شلوارو از دست آتنا گرفتمو تشکر کردم..
-برو اتاق آرتین بپوش ببینم چطوره بت!
کاری که گفتو انجام دادم.. برعکس اخلاقش سلیقش خوبه.. قشنگ بود.. ولی بابت رفتارو طرز بیانش موفع دادنش.. اصلا کت و شلوار به دلم ننشست.. با صدای آتنا از اتاق بیرون رفتم.. با دیدنم لبخندی رو لبش نشست.. پیروزمندانه گفت..
-حالا امروز فامیل بفهمن آرتینم خیلی بدسلیقه نیست!.. خوبه بهت.. مبارک باشه.. با این لباس بهتر شدی.. کلا آدم باید به خودش برسه و لباسای خوب بپوشه تا شوهرشو جذب خودش کنه!
واه... طوری حرف میزنه انگار خودم لباس ندارم یا لباسام بدو زشت بوده!
خدایا من با این زن چکار کنم؟.. خودت کمکم کن.
ساعت شش شده.. آماده ام.. ولی احساسم مثل هیچ تازه عروسی نیست...
غم تو صورتم بی داد میکنه.. نمیتونم حتی یه لبخند تصنعی بزنم.. آرتین پیراهن آیب روشن با شلوار سورمه ای و کروات آبی تیره.. خیلی جذاب شده... واقعا برازندست.. مادرش حق داره جوش بزنه.. یکی یه دونش از دستش پرید..هه.. از این فکر لبخندی رو لبم نشست.. اصلا اگه بخوان حرصم بندن منم حرصشون میدم.. منو بگو فکر میکردم جای مادرمو برام پر میکنه.. ولی اون به من به شکل یه غاصب نگاه میکنه..
دست آرتین رو صورتم نشست.. دستای بزرگش برای پوشوندن کل صورتم کافین..
-گل من چشه؟
-نگرانم !
-چرا عزیز دلم؟! ما اومدیم اینجا تا یه کم آب و هوات عوض شه.. نه اینکه مدام دپرس بشی.. نمیخوام این شکلی بببینمت.. احساس بدی بهم دست میده.. حس میکنم مقصرم که تو چنین حال و هوایی داری!
با حرفاش آرومتر شدم.. لبخندی زدم..
-تو مقصر نیستی.. من زیادی نگرانم !
-هر چی مانع لبخندت بشه برای منم دردده.. آروم باش.. من کنارتم.. همیشه !
پیشونیمو بوسیدو تو آغوشش فشردم.. سرمو روی قلبش گذاشتو با ترانه ی قلبش آرامش گرفتم..
با هم از پله ها پایین رفتیم.. زن های زیادی دور تا دور سالن روی مبل نشسته بودن.. همه با کنجکاوی نگاهم میکردن.. دستی به لباسم کشیدم.. آرایشم رو خودم انجام دادم, ولی با همه ی نابلدیم خیلی خوب شدم.. سعی کردم نفس عمیفی بکشمو اعتماد به نفسمو حفظ کنم..
-عالی هستی عشقم.. نگران نباش.. این خاله جان باجی ها عادت دارن به تازه واردا اینجوری زل بزنن !
از حرفش که کنار گوشم زد لبخند مهمون صورتم شد.. خوبه که حسمو درک میکنه..
دستمو تو دستش گرفتو فشرد.. باهاش همراه شدم و با فامیلشون آشنا شدم..
یک ساعتی کنارم نشست و بعد از گفتن با اجازه مجلس خانوما رو ترک کرد.. بیشتر شبیه مجلس مولوی بود تا معارفه..
چند تایی از دخترای فامیلشون اومدنو باهام حرف زدن و خودشون رو معرفی کردن.. خیلی ها با حسادت و خیلی ها با
1400/04/29 18:27