که باعث شد مثل نیکان گونه اش چال بیوفتد و با لحن شیرین گفت:
- مامانی گشنمه.
نیکان لبخند زد و پرسید:
- چی می خوای؟
آترین یک آرنجش را روی پای من گذاشت و در حالی که به طرف من متمایل شده بود گفت:
- از اون کتلتا که دیشب نذاشتی بخورم...
آرمان روی شانه ی پرهام زد و با لودگی گفت:
- ماشالا هزار ماشالا فضایل اخلاقیتو تمام و کمال به ارث برده...
نیکان برایش لقمه ای گرفت و به دستش داد.
پرهام با ناامیدی گفت:
- آترینم نشدیم خودمونو لوس کنیم غذا گیرمون بیاد...
نیکان با جدیت گفت:
- خودت بیا لقمه بگیر بچه که نیستی...
پرهام که حال نداشت از جایش بلند شود با نیشخند گفت:
- نه قربونت با یه لبخندت سیر شدم...
نیکان تمام سعیش را کرد تا لبخندش مخفی بماند ولی موفق نشد!
دلم برای نگاه آرزومندانه ی فراز به ظرف کتلت ها سوخت و گفتم:
- من براتون لقمه می گیرم.
نیش آرمان تا پشت سرش باز شد و پرهام هم نگاه مبارزه طلبانه ای به نیکان کرد!
فراز به من چشمک زد.
بدون این که اجازه دهم آترین از من جدا شود اولین لقمه را گرفتم.
آترین از روی پایم زمزمه کرد:
- حالا می خوای اینو به کدوم یکی از گشنگان حسینی بدی؟
یک دفعه زیر خنده زدم.
واقعا پسر بچه ی شیرین و بامزه ای بود!
با نیشخند گفتم:
- آقایون فعلا یکی بیشتر نیست به کدومتون بدمش؟
آرمیتا موذیانه گفت:
- به آرمان نده چاق شده این اواخر...
آترین هم با شیطنت گفت:
- منم بخورم انگار پرهام خورده نمی خواد بهش بدی...
بعد از این حرف لقمه اش را جلوی چشم پرهام تکان داد و خندید!
فراز با خنده گفت:
- تمام رقبا به نفع من رفتن کنار که!بده کار خودمه خوردنش!
خندیدم و به جلو خم شدم.
موقع گرفتنش گفت:
- دستت درست!
لقمه را گرفت و خواست گاز بزند که دید آرمان از پایین
لقمه مشغول گاز زدنش است!
از خنده دلم درد گرفته بود!آرمیتا و آترین هم می خندیدند.
نیکان عبوسانه گفـ:
- هر کی ندونه فکر می کنه کتلت ندیده اید...
پرهام با پررویی گفت:
- خوب واقعا هم کتلت ندیده ایم...تو چرا روزای عادی این قدر غذاهات خوشمزه به نظر نمیاد؟!طلاقت بدم؟!ها ها ها؟!
نیکان چشمانش را چرخاند ولی لبخند کمرنگی روی لبانش بود.
فراز بدون ناراحتی لقمه را به آرمان داده بود.
کار لقمه ی دوم را تمام کردم و آن را به سمت فراز گرفتم.
فراز با لحن بامزه ای گفت:
- کسی می خواد گاز بزنه،بزنه بعد بده من!
پرهام خندید و گفت:
- نترس من عین این ندید بدید نیستم صبر می کنم...
فراز با احتیاط لقمه را گرفت و زمزمه کرد:
- مرسی جوجه.
تنها کسی که جز من صدایش را شنید آرمیتا بود که با چشمان گرد شده نگاهم می کرد.
خودم را به نفهمی زدم و به آترین گفتم:
- چه خبر از مدرسه؟
آترین در حالی که تقریبا سرش را روی پایم گذاشته بود گفت:
- نگو صنم خیلی اوضاع خرابه...
با خنده پرسیدم:
- چرا آخه؟!
- اون پیکی که واسه عید بهمون دادنو ول کن نیستن...هی ازش امتحان می گیرن...
پرهام با حالتی کنایه آمیز گفت:
- حالا نه که تو همش تک می شی و مثل مامانت کتاباتو گاز نمی زنی....
آرمان خندید و گفت:
- نه فکر کنم یه چیزش به تو نرفته!
نیکان به پرهام چشم غره رفت و گفت:
- من تو یونی کتابامو گاز نمی زدم صد بار مشروط می شدی که!
پرهام با مسخرگی گفت:
- راست می گه آقا من غش!
من و آترین به حرکاتش خندیدیم ولی آرمیتا متفکرانه نگاهش را از من به فراز و از فراز به من می انداخت...
یک دفعه انگشتش را در پهلویم فرو کرد و با لبخند صنم خر کنی گفت:
- صنم میای بریم بستنی بخریم؟
همه با خنده موافقت شان را اعلام کردند اما فراز که پهلوی سوراخ شده ی من را دیده بود با ابروی بالا رفته به آرمیتا چشم غره رفت.
آرمیتا بی توجه به او دستم را گرفت و مرا بلند کرد.
وقتی ازشان دور شدیم انگشتم را برای مقابله به مثل در پهلویش فرو کردم و گفتم:
- خیلی بیشعوری!نفسم بند اومد!
- تا تو باشی پنهون کاری نکنی.
صدایش پر از بغض بود:
- فکر می کردم دوستتم.
نرم شدم.دستم را دور شانه اش حلقه کردم قبل از حرف زدن کمی فکر کردم.
او فهمیده بود و راه فرار نداشتم؛پس بهتر بود همه چیز را می گفتم تا بیشتر از این احساساتش جریحه دار نشوند.
- چیز خاصی نیست آرمیتا...فقط یه علاقه ..کوچیکه...همین.
با چشمان پر از اشک نگاهم کرد و گفت:
- برای همین علاقه ی کوچیک این همه غمگینی؟
جا خوردم و او را بیشتر به خودم فشار دادم.
- نه آری...من غمگین نیستم...
خودش را از من جدا کرد و مثل بچه ها پشت به من ایستاد.با لجبازی گت:
- منم خر نیستم!
لبم را گاز گرفتم و
زبر لب گفتم:
- بلانسبت خر!
لبخندی روی لبش نشست ولی سریع کنارش زد و دست به سینه مقابلم ایستاد.
- زود تند سریع بگو از کی دوستید و چه هدفی دارید؟
با دهان باز نگاهش کردم.پس او هم مثل نازنین معتقد بود فراز دوست پسر من است؟
صدای درون مغزم با خواب آلودگی گفت:
اسکل همه به همین اعتقاد راسخ دارن فقط تو این وسط شیرین می زنی.
به صدا چشم غره رفتم و گفتم:
- از تولدم.
مکثی کردم و با ابروی بالارفته گفتم:
- منظورت دقیقا از هدف چیه؟
سرم را کج کردم و منتظر نگاهش کردم.
با جدیت گفت:
- منظورم اینه که دوستی های چند روزه اس دیگه نه؟
دهانم را باز کردم تا جوابی بدهم که سریع گفت:
- چه بخواید چه نخواید چند روزه اس...مگه فراز چند تا جون داره؟
بهت زده نگاهش کردم.دهانم خشک خشک بود.
با دستپاچگی گفت:
- متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنـ...
آهی کشیدم و زیر لب گفتم:
- نه ناراحتم نکردی.حقیقته...
آرمیتا دستم را گرفت و با مهربانی گفت:
- اصلا غلط کردم حرف زدم دوست جونی...بیا بریم همون بستنی مونو بخریم...
لبخندی به او زدم و بی توجه به توده ای هر لحظه بیشتر راه نفسم را می بست به دنبالش رفتم.
بستنی ها را خریدیم و برگشتیم.
مثل تمام آن روز های نفرین شده ی رویایی،افکارم را به عقب مغزم راندم و از لحظات حالم لذت بردم.
آترین انگار از تکیه دادن و ولو کردن بالاتنه اش روی پای من خیلی لذت می برد چرا که تمام مدت بستنی خوردنش هم این کار را کرده بود!
البته از این دردی خفیفی که فرو رفتن آرنج کوچکش در پایم ایجاد می کرد لذت می بردم...از نگاه مهربانی که از پایین به بالا به من نگاه می کرد لذت می بردم...و فکر می کردم ممکن است روزی دو چشم خاکستری کوچک این طور با اشتیاق مرا نگاه کنند؟
از این فکرم بهت زده شدم و خشکم زد.
لبم را گاز گرفتم و به فراز نگاه کردم.مشغول اذیت کردن آرمان بود و می خندید.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را تکان دادم.
صدا با نگاه عاقل اندر سفیهش گفت:
روانی هستی دیگه...آخه چطور ممکنه تو از فراز بچه داشته باشی؟
مکث کرد و بعد با لبخند موذیانه ای گفت:
اصن از کجا معلوم چشماش سبز نشه؟
چشمانم را چرخاندم و متوجه شدم فراز با چشمان گرد شده نگاهم می کند.
بی دلیل سرخ شدم.احساس می کردم می تواند با نگاه جیوه ایش تا ته ته ته مغزم را بخواند...
متوجه شدم آترین بی حرکت شده است.نگاه کردم و دیدم خوابش برده و سرش روی پایم است.دستم را در موهایش فرو بردم و نوازش شان کردم.
پرام با نیشخند گفت:
- نیکان تحویل بگیر.
نیکان با تعجب پرسید:
- چیو؟
پرهام خندید و گفت:
- آترین سه ساعت به زرزرای من و تو گوش می کنه خوابش نمی بره،اون وقت صنم دو ثانیه دست نوازش به سرش می کشه
بیهوش می شه!
نیکان چشمانش را تنگ کرد و به او خیره شد.
پرهام با دستپاچگی اضافه کرد:
- نه شما که زر نمی کنی چه چه می زنی!
آرمان بلند خندید و فراز هم ضربه ای به شانه ی فراز زد و با مسخرگی گفت:
- از دست رفتی بشر!
آرمیتا به طرز عجیبی ساکت بود.دستش را گرفتم.سرد سرد بود.در گوشش گفتم:
- چی شده آری؟خوبی؟
با ناراحتی نگاهش را از من به فراز و از فراز به من انداخت...بلافاصله فهمیدم مشکل چیست!
با لبخند گفتم:
- بی خیال بابا!من این قدر غصه نمی خورم که تو غصه می خوری!
چقدر دروغ گفتن راحت شده بود...
دروغ گفتن برای سرپوش گذاشتن روی حقایق و روز شومی که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد...
*****
بعد از آن پیک نیک،همه با هم راه افتادیم تا به خانه برویم.
من ماشین نیاورده بودم و با فراز می آمدم.
پرسیدم:
- تازگیا دیگه خونه خودت نمی ری نه؟
- نه...مامان هی اصرار کرد و گریه کرد...منم دیگه حوصله ی تنها بودنو نداشتم...برگشتم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- حالا خونه ات چه شکلی هست؟
مکث کرد و سپس با بی میلی گفت:
- چیز خاصی نداره.
- ولی می خوام بدونم!
- همچین چیز دونستنی هم نیست.
لب هایم را جمع کردم و سرم را به سمت پنجره چرخاندم.
دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد.
کی مثل من می تونه انقدر عاشقت باشه
بگو کی غیر من ته ته دل تو تا ابد جا شه
باورش سخته اما می تونی بفهمی از حرفهام
که اگه نباشی من همیشه بدون تو تنهام
اگه بدونی که چقدر عاشقتم
می دونی احساسم به تو عزیز من
خاصه دیوونتم داشتن تو با تو بودن واسه من شانسه
خاصه دیوونتم داشتن تو با تو بودن واسه من شانسه
اگه تو بخوای می تونی با دلم کاری کنی که از کنارت برم
اگر هم بخوای می تونی با نگاهات
به من بگی دل تو هم منو می خواد
بگو تو همونی که پیشم می مونی
هیچکی مثل من نمیاد که تو رو فقط واسه خودت بخواد
اگه بدونی که چقدر عاشقتم
می دونی احساسم به تو عزیز من
خاصه دیوونتم داشتن تو با تو بودن واسه من شانسه
- صنم؟
پلک هم نزدم.
ملتمسانه صدایم زد:
- جوجه؟
لبخندم را فرو خوردم و باز هم واکنشی نشان ندادم.
دفعه ی اولم بود که این طور اذیتش می کردم و به اصطلاح ناز می کردم!
صدایش ملایم بود:
- جوابمو نمی دی جوجه ی من؟
باز هم چیزی نگفتم.
آهی کشید و تسلیم شد:
- همین الان می ریم ببین چه شکلیه.
بلافاصله به سمتش چرخیدم و نیشخند زدم:
- جدی؟
خندید و گفت:
- جدی!
فراز با ابروی بالا رفته ادامه داد:
- ولی خودمونیما...من پرهامو مسخره می کردم ولی وضعم از خودش خراب تره!
خندیدم و گفتم:
- حالا یه بار من اومدم قهر کنما...
- تو قهر کن مردم باور کنن!
خندیدم.گفتم:
- احیانا اون قضیه اش این نیست که زن و شوهر دعوا می کنن و مردم باور می
کنن؟!
فراز نیشخند زد و موذیانه گفت:
- خوب باشه...بریم عقدت کنم که درست شه جمله اش!
مشتی به بازویش زدم و گفتم:
- چشمم روشن!حالا دیگه می خوای بری دختر مردمو بی اجازه ی پدرش عقد کنی؟
با خنده گفت:
- این دختر مردم احیانا قلبش مال من نیست؟!
قند در دلم آب شد و برای پنهان کردن ذوقم گفتم:
- خوب حالا تواَم.
فراز با جدیت گفت:
- حالا بریم یا نه؟
با گیجی پرسیدم:
- کجا؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- محضر دیگه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- شرط داره.
ابرویش را بالا برد و با خنده گفت:
- نه بابا...داریم به جاهای جالبی می رسیم...خوب بگو ببینم چه شرطی داره؟
- اول این که من آشپزی نمی کنم...
- نگو بلد نیستی که لو رفتی قبلا!
طلبکارانه گفتم:
- کی گفته بلد نیستم؟فقط حال آشپزی ندارم!
با نیشخند گفت:
- چشم یادم می مونه...دیگه چی؟
- ماه عسل باید بریم دریا...
فراز لبخندی زد و گفت:
- اینم چشم...بازم هست؟
متفکرانه انگشت اشاره ام را روی لبم گذاشتم و گفتم:
- اوم...بشور و بسابم با هم انجام می دیم...
فراز خندید و گفت:
- یه دفعه بگو کلا همه کارا رو بکن من می شینم نگاه می کنم!
- نه دیگه اینجوریم نیست فقط باید کمکم کنی!
- خوب اینم قبول...دیگه؟
- فعلا چیزی یادم نمیاد...
- مهریه چی؟
با خنده گفتم:
- پیشنهاد خودت چیه؟
فراز با نیشخندی که ثانیه ای محو نمی شد گفت:
- از من نباید بپرسی که...من به نفع خودم کم می گم!
- حالا نظرتو بگو!
کمی فکر کرد و سپس گفت:
- به اندازه ی رقم وزنت به گرم بوس!
بلند خندیدم و او هم با نیشخندش همراهی ام کرد.
زمزمه کرد:
- خیالپردازی قشنگه ولی واقعیت همیشه عقب ذهنت جولان می ده...
به سمتم چرخید و زمزمه کرد:
- امیدی نیست صنم...
دوباره به جلو خیره شد.
ضبط را خاموش کردم...آهنگی که به نظرم زیبا بود،به قلبم چنگ می انداخت و گوشخراش بود...
ادامه داد:
- تو محکوم نیستی با من بسوزی...زندگی کن...
بغضم را با تلاشی تحسین برانگیز عقب راندم و نجوا کردم:
- زندگی من تویی...اگه قراره از پیشم بری منم می خوام باهات بیام...
به تلخی گفت:
- نمی خوام با این فکر بمیرم که یه نفرو کشتم...نه تنها جسمشو...بلکه قلبشو...
مکثی کرد و با صدای گرفته ای ادامه داد:
- اونم نه یه آدم عادی...کسی که تمام لحظه هام با حضورش باارزش می شن و رنگ می گیرن...دلم می خواد زندگی کنی...اگه بدونم بعد از من خوشبخت می شی صد برابر خوشحالترم...چه الان چه وقتی که دارم سقط می شم...
به او تشر زدم:
- عین آدم حرف بزن!
بی توجه به حرفم با جدیت گفت:
- یه قولی بهم می دی؟
با بی میلی گفتم:
- بستگی داره چی باشه...
محکم گفت:
- نه دیگه!این جوری نمی شه...بگو قول می دم...بگو به جون فراز.
مکث کردم.چه می خواست؟یعنی می خواست از من
بخواهد تنهایش بگذارم؟!
به تندی گفت:
- صنم!
سریع گفتم:
- باشه...قول می دم...
- بگو به جون من!
- به جون تو...
لبخند محوی روی لبانش نشست.طوری که انگار هر کلمه اش را بارها بررسی می کند با احتیاط گفت:
- می خوام بعد از این که مردم...به اولین کسی که بهت درخواست ازدواج داد جواب مثبت بدی.
بهت زده نگاهش کردم و آب دهانم را قورت دادم.او چه می گفت؟!به اولین خواستگارم جواب مثبت بدهم؟!
با جدیت گفتم:
- نمیشه...حرفشم نزن...
فراز با ناراحتی گفت:
- تو جون منو قسم خوردی!
- من.بعد.از.تو.با.کـ.سی.از.د. واج.ن.می.کـ.نم.
فراز با صدای بلندی گفت:
- پس می خوای تا آخر عمرت بیای بشینی سر قبر من؟
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
- آره...اگه این آرومم کنه آره...
- پس خیلی ابلهی که می خوای به خاطر یه مرده زندگیتو خراب کنی!
اشک هایم راه شان را به سمت چانه ام پیدا کردند...
- آره...اگه این ابله بودنه من می خوام تا آخر عمرم یه ابله بمونم...من نمی تونم با وجود احساسی که با تو دارم با *** دیگه ای باشم...هم خودم عذاب می کشم هم اون بدبختی که قراره ا من باشه...
فراز که به طور ناگهانی آرام شده بود (شاید اشک هایم اثر جادویی داشتند!) گفت:
- تو می تونی یه نفر دیگه رو دوست داشته باشی صنم...بهم قول بده که کاریو که گفتم می کنی.
ملتمسانه گفتم:
- می شه در موردش حرف نزنیم؟
وقتی نگاه خیره اش را دیدم سریع گفتم:
- حداقل فعلا درباره اش حرف نزنیم...بعدا...باشه؟
فقط به جلو خیره شد و لب هایش را بر هم فشرد.خودم را لوس کردم و گفتم:
- باشه؟
سایه ی لبخندی را روی لب هایش دیدم.ماشین متوقف شد.
پیاده شدم.مطمئن بودم آن قدر وقت تلف کرده ایم که پرهام و نیکان و آترین به خانه رسیده اند.سوار آسانسور شدیم.بعد از این که در بسته شد فراز لبخند شیطنت آمیزی زد.
قلبم از برق چشمانش به تپش افتاد...
- می گما...دفعه ی اولیه که با یه خانوم خوشگل تو آسانسور تنهام.
زیر لب گفتم:
- ایشالا دفعه آخرم باشه!
خندید و موذیانه گفت:
- راستی خانوم خوشگل...می دونستی که به معنای واقعی کلمه دارم می برمت خونه خالی؟!
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و در آینه خودم را برانداز کردم.
موهایم که حالا خیلی بلند شده بودند دو طرف صورتم بودند.گونه هایم سرخ شده بودند...احتمالا به خاطر شیطنت های فراز!
فراز هنگامی که در باز می شد با مسخرگی گفت:
- نگران نباش عالی هستی راضیم ازت!
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- حالا همچین می گی انگار خودت چه آش دهن سوزی هستی...من ازت سرترم!
خندید و گفت:
- صد البته...فقط احساس کردم عصبی هستی گفتم بهت اطمینان بدم.
نگاهش کردم.چشمانش جدی بودند.برای لحظه ای ترسیدم...نکند این ها را جدی می گفت و فکر
می کرد من هم جدی هستم؟
دستش را روی کمرم گذاشت و مرا به سمت در برد.
در را باز کرد.وقتی وار خانه شدم دهانم از شدت تعجب باز ماند.خانه کاملا خالی بود،جز کیسه بوکسی که وسط هال قرار داشت و تختی که گوشه ی هال بود.در اتاق ها بسته بودند و در آشپزخانه تنها یک یخچال وجود داشت.
فراز با جدیت گفت:
- گفتم خوشت نمیاد اینجا رو ببینی.
زیر لب گفتم:
- تو چند سال این جا زندگی می کردی؟!
چشمانم را تنگ کردم و با ابروی بالا رفته گفتم:
- واسه همین گفتی به معنای واقعی کمه خونه ی خالی؟!
سرش را تکان داد و نیشخند زد.
- چطوری؟این جا...هیچی نداره!قلبت نمی گیره توش؟!
زمزمه کرد:
- اون قدر افسرده بودم که برام مهم نبود...الان نمی تونم اینجا رو تحمل کنم و دلیلشم شادی هستش که تو هم می دی...
سرم را پایین انداختم.
دو انگشت اشاره و وسطی اش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد.زمزمه کرد:
- شبا میشستم گوشه ی اون تخت و همین جوری به یه گوشه خیره می شدم...از بس تنها و جدا از دنیا بودم که نمی دونستم باید به چی فکر کنم...فقط بعضی شبا خیلی می ترسیدم که...
منتظر ماندم تا حرفش را بزند ولی چشمانش را بست و حرفی نزد.با دستانم صورتش را قاب گرفتم و زمزمه کردم:
- از چی می ترسیدی؟
با صدایی که به زور شنیده می شد نجوا کرد:
- از این که تنهایی بمیرم...
قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد.
در آن لحظه درست مثل پسر کوچولویی بود که از ترس از تاریکی به مادرش پناه می برد...
نفس عمیق و لرزانی کشید و زمزمه کرد:
- می ترسیدم بمیرم و هیچ *** نفهمه و پیدام نکنه...
دلم می خواست آن وسط زانو بزنم و زار بزنم ولی او نیاز به یک دختر جیغ جیغو نداشت...تکیه گاه بود و تکیه گاه می خواست...
سرش را در آغوش گرفتم و زمزمه کردم:
- تنها نمی مونی...هیچ وقت...تا آخرش باهاتم...فهمیدی فراز؟
چیزی نگفت.
فراز من از ترس از تنهایی می لرزید...
یک مرد با تمام مرد بودن و تکیه گاه بودنش گاهی نیاز به شانه های ظریفی دارد که او را سرپا نگه دارد...
مرد من هم ترس داشت...غصه داشت...تنها بود و پناه می خواست...و من می خواستم برایش تمام این ها باشم...
نمی خواستم در تاریکی و تردید برود...نمی خواستم هنگامی که نور چشمانش برای همیشه خاموش می شوند،حسرت روز های رفته اش را بخورد...
مرد من وقت زیادی نداشت...مرد من هر لحظه نفس های آخرش را می کشید...مرد من آماده ی مرگ بود و هر لحظه امکان داشت تنهایم بگذارد...
من از ترس مردَم می ترسیدم...
I remember tears streaming down your face
اشک هایی رو که روی چهرت جاری شده بودن به یاد میارم
When I said, "I'll never let you go"
وقتی که گفتم"هیچ وقت اجازه نمیدم بری"
When all those shadows almost killed your light
وقتی همه ی اون سایه ها تقریبا
نورِت رو نابود کردن
I remember you said, "Don't leave me here alone"
یادم میاد تو گفتی "منو اینجا تنها نذار"
But all that's dead and gone and passed tonight
اما همشون امشب مردن، رفتن و سپری شدن
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
The sun is going down
خورشید در حال غروبه
You'll be alright
حالت خوب میشه
No one can hurt you now
حالا دیگه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
Come morning light
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود
Don't you dare look out your window darling
از پنجره بیرون رو نگاه نکن عزیزم
Everything's on fire
همه چیز آتیش گرفته
The war outside our door keeps raging on
جنگ اون بیرون دیوانه وار ادامه داره
Hold onto this lullaby
به این لالایی چنگ بزن و نگهش دار
Even when the music's gone… gone
حتی وقتی موسیقی تموم شد...رفت...
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
The sun is going down
خورشید در حال غروبه
You'll be alright
حالت خوب میشه
No one can hurt you now
حالا دیگه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
Come morning light
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود
Just close your eyes
فقط چشماتو ببند
You'll be alright
حالت خوب میشه
Come morning light,
بیا، نور صبحگاه
You and I'll be safe and sound…
من و تو صحیح و سالم خواهیم بود...
فصل نهم
بهت زده و با دهان باز به صفحه ی گوشی ام خیره شدم.
*slm.amiram.alan bikari?bayad bahat harf bezanam*
امیر؟!
حدود دو دقیقه بی حرکت به گوشی زل زدم تا یادم آمد تنها امیری که من می شناسم پدر فراز است.سریع جواب دادم:
*سلام.بله آقای فرهمند.جای خاصی مدنظرتون هست؟*
خودم از جمله بندی ادیبانه ام خنده ام گرفت.خوب چکار می کردم،من از این پدر سرد می ترسیدم!
*bia paEn.montazeretam*
ابروهایم بالا پریدند.آدرس خانه مان را از کجا آورده بود؟!
سریع شلوار لی آبی کاربنی ام را با مانتوی سفید جلوبسته ام پوشیدم و کمربند سفید مانتو را هم بستم.شال سفیدم را روی سرم انداختم و بعد از زدن برق لب و خط چشم کمرنگی،کوله ی آبی تیره ام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
سر جمع ده دقیقه هم طول نکشید.
بابا که مشغول هم زدن غذایی بود که من پخته بودم از آشپزخانه فریاد زد:
- صنم کجا می ری؟الان وقت ناهاره!
با دستپاچگی گفتم:
- یه کاری برام پیش اومده باید برم...
به آشپزخانه رفتم و سرسری گونه اش را بوسیدم:
-فعلا بابایی...ببخشید که تنهات میذارم...
لبخند زد و گفت:
- این حرفو نزن بابا...اگه نبودی که من تا الان دق کرده بودم تو این خونه...برو به سلامت...
چشمکی زد و موذیانه گفت:
- سلام منم به کار پیش اومده و هوس رو چمنا خوابیدنم برسون!
لبم را گاز گرفتم و فرار کردم.صدای خنده اش به گوشم رسید.
تمام پدر ها این قدر تیز بودند یا من زیادی تابلو بودم؟!
در را باز کردم و خارج شدم.بعد از بستن در با دقت اطرافم را نگاه
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد