آرتین خوب بلده چی بگه تا خودشو تو دلت جا کنه..
به سرویس بهداشتی اتاقم رفتمو دست و صورتم رو شستم.. لباسامو عوض کردمو یه شومیز بلند و شال سر کردمو با آرتین همراه شدم..
مامانش رو کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند.. با دیدنمو از بالای عینک نگاهمون کرد و گفت
-ساعت خواب !
آروم سلام کردمو قبل از اینکه حرفی بزنم آرتین خودش جوابشو داد..
-خیلی خسته بودم.. نفهمیدم تا کی خوابم برد.. بنده خدا نگارم به خاطر من گشنه نشست تا بیدار بشمو با هم بریم صبحونه بخوریم !
-تو که سحرخیز بودی.. متاهلی عاداتتو عوض کرده یا دیشب خیلی دیر خوابیدین؟!
رسما داره به رومون میاره... سرخ شدم..
-چه حرفا میزنین مامان! ما که دیشب زودتر از شما رفتیم خوابیدیم.. بیا نگار..
دستمو گرفتو با خودش به آشپزخونه برد.. آتنا مشغول پختن غذا بود.. با دیدنمون لبخند زد و به طرف یخچال رفت
-سلام، بشینین براتون صبحونه بیارم..
آرتین صندلی رو از پشت میز عقب کشید و تعارف کرد بشینم... نشستمو تشکر کردم.. دو تا چای تو فنجون ریخت و کنارم نشست..
آتنا هم نون و کره و عسلو روی میز گذاشت..
-دستت درد نکنه آتنا جون..
-خواهش میکنم، داداش شما چرا ریختی، خودم براتون میریختم خب..
-یه چایی ریختن که کاری نداره خواهری.. دستت درد نکنه..
-آخه ما اصلا دلمون نمیاد تو کار کنی.. همیشه تهران تنهایی، حالا به زور میای خونه کار کنی.. گذشته از اون، میدونی مامان دوست نداره مرد کار خونه بکنه !
با این جمله اش نگاه منظور داری به من کرد.. معنی جملشو فهمیدم.. به در میگه دیوار بشنوه.. فعلا حوصله ی جواب دادن ندارم.. مشغول شیرین کردن چاییم شدم..
بعد از صبحانه آرتین به شرکت پدرش رفت.. قرار شد برای ناهار که حدود دو ساعت دیگه میشد برگرده..
با رفتنش استرسم بیشتر شد.. تنها بودن با این خانواده واقعا منو میترسوند.. باز خوبه از آرتین حساب میبرن..
مادرش اومد روبروم نشستو ابروهاشو تو هم گره کرد.. سرفه ای کرد تا صحبتشو شروع کنه..
-ببین نگار، ما به آداب و رسوم خیلی معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!
-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم
گره ی بین ابروش عمیق تر شد..
-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم..
1400/04/29 18:37