282 عضو
کردم.
مشکوک به کوپه جنسیس مشکی رنگ مقابلم نگه کردم.شیشه هایش دودی بودند و نمی توانستم داخلش را ببینم ولی ابهت ماشین مثل "امیر" بود!
حدسم درست بود.از ماشین پیاده شد.
شلوار لی مشکی رنگی پوشیده بود که شبیه یکی از شلوار های فراز بود.پیراهن سفیدی تنش بود که آستین هایش را مثل فراز (!) بالا داده بود.مو های مشکی رنگش که میان شان مو های سفید زیاد دیده می شد آشفته بودند ولی صورتش را که در آن سن هم جذاب بود بهتر نشان می دادند.ته ریش کوتاهی داشت.
صدای درون مغزم به من چشم غره رفت و با لحن عاقل اندر سفیهی گفت:
چقدر به شلواراش دقت کردی که حالا شباهت ها رو تو یه نگاه می فهمی.
خنده ام گرفت ولی جلوی خودم را گرفتم چرا که دلم نمی خواست فکر کند دیوانه و خل و چل هستم!
صدا:
نیستی؟
خفه!
جلو رفتم و زیر لب گفتم:
- سلام آقای فرهنمند.
سرش را به نشانه ی سلام خم کرد و با دقت سرتاپایم را بررسی کرد.
سرم را پایین انداختم.حس می کردم زیر ذره بین هستم و او دارد صلاحیتم را برای داشتن پسرش بررسی می کند!
پس از چند ثانیه لبخند کجی زد (درست مثل پسرش) و مودبانه ولی دوستانه گفت:
- لطفا سوار شو.
با تعجب فکر کردم:
رفتارش عوض شده...دفعه های قبل یه جوری با بی احترامی رفتار می کرد و مستقیم با من حرف نمی زد...
صدا متفکر و ساکت بود.
صنم جلو رفت و در ماشین را باز کرد.پدر فراز بعد از صنم نشست ولی حرکت نکرد.
به سمتم چرخید و پرسید:
- برای ناهار برنامه ای نداری؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.می خواستم بگویم:
ناهار مهم نیست،حرفتو بزن!
حرکت کرد.بعد از چند دقیقه گفت:
- فراز عوض شده.
چیزی نگفتم.حرفش ناگهانی بود و معانی زیادی در خود نهفته داشت.
ادامه داد:
- اوایل فکر می کردم که...
مکث کرد.پرسید:
- می تونم رک باشم صنم؟
زیر لب گفتم:
- بله.
با جسارت گفت:
- اوایل فکر می کردم یکی از همون صد تا دخترایی هستی که هر روز تو خیابون می بینم شون...فکر می کردم نقشه داری...
مکث کرد و ادامه داد:
- بعدا از مدت طولانی رابطه تون و علاقه ی فراز و تغییراتی که کرده بود متوجه شدم که معصوم تر از اونی هستی که ذهن مسموم من بتونه درکش کنه...سعی کردم طرز فکرمو تغییر بدم.
چیزی نگفتم.واقعا نمی دانستم باید در برابر این حرف ها چه بگویم.
انگار او هم انتظار جوابی نداشت چرا که ادامه داد:
- اون شب فرازو تعقیب کردم و با وجود چیزی که دیدم مطمئن شدم علاقه تون واقعیه...فراز به خاطر هیچ *** از خواب شبش نمی زنه...
اخم کردم و به سمتش چرخیدم.کدام شب؟
متوجه نیشخند فراز مانندش شدم.مستقیم جلو را نگاه می کرد.
- اون شب که ساعت دو تو رو از خونه بیرون کشید...امیدوارم ناراحت نشده باشی چون تا تهش اون جا
بودم.
لبم را گزیدم و سرم را کامل به سمت پنجره چرخاندم.واقعا دلم می خواست بمیرم!
صدای خنده ی آرامش را شنیدم و سعی کردم با جمع کردن خودم محو شوم.
با شیطنتی که از مردی به سن و سال او بعید بود گفت:
- بیخیال...سخت می گیری!جوونید...نمی گم کارتون درست بوده ولی لازم نیست این همه هم خجالت بشی...اصلا نباید بحث شو پیش می کشیدم.متاسفم.
زیر لب گفتم:
- معذرت می خوام.
نمی دانستم برای چه معذرت خواهی می کنم.
بلند خندید و گفت:
- برای از راه به در کردن پسرم معذرت میخوای؟!
با خنده پس از چند ثانیه ادامه داد:
- می دونستی اون تا به حال با هیچ دختری دوست نبوده؟کلا اهل این چیزا نبود...درس خوندون و کتاب خوندن رو بیشتر دوست داشت...فکر می کنم مثل تو اولین تجربه اش بوده...گرچه خیلی حرفه ای بود بهش افتخار می کنم!
دلم می خواست در ماشین را باز کنم وخودم را پرت کنم وسط خیابان!چطور می توانست این طور راحت درباره ی چنین چیز هایی با من حرف بزند و مسخره ام کند؟!
دوست داشت اذیتم کند؟!مطمئن بودم مثل لبو سرخ شده ام!
با خنده گفت:
- حالا خودشو ناراحت نکن...فقط می خواستم عکس العملتو ببینم...داشتم چی می گفتم قبلش؟
درست مثل فراز بود...تک تک حرکات و حرف ها و طرز شوخی کردنش...این مسلما نتیجه ی صمیمیت زیادشان در گذشته بود...
زیر لب به خشکی گفتم:
- درباره ی رابطه ی من و فراز حرف می زنید...
متوجه کنایه ام شد و خندید.بعد از چند ثانیه دوباره جدی شد و گفت:
- درسته.فهمیدم رابطه تون از اونایی نیست که به راحتی به وجود بیاد و از بین بره...فراز به خاطر تو خیلی عادتا رو که هیچ وقت فکرشم نمی کردم پیدا کرده و عادتای چندین ساله ی زیادی رو هم کنار گذاشته...فکر می کنم تو این مدت متوجه شدی که اون به شدت لجباز و یه دنده اس و اگه بگه ماست سیاهه،حتی اگه ماسته رو تو چشمشم فرو کنی در همون حال سوزش چشمش می گه سیاهه.
ریز خندیدم.
- بله متوجه شدم و فکر می کنم این اخلاقشو از شما به ارث برده.
نیشخند زد و گفت:
- خوب تا حدودی درست فکر می کنی.
مکث کرد و ادامه داد:
- همه ی اونا رو گفتم تا به اینجا برسم...همه ی اون حرفا در گذشته درست بوده ولی الان فراز منعطف تر شده...درسا یه بار ازش خواست برگرده خونه و گوش کرد.یه بار ازش خواست غذایی رو که حالش ازش بهم می خوره بخوره و اون گوش کرد.یه بار ازش خواست با موتور کمتر بره و بیاد و اونم قبول کرد...کلا پسر خوبی شده راضیم ازش...
خندیدم.خیلی با جدیت کنایه می زد و شوخی می کرد!
- البته استثنا هم بوده...ماشالا پسرم نمیذاره خوشی زیر دلم بزنه....درسا ازش خواست از تو خواستگاری کنه و اون قبول نکرد.
سکوت کردم.نمی دانستم چه جوابی بدهم.
به طور ناگهانی
گیج و آشفته به نظر می رسید.به آهستگی گفت:
- راستش من نمی دونم این کار درستی هست یا نه...از طرفی فکر می کنم درست نیست تو با پسری ازدواج کنی که...امیدی بهش نیست...از طرفی فکر می کنم اصلا دلم نمی خواد فراز بدون این که به دختر مورد علاقه اش برسه بره...از طرفی نمی دونم احساس تو چیه...؟
جمله ی آخرش سوالی و خبری بود.همچنان ساکت بودم.
من چه احساسی داشتم؟
این که عاشق فراز بودم حقیقت داشت ولی ازدواج با او...نمی دانستم.
من دلم می خواست با پسری ازدواج کنم که حداکثر یکی دو سال دیگر زنده بود؟حتی اگر فراز باشد؟
صدا تشر زد:
تو که گفتی قصد نداری بعد از فراز با کسی باشی...خوب قبل از این که اتفاقی براش بیوفته یه مدت باهاش ازدواج کن...هم خودت یه مدت خوشبختی هم اون خوشحال می ره...
در جوابش گفتم:
بعدش چی؟
حس می کردم اگر مدتی او را برای خودم داشته باشم،بعد از رفتنش احساس وحشتناک تری خواهم داشت.
صدا با عصبانیت گفت:
دیوونه ای دیگه!اگه اصلا بهش نرسی و بره خوبه یا این که حتی شده یه مدت کوتاه مال تو باشه؟!
هنگامی که من با کشمکش درونی ام دست و پنجه نرم می کردم،ساکت ماند و اجازه داد افکارم به سمت مشخصی بروند.
دلم نمی خواست اعتراف کنم ولی ازدواج با فراز...ایده ی فریبنده ای بود!
به جایی که مدنظرش بود رسیدیم.بر خلاف انتظارم یک ساندویچ فروشی کوچک و ظاهرا کثیف (!) بود!
با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- از حرفایی که فراز درباره ات به درسا می زد فهمیدم آدم خاکی هستی و با تجملات حال نمی کنی...
لبخندی روی لبم نشست.او وانمود می کرد پسرش را طرد کرده است...عاشقانه هر کلمه از حرف هایش را گوش می کرد و هر حرکت کوچکش را زیر نظر داشت...
از ماشین خارج شد و بعد از خریدن دو ساندویچ برگشت.
تمام مدت فکر می کردم.در آخر هم به نتیجه ای رسیدم که احتمالا از نظر هیچ *** جز خودم جالب نبود!
بعد از این که نصف ساندویچم را خوردم احساس سیری بیش از حد کردم.کنار گذاشتمش و گفتم:
- خوب قراره این بحث ما به کجا برسه؟
ساندویچش را تقریبا خورده بود.با نیشخند گفت:
- بذار هضم شه بعد!
لبخندی زدم و منتظر ماندم تا گاز آخرش را بزند.
- می خوام بدونم نظرت مساعده یا نه.اگه هست می خوام واسه پسرم آستین بالا بزنم.
چشمانش برق می زدند.پدر فراز داشت مرا برای پسرش خواستگاری می کرد و از این بابت مثل هر پدر دیگری هیجان زده بود!
نمی دانستم چرا خجالت نمی کشیدم.خیلی عادی گفتم:
- من مشکلی ندارم.
بلند خندید و گفت:
- اولین دختری هستی که نه ذوق کردی نه سرخ و بنفش شدی!آفرین عروس گلم!
نیشخندش باعث شد من هم لبخند بزنم.
واژه ی عروس گلم باعث شد حس خاصی داشته باشم...من به خواستگاری که از طرف
فراز صورت گرفته بود جواب مثبت داده بودم؟!
صدا تشر زد:
من گفتم قبول کن،نگفتم بی مشورت با بابا و آبتین بگو بله که!بی حیا چه ذوق زده ام هست!
صدا را نادیده گرفتم.من تصمیمم را گرفته بودم و برای اولین بار مردد نبودم.در زندگیم هیچ چیز را بیشتر از این نمی خواستم...حتی اگر برای یک مدت کوتاه بود.
مطمئن بودم حتی اگر بابا قبول نمی کرد،توسطش طرد می شدم و با فراز ازدواج می کردم.مگر چقدر وقت داشتم که خواهم با درگیری تلفش کنم؟نمی خواستم یک ثانیه از وقت باقی مانده ی خودم و فراز را هم هدر بدهم...
- پس بهم اس بزن که کی دست درسا و اون پسره ی تازه از تخم دراومده رو بگیرم بیام خواستگاری.
مکث کرد و سپش با نیش بازتری گفت:
- به نظرم هر چی زورتر برید سر خونه زندگیتون بهتره...احساس می کنم پسرم زیــــــــادی آماده اس واسه امر مقدس ازدواج!
سپس خندید.من هم با وجود خجالتم نتوانستم خودم را کنترل کنم و خندیدم.
داشتم وارد فصل جدیدی از زندگیم می شدم که همیشه و هنوز ازش وحشت داشتم ولی با بی توجهی که شاید به ضررم تمام می شد تمام ترس هایم را نادیده می گرفتم...
صدا زیر لب گفت:
اگه بعدا به خاطر این ناراحتی هات مشکلی پیش بیاد چی؟تو خودت خوب می دونی و چرا از زندگی مشترک می ترسی...
با جدیت گفتم:
اهمیتی نداره...این به خاطر فرازه.
با لحنی تمسخرآمیز گفت:
چقدرم که خودت قراره عذاب بکشی...
شاید هم واقعا قرار بود به خاطر اشتباه دو نفر دیگر که مرا به این دنیا آورده بودند عذاب بکشم ولی...اهمیتی نمی دادم...
این قدر فراز را دوست داشتم که همه چیز را به خاطرش زیر پا بگذارم...
صدا:
از بس ابلهی دختر!
دستم را روی دهانش گذاشتم و به لحظه ای فکر کردم که خبر را به بابا می دادم.
کنار بابا نشسته بودم و بدون این که چیزی بفهمم به تلویزیون خیره شده بودم.
باید می گفتم؟باید صبر می کردم تا خانواده ی فراز به او بگویند؟باید اظهار بی اطلاعی می کردم یا نه؟...
از دیروز که با پدر فراز حرف زده بودم عصبی و هیجان زده بودم.
دست بابا روی سرد و عرق کرده ام نشست و با نگرانی گفت:
- چیزی شده صنمم؟امروز عصبی به نظر میای.
آب دهانم را قورت دادم و زیر لب گفتم:
- بابایی یه چیزایی بگم ناراحت و عصبانی نمی شی؟
لبخند زد و گفت:
- مگه چی می خوای بگی؟!قول می دم عصبانی نشم بگو.
به سمتش چرخیدم و پاهایم را روی کاناپه گذاشتم.با احتیاط گفتم:
- بابایی...تو نظرت درباره ی ازدواج من چیه؟
نیشخند زد و گفت:
- خبریه؟
خنده ام را قورت دادم و گفتم:
- حالا شما بگو.
- خوب با این که سنت کمه و من دوست دارم حداقل بیست و شش سالت بشه بعد ازدواج کنی ولی اگه کسیو که می خوای پیدا کردی و ازش مطمئنی نظرم
مثبته.
- بعد نظرتون درباره ی فرد انتخابی من چیه؟چه خصوصیاتی داشته باشه قبولش نمی کنید؟
- در وهله اول شخصیت خودش برام مهمه...بعد از اون تواناییش برای اداره ی یه زندگی...بعدش خانواده اش...اگه شخصیت نداشته باشه عمرا قبولش کنم...
- پس تنها مخالفتتون با آدمای بی شخصیته؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- آره.حالا بگو طرف کیه؟
با ناراحتی سر جایم ابجا شدم و به آهستگی گفتم:
-هم با شخصیته...هم خانواده خوبی داره..هم توانایی اداره زندگی....
مکث کردم و گفتم:
- فقط یه مشکل خیلی کوچولو داره...
بابا مشتاقانه پرسید:
- چه مشکلی؟
- خوب اون...چیزه...بیماری خاصی داره.
بابا اخم کرد و گفت:
- چه بیماری؟
- خوب...خوب...سرطان خون.
بابا برای چند لحظه بی حالت نگاهم کرد.سپس به خشکی گفت:
- همون پسره که اومده بود اینجا؟
سرم را با خجالت تکان دادم.
همچنان با حالتی که نمی توانستم هیچ چیز ازش بفهمم نگاهم می کرد.من هم سرم را پایین انداخته بودم و زیرچشمی مراقب حرکاتش بودم.
پس از چند دقیقه نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت:
- بیماریش درمان نداره درسته؟
سرم را به آرامی به چپ و راست تکان دادم.
- چقدر وقت داره؟
- اوم...یه یکی دو سال.
طوری که انگار نمی توانست درکم کند گفت:
- و تو به خاطر چند ماه می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سرم را به آرامی پایین آوردم.
زمزمه کرد:
- این قدر دوستش داری؟
لبم را گاز گرفتم.
کاش بابا می دانست که حاضر بودم جانم را بدهم تا او حالش خوب شود...
زیر لب گفتم:
- اوهوم...
- مطمئنی صنم؟این تصمیم بزرگ و جدی ایه...ریسکش هم خیلی بالاست.مطمئنی پشیمون نمی شی؟دلم نمی خواد توی این سن شکست بخوری...
با انگشتانم بازی می کردم.به آرامی گفتم:
- من خیلی بهش فکر کردم بابا...اول فکر می کردم که نباید باهاش ازدواج کنم چون که بعدا بیشتر ضربه می خورم ولی...بیشتر که فکر کردم دیدم اگه این مدت زمان باقی مونده از زندگیشو ازش دور باشم بیشتر حسرت می خورم...دلم نمی خواد وقتی می میره فکر کنم که نتونستم یه روزم باهاش باشم...نتونستم آرزوهاشو برآورده کنم...
بابا دستانم را گرفت.زیر لب گفت:
- داری می لرزی.آروم باش.
بغضم را کنترل کردم.دلم نمی خواست در آن شرایط زیر گریه بزنم.صدایش صدای یک پدر بود که دلش نمی خواست دخترش را غمگین و شکست خوده ببیند و در یک دوراهی گیر کرده بود...هر طور عمل می کرد به دخترش آسیب می زد و این ناآرامش کرده بود...
- صنمم...دخترم...من خوبیتو می خوام،خوشحالیتو می خوام...اگه این چیزیه که تو می خوای،با این که کاملا مخالفم،ولی اشکال نداره...باهاش ازدواج کن و از فرصت تون استفاده کن...دلم نمی خواد از اماها و اگرا حرف بزنم چون می دونم خودت به همه شون فکر
کردی...فقط بهم قول بده خوشبخت شی...
به آغوشش پناه بردم و تمام ناراحتی هایم را موقتا فراموش کردم...
پدر داشتن خیلی خوب بود...مخصوصا پدری که حامی و همراهت باشد...خوشحال بودم که داشتمش...
*****
- چی؟
صدای بوق می آمد.در خیابان بود.با کلافگی گفت:
- آره درست شنیدی...اول یکم نگاهم کرد بعد صداشو انداخت پشت سرش،داد و بیداد که چرا بدون مشورت با من این کارو کردی...من نخوام بدبختش کنم باید کیو ببینم و همین چرت و پرتا!صنم تو مطمئنی که تصمیمتو گرفتی؟
پدر فراز مردد بود.
زیر لب گفتم:
- من تصمیممو گرفتم ولی مثل این که فراز تصمیمشو نگرفته...الان در چه حاله؟
- برگشته خونه اش...هر چی هم درسا بهش زنگ می زنه جواب نمی ده دیو* ...
در میان آن همه ناراحتی و اضطراب خنده ام گرفت.چه راحت به پسرش فحش های به قول آرمان "خاک بر سری" می داد!
با خنده گفت:
- اِ!ببخشید حواسم نبود دارم با تو حرف می زنم!
- مهم نیست...به نظرتون اشتباه نیست که باهاش حرف بزنم؟
قاطعانه گفت:
- نه!اون قبول نمی کنه چون نمی خواد تو سیاه بخت بشی...وگرنه بقیه اش ناز و اداست!
ریز خندیدم.ادامه داد:
- اگه ببینه تو مشکلی نداری این ادا اطوارا رو تموم می کنه به امید خدا...
- پس من باهاش حرف می زنم آقای فرهمند...
با جدیت گفت:
- برای بار صدم می گم...امیر صدام کن.امیر خالی!
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم امیر...
- من دارم می رم بیمارستان...دوباره بهت زنگ می زنم نتیجه رو می پرسم...فعلا خداحافظ.
- خداحافظ.
لباس هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
از آن جایی که یک بار از آرمان شنیده بودم فراز عاشق نان خامه ای هایی است که مثل کاسه (!) می مانند و بزرگ اند،چند تا از آن ها گرفتم و به سمت خانه فراز راه افتادم.
نزدیک خانه بودم که موبایلم زنگ خورد.آرمان بود.
صدای همیشه خندان و گرمش سرد و بی حالت بود:
- صنم؟کجایی؟
بدون این که بدانم چرا،لرز بدی به تنم افتاد.چه چیزی می توانست آرمانی را که همیشه شاد بود،ناراحت و خشک کند؟
- من دارم می رم..یه جایی.چی شده آرمان؟
- فراز...فراز حالش بده...
چشمانم سیاهی رفت.با آخرین توانم در کوچه شان پیچیدم و ماشین را نگه داشتم.
- الان کجایی آرمان؟
- خونه ی فراز...زود بیا...
منتظر بقیه ی حرف هایش نماندم.سریع قطع کردم و بعد از برداشتن کوله ام به سمت ساختمان دویدم.دستم را روی زنگ نگه داشتم.سریع باز شد.
نفهمیدم چطور بیست طبقه را با آسانسور گذراندم...مقابل در ایستادم و با مشت هایم بر در کوبیدم.
در باز شد و نیش باز آرمان زودتر از خودش در معرض دیدم قرار گرفت.
در عرض یک صدم ثانیه فهمیدم که تمامش یک شوخی بچگانه بوده...با آرامش وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم.
آرمان هم با خنده
نگاهم می کرد.دستم را در ظرف نان خامه ای ها کردم و یکی شان را برداشتم.با خونسردی کامل دستم را جلو بردم و روی صورتش گذاشتم.
صدای خنده ی کسی بلند شد.
نان خامه ای روی صورتش پخش شد و من دستم را برداشتم.لبخندی زدم و در حالی که از کار خودم راضی بودم به سمت بقیه افراد اضر در خانه چرخیدم.
فراز در حالی که دستکش های بوکسش دستش بودند و مقابل کیسه بوکسش ایستاده بود،مات و مبهوت نگاهم می کرد.مطمئنا از من انتظار چنین واکنشی را نداشت؛خودم هم به یاد نمی آوردم در زندگیم این طور عصبی شده باشم!
پرهام می خندید و روی تخت فراز ولو شده بود!
بریده بریده گفت:
- عالی بود...صنم...آرمان خوشگل...شدی...بیا یکم بلرزون...دلبری کن...
آرمان دستش را به کمرش زد و با زبانش دور لب هایش را لیسید.با صدای گرفته ای گفت:
- این چه کاری بود صنم؟!تو که مثل این دیـ*سا بی جنبه نبودی!
فراز اخم کرد و تشر زد:
- عین آدم حرف بزن.
آرمان با نیشخندی که او را شبیه گربه ی چشایری می کرد گفت:
- ببخشید یادم نبود غیرتمندی تو زبانزد خاص و عامه.
رفتم و لبه ی تخت فراز نشستم.با خونسردی گفتم:
- تا تو باشی از این شوخی خرکیا نکنی...اصلا نفهمیدم چطوری اومدم بالا...
فراز متعجبانه پرسید:
- مگه چی کار کرده بود؟
چشمانم را باریک کردم و به او خیره شدم.از سکوت عجیب پرهام فهمیدم که با هم همدست بودند.
دستم را به کمر زدم و طلبکارانه گفتم:
- زنگ زده به من می گه حال فراز بده خودتو برسون.جا داره از اون فحشای مورد علاقه ی خودت بهت بدم!
واقعا عصبانی بودم.زندگی فراز چیزی نبود که بخواهم سرش شوخی کنم.آرمان پوفی کرد و گفت:
- باشه بابا...فهمیدم مثل بچه های ابله و لوس و بی مزه و مسخره رفتار کردم.
سپس به سمت دستشویی رفت.فراز که انگار می خواست با او دعوا کند،دلش به حال مظلومیت نادرش (!) سوخت و
تنها با نگاهش دنبالش کرد.
پرهام با نیشخند پرسید:
- اومدن نازشو بکشی بله رو بده؟
زیر لب گفتم:
- پس تو هم می دونی؟
مثل من آرام گفت:
- آره...من و آرمان اومده بودیم رو مخش کار کنیم...گاوش یه پا داره.
لبخندم را قورت دادم و سرم را به او نزدیک تر کردم تا فراز صدایمان را نشنود:
- چی می گه؟
- همون حرفایی که می تونی حدس زنی...دلیل میاره هی...ولی ته دلش داره عشق می کنه باور کن!
نیشخند زدم.عقب رفتم و بلند گفتم:
- بایدم عشق کنه!
پرهام هم مثل من نیشخند و چشمک زد.
فراز مشکوک نگاه مان می کرد.
آرمان از دستشویی بیرون آمد.صورتش درهم بود و من احساس پشیمانی کردم.خیلی تند رفته بودم؟
فراز در حالی که ضربه های آرامی به کیسه می زد با حالتی عادی پرسید:
- چرا اومدی اینجا؟
فقط نگاهش کردم.
پرهام از جایش بلند شد و آستین آرمان را
گرفت.گفت:
- ما بریم...واسه ناهار بیاید پایین نیکان داره خورش کرفس درست می کنه.
سرم را تکان دادم ولی فراز با ابروی بالارفته گفت:
- بتمرگید سر جاتون بابا!ما حرفی نداریم که نشه در حضور شما زد!
آرمان عصبانی شد و گفت:
-الــــــاغ!به خاطر توی بی لیاقت داشت سکته می کرد!به خاطرت این همه سختی می کشه و حرف نمی زنه...همه ناز و اداهاتو تحمل می کنه بازم چیزی نمی گه...اون وقت تو حتی حاضر نیستی اونقدر بهش احترام بذاری که به حرفاش گوش کنی؟!
هر سه مات و مبهوت نگاهش کردیم.آرمان و عصبانیت؟!مضحک ترین و غیر قابل باور ترین ترکیب دنیا،ترکیب این دو کلمه بود!
فراز آب دهانش را قورت داد و لبخند شیطنت آمیزی زد.
رو به پرهام گفت:
- ببرش تا نزده پاره ام کنه!
پرهام خندید و آرمان لبخند کمرنگی زد.از خانه خارج شدند و هال در سکوت فرو رفت.
بعد از دو سه دقیقه سرجایم جابجا شدم و گفتم:
- خوب؟
با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
- تو اومدی اینجا اون وقت من حرف بزنم؟
واقعا ناراحت شدم.شبیه فراز روز های اول شده بود.کوله ام را برداشتم و در حالی که به سمت در می رفتم به سردی گفتم:
- ببخشید "مزاحمت" شدم.
در را باز کردم و خواستم بروم بیرون که از پشت سر دستانش را دور کمرم حلقه کرد و ملتمسانه مقابل گوشم زمزمه کرد:
- من نفهمم یه چیزی می گم تو چرا زود عصبانی می شی؟
آرام شدم.
- تنهام نذار.
قلبم فشرده شد.به یاد دفعه ی اولی افتادم که به خانه اش آمدم..."از این که تنهایی بمیرم"...چرخیدم و با بغض گفتم:
- پس چرا پسم می زنی؟هر قدمی که میام سمتت تو یه قدم ازم دور می شی...من نمی خوام تنهات بذارم...ولی تو راهی برام نمی ذاری!
- من پست نمی زنم...فقط نمی خوام تو این زندگی سگی شریک شی...
دستش را در موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
دستانش را گرفتم و زیر لب گفتم:
- زندگی سگی زندگی بدون توئه...می شه این قدر منفی فکر نکنی؟!من هیچ وقت تو زندگیم چیزی یا کسی رو بیشتر از تو نمی خواستم و تو الان داری منو از خودت محروم می کنی...
آشفته بود و سرش را پایین انداخته بود.می توانستم کشمکش درونی اش را حس کنم.
شلوار مشکی و تاپ بسکتبالی همرنگش را پوشیده بود.به دستکش هایش نگاه کردم و برای عوض کردن بحث گفتم:
- پس بگو چکار کردی که چنین هیکلی بهم زدی...
لبخندش را قورت داد و با جدیت گفت:
- تو دقیقا میدونی داری چکار می کنی؟بهش فکر کردی؟
- آره.
- می دونی وقتی من بمیرم تو یه زن دست خورده و بیوه ای؟
آب دهانم را قورت دادم و زیر لب گفتم:
- آره.
- پس با وجود فکر کردن به همه ی اینا هنوز این جایی؟
- آره.
- مطمئنی که پشیمون نمی شی؟
- نمی شم.
زیر لب گفت:
- بهم قول می دی؟
- چه قولی؟
بغلم کرد و در گوشم گفت:
-این یه
سالو پیشم باش،تنهام نذار،از کارمون پشیمون نشو.قول می دی؟
- آره.قول می دم.
نجوا کرد:
- با پدرت حرف زدی؟
چشمانم را بستم و گفتم:
- آره.مشکلی نداره.
به آرامی خندید و گفت:
- این قدر کسل کننده ام؟
لبخندی روی لبم نشست و چشمانم را باز کردم.زیر لب گفتم:
- نه.دیشب نتونستم درست بخوابم.
به طور ناگهانی دستش را دور زانوهایم حلقه کرد و بلندم کرد.شالم از سرم افتاد.مرا روی تختش خواباند و کنارم نشست.لب هایش را روی پیشانی ام گذاشت و من چشمانم را بستم.
لب هایش را روی پوستم فشار داد و زمزمه کرد:
- بخواب.وقت داریم.
"وقت داریم"...واقعا وقت داشتیم؟!
صدای پرت شدن دستکش هایش روی زمین را شنیدم.
افکارم را کنار زدم و روی حضور فرز در فاصله ی کمی از خودم تمرکز کردم...
حرفش را باور می کردم...ما وقت داشتیم...
#پارت_6
1400/03/17 01:36آرمیتا اول از این که چیزی به او نگفته بودم عصبانی شد ولی بعد از دیدن نیش باز من بی خیال بازخواست کردن و قهر کردن شد!
آترین با مدرسه به اردو رفته بود و چند ساعت دیگر بر می گشت.
بقیه ما سر میز نشسته بودیم و خورش کرفس مدل نیکانی (!) را که پرهام برایش جان می داد می خوردیم!
پرهام با مسخرگی به فراز گفت:
- خورش بخور عروس خانونم...بله گفتن خیلی بی جونت کرده.............
فراز نیشخند زد و گفت:
- نه به جون تو...مثل نقل و نبات خودش اومد...تو که تجربه کردی دیگه چرا!
نیکان خندید و گفت:
- اون وقت من و صنم این وسط کشک سابیدیم که شما بله گفتید؟!
پرهام با نیش باز گفت:
- باید بودی و می دیدی صنم چطوری نون خامه ای خریده بود اومده بود ناز این اسکولو بکشه که بله رو بده...یه لحظه به مردونگی و غیرتم برخورد.
آرمان با نیشخند گفت:
- مگه تو از اینا هم داری؟!
پرهام با نگاه "واست دارم" ای به او خیره شد و با لبخند ملیحی گفت:
- نه راست می گی نداشتم مال تو رو گرفتم.
آرمان چشمانش را باریک کرد و خواست جواب بدهد که آرمیتا نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- خجالت بکشید.عین بچه های دو ساله به جون هم افتادید.آترین اینجا بود خجالت می کشید!
من و فراز ساکت غذایمان را می خوردیم.آرام بودم،آرام بود...
پرهام بدون حرف سرش را پایین انداخت و مشغول خوردن بقیه ی غذایش شد.آرمان هم بعد از چشم غره رفتن به خواهرش یک قاشق خیلی پر (!) در دهانش گذاشت!
نیکان با هیجان پرسید:
- عروسی رو کی می گیرید؟
گفتم:
- هنوز راجع بهش حرف نزدیم...ولی من از عروسی بدم میاد.اگه به حرف من باشه غروسی نمی گیریم.
فراز با نیشخند نگاهم کرد.گفت:
- ببین از همین الان داری ناز می کنی و مخالفت می کنی ها!ضعیفه ای گفتن،مردی گفتن!
با چشمان ریز شده نگاهش کردم و گفتم:
- می دونی که گوشام تازگیا دیر انتقال شدن...چی گفتی؟
نیکان ریز می خندید و نیش آرمان و پرهام تا ته باز بود.این وسط فقط آرمیتا بود که خیلی عادی و با لبخند کمرنگی نگاه می کرد.
فراز نچ نچی کرد و با مسخرگی گفت:
- دیگه پشیمونم نکن...بذار این کمالاتت بعدا رو شه...
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه...من نون حلال می خورم...می خوام از الان باهات صادق باشم...بقیه ی مرضامم بگم؟!
فراز با دهان بسته خندید.
فصل دهم
سینی در دستم می لرزید.آن را روی میز گذاشتم و سعی کردم منظم نفس بکشم.یخ کرده بودم ولی کف دستانم عرق کرده بود.
به خودم گفتم:
چرا استرس داری دیوونه...فقط درسا جون و امیر و فرازن....تو واسه کدومشون استرس داری؟
صدا با جدیت گفت:
آبتین.
با به یاد آوردن آبتین یاد نازنین افتادم (و چهره ی وحشت ناک آبتین را موقتا فراموش کردم) و لبخندی روی لب هایم نشست.به خاطر
حامگی از صبح حالت تهوع داشته و بعد از کلی عذرخواهی کردن گفت که نمی تواند بیاید.
آبتین بیشعور گذاشته بود و حالا که سه ماه و دو هفته اش شده بود به ما می گفت...بچه پسر بود...خوشگل عمه...
یاد نیشخند فراز و حرفش بعد از شنیدن خبر عمه بودنم افتادم:
از آبتین انتظاری جز اینم نمی رفت...ماشالا توانایی هاش گوش فلکو کر کرده...فقط موندم چی چیه عمه شدن جذابه...از فردا باید تمام مدت نگران این باشم که چه فحشی به دست پرورده آبتین می دن که به تو برگرده...من غیرتی ام تحمل این چیزا رو ندارم ها...
و من فقط خندیده بودم.بابا صدایم کرد:
- صنم؟چی شد این چایی ما بابا؟
از جا پریدم و سینی را برداشتم.
تمام مدتی که به طرف شان می رفتم نگران بودم به خاطر لرزش دستانم چایی در سینی بریزد.
فراز با نیش باز تماشایم می کرد.خوب می توانست عصبی بودنم را بفهمد.درسا مثل دختربچه ها ذوق زده (!) بود و امیر با نیشخند نگاهم می کرد.
درسا و امیر کنار هم نشسته بودند،فراز کنار بابا نشسته بود (خودشیرین!) و آبتین تنها بود.
تمام سعیم را کردم تا چشم در چشم آبتین نشوم چرا که واقعا ناراحت و عصبانی به نظر می رسید.
دلیلش را وقت نکرده بود به من بگوید چرا که همزمان با خانواده ی فراز رسید ولی حدس می زدم از این که چیزی به او نگفته ام ناراحت باشد.
با این حال آن قدر عصبی بودم که فرصت تجزیه و تحلیل اخم آبتین را نداشتم.
یک دفعه وسط راه مکث کردم و به صدا گفتم:
الان باید از کی شروع کنم؟!
آبتین نفسش را با حرص بیرون داد و با حالتی کنایه آمیز گفت:
- از آقای فرهمند شروع کن.
احساس کردم که تمام صورتم سرخ شده است.از کار آبتین اشک در چشمانم حلقه زد.مردم برادر داشتند من هم برادر داشتم!
فراز با حات عجیبی آبتین را نگاه کرد و بابا به او اخم کرد.
مقابل امیر خم شدم و با زحمت زیادی اشک هایم را کنار زدم.همینم مانده بود که گریه هم بکنم.امیر بعد از برداشتن فنجانش زیر لب گفت:
- بیخیال.
لبخند زورکی زدم و سینی را مقابل درسا گرفتم.او هم فنجانش را برداشت و تشکر کرد.
سینی را مقابل بابا گرفتم.بعد از برداشتن زیر لب گفت:
- فکر کنم تو تربیت داداشت سهل انگاری زیادی شده.
خنده ام گرفت ولی اگر می خندیدم اشک هایم سرازیر می شدند.
سینی را مقابل فراز گرفتم.لبخند آرامش بخشی زد و بعد از برداشتن چایی زمزمه کرد:
- مرسی.
به ناچار کنار آبتین نشستم و بدون این که به او چایی تعارف کنم سینی را مقابلش روی میز گذاشتم.
امیر و درسا با چشمان گردشده نگاهم کردند و بابا لبخند زد.فراز با نیشخند نگاهم کرد و لب هایش تکان خوردند:
- ایول!
خودم هم از کارم راضی بودم.تا یاد بگیرد که من را در مراسم خواستگاریم
ضایع نکند!
حرف ها زده می شدند و من مشغول بررسی فراز بودم.موهایش بلند شده بودند و حالا یکدست بودند.به طور طبیعی بالا ایستاده بودند و آشفتگی شان آن ها را قشنگ تر کرده بود.ته ریش نداشت و لبخند کجی تمام مدت گوشه ی لب هایش خودنمایی می کرد.
کت و شلواری مشکی رنگ،با پیراهن سفید پوشیده بود که دکمه ی بالایی اش باز بود...
صدا به من چشم غره رفت و گفت:
این قدر بی حیا نباش...خجالت بش جلو پدر و برادرت.
ولی من هم چنان با پررویی او را دید می زدم.یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و خونسرد به حرف هایی که زده می شد گوش می کرد.یک دفعه با صدای امیر به خودم آمدم:
- یکم به منم نگاه کن خانوم خانوما...احساس از رده خارج شدن بهم دست داد!
جلوی خنده ام را گرفتم و سرم را پایین انداختم.آبتین در گوشم زمزمه کرد:
- خاک بر سرت ینی...به جای این که اون به تو خیره شه تو داری قورتش می دی...کلا ازت ناامید شدم.
با عصبانیت نگاهش کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- تو امروز چه مرگته؟!ببینم می تونی همه چیو زهرمارم کنی یا نه!
آبتین بهت زده نگاهم کرد.انتظار چنین واکنش تندی را از من نداشت.
سرم را به سمت بقیه چرخاندم و بغضم را کنترل کردم.بابا با نیشخند گفت:
- حالا که حرفای معمول زده شد،باید بگیم که این دو تا نوگل نو شکفته برن حرفاشونو بزنن ولی از اون جایی که هر دو بیش از حد راضی به نظر می رسن حرفی نمی مونه!
امیر با خنده گفت:
- حالا یه سری حرفا هستا اشتباه نکنید...بذارید برن...این حرفا پشت درای بسته باید زده شه.
درسا زیر لب گفت:
- امیر!
لبم را گاز گرفتم و زیر چشمی فراز را نگاه کردم.می خندید!
به صدا گفتم:
این از من پررو تره...ببین چه ذوق زده شد!
صدا هم دستش را زیر سرش گذاشت و با نیشخند گفت:
منم ذوق زده شدم!
صدایم را صاف کردم و با جدیت گفتم:
- یه چیزی هست که ما با هم درباره اش توافق کردیم و می خواستم باهاتون در میون بذارم.
امیر با خنده گفت:
- شما که عقدم کردید انگار دیگه در میون گذاشتن نمی خواد!البته اگه حامله ای بعدا بگو داداشت انگار به خونت تشنه اس!
بابا خندید و فراز هم با نیشخند نگاهم کرد.آبتین با حالتی معذب سر جایش جابجا شد و گفت:
- اون طوری هام نیست آقای فرهمند...من فقط یکم "دیر" خبرای جدیدو شنیدم...
امیر نیشخند زد و گفت:
- والا ما هم تازه رسیدیم.موضوع چیه؟!
همه خندیدند.درسا با مهربانی گفت:
- حرفتو بزن عزیزم.
مکثی کردم و سپس گفتم:
- ما نمی خوایم عروسی بگیریم.
همه ساکت بودند.انگار حرف من را تجزیه و تحلیل می کردند.
درسا پرسید:
- دلیل خاصی دارید؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- نه دلیل خاصی نیست...فقط ما هیچ کدوم از خود عروسی خوشمون
نمیاد...به این نتیجه رسیدیم که یه مهمونی کوچیک بگیریم که فقط فامیل و دوستای نزدیک باشن...البته اگه شما مشکلی نداشته باشید.
درسا با مهربانی گفت:
- این زندگی شماست...هر طور دوست دارید...ولی مطمئنید پشیمون نمی شید؟معمولا شب عروسی جزو بهترین خاطره هاست.
امیر با لبخند کجی گفت:
- نه دیگه خانوم....شب عروسی که پابرجاست...قبلشو عرض می کنه عروسم.
فراز آنقدر از دست پدرش خندیده بود که اشک در چشمانش حلقه زده بود.چشمان خاکستری اش از همیشه روشن تر بودند...
آبتین هم با شوخی های امیر ناراحتی اش را موقتا فراموش کرده بود.
بابا گفت:
- اگه واقعا دلتون اینو می خواد که بحثی نیست...شما مشکلی ندارید آقای فرهمند؟
امیر شانه بالا انداخت و با نیشخند گفت:
- نه...فقط زودتر اینا برن سر خونه زندگیشون که من نگرانم...زیادی آماده به نطر می رسن...
فراز نیشش را تا ته برای پدرش باز کرد.می دانست که رسما بی آبرو شده بودیم؟!یا امیر نگفته بود که آن شب تعقیبش کرده بود؟!
- تاریخ عروسی چی؟
این آبتین بود که برای اولین بار در بحث شرکت می کرد.
فراز سریع گفت:
- هفته ی بعد.
همه خندیدند و فراز انگار نه انگار که باید خجالت می کشید،لبخندی از خود راضی زد.امیر گفت:
- نگفتم آقای صارمی؟!پسر بار آوردم آماده و با اراده...حالا هفته ی دیگه خوبه از نظر شما؟
بابا با لبخند شیطنت آمیزی (از اثرات امیر بود!) گفت:
- تو آماده بودن و با اراده بودن این دو تا شکی نیست...چند وقت پیش صنم از بس آماده بود هوس کرده بود ساعت دو نصفه شب رو چمنا دراز بکشه.
با دهان باز به بابا نگاه کردم.آبتین و درسا از ماجرا خبر نداشتند و گیج به نظر می رسیدند ولی مثل این که امیر همه چیز را برای بابا تعریف کرده بود؛چرا که با هم می خندیدند و به هم چشمک می زدند!
من سرخ شدم و فراز نیشخند زد.واقعا هیچ چیز باعث خجالت او نمی شد؟!
بابا با مهربانی رو به من گفت:
- فراز تا حالا اتاقتو ندیده...ببرش نشونش بده.
امیر به بابا نیشخند زد.آبتین اخم کرد؛مشخص بود از ایده ی تنها بودن من و فراز اصلا خوشش نمی آید!
صدا با نیشخند گفت:
داداش غیرتیت تازه داره خودشو نشون می ده ها!
گفتم:
والا!
از جایم بلند شدم و فراز هم به دنبالم آمد.بالا رفتم و مقابل اتاقم ایستادم.در را باز کردم و منتظر ماندم تا وارد اتاق شود.دستانش را با بالا زدن کتش در جیب هایش فرو برد و در حالی که با ژست قشنگی به دیوار تکیه داده بود،با نیشخند گفت:
- لیدیز فرست.
لبخند کوچکی زدم و وارد اتاق شدم.
پشت سرم وارد شد و در را بست.با شیطنت گفت:
- میدونی آرمان همیشه درباره ی این که مردا همش می گن خانوما مقدم ترن چه نظری داره؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.
- می
گه بهونه ای برای دید زدنه!
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- پس یادم باشه از این به بعد وایسم همه برن تو بعد خودم برم!
فراز با خنده گفت:
- نه دیگه...از این به بعد باید همیشه بعد من وارد شی!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خوب اتاقمو ببین دیگه...
فراز خندید و در حالی که به سمتم می آمد زمزمه کرد:
- اتاق بهانه اس...ولی خوشم اومد...بابات اهل دله ها!
لبخندم را پنهان کردم.به طور ناگهان بغلم کرد.
چشمانم را بستم و روی نفس هایم تمرکز کردم.زیر لب گفتم:
- فراز...بریم پایین می فهمن...
زمزمه کرد:
- از کجا؟
سرش را چند سانتی متر عقب کشید و نجوا کرد:
- فکر نمی کردم هیچ وقت چنین شبی رو تو زندگم تجربه کنم صنم...
نفس هایم منظم شدند.زیر لب گفتم:
- منم...فکر نمی کردم هیچ *** بتونه منو تحمل کنه...من یه بچه ی لوس غیر قابل تحملم...می دونی که...
نیشخند زد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.زمزمه کرد:
- جوحه ی لوس غیر قابل تحمل من...فقط من...
قلبم به تپش افتاد.
رهایم کرد و به اطراف اتاقم نگاه کرد.دستالی برداشتم و رژ لب را از روی صورتش پاک کردم.
بعد از دیدن نقاشی هایم که کل دیوار را گرفته بودند،با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- ید طولایی در نقاشی کشیدن داری!
- از وقتی تو رو دیدم علاقه ام به نقاشی کمتر شده...
با نیش باز گفت:
- عوضش عاشق خودم شدی!
- دقیقا!
رژلبم را تجدید کردم و گفتم:
- به اندازه کافی اتاقو دیدیم؟
فراز بلند خندید و با شیطنت گفت:
- نمی دونم والا...دیدیم؟
با مسخرگی گفتم:
- از رژلبی که هنوزم رنگش رو لبات مونده معلومه دیدیم!
دستمال را برداشت و با دقت مقابل آینه صورتش را پاک کرد.
آن شب جزو بهترین شب های زندگی ام بود...با شوخی های امیر تمام اضطرابم را فراموش کردم و توانستم از لحظه هایم لذت ببرم...
اولین خواستگاری بود که در آن شرکت می کردم و آن خواستگاری مال من بود...
فراز در ظاهر با ازدواج ما موافق بود ولی می دانستم که هنوز مردد است و شک دارد که کارمان درست است یا نه...
با این حال من مطمئن بودم...با این که هنوز هم می ترسیدم...
*****
- من اینو دوست ندارم.
فراز طوری نگاهم کرد که نتوانستم بفهمم به چه چیزی فکر می کند.فقط گفت:
- خیلی خوب...می ریم یه جای دیگه.
صدمین باری بود که لباسی را می پوشیدم و ازش خوشم نمی آمد.فراز چیزی نمی گفت و ظاهرا صبورانه همراهی ام می کرد.
- صنم؟تا الان نزدیک چهار تا پاساژو زیر و رو کردیم...دقیقا چی می خوای که پیدا نمی شه؟
کاملا با احتیاط حرف می زد.انگار که از حرفش مطمئن نبود یا این که می خواست احساس واقعی اش را پنهان کند.
متفکرانه گفتم:
- نمی دونم...از هیچ کدوم از این لباسا خوشم نیومده...اصلا به دلم نمی شینن...
- پس چیز خاصی
مدنظرت نیست؟
دستش را گرفتم.گرم بود...همیشه تب داشت ولی این بار انگار گرم تر بود.
وحشت زده گفتم:
- خسته ات کردم؟
چشمانش را برای چند ثانیه محکم بست و سپس باز کرد.دستش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که از پاساژ خارج می شدیم زمزمه کرد:
- چیزی نیست...من حالم خوبه.
با لجبازی گفتم:
- نه نیست.
مثل خودم گفت:
- چرا هست.
- پس چرا این قدر تب داری و درست راه نمی ری؟
مکث کردم و سپس با نیش باز گفتم:
- نکنه معتادی خودتو بهم انداختی؟
لبخند زد و گفت:
- والا تا این جا که تو خودتو به من انداختی...هر *** دیگه ای بود تا الان عقد نکرده طلاقت داده بود!
لب هایم را جمع کردم و قبل از این که سوار ماشینش شوم گفتم:
- دلتم بخواد...سلیقه ام از بس خوبه پیدا نمی شه...
به خودش اشاره کرد و با چشمکی گفت:
- مشخصه!
شکلکی درآوردم و سوار شدم.او هم نشست و راه افتاد.
- برو خونه...واسه امروز بسه...خودمم خسته شدم.
چرا این قدر بی فکر بودم؟او کم خونی داشت و این کم خونی باعث ضعفش می شد...آن وقت من حدود ده ساعت او را در خیابان ها و پاساژها چرخانده بودم!
درست بود که او چیزی نمی گفت ولی من چرا این قدر *** بودم؟!
با شیطنت پرسید:
- خونه ی من یا خونه ی شما یا خونه ی ما؟
با خنده پرسیدم:
- الان اینا که گفتی یعنی چی؟
با نیشخند گفت:
- خونه ی من یعنی چند واحد بالاتر از پرهام اینا...خونه ی شما که مشخصه...خونه ی ما هم خونه ای که سال های کودکیمو توش گذروندم.
جمله ی آخرش را که با مسخرگی گفته بود مرا به خنده انداخت.
- من واحد بالایی پرهام اینارو ترجیح می دم.
اگر امکان داشت،نیشش از آن هم بازتر می شد!
با مسخرگی گفت:
- فکر کنم نشون دادن اتاقت به من بهت ساخته!
با نیشخندی مثل خودش گفتم:
-بیشتر به تو ساخته.من می خوام وسایلا رو بچینم.
لب هایش را جمع کرد و ناباورانه پرسید:
- واقعا حال داری؟
با نیشخند گفتم:
- آره...هیجان زده ام آخه.
نیشش دوباره باز شد.اسباب و اثاثیه ی خانه را خریده بودیم و همه یک گوشه ی خانه اش بودند و منتظر تا ما آن ها را بچینیم.قرار بود آن جا زندگی کنیم.
وقتی نیکان این را شنیده بود به شدت هیجان زده شده بود!می گفت که اتفاقی بهتر از آن نمی توانست در آن آپارتمان بیوفتد و پرهام با نیشخند گفته بود:
- چرا ممکنه بیوفته...با یه بچه ی دیگه چطوری؟!
نیکان به او چشم غره رفته بود و من خندیده بودم.
- شام چی می خوری؟
به یاد آوردم که در آن خانه چیز خاصی پیدا نمی شود.
- بریم سوپرمارکت ببینم چی می تونیم بخوریم.
- انسان همه چیزخواره...
خندیدم.
*****
- این چطوره؟
ابروهایش را بالا برد و با تردید به الویه ی آماده درون دستانم خیره شد.
- الویه؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- آره.الویه.دوست
نداری؟
مثل من نیشخند زد و گفت:
- نه.دوست دارم،فقط عجیب بود برام.
بعد از این که کارمان تمام شد به خانه رفتیم.وقتی دوباره وارد آسانسور شدیم فراز با نیشخندی که انگار محونشدنی بود گفت:
- می دونی آسانسور چقدر جای باحالیه؟اتفاقات جالبی می تونه توش بیوفته...
دستم را به کمرم زدم و به شیطنت بچگانه اش چشم غره رفتم.
- مثلا چه اتفاقایی عزیزم؟
با دهان بسته خندید و زیر لب گفت:
- من غلط بکنم وقتی این جوری جوجه ی ترسناکی میشی حرفای کثیف بزنم!
با خنده پرسیدم:
- حرفای کثیف؟!
همراه با من خندید.
وقتی به طبقه ی مورد نظرمان رسیدیم،به طرف در رفت و با کلیدی که از جیبش درآورده بود در را باز کرد.لبم را گاز گرفتم و منتظر ماندم تا خودش اول وارد شود.
با حالت بامزه ای ابرویش را بالا برد و گفت:
- خانوما مقدمن به خدا.من اینو نگفتم بقیه می گن!
با نیش باز گفتم:
- حالا تو برو تو اول.
فراز آهی نمایشی کشید و گفت:
- می دونم که آخرش عقده ای می شم!
خندیدم و به دنبالش وارد شدم.
با شیطنت گفتم:
- مهم اینه که من عقده ای نمی شم.
بلند خندید.
*****
روی قالیچه ی زرشکی نشسته بودیم و الویه ای را که خریده بودیم می خوردیم.
- فراز؟
- جانم؟
- یادته یه بار درباره ی آرزوهات پرسیدم؟
لبخند خاصی روی لب هایش نشست و گفت:
- آره.
- وقت نشد درباره ی آرزوهای دیگه ات حرف بزنی؟
متفکرانه قاشقی از الویه را در دهانش گذاشت و یک دفعه لبخندی روی لب هایش نشست.
- رویای خیسو دیدی؟
به خشکی گفتم:
- باورت بشه یا نه من تا پارسال آناستازیا می دیدم.
خندید و گفت:
- ببخشید یادم نبود.ببین یه دختر و پسر بودن،آرش و نازنین،هر دو شونزده ساله.آرش بچه طلاق بوده و بعد این که می بینه مامانش زیادی بهش گیر می ده تصمیم می گیره با پدرش زندگی کنه.اون جا با همین دختره نازنین آشنا می شه.اینا از هم خوششون میاد.حالا بگذریم چی شد و چه جوری شد ولی اینا فرار کردن تا با هم زندگی کنن.بعد توی راه،مه بوده تو جاده،کنترل ماشین از دست آرش در میره و اینا میوفتن تو دره.وقتی میان دنبالشون،نازنینو زنده و تقریبا سالم پیدا می کنن،بعد می بینن آرش نیست.پدره آرشو پیدا می کنه....ته دره...مرده بوده.
آب دهانم را قورت دادم و زیر لب گفتم:
- آرزوت اینه که تو دره بیوفتی بمیری؟
بلند خندید و و با دو انگشتش بینی ام را فشار داد:
- نه جوجه!آرزوم اینه که با تو فرار کنم!
خندیدم و گفتم:
- خوب چه نیازی هست فرار کنیم وقتی که همه چی اون طوریه که می خوایم؟!
نیشخندی زد و گفت:
- نه دیگه نگرفتی موضوع رو!بحث سر آدرنالین و هیجانه جوجه!هدف ما از فرار اینه که یکم خوش بگذرونیم نه این که از زیر سلطه ی خانواده ی های سختگیرمون بیرون
بیایم!
لبخندی روی لب هایم نشست.
- خوب کی فرار کنیم؟
شیطنت تازه ای چشمانش را پر کرد.
- راستش من یه فکر کاملا بچگانه دارم که فکر نکنم خوشت بیاد.
مشتاقانه به جلو خم شدم و پرسیدم:
- بگو.
مکث کرد و به چشمانم خیره شد.دنبال چیزی می گشت؟!
این فراز برایم جدید بود.فرازی که مثل یک پسربچه ی زیاد از حد رشد کرده (!) برای انجام کاری غیر قانونی،ممنوع،بچگانه و احمقانه هیجان داشت و چشمان و افکارش پر از خباثت شده بود!
- قبل از مهمونی که قراره برای عروسیمون بگیریم می ریم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ناامیدانه دستی به موهایش کشید و گفت:
- دیدی گفتم خوشت نمیاد.مطمئنا نمی خوای از مهمونی عروسیت بگذری.
- بحث این نیست فراز...فکر کنم فهمیدی که کلا با جمعای خاکی حال می کنم و از عروسی و مهمونی و تولد و این چیزا خوشم نمیاد...مسئله اینه که علاوه بر این که من برای این کار هیجان زده ام،نگران بقیه ام...نگران می شن...
فراز متفکرانه گفت:
- می تونیم به یکیشون خبر بدیم که یه جوری نگرانی بقیه رو کم کنه...چمیدونم...مثلا بگه تا دم در اومدن شاید جیم زدن...یا...یا چیزای دیگه!به هر حال این مشکل بزرگی نیست.آرمان می تونه این کارو بکنه....یا پرهام...اگرم افتخار بده آبتین!
مقدار زیادی الویه در دهانم گذاشتم و متفکرانه با آستین بلوز خاکستری فراز بازی کردم.
صدا برای اولین بار نمی دانست چه بگوید و ساکت نشسته بود.
لب هایم را جمع کردم و به صدا گفتم:
اگه همون طور که می گه به یه نفر خبر بدیم،مشکلی از لحاظ نگرانی بقیه پیش نمیاد،ولی بازم یه جوریه...خوب وقتی می خوایم بریم جیم بزنیم به قول خودش،چرا اصلا مهمون دعوت کنیم و مهمونی بگیریم؟
حرفم را بلند بر زبان راندم.با نیشخند نگاهم کرد و گفت:
- مزه اش به همینه که قال بذاری بقیه رو...البته اگه دوست نداری اشکالی نداره صنم...من فقط گفتم دوست دارم این کارو انجام بدم همین...نگفتم باید این کارو انجام بدیم.اوکی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- مسئله این جاست که من خودمم از این ایده بدم نمیاد فقط...از این که مهمونا رو سرکار بذاریم بدم میاد.
لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- این فقط یه فکر بچگانه بود صنم...بیخیالش شو.
فکرش را موقتا عقب زدم.
با نیشخند پرسید:
- احیانا نمی خوای بری خونه؟
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- چه زود چهره ی پلیدتو نشون دادی!این قدر حضورم عذاب آوره که دو ثانیه هم نمی تونی تحملم کنی؟اصلا من جوابم منفیـــــــه.
دستانش را مقابلم گرفت و با خنده ی نصفه و نیمه ای گفت:
- آقا من غلط کردم حرف زدم!فقط منظورم این بود که بری خونه تفتیش بدنی می شی!
اخم کردم و گفتم:
- چرا باید تفتیش بدنی
بشم؟!
نیشخندش برگشت و شیطنت گفت:
- از هشت صبح تا الان هشت شبه با من بودی ها...یه وقت خیالاتشون از مرزها فراتر می ره...
خندیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
- با وجود حرص دادنت ولی پر بیراهم نمی گی...هنوزم هر بار باباتو می بینم منو یاد اون شب که تعقیبت کرده بود میندازه...بابامم که قبل خواب بهم می گه اگه هوس خوابیدن رو چمنا به سرت زد بیا به خودم بگو حبست کنم تو اتاق...
از شدت خنده روی زمین ولو شده بود و من هم با لبخندی که روی لبم بود مانتویم را پوشیدم و شالم را سرم کردم.
از جایش بلند شد تا دنبالم بیاید و احتمالا مرا برساند که کف دستم را به سینه اش زدم و طلبکارانه گفتم:
- کجا؟
گیج نگاهم کرد و گفت:
- می رسونمت.
ابروهایم را بالا بردم و گفتم:
- خودم می رم.
اخم کرد و با جدیت گفت:
- این وقت شب؟
- هنوز هوا تاریک نشده.
- قبل از این که برسی شده.
- می خوام خودم برم.
- منم می گم می برمت.
در چشمانش خیره شدم.قصد تسلیم شدن نداشت.
- چرا نمیذاری تنها برم؟هوا اونقدرام تاریک نمی شه...
- مثل دختر دبیرستانیا عشق تنهایی رفتن و تنهایی اومدن داری؟
اخم کردم و در چشمان مصممش خیره شدم.
خوب این چیز جدیدی بود.فراز مصمم و خودرای...
آهی کشیدم و گفتم:
- باشه.
وقتی لبخند محوش را دیدم با لحنی هشداردهنده گفتم:
- واسه این قبول کردم که روزم سر جر و بحث خراب نشه وگرنه همیشه از این خبرا نیست ها!
نیشخندی زد و در حالی که با حالتی نمایشی تعظیم می کرد گفت:
- چاکریم!
تازه داشتم می فهمیدم خودم را در چه بدبختی گیر انداخته ام...!
فصل یازدهم
در را پشت سرش بست و پوفی کرد.با چشمان بسته گفت:
- اینا دیگه کین!
لبخند هم نزدم.عصبی بودم.
آرمان و پرهام تا دم در آمده بودند و تمام مدت مزه می پراندند.
- فراز کمک خواستی کافیه سوار آسانسور شی بیای بگی ها...ما بیداریم.
- صنم،مادر،اذیتت کرد بگو بیام دهنشو سرویس کنم...
- می گم کاچی با نمک دوست دارید یا فلفل یا آبلیمــــــــو؟
- می خواید مقدماتشو آماده کنیم ما؟
آخر سر نیکان لطف کرد و آن دو را از دسترس فراز خارج کرد چرا که کم کم داشت عصبانی می شد.
بعد از این که نیکان ردشان کرد فراز با نیشخند گفت:
- اجرت با آقــــــا!
نیکان هم خندید و بعد از این که به من چشمک زد سوار آسانسور شد.
در حالی که چشمانش را می مالید گفت:
- از این به بعد با پرهام برنامه داریم ها!
از شدت ضعف روی مبل تکنفره ای نشستم و مانتوی سفیدم را که روی پیراهنم پوشیده بودم درآوردم.
پیراهن دکلته ی نباتی رنگی پوشیده بودم که پارچه اش لیز و خنک بود.وقتی که از خانه ی ما به خانه ی خودمان می آمدیم،رویش مانتوی سفید شنل مانندی پوشیده بودم که حالا کنارم روی دسته
ی مبل بود.شال سفید و نازکم را هم برداشتم و روی مانتویم گذاشتم.
نفس هایم منظم نبودند و دست خودم نبود.متوجه فراز شدم که هم چنان به در تکیه داده بود و با اخم کوچکی،دقیق نگاهم می کرد.
تنها با حرکت لب هایش و بی صدا گفت:
- خوبی؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم.احساس می کردم دل و روده ام در حال چرخش هستند و روی زمین نیستم.تا به حال در عمرم این قدر عصبی و نگران نبودم.
با توجه به تجربه هایی که با فراز داشتم فکر نمی کردم این همه بترسم و به قول آرمیتا "بی جنبه بازی" دربیاورم ولی این طور شده بود.
جلو آمد و مقابلم زانو زد.دستان یخ زده ام را در دستانش گرفت و با نیشخند پر از شیطنتی گفت:
- جون من؟!
گیج نگاهش کردم.چه می گفت؟!
خندید و گفت:
- آقا منو بگو که فکر می کردم از ازدوج با من پشیمون شدی...نگو خانوم...
حرفش را ادامه نداد و من از این بابت ممنونش بودم.بند انگشتان دستم را به آرامی بوسید و زیر لب،در حالی که دیگر هیچ اثری از شوخی و خنده در صدایش نبود،گفت:
- مرسی که قبول کردی مال من شی.
نفسم را محکم بیرون دادم.در آخر حلقه ام را بوسید.پیشانی اش را به زانوهایم تکیه داد و زمزمه کرد:
- من صبورم...تا هر وقت که بخوای.
آب دهانم را قورت دادم و دستم را در موهایش فرو بردم.
به طرز وحشتناکی عاشق این فراز باملاحظه،صبور و مهربان بودم...
چقدر خوشحال بودم که مستقیما به رویم نیاورد...چقدر خوشحال بودم که مرا مجبور به کاری که برایش آماده نبودم نکرد...
و چقدر خوشحال بودم که با هر حرکتش به من بیشتر از قبل عشقش را ثابت می کرد و مرا از درستی تصمیمم مطمئن تر می ساخت...
بدون این که چشمانم را باز کنم دستانم را از دو طرف کشیدم.بر خلاف انتظارم مانعی در سر راهم بود.
چشمانم را باز کردم و به سمت راستم چرخیدم.
فراز معصومانه خوابیده بود و دست من روی سینه اش بود.رو به من دراز کشیده بود.موهایش روی موهایش را پوشانده بودند و لب هایش از هم جدا بودند.سینه اش به آرامی زیر دستانم بالا و پایین می شد و ضربان قلبش آرام بود.
به او نزدیک تر شدم و دو دستم را روی سینه اش گذاشتم.کمی تکان خورد ولی بیدار نشد.موهایش را از روی صورتش کنار زدم و دستم را روی گونه اش گذاشتم.
عاشق این بودم که صبح زودتر از او بیدار شوم و به تماشایش بنشینم.در خواب آن قد معصوم و دوست داشتنی می شد که دلم نمی آمد بیدارش کنم.
فرصتی که به من داده بود،تمام شده بود و چند شبی می شد که با من می خوابید...البته من با این قصیه مشکلی نداشتم و به حد کافی ترسم ریخته بود.
زندگی با او واقعا شیرین بود.به موقعش بحث می کردیم،می خندیدیم،جدی می شدیم،ناراحت می شدیم و ...
حدود سه هفته بود که ازدواج
کرده بودیم و من واقعا احساس خوبی داشتم...
ماه عسل نرفته بودیم و قرار شد هر وقت "حسش" بود برویم!
خوابش واقعا سنگین بود و این برای منی که تماشا کردنش در خواب را خیلی دوست داشتم عالی بود.
به ساعت نگاه کردم.هشت...
دستم را در موهایش فرو بردم و دست دیگرم را روی گونه اش گذاشتم.بدون این که چشمانش را باز کند با صدای گرفته ای گفت:
- ینی اسباب بازیتم دیگه؟فکر کردی خوابم می تونی عصمتمو لکه دار کنی؟برو اون ور دختره هیز دله!
موهایش را از قصد کشیدم و با خنده گفتم:
- تو خوابم دست از دلقک بازی بر نمی داری...
لبخندی روی لب هایش نشست و بالاخره چشمانش را باز کرد.با نیشخند گفت:
- چه حالی می ده آدم صبح پیش تو پاشه.
خندیدم.خواستم بروم که با خنده گفت:
- کجا؟!دو ساعت با سر و صورت و سینه و جیگر و بقیشو خدا عالمه ی من ور می رفتی هیچی نگفتم...حالا نوبت منه!
لبخندم را قورت دادم با لجبازی سعی کردم بلند شوم ولی...
*****
شالم را مرتب کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خانه بیرون رفتم.سوار آسانسور شدم و پایین رفتم.در طبقه ی خانه ی نیکان و پرهام متوقف شدم و در زدم.در باز شد و نیکان هیجان زده در را باز کرد.گونه ام را سریع بوسید و گفت:
- الان می خواستم بیام بالا!چه تلپاتی ای!
خندیدم و وارد خانه شدم.با نیشخند گفتم:
- خدا پرهامو خیرش بده که سر فرازو گرم کرده...وقتایی که خونه اس نمیذاره به کارام برسم!همش تو دست و پاس!
نیکان خندید و گفت:
- پسرا کلا تو دست و پان!
منظورش را که فهمیدم نیشم بازتر شد و خنده ی نیکان هم بلندتر شد!
پرهام گفته بود که در شرکتی که خودش و آرمان اداره اش می کنند،یک مهندس مثل فراز کم دارند.فراز هم که از بیکاری خسته شده بود قبول کرد که در آن جا کار کند.آن طور که من فهمیده بودم که پرهام و آرمان و فراز با هم آن شرکت را تاسیس کرده بودند ولی فراز بعد از فهمیدن بیماری اش،کارشان را رها کرده بود و پرهام و آرمان به کارشان ادامه دادند.
آرمان می گفت:
- این اسکول حق آب و گل داره تو این شرکت!
مانتو و شالم را آویزان کردم و گفتم:
- نیکان؟
از بس لحنم پر خواهش و نیکان خر کن بود که نیشش باز شد.دستش را به کمرش زد و با نیشخندی که لحظه به لحظه عریض تر می شد گفت:
- چی می خوای که این همه مهربون شدی وروجک؟!
خندیدم و به چیزهایی که آورده بودم اشاره کردم:
- من که همیشه مهربون و خوش برخوردم....ولی فقط همین یه دفعه یه کاری هم دارم...بلد نیستم این موادو تو برگ مو بپیچم...بهم یاد می دی؟
نیکان خندید و گفت:
- اولین باری که واسه پرهام دلمه درست می کردم یادمه...از بس خراب می شد می خواستم چسب دوقلو بزنم بهشون...
دستم را گرفت و مرا به آشپزخانه برد.بعد از
این که تمام آن ها را درست کردیم با کنجکاوی پرسیدم:
- تو امروز ناهار چی داری؟
- مرصع پلو.
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- من همیشه تو درست کردن مرصع پلو مشکل دارم...
خندید و گفت:
- چند بار درست کنی گند بزنی به همه چی یاد می گیری!
- نیکان؟
- جانم؟
- گفته بودی مدرسه درس می دی نه؟
- آره.چطور؟
- همین جوری.دبستان،راهنمایی یا دبیرستان؟
- دبستان...
- چرا حالا دبستان؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-دبستانو و بچه کوچولو هارو بیشتر دوست دارم...دبیرستان پر لندهوره...راهنمایی هم نیمه لندهور!
خندیدم.با نیشخند گفت:
- یه مدت تو مدرسه آترینم درس می دادم...معلمش بودم...همه فکر می کردن بهش تقلب می رسونم ولی آترین خودشو می کشت هم بهش نمره اضافی نمی دادم...
لبخند زدم.
- زندگی با فراز خوبه؟مشکلی نداری؟
مثل خودش شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- از خوبم یه چیزی اونورتر...مشکلم نه...جز مشکلای عادی چیز خاصی نیست...
دیگر اثری از شوخی و خنده در صورت و چشمانش دیده نمی شد.بدون این که نگاهم کند زمزمه کرد:
- نمی ترسی؟
مثل خودش آرام پرسیدم:
- از چی؟
کمی حرف هایش را سبک سنگین کرد و گفت:
- از این که همین الان زنگ بزنن و بگن که...از بعدی که اون نباشه...
لبش را گاز گرفت و دیگری چیزی گقت.
تپش نامنظم قلبم را نادیده گرفتم و به سختی گفتم:
- می ترسم...خیلی هم می ترسم ولی...ترجیح می دم وقتی هست باهاش باشم و از وجودش لذت ببرم تا این که صبر کنم تا وقت نبودنش زار بزنم و حسرت روزای رفته امو بخورم...
نیکان سرش را تکان داد.به شدت احساس وحشتناکی داشتم و دیگر از حال خوبم خبری نبود.بعد از خداحافظی سرسری که با نیکان کردم به خانه برگشتم.کار های ناهار را انجام دادم و بعد روی تخت دراز کشیدم.بالشی را که بوی فراز را می داد در آغوش گرفتم و بینی ام را به آن چسباندم.
خودش نبود،بالشش که بود!
فراز پنج برمی گشت و من ناهار نمی خوردم تا او بیاید.خیلی از این قضیه عصبانی می شد ولی من بدون او غذا نمی خوردم.
غذا را در یخچال گذاشتم و بعد از دوش سریعی دوباره به تخت رفتم.پیراهن راحتی پوشیده بودم و موهایم را خشک نکرده بودم.وقتی فراز نبود،به طرز عجیبی حوصله ی خودم را هم نداشتم!
چشمانم بسته بودند.نه خواب بودم و نه بیدار.یک جور حس معلق بودن ولی روی زمین بودن داشتن داشتم....عجیب بود...
دلم نمی خواست از دستش بدهم...کاش می شد تلفن را از برق بکشم و گوشی ام را خاموش کنم تا هیچ وقت چنین خبری را به من نرسانند...کاش می شد بعدی وجود نداشته باشد...از هر چه "ن" بود متنفر بودم...نبودن،نماندن،نشدن...
دستانی از پشت سرم دور من و بالش حلقه شدند.لب های فراز را مقابل گوشم حس کردم:
- چه
تفکر عمیقی...می تونم امیدوار باشم که به من فکر می کنی؟
لبخند زدم...کاش بدانی که شب و روزم با فکر به تو سر می شود...
به سمتش چرخیدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم.زیر لب گفتم:
- امروز دیرتر اومدی...
در حالی که در موهایم نفس عمیق می کشید زیر لب گفت:
- تقصیر پرهام آشغاله...سه ساعته منو اون پایین معطل کرده نمی گه عیال این بالا داره بی تابی می کنه...
ریز خندیدم و گفتم:
- عیال واسه غذا بی تابی می کنه نه تو...
با دلخوری ساختگی گفت:
- چشمم روشن...زنم این قدر شکمو؟!
سرم را بالا بردم و صورتش را قاب گرفتم.این برنامه ی هر روزمان بود...چندین دقیقه بدون حرف و بی حرکت دراز می کشیدیم و به هم خیره می شدیم...
انگار می خواستیم در ذهن هم دیگر حک شویم...انگار می خواستیم تصویرمان تا ابد در چشمان مان بماند...انگار هیچ چیز جز قطره قطره نوشیدن تصویر همدیگر به ما آرامش نمی داد...انگار...
چشمان خاکستری اش برق می زدند...ته ریش کوتاهی داشت که صورتش را مردانه تر کرده بود...مثل قبل موهایش را مدل دیزلی زده بود...فراز من مثل قبل بود...مثل همیشه...هیچ فرقی نکرده بود...لازم نبود کسی از طرفش به من زنگ بزند...
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و نفس عمیقی کشیدم.وقتی که دستم را روی ته ریشش کشیدم چشمانش بسته شدند...
همیشه همین طور بود؛به محض این که صورتش را نوازش می کردم خواب آلود می شد!
طوری صورتش را نوازش کردم که انگار شکننده بود...ولی حقیقت این بود که "باارزش" بود...
زیر لب گفت:
- اگه ادامه بدی غش می کنم،غذا تعطیل می شه،دل عیالم بی تاب تر می شه...
لبخندی روی لب هایم نشست.روی تخت نشستم.کتش را روی کاناپه انداخته بود و با پیراهنی که دکمه های بالایی اش باز بودند کنارم دراز کشیده بود.
از بس از دیدنش خوشحال شده بودم که به ظواهر امر توجهی نکرده بودم!
زیر لب گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
روی تخت نشست و با خنده به من خیره شد.موهای آشفته اش را خیلی دوست داشتم...خیلی....
- از این به بعد بیشتر بیرون می مونم تا بیشتر دلت برام تنگ شه...مثل این که دلتنگی تو مزایای خاص خودشو برای من داره!
آهم را سرکوب کردم و پاهایم را روی زمین گذاشتم.سریع تر از من بلند شد و شانه ام را برداشت.لبه ی تخت نشست و عقب رفت.با لحن دستوری گفت:
- بیا بشین ببینم.
موهایم خشک شده بودند ولی شانه شان نکرده بودم.
بدون حرف بین پاهایش نشستم.به آرامی و با حوصله موهایم را شانه کرد.سپس آن ها را شل بافت و روی شانه ام انداخت.در گوشم زمزمه کرد:
- این جوری می گردی اون وقت انتظار داری نرم هوو بیارم سرت؟
به آرامی خندیدم.دستانش را دور شکمم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت.
خدایا...آرامشم را
از من نگیر...
خنده ام را قطع کردم چرا که کم کم تبدیل به هق هق می شد...
مرا روی تخت گذاشت و خودش مشغول عوض کردن لباس هایش شد.سپس دستم را گرفت و مرا به آشپزخانه برد.مرا روی اپن نشاند و به سمت یخچال رفت.
چرا مثل بچه ها شده بودم؟!اجازه می دادم او مرا با خودش این طرف و آن طرف بکشاند...
می دانستم چرا...می خواستم حس کنم که هست...که هست و مراقبم هست...که هست و جایی نمی رود...
می خواستم چهار چشمی مراقبش باشم...
غذا را گرم کرد و من تمام مدت ساکت نشسته بودم و او را با چشمانم قورت می دادم...
به طور ناگهانی چرخید و مچم را گرفت.دستش را به کمرش زد و با نیشخند خبیثانه ای گفت:
- هیز و دله تر از تو پیدا نکردم ینی...اون جا نشستی پسر مردمو دید می زنی که چی؟!فکر کردی به خواسته های کثیفت تن می دم؟!واسه عصمت من نقشه کشیدی؟!
خندیدم.عصمت؟!
مثل خودش نیشخند شیطانی زدم و گفتم:
- تا اون جایی که من می دونم تنها چیزی که هیچ کدوم نداریم عصمته...چند ماه پیش هر دو به...
حرفم را با مقابلم گرفتن ملاقه با حالت تهدیدآمیزی قطع کرد و با جدیت (در حالی که سعی می کرد خنده اش را به خاطر جمله ی آخرم پنهان کند!) گفت:
- راستشو بگو...دیشب که خواب بودم چکار کردی؟!
باز هم خندیدم.
- اعتماد به نفستو برم...حالا من نگران این باشم که وقتی خوابم عمل قبیحی انجام بدی یه چیزی...تو آخه چی داری که من بخوام بهت دست درازی کنم؟!
با حالت بامزه ای گفت:
- دلتم بخواد پسر به این خوش بر و رویی...سینه ی ستبر...بازو دارم آ!
دوباره خندیدم...
- نه حالا که می گی واقعا یه چیزایی داری...
نیشخند زد و گفت:
- لطف داری عزیزم...
- من همیشه لطفم شامل حال تو شده و می شه و خواهد شد....
دستانش را به هم زد و با خنده گفت:
- آخ جــــــــــــــون...پس بیا بریم...
قهقهه زدم و سعی کردم جلویش را بگیرم.دستانش را دور پاهایم حلقه کرد و مرا روی دوشش انداخت.با مشت هایم به کمرش زدم و بریده بریده گفتم:
- نکن...فراز...گشنمه...
فراز با خنده گفت:
- خوب منم گشنمه!
چشمانم را چرخاندم و گفتم:
- من منظورم اون نبود!
خبیثانه گفت:
- مگه من منظورم چی بود؟!
آمدم حرف بزنم که با حالت مچ گیرانه و بامزه ای گفت:
- ببین فکرت منحرفه...دلستر گرفته بودم اشتباهی آورده بودم تو اتاق به جا آشپزخونه...داشتیم می رفتیم اونو برداریم.
لب هایم را جمع کردم و خوشحال شدم که صورتم را نمی بیند چرا که ناامید شده بودم!
دیگر چیزی نگفتم.بعد از برداشتن دلستر به آشپزخانه رفتیم و مرا دوباره سر جایم نشاند.موها و پیراهنم را مرتب کردم و مثل دخترهای خوب به تماشایش نشستم.
مشغول تماشای غذا شد و با نیشخند ذوق زده ای گفت:
- روز به روز بیشتر به این پی می برم که چه
انتخاب خوبی کردم!
نیشم باز شد.خوشش آمده بود!
وقتی که غذا گرم شد یک بشقاب کشید و به سمتم آمد.کنارم روی اپن نشست و مشغول غذا گذاشتن در دهانم شد.می خواستم اعتراض کنم و بگویم که خودم دست دارم ولی وقتی لبخند کمرنگ روی لبانش را دیدم و فهمیدم دارد از این کار لذت می برد،ساکت شدم و تنها دiانم را باز و بسته کردم.
در آن میان خودش هم می خورد و هر لحظه برق چشمانش بیشتر می شد.
خانه ساکت بود ولی انگار تمام صدا های دنیا در آن لحظه و ان نقطه از دنیا جمع شده بودند...پیش من و فراز...
هنگامی که کنارش بودم،تمام مدت این جملات در اعماق افکارم می چرخیدند و جلب توجه می کردند:
چطور با رفتنش کنار می آمدم؟!
چطور بعد از او زندگی می کردم؟!
چطور "اجازه" می دادم برود؟!
چطور می گذاشتم بدون من برود؟!
با من چکار کرده بود که با دو ساعت ندیدنش این طور بهم می ریختم؟!
این بغض ودرد لعنتی چرا خفه ام نمی کرد و مرا به آرزویم نمی رساند؟!
به دنبال جواب هایی می گشتم که از همان اول می دانستم شان...
می خواستم با او بروم...نمی خواستم برود و مرا زیر باران اشک ها و غم هایم تنها بگذارد و رویای رنگارنگم در نبود چتر عشق و حمایتش به همین سادگی خیس شود...
نمی خواستم تنها از او یک سنگ قبر بماند و من و رویای خیسم...شاید هم رویای خیس مان...
شاید فراز از قصد بحث آن فیلم بچگانه و به ظاهر احمقانه را پیش کشیده بود...می خواست به وسیله ی یک فیلم به من بفهماند چه چیزی در انتظارم هست...می خواست چشمانم را باز کند...غیرمستقیم...
ولی نمی دانست که چشمان من تا آخرین حدشان بازند...نمی دانست که از این دیدن چقدر رنج می کشم...نمی دانست که چند ماهه بزرگ شده ام...
نمی دانست که تا ابد پیشش می ماندم...مهم نبود در این دنیا یا دنیای دیگر...من پیشش می ماندم...تا آخر...
- این قدر زحمت نکش صنم اینجا خونه خودمونه.
نیشخند زدم.آرمان از وقتی رسیده بودند مشغول مزه پرانی بود و آرمیتا با لبخند محوی تنها تماشاگر بود.فراز تمام مدت یا به آرمان خیره خیره نگاه می کرد یا همراه من پذیرایی می کرد.
آرمان وقتی که مشغول چایی برداشتن از سینی بود که فراز مقابلش گرفته بود با نیشخند گفت:
- ماشالا صنم روت تاثیر گذاشته...حسابی کاری شدی...بچه ات کو؟چرا پشتت نبستیش؟
فراز به طور ناگهانی سینی را عقب کشید.لبخند خبیثانه و کمرنگی روی لبانش بود.آرمان که هنوز به طور کامل فنجانش را برنداشته بود کنترلش را از دست داد و چایی را روی خودش ریخت.
فراز خیلی ریلکس (در حالی که آرمان بالا و پایین می پرید) گفت:
- بچه ام شیر می خواست هول شدم.
من نمی دانستم بخندم یا نگران باشم.آرمیتا هم با خونسردی نشسته بود و می
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد