رمان های جذاب

282 عضو

بلند و کشداری زدم و با ابروی بالا رفته ای گفتم:
- نمی دونستم از این لیدی های خوشگلم تو خونه ما هست!
لبخندش پررنگتر شد و شیطنت آن را بامزه تر کرد.
دامن تنگ و کشی مشکی ای پوشیده بود که درست تا زیر باسنش بود!تاپ دکلته قرمز رنگی پوشیده بود که اگر کمی حرکت می کرد نافش را نمایان می ساخت...!
موهای قهوه ای-سرخش را اتو کرده بود.مقداری از آن ها روی شانه هایش بودند و بقیه عقب و تا گودی کمرش می رسیدند.چشمان سبز رنگش با خط چشم مشکی که کشیده بود،کشیده تر و زیباتر شده بودند.لب هایش با آن رژ لب قرمز غیر قابل دل کندن بودند!
دوباره بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم:
- دوست دارم.
در اغوشم جابجا شد و با شیطنت زمزمه کرد:
- چون لیدی خوشگلیم؟
خندیدم و گفتم:
- نه...چون لیدی خوشگل منی.
صدای نفس های عمیقش دردم را از یادم برد...نوازش دست هایش روی صورتم آشفتگی فکری ام را کنار زد...زمزمه های دوستت دارمش در گوشم آرامشی را که گم کرده بودم به من بازگرداند...
پس از چند دقیقه رضایت دادم از او جدا شدم.سریع کیف و کتم را برداشت و به سمت اتاق رفت.من هم بدون این که اعتراض کنم یا چیزی بگویم به تحسین منظره پرداختم!
با حس بو های خوب (!) به سمت آشپزخانه رفتم و در قابلمه را برداشتم...
دوباره سوت زدم.ببین چه کرده!آش رشته...!
تمام تلاشم را به کار می بردم تا بالا و پایین نپرم و درد بدنم را تشدید نکنم...
برگشت و کنارم ایستاد.با ذوق گفت:
- دوست داری؟خوب شده؟
نیشم را باز کردم و لپش را کشیدم:
- بوش که عالیه...آشم که همیشه مراد دلم بوده!
با حالت بامزه ای لبخند زد.
موقع خوردن آش،صنم به بازویم اشاره کرد و گفت:
- دستت چی شده؟
نگاهی به بازویم کردم.لعنتی!یکی از کبودی ها کمی بالاتر از آرنجم بود و تیشرتم آن را نپوشانده بود...
خونسردی ام را حفظ کردم با لبخند زورکی گفتم:
- کار دست آرمانه...بی پدر همچین نیشگونم گرفت که خواهر مادرم اومد جلو چشمم!
لبخندی زد.به نظر می رسید قانع شده است.
- خسته ای؟
سوالش مرا از مرور خاطره ی افتادن افتضاحم بیرون کشید.سریع گفتم:
- نه.
و بلافاصله خمیازه ام گرفت.بلند خندید و گفت:
- باهام رودرواسی داری فراز؟برو بخواب.
لبخندی زدم و گفتم:
- دلم نمی خواد تنهات بذارم.
اخم بامزه ای کرد و گفت:
- من می شینم آش می خورم قرار نیست تنها بمونم که!
خندیدم و گفتم:
- مطمئن؟
سرش را تکان داد و با جدیت گفت:
- خدا لعنت کنه اونیو که این همه از شوهرم کار کشیده...جز جیگر بگیره ایشالا...
خندیدم و بلند شدم:
- مرسی.شب بخیر جوجه موتوری من.
لبخند زد و با چشمانی که برق می زد نگاهم کرد.به اتاق رفتم و در را پشت سرم بستم.حالا دیگر لازم نبود وانمود کنم خرد و خاکشیر

1400/03/30 01:09

نشده ام...!
تیشرتم را درآوردم و در آینه خودم را تماشا کردم.بی اختیار نچ نچ می کردم.
آسانسور خراب شده بود و مجبور شدیم با آرمان از پله ها پایین بیاییم.آرمان بالای چند ردیف پله،به شوخی پشتم زد ولی من که پایم در هوا بود نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و روی پله ها پرت شدم.چند دور غلت زدم تا این که به انتهای پله ها رسیدم.احساس می کردم یک تریلی نوزده چرخ از روی بدنم رد شده و انشالله هر چه زودتر خواهم مرد...!
روی سینه و شکم و کمرم خون مردگی های تعددی به وجود آمده بود و افتضاح شده بودم.تیشرتم را برداشتم تا تنم کنم که یک دفعه در باز شد.به بخت بدم لعنت فرستادم و به صنم نگاه کردم که بهت زده تماشایم می کرد.قطره اشکی روی گونه اش چکید و به سمتم آمد.
لبم را گاز گرفتم و به خودم گفتم:
- حالا لازم بود کبودیا رو بشمری؟ببین بازم اشکشو درآوردی؟بیشعــــــــــــو ر...
مقابلم ایستاد.حالا تند تند اشک می ریخت.صورتش را قاب گرفتم و با انگشتان شستم اشک هایش را پاک کردم.سعی کردم آرامش کنم:
- چیزی نیست صنم...فقط از پله ها افتادم...
با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
- چرا گفتی آرمان نیشگونت گرفته؟
- نمی خواستم ناراحتت کنم...البته زیادم دروغ نبود چون افتادنم هم به خاطر آرمان بود...
به تندی گفت:
- یعنی هلت داد؟!
- نه خانومم...زد پشتم منم نتونستم تعادلمو حفظ کنم خوردم زمین...همین.
با دلخوری گفت:
- دفعه آخرت باشه بهم دروغ می گی.
به ابهت و اقتدارش (!) نیشخندی زدم و گفتم:
- چشم.
دستش را روی خون مردگی ها گذاشت و زیر لب پرسید:
- خیلی درد می کنن؟
زیر لب جوابش را دادم:
- اگه به جایی نخورن نه...تقریبا اصلا درد نمی کنه...
این طور می گفتم تا آرام شود.تیشرتم را مقابل صورتش گرفتم و گفتم:
- می شه بپوشمش؟
سرش را تکان داد ولی هم چنان اخم کرده بود.تیشرت را دوباره تنم کردم و پشت دستم را داغ کردم تا دیگر در خانه کشف حجاب نکنم!
بعـــــــله!پسره ی بی حیا!
به خاطر گریه نوک بینی اش قرمز شده بود.دستانش را با احتیاط دور کمرم حلقه کرد و سرش را به سینه ام چسباند.زمزمه کرد:
- با هم ازدواج کردیم تا خوش ها و غمامونو...هر چی که باشن و هر چقدر که باشن...با هم تقسیم کنیم...با هم احساس شون کنیم...نه این که فقط وقتی نیشمون بازه پیش هم باشیم...اون جوری که هنر نکردیم...از این به بعد لطفا همه چیو بهم بگو...دلم نمی خواد چیزی رو ازم مخفی کنی...حالا دلیلش هر چی می خواد باشه...خوب؟
موهایش را نوازش کردم و با شرمندگی گفتم:
- چشم.
چطور یک فسقله بچه این طور مرا شرمنده می کرد؟!من شش سال از او بزرگتر بودم!
به خودم گفتم:
حالا انگار با شیش سال اختلاف سنی عصا به دست شدی و سوی چشمات

1400/03/30 01:09

رفته...
دستانش را به کمرش زد و دستور داد:
- برو بخواب دیگه.
خنده ام را قورت دادم و روی تخت دراز کشیدم.کنارم نشست و پتو را رویم مرتب کرد.
گونه اش را به گونه ام کشید و زمزمه کرد:
- می خوای برات لالایی بخونم؟
خنده ام گرفت ولی...دلم می خواست.
با خنده گفتم:
- اگه بین خودمون بمونه آره!
خندید و گفت:
- گمشو!
کنارم روی پتو دراز کشید و سرش را به آرنجش تکیه داد.پرسید:
- چه جور لالایی ای مدنظرته؟
- هر چی خودت دوست داری.
به سمتش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم.دستور داد:
- چشماتو ببند...عین بز نشسته منو نگاه یم کنه انتظار داره لالایی هم بخونم و خوابشم ببره.
با خنده چشمانم را بستم.با خنده گفت:
- لالاییش خدایی خیلی خزه ولی دلم می خواد بخونمش به تو هم ربطی نداره.
دوباره خندیدم.شروع کرد:

لالا لالا گل ریحون
مامان رفته لب ایوون
حسودی می کنه مهتاب
به روی مثل ماهه اون
مامان روشن تر از ماهه
چراغه خواب شبهامه
شب و روزم پر نوره
مامان خورشید فردامه

لالا لالا گل غوزه
مامان خورشید،مامان روزه
با اون موهای آفتابیش
لباس عشق می دوزه
دله مامان پره مهره
مث گل نازک و نرمه
مامان داروی هر درده
نوازش های اون گرمه

لالا لالا گل لیمو
مامان چشمه، مامان ابرو
مامان با برقه چشمونش
بابارو می کنه جادو
بابا خوب می دونه مامان
توی چشماش چیا داره
میشه جادوی این چشما
به جای نه،میگه آره!!!!!!!

با خنده و چشمان بسته وسط لالایی اش پریدم:
- بابا رو می کنه جادو؟!چه بابای سست عنصری بوده که با یه نگاه خر می شده...باید واسش کلاس بذاریم....
خندید و با کف دستش به پیشانی ام زد:
- خفه.بخواب.منو بگو واسه کی دارم حنجره مو پاره می کنم.
خندیدم و گفتم:
- ببخشید ادامه بده.
- یه بار دیگه بپری وسط حرفم نمیذارم بخوابیا.
- تا باشه از این نخوابیدنا!
منظورم را گرفت و با خنده دوباره در پیشانی ام زد:
- بیشعــــــــــــور!
دوباره خواند: 

لالا لالا گل صدپر
مامان لونست و ما کفتر
چه امن و راحته دستاش
چه آروم و چه خواب آور
دلش یک باغ سرسبزه
گل و آب و درخت داره
توی باغه دلش هرگز
بجز خوبی نمی کاره

لالا لالا گل لادن
مامان دریا ،موهاش موجن
نمی دونی چه شیرینه
در این موجها شنا کردن
بابا غرقه در این دریا
شنا از یاد اون رفته
نمی دونه توی دریاس
یا تویه آسمون رفته

با خنده گفتم:
- آقا این صحنه داره!همینا رو بچه بودی برات می خوندن که الان این قدر بی حیا شدی دیگه!
به پشت روی تخت ولو شد و دلش را گرفت و بلند خندید.بریده بریده گفت:
- راست میگیا....تا حالا این قدر...عمقی بررسیش...نکرده بودم...!
ادامه دادم:
- تازه بازم می گم...چه بابای سست عنصری...من بودم محل سگم بهش نمیذاشتم!
خنده اش شدیدتر

1400/03/30 01:09

شد!
با نیش باز تماشایش کردم.وقتی خنده اش تمام شد به سمتم چرخید.در آن تاریکی هم می توانستم سرخ شدنش را ببینم.نفس نفس زنان گفت:
- محل سگ نذاشتنم دیدم!بخونم ادامه شو؟!
- آره بخون ببینم به قسمتای حساس می رسیم یا نه!
ادامه داد:

لالا لالا گل پونه
مامان از جنسه بارونه
محبتهاش که میباره
بهاری میشه این خونه
مامان سبزه ،مامان شاده
مامان یک دشته آباده
به حرفای شیرینش
امید و زندگی داده

لالا لالا گل غوره
مامان خورشید ،مامان نوره
بابات مثله شبه وقتی
مامان از پیش اون دوره
بگو مامان بیاد اینجا
که تاریکه دل و راهم
بگو فردا کمی دیره
بیاد امشب بشه ماهم

لالا لالا گل رعنا 
بیا مامان بخند با ما
بدون خنده و شادی
نداره زندگی معنا
ببین مامان چه اخمایی
گره خورده به ابروهات
بذار بازش کنه بابا
با یک بوسه به این موهات

- ببین صحنه هاش تمومی نداره!بگیر بخواب می ترسم از دنیای شیرین کودکیم جدا شم!
خندید و گفت:
- اصلا دیگه نمی خونم!برو گمژو!
خواست برود که از پشت گرفتمش و سرم را در موهایش فرو کردم.در گوشش زمزمه کردم:
- پیشم بخواب.
پتو را با تقلا کنار زد و سینه به سینه ام خوابید.در گوشم گفت:
- می مونم...اگه تو بخوای.
محکم گرفتمش و چشمانم را بستم.در کنار او ناراحت بودن بی معنی بود...
صنم با دهان باز نگاهم می کرد.با ناباوری گفت:
- باور کن آبتین داشته سرکارت میذاشته...از این شوخی خرکیا زیاد می کنه...
با کلافگی برای بار صدم گفتم:
- مطمئنم راست می گفت...دیگه به سنی رسیدم که فرق راستو از دروغ بفهمم!
با بی توجهی روی پایم نشست و آرنجش را روی شانه ام گذاشت.به خودم گفتم:
شدی مبل راحتی خانوم!کلا بی اراده میاد می شینه روت!
خندیدم.صنم با تعجب نگاهم کرد.رشته ی افکارش را پاره کرده بودم.
- به چی می خندی فراز؟
- به این که چه مبل خوبی هستم!
اول با گیجی نگاهم کرد ولی یک دفعه نیشش باز شد و با شیطنت پرسید:
- سنگینم؟
با خنده گفتم:
- آره.زندگی با من بهت ساخته.
کمی مکث کردم و سپس از قصد جمله ای را که در هر حالتی جنس مونث را به خشم می آورد بر زبان راندم:
- چاق شدی.
با چشمان گرد شده اول مرا نگاه کرد و سپس به خودش نگاه کرد!
بیچاره حق داشت چرا که روی هم رفته چهل و هشت کیلو هم نمی شد!
وقتی لب های جمع شده و ظاهر ناامید و فروافتاده اش را دیدم دلم نیامد بیشتر از آن اذیتش کنم.دستانم را دورش حلقه کردم و بعد از بوسیدن گونه اش گفتم:
- شوخی کردم جوجو.خیلی هم خوش هیکلی.
هنوز هم با ناراحتی سرش را چرخانده بود و نگاهم نمی کرد.با خنده به خودم گفتم:
چه غلطی کردما!الان تا دو روز بغض می کنه...!
محکم تر به خودم فشارش دادم و در گوشش زمزمه کردم:
- ببین دهن آدمو وا می

1400/03/30 01:09

کنی...غلط کردم جوجو...باور کن می خواستم اذیتت کنم وگرنه تو دو سالم بخوری چاق نمی شی که...
کم کم لب هایش حالت عادی تری به خودشان گرفتند و متوجه شدم دیگر از مرحله ی عذرخواهی به مرحله ی نازکشی رسیده ایم!
- صنم؟
جواب نداد و تنها سرش را بیشتر در جهت مخالفم گرفت.
- جوجو؟
باز هم سکوت کرد...
- خانومم؟
باز هم سوال بی پاسخ...
- عشقم؟زندگیم؟عق حالم بهم خورد بازم بگم؟!
خندید و مرا کنار زد:
- برو گمژو فراز...چاقم خودتی...تو آینه نگاه کردی ببینی از کجا تا کجا شونه داری؟!...بازوها رو که نگو...به تنه درخت گفتی زکی!
خندیدم.
- چقدرم که تو بدت میاد!
- چقدرم که من چاقم بدت میاد!
به همین سادگی و به همین خوشمزگی همه چیز تمام شد!
- صنم؟
- بله؟
- هنوز ناراحتی؟
- نه.
- پس چی شده؟
- دارم به این آبتین فکر می کنم...بی شرف یه بار درباره اینا با من حرف نزد اون وقت دو تا چیز بهش گفتی خر شده همه چیو ریخته رو دایره...از بس که بچه و نفهم فرضم می کرد و هنوزم می کنه...
- هی...به من نگاه کن...
دستم را روی گونه اش کشیدم تا سرش را به سمت خودم بچرخانم که دستم خیس شد...
لعنتی!بار چندمی بود که گریه کردنش را می دیدم؟!
سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم:
- هیچ *** فکر نمی کنه تو بچه ای...فقط نمی خواسته ناراحتت کنه...صنم خواهش می کنم...
اشک هایش را با پیراهنم پاک کرد و گفت:
- چقدر ناراحت بوده...
- اوهوم...
وقتی سکوتش را دیدم و افسردگی اش را حس کردم با خنده گفتم:
- دستمال بدم خدمتتون؟
خندید و گفت:
- خیلی بیشعوری فراز...ارزش یه پیرهن دوزاری از من بیشتره؟!
خندیدم.دوزاری!
از این سوال های تکراری و بچگانه اش خسته نمی شدم چرا که می دانستم با گرفتن جواب شان احساس امنیت و دوست داشته شدن می کند و من نمی خواستم حتی یک ثانیه را هم از دست بدهم...
- جوجو؟
صورتش را در گودی گردنم فرو برد و زمزمه کرد:
- هوم؟
- می خوای این پیرهنه رو بدم بهت دستمال آشپزخونه اش کنی؟
بلند خندید و سرش را مقابل صورتم آورد.با نیش باز نگاهش کردم و گفتم:
- خوب خواستم ثابت کنم تو مهم تری دیگه!
دوباره خندید.همان طور که به صدای خنده اش گوش می کردم محکم نگهش داشتم و خیلی عادی گفتم:
- پس گفتی که به اولین خواستگارت جواب مثبت می دی نه؟
بلافاصله خنده اش قطع شد و با حرص نگاهم کرد:
- خبریه؟!چند وقت یه بار این جمله رو با کلمه های مختلف می گی!نکنه واسه زنت خواستگار جور کردی؟
واقعا از جمله ی آخرش عصبانی شدم.در گوشش با عصبانیت زمزمه کردم:
- نشنیده می گیرم جمله آخرتو.
دلم نمی خواست سرش داد بزنم ولی واقعا حرفش روی اعصابم بود چرا که تا حدودی حقیقت داشت...
با لجبازی گفت:
- حرف زور تو کتم نمی ره فراز.این بحثو تمومش کن.
با

1400/03/30 01:09

خونسردی ظاهری نگاهش کردم و گفتم:
- تمومه.همون کاریو که گفتم انجام می دی.
- ولی من نمی خوام.
- من ازت نخواستم بگی می خوای یا نه.
با چشم هایی که از عصبانیت برق می زدند نگاهم کرد.به خودم لعنت فرستادم که عصر جمعه مان را این طور خراب کرده بودم ولی از طرفی چاره ی دیگری نداشتم...می خواستم با خیال راحت بمیرم...
ملتمسانه گفت:
- می شه تمومش کنیم فراز؟از این بحث خوشم نمیاد چون تهش همش به یه چیز ختم می شه...من می گم نه و تو هم می گی باید...
در چشمانش خیره شدم.خودش را روی پاهایم جمع کرد و سرش را روی سینه ام گذاشت.زمزمه کرد:
- خوشم نمیاد شوهرم درباره ی ازدواج کردنم باهام حرف بزنه...
چشمانم را محکم بستم و پلک هایم را بر هم فشردم.
لعنت به من!غرورش و غرورم را جریحه دار کرده بودم و باز هم دست بردار نبودم...
- صنم...عزیزم...من فقط می خوام مطمئن بشم که بعد از من تنها نمی مونی...اگه قول بدی که یان طوری نشه،همین جا این بحث تموم می شه و دیگه هم وسط کشیده نمی شه.
- نوموخوام.
از لحن بچگانه اش خنده ام گرفت ولی جدیتم را حفظ کردم:
- باید بخوای.
- اگه قول بدم این بحثو تموم می کنی؟
نمی توانستم به گوش هایم اعتماد کنم...بعد از چند وقت؟!
با تردید پرسیدم:
- داری سرکارم میذاری که بحثو تموم کنی؟
- نه فراز...اگه این قدر برات سنگینه این قضیه قول می دم تنها نمونم.خوبه؟
نفسی از سر آسودگی کشیدم.این که سریع راضی شده بود شک برانگیز بود ولی ترجیح می دادم بیشتر از آن تنش ایجاد کنم.کنترل را برداشتم و با خنده گفتم:
- حالا که دخی خوبی بودی یکم آهنگ گوش می کنیم.
منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست

از دست رفتن فرصت همان چیزی بود که من و صنم نگرانش بودیم...فقط کسانی مثل ما قدر دقایق کنار هم بودن را می دانستند چرا که انگار هر لحظه پایان راه بود...

منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم

هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست

نبینم این دم رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه

دلم نمی خواست تنها سهم صنم از من غم و غصه باشد...می خواستم بتواند بعد از من یک زندگی راحت و شاد داشته باشد...حتی گاهی در دلم زمزمه می کردم که می خواهم فراموشم کند و قلبش را تمام و کمال به فرد دیگری اختصاص دهد ولی خودم هم می دانستم دلم می خواهد حتی اگر شده یک سر سوزن،جایی در قلب و فکرش داشته باشم...
من از فراموش شدن می ترسیدم...

تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت اون قدر آرومم
که از مرگم نمی ترسم

از مرگ هم

1400/03/30 01:09

نمی ترسیدم...واقعا نمی ترسیدم...این که کنار او می مردم برایم آرامش به همراه می آورد...

تنم سرده ولی انگار
تو دستای تو آتیشه
چشمامو می بندی
و این قصه تموم میشه

هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست

نبینم این دم رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه

آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت:
- بزن کانال شیش و هشت.
خندیدم و گفتم:
- خوب نیست زیاد شنگول شی یکم اینو گوش کن خوشی پیش من بودن زیر دلت نزنه!
لبخند قشنگی زد و گفت:
- خوشم نمیاد از این آهنگایی که آدم حس می کنه واسه خودش خوندن...
خندیدم و گفتم:
- من خوشم میاد...حالا با این تفاوت سلیقه چکار کنیم؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- فراز امروز مریض شدیا؟!
بلند خندیدم.
- من چند ساله مریضم جوجو.
به من چشم غره رفت و گفت:
- زیاد حرف می زنی.
دوباره خندیدم...بلند و بی خیال...حرص دادن و حرص خوردنش را دوست داشتم...!
دستانش را دور گردنم حلق کرد و با لحن فراز خر کنی گفت:
- فـــــراز؟
با نیشخند نگاهش کردم و گفتم:
- چیه؟چی می خوای این جوری مظلوم شدی؟
لبخند انکار کننده ای زد و با اطمینان گفت:
- هیچی عزیزم.فقط خواستم بگم خیلی دوستت دارم ولی چون خیلی بیشعور بازی درآوردی نمی گم.
خندیدم و بیشتر به خودم فشارش دادم.
من این جوجه ی موتوری را بی نهایت دوست داشتم!
روی موهایش را بوسیدم و کمرش را نوازش کردم.متوجه شدم تلویزیون را خاموش کرده و حالا به ریلکس کردن در آغوش من مشغول است!
- فراز؟
- جانم جوجو؟
- احساس می کنم هر چی بهت بگم دوستت دارم کافی نیست.
لبخندم بی اختیار بزرگ تر شد.لاله ی گوشش را بوسیدم و گفتم:
- منم همین طور.
مکثی کردم و ادامه دادم:
- احساس می کنم هر چی به خودم بگم دوستت دارم کافی نیست.
خندید ولی به آرامی ضربه ای به پهلویم زد:
- می گم امروز مریض بازی زیاد درمیاری بگو نه!
در دلم گفتم:
"mission accomplished"
ولی هم زمان که خوشحال بودم انگار خون گریه می کردم...
****
- فراز می شه خفه شی؟!دارم سعی می کنم تمرکز کنم ولی عــــــر عــــــر تو برام اعصاب و حواس نذاشته!
آن روز ها برای اولین بار نزدیک ترین رفیقم را این طور عصبی و آشفته می دیدم.از آن قالب همیشگی لوده و شوخ و مسخره اش بیرون آمده بود و ظاهرش به سنش می خورد!
نیشم را باز کردم و بیشتر با ناخن هایم روی اعصابش نقاشی کشیدم:
- نـــــــــوچ!
با حرص عربده کشید:
- یه خیر نیکوکار نیست بیاد اینو از رو من جمع کنه؟!زایـــــــــــــیدم!
از خنده روی میز ولو شدم.واقعا بامزه بود!
پرهام که انگار در اتاقش نبود و همان دور و بر ول می چرخید به سرعت وارد اتاق شد و در را به روی

1400/03/30 01:09

چشمان کنجکاو و علاقمند بست.
چرخید و دو دستش را در جیب بزرگ روی شکم بلوز کلاهدار خردلی اش فرو برد.یک شلوار قهوه ای سوخته هم پایش بود.این بلوز های کلاهدار پرهام که همه یک شکل بودند و فقط رنگشان متفاوت بود،یک راز و معنی بزرگ بین خودش و نیکان داشتند که با وجود فضولی کردن زیاد،من و آرمان چیزی ازش نفهمیده بودیم.هر چی که بود به قول آرمان موضوعی "خاک بر سری" بود!
موهای قهوه ای روشنش که به رنگ عسل نزدیک بود آشفته بودند و در پیشانی اش ریخته بودند.چشمان عسلی اش از خنده برق می زدند ولی نمی خندید چرا که نمی خواست آن روی سگ آرمان متوجهش شود.همان طور که هنگام مسخره بازی خیلی دلنشین بود،موقع سگ شدن هاری داشت!
ابتدا سرتاپای مرا نگاه کرد که داشتم از خنده غش می کردم.توانستم لرزش لب هایش را که نشان می داد خودش هم در شرف ترکیدن است ولی خودش را نگه می دارد ببینم.سپس به سمت آرمان چرخید و بررسی اش کرد.
آرمان دستانش را مشت کرده بود و رگ های بیرون زده ساعد هایش به خاطر تا زدن آستین پیراهن سورمه ایش مشخص بودند.موهایش طوری در هوا بودند انگار آن قدر از دست من حرص خورده بود برق گرفته بودش!چشمان قهوه شکلاتیش را محکم بسته بود و انگار از خدا طلب صبر و بردباری می کرد!نفس هایش تند و عصبی بودند.
پرهام به سمتش رفت و دستش را با احتیاط روی شانه اش گذاشت.زیر لب گفت:
- می تونم کمکی بهت بکنم؟
آرمان با حرص و همان چشمان بسته گفت:
- چی چیو می خوای کمک کنی؟
پرهام نیشش باز شد ولی آرمان نمی توانست ببیند.با جدیت گفت:
- آخه من قابله ی قابلیم...گفتم بیام تو امر زایمان کمکت کنم.فراز برو آب گرم و قیچی بیار.
آرمان چشمانش را باز کرد و من دوباره از خنده روی میز ولو شدم.پرهام که نگاه عصبانی اش را دید شانه هایش را بالا انداخت و با لبخند آرامش که موقع بزرگانه رفتار کردن و آدم بودن (!) روی لبانش می نشست گفت:
- آخه پسر خوب...من چی بهت بگم...شدی سوژه الان...یکی بیاد اینو از رو من جمع کنه زاییدم چیه دیگه؟!حداقل می گفتی جارو خاک انداز بیارید اینو ببرید...
من که می دانستم پرهام سعی در آرام کردنش دارد ناراحت که نشدم هیچ نیشم هم بازتر شد.
آرمان با حرص گفت:
- بیا به این د**ث بگو...هنوز کفنش خشک نشده داره زنشو به من پیشکش می کنه...آخه منم تحملی دارم که تموم می شه...دلم به حال اون صنم بیچاره می سوزه که نمی دونه شوهرش به مزایده گذاشتتش...
بلافاصله نیشم بسته شد و اخم هایم در هم رفت.با آرامشی ظاهری گفتم:
- به مزایده نذاشتمش...فقط می خوام مطمئن شم بعد از من تو تنهایی نمی پوسه...در ضمن صنم می دونه.
آرمان دستش را میان موهایش فرو برد و بهت زده گفت:
- یعنی

1400/03/30 01:09

برگشتی تو چشاش خیره شدی گفتی بعد من با آرمان بریز رو هم؟
چشمانم را محکم بستم تا خونسردی ام را به دست بیاورم...به هر حال من هم یک مرد بودم و غیرت داشتم و چنین بحث هایی برایم عذاب آور بود.
بعد از چند لحظه چشمانم را باز کردم و مثل همیشه نقاب خونسردی ام را زدم:
- نه.مستقیما بهش نگفتم آرمان ولی گفتم بعد از من به اولین درخواست ازدواجی که بهش داده می شه جواب مثبت بده.همین.
آرمان نفسش را در سینه حبس کرد و رک گفت:
- خیلی آشغالی.با این حرفات دلشو می شکنی.

1400/03/30 01:09

#پارت_پایانی

1400/04/02 02:24

پرهام ساکت ایستاده بود و در حالی که نمی دانست چه بگوید با حالتی محافظه کارانه ما را تماشا می کرد.با خونسردی و حالتی کنایه آمیز گفتم:
- تو نمی خواد نگران دل اون باشی...مراقبشم.تو به بعد از وقتی فکر کن که من نیستم تا مراقب دلش باشم.
با اخم نگاهم کرد.این بار عصبانی نبود...نگاهش حالت عجیبی داشت.پرهام کنارش نشست و با آرامش گفت:
- بچه ها...این بحث برای هر دوتون سخته...بیشتر از تو برای فراز سخته...فکر می کنی آسونه زنتو به یکی دیگه بسپری؟!آسونه که بدونی بلافاصله بعد از رفتنت میاد وارد زندگیش می شه؟!...سخته که برای خودش یه جایگزین تعیین کنه...تو هم همین طور آرمان...برات سخته که رفیقت زنشو یه جورایی بهت پیشکش کنه...هم چون دلت نمی خواد به زن رفیقت فکر کنی هم این که دلت نمی خواد اصلا به رفتنش فکر کنی...پس لطفا همو درک کنید و عصبانی نشید...

من و آرمان هر دو نگاه مان را از هم دزدیدیم...پرهام درست می گفت...بلاخره باید بزرگ تر بودنش را یک طوری نشان می داد دیگر!
آرمان صندلی اش را به سمتم کشید و مقابلم نشست.دستش را روی شانه ام گذاشت و به آرامی گفت:
- ناراحتیت از تنها موندن صنمو درک می کنم ولی...این بحثو تمومش کن چون برای من سخت و برای تو سخت تره...من قول می دم نذارم تنها بمونه...تو خودت بهتر می دونی چه احساسی دارم...
دندان هایم را بر هم فشار دادم.می دانستم آرمان کاملا بی قصد و غرض این حرف را می زند ولی داشت به همسرم ابراز علاقه می کرد!
مرا به زور چرخاند و محکم بغلم کرد.شوکه شدم چرا که معمولا محبتش قلمبه نمی شد!از روی شانه اش پرهام را دیدم که نیشش باز بود!
متقابلا در آغوش گرفتمش و در گوشش گفتم:
- می دونم قبلا پرسیدم ولی...اگه نمی خوای باهاش ازدواج کنی فقط کافیه بگی...من درک می کنم که شاید دلت نخواد دست خورده ی منو...
محکم در کتفم کوبید و خفه ام کرد.با حرص در گوشم گفت:
- خفه می شی یا خفه ات کنم؟میدونی که تعارف ندارم باهات تو هیچی...پس وقتی گفتم اجازه نمی دم تنها بمونه یعنی اجازه نمی دم...حالام ببند که می خوام قبل رفتن حسابی بغلت کنم.
قلبم در سینه فرو ریخت و جوشش ناگهانی اشک را در چشمانم که به خاطر محبت خاص و نادر دوست خاصم بود حس کردم.پلک هایم را بر هم فشردم و قطره اشکی روی گونه ام غلتید.پرهام به سمت مان آمد و دستانش را روی شانه ی هر دومان گذاشت.با صدای ضعیف و گرفته ای گفت:
- این حرفو نزن آرمان...فراز هنوز سالم و سرحاله...
پوزخندم را عقب راندم.دیروز به خاطر عشق و حال مرخصی نگرفته بودم...به این بهانه خودم را بیمارستان رساندم چرا که حالم به شدت افتضاح بود...به صنم هم گفته بودم شرکت بودم...واقعا دروغگوی خوبی شده

1400/04/02 02:25

بودم!
با وجو اصرار پارسا هم بعد از این که حالم بهتر شد از زیر سرم بیرون آمدم و به خانه برگشتم...
به اشک هایم اجازه دادم پایین بیایند...غرور مردانه به چه دردم می خورد ولی با هر نفس دلتنگی را به درون ریه هایم می فرستادم!
نمی دانستم بعد از مرگ هم آن ها را به خاطر خواهم آورد یا نه...نمی دانستم دلتنگ شان خواهم شد یا نه...
می ترسیدم که این آغوش دوستانه و محکمش را فراموش کنم...
می ترسیدم فراموش کنم روز های با آن ها بودن جزو بهترین روز های زندگی ام هستند...
پرهام با خنده ی تلخی هر دوی ما را در آغوش گرفت و گفت:
- فیلم هندیش کردینا...دلم نیومد بغلتون نکنم.
خنده مان گرفت...مثل دختر بچه ها سه تایی همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه می کردیم...حسرت و دلتنگی با آدم چه ها که نمی کند!
از دبستان با آن دو دوست بودم...یک گروه بودیم که هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم...تمام مدت پیش هم بودیم...آن قدر بهم نزدیک شده بودیم که راحت همدیگر را درک می کردیم و می فهمیدیم...چطور می توانستم از این دو کله پوک جدا شوم؟!
آرمان زمزمه کرد:
- هیچ وقت به شما دو تا گفتم که چقدر دوستتون دارم و برام مهمین؟
پرهام نفسش را بیرون داد و با صدای گرفته و خشداری گفت:
- نه...ولی الان گفتی...
بعد از مکث کوتاهی زیر لب گفت:
- دلم برات تنگ می شه فراز...به خاطر همه چی منو ببخش...
آرمان پشت بندش با مسخرگی پر از بغضی گفت: 
- فراز...هر چی بهت گفتم از سر محبت بوده و هر کاری کردم از سر عشق(!)...به دل نگیر...
صدای خنده ی تلخ تر از زهرمان در اتاق پیچید...
ما چه مرگمان شده بودیم؟!انگار که سایه ی مرگ را بالای سرمان می دیدیم...انگار که نزدیک شدنش را حس می کردیم...انگار که صدای پایش را می شنیدیم...
دوستان من مثل خودم حس کرده بودند که "واقعا" وقت زیادی ندارم...
محکم به خودم چسباندمشان و زمزمه کردم:
- دوستتون دارم...حلالم کنید...
پرهام با حرص گفت:
- خفه...حالا انگار چکارایی کرده که طلب بخشش می کنه...
- والا...
والای بامزه ی آرمان ما را دوباره خنداند و از هم جداش شدیم.با دیدن صورت خیس از اشک مان خنده مان شدیدتر شد!
آرمان صندلی اش را به پشت میزش برگرداند و در حالی که سرگرم برگه هایش شده بود با خنده گفت:
- برید گم شید...فقط اشکمو درنیاورده بودید که اونم درآوردید...
نگاهش به من افتاد و چند ثانیه منقلبانه نگاهم کرد.یک دفعه هق هق را شروع کرد و تند تند اشک ریخت.من و پرهام با چشمان گرد شده نگاهش کردیم.یک دفعه چه مرگش شد؟!
زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
- یاد معصومیت شهدا افتادم...مدیونید واسه کسی بگید من جلوتون زار زدم...بخندینم دهنتون سرویسه...
ولی نه من و

1400/04/02 02:25

نه پرهام چیز خنده داری در این صحنه نمی دیدیم...
لبخند بی جانی روی لب هایم نشست...واقعا داشتم می رفتم و این رفتن را با تک تک سلول هایم حس می کردم...
رفتن همین طوری بود؟!

فصل چهاردهم
صنم یک شلوار لی زرشکی تنگ با تاپ همرنگ گشادی که یک طرفش از روی شانه اش پایین افتاده و پوست سفیدش را نمایان ساخته بود پوشید.موهایش را محکم بالای سرش بست و و مقابل آینه نشست.
من هم تمام مدت به پهلو تخت دراز کشیده بودم و در حالی که سرم را دستم تکیه داده بودم تماشایش می کردم.
خط چشم مشکی اش را برداشت و انتهای پلک هایش را کشید.
به خودم گفتم:
چه هلویی!جیگرتو!
و خندیدم.
رژلب قرمز جیغش را برداشت و مقابل لبش نگه داشت.هنوز رژ روی لب پایینش قرار نگرفته بود که از آینه متوجه من شد.نیشم را برایش بازتر کردم.متقابلا نیشش را باز کرد و با شیطنت گفت:
- چیزی می خوای عزیزم؟
صدای پرعشوه اش را که شنیدم نیشم جر خورد!
به روی شکم روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- خیلی چیزا می خوام ولی وقت نیست چون دو دقیقه دیگه دم درن!
بلند شد و به سمتم آمد.نشستم و نگاهش کردم.روی پاهایم نشست و دستانش را دور گردنم حلقه کرد.سرش را روی شانه ام گذاشت و محکم بغلم کرد.
دستانم را دورش حلقه کردم و سرم را روی شانه برهنه اش گذاشتم.نفس عمیقی کشیدم.
بعد از چند ثانیه بلند شد و دوباره سرجایش مقابل آینه نشست.
این بار برق لبش را برداشت و روی لب هایش زد.نمی دانستم چرا ولی احساس می کردم توطئه ای در کار است!رفتار و حالتش کمی عجیب بود!
چشمانش برق خبیثانه ای داشتند و منصرف شدن از زدن آن رژ هم مشکوک به نظر می رسید!
با این حال چیزی نگفتم.خودم شلوار مشکی و تیشرت خاکستری تنم کرده بودم و منتظر تمام شدن کار صنم بودم!
درست هنگامی که برق لبش را سرجایش گذاشت،صدای آیفون را شنیدم.
جواب دادم:
- کیه؟
جالب بود که ما ایرانی ها حتی پشت آیفون تصویری هم می گفتیم "کیه" و بعد زا شنیدن "منم" به درجه ای از اطمینان می رسیدیم که به راحتی در را باز می کردیم!
بابا با جدیت گفت:
- دو روز نبودی ریخت نحستو ببینم اون وقت می گی کیه؟
خندیدم و در را باز کردم.پدر من بود دیگر!
مدتی بود که رابطه مان به همان حالت چند سال پیش برگشته بود.تا حدی همه چیز را از زیر زبانم بیرون می کشید که گاهی به خاطر نگاه کردن در چشمان صنم عذاب وجدان می گرفتم!
صنم از اتاق بیرون آمد و در را باز کرد.پرسید:
- خوبم؟
نیشم را باز کردم و گفتم:
- عالی.جیگر.هلو.اصن ته زیبایی و جذابیت!خوبه؟
نیشش را باز کرد و به جایی روی شانه ام خیره شد.دوباره برق خبیثانه چشمانش برگشت!
به خودم گفتنم:
- یا جد سادات!داره به چی فکر می کنه؟!امشب به بابا می گم

1400/04/02 02:25

منو بذاره صندوق عقب ماشینش ببره!قولم می دم مزاحمشون نشم!
در نیمه باز کامل باز شد و بابا پوتین به دست وارد شد.کفشش را کنار گذاشت و به سمت صنم آمد.کمر صنم را گرفت و چند دور او را در هوا چرخاند.صنم جیغ کوتاهی زد و خندید.
وقتی او را زمین گذاشت با شیطنتی که از موهای سفیدش (!) بعید بود گفت:
- بد تیکه ای هستی عروس!بخورتت!
خندیدم و صنم هم با گونه هایی که در اثر هیجان و خجالت سرخ شده بودند مقابلش ایستاد و گفت:
- سلام.
بابا خندید و پیشانی اش را بوسید:
- سلام.خوبی؟این چلمن که اذیتت نمی کنه؟
نیش صنم تا پشت سرش باز شد!
بی توجه به آن ها که پشت سرم حرف می ساختند،به سمت مامان رفتم که سعی می کرد زیپ چکمه های مشکی اش را که تا زانویش می رسیدند باز کند.مقابلش زانو زدم و گفتم:
- دستتو بذار رو شونه ام مامان.
لبخند قشنگی روی لبانش نشست و زیر لب گفت:
- سلام.
- سلام به روی ماهت مامان.این پسربچه رو چرا با خودت آوردی؟
به به سمتی اشاره کردم که شوهرش مثل نوجوانی دبیرستانی مشغول کل کل با صنم بود!

با خنده گفت:
- نمی دونم چرا بزرگ نمی شه!موهاش سفید شدن ولی بازم مثل پسرای دبیرستانی می مونه!
وقتی که چکمه دومش را هم درآوردم،صدای بابا را شنیدم که داد می زد:
- هی پسر!سرتو از پاچه زن من بکش بیرونا!رگ غیرتم باد کرد!
خندیدم و گفتم:
- بابا بزرگ شو!
با خنده گفت:
- نوموخوام!
مامان چند لحظه به جایی نزدیک شانه ام خیره شد و سپس با کنجگاوی پرسید:
- این چیه فراز؟
بلند شدم و پرسیدم:
- چی چیه مامان؟
متوجه شدم که صنم چیزی در گوش بابا می گوید و هر دو مخفیانه می خندند.
مامان دستش را روی گردنم کشید و با لبخند بامزه ای گفت:
- تو که از آرایش بدت میومد مامان!
دستش را که برداشت متوجه قرمزی سر انگشتش شدم!
چشمانم را بستم و محکم به هم فشار دادم.پس بگو این برق خباثت مال چه چیزی بود!
صنم با حرص گفت:
- این دیگه چیه فراز؟!خجالت نمی کشی؟!حداقل پاکش می کردی!
بابا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و با جدیت گفت:
- من این جوری بزرگت کردم پسر؟خجالت نمی کشی با این آثار جرم رو گردنت جلو زن حامله ات رژه می ری؟!
ابلهانه تکرار کردم:
- حامله؟
بابا از شدت خنده سرخ شده بود ولی جلوی خودش را می گرفت.حق به جانب گفت:
- خواستم عمق فاجعه رو نشونت بدم.
صنم که چشمانش پر از اشک شده بود در برابر چشمان گرد شده ی من به اتاق رفت و در را کوبید.
بابا هم چنان نگاهم می کرد و زیر لب نچ نچ می کرد.مامان نگاه ملامت گری به من انداخت و گفت:
- زن به این خوبی و خوشگلی...این چه کاراییه که می کنی؟معلومه اصلا به بابات نرفتی!
بابا با جدیت گفت:
- اتفاقا به من رفته بی شرف!
مامان به او چشم غره رفت.
من هم

1400/04/02 02:25

چنان مات و مبهوت به دری زل زده بودم که صنم پشتش ناپدید شده بود.بابا جلو آمد و با دستمالی که زا جیبش درآورد گردنم را پاک کرد.
بالاخره زبانم به کار افتاد و با حرص گفتم:
- شما چرا حرفشو باور می کنید!کار خودشه!
بابا معلم مآبانه گفت:
-حداقل یه هلویی می خوری پاش وایسا!دیگه اینو که یادت دادم؟!
نمی دانم چرا عصبانی شدم ولی هر چه بود زیر سر آن در بسته بود...
- چی داری می گی واسه خودت؟!می خواستم برم خانوم بازی که زن نمی گرفتم!
بابا سرفه ی عجیبی کرد (انگار که جلوی خنده اش را یم گرفت) و با جدیت گفت:
- حالا خودتو ناراحت نکن...کاریه که شده...برو از دلش دربیار.
دلم نمی خواست به سراغش بروم چرا که او این توطئه را برایم چیده بود ولی از طرفی واقعا داشت گریه می کرد!
پوفی کردم و به سمت در اتاق رفتم.در زدم و گفتم:
- جوجو؟
جوابی نشنیدم.
بابا با نیش باز ضبط را روشن کرد و گفت:
- صدا خفه کنم فعال کردم.برو ببینم چکار می کنی.ثابت کن پسر منی ها!
آن وسط خنده ام گفته بود!در بعد از چند لحظه باز شد.وارد اتاق شدم و در را بستم.صنم روی تخت مقابل آینه نشسته بود و رژ لب قرمز جیغش را روی لب هایش می کشید.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- مشکل داری آیا؟!
نیشش باز شد ولی نگاهم نکرد.بعد از چند ثانیه به سمتم آمد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد.با خنده گفت:
- می خوای دوباره بوست کنم؟!
خنده ام گرفته بود ولی هنوز از دستش دلخور بودم.صدای آهنگ باعث باز شدن نیش هردومان شد:

لج و لجبازی نکن 
با دلم بازی نکن 
تو با حرفای دروغت دلمو راضی نکن 

دلمو میره هزار راه وقتی تو نیستی پیشم 
سر غیرت که باشه به خاطرت 
سر کوچتون صد نفرم حریف میشم 

چادرت رو دیدم 
از سرت افتاده 
بگو بینم اون کیه 
پشت سرت راه افتاده 

میزنم میکشمت اخرش شر میشی 
ولی نه قول بده این بار بهتر میشی 

واسه دلم کلاس نزار مو خودم کلاس میرم 
وای اگه تو ازم بخوای میرم پی اچ دی میگیرم 

تو به کسی نگاه نکن به خدا دق میکنم 
نه به کسی محل نزار فکرای ناجور میکنم 

چادرت رو دیدم 
از سرت افتاده 
بگو بینم اون کیه 
پشت سرت راه افتاده 

میزنم میکشمت اخرش شر میشی 
ولی نه قول بده این بار بهتر میشی 

چادرت رو دیدم 
از سرت افتاده 
بگو بینم اون کیه 
پشت سرت راه افتاده 

میزنم میکشمت اخرش شر میشی 
ولی نه قول بده این بار بهتر میشی 

صنم روی نوک انگشتانش بلند شد و با شیطنت گفت:
- سلیقه بابات خوبه ها!
خندیدم و بوسیدمش.
نمی دانستم چرا این قدر این بوسه را طولانی می کند...در حالت عادی زود ازم جدا می شد و می گفت که مامان و بابایت منتظرمان هستند!
حسی به من می گفت تمام این ها نقشه ای برای دست به سر کردن من

1400/04/02 02:25

است...!ولی چرایش را نمی دانستم!
شانه هایش را گرفتم و او را کمی عقب کشیدم.با خنده گفتم:
- چی تو فکرته جوجو؟
با نیش بازش گفت:
- جز تو هیچی تو فکر من نیست عزیزم!
بی خیال شدم و گفتم:
- حالا فعلا بیا بریم بعدا از زیر زبونت می کشم بیرون.
با آرامش گفت:
- حالا می ریم...قبلش یه کاری بکن.
- چکار؟
به سمت کند لباس هایمان رفت و پیراهن سفیدم را درآورد.جلو آمد و لبه های تیشرتم را گرفت.وقتی دید حرکتی نیم کنم با حرص گفت:
- کمک کن دیگه!
- چرا؟
- چون قد من به بالای دکل ایرانسلت نمی رسه!
خندیدم و با این که نمی دانستم موضوع از چه قرار است اجازه دادم تیشرتم را دربیارود.یک لباس بود دیگر!
پیراهنم را تنم کرد و دکمه هایش را با آرامش بست.صدای بلند آهنگ را شنیدم که عوض شد:

رو بوم خونمون من الان خوابیدم کنار کفترام کله سحره اذون میگن ننم میگه پاشو وقت طلاس
با پیجامه میرم کله پزی باس نون سنگک بخری واسه حاجی اول ببریو تو محل یه کمی چرخ بزنی 
واای رخصت بده سلامتیم اول یه پیک رفیق رفقا تو قهوه خونه سام علیکوم عصر بخیر
قل قله غلیونه تو حوض یه دونه هندونه آش نذریو شب نشینی رسم شبای تهرونه
دختر همسایه با چادر مشکی میاد سر پایین یه دل نه صد دل میخوامش میرم دنبالش با دمپایی

همه لوتیا رخصت ( رخصت ) اون که مارو دور زد ( دور زد )
واسه دو سه هزار گم کرد خودشو مرامشم که مرخص ( مرخص )
سلامتی هرچی مشتی اون که مرام داشت مثه آقا تختی
زندگی با این همه سختیش وقتی کنارم باشی سخت نیس 

صنم با خنده گفت:
- سلیقه باباتو عشق است!
- تازه کجاشو دیدی!

جمعه شبا تو کاباره ها دو سه تومن میخام از آقا رضا ولی مرامم لوتیه و همه یه جوری میان با ما کنار
مثل بهروز وثوقیمو همسفر دل گوگوشیم 
سر ظهر تو گرما دنبال مرغای حاج عباس امشب جوجه کبابه شام سر سفرمون که دعواس
عروسیه مهدیه کت شلوار آقام تنم کوچمون آینه بندونه و همه رفقام وسط 
واای بیا بلرزون رخصت بده برم زود

همه لوتیا رخصت ( رخصت ) اون که مارو دور زد ( دور زد )
واسه دو سه هزار گم کرد خودشو مرامشم که مرخص ( مرخص )
سلامتی هرچی مشتی اون که مرام داشت مثه آقا تختی
زندگی با این همه سختیش وقتی کنارم باشی سخت نیس 

- پیراهنتو بکن تو شلوارت تا من بیام.
کاری را که گفته بود انجام دادم.
با پاپیون مشکی ام برگشت.

سوار موتور گازیم از زندگیم راضیم گنج قارون نمیخوام دنیارو عشقه
سره سفرمون نونو پنیر خرما و کشمش 
آقا جون غلامم میبوسم دستو پاتم پهلوونه محلمون خودتیو خاک پاتم

همه لوتیا رخصت ( رخصت ) اون که مارو دور زد ( دور زد )
واسه دو سه هزار گم کرد خودشو مرامشم که مرخص ( مرخص )
سلامتی هرچی مشتی اون که مرام داشت

1400/04/02 02:25

مثه آقا تختی
زندگی با این همه سختیش وقتی کنارم باشی سخت نیس 

پاپیون را مانند کراوات و به صورت شل بست.مانند کراواتی بود که کوتاه و باریک است.عقب رفت و سرتاپایم را بررسی کرد.جلو آمد و کمی با پیراهن ور یقه ام ور رفت.سپس دستش را در موهایم فرو برد و کمی آشفته شان کرد.نیشش با حالت بامزه و آهسته ای باز شد و گفت:
- چه جیگری شدی!
خندیدم و دستانش را گرفتم:
- دقیقا واسه چه منظوری داری منو جیگر می کنی؟
با جدیت گفت:
- واسه خودم!مگه من آدم نیستم؟دل ندارم؟
شکم به یقین تبدیل شد.یک خبری بود!
دستم را گرفت و رضایت داد از آن اتاق بیرون بیاییم.صدای آهنگ کر کننده بود:

آقایون خانوما یکیتون به من سریع بگه که این خانومه که با ما جوره 
یه کمکی از ما دوره 
موهاش طلایی و صاف و بوره 
من عاشقشم و قبوله؟ 
آره آره آره قبوله
وااای همونی که خیلی نایسه 
عمرا سرکوچه وایسه 
راه میره آسه آسه 
بگو ببینم قبوله ؟ 
وااای وااای قبوله
حالا امیر مسعود 
وای خاک عالم دیدی 
چشاشو دیدی و پسندیدی
دیدی به تو گفتم که چقد 
رنگ چشاش توپه 
خوشگل و با تیریپه 
سوژه واسه ی کلیپه 
عطر تنش کشته منو
ادکلنش جوپه
ای وای که چشاش مانکنو کشتش 
قربونش برم که فقط با خودم میگذره خوش بهش 
ناخونای مصنوعیشم اصله 
بدجوری به دل من وصله
با اون قیافه خوب زیباش ناش 
حالا بدو بکن نیناش ناش 
چی شده ؟
کسی نیگا نیگا کرده تو رو 
برم بکنم ادبش 
دکتره برم دم مطبش 
قلدره بزنم تو دهنش
هاا بزن زنگو 
بگو ببینم خانوم میشناسی ارژنگو 
بین غذاها چطور دوست داری خرچنگو 
آخ میخوام فقط واسه من بپوشی لباسای شب تنگو

تعجب کردم.بابا تو فاز آهنگ های جواد و لاتی بود ولی این آهنگ ها...فقط خوراک آرمان بود!
بلافاصله وقتی در را باز کردم حجم نرمی مثل برف روی صورتم نشست و شوکه ام کرد.صدای جیغ آرمیتا را شنیدم:
- خک بر سرت آرمان!تو همه تولدا همین کارو می کنی!نمی دونم چرا پند نمی گیریم دیگه این اسباب بازیو ندیم دستت!
برف را کنار زدم و به آرمان نگاه کردم که نچ نچ می کرد و پشت دستش می زد و با خنده می گفت:
- آخ ببخشید یادم رفت اینا ازدواج کردن دیگه حلاله...داشتم پاکشون می کردم یه وخ شیطون خوش به حالش نشه!
همه خندیدیم و صنم با یک دستمال باقی مانده های برف شادی را از روی صورتم کنار زد.
چه عجب!بالاخره فهمیدم موضوع از چه قرار است!تولدم بود خیر سرم!
*****
موهایش را پشت گوشش فرستادم و زمزمه کردم:
- ممنونم.
با بی حالی پرسید:
- چیو ممنونی؟
آهسته خندیدم و گونه اش را نوازش کردم.زیر لب گفتم:
-واسه امشب...تولد خوبی بود...از اونایی که هیچ وقت یادم نمی ره...
جلو آمد و دستانش را دور کمرم حلقه

1400/04/02 02:25

کرد.پتو را روی شانه هایش کشیدم.با بی حالی گفت:
- خواهش می کنم...قابلتو نداشت...بازم خواستی برات می گیرم...
دوباره خندیدم.چشمانش را بسته بود و معلوم بود از خستگی دارد بیهوش می شود ولی من بیشعور تر از این حرف ها بودم!
مشغول قلقلک دادن گلویش شدم.سرش را خم کرد تا جلویم را بگیرد ولی نمی توانست مرا از خودش دور کند.زیادی خسته بود!
با حرص گفت:
- ولم کن فراز!حیف اون خرحمالی که برای تولدت کردم!
خندیدم و یک دستم را به سمت شکمش بردم.تیشرت گشادی را که متعلق به من بود بالا زدم و قلقلکش دادم.
بلند می خندید و جیغ می زد و سعی می کرد کنارم بزند!
به کل یادمان رفته بود که مامان و بابا آن شب خانه ی ما مانده اند...

صنم فقط تیشرت خاکستری من تنش بود که تا نیم وجب از رانش را می پوشاند.او را به پشت خواباندم و پاهایم را دو طرف کمرش گذاشتم.پتو از روی هردومان کنار رفت.من فقط یک شلوار مشکی تنم بود.
موهای صنم دور و برش ریخته بود و حتی در آن تاریکی هم می توانستم قرمز شدنش از شدت خنده را حس کنم!
یک دفعه در محکم باز شد،به طوری که به دیوار کوبیده شد.صدای عربده ی پر از حرص بابا را شنیدم:
- پسره ی منگل!تو که عرضه نداری چرا شب مهمون نگه می داری؟پدرســــــگ!
چراغ را روشن کرد و وقتی ما را در آن حالت دید بلافاصله چراغ را خاموش کرد.او که فکر نمی کرد که من داشتم صنم را قلقلک می دادم چرا که حالتمان خیلی غلط انداز بود؛تیشرت من بالا رفته بود و شکم صنم مشخص بود،من هم دستانم را روی شکم صنم گذاشته بودم،صنم هم قرمز بود و نفس نفس می زد!
خاک بر سر من!
با این حال از حرف های بابا به شدت خنده ام گرفت!پدرسگ؟!
با حرص گفت:
- یه شب بیخیال این بچه شو!ببین جونم نداره از بس واسه خاطر توی *** سگ دو زده!
صنم بی صدا از خنده غش کرده بود و من هم تمام تلاشم را می کردم تا صدای قهقهه ام به بابا نرسد چرا که بعید نبود با کمربند به دنبالم بیوفتد!
صنم زیر لب گفت:
- خوردی؟
آن دفعه،دفعه ی سومی بود که با صدایمان از خواب بیدارشان می کردیم!
ساعت دو نصفه شب بود و در آن یک ثانیه ای که بابا را دیدم،موهای آشفته و سیخ شده در هوا و لباس های کج و کوله اش در ذهنم حک شد.
صدای خواب آلود مامان را که رگه هایی از خنده داشت شنیدم:
- چی شده امیر؟چرا داد و بیداد راه انداختی نصفه شبی؟پدرسگو با کی بودی؟!
مکثی کرد و سپس با لحن بامزه ای ادامه داد:
- نگو با فراز بودی که گل به خودی زدی!
جلو آمد و گفت:
- چرا تو تاریکی وایسادی؟دو بار نزدیک بود بیوفتم...بذار...
قبل از این که بابا به او هشدار بدهد چراغ را روشن کرد و با دیدن ما دهانش باز ماند.
صنم خجالت کشید و خواست خودش را قایم کند که سریع

1400/04/02 02:25

پتو را رویش انداختم و خودم از روی تخت پایین آمدم.صنم سریع پتو را روی سرش کشید و مثل یک گلوله جمع شد.
به سمت مامان و بابا رفتم و در حالی که خنده ام را قورت می دادم زیر لب گفتم:
- بچه ام از خجالت مرد.داشتم قلقلکش می دادم بابا!چرا سناریو می سازید واسه خودتون!
بابا محکم پس کله ام زد و با حرص گفت:
- هر غلطی داشتی می کردی!...هی از خواب می پرونی مارو...پوست مامانت خراب بشه تو میای جواب منو می دی؟
مامان ریز خندید.بابا در بدترین شرایط هم لوده بود!گاهی به او می گفتم با آرمان زوج خوبی می شود که او با یک پس گردنی جوابم را می داد!
با خنده گفتم:
- قول می دم دهنشو بگیرم دیگه صداش درنیاد خوبه؟
مامان لبش را گاز گرفت و سرزنشگرانه گفت:
- فراز؟از این کارام می کنی؟
بابا فهمیده بود دارم کرم می ریزم و نیشش باز بود.با این حال باز هم محکم پشت کله ام زد و گفت:
- دختر دست گلمو ندادم دستت که دهنشو ببندی هر غلطی دلت خواست بکنی!
صدای خنده ی آرام صنم را می شنیدم.برگشتم و نگاهش کردم.هم چنان مثل یک توپ زیر پتو جمع شده بود!
مامان با لبخند گفت:
- ولشون کن امیر...خودتو یادت رفته...هر وقت کسی خونمون بود حداکثر دیگه ساعت دو نصفه شب قصد رفتن می کرد...چیزی هم می گفتیم می گفت نه دیگه جایز نیست بمونم!
خندیدم و گفتم:
- راست می گه مامان!الان اگه نبودین نفس صنم بند اومده بود از بس قلقلکش داده بودم!چقدر به این دختر امداد و نجات می رسونین!
بابا با خباثت به سمت صنم رفت و گفت:
- حالا چرا عروس گلم از اون زیر درنمیاد که روی ماهشو ببینیم؟
صدای هین گفتن صنم را شنیدم و خندیدم.اجازه دادم بابا کمی اذیتش کند...چیزی که نمی شد!
چنین شوهر بیشعور و کصافطی بودم من!
بابا جلو رفت و پتو را کشید.صنم محکم نگهش داشت ولی صورتش مشخص شد.موهایش را که یک وری بافته و روی شانه اش انداخته بودم،آشفته شده و گونه هایش قرمز قرمز بودند!
تیشرت که گشادش بود از یک طرف شانه اش افتاده بود و بند لباس زیر مشکی اش نمایان شده بود!
چه صنم خوشمزه ای!
در دلم به خودم فحش دادم چون در این شرایط به چه چیزهایی که فکر نمی کردم!
صنم لب هایش را جمع کرد و مظلومانه و ملتمسانه گفت:
- بابا نکن!
بابا با خباثتی که در صورتش سایه انداخته بود گفت:
- چرا؟می خوایم بریم پیاده روی شبانه!زود بیا بیرون عزیزم!
مامان که خنده اش گرفته بود جلو رفت و گفت:
- این قدر نکش این پتو رو امیر!بچه ام مرد از خجالت!بیا بریم مزاحمشون نشیم.
در هوا برای مامان بوس فرستادم که باعث خنده اش شد.گفتم:
- قربون دهنت دری جون!

بابا که روی حرف و خواهش مامان حرف نمی زد (زن ذلیل!) گفت:
- باشه دُری(مخفف درسا)...بریم...ولی فقط می خوام یه

1400/04/02 02:25

بار دیگه صدا بشنوم...میام ترتیب فرازو می دم!
مامان لبش را گاز گرفت و گفت:
- از موی سفیدت خجالت بکش!
بابا خندید و دستش را دور شانه ی مامان حلقه کرد.با شیطنت گفت:
- حسودی نکن خانوم....واسه شمام از این برنامه ها میذارم!
مامان به بابا چشم غره رفت ولی لبخند محوی روی لب هایش بود.پدر و مادر من بی حیا بودند یا من روشن فکر نبودم؟!
بابا وقتی می خواست در را پشت سرش ببندد چرخید و با انگشت اشاره اش به من اشاره کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
- فقط می خوام صدای آخ صنم بلند شه...سرتو میذارم لب تخت گوش تا گوش می برم...پس حواست باشه دستتو بگیری جلو دهنش!
با شنیدن جمله ی آخرش از شدت خنده ترکیدم و صنم دوباره زیر پتو گلوله شد!
بابا در قالب جدی اش فرو رفت و گفت:
- ولی جدی ها!این بچه خسته اس شعور داشته باش بذار بخوابه...آفرین پسر خوب!صبح برات قاقالی لی می خرم!
در را بست و رفت.چراغ را خاموش کردم و روی تخت نشستم.پتو را گرفتم و کشیدم ولی صنم هم چنان آن زیر مانده بود.با تعجب گفتم:
- صنم؟!بیا بیرون رفتن...
با صدایی پربغض گفت:
- نمی خوام!دوباره اذیتم می کنی صدام درمیاد آبروم می ره.
ابروهایم به خط رویش موهایم چسبیدند.از روی پتو بغلش کردم و آرام گفتم:
- تو که داشتی می خندیدی صنم!
با حرص و بغض گفت:
- بابا همه دار و ندارمو دید!
با نیش باز گفتم:
- حالا نه که تا حالا ندیده از این چیزا...
- گمشو!
- خوب الان چکار کنم که منو ببخشی؟بیا بیرون قول می دم کاریت نداشته باشم...بعدشم نگران رفتن آبروت نباش...کلا خانواده های اپن مایندی داریم ما!
به آرامی پتو را کنار زد.لب هایش را جمع کرده بود و چانه اش می لرزید.تیشرت را روی شانه اش مرتب کردم و با خنده گفتم:
- چقدر دل نازک شدی خانومم؟خبریه؟نکنه از بس فعالیت کردی جلو افتاده؟
ابتدا گیج نگاهم کرد؛طوری که انگار مشغول حل کردن معادله ده مجهولی است!
سپس پس از چند ثانیه که فهمید خواست جیغ بزند که آبروریزی چند دقیقه قبل یادش افتاد و لبش را گاز گرفت.مرا هل داد و روی شکمم نشست.مشغول قلقلک دادنم شد.مثل او قلقلکی نبودم ولی بی حس هم نبودم!
می خندیدم و آرام زا او می خواستم بس کند ولی بیش از حد سرگرم و مشغول بود که اهمیتی بدهد!
با خباثت گفت:
- اینم تلافی!بذار لباساتم دربیارم که وقتی مامان و بابا میان بی عفت شی قشنگ!
خندیدم و مچ دستان ظریفش را گرفتم.نشستم و دستانش را پشتش بردم.زمزمه کردم:
- این یعنی دیگه ناراحت نیستی؟
لب هایش را روی گلویم گذاشت و گاز کوچکی گرفت.نفس عمیقی کشیدم و با خنده نصفه و نیمه ای گفتم:
- گاز می گیری جوجو!نکنه این یعنی هنوز شکاری از دستم؟
- دلم می خواد...شوهر خودمه دوست دارم گازش

1400/04/02 02:25

بگیرم...
دستانش را رها کردم.کمرش را نوازش کردم و زمزمه کردم:
- چرا اصلیه رو جواب نمی دی؟
دستانش را در موهایم برد و مشت کرد.سرم را پایین آورد.همراهی اش کردم و بیخیال سوالم شدم...صنم تازگی ها به خیلی از سوال هایم این طوری جواب می داد!
سیاست زنانه که می گفتند همین بود؟!اگر همین بود که بد چیزی بود چون صنم تازگی ها خیلی مرموز و وحشتناک شده بود!
وقتی عقب کشید،در گوشش زمزمه کردم:
- تازه کشف کردم تو این شرایط و با این لباسا خیلی هلو میشی...از این به بعد همین جوری تیپ بزن،قلبم بیاد تو دهنم!
با شیطنت خندید.پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و به صدای خنده اش گوش کردم.صدای مورد علاقه ام در دنیا...
بینی ام را به بینی اش مالیدم و زمزمه کردم:
- ولی جدی امشب عالی بود صنم...ممنونم که...برای همه چی ممنونم...برای این که خودتو بهم دادی ممنونم...
دستش را در موهایم حرکت داد و با لبخند کمرنگی زمزمه کرد:
- لازم نیست تشکر کنی...من وقتی شادی تو رو می بینم خودمم شاد می شم...این خودش بهترین تشکره...
چشماشن را بست و نفسش را روی لب هایم بیرون داد:
-دوستت دارم...
گونه اش را نوازش کردم و زیر لب گفتم:
- دوستت دارم...
کار هر شب مان بود...اصلا انگار اگر یک شب این را به هم نمی گفتیم یک کار نیمه تمام داشتیم...

- اون عینکو بردار چشات ضعیف شدن.
صنم بدون این که توجهی به من بکند هم چنان نقاشی می کشید.شلوارک کوتاه قرمز و تاپ دکلته سفید تنش بود.من نمی دانستم این دختر سردش نمی شد؟!سردش نمی شد هم باید فکر قلب من را می کرد...!
کنار پای من روی زمین نشسته و کاغذش را روی میز گذاشته بود.من که دوربین بودم،داشتم عذاب می کشیدم تا برگه هایی را که از شرکت آورده بودم بخوانم و این خانم محترم عینک من را غصب کرده بود و اصلا هم به روی خودش نمی آورد!
- صنم؟
باز هم چیزی نگفت و فقط عینک را روی بینی اش بالا داد.
موهای بازش که فرهای بزرگ و قشنگی داشت به پاهایم کشیده می شدند.دسته ای از آن ها را پشت گوشش فرستادم و با ملایمت بیشتری گفتم:
- جوجوی من؟جوابمو نمی دی؟
لب هایش را به طور نامحسوسی جمع کرد ولی باز هم واکنشی نشان نداد.فکر کردم:
یعنی کاری کردم یادم نیست؟
یکی از مداد هایش افتاد.دستش را روی دو زانویم گذاشت و آن را برداشت.وقتی دوباره مشغول رنگ کردنش شد دستش را از روی پایم برنداشت.
با خودم گفتم:
خانوم منو به چشم گیره می بینه اون وقت جوابمم نمیده!
مشغول بررسی خاطرات آن روز شدم.جمعه بود و از صبح خانه بودم...دیشب که همه چیز درست بود...
از افکارم خنده ام گرفت...آدم نمی شدم!
صبح صبحانه خوردیم...بعد کمی با هم ول چرخیدیم و کار های مختلف

1400/04/02 02:25

کردیم...نقاشی،فیلم،پارک...بع د ناهار خوردیم و حالا هم که من داشتم کارهای شرکت را می کردم او مشغول نقاشی بود...
کمی بیشتر به مغزم فشار آوردم...چیز دیگری بود...
آرمیتا هم زنگ زده بود و بعد از ناهار کمی با هم حرف زده بودند...
چشمانم باریک شدند.این آرمیتای فلان فلان شده دوباره چه آشوبی درست کرده بود؟
با حرص گفتم:
- آرمیتا چی گفته؟
ابروهایش بالا رفتند و بالاخره نگاهم کرد.با ناراحتی گفت:
- به آرمیتا چه ربطی داره؟
و من فهمیدم که به آرمیتا ربط دارد!
خم شدم و بعد از کنار گذاشتن برگه ها یک دستم را دور زانوهایش و دست دیگرم را دور بالاتنه اش حلقه کردم.وای بلندی که بی شباهت به جیغ نبود گفت که به خاطر تعجب از حرکت ناگهانی ام بود.
او را روی پاهایم نشاندم و محکم گرفتمش.نمی توانست تکان بخورد و فقط با لب های جمع شده نگاهم می کرد.با جدیت و شمرده شمرده گفتم:
-صنم فقط بگو موضوع چیه.می دونی که آدم احمقیم و نمی فهمم...باید باهام حرف بزنی و بهم بگی...خواهش می کنم...
سرش را چرخاند.یکی از دستانم را از دورش باز کردم و با گرفتن چانه اش،صورتش را مقابل صورتم قرار دادم.با همان لحن فقط این بار سرد گفتم:
- وقتی دارم باهات حرف می زنم منو نگاه کن.می شنوم.
چشمانش در آن عینک بامزه به نظر می رسیدند ولی نمی توانستم توجه کنم...
دو روز بود که به شدت درد داشتم و تحمل این درد در سکوت،بی صبر و تحمل،کلافه،بی حوصله،غرغرو،بی اعصاب و بی ملاحظه کرده بودم.
اشک در چشمانش جمع شد.متوجه شدم که چانه اش را زیادی فشار می دهم و دردش می آید...شاید هم لحنم درد داشت...
دستم را شل تر کردم ولی رهایش نکردم.
صدایم را بلند کردم:
- جوامو بده!چه مرگته؟چرا حرف نمی زنی؟
اشک هایش سریع سرازیر شدند.بدنش در دستانم می لرزید.سرم را جلوتر بردم.با حرص گفتم:
- چرا هر چی می شه گریه می کنی؟کاری جز این بلد نیستی؟حرف بزن!
به سرعت تغییر کرده بودم.تا دو دقیقه پیش آرام بودم ولی حالا به شدت عصبانی بودم...
عینکم را از روی صورتش برداشتم و روی میز پرت کردم.با پوزخند تمسخرآمیزی گفتم:
- الان می بینی منو درست؟
سعی کرد تکان بخورد ولی محکم نگهش داشته بودم.داد زدم:
- تکون نخور!
- فراز؟
صدایش ضعیف و گرفته بود.با شنیدن صدایش کمی به خودم آمدم ولی هنوز از چیزی که نمی دانستم چیست عصبی بودم.
- چیه؟
نالید:
- پهلوم...
متوجه دستی شدم که انگشتانش در پهلوی صنم فرو رفته بودند.سریع دستم را برداشتم و تاپش را بالا زدم.
لبم را گاز گرفتم.جای انگشتانم قرمز بودند و قطعا کبود می شد.خم شدم و نرم پوست قرمز شده اش را بوسیدم.زیر لب با پشیمانی زمزمه کردم:
- معذرت می خوام...نفهمیدم دارم چکار می

1400/04/02 02:25

کنم...
با دستانش صورتش را پوشاند و هق هق کنان گفت:
- چی شده؟!تو که حالت خوب بود...
دستانم را دورش حلقه کردم و سرش را به سینه ام چسباندم.چطور دلم آمده بودم با جوجو موتوری ام این طور رفتار کنم؟!
مثل آدمی شده بودم که روی یک سرسره ی مواج سر می خورد...لحظه ای روی قسمت های مرتفع بودم و لحظه ای روی قسمت های کم ارتفاع تر...
با این حال خودم که می دانستم چه مرگم است و این اخلاق گندم از کجا آب می خورد...
- ببخشید صنمم...یه لحظه از خودم بیخود شدم...ببخش سرت داد زدم...
- ازت ترسیدم...
لبم را محکم تر گاز گرفتم و طعم شور خون را در دهانم حس کردم.
سرش را بالا آورد و با دستانش صورتم را قاب گرفت.پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و زمزمه کرد:
- چرا بهم نمی گی چی عصبیت کرده؟دو روزه این جوری هستی...
پس فهمیده بود و من *** فکر می کردم نمی فهمد...
- من فکر کردم فهمیدی که...
حرفش را خورد.مشوک شدم.چیزی را پنهان می کرد...
- چی صنم؟فکر کردی چی؟چیو فهمیدم؟
- هیچی.
سرش را دوباره چرخاند تا در چشمانم نگاه نکند...استعداد دروغ گفتن هم نداشت که!
تصمیم گرفتم بعد از رفتار زشتم تحت فشار قرارش ندهم و زمان دیگری ازش بپرسم.با این حال کنجکاوی اجازه نداد آدم باشم (!) :
- بگو چیو...
سریع جلو آمد و با بوسیدنم حواسم را پرت کرد و دهانم را بست.دختره ی عامل فتنه!
بیخیال موضوع شدم و به خودم قول دادم در اولین فرصت پیگیری کنم...
با ناراحتی گفت:
- اون قدر محکم لبتو گاز گرفتی خون اومده...
کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
- با بچه ها بریم شمال؟
آن قدر ملتمسانه گفت که احساس کردم دلم می خواهد گریه کنم...!
- چرا که نه...کی میرن؟کیا میان؟
دهانش از شدت تعجب باز ماند.زیر لب گفت:
- فکر می کردم دوست نداری بری...
ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم:
- چی باعث شده فکر کنی من دلم نمی خواد برم مسافرت؟
- چون دو روزه خیلی سگ شدی...خودت نفهمیدی؟
از لحن حق به جانبش خنده ام گرفت.دستش را به کمرش زده بود و مسقیم در چشمانم چشم غره می رفت!
گفت:
- پرهام و نیکان و آترین و آبتین و نازنین و آرمیتا و آرمان.
خنده ام گرفت.همه "آ" داشتند!
با این حال از شنیدن اسم آرمان از دهانش اخم کردم.از همین الان حسودی ام می شد...یعنی آرمان هم همین طور بغلش می کرد؟
او را به خودم فشار دادم و بینی ام را در موهایش فرو بردم.یعنی آرمان هم همین طور او را بو می کشید؟
به آرامشی فکر کردم که او به من می داد...آرمان را هم همین طور آرام می کرد؟
به زیبایی ای خیره شدم که باید ازش محروم می شدم...آرمان هم همین طور تحسینش می کرد؟
به مهربانی و دل پاکش فکر کردم...آرمان هم همین طور دلش را خواهد شکاند؟
لعنتی...لعنت به من...لعنت ه این

1400/04/02 02:25

بیماری...لعنت به این درد...لعنت...
صنم تعجب کرده بود ولی انگار حال و هوایم را می فهمید و حرفی نمی زد،با این که نمی دانست دلیلش چیست...
دلم نمی خواست تنها بماند ولی تصور بودنش با فرد دیگری دیوانه ام می کرد...کاش می توانستم پیشش بمانم...بآن وقت با هم تا آخر دنیا می رفتیم و از همه رد می شدیم...می رفتیم جایی که هیچ *** و هیچ چیز نباشد و هیچ اتفاقی نیوفتد....تا آخرِ هر چه که بود کنار هم می ماندیم...دور از هر بیماری...دور از هر دردی،چه جسمی و چه روحی...دور از هر جدایی...دور از هر بهانه ای...دور از هر تقدیری...
لعنت به سرنوشت...
لعنت به بغضی که هر لحظه بیشتر راه گلویم را می بست...
لعنت...لعنت...لعنت...
لعنت به عقربه هایی که انگار با هم کورس گذاشته بودند...لعنت به نوری که رفتن و آمدنش خبر از گذشت یک روز دیگر می داد...و همین طور نزدیک شدن به پایان،به اندازه یک روز...
کاش می توانستم همیشه همین طور در آغوشم نگهش دارم و پنهانش کنم...طوری که هیچ *** متوجهش نشود...
کاش...فقط کاش می شد...
پر شدم از "کاش" هایی که "شد" نمی شدند...کاش هایی که آتشم می زدند و هیچ *** نمی فهمید...
لعنت به این آتش سوزان و غیر قابل تحمل...
نمی خواستم خاکستر شوم ولی...شده بودم...آرام و بی صدا...ترسم از این بود که فرو بریزم و سیاه شوم...
خاکسترم هم پر از حسرت زندگی بود...
لعنت به هر چه حسرت بود...

فصل پانزدهم
- صنم نمی خوابی؟
با خنده نگاهم کرد و گفت:
- تو ماشینای دور و بر دختر خوشگل نیست که بخوای مخشو بزنی.چرا بخوابم پس؟
خندیدم و گفتم:
- آخه دیشب نخوابیدی...چهار صبحم یه خروس بی محل زنگ زده بیدارت کرده...گفتم شاید خوابت بیاد.
- نمیاد.هیجان دارم.
لبخندی روی لب هایم نشست.چقدر راحت فراموش می کرد رفتار های تلخم را...شاید هم فراموش نمی کرد و تنها به رویم نمی آورد...
هر چه که بود مرده ی این اخلاقش بودم!
- آخرین بار کی رفتی مسافرت؟
لبخندش محو شد و کمی فکر کرد.زیر لب گفت:
- وقتی مامان بود...بعد از اون اون قدر گوشه گیر بودم که آبتین با کتکم نمی تونست منو جایی ببره...یه بار بعدش هم وقتی چهارده سالم بود به زور منو برد که مانیا سر به سرم گذاشت منم جیغ و داد راه انداختم و گریه کردم...آبتینم که دید این جوری نمیشه برم گردوند...
ابروهایم بالا رفتند.با تعجب گفتم:
- از این اخلاقام داشتی و رو نمی کردی؟
به آهستگی گفت:
- دست خودم نبود...بابا هم باهامون اومده بود و دیبا رو هم آورده بود...از اون جایی که همه شون فقط بلد بودن زخم زبون بزنن و به جای مرهم خودشون درد باشن...نمی تونستم جایی رو که اون داره توش نفس می کشه رو تحمل کنم...سال مامانم بود...
ساکت ماندم.دستش را گرفتم و زیر دستم روی

1400/04/02 02:25

دنده گذاشتم.حرف خاصی بین مان رد و بدل نشد و من برای این که حالش را خراب کرده بودم در سکوت به خودم فحش می دادم.
گوشی ام که روی داشبور بود زنگ خورد.گفتم:
- صنم برش دار بذار رو اسپیکر.
به محض این که این کار را کرد،صدای پر از خنده آبتین که پشت سر هم جملات را ردیف می کرد در ماشین پیچید:
- مرده شورتو ببرن مرتیکه چرا عقب افتادی؟...بد نیست شبا یکم دست از سر کچل خواهر من برداری به جاش بگیری بکپی که تو جاده دنده عقب نری...من و نازنین با این حالمون از شما جلوتریم...اصلا می گم نکنه زدی کنار جاده خواهرمو خفت کردی؟!حالا که این طور شد الان دور می زنم...
داد زدم:
- آبتین خفه شو!
صنم از جا پرید ولی آبتین بی پدر و مادر فقط خندید.با حرص و خنده گفتم:
- می دونستی رو اسپیکر بود و صنمم همه رو می شنید؟
گونه های صنم تا حدودی سرخ شده بودند.آبتین بلافاصله خفه شد.بعد از چند ثانیه با حرص گفت:
- گوشیتو خودت جواب بده کثافت!نمی گی بت برادر جلو خواهرش می شکنه؟
با نیش باز گفتم:
- می خواستی هر چی از دهنت دراومد نگی...در ضمن کنار جاده نگهم داشته باشم به تو مربوط نیست...دلیل نمی شه چون به خاطر شرایط نازی نمی تونی کنار جاده نگه داری زنگ بزنی به ما ضدحال بزنی!
صدای اعتراض نازنین در گوشی پیچید:
- خجالت بکشید!
لبم را گاز گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
- آبتین رو اسپیکر بود؟!
آبتین که صدای غش کردنش از خنده می آمد گفت:
- آره...تا تو باشی گوشیتو دست زنت ندی!آبجی من از همین جا عذرخواهی می کنم بابت الفاظ رکیکی که این شوهر بیشعورت گفت...
صنم با لبخند کوچکی گفت:
- قطع کن نازی.
و نازنین هم آماده به خدمت قطع کرد!
صنم از بین دو صندلی جلو به عقب خم شد و نایلون لواشک هایی را که به خاطرشان از بقیه عقب افتاده بودیم برداشت.با تردید گفتم:
- صنم معلوم نیست اینارو چطوری می سازن یه وقت...
با هیجان مقداری از لواشک های قرمز را در دهانش گذاشت و گفت:
- بیخیال فراز!
با اشتیاق عجیبی می خورد و من نگران این بودم که حالش بد شود.
مقداری از آن را برداشت و مقابل دهانم گذاشت.وقتی دید حرکتی نمی کنم آن را به لبانم چسباند و دستانش را فشار داد تا به زور لواشک محبوبش را به خوردم بدهد!
انگشت اشاره اش را که در دهانم بود گاز گرفتم و نگه داشتم.با خنده گفت:
- فراز ول کن.
جلو آمد و گونه ام را بوسید و سعی کرد خرم کند:
- ول کن دیگه!
نیشم باز شد و دندان هایم را از انگشتش جدا کردم.
تکه ی کوچک را خوردم و از شدت ترش بودنش برای لحظه ای چشمانم را بستم.با خنده گفتم:
- نخور فشارت میوفته!
ولی کو گوش شنوا...
ولی صنم هم چنان می خورد و به حرفم گوش نمی داد.
صبح روز اول فروردین بود و با تماس آرمان

1400/04/02 02:25