439 عضو
بیست دقیقه به خوبی کنار هم قدم زدیم...فهمیده بودم که فرزاد و پدرام شریک اسحاق ان و سهیل و اسحاق به طور اتفاقی تو دبی با هم آشنا شدن....اما رسول پسر دایی اسحاق بود....
جمعشون رو دوست داشتم....همیشه آرزوی یک خانواده ی شلوغ رو داشتم....همیشه....چیزی که از وجودش محروم بودم....
یک لحظه دلم لرزید....من داشتم پدرم رو از دست میدادم....من تو یک ماه آینده به معنی واقعی کلمه یتیم میشدم!
با اینکه هیچوقت نبود....هیچوقت اجازه نداده بود که هیچ حسی بهش داشته باشم اما دلم رو خوش کرده بودم به وجودش حتی از راه دور....به پول هایی که میفرستاد و حتی دستشون هم نمیزدم.....به اینکه حمایتم میکنه با وجود اینکه بگم نیازی به حمایتش ندارم.....دلم خوش بود به بودن مردی که نام پدرم رو از راه خیلی دور،چه قلبی چه مسافتی یدک میکشه....
من خیلی زود واقعا بی پدر میشدم و چقدر دردناک بود اینکه با خودت بگی اون که هیچوقت بود و نبودش فرق نداره و بدونی که از نبود کسی که هیچوقت نبوده دلت میلرزه!
چقدر دردناک بود که برم ملاقات پدرم.....پدر و پسری که از زمین تا آسمون باهم تفاوت داشتن....خلافکار و پلیس!
چقدر روزی که میرفتم ببینمش سخت بود.....مرد میخواست....شاید من رو! من رو میخواست!
رائیکا
مینا گفت:دارن برمیگردن....
نگاهم به همون مسیر افتاد...قد بلندتر از همشون بود....حتی از رسول هم سه چهار سانتی بلند تر بود.....هیکلش با این که آب رفته بود اما بازم تو این چند وقت نسبتا بهتر از اون اولا شده بود و هنوز هم به نظرم قشنگ ترین هیکل رو داشت!تو فکر بود...یعنی داشت به چی فکر میکرد؟!
شراره گفت:آخ جون دست سهیل توپ والیباله....
رویا:دمش گرم...همیشه تو والیبال پایه است....
با لبخند بهشون نگاه کردم...خیلی شیطون بودن!
تا بهمون نزدیک شدن شراره بلند شد و گفت:والیبالیست های محترم بزنید بریم....
رویا و مینا و روژان سریع بلند شدن....
مینا گفت:چرا بلند نمیشی رائیکا؟!
باشه همینم مونده جلوی این همه آدم پر بپر کنم و جیغ و داد و ضربه....عمرا....
گفتم:شما برید من زیاد والیبالم خوب نیست!
شراره:اِ ضد حال نزن دیگه....بیا بریم بابا....
خندیدم و گفتم:خوبه ببازید؟
رویا گفت:ا نمیشه که تو نباشی.....تازه جمعیت نه نفره.....تقسیم درست نمیشه که....
مینا گفت:اسحاق هم بازی نمیکنه....والیبال دوست نداره.....منم چون شوهر جانمون نیست بازی نمیکنم.....
گفتم:خوب اینم از این.....من داور خوبه؟
روژان با خنده گفت:به نفع ما بگیر همه چیز رو....
لبخند کوچولویی به روش زدم و گفتم:ای کلکا....بزنید برید ببینم چه میکنید....
مینا:باشه هر طور راحتی.....هواشون رو داشته باشی ها....
چشم رو هم گذاشتم و اونا رو به رفتن تشویق
کردم....
رفتن و جلوی مردا ایستادن.....داشتن با هم حرف میزد.....سرگرد هم بعضی وقتا یک چیزایی میگفت....سهیل شروع کرده بود به غرغر کردن....معلوم نبود باز چه چیزی بر وفق مرادش نیست....
بلند شدم و به سمتشون رفتم.....
سهیل هنوزم داشت غر میزد که گفتم:چی شده؟چرا شروع نمیکنید؟
سهیل گفت:به اینم داور...اصلا ایشون گروه بندی میکنن....
دستم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:نه دیگه این با خودتون....دو تا سرگروه انتخاب کنید و یار کشی کنید....
اسحاق گفت:فرزاد و خانومش رویا سرگروه ها چطوره؟
همه تأئید کردن....
بالاخره بعد از کلی غر غر کردن و اعتراض گروه ها انتخاب شد.....فرزاد و پدرام و شراره و رسول تو یک گروه و رویا و روژان و سرگرد و سهیل هم تو گروه بعدی انتخاب شدن....
تو موقع یار کشی هم نگاهم نکرد....برای چی باید نگاه میکرد؟!دو بار برای تشکر نگاهم کرده فکر کردم چه خبره؟!اون همیشه همین طوریه....
من روی چمن نشستم و بازی با اسپک رسول شروع شد....
انقدر جیغ و داد میکردن که بازی رو برای خودشون پر هیجان کرده بودن.....سرگرد پاسور خوبی بود.....سرویس آبشاری هاش با پرش های بلندش واقعا قشنگ بود.....
ضربه ی سرویس با شراره بود که چون خیلی با قدرت بود از زمین پرت شد بیرون و سهیل هم چون منطقه یک بود کنار کشید که راهش رو بره!
تا توپ به زمین خورد سرگرد که حالا منطقه یک اومده بود،سریع دنبال توپ دوید....توپ با سرعت به سمت من میومد....
قدم های سرگرد تند تر شد....توپ نزدیکی های پای من توقف کرد....بهش ضربه نزدم چون سرگرد خیلی نزدیکم بود.....ضربان قلبم دوباره اوج گرفته بود....دلم نمیخواست با ضربه به توپ از جلو اومدن سرگرد جلوگیری کنم.....دلم میخواست یک بار دیگه کنار خودم انقدر نزدیک حسش کنم!من عوض شده بودم و قلبم برای وجود این مرد به خودش اجازه ی بی حیایی رو میداد....
با نفس نفس به توپ رسید و خم شد تا از نزدیک پاهام برش داره....
دستاش رو دور توپ حلقه کرد و قبل از اینکه برش داره سرش رو بلند کرد و با چشمای فوق العاده اش بهم خیره شد.....اینبار نگاهم رو از نگاهش نگرفتم....نه اینکه بخوام اصلا دست خودم نبود.....تمام بدنم و حتی چشمام قفل کرده بود.....چشماش فرق داشت با همیشه......حاضر بودم قسم بخورم که برقی که ایندفعه تو نگا خیره ی دوتامون بود با همیشه فرق داشت.....
چیزی طول نکشید که توپ رو برداشت و رفت و از همون دور با ضربه ی سرویس فوق العاده محکمش استارت بازی رو زد و اجازه داد تا نفس حبس شده تو سینه ی منم راه خروجش رو پیدا کنه.....
دیگه تا آخر بازی نفهمیدم چی به چی شد.....داشتم بهشون نگاه میکردم و تنها جایی که حواسم نبود دقیقا همون بازی بود!
بعد از بازی که
نفهمیدم کی تموم شد سهیل در حالی که نفس نفس میزد گفت:خانم داور با اینهمه داوری یک وقت خسته نباشی خدای نکرده؟!
آروم لبخند زدم و گفتم:شما خودتون استادید....به داور نیازی نیست!
همه یا نشسته بودن یا دراز کشیده بودن....خستگی بازی از سر و بارشون میبارید....
آروم بلند شدم و رفتم تا براشون یک چیز خنک بگیرم که بخورن.....
مینا و اسحاق که از همون اول بازی رفته بودن گردش!
انقدر رفتم و رفتم تا یک دکه ی کوچولو تو پارک پیدا کردم...چند نفری جلوی من بودن....ده دقیقه ای طول کشید تا نوبتم شد....آبمیوه نداشت برای همین یازده تا بستنی گرفتم....
سرعت قدم هام رو زیاد کردم که آب نشه....یکمی به دور و برم نگاه کردم....چقدر اینجا شبیه همه....از کدوم طرف اومده بودم؟!
اتوبان رو در نظر گرفتم و از طریق اون راهم رو پیدا کردم اما فکر کنم یک بیست دقیقه ای طول کشید رفت و برگشتم.....
تا مطمئن شدم که پیداشون کردم یکدفعه نایلکس بستنی ها توسط دستی کشیده شد....
ابروهام تو هم گره خورد و سریع برگشتم تا ببینم کیه که با دیدن سرگرد جلوی روم ابروهام از هم باز و چشمام حالت سوالی گرفت.....
توبیخ گر و جدی گفت:آدم که با کسی میاد مسافرت باید فکر همسفرهاشم بکنه.....خانم کردانی میدونید اگه من ندیده بودم که خودتون دارید میرید جایی با این تاخیر همه رو نگران میکردید؟!
گفتم:من رفتم برای همه یک چیزی بخرم تا خستگی از تنشون دربیاد،شلوغ بود راهم یکمی گیجم کرد برای همین دیر شد....همین...
بدون اینکه بخواد نگاه خیره اش رو از چشمام بگیره گفت:بله میدونم ولی اگه من نمیدونستم چی؟!فکر نکردید که با نبود شما بقیه چقدر نگران میشن؟!
اخم کردم و گفتم:من خودم میتونم از خودم محافظت کنم....قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته...
انگار که عصبی شده بود سریع گفت:وقتی که تو اون اتاق با اون فردین لعنتی بودید هم به کمک احتیاج نداشتید؟!
یک لحظه خیره تو چشماش کپ کردم.....م....مگه اون میدونست که اون روز لعنتی ف....فردین چه بلایی سر م...من آورده بود؟
انگار که تازه فهمیده باشه چی گفته سر انداخت پایین .و در حالی که شقیقه هاش رو ماساژ میداد گفت:من رو ببخشید نمی خواستم....
ادامه نداد....نمی خواست چی؟
جدی همون طور که بهش خیره شده بودم گفتم:شما چی درباره ی اون روز میدونید؟خود فردین بهتون چیزی گفت؟
دستپاچه سر بلند کرد و خواست چیزی بگه که یکمی ولوم صدام رو بالا بردم و گفتم:خودش گفت؟
اونم بی مهابا بهم نگاه کرد و گفت:اتفاق خاصی که نیوفتاده بود اون روز؟
خجالت کشیدم....چقدر بی پروا سوالش رو پرسید.....
اخم کردم و گفتم:وقتی چیزی نمیدونید چرا حرف میزنید؟
انگار که از دست خودش عصبانی باشه گفت:فردین
هیچوقت چیزی رو نمیگفت......شما خودتون نمی خواستید اون لباس رو بپوشید....وقتی که بعد از در اومدن فردین از اتاق اون لباس تنتون بود همه چیز معلوم میشد....نیاز به گفتن کسی نبود.....
نگاهم افتاد به دستای مشت شده اش....آره باید عصبانی باشه....باید باشه.....من گفته بودم بهش که نزاره من اون تیکه پارچه رو بپوشم.....گفته بودم....
گفتم:فکر نمیکنم انقدر سطحی بین باشید که فکر کنید با یک نگاه همه چیز رو میفهمید!
بعدشم با پوزخند ادامه دادم:اون روز که به شما گفتم نزارید بپوشم اون لباس رو چه کمکی کردید که بخوام دلم رو به کمک دیگران خوش کنم؟!
داشتم نامردی میکردم....حقش نبود....تو خیلی از مخمصه ها به دادم رسیده بود اما میخواستم همین طوری که با گفتن این مسئله میخواست کوچیکم کنه کوچیکش کنم.....
نه نمی خواستم کوچیکش کنم....اون برای کوچیک شدن نبود.....اون برای من والا بود اما الان فقط دلم میخواست یک جوری یک جواب دندون شکنی بهش بدم که نخواد کمکش رو به نمایش بزاره....لعنتــــــی....
با تعجب و بهت بهم نگاه کرد....نایلکس رو از دستش نسبتا کشیدم و راهم رو پیش گرفتم....تو بازنده ی این بازی هستی سرگرد تیرداد.....تو باید خودت رو به من ببازی....
دانین
بهت زده به رفتنش نگاه کردم....وای من چکار کرده بودم؟!
روم رو برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم.....این چه حرفی بود من زده بودم؟!مگه من لعنتی وقتی ازم خواست که کمک کنم که مجبورش نکنن اون لباس رو بپوشه چه غلطی کرده بودم؟
دوست داشتم داد بزنم....دوست داشتم خودم رو یک جا خالی کنم که یکمی روی حرفی که میخوام بزنم فکر نکردم....
از آب سرد کنی که همون حوالی بود به صورتم آب زدم.....اعصاب داغ کرده ام با اب خنک هم آروم نمیگرفت!
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم....رسول بود:بله؟
رسول:کجایی دانین؟
گفتم:دارم میام....رفتم یک آبی به صورتم بزنم...
رسول:ما وسایلا رو جمع کردیم بیا طرف ماشینا دیگه....
گفتم:باشه الان میام....
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کردیم!خدا بگم چکارم نکنه نه خیلی راحت میتونستم نگاش کنم الان بهترم شد!گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
سریع به سمت اتوبان رفتم.....از دور دیدمش....پیش دخترا بود اما معلوم بود که حواسش پیش اونا نیست.....من چرا اینو گفته بودم؟!
سریع به سمت رسول رفتم و بدون اینکه بخوام حتی نیم نگاهی به جمع خانوم ها بندازم کنار رسول ایستادم.....
رسول گفت:کجا رفتی یکدفعه؟
گفتم:هیچی رفتم یک دوری بزنم و یک آبی به سر و صورتم بزنم....
صدای اسحاق توجهمون رو به خودش جلب کرد:نظر شما چیه؟
رسول گفت:معذرت میخوام...حواسمون نبود چی شده؟
سهیل گفت:راست میگه پدرام دیگه....
مکثی کرد و همراه با بالا انداختن
ابروهاش گفت:شما دوتا بدجور مشکوک میزنید....
اصلا حوصله ی مسخره بازی نداشتم....رسول با یک نگاه به من رو به سهیل جدی گفت:بس کن سهیل....
سهیل که انگار فهمید زیاده روی کرده ساکت شد و اسحاق برای تغییر جو گفت:بچه ها پیشنهاد دادن اول بریم آرامگاه بوعلی بعدم بریم باباطاهر.....نظرتون چیه؟
رسول گفت:خیلی عالیه....
فرزاد رو به من گفت:شما چی میگی سرگرد؟
لبخندی زورکی زدم و گفتم:خوبه....
اسحاق گفت:پس بزنید بریم....
وقتی دیدم کاری نیست و تمامی وسایل جابه جا شدن سریع تو ماشین نشستم....فعلا واقعا توان رویارویی باهاش رو نداشتم....
چیزی نگذشت که رسول هم سوار شد و ماشین رو به حرکت درآورد.....صندلی رو خوابوندم و چشمام رو روی هم گذاشتم....
آروم زمزمه کرد:دروغ گوی خوبی نیستی سرگرد....شایدم من خیلی باهوشم!
پوزخند آرومی کنار لبم سبز شد....حتی حوصله ی حاشا رو هم نداشتم....ساکت تو همون حالتم موندم.....گفت:چی شده انقدر حالتون گرفته است؟
شاید دلم میخواست یکی دردم رو بدونه!نمیدونم چرا اما فقط دلم میخواست حرف بزنم:ناراحت شد!ناراحتش کردم....
ساکت شدم تا چیزی بگه اما هیچی نگفت.....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیلی معلومه؟
رسول:چی؟
چیزی نگفتم که گفت:نه....هم تو و هم اون خوب میتونید توی نقشتون غرق بشید....من زیادی رو حالات افراد تیزم....
گفتم:اون به کمک کسی نیاز نداره....
-آدم ها همیشه وقتی بیشترین نیاز به به یک فرد داشته باشن میگن از همه ی عالم و آدم بی نیازیم!
-اون فرق داره....همه چیزش فرق داره...
-به نظرت اگه فرق نداشت دوستش داشتی؟
نه.....صریح و واضح.....رائیکا شبیه کسی نبود و همین بود که بهترین بود....
با پوزخند گفتم:همیشه ادعای کامل بودن میکردم!
-نیمه ی وجود خودت پر بوده.....آدم همیشه یک مکمل داره.....نیمه ی کامل،یک جفت کامل میخواد...
-اون زیادی کامله!
-زن ها موجودات عجیبی هستن!شناختنشون راحت نیست!میزان کمالشون رو تو نمیتونی تشخیص بدی مگر اینکه پا جلو بزاری برای شناختشون....
پوزخند زدم و گفتم:نمیشه....
-نمی خوای....
-میخوام اما نمیشه....
-قوی نیستی....
-جرئت ندارم....
-شجاعت نداری...
-ترسو نیستم....
-از جوابش میترسی....انکار نکن....
-جوابش ترسناکه....قبول کن....
ادامه دارد...
1401/10/22 12:20#پارت_#شانزدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?
-وقتی چیزی رو نمیدونی درباره اش حرف نزن.....
پوزخند زدم و گفتم:چیزی رو گفتی که خودشم بهم گفت....
لبخند آرومی زد و گفت:پس کامله!چون تونسته با یک جمله روی تو تأثیر بزاره....زن کامل میتونه روی یک مرد تأثیر بزاره و فکرش رو درگیر کنه.....
تو دلم گفتم:اون آهنگ صداشم رو من تأثیر میزاره.....
وقتی سکوتم رو دید گفت:خوب میخوای چکار کنی؟
دستام رو روی سینه ام چلیپا کردم و گفتم:زندگی....
-با خودش یا فکرش؟
چیزی نگفتم...نمی دونستم...سوالش جواب نداشت....اونم دیگه چیزی نگفت.....
گفت:پس چرا چیزی نمیگی؟نمی خوای کاری کنی؟
با انگشت شصت و اشاره ام چشمام رو مالش دادم و گفتم:نمیدونم....
-نمیدونم نشد جواب که!بهش میگی یا نه؟
باشه همینم مونده الان برم بهش بگم....نه که خیلی هم چشم دیدن من رو داره دقیقا وقتش الانه!
گفتم:نه....نه رسول فعلا بس کن....
گفت:شاید وقتی برسی که خیلی دیر شده باشه!
اخم کردم و هیچی نگفتم....یعنی چی دیر شده باشه؟!یعنی بخواد ازدواج کنه؟!
اخمم غلیظ تر شد....از فکر اینکه حتی یک درصد احتمالش باشه هم جوش می آوردم....غلط کرده هر کی بخواد بره سمتش....رائیکا سهم منه از این زندگی!دیر یا زود به دستش میارم....من به خودم قول داده بودم!
رسول دیگه چیزی نگفت و منم نفهمیدم که چقدر فکر کردم تا چشمام گرم شد و به خواب رفتم....
***
رائیکا
پیشونی ام رو مالش دادم.....سرم داشت میترکید....
روژان به بازوم ضربه ی آرومی زد و گفت:رائیکا میخوای یک استامینیفون بهت بدم؟
چشمام رو باز کردم و گفتم:نه یکمی خسته شدم....استراحت کنم خوب میشم....
مینا که برگشته بود سمت ما گفت:آخه چی شد یکدفعه؟تو که خوب بودی!
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:چیزی نیست عزیزم....چرا انقدر گنده اش کردید؟فقط خسته ام...
اسحاق از آینه نگاهی بهم انداخت و گفت:نگران شدیم آخه!
روژان گفت:پس بخواب....
لبخند بی جونی به روش زدم و چشمام رو بستم....
معلومه باید ریلکس باشه و بگیره بخوابه....اصلا به اون چه ربطی داشت که سر من چه بلایی اومده؟واسه چی کاسه ی داغ تر از آش شده؟من کمک کسی رو نخوام باید کی رو ببینم؟!
سرم رو به سمت شیشه برگردوندم....از یادآوری اون روز عرق سردی روی کمرم سر خورد....
از یادآوری گرمای لبش روی پوست بدنم....بدنم که تا نیم تنه برهنه شده بود و اون حیوون که تمامی سنگینی وزنش رو روی قفسه ی سینه ام انداخته بود....ازش متنفر بودم.....متنفر.....از اینکه باعث شدم از زن آفریده شدنم بنالم....از اینکه باعث شد جلوی پست فطرتی مثل خودش اشک بریزم و جیغ بزنم.....از اینکه باعث شد عزت نفسم رو با پوشیدن اون لباس ها که پوشیندش با نپوشیدنش فرقی نداشت خرد کنم....از اینکه انقدر پست بود که به خاطر یک تیکه
پارچه زندگی دخترونه ام رو تا مرز نابودی ببره....از اینکه باعث و بانی تمام کابوس های شبانه ام از سایه ی یک مرد نامرد بود که به سمتم حمله میکرد....من بابت تمام اینا ازش متنفر بودم....و حالا دانین تیرداد کسی که برای من یک چیز دیگه بود باعث شده بود به یاد بیارم که چه بلایی سرم اومده.....تیکه پرونده بود تا بگه که به کمک نیاز داری!و نمیدونست این یادآورد عذاب آور ترین خاطره و لحظات زندگی منه....
***
با احساس نفس گرمی کنار صورتم چشمام رو آروم باز کردم.....ماشین ایستاده بود...
به سمت اون نفس گرم برگشتم که با دیدن سبز آبی آشنایی چشمام تا آخرین درجه گرد شد....
اما فرق داشت این چشما با اون چشمای آشنا.....سبز آبی آرامش بخشش الان ملتهب بود و میون رگه های قرمز.....
سریع کشیدم عقب اما به در بسته خوردم....
حس کردم چشماش خندید....خنده اش رو دوست نداشتم....حالت چشماش رو دوست نداشتم....الان تو این لحظه حالت چشماش رو دوست نداشتم....
دستم به سمت دستگیره ی در رفت که میون دست های بزرگش محاصره شد....پوستم از داغی دستش میسوخت.....عصبی اما لرزون گفتم:چکار میکنید؟
خندید....یک خنده ی بلند....
اما سریع آروم شد و گفت:تو منو دوست داری آره؟
اخم کردم.....اخم کرد و داد زدذ:آررررررررررررره؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.....
دستاش روی شونه هام محکم شد....دردم گرفت....قلبم دیوانه وار به سینه میکوبید....عرق از سر و صورتم میبارید....بقیه کجا بودن؟
خودش رو بهم نزدیک تر کرد......توی ذهنم سایه ی یک مرد تاریک شکل گرفت.....یک مردی که ازش متنفر بودم!
اروم گفت:بگو منو دوست داری.....بگو دختر....بگـــــو....
قفل کرده بودم....تمام بدنم یخ کرده بود....اینجا چه اتفاقی داشت میافتاد؟
وقفی دید هیچی نمیگم با غیظ گفت:من تو رو مجبور میکنم به اعتراف...تو باید منو دوست داشته باشی!
صدام به وضوح میلرزید....حالم خوب نبود.....موقعیتم خوب نبود.....افتضاح بود....افتضـــــــــاح....
داد زدم:چ...چی می....میگی سرگرد؟چ...چی از ج...جون من میخوای؟
دستاش روی دهنم قرار گرفت و اومد نزدیک صورتم و گفت:هیس....هیـــــــــس داد نزن.....من زیاد وقت ندارم....
دندونام داشت میلرزید....نفسم تو گلوم حبس شده بود و راهش رو پیدا نمیکرد...
آروم گفت:من دوست دارم دختر خانوم....متاسفانه من خیلی دوست دارم....
یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد.....خدایا اینجا چه خبر بود؟این چی گفت؟زیاد طول نکشید که قلبم از حالت ایست دراومد و با قدرت تمام به سینه ام میکوبید....
چنگی توی موهاش زد....کلافه بود و گفت:نمی تونم....دیگه نمی تونم.....
نگاهش روی چشمام ثابت موند و کم کم اومد پایین......دستگیره ی در رو کشیدم.....قفل بود.....قفل بود....
نگاهش
ثابت شده بود رو لبام....لب هاش رو با زبون تر کرد و گفت:نمی تونم....نمی تونم لعنتـــــــی....
چیز زیادی طول نکشید تا دستاش دور سرم حلقه شد.....
چشمام رو دوختم به چشمای سرخش و جیغ زدم:چکـــــــــــــــار میکنی؟برو عقـــــــــب....کُمَ....
حرف تو دهنم ماسید!ماسوندش....لبای داغش داشت با لب هام بازی میکرد...
تمام بدنم داغ شد.....تمام موهای بدنم سیخ شده بود.....قلبم دقیقا تو دهنم بود....
مغزم قفل بود اما تا به خودم اومدم خواستم عقب بکشم که نذاشت.....نمیذاشت....سفت سرم رو گرفته بود....خدایا داشتم آتیش میگرفتم....من از این طعم لب ها داشتم میمردم.....من داشت خوشم میومد!
با مشتام به سینه اش کوبیدم اما ول نمیکرد....قلبم به سرعت نوک زدن دارکوب به سینه ام میکوبید....
تو یکلحظه حس کردم دارم خفه میشم.....سنگینی بدنش رو من بود.....دوباره اون کابوس سیاه داشت تکرار میشد....اما اینبار لب هام هم درگیر این کابوس بود.....
برای یک لحظه عقب کشید.....نفس حبس شده تو سینه ام به شکل سرفه راه خودش رو پیدا کرد....
شدت سرفه هام که کم شد اروم گفت:بهت ثابت میکنم.....ثابت میکنم دوست دارم....ثابت میکنم....
هنوز نتونسته بودم عکس العملی نشون بدم که مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده باشه دوباره به جون لب هام افتاد.....اینبار خیلی با شدت تر از گذشته.....خیلی....
دیگه یک پسر با چشمای گربه ای سبز آبی مهربون جلوم نبود.....دیگه یک سرگرد مغرور و همیشه والا جلو چشمام نبود....دیگه به مرد بودنش شک داشتم....این مرد مرد رویایی من نبود.....این مرد الان فقط یک نامرد بود....
شوری اشک از لای لب های چفت شده بهم به زبونم رسید و بهم نشون داد که این مرد نفوذی به وجود من فقط و فقط یک خائن بود....یک خائن نامرد!
دانین
پاهام رو به درخت تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم....یک نفس عمیق برای رسیدن به یک هدف!حالا حالا ها باید نفس عمیق میکشیدم تا به هدف برسم!
سر بلند کردم و به ماه نصفه و نیمه ی آسمون همدان خیره شدم....
هم خوشحال بودم هم کسل هم سردرگم هم بی حوصله....دقیقا نمیدونستم چم شده!
از عوارض شک با ولتاژ بالاست دیگه!شایدم فقط از دست یک جفت چشم که صاحبش یک دختر با لیاقته!همون که رسول هم تأئید کرده بود که کامله!
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم...دو و نیم شب بود و من هنوز بیدار بودم....مگه خوابم میبرد؟
هوای خنک پارک حس خوبی بهم میداد....چقدر خوشحال بودم که توافق شده بود این چند روز رو حتی شب ها هم تو طبیعت بگذرونیم و خونه کرایه نکنیم....
به چادر مسافرتی هشت نفره نگاه کردم....
سرم رو رو به آسمون گرفتم...چقدر جالب بود!کسی که دوستش داشتم الان داخل چادر خوابیده بود!به پسرا نگاه کردم که مثل بدبختا
بیرون از چادر توی پتو مچاله شدن....خنده ام گرفته بود....پدرام نسبتا گم شده بود تو پتوش!
با احساس نور ضعیفی که از داخل چادر تابیده شد توجه ام جلب شد....
تمام وجودم چشم شد تا ببینم کی از این در میزنه بیرون.....
با دیدن رائیکا که از چادر زد بیرون چند تا حس مختلف بهم دست داد....نور گوشیش رو انداخت رو زمین تا پاش روی کسی نره....
تکیه از درخت گرفتم و اراده ام رو جمع کردم و به طرفش قدم برداشتم....
کفشش رو پوشید و راهش رو به سمت مقصدش پیش گرفت....
پشت سرش به طور مخفیانه راه افتادم...این وقت شب تنها کجا میرفت؟
با دیدن تابلو سرویس بهداشتی از خودم خجالت کشیدم!آخه اینوقت شب کجا میخواست بره غیر از همچین جاهایی؟!
چیزی طول نکشید که با صورت آب زده بیرون اومد....آخه این وضع بیرون اومدنه؟نمیگه سرما میخوره؟!واقعا که....
وقتی دیدم با همون وضعیتش روی نیمکت نشست دلم میخواست برم سرش داد بزنم...بی ملاحظه....
از پشت درخت بهش نگاه کردم......سرش رو رو به آسمون گرفت و شقیقه هاش رو نرمش داد....
لبخندی روی لبم نشست....
دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:آروم دختـــــر....آروم چیزی نیست....
ابروهام تو هم گره خورد....من *** باعث تمام این بی اعصابی هاش بودم.....
پشتم رو بهش کردم و به درخت تکیه دادم....چطوری میتونستم این دختر رو داشته باشم؟!با یک خواستگاری رسمی؟!اصلا مگه فقط خواسته ی منه؟!اگه اون نخواد چی؟!
کلافه چنگی به موهام زدم....با کاری کهمن کرده بودم خیلی رو داشتم که همچین چیزی رو بخوام!
به طرفش برگشتم...خودشو تنگ تو اغوش گرفته بود....سردش شده بود.....لعنتی....معلومه که سردش میشه.....چرا بلند نمیشه بره تو چادر؟
کاش پیشش بودم....کاش میتونستم گرمش کنم!
کلافه دستی به صورت داغم زدم....داغون بودم.....دیگه اختیار فکرام رو نداشتم....
این دختر اختیار همه چیز رو از من گرفته بود....
***
رائیکا
سردم بود....داشتم میلرزیدم اما حاضر بودم تو سرما یخ بزنم اما دیگه چشم روی هم نزارم.....دیگه نمی خواستم کابوس ببینم....کابوس یک مرد سیاه....کابوس دانین تیرداد....فردین یا هر مرد دیگه.....الان تنها حسی که به جنس مخالف داشتم بی حسی بود!و ترس!
من از دونفرشون میترسیدم!از دانینی که تو ذهنم دانین همیشگی نبود و از فردینی که هیچ وقت خوب نبود!
با پشت دستم لب هام رو لمس کردم.....دوست داشتم بمیرم!
کاش میشد برگردم تهران....کاش میشد یک مدتی ازش دور باشم.....میترسیدم از حس نوظهوری که داشت ریشه ی این احساس رو میسوزوند....احساس ترسی که داشت منو از پا درمی آورد....چه در خواب و چه در بیداری....چه در رویا و چه در واقعیت....من از این ترسیدن میترسیدم!
***
رسول:منم رفتم....جای خیلی
قشنگیه....
مینا گفت:پس بریم؟
فرزاد گفت:بریم دیگه....استخاره نداره که....
کم کم همه سوار ماشین ها شدن.....نمی خواستم گوشه گیری کنم،نمی خواستم زود برم و زود بیام،نمی خواستم سفرم رو هم برای خودم و هم برای بقیه تلخ کنم.....من میخواستم در حداکثر دوری از سرگرد و هر چی که یادش رو مهمون ذهنم بکنه دور باشم....می خواستم فعلا فقط و فقط رائیکا کردانی باشم.....یک دختری که ذهنش از هر اغتشاشی خالیه و می خواد تو زمان حال زندگی کنه و لذت ببره....
با شوخی و خنده با دخترا سوار ماشین شدیم....
اینبار اکیپ خانوم ها تو ماشین اسحاق نشستیم و من رانندگی رو به عهده گرفتم....
رویا کنار دستم و روژان و مینا و شراره هم عقب نشستن.....
ماشین رو روشن کردم و به راه افتادیم....
شراره گفت:خدایی از مجردیتون نهایت استفاده رو بکنید که تنها خریتی که تو زندگیم کردم پیدا کردن یک شوهر بود!
خندیدیم و رویا گفت:تازه شما استارت کارید منو بگو...
روژان گفت:خهوب پس من و رائیکا با کمال افتخار به شما میگیم سوز به دلتون....
ضربه ی آرنج شراره تو پهلوی روژان همه رو به خنده وا داشت....
رویا صدای ضبط رو تا جایی که جا داشت بالا برد و شروع کرد به بپر و بپر کردن و دخترا هم ازش تبعیت کردن.....از آینه بهشون نگاه کردم.....واقعا باحال بودن.....
نگاهم به سرنشینای ماشینی افتاد که داشت ازم سبقت میگرفت و چشم تو چشم رسول و سرگرد شدم....
ریلکس و سریع رو ازشون برگردوندم و پام رو روی پدال گاز فشردم و اجازه ی سبقت رو بهشون ندادم.....
بچه ها که هیجانشون از سرعت بالا اوج گرفته بود جیغ زدن:دمت گــــــــــرم.....بزن بریم...
رسول هنوزم میخواست سبقت بگیره...نور بالا میزد.....داشت کورم میکرد.....
دنده رو عوض کردم و سرعت گرفتم که همزمان با ماشین ما سرعت رسول هم بالا رفت....
حوصله ی یکی بدو رو نداشتم.....یعنی درستش این بود که کلا حوصله ی جنس مخالفم رو نداشتم....
کم کم سرعتم رو کم کردم و کنار کشیدم تا سبقت بگیره و بره اما نرفت.....سرعتش رو با من هماهنگ کرد و همینطور پشت سر من حرکت میکرد.....
تا آبشار عباس آباد همینطور ادامه دایدم اما من با وجود دخترا همه چیز رو به کل فراموش کردم و کاملا توی محیط صمیمی ماشین غرق شدم....
به آبشار گنجنامه که رسیدیم دیگه کل ماشین غرق تو سکوت بود و همه محو طبیعت شده بودن.....
تا جایی که میشد جلو رفتیم و وقتی دیگه راه ماشین خور نبود همه پیاده شدیم....
کششی به بدنم دادم و نفس عمیق کشیدم....تنفس یک هوایی به دور از آلودگی های معمول پایتخت!
کتونیم رو تو پام مرتب کردم و بدون اینکه بخوام نیم نگاهی به مرد ها بندازم به طرف شراره و روژان رفتم.....
رویا و مینا پیش شوهراشون
بودن....
شراره گفت:وای خدا عجب هواییه....
روژان:معرکه است....
گفتم:اره واقعا....به نظرتون اینجا چی میچسبه؟
صدای سهیل از پشت سرم بلند شد:هوا دو نفره است.....یک نفر دیگه بدجور میچسبـــــه!
برگشتم طرفش و پس گردنی ای که از پدرام خورد رو با لبخند دیدم....
پدرام گفت:نه قلیون میچسبه....
شراره گفت:اَه حیف هوا به این پاکی نیست دود کنی تو حلقت؟!تهران به اندازه ی کافی دود هست....
رویا گفت:من نسکافه دوست دارم....
فرزاد:آخ قربون سلیقه ی خانومم....واقعا عالیه....
روژان گفت:اما من بستنی میخوام....
رسول گفت:آره بستنی هم خوشمزه است....
سهیل گفت:یعنی بهترین انتخاب بود...
روژان چپ چپ به سهیل نگاه کرد.....
مینا گفت:جیگرم خوبه!
اسحاق گفت:من همه ی اینا رو دوست دارم!
شراره رو به من گفت:خود تو چی دوست داری؟فقط تو و سرگرد موندید ها....
بدون اینکه بخوام به سرگرد نگاه کنم با لبخند گفتم:من آب انار رو ترجیح میدم....
شراره رو به سرگرد گفت:و شما؟
سرگرد یکمی فکر کرد و گفت:من نمی گم.....
سهیل چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت:مشکوک میزنی سرگرد؟!
قلبم به تپش افتاد....یعنی چی میخواست که نمی تونست بگه؟چرا من نمی تونم بهش بی تفاوت باشم؟!
سرگرد با لبخند شیطونی گفت:با این کلکا نمی تونی از زیر زبون من حرف بکشی بیرون.....
سهیل خواست چیزی بگه که اسحاق گفت:بابا مگه فضولی؟!راه بیافتید دیگه....
سرگرد رو به سهیل ابرو بالا انداخت و سهیل هم شیطون خندید....در کنار روژان و سهیل و رسول و سرگرد حرکت کردیم....
بقیه هم جفت جفت کنار هم بودن....
سهیل:تروخدا میبینی؟یک زنم نداریم اینطوری بازومون رو سفت بچسبه حال کنیم....
به مینا اشاره کرد که بازوی اسحاق رو گرفته بود....
رسول گفت:خو برو بگیر کی جلوتو گرفته؟
گفتم:راست میگن دیگه خوب چرا زن نمیگیری به آرزوهات برسی؟
رو به من لبخند نمکی ای زد و گفت:نه دیگه هر دختری لایق من نیست....
روزان گفت:واقعا اعتماد به نفستون ستودنیه....
سهیل گفت:پس بِسِتا....
رسول خندید و گفت:اذیت نکن سهیل....
روژان گفت:اذیت کردن که جزو لاینفکشونه...حرفا میزنید آقا رسول....
سهیل گفت:شما چرا گیر دادید به من؟به این سرگردمون گیر بدید که کلا تو هپروته....
سرم رو برگردوندم و به جلو خیره شدم....
صداش ر شنیدم که گفت:دارم از صحبت های شما لذت میبرم شما ادامه بدین....
سهیل:نه داداش از فکرای خودت و اون چیز مورد علاقه ات داری لذت میبری نه از صحبت های ما.....
قلبم لرزید...فرو ریخت....از تصور اینکه که حرف سهیل واقعیت داشته باشه و یک دختر تمام فکر سرگرد رو مشغول کرده باشه کل بدنمم میلرزید!
نزدیک آبشار که رسیدیم سهیل گفت:گوشیاتون و سوییچ ها رو قایم کنید که از الان بهتون
تسلیت میگم چون قراره موش آب کشیده بشید....
فرصت اعتراض رو نداد و گفت:از من گفتن....وسیلتون سوخت و داغون شد به من ارتباطی نداره!
همه مطیعانه گوش کردن!انگار همه واقعا برای موش آب کشیده شدن آماده میشدن!
داشتم آستین مانتوم رو بالا میزدم که با صدای داد پدرام توجه هممون جلب شد:میکشمـــــــــــت سهیل....
بازی شروع شد.....سهیل با بطری ای که پیداش کرده بود به جون همه افتاده بود....آب از سر و کلمون میریخت پایین.....به شخصه سه تا بطری روم خالی شده بود.....
با صدای رویا به طرفش برگشتم:رائیکا فرار کن شراره.....
سریع به سمت شراره چرخیدم که داشت با بطریش به سمتم میدوید....با دیدن کلمن دستش فهمیدم بهم برسه فاتحه ام خونده است برای همین بلافاصله چرخیدم و شروع کردم به دویدن اما تا سرعت گرفتم و خواستم یک سنگ رو دور بزنم بلافاصله با یک چیز سفت برخورد کردم و به شدت پرت شدم به سمت پایین...کارم ساخته بود اما با برخورد سینه ام به یک چیز سفتی که سنگ نبود آروم آروم چشمام رو باز کردم....
یک جفت چراغ سبز آبی داشت جلوی چشمام برق میزد....همون برقی که یک بار دیگه هم دیده بودمش....صورتی که با تمام شبنم هایی که روش بود حسابی وسوسه برانگیز بود و آغوشی که اجباری و غیر متقربه اش هم کماکان گرمیش قادر به سوزوندن من بود.....
آب از روی پلکم به روی گونه هام افتاد و راهش رو پیش گرت تا به سمت لب و چونه ام رفت که چشماش به لب هام دوخته شد و خاطره ی تلخ یک کابوس تو سرم نمایان شد و موقعیتم رو یادم آورد....
***
دانین
سهیل به سرعت به سمتم اومد و من پا به فرار گذاشتم....مردک ول نمیکرد سرتاپام خیس شده بود...به سمت عقب برگشتم تا موقیتش رو ببینم که با برخورد یک شخص بهم تعادلم رو از دست دادم و با کمر روی سنگ ها افتادم....
آآآآآآی کمــــــــــــرم...چیزی طول نکشید که سنگینی جسمی رو روی خودم حس کردم و کمرم از تماس وحشتناکش با سنگ ها آتیش گرفت....چشمام رو باز کردم تا یک چیزی بگم که با دیدن کسی که توی بغلم بود تمام بدنم قفل کرد...
صورتی که فوق العاده آشنا بود تو چند سانی صورتم قرار داشت و اون چشمای جادویی داشت منو درسته قورت میداد!
آب دهنم رو قورت دادم و بدون اینکه بخوام یک ثانیه این تماس چشمی و جسمی! قطع بشه تو آرامش چشماش غرق شدم....
قلبم تو سینه ام غوقا کرده بود....بی شرم....بی حیا....بی محابا....شادمانه.......بازوهام کم کم لرزش گرفت....گرمی تنش دیوونه کننده بود....گرمی تنش معنی واقعی زندگی گرم بود!عضله ی پشت گردنم منقبض شده بود و من فراموش کرده بودم موقعیت خودم رو و غرق شده بودم تو اون لحظه های ناب....
قطره ی آبی رو که از پلکاش روی گونه هاش سرازیر شد
دنبال کردم و از گونه های خوش تراشش گذشتم و به لب های قلوه ایش رسیدم و یک لحظه تمام بدنم بی حس شد....من دختر مورد علاقه ام رو تو آغوشم داشتم....انقدر نزدیک و کاملا اتفاقی....
اما فرصت فکرهای بیشتر رو بهم نداد و بلند شد....با چشمایی که برق اولیش رو از دست داد بلند شد و به سرعت روی نزدیک ترین سنگ نشست و سرش رو میون دستاش گرفت...
شاید این لحظه هایی که برای من به شیرینی یک عمر زندگی بود دو دقیقه هم طول نکشیده بود!
کم کم از جام بلند شدم....
عضله های گردنم رو ماساژ دادم....
همه به سمتومون اومده بودن......دورمون رو گرفتن و هر کی یک چیزی گفت اما من فقط تو فکر لحظه هایی بودم که گذرونده بودم....تو فکر دختری بودم که روی تخته سنگ نشسته بود و من نمی دونستم حالش خوبه یا نه!
تا اینکه با جیغ روژان به خودم اومدم:سرگرد کمرتون....
همه ی نگاه ها به کمرم دوخته شد....حتی اون نگاه جنگلی....
پدرام گفت:وای خدا....سهیل بپر برو از صندوق عقب ماشین من جعبه ی کمک های اولیه رو بیار....
بعد بلند تر نسبتا داد زد:بـــــــــدو....
اسحاق به طرفم اومد و خواست پیراهنم رو بالا بزنه که دستش رو گرفتم و گفتم:نه اسحاق....اینجا نه....
سوزشی که از ترکیدن تاول ها تو بدنم پیچید تا مغز استخونم رو سوزوند و باعث شد اخمی تو چهره ام بشینه....
رسول گفت:بلند شو با من بیا....بدو پسر....
لبخند زورکی ای زم و گفتم:چتونه بابا؟تاول ها ترکیدن.....چیزی نیست داشتن خوب میشدن دیگه ترکیدن از دستشون راحت شدم!
آروم نشدن هیچ بدتر ترسیدن.....
لبخند دیگه ای زدم و گفتم:به سروان برسید من حالم خوبه....
از روی تخته سنگ بلند شد و بایک نگاه کوتاه به من گفت:من خوبم....معذرت میخوام....
عذرواهی برای چی؟برای هدیه کردن بهترین لحظات زندیگم؟برای چی عذر میخواست؟ااین من بودم که باید معذرت خواهی میکردم....
گفتم:شما مقصر نبودید پس نیازی به عذر خواهی نیست....
چیزی نگفت که اسحاق دستم رو کشید و با خودش و رسول برد....
وقتی کامل ازشون دور شدیم نشوندم رو زمین و کمک کرد تا پیراهنم رو دربیارم....
با احساس سوزشی که از تماس بتادین با تاول ها برخورد کرد لبم رو گاز گرفتم....می ارزید....اون لحظه ها به تحمل تمام این دردا می ارزید....
نمیدونم چقدر دردش رو تحمل کردم که رسول گفت:تموم شد دانین....خوبی پسر؟
چشم رو هم گذاشتم و لبخندی زورکی زدم....حتی چشمام هم داشت آتیش میگرفت!
گفتم:از اول هم خوب بودم شما زیادی شلوغش کردید....
کمک کرد تا لباس هام رو عوض کنم....
اسحاق داشت زیر لب غرغر میکرد....ضربه ای به شونه اش زدم و گفتم:انقدر غر نزن پیرمرد....
اسحاق چشم غره ای رفت و گفت:کمر برات نمونده....داغونش کردی....چرا انقدر حواس
پرتی؟
لبخند زدم و چیزی نگفتم....کاش همه ی حواس پرتی های به یک چیز خوب منجر میشد!
به جمع که رسیدیم هر کی یک چیزی گفت.....وقتی همه از سلامتی دوتامون مطمئن شدن سهیل گفت:من معذرت میخوام تقصیر من بود.....
شراره هم گفت:منم همینطور....
من به طرف سهیل و رائیکا به سمت شراره رفت....
زدم رو شونه ی سهیل و گفتم:این چه حرفیه آقا سهیل؟دیگه نزنی از این حرفاها!
صدای رائیکا هم شنیدم که گفت:این چه حرفیه عزیزم؟داشتیم بازی میکردیم دیگه....بازی اشکنک داره سر شکستنک داره!
سهیل دستم رو سفت فشار داد و گفت:آقا بستنی خورا و آب انار خوراش همه به حساب من دعوت ان.....چطوره؟
مینا خندید و گفت:آره عالیه.....بزنید بریم....خداروشکر که بلا از سرمون گذشت....
رسول گفت:کمر دانین بیچاره نابود شده!
خندیدم و گفتم:ناشکری نکن...من راضیم....دو هفته بود رو نروم بودن....
انگار همه راضی بودن......حتی با یک خاطره ی نیمه بد!اما برای من که بد نبود.....برعکس من خیلی بهم خوش گذشته بود!
سوار ماشین شدیم.....بازم با رسول تنها بودیم....اینبار رسول به معنی واقعی کلمه پیچونده بود!
حرکت که کردیم گفت:کمرت بهتره؟
-آره خوبه....
-خوش گذشت؟
لحنش معلوم بود داره به چی اشاره میکنه اما من خودم رو زدم به اون راه و گفتم:مگه میشه کنار شما خوش نگذره؟خیلی خوب بود....
-هنوزم تصمیم نداری کاری بکنی؟
روم رو به طرفش کردم و گفتم:چه اصراری داری؟دلیلش چیه؟
پوزخند زد و گفت:اتمام حجت....
ابرو بالا انداختم و گفتم:اتمام حجت؟!
-آره....اتمام حجت....که یک روز پشیمون نشی.....
دستام رو تو سینه ام چلیپا کردم و گفتم:کاری نمی کنم که پشیمون بشم!
-دقیقا همین کاری نکردنت پشیمونت میکنه!
-من همه چیز رو سپردم دست خدا.....هر چی خدا بخواد پیش میاد....
-از تو حرکت از خدا برکت!
لبخندی زدم و گفتم:چایی میخوری؟
-اگه یک چای دبش باشه چرا که نه؟
براش چاایی ریختم و به دستش دادم و بعد لیوان خودم رو پر کردم!خدا آخر و عاقبت این سفر رو ختم به خیر کنه!
***
زودتر از بقیه ماشین ها به غار علیصدر رسیدیم.....محوطه ی قشنگی داشت...استواری کوه ها حس خوبی بهم میداد....
رسول نفس عمیقی کشید و گفت:همیشه کوه رو دوست داشتم!
سری تکون دادم و گفتم:معرکه است....دلیلت چیه؟
چنگی لای موهای دو رنگش زد و گفت:ببین...بیرونش همش سنگه.....هر چیزی میبینی سفتی و سختیه....من نوعی هر چقدر هم با دستام زور بزنم نمی تونم بهش صدمه ی خاصی وارد کنم اما حالا از یک بعد دیگه نگاه کن.....درونش پر از آبه!آبی به لطافت هر چیز لطیفی تو دنیا....بدون زور زدن و مقابله با کوه....آروم آروم....گاماس گاماس.....راه خودش رو پیداکرده و الان تو قلب کوه جا داره....کوهم به خوبی ازش محافظت
میکنه......
نفسی کشید و ادامه داد:کوه استواره....تکیه گاهه....پر صلابته.....کوه نماد یک مرد واقعیه دانین!یک مرد واقعی!
یک مرد واقعی....راست میگفت.....
گفتم:و آب؟
-آب؟!
با خنده گفت:شاید به لطافت یک بانو!
خندیدم و گفتم:موضوع ناموسی شد....
لبخندی زد و گفت:نه راست میگم....
گفتم:بعضی از کوه ها آتشفشانی ان!
با خنده گفت:درسته.....فکر کنم آخر و عاقبتش جدایی باشه!
گفتم:و بعضی کوه ها هم خالص و ناب....تماما سنگ ان!
شونه ای بالا انداخت و گفت:چاره اش یک انفجاره!یک دو سه پـــــــوپ....و ایجاد یک تونل....یک راه نفوذ....یک دریچه و دالان.....
سری تکون دادم و گفتم:چرا نیومدن؟
گوشیش رو از جیبش درآورد و مشغولش شد و منم مشغول تماشا شدم....
رائیکا
نمی خواست راحتم بزاره......چرا دست از سر من برنمیداشت؟!کائنات هم دست به دست هم داده بودن تا نتونم نادیده اش بگیرم....نخوام که نبینمش.....نخوام که حس کنم که نیست.....چرا هر چی ازش فرار میکردم بهم نزدیکتر میشد؟!اون دست از سر من برنمیداشت یا من از اون؟!
کمرش پر خون بود.....پیراهن لیموییش سرخ سرخ بود....به خاطر حواس پرتیمون داغون شده بود.....درد داشت و دم نمیزد.....درد داشت و مردونه لبخند میزد و میگفت چیزی نیست!میگفت من خوبم به سروان برسید!میگفتم بازی اشکنک داره و اون تأئید میکرد.....چرا انقدر دوست داشتنی بود؟
خدایا غلط کردن کافی هست؟!غلط کردم به این مسافرت اومدم.....غلط کردم....
غار علی صدر خوب بود....اگه وجودش انقدر نزدیک نبود خیلی بهتر بود....حتی اگه بود اما من همون رائیکای سابق بودم هم خوب بود اما نه من رائیکای سابق بودم نه اون نبود.....موجودیتش رو بیشتر از هر وقت دیگه ای با گپ زدن با مردا به رخ میکشید.....
بی توجهی هاش رو به رخ میکشید....ندیدناش....بی اهمیت بودن اون اتفاق رو تماما به نمایش گذاشته بود.....
کاش این دو روز باقی مونده هم زود میگذشت تا برگردیم تهران...
اینکه با بچه ها میخندیدم....شوخی میکردم....خودم رو به بیخیالی میزدم و میدونستم که درونم صد و هشتاد درجه با بیرونم فرق میکنه عذاب آور بود....
ساعت اما مثل همیشه حرکت میکرد....نه به خاطر من سریع میشد نه به خاطر یک نفر دیگه کند!
ساعت یازده و نیم شب بود که به هگمتانه رسیدیم....
بازم خودم رو زدم به بی خیالی اما اینبار با تمام وجودم از خدا خواهش کردذم که یک اتفاق دیگه نیوفته که بی خیال بودن رو کلا فراموش کنم!
بعد از شام که املت!خوردیم بلند شدم و آروم به روژان گفتم:من میرم دستشویی....میای؟
سری تکون داد و گفت:نه....دستشویی ندارم....
لبخندی زدم وگفتم:پس من میرم....
تا کفشام رو پوشیدم رسول گفت:کجا میرید؟
با تعجب سر بلند کردم!به اینم باید جواب پس
میدادم؟!
بدون اینکه منتظر جواب من باشه بلند شد و گفت:همراهیتون میکنم.....
ناخودآگاه به طرف جمع برگشتم.....همه مثل من تعجب کرده بودن اما سرگرد.....سرگرد عصبانی بود.....شرط میبستم عصبانی بود.....برای منی که عصبانیتش رو دیده بودم مشخص بود که عصبانیه!یعنی میشه که.....
آخه واسه چی؟!مزخرفه بابا.....فکر کن رو من غیرت داشته باشه!زیادی رمانیک و پروانه ایه!
کفشاش رو پوشید و رو به من گفت:بیاید دیگه....
گفتم:نیازی نیست ش....
حرفم رو قطع کرد و گفت:خودم میخوام!
موندن بیشتر جایز نبود....نمی خواستم زیر ذره بین این همه نگاه خیره باشم.....واقعا صبر میخواست.....
جلوتر از اون راه افتادم که قدم هاش رو با قدم های من تنظیم کرد....ابروهام تو هم رفت.....منظورش از این همراهی چی بود؟شایدم بی منظور بوده باشه!من زیادی این روزا دارم کارگاه بازی درمیارم.....
با اخم هایی که هنوز در هم بود توی سکوت به جلوی پام خیره شدم که گفت:همراهی غیر منتظره ای بود....میدونم!
روم رو به طرفش کردم و گفتم:حتما دلیل خاصی داره....
به سنگ جلوی پاش ضربه ای محکمی زد و گفت:اصولا بی دلیل کاری رو انجام نمیدم!
دستام رو تو جیب پالتوم کردم و گفتم:و دلیل این همراهی؟!
گفت:بازجوییه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:گرفتن حقه....جواب این سوال حق منه!
خندید و گفت:به زودی به حقتون میرسید ولی نه الان....
اخم کردم و گفتم:اینکارتون جلوی بقیه جلوه ی خوبی نداشت...
اینبار نوبت اون بود تا شونه بالا بندازه....گفت:فکرشون برام اهمیتی نداره....دلیلم خودم رو قانع میکنه پس میتونه بقیه رو قانع کنه.....من آدم سخت گیری هستم....
-اگه برای شما اهمینی نداره اما برای من داره....
صدای خنده ی آروم و کوتاهش رو شنیدم....گفت:گفتم که قانعشون میکنم....
شالم رو روی سرم درست کردم....دوست داشتم از دستشون سر به بیابون بزارم....هر کی فقط به فکر خودشه و به خودش مطمئن!واقعا که!
به راه رفتنم ادامه دادم....حضورش برام بی اهمیت بود....اما دلشوره داشتم....حس خوبی نبود....اصلا....
***
دانین
بعد از اینکه سفره رو جمع کردن از جاش بلند شدم....از گوشه ی چشم میتونستم ببینمش....رو به خواهرش چیزی گفت و وقتی جواب گرفت و به سمت کفشاش رفت....کجا میخواست بره این وقت شب؟!تنها؟!
سرم رو انداختم پایین....نه بابا تنها نمیره.....
با صدایی که شنیدم یکدفعه رادار هام فعال شد:کجا میرید؟
به سرعت سرم رو به طرف رسول برگردوندم.....وقتی دیدم بلند شده دوتا علامت سوال جلوی چشمام رو گرفت!
اما اون بدون توجه به من رو به رائیکا گفت:همراهیتون میکنم!
چــــــــــــــی؟!رسول میخواد رائیکا رو همراهی کنه؟!اون وقت چه علتی داره؟!
دستام مشت شد....کلم داغ شده
بود....برای چی باید همراهیش میکرد؟!برای چـــــــــــی؟!
نگاه سنگین جنگلیش رو روی خودم میتونستم حس کنم....نفس هام بریده بریده شده بود و فقط خودم این رو حس میکردم....داشتم آتیش میگرفتم....رسول میکشمت...دارم برات....دعا کن این چیزی که تو ذهنمه درست نباشه....فقط دعا کن....
تمام حرفاش تو ذهنم ردیف شد:
-هنوزم تصمیم نداری کاری بکنی؟
-چه اصراری داری؟دلیلش چیه؟
-اتمام حجت....
-اتمام حجت؟!
-آره....اتمام حجت....که یک روز پشیمون نشی.....
-کاری نمی کنم که پشیمون بشم!
-دقیقا همین کاری نکردنت پشیمونت میکنه!
داشتم دیوونه میشدم....دلم کیسه بوکسم رو میخواست و عجیب بود که اگه فکرام درست بود صورت رسول عجیب به کیسه بوکسم شباهت داشت!
صداش منو پرت کرد تو واقعیت:بیاید دیگه.....
رائیکا:نیازی نیست ش....
حرفش رو قطع کرد و گفت:خودم میخوام!
د مردتیکه غلط میکنی...غلط میکنی که خودت میخوای.....غلط میکنی....رسول حسابت رو میرسم....رائیکا نمی خواد با تو بیاد مگه زوره؟!
دندونام رو با تمام توانم رو هم فشار میدادم....رائیکا نرو....خواهش میکنم نرو....اما اون بی توجه به من یا هر *** دیگه ای برگشت و جلوتر از رسول راه افتاد که رسول بدون اینکه نگاهی به چشمای پر سوال بقیه و پر از سوال و عصبانیت من بندازه سرعتش رو یکمی بالا برد و باهاش هم قدم شد....
سنگاهم رو از نگاشون دوختم که چشم تو چشم اسحاق شدم اما سریع نگاه ازش گرفتم....
رائیکای من با اون مردتیکه رفته بود!این ساعت شب!تنها!خودش میخواست!رائیکا که نمی خواست....دارم برات رسول....با هر دلیلی که باشه....دارم برات....
اسحاق بلند شد و گفت:دانین بلند شو....بلند شو پسر که کارت دارم....
بدون چک و چونه بلند شدم و همراهیش کردم....تا یکمی از بقیه دور شدیم گفت:یک سوال بپرسم؟
سوالی نگاش کردم.....اعصابم خراب بود و دعا میکردم یک نفر دیگه هم به لیست کسایی که راز این عشق براشون فاش شده اضافه نشه....
گفت:سروان....
ابروم ناخودآگاه بالا پرید.....سروان چی؟
سوال ذهنم رو به زبون آوردم:سروان چی؟!
گفت:خوب....خوب راستیتش....
عصبی شدم....تو این موقعیت وقت گیر آورده بود؟!
بی حوصله گفتم:اسحاق برو سر اصل مطلب....
نفس عمیقی کشید و گفت:سروان رو برای رسول در نظر داریم.....چطوره؟!
قلبم ایستاد....دنیا ایستاد.....پاهام جونشون رو از دست داد و از حرکت متوقف شد....
چــــــــــی؟! کـــــــــی رو در نظر داشتن؟!برای کــــــــــی؟!برای رسول؟رائیکای من رو؟!
اسحاق با تعجب گفت:چی شده؟!!!
دوست داشتم بمیرم......حتی فکر کردن بهش هم دیوونه ام میکرد....من رسوا شده بودم برای چی؟!رسول میدونه من رائیکا رو دوست دارم....میدونه.....پس اون اتمام حجت چی؟!
اسحاق دستی
جلوم تکون داد و با خنده گفت:انقدر شوک بالایی بود؟!
بازم باید کسی میفهمید؟چند نفر باید میفهمیدن دارم داغون میشم؟دارم آتیش میگیرم....چند نفــــــــــــر؟خدایا چـــــــــرا؟مگه من چکار کردم؟!
سری تکون دادم و با خنده ی ای زورکی که تمام وجودم رو آتیش میزد گفتم:سروان؟شوک بالایی بود!
شوک؟این شوکه؟این از اون شوک برقی هم بدتره....به خدا بدتره.....شوک برقی شرف داره به این....
اسحاق با خنده گفت:دختر فوق العاده ایه....رسول هم پسر خوبیه.....من به دایی گفتم اونم گفت تا خودش چی بگه....اما انگار رسول هم بدش نیومده.....
دیگه چیزی نشنیدم....دهن اسحاق باز و بسته میشد و من کر کر شده بودم....تمام دنیام تو تصویر یک دختر خلاصه میشد و این کابوس که این دختر رو بخوان ازم بگیرم داشت روانیم میکرد.....داشت منو تا مرز جنون میبرد...این کابوس میتونست منو بکشه.....
اسحاق گفت:چی میگی؟!
چی دارم بگم؟!بگم بدنم درد میکنه؟!بگم چشم کسی رو که بهش نگاه چپ بندازه درمیارم؟!بگم نزدیکش بشید من میدونم و شما ها؟!بگم این دختر مال منه؟!مگه من کی بودم؟کی گفته که اون مال منه؟!کی گفته که اون رائیکای منه؟!من چــــــــــــی بگم؟1
آروم گفتم:نمیدونم چی بگم اسحاق....
کاش میتونستم بزارم و برم...کاش برام مهم نبود که رسوای عالم میشم با این کار....
اسحاق گفت:معلومه که نباید بدونی....باید اون بدونه.....باید به رسول بگم باهاش حرف بزنه ببینه جوابش چیه....
شیشه بودم خرد میشدم....میشکستم....اینا داشتن از درون منو نابود میکردن و خبر نداشتن که نفسم دیگه بالا نمیاد.....خبر نداشتن دارن با حرفاشون من رو خفه میکنن.....خبر نداشتن این کیس انتخابیشون عشق من بود.....خبر نداشتـــــــــــن....
اسحاق بدون توجه به حال وخیم من تخت گاز گرفته بود و داشت میرفت:خوب دیگه....بیا بریم تا این جفت عاشق هم از پیاده روی آخر شب برگردن....
چشمام رو بستم و صورتم رو با دستام لمس کردم و گفتم:تو برو منم میرم دستشویی برمیگردم....
رفت....بدون حرف دیگه ای رفت....من و گذاشت و آتیش درونم رو....من و گذاشت و فکر به این که حتی تو خواب هم رسول رو با رائیکا جفت عاشق!ببینم چه بلایی سرم میاد و چه بلایی سر رسول می آوردم...
شاید رسم عاشقی این بود که هر جا اون خوشبخت باشه توهم راضی بشی اما من.....من خودخواه بودم....تو عاشقی من رسم این بود:یا پیش من یا هر جای دیگه ای رو رو سرشون خراب میکنم!
آروم از جام بلند شدم....اینطوری فایده نداشت...دست رو دست گذاشتن دیگه کار ساز نبود!
غرق تو فکرام قدم رو رفتم....چهار روز اومده بودم مسافرت از درگیری های فکری راحت بشم بعد از اون مأموریت خیر سرم!چقدرم که الان فکر راحتی
داشتم....
نمیدونم چقدر گذشت که خسته از فکرای بی سر و ته و بی سرانجامم صورتم رو اب زدم و به سمت بقیه رفتم....
رسول رو دیدم که به درخت تکیه داده و داره به حرف های بقیه میخنده.....اخمام تو هم رفت و وجودم رو آتیشی انی سوزوند....
دندونام رو زا روی حرص روی هم فشار دادم و چنگی به موهام کشیدم....قدرت توی مشتام رو توی وجودم خفه کردم و به سمتشون رفتم....
رسول زود تر از همه متوجه من شد و رو به من لبخند زد اما من با حقارت نگاهم رو ازش گرفتم....بی معرفت نامرد....
رائیکا نبود....کلا زنا نبودن....تو چادر بودن احتمالا.....
کنار اسحاق نشستم....پدرام گفت:به به باد آمد و بوی عنبر آورد....چه خبرا سرگرد؟
پوزخندی زدی زدم و گفتم:خبرا دست شماست...
رسول که رو به روی ما بود تکیه از درخت گرفت و به سمت من اومد....حالم ازش بهم میخورد...
دستش روی شونه ام قرار گرفت و گفت:بعد از چند وقته میخوای بری دیدن خوانواده اهواز؟
بدون اینکه بخوام جوابش رو بدم رو به اسحاق گفتم:چند روز اهواز میمونید؟
اسحاق گفت:شاید دو روز....تا برسیم تهران چهار شنبه میشه....
مکثی کرد و ادامه داد:تو چی؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:تا پنجشنیه میمونم.....سه ماهه نرفتم اهواز!
قشنگ زدم بهش....دستش از روی شونه ام برداشته شد....لبخند بدجنسی روی لبم شکل گرفت....خوب تیکه رو گرفته بود....
فرزاد گفت:خیلی دلم میخواد کارون رو ببینم....قشنگه نه؟
یاد شب های قشنگ کارون افتادم....به قول بچه های اهوازی لب شط عشق و هوای خاصی داشت....
زبونم تیز شده بود.....سرخ شده بود و سر سبز میداد به باد.....نیش زدم:مخصوص جفتای عاشقه!فکر کنم بهتون خوش بگذره....
فرزاد که به خودش گرفته بود خندید و گفت:شیطون نکنه تو هم دلت جفت میخواد؟
ادامه دارد...
1401/10/22 23:46#پارت_#هفدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر☘️
حرصی گفتم:بزرگ تر از ما تو مجلس هست.....باید اول اونا دست به کار بشن....
رسول که معلوم بود گیج و عصبی شده،حرصی گفت:آ راستی دانین یک لحظه بیا کارت دارم....
سهیل با خنده گفت:بیا میگیم مشکوک شدید میگید نه.....دوباره؟!
اینبار نه تنها از حرفش ناراحت نشدن بلکه ممنونش شدم که یک موقعیت دیگه رو برای من آماده کرد.....
رو به سهیل گفتم:نه بابا.....من خیلی خسته ام این دفعه رو بیخیال میشیم....
چرخیدم سمتش و خیره تو چشماش گفتم:مشکلی که نیست؟
هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد.....سوالاش رو از چشماش میخوندم اما به اون همه سوال یک پوزخند بی جوابی زدم و گفتم:یک متکا میدید؟!
سهیل گفت:منم خیلی خسته ام....
اسحاق گفت:اره دیگه کم کم باید بخوابیم....
چند تا متکا از کنارش به روی زمین ردیف کرد و گفت:خواب آلوداش بسم الله....
سریع سرم رو رو متکا گذاشتم.....بدون توجه به درد کمرم....بدون توجه به سوزشش....آتیشی که وجودم رو داشت میسوزوند در برابر این سوزش هیچی نبود.....هیچی....
رائیکا
روی پهلو غلت زدم....دخترا خواب خواب بودن....خسته شده بودم از اینور و اونور شدن....از فکرای جورواجور....صفحه ی گوشیم رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم....یک و نیم بود....هیچ صدایی از بیرون نمیومد....همه خواب بودن...
بدون اینکه بخوام دوباره خاطره ی اون پیاده روی کذایی و بحثاش توی ذهنم شکل گرفت...سر صحبت رو اون باز کرده بود....
-با مادر و پدرتون زندگی میکنید؟
-پدرم فوت کردن...
-خدا رحمتشون کنه....فقط یک خواهر دارید؟
کلافه از دست سوالاش گفتم:خیر....یک برادر هم دارم....
گفت:میتونم بپرسم متولد چه سالی هستید؟
برگشتم سمتش و گفتم:چطور مگه؟
هیچی نگفت و منتظر نگاهم کرد...خیلی رو داشت....خیلی خیلی....
خواستم جوابش رو ندم که گفت:خوب از خودتون بپرسم بهتر از اینه که متوسل به دوست و آشنا بشم که!
عصبی در حالی که اخمام تو هم فرو رفته بود گفتم:میشه تمومش کنید؟من مایل به ادامه ی این بحث نیستم اقا رسول...
گفت:چرا عصبی میشید؟
سریع جواب دادم:چون که دلیل هیچ کدوم از کاراتون رو نمیگید و انتظار دارید جواب هر سوالی رو پیدا کنید....
گفت:من نگفتم نمیگم گفتم الان نمیگم....
-بسیار خوب....هر وقت دلیل آوردید منم جواب بقیه سوالاتتون رو میدم...
-یک آشنایی سطحی دلیل نیست؟
چرا نمیفهمید حضورش چقدر برام سنگینه؟
برگشتم و با لحنی که تو اداره ازش استفاده میکردم گفتم:بقیه راه رو خودم میرم....ببخشید....
بدون اینکه منتظر جوابش باشم آروم آروم از دور شدم و همینجور که انتظارش رو داشتم حتی صدامم نکرد....
پتو رو تا روی گردنم بالا کشیدم....منظورش از کاراش چی بود؟نکنه خیالاتی داره؟نکنه منظورش از این آشنایی سطحی و این
همراهی غیر منتظره اش اون چیزی باشه که تو فکرمه؟!
چرا ما دخترا انقدر بدبختیم که باید انتخاب بشیم؟!من متفـــــــــرم از این رسم.....ای خدا این چه اوضاعیه؟
حرف های سرگرد رو یادم اومد....اینکه گفته بود بزرگتر از ما تو مجلسه....وای خدا....چرا همه چیز دست به دست هم دادن تا منو درمونده کنن؟
خسته از فکرای بی سر و تهم خوابم برد.....بدون اینکه بدونم که آینده چه نقشه ای برای سرنوشت من کشیده.....
صبح با تکون های دست کسی از خواب بیدار شدم که مینا رو بالا سرم دیدم:رائیکا جان....بلند شو بیاد راه بیوفتیم....برو تو ماشین بخواب.....
چشمام رو مالش دادم و بلند شدم تو جام نشستم.....روزان بیدار شده بود و داشت موهاش رو شونه میکرد.....
شراره داشت آروم میخندید و رو به مینا گفت:این فرزاد چطور این لندهور رو بیدار میکنه؟جفتک میپرونه فقط....
مینا با خنده گفت:دیگه بدتر از تو نیست که.....بلند شو برو بیرون بابا این جا،جا نیست من بیدارش میکنم....
شراره از چادر بیرون رفت....
روژان گفت:رائیکا چرا نشستی؟پاشو آماده شو دیر میشه....
بی حوصله با دست دنبال کلیپسم گشتم و بدون اینکه بخوام موهام رو شونه کنم بستمشون و شالم رو سرم کردم.....دکمه های مانتوم رو که باز کرده بودم بستم.....جورابمم پوشیدم و گوشیم رو چک کردم....ساعت شیش بود....بی حوصله تو جیب مانتوم گذاشتمش....
مینا بالاخره موفق شد که رویا رو بیدار کنه....
روژان و مینا داشتن میخندیدن....انقدر خوابم میومد که حتی نشنیده بودم بحثشون درباره ی چیه؟!
از چادر بیرون رفتم و رو به جمع سلام آرومی کردم و جواب شنیدم....
به اطرافم نگاه کردم....چقدر قشنگ بود.....دیشب اینقدر زیباییش رو به سخره نمیکشید!
همینطور که به طبیعت خیره بودم سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم....برنگشتم.....نمی خواستم اول صبحم رو با دغدغه ی یک نگاه شروع کنم!
چیزی طول نکشید که دخترا از چادر بیرون اومدن و سهیل و پدرام چادر رو جمع کردن....وسایل ها رو برداشتیم و به سمت ماشین ها رفتیم....
نگاهم به سرگرد افتاد که کنار پدرام و اسحاق ایستاده بود و داشت به حرف هاشون گوش میکرد....چه عجب این بار رسول کنارش نبود!
منتظر بودیم تا سوار ماشین بشیم که روژان گفت:رائیکا من میخوام برم دستشویی....
برگشتم سمتش و گفتم:باشه بریم....
رو به مینا آروم گفتم:من و روژان میرم دستشویی باشه؟
مینا:باشه عزیزم....
تا رفتیم و برگشتیم غیر از راننده های ماشین و رویا که تو صندوق عقب ماشینشون در حال جست و جو بود همه تو ماشین ها نشسته بودن....
اسحاق که ما رو دید گفت:خوب اومدن....سوار شید که بریم....به سمت ماشین رفتیم....رو به جمع یک معذرت خواهی کلی کردم....اول روژان و بعدش هم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد