لباسام بدو زشت بوده!
خدایا من با این زن چکار کنم؟.. خودت کمکم کن.
ساعت شش شده.. آماده ام.. ولی احساسم مثل هیچ تازه عروسی نیست...
غم تو صورتم بی داد میکنه.. نمیتونم حتی یه لبخند تصنعی بزنم.. آرتین پیراهن آیب روشن با شلوار سورمه ای و کروات آبی تیره.. خیلی جذاب شده... واقعا برازندست.. مادرش حق داره جوش بزنه.. یکی یه دونش از دستش پرید..هه.. از این فکر لبخندی رو لبم نشست.. اصلا اگه بخوان حرصم بندن منم حرصشون میدم.. منو بگو فکر میکردم جای مادرمو برام پر میکنه.. ولی اون به من به شکل یه غاصب نگاه میکنه..
دست آرتین رو صورتم نشست.. دستای بزرگش برای پوشوندن کل صورتم کافین..
-گل من چشه؟
-نگرانم !
-چرا عزیز دلم؟! ما اومدیم اینجا تا یه کم آب و هوات عوض شه.. نه اینکه مدام دپرس بشی.. نمیخوام این شکلی بببینمت.. احساس بدی بهم دست میده.. حس میکنم مقصرم که تو چنین حال و هوایی داری!
با حرفاش آرومتر شدم.. لبخندی زدم..
-تو مقصر نیستی.. من زیادی نگرانم !
-هر چی مانع لبخندت بشه برای منم دردده.. آروم باش.. من کنارتم.. همیشه !
پیشونیمو بوسیدو تو آغوشش فشردم.. سرمو روی قلبش گذاشتو با ترانه ی قلبش آرامش گرفتم..
با هم از پله ها پایین رفتیم.. زن های زیادی دور تا دور سالن روی مبل نشسته بودن.. همه با کنجکاوی نگاهم میکردن.. دستی به لباسم کشیدم.. آرایشم رو خودم انجام دادم, ولی با همه ی نابلدیم خیلی خوب شدم.. سعی کردم نفس عمیفی بکشمو اعتماد به نفسمو حفظ کنم..
-عالی هستی عشقم.. نگران نباش.. این خاله جان باجی ها عادت دارن به تازه واردا اینجوری زل بزنن !
از حرفش که کنار گوشم زد لبخند مهمون صورتم شد.. خوبه که حسمو درک میکنه..
دستمو تو دستش گرفتو فشرد.. باهاش همراه شدم و با فامیلشون آشنا شدم..
یک ساعتی کنارم نشست و بعد از گفتن با اجازه مجلس خانوما رو ترک کرد.. بیشتر شبیه مجلس مولوی بود تا معارفه..
چند تایی از دخترای فامیلشون اومدنو باهام حرف زدن و خودشون رو معرفی کردن.. خیلی ها با حسادت و خیلی ها با مهربونی..
با هر تعریف فامیلشون ازم ، آتیه نیشخندی میزد و با تمسخر نگاهم میکرد..نگاهش مثه خنجر تو قلب میمونه..
با مادر شوهرشم آشنا شدم.. به نظر زن خوب و معقولی میاد.. به نظره من که باید گفت خدا به داد اون برسه با این عروس!
از همه بیشتر از عمه ی آرتین خوشم اومد..بزرگه فامیله و مادره آرتین حسابی ازش حساب میبره..
بعد از رفتن اکثریت مهمونا من موندمو خانواده ی آرتین و عمه و خاله اش...
خاله اش پشت چشمی نازک کرد و خطاب به من گفت:
-نگار جون همیشه اینقدر ساکتی یا با فامیل شوهر سازگار نیستی؟
-این چه حرفیه خاله؟!
1400/04/29 18:38