The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

میتونم حرف چشمهاشو بفهمم ... چرا حرفشو

از نگاهش میخونم و حس میکنم همدردیم !

سلام ریزی گفتمو وارد اتاق شدم ..

صدای قدمهاشو بیرون اتاق شنیدم ...

پشت میزم نشستمو مشغول کارم شدم ...

تا پایان ساعت کاری آرتین شوخی کرد و از خاطراتش گفت ...

لبم لبخند میزنه اما دلم غمگینه .... غمگین از اینکه چرا قسمت پسر

پاکی مثل آرتین منی شدم که دوست داشتن برام اولین بار نیست !

شب با بچه های شرکت به رستوران رفتیم .... همه بودن بجز کیان !

کارو بهانه کرد و از اومدن شونه خالی کرد ... برای منم نیومدنو ندیدنش

بهتره !

شاید از دل برود هرآنکه از دیده رود!

شایدم بهتر باشه محل زندگیمم عوض کنم ... نمیدونم موندنم تو اون

ساختمون و درست روبروی واحد عشق اولم درسته یا نه !

شاید خونه ی دیگه ای بگیرم ...شایدم زمان و همینطور آرتین همه چیز

و تغییر بدن ....

شاید روزی برسه که دیگه کیانی دیده نشه و نگاهم پر بشه از آرتین

...

امیدوارم اونروز به زودی برسه ...

هفته ها بدون توقف و استراحت در حال گذر هستن ... هرروز با آرتین

سرکار میرمو باهم برمیگردیم ...

برخوردم با کیان کمتر شده و دلمم با این قضیه کنار اومده ... انگار

راست راستی آرتین داره خودشو تو دلم جا میکنه ... با خوبی هاش هر

لحظه لبخندو مهمون لبام میکنه ... درک میکنه رعایت حد فاصله امونو

و اصراری به اومدن به خونه ام نداره ...

منم هنوز فرصت نکردم دعوتش کنم ... فعلا داریم بهم عادت میکنیمو

باهم کنار میایم ...

آخر هفته به اصفهان دعوت شدم .... مادرش پاگشام کرده ....

نگرانم .... هم از روبرو شدن با خانوادش ... هم از موندن و تنها شدن با

شوهرم ...

شاید مراعات این مدتش نشون داده که ظرفیت داره و بهم احترام

میذاره ... اما مرد بودن و عاشق بودنشو نمیتونم فاکتور بگیرم !

اینه که بودنم کنارشو ترسناک میکنه ....


صبح زد راه افتادیم و ساعت دوزده اصفهان بودیم..به محض این که وارد اصفهان شدیم، اضطراب همه وجودمو پر کرد..دستام شدن تیکه یخ..-آرتین..-جونم گلم؟-من میترسم !-از چی؟!-از برخورد خانوادت.. فامیلت.. از اینکه حرفی بشنوم که آزارم بده..-هیچکس حق نداره ناراحتت کنه، این مدتم من کنارتم هر *** حرفی زد خودم جوابشو میدم..-حتی مادرت؟-حتی مادرم ! من خوب میشناسمت.. میدونم اهل دروغ و فریب نیستی... از طرفی اونقدر علشقتم که دلم نمیخواد غم یه لحظه هم مهمون چشمات بشه.. خیالت تخت.. من پشتتم.. همیشه.. نمیذارم کم تر از گل بهت بگن !دستای سردم رو توی مشتش گرفت و فشار خفیفی بهش وارد کرد.. سنگینی نگاهش رو حس کردم نگاه از دستم گرفتمو بهش خیره شدم.. لبخند اطمینان بخشی زد و دلمو گرم کرد..-الان

1400/04/29 18:36

کنوخجالتم نکش

لبخندزدموچشمموروی هم گذاشتم بلندشدوباصدتامکافات دیگه کمکم کرد بلندبشم وقتی روی تخت خوابوندم اخیش بلندی گفت وکه دلم ریش شدو برخودم لعنت فرستادم

-میگم مادر خوبه ازفردااین کاراتوبگم کیان انجام بده من جونم قدنمیده

ازحرفش چشمام گردشد و

-چی بی بی؟نه این کارونکنینا خودم میتونم بلندبشم به کیان نگین

باخنده جوابموداد

-خجالت نکش مادرشوخی کردم هول نشو اخه نیس کیان ازخانومابدش نمیادگفتم منم نفسی تازه کنم هم توکارت راحت بشه هم اون ی خدمتی کرده باشه

ازلحن شوخش خنده م گرفت چقدراین پیرزن بامزه س به خصوص وقتی که لپای گردترمیشنوشونه هاش ازخنده بالاوپایین میرن

دستی ب سرم کشیدوباگفتن شب بخیرازاتاق بیرون رفت

سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیبردمثل تموم این مدت شب شدومن شروع کردم به فکرکردن

به ارتین به اون دختری که درست نزدیک عروسیمون زنگ زدوخوشیامونو ازبین برد کی بود؟ازطرف کی زنگ زده بود؟

یعنی ارتین تمام مدتی که نامزدبودیموخیانت کرده؟وباکسای دیگه م رابطه داشته؟

نه فکرنمیکنم ارتین سراون دختردادزدکه چرازنگ زده بهش گفته خیلی وقته رابطشون تموم شده ونبایدمزاحمش بشه شایدجلوی من اینجوری گفته شایدم دختره ازطرف مادرارتین بوده

بعیدنیست امااونم که نمیادپسرخودشوخراب کنه وای نمیدونم اینکه ارتینم مثل پسرای دیگه اهل گوش سپردن به حرف دل ونفسش بوده اینکه بازنای دیگه رابطه داشته حالابه وسیله سرپوشی ب نام صیغه اینکه خوشیاشوکرده ودست اخراومده منه افتاب مهتاب ندیده روگرفته دیونه م میکنه

ازهمه مردابیزارشدم حتی ازکیانی که اینهمه دوسش داشتم همشون فقط به چیزی فک میکنن

روح ودوستداشتنشون خلاصه میکنن به خوشگذرونی بازنهای رنگ ورنگ

هرغلطی که بخوان میکنن اخرسرم میرن سراغ دخترهایی مثل من یه دختری که باهیچ مردی نبوده باشه اخرسرم زبونشون درازباشه وبرات گیرسه پیچم میشن

همین کیان چقدراذیتم کرد بابت صمیمی شدن باارتین ازیه لبخند من ایراد میگرفت تاسوارشدن ماشین ارتین حالامهربون شده فکرکرده راه بازشده ومیتونه به یه نوایی برسه

عمرا

هرچند گاهی انقدرخوب میشه که یادم میره اونوارتینوهمه ی مردامثل همنومازنهاروفقط برای یه چیزشون میخوان اونم خوشیهای لحظه ایشون

لعنت به این خوشی که یه عمر برامون جنگ اعصاب درست میکنه ووسواسو به جونمون میندازه

ازطرفی ازدست ارتین دلگیرم ازطرفی نمیخوام بهش فکرکنم هرچی باشه مرده ودستش ازاین زندگی کوتاست خوب نیست پشت سرمرده حرف یا فکربدکرد

ازطرفی هم ناراحتم وداعمون خوب وخوش نبود پرازدردبود

1400/04/29 18:36

هولین؟صبرکنیدعروسی بهم میرسید ی بارمیگه اتیه تازه جداشده خوب نیس این بساطوراه بندازید

همه روارتین موبه موبرام تعریف کرد وگاهی اخم کردموگاهی ذوق

دربرابرحرفای مادرش حرفش یه کلام بوده ومرغش یک پا

گفته اگه تیه ازخوشبختی برادرش ناراحت میشه پس همون بهتره که ناراحت بشه دورمونو خط قرمزبکشه

مادرشم هول شده که نه دخترم اینونگفته ولی ماخودمون بایدسرمون بشه که الان وقت اینکارانیست کلی گرفتاری داریمو ازاین حرفا که دراحر ارتین اب پاکیوتودستشون ریخته

اگه عروسیه یدونه پسرتون مهمه همراهم باشید چون تااخرخرداد جشن میگیرموزنمومیبرم خونه خودم مجلسم تهران میگیرم که شمام توزحمت نیوفتید حالاخوددانید دوست داشتیداقوامتونم دعوت کنیدوبیاید دوستم نداشتید نیاید

بااین حرفش مادرش گلوله اتیش شده بود وباتوپی پربه منه همه جابی خبر زنگ زدومنم باکمال احترام گفتم که حرف ارتین حرف منم هست

ودوباره به ارتین توپیده بودکه بزررگترمیخوایدچیکار؟

خودتون دوتایی بریدیدودوختین

وارتینم که باشوخی گفته بود پس شمام بیایدتنمون کنید

درجواب پسرش کم اورده بود وقرارشد خودمون همه کاربکنیم واونازحمت دعوت کردن مهموناروبکشن

بهتر کارمنو راحت ترکردن عصه داشتم بخوادبیاد تهران توخریدامون دخالت کنه چه خاکی توسرم بریزیم

ولی انگارخدااین روزاخوب صدامومیشنوه وهواموداره

تاماه دیگه عروس خونه ارتین میشم بادخترانگیم خدافسی میکنم ودروبه روی غم میبندم

این روزااسترس بدی به جونم افتاده شایدطبیعی باشه ولی کسیوندارم تااین حرفوبزنه واسترسمو کم کنه

مامانم نیس که دست بکشه روموهاموبگه همه عروساهمینجورین

خواهری نیس که دلگرم دل پردردم باشه

این روزاتنهایی دوباره مهمون قلبم شده دوباره پیش ازپیش نگرانم حتی باحمایت های ارتین

انگارحسی گنگ خبرشومی اورده

میترسم کسی خوشبختیموچشم بزنه

دلم مادرانه میخوادکاش مادرشوهرم کمی مادرانه خرج عروسش میکرد

کاش خواهرشوهرام خواهربودنوهم دل ولی افسوس که نافمو باتنهایی بریدن

تنهاارامشم نجواهای امیدبخش ارتینه اینکه چه برنامه هایی برای اینده داره حونه پرسرصدادوست داره

دلش میخوادسه تابچه داشته باشه یه دخترودوپسر هرسه تخس وشیطون

گاهی ازحرفاش سرخ میشم وگاهی بی حواس تاییدش میکنم اون موقعه س که مچمو میگبره ومیگه ای ای ای پس توام بچه میخوای میگم نگار چه کاریه تاعروسی صبرکنیم میخوای ازهمین حالااقدام کنیم تازودتربه ارزوهامون برسییم

تابناگوش سرخ میشمو به عقب پسش میزنم ازکنارش بلندمیشم

ولی به ریع بعد باظاهری شیطون

1400/04/29 18:36

پرازتنش بیشترم باعثش من بودم شایدباعث مرگشم من بودم هرچی بود انقدرخوب بود که راضی به مرگش نباشم خیلی خوبی درحقم کرده بود خیلی

نبایداون برخوردومیکردم داشت رانندگی میکردنبایدحواسشوپرت میکردم

وقتی توبیمارستان بهوش اومدمودیدم چی شده وقتی شنیدم چه بلایی سرارتین اومده وخون ریزی مغزی کرده وتوکماست وقتی باالتماس از پرستاره خواستم ببینمش وقتی زیراون همه دستگاه ولوله دیدمش به خودم لعنت فرستادم که چراصبورنبودموبحثو برای بعدنذاشتم

الان هم ازارتین طلبکارم هم بهش بدهکارم حس بدیه معلقم نمیدونم دستمو به چی بندکنم برای ثبات

هیچی نمیدونم

دست سالمموگذاشتم روصورتم هق هقم فضای اتاقموپرکرد

یه ماه گذشته وبی بی هنوزپیشمه خیلی مواظبمه نمیذاره یه لحظه تنهاباشم

کیانم خیلی خوب خودشونشون داده خیلی هواموداره هرروزبهم سرمیزنه نوبت های دکترمو بهترازخودم میدونه سرساعت میاددنبالم وبابی بی میبرنم دکتر

حتی اگرساعت اوج وساعت شلوغ کاریش باشه

کم کم داره سیاهی ذهنموداره پاک میکنم گاهی اوقات لبخندبه لبم میاره

گاهی اوقات یادم میره کی بودموزندگی باهام چیکارکرده

یادم میره من حق خندیدن ندارم یادم میره دنیاموباسیاهی پرکردن

یادم میره قراربوددیگه دوسش نداشته باشم

گچ دستموبازکردم اماپام همچنان توگچه هفته ای یه روز میرم فیزیوتراپی تاحرکت دستم بهتربشه باکیان میرم مثل پروانه دورمه مثل پرستاراکنارمه وی لحظه ازم غافل نمیشه

هروقت خونه نیست صدبارزنگ میزنه خونه وحالموازبی بی میپرسه

اون وقته که بی بی باخنده واشاره وابروبالاانداختن سرشوخیوبازمیکنه

اونوقته که من لبمومیگزموسرخ میشم اونم کوتاه بیانیستومیگه نمیدونم کیان ازکی تاحالا انقدحواس جمع شده چطوربه من زنگ میزنه اماحال ترومیپرسه؟

تاحالایادندارم کیان انقدجوش کسیوزده باشه کیان ازبچه گیش فقط به عکس مادرش اینجوری که به تونگاه میکنه نگاه میکرد

فک کنم بچه م ازدستم رفت چشاش جزتوچیزیونمیبینه

وتمام این حرفاست که گاهی فقط برای چندلحظه حس میکنم زنده هستموحق دارم عاشق بشم

امابعدچندلحظه دردام یادم میادارتین یادم میاد خودمویادم میادومیفهمم نباید فانتزی فکرکنم نبایددوباره دل ببندم نبایدباحرفای این پیرزن خوش قلب وابسته شم

دیگه ویلچروکنارگذاشتمو دستم بهتره ومیتونم عصاروتودستم بگیرم هرچی به بی بی اصرارمیکنم بره وبه زندگیش برسه قبول نمیکنه میگه دوست داره پیشم بمونه وازم مراقبت کنه مگه اینکه خودم دوست نداشته باشم

چی میتونم بهش بگم؟درجواب تموم محبتاش فقط میتونم لبخندی باعشق

1400/04/29 18:36

چرا باید تو ماشین باشیم؟!-یعنی چی؟! چه ایرادی داره؟-با این نگاهی که تو میندازی سنگم آب میشه چه برسه به من.. کاش الان خونه بودیم تا...ابروهام بالا رفت... لبخند عریضی صورتشو پر کرد.. با ترس آب دهننو قورت دادم.. صدای خنده اش بلند شد..-ای جونم وقتی میترسی شبیه این جوجه زردا میشی !به مثالش لبخند زدم.. یاد مهدی افتادم.. اونم همینو میگفت... بعضی وقت ها هم میگفت جوجه طلایی خونه !چقدر زود رفت زیر خروار خاک.. چه بد شد که تنهام گذاشتن.. قطره اشکی از چشمم فرو ریخت و لبخند رو لبم نشست... لبخندی که غم توش بیداد میکرد..ماشینو کناری پارک کرد و کامل به سمتم چرخید... انگشت شستش برف پاک کن صورتم شد و اخم ریزی مهمون صورتش..-چی ناراحتت کرد گلم؟-هیچی..-برای هیچی اشک میریزی ؟!-یاد داداشم افتادم، اونم بهم میگفت جوجه.. دلم... دلم.. براشون تنگ شده..کاش نرفته بودن.. کاش زنده بودن.. کاش بابام بود تا دستشو میبوسیدمو بخاطره بودنش خدا رو شکر میکردم..کاش مامانم بشود تا گونه های سرخشو بو کنم.. دستای خستشو تو دستم میگرفتمو با داشتنشوندحس داشتن دنیا رو میداشتم.. کاش خوهرا و برادرام بودن تا باهوشن شوخی کنم، دعوا کنم.. درد و دل کنم..کاش بودن تا برای ازدواجم راهنماییم میکردن....کاش بودن.. اینکه کسی بگه بی *** و کار مهم نیست.. اینکه با این حرف یاد نبودنشون میفتم عذابم میده.. کاش بودن و از علایقم منعم میکردن.. به خدا راضی بودم.. اونا باشن.. اصلا من گوشه ی خونه میشستم.. میموندم پیششون تا اگه اتفاقی افتاد برای هممون باشه.. منم باهاشون برم.. اینجا تنها نمیموندم.. نمیدونی چه صفایی داشت نون و پنیر هندونه ای که عصرا با هم میخوردیم.. از صد تا غذا شاهانه مزش بیشتر بود....خنده های از ته دلمون، دل کوه رو میلرزوند.. کاش بودن.. سرم داد میکشیدن.. گاهی میگم خدایا نمیشه زندشون کنی ؟! بذار باشن ولی به من اجازه ندن تنهایی جایی برم.. داداشام برام قلدری کنن.. مامانم نمازه اول وقتو بهم تذکر بده.. با یه کاره اشتباه بابام بهم اخم کنه.. اونوقت منم به جای اینکه ناراحت بشم میرم کف پاهاشونو میبوسم ! افسوس.. افسوس که دنیا این فرصتو بهم نداد.. افسوس که نشد یه بار کف پاهاشونو ببوسم.. یه بار ازشون تشکر کنم.. دنیا.. بده.. بده آرتین.. ما تا یه چیزی رو داریم قدرشو نمیدونیم، ولی امان از روزی که از دست بدیمش.. اونوقته که میزنیم رو دستمون و میگیم ای وای !
گریه ام شدید تر شد.. دستایی مردونه دورم حلقه شد.. سرم روی سینش فرود اومد... بوی عطرش مشامم رو پر کرد.. پلکام روی هم رفت.. آروم شدم..

کیان:
دیروز آرتین و نگار رفتن اصفهان... از دیشب تا حالا عینه مرغ پر کنده شدم.. آروم و

1400/04/29 18:36

ولی شرمنده میادکنارمو ابرازپشیمونی میکنه وقول میده ازاین شوخیا نکنه

ومن پرارلذت میشم ازبرق چشمای شوهرم

همه کارهای عروسیمونوانجام دادیم

جهازخریدیمولباسولوازم ارایشوهرچیزی که لازم باشه

هتلی درتهران رزروکردیم وباغی تودیزین بگیریم برای مهمونای خودمونی ومجلس اخرشب

مخالف این باغومجلس اخرشب بودم ولی ارتین اصرارداره که باشه مثل اینکه فکرهمه جاشوکرده وقراره باغ یکی ازدوستاشو بگیره

قراره باهم امروزوبه دیزین بریم تاباغوببینیم ووسایلی که موردنیازهستو بگیریم چندتاییم خدمه بگیریم برای پذیرایی

دلم نمیخواد اینهمه خرج بیخودکنیم ولی دلمم نمیادروی حرف ارتین حرف بزنم بنده خدا کلی ذوق داره به قول خودش ادم یه بارعروسی میکنه

قراره ی جایی خوش صفابریم ولی ته دلم ی چیزی میجوشه

نگرانیم صدبرابرشده

حالت تهوع دارم

نمیخوام این فکروبکنم ولی روزقبل اززلزله هم همین حسوداشتم

خدایاکمکم کن


ابتدای جاده چالوس کنارمغازه نگه داشت تاکمی خوراکی وتنقلات بگیره

بالبخندپرسید چیزی میخوام یانه؟

جوابم نه بود

هنوزچنددقیقه ازرفتنش نگذشته بودکه موبایلش زنگ خورد توجهی نکردم قطع شد دوباره زنگ خوردانگارهرکی بود کارمهمی داشت

بهتره جواب بدم شایداتفاقی افتاده باشه

دوباره دلم چنگ خورد دستم روگوشی لغزید

-بله بفرمایید؟

-ارتین؟

صدای ی دختره ولی صداش اشنانیست من صدای خواهروفامیلاشو میشناسم شایدم یکی ازاقوامشون باشه که تشخیص صداش ازپشت تلفن سخته

-بفرماییدخانم

-شما؟

-ببخشیدشماتماس گرفتین

-من باارتین کاردارم گوشیوبده بهش

-به جانمیارم شما؟

حس ششم تازه فعال شده بود نکنه ....

-من بهارم دوست ارتین درواقع زن قبلیش حالااگه پرسوجوتون تموم شد بگو توکی هستی وگوشیش دست توچیکارمیکنه؟

-من همسرشم اگه قصدمزاحمت دارین بهتره...

-نه بابا مزاحمت کدومه؟پس ازدواج کرده بگوچرادیگه سراغی ازمانگرفت بگوببینم توصیغه شی یاعقدکرده؟

-میفهمی چی میگی؟

صدام بالارفتوصورتم به سرخی میزددرماشین بازشدوارتین بالبخندنشست بادیدن گوشیش تودستم اخم ریزی کردوگفت کیه؟

باحرص گفتم

-زن سابقت بهار

اخمش غلیظ ترشدکمی فکرکردوگوشیو گرفت

-براچی زنگ زدی؟چیکارداری؟

-......

-بعله ازدواج کردم به شماچه ربطی داره؟

-.......

-به چه حقی زنگ زدیومزخرف تحویل زنم میدی؟

-بیخودکردی دیگه به من زنگ نمیزنی غلط کردی دلت تنگ شده ی باردیگه زنگ بزنی حالتوجامیارم

باخشم بیشتری گوشیوقطع کردوپرتش کردروصندلی وقبل ازاینکه من بتوپم شروع کرد

-توبه چه حقی گوشیه منوجواب

1400/04/29 18:36

قرار ندارم..
از بس فکر کردم الان دارن چی کار میکنن و چی میگن و کجا میخوابن و و و و .. دیوونه شدم..
هوای تهران برام سنگینه.. نمیتونم خوب نفس بکشم..
نفسم به شماره افتاده از افکاری که افتاده به جونم..
هر چی له خودم میگم کیان بس کن.. نگار رفت.. تموم شد.. دیگه ماله یکی دیگست.. ولی مگه این دل نامروت زیر بار میره !
با هر ضربه ی قلبم تو قفسه ی سینه نجوای نگار شنیده میشه..
کاش رودتر گوشم این نجواها رو میشنید.. کاش خیلی قبل تر میفهمیدم حسم به نگار هوس نیست.. کاش از همون روزه اول به عنوات یک کالا بهش نگاه نمیکردم.. یه کالایی که باید ماله من بشه و بعد از استفاده شوت..
کاش....
بهتره منم برم.. برم از این هوای تلخ.. برم جایی که بشه توش نفس کشید..
نیم ساعته لباسامو ریختم تو چمدون و یه دوش گرفتمو راه افتادم..
ساعت نهه صبحه.. به نسبت خیابونا خلوته.. زود میرسم..
نشستم تو ماشینمو پدال گاز رو فشار دادم..
نگاهم به صندلی کناره راننده افتاد.. یادش بخیر.. اون روز که سواره ماشینم شد و با وجد به ماشین نگاه کرد.. چقدر تلاش کردم خندمو بخورمو غرورمو حفظ کنم.. چقدر تلاش کردم تا اون لپای سرخشو نکشم.. چقدر تلاش کردم که دست از پا خطا نکنم..
بعضی وقتا میگم شاید اگه یکم دست از پا خطا میکردمو عبور ممنوع ها رو رد میکردم ، الان نگار ماله من بود.. شایدم برعکس.. به کل ازم متنفر میشد...
جاده پر از برفه.. خیلی قشنگه.. اکثر دخترا عاشق این جادن.. مخصوصا سبزش..
یادمه هر بار با هر دختری میومدم تو این جاده با شوق سقف ماشینو گفته بودن کنار بزنمو کل راهو با شور و شوق به جنگلها و پیچ و خمای جاده نگاه میکردن..
یعنی نگارم اینطوریه !
اگه میاوردمش جیغ میکشید و بگه کیان تو بهترینی؟!
فکر نکنم.. درجه غرور اون صد برابر از من بیشتره.. همون غرورشه که گرفتارم کرد.. وگرنه خشگلیو که اکثر دخترا دارن.. حالا بماند که اکثرا با عمل جراحی خشگل شدنو نگار قشنگیش ذاتیه.. نابه.. بکره.. درست مثل این طبیعتی که روبرومه..جاده به نسبت لیزه.. باید آرومتر رانندگی کنم.. دقیقا وقتی عجله داشته باشیم همه عوامل دست به دست هم میدن تا دیر تر به مقصد برسی..
هی فکر میکنم دنبا با ما آدما سر جنگ داره.. شاید برای اینکه اومدیمو اونو حکومت گاهمون کردیم.. اینکه بی اجازه هر غلطی بخواهیم روشش میکنیم.. اینکه بب امازه همه قشنگی هاشو به گند میکشیم.. با این انصاف حق داره سر جنگ داشته باشه.. حق مونه !
بالاخره رسیدم.. ریموت در رو زدم و وارد ویلا شدم..
ماشینو پارک کردم و چمدون به دست داخل ویلا رفتم..
-بی بی گل !
صدایی نمیاد.. شاید رفته جایی.. ولی اونکه جایی رو بجز اینجا نداره..
یه اتاقم ته

1400/04/29 18:36

بهش بزنموباعشق نگاهش کنم جای این همه سال بی مادریموپرکرده خیلی بهش وابسته شدم گاهی میترسم ازاینکه بره ومن دوباره تنهابشم

توخونه تنهام بی بی رفته پیاده روی هرروزنیم ساعت میره بیرون میگه نمیتونم توخونه بمونم ب قول خودش بدنش خشک میشه نسل قدیمه دیگه زرنگ وسرزنده

مثل نسل ماهمش خسته وکوفته نیستن همیشه درحال تکاپواندوباانرژی

موهام بلندترازحدمعمول شده بلندیش تاکمی پایین ترازکمرم میرسه نشستم روکاناپه ومشغول بافتنش به صورت خرگوشی شدم فرق سرموازوسط بازکردموموهاموبه دودسته تقسیم کردم سمت راستموکامل بافتموحالا نوبت طرف چپمه

زنگ واحدبلندمیشه نگاهی به ساعت میندازمولبخندمیزنم حتمابی بی خسته شده زودتربرگشته اخه بیست دقیقه س رفته هرروزنیم ساعتیوقدم میزنه خب بهتره من اون خونه نباشه دلم میپوسه

موهای سمت چپوازادرهامیکنموعصاهامم دستم میگیرم به سمت درمیرمو درهمون حال صداموبلندمیکنمومیگم

-اومدم عشقم صبرکن الان میرسم

بالبخنددروبازمیکنم امانگاهم روی پای کسی که جلوی درایستاده ثابت میمونه

نگاهم ازپاهاش بالاکشیده میشه وبه چشمهاش میرسه بالبخندی محو خیره شده به صورتموموهام

یه لحظه میفهمم توچه شرایطی هستم وای بلندی میگمو میام بچرخم برم داخل خونه که عصاازدستم میوفته

روی پاشنه پای سالمم چرخیدموپشتم بهشه ولی دردتمامه پاوبدنمومیگیره تیرکشیدنش به مغزم میرسه ی پاموبلندمیکنموتابیام به خودم بیام کنترلموازدست میدم نزدیک بودباصورت پخش زمین بشم که بادستایی که دورکمرم حلقه میشه بین راه متوقف میشم


کیان:

یه لحظه بادیدنش تواون وضعیت جاخوردم البته یکم قبل تروقتی ازپشت درگفت اومدم عشقم جاخوردم

تااومدم حرفشوتجزیه تحلیل کنم دیدم باموهایی که یه طرفشوخرگوشی بافته ویه طرف موهاشوازاددورش ریخته جاخوردم ی تیشرت وشلوارک توخونه ای سفید که روش عکس توت فرنگی داشت پوشیده بود دقیقاشکل خرگوش شده فقط یه لبخندکم داره تادندونای خرگوشیش ازعالم دلبری کنن محوصورت ماهش شده بودم اونم چندلحظه ماتش برد ولی انگارتازه فهمید کی پشت دره وتوچه وضعیتیه که بدون توجه به پای گچ گرفتش چرخیدتاازتیررس نگاهم فرارکنه

ولی تاخواست قدمی برداره به جلوپرت شد پاهاش تحمل وزنشونداشتن طبیعیه چون هنوزخیلی مونده تاجوش بخوره ومثل اولش بشه

باسکندری خوردنش هول شدموتنهاراهی که به ذهنم رسید عملیش کردم سریع دستموبه سمتش درازکردم دورکمرباریکش حلقه کردم ناخداگاه بی اراده حلقه دستم تنگ ترشد سرم ب جلوکشیده شد وموهاش صورتمو به بازی گرفتن

شایدبهترین حسی بودکه

1400/04/29 18:36

دادی؟

-دست پیش میگیری؟اونی که طلبکاره منم نه شما اقا

کمی نرمش به صداش داد

-برات توضیح میدم

-دیگه کی هان کی؟وقتی که عین احمقابرات چندتابچه اوردم که راه پس نداشته باشم؟

-اون مال گذشته من بوده

-چه فرقی داره من فکرمیکردم زن ی پسرشدم نه ی مردهفت خط دروغگو

-من بهت دروغ نگفتم فقط دیدم مهم نیست که بگم

-مهم نیست اینکه توقبلا ازدواج کردی مهم نیس؟اگه منم قبل ازتو بایه مرد بودم اهمیت نداشت؟

-توفرق میکنی تودختری معلومه که نه

-اره خب شمامردا تافته جدابافته این اصلاخداخودش شماروبادستای خودش افریده وماروداده زیردستاش بسازن براهمینه که دنیابه اسم شماتموم شده وعقبا هم قراره پرازخوشی براشماباشه

-بس کن نگارچراکفرمیگی؟دیونه شدی این زن چندوقتی صیغه من بود همین

-چه جالب همین؟اتفاقامنم چندوقتیه صیغه تم نکنه کلاعادت داری صیغه کنی بعد دورش بزنی؟

-ایناباهم فرق دارن بهم ربطی ندارن من قبل ازدواجم به خاطرنیازطبیعیم مجبوربه این کارشدم گناهه؟

بی توجه به دهن بازم ماشینوروشن کرد وپرگازحرکت کردواولین پیچ چالوسو ردکرد

-فقط باید گناه باشه؟توکه انقدربهت فشارواردشده بود چرازودترواسه ازدواج اقدام نکرده بودی؟اصلا این به کنار چرازودتربهم نگفتی؟قبل نامزدی

-نگارول کن کشش نده

-نمیتونم نمیخوام دومین زن زندگیت باشم وقتی اولینی برامن منم دلم میخواد اولین باشم نه مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده

-نگار

اسممو باداد صداکرد وبی توجه به جاده به صورتم خیره شده بود نگاه دلخورمو ازچشمهاش گرفتمو به جاده دوختم ولی تولاین مخالف بودیمو کامیونی ازروبه رو به سمتمون میومد دادزدم

-ارتین مواظب باش

نگاه هراسونشوبه جاده انداخت وخیلی سریع فرمونو به راست چرخوند وماشین با شتاب به سمت مقابل رفتو محکم به جایی برخوردکرد

کیان:

نگاهم خیره ب سنگ سیاهه ازخشمودردفکم فشرده ونگاهم سرخه

صدای شیون زنها گوشموازارمیدن امانمیتونم چشم ازاین سنگ بگیرموبرم

جمعیت زیادی دورش جمع شدن جمعیتی که همه شوکه ن ازاین اتفاق

زارزدن وغصه زنهافقط برای ارتینه واین عذاب اوره شایداگه خانواده نگارزنده بودن اونام الان مویه میکردن وصورت چنگ می انداختن

بدترین تلفنی که بهم شد همون تلفنی بود که خبرتصادفشونو بهم داد

اگه بگم ازاین غم کمرم شکست دروغ نگفتم

دلم میخواد یه دل سیرگریه کنم قراربودهمراهم باشه نه رفیق نیمه راه

کاش فرصت داشتم تابهش میگفتم چقدر دوسش دارموبهش وابسته شدم

افسوس که تافرصت هست قدرهمونمیدونیم

میبینی صورت سه تیغ شدم به خاطرت پره ریش شده؟

میبینی رنگ سیاه

1400/04/29 18:36

پوست تنم شده؟

میبینی کمرم شکسته ونای کشیدن جسممو ندارم؟

اینارومیبینی وبه روی خودت نمیاری؟

اخه چرارفتی؟چرااینجوری؟بی خبر بدون خدافظی

امان ازقسمت امان

اینطوررفتن بددردی تودلم گذاشت میخواستی ادبم کنی؟

ادبم کنی که چراازاحساسم چیزی بهت نگفتم؟

چی بگم که حالاهرچی بگم دیره خیلی دیر شایدم ازاول خیلی زوددیرشد تابه خوداومدمو باخودم روراست شدم همه چیزتموم شد

داشتم عادت میکردم داشتم باخودم کنارمیومدم دیگه کنارهم دیدنتون برام عادت شده بود یه عادت پردرد ولی قابل تحمل بوداماحالا بارفتنت خیلی زخم خوردم بادیدن قبرسیاهت عذاب وجدان میگیرم

دیگه پرده ای بین مانیست وحسمومیدونی اینه خجالتم میده

اینه که نمیذاره دنیامو بدون غم نگاه توببینم

نگاه ازاسم ارتین متاعی گرفتم وبه جسم زنی خیره شدم که تواین یه ماه ونیم گذشته مثل یه تیکه گوشت یامثل مرده متحرک شده بود

تواین مدت هردفعه نگاش میکنم دلم ریش میشه ومیخوام سرموبکوبم به دیوار

تازه امروزصبح مرخص شده وازم خواهش کردبرای مراسم چهلم شوهرش بیارمش

اشک گوشه چشمموباانگشت کوچیکم گرفتموبه مادرارتین نگاه کردم

مادری که زارمیزد ناله میکردنفرین میکرد

به خواهرش نگاه کردم مشت به سینه میزدوباداداسم داداششوصدامیکرد خواهرکوچیکشم بی صدا گریه میکردوفقط اشکاش نشونه گریه ش بود

نگاهم روی پدرش ثابت موند راسته میگن داغه پسرکمره پدرومیشکنه کمرش انگارسالهاس کمونی شکله ریشوموهاش کامل سفیدشده ومردونه شونه هاش میلرزه

برای مراسم خاک سپاری وسومشم اومدم پدرمم اومد به اقای مطاعی تسلیت گفت

امابرای هفتش نتونستم بیام وتلفنی عذرخواهی کردم

تواین مدت شایدهرروز بیمارستان رفتموبه نگارسرزدم

نگاهش بی هدف به روبه روخیره وروزه سکوت گرفته بود

فقط دیروزبودکه به دکترالتماس میکردمرخصش کنه وقتی گفتم امروزچهلم ارتینه بابهت اسم ارتینوصداکرد وقتی بی پسوندوپیشوند اسمموصداکرد دل خواب رفتموبیدارکرد

-خانم عزیزمرخصم بشین نمیتونین اینهمه راه برید اصفهان بایداستراحت کنین

-خواهش میکنم دکتر تروخدا

-چطوری میخواهین برید؟وسیله دارین یا.....

-با با اتوبوس باهواپیما میرم

-خانوم نمیشه براتون خطرداره پاتون تازانوتوگچه دستتونم شکسته نباید حرکت بدین تنهایی چطوری میخواین...

همین موقع بودکه وسطحرف دکتراومدوباالتماس روبه من گفت

-تومنومیبری کیان؟میشه منم ببری؟خواهش میکنم میخوام باهاش خدافظی کنم اخه تقصیرمن بود تقصیرمن بود که اون....

اجازه ندادم بیشترازاین خودشوعذاب بده

-هیییش باشه باشه میبرمت فقط

1400/04/29 18:36

تاحالاتوعمرم داشتم چشمموبستمویه نفس عمیق کشیدم عطرعشقمونفس کشیدم نه باهوس بلکه باعشق باعطش باعطشی که انگارهمیشه همراهمه وسیرابم نمیکنه

زمان متوقف شده به حرکت دراومدتقلای جسم نحیفشوزیردستم حس کردم لبخندرولبم نشست شیطنت تووجودم زنده شدسرمونزدیک گردنش بردم

-کجافرارمیکنی؟نمیخوای عشقتویکم تحویل بگیری؟

-چی میگی براخودت؟ولم کن عشق کدومه؟من فکرکردم بی بی اومده

سرموبیشترخم کردموصورتمومماس باصورتش کردم

-ازکی تاحالا بی بی شده عشق شماوماخبرنداریم؟نمیتونی حرفتوپس بگیری خرگوش خانم

صدای پرعجزش دلمولرزوند بیدارم کرداگاهم کرد

-داری اذیتم میکنی کیان

ب خودم اومدم سرموعقب کشیدم دستاموول کردم کمرموصاف کردموفشارخفیفی به شکمش دادم تابتونه صاف شه کمی به خودش حرکت داد کمرشوجمع کردوشکمشومنقبض کردتافاصله روبیشترکنه

موهای پخش شده روی صورتشوکنارزدموبهش خیره شدم

-منظوری نداشتم

هنوزخیره بودونگاهش هوس پراب شدن داشت خواستم حرف دیگری بزنم که باصدای بی بی صدوهشتاددرجه چرخیدمونگام به درثابت موند

-به به بچه های گلم مزاحم نباشم؟

چشمم گشادشدرولبخندمنظورداربی بی دهنم بازموندوهیچ حرفی به ذهنم نمیرسید به بی بی بگم

نگارم که بدترازمن خشکش زده بود وهنوزپشت به درایستاده بود هرچندتوانی برای چرخیدن نداشت وتنهاتکیه گاهش من بودم وچه حس خوبیه تکیه گاه بودن برای جسم خسته عشقت

سعی کردم قضیه روجمعوجورکنم

-چیزه...امم...نگارفکرکردشمایین دروبازکردمنودیدهول شدنزدیک بودبیوفته منم پریدم بغلش کردم بعدش....بعد

موندم چی بگم که خود بی بی حرفموقطع کرد

-خودت فهمیدی چی گفتی که من بفهمم؟

یه دستم شونه نگاربوددست دیگموازش جداکردموبه موهام کشیدم وصادقانه گفتم

-نه

تک خنده شیرینی کردوجلواومد دستاشودوطرف شونه نگارگرفت ودستموکنارزد

بالبخندبه چشمهای نگارخیره شد

-خوبی مادر؟ترسیدی؟

همین دوکلمه بی بی کافی بودتاشونه ش بلرزه وسرش روسینه بی بی فرودبیاد صدای گریه ش توسالن پیچیدداغم دردم عذاب وجدانم همه وهمه بیشترشدنوباسری افتاده ودستهای مشت کرده بیرون رفتم

نگار:

بارفتن کیان کمی اروم شدم شایدباخالی کردن بغضم روسینه بی بی ارامش گرفتم

بی بی مثل مادر دستاشولای موهام میکشیدوباجانم جانم گفتناش لالایی جونم شد

سرموبلندکردمووبه چشمهای مهربونش لبخندزدم

-ببخشیدناراحتتون کردم

-اروم شدی دخترم؟

اخ که این دخترم گفتناش چقدربه دل میشینه چندسال بوداین لفظوبااین همه محبت نشنیده بودم

لبخندم پرازدردمیشه وپلکم جوابشومیده نگاهم رنگ رطوبت

1400/04/29 18:36

باغ داره که فقط بهار و تابستون اونجا میره.. وقتای دیگه تو همین ساختمونه..
-بی بی گلی..
-جونم کیان گلی !
با دیدنش لبخند مهمون صورتم شد.. آرامش وجودمو پر کرد.. به سمتش پرواز کردم...
سرش رو بوسیدمو موهای سفیدش رو توی روسریش فرو کردم..
شاید با نداشتن مادر یا مادربزرگ خیلی تنهام ولی خیلی وقتا.. خیلی دلتنگی هامو بی بی کم کرده.. راهم ازش دوره هر چی اصرار کردم راضی نشد بیاد تهران.. ولی وقتایی که میام اینجا برام کم نمیذاره و جبران بی مادریمو میکنه..
-ای بچه ولم کن چلوندیم !
-شما نمیدونی من دخترای خوش مزه رو میچلونم؟!
-برو حیا کن.. باز مثله اون خارجیای از خدا بی خبر شدی؟!
-نه اینکه ایرانیاش بهترن!
-به هر حال تو رفتی اونجا این قدر بی حیا شدی...
لبخند کجکی زدم و بهش خیره شدم.. انگار دنبال چیزی بگرده پشت سرمو نگاه کرد و از پنجره تو حیاط سرک کشید..
-دنبال چیزی میگردی بی بی؟!
-تنها اومدی؟!
-آره..
-برو بچه ، برو خودتو سیاه کن.. من تو و اون بابای هفت خطتو بزرگ کردم.. محاله تنها بیاین اینجا !
از این حرفش که عین واقعیت بود دلم گرفت.. راست میگه.. تا حالا تنها نیومدم.
-اومدم خودتو ببینم.. روی ماهتو ببینمو انرژی بگیرم
-چیزی شده؟! تو که اهل این حرفا نبودی..
-یه بارم میخوام خوب باشم نمیذارینا..
-خوب که هستی.. ولی زمونه خرابت کرده.. همه رو خراب کرده.. مثل این دریا که طوفانی میشه و سیل راه میندازه و همه رو با خودش میبره، افتاده به جون مردمو داره همه رو با خودش میبره و نابود میکنه !
-نوکر ابن فیلسوفیاتتم بی بی !
-برو وسایلت رو بذار بیا برات چایی بیارم..
کاری که گفتو کردم و بی بی هم با سینی که دو تا فنجون توش بود اومد پیشم..
-خب.. راستشو بگو ببینم.. کی باعث شده با دل پر بیای پیم بی بی جان؟!
-خودم..
-خودت؟ دلت از خودت پره؟!
-اوهوم.. دلم گرفته بی بی.. دلم هوای مادرمو کرده..هوای ما رو کرده.. هوای بچگیامو کرده..
-تصدقت برم چی به رورت اومده؟! بازم بابات گند کاری کرده؟
-نه بی بی.. من به کارای بابا عادت کردم، در واقع خودمم شدم یکی مثله خودش.. ولی ای کاش نمیشدم..
-نشدی مادر.. تو مثل مادرتی.. با همون چشمای معصوم.. با همون دل پاک.. با همون غرور بی اندازه که باباتو به زانو در اورد.. با همون لبخند های شیرین.. با همون خلوص..
-نه بی بی.. شاید بچگیام بودم.. اما این سالها... خودت که دیدی.. دیدی چه گندی شدم.. دیدی چه کثافتی شدم.. شد یه بار تنها بیام و دختری همراهم نباشه ؟! شد یه بار محض حال و احوال خودت بیام و به فکر خوش گذرونی خودم نباشم؟! شد؟ د نشد..نشد!
-چته مادر؟ داری منو میترسونی.. همه ی این سالا کمتر از گل بهت نگفتم، چون یادگار اون

1400/04/29 18:36

بایدقول بدی ازاین حرفانزنیوبه خودت فشارنیاری

-چشم قول میدم

باکمال تعجب منودکتردوقطره اشک ازچشماش چکیدوبالبخندی پاک پلکشو بست

دکترگفت توشناختی که تواین مدت ازش پیداکردم همین دوقطره اشکم جای شکرداره همش میترسیدم غمبادبگیره نگران افسردگی شدید هستم این سفربرای جسمش خوب نیست ولی برای روحش خوبه

دستشوروی شونه م گذاشتوازدراتاق بیرون رفت

ازسالن بیمارستان گذشتم وبه اتاقش برگشتم دوباره خیره شده بودبه روبه رو وزمانومکانو فراموش کرده بود

بادیدن ساعت که نشون دادن پایان وقت ملاقات بود زیرلب خدافظی کردمو بهش گفتم فرداصبح زود میام دنبالت

اماازصبح تاحالایه کلمه حرفم نزده حتی اشکم نریخته فقط خیره شده به قبر به اسمی که ی روز قراره تکیه گاه وهمه پناهش باشه

کم کم همه داشتن میرفتن من موندمو یه دخترروویلچروخانواده ی ارتین

دخترابه زورمادرارتینوازروی قبربلندکردن چشمهای مادرش سرخ بودوپرازغم

وقتی ازکنارم ردمیشد باصدایی که رنگ مرگ میدادواصلاحس زندگی توش دیده نمیشد نگاهم کردوگفت:

-ممنونم که زحمت کشیدی لطف کردین تشریف بیارید خونه درخدمت باشیم

-منتشکرم مزاحمتون نمیشم

-اصلا این حرفونزنیدشمابوی ارتینمومیدین دورازجونت خیلی دوستت داشت نیای ناراحت میشم

-چشم خدمت میرسم

لبخندغمگینی زدوازکنارم گذشت دخترام پست سرمادرشون راه افتادن نگاهم چرخیدزنومردهمه رفتن مونده بودیم منونگار هیچکسم به این طفل معصوم نگفت حالت چطوره؟کجابودی؟بیابامابریم اینا چرااینجورین

باقدمهای محکم پیشش رفتم مثل همه ی وقتای ناراحتیم وسط ابروم خط افتاده بود بالای سرش ایستادم هنوزنگاهش به قبربود صداش زدم

-نگار

جواب نداد عکس العملی نشون داد انگاراصلانشنیده

خم شدمو دسته ویلچرشوگرفتم

-منونگاه کن نگارباتوام

نگاه بی حالش چرخید روصورتم وقفل شد توچشمام رنگ نگاهش غمگینه وبالباسهای سرتاپاسیاه که امروزبراش بردمو پوشید تیره ترشده

-مادرارتین میگه بریم خونشون تومیخوای بریم؟

-بریم

همین ی کلمه ودوباره چرخش نگاهش روسنگ قبر

هیچ گرمایی تونگاهش دیده نمیشه هرچی هست سرماستوچله زمستون

دسته پشتی ویلچروگرفتمو به جلوهولش دادم دست راستش شکسته بود وروی سینه ش خم شده بودوتوگچ بود دست چپشم روپاهاش مشت کرده بود

وقتی دم ماشینارسیدیم هیشکی نبود امان ازاین زمونه نامرد

اینابه خیالی که نگاربامن میادرفتن یاکلاندیدگرفتنش

سرموتکون دادوریموت ماشینموزدم

به خاطراینکه ویلچرش جابشه وراحت باشه باپورشه شاسی بلنداومده بودم دنبالش درجلوی

1400/04/29 18:36

میگیره وسرم پایین میوفته

-میتونم برم بخوابم؟

-اره مادربیاکمکت کنم

پیرزنی مملوازدردکمروپادردتکیه گاهم شده وپیرزنی که قدرت ازدستای خیلی مردابیشتره وجودش محکمه بادکه هیچی کوهم نمیتونه تکونش بده

خدایابابت این لطفت شکرشکرکه هنوزیکیونگرفتی یکی دیگه پیش پام گذاشتی شکرکه بی بی هست تاالتیام دردام باشه شکر

پلک بستم تابخوابم امامثل همه ی این چندوقت چهره ارتین جلوم ظاهرمیشه ولی این بارنگاهش دلگیره حتمابه خاطربرخوردکیان ازم دلگیره بدکردم نبایدانقدر بی ملاحظه رفتارمیکردم

ارتین شوهرم بود غیرتیم بود همیشه میگفت اینکه خودم حواسم به خودم هست خوشحاله ولی حالا نکنه این خوشحالی ازضعفم باشه

ضعفی که همیشه بادیدن کیان به دلم نشسته

کیان...کیان عشق اولم شایدم عشق اولواخرم دوست داشتنش پس ازارتین مدفون شدتوقلبم اماحالاکه ارتین رفته حالاکه کیان نگاهش لحنش لبخندش حمایت وهمه ی تکیه گاه بودنش فرق کرده ورنگ وبوی مردونگی گرفته ضربان قلبم مثل غنچه هایی که جوونه میزنن داره جوونه میزنه

ومن ازاین ضربان ازاین تنگی نفس ازاین لرزش دستوپاهمه ی جون میترسم

خیلی میترسم


روزگارمیگذره زمین بدون مکث میچرخه دنیای منم درحال چرخشه گچ پامو بازکردم یه هفته به فیزیوتراپی رفتم باکمک کیان وبه حساب کیان البته باخم بهم قول داد ازحسابم کم کنه بی بی برگشته شمال اصرارداشت بمونه منم تحمل دوریشونداشتم امامجبورم تحمل کنم مجبورشدم ازش خواهش کنم برگرده برگرده و به زندگیش برسه تاوان تنهایی منونباید یکی دیگه پس بده اونم بی بی بااین همه سن وسال باهزارخواهش قبول کردبره هزارسفارش کردورفت

قول دادم به زودی برم دیدنش قبول نکرد ازکیان قول گرفت منوببره پیشش کیانم بالبخندی درحالی که سرشو پایین می انداخت چشم غلیظی گفت

اونوقت بودکه لبخندرولبای بی بی نشست ودلش هوای رفتن گرفت اون موقع بودکه نگاه منظوردارش قلبمونشونه گرفت

امروزبعدمدتهابرگشتم شرکت شرکتی که برام پرازخاطره س خاطرات خوب وگاهی تلخ

خاطره بامردی که قراربودهمه کسم بشه خاطره خراب کردن لباس سفید رنگش صورتی کردن لباسش لج ولج بازی باهاش

قدمهای سستمو به سمت اتاقم میکشونم بابازکردن در هجوم عطرشوحس میکنم

چشامومیبندموخاطرهام دوره میکنم

چندبارپشت این درغافلگیرم کرد؟یه بار دوباره ده بار شایدم صدبار

چندباربه این کارش خندیدم؟خیلی خنده هایی ازته دل همراه باچشم غره

چندباردستش کمربندحلقه کمرباریکم شد؟چنددقیقه یواشکی حرفاش به گوشم نشست

سرموبه درتکیه دادموچشماموبستم صداش توگوشم پیچید

الان میرم

1400/04/29 18:36

خدابیامرزی.. حالا چی شده با توپ پر اومدی و کمر به نابودی خودت بستی؟!
-دلم براش تنگ شده بی بی..
اشکی که لجوجانه گوشه ی چشمم نشسته بودو گرفتم.. با دستام صورتم رو پوشوندم.. سرم تو آغوش گرمی جا گرفت.. آغوشی که بوی مادرمو میده.. آغوشی که خیلی سال پیش جای مادرم بوده.. مادرمو بزرگ کرده و براش مادری کرده..
رفتم اتاقم تا استراحت کنم، اما با نگاه به تختم حالم از خودم بهم خورد..
من تا حالا چند تا دخترو مهمون این تخت کردم!
مهمون این ویلا.. و خونه امو جاهای دیگه.. حتی بد تر از اون.. تا حالا چند نفرو مهمون آغوشم کردم !
کثافت.. بجز این نمیتونم صفتی به خودم بدم.. نگار حق داشت حالش ازم به هم بخوره.. من با چه رویی میخواستم تو چشماش نگاه کنم؟!چطور میخواستم اونو به خونه و اتاق و ویلام ببرم!
شاید اگه پاک بودم بهش میرسیدم..لیاقتشو نداشتم..شاید لیاقت زندگی کردنو هم ندارم
با این افکار از اتاق بیرون زدمو از ویلا بیرون رفتم.. بی بی با دیدنم به دنبالم اومدو پرسید کجا میرم..
-میرم خودمو پاک کنم
-یعنی چی این حرفا؟ داری منو میترسونی کیان.. اینطور کنی زنگ میزنم به بابات ها..
سعی کردم با کشیدن نفس عمیق خودمو آروم کنم..
شمرده گفتم:
-بی بی گلی.. میخوام برم نجاستو از خودم بشورم.. میخوام با آب کثافتارو از خودم پاک کنم.. بده؟
-چی میگی تو؟! مگه تو این سرما آدم میره تو آب.. سینه پهلو میکنی !
-نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
بی توجه به صدا کردناش با لباس به آغوش آب رفتم.. اول با قدمهایی محکم و بعد با ضرباتی به امواج خروشانش..
سرمو تو آب فرو کردمو نفسمو حبس کردم.. شاید قلب گرگرفتم آروم بشه.. شاید وجودم پاک بشه..شاید..
میگن آدمای پاکقسمت آدمای پاک میشن... پس اینکه نگار قسمتم نشد به خاطر ناپاکی منه..آره.. اگه میشد عدالت خدا زیر سوال میرفت.. پس آرتین.. خب حتما اون پاکتره.. به قول خودش شرایط ازدواج نداشته و اهل گناه هم نبوده..
اما من اثلا به ازدواج فکر هم نکرده بودم.. بودنم با دخترا فقط محض تفریح بوده و بس !
سرمو از آب بیرون میارم.. بدنم به سرمای آب عادت کرده..لرز ابتدای ورودم از بین رفت.. حس خوبیه..
صدای بی بی از کنار ساحل شنیده میشه..
براش دست تکون میدم تا بره ..دست بردار نیست..نمیره.. بی بی مثله هر مادر
دیگه ای مادره و کم برام مادری نکرده..

دایه ی مادرم بوده ولی بعد از رفتن مادرم از ما فاصله گرفتو اینجا رو به همه جا ترجیح داد.. هر چند حتما تحمل دیدن رفتار های بابامو نداشته..

حق داشته بیاد تو دل آرامش دنیا..

چند بار دیگه سرم رو تو آب فرو میکنم و از آب بیرون میام..
-دیوونه شدی؟! نکنه جنی شدی! اهل دلدادگی هم که نیستی بگم عاشق

1400/04/29 18:36

ماشینوبازکردموویلچرومماس ماشین کردم جلوش ایستادمو خواستم زیربغلشوبگیرم که خودشوعقب کشید وباصدای سردش گفت:

-خودم میتونم

اخم داشتودسته چپشوبه ویلچرگرفتوفشارخفیفی به پای راستش واردکردوایستاد معلوم بودسخته نه ازدست راستش میتونه کمک بگیره نه ازدست چپش صبحم پرستاراکمک کردن بذارمش توماشین دستشوبه بالای ماشین گرفت وخواست خودشوبالابکشه که اخ بلندشد

خیلی سریع وبدون فکردستمودورش حائل کردم وکمرشوگرفتم وبایه حرکت بلندش کردمونشوندمش روصندلی که داد پرغمش بلندشد

-به من دست نزن خودم میتونستم

ازاینهمه فرارولجبازیش حرصی شدموباخشم جوابشودادم

-میتونیستیو دادت بلندشد؟نمیخورمت که نترس اسلامتونم چیزی نشدباکارمن

زیرلب طوری که بشنوم پوزخندزنون گفت:

-توازاسلام چی میدونی

باحرص دره ماشینوبستم ویلچروتوصندوق عقب گذاشتم ودرسمت خودموبازکردم وبرای اخرین بارازبالاماشین به قبررفیقم نگاه کردم

-حلالم کن رفیق نتونستم اززنت بگذرم ولی به شرافتم قسم تاوقتی اسم توروش بود نگاهم کج نرفتو جلودهنه دلمو گرفته بودم

بانگاهم حرفوگفتموسوارشدم

جلوی خونه پدرارتین پارک کردمو به نگارنگاه کردم که بااخم به اون خونه خیره شده بود انگارخاطرات خوبی ازاینجانداشت چهرش تمامادردبود

-نگار

فقط نگاهم کردبانگاهش پرسیدچیه؟

-اگه اذیت میشی نریم

پلک بستوسردجوابموداد

-نه میخوام برم شایداین اخرین حضورم توجمع خانواده شوهرم باشه

ازلفظ شوهری که به کاربرددلم چنگ شد فکم فشرده شد خوراست میگه دیگه شوهرش بود

همزمان بابازکردن در اونم دستش به سمت دستگیره رفت راست دسته وچرخیدنوکارکردن هرچندجزئی بادست چپ براش مشکله

-صبرکن بیام کمکت کنم

-خودم میتونم

باحرص سرموبه سمت صورتش بردم وغریدم

-خیلی حرف بزنیولج بازی کنی میام بغلت میگیرمتومیبرمت انقدربامن لج نکن

خشمگین ترازمن گفت:

-بس کن تومحرم نامحرمی حالیت نیست منکه حالیمه

بازدست گذاشت تونقطه ضعفم

بازکفریم کرد باحرص پیاده شدمودوقدم ازماشین فاصله گرفتم هردودستمو بین موهام فروکردمومحکم نفسموبیرون دادم

نگاهم توی کوچه به روی پسربچه ای که جلودروایستاده بودثابت موند صداش کردموبادست اشاره کردم که بیاد دویید طرفم

-بله اقا؟

-بیایه کمک ب من بده مردکوچیک

بالبخندنگاهم کردوچشم غلیظی گفت درسمت نگاروبازکردم خواست پاشوبیرون ماشین بذاره که باگرفتن دستم به دوطرف درماشین راهشوسدکردم

-من نمیتونم بلندت کنم این بچه که میتونه

باشک اول ب من وبعدبه پسرک نگاه کرد

باتمسخرازپسرسنشوپرسیدم که

1400/04/29 18:36

پسرگفت12سال

پوزخندی زدموروبه نگارگفتم

-خب خداروشکرهنوزبه تکلیف نرسیده نامحرم نیست

بعدروبه پسرک کردموگفتم صبرکنه تاویلچروبیارمواونم زیربغلشوبگیره تابذارمیش روی ویلچر

حرفموگوش کرد ویلچروجلوی درگذاشتموبه تلاشهای پسرک نگاه کردم پسریچه بودوبی جون نگارم که دست وپای سالم نداشت پسرتلاششو کرد فشاری به زیربغلش واردکرد یه لحظه دستش سست شد ونزدیک بود رهابشه که نفهمیدم خودموچجوری رسوندم وکمرنگاروگرفتم وکل هیکل نحیفشوبلندکردم خودشم ترسیده بودوعکس العملی نشون نمیداد برای یه لحظه نگاهم بانگاهش گره خوردکه سریع روگرفت منم ب خودم اومدم وگذاشتمش روویلچر سرموچرخوندم که ازپسرک تشکرکنم که دیدم خواهرکوچیکه ارتین باچشمهایی گشادداره ب ما نگاه میکنه نگاهش حالتی داشت توبیخ کننده حالتی که خوشایندنبودوباعث شدابروهام بالابره سریع چرخیدوداخل خونشون رفتب نگارحرفی نزدم مطمعنم اگه بگم توبیخم میکنه

ویلچرشوهول دادموواردحیاط شدیم باهرجون کندنی بودازپله ها بالابردمش ودراصلی سالنوبازکردم اماتاپاموداخل گذاشتموولچرنگاروجلوی خودم سردادم صدای زنی بلندشد

-صبرکن نیارینش تو

باتعجب به زن نگاه کردم اینجوری که فهمیده بودم خاله ارتین بودجلواومد وطلب کارانه گفت:

-این ویلچرتوقبرستون بوده ونجس شده حالاداری میاریش توکه زندگیشونم مثل دلشون به گندبکشی؟

نگاه تیزش به نگاربودمعلومه داره طعنه میزنه بهم برخورد اخماموتوهم کشیدم

-ببخشیدخانم ولی من تااونجایی که میدونم خاک پاکه فوقش ناراحت کثیف شدن خونه این بادستمال پاکش میکنیم

-نخیرمابه دلمون بده ازاین کثیف کاریا دوتاپاهاش که چلاق نشده پاشه بیاد روصندلی بشینه دیگه اینهمه موش مرده وگریه ش براچیه؟

خونم به جوش اومدازاین همه وقاحت

-احترامتونگهدارخانوم

-شمااحترامتونگهداراقااگه دوست ارتین نبودی نمیذاشتم پاشوتوخونه بذاره خودشوانداخت به پسرخواهرموروزی100باردل خواهرموخون کرد اخرشم که عزیزکردشوفرستادسینه قبرستون

تااومدجوابشوبدم خواهربزرگترارتین باچمهای اشکی گفت

-اصلاکی گفته این دختره ی شوم پاشوتوخونه مابذاره اونموقع که داداشم زنده بود نمیومدونمیذاشت بیادحالااومده برامامظلوم نمایی کنه؟

-من اجازه نمیدم.....

-مابه اجازه شمااحتیاج نداریم اقالازم نیس خودتومردنمونه سال نشون بدی این دخترشومه ازوقتی پاتوخونه مون گذاشت خوشی هامونوگرفت اون ازدل مامانم هرلحظه ازدست کاراش خون میشد اون ازطلاق من اینم ازداداشم که جوون مرگ شدواول جوونی رفت گوشه قبرستون حالانوبت فامیلاوعزیزامون

1400/04/29 18:36

دوربین این کیان فضولوخراب میکنم دیگه نتونه مارودیدبزنه

نمیدونی چقدرازداشتنت خوشحالم

دیگه نمیذارم تنهاباشی

تموم این مدت صداهاروتوخونه تحمل میکردم حالام توشرکت دوباره صدای مهربونش لرزه به تنم انداخته

دلم براش تنگ شده....برای همه خوبی ها و محبتای خالصانش....دلم نمیخواد به اخرین مکالممون فکر کنم...دلم نمیخواد به رفتنش فکر کنم...نمیخوام بازم متهم بشم...

فقط میخوام به خوبیاش فکر کنم...به عشقش...به صداقت نگاهش....

چشم باز میکنمو میزشو نشونه میگیرم....با دست خاک روشو پاک میکنم

تو این مدت اتاق خالی بوده...هرقدرم که مستخدم اینجارو تمیز کرده باشه...بازم بخاطر خالی بودنش خاک گرفته...

نگاهم روی صندلیش میشینه...و لبخند رو لبم...

چرخ میخوره و با شوخی صدام میکنه

-هیی..اهای اهای خانوم خوشگله...بابا یه نگاه به پات کن زیر پاهات دله

شعر به این پرمحتوایی برات سرودم..بهم میگی مسخره؟بابا احساساتت منو کشته

سرم گیج میره...دستمو ستون میز میکنم...چشممو روی هم فشار میدم...نمیتونم....دیگه نمیتونم...بستمه...خدایا بستمه...

منه تاابدسیاه پوش دیگه طاقت ندارم

صدای دراتاق میاداعتنانمیکنم قدمهای پرشتاب کسی تواتاق پژواک میکنه چشم بازنمیکنم کسی اسمموصدامیزنه جواب نمیدم صداش اشناست نگرانه بی قراره میل به بازکردنودیدن شخص صاحب صدا بیشتراز میل به چشم فروبستن به واقعیته

پنجره تاریک دنیاموبازکردمو انباربه جای اینکه به تاریکی بازشه به جمگلی سبزوامیشه وجلوی چشمم سبزه خیلی سبز

نگاهم میچرخه ابروهای گره خوردش اشناترازصداشه

نگاه نگرانش پرازالتماسه وخالی ازغرورهمیشگیشه

مغزم فعال میشه صداروتشخیص میده وفرمان به عمل میده فقط همین یه جمله

-منوازاینجاببرکیان

کیان:

بااین حرفش دلم ریش شد شایدخنده دارباشه این حرفویه مردبزنه ولی واقعامامرداهم مثل زنهاازدیدن صحنه ای ضعف میکنیم وکم طاقت میشیم

به نگاه نگرانش خیره میشم دردتونگاهش بیدادمیکنه نمیتونم بی تفاوت باشم دلم میخواد سرشوروشونه م بذارم بگم منم تکیه گاه تکیه کن بهم که بارمشکلات خمت نکنه اماافسوس افسوس که این کارم نمیتونم بکنم باید ببینموکاری ازدستم برنیاد شایدمجازات تمام گناهان من اینه

اینکه عشقت توپرتگاه باشه ونتونی دستشومحکم بگیری وگرفتن دستش ممنوع باشه

نمیتونم کنارگوشش بگم نترس اروم باش من اینجام

فقط میتونم اخم کنموسری تکون بدم ودیگه اینکه ورودشوبه این اتاق ممنوع کنم

به اتاقی که کلی خاطره باعشقش داره

حتماباهرباردیدن اتاقش فکروذهنش به سمت اون میره هنوزدلش برای اونه

منوبگوکه بااین

1400/04/29 18:36

شدی !
با این حرفش ایستادم و بهش خیره شدم.. مشکوک نگاهم کرد..
-شدی؟!
-بی خیال بی بی..
-پس شدی..آخر شتر دلدادگی در خونه ی تو رو هم زد!
-قدیما بخ وخترا میگفتن شتر دره خونشون میشینه..
-اون قدیما بود.. حالا چی مثله قدیمه که این باشه؟! نگاش کن.. عینه دیوونه های پریده تو آب.. دلت لرزیده، برو به دختره بگو و تکلیفتو روشن کن.. این ادا ها چه معنی میده؟!
-دست رو دلم نذار بی بی.. خودم داغونم.. تو خرابترم نکن..
-من که نفهمیدم تو چی میگی.. بیا بریم تو لباستو عوض کن تا ذات الریه نگرفتی..بیا تا بعد به دلدادگیت برسیم

نگار:
بعد از اینکه تو محیط سرد و غیر صمیمیشون شام خوردیم نیم ساعتی دوره هم نشستیم..
قراره برای فردا عصر اقوامشون بیان تا با هم آشنا شیم..
خیلی خستم.. حسابی خوابم گرفته.. از طرفی استرس دارم کجا بخوابم !
با خمیازه ای که کشیدم آرتین سرش رو کناره گوشم اورد
-خانومم خوابش میاد؟
-خیلی..
-پس چرا نشستی؟ بیا بریم بخوابیم..
-نه بابا، زشته.. همه نشستن، ما کجا پاشیم بریم؟!

-بقیه که تو راه نبودن که باشن.. ما خسته ایم، پاشو بریم..
دستمو گرفت و از جا بلندم کرد.. نگاه همه رو به ما چرخید..

-ما خیلی خسته ایم دیگه میریم بخوابیم، شب بخیر!
نگاهم رو صورت مامانش خیره موند.. با چشم هایی گشاد شده داشت ما رو نگاه میکرد..تنها حرفی که رو لبم اومد همین بود..
-شب بخیر.

از پله های مارپیچ انتهای سالن پذیرایی که به راهرو ورودی هم راه داشت بالا رفتیم..

چندین در سفید کناره همدیگه قرار داشتن..یکی از در ها رو باز کرد دستشو مقابل اتاق گرفت و تعظیم کرد..

-بفرمایید بانو..

لبخند زدمو با استرس وارد اتاقش شدم.. دستشو کنار دیوار کشید و لامپو روشن کرد..

-اینم کلبه ی کوچولوی من، خانوم کوچولوی خودم..
دستام یخ کرده..نگاهم هراسونه و از نگاه مشتاق آرتین فراریه.. نگاهمو به زمین دوختم..دستمو گرفت سمت خودش..خودمو سفت نگه داشتم تا نیفتم..
-بیا عشقم..
تو دو قدمیم ایستاد.. پشت دستشو کشید تو صورتم.. باز بدنم گر گرفت.. ترسم بیشتر شد.. از تنها بودن باهاش میترسم.. حق دارم بترسم.. یه دختره تنها با یه شناسنامه سفید... اگه اتفاقی بیفته و بعد جبران ناپذیر باشه..
حتی نمیتونم بهش فکر کنم.. سرمو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام.. به دستش رو کمرمو یه دستش روی چونم نشست..
-تو چته؟
جوابشو ندادم.. چشمامو بسنم و سعی میکنم به این فکر کنم که قرار نیست اتفاق احمقانه ای بیفته !
-نکنه ار من میترسی؟ واقعا فکر میکنی من میتونم بهت آسیب برسونم؟
چشمامو باز کردم.. خیره شدم تو قهوه ای شفافش.. حس کردم چشم هاش باهام صادقن..
-من از بی آبرویی میترسم..از تنهایی

1400/04/29 18:36

شده

نتونستم خودموکنترل کنم دستم بلندشدبره سمت صورت این خواهرچشم سفید که عذای برادرشم نگه نمیداره که اون خواهرش بادادش همه رومتوجه خودش کرد

-حالافهمیدم داداشم براچی یهوماشینش منحرف شده شمادوتا شمادوتاباهم سروسری داشتین ازهمون اول لابدداداشمم فهمیده ونتونسته خودشوکنترل کنه وبعدش ماشینش منحرف شده اونیکی راننده که شاهدبودمیگفت ی دفعه ماشین اومدلاین مخالف

-چی میگی تو؟عقل توسرت نیست ایناکه میخواستن برن ویلاواسه عروسیشون

-حتماتوراه ی چیزی همون صبح فهمیده داداشم صبوربود اروم بود حتماخیلی جلوخودشوگرفته تابه این خیانتکار هرجایی چیزی نگه مگه ادم چقدرطاقت داره

خیزبرداشتم سمتش که صداش پشتمولرزوندومانعم شد

-چیه مگه دروغ میگم؟خودم دیدم جلودربغلش کردی بیست چهارساعتم که توبیمارستان دورش میچرخیدی تواون یه هفته که ارتین توکمابودحواسم بهت بود همش تواتاق این دختره بودی امروزم که باچشای خودم دیدم کم مونده بود همو.........

باصدای جیغ نگارحرفش ناتموم موندهرچنددیگه حرفی نبودبزنه دختره عوضی

نگارجیغهای هیستیرک میکشیدومیگفت بسه همه دورمون جمع شده بودن فضاخفه بودواحساس کردم جونم داره بالامیاد بدون اینکه بفهمم دارم چیکارمیکنم جلونگارزانوزدم وسعی کردم ارومش کنم صداش کردم ولی فایده نداشت

اخرسربلندشدموویلچرشوبه سمت درچرخوندم

سرموچرخوندسمت جمعو حرفی که تودلم بود به همشون گفتم

-ی روزی میرسه که تاوان شکستن دل این دختروپس میدی اه مظلوم گیراستو زمین گیرتون میکنه

گفتموباپوزخندروگرفتم ازشون وازاون خونه نفرین شده زدم بیرون وبی توجه به حالت تدافعی نگاربلندش کردموگذاشتمش توماشین وگازوفشردمو به سمت تهران حرکت کردم


سرشوچسبوندبه شیشه ماشینواروم گریه کرد کمی که رفتیم گریه ارومش تبدیل به هق هقی رنج اورشد

خدالعنت کنه این افرادویعنی این افرادازاولشم همین رفتاروباهاش داشتن|؟پس چطورارتین تونست تحمل کنه اگه هرقدرم دوستش داشت بایدبرای حفظ احترام نگاراین وصلتوبهم میزد هیچ دختری بازندگی بامردی که خانواده ش مخالف صددرصدن وعلت ترک دیوارم میندازن گردن عروس خوشبخت نمیشه

نگاهش کردموبانجوای ارومی صداش کردم

-نگار؟

جوابی نداداین باربلندترصداش کردم

-نگارخانوم باشماما

بانگاهی تلخ بهم خیره شد به مردمک پرازاشکش خیره شدم

-اگه حالت خوب نیس تاازشهرنرفتیم ببرمت دکتر؟

-خوبم

بازم نگاه گرفتوبه شیشه دوخت به شیشه کناری که نگاهش به من نیوفته پوفی کشیدموبه رانندگیم ادامه دادم امابیشتریه ربع نتونستم طاقت بیارم

-نگار

بازسکوت

1400/04/29 18:36

بیشتر و از وقتی که انگشت اتهام بیاد به سمتم نفرت دارم.. دلم نمیخواد اتفاقی بیفته که نه زمانش رسیده و نه اینجا مکانشه.. من یه دختره پاکم که مقیده به تمام سنت ها.. دلم میخواد منو تن نبینی.. جسمم به چشمت نیاد و فقط رونم برات زیبا باشه.. تنم حرمت داره.. دوست ندارم یه وقت..
دستش رو روی لبم گذاشت و هیش کشداری گفت..

-من به تنت چشم ندارم.. همون طور که خودت گفتی روحت برام مهمه.. من عاشق پاکی روحت شدم، نه زیبایی جسمت.. باورم کن.. ای کاش شما زنها باور میکردین که ما مردا چشم به جسمتون نداریم.. چشم به جنستون نداریم..چششم به طنازی های زنونتون هم نداریم.. فقط خلوص قلبتونو پاکی وجودتونه که ما رو عاشق میکنه.. پاکی قلبتون..صفای وجودتون.. من دل به ذاتت بستم، نه ظاهرت. ابنو بفهم بهت قول میدم تا وقتی خودت نخوای پامو از خط قرمز ها فراتر نمیذارم.. تو برام بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی عزیزی.. من هم به تو احترام میذارم هم به سنتها..حالا با خیال راحت بیا..
دستهاش باز شده بود.. حرفاش روم تاثیر گذاشت.. خیالم راحت شد.. به دعوتش پاسخ مثبت دادم.. قدمی به جلو برداشتم و سنگینی بازوهاشو دورم حس کردم..




تا صبح سرم رو بازوش بود. پشتم بهش بود و دستش رو شکمم جا خوش کرده بود. نفس هاش به شونه هام میخورد و منو با س تازه ای آشنا میکرد..

بوی عطر تنش، با این که اولین باره کنارش بودم، برام خاص و دوست داشتنیه.. شاید کارلاو هورمون(هورمون اکسی توسین که باعث میشه زن و شوهر از بوی تن یکدیگه خوششون بیاد و از کنار هم بودن خاطره ی خوشی در ذهنشون پدید بیاد) باشه...

تا صبح نتونستم پلک روی هم بذارم..درسته آرتین بهم قول داد، ولی نمیتونم با خوش خیالی سرم رو به باد بدم.. باید هوشیار باشم.. اما واقعا آرتین کارم نداشت.. آروم خوابید و تا الان که هفت صبحه به هوش نیومده.. چشمام از زور خواب داره میترکه..بهتره یکم ببندمشون..

با احساس نوازش دستی روی صورتم از بیدار شدم.. چشمامو باز کردم.. نگاهم تو نگاهی قهوه ای رنگ نشست... نگاهی که شفاف بود و مهربون..

-سلام!

-سلام، صبح به خیر خانوم خوش خواب.. خوب خوابیدی؟

-اوهوم.. خیلی خوب..

دستامو کشیدمو خستگی کامل از تنم بیرون رفت.. خندید و لپمو کشید..

-چقدر تو شکل دختر بچه هایی.. ای خدا کی بشه من دخترمو که شکل مامانشه ببینم ؟!

با این حرفش نگاهم رو دزدیدم.. سره شدم و لبمو گاز گزیدم..

-خانوم موشی نمیخوای بلند شی؟ شوهرت گرسنشه ها..

لبخند خجولی زدم و بلند شدم.. دستمو گرفت و گونمو بوسید..

-دیشب بهترین شب زندگیم بود. آرامشی که دیشب کناره تو داشتم تا حالا هیچوقت حس نکرده بودم.

از تعریفش خوشم اومد..

1400/04/29 18:37

کارم میخواستم به خودم نزدیکش کنم منوبگوکه هنوز باخودمودلموعشقم تعارف دارم

گاهی ماادمهاکاری میکنیم که صدپشت بعدمون تاوان میدن وگاهی هم بانکردن کاری حسرت میخوریم

منم بادودل بودنم برای نگار باعث ی عمرحسرت برای خودم شدم

انقدرتوغرورم خوردشدم وغرق تملق گویی اطرافیانم شدم که شاه ماهی زندگیم ازدستم سرخورد دریغ ازیک جومعرفت که شاه ماهیوازماهی های اطراف مرداب تشخیص بده

افسوس که فکرکردم زندگی مرداب لجن گرفته ای که دختراماهی های اطرافشن ماهی هایی که مردنونبایدبذاری مسمومت کنن فقط باهاشون بازی کردم تاسرگرم بشم انقدرسرگرم شدم که وقتی خدا یه شاه ماهی خوش اب ورنگ دسنم داد ترسیدم دستموبازکردم وسر دادم سمت دیگری خود خودکرده ام

کمی فکرکرده م وجرقه ای توذهنم روشن شد بااین فکرافسوس به گذشته هاروپس زدم فعلاوقت دامن زدن به حسرتهانیست بایدحالودریابم که اینم ازدستم داره میره نمیتونم بازوشوبگیرم وبه طرف صندلی ببرمش ولی میتونم که صندلی روبه کنارش بیارم

همین کاروکردم بالحنی پرازلطافتتونگرانی بهش گفتم بشینه

نگاهی به صندلی ونگاه به من کردوبالبخندقدرشناسی نشست

گاهی ادم بدون اینکه لیوان اب خنکی بخوره باانجام کاری تموم وجودش خنک میشه مثل الان من که نگاه نگارازصدتاشربت خنک برای من شیرین تروخنک تربود

-اتاق کارتوعوض میکنم اینجامنتظرمیمونی تاترتیب کاراروبدم یامیای بیرون؟

-چشمموبه روی دنیامیبندموانکارمیکنم دنیاوجودنداره باچشمهای بسته میشینم تابیاین

ازحرفش خوشم اومدنه ازبستن چشم به روی دنیا ازاینکه گفت تامن بیام چشماشومیبنده ودنیارونمیبینه اینکه وقتی من هستم چشماشوبازمیکنه ودنیارومیبینه یعنی میشه امیدواربود؟

حتمامیشه خدایی که روزروشنوبه شب تارتبدیل میکنه حتمامیتونه دل تاریک نگارمنوروشن کنه

پس واگذارمیکنم به خودش

لبخندرضایت بخشی رولبم میشینه وبااطمینان پلکموروی هم فشارمیدم

ونگاه سیری ناپذیرموازنگاهش میگیرم وازاتاق بیرون میرم


دلم میخواد گوش کنم ... اما میگه نه !

دلم سراپا گوشه ... اما عقلم .... فرمان کر باش به تمام سیستم بدنم

داده ....

نگاهم لرزان شده و تو تنم زلزله راه افتاده ..

دستش رو دستگیره ی در نشست .... کمی بلندی قدش خم شد ....

نگاهش تو نگاهم نشست ...

ترسیدم ... از شنیدن نشیده هایی که نباید شنید ...

من زنم ... زنی از نسل آفتاب ... از جنس حریر ... از تبار خورشید ...

به استقامت کوه !

زنی که نباید به نجوای هیچ کسی به جز شوهرش گوش بده ...

نگاهش نباید منزل نگاهی غیر از شوهرش باشه ...

به در نگاه کردم و به دست قفل شده اش

1400/04/29 18:37

کلافه شدم دستموبه طرف شونه ش بردم وشونشوگرفتموبافشاری مجبورش کردم نگاهم کنه اماتابفهمم چیشد بادادش هنگ کردم

-بس کن لودگیوبه من دست نزن صددفعه گفتم من محرم نامحرمی حالیمه اگه بی ملاحظه گی تونبود الان اون تهمتاروبهم نمیزدن میذاشتی بیوفتم واون پامم بشکنه چه اهمیتی داشت؟ بغلم کردیوباعت شدی همه باانگشت نشونم بدن ارتینی که معلوم نیست قبل من باچندنفربوده شدقهرمان ومن شدم خیانتکار شدم یه زن هرجایی یکی که هنوزچهلم شوهرش تموم نشده رفته بغل رفیق شوهرش میدونی این حرفاچقدردردداره اینم درک نمیکنی؟

باخشم ماشینوکنارجاده کشوندم برگشتم طرفشو ی دستموپشت صندلیش گذاشتم اونیکی دستمم حلقه کردم دورفرمون

-من هرکاریوکه به نظرم بهترین باشه روانجام میدم واصلا حرف دیگران برام مهم نیست بقیه چی میگن واقعا اراجیف اون انسان نماهابرات مهمه؟

مثل من تیزنگاه کردوتیزجوابمو داد

-مهم نیست ولی این مهمه که هرفکری میخوان راجع م بکنن جزهرزگی وخیانت به جزاینکه بگن همه رفتاراش ادا بوده وازهمه کثیف تره بگن ماازاول گفتیم دختره تنهاخونه مجردی داره درستوسالم نیست بگن خودشوانداخت به ارتین حالانوبت کیانه من ازاین حرفاوحشت دارم من اینکه بهم انگ بزنن وحشت دارم بقیش مهم نیست اینکه دیگه نمیبینمشون اینکه اونهابی لیاقتو ادم نیستن اینکه کلا بی منطق وبدن ولی نه من برای شرافتم ارزش قائلم تاحالااجازه ندادم کسی چپ نگام کنه اما الان بعداینهمه سال تنهاوپاک موندن توکاری کردی که همه راجبعم بعدفکرکنن من توعذاب مرگ ارتین هستم دیگه نمیخوام توعذاب باتوبودن چه بی منظورچه بامنظورباشم نمیخوام

دستاموبه علامت تسلیم بالابردم حالش خیلی بده هرجمله ش باجیغ بلندتری ادامیشد شایدحق داره که تلخ باشه حق داره نگران حرف مردم باشه مردمی که فقط جلوی بینیشونو میبینن

-باشه نگارجان تواروم باش من قول میدم دیگه حواسمو جمع کنم اجازه نمیدم کسی ناراحتت کنه اجازه نمیدم کسی ازارت بده نمیذارم

دوباره دادزد دادی که باعث شد گوشاموبگیرم

-به من نگونگارجان من فقط خواهش کردم بیاریم سرخاکش میخواستم باهاش خدافظی کنم برای اخرین بارباهاش حرف بزنم رودررونمیخواستم تواغوش نامحرم باشم

-باشه باشه عزی باشه اصلامیگم نگارخانوم خوبه؟دیگه تکرارنمیشه خب؟

باحرص لبشوروهم فشاردادوروازم گرفت منم لبموفشردموفکم منقبض شد

اه دختره زبون نفهم هروقت بهش خوبی میکنم یه جوری پاچه مو میگیره

حیف که دلم نمیادهمینجاولش کنموبرم اگه کیان چندسال پیش بودم اینکارومیکردم ولی الان الان که نگارهمه ی وجود وجونم

1400/04/29 18:37

روی دستگیره ...

قبل از اینکه حرفی بزنه لب باز کردم .... باید از این حصار و این نزدیکی

خانمان برانداز رها بشم ...

- ببخشید ... میشه برید عقبتر !

با تعجب نگاهم کرد .... مثل ادم های گنگ در حل کردن یه معمای

هوشی ... یه معمای سخت ...

به خودش نگاه کرد و قد صاف کرد ... کمی عقب کشید ... دستش

چنگ شد تو موهاش ...

شاید روزی دوست داشتم دست من اینکار و میکرد ... اما حالا ....

فکرشم خیانته !

چشم بستمو نفسمو بیرون دادم ... گردن بلند کردمو قبل از اینکه

فرصت حرف زدن پیدا کنه با گفتن با اجازه داخل واحدم شدم و درو

بستم ....

شاید تو مرام کیان اینکارم بی ادبی بود .... ولی تو مرام کویر نشین

خودمون بهترین کار بود ....

نباید بشنومو سردرگم بشم ...

نباید به دلم اجازه ی پیشروی بدم ....

نباید خلاف جهت موج های دریا شنا کرد ....

نباید با روزگار همگام بود ... برای دودل شدن دیر شده ... کیان خیلی

قبلتر از امروز فرصت داشت ...

اگه دلش با من بود زود اعتراف میکرد ....

بعضی وقتها حس شیشم ما زنها خوب کار میکنه .... امروزم یکی از اون

بعضی وقتهاست ....

از همون وقتهایی که این حس فعال شده و میگه کیان میخواد راز نگاه

برملا کنه !

رازی که اگه بشنوم لرزیدن پام حتمیه ... پس همون بهتر که نشنیدم!

آدم اگه حس کنه ممکنه بلغزه باید محل لغزشو ترک کنه ...

وقتی خودمونو بشناسیم و بدونیم ظرفیتمون چقدره .... بهتره فرار و

بر قرار ترجیح بدیم ....

لباسمو عوض کردم ...

دلم بی قراره ... ناآرومه ..

قدمام به سمت در کشیده شد ... دستم رو دستگیره نشست ...

چشم بستمو به خودم مهیب زدم بس کن نگار !

درو باز نکردم اما نتونستم جلوی خودم و بگیرم و از چشمی نگاه نکنم

....

هنوز جلوی در بود ... همونطور ایستاده بود ... با دستهای مشت شده

... با سری افتاده ...

با ترکی که روی کمرش دیده میشد ... شایدم غرور بیش از اندازه اش

ترک برداشته ..

پشتم به در چسبید و اشک مهمون چشمام شد ...

- خدایا صبرم بده ... خودت تمومش کن ... خلاصم کن !

بی اختیار به حمام کشیده شدمو با لباس زیر دوش آب ایستادم .....

صبح آرتین اومد دنبالم ... امروز یکم گرفته ام ... به شوخی های آرتین

فقط لبخند میزنم ...

باهم وارد شرکت شدیم .... آرتین بچه های شرکتو به شیرینی دعوت

کرد و شام بعد از شرکت ....

نامزدیمونو اعلام کرد و جلوی همه دست دور شونه ام حلقه کرد ...

با خجالت به تبریکهاشون پاسخ دادم و خودمو از حصار دستهای آرتین

جدا کردم ... آروم به سمت اتاقمون رفتم ...

جلوی در اتاق کیانو دیدم ... دلگیر و حق به جانب نگاهم کرد ...

تو نگاهش پر از حرف بود ... پر از گله ... پر از غم ...

نمیدونم چرا این روزها

1400/04/29 18:37

آرتین خوب بلده چی بگه تا خودشو تو دلت جا کنه..

به سرویس بهداشتی اتاقم رفتمو دست و صورتم رو شستم.. لباسامو عوض کردمو یه شومیز بلند و شال سر کردمو با آرتین همراه شدم..

مامانش رو کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند.. با دیدنمو از بالای عینک نگاهمون کرد و گفت

-ساعت خواب !

آروم سلام کردمو قبل از اینکه حرفی بزنم آرتین خودش جوابشو داد..

-خیلی خسته بودم.. نفهمیدم تا کی خوابم برد.. بنده خدا نگارم به خاطر من گشنه نشست تا بیدار بشمو با هم بریم صبحونه بخوریم !

-تو که سحرخیز بودی.. متاهلی عاداتتو عوض کرده یا دیشب خیلی دیر خوابیدین؟!

رسما داره به رومون میاره... سرخ شدم..

-چه حرفا میزنین مامان! ما که دیشب زودتر از شما رفتیم خوابیدیم.. بیا نگار..

دستمو گرفتو با خودش به آشپزخونه برد.. آتنا مشغول پختن غذا بود.. با دیدنمون لبخند زد و به طرف یخچال رفت

-سلام، بشینین براتون صبحونه بیارم..

آرتین صندلی رو از پشت میز عقب کشید و تعارف کرد بشینم... نشستمو تشکر کردم.. دو تا چای تو فنجون ریخت و کنارم نشست..

آتنا هم نون و کره و عسلو روی میز گذاشت..

-دستت درد نکنه آتنا جون..

-خواهش میکنم، داداش شما چرا ریختی، خودم براتون میریختم خب..

-یه چایی ریختن که کاری نداره خواهری.. دستت درد نکنه..

-آخه ما اصلا دلمون نمیاد تو کار کنی.. همیشه تهران تنهایی، حالا به زور میای خونه کار کنی.. گذشته از اون، میدونی مامان دوست نداره مرد کار خونه بکنه !

با این جمله اش نگاه منظور داری به من کرد.. معنی جملشو فهمیدم.. به در میگه دیوار بشنوه.. فعلا حوصله ی جواب دادن ندارم.. مشغول شیرین کردن چاییم شدم..

بعد از صبحانه آرتین به شرکت پدرش رفت.. قرار شد برای ناهار که حدود دو ساعت دیگه میشد برگرده..

با رفتنش استرسم بیشتر شد.. تنها بودن با این خانواده واقعا منو میترسوند.. باز خوبه از آرتین حساب میبرن..

مادرش اومد روبروم نشستو ابروهاشو تو هم گره کرد.. سرفه ای کرد تا صحبتشو شروع کنه..

-ببین نگار، ما به آداب و رسوم خیلی معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!

-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم

گره ی بین ابروش عمیق تر شد..

-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم..

1400/04/29 18:37