بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

من سوار ماشین شدم اما با دیدن کسی که جلوم نشسته عذا گرفتم....اووووف خدایا.....این چرا اینجاست؟

روژان گفت:اِ آقا رسول اومدید اینجا؟
از توی اینه به روژان نگاه کرد و گفت:ببخشید دیگه....
روژان گفت:این چه حرفیه؟
مینا:رسول خدا خیرت بده ما رو از دست این سهیل راحت کردی.....دل و روده برای آدم نمیزاره که....
لبخندی روی لبش نشست و گفت:خوب خوبه که....من نسبت به اون خیلی بد عنقم....
اون که بله!اصلا یک درصد هم شک نکن!تو دلم عذا گرفتم برای خودم....نکنه تا اهواز قراره اینجا بمونه؟!وای نه خدایا....من حوصله اش رو نداشتم....من حس خوبی نسبت به وجودش نداشتم...
اسحاق در طرف خودش رو بست و کمربندش رو بست.....رسول هم به تبعیت ازش همین کار رو کرد و سرش رو از سمتراست به طرف من برگردوند و گفت:ببخشید پشتم به شماست....
زیر لب جوری که قابل شنیدن باشه یک "خواهش میکنم" گفتم....خدا به دادم برسه....
بدون اینکه دست خودم باشه از گنجره ی طرف مینا سرکی به خیابون کشیدم و اینکه من دنبال سرگرد نبودم چه قابل انکار بود.....
اسحاق گفت:مینا خانم نمی خوای یک چایی به ما بدی؟چشمام مست خوابه ها....
مینا گفته بود که اسحاق در اصل ایرانیه اما فقط هفت سال از عمرش رو تو ایران بوده و بقیش رو دبی زندگی میکردن....لهجه اش در کنار تسلط نسبتا خوبش به فارسی اینو کاملا ثابت میکرد...
مینا:چشم عزیزم....یک ده دقیقه یک ربعی صبر کن تا دم بکشه بهت میدم....
اسحاق لبخندی زد و چیزی نگفت....روژان هنذفریش رو گذاشته بود تو گوشش و به جاده خیره بود.....سرم رو به پشتیه صندلی تکیه دادم و چشم روی هم گذاشتم.....صدای رسول هم که داشت با اسحاق پچ پچ میکرد روی اعصابم بود....جدیدا خیلی بی حوصله شده بودم!
مینا چایی رو به اسحاق داد و گفت:چی میگید شما دوتا؟بلند تر بگید تا ما هم بشنویم خوب....
رسول گفت:بیخیالش مینا....
مینا حرصی گفت:چی چی رو بیخیالش؟داری با شوی ما پچ پچ میکنی بیخالش شم.....بهم نگی دونه دونه موهات رو میکنم....
اسحاق با خنده گفت:نه مینا رحم کن.....میخوایم براش زن بگیریم به موهاش نیاز داره...بعد از اون زنش زحمت این کار رو میکشه نیاز به کمک تو نیست!
قلبم مثل چی به سینه ام میکوبید.....بوهایی که به مشامم میخورد اصلا دلنشین نبود....حرفاشون اصلا به مذاق من خوش نمیومد....چرا این دو روز همه تو فکر متاهل کردن رسول ان؟
مینا اما شیطون خندید و ابرو بالا انداخت و گفت:اِ عروسی داریم؟!
به روژان نگاه کردم....تو همین یک ربع خوابش برده بود!خوش خواب و بی خیال به روژان میگفتن....
اسحاق گفت:پنجاه درصد رسول که حله.....تا خدا و اون طرف چی بخواد....
دلم شور میزد....اعصابم خرد شده بود....خدا بگم چکارتون نکنه.....خوب

1401/10/23 11:50

بگید اون طرف کیه انقدر منو اذیت نکنید....
مینا گفت:رسول ما میشناسیمش؟
رسول با خنده گفت:بابا بیخیال.....ببینم میتونی دو دقیقه سر جات اروم بشینی یا نه؟!
مینا:عمـــــــــرا....بگو دیگه....آفرین....
رسول نوچی کرد و گفت:عمرا....سورپرایزه.... اینجوری که مزه نداره....
تو دلم سیر و سرکه میجوشوندن.....کاش سرگرد اینجا بود!بودنش حتی از راه دور هم آرامش بود!
مینا که خیلی انرژی گرفته بود دستش رو روی صندلی اسحاق گذاشت و گفت:اسحاق تو بگو.....کی رو در نظر داره؟!
اسحاق خندید و دستش رو به حالت تسلیم اورد بالا که زودم به حالت اولش روی فرمون برشگردوند و گفت:خواهشا منو به جون این ننداز...از خودش بازجویی کن....
مینا که حرصی شده بود با صدای جیغ جیغویی گفت:رسول به جون خودت میزنم تو فرق سرتا.....بگو ببینم....
رسول گفت:آشناهه بابا....دست از سر من بردار خوب؟
قلبم ایستاد.....خدایا ازت خواهش کردم....خواهش کردم من تو این جریان هیچ نقشی نداشته باشم....خواهش میکنم....
دانین

خدایا بسه دیگه....دیگه طاقت ندارم....تقصیر خودمه؟باشه اصلا همه ی تقصیر ها گردن من.....این مجازات خیلی سنگینه.....من گفته بودم حوصله ی هر چیزی رو دارم الا رقیب عضقی....مگه قراره چقدر تو این دنیا بمونم که سی سالش به امتحان کردن گذشت؟!
دیگه بسه....کو پس؟چرا پایان شب سیه سفید نیست؟!چرا این روزها نمی خواد تموم بشه؟!
سرم درد میکرد....حس میکردم دارن تو سرم والیبال بازی میکنن.....بدنم درد میکرد....حس میکردم یک زالو داره خونم رو میمکه.....چشمام درد میکرد...داشتم آتیش میگرفتم....بسه دیگه.....نمیبخشمت رسول.....به خدا نمی بخشمت انقدر داری مردونگی من رو،احساسات من رو به بازی میگری.....باور کن نمی بخشمت.....باید تقاص این کارات رو پس بدی....باید....
هنذفریم رو تو گوشام گذاشتم و چشمام رو بستم....دلم میخواست فرار کنم از واقعیتی که دیدنش برام مثل زهر بود....
دلم گرفته از دلم که از تو دوره
خاطره هات همیشه در حال عبوره
چیزی ازم نمونده و هنوز میسوزم
یاد تو مثل اتیشه مثل تنوره
دردی که از تو با منه مرد میخواد و
مردی که بی تو باشه از اهل قبوره....اهل قبوره....
دلم روزای سخت اون مأموریت رو میخواست.....روزایی که حداقل کسی دور و برش نبود.....روزایی که میدونستم تکیه گاهشم چه خواسته چه ناخواسته و وظیفه ی محافظت ازش رو شونمه.....دلم میواست بازم اون روز برگرده که اجبارا تو آغوشم تقلا میکرد.....دلم برای صداش که ازم خواهش میکرد تنگ شده بود.....دلم برای روزایی که میدونستم فقط من تو رویاش هستم تنگ شده بود....
غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چیه سیل نمیتونه بشوره
زخم که نه،جدایی از تو دلخراشه
یاد تو مثل

1401/10/23 11:50

خوره مثل بوف کوره
مطمئن بودم نمی تونستم فراموشش کنم.....اصلا نمی خواستم همچین کاری بکنم....ابدا....فراموشش کنم که چی؟بشه برای یکی دیگه؟اصلا....دانین نبودم اگه بزارم همچین اتفاقی بیوفته!
چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت
طفلی هنوز دنبال یک سنگ صبوره
تقصیر اون نیست نگو تقدیر نگو قسمت
غصه ی بی وفایی از خدا به دوره....خدا به دوره
خدایا چشماش....چشمای معرکه اش رو من برای خودم میخواستم.....خدایا رائیکا حق منه....به خودت قسم حق منه.....من همه چیز رائیکا رو برای خودم میخواستم و به دستش می آوردم!
غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چیه سیل نمیتونه بشوره
زخم که نه،جدایی از تو دلخراشه
یاد تو مثل خوره مثل بوف کوره
غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چیه سیل نمیتونه بشوره
زخم که نه،جدایی از تو دلخراشه
یاد تو مثل خوره مثل بوف کوره
چقدر ممنون سهیل بودم که آروم داشت رانندگیش رو میکرد....چقدر به این خلوت با خودم احتیاج داشتم....فعلا به خیلی چیزا احتیاج داشتم اما دیگه قرار نبود دست رو دست بزارم....رسول وارد میدون نبردی شده بود که حریفش من بودم و به هیچ عنوان حاضر به از دست دادن امتیاز این نبرد نبودم.....جایزه ی این نبرد رویای من بود و من رویام رو با کسی قسمت نمیکردم!

خدا میدونست تا اهواز چقدر حرص خوردم....خودش میدونست که با دیدن رسول که سرخوشانه میخندید چه به روزم می اومد....خدا میدونه چی میکشیدم وقتی میدیم فاصله اش با رائیکا فقط و فقط یک صندلیه نه بیشتر....
تا اهواز فقط چهار بار یک توقف کوتاه کردیم.....یک بار برای نهار....دو بار برای بنزین زدن و یک بار هم برای استراحت.....
وقتی وارد اهواز شدیم ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست....یک لبخندی که هر چند بی جون بود اما از ته دلم بود....بعد از یک روز پر تنش شاید یک اکسیر آرامش بود....
شیشه رو پایین کشیدم و از هوای خنک آخر شب اهواز لذت بردم....
سهیل گفت:اهواز رو خیلی دوست داری نه؟
برگشتم سمتش و با محبت بهش نگاه کردم....ازش ممنون بودم.....همسفر فوق العاده ای بود.....
گفتم:زادگاه آدم براش عزیزه....
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:ساعت سیزده دقیقه ی بامداد اینجا اهواز است صدای ما را از مرکز استان خوزستان میشنوید....
خندید و منم بهش لبخند زدم...فرمون رو با یک دستم گرفتم و دست چپم رو از شیشه بیرون بردم....
از آینه به پشت سرم نگاه کردم....دو تا ماشین ها پشت ماشین ما بودن و دنبال من میومدن....
لبخند رو لبم نشست......عزیزم مامان وقتی فهمید تو راهم جقدر خوشحال شده بود.....
پام رو بیشتر روی گاز فشار دادم.....دوست داشتم به سمت کیان آباد پرواز کنم....وقتی به محله رسیدم لبخند روی لبم نشست....بالاخره

1401/10/23 11:50

بعد از سه ماه اومده بودم خونمون!
***
رائیکا

با احساس توقف ماشین چشمام رو از هم باز کردم....از لای چشمام سرسری به دور و برم نگاه کردم....توی یک محله بودیم....چشمام کامل از هم باز شد....اسحاق و رسول داشتن پیاده میشدن....به بیرون نگاه کردم....سرگرد لبخند به لبم داشت با سهیل حرف میزد.....لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست.....امروز میتونستنم بگم هر بار دیده بودمش عنقی از سر و صورتش میبارید....فکر کنم رسیده بودیم اهواز....احتمالا از دیدن شهرش خوشرو شده بود!
وقتی چرخید و پشتش به طرف من شد به روژان و مینا نگاه کردم که غرق در خواب بودن....
آروم صداشون کردم:دخترا بیدار شید فکر کنم رسیدیم اهواز....
مینا سریع چشماش رو باز کرد و با یک نگاهی به دور و برش گفت:ساعت چنده؟
به گوشیم نگاه کردم و گفتم:دوازده و نیمه....
دستی به صورتش کشید و گفت:وای خدا خیلی زشته نصفه شبی مزاحم مردم میشیم....
روژان که تازه چشماش رو باز کرده بود غرغرو گردنش رو تکون داد و گفت:اه پدرم درآومد.....کل بدنم درد میکنه....
مینا در طرف خودش رو باز کرد و شالش رو مرتب کرد و پیاده شد....منم از در طرف خودم پیاده شدم....
مینا گفت:اسحاق خیلی زشته به خدا.....دیر وقته مزاحم مردم میشیم....
سرگرد سریع برگشت طرفش و با اخم های مصلحتی!گفت:این چه حرفیه؟منزل خودتونه....بفرمائید....
در خونه با صدای چیکی باز شد که باعث شد سرگرد سریع به اون سمت برگرده و با قدم های بلند خودش رو به در خونه برسونه....
دم در خونه مکثی کرد...ما هم به سمت خونه قدم برداشتیم....انگار همه کنجکاو شده بودیم که برخورد سرگرد با مادرشون چطوره؟!
چیزی طول نکشید که زنی در خونه رو کامل باز کرد....تا اومدم که صورتش رو تشخیص بدم زن تو آغوش سرگرد گم شد....
صدای زمزمه هایی میومد که قابل تشخیص نبود....اما هق هق زن کاملا مشخص بود.....همه تحت تأثیر صحنه ی روبه روشون ساکت و محو شده بودن....
مادر سرگرد کاملا تو آغوش سرگرد فرو رفته بود و با لذت سر و صورتش رو میبوسید....مادرشون شاید نصف قد و هیکل سرگرد رو داشتن....
از دیدن سرگرد تو این موقعیت انقدر تعجب کرده بودم که کاملا بدون اینکه بخوام لبخند مهمون لبم شده بود....از مردی به سرسختی و غرور اون و رفتار خشکش اصلا انتظار این گرمی و محبت رو نداشتم!
چند دقیقه روبوسیشون طول کشید که مادرش از آغوشش بیرون اومد و در حالی که اشکاش رو پاک میکرد گفت:مادر مهمونات رو دم در نگه داشتیم....خدا منو ببخشه....
رو به ما با یک لبخند دلنشین گفت:خوش آمدید.....معذرت میخوام....بفرمائید تو....صفا آوردید....
ههمون به خودمون اومدیم و با محبت جواب سلامش رو دادیم....ما دخترا نزدیکش رفتیم و باهاش روبوسی

1401/10/23 11:50

کردیم....زنی ریزه میزه با قد متوسط اما فوق العاده مهربون و خونگرم.....
وقتی برای روبوسی بغلم کرد گفت:ماشالا هزار ماشالا مادر...اللهم صل علی محمد و آل محمد.....باید براتون اسفند دود کنم عزیزم.....خیلی خوش اومدید....
وقتی از آغوشش در اومدم چشمام چفت شد تو چشمای سرگرد....چشمی که انقدر حالت توش نمایان بود که واقعا قابل تشخیص نبود.....

چشم رو هم گذاشت....سر انداختم پایین....مهربون شده بود.....خجل شده بودم....بازم برق نگاهش تکرار شد....بازم مشکوک شدم....بازم رویایی شد....بازم غرق در رویا شدم....بازم شد سرگرد تیردادی که آرزوم بود....شدم سروان کردانی ای که آرزوم بود آرزوش باشم.....
سر بلند کردم...هنوزم رو به روم بود اما سرش رو پایین انداخته بود....ته دلم قلقک اومد...حس کردم یک لحظه بدنم ضعف رفت....شایدم درستش این بود.....دلم براش ضعف رفت....غیر قابل انکار بود....اینکه میخواستمش....اینکه تک تک سلول های بدنم تمناش میکردن...اینکه تنها مردی بود که حاضر بودم پا به پاش جلو برم....قدم به قدم....
مردا که وارد خونه شدم با تعارف مادر سرگرد وارد خونه شدیم...به حیاط خونه نگاه کردم....نه بزرگ بود نه کوچیک....اما باغچه اشون معرکه بود.....یک نخل بزرگ وسطش بود و گل های کاغذی دور تا دورش رو احاصه کرده بودن و دیوار پشت باغچه پر شده بود از برگ هاش.....گل های محمدی و رز و نرگس هم منظره ی رویایی رو به ححیاط داده بود.....
شراره گفت:وای خدای من اینجا مثل بهشته.....
رویا سری تکون داد و گفت:رایحه ی گل ها سرمست کننده است....
سرگرد در ورودی سالن رو باز کرد و گفت:چرا ایستاده اید بیرون؟بفرمائید داخل...
کم کم همه وارد خونه شدیم....شروع خونه با یک دالان کوتاه بود و به هال و پذیرایی میرسید،قسمت شمالی خونه آشپزخونه ی اپن بود و سمت راست خونه یک دالان کوچیک قرار داشت که در شامل سه تا در بود که نمیدونستم چی به چیه!
مردا روی مبل ها نشستن اما ما روی زمین نشستیم و هر چی به مادرشون اصرار کردیم بالل بشینه قبول نکرد.....
چون پدرام اولین بار گفت مادر سر زبون ما هم همون مادر افتاد.....
چیزی نگذشته بود که نشسته بود که بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت....
اسحاق گفت:مادر تروخدا بفرمائید.....همه چیز صرف شده....دانین شاهد بود....
لبخندی زد و گفت:نترس مادر نمک گیر نمیشی....کاری نمیکنم که.....
زشت بود نصفه شبی اومده بودیم.....باید کمک میکردم......از جام بلند شدم که همزمان شد با بلند شدن سرگرد...
یک لحظه مکث کردم....دیگه درست نبود بشینم....
مستقیم نگاهم کرد و گفت:به چیزی نیاز دارید؟!
نگاهم رو به پایین دوختم و گفتم:نه میخواستم به مادرتون کمک کنم....
مادرش از آشپزخونه گفت:کاری نیست

1401/10/23 11:50

عزیزم....راحت باش....
سرگرد گفت:من هستم شما راحت باشید....
لبخند کوچولویی زدم و به طرف آشپزخونه رفتم و همزمان گفتم:کاری نمیکنم.....
وارد آشپزخونه شدم که دیدم پشت سرم اومده....
سکوت سالن رو صحبت های بچه ها شکسته بود....مادر سرگرد داشت چایی میریخت.....یک نگاهی به من کرد که کنارش ایستادم و صلواتی فرستاد و مشغول کارش شد....لبخند زدم....چقدر شبیه مامان بود!
به کابینت تکییه دادم و منتظر شدم....سرگرد رو به روم به کابینت تکیه داده بود و با محبت به مادرش نگاه میکرد.....لبخندی ناخودآگاه روی لبم شکل گرفت که با گاز گرفتن لبم تو نطفه خفه اش کردم....
وقتی شیر سماور رو بست با محبت نگاهی به دوتامون کرد و گفت:مادر عزیزم شما ها خسته اید میشستید من می آوردم....
سریعتر از سرگرد گفتم:این چه حرفیه؟
سینی چایی رو از دستش گرفتم و بهش لبخند کوتاهی زدم و از آشپزخونه خارج شدم....
به سمت اسحاق رفتم.....وای اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم.....حالا کی تعارف کنه به این رسول؟
سینی رو جلوی اسحاق گرفتم که تشکر کرد و چایی رو برداشت.....به پدرام و فرزاد هم تعارف کردم.....بعدی سهیل بود و بعدش هم رسول.....
داشتم به سمت سهیل میرفتم که سرگرد سریع جلوم سبز شد!
سینی رو از دستم گرفت و خیره تو چشمام گفت:بقیش باشه به عهده ی من...دستتون درد نکنه....
تیز نگاش کردم....این یک چیزیش شده بود!نشده بود؟!نمیدونم به خدا انقدر این روزا فکر این چیزا رو کردم دیوونه شدم....
.
دانین

سینی رو جلوی سهیل گرفتم....با لبخند و تشکر چاییش رو برداشت....
به سمت نفر بعد رفتم....رســــــــول....پوزخن دم رو قورت دادم و جدی و از بالا نگاش کردم...اونم یک نگاه خیره بهم کرد که توش پر از حرف های ناگفته بود.....شاید یک پوزخند....یا یک حس رقیب طلبی....
چایی رو به سمت خانوم ها که بردم رسول گفت:به به چه کدبانویی ایشالا میایم خواستگاری براتون....
ابرو انداختم بالا.....ضایع شدن مزه ی خوبی داره نه رسول؟قشنگ معلومه داری اتیش میگیری....دارم برات فعلا.....فردا همه چیز مشخص میشه.....فقط صبر داشته باش.....
همینطور که شراره داشت سینی رو از دستم میگرفت چرخیدم سمت رسول و گفتم:خدا رو چه دیدی بالاخره الان بزرگتر کنارم نشسته.....
با لذت به مامن نگاه کردم که با لبخند داشت نگاهم میکرد.....قربونش برم....دلم براش یک ذره شده بود....حس میکردم ازش سیرمونی پیدا نمیکنم....نگرانی از سر و صورتش میبارید....اگه میفهمید که شوهر سابقش تو کار....
سعی کردم فعلا از ذهنم بیرونش کنم....الان میخواستم کار خودم رو پیش ببرم....نیاز به نیروی مضاعف داشتم!
مامان گفت:ایشالا....ایشالا عروسی همه ی مجردها و عاقبت به خیرشون....
تو دلم یک ایشالایی

1401/10/23 11:50

گفتم........بالاخره که چی؟خیر سرم سه ماه دیگه سی سالم میشه!
روی مبل تک نفره جا بود اما ننشستم.....رو به رویی مامان روی زمین دو زانو نشستم و دستام رو روی زانوهام گذاشتم....یک حالت کاملا متواضعانه!
اسحاق گفت:چرا پایین نشستی دانین؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:من راحتم شما راحت باشید....
خواست چیزی بگم که گفتم:بشین سرجات....
صدام کاملا جدی بود....اسحاق هم دیگه چیزی نگفت و سرجاش نشست.....
سهیل گفت:خدا از زبونتون بشنوه این مادر ما که گوشش بدهکار این حرفا نمیشه میخواد منو و نیمه ی گمشده ام رو ترشی بندازه....
همه خندیدن اما من لبخند زدم....به مامان نگاه کردم که به سهیل نگاه میکرد و میخندید.....از گوشه ی چشمم میتونستم رائیکا رو هم ببینم....لبخند قشنگ روی لبش دندون های یکدستش رو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود....
مامان گفت:این چه حرفیه مادر؟آرزوی هر مادری خوشبختی بچه اشه....شما اون نیمه ی گمشده رو پیدا کن اونم آستیناش رو بالا میزنه برات....مطمئن باش....
سهیل با خنده گفت:ای به روی تخم چشمام....
بلند شدم و گفتم:من میرم براتون جاهاتون رو بندازم....
فرزاد هم بلند شد و گفت:منم کمکت میکنم.....
هر چی اصرارش کردم فایده نداشت....مرغش یک پا داشت...
وارد اتاق شدم.....لبخند روی لبم از ته دل بود....چقدر دلم برای تک تک جاهای این خونه تنگ شده بود...فردا درست و حسابی باید دلی از عزا در می آوردم....
در کمد دیواری رو باز کردم و تشک ها رو درآوردیم.....برای خانوم ها تو همون اتاق و اتاق مامان جا انداختیم و برای اقایون هم تو سالن.....
بعد از اتمام کارمون فرزاد گفت:من میرم تو حیاط پیش بچه ها....
گفتم:دستت درد نکنه زحمت کشیدی.....راحت باش....
دستی رو شونه ام گذاشتم و گفت:این چه حرفیه؟مزاحمتونم شدیم....
بدون اینکه منتظر جواب تعارفش باشه به سمت حیاط رفت....
چرخیدم و مامان رو تو آشپزخونه دیدم.....فکر کنم داشت استکان ها رو میشست چون پشتش به من بود و روش به طرف سینک....
آروم پشت سرش قرار گرفتم و دستم رو روی چشماش گذاشتم که با خیسی دستم متعجب از شونه های نحیفش گرفتمش و به سمت خودم برگردوندمش.....چشمایی که کپی چشمای خودم بودم غرق در اشک بود.....

چشمام پر از سوال شد....ته دلم لرزید....همینطور که شونه هاش رو چسبیده بودم گفتم:چی شده مامان؟چرا گریه میکنی؟
اشکاش بیشتر سرازیر شد که کلافه از روی گونه هاش پاکشون کردم.....بوسیدم و گفتم:چرا چیزی نمیگی مامان؟قلبم اومد تو دهنم.....

دستاش رو آروم بالا آورد و گذاشت رو گونه هام:شنو صایر یومه؟ شنو مسوین معاک؟(چت شده مامان؟چه به روزت اومده؟
سوالی نگاش کردم و هیچی نگفتم....
اشکاش مصرانه پایین ریخت.....دستاش رو از رو گونه

1401/10/23 11:50

ام برداشت و مسرانه گفت:شنو مسوین معاک؟(چه به روزت اومده؟)
غم تو نگاهم نشست اما لبخند زدم.....چی بگم من؟بگم معتادم کردن مامان؟بگم شکنجه ام کردن؟بگم تا لب تیغ بردنم و برمگردوندن؟بگم هر چی سرم اومده به بابام برمیگرده؟بگم شوهر سابقت تو کار قاچاق دختر بوده؟بگم میخوان اعدامش کنم؟بگم زن و بچه هاش از خودش بدترن؟بگم چقدر زندگی رو به آتیش کشیده؟من چی بگم مامان؟چی بگم بهت عزیز دلم؟
دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت اتاق خودم....در اتاق رو باز کردم و بدون توجه به اینکه دلم برای گوشه گوشه ی اتاقم تنگ شده و تشنه ی دیدنشه روی تخت نشوندمش و با لبخند نمایشی گفتم: یومه هیچ ماصایر.. ماکو شی..( هیچی مامان....چیزی نیست....)
اشکاش رو از چشماش کنار زد و گفت:لا تکذب گلب یومه لیش ضعفان.. لیش تحت عیونک صایر سود؟ (دروغ نگو قلب مامان...چرا اینقدر لاغر شدی؟چرا زیر چشم هایت سیاه شده؟)
بوسیدمش و گفتم:شغل هسه.. بعدا اسولفلچ(کاره دیگه....بعدا برات تعریف میکنم)
با نگرانی بهم خیره شد و گفت: زین هسه؟ دانین مایرتاح گلبی.. هذوله شنو مسویلک اللی میعرفون الله؟(سالمی الان؟دانین من دلم آروم نمیگیره...چکارت کردن این از خدا بی خبرا؟)
بلند شدم و خندیدم و گفتم:پاشو مامان....پاشو که من خیلی هم خوبم....مگه من بچه ام برام اینجوری گریه میکنی؟
اشکاش رو پاک کرد و خندید و فت:وقت زن گرفتنته مادر....بچه چیه؟
یک لحظه یک جرقه تو ذهنم شکل گرفت.....چکار کنم؟بگم؟نگم؟
لب پایینیم رو به دندون گرفتم و قبل از اونکه پشیمون بشم گفتم:خوب بسم الله که باید استین بالا بزنی....
چشماش از تعجب گرد شد....خندیدم....چقدر پرو شده بودم من!خواستگاری هم حس جالبی باید باشه ها!
هاج و واج گفت:والله؟
خندیدم و گفتم:آره دیگه....
سرم رو نمایشی خاروندم و گفتم:سی سالم شده ها.....
خندید و گفت:کی هست این عروس من؟میشناسمش؟ماندانا؟
با شنیدن اسم ماندانا اخم کردم و گفتم:ماندانا فقط خواهر منه.....نه چیز دیگه....
ابرو بالا انداخت و گفت:خوب؟
سر انداختم پایین و با ام و ام و با صدای آرومی گفتم:خوب....اوووم....این دختره هست....اووووم....همین که تو آشپ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که منو مادرانه تو آغوش گرفت....لبخند زدم و با لذت پسرانه،کودکانه در آغوشش گرفتم.....

رائیکا

با احساس سرما چشمام رو باز کردم....نور آفتاب تمام اتاق رو روشن کرده بود...خواستم پتو رو که روم نبود درست و راستی کنم که با دیدن آسمون کلا نظرم عوض شد....
تو جام نشستم و انگشتام رو تو هم قفل کردم و به طرف بالا کشیدم....از کیفم که کنارم بود شونه ام رو برداشتم و موهام رو شونه زدم و بعد با کلیپسم بستمشون....
بلند شدم و تونیکم رو تو بدنم

1401/10/23 11:50

مرتب کردم....بچه ها غرق خواب بودن.....خنده ام گرفت.....یکی ندونه فکر میکنه کوه کندن بیچاره ها!
شالم رو سرم کردم و ساعت رو نگاه کردم....هشت بود....عادت بدم همین بود که تو هر موقعیتی طرفای هشت بیدار میشدم....حالا با واسطه یا بی واسطه!
در اتاق رو باز کردم......بوی چایی کل خونه رو برداشته بود....مامان سرگرد نبود.....به طرف در ورودی حیاط رفتم....دستم رو به دستگیره ی در گرفتم تا در رو باز کنم که از طرف بیرون در به سرعت باز شد و من سینه به سینه ی سرگرد شدم....
ضربان قلبم دوباره کار سرعتیش رو شروع کرد و چشمام ناخودآگاه گرد شد....سرگردم که از حضور من پشت در تعجب کرده بود سریع سرش رو انداخت پایین و خودش رو کنار کشید و گفت:شرمنده نمی دونستم پشت درید....
صدای مامانش باعث شد که نگاهم رو ازش بگیرم:سلام مادر....صباح الخیر صباح النور....
همون صبح بخیر بود دیگه!این خیلی واضح بود!
با لبخند رو بهش گفتم:سلام مادر....صبحتون بخیر....
سرگرد که نون دستش بود گفت:خوب خوابیدید؟
رو بهش گفتم:ممنون....عالی بود....
مادرش گفت:آدم باید سحر خیز باشه تا کامروا باشه!بیاید بریم یک صبحانه ی دلچسب بهتون بدم بخورید که کامروا شدید....نون تازه....چایی تازه دم....عطر این گل ها تو این حیاط تازه شست و شو شده....چطوره؟
قبل از اینکه من چیزی بگم سرگرد گفت:عالـــــــــیه...صبحانه های اختصاصی مادر من حرف نداره....
از فکر اینکه سه نفری بشینیم صبحانه بخوریم ته دلم ضعف رفت!ببین کارم به کجا کشیده تروخدا!
با لبخند گفتم:سرگرد راست میگن...
به شوخی اضافه کردم:یادم باشه راز این سحر خیزی و نحوه ی این کامروایی رو به بقیه نگم!
مادرش سرخوشانه خندید و بعدشم صلوات فرستاد!
با همون لبخند برگشتم طرف سرگرد که باهاش چشم تو چشم شد....یک لحظه برق تو چشماش نفسم رو حبس کرد....آروم آروم لبش به خنده باز شد.....خدایا کامروایی بیشتر از این؟!سرگرد دیگه سرگرد سابق نبود!بود؟!چرا اینطوری نگاه میکنه؟!
قبل از اینکه زیر نگاه خیره اش ذوب بشم! به طرفش رفتم تا نون رو از دستش بگیرم و از زیر نگاش فرار کنم برم داخل.....دستم رو به زیر نون ها بردم که بگیرم که از شانس خوبم دستم با دستای داغش برخورد کرد و تو یک ثانیه برق دویست و بیست ولتی بهم وصل کردن!

تمام بدنم از این ضربه ی کوچیک و کاملا اتفاقی داغ شده بود و به لرزه افتاده بود...سرم رو اروم آوردم بالا..... نگاه هر دوتامون تو هم قفل شد....
به سرعت نگاه از چشمای افسونگرش گرفتم....نمی خواستم به این برق نگاه دل خوش کنم.....نمی خواستم خودم رو با آرزوهای دخترونه گول بزنم.....نمی خواستم با چیزی که ازش مطمئن نیستم سر دلم کلاه بزارم....نمی خواستم سر خودم

1401/10/23 11:50

شیره بمالم!
بدو نون ها رو گرفتم و رفتم تو خونه...پشت گوشام داغ شده بود....عجب بی جنبه ای بودم!
روی میز نهار خوری کوچیک وسط آشپزخونه گذاشتمش و شروع کردم به تند تند تا کردنشون.....نمیدونم چقدر گذشت که دستی رو شونه ام نشست و گفت:دستت درد نکنه دخترم...
برگشتم و به روی مادر سرگردلبخند زدم و گفتم:وظیفمه....
لبخندم رو با لبخند جواب داد و گفت:شغلت چیه دخترم؟!
آخرین نون رو تو سبد مخصوصش که روی میز بود گذاشتم و گفتم:با سرگرد همکارم....البته سروان دوم هستم....
با نگرانی ای که تو صداش هویدا شد گفت:وای دخترم....این شغل خطرناکه!
لبخند زدم و گفتم:ایشالا که چیزی نمیشه.....اگه عجل برسه رسیده دیگه.....
اخم کرد و گفت:زبونت رو گار بگیر دختر....تو هنوز اول راهی این حرفا چیه میزنی؟مجردی دیگه؟!
سر انداختم پایین و گفتم:بله....
گفت:ایشالا عروسیت مادر...
سر بلند کردم و گفتم:خیلی ممنونم....نظر لطفتونه....
لبخندی به روم زد و همینطور که داشت وسایل صبحانه رو آماده میکرد گفت:نهار چی دوست دارید براتون درست کنم؟!
سریع گفتم:وای نه اصلا نمی خوایم تو زحمت بیافتید....همگی میریم بیرون یک چیز میخریم میخوریم....
با اخم برگشت سمتم و گفت:با این حرفا ناراحتم نکن چی درست کنم؟!
سرخ شدم از خجالت....آخه چرا منو تو منگنه میزارید؟!
گفتم:نمیدونم والا....هر چی خودتون صلاح میدونید....
سینی رو برداشت و گفت:باشه پس میمونه به عهده ی خودم امیدوارم خوشتون بیاد فقط.....بریم صبحانه بخوریم...


ظرف نون رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم.....وارد حیاط که شدیم سریع نگام رفت سمت سرگرد که لب تراس رو به روی باغچه نشسته بود و با لبخند به گل ها نگاه میکرد....انگار همینطور که وجودش منو سر مست میکرد یاد و خاطره ی این خونه یا این باغچه اون رو خام و مست خودش میکرد....
***

دانین

با لذت به گل هایی نگاه میکردم که در کمال زیباییشون به گرد پای رائیکا هم نمیرسیدن....رائیکایی که ضرب انگشتش میتونست منو بسوزونه....رائیکایی که برق نگاش همه و همه زندگی بود....سرشار از خوشی....رائیکایی که سینه به سینه شدن باهاش میتونست قلبی رو که ادعای سنگ بودن میکرد توی سینه جابه جا کنه.....چقدر این رائیکا دوست داشتنی بود....
با صدای برخورد سینی روی زمین به خودم اومدم و به طرف مامان برگشتم...لبخندی به روش زدم و سرم رو بالاتر بردم تا به رائیکا برسم....ظرف نون به دست ایستاده بود و داشت به مامان نگاه میکرد....سنگینی نگاهم رو که حس کرد چشماش رو بالا آورد که سریع نگاهم رو به زمین انداختم....نه دانین صبر کن.....برای امروز بسه....میترسم کار دست خودت بدی.....صبر کن....بالاخره تهش یک چیزی میشه دیگه!
مامان که وسایل

1401/10/23 11:50

هایی صبحانه رو تو سفره چید گفت:بسم الله....
چهار زانو سر سفره نشستم...گوشه ی سمت راست سفره....مامان راس سفره نشست...یواشکی رائیکا رو پاییدم....معلوم بود معذب شده اما مامان ناقلای منم اصلا به روی خودش نیاورد....ناچارا کفشش رو از پاش درآورد و رو به روی من دقیقا گوشه ی چپ سفره نشست....
بوی سرمست کننده ی گل های محمدی و نرگس و باغچه و حیاط اب خورده و بوی خاک آب خورده در کنار نون گرم و چایی در کنار دو نفری که با تمام وجودم دوستشون داشتم...چی بهتر از این؟!
خوب معلومه!اینکه این روبه رویی مال خودم بود!اون موقع فکر کنم به جای صبحانه اون رو یک لقمه ی چپ میکردم!
چنگی به موهام زدم...وای یعنی مامان بی دانین شدی!دانینت از دست رفت!
همه ساکت بودن....انگار تمایل نداشتیم این سکوت قشنگ رو که صدای ریزش چایی تو استکان و صدای آواز پرنده ها میشکست،بهم بزنیم....
چشمام رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که داشت شکر رو تو چاییش حل میکرد....
سنگینی نگاه مامان رو که حس کردم سریع به سمتش برگشتم که با یک لبخند مرموز و چشمای شیطونش بهم نگاه میکرد....ناخودآگاه خجالت کشیدم و سرم رو به لقمه گرفتن مشغول کردم....
صدای مامان بلند شد:خوب خانمی این آقا پسر ما که نمیگه چه بلایی سرش اومده.....چیکارش کردن؟!
به سرعت سرم رو بلند کردم و با رائیکا چشم تو چشم شدم...چیزی نگی ها دختر....هیچی نگو....
نگاش رو از نگاه من گرفت و رو به مامان گفت:یک دوره ی آموزشی بود بعدش هم مأموریت داشتن ایشون....فشار کار روشون بالا بوده....
مامان گفت:میبینی چقدر لاغر شده؟!
چشم رائیکا روی اندام و هیکل من ثابت شد....بدون اینکه بدونه چقدر این لحظات برای من نفس رفبود....بدون اینکه بدونه با این نگاه کردنش به هر کسی میتونه چه بلایی سرش بیاره....بدون اینکه بدونه نباید به هیکل یک پسر اینطوری خیره شد.....چرا این چیزا رو نمی فهمید این دختر؟!
سرش رو که انداخت پایین دستام رو که پشتم مشت کرده بودم باز کردم....کف دستم خیس عرق شده بود....خدا بگم چکارت نکنه دختر!
گفت:خوب میشن ایشالا....همین الانشم خوبن!
چشمام گرد شد و رو صورتش ایست کرد.... جـــــــــــــان؟!!! این چی گفت الان؟! نکنه دارم خواب میبینم؟!

لقمه ی توی دهنم رو قورت دادم که به سرفه افتادم....وای خدا آبروم رفت....
مامان با خنده زد پشت کمرم و گفت:بچه ام با حجب و حیاست بندخدا.....
شدت خنده اش بیشتر شد و گفت:تا حالا کسی ازت تعریف نکرده مادر؟!
دوست داشتم بمیرم....خاک تو سرم با این آبرو ریزی هام....مادر قربونت برم این چه طرز صحبت کردنه؟!ببین اگه آبرو حیثیت منو نبرد پیش این دختر خانم...
صدای خنده ی آروم رائیکا باعث شد سر بلند کنم و

1401/10/23 11:50

ناخودآگاه خیلی خودمونی بهش چشم غره برم....
زود سرش رو انداخت پایین و با شدت تر اما آروم خندید...
خنده ام گرفت از کاراشون....از کارام...از این عشق دوست داشتنی....از این صبحانه ی سه نفره کنار عزیزام....لبخند زدم به دنیای کوچیکی که دوستش داشتم....عاشقانه....
با همون خنده گفتم:نه مادر آخه از سروان بعید بود...مگه نه کیه که از من تعریف نکنه؟!
بهش نگاه کردم....سرخ شد بندخدا.....لبخند زدم و بدجنس ابرو بالا انداختم....چقدر پرو و خودخواه بودم!
مامان آروم روی پاهام زد و گفت:بسه بسه انقدر از خودت تعریف نکن ببینم....بندخدا دخترم....برای تعارف یک چیزی گفت....
خندیدم....از ته دل....با تمام وجودم....لوکیشن های خوبی بود....سکانس هایی سرشار از محبت ها و شادی های بی شائبه....
دیگه نگاهش نکردم....تا آخر صبحانه....فقط و فقط تو سکوت از حرف ها و حضورشون لذت بردم....


--------------------

اسحاق زیر لب غر غر کرد:وقتی از دو ساعت قبل بهشون خبر میدم برای همینه دیگه!نیم ساعته ما رو معطل کردن...
فرزاد که خودشم از این همه معطلی کلافه شده بود با صدای بلندی گفت:بابا نصفه شب شد بیاید بیرون دیگه.....عروسی که نمی خواییم بریم....
سرخوشانه خندیدم...میدونستم دلیلش چیه.....چرا نخندم؟!اگه الان و این موقع نخندم و خوش نباشم باید کی شاد باشم؟!
به همه یک نگاه سرسری انداختم.....رسول و سهیل و پدرام هم داشتن با خنده با هم بحث میکردن...حتی رسول هم خوشحال بود.....تو این چند ساعت در کمال احترام کاری به کارش نداشتم....هیچ وقت نمی تونستم بی معرفتیش رو فراموش کنم....
رو شونه ی اسحاق زدم و گفتم:انقدر غر نزن پیرمرد....زن ها همینطورن....
اسحاق پقی زد زیر خنده و گفت:خیلی موجودات پیچیده این!
شونه ای بالا انداختم و خندیدم....ده دقیقه طول کشید تا خانوم ها از در بیرون بیان...به ساعت نگاه کردم...شیش و نیم شده بود!
به رائیکا نگاه خریدارانه ای انداختم.....مانتوی سنتی قهوه ای نارنجی بلند و شلوار لوله تفنگی ذغالی که با شالش که ترکیب همه ی این رنگا بود ست کرده بود.....آرایش ملایم صورتش غوغا میکرد دورن پر تلاطم من رو!
وقتی داخل ماشین نشستم مامان به عادت همیشه اش داشت آروم صلوات میفرستاد....از تو آینه به من لبخند زد و چشم روی هم گذاشت....
میدونست استرس دارم....میدونست سرخوشانه میخندیدم تا غوغای درونم رو آروم کنم.....میدونست وقتی اینطوری میشم یعنی درونم با خودم درگیرم و میدونست که همین روی چشم هم گذاشتنش مسکن بود برام...
مامان یک مادر به تمام معنا بود....یک مادری که با رَب و رُب بچه اش آشنا بود و میدونست چه کاری رو باید کجا بکنه!
ماشین رو روشن کردم....
مامان با مینا و شراره گرم گرفت....تو همین

1401/10/23 11:50

نصف روز با همه اخت شده بود....
لبخندی به اسحاق زدم و گفتم:پیش به سوی کارون!
اسحاق با لبخند گفت:بزن بریم....

رائیکا


نگاه آخر رو تو آینه به خودم انداختم.....فعلا میمردم بهتر بود....با اون نگاه مسخره و حرف مسخره تر.....یعنی یک ثانیه به کارام فکر نکرده بودم....
کلافه شالم رو جلوتر کشیدم....خدا بخیر کنه این دو روز رو....
پوفی کردم و رو به دخترا گفتم:بچه ها تروخدا.....یک ساعته دارید آماده میشید.....بریم دیگه!
مینا هم که آماده شده بود گفت:من که رفتم....رائیکا بیا بریم....
شراره از جلوی آینه کنار اومد و گفت:باشه بابا بریم....چقدر غز میزنید....
بالاخره همه رضایت دادن و از خونه بیرون رفتیم.....وارد حیاط که شدم قلبم تند تند تو سینه ام کوبید....مادر سرگرد که ما رو دید گفت:اومدید دخترا؟بریم؟
رویا با خنده گفت:شرمنده مادر....
لبخندی زد و گفت:دشمنت شرمنده....بریم....
سرم رو پایین انداختم و از در خونه رفتم بیرون....
روژان گفت:وای رائیکا دلم نمی خواد این سفر تموم بشه....
لبخندی بهروش زدم و گفتم:زیادی بهت خوش گذشته....
سرخوشانه خندید و گفت:همشون عالین....چرا بهم خوش نگذره؟!
صدای رویا حواسمون رو به خودش جلب کرد:بچه ها بیاید تو ماشین ما....
از خدا خواسته به سمتشون رفتم و روژان هم به دنبالم اومد.....سوار ماشین که شدم نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم....سرگرد پشتش به ماشین ما بود.....شلوار لی سورمه ای و سوئی شرت مشکیش از همیشه جذاب ترش کرده بود....باز یاد اون نگاه خیره ام افتادم....وای خدای من...از من بعید بود....
فرزاد تو ماشین نشست و ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد...
رویا گفت:میبینید چقدر بامحبت ان؟!مادرشون که اصلا انگار نه انگار که تازه یک روزه با ما آشنا شده!
روژان:آره خیلی مهربون و خونگرم ان....
فرزاد گفت:اسحاق و پدرام برای تشکر ازشون یک برنامه ترتیب دادن....
گفتم:پس چرا چیزی به ما نگفتن؟ما هم یک کاری میکردم خوب!
فرزاد گفت:نه آخه به هیچ *** نگفتن جریان بین خودشونه....
رویا:ایشالا که همه چیز خوب پیش میره....حالا کجا میخوایم بریم؟
فرزاد:دانین گفت میریم ساحلی...من که بلد نیستم پشت ماشینشون میریم دیگه....
------------------------------
فرزاد:بسیار خوب اینم کارون....پیاده شید....
اول روزان و بعد من از ماشین پیاده شدیم....چشم به کارون دوختم....عظمتی داشت.....یک رودخانه ی پر آب....با حرکت آروم ناشی از نسیم دم غروب هوا.....
به قایق های کوچیکی که گوشه و کنار ساحل پیدا میشد نگاه کردم....به پل قشنگ و معروف کارون....ایران چقدر جاهای قشنگ داشت!
دست روژان بین انگشتام قرار گرفت.....رو بهش لبخندی زدم و دستش رو سفت تر گرفتم....
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.....سر

1401/10/23 11:50

برگردوندم و مستقیم با چشمای رسول رو به رو شدم....با صورت جدی و همیشگیش....بدون لبخند یا حتی اخم!فقط و فقط با یک نگاه جست و جو گری که سرگردون بود!
اخم کردم و سر برگردوندم.....چرا اینطوری میکرد؟!
صدای سرگرد توجه ام رو جلب کرد:آلاچیق ها جای خوبین...موافقید بریم اونجا؟
سهیل گفت:به جناب سرگرد مگه میشه موافق نبود؟الساعه جناب....
گیتارش رو که با خودش آورده بود روی شونه اش جابه جا کرد....
مینا دستی بهم کوبید و گفت:وای خدای من....دم غروب تو ساحل کارون تو یک جمع دوستانه با صدای گیتار.....بهتر از این نمیشه.....
شراره گفت:خدا بدادمون برسه باز این سهیل و پدرام میخوان بیوفتن به جون این گیتار بدبخت....
پدرام گفت:همسر....یکم ما رو تحویل بگیر....
از لحن پدرام خنده رو لب هامون نشست....
رویا که کنار مادر سرگرد ایستاده بود گفت:بریم دیگه...
همه راه افتادیم به سمت آلاچیقی که سرگرد و سهیل و فرزاد اونجا بودن....


کنار روژان و مینا نشستم...یک جوری بودم....دلم یک حالتی داشت....از اثرات غروب کنار کارونه فکر کنم!
سرگرد و اسحاق رفته بودن!کجاش رو نمیدونستم!
رسول رو به روی من نشست.....لعنتی....این نمی خواست منو راحت بزاره....کاش میفهمیدم دلیل اینکاراش چیزی که تو ذهنمه نیست!
سهیل گفت:به به به به چه هوای خوبی....چه کارونی...چه گلی چه گلابی....چه هوای دو نفره ایه واسه ما یک نفره ها....
پدرام با خنده گفت:کشتی ما رو یک نفره!برو جفتت رو پیدا کن از شرت خلاص شیم دیگه....
سهیل که داشت گیتارش رو از کاور در می آورد گفت:بحث دیگه ای نیست؟!
رویا:نه نیست...برامون گیتار بزن...صدای اسحاق توجه امون رو جلب کرد:به به بساط لهب و لعو هم که آماده کردید....
به دستای پر از چیپس و پفک خودش و سرگرد نگاه کردیم...
پدرام گفت:پس چی فکر کردی؟برنامه ها داریم....اولین برنامه هم اختصاصیه....کلی رفتیم دنبالش گشتیم من و اسحاق....
داشتم به اسحاق نگاه میکردم که قامت سرگرد جلوی دیدم رو گرفت.....سر بلند کردم و بهش نگاه کردم که گفت:بفرمائید...
به پلاستیک توی دستش نگاه کردم....بستنی بود....
لبخند کوچیکی روی لبم نشست و تشکر کردم و یکی از بستنی ها رو برداشتم....بوی ادکلنش داشت بیهوشم میکرد!
به سرعت از جلوم کنار رفت و مشغول تعارف کردن به بقیه شدکه صدای گیتار همه رو واردا به سکوت کرد:
اما با شروع آهنگ همه از خنده روده بر شدن:
لب کارون چه گلبارون
میشه وقتی که میشینند دلدارون
تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون
به طرز فوق العاده ای سهیل سعی داشت به صداش کمی لهجه بده تا آهنگ رو قشنگ دربیاره....همه داشتن میخندیدن....زیر چشمی به سرگرد نگاه کردم که هنوزم در حال تعارف بود اما

1401/10/23 11:50

میخندید...خنده هر چه عمیق تر روی لبم نشست....از خوشحالیش خوشحال بودم....
هرروز و تنگه غروب تو شهرما
صفا داره لب شط پای نخلها
چه خوب و قشنگه لب کارون چه گلبارون
لب کارون چه گلبارون
میشه وقتی که میشینند دلدارون
تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون
صدای سوت و دست از اطرافمون بلند شد....پسری گفت:میخوامت دادا....بزن که گیتارت رو عشقه....
خندیدیم.....مردم هم چه پایه بودن!
سهیل با انرژی بیشتری
هرروز و تنگه غروب تو شهرما
صفا داره لب شط پای نخلها
چه خوبو قشنگه لب کارون
میشه وقتی که میشینند دلدارون
تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون
لب کارون چه گلبارون
میشه وقتی که میشینند دلدارون
با تموم شدن آهنگ همه براش دست زدن....سهیل سرش رو رو به ما خم کرد و برای پسرای بیرون آلاچیق هم دست تکون داد و داد زد:چاکر برو بچ اهوازی...
به مادر سرگرد نگاه کردم....با لبخندی که همیشه رو لبش بود داشت به سهیل نگاه میکرد...
پدرام گیتار رو از دست سهیل گرفت و گفت:بریم با یک ترک دیگه؟
همه با دست زدن رضایت خودشون رو اعلام کردن....
پدرام اختصاصی رو به مادر سرگرد گفت:بزنم مادر؟
مادر سرگرد گفت:بزن عزیز مادر....
دلم واسه مهربونی هاش ضعف رفت و تو یک لحظه دلم هوای مامان رو کرد.....دیشب که بهش زنگ زده بودم رادمهر و خوانواده اش پیشش بودن....قربونش برم....
با نواختن آهنگ یک بار دیگه صدای دست ها بالا رفت....آهنگ انتخابیش فوق العاده بود...
پدرام:
يه دل ميگه برم برم
يه دلم ميگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بي تو چه کنم
من باید چکار میکردم؟بدون سرگرد....وای نه!اصلا دلم نمیخواست شادی خودم رو با فکرش خراب کنم....

پيش عشق اي زيبا زيبا
خيلي کوچيکه دنيا دنيا
با ياد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستي تو هستي
دروازه هاي دلم را شکستي
پيمان ياري به قلبم تو بستي
با من پيوستي
چشمم به سمت سرگرد رفت که حالا کنار پدرام و دقیقا رو به روی من ایستاده بود....با همون استایلی که صبح نتونسته بودم چشم ازش بردارم....تو این لباس جذب تنش هیکلش فوق العاده خودنمایی میکرد....

اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر يار ديگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا اي يار زيبا
يه دل ميگه برم برم
يه دلم ميگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بي تو چه کنم
پيش عشق اي زيبا زيبا
خيلي کوچيکه دنيا دنيا
با ياد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستي تو هستي
دروازه هاي دلم را شکستي
پيمان ياري به قلبم تو بستي
با من پيوستي
.

همه براش دست زدن.....عالی بود....صداش خیلی قشنگ بود....
اسحاق میون خنده گفت:اقا دستتون درد نکنه...خیلی عالی بود....
همه تأئید

1401/10/23 11:50

کردن....وقتی زمزمه ها ساکت شد اسحاق از جاش بلند شد و رفت سمت پدرام و در گوشش چیزی گفت....همه ساکت و منتتظر و کنجکاو به اونا نگاه میکردن....
اسحاق رو به رسول گفت:بسم الله....
قلبم شروع به تپیدن کرد...حالم خوب نبود....اه چرا اینطوری شدم؟بابا میخواد بره یک ترک جدید بخونه...
رسول بلند شد و لب هاش رو آروم با زبونش خیس کرد و رو به اسحاق گفت:مطمئنی؟!
اسحاق چشم روی هم گذاشت....سکوت تمام آلاچیق رو پر کرده بود....
مینا گفت:ای بابا قلبم افتاد کف زمین نمیخواید بگید چی شده؟!
اسحاق بدون اینکه جواب بده سر جاش نشست...حالا همه نشسته بودیم بجز رسول...زیر چشمی به سرگرد نگاه کردم....از اخم های تو هم و چشم های گرد شده و برق نگاهش راحت میشد فهمید که کنجکاویش تا حد بالایی تحریک شده....
رسول قدم از قدم برداشت و دقیقا وسط آلاچیق ایستاد....دو قدم رو عقبکی رفت و دم ورودی آلاچیق ایستاد و رو به جمع گفت:با اجازه ی همتون میخوام یک چیزی رو اعلام کنم....
از شدت استرس پاهام رو عصبی تکون میدادم....
جمع هنوزم ساکت و منتظر بهش چشم دوخته بود.....رسول رو کرد طرف مادر سرگرد و گفت:با اجازه مادر!
چرخید....سمت ما.....نفسم تو سینه حبس شد....نگاهش تو نگاهم قفل شد....خراب شد تو سرم هر چی خوشی بود....فشارم داشت می افتاد....دستای سردم رو مشت کردم...هنوزم نگاه خیره اش رو من بود و باعث شده بود که نگاه های بقیه بین من و خودش در نوسان باشه....
چنگی لای موهاش زد و چشماش رو بست و گفت:من....من یعنی....نه نه....
چشماش رو باز کرد و نفسش رو تو هوا فوت کرد و سریع و رگباری گفت:رائیکا با من ازدواج میکنی؟!

***

دانین

پشت گوشام داغ شده بود...ناخودآگاه ابروهام تو هم پیچیده بود....این اسحاق و رسول چه برنامه ای داشتن؟!خدایا نفسم دیگه بالا نمیاد.....چرا این بازی مسخره تموم نمیشه؟!خسته شدم از استرس.....به خودت قسم خسته شدم دیگه....
اسحاق سرجاش نشست و رسول با چند قدم خودش رو به ورودی آلاچیق رسوند....
نفسی تازه کرد و رو به همه گفت: با اجازه ی همتون میخوام یک چیزی رو اعلام کنم....
ابروم بالا پرید....رسول دعا کن چیزی که تو ذهنمه تو فکرت نباشه که به زبون بیاری....فقط دعا کن....
رسول رو کرد طرف مامان و گفت:با اجازه مادر!
با یک چرخش کوچیک روش رو به طرف جایگاهی کرد که رائیکا و روژان نشسته بودن....اخمام دوباره تو هم رفت و نفسم مقطع مقطع شد....لب پایینیم رو به شدت گاز گرفتم....
چنگی لای موهاش زد و چشماش رو بست و گفت:من....من یعنی....نه نه....
چشماش رو باز کرد و نفسش رو با شدت به بیرون فرستاد و بدون هیچ مکثی به سرعت گفت:رائیکا با من ازدواج میکنی؟!
همه جا ساکت شد.....دنیام پوچ پوچ شد.....خالی و تهی....صدای فرو

1401/10/23 11:50

ریختن قلبم کل گوشم رو پر کرد....دستام مشت شد و گرمی خون رو توی دهنم حس کردم...اما مگه مهم بود؟الان و تو این لحظه هیچی مهم نبود....همه ی زندگیم داشت میرفت....یک نامرد داشت همه ی زندگی من رو جلوی من خواستگاری میکرد....داشت خواستگاریش میکرد....این بی معرفت نامرد....داشت کاری رو میکرد که یک لحظه از اینکه همجنسم بود خجالت کشیدم....از اینکه اسم مرد رو روی خودش گذاشته بود حالت تهوع بهم دست داد....
دست مامان رو دستم قرار گرفت و آروم دم گوشم گفت:نوبت تو شده....شروع کن دانین....


برگشتم سمتش و با چشمای بی روحم بهش ذل زدم و سری به علامت نه تکون دادم...قرار نبود همه از راز دلم باخبر بشن.....من فقط قرار بود یک تسویه حسابی با رسول داشته باشم...من به هیچ عنوان این کار رو نمیکردم....
مامان گفت:از دست میره....
سرسختانه چشم بستم و دوباره مخالف بودنم رو با تکون دادن سر ابراز کردم....
یکدفعه صدای سوت سکوت محیط رو شکست....چشمام به شدت باز شد....چی شده ؟!مگه رائیکا جوابی داد؟!
صدای دست همه بلند شد و خراب کرد کاخ آرزوهام رو تو سرم....به رائیکا نگاه کردم....به تمام آرزو و خواسته ام از زندگی نگاه کردم و نفسم رو سرسختانه به بیرون فرستادم....
مینا گفت:وااااااااااااای رسول....باورم نمیشه....
شراره گفت:وای خدای من عالی بود....
رائیکا چی گفته بود؟عالی؟چیش عالی بود؟چی میدونید از بلایی که سر قلب من اومد؟شمــــــــــــاها چی میدونید؟
رسول بازم رو به رائیکا لبخند زد....پاهام رو به شدت با دستام گرفتم تا به سمتش یورش نبرم....
گفت:نمی خوای چیزی بگی؟
چرا شده بود اول شخص مفرد؟نمی بخشمت رسول...نمی بخشمت....
بدون اینکه دست خودم باشه سر پا ایستادم....جمع ساکت شد.....چشمام رو به شدت روی هم فشار دادم و همینطور که شقیقه هام رو میمالیدم گفتم:با رسول کار دارم....
جمع ساکت شده بود....صدام انقدری گرفته وخشک و نظامی بود که همه رو مجبور به سکوت کرده بود...
رسول بدون ترس زل زد تو چشمام و گفت:فکر نمیکنی بدترین زمان رو انتخاب کردی؟!
اخم کردم و با صدایی که یکمی بالا رفته بود گفتم:زیاد طول نمیکشه....
شونه ای بالا انداخت و رو به جمع گفت:میشه جواب رو از رائیکا بگیرید تا من بیام؟!
با قدم های بلند و سریع و محکم به طرفش رفتم و از مچ دستم گرفتمش و غیر ملموس وادارش کردم تا همراهم بیاد....بدون اینکه چیزی بگه همراهم اومد...مغزم داغ کرده بود....کل بدنم از حرارت داشت میسوخت....نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته!
به اندازه ی کافی که دور شدیم ایستادم و مچ دستش رو از لای دستام نسبتا پرت کردم....

1401/10/23 11:50

ادامه دارد...

1401/10/23 11:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)
و روز “زن”
به مادران فرشته خو ،
و همسران مهربان،
و خواهران دلسوز،
و دختران مهربان،
ایران زمین مبارک

1401/10/23 11:51

#پارت_#هجدهم
رمان_#نفوذ_ناپذیر?

1401/10/24 08:53

با پوزخند دستاش رو روی سینه اش چلیپا کرد و گفت:کارت چیه؟!
حس میکردم چیزی طول نمیکشه تا چشمام از کاسه دربیاد...از حرص و عصبانیت در حال انفجار بودم.....از لای دندون های جفت شده ام غریدم:حالم ازت بهم میخوره....
شونه بالا انداخت و گفت:باهات اتمام حجت کرده بودم....
دو قدم به سمتش رفتم و با صورتی که مطمئن بودم از عصبانیت قرمز شده با تمام نفرتم گفتم:مردونگیت به همینجا قد میده آره؟
یک قدم دیگه جلو رفتم و گفتم:همین بود تمام معرفتت؟
ابرو بالا انداخت و گفت:من اون دختر رو از دست نمیدم سرگرد.....
تو یک لحظه آمپر سوزوندم و یقه اش رو تو مشتم گرفتم و از لای دندون هام غریدم:توی عوضی میدونستی دوسش دارم نمیدونستی؟میدونستی دنبال یک فرصتم نمیدونستی؟کثافت چطوری میتونی به دختری چشم داشته باشی که میدونی چشم یکی دیگه دنبالشه؟آخه به تو هم میشه گفت مرد؟!
اخم کرد و داد زد:ول کن یقه رو ببینم...فکر نکنم لایقش باشی....حیف رائیکاست که یک عمر شوهر بی احساس خودخواهی مثل تو داشته باشه....تا حالا به این فکر کردی که کی هستی و کی رو میخوای؟فکر نمیکنی زیادیته؟
با تموم خشم و نفرتم در حالی که به شدت سعی داشتم خودم رو کنتارل کنم گفتم:دهنت رو ببند رسول...
داد زد:ای بابا نمی خوام....فکر کردی که هستی؟آقای سرگرد هر کی هستی باش....تو چکاره ی اون دختری که براش تعیین تکلیف میکنی هــــــــا؟چکارشی که من بخوام با حرف تو ازش دست بکشم یا ولش کنم؟
دستام مشت شده بود.....یک کلام دیگه میگفت شک داشتم بتونم خودم رو کنترل کنم.....نفسم مثل شیر خشمگین از بینیم بیرون میزد....
مکث کرد....پوزخند زد و دوباره دهنش رو باز کرد اما اینبار داد نزند....با همون پوزخند روی لبش با آرامش گفت:حیف اونه که همخواب تو بشه....اون بغلی تر از این حرفاست که بخواد تو بغل تو.....
بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفش باشم دستام رو به شدت بردم بالا و با تمام قدرتم کوبیدم تو دهن نجسش و قبل از اینکه فرصت عکس العمل دیگه ای داشته باشه یقش رو دوباره تو مشتم گرفتم و کشیدمش بالا تا جایی که صورتش دقیقا رو به روی صورتم باشه و داد زدم:اسمش رو توی اون دهنت نچرخون....دهنت رو آب بکش بعد حرف بزن.....فکر مسموم تو تو چی ختم میشه؟هــــــــــا؟تو تخت خواب و یک شب تمام عشق و حال و لذت؟تو فکر اینی که فلانی تو بغل فلانی پرفکته یا نه؟همه رو اینطوری زیر اون ذره بین سمی چشمات میزاری؟چی میدونی از عشق کثافت عوضی؟!چی میدونی از دوست داشتن؟!از خواستن؟!از آرامش گرفتن از وجود یکی دیگه حتی از راه دور؟!همه ی اطلاعاتت تو عشق و حال و نیاز و غریزه ات خلاصه میشه؟انقدر حییونی؟!من شده بمیرم هم نمیزارم جسد

1401/10/24 08:53

اون دختر رو به دست تو بدن...فهمیدی یا نــــــــه؟
به شدت روی زمین پرتابش کردم و چرخیدم تا برگردم که با دیدن صحنه ی رو به روم پاهام از حرکت ایستاد.....


جفت چشمای زمردیش غرق در اشک بود....نفسم تو سینه حبس شد....لب های زخمم رو با زبون تر کردم....این دختر جلوی روی من دنیای من بود....چشمای جادوییش که خواب رو از چشمام گرفته بود شفاف و زلال و کشنده بود....تمام آرزو و نیاز من توی روح این دختری خلاصه میشد که داشت زندگی رو با نگاهش به من هدیه میداد...شنیده بود؟همه چیز رو فهمیده بود؟از کی اینجا بود؟
سر انداخت پایین.....پاهام قدرت گرفت....به طرفش قدم برداشتم....سینه به سینه اش ایستادم و هیچی نگفتم.....تمام بدنم به سمتش کشیده میشد.....چقدر مقاوم بودم که الان تو بغلم نبود....چقدر مقاوم بودم که هنوز اشکاش روی گونه هاش نشسته بود....چقدر مقاوم بودم....
آروم سر بلند کرد و با چشماش ازم توضیح خواست....وقتش شده بود؟!

***

رائیکا

باورم نمیشد....خدایا حقیقت داشت؟من خوابم یا بیدار؟چشمای غرق در اشکم رو دوختم بهش.....دوختم به کسی که دیگه میدونستم دوستم داره...خدایا واقعیته؟
نفسم بالا نمیومد.....سر انداخت پایین و زمزمه کرد:اینطوری نگاهم نکن....
اشکم سرازیر شد روی گونه هام...از پشت پرده ی اشکم بهش زل زدم....
همون جور سر پایین گفت:نکن اینطوری با من...اینطوری نگاهم نکن....اینطوری اشک نریز....چرا نمی فهمی درد منو؟
سر انداختم پایین...قلبم تو سینه غوغا کرده بود....راحت نبود...نمی خواستم سخت ترش کنم براش....نمی خواستم اذیتش کنم....
به نوک کفشش زل زدم.....صداش گوشم رو پر کرد:از کی اینجا بودی؟!
گفتم:س...سرگرد...م...من...
-هیــــــــــــس....هیچی نگو....راحت تر شدم.....کارم رو راحت تر کردی....
دیگه نمی تونستم از خیر دیدن اون نگاه بگذرم....خیره شدم تو چشماش.....خیرگی چشمام رو همراهی کرد....
لبخند غمگینی زد و گفت:چی باید بگم من؟!
منتظر نگاش کردم....اون باید حرف میزد نه من....الان تنها و تنها سکوت جایز بود.....همین و بس....
گفت:حق انتخاب با توِ...روی منم فکر کن من...من...
پوفی کرد....نمی تونست بگه.....باید میگفت....من میخواستم بشنوم....
گفتم:شما چی؟!
با لبخند گفت:خیلی بدجنسی....
لبخند زدم و گفتم:باید فکر کنم دیگه نباید؟!
لبخند زد و تو سکوت غرق در چشمام شد و آروم گفت:فقط من رو انتخاب کن!
نفسم تو سینه حبس شد....خنده ام گرفته بود....چقدر پرو بود....چقدر پروییش خواستنی بود....
صدای رسول بلند شد:خیلی خودخواهی....اعتماد به نفست کاذبه....
سرش رو چرخوند سمتش و آروم فقط بهش نگاه کرد....
حالا نوبت من بود.....دیگه نمی خواستم این بازی بیشتر کش پیدا کنه.....همینجا کنار کارون وقت غروب آفتاب

1401/10/24 08:53

این عشق رو به سر انجام میرسوندم....
سر انداختم پایین و گفتم:شما از کجا میدونید کاذبه؟!
بلافاصله سر بلند کردم....سر سرگرد به سرعت به سمتم چرخید و با تعجب بهم خیره شد.....لبخند کوچیکی به روش زدم....این آغاز عشق ما بود....
.
دانین

خسته از انتظار تصمیم میگیرم دیگه به ساعت نگاه نکنم و تو فکرام غرق بشم تا این ساعت لعنتی بگذره و دقیقا اولین چیزی که تو ذهنم میاد اون روز معرکه است...
-------------------------------------
با چشمای خواستنیش زل زد تو چشمام....منتظر بود....
لبخند زدم....لبخندی پر از غم....لبخندی که نشونه ی سردرگمیم بود و گفتم:چی باید بگم من؟
بازم هیچی نگفت....توضیحی نداده بودم و اون چشما از من توضیح میخواست....
گفتم:حق انتخاب با توِ....رو منم فکر کن...من...من...
نتونستم بگم....هر کاری کردم روی لبم نیومد که دوستش دارم....که جواب منفیش تمام دنیام رو سیاه میکنه.....دانین وجودم مانع این بود که انقدر صمیمی ابراز علاقه کنم وقتی که نمیدونم جواب قطعیش چیه!
بدجنس گفت:شما چی؟!
لبخند زدم. و گفتم:خیلی بدجنسی.....
لبخند دلنشینی زد و گفت:باید فکر کنم دیگه نباید؟!
نه نباید فکر کنی....به کی میخوای فکر کنی؟به این رسول؟!ابدا....
خودخواهانه خیره شدم تو چشماش و آروم اما تأثیر گذار گفتم:فقط من رو انتخاب کن!
یک لحظه کپ کرد....قیافه ی خواستنیش واقعا دلربایی کرد....معلوم بود خنده اش گرفته....
صدای رسول بلند شد:خیلی خودخواهی....اعتماد به نفست کاذبه....
سرم رو چرخوندم و فقط بهش نگاه کردم....دیگه حتی ارزش عصبانی شدن هم نداشت....من مرد چاله میدونی نبودم که دعوا و کتک کاری رسمم باشه اما نمیذاشتم هر کسی هر چیزی که به فکرش میرسه به زبون بیاره....
تو نگاهم یک نوع ترحم بهش بود.....از نظر من از حیوون هم پست تر بود....
صدای جون بخشش آروم گفت:شما از کجا میدونید کاذبه؟!
سریع به سمتش چرخیدم....به گوشام اطمینان نداشتم....مات شده بودم....این چی گفت؟!چی گفت الان؟!وای خدا یعنی درست شنیدم؟!
لبخند زد....و اون لبخندش ثابت کرد که هیچ خوابی در میون نیست و صحنه ی جلوی روی من از هر واقعیتی واقعی تره و این شروع خوشبختی منه....
اصلا یادم نمیومد بعدش چی شد....چطوری برگشتیم سمت آلاچیق...رسول چکار کرد...من تو عالم دیگه ای بودم....حال خودمم دقیقا درک نمیکردم چه برسه به اطرافیانم.....مدام تصویر یک لبخند جلوی چشمام بود....مدادم یک آوایی تو ذهنم رژه میرفت که بله رو داد....که دانین خوشبخت شدی.....دانین به آرزوت رسیدی.....دانین تنهایی بسه....رویا بسه....دیگه هر چی هست واقعیته....
اما یادم میاد که همه که از قیافه ی رسول تعجب کرده بودن پرسیده بودن ازش چی شده و اون چه ابلهانه گفته بود که چیزی

1401/10/24 08:53

نیست خواستگاری من سبب خیر شد!
نگاه همه بین من و رائیکا چرخید و من با اقتدار گفتم:یک خواستگاری کوچیک بود و یک بله گرفتن بزرگ!
همه کپ کرده بودن اما من خیره به لبخندی بودم که واقعی بودنش رو حس میکردم....لبخند رائیکا واقعا قشنگ و از ته دل بود....
چقدر زود گذشت...برگشتنمون به تهران....مامان چقدر خوشحال بود...دوباره یاد اون ملاقات کذایی افتادم....ملاقات با فردی با نسبت پدری!
در اتاق باز شد....نگاهم کشیده شد به اون سمت....مردی رو دیدم که با مرد سه چهار هفته پیش یک دنیا تفاوت داشت....مرد امروز تکیده بود....دیگه کت و شلوار تنش نبود و با اقتدار راه نمیرفت....کمرش خم شده بود و چین و چروک روی صورتش غوغا میکرد.....
از جا بلند شدم....حالم خوب نبود و ادای عادی بودن درمی آوردم....غوغا بود درونم و آروم جلوه میکردم.....اشرق بودم و ادعای مشرقیت میکردم....
خیره بهم اومد جلو و روی صندلی نشست و من رو وادار به نشستن کرد....
ساکت بودم....نگاهم به میز بود....حرفی برای گفتن نداشتم....اون لحظه هر چی کلمه بود از ذهنم پاک شد....
خودش شروع کرد:وقتی که با حرف مردم زندگیم رو از هم پاشیدم باید میفهمیدم که حرف اونا یک روزی باعث مرگم میشه اما نفهمیدم....نخواستم بفهمم که آه یک زن،زنی که دوستش داشتم یک روز منو میگیره.....نمی خواستم باور کنم که چقدر دوری از یک زن ساده ی شهرستانی و پسری که از وجودمون بود میتونست داغونم کنه و زندگیم رو به منجلاب بکشه....
زندگیم از اون به بعد توی یک مه گذشت....ازدواج با یک زنی که از طبقه ی خودمون بود....به دنیا اومدن دختر و بعدش هم پسرم....کشیده شدن به گروهی که پدر زنم و خود زنم اداره اش میکردن و بعد از مرگ پدرش به دوش من افتاد....نفهمیدم که با آتیش زدن زندگی بقیه دارم خودم رو تو منجلاب اسیدی غرق میکنم....شایدم میفهمیدم اما فکر میکردم که حقمه....فکر میکردم که آه همون زنه...
اشک روی گونه اش و پاک کرد و گفت:بیست سال رو از راه دور پسرت رو ببینی و با خودت مبارزه کنی تا نری جلو....خودت رو بکشی تا دلت آغوشش رو نخواد....خودت رو به سیخ بکشی تا محبتِ دستت رو،نوازشِ روی سرش نکنی....
آتیش بگیری وقتی که ببینی مَرده و یک قرون از پول هات رو نیاز نداره.....افتخار کنی که پلیسه و مفید اما نتونی دم بزنی چون خودت یک خلافکار درجه یکی!
مات شده بودم....بی حرکت.....شاید یک مرده که فقط گوش میداد اون لحظه:اینکه هر لحظه خودت رو لعنت کنی کم دردی نیست دانین....وقتی بچه ات رو از یک زن شهرستانی ساده با بچه ی یک زن از طبقه ی خودت مقایسه کنی کم دردی نیست!
اینکه آخرش به این نتیجه برسی که یک تار موش رو نمی تونی قیاس کنی با این دوتا!وقتی تو حسرت همون

1401/10/24 08:53

زندگی ساده بدون حمایت خوانواده ات بسوزی و دلت آغوش زن ساده و پر محبت شهرستانی و عربت رو بخواد....
هق هق کرد و گفت:سخت بود دانین....همش سخت بود...
بی روح گفتم:خودت خواستی آقای محمدی!
گفت:لعنت به این محمدی....من دلم تیرداد بودنم رو میخواد!
سنگدل گفتم:لیاقت نداشتی....
گفت:خودم کردم که لعنت بر خودم باد....
بلند شد.....هراسون گفت:کجا؟
گفتم:اومدم چند تا چیز بگم و برم...
سخت بود اما چشمم رو بستم و دهنم رو باز کردم:مامان حلالت نمیکنه آقای محمدی!نه به خاطر خودش بلکه به خاطر آتیش زدن زندگی های خیلی از آدم ها....
دوم پنجشنبه شب میخوام برم خواستگاری....یک خواستگاری بدون پدر...بدون پدرِ چون هیچ وقت نبودی...
گریه اش شدت گرفت و گفت:خدا لعنتم کنه....حروم کردم زندگیم رو دانین....
لبم رو گاز گرفتم....از ناراحتی داشتم میترکیدم و دم نمیزدم....گفتم:گفتم که بدونی...
گفت:حکم کی اجرا میشه؟!
سر انداختم پایین....این دیگه کار من نبود.....دیگه انقدر سنگدل نبودم....
به طرف در رفتم که صداش متوقفم کرد:دانین....
منتظر ایستادم که گفت:یک خواهش دارم....روم رو زمین ننداز....
مکث کرد و گفت:نزار این حسرت بیست ساله تو دلم بمونه.....بزار یک بار در آغوشت بگیرم....
چونه ام لرزید اما نزاشتم اشکی تو چشمم جمع بشه....قبل از اینکه هر حرکتی کنم با بغض گفت:خواهش میکنم....
چرخیدم و با یک قدم سمتش رفتم....به سمتم پرواز کرد و محکم در آغوشم گرفت...گرمی آغوشی رو حس کردم که بیست سال بود باهاش غریب بودم.....گرمی آغوشی که تمام آرزوم از دنیای کودکیم بود و هیچ وقت نداشتمش.....
بدون اینکه دست خودم باشه دستام رو که بی حرکت بود به شدت دور کمرش پیچیدم....من پسرش بودم...اون پدرم بود....هر چی که بود....هر چقدر هم که بد....درسته که بیست سال تمام فقط و فقط نفرت بود که از این مرد تو قلبم ریشه دونده بود....درسته که هیچوقت تو زندگیم نقش مشخصی و موثری نداشت اما کدوم پسریه که دلش نخواد باباش تو خواستگاریش همراهش باشه؟پشتیبانش باشه؟کدوم پسری هست تو دنیا؟
با هق هق گفت:خدا لعنتم کنه دانینم....خدا لعنتم کنه که خودم رو از بابا شنیدن از زبونت محروم کردم....از آغوشش دراومدم و گفتم:باید برم....
ه سرعت از اتاق خارج شدم..نمی تونستم به خودم قول بدم که بهش نگم بابا.....نمی تونستم....
.
حالم خوب نبود....اصلا خوب نبود....بلبشوی درونم آروم نمیشد....از دفترم بیرون اومدم....نیاز به آرامش داشتم....یک آرامش تام و تنها کسی که میتونست اون رو به من هدیه بده رائیکا بود....فقط و فقط خودش و الان نه نمی خواستم و نه میتونستم که کنارش باشم...از فکر اینکه در آینده ای نه چندان دور در کنار خودش به خونه برمیگردم،از فکر

1401/10/24 08:53