The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

بازشدوارتین بالبخندنشست بادیدن گوشیش تودستم اخم ریزی کردوگفت کیه؟

باحرص گفتم

-زن سابقت بهار

اخمش غلیظ ترشدکمی فکرکردوگوشیو گرفت

-براچی زنگ زدی؟چیکارداری؟

-......

-بعله ازدواج کردم به شماچه ربطی داره؟

-.......

-به چه حقی زنگ زدیومزخرف تحویل زنم میدی؟

-بیخودکردی دیگه به من زنگ نمیزنی غلط کردی دلت تنگ شده ی باردیگه زنگ بزنی حالتوجامیارم

باخشم بیشتری گوشیوقطع کردوپرتش کردروصندلی وقبل ازاینکه من بتوپم شروع کرد

-توبه چه حقی گوشیه منوجواب دادی؟

-دست پیش میگیری؟اونی که طلبکاره منم نه شما اقا

کمی نرمش به صداش داد

-برات توضیح میدم

-دیگه کی هان کی؟وقتی که عین احمقابرات چندتابچه اوردم که راه پس نداشته باشم؟

-اون مال گذشته من بوده

-چه فرقی داره من فکرمیکردم زن ی پسرشدم نه ی مردهفت خط دروغگو

-من بهت دروغ نگفتم فقط دیدم مهم نیست که بگم

-مهم نیست اینکه توقبلا ازدواج کردی مهم نیس؟اگه منم قبل ازتو بایه مرد بودم اهمیت نداشت؟

-توفرق میکنی تودختری معلومه که نه

-اره خب شمامردا تافته جدابافته این اصلاخداخودش شماروبادستای خودش افریده وماروداده زیردستاش بسازن براهمینه که دنیابه اسم شماتموم شده وعقبا هم قراره پرازخوشی براشماباشه

-بس کن نگارچراکفرمیگی؟دیونه شدی این زن چندوقتی صیغه من بود همین

-چه جالب همین؟اتفاقامنم چندوقتیه صیغه تم نکنه کلاعادت داری صیغه کنی بعد دورش بزنی؟

-ایناباهم فرق دارن بهم ربطی ندارن من قبل ازدواجم به خاطرنیازطبیعیم مجبوربه این کارشدم گناهه؟

بی توجه به دهن بازم ماشینوروشن کرد وپرگازحرکت کردواولین پیچ چالوسو ردکرد

-فقط باید گناه باشه؟توکه انقدربهت فشارواردشده بود چرازودترواسه ازدواج اقدام نکرده بودی؟اصلا این به کنار چرازودتربهم نگفتی؟قبل نامزدی

-نگارول کن کشش نده

-نمیتونم نمیخوام دومین زن زندگیت باشم وقتی اولینی برامن منم دلم میخواد اولین باشم نه مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده

-نگار

اسممو باداد صداکرد وبی توجه به جاده به صورتم خیره شده بود نگاه دلخورمو ازچشمهاش گرفتمو به جاده دوختم ولی تولاین مخالف بودیمو کامیونی ازروبه رو به سمتمون میومد دادزدم

-ارتین مواظب باش

نگاه هراسونشوبه جاده انداخت وخیلی سریع فرمونو به راست چرخوند وماشین با شتاب به سمت مقابل رفتو محکم به جایی برخوردکرد

کیان:

نگاهم خیره ب سنگ سیاهه ازخشمودردفکم فشرده ونگاهم سرخه

صدای شیون زنها گوشموازارمیدن امانمیتونم چشم ازاین سنگ بگیرموبرم

جمعیت زیادی دورش جمع شدن جمعیتی که همه شوکه ن ازاین

1400/04/29 18:27

شلوارو از دست آتنا گرفتمو تشکر کردم..

-برو اتاق آرتین بپوش ببینم چطوره بت!

کاری که گفتو انجام دادم.. برعکس اخلاقش سلیقش خوبه.. قشنگ بود.. ولی بابت رفتارو طرز بیانش موفع دادنش.. اصلا کت و شلوار به دلم ننشست.. با صدای آتنا از اتاق بیرون رفتم.. با دیدنم لبخندی رو لبش نشست.. پیروزمندانه گفت..

-حالا امروز فامیل بفهمن آرتینم خیلی بدسلیقه نیست!.. خوبه بهت.. مبارک باشه.. با این لباس بهتر شدی.. کلا آدم باید به خودش برسه و لباسای خوب بپوشه تا شوهرشو جذب خودش کنه!

واه... طوری حرف میزنه انگار خودم لباس ندارم یا لباسام بدو زشت بوده!

خدایا من با این زن چکار کنم؟.. خودت کمکم کن.

ساعت شش شده.. آماده ام.. ولی احساسم مثل هیچ تازه عروسی نیست...

غم تو صورتم بی داد میکنه.. نمیتونم حتی یه لبخند تصنعی بزنم.. آرتین پیراهن آیب روشن با شلوار سورمه ای و کروات آبی تیره.. خیلی جذاب شده... واقعا برازندست.. مادرش حق داره جوش بزنه.. یکی یه دونش از دستش پرید..هه.. از این فکر لبخندی رو لبم نشست.. اصلا اگه بخوان حرصم بندن منم حرصشون میدم.. منو بگو فکر میکردم جای مادرمو برام پر میکنه.. ولی اون به من به شکل یه غاصب نگاه میکنه..

دست آرتین رو صورتم نشست.. دستای بزرگش برای پوشوندن کل صورتم کافین..

-گل من چشه؟

-نگرانم !

-چرا عزیز دلم؟! ما اومدیم اینجا تا یه کم آب و هوات عوض شه.. نه اینکه مدام دپرس بشی.. نمیخوام این شکلی بببینمت.. احساس بدی بهم دست میده.. حس میکنم مقصرم که تو چنین حال و هوایی داری!

با حرفاش آرومتر شدم.. لبخندی زدم..

-تو مقصر نیستی.. من زیادی نگرانم !

-هر چی مانع لبخندت بشه برای منم دردده.. آروم باش.. من کنارتم.. همیشه !

پیشونیمو بوسیدو تو آغوشش فشردم.. سرمو روی قلبش گذاشتو با ترانه ی قلبش آرامش گرفتم..

با هم از پله ها پایین رفتیم.. زن های زیادی دور تا دور سالن روی مبل نشسته بودن.. همه با کنجکاوی نگاهم میکردن.. دستی به لباسم کشیدم.. آرایشم رو خودم انجام دادم, ولی با همه ی نابلدیم خیلی خوب شدم.. سعی کردم نفس عمیفی بکشمو اعتماد به نفسمو حفظ کنم..

-عالی هستی عشقم.. نگران نباش.. این خاله جان باجی ها عادت دارن به تازه واردا اینجوری زل بزنن !

از حرفش که کنار گوشم زد لبخند مهمون صورتم شد.. خوبه که حسمو درک میکنه..

دستمو تو دستش گرفتو فشرد.. باهاش همراه شدم و با فامیلشون آشنا شدم..

یک ساعتی کنارم نشست و بعد از گفتن با اجازه مجلس خانوما رو ترک کرد.. بیشتر شبیه مجلس مولوی بود تا معارفه..

چند تایی از دخترای فامیلشون اومدنو باهام حرف زدن و خودشون رو معرفی کردن.. خیلی ها با حسادت و خیلی ها با

1400/04/29 18:27

احترامی از کسی ببینم پشت سرمم نگاه نمیکنم !



-چشمم روشن آرتین خان.. ماشاا.. به غیرتت.. به خاطر یه دختر تازه وارد مادرتو میندازی دور؟!

-مادر جای خود داره زن جای خود.. من فقط احترام میخوام، همون طور که نگار به شما احترام میذاره.. این همه بهش چیز گفتین یه کلمه هم جوابتونو نداد.. قول میدم اگه دختراتون بودن ساکت نمیشستن... این بار انگار میکنیم چیزی نشده.. چون مادرمین و احترامتون واجبه.. ولی دفعه ی بعد کوتاه نمیام... بریم نگار..

بدون توجه به نگاه دلخور و اشکی مادرش از کنارش گذشت... منم نگاهی به مادرش کردمو پشت سرش راه افتادم..


لباسامونو جمع کردیمو با خداحافظی آرومی از خونه ی پدری آرتین بیرون اومدیم..
آرتین خیلی ناراحت بود ، اخمش خیال باز شدن نداشت.. تا حالا اینطوری ندیده بودمش !
ماشین در حال حرکت بودو من نمیدونستم کجا میریم... دستشو گرفتمو منتظر نگاهش کردم تا نگاهم کنه...
لبخند خسته ای زدواز گوشه ی چشم نگاهم کرد..
بهش لبخند اطمینان بخشی زدم ... دستمو فشردو بالا آورد و مقابل صورتش گرفت و بوسه ی سریعی روی دستم زد..
- من راضی نیستم به خاطر من..
- به خاطر تو نبود... اونا باید حد و حدودشونو بدونن و بفهمن که زندگی من جایی برای دخالت کسی رو نداره..
- اما مادرت..
- من پسرشم و خوب میشناسمش... یه برخورد محکم باهاشون لازم بود تا دیگه به پات نپیچن ! یه کم که بگذره بیخیالمون میشن و یادشون میره.. البته خودمم قصد قهر ندارم ، میامو با آرامش براشون توضیح میدم که منو میخوان توروهم باید بخوان و احترامتو نگه دارن.. همون طور که تو اونها احترام میذاری..
- نمیدونم ، خودت بهتر میدونی ، اما دوست ندارم منو باعث و بانی کدورت بین تو و خودشون بدونن !
- من این اجازه رو به کسی نمیدم که راجع بهت اینطوری فکر کنه ! ... حالا بیخیال.. نظر چیه یه کم بگردیم؟
لبخند زدمو شونه امو بالا انداختمو به گفتن خوبه اکتفا کردم..
شاید تا شب همه ی اصفهانو گشتیم ، سی و سه پل و خاجو که دیگه آبی توی رودخونه اشون نمونده و بسیار غمگین به نظر میومدن... مثل بچه ای که از مادر جدا شده... مثل من ! حالشونو خوب میفهمم ، جدایی پل از آب مثل جدایی فرزند از مادره...
اما هنوزم قشنگیش چشمگیره و آدمو به سمت خودش جلب میکنه ، منار جمبان و میدون امام هم رفتیم ، غروب دورشکه سوار شدیم و من با یادآوری زمان قدیم ، چقدر یاد بم کردم !
یاد قلعه ی بم... با اون دیوارهای بلند و پله های به ظاهر گلیش..
یادش بخیر.. چقدر گرماش روح نواز بود.. حیف که پودر شدو از بین رفت.. از خاطر رفت..
همه ی خاطره هایی که از بمو کودکیم داشتم به یک شب دود شدو رفت هوا !
گذشته ی اصلم با خاک

1400/04/29 18:27

اتفاق

زارزدن وغصه زنهافقط برای ارتینه واین عذاب اوره شایداگه خانواده نگارزنده بودن اونام الان مویه میکردن وصورت چنگ می انداختن

بدترین تلفنی که بهم شد همون تلفنی بود که خبرتصادفشونو بهم داد

اگه بگم ازاین غم کمرم شکست دروغ نگفتم

دلم میخواد یه دل سیرگریه کنم قراربودهمراهم باشه نه رفیق نیمه راه

کاش فرصت داشتم تابهش میگفتم چقدر دوسش دارموبهش وابسته شدم

افسوس که تافرصت هست قدرهمونمیدونیم

میبینی صورت سه تیغ شدم به خاطرت پره ریش شده؟

میبینی رنگ سیاه پوست تنم شده؟

میبینی کمرم شکسته ونای کشیدن جسممو ندارم؟

اینارومیبینی وبه روی خودت نمیاری؟

اخه چرارفتی؟چرااینجوری؟بی خبر بدون خدافظی

امان ازقسمت امان

اینطوررفتن بددردی تودلم گذاشت میخواستی ادبم کنی؟

ادبم کنی که چراازاحساسم چیزی بهت نگفتم؟

چی بگم که حالاهرچی بگم دیره خیلی دیر شایدم ازاول خیلی زوددیرشد تابه خوداومدمو باخودم روراست شدم همه چیزتموم شد

داشتم عادت میکردم داشتم باخودم کنارمیومدم دیگه کنارهم دیدنتون برام عادت شده بود یه عادت پردرد ولی قابل تحمل بوداماحالا بارفتنت خیلی زخم خوردم بادیدن قبرسیاهت عذاب وجدان میگیرم

دیگه پرده ای بین مانیست وحسمومیدونی اینه خجالتم میده

اینه که نمیذاره دنیامو بدون غم نگاه توببینم

نگاه ازاسم ارتین متاعی گرفتم وبه جسم زنی خیره شدم که تواین یه ماه ونیم گذشته مثل یه تیکه گوشت یامثل مرده متحرک شده بود

تواین مدت هردفعه نگاش میکنم دلم ریش میشه ومیخوام سرموبکوبم به دیوار

تازه امروزصبح مرخص شده وازم خواهش کردبرای مراسم چهلم شوهرش بیارمش

اشک گوشه چشمموباانگشت کوچیکم گرفتموبه مادرارتین نگاه کردم

مادری که زارمیزد ناله میکردنفرین میکرد

به خواهرش نگاه کردم مشت به سینه میزدوباداداسم داداششوصدامیکرد خواهرکوچیکشم بی صدا گریه میکردوفقط اشکاش نشونه گریه ش بود

نگاهم روی پدرش ثابت موند راسته میگن داغه پسرکمره پدرومیشکنه کمرش انگارسالهاس کمونی شکله ریشوموهاش کامل سفیدشده ومردونه شونه هاش میلرزه

برای مراسم خاک سپاری وسومشم اومدم پدرمم اومد به اقای مطاعی تسلیت گفت

امابرای هفتش نتونستم بیام وتلفنی عذرخواهی کردم

تواین مدت شایدهرروز بیمارستان رفتموبه نگارسرزدم

نگاهش بی هدف به روبه روخیره وروزه سکوت گرفته بود

فقط دیروزبودکه به دکترالتماس میکردمرخصش کنه وقتی گفتم امروزچهلم ارتینه بابهت اسم ارتینوصداکرد وقتی بی پسوندوپیشوند اسمموصداکرد دل خواب رفتموبیدارکرد

-خانم عزیزمرخصم بشین نمیتونین اینهمه راه

1400/04/29 18:27

مهربونی..

با هر تعریف فامیلشون ازم ، آتیه نیشخندی میزد و با تمسخر نگاهم میکرد..نگاهش مثه خنجر تو قلب میمونه..

با مادر شوهرشم آشنا شدم.. به نظر زن خوب و معقولی میاد.. به نظره من که باید گفت خدا به داد اون برسه با این عروس!

از همه بیشتر از عمه ی آرتین خوشم اومد..بزرگه فامیله و مادره آرتین حسابی ازش حساب میبره..

بعد از رفتن اکثریت مهمونا من موندمو خانواده ی آرتین و عمه و خاله اش...

خاله اش پشت چشمی نازک کرد و خطاب به من گفت:

-نگار جون همیشه اینقدر ساکتی یا با فامیل شوهر سازگار نیستی؟

-این چه حرفیه خاله؟! حرفی نیست خب... چی بگم؟

-به هر حال آدم اگه کسیو دوست داشته باشه میگرده یه حرفی برای گفتن پیدا میکنه !

مادر آرتینم به طرفداری از خواهرش شروع کرد..

-آدم باید شانس داشته باشه خواهر...شانس منم این بوده دیگه.. دیشب که اومدن نگفتن شما بلانسبت آدمین ! رفتن خوابیدن، صبحم که تا صلات ظهر خواب بودن.. حرفم بزنیمومادرشوهریمو عروس خانوم بهش بر میخوره !

باز داشتن شروع به متلک گفتن میکردن..باز ناراحت شدمو دهنم قفل شد.. جواب خیلی از آدما رو به سادگی میدم ولی تو تربیت و منشم نیست که جواب بزرگتر، به خصوص خانواده ی شوهرو بدم.. به هر حال یه عمر چشممون تو چشم همه.. من که نمیخوام بین اونا و پسرشون تفرقه بندازم ..

سکوت سالن خیلی طولانی نشد.. عمه خانوم جواب هر دو خواهرو داد..

-واه..عاطی جون ! شوما که خودت تا لنگ ظهر خونه حاج بابام خواب بودیو جاتونم من جمع میکردم ! حالا که خودت مادر شوهر شدی مبادای آداب شدی؟.. در کل همه میدونن پسر مال مردمه.. اون قدیم بود که دختر مال مردم بود.. حالا دیگه مادر شوهرا نباید به خودشون فیس کنن که ما پسر داریم! چون پسره میره پی زنشو نگاهم به پشت سرش نیمیکنه!

خاله آرتین به طرفداری از خواهرش اومد..

-این حرفاوچیه حاج خانوم؟ همه پسری که مثل هم نیمیشد.. آرتین ما معرفت داره.. بزرگتر کوچیکتر حالیشه! احترام پدر مادرشو داره..

-من که نگفتم نداره.. من فقط میگم اول یه سوزن به خووتون بزنین بعد یه جوال دوز به مردم! جوونی خودتون رو یادتون رفته که گید دادین به این بنده خدا؟! من از حرف زور بدم میاد و تو کتم نمیره.. عاطی خودش هزاری آتیش سوزونده.. حالا برا عروسش قیافه میگیره؟! بنده خدا حسته ی راه بوده خوابیده.. چیش عیبه؟

-ما که هر چی بگیم حریف شما نمیشیم.. فعلا که شما تو جناح مقابل رفتین.. پاشم برم به کارام برسم.. آتنا..

با رفتن مادر آرتین خواهرش پشت سرش راه افتاد.. عمه خانومم لبخند معناداری به من زد و سرشو نزدیکم اورد..

-نگران نباش.. من تو تیم توام ! نمیذارم اذیتت

1400/04/29 18:27

یکسان شد... باز یاد گذشته افتادمو قطره اشکی مهمون چشمام شد..
با سر انگشت گرفتمشو به دست باد دادمش..
به صورت غمگین آرتین نگاه کردم... غرق فکر بود.. شاید دلش میخواست سفرمون بهتر از این بشه.. ولی به هرحال اون تلاش خودشو کرده بود و با دفاعش از من بیشترین خوشی رو تو دلم سرازیر کرده...
گاهی وقتا لازم نیست آدمها به هم هدیه بدن یا با سفرهای آنچنانی قصد شاد کردن کسیو داشته باشن.. گاهی با یه حرف.. با یه دفاع بجا.. با یه حمایت شیرگونه... همه ی اونچه که دوست داریو بهت میدن !
امروز آرتین با حمایتش خیلی چیزها به من داد.. اعتماد.. پناه... خانواده... محبت.. و حتی دوست داشتن !
امروز آرتین بهم فهموند که بجز عشق خیلی چیزای دیگه میتونه دوست داشتنو سبب بشه..
با گرمی دستاش دور شونه ام از فکر بیرون اومدم... لبخند از ته دل روی لبم نشست... سرم روی شونه اش نشست .. و صمیمانه گفتم..
- به خاطر همه چی ممنونم
لبخند عمیقی روی لبش نشست .. منو بیشتر به خودش فشرد و سرشو روی سرم گذاشت... با هم به غروب دل انگیز خورشید نگاه کردیم...
بعد از خوردن بریونی به سمت تهران راه افتادیم... سفرمون بد شروع شد ، ولی خوب تموم شد..
منکه کسیو ندارم.. همین یه نفر برای من باشه ، بسمه... یکی باشه که با تمام وجود دوستم داشته باشه برام بسه..
یکی باشه که غم رو دلم نشونه و تکیه گاهم باشه ، برام بسه !
نیمه شب با تنی خسته از ماشینش پیاده شدم.. همراهم پیاده شد و چمدونمو گرفت..
- تو کجا ؟!
- توقع نداری گه این موقع شب تنها ولت کنم ؟!
- نه خب... ولی...
- خمار خوابم.. نترس ، بریم بالا یه چایی بخوریم خستگیمون رفع بشه ، بعد در مرد رفتنو موندنم حرف میزنیم... باشه؟!
- باشه
با اخم به آرتین نگاه کردم ... با خیال راحت نشسته داره چایی میخوره.. خوردن که چه عرض کنم ، داره مزه مزه میکنه..
- آرتین چایی هم خوردی ، نمیخوای بری؟
- نه !
- چی؟
- چیه چرا آمپر میچسبونی ؟ دادت برا چیه؟
- آرتین خسته ام ، قرار بود چای بخوری بری.. پاشو دیگه !
با لبخند نگاهم کردو بلند شد..
- بفرما بلند شدم ، حالا کجا بریم بخوابیم؟
- تو میخوای امشب منو سکته بدی ؟ بخوابیم؟! بفرما برو مزاحم نشو لطفا ..
- خیلی نامردی نگار ، من این همه راه اومدم ، جون تو تنم نمونده ، اگه تو راه خونه تصادف کنم خونم میوفته گردن تو ها
- ا.. خدا نکنه ! تا اینجا اومدیم هیچی نشد ، یه قدم راه تصادف کجابود ! بیا برو خیر ببینی ..
- تا اینجا تو کنارم بودی ، تا خونه که پیشم نیستی.. خلاصه اگه میخوای من برمو سالمم برسم فقط یه راه داری!
- چی؟
- تو هم با من بیایی بریم !
با عصبانیت مشهودی بلند شدمو روبروش ایستادم ، بازوشو گرفتمو سعی کردم بکشمش سمت

1400/04/29 18:27

برید اصفهان بایداستراحت کنین

-خواهش میکنم دکتر تروخدا

-چطوری میخواهین برید؟وسیله دارین یا.....

-با با اتوبوس باهواپیما میرم

-خانوم نمیشه براتون خطرداره پاتون تازانوتوگچه دستتونم شکسته نباید حرکت بدین تنهایی چطوری میخواین...

همین موقع بودکه وسطحرف دکتراومدوباالتماس روبه من گفت

-تومنومیبری کیان؟میشه منم ببری؟خواهش میکنم میخوام باهاش خدافظی کنم اخه تقصیرمن بود تقصیرمن بود که اون....

اجازه ندادم بیشترازاین خودشوعذاب بده

-هیییش باشه باشه میبرمت فقط بایدقول بدی ازاین حرفانزنیوبه خودت فشارنیاری

-چشم قول میدم

باکمال تعجب منودکتردوقطره اشک ازچشماش چکیدوبالبخندی پاک پلکشو بست

دکترگفت توشناختی که تواین مدت ازش پیداکردم همین دوقطره اشکم جای شکرداره همش میترسیدم غمبادبگیره نگران افسردگی شدید هستم این سفربرای جسمش خوب نیست ولی برای روحش خوبه

دستشوروی شونه م گذاشتوازدراتاق بیرون رفت

ازسالن بیمارستان گذشتم وبه اتاقش برگشتم دوباره خیره شده بودبه روبه رو وزمانومکانو فراموش کرده بود

بادیدن ساعت که نشون دادن پایان وقت ملاقات بود زیرلب خدافظی کردمو بهش گفتم فرداصبح زود میام دنبالت

اماازصبح تاحالایه کلمه حرفم نزده حتی اشکم نریخته فقط خیره شده به قبر به اسمی که ی روز قراره تکیه گاه وهمه پناهش باشه

کم کم همه داشتن میرفتن من موندمو یه دخترروویلچروخانواده ی ارتین

دخترابه زورمادرارتینوازروی قبربلندکردن چشمهای مادرش سرخ بودوپرازغم

وقتی ازکنارم ردمیشد باصدایی که رنگ مرگ میدادواصلاحس زندگی توش دیده نمیشد نگاهم کردوگفت:

-ممنونم که زحمت کشیدی لطف کردین تشریف بیارید خونه درخدمت باشیم

-منتشکرم مزاحمتون نمیشم

-اصلا این حرفونزنیدشمابوی ارتینمومیدین دورازجونت خیلی دوستت داشت نیای ناراحت میشم

-چشم خدمت میرسم

لبخندغمگینی زدوازکنارم گذشت دخترام پست سرمادرشون راه افتادن نگاهم چرخیدزنومردهمه رفتن مونده بودیم منونگار هیچکسم به این طفل معصوم نگفت حالت چطوره؟کجابودی؟بیابامابریم اینا چرااینجورین

باقدمهای محکم پیشش رفتم مثل همه ی وقتای ناراحتیم وسط ابروم خط افتاده بود بالای سرش ایستادم هنوزنگاهش به قبربود صداش زدم

-نگار

جواب نداد عکس العملی نشون داد انگاراصلانشنیده

خم شدمو دسته ویلچرشوگرفتم

-منونگاه کن نگارباتوام

نگاه بی حالش چرخید روصورتم وقفل شد توچشمام رنگ نگاهش غمگینه وبالباسهای سرتاپاسیاه که امروزبراش بردمو پوشید تیره ترشده

-مادرارتین میگه بریم خونشون تومیخوای بریم؟

-بریم

همین ی

1400/04/29 18:27

کنن..

لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم و زیر لب تشکر کردم..

تا شب اتفاق خاصی نیفتاد.. به آرتین نگفتم چیا شنیدمو چه اتفاقی افتاده.. هر سوالی کرد گفتم خوب بوده و خیلی خوش گذشته..

شب منتظر شدم تا پدر و مادرش برن بخوابن.. و به اصرار های آرتین کهمیخواست زود تر بریم بخوابیم اهمیت ندادم..

بهتره بهونه دستشون ندم.. شب اونقدر خسته بودم که گوشه ی تخت پشت به آرتین دراز کشیدم.. خسته بودم ولی خوابم نمیبرد.. تا صبح فکر کردم و جوش زدم..

تو بو مخمصه ای افتادم نه راه پس دارم نه راه پیش.. نه میتونم دردمو به کسی بگم.. نه توانشو دارم تو دلم نگه دارم!

از طرفی دلم برای آرتین میسوزه.. اون چه گناهی کرده که چوب اختلاف سلیقش با خانوادشو بخوره !

خدایا خودت به فریاوم برس.. کمکم کن!

امروز آرتین رفت شرکت.. به هر حال چون کارای اینجا و تهران به هم وابسته هستش باید به اینجا هم رسیدگی کنه، ولی قول داد عصر بریم بیرون و یه گردش حسابی تو اصفهان داشته باشم..

آخه من اصفهانو خیلی دوست دارم.. دلم میخواد حالا که اومدیم برم همه جاشو بگردم.. هر چند که این خاندان دل و دماغ برام نذاشتن، ولی برم بیرون بهتره اینه که خونه بشینمو شاهد یکی به درو یکی به میخ زدن خانواده ی شوهرم باشم!

مشغول شستن ظرفای صبحانه بودم که آتیه حاضرو آماده اومد کنارم ایستاد.. لباس بیرون پوشیده بود و آرایششش کامل بود.. بهش لبخند زدمو کارمو انجام دادم..

-من دارم میرم خونه ی مادر شوهرم، ناهار اونجا دعوتم.. شما کاری نداری؟

چه عجب! یه بار مثل آدم رفتار کرد.. شاید دیر جوشه و واقعا چیزی ته دلش نیست..

-نه عزیزم، مرسی... خوش بگذره.. اتفاقا منو آرتینم عصر قراره بریم بیرون !

-بیرون ! کجا؟!

-نمیدونم، فکر کنم بریم کل اصفهانو بگردیم !

-آهان.. باشه.. من برم.. خداحافظ

برای خداحافظی دستامو شستمو گونمو به گونش زدم.. بعد از رفتنش مشغول کارم شدم.. چای دم کردمو خواستم از آشپزخونه برم بیرون که مادرش اومد..

صندلی رو کشید کنارو نشست..برای خودمو و با مادرشوهرم چایی ریختم، فنجون چای رو برداشت و با شک نگاهن کرد..

-بشین !

-چشم..

روبروش نشستم و با انگشتام بازی کردم..

-چه خبر؟! امروز برنامه نداری؟!

-اومم..نمیدونم.. یعنی.. آرتین گفته میریم بیرون !

-بیرون؟! بدون اینکه با ما هماهنگ کنین؟! من برای عصر برنامه داشتم.. الانم میخواستم باهات در میون بذارم..

-برنامه؟! باشه خب ، اگه شما..

اجازه نداد حرفمو بزنمو با اخم خیره شد تو چشمامو خودش شروع به حرف زدن کرد..

-نه دیگه.. حالا که جلو جلو برای خودتون برنامه چیدین من مزاحمتون نمیشم.. برین به گردشتون برسین..

کمی در

1400/04/29 18:27

در..
- وای .. ماشاا.. انقدر هرکولی تکونت نمیشه داد.. بیا برو دیگه..
با لبخند نگاهم کردو ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت..
- آرتین !
- جونم عشقم؟ بمونم دیگه.. تو که اصفهان پیشم خوابیدی.. مگه مشکلی پیش اومد که حالا میترسی؟
- آخه..
دستشو دور شونه ام حلقه کردو گونه اشو رو گونه ام گذاشت و زمزمه کرد..
- آخه بی آخه .. من امشب اینجا میمونم !
با جدیدت نگاهش کردم..
- از اولم قصد رفتن نداشتی نه؟
- نه..
- دست از پا خطا کنی ، دست و پاتو قطع میکنم !
- چشم خانوم گانگستر !
با سرخوشی منو به طرف اتاقم کشید..
دستاشو از دوطرف باز کرد..
- آخیش ! خستگیم در رفت !
با تعجب نگاهش کردم.. خندید و لپمو کشید..
- اینجوری نگام نکن شکل موش میشی و منم بد قول میشم
- بد قول؟
- یعنی نمیتونم به قولی که دادم عمل کنمو دست از پا خطا نکنم !
گر گرفتم.. سرخ شدم از خجالت و نگاه ازش گرفتم..
- نمیخوام فکر کنی تنهامو بی حامی ، بنابر این میتونی ازم استفاده کنی و ..
چونه امو تو دستش گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم..
- هیشششش.. این حرفو نزن ! تو زنمی.. خانوممی ، مگه نامردو حیوونم که انطوری باشم؟ من دوست دارم ، موندنمم به خاطر اونی که مغز کوچولوت بهش فکر میکنه نیست.. وقتی پیشتم آرامش میگیرم.. آروم میشمو روزم با خوشی شروع میشه.. برای اینه که میخوام کنارت باشم.. تا حس کنم با منی... مال منی !
حرفاش آرومم کرد ، پلکمو به علامت تایید بستم.. پیشونیم مرطوب شد.. چشم باز کردمو به لبخند مهربونش لبخند زدم..
دکمه های لباسشو باز کردو پیراهنشو در آورد..
- آرتین برو اون اتاق لباستو عوض کن ، تا منم لباسمو عوض کنم..
- لباس نمیخوام بپوشم ، توهم همینجا لباستو عوض کن.. هیچی نباشی زنمی.. اگه قرار باشه جلو من لباستم عوض نکنی و ازم بترسی که خیلی ستمه !
- نمیترسم ، خجالت میکشم !
لباسمو از کمد برداشتمو از اتاق بیرون رفتم.. وقتی لباسامو عوض کردم و به اتاقم برگشتم دیدم رو تختم خوابیده.. میخواستم صداش بزنمو بیدارش کنم تا روی زمین بخوابه ، ولی دلم نیومد.. یه تشک برداشتم پهن کردم رو زمینو روش خوابیدم..
نیمه های شب بود که دستی دور کمرم پیچیده شد.. با ترس پتو رو کنار زدمو به پشتم برگشتم..
چشماش بسته بود و لبخند رو لبش بود..
- قرار بود کنار تو بخوابم ، نه روی تخت

کمی تکون خوردم تا از حصارش رها بشم...

-آرتین بور عقب، اینطوری خوابم نمیبره..

میخوابی یا با روش خودم خوابت کنم؟

با ترس به چهره ی خندونش نگاه کردم.. آب دهنمو قورت دادم...

-میخوابم !

پشتمو کردم بهشو چشمامو بستم، صدای خنده ی ریزشو از کنار گوشم شنیدم..

دستاش به دور کمرم محکم شد و شقیقه امو بوسید..

-شب بخیر ترسوی

1400/04/29 18:27

کلمه ودوباره چرخش نگاهش روسنگ قبر

هیچ گرمایی تونگاهش دیده نمیشه هرچی هست سرماستوچله زمستون

دسته پشتی ویلچروگرفتمو به جلوهولش دادم دست راستش شکسته بود وروی سینه ش خم شده بودوتوگچ بود دست چپشم روپاهاش مشت کرده بود

وقتی دم ماشینارسیدیم هیشکی نبود امان ازاین زمونه نامرد

اینابه خیالی که نگاربامن میادرفتن یاکلاندیدگرفتنش

سرموتکون دادوریموت ماشینموزدم

به خاطراینکه ویلچرش جابشه وراحت باشه باپورشه شاسی بلنداومده بودم دنبالش درجلوی ماشینوبازکردموویلچرومماس ماشین کردم جلوش ایستادمو خواستم زیربغلشوبگیرم که خودشوعقب کشید وباصدای سردش گفت:

-خودم میتونم

اخم داشتودسته چپشوبه ویلچرگرفتوفشارخفیفی به پای راستش واردکردوایستاد معلوم بودسخته نه ازدست راستش میتونه کمک بگیره نه ازدست چپش صبحم پرستاراکمک کردن بذارمش توماشین دستشوبه بالای ماشین گرفت وخواست خودشوبالابکشه که اخ بلندشد

خیلی سریع وبدون فکردستمودورش حائل کردم وکمرشوگرفتم وبایه حرکت بلندش کردمونشوندمش روصندلی که داد پرغمش بلندشد

-به من دست نزن خودم میتونستم

ازاینهمه فرارولجبازیش حرصی شدموباخشم جوابشودادم

-میتونیستیو دادت بلندشد؟نمیخورمت که نترس اسلامتونم چیزی نشدباکارمن

زیرلب طوری که بشنوم پوزخندزنون گفت:

-توازاسلام چی میدونی

باحرص دره ماشینوبستم ویلچروتوصندوق عقب گذاشتم ودرسمت خودموبازکردم وبرای اخرین بارازبالاماشین به قبررفیقم نگاه کردم

-حلالم کن رفیق نتونستم اززنت بگذرم ولی به شرافتم قسم تاوقتی اسم توروش بود نگاهم کج نرفتو جلودهنه دلمو گرفته بودم

بانگاهم حرفوگفتموسوارشدم

جلوی خونه پدرارتین پارک کردمو به نگارنگاه کردم که بااخم به اون خونه خیره شده بود انگارخاطرات خوبی ازاینجانداشت چهرش تمامادردبود

-نگار

فقط نگاهم کردبانگاهش پرسیدچیه؟

-اگه اذیت میشی نریم

پلک بستوسردجوابموداد

-نه میخوام برم شایداین اخرین حضورم توجمع خانواده شوهرم باشه

ازلفظ شوهری که به کاربرددلم چنگ شد فکم فشرده شد خوراست میگه دیگه شوهرش بود

همزمان بابازکردن در اونم دستش به سمت دستگیره رفت راست دسته وچرخیدنوکارکردن هرچندجزئی بادست چپ براش مشکله

-صبرکن بیام کمکت کنم

-خودم میتونم

باحرص سرموبه سمت صورتش بردم وغریدم

-خیلی حرف بزنیولج بازی کنی میام بغلت میگیرمتومیبرمت انقدربامن لج نکن

خشمگین ترازمن گفت:

-بس کن تومحرم نامحرمی حالیت نیست منکه حالیمه

بازدست گذاشت تونقطه ضعفم

بازکفریم کرد باحرص پیاده شدمودوقدم ازماشین فاصله گرفتم

1400/04/29 18:28

سکوت گذشت.. فنجان چای رو به لبام نزدیک کردم.. صداش سکوتو شکست..

-ببین نگار.. هر چی من میخوام باهات خوب باشمو دوستت داشته باشم ، خودت نمیذاری! اصلا نمیگی اینجا بزرگتر داره، نداره.. هر کی هر کیه! خب تقصیرم نداری.. این چیزا رو مادر به دختر یاد میده که تو مادر نداری.. خودت برای خودتدرفتی و گشتی و اومدی، بدون اینکه آقا بالاسر داشته باشی یا بخوای از کسی اجازه بگیری.. عادت کردی به خودسری..با خودت فکر نمیکنی بگی من اینجا مهمونم.. شاید برام تهیه دیده باشن.. اصلا اینا هیچی.. بگی بزرگترن.. ازشون اجازه بگیرم.. همینطور برا خودت میبری و میدوزی.. بعدم هر چی بخوای میگی آرتین خواسته.. آرتین گفته.. آخه این چه وضعشه؟! اینکه نشد.. تو هر کاری بخوای بکنی و هر جا که بخوای بری بعد بگی آرتین خواسته! بچه که نیستی..بیستو نه سالته.. آرتینم بگه تو نباید بذاری.. باید بگی ما اینجا مهمونیمو پدر مادرت بزرگترن.. باید از اونا اجازه بگیریم! دیگه این چیزا هم باید یادت داد؟! بلد بودی بیفتی گله پسرم، ولی اصلی ترین چیزای زندگیو نمیدونی! مناینطوری نمیتونم.. من از آدم خودسر بدم میاد.. چه پسرم، چه دخترام.. عروس که دیگه جای خود داره.. برا همین گفتم دختر بی پدر و مادر به درد ما نمیخوره...

اشک تو چشمام نشسته و تار میبینمش.. دلم میخواست بلند فریاد بزنم :"خدا لعنتت کنه" خیلی داره نمک رو زخمم میریزه..

-شما حق ندارین..

بلند شد و دستشو به کمرش گرفت..

-حق ندارم چی؟! هان؟! بگو خجالت نکش !

-شما حق ندارین با زن من اینطوری حرف بزنین ! مشکل دارین به خودم بگین.. غریب گیر اوردین یا مراسم مظلوم کشی راه انداختین؟! نگار زنمه و توقع دارم بهش احترام بذارین، همون طور که من و نگار به شما احترام میذاریم مامان !

با دهن باز به آرتین نگله کردم.. مامانش که چشماش گرد شده بود..

-دیروزم وقتی من رفتم بهش تیکه انداختین که شب بی حوصله بود آره؟! واقعا که مامان.. ازتون توقع نداشتم.. این دختر اینجا غریبه.. اینه رسم مهمون نوازیتون..

-آرتین جون ، مامان من...

-هر چی لازم بود شنیدم مامان..خودم به نگار بردم میبرمش بیرون.. شما اگه برنامه داشتین میتونستین دیشب بهش بگین..نه اینکه حالا براش قیافه بگیرینو تحقیرش کنین ! دارم بهتون اخطار میدم مامان.. برای اولین و آخرین بار.. نگار زن منه.. عشق منه.. اجازه نمیدم گسی به توهین کنه.. اگه حق با شما بوو من کوچیکه شما هم بودم.. ولی همه ی حرفاتونو شنیدم.. کارم زود تموم شد و هر چی لازم بود شنیدم.. اینطوری بخواین پیش برین دیگه منو نمیبینین.. بهتره این رفتارو این حرفا برای اول و آخرین بارتون باشه.. چون اگه یه بار دیگه بی

1400/04/29 18:28

کوچولو !

دستمو روی دستش گذاشتمو شب بخیر گفتم.... چشمامو بستمو به خواب رفتم... به خوابی که با همه ی ترس و اضطرابش شیرین بود.. آرامش داشت.. آرایشی که رنگ تنهایی نداشت.. سکوت و هم آور شب های تنهاییمو نداشت... آرامش که به رنگ دستایی بود که دورم حلقه شده..دستایی که با جلقه شدنشون یه حرف میزنن "مالکم هستن"

صبح با آرامشی که سالها ازم دور بود بیدار شدم.. همون حالتی که دیشب خوابیده بودمو داشتم..

برگشتمو به چهره ی غرق در خواب آرتین نگاه کردم..

شبیه پسر بچه ها شده.. موهاش ریخته رو پیشونیشو مژه های بلندش خودنمایی میکنن... بی اراده دستم به سمت مژه اش رفت.. انگشتم به لبه ی برگشته و تابدارشون خورد..

-نکن بچه !

با ترس دستمو عقب کشیدم.. لبخند مهمون صورتش شده..

-بیداری؟

-نه، وابم و از عالم بالا دارم نظاره ات میکنم !

-لوس ! بیداری بلند شو بریم صبحانه بخوریم..

با همون چشمای بسته لبخندی به عرض گونه اش زد..

-خب بعدش چی کنیم؟

-بعدش؟

سرمو جلو بردمو کنار گوشش طوری که نفسم گوششو قلقلک بده ادامه دادم..

-بعدش شما تشریف میبری خونه اتون.. اینجا هتل نیست تا لنگ ظهر بخوابی !

با اخم چشماشو باز کرد و نشست.. با طلبکاری نگاهم کرد..

-داشتیم؟

-نداشتیم؟!

-خیلی بی احساسی ! کدوم دختری اولین صبحی که نامزدش پیشش خوابیده بیدارش میکنه میگه زود برو خونه اتون؟!

-همین که اجازه دادم شب اینجا بمونی کلی بهت لطف کردم.. پاشو کنگرو لنگرو رها کن که کلی کار دارم!

بلند شدمو اونم به طبیعت از من بلند شد..

-حالا چکار داری؟

-لباسامو بشورمو یه کم خونه رو مرتب کنم... حمام برم... اووممم... غذا درست کنم برای فردامون که میریم شرکت... یه کمم استراحت کنم تا خستگیم رفع بشه !

اومد یه میلیمتری صورتم ایستاد و چونه امو تو دستش گرفت..

-حالا نمیشه همه ی این کارارو با هم بکنیم؟ تازه حمامم میتونیم بریم.. قول میدم خوب کیسه بکشمو مشتومالت بدم!

-بیمزه.. مگه دلاکی؟

خیره شد تو چشمامو زمزمه کرد..

-دلاک نیستم.. ولی عاشقم.. عاشق یه دختر موش موشی که ته دلم میخواد دنیارو به پاش بریزمو لحظه ای ازش جدا نشم !

با این حرفش مملو از احساس شدم... پر از خوشی... یه حس خوب.. حسی که هم روحت باهاش موافقه.. هم دلت.. هم مغزت.. حسی که ممکنه سالها بیمه ات کنه..

لبخند مهربونی رو لبام نشستو دستاش رو شونه هام قفل شد.. چشماش بسته شد و فاصله ی بینمونو از بین برد..

با خجالت و گونه های ملتهب سرمو عقب کشیدمو از اتاق بیرون رفتم.. سعی کردم به چیزی فکر نکنم... خودمو با کارهای آشپزخونه سرگرم کردم و صبحانه رو آماده کردم..


کیان:
شربت عسلی روکه بی بی

1400/04/29 18:28

هردودستمو بین موهام فروکردمومحکم نفسموبیرون دادم

نگاهم توی کوچه به روی پسربچه ای که جلودروایستاده بودثابت موند صداش کردموبادست اشاره کردم که بیاد دویید طرفم

-بله اقا؟

-بیایه کمک ب من بده مردکوچیک

بالبخندنگاهم کردوچشم غلیظی گفت درسمت نگاروبازکردم خواست پاشوبیرون ماشین بذاره که باگرفتن دستم به دوطرف درماشین راهشوسدکردم

-من نمیتونم بلندت کنم این بچه که میتونه

باشک اول ب من وبعدبه پسرک نگاه کرد

باتمسخرازپسرسنشوپرسیدم که پسرگفت12سال

پوزخندی زدموروبه نگارگفتم

-خب خداروشکرهنوزبه تکلیف نرسیده نامحرم نیست

بعدروبه پسرک کردموگفتم صبرکنه تاویلچروبیارمواونم زیربغلشوبگیره تابذارمیش روی ویلچر

حرفموگوش کرد ویلچروجلوی درگذاشتموبه تلاشهای پسرک نگاه کردم پسریچه بودوبی جون نگارم که دست وپای سالم نداشت پسرتلاششو کرد فشاری به زیربغلش واردکرد یه لحظه دستش سست شد ونزدیک بود رهابشه که نفهمیدم خودموچجوری رسوندم وکمرنگاروگرفتم وکل هیکل نحیفشوبلندکردم خودشم ترسیده بودوعکس العملی نشون نمیداد برای یه لحظه نگاهم بانگاهش گره خوردکه سریع روگرفت منم ب خودم اومدم وگذاشتمش روویلچر سرموچرخوندم که ازپسرک تشکرکنم که دیدم خواهرکوچیکه ارتین باچشمهایی گشادداره ب ما نگاه میکنه نگاهش حالتی داشت توبیخ کننده حالتی که خوشایندنبودوباعث شدابروهام بالابره سریع چرخیدوداخل خونشون رفتب نگارحرفی نزدم مطمعنم اگه بگم توبیخم میکنه

ویلچرشوهول دادموواردحیاط شدیم باهرجون کندنی بودازپله ها بالابردمش ودراصلی سالنوبازکردم اماتاپاموداخل گذاشتموولچرنگاروجلوی خودم سردادم صدای زنی بلندشد

-صبرکن نیارینش تو

باتعجب به زن نگاه کردم اینجوری که فهمیده بودم خاله ارتین بودجلواومد وطلب کارانه گفت:

-این ویلچرتوقبرستون بوده ونجس شده حالاداری میاریش توکه زندگیشونم مثل دلشون به گندبکشی؟

نگاه تیزش به نگاربودمعلومه داره طعنه میزنه بهم برخورد اخماموتوهم کشیدم

-ببخشیدخانم ولی من تااونجایی که میدونم خاک پاکه فوقش ناراحت کثیف شدن خونه این بادستمال پاکش میکنیم

-نخیرمابه دلمون بده ازاین کثیف کاریا دوتاپاهاش که چلاق نشده پاشه بیاد روصندلی بشینه دیگه اینهمه موش مرده وگریه ش براچیه؟

خونم به جوش اومدازاین همه وقاحت

-احترامتونگهدارخانوم

-شمااحترامتونگهداراقااگه دوست ارتین نبودی نمیذاشتم پاشوتوخونه بذاره خودشوانداخت به پسرخواهرموروزی100باردل خواهرموخون کرد اخرشم که عزیزکردشوفرستادسینه قبرستون

تااومدجوابشوبدم خواهربزرگترارتین

1400/04/29 18:28

احترامی از کسی ببینم پشت سرمم نگاه نمیکنم !



-چشمم روشن آرتین خان.. ماشاا.. به غیرتت.. به خاطر یه دختر تازه وارد مادرتو میندازی دور؟!

-مادر جای خود داره زن جای خود.. من فقط احترام میخوام، همون طور که نگار به شما احترام میذاره.. این همه بهش چیز گفتین یه کلمه هم جوابتونو نداد.. قول میدم اگه دختراتون بودن ساکت نمیشستن... این بار انگار میکنیم چیزی نشده.. چون مادرمین و احترامتون واجبه.. ولی دفعه ی بعد کوتاه نمیام... بریم نگار..

بدون توجه به نگاه دلخور و اشکی مادرش از کنارش گذشت... منم نگاهی به مادرش کردمو پشت سرش راه افتادم..


لباسامونو جمع کردیمو با خداحافظی آرومی از خونه ی پدری آرتین بیرون اومدیم..
آرتین خیلی ناراحت بود ، اخمش خیال باز شدن نداشت.. تا حالا اینطوری ندیده بودمش !
ماشین در حال حرکت بودو من نمیدونستم کجا میریم... دستشو گرفتمو منتظر نگاهش کردم تا نگاهم کنه...
لبخند خسته ای زدواز گوشه ی چشم نگاهم کرد..
بهش لبخند اطمینان بخشی زدم ... دستمو فشردو بالا آورد و مقابل صورتش گرفت و بوسه ی سریعی روی دستم زد..
- من راضی نیستم به خاطر من..
- به خاطر تو نبود... اونا باید حد و حدودشونو بدونن و بفهمن که زندگی من جایی برای دخالت کسی رو نداره..
- اما مادرت..
- من پسرشم و خوب میشناسمش... یه برخورد محکم باهاشون لازم بود تا دیگه به پات نپیچن ! یه کم که بگذره بیخیالمون میشن و یادشون میره.. البته خودمم قصد قهر ندارم ، میامو با آرامش براشون توضیح میدم که منو میخوان توروهم باید بخوان و احترامتو نگه دارن.. همون طور که تو اونها احترام میذاری..
- نمیدونم ، خودت بهتر میدونی ، اما دوست ندارم منو باعث و بانی کدورت بین تو و خودشون بدونن !
- من این اجازه رو به کسی نمیدم که راجع بهت اینطوری فکر کنه ! ... حالا بیخیال.. نظر چیه یه کم بگردیم؟
لبخند زدمو شونه امو بالا انداختمو به گفتن خوبه اکتفا کردم..
شاید تا شب همه ی اصفهانو گشتیم ، سی و سه پل و خاجو که دیگه آبی توی رودخونه اشون نمونده و بسیار غمگین به نظر میومدن... مثل بچه ای که از مادر جدا شده... مثل من ! حالشونو خوب میفهمم ، جدایی پل از آب مثل جدایی فرزند از مادره...
اما هنوزم قشنگیش چشمگیره و آدمو به سمت خودش جلب میکنه ، منار جمبان و میدون امام هم رفتیم ، غروب دورشکه سوار شدیم و من با یادآوری زمان قدیم ، چقدر یاد بم کردم !
یاد قلعه ی بم... با اون دیوارهای بلند و پله های به ظاهر گلیش..
یادش بخیر.. چقدر گرماش روح نواز بود.. حیف که پودر شدو از بین رفت.. از خاطر رفت..
همه ی خاطره هایی که از بمو کودکیم داشتم به یک شب دود شدو رفت هوا !
گذشته ی اصلم با خاک

1400/04/29 18:28

دادوسرکشیدمولیوانو دستش دادم
-مرسی بی بی
-نوش جونت...بی فکری...بی فکر دیدی گفتم تو اب نرو سینه پهلومیکنی؟اخه کی توزمستون میره اب تنی که تورفتی؟چراانقد بی فکری؟چراانقد ی دنده ولجبازی مادر خدابیامرزت اینجوری نبود ب اون بابای کله شقت رفتی
-وای بی بی انقدگیرنده دوروزه داری موعظه میکنی بیخیال دیگه
گیرنده هم شدحرف؟من ب تونگفتم نروتواب؟نگفتم مریض میشی؟حالاخوبه تب کردی وافتادی توجا؟اصلا اون خیرندیده که اینطوری خودتوبراش ب اب زدی کوش؟کجاس بیاد دستپختشو ببینه؟
-بی بی جان کیان بیخیال شو ب اون بنده خداچه ربطی داره؟دلم گرفته بود هوس اب تنی کردم ب مردم چه؟
-باشه اصلا من لال میشم تابه شمابرنخوره خوب شد؟بخواب تامن برم برات سوپ بپزم بدم بخوری
-زحمت نکش
-زحمتی نیس استراحت کن تازود خوب شی
سرمو روبالش گذاشتم وبه سقف سفید اتاق خیره شدم این حقم بود این مریضی این دوری این دویدنو نرسیدن اینهمه ترس ودلهره همش حقم بود دارم تقاص پس میدم دارم تاوان عشقیو میدم که خدابهم دادو قدرشوندونستم تقاص خودخواهی و غرورمو میدم تاوان پس میدم بابت غمی که تودلم گذاشتم ب قول قدیمیا خودکرده راتدبیرنیست...خودم کردم عشق موهبت خداست هدیه خداست قسمت هرکسی نمیشه خداعشق این دختروتودلم انداخت امامن باغرور بی جام باعث اذیت نگارشدم خودم فراریش دادم اون ازمن ب ارتین پناه برد اره حقته کیان بکش
این تب ازدردجسم نیست تب عشقه بایدبگذره تاازتن بیرون بره شاید دوران نقاهتش طولانی بشه ولی خوبه خوبه که گرماودرد یادم بیاره چقدر بدی کردم چقدربدبودم
فقط برای خواسته جسمیم بهش نگاه میکردم چندبارسعی کردم ازارش بدم اخرش چیشد؟خودم ضرر کردم ازدستش دادم بایدجسممو تنبیه کنم اگه بخوام اسوده خاطرباشم باید ب جسم سرکشم سختی بدم درواقع باید ترکش بدم ترک از تنوع طلبی ازخوی حیوانی اززیاده خواهی***پنچ روزه که شمالم حالم بهترشده اما دل برگشتن ب تهرانو ندارم دل اینکه برمو نگام ب چشمش بیوفته روندارم دل اینکه ب رفیقم نگاه کنمو بانارفیقی نگام دنبال ناموسم باشه رو ندارم
بازنگ گوشیم ازخیال بیرون اومدم شماره ارتینه.
-جونم داداش؟
-بههه اقاکیان گلمون چ خبر؟ببینم هفت خط نکنه رفتی ماه عسلو رونمیکنی معلومه کجایی؟
-چی میگی تو؟ماه عسلمون کجابود؟توکجایی؟
-تهرانم بابا ماکه تازه عروس دومادیم سه سوته اومدیم اونوقت شماوازمابهترون قرارنیس بیاید سرزندگیتون؟همه کارهاروانداختی گردن منورفتی منوبگو بادل خوش رفتمو به امیدتوبودم
-شمالم ارتین یکم سرماخوردگی دارم ولی تافردامیام ببینم شرکت معاون داره چرا بیوفته

1400/04/29 18:28

باچمهای اشکی گفت

-اصلاکی گفته این دختره ی شوم پاشوتوخونه مابذاره اونموقع که داداشم زنده بود نمیومدونمیذاشت بیادحالااومده برامامظلوم نمایی کنه؟

-من اجازه نمیدم.....

-مابه اجازه شمااحتیاج نداریم اقالازم نیس خودتومردنمونه سال نشون بدی این دخترشومه ازوقتی پاتوخونه مون گذاشت خوشی هامونوگرفت اون ازدل مامانم هرلحظه ازدست کاراش خون میشد اون ازطلاق من اینم ازداداشم که جوون مرگ شدواول جوونی رفت گوشه قبرستون حالانوبت فامیلاوعزیزامون شده

نتونستم خودموکنترل کنم دستم بلندشدبره سمت صورت این خواهرچشم سفید که عذای برادرشم نگه نمیداره که اون خواهرش بادادش همه رومتوجه خودش کرد

-حالافهمیدم داداشم براچی یهوماشینش منحرف شده شمادوتا شمادوتاباهم سروسری داشتین ازهمون اول لابدداداشمم فهمیده ونتونسته خودشوکنترل کنه وبعدش ماشینش منحرف شده اونیکی راننده که شاهدبودمیگفت ی دفعه ماشین اومدلاین مخالف

-چی میگی تو؟عقل توسرت نیست ایناکه میخواستن برن ویلاواسه عروسیشون

-حتماتوراه ی چیزی همون صبح فهمیده داداشم صبوربود اروم بود حتماخیلی جلوخودشوگرفته تابه این خیانتکار هرجایی چیزی نگه مگه ادم چقدرطاقت داره

خیزبرداشتم سمتش که صداش پشتمولرزوندومانعم شد

-چیه مگه دروغ میگم؟خودم دیدم جلودربغلش کردی بیست چهارساعتم که توبیمارستان دورش میچرخیدی تواون یه هفته که ارتین توکمابودحواسم بهت بود همش تواتاق این دختره بودی امروزم که باچشای خودم دیدم کم مونده بود همو.........

باصدای جیغ نگارحرفش ناتموم موندهرچنددیگه حرفی نبودبزنه دختره عوضی

نگارجیغهای هیستیرک میکشیدومیگفت بسه همه دورمون جمع شده بودن فضاخفه بودواحساس کردم جونم داره بالامیاد بدون اینکه بفهمم دارم چیکارمیکنم جلونگارزانوزدم وسعی کردم ارومش کنم صداش کردم ولی فایده نداشت

اخرسربلندشدموویلچرشوبه سمت درچرخوندم

سرموچرخوندسمت جمعو حرفی که تودلم بود به همشون گفتم

-ی روزی میرسه که تاوان شکستن دل این دختروپس میدی اه مظلوم گیراستو زمین گیرتون میکنه

گفتموباپوزخندروگرفتم ازشون وازاون خونه نفرین شده زدم بیرون وبی توجه به حالت تدافعی نگاربلندش کردموگذاشتمش توماشین وگازوفشردمو به سمت تهران حرکت کردم


سرشوچسبوندبه شیشه ماشینواروم گریه کرد کمی که رفتیم گریه ارومش تبدیل به هق هقی رنج اورشد

خدالعنت کنه این افرادویعنی این افرادازاولشم همین رفتاروباهاش داشتن|؟پس چطورارتین تونست تحمل کنه اگه هرقدرم دوستش داشت بایدبرای حفظ احترام نگاراین وصلتوبهم میزد هیچ دختری بازندگی بامردی که

1400/04/29 18:28

یکسان شد... باز یاد گذشته افتادمو قطره اشکی مهمون چشمام شد..
با سر انگشت گرفتمشو به دست باد دادمش..
به صورت غمگین آرتین نگاه کردم... غرق فکر بود.. شاید دلش میخواست سفرمون بهتر از این بشه.. ولی به هرحال اون تلاش خودشو کرده بود و با دفاعش از من بیشترین خوشی رو تو دلم سرازیر کرده...
گاهی وقتا لازم نیست آدمها به هم هدیه بدن یا با سفرهای آنچنانی قصد شاد کردن کسیو داشته باشن.. گاهی با یه حرف.. با یه دفاع بجا.. با یه حمایت شیرگونه... همه ی اونچه که دوست داریو بهت میدن !
امروز آرتین با حمایتش خیلی چیزها به من داد.. اعتماد.. پناه... خانواده... محبت.. و حتی دوست داشتن !
امروز آرتین بهم فهموند که بجز عشق خیلی چیزای دیگه میتونه دوست داشتنو سبب بشه..
با گرمی دستاش دور شونه ام از فکر بیرون اومدم... لبخند از ته دل روی لبم نشست... سرم روی شونه اش نشست .. و صمیمانه گفتم..
- به خاطر همه چی ممنونم
لبخند عمیقی روی لبش نشست .. منو بیشتر به خودش فشرد و سرشو روی سرم گذاشت... با هم به غروب دل انگیز خورشید نگاه کردیم...
بعد از خوردن بریونی به سمت تهران راه افتادیم... سفرمون بد شروع شد ، ولی خوب تموم شد..
منکه کسیو ندارم.. همین یه نفر برای من باشه ، بسمه... یکی باشه که با تمام وجود دوستم داشته باشه برام بسه..
یکی باشه که غم رو دلم نشونه و تکیه گاهم باشه ، برام بسه !
نیمه شب با تنی خسته از ماشینش پیاده شدم.. همراهم پیاده شد و چمدونمو گرفت..
- تو کجا ؟!
- توقع نداری گه این موقع شب تنها ولت کنم ؟!
- نه خب... ولی...
- خمار خوابم.. نترس ، بریم بالا یه چایی بخوریم خستگیمون رفع بشه ، بعد در مرد رفتنو موندنم حرف میزنیم... باشه؟!
- باشه
با اخم به آرتین نگاه کردم ... با خیال راحت نشسته داره چایی میخوره.. خوردن که چه عرض کنم ، داره مزه مزه میکنه..
- آرتین چایی هم خوردی ، نمیخوای بری؟
- نه !
- چی؟
- چیه چرا آمپر میچسبونی ؟ دادت برا چیه؟
- آرتین خسته ام ، قرار بود چای بخوری بری.. پاشو دیگه !
با لبخند نگاهم کردو بلند شد..
- بفرما بلند شدم ، حالا کجا بریم بخوابیم؟
- تو میخوای امشب منو سکته بدی ؟ بخوابیم؟! بفرما برو مزاحم نشو لطفا ..
- خیلی نامردی نگار ، من این همه راه اومدم ، جون تو تنم نمونده ، اگه تو راه خونه تصادف کنم خونم میوفته گردن تو ها
- ا.. خدا نکنه ! تا اینجا اومدیم هیچی نشد ، یه قدم راه تصادف کجابود ! بیا برو خیر ببینی ..
- تا اینجا تو کنارم بودی ، تا خونه که پیشم نیستی.. خلاصه اگه میخوای من برمو سالمم برسم فقط یه راه داری!
- چی؟
- تو هم با من بیایی بریم !
با عصبانیت مشهودی بلند شدمو روبروش ایستادم ، بازوشو گرفتمو سعی کردم بکشمش سمت

1400/04/29 18:28

خانواده ش مخالف صددرصدن وعلت ترک دیوارم میندازن گردن عروس خوشبخت نمیشه

نگاهش کردموبانجوای ارومی صداش کردم

-نگار؟

جوابی نداداین باربلندترصداش کردم

-نگارخانوم باشماما

بانگاهی تلخ بهم خیره شد به مردمک پرازاشکش خیره شدم

-اگه حالت خوب نیس تاازشهرنرفتیم ببرمت دکتر؟

-خوبم

بازم نگاه گرفتوبه شیشه دوخت به شیشه کناری که نگاهش به من نیوفته پوفی کشیدموبه رانندگیم ادامه دادم امابیشتریه ربع نتونستم طاقت بیارم

-نگار

بازسکوت کلافه شدم دستموبه طرف شونه ش بردم وشونشوگرفتموبافشاری مجبورش کردم نگاهم کنه اماتابفهمم چیشد بادادش هنگ کردم

-بس کن لودگیوبه من دست نزن صددفعه گفتم من محرم نامحرمی حالیمه اگه بی ملاحظه گی تونبود الان اون تهمتاروبهم نمیزدن میذاشتی بیوفتم واون پامم بشکنه چه اهمیتی داشت؟ بغلم کردیوباعت شدی همه باانگشت نشونم بدن ارتینی که معلوم نیست قبل من باچندنفربوده شدقهرمان ومن شدم خیانتکار شدم یه زن هرجایی یکی که هنوزچهلم شوهرش تموم نشده رفته بغل رفیق شوهرش میدونی این حرفاچقدردردداره اینم درک نمیکنی؟

باخشم ماشینوکنارجاده کشوندم برگشتم طرفشو ی دستموپشت صندلیش گذاشتم اونیکی دستمم حلقه کردم دورفرمون

-من هرکاریوکه به نظرم بهترین باشه روانجام میدم واصلا حرف دیگران برام مهم نیست بقیه چی میگن واقعا اراجیف اون انسان نماهابرات مهمه؟

مثل من تیزنگاه کردوتیزجوابمو داد

-مهم نیست ولی این مهمه که هرفکری میخوان راجع م بکنن جزهرزگی وخیانت به جزاینکه بگن همه رفتاراش ادا بوده وازهمه کثیف تره بگن ماازاول گفتیم دختره تنهاخونه مجردی داره درستوسالم نیست بگن خودشوانداخت به ارتین حالانوبت کیانه من ازاین حرفاوحشت دارم من اینکه بهم انگ بزنن وحشت دارم بقیش مهم نیست اینکه دیگه نمیبینمشون اینکه اونهابی لیاقتو ادم نیستن اینکه کلا بی منطق وبدن ولی نه من برای شرافتم ارزش قائلم تاحالااجازه ندادم کسی چپ نگام کنه اما الان بعداینهمه سال تنهاوپاک موندن توکاری کردی که همه راجبعم بعدفکرکنن من توعذاب مرگ ارتین هستم دیگه نمیخوام توعذاب باتوبودن چه بی منظورچه بامنظورباشم نمیخوام

دستاموبه علامت تسلیم بالابردم حالش خیلی بده هرجمله ش باجیغ بلندتری ادامیشد شایدحق داره که تلخ باشه حق داره نگران حرف مردم باشه مردمی که فقط جلوی بینیشونو میبینن

-باشه نگارجان تواروم باش من قول میدم دیگه حواسمو جمع کنم اجازه نمیدم کسی ناراحتت کنه اجازه نمیدم کسی ازارت بده نمیذارم

دوباره دادزد دادی که باعث شد گوشاموبگیرم

-به من نگونگارجان من فقط خواهش

1400/04/29 18:28

گردن تو؟
-کارشرکتو خودصاحب کاربایدبالا سرش باشه نه اینکه امیدش ب کارمنداش باشه
-چندساله من باخیال راحت کاراموسپردم بهشومشکلی پیش نیومده توام نگران نباش وجوش بیخود نزن
-باشه باباچرامیزنی؟اصلانیابه درک
ازلودگیهاش خنده گرفت سرفه ای کردم که بازصداش توگوشی پیچید
-ارتین بمیره برات الان همه دماغودهنت رنگ چشمات شده حسابی ست کردی نه؟
-اه ارتین حالمو به هم زدی نکبت
-ارتین
تمام وجودم گوش شد تااون صدای ظریف دخترونه ای روکه ازاون طرف میومد بشنوم...
-جونم نگار؟
-بیادیگه
-چشم الان خدمت میرسم نیم دقیقه دیگه اومدم
-کیان جان من بایدبرم کاری بامن نداری؟
تمام حرصی روکه ازشنیدن حرفاشون تووجودم نشسته بود سرش خالی کردم...
-خیله خب بابا مردک زن ذلیل تاصدات زد هول شدی؟مردم انقد بی جربزه؟خوبه اونجاشرکته ماروباش دلمون ب کیاخوشه لژ خانوادگی راه انداختن
-داداش چیشد؟چراجوش میاری؟نگارداره ی قردادوتنظیم میکنه بایدبرم همه چیوتوضیح بده مشکلی پیش نیاد درضمن توام بایدفرداعصر برای کارای نهایی حضورداشته باشی
-میام خدافظ
بدون اینکه منتظرجوابش باشم قطع کردم وحرصمو سرگوشیم خالی کردموباتموم وجود پرتش کردم تواینه هم گوشی خردشد هم اینه که ب تصویرم دهن کجی میکرد
دراتاق پرصدا واشدوقامت بی بی بین درنمایان
-کیان مادرچیشده؟صدای چی بود؟
-هیچی بی بی
اومد داخل اتاقو نچ نچ کنان ب اینه ی پخش زمین شده کف اینه نگاه کرد
-براهیچی پدراینه رودراوردی؟
-کارای شرکت پیچیده ب هم زنگ زدن گفتن بایدبرم اعصابم ب هم ریخت خردش کردم
-کارواینه فدای سرت ولی اگه فکرکردی بااین حالت میذارم بری کورخوندی
-بیخیال بی بی کاردارم بایدبرم فردا ی قرارمهم دارم
-نمیشه بااین حالت تنهات بذارم اصلا منم باهات میام
-چی؟توکجامیای بی بی؟من تهران هزارتاگرفتاری دارم نمیتونم نگران شمام باشم
-تونگران خودت باش من بادمجون بمم افت نمیزنم برم وسایلمو جمع کنم تاوقتیم که خوب نشی وبال گردنتم اون بابای خوش غیرتت که ب فکرنیست منم نیام بااین حال وروز ازدست میری بپوش تامنم حاضرشم
نمیشه قانعش کرد حرف حرف خودشه اصلا بیادبهتر ازفکروخیال نگاربیرون میامو نمیشینم تنهایی حرص بخورم
نگار:
باشنیدن صدای اسانسور توطبقه وصدای قدم هایی که توسکوت سالن میپیچید به سمت دررفتمو ازچشمی نگاه کردم کیانه اگه بگم ذوق نکردم دروغ گفتم خوشحال شدم اونم خوشحالی ازته دل
برگشتموپشتمو ب درچسبوندمو نفس عمیقی کشیدم دلم براش تنگ شده بود درسته که این حس واین دلتنگی گناهه ولی حس من امیخته باهوس نیس فقط ی حس دوست داشتنه که برام شیرینه
دلم

1400/04/29 18:28

کردم بیاریم سرخاکش میخواستم باهاش خدافظی کنم برای اخرین بارباهاش حرف بزنم رودررونمیخواستم تواغوش نامحرم باشم

-باشه باشه عزی باشه اصلامیگم نگارخانوم خوبه؟دیگه تکرارنمیشه خب؟

باحرص لبشوروهم فشاردادوروازم گرفت منم لبموفشردموفکم منقبض شد

اه دختره زبون نفهم هروقت بهش خوبی میکنم یه جوری پاچه مو میگیره

حیف که دلم نمیادهمینجاولش کنموبرم اگه کیان چندسال پیش بودم اینکارومیکردم ولی الان الان که نگارهمه ی وجود وجونم شده

بدترازاینم کنه پاسخم سکوته

گوشیموبرداشتم وشمارشوگرفتم صدای شادوسرحالش توگوشی پیچید

-جانم؟

-سلام عزیزدل من

-سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت

-اینهمه به چشمای من نگاه کردی هنوزنمیدونی مشکی نیستنوسبزن؟

-اخ قربون اون چشمای گربه ایت جون دل؟خوبی خوشی؟چه خبر؟حال منوپرسیدی

-خدانکنه فدات شم یه زحمت داشتم برات

-توجون بخواه کیه که بگه باشه؟

-داشتیم؟

-بله که داشتیم

ازجوابش خنده رولبم نشست وکلاجو غموماتم پرید ازدلم

-زحمتت نیس اب دستته بذارزمین ی اژانس بگیربیاخونه من کرایه ماشینم خودم حساب میکنم میخوام تایه ساعت دیگه راه بیوفتی

-اتفاقی افتاده؟نگرانم کردی

نه چیزی نیست فقط به کمکت احتیاج دارم درواقع کلابه وجودت احتیاج دارم زودخودتوبرسون

-همین الان اماده میشم زودمیام

-منتظرتم فعلا

-خدانگهدارت

گوشیوقطع کردم که زمزمه پرحرص نگاروشنیدم زمزمه ای که یه بوهایی میداد

-بازشروع شد صبرش نیس برسه تهران بعد

ازحسادتش لبخنداومدبه لبم وبه رانندگیم ادامه دادم

ماشینوتوپارکینگ پارک کردم بازهم ابروهاش به هم گره خورد

دروبازکردموبهش گفتم

خودم بیارمت یابگم مشتی بیاد؟

باچشمهای گشادشده نگاهم کردچقدراین نگاه تعجب اورخواستنی بود

-خودم میتونم

-این بارم منوتحمل کن ببرمت بالادیگه ازدستم خلاص میشی

طبق معمول گوشه لبشوگزید

مجال فکرکردن بهش ندادموسریع پیاده شدم ویلچروازعقب ماشین بیرون اوردم دروبازکردمو دستمو زیربغلش گرفتموبلندش کردم خیلی جلوخودموگرفته بودم که کمی فقط کمی به خودم نزدیکش کنما فشارش ندم

حس بیدارشده تموم حواسموسرکوب کردموگذاشتمش روویلچر

چقدرسخته اینجوروقتا مردباشی...پیش عشقت باشی...نزدیک ترازهمیشه وتلاش کنی مردباشی وپارواخلاقت نذاری مردونگی کنی ونامردی نکنی حتی برای چندلحظه حتی برای یه ثانیه باید رودلت پابذاریو بگی خفه شو انقدرتاپ تاپ نکن اروم بگیر مونده نزین نزن ولی بذارمن امانت دارخوبی باشم بذارخوب بمونموخراب ترازاین نشم پیش چشمش

انقدرمنووسوسه نکن برای بوئیدنش برای

1400/04/29 18:28

در..
- وای .. ماشاا.. انقدر هرکولی تکونت نمیشه داد.. بیا برو دیگه..
با لبخند نگاهم کردو ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت..
- آرتین !
- جونم عشقم؟ بمونم دیگه.. تو که اصفهان پیشم خوابیدی.. مگه مشکلی پیش اومد که حالا میترسی؟
- آخه..
دستشو دور شونه ام حلقه کردو گونه اشو رو گونه ام گذاشت و زمزمه کرد..
- آخه بی آخه .. من امشب اینجا میمونم !
با جدیدت نگاهش کردم..
- از اولم قصد رفتن نداشتی نه؟
- نه..
- دست از پا خطا کنی ، دست و پاتو قطع میکنم !
- چشم خانوم گانگستر !
با سرخوشی منو به طرف اتاقم کشید..
دستاشو از دوطرف باز کرد..
- آخیش ! خستگیم در رفت !
با تعجب نگاهش کردم.. خندید و لپمو کشید..
- اینجوری نگام نکن شکل موش میشی و منم بد قول میشم
- بد قول؟
- یعنی نمیتونم به قولی که دادم عمل کنمو دست از پا خطا نکنم !
گر گرفتم.. سرخ شدم از خجالت و نگاه ازش گرفتم..
- نمیخوام فکر کنی تنهامو بی حامی ، بنابر این میتونی ازم استفاده کنی و ..
چونه امو تو دستش گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم..
- هیشششش.. این حرفو نزن ! تو زنمی.. خانوممی ، مگه نامردو حیوونم که انطوری باشم؟ من دوست دارم ، موندنمم به خاطر اونی که مغز کوچولوت بهش فکر میکنه نیست.. وقتی پیشتم آرامش میگیرم.. آروم میشمو روزم با خوشی شروع میشه.. برای اینه که میخوام کنارت باشم.. تا حس کنم با منی... مال منی !
حرفاش آرومم کرد ، پلکمو به علامت تایید بستم.. پیشونیم مرطوب شد.. چشم باز کردمو به لبخند مهربونش لبخند زدم..
دکمه های لباسشو باز کردو پیراهنشو در آورد..
- آرتین برو اون اتاق لباستو عوض کن ، تا منم لباسمو عوض کنم..
- لباس نمیخوام بپوشم ، توهم همینجا لباستو عوض کن.. هیچی نباشی زنمی.. اگه قرار باشه جلو من لباستم عوض نکنی و ازم بترسی که خیلی ستمه !
- نمیترسم ، خجالت میکشم !
لباسمو از کمد برداشتمو از اتاق بیرون رفتم.. وقتی لباسامو عوض کردم و به اتاقم برگشتم دیدم رو تختم خوابیده.. میخواستم صداش بزنمو بیدارش کنم تا روی زمین بخوابه ، ولی دلم نیومد.. یه تشک برداشتم پهن کردم رو زمینو روش خوابیدم..
نیمه های شب بود که دستی دور کمرم پیچیده شد.. با ترس پتو رو کنار زدمو به پشتم برگشتم..
چشماش بسته بود و لبخند رو لبش بود..
- قرار بود کنار تو بخوابم ، نه روی تخت

کمی تکون خوردم تا از حصارش رها بشم...

-آرتین بور عقب، اینطوری خوابم نمیبره..

میخوابی یا با روش خودم خوابت کنم؟

با ترس به چهره ی خندونش نگاه کردم.. آب دهنمو قورت دادم...

-میخوابم !

پشتمو کردم بهشو چشمامو بستم، صدای خنده ی ریزشو از کنار گوشم شنیدم..

دستاش به دور کمرم محکم شد و شقیقه امو بوسید..

-شب بخیر ترسوی

1400/04/29 18:28

بازنقشه کشیده رسوام کنه دلم میخاد دروبازکنم وببینمش اما عقلم امان ازعقلم که هرچی میکشم ازدست اونه ناگهان فکری ب مغزم رسید کرایه خونه
دویدم ب سمت اتاق وکرایه این ماهوبرداشتم مانتوپوشیدم وشالمو سرکردم خدایا فقط میخاستم ببینمش همین
بدون معطلی دروبازکردم پشتت ب من بود وداشت باکسی حرف میزد بایه زن
زنی که پشتش ب من بود ونمیتونستم ببینمش ولی ازپشت یکمی قدکوتاه وتپل بود
هیچوقت نمیخاد دست ازاین کاراش برداره اصلاخوب کردم زن ارتین شدم
دروبازکردوبفرمایید کش داری ب زن همراهش گفت زن داخل رفت ونگاه منم ب سمت داخل کشید
خواستم عقب گردکنم بی صدا برگردم توخونه که دریه لحظه کیان برگشتو نگاهمون باهم تلاقی کرد عمیق ب چشمام خیره شد وبالبخندزیبایی سلام کرد اخم کردمو خیلی خشک ورسمی جوابشو دادم کیانم مثل من اخم کردو به زمین خیره شد
-حال شما؟سفرخوش گذشت؟
-بله ازبس که ارتین خوش مسافرته
ازقصداسم ارتینواوردم دلم میخاست پزشوهرموبهش بدم سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام همون موقع صدای زن ازخونش اومد صداش برای ی دختر کلفت بود:
-کیان جان؟
-جانم اومدم
نگاه ازخونه گرفتو دوباره بهم خیره شد:درخدمت باشیم
-مرسی فعلاکه درخدمت دوستان هستید بفرمایید مزاحمتون نشم
بازلبخندرولباش نشست بازچشماش رنگ شیطنت ب خودش گرفت:
- اونکه بعله ولی خدمت ب شمام ازواجباته
-ممنون بفرمایید مزاحمتون نمیشم
-یعنی میخاستی مزاحمم بشی؟باریک الله پیشرفت کردی همیشه ازده فرسخی خونمونم ردنمیشدی
انگار یادش رفته که من شوهرکردمو نباید ازاین شوخیا بام بکنه
-خیر اومدم کرایه این ماهو بدم این دوروز نبودید وگرنه ازاول برج کرایه روگذاشتم تقدیم کنم
-قابل شمارونداره؟چ عجله ای بود؟باشه پیشت
-مرسی بفرمایید
پولوجلوش گرفتم وبهش خیره شدم برای چندثانیه نگاهمون درهم گره خورد ی دفعه اخم روصورتش نشستونگاه ازم گرفت منم تازه فهمیدم چه گندی زدم زل زدم ب پسرمردم
-باشه پیشت باارتین حساب میکنم
-ببخشید ولی حساب من باارتین جداست خوشم نمیاد سربارکسی باشم ووبال گردن کسی
-چ فرقی داره جیبتون که یکیه
-اون خونه زندگی خودشوداره منم خونه خودم خوشم نمیاد حسابامون قاطی شه بفرمایید
-کیان؟
هردومون ب پشت سرکیان نگاه کردیم ی پیرزن تپلووبامزه پشتش وایستاده بود وباوجد بهم خیره شده بود
یعنی این بوده باهاش؟حتمامادربزرگشه اخی چ بامزه س منوبگو که چ فکرایی کردم
-سلام
بالبخند سرتاپامو نگاه کردوجواب داد:
-سلام ب روی ماهت ب چشمون سیاهت به به ماشالله چشمم کف پات مادر توچقدر خوشگلی بااین چشم وابرو جوونای مردمو که تب دار میکنی

1400/04/29 18:28

لمس کردنش...نزن قلب نزنوبرای همیشه توسینه خفه شو

جلوی درواحدش وایستادم کلیدوبه دستم داد دروبازکردموبه داخل هولش دادم دوقدم نرفته نگاه هراسونش توچشمم نشست

بانگاهش میگف بازم میخوای بیای؟برو

دستمورودسته ویلچرفشردم خشمم خالی نمیشد

اخه چراانقدازمن وحشت داری بی انصاف

-بذار یه ابی بهت بدم جون بگیری تااینجام که هیچی ازخوراکیهارونخوردی تنهاییم که نمیتونی پیشت میمونم تاوقتش وقتش که رسید خودم زحمتوکم میکنم

-ولی

-نترس نمیخورمت

-منظورم این نبود

به سرافتاده ونگاه گریزونش نگاه کردم دلم مچاله شد غرورکیلویی چند؟

این همه غرورداشتم چیشد؟جزاینکه عشقم ازدستم رفت

پیشش میمونم این طفل معصوم به پرستاری احتیاج داره خودمم منم احتیاج دارم تاپرستارش باشم ازش پرستاری کنم تاخیالم راحت شه تاقلبم اروم بگیره مونده برای دوساعت

میمونموپرستارش میشم تانه که اون بیمار بلکه خودم اروم بگیرم

نگار

ویلچرموکناردرورودی گذاشتو به اشپزخونه رفت صدای بازوبسته شدن درکابینت میومد نمیدونم میخوادچیکارکنه حس وحال پرسیدنشم ندارم طولی نکشیدکه بادستمالی که تودستش بود اومدبیرون وباتعجب نگاهش کردم لبخندخسته ای زدوکنارم روی زمین نشست باتعجب بیشتری بهش خیره شدم بدون توجه به من دستمالشوروی چرخ ویلچرکشید

-میدونم تمیزی وحساس البته همه همینطورین منم ازکثیفی بدم میاد اینم که حسابی خاکی شده پاکش میکنم تابادل درست توخونه ت بچرخی

خدایا این کیانه؟کیانه که اینطورمهربون مثل یه پدر داره چرخ ویلچرموتمیزمیکنه وحواسش به همه چی هست؟

اشک تونگاهم حلقه زد برای چندلحظه دنیاتوقف کردومن فقط کیانودیدم

بهش خیره شده بودم سنگینی نگاهموحس کردوبرگشت طرفم نگاهش بانگاهم گره خورد اخم کردو درحالی که بلندمیشد زیرلب گفت

-لامصب

نمیدونم این حرفش برای چی بود این اخمش برای چی بود درکش نمیکردم شایدخیلی وقته کیان سابقو نمیبینمودرکش نمیکنم

دسته ویلچروگرفتوبه سمت راحتی بردم کنارش ایستاد اومدجلوم زانوزدونگاهم کرد

بالحن مهربونوصدای ارومی گفت

-میخوای بلندت کنم بذارمت روراحتی یاصبرمیکنی؟

صبرکنم؟منظورش چیه؟هرچندروویلچرباشم راحت ترم نمیتونم بگم که ی سره منواین طرف اون طرف کنه بایه دستم یکم میتونم ویلچروحرکت بدم بعداونم خدابزرگه تازه اون نامحرمه نمیتونم اجازه بدم راه ب راه بغلم کنه

بااینکه متوجه سوالش نشدم گفتم

-صبرمیکنم

شایدیک ساعت گذشت تنهاکاری که تونستم انجام بدم این بودکه خیره خیره کیانونگاه کنم

رفتارش باورنکردنیه رفته وچای دم کرده زنگ زدوغذابرای

1400/04/29 18:28

مادر
باتعجب نگاهش میکردم:
ب...بله؟
کیان:
وای بی بی رسوام نکنه این ازکجافهمید من دلو دین ب کی باختم
دستشوگرفتم وبه سمت واحدکشیدم:
-بیابریم بی بی خسته ای پاهات دردمیگیره
نگاه معناداری بهم کردکه یعنی خودتی بعدم نگاهش روصورت نگارنشست
-من پام دردنمیکنه ازصدتاجوونم جوون ترم توغصه پاهای خودتوبخورکه شصتت نره توچشمت میخام بادخترگلمون اشناشم
-بی بی جان وقت زیاده حالا
-چقدرحرف میزنی کیان برو تو خونه بزار کارمو بکنم خب مادر اسمت چیه؟
-اسمم نگار
نگار بیچاره کاملا مشخصه هول شده بایدم تعجب کنه.این موقع شب یه پیرزن اومده داره ازش اصول دین میپرسه البته امیدوارم کار به اونجاها نکشه
-به به اسمتم مث خودت قشنگه خاطرخواهات حق دارن برات غش و ضعف کنن همینجا زندگی میکنی؟
-بله همین واحد روبرویی
-خب پس خونت روبروی خونه کیانه.خوبه...خیلی خوبه حتما حسابی همدیگرو میشناسید
-بله خب ما همکار هستیم
-همکار؟یعنی تو شرکت باهمین/
-بله
نگفته بودی کیان جان
-چیو نگفته بودم بی بی؟
-اینکه همکاربه این خانومی داری.خونوادت کجان دخترم؟اینجا زندگی میکنن؟
-خونوادم...عمرشونو دادن به شما.تو دنیا فقط یه نامزد دارم که اونم تو شرکت باما کار میکنه و خونش یکم با اینجا فاصله داره
باز این دخترک تیز فهمید جریان چیه و امواج دافعشو پخش کرد.میدونه کی چی بگه بی بی بیچاره رو بگو هنگ کرد.سرشو تکون داد ویه نگاه کلی به قدوبالای نگار انداخت و یه نگاه منظور دار به من کرد
-خب پس نامزد داری که این طور
اما که این طورشو کاملا خطاب به من گفت...سرشو تکون داد ونزدیک نگار شد صورتشو بوسید با یه لبخند ازش فاصله گرفت
-خیلی خوشحال شدم دیدمت دخترم حالا فردا باهم بیشتر اشنا میشیم منم دیگه برم کیان بچم چند روزه مریض و ناخوشه خوب نیست زیاد رو پا وایسه
با این حرف نگار سریع سرشو بلند کردو نگاهم کرد
-شما مریض شدین؟کی؟چتون شده؟
از نگرانیش حس خوبی تو وجودم نشست ارامشی که سالها ازم دور بود تو وجودم حس کردم نگرانی شیرین دختری که عاشقشی چی میتونه از این بهتر باشه؟
لبخند زدمو دستمو به سرم کشیدم
-چیزی نیست بی بی زیادی دلواپسه یه سرما خوردگیه سادس
با سقلمه ی بی بی به پهلوم نگاه از نگار گرفتم
-بیا بریم کیان دیروقته هم تو باید بخوابی که فردا جون کار داشته باشی هم دخترمون که فردا جلوی نامزدش چشاش سرخ وپف کرده نباشه
منظور بی بی رو گرفتم میخواست بهم بفهمونه این مال صاحب داره و چشم بهش نداشته باشم اما مگه میشه مگه میتونم اینهمه تو اب رفتم تا خودمو از عشقش بشورم ولی نشد... شسته نشد وبیشتر تو تارو پودم نشست
تادروبستم بی بی

1400/04/29 18:28

کوچولو !

دستمو روی دستش گذاشتمو شب بخیر گفتم.... چشمامو بستمو به خواب رفتم... به خوابی که با همه ی ترس و اضطرابش شیرین بود.. آرامش داشت.. آرایشی که رنگ تنهایی نداشت.. سکوت و هم آور شب های تنهاییمو نداشت... آرامش که به رنگ دستایی بود که دورم حلقه شده..دستایی که با جلقه شدنشون یه حرف میزنن "مالکم هستن"

صبح با آرامشی که سالها ازم دور بود بیدار شدم.. همون حالتی که دیشب خوابیده بودمو داشتم..

برگشتمو به چهره ی غرق در خواب آرتین نگاه کردم..

شبیه پسر بچه ها شده.. موهاش ریخته رو پیشونیشو مژه های بلندش خودنمایی میکنن... بی اراده دستم به سمت مژه اش رفت.. انگشتم به لبه ی برگشته و تابدارشون خورد..

-نکن بچه !

با ترس دستمو عقب کشیدم.. لبخند مهمون صورتش شده..

-بیداری؟

-نه، وابم و از عالم بالا دارم نظاره ات میکنم !

-لوس ! بیداری بلند شو بریم صبحانه بخوریم..

با همون چشمای بسته لبخندی به عرض گونه اش زد..

-خب بعدش چی کنیم؟

-بعدش؟

سرمو جلو بردمو کنار گوشش طوری که نفسم گوششو قلقلک بده ادامه دادم..

-بعدش شما تشریف میبری خونه اتون.. اینجا هتل نیست تا لنگ ظهر بخوابی !

با اخم چشماشو باز کرد و نشست.. با طلبکاری نگاهم کرد..

-داشتیم؟

-نداشتیم؟!

-خیلی بی احساسی ! کدوم دختری اولین صبحی که نامزدش پیشش خوابیده بیدارش میکنه میگه زود برو خونه اتون؟!

-همین که اجازه دادم شب اینجا بمونی کلی بهت لطف کردم.. پاشو کنگرو لنگرو رها کن که کلی کار دارم!

بلند شدمو اونم به طبیعت از من بلند شد..

-حالا چکار داری؟

-لباسامو بشورمو یه کم خونه رو مرتب کنم... حمام برم... اووممم... غذا درست کنم برای فردامون که میریم شرکت... یه کمم استراحت کنم تا خستگیم رفع بشه !

اومد یه میلیمتری صورتم ایستاد و چونه امو تو دستش گرفت..

-حالا نمیشه همه ی این کارارو با هم بکنیم؟ تازه حمامم میتونیم بریم.. قول میدم خوب کیسه بکشمو مشتومالت بدم!

-بیمزه.. مگه دلاکی؟

خیره شد تو چشمامو زمزمه کرد..

-دلاک نیستم.. ولی عاشقم.. عاشق یه دختر موش موشی که ته دلم میخواد دنیارو به پاش بریزمو لحظه ای ازش جدا نشم !

با این حرفش مملو از احساس شدم... پر از خوشی... یه حس خوب.. حسی که هم روحت باهاش موافقه.. هم دلت.. هم مغزت.. حسی که ممکنه سالها بیمه ات کنه..

لبخند مهربونی رو لبام نشستو دستاش رو شونه هام قفل شد.. چشماش بسته شد و فاصله ی بینمونو از بین برد..

با خجالت و گونه های ملتهب سرمو عقب کشیدمو از اتاق بیرون رفتم.. سعی کردم به چیزی فکر نکنم... خودمو با کارهای آشپزخونه سرگرم کردم و صبحانه رو آماده کردم..


کیان:
شربت عسلی روکه بی بی

1400/04/29 18:28