The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جذاب

282 عضو

زیبایی جسمت.. باورم کن.. ای کاش شما زنها باور میکردین که ما مردا چشم به جسمتون نداریم.. چشم به جنستون نداریم..چششم به طنازی های زنونتون هم نداریم.. فقط خلوص قلبتونو پاکی وجودتونه که ما رو عاشق میکنه.. پاکی قلبتون..صفای وجودتون.. من دل به ذاتت بستم، نه ظاهرت. ابنو بفهم بهت قول میدم تا وقتی خودت نخوای پامو از خط قرمز ها فراتر نمیذارم.. تو برام بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی عزیزی.. من هم به تو احترام میذارم هم به سنتها..حالا با خیال راحت بیا..
دستهاش باز شده بود.. حرفاش روم تاثیر گذاشت.. خیالم راحت شد.. به دعوتش پاسخ مثبت دادم.. قدمی به جلو برداشتم و سنگینی بازوهاشو دورم حس کردم..




تا صبح سرم رو بازوش بود. پشتم بهش بود و دستش رو شکمم جا خوش کرده بود. نفس هاش به شونه هام میخورد و منو با س تازه ای آشنا میکرد..

بوی عطر تنش، با این که اولین باره کنارش بودم، برام خاص و دوست داشتنیه.. شاید کارلاو هورمون(هورمون اکسی توسین که باعث میشه زن و شوهر از بوی تن یکدیگه خوششون بیاد و از کنار هم بودن خاطره ی خوشی در ذهنشون پدید بیاد) باشه...

تا صبح نتونستم پلک روی هم بذارم..درسته آرتین بهم قول داد، ولی نمیتونم با خوش خیالی سرم رو به باد بدم.. باید هوشیار باشم.. اما واقعا آرتین کارم نداشت.. آروم خوابید و تا الان که هفت صبحه به هوش نیومده.. چشمام از زور خواب داره میترکه..بهتره یکم ببندمشون..

با احساس نوازش دستی روی صورتم از بیدار شدم.. چشمامو باز کردم.. نگاهم تو نگاهی قهوه ای رنگ نشست... نگاهی که شفاف بود و مهربون..

-سلام!

-سلام، صبح به خیر خانوم خوش خواب.. خوب خوابیدی؟

-اوهوم.. خیلی خوب..

دستامو کشیدمو خستگی کامل از تنم بیرون رفت.. خندید و لپمو کشید..

-چقدر تو شکل دختر بچه هایی.. ای خدا کی بشه من دخترمو که شکل مامانشه ببینم ؟!

با این حرفش نگاهم رو دزدیدم.. سره شدم و لبمو گاز گزیدم..

-خانوم موشی نمیخوای بلند شی؟ شوهرت گرسنشه ها..

لبخند خجولی زدم و بلند شدم.. دستمو گرفت و گونمو بوسید..

-دیشب بهترین شب زندگیم بود. آرامشی که دیشب کناره تو داشتم تا حالا هیچوقت حس نکرده بودم.

از تعریفش خوشم اومد.. آرتین خوب بلده چی بگه تا خودشو تو دلت جا کنه..

به سرویس بهداشتی اتاقم رفتمو دست و صورتم رو شستم.. لباسامو عوض کردمو یه شومیز بلند و شال سر کردمو با آرتین همراه شدم..

مامانش رو کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند.. با دیدنمو از بالای عینک نگاهمون کرد و گفت

-ساعت خواب !

آروم سلام کردمو قبل از اینکه حرفی بزنم آرتین خودش جوابشو داد..

-خیلی خسته بودم.. نفهمیدم تا کی خوابم برد.. بنده خدا نگارم به

1400/04/29 18:39

انگارنمیبینش
تاخواستم ازراه رویی که اتاقشون اونجابود عبورکنم دراتاق بازشد وارتین بیرون اومد بادیدنم لبخند صورتشوپرکرد دستاشوبازکردوبرادرانه ب اغوشم کشید
ازخودم خجالت کشیدم ازنفسهای محکم وحمایت گرانه ارتین خجالت کشیدم ازاولش باهام یک رنگ بوده ومحبتش خالص بوده جای برادرنداشتمو پرکرده بود ولی من چی؟شونه شو بوسیدم وازش جداشدم
- چه خبرداداش؟
-سلامتی داداش دلم برات ی ریزه شده بود کجایی تواخه؟
-منم همینطور کجارفتی؟چه ها کردی؟کی اومدی؟
-اوهووووووو صبرکن داداش پیاده شوباهم بریم هیچی دوسه روزه رفتیم نصف جهونوبرگشتیم حالاشومابگوچه خبرا؟تومارفتیم توام پیچوندی رفتی؟
-نه بابا رفتم شمال ی حالوهوایی عوض کنم که سرماخوردم
-معلومه این هوابه این سردی وقت شمال رفتن نیس
-دله دیگه ی دفعه میگیره رفتم که بازشه
-شد؟
-فکرنکنم
-ارتین؟
بازشنیدن صدای ظریفش لرزه برتنم انداخت چشمامو محکم ب روی هم فشاردادم ودستامو مشت کردم
-ببخشیدشمااومدین؟س...سلام
سرموتاحدی که میشدپایین انداختم تانگاهم هرزنره نگام هرزنره روناموس رفیقی که ازبرادی کم نذاشته برام
-سلام بله الان اومدم
-بسیارخب ارتین این قردادبگیرین بااقای کاویانی بیبین اگه مشکلی داشت بهم بگین بااجازه
-ممنون زحمت کشیدین خواهش میکنم
سرم پایین بودو تندتندداشتم تعارف تیکه پاره میکردم که دستای ارتین مثل بای بای جلوصورتم حرکت کرد
-هی کجایی اق کیان؟چراانقدتعارف میکنی؟نگاررفت توهنوزداری خواهش میکنم تحویل میدی چرامثل برادرای بسیجی شدی؟
بااخم سرموبلندکردم ونگاش کردم:
-مگه چطورشدم؟
-مثل اوناکه جلوزن سرخوسفیدمیشن بدنیستا خوبه ولی ازتوبعیده نگارم که غریبه نیس باهاش تعارف داشته باشی بیا بیابریم که کلی کارداریم بیابریم اول ی نگاه ب قراردادا بنداز تاباقیشو بگم


نگار:

سعی کردم ندید بگیرمشو ب اتاقم برگردم ولی مگه میتونستم ندیدبگیرمش

الهی بمیرم چقدرلاغرشده چقدرضعیف شده دیشب نشد درست حسابی ببینمش اصلاذهنم انقدر درگیره اون زنه که همراهش اومده بودشده بود که نتونستم درست ببینمش حالاالانم که دیدیش نگار که چی؟خجالت بکش توالان شوهرداری

محکم زدم توسرخودم وجوابه وجدان خودمودادم

مگه چیکارکردم که خجالت بکشم؟گناه که نکردم ی زمانی دوسش داشتم خب خب زمان میبره تاکاملا فراموشش کنم

تاعصرکه کارتموم بشه ندیدمش وقتی کارمون تموم شد باارتین ازاتاقمون بیرون رفتیم بارسیدن ب اسانسور قدمهام سست شد

-داری میری کیان؟

-اره سرم گیج میره حسش نیس به کارای عقب افتادم برسم میرم خونه کمی استراحت کنم بلکه حالم

1400/04/29 18:39

خاطر من گشنه نشست تا بیدار بشمو با هم بریم صبحونه بخوریم !

-تو که سحرخیز بودی.. متاهلی عاداتتو عوض کرده یا دیشب خیلی دیر خوابیدین؟!

رسما داره به رومون میاره... سرخ شدم..

-چه حرفا میزنین مامان! ما که دیشب زودتر از شما رفتیم خوابیدیم.. بیا نگار..

دستمو گرفتو با خودش به آشپزخونه برد.. آتنا مشغول پختن غذا بود.. با دیدنمون لبخند زد و به طرف یخچال رفت

-سلام، بشینین براتون صبحونه بیارم..

آرتین صندلی رو از پشت میز عقب کشید و تعارف کرد بشینم... نشستمو تشکر کردم.. دو تا چای تو فنجون ریخت و کنارم نشست..

آتنا هم نون و کره و عسلو روی میز گذاشت..

-دستت درد نکنه آتنا جون..

-خواهش میکنم، داداش شما چرا ریختی، خودم براتون میریختم خب..

-یه چایی ریختن که کاری نداره خواهری.. دستت درد نکنه..

-آخه ما اصلا دلمون نمیاد تو کار کنی.. همیشه تهران تنهایی، حالا به زور میای خونه کار کنی.. گذشته از اون، میدونی مامان دوست نداره مرد کار خونه بکنه !

با این جمله اش نگاه منظور داری به من کرد.. معنی جملشو فهمیدم.. به در میگه دیوار بشنوه.. فعلا حوصله ی جواب دادن ندارم.. مشغول شیرین کردن چاییم شدم..

بعد از صبحانه آرتین به شرکت پدرش رفت.. قرار شد برای ناهار که حدود دو ساعت دیگه میشد برگرده..

با رفتنش استرسم بیشتر شد.. تنها بودن با این خانواده واقعا منو میترسوند.. باز خوبه از آرتین حساب میبرن..

مادرش اومد روبروم نشستو ابروهاشو تو هم گره کرد.. سرفه ای کرد تا صحبتشو شروع کنه..

-ببین نگار، ما به آداب و رسوم خیلی معتقدیم.. به عزت و احترام گذاشتن به بزرگتر ها همین طور.. یکی از نکات اصلی اینه که کوچیکتر ها وقتی هنوز بزرگترا نشستن نمیرن بخوابن.. به خصوص اگه زنو شوهر یا نامزدم باشن.. زشته جلوی پدرشوهرو مادرشوهر.. کسی از پسر و پدر توقعی نداره.. ولی این زنه که باید حیا داشته باشه و آدابو رعایت کنه.. رفتار دیشبت اصلا درست نبود.. هر قدرم خوابت میومد نباید به آرتین میگفتی بریم بخوابیم!

-ولی آرتین خودش گفت.. من بهش نگفتم

گره ی بین ابروش عمیق تر شد..

-اون خمیازه ای که تو کشیدی, معلومه بچم میگه بریم بخوابیم.. حالا بگذریم.. به هر حال گفتم که دفعه ی بعد تکرار نشه.. مورد دیگه بیدار شدنتونه... اول اینکه شما نامزدینو درست نیست اتفاقی بینتون بیفته.. ÷س خودت حواست جمع باشه.. ببین من دلم برات میسوزه که اینو میگم.. شاید اگه هر مادرشوهر دیگه ای بود میگفت ولشون کن.. به من چه.. بذار هر کاری میخوان بکنن ولی من دلم نمیاد دختر مردم با یه شناسنامه سفید اتفاقی براش بیوفته بعدشم ببینین پشیمونین و راه به جایی ندارین... برای بیدار

1400/04/29 18:39

اراده دستم به سمت مژه اش رفت.. انگشتم به لبه ی برگشته و تابدارشون خورد..

-نکن بچه !

با ترس دستمو عقب کشیدم.. لبخند مهمون صورتش شده..

-بیداری؟

-نه، وابم و از عالم بالا دارم نظاره ات میکنم !

-لوس ! بیداری بلند شو بریم صبحانه بخوریم..

با همون چشمای بسته لبخندی به عرض گونه اش زد..

-خب بعدش چی کنیم؟

-بعدش؟

سرمو جلو بردمو کنار گوشش طوری که نفسم گوششو قلقلک بده ادامه دادم..

-بعدش شما تشریف میبری خونه اتون.. اینجا هتل نیست تا لنگ ظهر بخوابی !

با اخم چشماشو باز کرد و نشست.. با طلبکاری نگاهم کرد..

-داشتیم؟

-نداشتیم؟!

-خیلی بی احساسی ! کدوم دختری اولین صبحی که نامزدش پیشش خوابیده بیدارش میکنه میگه زود برو خونه اتون؟!

-همین که اجازه دادم شب اینجا بمونی کلی بهت لطف کردم.. پاشو کنگرو لنگرو رها کن که کلی کار دارم!

بلند شدمو اونم به طبیعت از من بلند شد..

-حالا چکار داری؟

-لباسامو بشورمو یه کم خونه رو مرتب کنم... حمام برم... اووممم... غذا درست کنم برای فردامون که میریم شرکت... یه کمم استراحت کنم تا خستگیم رفع بشه !

اومد یه میلیمتری صورتم ایستاد و چونه امو تو دستش گرفت..

-حالا نمیشه همه ی این کارارو با هم بکنیم؟ تازه حمامم میتونیم بریم.. قول میدم خوب کیسه بکشمو مشتومالت بدم!

-بیمزه.. مگه دلاکی؟

خیره شد تو چشمامو زمزمه کرد..

-دلاک نیستم.. ولی عاشقم.. عاشق یه دختر موش موشی که ته دلم میخواد دنیارو به پاش بریزمو لحظه ای ازش جدا نشم !

با این حرفش مملو از احساس شدم... پر از خوشی... یه حس خوب.. حسی که هم روحت باهاش موافقه.. هم دلت.. هم مغزت.. حسی که ممکنه سالها بیمه ات کنه..

لبخند مهربونی رو لبام نشستو دستاش رو شونه هام قفل شد.. چشماش بسته شد و فاصله ی بینمونو از بین برد..

با خجالت و گونه های ملتهب سرمو عقب کشیدمو از اتاق بیرون رفتم.. سعی کردم به چیزی فکر نکنم... خودمو با کارهای آشپزخونه سرگرم کردم و صبحانه رو آماده کردم..


کیان:
شربت عسلی روکه بی بی دادوسرکشیدمولیوانو دستش دادم
-مرسی بی بی
-نوش جونت...بی فکری...بی فکر دیدی گفتم تو اب نرو سینه پهلومیکنی؟اخه کی توزمستون میره اب تنی که تورفتی؟چراانقد بی فکری؟چراانقد ی دنده ولجبازی مادر خدابیامرزت اینجوری نبود ب اون بابای کله شقت رفتی
-وای بی بی انقدگیرنده دوروزه داری موعظه میکنی بیخیال دیگه
گیرنده هم شدحرف؟من ب تونگفتم نروتواب؟نگفتم مریض میشی؟حالاخوبه تب کردی وافتادی توجا؟اصلا اون خیرندیده که اینطوری خودتوبراش ب اب زدی کوش؟کجاس بیاد دستپختشو ببینه؟
-بی بی جان کیان بیخیال شو ب اون بنده خداچه ربطی داره؟دلم

1400/04/29 18:39

جابیاد

دراسانسوربازشد دست ارتین توگودی کمرم نشستوفشارخفیفی بهش واردکرد

هرسه وارد اسانسورشدیم نگاهم ب زمین بود میخاستم نبینمش ولی مگه میتونم صدای سرفه هاشو ندیدبگیرم

باایستادن اسانسور سریع خدافظی کردمو به سمت ماشین ارتین رفتم صبرنکردم جوابمو بگیرم که نگاهم هرزنره تازگی ها افسارچشمم ازدستم رفته ومیخواد رسوام کنه

دریخچالوبازکردم تاغذادرست کنم نگاهم روی سیبزمینی وهویج ثابت موند اگه سوپ بخوره زودتر خوب میشه خوبه براش درست کنم فکربدنکنه؟نه مگه اولین بارمه براش غذا درست میکنم؟

حالش خوب نبود ازصبحم سرپابوده سوپ بخوره قوت میگیره

هرفکری میخاد بکنه براش درست میکنم نمیخام جلودلم روسیاه باشم بذاروجدانم هرچقدر میخاد غرغرکنه اصل کاردلمه که ب این کارراضیه این همه ادم ب همسایشون غذامیدن ومنم یکی ازاونا

تازه خدمت ب همسایه ثوابم داره

سرموبالاگرفتم وبه سقف نگاه کردم

خداجونم خدای خوبوعزیزم نگارفدات بشه ببخشید فکرنکنی میخام ازدین سواستفاده کنم نه دلم اروم نمیگیره کاری باهاش ندارم که فقط دلم میخاد سرحال باشه مثل همیشه سرحال وشاد نه انقدر گرفته وغمگین

ب ساعت نگاه کردم هشته سوپ اماده شده کشیدمش تویه کاسه چینی گذاشتمش توسینی دورکاسه رو بالیموترشهایی که حلقه حلقه کرده بودم تزیین کردم وسط کاسه م چندبرگ جعفری گذاشتم

هم قیافه ش خوب شده هم بوش امیدوارم خوشش بیادوبخوره

مانتوموپوشیدم وشالموسرکردم سینیوبرداشتم وازدرواحد بیرون رفتم سینی رو روی کف دستم ثابت نگه داشتم وزنگشونوزدم چندلحظه بعد دربازشد

همین پیرزن خوشمزه دیشبی دروبازکردبادیدنم لبخندی ازته دل زد ولبخندی که ب دل میشینه

بالبخندش لپهای گردش بیشترخودنمایی میکردوگونه هاش چشماشو ریزمیکنن

-سلام حاج خانوم

-سلام ب روی ماهت خیرباشه دخترم بفرمایید

ب داخل خونه دعوتم کرد منم محجوبانه لبخندی زدم وسینیوجلوش گرفتم

-راستش دیدم اقای کاویانی سرماخوردن این بود که براشون سوپ درست کردم بفرمایید البته براشماهم درست کردما امیدوارم خوشتون بیاد

-بااینکه برای من نپختی ولی چشم میخورم اتفاقامن خیلی سوپ دوست دارم ولی کیان ...

نگام ب دهنش دوخته شده بود که ببینم چی میگه که یهو کیان جلودرظاهرشد

-سلام به به چ عطروبویی دستت دردنکنه اتفاقا من عاشق سوپم خیلی خوب کاری کردی

-سلام نوش جان ایشالا بهتربشین بااجازتون

-میمودی ی کم مینشستی دخترم

ممنونم مزاحم نمیشم شمابفرمایید

-سرفرصت خدمت میرسم دستت دردنکنه زحمت افتادی

-خواهش میکنم

کیان:

بارفتن نگاربه بی بی نگاه کردم که

1400/04/29 18:39

شدن همه ی اعصای خونه ی ما زود بیدار میشن.. درست نیست تو به هنوان عروس انقدر دیر بیدار بشی.. اینا رو گفتم تا حواستو بیشتر جمع کنی.. طوری نمیشه، حالا سه روز دیر تر بخواب زود تر بیدار شو.. انقدر وقت برای خوابیدن هست.... راستی عصر اقوام میان.. یه دست کت شلوار برات گرفتم بپوشی.. آتنا.. برو بیار بپوشتش ببینم بهش میاد !

از این همه امر و نهی و آدم حساب نکردنم حالم بد شد... بغضم گرفت.. نفس عمیقی کشیدم تا اشکم روان نشه..

آتنا رفت و با یه دست کت و شلوار آبی پررنگ که به دستش گرفته بود برگشت .. از زور بغض نمیتونستم حرفی بزنم... اول هر چی دلش خواسته بهم گفته و حالا بهم کادو میده.. با اینکه دوست ندارم جواب بزرگتر از خودمو بدم اما اگه هیچی نگم خفه میشم..

-خانوم مطاعی من لباس مناسب همراه خودم اوردم.. احتیاج به زحمت شما نبود..

-واه.. خانوم مطاعی چیه؟! تو دیگه مثه دخترمونی.. بگو مامان! بعدشم این هدیه اومدنت به خونمونه.. میخواستیم دیشب بهت بدیم که دیگه رفتین خوابیدین..

-ممنون ولی اگه اجازه بدین..

-هنوز ندیده و نپوشیده ازش خوشت نیومده؟! اول بپوش بعد روش ایراد بذار.. کلی منو بابا رفتیم گشتیمو اینو خریدیم.. درست نیست آدم هدیه رو پس بده یا نپوشه و بندازه یه گوشه..

-منظورم این نبود..

-من زبونم تند هست، اما هر چی هست رو زبونمه.. حالام نمیخواد بخاطر دلگیری از من کادوی پدرشوهرتو رد کنی! هر حرفی زدم به صلاح خودت بود.. چند سال دیگه میفهمی چه لطفی در حقت گردمو خودت بابتش تشکر میکنی..

حرفی نزدم.. بجاش لبمو گزیدم.. کت شلوارو از دست آتنا گرفتمو تشکر کردم..

-برو اتاق آرتین بپوش ببینم چطوره بت!

کاری که گفتو انجام دادم.. برعکس اخلاقش سلیقش خوبه.. قشنگ بود.. ولی بابت رفتارو طرز بیانش موفع دادنش.. اصلا کت و شلوار به دلم ننشست.. با صدای آتنا از اتاق بیرون رفتم.. با دیدنم لبخندی رو لبش نشست.. پیروزمندانه گفت..

-حالا امروز فامیل بفهمن آرتینم خیلی بدسلیقه نیست!.. خوبه بهت.. مبارک باشه.. با این لباس بهتر شدی.. کلا آدم باید به خودش برسه و لباسای خوب بپوشه تا شوهرشو جذب خودش کنه!

واه... طوری حرف میزنه انگار خودم لباس ندارم یا لباسام بدو زشت بوده!

خدایا من با این زن چکار کنم؟.. خودت کمکم کن.

ساعت شش شده.. آماده ام.. ولی احساسم مثل هیچ تازه عروسی نیست...

غم تو صورتم بی داد میکنه.. نمیتونم حتی یه لبخند تصنعی بزنم.. آرتین پیراهن آیب روشن با شلوار سورمه ای و کروات آبی تیره.. خیلی جذاب شده... واقعا برازندست.. مادرش حق داره جوش بزنه.. یکی یه دونش از دستش پرید..هه.. از این فکر لبخندی رو لبم نشست.. اصلا اگه بخوان حرصم بندن منم

1400/04/29 18:39

گرفته بود هوس اب تنی کردم ب مردم چه؟
-باشه اصلا من لال میشم تابه شمابرنخوره خوب شد؟بخواب تامن برم برات سوپ بپزم بدم بخوری
-زحمت نکش
-زحمتی نیس استراحت کن تازود خوب شی
سرمو روبالش گذاشتم وبه سقف سفید اتاق خیره شدم این حقم بود این مریضی این دوری این دویدنو نرسیدن اینهمه ترس ودلهره همش حقم بود دارم تقاص پس میدم دارم تاوان عشقیو میدم که خدابهم دادو قدرشوندونستم تقاص خودخواهی و غرورمو میدم تاوان پس میدم بابت غمی که تودلم گذاشتم ب قول قدیمیا خودکرده راتدبیرنیست...خودم کردم عشق موهبت خداست هدیه خداست قسمت هرکسی نمیشه خداعشق این دختروتودلم انداخت امامن باغرور بی جام باعث اذیت نگارشدم خودم فراریش دادم اون ازمن ب ارتین پناه برد اره حقته کیان بکش
این تب ازدردجسم نیست تب عشقه بایدبگذره تاازتن بیرون بره شاید دوران نقاهتش طولانی بشه ولی خوبه خوبه که گرماودرد یادم بیاره چقدر بدی کردم چقدربدبودم
فقط برای خواسته جسمیم بهش نگاه میکردم چندبارسعی کردم ازارش بدم اخرش چیشد؟خودم ضرر کردم ازدستش دادم بایدجسممو تنبیه کنم اگه بخوام اسوده خاطرباشم باید ب جسم سرکشم سختی بدم درواقع باید ترکش بدم ترک از تنوع طلبی ازخوی حیوانی اززیاده خواهی***پنچ روزه که شمالم حالم بهترشده اما دل برگشتن ب تهرانو ندارم دل اینکه برمو نگام ب چشمش بیوفته روندارم دل اینکه ب رفیقم نگاه کنمو بانارفیقی نگام دنبال ناموسم باشه رو ندارم
بازنگ گوشیم ازخیال بیرون اومدم شماره ارتینه.
-جونم داداش؟
-بههه اقاکیان گلمون چ خبر؟ببینم هفت خط نکنه رفتی ماه عسلو رونمیکنی معلومه کجایی؟
-چی میگی تو؟ماه عسلمون کجابود؟توکجایی؟
-تهرانم بابا ماکه تازه عروس دومادیم سه سوته اومدیم اونوقت شماوازمابهترون قرارنیس بیاید سرزندگیتون؟همه کارهاروانداختی گردن منورفتی منوبگو بادل خوش رفتمو به امیدتوبودم
-شمالم ارتین یکم سرماخوردگی دارم ولی تافردامیام ببینم شرکت معاون داره چرا بیوفته گردن تو؟
-کارشرکتو خودصاحب کاربایدبالا سرش باشه نه اینکه امیدش ب کارمنداش باشه
-چندساله من باخیال راحت کاراموسپردم بهشومشکلی پیش نیومده توام نگران نباش وجوش بیخود نزن
-باشه باباچرامیزنی؟اصلانیابه درک
ازلودگیهاش خنده گرفت سرفه ای کردم که بازصداش توگوشی پیچید
-ارتین بمیره برات الان همه دماغودهنت رنگ چشمات شده حسابی ست کردی نه؟
-اه ارتین حالمو به هم زدی نکبت
-ارتین
تمام وجودم گوش شد تااون صدای ظریف دخترونه ای روکه ازاون طرف میومد بشنوم...
-جونم نگار؟
-بیادیگه
-چشم الان خدمت میرسم نیم دقیقه دیگه اومدم
-کیان جان

1400/04/29 18:39

حرصشون میدم.. منو بگو فکر میکردم جای مادرمو برام پر میکنه.. ولی اون به من به شکل یه غاصب نگاه میکنه..

دست آرتین رو صورتم نشست.. دستای بزرگش برای پوشوندن کل صورتم کافین..

-گل من چشه؟

-نگرانم !

-چرا عزیز دلم؟! ما اومدیم اینجا تا یه کم آب و هوات عوض شه.. نه اینکه مدام دپرس بشی.. نمیخوام این شکلی بببینمت.. احساس بدی بهم دست میده.. حس میکنم مقصرم که تو چنین حال و هوایی داری!

با حرفاش آرومتر شدم.. لبخندی زدم..

-تو مقصر نیستی.. من زیادی نگرانم !

-هر چی مانع لبخندت بشه برای منم دردده.. آروم باش.. من کنارتم.. همیشه !

پیشونیمو بوسیدو تو آغوشش فشردم.. سرمو روی قلبش گذاشتو با ترانه ی قلبش آرامش گرفتم..

با هم از پله ها پایین رفتیم.. زن های زیادی دور تا دور سالن روی مبل نشسته بودن.. همه با کنجکاوی نگاهم میکردن.. دستی به لباسم کشیدم.. آرایشم رو خودم انجام دادم, ولی با همه ی نابلدیم خیلی خوب شدم.. سعی کردم نفس عمیفی بکشمو اعتماد به نفسمو حفظ کنم..

-عالی هستی عشقم.. نگران نباش.. این خاله جان باجی ها عادت دارن به تازه واردا اینجوری زل بزنن !

از حرفش که کنار گوشم زد لبخند مهمون صورتم شد.. خوبه که حسمو درک میکنه..

دستمو تو دستش گرفتو فشرد.. باهاش همراه شدم و با فامیلشون آشنا شدم..

یک ساعتی کنارم نشست و بعد از گفتن با اجازه مجلس خانوما رو ترک کرد.. بیشتر شبیه مجلس مولوی بود تا معارفه..

چند تایی از دخترای فامیلشون اومدنو باهام حرف زدن و خودشون رو معرفی کردن.. خیلی ها با حسادت و خیلی ها با مهربونی..

با هر تعریف فامیلشون ازم ، آتیه نیشخندی میزد و با تمسخر نگاهم میکرد..نگاهش مثه خنجر تو قلب میمونه..

با مادر شوهرشم آشنا شدم.. به نظر زن خوب و معقولی میاد.. به نظره من که باید گفت خدا به داد اون برسه با این عروس!

از همه بیشتر از عمه ی آرتین خوشم اومد..بزرگه فامیله و مادره آرتین حسابی ازش حساب میبره..

بعد از رفتن اکثریت مهمونا من موندمو خانواده ی آرتین و عمه و خاله اش...

خاله اش پشت چشمی نازک کرد و خطاب به من گفت:

-نگار جون همیشه اینقدر ساکتی یا با فامیل شوهر سازگار نیستی؟

-این چه حرفیه خاله؟! حرفی نیست خب... چی بگم؟

-به هر حال آدم اگه کسیو دوست داشته باشه میگرده یه حرفی برای گفتن پیدا میکنه !

مادر آرتینم به طرفداری از خواهرش شروع کرد..

-آدم باید شانس داشته باشه خواهر...شانس منم این بوده دیگه.. دیشب که اومدن نگفتن شما بلانسبت آدمین ! رفتن خوابیدن، صبحم که تا صلات ظهر خواب بودن.. حرفم بزنیمومادرشوهریمو عروس خانوم بهش بر میخوره !

باز داشتن شروع به متلک گفتن میکردن..باز ناراحت شدمو

1400/04/29 18:39

بایه لبخند منظورداری بهم خیره شده بود

-چیه بی بی؟چرااینطوری نگاهم میکنی؟

-شمادوتا دیونه این

ب سمت اشپزخونه راه افتاد منم دنبالش رفتم

-منظورت چیه بی بی؟

-دیگه اگه منظورمو نفهمیده باشی خیلی خنگی هوشت ب مامانت نرفته مثل بابات پخمه ای

-بی بی

-خب هستی دیگه بگم نیستی؟حالانمیخادفکرکنی وب مغزنداشتت فشاربیاری بیاسوپتو بخور تابهت بگم

بانگاه ب سوپی که نگارپخته بود اشتهام بازشدو اب دهانمو قورت دادم

-بکش بی بی که خیلی گرسنمه

-کی بود میگفت من سوپ دوس ندارم؟

-منکه نبودم

-ولی تااونجایی که حافظه م یاری میکنه ی پسربچه داشتیم که هیچ وقت بدون زوردعوا سوپ بخوره درست نمیگم؟

-میگم پیرشدی بی بی یادت رفته اونکه من نبودم حتمی یکی دیگه بوده

-صبح چی؟صبحم گفتی نمیخوای

-نمیخاستم شماتوزحمت بیوفتی

بااولین قاشقی که تودهنم گذاشتم چشماامو بستم اووووووووم چ طمعی داره خدایا چی میشد هرروز این دستپخت نصیب من میشد؟باافسوس سرموتکون دادم وخوردنمو ادامه دادم

-بی بی میشه بازم برام بکشی؟

-خفه نکنی خودتو خوبه میخوری خودم فردابرات میپزم چندروزمایعات وغذای اب پزبخوری خوب میشی توشمال که حریفت نشدم بلکه اینجا به هوای ازمابهترون بخوری

-حالاخودمونیم بی بی سوپ شماکه مثل سوپ نگارنمیشه

-چرا؟چون اون باعشق برات پخته

-اون عاشق من نیست

-میگم خنگی براهمینه دیگه یانمیفهمی یاخودتوزدی ب نفهمی

بااخم بهش خیره شدم

-میشه شماکه عاقل وباهوشین ب منه خنگم بگین جریان چیه

سرشوکمی جلوترکشیدوباصدای ارومتری گفت:اون دخترم ترودوست داره

جاخوردم شکه شدم صاف روصندلی نشستم وبه میزخیره شدم شایدخودمم بارها ب رفتار ضدونقیصش شک کرده بودم ولی این غیرممکن بود

-امکان نداره

-داره من میگم داره بگوچشم

-بی بی اون نامزدداره اگه منو دوست داشت که باکس دیگه نامزدنمیکرد

-یعنی توازش خواستگاری کردیواون جواب رد داد؟

باحرفش بافکرفرورفتم گنگ نگاهش کردم حتی فکرکردن بهشم عذاب اوربود اینکه اگه من خواستگاری میکردم الان نگاربرامن بود

-نه خواستگاری نرفتم ولی اونم رفتاری نکرد که بفهمم دوستم داره تازه چندبارم بهش پیشنهاد دوستی دادم ولی به جای اینکه ازخداش باشه وقبول کنه بیشترکناره گرفت

-مشکلت همینه دیگه این دختره که من دیدم سرسفره پدرمادربزرگ شده حجبوحیا سرش میشه بایه اشاره توکه نمیپره بغلت معلومه اهل رفیق پسرنیست اون وقت تومنتظربودی باهات دوست بشه نکنه فکرکردی پسرشاه پریونی بایه نگات دخترابایدبیان برادست بوسیتو خودشونو پیش کشت کنن

کل دیشبو ب حرفای بی بی فکرکردم

1400/04/29 18:39

من بایدبرم کاری بامن نداری؟
تمام حرصی روکه ازشنیدن حرفاشون تووجودم نشسته بود سرش خالی کردم...
-خیله خب بابا مردک زن ذلیل تاصدات زد هول شدی؟مردم انقد بی جربزه؟خوبه اونجاشرکته ماروباش دلمون ب کیاخوشه لژ خانوادگی راه انداختن
-داداش چیشد؟چراجوش میاری؟نگارداره ی قردادوتنظیم میکنه بایدبرم همه چیوتوضیح بده مشکلی پیش نیاد درضمن توام بایدفرداعصر برای کارای نهایی حضورداشته باشی
-میام خدافظ
بدون اینکه منتظرجوابش باشم قطع کردم وحرصمو سرگوشیم خالی کردموباتموم وجود پرتش کردم تواینه هم گوشی خردشد هم اینه که ب تصویرم دهن کجی میکرد
دراتاق پرصدا واشدوقامت بی بی بین درنمایان
-کیان مادرچیشده؟صدای چی بود؟
-هیچی بی بی
اومد داخل اتاقو نچ نچ کنان ب اینه ی پخش زمین شده کف اینه نگاه کرد
-براهیچی پدراینه رودراوردی؟
-کارای شرکت پیچیده ب هم زنگ زدن گفتن بایدبرم اعصابم ب هم ریخت خردش کردم
-کارواینه فدای سرت ولی اگه فکرکردی بااین حالت میذارم بری کورخوندی
-بیخیال بی بی کاردارم بایدبرم فردا ی قرارمهم دارم
-نمیشه بااین حالت تنهات بذارم اصلا منم باهات میام
-چی؟توکجامیای بی بی؟من تهران هزارتاگرفتاری دارم نمیتونم نگران شمام باشم
-تونگران خودت باش من بادمجون بمم افت نمیزنم برم وسایلمو جمع کنم تاوقتیم که خوب نشی وبال گردنتم اون بابای خوش غیرتت که ب فکرنیست منم نیام بااین حال وروز ازدست میری بپوش تامنم حاضرشم
نمیشه قانعش کرد حرف حرف خودشه اصلا بیادبهتر ازفکروخیال نگاربیرون میامو نمیشینم تنهایی حرص بخورم
نگار:
باشنیدن صدای اسانسور توطبقه وصدای قدم هایی که توسکوت سالن میپیچید به سمت دررفتمو ازچشمی نگاه کردم کیانه اگه بگم ذوق نکردم دروغ گفتم خوشحال شدم اونم خوشحالی ازته دل
برگشتموپشتمو ب درچسبوندمو نفس عمیقی کشیدم دلم براش تنگ شده بود درسته که این حس واین دلتنگی گناهه ولی حس من امیخته باهوس نیس فقط ی حس دوست داشتنه که برام شیرینه
دلم بازنقشه کشیده رسوام کنه دلم میخاد دروبازکنم وببینمش اما عقلم امان ازعقلم که هرچی میکشم ازدست اونه ناگهان فکری ب مغزم رسید کرایه خونه
دویدم ب سمت اتاق وکرایه این ماهوبرداشتم مانتوپوشیدم وشالمو سرکردم خدایا فقط میخاستم ببینمش همین
بدون معطلی دروبازکردم پشتت ب من بود وداشت باکسی حرف میزد بایه زن
زنی که پشتش ب من بود ونمیتونستم ببینمش ولی ازپشت یکمی قدکوتاه وتپل بود
هیچوقت نمیخاد دست ازاین کاراش برداره اصلاخوب کردم زن ارتین شدم
دروبازکردوبفرمایید کش داری ب زن همراهش گفت زن داخل رفت ونگاه منم ب سمت داخل

1400/04/29 18:39

دهنم قفل شد.. جواب خیلی از آدما رو به سادگی میدم ولی تو تربیت و منشم نیست که جواب بزرگتر، به خصوص خانواده ی شوهرو بدم.. به هر حال یه عمر چشممون تو چشم همه.. من که نمیخوام بین اونا و پسرشون تفرقه بندازم ..

سکوت سالن خیلی طولانی نشد.. عمه خانوم جواب هر دو خواهرو داد..

-واه..عاطی جون ! شوما که خودت تا لنگ ظهر خونه حاج بابام خواب بودیو جاتونم من جمع میکردم ! حالا که خودت مادر شوهر شدی مبادای آداب شدی؟.. در کل همه میدونن پسر مال مردمه.. اون قدیم بود که دختر مال مردم بود.. حالا دیگه مادر شوهرا نباید به خودشون فیس کنن که ما پسر داریم! چون پسره میره پی زنشو نگاهم به پشت سرش نیمیکنه!

خاله آرتین به طرفداری از خواهرش اومد..

-این حرفاوچیه حاج خانوم؟ همه پسری که مثل هم نیمیشد.. آرتین ما معرفت داره.. بزرگتر کوچیکتر حالیشه! احترام پدر مادرشو داره..

-من که نگفتم نداره.. من فقط میگم اول یه سوزن به خووتون بزنین بعد یه جوال دوز به مردم! جوونی خودتون رو یادتون رفته که گید دادین به این بنده خدا؟! من از حرف زور بدم میاد و تو کتم نمیره.. عاطی خودش هزاری آتیش سوزونده.. حالا برا عروسش قیافه میگیره؟! بنده خدا حسته ی راه بوده خوابیده.. چیش عیبه؟

-ما که هر چی بگیم حریف شما نمیشیم.. فعلا که شما تو جناح مقابل رفتین.. پاشم برم به کارام برسم.. آتنا..

با رفتن مادر آرتین خواهرش پشت سرش راه افتاد.. عمه خانومم لبخند معناداری به من زد و سرشو نزدیکم اورد..

-نگران نباش.. من تو تیم توام ! نمیذارم اذیتت کنن..

لبخند قدرشناسانه ای بهش زدم و زیر لب تشکر کردم..

تا شب اتفاق خاصی نیفتاد.. به آرتین نگفتم چیا شنیدمو چه اتفاقی افتاده.. هر سوالی کرد گفتم خوب بوده و خیلی خوش گذشته..

شب منتظر شدم تا پدر و مادرش برن بخوابن.. و به اصرار های آرتین کهمیخواست زود تر بریم بخوابیم اهمیت ندادم..

بهتره بهونه دستشون ندم.. شب اونقدر خسته بودم که گوشه ی تخت پشت به آرتین دراز کشیدم.. خسته بودم ولی خوابم نمیبرد.. تا صبح فکر کردم و جوش زدم..

تو بو مخمصه ای افتادم نه راه پس دارم نه راه پیش.. نه میتونم دردمو به کسی بگم.. نه توانشو دارم تو دلم نگه دارم!

از طرفی دلم برای آرتین میسوزه.. اون چه گناهی کرده که چوب اختلاف سلیقش با خانوادشو بخوره !

خدایا خودت به فریاوم برس.. کمکم کن!

امروز آرتین رفت شرکت.. به هر حال چون کارای اینجا و تهران به هم وابسته هستش باید به اینجا هم رسیدگی کنه، ولی قول داد عصر بریم بیرون و یه گردش حسابی تو اصفهان داشته باشم..

آخه من اصفهانو خیلی دوست دارم.. دلم میخواد حالا که اومدیم برم همه جاشو بگردم.. هر چند که

1400/04/29 18:39

راست میگه

نگارمنو دوست داره اون سرخوسفید شدنهاش بی دلیل نبود اون توجه های زیرپوستی حساسیت هاوعصبانیتش وقتی منوبایه دخترمیدید لبخندهای محجوبش ونگاه های زیرچشمی نکنه اونم منودوست داشته ومنتظربوده من پاپیش بذارم؟

تاحالا خیلی ب این موضوع فکرکرده بودم اماهیچ وقت ب این نتیجه نرسیدم حالاکه ی شخص سومی داره ازبیرون ب این قضیه نگاه میکنه وبهم گوشزد میکنه بهتردرک میکنم

بایدبیشترب رفتاراش دقت کنم اگه منودوست داشته باشه چه دلیلی داره باارتین بمونه؟

درسته که درحق ارتین نامردیه ولی اگه نگاه من ب زن اون باشه وزن اون به من اینکه ازنامردیم بدتره میشه خیانت

تاوارد راهروشدم درواحدروبه رویی بازشد قامت ریزه میزه ش زیادی خواستنیش کرده بی حواس دروبست وقدمی ب جلواومد نگاهش ب زمین میخکوب شد انگاربادیدن کفشم تعجب کرد نگاهش برای لحظه ای روصورتش نشست دوباره نگاه دزدیدوزمینو هدف قرارداد

-سلام

-سلام ازماست حالتون چطوره؟

-تشکر

-راستی دستپختت عالیه خیلی سوپت خوشمزه بود

نگاهم روی صورتش نشسته بودوقصدعقب نشینی نداشت ولی انگارنگاه اونم بازمین درحال جنگ وجداله وقرارنیست بالابیاد

کمی سرموخم کردم وباصدای ارومتری ادامه دادم

-اگه میدونستم مریض بشم ازاین سوپ خوشمزه ها به راهه همیشه مریض میشدم

یک دفعه باجسارت سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام

-نه خیرازاین خبرادیگه نیست دیدم حالتون خیلی بده دلم برااون پیرزن سوخت ب هرحال افرادمسن نبایددرمعرض ویروس باشن گفتم سوپ بپزم بخورید زودترخوب شید واون بنده خدارو مریض نکنید

باحرفش مات شدم یعنی دلیلش همین بودیعنی من تموم دیشبو توهم زدم یعنی همه معادلات بی بی اشتباه بود؟من امروزبایدبفهمم این سرتق خانوم دلش بامن هست یانه

-بله لطف کردید میخای منوازساختمون بندازبیرون تا بی بی سرمانخوره

-داروهاتونوبه موقع بخورین نیازی به این کارنیست

-که اینطور منوبگو بعدعمری فکرکردم یکی دلش به حالم سوخت

-ببخشیدمن کاردارموبایدبرم شماکارنداریدمنومعطل نکنیدباحرفاتون بااجازه

وباسرعت ازکنارم ردشد عه عه دختره ی .....

لبموبهم فشردم ونفس عمیقی کشیدم برا1000مین بارضایعم کرد

اونوقت بی بی میگه دوستت داره

این منودوس داره؟

جلوبی بی حفظ ظاهرمیکنه نگه چ بی ادبه وگرنه بی بی نباشه سرمنومیکنه توی گیوتین

بادیدن اسانسورتوطبقه فهمیدم برای فرارازمن بازم ازپله ها رفته

من باتوچیکارکنم نگار؟توبامن چیکارکردی اخه

نگار:

جلوی ساختمون ایستادموچندتانفس عمیق کشیدم قلبم تندتندمیزنه

علت رفتاره کیانو نمیفهم

نمیدونم چرا

1400/04/29 18:39

این خاندان دل و دماغ برام نذاشتن، ولی برم بیرون بهتره اینه که خونه بشینمو شاهد یکی به درو یکی به میخ زدن خانواده ی شوهرم باشم!

مشغول شستن ظرفای صبحانه بودم که آتیه حاضرو آماده اومد کنارم ایستاد.. لباس بیرون پوشیده بود و آرایششش کامل بود.. بهش لبخند زدمو کارمو انجام دادم..

-من دارم میرم خونه ی مادر شوهرم، ناهار اونجا دعوتم.. شما کاری نداری؟

چه عجب! یه بار مثل آدم رفتار کرد.. شاید دیر جوشه و واقعا چیزی ته دلش نیست..

-نه عزیزم، مرسی... خوش بگذره.. اتفاقا منو آرتینم عصر قراره بریم بیرون !

-بیرون ! کجا؟!

-نمیدونم، فکر کنم بریم کل اصفهانو بگردیم !

-آهان.. باشه.. من برم.. خداحافظ

برای خداحافظی دستامو شستمو گونمو به گونش زدم.. بعد از رفتنش مشغول کارم شدم.. چای دم کردمو خواستم از آشپزخونه برم بیرون که مادرش اومد..

صندلی رو کشید کنارو نشست..برای خودمو و با مادرشوهرم چایی ریختم، فنجون چای رو برداشت و با شک نگاهن کرد..

-بشین !

-چشم..

روبروش نشستم و با انگشتام بازی کردم..

-چه خبر؟! امروز برنامه نداری؟!

-اومم..نمیدونم.. یعنی.. آرتین گفته میریم بیرون !

-بیرون؟! بدون اینکه با ما هماهنگ کنین؟! من برای عصر برنامه داشتم.. الانم میخواستم باهات در میون بذارم..

-برنامه؟! باشه خب ، اگه شما..

اجازه نداد حرفمو بزنمو با اخم خیره شد تو چشمامو خودش شروع به حرف زدن کرد..

-نه دیگه.. حالا که جلو جلو برای خودتون برنامه چیدین من مزاحمتون نمیشم.. برین به گردشتون برسین..

کمی در سکوت گذشت.. فنجان چای رو به لبام نزدیک کردم.. صداش سکوتو شکست..

-ببین نگار.. هر چی من میخوام باهات خوب باشمو دوستت داشته باشم ، خودت نمیذاری! اصلا نمیگی اینجا بزرگتر داره، نداره.. هر کی هر کیه! خب تقصیرم نداری.. این چیزا رو مادر به دختر یاد میده که تو مادر نداری.. خودت برای خودتدرفتی و گشتی و اومدی، بدون اینکه آقا بالاسر داشته باشی یا بخوای از کسی اجازه بگیری.. عادت کردی به خودسری..با خودت فکر نمیکنی بگی من اینجا مهمونم.. شاید برام تهیه دیده باشن.. اصلا اینا هیچی.. بگی بزرگترن.. ازشون اجازه بگیرم.. همینطور برا خودت میبری و میدوزی.. بعدم هر چی بخوای میگی آرتین خواسته.. آرتین گفته.. آخه این چه وضعشه؟! اینکه نشد.. تو هر کاری بخوای بکنی و هر جا که بخوای بری بعد بگی آرتین خواسته! بچه که نیستی..بیستو نه سالته.. آرتینم بگه تو نباید بذاری.. باید بگی ما اینجا مهمونیمو پدر مادرت بزرگترن.. باید از اونا اجازه بگیریم! دیگه این چیزا هم باید یادت داد؟! بلد بودی بیفتی گله پسرم، ولی اصلی ترین چیزای زندگیو نمیدونی! مناینطوری

1400/04/29 18:39

کشید
خواستم عقب گردکنم بی صدا برگردم توخونه که دریه لحظه کیان برگشتو نگاهمون باهم تلاقی کرد عمیق ب چشمام خیره شد وبالبخندزیبایی سلام کرد اخم کردمو خیلی خشک ورسمی جوابشو دادم کیانم مثل من اخم کردو به زمین خیره شد
-حال شما؟سفرخوش گذشت؟
-بله ازبس که ارتین خوش مسافرته
ازقصداسم ارتینواوردم دلم میخاست پزشوهرموبهش بدم سرشوبلندکردوخیره شدتوچشمام همون موقع صدای زن ازخونش اومد صداش برای ی دختر کلفت بود:
-کیان جان؟
-جانم اومدم
نگاه ازخونه گرفتو دوباره بهم خیره شد:درخدمت باشیم
-مرسی فعلاکه درخدمت دوستان هستید بفرمایید مزاحمتون نشم
بازلبخندرولباش نشست بازچشماش رنگ شیطنت ب خودش گرفت:
- اونکه بعله ولی خدمت ب شمام ازواجباته
-ممنون بفرمایید مزاحمتون نمیشم
-یعنی میخاستی مزاحمم بشی؟باریک الله پیشرفت کردی همیشه ازده فرسخی خونمونم ردنمیشدی
انگار یادش رفته که من شوهرکردمو نباید ازاین شوخیا بام بکنه
-خیر اومدم کرایه این ماهو بدم این دوروز نبودید وگرنه ازاول برج کرایه روگذاشتم تقدیم کنم
-قابل شمارونداره؟چ عجله ای بود؟باشه پیشت
-مرسی بفرمایید
پولوجلوش گرفتم وبهش خیره شدم برای چندثانیه نگاهمون درهم گره خورد ی دفعه اخم روصورتش نشستونگاه ازم گرفت منم تازه فهمیدم چه گندی زدم زل زدم ب پسرمردم
-باشه پیشت باارتین حساب میکنم
-ببخشید ولی حساب من باارتین جداست خوشم نمیاد سربارکسی باشم ووبال گردن کسی
-چ فرقی داره جیبتون که یکیه
-اون خونه زندگی خودشوداره منم خونه خودم خوشم نمیاد حسابامون قاطی شه بفرمایید
-کیان؟
هردومون ب پشت سرکیان نگاه کردیم ی پیرزن تپلووبامزه پشتش وایستاده بود وباوجد بهم خیره شده بود
یعنی این بوده باهاش؟حتمامادربزرگشه اخی چ بامزه س منوبگو که چ فکرایی کردم
-سلام
بالبخند سرتاپامو نگاه کردوجواب داد:
-سلام ب روی ماهت ب چشمون سیاهت به به ماشالله چشمم کف پات مادر توچقدر خوشگلی بااین چشم وابرو جوونای مردمو که تب دار میکنی مادر
باتعجب نگاهش میکردم:
ب...بله؟
کیان:
وای بی بی رسوام نکنه این ازکجافهمید من دلو دین ب کی باختم
دستشوگرفتم وبه سمت واحدکشیدم:
-بیابریم بی بی خسته ای پاهات دردمیگیره
نگاه معناداری بهم کردکه یعنی خودتی بعدم نگاهش روصورت نگارنشست
-من پام دردنمیکنه ازصدتاجوونم جوون ترم توغصه پاهای خودتوبخورکه شصتت نره توچشمت میخام بادخترگلمون اشناشم
-بی بی جان وقت زیاده حالا
-چقدرحرف میزنی کیان برو تو خونه بزار کارمو بکنم خب مادر اسمت چیه؟
-اسمم نگار
نگار بیچاره کاملا مشخصه هول شده بایدم تعجب کنه.این موقع شب یه پیرزن

1400/04/29 18:39

یک دفعه صمیمی میشه

ای خداخودت کمکم کن من تاحالا گناهی نکردم نذاراین عشق رسوام کنه

باقدمهای سریع ب سمت شرکت رفتم توسالن داشتم تندتند به سمت اتاقم میرفتم که دستی روشونم نشست

دومترازجام پریدم وهیعی بلندی گفتموبرگشتم ببینم کی پشتمه

بادیدن چهره خندون ارتین دستمو توقلبم گذاشتم وچشماموبستم

-چیشد قربونت برم ترسیدی؟

چشماموبازکردم وبه قیافه نگرانش نگاه کردم

-اره خیلی ترسیدم خب صدام میزدی

-فکرکردم متوجه شدی پشتمم شرمنده انگارزیادتوفکربودی متوجه نشدی

-اره توفکربودم

-فکرچرافداتشم؟دیدی که خودم اومدم احتیاجیم ب نامه نیس

ازحرفش خنده م گرفت ی خنده تلخ خنده ای که مزه زهرمیداد صدای بغض میداد بوی خیانت داد

من زن این مردم تاقیامت تاهمیشه وقتی بهش بعله گفتم همه چی تموم شد دیگه غیری باقی نمیمونه باید با سرنوشت کناراومد بایدبادل جنگید اگه بدبود ی چیزی حداقل ی دلیل داشتم نامزدیمو ب هم بزنمو باخودم روراست باشم ولی باهمه محبت هاوخوبیهای ارتین نامردیه

-چیزی نیست عزیزم یکم توفکربودم بریم گلم

-نمیذاری صبحا بیام دنبالت انقده دلم برات تنگ میشه که نگو دختره اتیش ب جون گرفته فقط میخاد منوبچزونه اگه صبحاهم باخودم بیای هم خیال من راحته هم خودت نگران چیزی نیستی

-تاوقتی ازدواج رسمی نکردیموزیر یه سقف نرفتیم دلم نمیخاد باررودوشت بندازم دلم نمیخواد اویزونت بشم سربارت باشم قبلا بحثوکردیم

-اره ولی اوردن وبردن که به جایی برنمیخوره

-برگشتنی خودت میبریم دیگه

-ب من باشه میخام صبح ظهرعصر شب نصفه شب درخدمتت باشموبهت سرویس بدم یعنی اگه دست من بود نمیذاشتم ازبغلم جم بخوری

-بله باشمابودکه میخواستی سایه من باشی مثل چسب دوقلو

دراتاقوبازکردوبادست تعارف کردواردبشم

ب محض اینکه وارداتاق شدم اومدتوودروبست دستشوگذاشت روشونه م وچسبوندم ب در پیشونیشوچسبوند ب پیشونیم وبه چشام خیره شد

دستمو روسینه ش سدکردم

-ارتین

-جونم؟

-بروعقب زشته

-اتاق خودمونه کسی نمیبینه

ب دوربین اشاره کردم

-ایشون که میبینه

نگاهی کردوباسرخوشی صورتشو جلواورد

-هنوزنیومده

-من ازخونه بیرون اومدم اونم رفت تازه من پیاده اومدم اون باماشینش حتماقبل ازمارسیده بروعقب ابروریزی نکن

-ای بابا حالامن یه روز هوس شیطونی ب سرم زد این اقام زوداومد اصلا من نمیدونم چ معنی داره تواتاق زن و شوهردوربین بذارن؟

کیان:

بیشترکاری که توشرکت میکنم اینه که میشنم پشت سیستمو اتاق ارتینوچک میکنم

داشتم نگاه میکردم ببینم رسیده که یهوواردشد ارتینم پشت سرش

باحرص پنجه لای موهام

1400/04/29 18:39

نمیتونم.. من از آدم خودسر بدم میاد.. چه پسرم، چه دخترام.. عروس که دیگه جای خود داره.. برا همین گفتم دختر بی پدر و مادر به درد ما نمیخوره...

اشک تو چشمام نشسته و تار میبینمش.. دلم میخواست بلند فریاد بزنم :"خدا لعنتت کنه" خیلی داره نمک رو زخمم میریزه..

-شما حق ندارین..

بلند شد و دستشو به کمرش گرفت..

-حق ندارم چی؟! هان؟! بگو خجالت نکش !

-شما حق ندارین با زن من اینطوری حرف بزنین ! مشکل دارین به خودم بگین.. غریب گیر اوردین یا مراسم مظلوم کشی راه انداختین؟! نگار زنمه و توقع دارم بهش احترام بذارین، همون طور که من و نگار به شما احترام میذاریم مامان !

با دهن باز به آرتین نگله کردم.. مامانش که چشماش گرد شده بود..

-دیروزم وقتی من رفتم بهش تیکه انداختین که شب بی حوصله بود آره؟! واقعا که مامان.. ازتون توقع نداشتم.. این دختر اینجا غریبه.. اینه رسم مهمون نوازیتون..

-آرتین جون ، مامان من...

-هر چی لازم بود شنیدم مامان..خودم به نگار بردم میبرمش بیرون.. شما اگه برنامه داشتین میتونستین دیشب بهش بگین..نه اینکه حالا براش قیافه بگیرینو تحقیرش کنین ! دارم بهتون اخطار میدم مامان.. برای اولین و آخرین بار.. نگار زن منه.. عشق منه.. اجازه نمیدم گسی به توهین کنه.. اگه حق با شما بوو من کوچیکه شما هم بودم.. ولی همه ی حرفاتونو شنیدم.. کارم زود تموم شد و هر چی لازم بود شنیدم.. اینطوری بخواین پیش برین دیگه منو نمیبینین.. بهتره این رفتارو این حرفا برای اول و آخرین بارتون باشه.. چون اگه یه بار دیگه بی احترامی از کسی ببینم پشت سرمم نگاه نمیکنم !



-چشمم روشن آرتین خان.. ماشاا.. به غیرتت.. به خاطر یه دختر تازه وارد مادرتو میندازی دور؟!

-مادر جای خود داره زن جای خود.. من فقط احترام میخوام، همون طور که نگار به شما احترام میذاره.. این همه بهش چیز گفتین یه کلمه هم جوابتونو نداد.. قول میدم اگه دختراتون بودن ساکت نمیشستن... این بار انگار میکنیم چیزی نشده.. چون مادرمین و احترامتون واجبه.. ولی دفعه ی بعد کوتاه نمیام... بریم نگار..

بدون توجه به نگاه دلخور و اشکی مادرش از کنارش گذشت... منم نگاهی به مادرش کردمو پشت سرش راه افتادم..


لباسامونو جمع کردیمو با خداحافظی آرومی از خونه ی پدری آرتین بیرون اومدیم..
آرتین خیلی ناراحت بود ، اخمش خیال باز شدن نداشت.. تا حالا اینطوری ندیده بودمش !
ماشین در حال حرکت بودو من نمیدونستم کجا میریم... دستشو گرفتمو منتظر نگاهش کردم تا نگاهم کنه...
لبخند خسته ای زدواز گوشه ی چشم نگاهم کرد..
بهش لبخند اطمینان بخشی زدم ... دستمو فشردو بالا آورد و مقابل صورتش گرفت و بوسه ی سریعی روی دستم

1400/04/29 18:39

اومده داره ازش اصول دین میپرسه البته امیدوارم کار به اونجاها نکشه
-به به اسمتم مث خودت قشنگه خاطرخواهات حق دارن برات غش و ضعف کنن همینجا زندگی میکنی؟
-بله همین واحد روبرویی
-خب پس خونت روبروی خونه کیانه.خوبه...خیلی خوبه حتما حسابی همدیگرو میشناسید
-بله خب ما همکار هستیم
-همکار؟یعنی تو شرکت باهمین/
-بله
نگفته بودی کیان جان
-چیو نگفته بودم بی بی؟
-اینکه همکاربه این خانومی داری.خونوادت کجان دخترم؟اینجا زندگی میکنن؟
-خونوادم...عمرشونو دادن به شما.تو دنیا فقط یه نامزد دارم که اونم تو شرکت باما کار میکنه و خونش یکم با اینجا فاصله داره
باز این دخترک تیز فهمید جریان چیه و امواج دافعشو پخش کرد.میدونه کی چی بگه بی بی بیچاره رو بگو هنگ کرد.سرشو تکون داد ویه نگاه کلی به قدوبالای نگار انداخت و یه نگاه منظور دار به من کرد
-خب پس نامزد داری که این طور
اما که این طورشو کاملا خطاب به من گفت...سرشو تکون داد ونزدیک نگار شد صورتشو بوسید با یه لبخند ازش فاصله گرفت
-خیلی خوشحال شدم دیدمت دخترم حالا فردا باهم بیشتر اشنا میشیم منم دیگه برم کیان بچم چند روزه مریض و ناخوشه خوب نیست زیاد رو پا وایسه
با این حرف نگار سریع سرشو بلند کردو نگاهم کرد
-شما مریض شدین؟کی؟چتون شده؟
از نگرانیش حس خوبی تو وجودم نشست ارامشی که سالها ازم دور بود تو وجودم حس کردم نگرانی شیرین دختری که عاشقشی چی میتونه از این بهتر باشه؟
لبخند زدمو دستمو به سرم کشیدم
-چیزی نیست بی بی زیادی دلواپسه یه سرما خوردگیه سادس
با سقلمه ی بی بی به پهلوم نگاه از نگار گرفتم
-بیا بریم کیان دیروقته هم تو باید بخوابی که فردا جون کار داشته باشی هم دخترمون که فردا جلوی نامزدش چشاش سرخ وپف کرده نباشه
منظور بی بی رو گرفتم میخواست بهم بفهمونه این مال صاحب داره و چشم بهش نداشته باشم اما مگه میشه مگه میتونم اینهمه تو اب رفتم تا خودمو از عشقش بشورم ولی نشد... شسته نشد وبیشتر تو تارو پودم نشست
تادروبستم بی بی شروع کرد:
-فکرکردم ادم شدی
-بی بی این چه حرفیه میزنی؟
-دختره ای که میخای اینه نه؟
جوابشوندادم وبااخم ب زمین خیره شدم احساس متهمیو دارم که ب ی امرغیرقابل بخششه
-جواب منو بده اینه؟دنبال مال مردم نبودی که ب سلامتی اونم ب پرونده ت اضافه شد ولی خوشم اومدخوش سلیقه ای دختره ادم حسابیه ازقماش تونیست
باتعجب نگاهش کردم واسمشوصداکردم
-هان چیه؟مگه دروغ میگم؟تاحالا کدوم دختریه که باخودت اوردی شمال مثل این بود ها؟ دیدی چقدر تیزه؟البته تیزونجیب تاازش تعریف کردمو سراغ خانوادشوگرفتم نامزدشو پیش کشیدکه فکروخیالی

1400/04/29 18:39

میکشم شصتمو ب گوه لبم کشیدمو حرص خوردم مردک نیم میلی هم فاصله نداره داره دختره رو قورت میده گوشت درسته رو انداختم تودامن گربه اونم چه گربه ای گربه پنجول طلا موشو یه لقمه میکنه

دقیق شدم تودوربین نگاربادستش مانع شد

افرین دختر من میگما اینم منومیخوادا داره ب دوربین اشاره میکنه ارتینم نگاهی ب دوربین کردو بازبی توجه ب سمت نگاررفت

اه اه پسره ی بی جنبه دوزارنمیتونه صبروطاقت داشته باشه

اگه جای من بود چیکارمیکرد من بارها نگارتوچنگالم بودو ازش گذشتم اونوقت اقا...

ها؟نمیدونم نگاربهش چیگفت که عقب کشید اهان اینه

حقاکه دخترسنگینیه عه ببینم این جونور میخاد چیکارکنه؟

چراداره میادسمت دوربین

تولنزدوربین خیره شدوعقب رفت ی صندلی اوردو نزدیک دوربینورفت روش وایستاد دستشو اورد جلودوربینو.....

عه عه عه چیکارکرد؟نامرد سیستمو قطع کرد

باخشم ازجام بلندشدم ودوتادستامو به سمت شقیقه هام وداخل موهام بردم وچشمامو بستم تاخشممو فروببرم

توروز روشن جلوچشم من ...میخواد

رفتم سمت دراتاقم خواستم برم داخل اتاقشون که مانع ادامه معاقشه شون شم ولی نه اینطوری تابلو میشم که داشتم کنترلشون میکردم درثانی اینااگه بخوان غلط اضافه بکنن توخونه راحت ترن دیگه نگاراهل این حرفانیس اونم توشرکت ارتینم دیگه انقدر سست نیست بخواد توشرکت نه نه شایدم میخاسته ی شوخی خرکی بازنش بکنه که من نبینم اره همینه

دوسه باری تواتاقم قدم زدم اروم نمیشم ذهنم فقط تواون اتاق میچرخه

باید یه کاری کنم کوچیکترین برخوردی بینشون باشه من نابود میشم هرچندشاید بدتربیشترازاینا رو داشته باشن ولی حداقل جلوچشم من نبوده

تواتاق دنبال یه بهونه بودم چشمم روی میزثابت موند اهان پروژه میلان

همینه برگه هارو ازروی میز برداشتم وباقدم های محکم ب سمت اتاقشون رفتم


نگار:
چسبیدم ب درو ارتین دستاشو دوطرف شونه م حلقه کرده
بابوسه خط فرضی ازشقیقه م تاگوشه لبم کشید سرشوعقب کشید وبالبخند نگاهم کرد
دلم براخانومم ی ذره شده بود
-الان دلتنگیت رفع شد؟
-کاملا نه ولی بدک نبود
دستشو ازمقنعم داخل بردوشروع ب نوازش موهام کرد
چشماموبستم ونفسهایی که ب صورتم میخوردوحس کردم نمیگم بدم میاد نه بدم میاد نه خیلی خوشم میاد ی حس دوگانه دارم هنوزخیلی باهاش اخت نشدم هنوزبادلم یکی نشدم اماحس بدیو بهم القانمیکنه چون شوهرمه شوهری که ب انتخاب واختیارخودم بوده وتاحالاجزخوبی ازش ندیدم
باشنیدن صدای بازشدن درکه خیلی محکم وسریع بازشد چشماموبازکردموبه ارتین خیره شدم درعرض یک صدم ثانیه مغزم فعال شدوبادست ارتینوکنارزدم

1400/04/29 18:39

زد..
- من راضی نیستم به خاطر من..
- به خاطر تو نبود... اونا باید حد و حدودشونو بدونن و بفهمن که زندگی من جایی برای دخالت کسی رو نداره..
- اما مادرت..
- من پسرشم و خوب میشناسمش... یه برخورد محکم باهاشون لازم بود تا دیگه به پات نپیچن ! یه کم که بگذره بیخیالمون میشن و یادشون میره.. البته خودمم قصد قهر ندارم ، میامو با آرامش براشون توضیح میدم که منو میخوان توروهم باید بخوان و احترامتو نگه دارن.. همون طور که تو اونها احترام میذاری..
- نمیدونم ، خودت بهتر میدونی ، اما دوست ندارم منو باعث و بانی کدورت بین تو و خودشون بدونن !
- من این اجازه رو به کسی نمیدم که راجع بهت اینطوری فکر کنه ! ... حالا بیخیال.. نظر چیه یه کم بگردیم؟
لبخند زدمو شونه امو بالا انداختمو به گفتن خوبه اکتفا کردم..
شاید تا شب همه ی اصفهانو گشتیم ، سی و سه پل و خاجو که دیگه آبی توی رودخونه اشون نمونده و بسیار غمگین به نظر میومدن... مثل بچه ای که از مادر جدا شده... مثل من ! حالشونو خوب میفهمم ، جدایی پل از آب مثل جدایی فرزند از مادره...
اما هنوزم قشنگیش چشمگیره و آدمو به سمت خودش جلب میکنه ، منار جمبان و میدون امام هم رفتیم ، غروب دورشکه سوار شدیم و من با یادآوری زمان قدیم ، چقدر یاد بم کردم !
یاد قلعه ی بم... با اون دیوارهای بلند و پله های به ظاهر گلیش..
یادش بخیر.. چقدر گرماش روح نواز بود.. حیف که پودر شدو از بین رفت.. از خاطر رفت..
همه ی خاطره هایی که از بمو کودکیم داشتم به یک شب دود شدو رفت هوا !
گذشته ی اصلم با خاک یکسان شد... باز یاد گذشته افتادمو قطره اشکی مهمون چشمام شد..
با سر انگشت گرفتمشو به دست باد دادمش..
به صورت غمگین آرتین نگاه کردم... غرق فکر بود.. شاید دلش میخواست سفرمون بهتر از این بشه.. ولی به هرحال اون تلاش خودشو کرده بود و با دفاعش از من بیشترین خوشی رو تو دلم سرازیر کرده...
گاهی وقتا لازم نیست آدمها به هم هدیه بدن یا با سفرهای آنچنانی قصد شاد کردن کسیو داشته باشن.. گاهی با یه حرف.. با یه دفاع بجا.. با یه حمایت شیرگونه... همه ی اونچه که دوست داریو بهت میدن !
امروز آرتین با حمایتش خیلی چیزها به من داد.. اعتماد.. پناه... خانواده... محبت.. و حتی دوست داشتن !
امروز آرتین بهم فهموند که بجز عشق خیلی چیزای دیگه میتونه دوست داشتنو سبب بشه..
با گرمی دستاش دور شونه ام از فکر بیرون اومدم... لبخند از ته دل روی لبم نشست... سرم روی شونه اش نشست .. و صمیمانه گفتم..
- به خاطر همه چی ممنونم
لبخند عمیقی روی لبش نشست .. منو بیشتر به خودش فشرد و سرشو روی سرم گذاشت... با هم به غروب دل انگیز خورشید نگاه کردیم...
بعد از خوردن بریونی به سمت

1400/04/29 18:39

نداشته باشم فهمید چشمم گرفتش
-مگه شماچی گفتید که بفهمه؟نه بابا انقدرام تیزنیست؟
-اونوقت شما ازکجافهمیدید؟ما زنارونمیشناسید حس شیشمون قویه مخصوصا اگه کسی ازمون خوشش بیاد
باخودم گفتم اگه اینطوربود ازاحساس من باخبرمیشد هرچند شایدم شده ب روی خودش نیاورده چون ارتینو دوست داشته
-خلاصه دخترخوب وپدرمادرداریه حیف که دیرجنبیدی من ازش خیلی خوشم اومد ببینم وقتی اومد اینجانامزدداشت؟
-نه
-تازه نامزدکرده؟
-اره
-چرانصفه نیمه حرف میزنی؟چرازودتردست نجمبوندی؟چرادیردل باختی پسر؟
-ازاحساسم خبرنداشتم یعنی داشتمامطمعن نبودم
-اون وقت چیشد که حالا متوجه شدی؟
-نامزدش رفیقمه
-جواب من این بود؟
-دیرفهمیدم بی بی دیرشده بود وقتی فهمیدم دیگه نشدبگم نامردی بود برم ب نشون کرده رفیقم بگم دوستت دارم
-اینکه ب نامزدرفیقت چشم داشته باشی چی؟این نامردی نیس؟
-من بهش چشم ندارم
-بله مشخصه فقط باچشمات داشتی میخوردیش
-بی بی
-ای بی بیو.....وای بسه دیگه پسر هی هرچی میگم اسممو میگی مگه دروغ میگم؟دختره خوبه خوب نه عالیه ولی مثل بابات زرنگ نبودی مرغو توهوابزنی دست دست کردی ازقفس پرید ولی الحق پسرهمون پدریو باسلیقه
-کاربه خوشگلیش ندارم پاکی ونجابتشه که منو عاشق خودش کرده
-اره تادیدمش فهمیدم با دخترایی که اطرافت دیدم فرق میکنه تابهت نگاه کردم ونگاهتو بهش دیدم فهمیدم دلباخته همین دختری ولی چه فایده که دیرکردی پسر بابات وقتی عاشق مادرت شد زمین وزمانودوخت تابدستش اورد
-عاشقش بود بعدرفت رنگ ب رنگ زن عوض کرد؟
-پدرت عاشق همه چیه مادرت بود عاشق خندیدنش رفتاراش قهرکردنش سلیقه ش خلاصه همه چیش بهش وابسته بودبدون اون زندگی براش غیرممکن بود درواقع ب حضوراون توزندگیش عادت کرده بودهرجامیرفت سریع برمیگشت تاپیش زنوبچش باشه ولی وقتی مادرت فوت کرد بابات نابودشد هم خودشونابودکردهم تورو میدونی مثل بابات مثل چیه؟مثل ادمی میمونه که به ی ماده قوی وخاص اعتیادداره بعدیه مدت یهو اون ماده ازدسترسش خارج میشه میدونی چیکارمیکنه؟پناه میبره ب مواددیگه هرموادیوانتخاب میکنه تاببینه هیچ کدوم اون حس سرخوشی که ماده اول بهش میداده رویانه؟باباتم برای اینکه ارامشی که کنارت مادرت داشت برسه ب همه چیزوهمه *** چنگ انداخت تابازم اون ارامشو درک کنه خیلی ازمرداهستن که بعدازعشق اولشون دنبال100زن میرن تاببینن یه کدوم ازاینا مثل عشق اولشون میشه یانه
- نه بی بی من قبول ندارم اینابهونه س بابام میتونست ب احترام عشقش ب هیچ زنی نگاه نکنه ب هیچ زنی دست نزنه طرف هیچ زنی نره
-توخودت مردی ی مردمیتونه

1400/04/29 18:39

تهران راه افتادیم... سفرمون بد شروع شد ، ولی خوب تموم شد..
منکه کسیو ندارم.. همین یه نفر برای من باشه ، بسمه... یکی باشه که با تمام وجود دوستم داشته باشه برام بسه..
یکی باشه که غم رو دلم نشونه و تکیه گاهم باشه ، برام بسه !
نیمه شب با تنی خسته از ماشینش پیاده شدم.. همراهم پیاده شد و چمدونمو گرفت..
- تو کجا ؟!
- توقع نداری گه این موقع شب تنها ولت کنم ؟!
- نه خب... ولی...
- خمار خوابم.. نترس ، بریم بالا یه چایی بخوریم خستگیمون رفع بشه ، بعد در مرد رفتنو موندنم حرف میزنیم... باشه؟!
- باشه
با اخم به آرتین نگاه کردم ... با خیال راحت نشسته داره چایی میخوره.. خوردن که چه عرض کنم ، داره مزه مزه میکنه..
- آرتین چایی هم خوردی ، نمیخوای بری؟
- نه !
- چی؟
- چیه چرا آمپر میچسبونی ؟ دادت برا چیه؟
- آرتین خسته ام ، قرار بود چای بخوری بری.. پاشو دیگه !
با لبخند نگاهم کردو بلند شد..
- بفرما بلند شدم ، حالا کجا بریم بخوابیم؟
- تو میخوای امشب منو سکته بدی ؟ بخوابیم؟! بفرما برو مزاحم نشو لطفا ..
- خیلی نامردی نگار ، من این همه راه اومدم ، جون تو تنم نمونده ، اگه تو راه خونه تصادف کنم خونم میوفته گردن تو ها
- ا.. خدا نکنه ! تا اینجا اومدیم هیچی نشد ، یه قدم راه تصادف کجابود ! بیا برو خیر ببینی ..
- تا اینجا تو کنارم بودی ، تا خونه که پیشم نیستی.. خلاصه اگه میخوای من برمو سالمم برسم فقط یه راه داری!
- چی؟
- تو هم با من بیایی بریم !
با عصبانیت مشهودی بلند شدمو روبروش ایستادم ، بازوشو گرفتمو سعی کردم بکشمش سمت در..
- وای .. ماشاا.. انقدر هرکولی تکونت نمیشه داد.. بیا برو دیگه..
با لبخند نگاهم کردو ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت..
- آرتین !
- جونم عشقم؟ بمونم دیگه.. تو که اصفهان پیشم خوابیدی.. مگه مشکلی پیش اومد که حالا میترسی؟
- آخه..
دستشو دور شونه ام حلقه کردو گونه اشو رو گونه ام گذاشت و زمزمه کرد..
- آخه بی آخه .. من امشب اینجا میمونم !
با جدیدت نگاهش کردم..
- از اولم قصد رفتن نداشتی نه؟
- نه..
- دست از پا خطا کنی ، دست و پاتو قطع میکنم !
- چشم خانوم گانگستر !
با سرخوشی منو به طرف اتاقم کشید..
دستاشو از دوطرف باز کرد..
- آخیش ! خستگیم در رفت !
با تعجب نگاهش کردم.. خندید و لپمو کشید..
- اینجوری نگام نکن شکل موش میشی و منم بد قول میشم
- بد قول؟
- یعنی نمیتونم به قولی که دادم عمل کنمو دست از پا خطا نکنم !
گر گرفتم.. سرخ شدم از خجالت و نگاه ازش گرفتم..
- نمیخوام فکر کنی تنهامو بی حامی ، بنابر این میتونی ازم استفاده کنی و ..
چونه امو تو دستش گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم..
- هیشششش.. این حرفو نزن ! تو زنمی.. خانوممی ، مگه نامردو حیوونم

1400/04/29 18:39

وروبه دیوارکردم
خوبه گوشه کناری دربودیم وگرنه حتماهرکی بوده مارودیده بود نمیدونم کی بودکه بدون درزدن دروبازکرد
-ارتین؟
باشنیدن صداش شناختمش نمیدونم فهمیده تواتاقمون چه خبره یانه؟
روم نمیشه بچرخمو نگاش کنم
-چیه کیان؟کاری داشتی؟
-کار؟اهان اره بیااتاقم دوباره این پروژه میلانو توضیح بده بعضی قسمتاشومتوجه نشدم
-ای بابا برادرمن توکه دیشب گفتی خوب فهمیدم
-دیشب حالم خوب نبود حالامگه سختته دوباره بگی؟ببینم اتفاقی افتاده؟خانومت چراپشتشوکرده
ای وای اصلاحواسم نبودبرگردم حتی بهش سلامم نکردم
درحالی که موهامو داخل مقنعه میکردم برگشتم وزیرلب سلام کردم
بااخم درحالی که صورتش سرخ بود ورگ شقیقه ش بیرون زده بود نگاهم کرد
بابستن چشم جواب سلاممو داد وبه ارتین اشاره کرد که دنبالش بره وخودش ازاتاق بیرون رفت
نفسموبیرون دادمو ب ارتین نگاه کردم
بالبخندنگاهم کردوانگشتشوکنارگیجگاهش گذاشت وبه معنی قاطی داشتن انگشت اشارشوچرخوند
-نترس قاطیه یهورم میکنه برم ببینم چیکارم داره
کیان:
-وای بچه اروم بگیر خب بشین سرگیجه گرفتم انقدراه رفتی
-این همه وقت دارن چیکارمیکنن؟
-کی؟چراباخودت حرف میزنی؟اصلاچی میخوای ازاون سوراخ درکه رابه رابهش دخیل میبندی؟
-میخوام ببینم ارتین کی میره
-ارتین دیگه کیه؟کجابره؟
-وای بی بی گیردادیا نامزده نگارومیگم منتظرم ببینم کی پامیشه بره خونش کنگرخورده لنگرانداخته
-واه مگه نمیگی نامزدشه؟خوادم خونه نامزدش نره کجابره؟
باحرص اخرین نگاهمو ب درواحدش انداختم وپیش بی بی رفتم
-مگه شمانگفتیدمنودوست داره؟
-گفتم شاید که چی؟
-پس چرامن ی هفته س هرچی بش نخ میدم بلکه بفهمم دوسم داره تای غلطی بکنم همه روپرت میکنه طرفمواخمش بیشترازهرموقع بهم دهن کجی میکنه؟
-واه نخ میدی بهش؟نخ براچی؟مگه خیاطی میکنه؟تومگه نخ فروشی داری؟
هم ازحرفش خندم گرفت وهم حرصم دراومدلبمو بهم فشردم واروم اروم براش توضیح دادم
-نخ بهش دادم یعنی بهش علامت دادم چجوری بگم؟بهش ی جوری نشونه دادم که بفهمه دوسش دارم یعنی اگه منومیخواد بفهمه منم بی میل نیستم
-صبرکن ببینم توچیکارکردی؟نکنه بهش پیشنهاددادی؟
-هنوزنه
-هنوز؟مگه قراره بدی؟نکنی این کاروهااون نامزدداره حکم زن شوهرداروداره گناهه
-شماخودتون گفتیددوستم داره
-من گفتم انگاراونم ترودوست داشته میفهمی داشته؟نگفتم بری ب ناموس مردم چمیدونم نخ بدی
-ولی من اونو....
-استغفرالله پسرم نگوگناهه تمومش کن این عشق هرچی بوده بایدتموم شه من فقط تعجب کردم ازکارشمادوتا چه تویی که پاپیش نذاشی چ اونی که ب *** دیگه بعله گفته

1400/04/29 18:39

تااخرعمرکنارزن نره؟تومیتونی؟انقدر بااطمینان نگوالان خودت این دخترودوس داری ولی میگی ناموس رفیقته نباید بهش نگاه کنی ولی بی زنم نمیتونی باشی میتونی؟
باحرفاش ب فکرفرورفتم یعنی میتونم؟معلومه که میتونم این همه سال گذشته وتابه حال به هیچ دختری دل نبسته م فقط ازنگارخوشم اومد فقط عاشق اون شدم اماتاحالا زندگیم بدون هیچ زن و دختری نبوده...نمیدونم یعنی تااخرعمرچله نشین عشقم باشم؟یامثل پدرم بزنم ب بیخیالی
-انقدرفکرنکن پسرجان بروبخواب استراحت کنی خوب میشی بروبخواب بلکه هم تب عشقت بخوابه وهم تب جسمت منم میرم بخوابم تاصبح زود ی سوپ خوشمزه برات بپزم
-نه بی بی میدونی که سوپ دوست ندارم
-خوبه برات بایدبخوری
-من میرم بخوابم فردابایدبرم شرکت کلی کاردارم شمام زحمت نکش بروبخواب نگران منم نباش غذام ازبیرون میگیرم
-بیخود سوپ نمیپزم ولی غذا درست میکنم ظهرمیای خونه؟
-نه تاعصرشرکتم نزدیکای غروب میام
صبح بابدن خسته وکوفته ازخواب بیدارشدم
بدنم دردمیکنه ولی باید برم شرکت ی دوش اب گرم گرفتمواماده شدم برارفتن وارداشپزخونه شدم تااب بخورم که دیدم بی بی میزصبحونه روچیده و داره چای میریزه
-سلام صبح بخیربی بی چرااین وقت صبح بیدارشدیدوخودتونوب زحمت انداختید؟
-سلام ب روی ماه شسته ت من عادت دارم صبح زود بیدارشم میدونی که بیدارشدم دیدم صدای اب میادفهمیدم بیدارشدی گفتم برات صبحونه اماده کنم گرسنه نری ضعف کنی
-انقدر بهم بچینین لوس وبدعادت میشما
-لوسم بشی یکی یکدونه خودمی اون بابای ازخدابی خبرت که ولت کرده ب امون خدا منم که پاندارم مرتب بهت سربزنم حالاکه اومدم یکم بهت برسم تقویتت کنم تازودترخوب شی
-ی بارازبابام طرفداری میکنید ی باربهش چیزمیگید
-طرفداری نکردم علتشوگفتم بدشم نمیگم چون باباته ولی دلم باهاش صاف نمیشه مادر
نشستمو کمی چایی خوردم فنجونی نشاسته جلوم گذاشت واصرارکردبخورم
-بسمه بی بی دوست ندارم
-خوبه دوست ندارم فکرکرده پسر5سالس مردباید هرچی جلوش دادن بخوره ازاب سفت تر ازسنگ شل ترهرچی باشه بایدبخوره وبگه خدایاشکر یعنی چی خودتولوس میکنی؟ والا مردم مردای قدیم شماهایه سوربه دخترازدید تو سوسولی
-من سوسولم؟
-شک داری؟بخور...بخورانقدازمن حرف نگیر بایدجون داشته باشی داروبخوری چایی خالی که نشد صبحونه
حرفشوبه اجبارگوش کردم وراهی شرکت شدم مثل پسربچه ها دلهره داشتم بااینکه دیشبم دیدمش ولی دوباره دلهره گرفتم برادیدنش دیدنی که بایدندید گرفته بشه باید دیدوانگارکه ندیدی برای یه عاشق سخته که معشوقه ش جلوچشمش باشه وطوری رفتارکنه که

1400/04/29 18:39

که انطوری باشم؟ من دوست دارم ، موندنمم به خاطر اونی که مغز کوچولوت بهش فکر میکنه نیست.. وقتی پیشتم آرامش میگیرم.. آروم میشمو روزم با خوشی شروع میشه.. برای اینه که میخوام کنارت باشم.. تا حس کنم با منی... مال منی !
حرفاش آرومم کرد ، پلکمو به علامت تایید بستم.. پیشونیم مرطوب شد.. چشم باز کردمو به لبخند مهربونش لبخند زدم..
دکمه های لباسشو باز کردو پیراهنشو در آورد..
- آرتین برو اون اتاق لباستو عوض کن ، تا منم لباسمو عوض کنم..
- لباس نمیخوام بپوشم ، توهم همینجا لباستو عوض کن.. هیچی نباشی زنمی.. اگه قرار باشه جلو من لباستم عوض نکنی و ازم بترسی که خیلی ستمه !
- نمیترسم ، خجالت میکشم !
لباسمو از کمد برداشتمو از اتاق بیرون رفتم.. وقتی لباسامو عوض کردم و به اتاقم برگشتم دیدم رو تختم خوابیده.. میخواستم صداش بزنمو بیدارش کنم تا روی زمین بخوابه ، ولی دلم نیومد.. یه تشک برداشتم پهن کردم رو زمینو روش خوابیدم..
نیمه های شب بود که دستی دور کمرم پیچیده شد.. با ترس پتو رو کنار زدمو به پشتم برگشتم..
چشماش بسته بود و لبخند رو لبش بود..
- قرار بود کنار تو بخوابم ، نه روی تخت

کمی تکون خوردم تا از حصارش رها بشم...

-آرتین بور عقب، اینطوری خوابم نمیبره..

میخوابی یا با روش خودم خوابت کنم؟

با ترس به چهره ی خندونش نگاه کردم.. آب دهنمو قورت دادم...

-میخوابم !

پشتمو کردم بهشو چشمامو بستم، صدای خنده ی ریزشو از کنار گوشم شنیدم..

دستاش به دور کمرم محکم شد و شقیقه امو بوسید..

-شب بخیر ترسوی کوچولو !

دستمو روی دستش گذاشتمو شب بخیر گفتم.... چشمامو بستمو به خواب رفتم... به خوابی که با همه ی ترس و اضطرابش شیرین بود.. آرامش داشت.. آرایشی که رنگ تنهایی نداشت.. سکوت و هم آور شب های تنهاییمو نداشت... آرامش که به رنگ دستایی بود که دورم حلقه شده..دستایی که با جلقه شدنشون یه حرف میزنن "مالکم هستن"

صبح با آرامشی که سالها ازم دور بود بیدار شدم.. همون حالتی که دیشب خوابیده بودمو داشتم..

برگشتمو به چهره ی غرق در خواب آرتین نگاه کردم..

شبیه پسر بچه ها شده.. موهاش ریخته رو پیشونیشو مژه های بلندش خودنمایی میکنن... بی اراده دستم به سمت مژه اش رفت.. انگشتم به لبه ی برگشته و تابدارشون خورد..

-نکن بچه !

با ترس دستمو عقب کشیدم.. لبخند مهمون صورتش شده..

-بیداری؟

-نه، وابم و از عالم بالا دارم نظاره ات میکنم !

-لوس ! بیداری بلند شو بریم صبحانه بخوریم..

با همون چشمای بسته لبخندی به عرض گونه اش زد..

-خب بعدش چی کنیم؟

-بعدش؟

سرمو جلو بردمو کنار گوشش طوری که نفسم گوششو قلقلک بده ادامه دادم..

-بعدش شما تشریف میبری

1400/04/29 18:39

نگفتم ازنو شروع کنید بعضی وقتابعضی فرصتها دوباره بدست نمیادتازمان داری بایداقدام کنی بعدش دیگه فایده ای نداره
-امامن هنوزفرصت دارم اوناهنوزنامزدن عقدکه نکردن من نگارودوست دارم بی بی طاقت نمیارم وقتی باهم میبینمشون مثل مرغ پرکنده میشم
سرشوتکون دادعینکشوزدونگاه ازم گرفت
-ازش بگذرپسرم یعنی بایدبگذری اون دیگه مال یکی دیگه س بهش فکرنکن که خودت داغون میشی درضمن اون دخترمثل دوستای جنابعالی نیست که هرروز رنگ عوض کنه وشوهرومثل لباس تعویض کنه نمونه ش کمه دخترمقیدوپاکیه اهل گناه نیست فکرنکنم اهل دل شکستنم باشه پس بیخیالش شو
نگار:
دوماه ازروزی که اومدیم ازاصفهان میگذره تواین دوماه خیلی چیزاعوض شده علاقم ب ارتین بیشترشده وحسم ب کیان کمترشده ازبین نرفته و ی گوشه ازقلبم جاخوش کرده وقول داده هیچوقت ازمخفیگاهش بیرون نیاد گاهی وقتا بعضی حساباید تبعیدشن تبعیدبشن تادیده نشن تازمزمه نشنواخرنمک بشن روزخمت
امااین یه ماه چیزی که خیلی عجیب بوده رفتارکیانه که بیشترازقبل مواظبمه ی جورایی حس میکنم بادیگارداستخدارم کردم
ن ازخونه بیرون میره وبامن برمیگرده وفتهایی که خودم تنهایی میرم شرکت باماشین تاجلوی شرکت دنبالم میاد باقدمهام سرعت ماشینوکم میکنه وهم مسیر اتوبوسها میشه مشخصه کاراش ازعمده ولی علتش چیه؟
قبل ازاینکه ارتینی درمیون باشه ازاین کارانمیکردولی الان روزبه روزبیشترداره سایه تنهاییام میشه
گاهی ازدستش عصبانی میشمودلم میخوادهرچی ازدهنم درمیادبهش بگم ولی بعدمیگم شایدچون ناموس رفیقشم ب سفارش خودارتین هواموداره چندبارمیخواستم ازارتین بپرسم ولی ترسیدم اینطوری نباشه وارتینوبه خودموکیان بدبین کنم
برای همین تنهاکاری که میتونم بکنم اینه که کسی که زمانی همه ی دیده م بوده رو ندید بگیرم
خانواده ارتین هنوزتوجبهه ی مخالفن ولی برای تولدارتین قراره بیان تهران
بعدازبحث سری قبل ارتین ی باردیگه رفت اصفهانوباهاشون حرف زد وقتی برگشت گفت سنگامو باهاشون واکندم که اگه اخم روصورتت بنشونن دیگه صورت منو نبینن
بعدازشنیدن حرفش لبخندی مهمان صورت ناامیدم شد فکرمیکردم بره اصفهان چندتارویکی میکننومنوازچشمش میندازن دروغ چرا؟ارتین خیلی مردخوب ومهربونیه برام شده همه *** پشتو پناه اگه اونم ترکم کنه بیش ازپیش تنهامیشم میترسم ازاینکه ی باردیگه همه *** ازدست بدم
اره الان ارتین تنهاکسمه وهمه کسمه
حتی درمقابل رفتارهای نامعقول نامتعادل کیان
حتی درمقابل نگاه های خواهشگرانه وسنگین کیان
حتی دربرابرمردمی که ی روزی انگشت اتهامشون روبه من بود ب جرم

1400/04/29 18:39