282 عضو
خندید.آرمان با عصبانیت (در حالی که انگار می خندید!) گفت:
- نه!انگار علاوه بر مهارت های خانه داری پدرسوخته بودنشم به ارث بردی!
فراز سینی را بالا برد و با نیشخند خبیثانه ای که در مواقع خاص دو نفری مان (!) به کار می برد گفت:
- بازم دارما!یه وقت دیدی بچه شیر خواست!
آرمان هم بیخیال شلوارش شده بود و می خندید.
به سمت اتاق فراز رفتم و گفتم:
- بذار یکی از شلوارای فرازو برات بیارم.
فراز اعتراض کرد:
- بذار از بس تو تنش بمونه که خشک شه!
آرمان با نیشخند گفت:
- کاش شعورشم به ارث می بردی!
فراز با خنده گفت:
- حرف نزن که شلوار عزیزم قراره نجس شه!
آرمان بعد از کلی چشم و ابرو آمدن برای فراز رفت و شلواری را که برایش آورده بودم پوشید.
آرمیتا با لبخند مهربانی پرسید:
- خوب...همه چی خوبه؟خوش می گذره؟
مکثی کرد و گفت:
- حتما می گذره که صنم منو یادش رفته.
اعتراض کردم:
- من که همیشه بهت زنگ می زنم!
آرمان که برگشته بود با نیش باز گفت:
- کار درستو می کنه دیگه...دختر مجرد نباید با این چش و گوش گسترده بگرده که...همین جوریشم یه بوهایی می دی...
آرمیتا سریع سرخ شد و فراز نیشخند زد.من هم گیج بودم.منظورش چه بود؟
آرمان با لحنی که دیگر شوخ نبود گفت:
- خانوم عشق نری جونو در قلب می پروره...
با تعجب گفتم:
- نری؟
با نیشخند گفت:
- بله.فامیل محترمتون آقــــای نریمان آقــــــــا.
با دهان باز نگاهش کردم و گفتم:
- دروغ...
فراز خندید.آرمان با جدیت گفت:
- ببینم این پسره آدمه؟خورده شیشه نداره؟
به یاد بطری هایی افتادم که با آبتین ترتیبش را می دادند...
با لبخند زورکی گفتم:
- بد نیست فقط شیطنت جوونی داره.
فراز به زور جلوی خنده اش را گرفت و آن را به سرفه تبدیل کرد.
آرمان چشمانش را چرخاند و با ناراحتی گفت:
- این یعنی هر جور فسق و فجوری هست انجام می ده.
قبل از این که من بتوانم با دستپاچگی ماستمالی کنم به تندی به آرمیتا گفت:
- دیگه نبینم با این پسره ارتباط داری ها...بیخیالش شو...اگه مثل صنم باشه که دیگه نمیشه جمعت کرد...
فراز به تندی گفت:
- هــــــــــــــــوی!درست حرف بزن!
آرمان با جدیت گفت:
- تو مسائل خونوادگی ما دخالت نکن!
فراز یک دفعه بلند خندید.بریده بریده گفت:
- ینی بمیری آرمان...
آرمان بلافاصله نیشخند زد و گفت:
- من متعلق به تو هستم عزیزم...
آرمیتا با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
- نری نه نریمان...
آرمان پرخاشگرانه گفت:
- چی؟نشنیدم!
آرمیتا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- از بس کری.
فراز بلند خندید و گفت:
- مگه دادگاه تفتیش عقاید راه انداختی!ولش کن بابا!خوب یه مدت باهاش بگرده ببینه چه طوریه...خودش عقل داره می فهمه که باید ولش کنه اگه بیشعور باشه...
به
خشکی گفتم:
- لطفا به این قضیه هم توجه کنید که دارید درباره ی پسر عموی بیشعور من حرف می زنید...
رو به آرمان کردم و با جدیت گفتم:
- نریمان اونقدرام بیشعور نیست...مشروب می خوره،دوست دختر زیاد داره...ولی عوضی نیست...مطمئنم آرمیتا هم خودش می دونه داره چکار می کنه...اصلا خدا رو چه دیدی....شاید تونستم این پسرعموی خل و جلمئو ببندم به ریش آرمیتا...
آرمان چیزی نگفت.فراز برای این که بحث را عوض کند گفت:
- خوب چه خبر بچه ها؟
نیشخند آرمان دوباره برگشت و صورتش را به دو نیمه ی شمالی و جنوبی تقسیم کرد!
- خبرا که دست شماست!
فراز دستش را پشت من و روی پشتی مبل قرار داد و با بی خیالی گفت:
- نه والا...ما خبری داریم صنم؟
آرمان با نیش باز گفت:
- من بچه می خوام...یکی بیارید بدین من بزرگش کنم...
فراز با جدیت گفت:
- هر وقت خواستم مقطوع النسل شم بچه هامو می دم دست تو اولا...دوما بچه می خوای خودت دست به کار شو به من چه...از خودت مایه بذار...مفت خور...
آرمیتا ریز خندید و نیش آرمان باز تر شد!
- مگه بچه ای هست اصلا که ما داریم سرش بحث می کنیم؟
با حرف من نیش آرمان از آن هم باز تر شد و گفت:
- نمی دونم والا...هست؟
****
آن دو را پیچاندم و با آرمیتا به آشپزخانه رفتم تا ازش بازجویی کنم!
به محض این که تنها شدیم محکم پس کله اش زدم.بهت زده تماشایم کرد و گفت:
- چیه؟
- می ری با پسرعموی من رو هم می ریزی صدات درنمیاد؟!
- فقط باهاش دوستم...می دونی که؟
- پـ نـ پـ فکر کردم با هم دشمنید و به خاطرش این جوری با داداشت حرف می زنی...
نفسی از سرآسودگی کشید و گفت:
- منو بگو که فکر کردم می دونی ما...
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و او ساکت شد.
- چکار کردی آرمیتا؟
صدایم به زور شنیده می شد.می ترسیدم...یعنی واقعا این قدر *** بود؟
دلم می خواست نریمان را بکشم...چه بلایی سر دوست ابله من آورده بود؟
کمی نگاهم کرد و زیر لب گفت:
- نفهمیدم چی شد...
دستم را به کمرم زدم و در حالی که به سختی سعی می کرد داد نزنم گفتم:
- غلط کردی نفهمیدی...یعنی واقعا نفهمیدی داره چکار می کنه؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و ما...
با کف دستم ضربه ی نسبتا آرامی در پیشانی اش زدم و با حرص گفتم:
- وقتی فهمیدی که ترتیبتو داده بود؟
با چشمان گرد شده نگاهم کرد.پس از چند لحظه با صدای بلندی خندید.
من هم بهت زده به او نگاه می کردم که خم شده و دلش را گرفته بود.از شدت خنده سرخ شده بود.
صدای در مغزم نچ نچ کرد و گفت:
- این دختره چقدر شیرین عقله!هنوزم نفهمیده پسره چکار کرده؟چقدر دیر انتقاله!
با دهان باز نگاهش کردم و گفتم:
- این قدر بهت خوش گذشته که داری این جوری می خندی؟انتظار
دیگه ای ازت داشتم...فکر نمی کردم...
حرفم را قطع کرد و بریده بریده گفت:
- تمام مدت...فکر می کردی...من...دارم اینو...می گم؟!
دستم را به کمرم زدم و با اخم گفتم:
- یعنی چی؟
به خودش مسلط شد و گفت:
- دیوانه جون...من منظورم از این که نفهمیدم چی شد و کار از کار گذشته بود و اینا اون چیزی نبود که تو فکر منحرف تو بود...منظورم این بود که نفهمیدم کی بهش علاقند شدم و اونم از من خوشش اومد...فقط دوست بودیم...تو عروسی آبتین شماره مو گرفت...
چشمانش غمگین شده بودند و نگاهش را ازم می دزدید.من هم به خاطر قضاوتم شرمنده شدم و زیر لب گفتم:
- ببخشید...آخه نریمان کلا آدم بیشعوریه...
لبخند کمرنگی زد و گفت:
- می دونم عزیزم...منم بودم همین فکرو می کردم...
بعد از مکث کوتاهی،یک دفعه جلو آمد و مرا بغل کرد.سرش را روی شانه ام گذاشت.متوجه شانه هایش شدم که می لرزید.شگفت زده از حرکت ناگهانی اش دستانم را دورش حلقه کردم و او را روی صندلی ای نشاندم.
گریه می کرد ولی صدایش درنمیامد.مقابلش زانو زدم و زیر لب گفتم:
- چی شده آری؟بهم بگو...
فقط گریه می کرد.اشک هایش را پاک کردم ولی بلافاصله اشک های دیگری جایشان را گرفتند.کمی صبر کردم تا آرام شود.با پشت دست هایش اشک هایش را پاک کرد و با صدای گرفته و خشداری گفت:
- ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم...
- چرا؟
- چون...چون...خانواده اش از من خوششون نمیاد و می خوان اون با گیسو ازدواج کنه....
بهت زده نگاهش کردم.درست می گفت...گیسو از وقتی به دنیا آمده بود برای نریمان در نظر گرفته شده بود ولی آن دو به روی خودشان نمی آوردند و این قضیه ظاهرا فراموش شده بود ولی...انگار هنوز هم مصرانه می خواستند این دو را به هم بچسبانند!
با ملایمت گفتم:
- اینو منم می دونم...ولی گیسو بر عکس خواهرش گلاره دختر خوبیه و اگه ببینه یکی دوسش نداره خودشو بهش نمیندازه...اونام نمی تونن وقتی هر دو مخالفن بازم کاری کنن که با هم ازدواج کنن که...
- فقط این نیست...
دوباره داشت اشک می ریخت...
با ناراحتی پرسیدم:
- دیگه چیه؟
- مامان و بابای منم نریمانو قبول نمی کنن...
- اونا دیگه چرا؟نکنه تو هم برای *** دیگه ای در نظر گرفته شدی؟!
جمله ی آخرم به شدت کنایه آمیز بود.
- نه...ولی آرمان بعد از این که فهمید با نریمان دوستم رفت درباره اش تحقیق کرد...چیزای خوبی نشنید...بعدشم هفته ی پیش نریمان اومد خونمون تا شرایطشو بگه و ببینه مامان و بابا نظرشون چیه...آرمان پته شو ریخت رو آب و بابا هم مخالفت کرد...گفت اصلا راضی نیست و نریمان حتی اگه بتونه خانواده شو راضی کنه بهش دختر نمی ده...
هق هق کنان اضافه کرد:
- صنم چکار کنم؟من نریمانو خیلی دوست دارم...
سرش را در آغوش گرفتم و
سعی کردم آرامش کنم ولی موفق نمی شدم.مشخص بود واقعا دوستش دارد...
واقعا از دست آرمان عصبانی بودم که چنین کاری کرده بود...نریمان تخصصش را گرفته بود و حالا جراح قلب بود...آن قدر در کارش موفق بود که توانسته بود با پول خودش یک آپارتمان بخرد و از پدر و مادرش جدا شود...بر خلاف شیطنت هایش پسر خیلی خوبی بود ولی آرمان تنها تعداد دوست دختر هایش را می دید...
در ذهنم تمام فحش هایی را که خودم بلد بودم یا از فراز یاد گرفته بودم (!) را به آرمان نسبت دادم و کمی آرام شدم.
*****
آرمیتا هنوز هم چشمانش قرمز بود.فراز هم هر از چند گاهی نگاه نگرانی به او می کرد ولی من از او می خواستم که چیزی نگوید.آرمان هم اصلا به آرمیتا نگاه نمی کرد.
به آرمان نگاه کردم که غذایش ار می خورد...دلم می خواست سینی را در حلقش فرو کنم...حرف نزنی نمی گویند لالی...
متوجه نگاه غضبناک و پر از نفرت من شد و سرش را بالا آورد.غافلگیرانه نگاهم کرد به آهستگی گفت:
- چی شده صنم؟
با حالتی کنایه آمیز گفتم:
- چیزی نیست بخور نوش جونت.
آرمان با چشمان گرد شده نگاهم کرد.پس از چند ثانیه چشمانش تیره شدند و با جدیت گفت:
- اگه دوستت ماجرای عشق نافرجامشو باهات در میون گذاشته و به خاطر اونه که داری مثل شمر و یزید نگام می کنی،باید بگم بر خلاف چیزی که خودش فکر می کنه من هیچ نقشی تو این قضیه ندارم...
دیگر تعارف را کنار گذاشتم و بی توجه به نگاه هشدار دهنده فراز به تندی گفتم:
- پس عمه ی من رفته پته ی نریمانو ریخته رو آب؟
فراز به آرامی گفت:
- صنم قضیه اون طوری نیست که...
با ناراحتی گفتم:
- پس تو هم طرفدار اونی؟
آرمان صندلی اش را عقب کشد و صندلی صدای گوشخراشی ایجاد کرد.با کلافگی گفت:
-من رفتم تحقیق کردم چون بابا آرمیتا رو با نریمان دیده بود و ازم خواسته بود این کارو بکنم...من از قبل از رابطه ی این دو تا خبر داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم...بابا که فهمید دیگه نتونستم چیزی نگم...رفتم درباره اش پرس و جو کردم و دیدم نریمان با نصف تهران رو هم ریخته...
فراز سرفه ای رد که به شدت شبیه خنده بود و آرمیتا هم لبخند کمرنگی زد.آرمان به لبخند آرمیتا چشم غره رفت و ادامه داد:
- به بابا چیزی در این باره نگفتم تا این که نریمان هفته پیش اومد...منو کشوند بیرون از اتاق و ازم پرسید که چی دستگیرم شده...خواستم بپیچونمش چون می دونستم به این قضایا حساسه که گفت خودم یه چیزایی از این پسره فهمیدم...دروغ نگو...منم همه چیو با اندکی سانسور براش گفتم...بعدم سعی کردم متقاعدش کنم که این دلیل نمی شه که پسر بدیه...من خیلیا رو می شناسم که از این زباله تر بودن ولی بعد ازدواج شدن خر باربر...بعدشم به ریخت و
قیافه اش و رفتارش نمیومد آدم خیلی آشغالی باشه...زیادی با شخصیت می زد...ولی مگه قبول می کرد؟آخرشم رفت چند تا گذاشت تو کاسه این پسره و ردش کرد بره...
چشم غره ای به آرمیتای بهت زده زد و با ناراحتی عجیبی گفت:
- همه کاسه کوزه هام سر من شکست و خانوم یه هفته اس منو به چشم آشغال ته کفشش می بینه...
آرمیتا طلبکارانه گفت:
- پس چرا اینارو قبلا نگفتی؟
آرمان پوزخندی زد و گفت:
- نمی خواستم بابا رو بیشتر از این پیشت خراب کنم...ولی وقتی دیدم دارید بسیج می شید علیه من نتونستم نگم...الان بیا منو بزن...
- از کجا بدونم راست گفتی؟
به تلخی گفت:
- تا حالا بهت دروغ گفتم آرمیتا؟
من در سکوت نگاهش می کردم...فراز هم سرش را با تاسف تکان داد و در گوشم زمزمه کرد:
- من از این قضیه خبر داشتم...برای همین نگاهت کردم تا چیزی نگی...
برای دومین بار در آن روز به شدت شرمنده شدم.زیر لب گفتم:
- ببخشید آرمان...من فکر می کردم...
آهی کشید و با لبخند کوچکی گفت:
- مهم نیست...باید زودتر از اینا می گفتم...تقصیر خودم بود...
آرمیتا هم سرش را پایین انداخته بود و با غذایش بازی می کرد.آرمان تشکر کرد و به هال رفت.فراز با ملایمت گفت:
- آرمان دشمنت که نیست...برادرته و تا اونجایی که من می دونم تا اونجایی که بتونه با دلت راه میاد و پشتته...ولی تو این قضیه نمی تونه کاری بکنه چون اجازه ی تو دست پدر و مادرته...اون نمی تونه بهت بگه خیلی خوب برو با این پسره ازدواج کن...این یه هفته ام خیلی اعصابش سر این قضیه خورد بود...نمی خواست از دستش ناراحت باشی...از یه طرفم چون نمی تونست کاری برای رفع ناراحتیت بکنه عصبانی بود...
آرمیتا سرش را به آرامی تکان داد و زیر لب گفت:
- از این فردین بازیا زیاد درمیاره...نمی دونم چرا زودتر به این فکر نکرده بودم...
با لحنی که سعی می کردم طوری باشد که آرامش کند گفتم:
- من با عمه و عمو حرف می زنم و سعی می کنم راضیشون کنم...تو هم این جوری نچزون اون بدبختو...خاک بر سرم کنن خودم چقدر بد بهش نگاه کردم غذا کوفتش شد...
فراز با نیشخند گفت:
- نترسین الان میاد منم می خوره!
سلام دوستان گلم?من عکس خونگی تبدیل به آتلیه میکنم با بهترین کیفیت وباکلی تم خوشگل ناز خوشگل وباسیستم کارمیکنم? کریسمس? هالوین? پاییزی? زمستانی⛄ ماهگرد ⭐بارداری?عکس های دونفره ??ویاخانوادگی?همه همه ما تم داریم قیمتم کودک?9بزرگسال? 12هرکی هم دوتا عکس سفارش بده یک عکس به هرتمی بخواد رایگان ادیت میشه فقط تا عیدقربان???
بیاین که منتظرتون هستم????
اینم لینک ????
nini.plus/AtleyeNila
#پارت_7
1400/03/30 01:09دست به سینه و یک وری به درگاه آشپزخانه تکیه دادم و در همان حال صنم را نگاه کردم که محکم ریحانه را بغل کرده بود و گریه می کرد.
با خودم گفتم:
خوب تو که این قدر دوست داری مردمو بغل کنی فشار بدی من برات داوطلب می شم...
از افکار منحرفم خنده ام گرفت و سعی کردم خودم را متاثر نشان بدهم.به بررسی ریحانه پرداختم...............
صورت گردی داشت و خوش هیکل بود.به نظر حداقل شصت سال را داشت.موهای سفیدش از زیر روسری زرشکی اش بیرون زده بود.چشمان سبز،بینی قلمی و لب های نسبتا خوش فرمش نشان می داد که در جوانی به قولی برای خودش تیکه ای بوده است!دامن بلند زرشکی و پیراهن دکمه دار مشکی رنگ پوشیده بود.
چین و چروک صورتش چیزی از زیبایی اش کم نکرده بود و باعث تعجب بود که در این سن هم به نظرم جذاب بود...
در کل ترکیب عجیب و زیبایی بود!
با خودم گفتم:
در حضور زنم کسیو که اندازه مادربزرگم سن داره دید می زنم و فکر می کنم جذابه!خاک بر سرم ینی!
این بار نتوانستم نیش بازم را به موقع پنهان کنم و متوجه شدم ریحانه با نگاه کنجکاو و مهربانش مچم را گرفته است.
لبم را گاز گرفتم و فکر کردم:
یعنی دید که دارم از بالا و تا پاییت دید می زنمش و نیشمم بازه؟سنگ قبرتو بشورم فراز زباله...
ریحانه با دستانش موهای صنم را که به خاطر پایین افتادن شال سفیدش بی پوشش بود نوازش کرد و با لحن آرامش بخش و مادرانه ای گفت:
- گریه نکن دخترکم...ببین شوهرت بیقرار شده...
به من چشمک زد.چشمانم گرد شدند و زیر لب گفتم:
- اینم آره؟
برای این که حرفش درست شود صاف ایستادم و سعی کردم متاسف و ناراحت (!) به نظر بیایم!
صنم بدون این که بچرخد با صدای گرفته و خشداری گفت:
- اون از گریه ی من ناراحت نمیشه....شرط می بندم الان نیشش بازه...
چشمانم گرد شدند و با خنده ی نصفه و نیمه ای گفتم:
- صنم؟
چرخید و دستانش را به کمرش زد.ریحانه لبخند می زد.صنم با ابروهای بالارفته گفت:
- تو نبودی دیروز سر یه بستنی اشک منو درآوردی و بعدم بهم خندیدی؟
خندیدم و گفتم:
- خوب آخه قیافت خنده دار بود...
- بایدم خنده دار بوده باشه...سرتاپامو بستنی ای کردی...لباس مورد علاقه مو قرمز کردی و دیگه ام رنگ قرمز از روش نمی ره...ای خدا منو بکش راحتم کن!
آخرین جمله را با حالت بامزه ای گفت و با دستانش به سینه اش کوبید.ریحانه خندید و گفت:
- امان از دست شما جوونا!
نوک بینی صنم قرمز شده بود و صورتش خیس بود.موهای قهوه ای-سرخش صورتش را قاب گرفته بودند و ادامه شان به صورت طناب بافته ای روی شانه اش قرار گرفته بودند.مانتوی آبی رنگی پوشیده بود و شلوار لی سفید تنگی پوشیده بود که حواسم را پرت می کرد.
با خودم گفتم:
چرا گشت ارشاد
اینارو نمی گیره؟خو نمی گن آدم حواسش پرت می شه همش باید خیره بشه...
دوباره خنده ام گرفت.متوجه شدم که ریحانه با نگرانی و صنم با نیشخند نگاهم می کند.صنم خیلی خوب می دانست مشغول فکر کردن به چه چیزی هستم ولی ریحانه فکر می کرد خل و چلم.
با دستپاچگی گفتم:
- سلام ریحانه خانوم...حالتون چطوره؟از صنم درباره تون زیاد شنیدم.از دیشب که فهمید شما برگشتین آروم قرار نداشت....ولش می کردم پا می شد میومد ساعت یک نصفه شب شما و بابا رو زابراه می کرد...
ریحانه لبخند زد و گفت:
- دخترم همیشه منو شرمنده می کنه...ناراحتم تا نبودم تا تو لباس عروسی ببینمش...
صنم دستش را گرفت و او را نشاند.سپس خودش هم کنارش نشست و به من گفت:
- اگه می خوای بشین.
نیشخند زدم و به ریحانه گفتم:
- این دیگه ته محبتشه ریحانه جون...
ریحانه خندید و گفت:
- منو ریحانه صدا کن...نگو پسرم...دخترم سراپا احساسه...
مقابلشان نشستم و گفتم:
- منم فراز صدا کنین...پس فکر کنم از من قایم می کنه...ما که چیزی ندیدیم...
صنم به من چشم غره رفت و با ناراحتی به ریحانه گفت:
-دستمو تا آرنج تو عسل می برم می کنم تو حلقش بازم گاز می زنه...
خنده ام را قورت دادم.ریحانه خندید و گفت:
- این قدر شیطونی نکن دختر...بگو ببینم عروسیت خوب بود؟
- راستش عروسی نگرفتیم...یه مهمونی کوچیک بود با آدمای کم...لباس عروسم نپوشیدم چون خوشم نمیومد...یه لباس ساده بود...
ریحانه با لبخند قشنگی گفت:
- راضی هستی از زندگیت مادر؟
صنم سریع سرش را بالا و پایین کرد.به خنده گفتم:
- ببینین چه با اشتیاق و عجله سر تکون می ده...من زندگیو براش شیرین می کنم ها...
ریحانه سرش را تکان داد و گفت:
- فکر نمی کردم این قدر زود شوهرتو ببینم...کجا با هم آشنا شدین؟
سریع گفتم:
- دشت و دمن.
صنم قهقهه زد و ریحانه گفت:
- جدی پرسیدم فراز جان.
- منم جدی گفتم ریحانه.
صنم گفت:
- ریحانه اونجایی که قبلنا می رفتم یادته؟همون جا فرازو دیدم.
- چی شد که از هم خوشتون اومد و با هم ازدوج کردین؟
صنم با حالت بامزه ای آه کشید و با سری پایین انداخته گفت:
- نمی دونم والا ریحانه....دست رو دلم نذار که خونه...نمی دونم گوشت مرغوب کدوم خریو خوردم که رفتم با این ازدواج کردم...
نیشخند زدم و گفتم:
- من زندگیشو تلخ کردما...
ریحانه خندید و گفت:
- تو آخر زندگی این دخترو شیرین کردی یا تلخ؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- سعی می کنم خوشی زیر دلش نزنه ولی به طور کلی ترشش می کنم.
صنم خندید و گفت:
- امروز نمی دونم چرا به چرت و پرت گویی افتاده ریحانه...دیشب غذا رو مسموم کرده بودم احتمالا!
ریحانه گفت:
- اتفاقا خیلی هم شیرین زبون و دوست داشتنیه!
نیشخند زدم و برای صنم چشم و ابرو
آمدم.صنم لب هایش را جمع کرد و گفت:
- نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار ریحانه.
ریحانه سریع لپ صنم را کشید و گفت:
- این چه حرفیه دختر من...من با دنیا عوضت نمی کنم...
با نیش باز گفتم:
- ریحانه لطفا موضعتو مشخص کن...من بدونم طرف منی یا صنم.
- من هر دو تونو دوست دارم منو قاطی این بحثا نکنید...
صنم با نیشخند گفت:
- ولی من یه چیز دیگه ام نه؟
و تند تند پلک زد.به زور جلوی خنده ام را گرفتم.ریحانه موهایش را به هم ریخت و با خنده گفت:
- معلومه...تو دختر خودمی...
به چشمان صنم خیره شدم.چیزی غیر از لودگی و مسخره بازی و شادی می دیدم...ریحانه برای او یک دوست یا خدمتکار نبود...اون به عنوان مادرش روی ریحانه حساب باز می کرد و برای همین وقتی ریحانه از من تعریف می کرد این همه حساسیت نشان می داد.
لبخندم کوچکی زدم.دختر کوچولوی من می ترسید مادرش را از او بدزدم...چرا زودتر نفهمیده بودم؟
سرفه ای کردم و گفتم:
- ریحانه جون ناراحت نمی شی دو مین صنمو ببرم اتاقشو نشونم بده؟
صنم با نیشخند گفت:
- بدون منم چشات اتاقو می بینه.
مثل خودش نیشم را باز کردم و گفتم:
- بدون تو صفا نداره.
ریحانه خندید و گفت:
- برید مادر...این پسره بی قراره طاقت نداره...
دلم می خواست روی زمین دراز بکشم و برای چند دقیقه سیر بخندم...حرف ریحانه و قیافه ی صنم واقعا خنده دار بود!
- مرسی ریحانه.
دست صنم را گرفتم و از آشپزخانه بیرون کشیدمش.سرخ شده بود...احتمالا از خجالت!
بابا شرکت بود و قول داده بود برای ناهار برگردد...تا ناهار هم سه ساعتی وقت داشتیم...
به خودم گفتم:
وقت برای چی؟!خاک بر سر این چند وقته خیلی فکرت هرز می ره ها!
خندیدم و صنم زیر لب گفت:
- چرا می خندی؟
در حالی که از پله ها بالا می رفتیم او را به خودم فشار دادم و بینیام را در موهایش فرو کردم.آرام گفتم:
- چیز خاصی نبود.
- پس به چی می خندیدی؟
- به این که داشتم حساب می کردم چقدر میتونم تو اتاق نگهت دارم.
شانه هایش از خنده لرزیدند ولی صورتش را نمی توانستم ببینم.نیشخند زدم.خندیدن بی صدایش را دوست داشتم چون گونه هایش سریع تر سرخ می شدند و بامزه تر می شد!
دوباره به خاطر افکار مسخره ام خنده ام گرفت و این بار صنم با من خندید...بلند خندیدیم بدون این که بدانیم به چه می خندیم...آرمان راست می گفت که سلول های خاکستری مغزم قهوه ای شده اند...!
در اتاقش را باز کرد و وارد شدیم.صنم با نیشخند گفت:
- جلو ریحانه به روت نیاوردم که قبلا اتاقمو دیدی.
در را بستم و محکم در آغوش گرفتمش.در گوشش زمزمه کردم:
- خودته عشق است اتاق بهانه اس!
ریز خندید و من با نفس عمیقی بویش را به درون سینه هایم کشیدم.فکری گذرا از ذهنم گذشت:
چطور می
توانستم بمیرم؟
قبل از صنم مطمئن بودم که دلبستگی خاصی به دنیا ندارم و هنگام مرگم حسرت نداشتن چیزی را نمی خورم ولی حالا احساس می کردم عزرائیل با بیل هم دنبالم کند نمی تواند مرا ببرد...
صنم دستانش را در موهایم فرو برد.چشمانم را بستم و فقط بی حرکت احساسش کردم.دلم میخواست نقش تنش...ریتم نفس هایش...ضربان قلبش...در خاطرم بماند...دلم می خواست در مرگ هم فراموشش نکنم...حتی بعد از مرگ...
در گوشم گفت:
- فراز می دونم چقدر دوسم داری جونت برام در می ره ولی نمی تونم نفس بکشم عزیزم...
خندیدم و کمی حلقه ی دستانم را شل کردم.دستش را روی ته ریشم کشید و نچ نچ کرد.با کنجکاوی پرسیدم:
- چی شده؟
با خباثت گفت:
- آخه تو دوراهی گیر کردم...ته ریشم پدر صاب بچه مو درمیاره چون آبکشم می کنه ولی از یه طرف باحاله...نظر تو چیه؟
خندیدم.پس فقط من نبودم که خل و چل شده بودم!
بینی اش را گرفتم و فشار دادم.آخ خفه ای گفت و سعی کرد از میان حصار دستم فرار کند ولی نتوانست.
با خنده گفتم:
- از درآوردن پدر صاب بچه ات خوشم میاد...تو چی؟دلت می خواد بازم پدر صاب بچه تو دربیارم؟
چشمانش گرد شدند و با خنده مشتانش را به سینه ام کوبید:
- خیلی شعورت در حد صفره فراز!
بیخیال دردی شدم که دستانش ایجاد می کرد و با خباثت گفتم:
- دیگه دیگه.واسه ناهار آبکش لازم داریم.بیا حاضرت کنم بفرستمت واسه ریحانه.
خندید و سعی کرد از میان دستانم فرار کند ولی خم شدم و یک دستم را دور دو پایش حلقه کردم و بلندش کردم.او را به سمت تخت بردم و خواباندمش...
*****
زمزمه کردم:
- صنم؟
- جانم؟
کلماتی را که روز ها بود مشغول نوشخوار کردنشان بودم بر زبان آوردم:
- بعد از من ازدواج می کنی دیگه نه؟
حس کردم که بدنش خشک شد و نفس هایش نامنظم شدند...تپش قلبش را حس کردم و بغضی را که لحظه به لحظه بزرگتر می شد...دیگر حالت هایش را از بر بودم...
محکم بغلش کردم و در حالی که صورتم را در گردنش پنهان کرده بودم منتظر واکنش گفتاری اش شدم...بریده بریده گفت:
- نه...بعد از تو تنها می مونم...هیچ کس...هیچ کی جاتو نمی گیره...
لبم را گاز گرفتم و بی توجه به دردی که از دردش در سینه ام پخش می شد زمزمه کردم:
- اگه من ازت بخوام که ازدواج کنی چی؟
با جدیتی که کمتر ازش سراغ داشتم گفت:
- اصلا حرفشم نزن...این بار نمی تونی با این روش کارتو پیش ببری...من.ازدواج.نمی.کنم.
مرا به عقب هل داد و پشتش را به من کرد.سعی کردم نیشخندم را پنهان کنم و مظلوم به نظر برسم.از طرفی به خاطر مصمم بودنش در وفادار ماندن به من در دلم کارخانه قند سازی (!) راه افتاده و از طرف دیگر از واکنشش خنده ام گرفته بود.اگر می خواست بغلش نکنم کلا می رفت ولی این یعنی
منتظر است نازش را بکشم!
به آرنجم تکیه دادم و سرم را بالای سرش بردم.چشمانش را بسته و چانه اش را جلو داده بود.به آهستگی گفتم:
- چرا ازدواج نمی کنی؟
به پشت خوابید و چشمانش را باز کرد.حالا رویش خیمه زده بودم و سرم چند سانتی متر با سرش فاصله داشت.با صدای گرفته ای گفت:
- مشخص نیست؟!اول از همه من اونقدر تو رو دوست دارم که هیچ وقت نمی تونم *** دیگه ای رو به عنوان شریک زندگیم ببینم...فکرم نمی کنم کسی حاضر باشه با زنی ازدواج کنه که دلش کمپلت یه جای دیگه اس...دوما این که اصلا کی میاد منو بگیره...
آنقدر خنده دار جمله ی آخرش را بر زبان راند که بلند خندیدم.لبخند کوچکی زد ولی چشمانش گرفته و بارانی بودند.وقتی خنده ام تمام شد با جدیت گفتم:
- تو اونقدر خوشگل و خوش اخلاق هستی که واست سر و دست بشکنن...دوما فراموش می کنی...
خوب می دانست منظورم از فراموشی،فراموشی چه چیزی است...یا چه کسی است...
به پیراهنم چنگ زد.نفس های صدادارش دلم را آتش می زد.اشک هایش از گوشه ی صورتش روی موهایش ریختند و هق هق کنان گفت:
- نمی خوام فراموش کنم...نمی خوام...می خوام همیشه باهات زندگی کنم...خودتم نباشی خاطره ات که هست...اونقدر باهات می مونم تا بمیرم...این طوری حرف نزن...حس می کنم ازم دور شدی...
دختر کوچولوی حساس من!
دستانش را گرفتم و هر دو را بوسیدم.اشک هایش را با بوسیدن شان پاک کردم و پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم.قفسه ی سینه اش به سرعت بالا و پایین می شد و چانه اش می لرزید.به آرامی گفتم:
- گریه نکن.
در چشمانم خیره شد...انگار دلخور بود...
موهایش را پشت گوشش بردم و با لبخند کمرنگی گفتم:
- ولی هیچ *** نمی تونه تا آخر عمرش تنها بمونه...
سریع گفت:
- من تنها نمی مونم...تو هستی...
انگشت اشاره ام را روی لب هایش گذاشتم و با لحن تندی گفتم:
- یه مرده تو رو از تنهایی درنمیاره...تو به یه آدم زنده که نفس می کشه احتیاج داری...دیگه نشنوم که بگی می خوام بعد از مردنم هم به من فکر کنی...وقتی رفتم فراموشم می کنی و با یه نفر دیگه زندگیتو می سازی...این بحثم تموم شده اس چون من روشن و واضح گفتم باید چکار کنی و حرفی نمی مونه.
چشمانش گرد شده بودند و با ناباوری نگاهم می کرد.دفعه ی اولی بود که این طور مستبدانه و تند با او حرف می زدم و چیزی را بهش تحمیل می کردم.خودم هم دلم نمی خواست این کار را بکنم ولی او راه دیگری برایم نگذاشته بود...
با انگشت شستم لب پایینش را نوازش کردم و او همچنان با ناباوری و کمی دلخوری نگاهم می کرد.با پررویی گفتم:
- چیه؟
دستانش را روی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد.از جایم تکان هم نخوردم و فقط با همان پررویی که داشت حال خودم را هم بهم می زد (!)
به چشمانش خیره شدم.
وقتی از تقلا کردن خسته شد،نفس نفس زنان و مثل خودم تند و بی احساس گفت:
- برو اون ور می خوام برم.
- کجا؟
- پیش ماما...پیش ریحانه.
با مشت های کوچکش به سینه ام کوبید.با وجود کوچکی مشت هایش،چون کاراته کار کرده بود دستانش نسبتا سنگین بودند.بهتر بود با او درنیوفتم!
با حرص گفت:
- برو اونور...برو اونور پسره ی پررو وگرنه جیغ می زنم آبروت پیش ریحانه می ره...
تمام سعیم را کردم تا نخندم...واقعا شرایط خنده داری بود!
اسمم را هم صدا نمی کرد چرا که عصبانی و دلخور بود...کم کم سینه ام درد می گرفت چرا که بی امان مشغول مشت کوبیدن بود.دستانش را در یک دستم گرفتم و بالای سرش بردم.با نیشخند گفتم:
- عصبانیم نکن صنم....من که کیسه بوکس نیستم خانومی...
خوب می دانستم که روی اعصابش هستم!حرف هایم جدی نبودند و حرکاتم برای حرص دادنش بود...!
سعی کرد حرکت کند ولی وقتی که پاهایم را دو طرف کمرش گذاشتم کاملا بی حرکت شد.به من چشم غره رفت و پرخاش کرد:
- حالا مثلا این کارا یعنی چی؟می خوای بگی خیلی مردی و حرف حرف توئه؟مرد بودنت خیلی وقته بهم ثابت شده نیازی به این نمایشا نیست!
دوباره خنده ام گرفت ولی همچنان قالب ظاهری جدی ام را حفظ کردم.دوباره سعی کرد تا خودش را آزاد کند و وقتی دید نمی تواند از دستم در برود خواست جیغ بزند که دهنش را گرفتم.دلم نمی خواست همین نیمچه آبرویی هم که پیش ریحانه داشتم از بین برود!
بی حرکت مانده بود.دست دیگرم را کنار صورتش گذاشتم و خیسی اشکش را حس ردم.بهت زده عقب کشیدم و با ناباوری زمزمه کردم:
- صنم؟
از خودم بدم آمد.من فقط می خواستم اذیتش کنم ولی اشکش را درآورده بودم.هر چه فحش ناموس بلد بودم به خودم دادم و دستانش را رها کردم.نشستم و او را هم روی پاهایم نشاندم.در آغوش گرفتمش و موهایش را بوسیدم.
- صنمم...خانومم...باور کن داشتم سر به سرت میذاشتم...چرا گریه می کنی؟...خاک بر سرم کنن که فقط بلدم اشکتو دربیارم...
صورتش را در پیراهنم پنهان کرد و زیر لب گفت:
- فکر کردم می خوای...
جمله اش را ناتمام گذاشت ولی خودم تا تهش را رفتم.
یک دفعه یخ زدم.او فکر کرده بود که من می خواهم...واقعا بیشعور بودم...
به آرامی تکانش دادم و زمزمه کردم:
- نه...نمی خواستم...فقط نمی خواستم جیغ بزنی و آبرومون پیش ریحانه بره...وگرنه من غلط بکنم اگه خودت نخوای بهت دست بزنم...
خودش را مثل بچه ای در آغوشم جمع کرد و با جدیت گفت:
- جدیدا خیلی کثافت شدی فراز.
بلند خندیدم.چه حکمتی بود که حتی فحش دادنش هم برایم شیرین بود؟!
از آغوشم بیرون آمد و در حالی که به سمت در می رفت با جدیت گفت:
- تا اطلاع ثانوی هم جلو چشمم پیدات نشه تا اعصابم بیاد
سر جاش.بحثم نداریم چون من واضح و روشن گفتم چی کار کنی و حرفی برای زدن نمی مونه.
قبل از این که در را ببندد به چشمان گرد شده ی من نیشخند زد!او دیگر چه جور هیولایی بود؟!
ریحانه کنار صنم نشسته بود و صنم آرام آرام در گوشش حرف می زد.مخصوصا به من "امر" کرده بود آن طرف بنشینم تا راحت باشد.
آبتین همراه نازنین کنارم نشسته بود و یک دستش دور نازنین حلقه شده و روی شکمش قرار گرفته بود.در گوش نازنین حرف هایی می زد که گاهی می شنیدم و نیشم باز می شد.البته بلافاصله با چشم غره ی آبتین بسته می شد!
بابا مقابلمان نشسته بود و با من حرف می زد.
یک دفعه برگشتم و به صنم گفتم:
- آقا بلند بگو منم بشنوم.نکنه داری سبزیمو پاک می کنی؟!
آبتین خندید و گفت:
- داره خاطرات ماه اولو می گه!
بلند خندیدم و گفتم:
- پس خبر خاصی نیست.
آبتین با نیشخند گفت:
- جون من؟
صنم به او چشم غره رفت ولی از سرخ شدن گونه هایش فهمیدم هیولای من خجالت کشیده است!
ریحانه خندید و گفت:
- نه مادر انگار خبرای خوبی بوده!
صنم سریع گفت:
- خبرای اونجوری منظورش نیست!
آبتین با خنده گفت:
- مگه من خبرای چه جوری رو گفتم؟
صنم زبانش را درآورد و گفت:
- جوابتو نمیدم چون می دونم داری اذیتم می کنی!
بابا خندید و گفت:
- بسه بچه ها....شما که قبلا مثل موش و گربه به هم نمی پریدین...چی شده ازدواج کردین دریغ از دیروز شدین؟!
صنم سریع در گوش ریحانه چیزی گفت که باعث شد بخندد و بگوید "امان از دست شما جوونا!" و آبتین گفت:
- صنم خیلی بد شده...کمال همنشینه که درش اثر کرده.
آرام پس کله اش زدم و گفتم:
- حرف نزنا...بذار دهنم بسته بمونه فوکول.
آبتین قهقهه زد و گفت:
- بگو....چیزی واسه قایم کردن ندارم...والــــــــــا....
- ینی هیچ کدوم از خاطرات دوران دانشگاه گفتنش ممنوع نیست؟
کمی فکر کرد و یک دفعه رنگش پرید.نیشم به شدت باز شد و گفتم:
- دیدی هست.حالا بگم؟!بگم؟!
آبتین با جدیت رو به من گفت:
- بگو تا ببینی چطوری داغ بچه تو به دلت میذارم.
صنم به آبتین چشم غره رفت و گفت:
- هــــــوی...با فراز درست حرف بزنا...فقط من حق دارم باهاش بد حرف بزنم!
همه از لحن طلبکارش خنده شان گرفت و خودش هم لبخند از خود متشکری زد.این روز ها بیشتر از همیشه زنده و پر انرژی بود و بیشتر از همیشه عاشقش بودم...
نازنین از آن طرف آبتین با کنجکاوی و صدای لطیفش پرسید:
- این چه چیزیه که آبتین می ترسه از این که گفته بشه؟
نیشم دوباره تا پشت گوشم باز شد و گفتم:
-از اون جایی که آبتین به گردن من حق مادری داره چیزی نمی گم از خودش بپرسید.
آبتین غلیظ گفت:
- خاک بر سر خاک بر سرت کنن!
کوچک ترین آن خاطرات،بوسیدن "عمیق" یکی از پسر های دانشکده سر یک شرط
بندی مسخره با آرمان بود...!
صنم با نیش باز گفت:
- آبتین هیچ وقت درباره اینا نگفته بودی.بعدا از زیر زبون فراز می کشم بیرون به تو ام می گم نازی ناراحت نباش.
جمله ی دوم را خطاب به نازنین گفت و با خنده چشمک زد.نازنین هم لبخند زد.
نازنین دختری بود که با آن لپ های قرمز و چشمان دریایی سرشار از احساس امنیت و آرام بودن می کردت...امکان نداشت پیشش باشی و بتوانی صدایت را بلند کنی یا عصبانی باشی...خیلی آرام بود و این در دراز مدت شاید آزار دهنده می شد...البته آبتین گفته بود همیشه این قدر آرام و معصوم نیست!
پدر صنم که چشمان سبز رنگ خوشرنگش را به دو فرزندش انتقال داده بود،همیشه در عین خونسردی و آرامش شیطنت عجیبی داشت و این برای پیرمردی با موهای سفید عجیب بود...!
ریحانه چهره ی مادرانه و مهربانی داشت و راحت می شد دوستش داشت...حالا می فهمیدم دیشب که صنم می خواست نصفه شب به دیدن ریحانه برود،چرا مجبور شدم مثل تام جری او را نگه دارم و او تا در کش بیاید!
و اما آبتین خاک بر سر!این پسر از دوران دانشگاه در عین عاقل بودن و بزرگانه رفتار کردنش،شیطنت خاصی داشت و در هر شرایطی سعی می کرد بیشترین لذت را از موقعیت موجود ببرد...تنها وقتی که خلاف این را دیدم،در جشن عروسی اش بود ولی حالا "بیش از حد" راضی به نظر می رسید...!
و اما عشق خودم!صنم با آن موهای بافته ی شل و آشفته ای که او را شبیه دختر بچه های بازیگوش کرده بود،لپ هایی که مثل نازنین قرمز بودند،پوست بی نهایت سفیدی که به قول آبتین مثل یخچال می ماند (!)،لب های قرمز و برجسته و چشمان جنگلی که برق زندگی داشتند،بی نهایت خواستنی و دوست داشتنی شده بود
روز اولی که در "پاتوق" دیدمش،فکرش را هم نمی کردم رشته محکم بین من و زندگی شود...آن روز یک دختر پسرنمای ریزنقش را دیدم که با معصومیت کودکانه ای مشغول آواز خواندن و نقاشی کشیدن بود...همان روزی که از بس درد داشتم نهمیده بودم کجا می روم و چطور از آن جا سر در آورده ام...صدایش آن قدر لطیف و پر احساس بود که برای لحظه ای دردم را فراموش کردم...با این حال حسی به من می گفت کاری به کار این دختر مظلوم که چشمان غمگینی داشت نداشته باشم...در واقع حسی به من می گفت کاری به کار هیچ *** نداشته باشم...!
نقاشی اش را ادامه دادم چرا که مرا به روز های از دست رفته ی کودکی می برد و به یادم می آورد چه بودم...حسرت آن روز ها عذابم می داد و من از این عذاب کشیدن راضی بودم...برایم مهم نبود که آن دختر بچه فکر می کند بعد از این همه سال نقاشی کشیدن نقاشی ساده و کودکانه اش را خراب می کنم و کم مانده است صورتش را چنگ بزند...
روزی که دیدم با مشت و لگد به درخت می
کوبد نگران نشدم...فقط برایم جالب بود که دختری به کوچکی او چطور چنین ضربات محکم و اصولی می زند...مثل خیلی از دختر های دیگر که چشمان شان را می بندند و فقط مشت می کوبند نبود...
روزی که آرمان زنگ زد و از مامان به عنوان اهرم فشار برای کشاندن من در جمعی که مدت ها بود خودم را ازش محروم کرده بودم استفاده کرد،می خواستم بی توجه به او بروم...ولی دیدن چشمان پر از اشک و بی تابش که ملتمسانه حضورم می خواستند،هر چند خاموش و سرد،مرا به خودم آورد...نتوانستم آن طور او را در حباب بی کسی و غمش پشت سر بگذارم و با خودم بردمش...هیچ وقت برق شادی را که در چشمانش درخشید فراموش نمی کنم...
بعد از چند سال حس کردم به دردی می خورم و هنوز می توانم اطرافیانم را خوشحال کنم...که شاید کمی...تنها کمی امید هست...
نمی دانستم حضور این دختر چه چیزی داشت که با این که به روی خودم نمی آوردم و با او سرد بودم،برایم احساسات ناشناخته ای را می آورد که تا چند سال قبل از آن همیشه همراهم بودند...احساساتی مثل امید...شاید کمی عشق...شاید کمی محبت و ترحم...
کم کم که خودش را در جمع مان جا کرد و به وسیله ی آرمیتا خود واقعی اش را نشان داد،از آن همه زیبایی دهانم باز ماند...باورم نمی شد دختری که لباس های پسرانه ی گشاد و بی ریخت می پوشد،سوار موتور می شود و هیچ وقت آرایش نمی کند بتواند تا این حد زیبا و جذاب باشد...
بعد از مدتی فهمیدم که فقط من نیستم که متوجه جذابیت های ظاهری و اخلاقی اش شدم...یار گرمابه و گلستانم هم به شدت جذب صنم شده بود ولی پا پیش نمی گذاشت...بر عکس شیطنت های کلامی اش هیچ وقت به دختری جز خواهر و مادرش و نیکان تو نگفته بود...خجالتی نبود ولی انگار فکر می کرد به درد صنم نمی خورد...علاوه بر آن متوجه علاقه ی من و صنم به یکدیگر شده بود و این دلیل دیگری برای زدن مهر خاموشی بر روی لب هایش بود...
اوایل که فهمیده بودم صنم را دوست دارم،اعصابم به شدت بهم ریخته بود...نه به خاطر این که فکر می کردم دوستم ندارد...نه...دلم نمی خواست بعد از چهار سال تارک دنیا بودن،تازه بفهمم کسی و چیزی که تمام عمر کم داشتمش،حالا درست بغل گوشم است و مثل من منتظر مرگ نیست...نفس می کشد و از فردایش مطمئن است...هست و من نیستم...
آن قدر ناراحت بودم که حد نداشت...تا قبل از آن تصور می کردم هیچ دل مشغولی خاصی در این دنیا ندارم که بخواهم برایش حسرت بخورم ولی تازه فهمیده بودم بزرگترینم را حساب نکرده ام...
بعد از این که فهمیدم صنم مرا دوست دارد،انگار آب پاکی را روی دستانم ریختند...دیگر بهانه ای نداشتم تا با خودم آن را قانع کنم و ساکت نگه دارم...تا قبل از آن می گفتم که شاید دوستم
نداشته باشد و آخر عمری همینم مانده که در بحران عشقی گیر کنم...!
وقتی دیدم که پایم ایستاده و خواهد ایستاد...پای نماندن و رفتنم شل شد و کنارش ایستادم...وسوسه شدم که طعم زندگی با او را بچشم...با دختری که بعد از چند سال آرامش را به من برگرداند...
از وقتی که با هم ازدواج کرده بودیم،روزی نبوده که به خاطر تعللم در خواستگاری از او خودم را لعنت نکرده باشم...زندگی با او آن قدر خوب و شیرین و رویایی بود که احساس می کردم چند متر از زمین جدا هستم...!
و اما دوست هم چنان عاشق پیشه ام که مسئولیت بزرگی را به دوشش انداخته بودم...
آرمان تا یک ماه پیش که ازش اعتراف گرفتم و فهمیدم که تا روز آخر چشمش دنبال صنم بوده،هیچ چیزی نگفته و به روی خودش نیاورده بود...هفته پیش،از حرف هایی که از همان یک ماه پیش شروع به گفتن شان در گوشش کرده بودم کلافه شد و به قول پرهام "خیلی شیک و مجلسی" در گوشم سیلی محکمی زد...
با این حال تاییدیه اش را برای نقشه ام گرفتم...نقشه ای که آخرین کارم در زندگی بود...صنم ازش خبر نداشت ولی بعد ها کمکش می کرد...دلم نمی خواست بعد از من یا با من تمام شود...می خواستم جاودان باشد و بماند...من می رفتم ولی با بودنش من هم می ماندم...
اگر نفس می کشید من هم نفس می کشیدم...اگر می خندید من هم می خندیدم و زنده می ماندم ولی...می رفتم...
در همین فکر ها بودم که دیدم صنم با چشم و ابرو به من اشاره می کند.مثل شنقول (!) به او خیره شدم و ابرو هایم را بالا بردم.چه می گفت؟!
صنم که دید نمی فهمم با حرص لب هایش را بهم فشار داد،چشمانش را محکم بست و سرش را طوری تکان داد که ترجمه اش این می شد:"نفهم تر از این تو عمرم ندیدم!"
هنوز همان طور گیج و منگ نگاهش می کردم.چشمانش را گرد کرد و سمت چپم اشاره کرد.یک دفعه از دهانم بیرون پرید:
- آبتینو چکار کنم؟!
صنم یک دفعه از شدت خنده ترکید و بقیه هم با این که دلیل خنده اش را نمی دانستند،از خنده ی بامزه اش خنده شان گرفت،بابا با خنده گفت:
- فراز جان آخرشم نفهمیدی گفت با آبتین چکار کنی؟!
نیشم را باز کردم و گفتم:
- نه دخترتون زبون اشاره اش ضعیفه.
صنم با حرص گفت:
- تو گیرایی ات در حد جلبکه!
بابا با خنده ی تشدید شده ای گفت:
- زن تو بود که...حالا شد دختر من؟!
خودم هم خنده ام گرفت.
آبتین با نیشخند گفت:
- کاری داری خجالت نکش می ریم بیرون انجام می دیم بر می گردیم.
ریحانه هم چنان می خندید.صنم با خنده ای که در اثر خنده ی ریحانه دوباره برگشته بود گفت:
- برو همونیو که دیشب بهت گفتم انجام بده.
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- خوب شاید...
سریع گفت:
- حالا اگه مشکلی باشه خودش می گه...
آبتین با حالت با مزه ای سرش را خاراند و گفت:
-
مگه می خواد چکار کنه که راضی نباشم؟!
صنم به او چشم غره ی مخصوص و نقل و نبات گونه اش را رفت که باعث شد خودش را جمع و جور کند.با این که دلم نمی خواست مفتش بازی دربیاورم ولی از آن جایی که میان خواب و بیداری به صنم قول داده بودم بلند شدم و طوری که فقط خودش (و البته نازنین) بشنود گفتم:
- بیا بریم ترتیبتو بدم.
نازنین لبش را گاز گرفت تا خنده اش مشخص نشود و آبتین بعد از این که نیشش را تا ته باز کرد بلند شد و دستم را با عشوه و ناز گرفت و گفت:
- خوب زودتر می گفتی عزیزم...بریم من آماده ام...
خنده ام گرفت.خاک بر سرت پسر،پدر هم شدی ولی آدم نشدی!
وقتی که در را پشت سرمان بستیم،آبتین با جدیت پرسید:
- خوب این چی بوده که به خاطرش خواهرم فضول درد گرفته؟
خندیدم و گفتم:
- اول بیا بریم بشینیم.
ابروهایش را بالا برد و با خنده گفت:
- تو حامله یا نازی؟!همش می شینه...هیکلت بهم نخوره که موندن خواهرمو تضمین نمی کنم...می دونی که مثل ماهیه از دست لیز می خوره...!
خندیدم و یکی پس کله اش کوبیدم:
- تو به جای صنم غلط کردی...برو مراقب خودت باش یه وقت تو شکم از نازنین جلو نزنی...بعدشم خسته ام...می فهمی؟!...خسته!
وقتی روی چمن ها نشستیم با جدیت گفتم:
- اول از همه یه چیزی رو بهت بگم...من دلم نمی خواست این سوال خصوصی رو ازت بپرسم ولی صنم خیلی اصرار کرد منم قول دادم ازت بپرسم و دست خالی برنگردم...پس فکر نکنی فضولی از منه ها...نه...خواهرت شیرم کرده.
نیشخند زد و گفت:
- باشه باورم شد خودت هیچ اشتیاقی برای دونستن نداری.بدو بگو می خوام برم رو نازی کرم بریزم.
خنده ام را قورت دادم و گفتم:
- صنم می خواد بدونه چی شده که تو و نازی این قدر با هم جور شدید؟چرا نمی خواستی باهاش ازدواج کنی؟کس دیگه ای رو دوست داشتی؟
نیشش بسته شد.با دقت نگاهم کرد...از دفعات معدودی بود که آبتین را تا این حد بزرگسال می دیدم!
- چرا خودش ازم نپرسیده؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- مثل این که چند بار غیر مستقیم پرسیده تو هم پیچوندی...بعدشم گفته شاید دلت نخواد به اون بگی...گفت من ازت بپرسم.
زانوهایش را در آغوش گرفت و به در خانه خیره شد.اجازه دادم افکارش را مرتب کند و درباره گفتن یا نگفتنش تصمیم بگیرد...البته دروغ چرا،خودم هم فضول درد گرفته بودم!
سرانجام با صدای آهسته ای گفت:
- من یکی رو دوست داشتم.
خواستم چیزی بگویم ولی سریع ادامه داد:
- فراز خواهش می کنم فقط اینو به صنم بگو باشه؟
- حتما.فقط صنم.
- من عاشق یه دختر خیابونی شده بودم.
ابروهایم بالا پریدند.محتاطانه پرسیدم:
- از اونایی که مجبوری این کارو می کنن؟
پوزخند عجیبی زد...مشخص نبود از تمسخر است،تاسف یا بغض...گفت:
-
تفریحی.بچه مایه دار بود...اصلا نیازی به این کار نداشت.
چشمانم گرد شدند.مگر چنین چیزی هم ممکن بود؟!
- خوب اگه بچه مایه دار بوده چرا...
- پول نمی گرفت.
امکان نداشت دهانم بیشتر از آن باز شود.
به خودم گفتم:
ما از اینام داریم اینجا؟!
نفس عمیقی که بی شباهت به آه نبود کشید و ادامه داد:
- یه روز داشتم از شرکت بر می گشتم...بارون میومد...دیدم یه دختر لب جدول نشسته و خودشو جمع کرده...همیشه از این جور چیزا می گذشتم چون دنبال دردسر نبودم ولی این یکی...نمی دونم چرا نتونستم ولش کنم.تو خیابون سگ پر نمی زد و منم اون روز از دنده راست بلند شده بودم...از اون روزایی بود که به دشمنم کمک می کردم...علاوه بر اون چشماش درست شبیه صنم بود و حالتاش هم همین طور...این یه دلیل دیگه بود که باعث شد سوارش کنم چون به خودم می گفتم اگه خواهر خودتم بود ازش می گذشتی؟!...
مکث کرد.
- نمی تونستم خونه ببرمش چون اون موقع دیبا هنوز تو خونه ول می گشت و دلم نمی خواست حرف در بیاره...بردمش خونه خودم.
به زور جلوی خودم را گرفتم تا قهقهه نزنم...آبتین خانه ی مجردی داشت و رو نمی کرد؟!
- بردمش اون جا...
حرفش را قطع کردم:
- اول که رفتی کنار خیابون سراغش چی کار کرد؟
برای این که حرفش را قطع کرده بودم چشم غره ی قشنگی به من رفت ولی گفت:
- پیاده شدم چترو برداشتم...رفتم جلو چترو گرفتم بالا سرش پرسیدم این جا چکار می کنی؟چرا خونه نیستی؟چرا چتر نداری؟سرما می خوری...با قیافه زار نگام کرد و گفت از خونه بیرونم کردن...تعجب کردم از حرفش فراز....آخه با این که لباساش خیس شده بودن و قیافه شون ضایع بود ولی با یکم دقت می شد فهمید که همه شون گرون قیمتن...بهش نمی خورد از اونایی باشه که بشه از خونه بیرونشون کرد...ولی هیچی نگفتم...به جاش گفتم پاشو بیا برسونمت خونه،مطمئنم الان عصبانیتشون خوابیده میذارن بری...گفت نه،بهم گفتن دیگه پاتم تو این خونه نذار...منم یهو نمی دونم چی شد گفتم بیا بریم خونه من...دیدم داره نگام می کنه...نگاهش بی احساس و بی تفاوت بود و انگار داشت خودمو پیشنهادمو بررسی می کرد...انگار دفعه ی هزارمی بود که چنین جمله ای رو میشنید...
پوزخندش تمام مدت روی لب هایش چسبیده بود...من هم سراپا گوش شده بودم تا داشتان عشق نافرجام آبتین را بشنوم...
به خودم گفتم:
- برو خدا رو شکر کن صنمو از کنار خیابون پیدا نکردی...
نیشم را برای خودم باز کردم.
- بعد چند دقیقه فکر کردن گفت باشه...دستمو گرفت و بلند شد...اومد جلو نشست...بدون تردید یا فکر قبلی...من خرم با این که تا حدودی دستم اومده بود چه جور دختریه بازم راه افتادم و بردمش خونه خودم...اون جا بردمش اتاق خودم و بهش گفتم تو حموم
حوله تمیز هست و می تونی بری حموم،لباسم برات میذارم پشت در حموم...چون صنم بعضی موقع ها میومد پیشم و با هم اون جا می موندیم لباس داشتم...یه تونیک بنفش با یه ساپورت مشکی براش بردم...اینارو صنم تازه خریده بود و وقت نکرده بود بپوشه...بردم براش گذاشتم پشت در حموم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم...به صنم اس ام اس دادم که با نریمانم که نگران نباشه...اون دو تام که براشون مهم نبود...می گفتن حتما رفته عشق و حال...
نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته تری ادامه داد:
- داشتم ماکارونی درست می کردم که صدای پاشو شنیدم....برگشتم نگاش کردم دهنم باز موند....فراز ساپورتو نپوشیده بود و فقط با تونیکی که به زور تا زیر باسنش میومد اومده بود...موهای بلوندشو سشوار کرده بود و باز گذاشته بود...تا زیر کمرش می رسید...چشمای عسلیش برق می زدن و طوری بود که انگار لباس زیادی پوشیده...می دونی پسر چش و گوش بسته ای نبودم ولی تا به حال با دختری برخورد نکرده بودم که تو برخورد اول این قدر راحت باشه...خیلی شیک اومد نشست سر میز تو آشپزخونه و پاشو انداخت رو اون یکی پاش....لباس که خودشم کوتاه بود دیگه نور علی نور شد...اخم کردم و برگشتم کار خودمو بکنم...پرسید اسمم چیه؟گفتم آبتین صارمی...ازش همین سوالو پرسیدم که گفت آرزو شفیعیان...پرسیدم اسم پدرت چیه؟چیکاره اس؟...فقط گفت فرهاد شفیعیان...نگفت چیکاره اس...ولی می شناختمش...پدرش از کله گنده های تهران تو بیزینسه...ازم پرسید پدرشو می شناسم و منم جوابشو دادم...پرسیدم چی شد که از خونه انداختنت بیرون؟...گفت دعوا کردیم...تعجب کردم آخه واسه یه دعوای خشک و خالی که کسی دخترشو از خونه نمیندازه بیرون...ازم پرسید می تونه اون شب پیشم بمونه و منم گفتم تا هر وقت دلش بمونه می تونه بمونه...چشماش برق زدن و نمی دونم از قصد یا نه ولی شروع کرد اذیت کردن...لباسشو خیلی کم می داد بالا...با موهاش بازی می کرد...دستشو رو لباش می کشید...ساق پاشو نوازش می کرد...
دهانم باز مانده بود.مادر این دختر وقتی او را باردار بوده چه چیزی خورده بود؟!
آبتین در خاطراتش غرق شده بود:
- موقع شام خوردن هم این بازیاشو ادامه داد...خوب منم...خدایی هر کی تو اون موقعیت قرار می گرفت حالش بد می شد...هی به خودم گفتم مهمونه و بهم پناه آورده...خلاصه شام تموم شد و پرسیدم که خوابت میاد؟...گفت آره،می شه جامو نشونم بدی؟...منم بردمش اتاقم و گفتم رو تخت من بخوابه...خیلی راحت لبه ی تونیکو تو دو تا دستش گرفت و بالا کشید...فراز اگه بگم انگار یه لحظه زمان وایساد دروغ نگفتم...از یه طرف از وقاحتش عصبانی بودم...از این که این قدر راحت خودشو در اختیارم قرار می
ده...از خودم هم به خاطر این که تا این حد تحت تاثیرش قرار گرفته بودم عصبانی شدم...از یه طرف دیگه انگار نمی تونستم فکر کنم...اون بیش از حد جذاب بود...هیچ عیب و نقصی نداشت...سخت ترین کاری که تا اون موقع تو زندگیم انجام داده بودم این بود که بهش شب بخیر بگم و بیام بیرون و درو ببندم...
دلم می خواست برای خودداری اش انگشت شستم را به نشانه لایک نشانش بدهم ولی چنین کاری مناسب حال و هوایش نبود...
- اون شب گذشت...صبح که شد موقع صبحونه ازش پرسیدم که می ره خونه یا نه...گفت اگه اجازه بدی می خوام این جا مونم،اگه این قدر زود برگردم دوبار دعوا می شه،بذار یکم شرش بخوابه بعد،البته اگه بازم قبولم کنن...منم که کلا انگار مثل موم تو دستاش بودم گفتم بمونه و خودمم رفتم شرکت...وقتی برگشتم دیدم یکی از تاپای بسکتبالی منو پوشیده و به جز لباس زیرش و تاپ هیچی تنش نیست...جلو تلویزیون خوابش برده بود...بازم بیخیالش شدم...فقط بغلش کردم تا ببرمش رو تخت بذارمش...یه تکونی خورد و بیدار شد...دستاشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو بالا کشید...دستای من یخ بود و پوست پاش گرم گرم بود...نفساش به گردنم می خورد و حالمو خراب تر می کرد...یه دفع لباشو روی گردنم گذاشت و بوسیدم...نفسم تو سینه ام حبس شد ولی بازم کاری نکردم...گذاشتمش رو تخت و خواستم برم که دستاشو از دور گردنم باز نکرد و نگهم داشت...یهو یه چیزی گفت که یخ کردم...گفت چرا این قدر خودتو نگه می داری؟...
آب دهانم را قورت دادم.این دختر دیگر که بود؟!بیچاره آبتین...اگر من بودم الان از آرزو بچه داشتم...!
به خودم گفتم:
خوش به حالت!
گیج به نظر می رسید:
- گفتم دلیلی نداره که نگه ندارم...گفت من دارم با هر حرکتم بهت چراغ سبز نشون می دم،نکنه برات جذاب نیستم؟!...دهنم باز مونده بود...به زور دستاشو از دور گردنم باز کردم و از خونه زدم بیرون...حالم خراب بود...وقتی برگشتم دیدم نشسته داره زار می زنه و همین جوری اشک می ریزه...بهش گفتم چی شده؟...گفت چکار کنم یکی منو دوست داشته باشه؟!...می دونی فراز...اون جا بود که معما برام حل شد...آرزو چون می خواست یه نفر دوستش داشته باشه این کار ها رو می کرد...براش مهم نبود طرف کیه و چکاره اس...زن شفیعیان بعد از به دنیا آوردن آرزو مرده بوده و خود شفیعیان هم به بچه اش اصلا کاری نداشته...محبتی هم دیده از خدمتکار خونه شون بوده...دروغ چرا فراز...دلم سوخت...کار احمقانه ای بود ولی بغلش کردم بهش گفتم من دوست دارم...نفهمیدم دارم چکار می کنم...من داشتم بدتر با احساساتش بازی می کردم چون فردا پس فردا که باید جدا می شدیم ضربه می خورد ولی اون لحظه فقط دلم نمی خواست گریه کنه...این طوری شد که اومد
خونه ی من...تا اون جایی که می تونستم وقتمو براش خالی می کردم و بیشتر اوقات پیشش بودم...طوری که حتی صنم هم صداش دراومده بود و می گفت نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار...البته درباره ی آرزو چیزی نمی دونست ولی حدس می زد پای یه دختر در میون باشه...
چشمانش برق می زدند...نمی دانستم از اشک یا از یادآوری خاطرات گذشته:
- اون خوشحال بود...از بین حرفاش یه سری چیزایی رو فهمیدم که نباید...این که قبلا هیچ *** این طوری باهاش رابطه نداشته...یه رابطه که احساسم توش باشه و همه چیش تو تخت خلاصه نشه...شخصیت واقعیش کم کم نشون داده می شد...یه دختر مهربون دوست داشتنی...با وجود تمام کار هایی که کرده بود معصوم بود فراز...اون قدر که در برابرش احساس کثیف بودن بهم دست می داد...وقتی باهاش بودم انگار پسرای دیگه رو نمی دید...سر و گوشش نمی جنبید...گاهی اوقات انگار اصلا هیچ چیز و هیچ *** رو جز من نمی دید...درگیرش شدم فراز...اون همون دختری بود که همیشه می خواستمش...ولی انگار پدرش خیلی راضی نبود...از رابطه ی من و دخترش خبر داشت و نمی خواست بیشتر از این ادامه پیدا کنه چون می خواست برای منافع خودش آری رو بده به پسر یکی از رقباش...باهام ملاقات کرد و بهم اخطار داد دست از دخترش بکشم...گفت این قبری که سرش گریه می کنم مرده توش نیست...قبول نکردم...آری همه ی زندگیم بود...حتی اگه می مردم هم ولش نمی کردم...ولی می دونی...اوضاع همیشه اون طوری که ما می خوایم پیش نمی ره...یه روز که من خونه نبودم نوچه هاش اومدن آری رو بردن و به زور تحویل طرف دادنش...وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود...شد زن قانونی اون بی شرف و دیگه دستام بهش نمی رسید...
نفس عمیق و لرزانی کشید.واقعا متاثر شده بودم...الان آرزو کجا بود؟!...هنوز آبتین را دوست داشت؟!آبتین هنوز دوستش داشت؟!...
ادامه داد:
- همون روزا بود که زمزمه های ازدواج من و نازی رو شنیدم...کلا از همه دنیا دست کشیده بودم ولی دلم برای نازی می سوخت...اون دختر خوبی بود و حقش داشتن شوهری مثل من نبود...شوهری که دلش یه جای دیگه اس و هیچ دختری رو جز آری نمی بینه...با این حال اجازه دادم منو با خودشون بکشن و هر کاری می خوان با زندگیم بکنن...بعد از عروسی که رفتیم خونه...نازنین اصلا بهم کاری نداشت...چون منم بهش کاری نداشتم...ولی...خیلی آشغالم فراز...اون شب که رو کاناپه دراز کشیده بودم و خوابم نمی برد صدای گریه شو می شنیدم...تمام روزو بی تفاوت طی کرده بود ولی حالا که کسی جز من صداشو نمی شنید گریه می کرد...مثل آرزو نرفتم سراغش تا دلداریش بدم...اون قدر به صدای گریه اش گوش کردم تا ضعیف و قطع شد...تا صبح یه سر زار زده بود...اصلا برام مهم
نبود که از بس گریه کرده از حال رفته...رفتم تو اتاق که لباسمو عوض کنم که دیدم درست همون جوری که پاشو گذاشته بود تو خونه گوشه ی اتاق خودشو جمع کرده و از حال رفته...دلم نیومد ولش کنم برم...موهاشو باز کردم و آرایششو پاک کردم...بیدار بود ولی جون نداشت واکنشی نشون بده...لباسشو عوض کردم و خوابوندمش زیر پتو...واسش صبحونه آوردم و به زور به خوردش دادم...یکم که حالش بهتر شد رفتم...هیچی نگفتم فراز...یه روز از زندگی مشترکمون گذشته بود و من یه کلمه هم با زنم حرف نزده بودم...اونم نه نگاهم کرد و نه حرف زد...بعد از یه روز زندگی نمی دونستم موهاش و چشماش چه رنگین...من خیلی بیشعورم نه؟
سرم را به طرفین تکان دادم چون چیز دیگری نمی توانستم بگویم...
قطره اشک خیانتکاری روی گونه اش چکید و او بی توجه ادامه داد:
- زندگیمون همین جوری بود...شرکت،کاناپه،شرکت...به زور دو کلمه با هم حرف می زدیم...نازنین هر روز غذا درست می کرد و منتظرم می موند ولی هر دفعه یه راست می رفتم رو کاناپه و دراز می کشیدم...اونم تو سکوت می رفت می خوابید...هر روز صبح می دیدم که غذاش دست نخورده اس و بدون من چیزی نخورده...می دونی...بی حوصله تر از اونی بودم که اهمیت بدم...یه شب دراز کشیده بودم و خوابم نمی برد...به سقف خیره شده بودم و یه حس بدی داشتم...از اون حسایی که می گن یه اتفاق بدی افتاده،داره می افته یا قراره بیوفته...گوشیم زنگ زد...برداشتم و با شنیدن صدای آری انگار یه سطل آب یخ ریختن روم...
اشک هایش بی مهابا روی گونه هایش می ریختند...این همان آبتینی بود که هیچ *** دردش را نمی فهمید و او در سکوت می سوخت؟...انگار اصلا متوجه اطرافش نبود...غرور و تمام این ادا و اطوار های مردانه را فراموش کرده بود و اشک می ریخت...عزاداری می کرد...عزاداری برایروز های از دست رفته....عزاداری برای آرزو های خاک شده...
برای آرزو چه اتفاقی افتاده بود؟!
- گریه می کرد...جیغ می زد و کمک می خواست...نمی دونستم چی شده...حتی نمی دونستم کجاست...ازش پرسیدم و گفت نمی دونه کجاست....گفت داره می کشتش...زیر مشت و لگد گرفته بودش و آرزو خودشو تو یه اتاق انداخته بود....در قفل بود ولی آرزو گفت از بس به در می کوبه تا در باز شه...می دونی چی می گفت؟!...ازم خدافظی می کرد...می گفت بابت اون چند ماهی که باهام بوده معذرت می خواد...ازم خواست همه ی بدی هاشو ببخشم...ازم خواست وقتی مرد...
صدایش شکست ولی دوباره ادامه داد:
- ازم خواست وقتی که رفت تنهاش نذارم...یه ماه یه بار بیام بهش سر بزنم تا تنها نباشه...گریه می کرد فراز...می گفت از این که تنهایی بمیره می ترسه...می گفت از این که خاک بریزن روش می ترسه...می گفت می ترسه که بچه
اشو بکشن...
دهانم خشک شده بود و تپش قلبم افزایش یافته بود....
- حامله بود و اون آشغال براش مهم نبود که زن و بچه شو بکشه...بهم گفت متاسفه...بابت همه چیز...همون موقع صدای بلندی اومد...درو باز کرده بود...می دونی آخرین صداهایی که شنیدم صدای جیغ و گریه و التماسش بود...می گفت بهش رحم کنه...می گفت به بچه اش رحم کنه...ولی اون قدر زدش که دیگه صداشو نشنیدم...نفهمیده بودم نازنین از اتاقش اومده بیرون و به صدای آرزو گوش می کنه...گوشی رو اسپیکر بود و اون با چشمای گرد شده و دهن باز نگاهش می کرد...وقتی که دیگه صدای آرزو رو نشنیدم قطع کردم...احساس وحشتناکی داشتم فراز...من ادعا می کردم عاشقشم اما حتی نتونستم کاری کنم که نمیره...چند روز بعد خبرش مثل توپ صدا کرد...دختر شفیعیان زیر دست و پای شوهر مثلا بافرهنگ و بانفوذش جون داده بود...نازنین فهمیده بود قضیه چیه و سعی می کرد دلداریم بده ولی من دیوونه تر از این حرفا شده بودم...همه چیو می شکستم و هیچی نمی خوردم...نازنین بعضی موقعا حتی گریه می کرد و التماسم می کرد به حالت عادی برگردم...می دونی یه روز هم چی گفت؟!...
پرسشگرانه نگاهش کردم.با صدای ضعیفی گفت:
- بهم گفت بزنمش....گفت اگه آرومم می کنه بزنمش...اون موقع بود که انگار یه ذره به خودم اومدم...اون دختر بیچاره مقصر زندگی سگی من نبود...رفتارمو عوض کردم...باهاش مثل یه شوهر مهربون که عاشق زنشه رفتار می کردم....دلم نمی خواست بشه یه آرزوی دیگه...دلم نمی خواست از زندگیش خیری نبینه...تعجب کرده بود و انگار می دونست کارام مصنوعین و از درون هنوز همون آبتین روانی ام....ولی خوشحال بود...انگار به همین تظاهرم راضی بود...کم کم تونستن ببینمش...دیدم که معصومیت و مهربونیش درست مثل آرزوئه...دیدم حرکات و رفتارش تا حدی مثل آرزوئه...اول فقط چون شبیه آرزو بود دوستش داشتم ولی کم کم نازنینو دیدم...خود نازنینو نه آرزویی که توش می دیدم...تونستم دوستش داشته باشم...الانم نمی گم مثل آرزو عاشقشم چون مطمئنم هیچ وقت نمی تونم کسی رو اون جوری دوست داشته باشم ولی بعد از آرزو عزیزترین دختریه که تو زندگیم هست...البته صنم جای خودشو داره...
راحت به نظر می رسید..انگار با فقدان آرزو تا حدی کنار آمده بود...البته از چشمانش مشخص بود که هوز صدای جیغ و فریادش را می شنود...هنوز...
- هر ماه یه بار با نازنین می ریم سر قبرش...بعضی موقع ها خدا رو شکر می کنم که نازی از اون دخترای لوس و غیر قابل تحمل نیست...براش مهم نیست سر قبر معشوقه ی شوهرشه...براش مهمه که سر قبر یه زن رنج کشیده اس...یه زن از جنس خودش...حتی الان که شرایطش حساسه و دکتر گفته تا اون جایی که می شه استراحت کنه
بازم آخر ماها یادش نمیره...واقعا دوستش دارم...دوست داشتنی ترینمه...اسم بچه رو هنوز انتخاب نکردیم ولی نازنین یه بار بهم گفت اگه دختر بود اسمشو بذاریم آرزو و منم مخالفت کردم...می دونستم خیلی مهربونه و براش مهم نیست ولی خودم تحملشو نداشتم...هفت ماه و دو هفتشه ولی از بس لجبازه می گه نمی خوام جنسیتشو بدونیم...این جوری هر طور باشه قبولش می کنیم و دوستش داریم...منظورشو نمی فهمم ولی به تصمیمش احترام میذارم...
شوق و ذوق و محبت پدرانه ای در چشمانش بود که با اشکی که یادگار نبش قبر خاطرات و باز کردن زخم هایش بود همراه شده بود....
آرزو را خیلی خوب درک می کردم...وقتی که گفته بود می ترسد تنهایی بمیرد خیلی خوب و با تمام وجود حسش کردم...درکش کردم...وقتی گفت می ترسد زیر خاک برود....فهمیدم چه حالی داشته...می دانستم این ترس های ذره ذره انسان را می کشد...می دانستم این ترس ها در وجود هر *** هست...حتی کسی که انتظار مرگش را نمی کشد....
فصل سیزدهم
کلید را در قفل فرو کردم و قبل از باز کردن در مکث کوتاهی کردم.به سمت پنجره ی درون راهرو رفتم و و خودم را در شیشه نگاه کردم.با وجود این که آینه نبود می توانستم زار بودن قیافه ام را ببینم.صورت صاف و شش تیغ شده ام بیشتر از همیشه رنگ پریده شده بود و چشمانم انگار بی رنگ بودند.موهایم آشفته بودند و کلا انگار از جنگ برگشته بودم....
دستم را در موهایم فرو بردم و کمی حالتشان دادم.پیراهن قهوه ای شکلاتی ام را مرتب کردم و کت اسپرت همرنگش را صاف کردم و روی دستم انداختم.کمی گونه هایم را ماساژ دادم تا سرخ به نظر بیایند.
از این حرکتم خنده ام گرفت و تمام سعیم را کردم تا قهقهه نزنم.مثل دختر هایی شده بودم که رژگونه نداشتند و برای خوشگل کردن خودشان به این کار ها متوسل می شدند!
ضعف و درد بدنم را نادیده گرفتم و دوباره به سمت در رفتم.سعی کردم صورتم به خاطر درد درهم نباشد و با انرژی به نظر بیایم...
به خودم گفتم:
چقدرم به نظر میای خاک بر سر!
سری برای خودم تکان دادم و در را باز کردم.به محض این که در را پشت سرم بستم،عطر خوشبویش را حس کردم و بلافاصله بعد از آن خودش را در آغوشم!
دردی را که در بدنم می پیچید نادیده گرفتم و بعد از انداختن کیف و کتم محکم بغلش کردم.سرش را در گردنم فرو کرد و با انرژی گفت:
- سلام!
لبخند زدم و در موهایش نفس عمیقی کشیدم.
- خوب که چی مثلا...سلام!
نخودی خندید و گونه ام را بوسید.سرش را عقب برد و با لبخند مظلومانه ای در چشمانم خیره شد.تازه فرصت پیدا کردم بررسی اش کنم.دستم را دور شانه اش حلقه کردم و کمی عقب نگهش داشتم تا درست وحسابی هیزبازی دربیاورم!
واو...چکار کرده بود!
سوت
دوستان عزیزم رمان های آنلاین وجذاب میزارم ما روهمراهی کنید.😍
282 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد