The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

گرفتن...
حس آدمیو دارم که حقشو ازش میگیرن و جرات نداره حرفی بزنه... و مثل همون آدم ترسو که جرات گرفتن حقشو نداره دلم میخواد بزنم تو سر خودم !
انقدر بزنم تو سرم تا بلکه آدم بشم...
کت و شلوار مشکی .. پیراهن مشکی ... کروات شیری... تیپم خوبه ، ولی دلیل اصلی این تیپ عزا دار بودن دلمه!
گاهی وقتا چقدر زود میگذره و ما چقدر دیر میفهمیم که زود گذشت ...
دستمو مشت میکنم... نفس عمیق میکشم تا کمی آروم بشم..
نگار .. نگار .. نگار.. این روزها دیکته ی دلم فقط همین اسمه!
ای کاش یه بار حرفمو زده بودم ، فقط میخواستم نخی که بهش میدمو بگیره و مثل همه ی زنها و دخترای زندگیم پا پیش بذاره.. یکی نبود بگه آخه مرتیکه ی *** .. مگه اون شبیه اونهاست که مثل اونها رفتار کنه ؟!
اصلا اگه مثل اونها بود تو اینقدر شیفته اش میشدی ؟!
نه !
حرف حساب جواب نداره... خاک بر اون سرت کیان...
کفشمو پوشیدمو قبل از اینکه خودمو به رگبار ببندم از خونه زدم بیرون...
اوهه .. چقدر کفش دم دره !
آروم ضربه ای به در زدم... پدر آرتین اومد جلوی درو تعارفم کرد داخل برم..
باهاش دست دادمو بهش تبریک گفتم...
- خوش اومدی ، اجازه بده آرتینو صدا کنم..
لبخند زدمو سرمو تکون دادم...
طولی نکشید که آرتین خندون و خوشحال اومد طرفم..
باهاش دست دادم و بهش تبریک گفتم ، هرچند که باز تو دلم گفتم (تف تو اون غیرتت کیان )
- خوش اومدی ، خیلی وقته منتظرتم .. بیا بریم پیش بقیه ..
باهاش همراه شدم.. با مادرش آشنا شدم ، بعد نوبت به خواهراش رسید ، خواهر بزرگترش با شوهرش کنار مادرش بودن.. بهشون سلام کردمو ابراز خوشحالی... بعد از اونها به خواهر کوچیکترش رسید.. با دیدنم چشمهاش برق زد...
من این برقو خوب میشناسم... دختره دیگه !
لابد پیش خودش داره رویا بافی میکنه که دوست داداشمه و ... شاید اگه یه سال پیش بود خوشحال میشدم ، از حق نگذریم خواهراش خوشگل بودن...
اما الان... هیچ دلم نمیخواد که به چشم دختری بیام... من فقط دلم میخواد به چشم یه دختر بیام.. فقط یه دختر!
دلم میخواد زودتر این معارفه ها و تعارفات تموم بشه تا بتونم نگارو ببینم... گوشه ی سالن رو صندلی نشسته و یه شنل انداخته رو شونه و سرش..
یه کم بهش دورمو نمیتونم درست ببینمش.. با اینکه آپارتمانش کوچیکه ولی نمیتونم سرمو از جلوی خواهر آرتین کنار بکشمو عروسشونو ببینم..
با حرف آرتین که گفت بریم پیش نگار انگار دنیارو بهم دادن.. سرمو به رسم ادب برای خواهرش تکون دادمو دنبال آرتین راه افتادم...
با نزدیک شدنمون نگار از جاش بلند شد... پیدا بود که از زیر اون کلاهی که کامل پیشونیشو پوشونده بوده داشته دیدمون میزده...
از این کارش لبخندی رو لبم

1400/04/28 16:02

نشست...
نزدیکش که ایستادم بهتر تونستم ببینمش... چند لحظه ی کوتاه نگاهش تو نگاهم گره خورد... به جرات میتونم بگم که چشمهاش از همیشه خوشگلتر شده و گیراتر..
لپاش رژ گونه برجسته تر شده و لباش... واقعا زیبا شده... از همیشه خرگوشی تر.. چقدر دلم میخواد بخنده تا اون دندون های خرگوشیشو هم ببینم...
نمیدونم نگاهم زیادی خیره بود یا...
لبشو به دندون گرفت و بیشتر از قبل دلمو زیرو رو کرد...
دلم مثل چی پایین ریخت... شایدم برای اولین بار درست و حسابی لرزید.... اما انگار خیلی دیر لرزیده... شایدم از خیلی وقت قبل لرزیده بوده و خودم نفهمیده بودم...
دوست دارم تا میتونم نگاهش کنم... اما یه مانع سنگی این وسطه که این اجازه رو بهم نمیده... یه مانع به اسم وجدان، به اسم شرافت !
نگاه ازش گرفتمو به دلم تشر زدم که این دالام دیمبو رو تموم کن !
این دختر تا چند دقیقه ی دیگه ناموس رفیقم میشه...
یه صدایی گفت هنوزم وقت هست تا ناموس تو بشه، میخوای ؟


با شنیدن صدای بله گفتن نگار... تمام امیدم ناامید شد... انگار سقف رو سرم خراب بشه..
نامردی بود روز نامزدی رفیقم بپرم وسط و بگم من این دخترو دوست دارم ، ولی ته دلم دوست داشتم نگار بگه نه !
عیب نداره.. روزگاره دیگه... دوتا زنو تو زندگیم دوست داشتم ، اول مامانمو که ازم گرفتش.. بعدم نگار که دستی دستی از دست دادمش..
باز نگاهم به صورتش افتاد.. با آرایش زیبا تر شده.. با اینکه مدام خودشو میپوشونه تا زیباییش معلوم نباشه ، ولی کیه که این همه زیبایی رو نبینه ؟
من چی میگم ؟!
دارم چکار میکنم ! این کار عین خیانته.. اونم به رفیقم.. تازه نه هر رفیقی.. آرتین.. آرتینی که اونقدر مرد بود تا اول بیاد از من حسمو درباره ی نگار بپرسه !
خودم بد کردم.. خودم خراب کردم...چقدر دیر فهمیدم..
چرا ما آدما همیشه دیر میفهمیم...
نگاهمو دزدیدمو به زمین دوختم... قلبم داره تیر میکشه...
برای اولین بار اشک میخواد همخونه ی چشمام بشه ... پلکمو رو هم فشار میدم تا مانعش بشم...
مطمینم الان چشمام سرخ شده... نمیتونم جو اینجا رو تحمل کنم...
جلو میرم... با فرشته ی مرگم روبرو میشم... باز نگاه ازش میدزدم... دست آرتینو تو دستم میگیرمو بهش تبریک میگم.. با سری افتاده و نگاهی که زمینو نشونه گرفته ، به نگار هم تبریک میگم...
هدیه ای که خریدمو از جیب کتم بیرون میارمو میذارمش تو دست آرتین..
- خوشبخت بشین !
- این کارا چیه کیان ؟! همین که اومدی باعث خوشحالی منه..
- خواهش میکنم.. آرتین جان ، من جایی کار دارم.. در واقع بابا کارم داره.. اینه که باید برم... وظیفه بود خدمت برسمو تبریک عرض کنم... اگه کاری ندارید من برم ؟
- شام نخورده بری ؟! بمون خب تا ..
-

1400/04/28 16:02

نه آرتین جان، باور کن کارم گیر نبود میموندم... با اجازه ات من برم.. کاری داشتی زنگ بزن میام..
- نه قربانت.. کاری نیست ، فقط دوست داشتیم باشی.. مگه نه نگار ؟!
نگاهم به سمتش کشیده شد... عمیق و پر معنی نگاهم کرد... انگار که مچمو گرفته باشه و بدونه تو دلم چه خبره!
پوزخندی زدو نگاهشو دزدید..
- خب حتما کارای مهمتر از ما دارن باید بهشون رسیدگی کنن... بهتره مزاحمشون نشیم...
نگاره دیگه... همیشه باید یه زخمی بزنه.. تنها هدفشم منم... جوابی ندادمو دست آرتینو به معنی خداحافظی فشردم...
با نگارم خداحافظی کردمو از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم...
حالم خیلی بده.. به معنای واقعی کم آوردمو خرابم...
دلم میخواد دوش آب سرد بگیرم ، ولی اون وقت تو این فصل که نزدیکای زمستون شده سرما میخورمو کسی هم نیست به دادم برسه...
خوش به حال آرتین.. از این به بعد یکی هست که جویای حالش باشه.. یکی که ترو خشکش کنه..... چقدر دیر به این واجبات زندگی فکر کردم.. چقدر دیر...
لباسمو عوض کردم... خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به شال گردن نگار افتاد... حداقل این مال من موند!
برداشتمشو انداختمش دور گردنم.. لبخند تلخی زدمو از خونه بیرون زدم..



نگار:


چشمهای سرخ کیان از ذهنم دور نمیشه... چشمهاش سرخ سرخ بود... درست مثل همه ی وقتهایی که عصبانی میشه ، حتی بدتر از همیشه... دلیل سرخی چشمهاش چی بوده؟!
یعنی به من ربط داشته ؟!
تمومش کن نگار.. تو دیگه شوهر داری... این افکار خیانته...
باید برای همیشه کیانو فراموش کنمو وقتی میبینمش ندید بگیرمش.. آره... باید در برابرش کورو کر بشم... نه ببینمش نه صداشو بشنوم!
با بوسیده شدن روی دستم از فکر بیون اوندم.. کمی تکون خوردم... سرمو بلند کردم... نگاهم تو نگاه آرتین گره خورد.... دلم براش سوخت... برای شوهری که عروسش مثل عروسهای هزار داماد شده بود...
لبخند رو لبم نشست.... اونم لبخند دندون نمایی زدو سرشو نزدیک ،گوشم آورد..
- دوستت دارم...
دستم تو دستش بود.. فشار آرومی بهش وارد کرد..
دوباره سرشو جلو آورد که خواهر کوچیکش اومد جلو و مانعش شد...
- خب خان داداش جونی ، بهتر نیست شما دوتا کبوتر عاشق برین تو اتاق تا یه کم باهم خلوت کنین؟!
لبخند آرتین وسعت گرفت... اما من تموم وجودم دلهره شد....
به هرحال اولین باریه که یه مرد تا این حد بهم نزدیک میشه.... حق دارم بترسمو نگران باشم..
- آتنا راست میگه نگار جان ، پاشو بریم تو اتاق!
- زشت نیست؟!
- نه ، چه زشتی ؟! همه همین طورن... پاشو بریم.... آتنا تو هم سر مهمونارو گرم کن تا ما بیاییم
- چشم!
دستهای ظریفمو تو دستهای بزرگ آرتین گذاشتمو بلند شدم... همراهش به اتاق خوابم رفتم...
درو بست و

1400/04/28 16:02

منو به سمت تخت هدایت کرد..... ترسم صد برابر شد...
- بیا قربونت برم ، بیا اول این شنلو از رو سرت بردار من یه نفسی تازه کنم ، دلم پوکید از بس لحظه شماری کرد برای دیدن موهای خوشگلت !
با دستهای لرزون شنلو برداشتم... لب تخت نشستم...با ترس بهش خیره شدم...
نگاهش رو همه ی تارو پود تنم میگشت... نگاهش اونقدر عمیق بود که با ترس به خودم نگاه کردم که نکنه من لباس تنم نیست !
اومد کنارم نشست... کمی فاصله گرفتم... فاصله رو از بین برد و دستهامو گرفت...
- خیلی خوشگل تر از اونی هستی که تو ذهنم ازت ساخته بودم ، اصلا زیباییت یه جوری خاصه.. نابه ..... پاکه.... فکر کنم سیرت زیبات باعث این همه زیبایی شده !
صورتشو جلو آوردو گونه امو نشونه گرفت...
قلبم تو سینه ریخت...
لرز تو تنم نشست....
لبمو گزیدمو نگاهمو به زمین دوختم...
صداشو کنار گوشم شنیدم..
- خجالتتم میخرم... شرم و حیاتم قربون میرم !
صدای خش دارش به دلم نشست..... حس عجیبی داشتم.... حسی بین خواستن و نخواستن...
هنوز جای گونه ام داغه.....
- خانمم از کی تاحالا انقدر کم حرف شده ؟!
- .......
- میدونی بهترین چیز تو دنیا چیه ؟
سوالی نگاهش کردم... لبخند مهربونی زدو با پشت دستش کشید رو صورتم..
- اینکه به عشقت برسی.... اینکه با عشقت ازدواج کنی... من فکر میکنم بهشت همین زبیایی های دنیاست، همین که حس کنی خوشبختی و هیچی مانع خوشبختیت نمیشه !
- شاید...
- من خیلی دوستت دارم... بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی... روزی چند بار باید بهت بگم تا باورم کنی ؟!
- من باورت دارم !
- آخ که اگه این مهمونا نبودن...
با ترس چشمامو درشت کردمو خیره شدم بهش...
خنده ای کرد و دستشو دور شونه ام حلقه کرد..
- عیب نداره ، بالاخره که میرن..
دیدم اینطوری بخوام ساکت بمونم اول کاری قافیه رو باختم... کمی اخم چاشنی صورتم کردمو یه کم خودمو عقب کشیدم..
- وقتی مهمونا رفتن شما هم تشریف میبری.. یادت نره که ما نامزدیمو فقط صیغه ی محرمیت بینمون خونده شده ، پس تا عروسی نه پیش من میمونی نه اینکه فکرهای خاک برسری میکنی !
با این حرفم مثل بمب منفجر شد از خنده...
دیوونه ، مگه من چی گفتم ؟! ... چی گفتم ؟ هان ! وای ... خاک برسرم... باز بدون فکر یه چیزی پروندم....
حالا چکار کنم !
دستامو تو هم گره کردمو به زمین خیره شدم.... خنده اش که تموم شد دستشو گذاشت زیر چونه ام...
- نبینم خانمم خجالت بکشه... من عاشق همین دیوونه بازیات شدم.... ولی...
نگاهمو بالا آوردمو نگاهش کردم... ادامه داد..
- ولی ما الان دیگه زنو شوهریم ، مخصوصا امشب که شب اول برامون... این چه حرفیه که تو میگی ؟!
مگه من میخوام چکار کنم ؟! من فقط میخوام شب تا صبح بشینمو زنمو نگاه کنم.. همین !
- به

1400/04/28 16:02

هرحال تا زمانی که اسمت تو شناسنانه ام نرفته شب پیش من نمیمونی... خوشم نمیاد اتفاقی بیوفته... در ضمن .. فراموش نکن که این رسم و رسومات مال خودتون بود و اصرار مادرت بود... منم دلم نمیخواد فکر کنی یه دختر تنهامو میتونی روی خط قرمزها پا بذاری !
- ولی...
با باز شدن در حرفش نیمه موند... با تعجب به در نگاه کردیم که ببینیم کی انقدر بی ملاحظه بوده و بدون در زدنو اونو باز کرده !
طبق معمول.... مزاحم همیشگی بود...
- اوا شما دوتا اینجایین ؟ من نمیدونستم ، اومدم کیفمو از اتاق بردارم... نچ نچ نچ... اصلا نفهمیدم تو سالن نیستین... مگه کی اومدین تو اتاق ؟! هنوز دوساعتم از جاری شدن صیغه نگذشته ، اون وقت شما یه ساعته تو اتاقین ؟! زشته مادر.. مردم پشت سرتون حرف میزنن ، من میرم ، شماهم زود بیایین بیرون تا براتون حرف در نیاوردن...
- مامان... کیفتون...
- آه ، راست میگی ... نه اینکه شما دوتا رو دیدم ، حواسم پرت شد...
کیفشو براشت و با نازک کردن پشت چشمی برای من از اتاق بیرون رفت...
- راست میگه ، انگار خیلی وقته تو اتاقیم..
- حاج خانم از یه طرف میگن نمیدونم کی اوندین تو اتاق ، از طرفی میگه یه ساعت تو اتاقین !
- حساس نشو... کلی گفته... وگرنه اگه میدنست که بی هوا درو باز نمیکرد!
بله... اینم از طرف داری پسرشون !
بلند شد ایستاد ، دستشو برد تو جیب کتش..
- این چیه ؟! آخ کادوی کیانه... بذار ببینیم چیه !
با شنیدن اسمش دوباره دگرگون شدم.... پر از تشویش و اضطراب!
جعبه ی کادویی رو باز کردو زنجیر طلایی با آویز یک مدال رو بیرون آورد..
- اوممم ، خوشگله... کیان خیلی خوش سلیقه ست !
- آره خیلی قشنگه ...
خواستم شنلو بندازم رو سرم که مچمو گرفت..
- صبر کن... سرت نکن..
- واه ، چرا ؟!
-بیا اینو بندازم گردنت..
فقط همینو کم داشتم....
- نه آرتین ، اون کادوی شماست.. بندازش گردن خودت...
- من اهل طلا انداختن نیستم... اینم خوشگله و به شما بیشتر میاد... بیا جلو ببینم...
گردنبندو گردنم کرد... حسهای متناقض دوباره به سمتم هجوم آوردن...
دستشو روی شونه ام گذاشتو منو برد جلوی آینه.... به خودم نگاه کردم.... گردنبند قشنگ گردنمو قاب گرفته بود...قشنگ بود.... مثل همه ی چیزهایی که از کیان.... نه مباید این حرفو بزنم....
آرتین برام سرویس نخریده بود.. در واقع مادرش گفته بود بمونه برای عروسیتون بخرین... فقط یه حلقه برام گرفته بودن...
دلم نمیخواست اولین گردنبندی که شوهرم گردنم میندازه متعلق به عشق اولم باشه... ولی چی میتونم بگم !
گاهی سکوت از هر واژه ای قشنگتره....



کیان :



تو ماشین نشستمو به سمت مسیری که انتهاش برام نامعلومه حرکت کردم.....
برای اولین بار اجازه دادم اشکهام از زندون

1400/04/28 16:02

چشمام خارج بشن.... چشمهای من حکم حبس ابد داره... چه برای اشکم و چه برای اونی که تو چشمم میشینه... مثل نگار که جاش تو نگاهم ابدی شد....
به هر طرف نگاه میکنم اونو میبینم.... آخ که چقدر دیر فهمیدم دنیا بدون اون برام جهنمه...
ضبط ماشینو روشن کردم... شاید از حال و هوای نگار بیام بیرون... یعنی باید بیام بیرون.. تو مرام من نامردی نیست...
تو نیستیو من از خودم بی خودم...
تو نیستی و بی تو دیوونه شدم...
همیشه با خودم از تو حرف میزنم....

عجب آهنگی.. اینکه بدتر میکنه حال خرابمو.... ولی حرفهاش راسته... همیشه با خودم از تو حرف میزنم ، دخترک دندون خرگوشی من... نه.. دیگه دندون خرگوشی من نیست...
تو نیستی به دیوار برف میزنم...
ای کاش این سرمو به دیوار میزدم تا هرچی کچ توشه ازش بریزه بیرون... کیان کودن !
هوایی شده باز دلم بی هوا...
حالم خنده داره واسه آدما...
زمستونه دستای من یخ زده....
تو نیستی و بدجور حالم بده....
راست میگه... وقتی نگار نباشه ، دیگه حال خوب معنی میده ؟! کاش از اول اونو آرتینو باهم آشنا نکرده بودم...
زمستونه وو برف و بارونه وو ...
زمستونه وو یه خیابونه ووو..
زمستونه وو غم فراوونه وو..
زمستونه وو من ، یه دیوونه وو..
زمستونه و هق هق شونه وو...
یه شومینه و بغض این خونه وو..
زمستونه و قلب داغونه وو..
زمستونه وو اشک رو گونه وو...
لا لا ، لالالالالا...... لالالا ، لالالالالالا.... لالالا.. لالالاالاالا...
تو نیستیو روزامو گم میکنم...
قدم میزنم رامو گم میکنم..
تو نیستی و این شهر زندونمه...
هنوز شال تو گرمیه شونه امه..
شال تا روی بینیم بالا کشیدمو عمیق بوییدمش... اووممم نگار.. تو با من چکار کردی ؟! من میخواستم حال تو رو بگیرم ، ولی تو همه ی جونمو گرفتی !
نمیخوام کسی از غمت کم کنه..
نمیخوام کسی جزتو درکم کنه...
تو نیستی و هواتو نفس میکشم..
از این زندگی بی تو دست میکشم...
زمستونه و برف و باروونه وو
زمستونه وو یه خیابونه وو
زمستونه و غم فراوانه وو.....

شعر زمستون
خواننده : عبدالمالکی

آهنگ که تموم شد دستمو به صورتم کشیدم... همه ی صورتم خیسه.... عجیبه برام، من کی گریه کردم ؟!
من فقط یه قطره اشک ریخته بودم... نه این همه!
ای خدا این چه دردی بود که نه درمان داره نه واکسنی داره برای پیشگیری ؟!
آخه من از کجا میدونستم به عشقش مبتلا شدمو ویرووسش تا خونم رسوخ کرده ؟!



نگار :



از استرس دارم میمیرم... ساعت از نیمه شب گذشته ، ولی هنوز آرتینو خانواده اش اینجا هستن..
هم خسته ام ، هم کلافه ام..
با بی حوصلگی نگاهمو دور تا دور سالن میچرخونم...
مادرش میاد نزدیکم..
- خب ، اینم از ازدواجتون... فکر کنم الان کله قند تو دلت میسابن

1400/04/28 16:02

!
با حرص نگاهش کردم..
- آره خب ، منتها قند زیادی باعث مرض قند شده تو خونم..
- تقصیر خودته خب عزیزم ، آدم یاید هوای شیکمشو داشته باشه و هوس لقمه های بزرگ رو نکنه !
- لقمه ی بزرگ ؟! شما به یه حبه قند میگین لقمه ی بزرگ ؟! از کی تا حالا قند غذا شده و ما نمیدونستیم !
آخ جون.. بالاخره تونستم اعصابشو خورد کنم... نگاهش مثل جادوگرای بدجنس تو کارتونا شد...
حقشه... چقدر مراعات کنمو بگم بزرگتره !
حالا انگار پسرش کی هست !
نگاه ازم گرفت و روبه شوهرش گفت
- بهتره دیگه بریم ، از قرار معلوم عروس خانوممون خیلی خسته ست و دیگه حوصله ی مهمون داری نداره... بهتره تا بیشتر مزاحمش نشدیم بریم !
واه ! من کی همچین حرفی زدم !
چه جلبه .. میخواد منو خراب کنه...
- ا وا حاج خانم این حرفا چیه شما میزنین ؟! اینجا متعلق به خودتونه... هر چند به پای قصر شما نمیرسه و شما هم که به این خومه های محقر عادت ندارین... ولی خوشحال میشم تشریف داشته باشین.. در خدمتتون بودیم حالا...
اینبار پدر شوهرم جوابمو داد..
- نه بابا جان ، ساعت دو شده... تو هم خسته ای ، بهتره ما بریم... پاشین حاضر شین بریم خانوم..
- منکه حاضرم ، بریم... آرتین مادر.. تو میمونس دیگه !
- بله با اجازه تون ، با منکه کاری ندارین ؟!
- نه قربونت برم ، آتیه جون ، آتنا... بپوشین بریم.. آقا وحید بفرمایید...
آرتین با لبخند بهم نزدیک شد...هر چی اون آرامش داشت من نگران بودم..
- خسته شدی عشق آرتین ؟
- یه کم..
- الان که برن خودم خستگیو از تنت در میارم..
به چشمهاش که شیطنت توش بیداد میکرد خیره شدم... نمیشه سر این مشایل هم کوتا اومد..
- آرتین جان میشه چند لحظه بیای تو اتاق ؟
- آره .. بریم..
به سمت اتاق راه افتادیم که صدای مادر فولادزره بلند شد..
- مادر صبرتون نبود ما بریم بعد برید تو اتاق ؟! حالا خوبه از قبلم همدیگه رو دیده بودینو باهم بودین !
با این حرفش صورت آرتینو اخم پوشوند... دستمو گرفت فشردو روبه مادرش گفت
- چی مامان ؟! منظورتون از باهم بودین چیه ؟! خوبه خودتون میدونین نه من نه نگار اهل این حرفا نیستیم... منکه دست پرورده ی خودتونمو حلال و حروم سرم میشه ، نگارم که از صدتا مثل شما بهتره !
- خدایا ، میبینی ؟! پسرم تو روم وانستاده بود که وایستاد... مگه من چی گفتم که بهتون بر میخوره ؟! من میگم شما که شکل و قیافه ی همو از قبل دیدین... حالا ما هم بریم هم که وقت زیاده... زشته عروس به دوماد بگه بریم تو اتاق و مهمونارو تنها بذارین برین... سنتونم که کم نیست بگم بچه این نمیدونین !.. اصلا به من چه ! هر کار دوست دارین بکنین.. بریم آقا..
آرتین دستمو رها کردو به سمت مادرش رفت، دو دقیقه باهاش حرف زد.. نمیدونم چی

1400/04/28 16:02

بهش گفت که مادرش سرشو تکون دادو آرتسن با لبخند اومد طرفم..
- بریم عشقم !
داخل اتاق شدیم..
- به مامانت چی گفتی ؟!
- چی ؟
- عرض کردم به مامانت چی گفتی ؟
- هیچی !
- اصلا نخواستم بگی...
اومد نزدیکو دستاشو دورم حلقه کرد.... باز قلبم ضربان گرفت... صداشو زیر گوشم شنیدم..
- یه حرف مادرو پسری بود ، من نه دوست دارم هرچی به تو میگم به مامانم بگم نه هرچی به مامانم میگم به تو بگم... اوکی ؟!
کمی خودمو از حصار دستاش جدا کردمو به اجبار جواب دادم..
- اوکی ! خواستم بیای تو اتاق تا...
- یه ماچ گنده به من بدی نه ؟!
به قیافه ی شیطونش نگاه کردم... خیلی بامزه شده.. خنده ام گرفت و لبخند دندون نمایی زدم..
- پررو !
- اولین اصل زندگی زناشویی... هم زن و هم مرد باید پررو باشن... بهت گفته باشم که من هیچ از لفظ خجالت میکشمو رووم نمیشه و اینا خوشم نمیاد... دلم میخواد مثل خودم پررو و بی خجالت باشی !
- تو گلوت گیر نکنه ، بذار برسی بعد !
- رسیدم که جفت پا پریدم تو..
- بگذریم ، ببین آرتین .. شما یه سری رسم و رسومات دارین که من قبول کردم ، ما هم یه سری رسم و رسومات داریم که دلم میخواد توهم به من احترام بذاریو بپذیریشون...
- اطاعت امر.. بفرمایید..
- اول اینکه ما رسممون نیست تو دوران عقد و نامزدی برنامه ای بین دخترو پسر باشه...
گره کوچیکی بین ابروش افتاد..
- خب ... دیگه ؟
- دیگه اینکه رسممون نیست شب دختر پیش پسر بمونه... شما هر وقت خواستی اینجا بیا ، بیرونم میریم باهم ، ولی نه من شب میام خونه ی شما نه جنابعالی !
اخمش غلیظ تر شد...
- داری سختش میکنی نگار... گیریم این حرفا درست باشه ، تو که پدرو مادر خدابیامرزت نیستن بهت گیر بدن..
نذاشتم ادامه بده..
- نباشن ، دلیل نمیشه منو تنها فرض کنینو سواستفاده کنین از این وضعیت !
- این چه حرفیه قربونت برم ؟! من فقط میگم کسی نیست که بازخواستت کنه و بهمون گیر بده.. پس خواهشا تو هم سختش نکن !
- کسی لازم نیست ، وجدانم که هست ! شما گقتین یک شال صیغه باشیم ، منم بهتون احترام گذاشتمو قبول کردم.... منم میگم این شرایط باید باشه ، شما هم باید قبول کنین.... من یه دختر تنهام ، ولی میبینی که با وجود این همه گرگ تو جامعه تونستم از خودم مراقبت کنمو پاک بمونم... دلم نمیخواد پس فردا حرفی پشت سرم در بیاد.. اونم با این اخلاق مامانت... دیدی که الان سر اتاق اومدن چکار کرد !
- اون فکر کرده ما بدون خداحافظی داریم میاییم تو اتاق تا بخوابیم، خودش گفت... به خاطر وحید ناراحت شده.. میگه هرچی باشه دامادمونه و زشته جلوی اون..
- تو دو دقیقه پختت نه ؟! باشه ، قبول.. شما درست میگی... ولی هم امشب هم تمام شبای دیگه تا یه سال دیگه که نامزدیم شما

1400/04/28 16:02

میری منزل خودتون میخوابی... اوکی ؟
پیشونیشو رو پیشونیم گذاشتو تو نگاهم خیره شد..
- اینجوری که من تا عروسیمون دق میکنم گلم !
- نترس ، من هوتو دارم دق نکنی..
- قلبم میگیره ها...
- اگه گرفت خودم بهت نفس مصنوعی میدم!
با این حرفم لبخند شیطنت آمیزی رو لبش نشست.. صورتشو نزدیکتر آوردو گفت..
- فعلا یه نفس مصنوعی بده که قلبم بدجوری داره جا کن میشه !
تازه فهمیدم چه سوتی دادم... تا سرخ شدم با نزدیک شدن بیشترش گر گرفتم...
حسم هنوز تناقض داره... هنوزم میخوام و نمیخوام... شاید چون شب اول ازدواجمونه اینطوره... شاید به مرور زمان تمام حس های بدو نخواستن از بین بره و فقط خواستن بمونه...
- تموم نشد ؟! نمیخواهین بیایین بیرون ؟! علف زیر پامون سبز شد !
با شنیدن صدای مادرش هول شدو سریع فاصله گرفت... نگاه خمارشو تو چشمام دوخت..
- خیلی دوستت دارم ، خیلی ...
پیشونیمو بوسیدو دستی به صورتش کشیدو از اتاق بیرون رفت..


کیان :

دل اینکه برم خونه رو ندارم... میترسم برم خونه و ببینم مقابل واحد روبرویی یه جفت کفش مردونه گذاشته شده..
امشب خیلی از اولین بارهارو تجربه کردم... مثل اولین بار ترسیدن.. شاید از زمان رفتن و برنگشتن مادرم تا حالا اینقدر نترسیده بودمو ته دلم خالی نشده بود...
تا صبح تو خیابونا دور زدم... تا صبح شیشه ی ماشین پایین بودو باد به صورتم سیلی میزد...
سیلی که دوست داشتنی بودو حال خوشی بهم میداد.. یه حسی مثل حس خلا...
کاش یکی بود که قبلتر از این تو صورتم سیلی میزد و میگفت کجایی کیان ؟!
بجنب که اگه دست دست کنی زندگیت از دست رفته !
کاش یکی بود...
یاد اولین بار که دیدمش افتادم .... یه دختر ساده و ملوس که به نظرم زیادی امل بود...
چقدر نفهم بودم... چقدر ادعا داشتم در حالی که تبل تو خالی بودم... فقط پر بودم از باد هوا.... توخالی و پر از ادعا...
تقصیر دورو بریامم هست... از بس که تعریف بیخود کردن...
از بس بادم کردن... اونقدر بادم کردن و کردن که آخرش مثل امشب با یه سوزن خوردن ترکیدم...
به خیابون نگاه میکنم ، رسیدم به چیتگر... بدک نیست ، بهتره برم پایین قدم بزنم... ماشینو پارک کردمو تو تاریکی دل شب قدم زدم...
سیگاری روشن کردمو به گذشته فکر کردم... گذشته ای که پر از نگاره...پر از نگار...
یاد اولین باری که تو صورت سیلی زد... یاد دادهای پشت سر همش.... یاد نگاه ترسیده اش... اشکهای معصومانه اش... التماسش برای گذشتنم از اون...
گاهی وقتها ، درست مثل همین امشب برای انجام ندادن بدترین کارها هم افسوس میخوریم... مثل الان من که افسوس میخورمو میگم ای کاش.... ای کاش همون روز نگارو مال خودم کرده بودم.... شاید روشم بدترین روش و کارم ناپسندترین

1400/04/28 16:02

کار بود ، ولی حداقل الان نگار مال من بود....
خل شدی کیان؟!
فکر میکنی اون وقت دیگه چیزی از نگار باقی میموند و تو تا این حد شیفته اش میشدی ؟!
خواستن و نرسیدن آدم حریص میکنه !
مثل منکه حریص نگارم.... آخ کیان... لال شو... اون دختر دیگه صاحاب داره... شوهرش رفیقته..... تو شرف نداری میگی حریص یه زن شوهر دارم ؟!
چنگ میزنم به موهام..... سیگار دیگه ای روشن میکنم....
یادمه تا چند وقت ازم میترسید... هیچ جا حاضر نبود با من تنها باشه... چقدر بنگاه هارو بالا و پایین کرد تا بره... کاش گذاشته بودم بره...
اون وقت انقدر زجر نمیکشیدم..... درد نمیکشیدم...
یادش به خیر.... اولین باری که لبخند دندون نما بهم زد.... دخترک دندون خرگوشی !
شاید همون موقع بود که برای اولین بار دلم لرزید....
بهش بدبین بودم... اذیتش میکردم... چرا یه بار فکر نکردم این تنهایی میتونه باعث دستای مرگ باشه !
مثل منکه مادرمو گرفت...
ولی نگار چی ؟!
چطور تحمل کردو دم نزد ..... تو یه شب... همه ی خانواده اش از بین برن... برن زیر یه خروار خاک.... بدون اینکه برای آخرین بار دیده باشتشونو باهاشون خداحافظی کرده باشه !
چقدر این دختر درد کشیده و تحمل کرده...
بعضی وقتا خیلی از زن ها و دخترها از ما مردا خیلی مردترن... اونقدر مردن که از پاچیدن نمک رو زخمشون دم نزننو فقط تلخ لبخند بزنن....
خوش به حال آرتین که زن زندگیش ، مرد روزای سخته !
اولین باری که رفتم تو خونه اشو با اون وضعیت نیمه بی هوش دیدمش... شاید اون موقع هم دلم لرزید و صدام کرد... ولی آدمی که خودشو به خواب میزنه قصد بیدار شدن نداره...
سرمو تکون میدم تا بیشتر به اون شب فکر نکنم... یعنی نباید فکر کنم...
حضورش تو شرکت چقدر خوب بود... یعنی حالا که ازدواج کرده هم میاد شرکت ؟!
معلومه که میاد... اگه بخواد استفعا بده موافقت نمیکنم... شاید هرروز دیدنش یا یکی دیگه برام سخت باشه... ولی ندیدنش سختتره...
دیدنش درد باشه ، ندیدنش زهر خوردنه !
سیگارو زیرپام انداختمو خاموشش کردم...
سوار ماشین شدمو ضبط رو روشن کردم...
از دست من میری......
از دست تو ، میرم....
تو زنده میمونی... منم که میمیرم !
تو رفتی از پیشم...
دنیامو غم برداشت....
برداشت ما از عشق...
باهم تفاوت داشت....
این آخرین باره من ازت میخوام برگردی به خونه....
این آخرین باره من ازت میخوام عاقل شی دیوونه...
این آخرین باره من ازت میخوام برگردی به خونه...
این آخرین باره من ازت میخوام عاقل شی دیوونه...
اونقدر بزرگه تنهایی این مرد ، که حتی تو دریا نمیشه غرقش کرد..
من عاشقت هستم ، اینو نمیفهمی..

یه چیزو میدونم که خیلی بی رحمی..

ابی


وقتی آدم درد داشته باشه ، همه ی دنیا دست به دست

1400/04/28 16:02

هم میدن تا درداشو بیشتر کنن..
لعنت به این زندگی...



وقتی برگشتم خونه هوا روشن شده بود...
به محض اینکه از آسانسور بیرون اومدم ، چشمهای نافرمانم جلوی در خونه ی همسایه رو نشونه گرفتن...
نگاه گرفتمو پلک بستم... نخواستم ببینم که نکنه برخلاف تمام این ماه ها و روزها اینبار کفش مردونه ای رو جلو در واحد روبروییم ببینم..
نمیتونم راحت و بیخیال بگذرم... دیشبم نمیدونم چطور تونستم طاقت بیارمو دم نزنم...منی که تحمل دیدن کفش این رفیق رغیبو ندارم ، چطور تونستم یکی از شاهدین عقد باشم !
لحظه ی آخر که خواستم درو باز کنمو برم خونه ، نگاهم گستاخی کردو کار خودشو کرد...
نبود... کفشی نبود که قلبم از سینه بیرون بزنه...
حتی یه لحظه هم حس خوبم طول نکشید... شاید کفشای اونم مثل نگار داخل خونه باشه..
چقدر تو ساده ای کیان.. کدوم زنو شوهرین که شب اول عقدشونو پیش هم نباشن ؟!
اونم آرتین با اون همه تب و تاب...
از فکری که تو سرم اومد لبامو به هم فشردمو دستامو مشت کردم...
داخل خونه شدمو درو محکم بستم...
در با صدای بدی بسته شد.. ممکنه همسایه روبرویی از خواب پریده باشه.. به جهنم!
امیدوارم خوابشون کوفتشون بشه...
این ساختمون با اینکه عایق های صوتی خوبی داره ، ولی فقط از این طبقه به طبقه ی دیگه و همین طور کلا همه ی طبقه ها بهم صدا نمیرسه ، اما دوتا واحد که روبروی همم هستن ، تا حدودی صدا بهشون میرسه...
دوش گرفتمو با موهای خیس و بدن خالی از لباس و پر از خستگی رو تخت ولو شدم..
شاید کل خوابم یه ربع نشد... سرم داره از درد منفجر میشه..
به سختی از جام بلند شدمو به آشپزخونه رفتم.. تو کابینتی که دارو هارو نگه میدارم نگاه کردم.... اه ، نیست!
یه مسکن پیدا نمیشه... من کی این همه قرص رو خوردم !
ببین چه کردی با من تو دختر ؟!
تمام این مدت ، هر شب با مسکن سر کردمو شبو به صبح رسوندم...
بیخیال یه امروز نمیخورم ، نمیمیرم که !
دوباره به اتاقم رفتمو سعی کردم بخوابم ، ولی مگه این سردرد میذاره ؟!
یه لیوان آب خنک خوردم تا التهابمو بخوابونه... کل سرو بدنم داغ شده.. نکنه تب کردم!
آره شاید تب عشقم تازه حالا از خواب زمستونی بیدار شده !
تف به این عاشقی که حکم نوش داروی سهرابو داره !
نمیتونم بخوابم.. حتی نمیتونم بشینم ، بهتره بگم مش سلیمون برام قرص بیاره...
اه! چرا جواب نمیده ؟!
به ساعت نگاه کردم... هشته !
خب روز تعطیل ، بنده خدا حق داره یه کم بیشتر بخوابه !
چطوره برم از خونه ی نگار اینا بگیرم ؟!
هرچی باشه آرتین رفیقمه و الانم اینجاست ، زشت نیست که زنگشونو بزنمو قرص بگیرم !
شاید با روبرو شدن با واقعیت آروم بگیرم...
یه صدایی تو سرم گفت "غلط کردی ،

1400/04/28 16:02

مگه دیشب با واقعیت روبرو نشدی ؟! اول صبحی بهونه ی بهتری پیدا نکردی برای سرو گوش آب دادن ؟! "
یه خفه به خودم گفتمو یه گرمکن و تیشرت پوشیدمو قبل از اینکه پشیمون بشم درو باز کردم..
دوبار دستم رو زنگ رفتو برگشت... بار سوم بدون تامل زنگو فشردم...
طولی نکشید که نگار با ظاهری بهم ریخته و چشمایی سرخ ، در حالی که یه مانتو و شال ساده پوشیده بود دروباز کرد..
این چرا این ریختیه ؟!
نکنه آرتین اذیتش کرده !
بدون توجه به عکس العملش در برابرم سرمو بردم نزدیک صورتشو با دقت تو کل اجزای صورتش خیره شدم...
نگاهش دو دو میزنه و انگار از من فراریه ...
چشمهاش سرخه و پر از آب که صاحبش اصرار به نگهداریشون داره...
چی به سرش اومده ؟!
- خوبی نگار ؟!
- سلام ، اتفاقی افتاده ؟! شما اینجا چکار میکنین ؟
- خوبی ؟! آرتین ناراحتت کرده ؟!
- خیر ، حالا میشه امرتونو بفرمایید ؟
تازه متوجه موقعیتمون و نزدیکی بیش از حد صورتم به صورتش شدم.. با اخم کمی کمرشو عقب کشیده بود تا فاصله بیشتر بشه... آخ که این حفظ حریم هاش چه دلی میبره از من...
سعی کردم به احساسم غلبه کنمو کمی عقب بکشم... با اخم نفسو بیرون داد...
چشم بستم تا نفهمم نفسش به چونه ام سیلی زد...
- س.. سلام ، صبحتون بخیر.. آرتینو میشه صدا کنین !
- من؟! چرا من ؟! اصلا چرا اومدین اینجا دنبالش ؟
- پس کجا برم ؟ اصولا مرد خونه ی زنشه دیگه !
- ایشون اینجا نیستن !
- صبح به این زودی رفته بیرون ؟! شرکتم که تعطیله !
- چرا اصرار دارین بگین اون دیشب اینجا خوابیده ؟!
با شک نگاهش کروم...
- نخوابیده ؟!
باز روح سرکشش بیدار شد.... همون نگاری شد که رو به غیر خودی نمیده ..
- امرتونو بفرمایید و زحمتو کم کنین ...
از حالت و لحنش خوشم اومد... هوس کردم سر به سرش بذارم... میگن ترک عادت موجب مرضه... راسته...
- خواهش میکنم مراحمی از خودتونه !
- خدا شفای عاجل دهد...
با من بود ؟!
ااا.. دختره ی خیره سر داره درو میبنده.... دستمو رو در گذاشتمو صدتش زدم...
- نگار ...
دستش بی حرکت موندو نگاهش تو نگاهم نشست... شاید یک ثانیه هم نگاهش بیشتر ننشست تو زمین پرغبار چشمام.. ولی همین یه ثانیه برام یه عمر بود....
نگاه گرفتو تیر نگاهش زمینو نشونه گرفت...
- امری داشتین آقای کاویانی؟!
-راستش قصدم مزاحمت نبود.. میدونم چنین روزی نباید مزاحم شد ، ولی از اونجایی که سرم داره از درد میترکه و قرص هم تو خونه ندارم ، نتونستم دردو تحمل کنمو اومدم یه قرص بگیرم... فکر میکردم آرتین هست ، وگرنه مزاحم نمیشدم..
- سرتون درد میکنه ؟! چرا ؟ نکنه سرما خوردین !
این همه نگرانیو پای چی بذارم ؟! حس نوع دوستی !
انگار خودشم فهمید رفتارش با همسایه ای که قبلا سایه

1400/04/28 16:02

اشو یا تیر میزده زیادی دوستانه و پر محبت بوده... لبشو گزیدو دستشو تو هم قفل کرد...
فقط دلم میخواد نگاهش کنم....با نگاه کردن بهش آتیشی که به جونم افتاده سرد میشه و سوزش قلبم کمتر میشه...
- چیز خاصی نیست ، فکر کنم سرما خوردم.. میشه یه قرص مسکن بهم بدین ؟!
- ب.. بله ، البته...
سریع رفت یه بسته قرص ژلوفن آوردو درو بست


نگار:

نفهمیدم خداحافظی کردم یا نه !
خدایا این چه دردی بود که به جونم انداختی؟!
هنوز با دیدنش دستام میلرزن.... من دیگه ازدواج کردم.. دلم نمیخواد به *** دیگه ایه فکر کنم..
خدایا.. خواهش میکنم.. خواهش میکنم ای خدای مهربون و عزیزم... خوهاش میکنم هر روز مهر آرتینو تو دلم بیشتر کن و مهر کیانو کمتر..
من نمیخوام نگاهم و وجودم پر از گناه باشه... من میخوام پاک بمونم.. همونطور که تاحالا موندم... خدایا... خودت کمکم کن ای تنها یاری دهنده ی این دنیای ظلمت گرفته.. ای نور واحد... خودمو به تو میسپارم...
اشک چشممو پاک کردمو به آشپزخونه رفتم تا چایی درست کنم...
چایی که دم کردم موبالم زنگ خورد..
با دیدن شماره ، لبخند رو لبم نشست.. از همین امروز باید شروع کنم.. باید مهر بدم تا مهر بگیرم..
- بله ؟
- سلام بر خانوم خودم !
- سلام ، صبح بخیر..
- بیدار بودی؟! دو ساعته میخوام بهت زنگ بزنم ، میترسیدم خواب باشی
- آره نیم ساعتی میشه که بیدارم..
- صبحونه خوردی ؟!
- نه ، چطور ؟!
- پس نخور تا منم بیام..
- بیای اینجا ؟!
لحن صداش ناراحت شد..
- نترس نمیخوام بلایی سرت بیارم.. حاضر شو میام دنبالت باهم بریم بیرون صبحونه بخوریم..
ناراحت شد... نباید ناراحتش میکردم... نمیشه که این یک سال اصلا با هم تنها نباشیم!
- آرتین..
- بله؟
- ناراحت شدی؟!
- نه !
- پس ناراحت شدی... نمیخواد بریم بیرون.. بیا همینجا ..
- نه نگار.. تو حق داری بترسی.. تاحالا با هیچ مردی نبودی ، چندساله که تنهایی ، خودت مثل شیر زن از خودت مواظبت کردی.. حق داری تا از تنهایی بامن بترسی.. حداقل تا یه مدت این رفتار طبیعیه !
- نمیترسم... فقط... فقط هنوز باهات راحت نیستم که...
گرفتگی صداش باز شد..
- میدونم عزیزم.. دیگه بعد از این همه سال فرق یه دختر نجیب با بقیه رو خوب میفهمم ... دلم میخواد اولین صبح متاهلیم رو با زنم شروع کنم... حاضر شو تا نیم ساعت دیگه اونجام..
- باشه!
چایی ساز رو خاموش کردم و برای انتخاب لباس به اتاقم رفتم..
حالا چی بپوشم؟!
اومممم... این مانتو سرمه ایه خوبه... این آبیه هم خوبه.. این آبیه بهتره ، روشن تره.. باید تو اولین فرصت برم چنددست مانتو وشال رنگ روشن بگیرم.. فکر نکنم جالب باشه تازه عروس تیره بپوشه!
مانتو آبی با شال سیفید و شلوار جین پوشیدم..
یه کمم آرایش

1400/04/28 16:02

کردم... خوب شدم.. لبخند زدمو کمی به خودم عطر زدم که صدای زنگ خونه بلند شد...
چه زود رسید.. به ساعت نگاه کردم.. تازه یه ربع گذشته..
با دیدنش تو آیفون درو باز کردم.. در واحدم باز کردمو کنار در ایستادم...
با دیدنم دسته گلی رو مقابلم گرفت و با لبخند گفت..
- درست شدی مثل بار اولی که دیدمت... اون شبم همین لباس تنت بود.. چقدرم بهت میومد، یادته؟!
کمی فکر کردم.. درسته تولد مهرنوش بود..
- تو اون شبو یادته ؟!
- مگه میشه اولین باری که از یه دختر سیلی خوردمو یادم بره؟!
جوابشو ندادمو فقط لبخند زدم.. اونم لبخند دندون نمایی زدو گلو به صورتم زد..
- بیا خانوم خوشگله، این گلو بگیر دستم افتاد..
- میای تو ؟!
- چرا که نه !
وارد خونه شدو روی راحتی نشست..
- آخیش... چقدر منتظر چنین لحظه ای بودم.. راستش نگار ، شاید اولین بار همون شب بهت دل بستم... برام عجیب بودی.. گنگ بودی.. مثل یه معمای غیرقابل حل.. منم مثل یه شاگرد تنبل که هرچی سعی میکردم به جواب برسم فایده ای نداشت و آخر جوش میاوردمو دلم میخواست معمارو پاک کنم..
- پاک کردی؟!
- پاک شدم !
- یعنی چی؟!
- هرچی بیشتر شناختمت بیشتر پاک شدم.. شایدم به کل حل شدم.. تو زلال چشمات حل شدم نگار... تو پاکی رفتارت حل شدم... تو صداقت کلامت حل شدم... تو هرچی به نگار میرسید حل شدم... درسته که اهل گناه نیستم ، اما پاکم نبودم.. اما با دیدن و شناختن تو... منم پاک شدم.. پاک باخته شدمو همه ی وجودمو بهت باختم...


کیان :


سرم یه کم آروم گرفته ، ولی خوب نشده و نتونستم بخوابم..
با شنیدن صدای آسانسور و قدمهایی که تو راهروی ساختمون پیچید ، بلند شدمو به سمت در رفتم.. از چشمی بیرونو نگاه کردم.. نگار با تیپی روشن و البته زیبا جلو در واحدش ایستاده... یه دسته گل و.. آرتین!
همه ی حس خوبم از نبودن آرتین از بین رفت...دقیق تر میشم.. گلو به نگار میده و داخل خونه میشه...
کارم در اومده.. فکر کنم از این به بعد فقط گوش تیز کنم ببینم آرتین کی میادو کی میره !
حقته کیان.. بکش.. تا تو باشی با خودت روراست باشی و دختر به اون دسته گلی رو از دست ندی...
آرتین بیچاره هم که اول اومد ازمنو احساسم پرسید... خودم خریت کردم... خودم!
یه ربع طول سالنو متر کردم.... از چشمی بیرونو نگاه کردم... نخیر.. نیست!
هنوز نیومده بیرون... معلوم نیست دارن چه غلطی میکنن!
نکنه دارن.... نه کیان ، نه.... اونا نامزدن... دارن باهم خوش و بش میکنن... دارن برای آینده اشون نقشه میکشن... همه که مثل تو نیستن اا با یه دختر تنها بشن..... لعنتی!
مشتمو به دیوار میزنم... به فرو رفتگی دیوار نگاه میکنم... زور بازوت فقط به درد گچ دیوار میخوره.. کارایی دیگه ای نداره..
یه مشت آب به

1400/04/28 16:02

صورتم ریختم... نه بازم آروم نشدم... چشمام از درد داره میزنه بیرون..
خوبه برم راستشو به نگار بگم...بگمو ازش بخوام این نامزدیو بهم بزنه... شاید عشقمو بپذیره....ولی نه.. با اون رفتارا و همه ی دختربازیایی که از من دیده... چطور بپذیره!
شاید یه روزم نگار مثل من پشت در خونه اش سرک میکشیده که کی منو همراهم از خونه میزنیم بیرون... خدارو چه دیدی!
شاید واقعا همین طور بوده.. مگه نه اینکه هر وقت من یکی از دوستامو میاوردم اینجا تا چند وقت نگار باهام سر سنگین میشد!
شاید دوستم داشته... چه خوش خیالی کیان... اون کلا از این برنامه ها بدش میاد.. شاید به خاطر تنفرش نسبت به منو رفتارم اون عسک العملو نشون میداده...



نگار :


دستمو گرفتو از خونه بیرون اومدیم...ناخود آگاه نگاهم به سمت در روبرو کشیده شد..
نمیدونم چرا حس میکنم کیان نگاهم میکنه
خجالت کشیدمو دستمو از دست آرتین بیرون کشیدم..
آرتین مکثی کردو با تعجب نگاهم کرد... لبخند مضطربی بهش زدم و به طرف آسانسور رفتم...
تا سوار ماشین شدم دستمو گرفتو روشو بوسید.... خجالت کشیدمو نگاهمو دزدیدم....مطمینم سرخ شدم...
- قربون خجالت کشیدنت بشم من... من شوهرتم.. شو.. ه .. رت... اوکی؟ نباید تو خلوت از من خجالت بکشی...میدونم پخته نیستی و نا بلدی...ولی باید کم کم راه بیوفتی... یه بوسیدنت دستت نباید انقدر سرخ و سفیدت کنه...
- ببین آرتین من نمیدونم تو فقط با من راحتی و انقدر زود صمیمی شدی یا اینکه با همه ی زنهای دیگه هم همینطوری... یا به قول معروف بار اولت نیست که بایه دختری.. ولی من بار اولمه که با یه پسر تنهامو رفتارامم کاملا طبیعیه!
- چرا ناراحت میشی عزیزم؟! من منظوری نداشتم.. فقط میخواستم با من که هستی معذب نباشی!
- فکر میکنم زمان خودش درستش کنه... لطفا منو درک کن... در ضمن من یه دختر تنهام.. حق دارم نگران باشم که نکنه با یه شناسنامه ی سفید بلایی سرم بیاد.. شاید این حرف من پررویی باشه ، ولی فکر میکنم واجبه که بدونی.. شما خودتون خواستین صیغه باشیم ، پس لطفا به رسم و رسوم خودتون احترام بذار و انقدر به فکر برداشتن این حریم بینمون نباش!
- منظورت چیه ؟! من کی خواستم حریمو از بین ببرم؟! ..من فقط نمیخوام اذیت بشی و خجالت بکشی.. میخوام بامن راحت باشی..
- راحتم آریتن..خواهش میکنم با زمان پیش برو نه جلو تر از زمان.. من با زمان میتونم خودمو تطبیق بدم ولی پیشی گرفتن ازشو ازم نخواه... فکر کنم توضیحاتم کامل بوده باشه ، نه؟!
- بسیار خب.. هرطور تو بخوای..
تا رستوران حرفی نزدیم... نمیدونم چرا حس میکنم همه ی محبت هاش از نیاز مردانه اش نشات میگیره... نمیدونم ، شاید من زیادی بد بینم!
به اسم

1400/04/28 16:02

رستوران نگاه کردم... رستوران خاقان... رستوران شیکیه... محیط جالب و قشنگی داره... یه رستوران شیک تو خیابون جردن... حتما فروشش هم بالاست..
ماشینو پارک کرد.. بدون حرف پیاده شدم...
- ببین نگار من..
- تو گوش کن آرتین.. من فکر میکنم یه کم زیاده روی کردم ، البته هنوزم عقیده دارم که گفتن اون حرفها لازم بود... اما خب شاید من تلخ بیانش کردم..
- اگه ناراحت میشی دیگه دستتم نمیگیرم..
سدشو پایین انداخت و به سمت رستوران رفت.. جلوی در ایستاد تا من اول داخل برم.. دلم براش سوخت.. آرتین پر سرو صدا زیادی مظلوم شده و این اصلا بهش نمیاد..
جلوی در دستشو گرفتم... با تعجب نگاهم کرد.. بهش لبخند زدم..
- دیگه انقدرم سختگیر نیستم آقا.. بفرما این دست مال شما!
مثل بچه ها ذوق کرد.. دستمو فشردو باهم وارد شدیم..
بعد از یه صبحانه ی مفصل و حرفای عاشقانه ی آرتین کلی انرژی گرفتم... شاید خوب بودن و مهربونی بیش از حد آرتین همه چیزو درست کنه...
اما از اونجایی که خوشی به من نیومده ، اینبارم خیلی دوام نداشت...
مادرش زنگ زدو مارو برای ناهار به منزل آریت که در تهران بود و الانم خانواده اش اونجا بودن ، دعوت کرد...
استرس گرفتمو دنبال بهانه بودم تا نرم..
- من لباسم مناسب مهمونی نیست.. همینجوری معمولی اومدم..
- معمولی ؟! تو عالی هستی نگار... نمیدونی چقدر با این لباس و این رنگ خوشگلتر شدی..بعدش هم .. شوهر آتیه هم هست، احتیاج نیست مانتو تو در بیاری.. مانتوتم که خیلی خوبه.. میدونی که مامان یه کم گیره و زود رنج.. بذار این رفت و آمدها دلشو نرم کنه..
- من به زور زنت نشدمو خودمو به کسی قالب نکردم که بخوام بازر گرمی کنم، مامانت اگه با من موافق نیست مشکل خودشه..
- بله مشکل خودشه ، ولی میدونی که خانواده های سنتی دوست دارن برای پسرشون خودشون عروس انتخاب کنن، اونم مامان من که فقط یه پسر داره و کلی آرزو... من تو رو میشناسمو میدونم چه قلب زلال و مهربونی داری.. مامانم که نمیدونه.. دلم میخواد همونطور که با شفافی قلبت منو شیفته کردی مامانمم شیفته ی خودت کنی !
- گفتم که ، من بنجول نیستمو احتیاج به پاچه خاری ندارم!
- میدونم عزیزدلم ، نمیگم پاچه خاری کن.. میگم حالا که اون وظیفه اشو انجام داده و دعوتت کرده ، تو هم به عنوان کوچیکتر احترامش کن.. تو فقط بیا.. من نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.. اگه ناراحتت کرد خودم جوابشو میدم... باشه؟
دلم براش سوخت... اینکه این همه خواهش کنه و التماسم کنه برای یه ناهار... راست میگه ، حالا که اونا احترام گذاشتن من نباید بهانه دستشون بدم..
- یادت نره که گفتی خودت هوامو داریا... مخصوصا اینکه به لباس و سرو وضعم گیر ندن !
- رو جفت

1400/04/28 16:02

چشام!


انگار مجرم گیر آورده !
نشسته رو مبل روبروییمو زووم کرده رو من... ای خدا گناهم چی بود که این زنو سرراهم قرار دادی !
با حلقه شدن دست آرتین دور شونه ام اخم ریزی رو صورتش نشست و نگاهشو ازم گرفت..
فکر کنم خیلی تو اون ته تهای وجودش آتیش گرفت که دیگه نتونست نگاه کنه !
از این همه نزدیک بودن به مردی که تازه یک روزه شوهرم شده ، خجالت کشیدمو انگشتاموتو هم گره کردمو نگاهمو به زمین دوختم... با شنیدن صدای عاطفه خانم نگاهمو بالا آوردم..
- چرا انقدر دیر کردین؟! ازخونه ی نگار جون تا اینجا که راهی نیست !
- آخه اونجا نبودیم ، جاتون خالی رفته بودیم رستوران صبحانه بخوریم.. دیگه شما زنگ زدین اونجا بودیم ، به نگار گفتم دعوتش کردینو اومدیم !
- چه اداهایی در میارین شمادوتا ! دیگه یه لقمه نون و پنیرو چایی ، همه جا پیدا میشه... رستوران رفتن نداره !
- دلم میخواست اولین روز بعد از ازدواجمون و اولین صبحانه ی مشترکمونو با عشقم بریم بیرون...دوست دارم همه ی زندگیمون خاطره باشه !
- تا خودت هستی چه نیازیه به خاطره سازی ؟!
- تا ابد که نیستم ! دوست دارم هر وقت زنم بهم فکر میکنه لبخند بشینه رو لباش... اشکالی داره ؟!
حلقه ی دستش تنگتر شدو من اینبار از ته دل لبخند زدم... خوبه که هوامو داره و به مادرشم اجازه ی رجزخونی نمیده!
مادرشم که حسابی ضایع شده بود کمی لباشو مثل سکته ای ها کج کردو بلند شد رفت آشپزخونه...
آخیش... تمام اذیتهای این مدتش تلافی شد... معلومه توقع نداشته آریتن اینجوری جوابشو بده..
- پاشو گلم.. بیا بریم اتاقمو نشونت بدم..
سرمو به علامت تایید تکون دادم همراهیش کردم..
انتهای سالن یه راهروی بزرگ بود که به چندتا در ختم میشد... یکی از اون درهای سفیدرنگ رو باز کردو مقابلش ایستاد... دستهاشو به علامت تعارف به سمت اتاق گرفت و گفت بفرمایید..
اتاقش به رنگ سفید و آبی پررنگ بود... کاغذدیواری ها ترکیبی از این دورنگ بود و میز کارش سفید رنگ و تخت سفید و روتختی آبی... برای یه پسر زیادی آرامش بخش بود... آخه اکثر پسرا از رنگهای تند و تیره استفاده میکنن.. معلومه شخصیت آرومی داره..
وسط اتاق مشغول آنالیز دکوراسیونش بودم که دستاش دور شکمم حلقه شد... پشت سرم ایستاده بودو صداشو کنار گوشم شنیدم..
- سلیقه ام خوبه؟!
- آره..
- خیلی دلم میخواست اینجارو ببینی... هرچی باشه قراره خونه ی تو هم باشه !
- خونه ی قشنگی داری !
- خونه ی قشنگی داریم !.. اینجا مال خودته گلم..هرچی من دارم مال نگار عزیزمه!
جوابی ندادم... صورتشو به گونه ام چسبوند....
- چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم!.. منو تو.. با هم.. اینجا...عاشقتم نگار... عاشقتم.. خیلی

1400/04/28 16:02

میخوامت
ضربان قلبم به اوج رسید... همه ی این رفتارها و این حرفها برای من اولین بار بود... تجربه ای نداشتم تاحالا.. طبیعیه که سیستم قلب و مغزم دستخوش تغییرات بشن..
سکوتم که طولانی شد ، اومد مقابلم ایستاد.... تو چشمام نگاه کرد و بعد جزء جزء صورتمو کنکاش کرد... کمی سرشو خم کرد و نجوا کرد..
- اجازه هست ؟!
تا لب از هم باز کردم بپرسم چی ؟! فاصله ی بینمونو از بین برد...
اول ترسیدم... متعجب شدمو شکه ... لحظه ی بعد یه جفت چشم سبز مقابل چشمام نشست.. چشمای سبزی که رنگ دلخوری گرفتن... ولی با یادآوری رفتارهای کیان و رفتارهای اخیر آرتین و هواداریش دربابر مادرش از من.. سعی کردم به هیچی فکر نکنمو تو مغزم تزریق کنم " فقط به شوهرت فکر کن "
چشمامو بستمو با شوهرم همراه شدم.... بدون فکر به گذشته و آینده...
با اکراه سرشو عقب کشید... صورتم گر گرفته و مطمینا" سرخه... دستی به لبم کشیدم.. انگار میخواستم آثار این باهم بودنو پاک کنم تا کمتر خجالت بکشم...
نگاهمو به زمین دوختم.. چونه امو گرفتو مجبور شدم نگاهش کنم..
- نبینم خجالت بکشی!
لبمو گزیدمو چشمامو بستم... پیشونیمو بوسیدو زمزمه کرد..
- خدارو شکر میکنم که به عشقم رسیدم... این موهبت نصیب هرکسی نمیشه !
یاد عشق و عاشقی خودم افتادم.. راست میگه.. حتما شانس یارش بوده که به خواسته اش رسیده... هرچند ، که پسر بودنم یکی از دلایل خوش شانسیش بوده...
.......
ناهار تو سکوت خورده شد... مادرش تا بعد از غذا حرفی نزد.. فقط گهگاهی با دلخوری به منو آرتین نگاه میکرد...بعد از غذا برای شستن ظرفها به آشپزخونه رفتم که خواهرهای آرتین بهم اجازه ندادن کمکشون کنم... گفتن تو هم تازه عروسی ، هم مهمون!
آرتینم تا دید یک دقیقه تو آشپزخونه موندم ، اومدو شونه هامو گرفتو گفت
- بیا بریم بشین.. زنم باید جفت خودم بشینه !
خدا شانس بده گفتن آتنه رو نشنیده گرفتمو با شوهرم همراه شدم...


کیان :


داره غروب میشه ، ولی هنوز برنگشتن.... معلوم نیست کدوم گوری رفتن !
منو بگو چقدر احمقم که نشستم کشیک میکشم تا اونا بیان.... خب نامزدن دیگه، لابد رفتن خوش بگذرونن!
هر نیم ساعت درو باز میکنمو به واحدروبرویی نگاه میکنم... انگار از اول نه خانی رفته و نه خانی اومده...
مسکوت و آروم...
با حرص درو بستمو گوشیمو برداشتم... دستم روی شماره ی شراره رفت... خواستم بهش زنگ بزنم بیاد تا بلکه از این حال و هوا بیرونم بیاره... اما انگار دیگه نه دل برام مونده نه دماغ...
حسش نیست... اصلا که چی !
یه کاره چند ساعتی بیادو بره.. آخرش که چی !
گوشیو رو مبل پرت کردمو سرمو به پشتی مبل تکیه دادم... چشمامو بستم و به چشمهایی فکر کردم که از هر چشمی پاک تر و

1400/04/28 16:02

معصوم تره...
ای کاش صاحب اون چشمها من بودم.. ای کاش.. ای کاش....
آخه با حلوا حلوا کردن کی دهنش شیرین شده که تو با ای کاش از آرزوت حرف میزنی !
بلند شدمو دوباره جلوی در رفتم... خبری نبود.. خواستم برگردم که در آسانسور باز شد...
خودشونن... سرم به سمت آسانسور چرخید و نگاهم رو دستهای تو هم قفل شده اشون میخ شد..
چنان آرتین دستاشو گرفته که انگار میخواد فرار کنه ! مجرم که نگرفتی... آرومتر...
- بههه... سلام داش کیان !
با شنیدن صدای آرتین نگاه از دستهایی که خنجر قلبم شده بود گرفتم... اول نگاهم تو چشمهای پر از شرم نگار نشست و بعد تو صورت خندون آرتین...
- سلام.. چه خبرا ؟! خوش مگذره ؟!
- خوش ؟! مگه میشه با نگار باشمو بهم بد بگذره ؟!
- سلام..
با شنیدن صدای مضطربش نگاه از آرتین گرفتم.. گونه هاش سرخ شده بود.. حتما دوباره خجالت کشیده.. چقدر این دختر شیرینه و من چقدر تلخی کردم باهاش ...
- سلام.... خوش باشین همیشه... کاری نداری آرتین ؟!
- نه ، قربانت.. صبح میبینمت..
- باشه... خداحافظ...
درو بستم تا از اون فضایی که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود راحت بشم...
شیشه ی آبو از یخچال برداشتمو یه نفس سر کشیدم....
تلخه.... با این روزگار ، حتی آب گوارا هم به مزاجم تلخه...
شیشه رو روی کابینت گذاشتمو به اتاقم رفتم... باید بخوابم.... اگه بخوابم آروم میشم...
اما کدوم مردیه که ببینه عشقش با یه مرد دیگه به فاصله ی یه دیوار در حال خوش و بشن و بتونه دووم بیاره و با خیال راحت بخوابه...
شاید خواب ابدی بیاد سراغش اما خواب ... نه!
لباسمو عوض کردمو از خونه بیرون زدم...



مثل همه ي اين چند شب... بيرون و موزيك و سيگار همدمم شده...

از آدمايي كه وقتي كم ميارن به سيگار پناه ميارن، متنفرم... ولي حالا خودم شدم يكي از افراد نچسب روزگار...

صداي ضبط رو زياد كردمو به تنها تصويري كه تو ذهنم نقشد بست فكر ميكن...

خوش به حالت كه منو يادت نيست

خوش به حالت كه فراموشت شد

خوش به حالت كه از اين تاريكي يه ستاره

سهم آغوشت شد...

خوش به حالت كه دلت آرومه

خوش به حالت كه پريشون نيستي

خوش به حالت كه منو يادت نيست

خوش به حالت كه پريشون نيستي

///

خوش به حالتون كه با هم خوشحالين

خوش به حالتون كه با هم خوش بختيد

هر جايي كه من تنهايي رفتم

خوش به حالتون دوتايي رفتين

///

خوش به حالش تو دلت جا داره

خوش به حالش دستاشو ميگيري

خوش به حالش كه پيشش ميموني

خوش به حالش كه واسش ميميري

خوش به حالش عاشق چشماشي

خوش به حالت عاشق چشماته

خوش به حالش همه ي دنيا شي

خوش به حالت همه ي دنياته

خواننده:عبدالمالكي

از قبول واقعيت نعره ميزنمو ماشينو كنار خيابون

1400/04/28 16:02

ميكشم... چرا اين روزا همه ي آهنگ ها رنگ غم گرفته ؟! دنياي ما كي انقدر غم انگيز شد كه خودمونم نفهميديم ؟!

يعني همه مثل من داغونن ! لابد هستن ديگه... وگرنخه كه اين همهه وصف حال من ترانه نميشد !

از ماشين پياده شدم تا نفسي تازه كنم...

كمي جلوتر دختري منتظر ماشين بود... هر چند لحظه يكبار به من نگاه ميكرد و بعد به انتهاي خيابون...

تيپش بدك نيست!

حالا كه اون دو تا با هم خوشن ، من چرا خوش نباشم ؟!

سوار شدمو پدال گاز رو فشار دادم... جلو پاي دخترك ترمز كردمو شيشه رو پايين كشيدم..

تو صورتش دقيق شدم...

صورتش نسبتا درشته... ابروهاي پهن و كوتاه... بيني كوچيك... لبهايي كه مطمئنم دست توشون برده و طبيعي نيستن...

شالش آزادانه رو سرش نشسته بود و قد بلندي داشت...

در كل بدك نيست ! براي يه شب ميتونه خوب باشه...

سرشو از شيشه ي ماشين داخل آورد...

-مسيرتون ميخوره منم تا يه جاهايي برسونين؟!

-تا چه جاهايي منظورتون باشه !

پر عشوه خنديد... در رو باز كرد و نشست..

منم لبخندو مهمون لبام كردم... تا كي عزادار دختري باشم كه بهم علاقه نداره و مال يكي ديگست ؟! حتما يه رابطه فكر و خيال نگارو از سرم بيرون ميبره ....

پر سرعت به سمت خونه روندم... ماشينو تو پاركينگ پارك كردم...

با دختر كه سوگل نام بود ، واد آسانسور شديم.... تو آسانسور گونه اشو گاز كوچيكي گرفتم كه خنديد و سرش رو عقب كشيد...

با توقف آسانسور هر دو همگام با هم بيرون اومديم.... چند قدمي راه اومديمو جلوي واحدم رسيديم كه يه جفت كفش و دمپايي كه صاحباشون داراي پاهاي بزرگ و اون يكي خيلي ظريف بودن ديدم...

نگاهم بالا اومد... آرتين لبخندي يه وري رو صورتش نشسته بود و نگار دست به سينه و طلبكار خيره شده بود به من...

شونه اي بالا انداختمو سريع سلام گفتمو در واحدمو باز كردم... سوگلو به داخل فرستادمو سرسري باهاشون خداحافظي كردم..

لعنتي... حتما بايد مثل بلا جلو چشمم ظاهر ميشد.. دوباره بهم ريختمو بي حوصله شدم...

به سوگل تعارف كردم رو مبل بشينه و خودم به سمت ميز بار رفتم...


نه... نميشه... نميتونم.. حتي مستيم اون چشماي پر از حرفو گله رو از مقابلم در نميكنه !

دكمه ي چهارم پيراهنمو باز كرده بودم... دستمو عقب كشيدمو نفس عميق كشيدم...

صداي دخترك پر وسوسه تر از قبل بلند شد..

-چي شد عزيزم ؟! من برات باز كنم ؟

با خشم نگاهش كردم.... واقعا قدر فرق بين آدماست... چقدر منو امثال من كثيفيم... اين دخترم يكيه مثل خودم... چرك چرك !

دستشو عقب زدم..

-دستتو بكش ، حوصله ندارم !

دستاش صورتمو قاب گرفت.. شايد اگه قبل از اين اتفاقات بود از اين حالت خوشم ميومد، ولي الان.. حس تنفر بهم

1400/04/28 16:02

القا ميشه..

با خشم دستشو جدا كردم..

-گفتم بكش كنار !

-تگه داري شوخي ميكني اصلا بامزه نيست.... چرا همچي ميكني ؟!

-بايد حتما بزنم تو گوشت تا بفهمي شوخي نيست ؟! ميگم دست از سرم بردار.. مفهومه ؟!

-چه مغرور.. اتفاقا من عاشق پسراي مغرورو دست نيافتني هستم..

-شما خيلي بيجا كردي.. بزن به چاك تا چك و چونتو يه وري نكردم !

ناباور از جاش بلند شد.. با حرص نگاهم كرد..

-اگه نميخواستيم برا چي منو از اون سر شهر كشوندي تا اينجا؟!

-ميخواستم درجه كثافتيتو بسنجم !

-ديوونه اي يا ساديسم داري مردك رواني ؟!

-تو فرض كن هر دوش... بپوش برو كه دارم قاطي ميكنم...

-غلط ميكني...

-چي ميخواي ؟! پول ؟

دو تا تراول پنجاهي از كيفم بيرون آوردمو پرت كردم تو صورتش..

-بيا.. به خاطر شكم وامونده اتو خريد دو دست لباس بيشتر تن به هر كاري ميدي؟!

-من واسه پول نيومدم.. ازت خوشم اومد... دلم خواست باهات باشم..

دهنم باز موند... اينكه از منم وقيح تره !

-برو دختر شر درست نكن!

-فكر كردي الكيه ؟! بياريو بعدي بگي هري ؟!

-خير سرت دختري... غرورم بد چيزي نيستا..

-برو بابا دلت خوشه.. چطور شما پسرا حق دارين از دختري خوشتون بيادو باهاش خلوت كنين، ما حق نداريم؟! من براي دل خودم اومدم.. بهت اجازه نميدم بهم توهين كني... پولتم ارزوني خودت !

-ما مردا تنوع طلبيم.. ذاتمون اينه... ولي تو كه دختري !

-چه بهانه ي خوبي شما مردا پيدا كردين... براي چشم چرونياتون دليل و منطق درست كردين كه بهتون گير ندن... نه جونم.. از اين خبرا نيست.. ما هم شديم مثل خودتون...

-دردو بلاي نگار بخوره تو سرت... ميري يا با لگد شوتت كنم بيرون؟!

-اوووو.. نوبرشو آورده.... بخوره تو سر خود دمدي مزاجت...

-گمشو بيرون...

با دادي كه زدم، چهارستون خونه لرزيد و دخترك ب ترس پالتو و شالشو چنگ زد...



نگار:

خوبه آرتين رفتو نخواست بياد تو...

انقدر از دست كيان ناراحتم كه حوصله ندارم لباسمو عوض كنم.. با همون مانتو شال نشستمو مشغول كندن پوست لبم شدم...

پسره ي دله.... همون بهتر كه نيومد خواستگاريم... اگه زنش شده بودم بدبخت ميشدم...

عادت كرده ديگه.. دست خودش نيست... چه حرفا ميزنم.. اين پسر هفت روز هفته هشت روزش با اين دختراست، اون وقت توقع داشتي اين كارارو بذاره كنار !

ميگن عاشق كره.. كوره شده بودم.... اين بدي هاشو نميديدم... خدا رو شكر كه زن آرتين شدم..

هر قدرم مامانش بد باشه، خودش خوب و مهربونه...

هر چي باشه هرز نميره.. نمازشم كه ميخونه.. حداقل به خدا اعتقاد داره... كيان كه فكر نكنم اعتقادي داشته باشه و ترس از اون دنيا و خدا داشته باشه...

ميگن مرداي معتقد كه دا ترسن و خدا دوست... از

1400/04/28 16:02

ترس و دوست داشتن خدا هم شده زنشونو اذيت نميكنن..

هر چي باشه به بهشتو جهنم اعتقاد دارن.. كيان كه از هفت دولت آزاده...

احمقم كه همچين آدميو دوست داشتم...

تو افكار خودم بودم كه با دادي كه تو ساختمون پيچيد دو متر از جام پريدم..

اين... صداي كيان بود ؟!

نكنه اتفاقي براش افتاده !

هراسون به سمت در دويدم.... با تعجب ديدم كيان بين لنگه ي در ايستاده و دختري هم كه همراهش بود نيمه پوشيده، در حالي كه لباس هاش دستشه تو سالن ايستاده...

نگاهم چرخيد رو كيان... دكمه هاي اول پيراهنش باز بود... چشمهاش سرخ بود و با بيني نفس ميكشيد... نتونستم ساكت بمونم..

-چ... چيزه.. يعني.. چيزي شده ؟!

كيان غمگين نگاهم كرد.. چشماشو بست و جوابي نداد... بجاش دختره با حرص نگاهم كرد و پرسيد..

-نگار تويي؟!

چشمام از تعجب گرد شد... منظورش از اين حرف چيه ؟!

به كيان نگاه كردم.. با چشمهايي كه واقعا رنگ خون شدن بهش خيره شد.. دوباره صداي دختر بلند شد..

-خلايق هر چه لايق !

پوزخند صداداري زد.. كيان به سمتش خير گرفت كه با ترس به سمت آسانسور دويد..

منظور دختر چي بود ؟! يعني كيان از من بهش گفته؟!

چرا آخه ؟!

سوالي به كيان نگاه كردم... جوابي نداد... بجاش تو صورتم خيره شد...

نگاهش مدام رو صورتم ميچرخيد..نگاهش اذيتم ميكنه... چشماي سرهش فقط بخاطره عصبانيت سرخ نيست.. رنگ ديگه اي هم داره..

ترسيدم.. نكنه مثه دفعات قبل...

نه.. من الان نامزد دوستشم...

صداي پر سوزش بلند شد..

-نگار...

دستام شروع كردن به عرق كردن.... نگاهمو به زمين دوختم.. ميخواستم برم تو خونه.. ولي پاهام چسبيدن به زمينو قدرت حركت كردن ندارم...

-نگار من...

با ترس بهش نگاه كردم... نكنه ميخواد حرفايي رو بزنه كه اين همه وقت منتظر شنيدنشون بودم!

ولي الان ؟!

حالا كه ديگه خيلي دير شده... ديرم نشده بود، من اين كيان پر از بد رو قبول ميكردم...

كياني كه از خيلي بديها پره و از خيلي خوبي ها خالي...

كياني كه قلبش مهربونو شيرينه ولي زبونش تلخ...

چي ميخواد بگه كه هنوز نشنيده همه ي وجودم به لرزه در اومده !

1400/04/28 16:02

#پارت_8_واحد

1400/04/29 18:19

سکوت گذشت.. فنجان چای رو به لبام نزدیک کردم.. صداش سکوتو شکست..

-ببین نگار.. هر چی من میخوام باهات خوب باشمو دوستت داشته باشم ، خودت نمیذاری! اصلا نمیگی اینجا بزرگتر داره، نداره.. هر کی هر کیه! خب تقصیرم نداری.. این چیزا رو مادر به دختر یاد میده که تو مادر نداری.. خودت برای خودتدرفتی و گشتی و اومدی، بدون اینکه آقا بالاسر داشته باشی یا بخوای از کسی اجازه بگیری.. عادت کردی به خودسری..با خودت فکر نمیکنی بگی من اینجا مهمونم.. شاید برام تهیه دیده باشن.. اصلا اینا هیچی.. بگی بزرگترن.. ازشون اجازه بگیرم.. همینطور برا خودت میبری و میدوزی.. بعدم هر چی بخوای میگی آرتین خواسته.. آرتین گفته.. آخه این چه وضعشه؟! اینکه نشد.. تو هر کاری بخوای بکنی و هر جا که بخوای بری بعد بگی آرتین خواسته! بچه که نیستی..بیستو نه سالته.. آرتینم بگه تو نباید بذاری.. باید بگی ما اینجا مهمونیمو پدر مادرت بزرگترن.. باید از اونا اجازه بگیریم! دیگه این چیزا هم باید یادت داد؟! بلد بودی بیفتی گله پسرم، ولی اصلی ترین چیزای زندگیو نمیدونی! مناینطوری نمیتونم.. من از آدم خودسر بدم میاد.. چه پسرم، چه دخترام.. عروس که دیگه جای خود داره.. برا همین گفتم دختر بی پدر و مادر به درد ما نمیخوره...

اشک تو چشمام نشسته و تار میبینمش.. دلم میخواست بلند فریاد بزنم :"خدا لعنتت کنه" خیلی داره نمک رو زخمم میریزه..

-شما حق ندارین..

بلند شد و دستشو به کمرش گرفت..

-حق ندارم چی؟! هان؟! بگو خجالت نکش !

-شما حق ندارین با زن من اینطوری حرف بزنین ! مشکل دارین به خودم بگین.. غریب گیر اوردین یا مراسم مظلوم کشی راه انداختین؟! نگار زنمه و توقع دارم بهش احترام بذارین، همون طور که من و نگار به شما احترام میذاریم مامان !

با دهن باز به آرتین نگله کردم.. مامانش که چشماش گرد شده بود..

-دیروزم وقتی من رفتم بهش تیکه انداختین که شب بی حوصله بود آره؟! واقعا که مامان.. ازتون توقع نداشتم.. این دختر اینجا غریبه.. اینه رسم مهمون نوازیتون..

-آرتین جون ، مامان من...

-هر چی لازم بود شنیدم مامان..خودم به نگار بردم میبرمش بیرون.. شما اگه برنامه داشتین میتونستین دیشب بهش بگین..نه اینکه حالا براش قیافه بگیرینو تحقیرش کنین ! دارم بهتون اخطار میدم مامان.. برای اولین و آخرین بار.. نگار زن منه.. عشق منه.. اجازه نمیدم گسی به توهین کنه.. اگه حق با شما بوو من کوچیکه شما هم بودم.. ولی همه ی حرفاتونو شنیدم.. کارم زود تموم شد و هر چی لازم بود شنیدم.. اینطوری بخواین پیش برین دیگه منو نمیبینین.. بهتره این رفتارو این حرفا برای اول و آخرین بارتون باشه.. چون اگه یه بار دیگه بی

1400/04/29 18:27

معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!

-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم

گره ی بین ابروش عمیق تر شد..

-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم.. به هر حال گفتم که دفعه ی بعد تکرار نشه.. مورد دیگه بیدار شدنتونه... اول اینکه شما نامزدینو درست نیست اتفاقی بینتون بیفته.. ÷س خودت حواست جمع باشه.. ببین من دلم برات میسوزه که اینو میگم.. شاید اگه هر مادرشوهر دیگه ای بود میگفت ولشون کن.. به من چه.. بذار هر کاری میخوان بکنن ولی من دلم نمیاد دختر مردم با یه شناسنامه سفید اتفاقی براش بیوفته بعدشم ببینین پشیمونین و راه به جایی ندارین... برای بیدار شدن همه ی اعصای خونه ی ما زود بیدار میشن.. درست نیست تو به هنوان عروس انقدر دیر بیدار بشی.. اینا رو گفتم تا حواستو بیشتر جمع کنی.. طوری نمیشه، حالا سه روز دیر تر بخواب زود تر بیدار شو.. انقدر وقت برای خوابیدن هست.... راستی عصر اقوام میان.. یه دست کت شلوار برات گرفتم بپوشی.. آتنا.. برو بیار بپوشتش ببینم بهش میاد !

از این همه امر و نهی و آدم حساب نکردنم حالم بد شد... بغضم گرفت.. نفس عمیقی کشیدم تا اشکم روان نشه..

آتنا رفت و با یه دست کت و شلوار آبی پررنگ که به دستش گرفته بود برگشت .. از زور بغض نمیتونستم حرفی بزنم... اول هر چی دلش خواسته بهم گفته و حالا بهم کادو میده.. با اینکه دوست ندارم جواب بزرگتر از خودمو بدم اما اگه هیچی نگم خفه میشم..

-خانوم مطاعی من لباس مناسب همراه خودم اوردم.. احتیاج به زحمت شما نبود..

-واه.. خانوم مطاعی چیه؟! تو دیگه مثه دخترمونی.. بگو مامان! بعدشم این هدیه اومدنت به خونمونه.. میخواستیم دیشب بهت بدیم که دیگه رفتین خوابیدین..

-ممنون ولی اگه اجازه بدین..

-هنوز ندیده و نپوشیده ازش خوشت نیومده؟! اول بپوش بعد روش ایراد بذار.. کلی منو بابا رفتیم گشتیمو اینو خریدیم.. درست نیست آدم هدیه رو پس بده یا نپوشه و بندازه یه گوشه..

-منظورم این نبود..

-من زبونم تند هست، اما هر چی هست رو زبونمه.. حالام نمیخواد بخاطر دلگیری از من کادوی پدرشوهرتو رد کنی! هر حرفی زدم به صلاح خودت بود.. چند سال دیگه میفهمی چه لطفی در حقت گردمو خودت بابتش تشکر میکنی..

حرفی نزدم.. بجاش لبمو گزیدم.. کت

1400/04/29 18:27