439 عضو
نشست....این که بدتر از مامان بود!
آیفون رو برداشتم و گفتم:زلزله اومد؟
خندید و گفت:باز کن در رو پروو....
خندیدم و در رو براش باز کردم....
در و باز کردم و منتظرش شدم تا بیاد بالا....در خونه رو که بست:ای الهی بترکی که داماد شدنتم فقط دردسره....
خندیدم و گفتم:انقدر غر نزن....
از پاگرد پله که نمایان شد از دیدنش لبخندم عمیق تر شده بود.....اخم درهمش قیافه اش رو بامزه کرده بود....گفت:زهرمار....من یک خواهر شوهر بازی ای برای این زن تو دربیارم که فقط خدا میدونه.....نیشت رو ببند بی حیا....
دست پشت کمرش گذاشتم و از درگاه در فرستادمش داخل و گفتم:فرهنگ آپارتمان نشینی نداری؟آسایش رو از مردم گرفتی!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:او یکی ندونه برج صد واحده است!چهار طبقه دو واحده هم شد آپارتمان؟!
بدون اینکه بخوام جوابش رو بدم به سمت مبل ها رفتم....
ماندانا داد زد:زن عمـــــــو....زن عمــــــــــو کجایی؟
مامان از داخل اتاق گفت:تو اتاقم دخترم....
ماندانا گفت:قربونت برم....زن عمو به این خان پسرت بگو انقدر منو حرص نده انگار نه انگار فردا شب خواستگاریشه!
خندیدم و چرخیدم سمتش و گفتم:چکار کنم؟پاشم برات بندری برقصم؟
نیشش شل شد و گفت:بلدی؟
اخم کردم و کوسن تو دستم رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم:پرو نشو...
گفت:به جهنم الان از زیرش در میری شب عروسیت میخوای چکار کنی؟اونموقع به رائیکا میگم یک پس گردنی بیارتت...
لبخند زدم و بدون اینکه چیزی بگم به تلویزیون خیره شدم....
ماندانا رفت سمت اتاق و من غرق فکرم شدم...به ساعت نگاه کردم حدودا شیش و نیم بود!فردا این موقع کجا بودم من؟!داشتم چکار میکردم؟!هنوز باورم نمیشد همه چیز واقعی باشه....یعنی رائیکا واقعا به من جواب مثبت داده بود؟!وای خدا باورم نمیشد.....
یک دفعه احساس خلاء کردم....پدرم کجاست؟!
تو زندان؟!تو یک سلول انفرادی؟!درگیر یک مشت فکر و خیال و لعنت و نفرین؟!به فکر من و زندگی سوخته اش؟!خدایا پدری که الان باید پشت من باشه کجاست؟!به انتظار اعدام و سپری شدن روزهایی که به روز اعدام ختم میشن؟!
تلویزیون رو خاموش کردم و روی مبل دراز کشیدم و کوسن رو روی صورتم گذاشتم...هیچی بدتر از کشتن خلاء توی وجودت نیست!هیچی و من چقدر خلاء های زندگیم رو از بچگی کشته بودم!
من باید چکار میکردم؟!اگه رائیکا بفهمه که بابای من رئیس اون باند بوده....اگه دیدش به من عوض بشه....اگه دیگه بهم جواب مثبت نده....اگه دیگه حتی نگاهمم نکنه.....خدایا من چطور باید پدر خودم رو با پدر اون مقایسه کنم؟پدر اون یک پلیس که تو راه کشور و مملکتش شهید شده و پدر من که....خدایا من چکار کنم با این ننگ؟!
صدای مامان بود که باعث شد چشمام رو باز
اینکه دیگه نیازی نیست دنبال سوسوی آرامش باشم چون در کنار منبعی از آرامشم انرژی میگرفتم....از فکر اینکه صاحب دو تا چشمای زمردیش میشم و تکیه گاه وجود محکمش! احساس مردونگی میکردم.....مرد نیاز داره به اینکه کسی بهش تکیه کنه تا حس کنه که مرده!حس کنه که وجودش برای کسی ارزشمنده و چه بهتر اگه اون نفر خودش محکم باشه.....اونوقته که حس میکنی چقدر ارزش داری که تکیه گاه همچین چیز محکمی هستی....که با تمام محکم بودنش به تو نیاز داره....چقدر حس عالی و خوبی بود....
خنده ام گرفت از کاراش....نامرد از همون شب دیگه اصلا به من محل هم نداده بود فقط در جواب مامان که اجازه گرفته بود برای خواستگاری گفته بود منزل خودتونه!
همین کاراش دیوونه ام میکرد...ناز و اداهاش هم خواستنی بود!
به خودم اومدم که دیدم بله حتی فکرش هم کلا منو از اضطراب دور کرده چه برسه به وجودش!
یاد روز قبل از خواستگاری افتادم....دو روز قبلش سی نفر از دخترای فروخته شده به ایران برگشته بودن...
فشار زیادی روی رائیکا بود..این روزا اذیت شده بود....اینو کاملا فهمیدم.....مخصوصا زمانی که فهمیده بود سوگند جزو دخترایی که برگشته بودن نبود!
بعد از بازجویی از دخترا اعصابم کاملا بهم ریخته بود....واقعا چقدر آدم میتونست بی صفت باشه؟!بلاهایی که سرشون اومده بود گفتنی نبود.....تجاوز بهشون که تنها دردشون نبود...کاراهایی که مجبور میشدن انجام بدن از هر چیزی بدتر بود....همه ی اون بلا ها رو از روی پرونده خونده بودم...
رفتم سمت اتاق سرهنگ و گزارش بازجوییم رو در اختیارش گذاشتم...کم و بیش موفق شده بودیم تمام کسایی رو که تو این پرونده ی گروه اهریمن آتشین دستی داشتن بازجویی کنیم و بازجویی الانم هم در این باره بود....
وقتی از اتاق سرهنگ در اومدم به سمت اتاق خودم رفتم....با اینکه کارم تموم شده بود منتظر رائیکا بودم....تو این سه روزی که از اومدن دخترا گذشته بود حجم کاریش فوق العاده بالا رفته بود...بازجویی از دخترا و رسیدگی به کارهای مربوط به پرونده ی نگار و دختراهایی که نگار واسطه ی ورودشون به گروه بوده...کار راحتی نبود....رفت آمدش رو به دادسرا و زندان و پاسگاه دیده بودم...
ده دقیقه قبل از زمان همیشگی خروجش،از پاسگاه زده زدم بیرون و تو ماشینم منتظرش شدم....یک ربع طول کشید تا بیاد بیرون....با دیدنش لبخند روی لبم نشست....از خانم رضوی خداحافظی کرد و به سمت ماشینش اومد...ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رفتم....همین کافی بود!
مامان دقیقا منو تا مرز جنون برده بود این چند روز اخیر....بیشتر از من عجله داشت!
عصری بود که در رو زدن....به سمت آیفون رفتم...از دیدن ماندانا لبخند رو لبم
کنم:پاشو پسر....پاشو شام بخور بعدش بگیر بخواب...
بلند شدم و روی مبل نشستم.....صدای ماندانا از آشپزخونه توجه ام رو جلب کرد:یک وقت خسته نشی آقا.....تروخدا اصلا خجالت نکش راحت باش....
از روی مبل بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و گفتم:خیلی حرف میزنی ها....
داد زد:کوفتـــــــــه....
خندیدم و بعد از اینکه آبی به دست و صورتم زدم رفتم سمت آشپزخونه.....شام با شادی و کل کل های من و ماندانا و خنده های مامان به کارای ما تموم شد...شام که هیچی فردا هم به اندازه ی چشم بر هم زدن گذشت و زمان خواستگاری فرا رسید...
برای بار دهم به ساعتم نگاه کردم....مامان که بی قراریم رو دید گفت:ماندانا عزیزم زشته مردم منتظرن.....من گفتم ساعت هشت اونجاییم....
با حرص گفتم:نه آخه خانم قصد دارن امشب واقعا آبروی ما رو ببرن!چکار میکنی تو؟
با اخم از اتاق بیرون اومد....جوراب هاش دستش بود و گفت:اه انقدر هولم نکن....اومدم دیگه....
پوفی کردم و گفتم:من میرم ماشین رو بیارم....
به سمت پارکینگ رفتم....یعنی دستمن بود کله ی این ماندانا رو میکندم....چقدر لفتش میده....اووووووف.....
ماشین رو روشن کردم و دم در خونه پارک کردم....چیزی طول نکشید که مامان و ماندانا از در بیرون اومدن....
یک استرس خاصی داشتم....ناشناخته بود....مثل اینکه زیر پات یهو خالی بشه یا مثلا سوار رنجر شده باشی....شاید با دوز بالاتر....لحظاتی بود که نمی دونستم اسمش رو خوب بزارم یا بد!
مامان تاکید کرد:گل و شیرینی یادت نره....
سری تکون دادم و چیزی نگفتم....
دم گل فروشی پارک کردم....خوب حالا گل چی بگیرم؟!
رو به ماندانا گفتم:پیاده شو با هم بریم....
ماندانا مطیعانه دنبالم اومد....
وارد گل فروشی شدیم....ماندانا گفت:نمیدونی چه گلی دوست داره؟!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:انقدر فسفر نسوزون....آخه اگه میدونستم به نظرت به تو احتیاجی بود؟!
مشتی تو بازوم زد و گفت:اه خدا بهش صبر بده بداخلاق بد عنق....
مرد فروشنده گفت:میتونم کمکتون کنم؟
قبل از اینکه من چیزی بگم ماندانا گفت:یک سبد گل مخصوص میخوایم....
مرد گفت:سبد های آماده اون پشت سرتون هست....کارای شیکی هستن....
چرخیدم و سبد های گل رو نگاه کردیم....آره واقعا خوشگل بودن....
ماندانا به یکیشون اشاره کردو گفت:دانین اون خوشگله....
من که کلا تو این کارا زیاد سر رشته نداشم گفتم:مطمئنی؟اگه خوبه همین رو می بریم....
ماندانا سری تکون داد و گفت:آره خیلی نازه....
فقط تو دسته گله گل رز رو میشناختم که اونم شک داشتم محمدیِ یا رز!آخه خشونت کار من کجا و لطافت گل کجا!
بعد از اینکه شیرینی گرفتیم با سرعت به سمت خونه اشون رفتیم و با ده دقیقه تأخیر بالاخره رسیدیم....
حالم اصلا
قابل توصیف نبود.....گیج شده بودم از حالت خودم....این چه وضعشه آخه؟پسرای دیگه هم همینطورین؟!چقدر جای خالی پدر احساس میشد....یک حامی یک پشتیبان یکی که به عنوان بزرگ خوانواده مردونه حرف بزنه....مامان هیچی کم نداشت اما هر گلی بوی خودش رو داره....
پشت در ایستادیم...زنگ در رو زدم و عقب ایستادم....سنگینی نگاه ماندانا رو روی خودم حس کردم و به طرفش برگشتم....تا نگاه من رو دید سرش رو به بازی با جعبه ی شیرینی گرم کرد....
صدای مردی گفت:کیه؟
مامان گفت:میشه در رو باز کنید؟
همون مرد گفت:بفرمائید....
در با صدای تیکی باز شد....در رو به سمت داخل هل دادم و کنار کشیدم تا مامان و ماندانا وارد بشن و پشت سرشون وارد خونه اشون شدم....هنوز به خونه ی قبلیشون برنگشته بودن!
مردی از در حیاط خارج شد.....همسن و سال خودم بود فکر کنم!
گفت:سلام....بفرمائید خیلی خوش آمدید....
مامان با لبخند گفت:سلام پسرم....
من و ماندانا هم به تبعیت سلام کردیم....چیزی طول نکشید که یک خانم که حدس میزدم مادر رائیکا باشه و یک خانم جوون از در خارج شدن و مشغول سلام و احوال پرسی شدن....
منتظر شدم تا برن داخل....اول مامان و بعد هم ماندانا و بعد اون دو تا خانم وارد خونه شدن....مرد که هنوز نمی شناختم دستی پشت کمرم گذاشت و با لبخند گفت:بفرمائید...
چقدر چشماش شبیه رائیکا بود!احتمالا داداشش باشه....
تشکری کردم و وارد خونه شدم.....سفت دسته گل رو نگه داشته بودم تا لرزش دستم باعث نشه از دستم بیوفته!
با دیدن رائیکا یک لحظه قلبم ایست کرد و بلافاصله کوبنده شروع به کوبش کرد...کل بدنم گرم شد...از دیدنش تو اون لباس فسفری و اون شال آبی آسمونی تو ابرا بودم.....اصلا حال خودمم متوجه نمیشدم....زود به خودم اومدم و چشمام رو انداختم پایین و با قدم هایی که تلاش میکردم تا محکم باشه به طرفش رفتم...همیشه از این جهت خدا رو شکر میکردم که ظاهرم نشون دهنده ی باطنم نبود!این رو به خودم یاد داده بودم!
نزدیکیش که رسیدم گل رو به طرفش گرفتم و گفتم:سلام....
چشمام رو مستقیم به چشماش دوختم...بدون اینکه نگاه از نگاهم بگیره لبخند کوتاهی زد و گل رو از دستم گرفت و گفت:سلام....خوش اومدید....
حس میکردم نیاز مبرمی به دستمال کاغذی دارم....پیشونیم پر از عرق شده بود.....به قول معروف قلبم تو پاچه ام بود!اما عمرا.....بدم میومد از این کار!
چرخیدم و به سمت سالن رفتم و روی مبل تک نفری گوشه ی سالن نشستم....مامان با لبخند گفت:ماشالا هزار ماشالا دختراتون مثل پنجه ی آفتاب میمونن...البته از مادری مثل شما اصلا بعید نیست تربیت چنین دخترای ماهی....با دست به روژان و رائیکا و اون خانم که نمی شناختمش اشاره کرد....
نفسم رو آروم
به بیرون فوت کردم....
مادر رائیکا لبخندی زد و گفت:خوبی از خودتونه حاج خانم...
مامان با اشاره به مرد گفت:پسرتونن؟
مادر رائیکا گفت:بله رادمهر تک پسر من و فرزند ارشد من هستن....ایشونم خانم گلشون شیما یک دختر کوچولو هم دارن....روژان رو هم که میشناسید....
نگاهم به روژان افتاد...لبخندی زد و سر پایین انداخت....رائیکا کجا رفته بود؟!وای من چایی نمی خورم ها! میترسم استکان از دستم لیز بخوره....کافیه که با اون چشماش یک نگاه بهم بندازه فقط!
نگاهم افتاد به ماندانا که با گوشه ی شالش مشغول بازی بود....حالش گرفته بود....از حالاتش میفهمیدم....به هر حال کنار من بزرگ شده بود و با رَب و رُبش آشنا بودم....میدونستم این شادی هاش همش یک بازیه....یک طنز غمگین!
خیر سرم احساس کامل بودن میکردم؟!دارم تو یک جلسه ی خواستگاری ساده جون میدم!بقیه متوجه نمیشن با خودم که رو دربایس ندارم!
صدای برادرش توجه ام به خودش جلب کرد:شنیدم تا سال پیش اهواز بودید!
کی بهش گفته بود؟!رائیکا؟!
با صدایی که با تمکام توانم ریلکس نگهش داشتم گفتم:بله یک ساله منتقل شدم....
گفت:قصد دارید اهواز زندگی کنید؟
گفتم:فکر نمیکنم....کارم اینجاست.....مگر اینکه از طرف اداره منتقل بشم!
سری تکون داد و گفت:که اینطور....پدرتون به رحمت خدا رفتن؟!
قلبم ایست کرد!از چیزی که میترسیدم به سرم اومده بود!
سر انداختم پایین....مامان ساکت بود....در واقع کل مجلس ساکت بود به انتظار من و این یعنی اینکه مامان ریش و قیچی رو به دست خودم داده......
بگم؟نگم؟خدایا چکار کنم؟!
آب دهنم رو قورت دادم و چشمم رو بستم و سریع گفتم:بله....
هوووووووف....وای خدای من من دارم چکار میکنم؟!دروغ؟!نه نه.....من دروغگو نیستم اما جلوی خونواده اش نمی تونم راز زندگیم رو بگم.....نمی تونم....به خودت قسم نمی تونم....
رادمهر گفت:خیلی متاسفم....امیدوارم روحشون شاد باشه....
خدایا چقدر خنده دار بود!روح یک فرد زنده شاد باشه!مگه روح کسی که زندگی ها رو به آتیش کشیده شاد هم میشه؟!
همون لحظه رائیکا وارد سالن شد...بهش نگاهی انداختم و به سرعت چشم ازش برداشتم و به مامان نگاه کردم....سوالی و ملامت گر بهم نگاه کرد....سرم رو انداختم پایین.....نمی خوام دروغ بگم مامان.....ازم نخواه خودم رو بشکنم...این راز منه....با فاش شدنش میشکنم.....نترس پسرت دروغت نمیگه.....
صدای قربون صدقه ی مامان و صلواتش میومد....سرم رو بالا نیوردم و با ساعت دستم بازی کردم....
با احساس حضورش سرم رو بالا اوردم و به چشمای افسونگرش خیره شدم و با یک تشکر زیر لبی فنجون نسکافه رو از تو سینی برداشتم....
بعد از اینکه روی صندلی نشست از گوشه ی چشم بهش نگاه انداختم.....چقدر با وقار
بود.....دلم میخواست یک نفس راحت بکشم....نیمه ی وجودم حرف نداشت!
مامان گفت:خوب حاج خانم اگه اجازه بدید این دوتا جوون حرفاشون رو با هم بزنن منم خدمت شما هستم سوال هاتون رو جواب میدم....
مادرش گفت:اجازه ی ماهم دست شماست.....مادر جان رائیکا....سرگرد رو به اتاقت راهنمایی کن...
ضربان قلبم اوج گرفت اما تو اوج آرامش بودم!جالب بود!شاید تو این سه ساعت اخیر بهترین حسی بود که داشتم!
بلند شد و ایستاد....با اقتدار بلند شدم و کتم رو رو تنم مرتب کردم.....حرکت که کرد زیر لب با اجازه ای گفتم و با دیدن لبخند مادر و برادرش دنبالش رفتم!
در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد....
بهش که رسیدم گفت:بفرمائید...
لبخند زدم و ابرو بالا انداختم و گفتم:خانم ها مقدم ترن....
لبخند زد و وارد اتاق شد....پشت سرش حرکت کردم و در اتاق رو گرفتم اما کامل نبستمش و یک جورایی روی هم گذاشتمش....جلوه ی خوبی نداشت در اتاق رو کامل ببندم!
به اتاقش نگاه کردم...همه چیز ساده اما شیک بود!اصلا تو جزئیاتش دقیق نشدم خودش دیدنی تر از اتاقش بود صد در صد!
هنوز ایستاده بود....گفتم:خوب من کجا بشینم؟!
سرش رو بالا آورد و به صندلی میز تحریر اتاقش اشاره کرد و گفت:بفرمائید اونجا...
به طرف صندلی رفتم و نشستم....خودشم روی تخت رو به روی من نشست....
همینطور که نگاهش میکردم گفتم:خوب؟!
دوتا ابروهاش رو بالا انداختم و گفت:خوب؟!
خندیدم و گفتم:باید چی بگم؟!
آروم خندید و گفت:نمیدونم!
بدون مقدمه گفتم:اونروز برای چی از آلاچیق بیرون اومدی؟!
خندید و گفت:شما نمیدونستید بادی چی بگید؟1انگار که سوالتون آماده بود!
گفتم:نه یکدفعه به ذهنم رسید....این یک هفته که کلا تحویل نگرفتید ازتون بپرسم....
با لبخند آرومش گفت:اومدم هواخوری بیرون آلاچیق!فضای توی آلاچیق بعد از رفتنتون خیلی خفه کننده بود!نمی تونستم زیر نگاه های پر از تعجب و سوال بقیه دووم بیارم!من اصلا آمادگیش رو نداشتم و اونطوری غافلگیر شده بودم!
اخمام با یاد آوری رسول تو هم پیچید و گفت:از بعد از سفر از رسول خبر ندارم...امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمش!
زیر نظرش گرفتم تا عکس العملش رو ببینم اما غیر از لبخند روی صورتش هیچی از حال درونیش نفهمیدم!
گفت:منم همینطور!
ته دلم قند آب شد....
گفتم:خوب الالن مثل این پسرای خوب باید بگم شما چه انتظاری از شوهر آیندت داری؟!
خندید و گفت:الان باید مثل این دخترای خجالتی بگم همیشه پشتیبانم باشه و بهم دروغ نگه؟!
شوخی کرد اما دلم لرزید....نباید بهش دروغ میگفتم....نباید...
گفتم:دروغ نمیگم....همه چیز رو برات میگم....اما منم انتظاراتی دارم....میتونی برآورده اشون کنی؟!
با تردیدی که تو کلامش واضح بود
گفت:چی؟!
خیره شدم تو چشماش و آروم گفتم:راز نگه دار باش...باشه؟!بزار راحت و مطمئن باهات درد دل کنم....
گفت:چیزی رو باید بهم بگید؟
چنگی تو موهام زدم و چشمام رو بستم....چقدر سخت و عذاب آور بود..بابا میدونستی باید جواب پس بدی؟جواب اینهمه تردید و استرسی که من تو کل زندگیم کشیدم....باید جواب همشون رو بدی!چه جوابی داری براشون؟!
آروم گفتم:پدر من نمرده!
جا خورد....به وضوح حسش کردم...منتظر بود اما وقتی دید چیزی نمی گم گفت:پس...پس شما که گفتید....
بدون اینکه بزارم حرفش رو تموم کنه گفتم:آره گفتم.....مرده و غرورش.....رازدار باش و با فاش کردن رازم غرورم رو نشکن.....من و اون مرد هیچ ارتباطی با هم نداریم غیر از خونی که ناخواسته از اون توی رگ های منه!
چیزی نگفت و منم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم گفتم:تک پسر یک خوانواده ی تهرانی اصیل بود که از قضا وضع مالیشون عالی بود!تو مأموریتش به اهواز به طور اتفاقی با مادرم آشنا شد و بدون رضایت خوانواده اش با مادرم ازدواج کرد اما چیزی نگذشت که کم کم سرد شد....کم کم ایراد گیر شد...کم کم زن شهرستانیش مایه ی افتش شد!فقط و فقط به خاطر حرف مردم!
پوزخند زدم و ادامه دادم:رفت.....به راحتی تمام بعد از سه سال زندگی با یک زن تنهای شهرستانی در حالی که یک پسر رو تو دامنش گذاشته بود ول کرد و رفت پیش خوانواده اش و با زنی ازدواج کرد که هم تراز خودشون بود!
نفس عمیقی کشیدم....سخت ترین قسمت ماجرا رسیده بود:زنش پریسان و دختر و پسری که از اون زن بودن....پسری به نام هیراد!
چشماش گرد شده بود و تعجب از سر و صورتش میبارید....چشمام رو بستم و ادامه دادم:بیست سال تمام ندیدمش.....دو سالم بود که رفت....یاد نمیاد اون موقع رو....تا نه سالگیم هر از چند گاهی بهم سر میزد اما بیست سال بود که ندیده بودمش و یادم رفته بود که مردی به نام پدر تو زندگیم هست!
بی طاقت گفت:منظورتون....منظورتون....
گفتم:رئیس باند اهریمن آتیشین سینا تیرداد پدر من بود!با تغییر نام خوانوداگیش به محمدی!دو ماه تمام دنبال گروه پدر و زن پدرم میگشتم!هر چی بدبختی کشیدم از دست اونا بود و الان منتظر اعدام پدر و برادر خونیمم!
ساکت شدم و بهش نگاه کردم....حالا حس بهتری داشتم....دیگه باری رو شونه ام سنگینی نمیکرد....
هیچی نمیگفت.....انگار داشت چیزایی رو که شنیده بود برای خودش آنالیز میکرد!
انگار که یکدفعه به خودش اومده باشه سر انداخت پایین و گفت:من...من واقعا نمیدونم چی باید بگم....
جدی گفتم:فکر کن.....ببین حاظری با کسی زندگی کنی که پدرش یک خلافکار درجه یکه و چند وقت دیگه اعدامشه در صورتی که پدر خودت پر ارز افتخار بوده؟!اون موقع تصمیم بگیر و حرف
بزن....
مکثی کردم و گفتم:اما....اما یادت نره من و اون با هم فرق داریم...من زیر دست یک زن شهرستانی بزرگ شدم که جاش روی تخم چشمامه....تصمیم گیری با تو....
خودکارم رو از جیب داخلی کتم درآوردم و از روی میز تحریرش یک برگه ی سفید رو برداشتم و شماره ام رو روش نوشتم....
خودکار رو به داخل جیبم برگردوندم و گفتم:این شماره ی من....سوالی داشتی بهم زنگ بزن....فکر کنم الان بیشتر از هر چیز دیگه ای به فکر کردن نیاز داشته باشی.....
نگاه آخر رو بهش کردم....به کسی که بتم بود....یک الهه ی به تمام معنی برای من!
دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم که ایستادم.....مکثی کردم....نمی تونستم همینطوری برم....نمی تونستم اجازه بدم تو ذهنش برای خودش دلیل و برهان بیاره برای جواب رد دادن به من!گفتم:همینطور که خواستی صادق بودم و خواهم موند....منتظر جوابت هستم....
آروم و زیر لب گفتم:ناامیدم نکن دختر....
به سرعت از اتاق خارج شدم.....تمام نگاه ها روی من توقف کرد...
لبخند زدم و گفتم:بقیه اش با ایشون....صحبت هامون تموم شد....
نشستم روی مبل خودم....حالا لبخند روی لبم بود.....حس خوبی بود....اینکه برای کسی که واسش ارزش قائلی مثل کف دست باشی....
رائیکا دیگه از اتاق بیرون نیومد تا زمانی که امان از جاش بلند شد و مشغول خداحافظی کردن شد و گفت که منتظر جوابشون هستیم و وصلت باهاشون افتخاره و از این تعارفات معمول!
رائیکا که از در اتاق بیرون اومد دیگه نگاهش نکردم...دم در منتظر بودم تا مامان و ماندانا وارد حیاط بشن....رائیکا هم رو به روم و کنار خوانواده اش ایستاده بود برای بدرقه.....سرم رو بالا گرفته بودم...حالا دیگه میدونستم انقدری مرد بودم که اول بسم الله چیزی رو مخفی نکردم!بقیه اش با توکل به خدا!هر چی خودش بخواد و صلاح بدونه....
مامان و ماندانا که از در خارج شدن رو بهشون گفتم:راحت باشید....با اجازه....
مادرش سری تکون داد و با لبخند گفت:به سلامت مادر....خوش اومدید....
لبخندی زدم و تشکر کردم و با یک نگاه کوتاه به رائیکا از در بیرون زدم....
دم در با رادمهر مردونه دست دادم و از آشنایی باهاش اظهار خوشبختی کردم....خواستگاری تموم شد....با استرس اما با خیال راحت و بدون عذاب وجدان!
شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد...خسته از غلت زدن تو جام بلند شدم و پشت میز تحریر نشتم و پرونده ی جدیدم رو جلوی روم گذاشتم تا مطالعه کنم....عینک مخصوص مطالعه ام برداشتم و پرونده رو باز کردم....
چیزی نگذشته بود که صدایی از بیرون اتاق توجه ام رو جلب کرد...کنجکاوانه بلند شدم و در اتاق رو باز کردم....چراغ حمام روشن بود و صدای گریه حالا واضح شده بود....با قدم های سست و آروم به طرف در حمام رفتم...
با دیدن
ماندانا با چشمای پف کرده و صورتی که مثل گچ سفید شده بود قلبم ایستاد...
با صدای لرزون گفتم:ماندانـــــــا....
چرخید سمتم و زود سرش رو انداخت پایین و گفت:برو دانین....حالم خوبه میخوام برم بخوابم...
جلو رفتم و دست روی شونه هاش گذاشتم و با اونیکی دستم چونه هاش رو گرفتم و صورتش رو بالا آوردم....
چشمای مشکی قیر گونه اش که شبیه چشمای هیراد بود غرق در اشک بود و الشک های یکی بعد از اونیکی روی گونه اش سر میخوردن....
اخم کردم و گفتم:چت شده ماندانا؟داری چه به روز خودت میاری دختر؟!
میون هق هق در حالی که سعی داشت صداش رو فوق العاده بیاره پایین گفت:ترو...هه...تروخدا برو...هه....از اینج...هه...جا....برو...هه هه ....دانین....بزار به...ههه....حال خود....دم باشم....
چنگی تو موهام زدم و گفتم:چرا به فکر من نیستی؟!چرا انقدر اذت میکنی؟!
میون گریه خندید و گفت:کلا من از بچگی دختر بدی بودم....تو برو بخواب آقا پلیسه....
صورتش رو از حصار دستام آزاد کرد و به شوخی گفت:برو تا جیغ نزدم....
وقتی دید هنوز ایستادم گفت:د برو دیگه....
نمی تونستم ناراحتیش رو ببینم....نمی تونستم ناراحت بودنش رو ببینم و دم بزنم....نمی تونستم....
نگاهم رو دید عقب عقب رفت و روی سرامیک های حام لیز خورد و کف حمام دو زانو نشست و صورتش رو روی زانوهاش گذاشت.....با سرعت به طرفش خیز برداشتم....
زود سرش رو آورد بالا و گفت:به من دست نزن دانین..... دستت به من بخوره نمی بخشمت.....برو ببیرون....چرا نمیزاری به حال خودم باشم؟برو بیرون....
دستام رو به علامت تسلیم گرفتم بالا و گفتم:باشه....باشه ماندانا میرم....اروم باش.....زود بیا بیرون باشه؟!
بدون اینکه جوابی بده سرش رو روی زانوهاش گذاشت و میون هق هق گفت:در رو پشت سرت ببند....
بلند شدم و عقب عقب رفتم....داشتم خفه میشدم....مگه من چقدر توان داشتم؟!
رفتم توی کوچه و زیر لب زمزمه کردم:مرد برای رفع دلتنگی هاش....گریه نمیکنه قدم میزنه....
فردا و پس فرداش اصلا رائیکا رو ندیدم...فکر اینکه داره از دستم فرار میکنه روانیم میکرد...غیر قابل تحمل بود اینکه فکر کنم نظرش کلا عوض شده و هیچ امیدی به جواب مثبتش نیست....
دو روز شد سه روز...سه روز شد چهار روز....چهار روز شد یک هفته و بازم خبری از خودش یا حتی تماسش نشد....مثل مرغ پرکنده شده بودم....از درون داشتم خودم رو نابود میکردم و تنها کسی که منو میفهمید مامان بود که کاری غیر از دعا کردن از دستش برنمیومد....
تمام بدبختی هام یک طرف و ماندانا هم یک طرف....فردای همون شب رفته بود خونشون و فقط تلفنی باهامون در ارتباط بود و میگفت:دفعه ی بعدی که همدیگه رو میبینیم مراسم عروسیته!
روز هشتم بود و هنوز هیچ خبری نبود....کلافه
شده بودم....نه تمرکز درستی روی کارم داشتم نه زندگیم...
نگاه دوباره ای به ساعت انداختم.....الان دیگه میومد بیرون....همیشه راس همینت ساعت از اداره خارج میشد!
چیزی طول نکشید که اومد....
یک جایی دور از دیدش پنهان شدم.....به ماشینش که رسید اومدم پشتش و گفتم:سلام....
سریع به سمت من برگشت....انگار که غافلگیر شده باشه....چشمای زمردیش گرد شده بود و داشت منو تا مرز جنون میبرد.....
گفت:شمائید سرگرد؟!سلام....
بدون اینکه لبخندی بزنم گفتم:این چند وقت ندیدمتون....
به انگشتای کشیده ی خیره شدم که در حال بازی با سوئیچش بود و گفت:درسته.....کارها خیلی زیاد شدن میدونید که؟!
بدون اینکه بزارم بحث رو بپیچونه با جدیتی که عادت صدام بود گفتم:یک جواب منفی انقدر فرار کردن نمی خواست که....به خودم میگفتید....اینطوری برای دوتامون بهتر بود!
داشتم میمردم تا اینا رو به زبون بیارم....من...دانین تیردادی که ادعای کاملی میکردم داشتم اقرار میکردم که جواب یک دختر به من منفیه و این چقدر سوزناک بود.....چقدر مرگ آور بود و چقدر به امید کورسوی امید بود که الان هنوز سرپا بودم.....
گفت:من جواب منفی دادم؟!
به سرعت سرم رو آوردم بالا و با چشمایی که گرد شده بود نگاهش کردم.....منظورش چی بود؟!نکنه؟نکنه؟!
لبخند کوتاهی زد و گفت:خوب شما نپرسیدید....من که نمی تونستم بیام تا جواب رو بهتون بدم....
از استرس پاهام زوق زوق میکرد.....لبام رو خیس کردم و گفتم:خوب؟!
سر انداخت پایین و لبخند زد....واااااااااااای خدای من.....وای خدا....واااااااااااااااااای ...
گفتم:واقعا؟!
سرش رو آورد بالا و گفت:به خودتون شک داشتید؟!
خندیدم.....دیوانه وار خندیدم...قه قه زدم....دوست داشتم بغلش کنم و انقدر فشارش بدم که با من یکی بشه....دوست داشتم سر تا پاش رو بوسه بارون کنم....وای خدا من چقدر دوسش داشتـــــــــم.....
خندید و گفت:فکر کنم برید از اینجا بهتر باشه سرگرد....وجهه ی درستی نداره اینجا....
بعد با شدت خنده ی بیشتری گفت:تروخدا آرومتر....
صدای خنده ام رو پایین آوردم و با تمام قدردانی نگاهش کردم و گفتم:خوشبختت میکنم....باور کن....
به سرعت چشم بر هم زدن چرخیدم و به طرف ماشینم نسبتا دویدم.....خدایــــــــــــا چی بهتر از این؟!
از خوشحالی نسبتا به سمت خونه پرواز میکردم....هنوزم باورم نمیشد....من خواب نبودم.....مهم ترین نکته همین بود....همه چیز واقعیت داشت....
ماشین رو که تو پارکینگ پارک کردم نفسم رو فوت کردم بیرون و سعی کردم آروم باشم....اینطوری پیش مامان میرفتم آبرو و حیثیت برام نمی موند....
یادش بخیر....چقدر اونشب مامان خوشحال بود...چقدر اسفند دود کرد....خوشحال به ماندانا زنگ زد.....زنگی که نمیدونم
چه بلایی سرش آورد....
آخر شب به ماندانا زنگ زدم:سلام...
با خنده ام صدایی که گرفته بود:سلام آقا داماد....چطوری داداشی؟
لبخند غمگینی زدم و گفتم:خوبی؟
گفت:مگه باید بد باشم؟
گفتم:اذیت نکن خودت رو مان...
نذاشت ادامه بدم و جدی گفت:دانین خوب به حرفام گوش کن....از سال پیش که جلوت زانو زدم و التماس کردم و بی جواب موند دورت رو خط کشیدم دیگه به خودم اجازه ندادم بهت فکر کنم اما هیچ وقت نمی تونستم انقدر زود چیزی رو فراموش کنم چه برسه به تو....تو تمام رویای من بودی...یک ساله که دیگه عشق نیستی فقط یک خاطره ای از عشقی.....یک ساله یک داداش دوست داشتنی هستی که جونم به جونش بنده....یک ساله که هر شب به خودم تلقین کردم بالاخره میرسه روزی که بخواد زن بگیره....الان اون روز رسیده....من خوشحالم دانین....باور کن....اشکام اشک از دست دادن عشقم نیست....اشک اینه که چقدر سختی کشیدم تا شد یک خاطره....یک داداش دوست داشتنی....یک کسی که فراموش کردنش سخته....اشک میریزم برای اینکه همه ی خواهرا شب عروسی داداششون اشک میریزن....اشک میریزم چون اون روزی اومد که باید تو عروسیش شرکت کنم.....اما شادم دانین....به خدای بالاسرمون شادم....یک ذره ناراحت نیستم.....پشیمونم نیستم....عشق تو خیلی چیزها رو به من یاد داد....من اصلا ضرر نکردم...اصلا شکست نخوردم...من برنده شدم...من خودم رو با عشق تو ساختم و قول دادم برای خوشبختی تو تلاش کنم چون هر خواهری برای داداشش جونشم میده....دانین....یادت بره که من یک روز دوست داشتم چون خودم یک ساله گورش کردم....یادت بره چشمی غیر از داداشم بهت داشتم....دیگه غیر از داداش و پسر عموی نازنینم به هیچ چشمی نگاهت نمیکنم....یک ساله اینطوری بوده.....یک ساه میخوام بهت بگم اینا رو اما نشده....
مکثی کرد و گفت:برات خوشحالم داداشی....از ته دلم خوشحالم....
لبخند روی لبم نشسته بود....ماندانا ماه بود....عالی....معرکه....یک خواهر فوق العاده....
گفتم:خوشحالم خواهری....خوشحالم....
گفت:شبت بخیر....
-شبت خوش....خوب بخوابی...
بــــــــــــــوق بـــــــــــوق بـــــــــــــــوق
اونشب چقدر راحت خوابیدم...چقدر خیالم از همه چیز راحت بود....چقدر حال وصف نشدنی ای داشتم....
فرداش بعد از تموم شدن کارم منتظر رائیکا شدم...بهخ سمت ماشینش اومد...با همون راه رفتن مخصوص خودش....روی یک خط صاف!بدون عشوه!با وقار و خانومانه....
بعد از اینکه سوار ماشینش شد منم به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونه رفتم....باورم نمیشد یک ساعت دیگه باید برای صحبت های نهایی مهمون خونه اشون میشدم....
وقتی رسیدم مامان آماده بود....تا منو دید گفت:دانین این وقت اومدنه؟یک ساعت دیگه باید اونجا باشیم
پسر....
بوسیدمش و به سمت حمام رفتم و گفتم:مامان خودشم تازه از اداره برگشت خونه....عجله نکن....
حمامم کلا زهرمارم شد!انقدر غر غر مامان رو شنیدم که ترجیح دادم دوش بگیرم و برم بیرون تا دست از سر کچل من برداره....
تا وقتی که تو ماشین بشینیم داشت غر میزد....اما جواب من به تمام غرغراش لبخندی بود که فوق العاده عصبیش کرده بود!
خیلی زود رسیدیم خونه اشون و خیلی زودتر اون شب به یاد موندنی گذشت...رائیکا با تونیک سفید و شلوار لی و شال سورمه ایش حسابی میدرخشید و من رو تشنه تر از قبل میکرد...مهریه خیلی راحت با توافق طرفین سیصد و چهارده تا سکه و یک سفر حج انتخاب شد و قرار شد که ما از فردا دنبال خرید باشیم تا پنجشنبه ی دو هفته دیگه که مراسم عقد برگزار میشه تمام کارای مورد نیاز رو انجام بدیم....
آخرش مامان گفت:خوب اگه راضی باشید فردا صبح یک صیغه موقتی هم بین طرفین خونده بشه تا کارای خریدشون رو راحت تر انجام بدن....
مامان رائیکا گفت:والا هر چی خود رائیکا صلاح بدونه....
همه ی نگاه ها سمت رائیکا چرخید....مامان گفت:نظرت چیه عروس گلم؟
تو دلم قند آب کردن....رائیکا عروس خونه ی ما بود....خانوم خونه ی من...همسر من!
رائیکا که از لفظ عروس گلم خجالت کشیده بود و سر انداخته بود پایین گفت:راستیتش...خوب راستش...
چی میخواست بگه؟!
مامان گفت:راضی نیستی؟!
با چشمای گرد شده منتظر جواب رائیکا شدم...نکنه راضی نباشه؟!
گفت:خوب واقعیتش بله....راضی به اینکار نیستم....
چــــــــی؟!واسه چی آخه؟1بابا این چرا فکر کنو نمیکنه؟!دو هفته میخواد بدون صیغه محرمیت راست راست جلو من بگرده و ....الله اکبر....نگاه کن چه کارایی میکنه؟!اصلا این دختر دوست داره منو اذیت کنه!
مامان هم بدون در نظر گرفتن جواب من گفت:پس هیچی....صیغه بدون توافق یکی از طرفین هم باطله....من برای راحتی خودتون گفتم ولی اگه اینطوری راحت تری که هیچی....
رائیکا سر بلند کرد و پر مهر به مامان گفت:ممنونم....
مامان لبخندی زد و گفت:کاری نکردم که!
همین...به همین راحتی منو دق مرگ کردن.....اصلا نظر دانین هیچی...کلا برگ چغندر هم حسابم نکردن اینجا!بابا خیر سرم داماد این مجلس منم!منو میبینید؟!
تا آخر شب حرصم رو پشت نقاب ریلکس چهره ام نگه داشتم و تو راه برگشت خودم رو خالی کردم و مامان بدجنس هم به تلافی حرکت من تو مسیر رفت فقط و فقط ریلکس میخندید!
در کل از اون دو هفته یاد نکنم سنگین ترم....رفتارای رائیکا گیجم میکرد...جدی بودنش رو هنوز داشت اما در جواب شوخی های من میخندید....برای خرید نظر میداد...یک هفته فقط زور زدم تا حداقل از اول شخص استفاده کنه،بالاخره هم راضی شد اما نامرد یک بار هم نگفت
دانین....
در کل زن خیلی بدجنسی گیرم اومده بود!
از فکر و خیال بیرون اومدم و کلافه به ساعت نگاه کردم.....با دیدن جایگاه عقربه ها لبخند به لبم اومد....وقتش شده بود!
***
رائیکا
-بسم الله الرحمن الرحیم....النکاح سنتی فمن رغب *** سنتی فلیس منی....دوشیزه مکرمه و معظمه سرکار خانم رائیکا کردانی آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد دائم آقای دانین تیرداد،با مهر معلوم،دربیاورم آیا بنده وکیلم؟!
روژان:عروس رفته گل بچینه....
دستام یخ زده بود...اصلا یک حسی بود که نمیدونستم چیه....از پشت چادر نازکم به دانین نگاه کردم....داشت به روژان چشم غره میرفت....خنده ام گرفت....
-دوشیزه ی مکرمه سرکار خانم رائیکا کردانی،برای بار دوم میپرسم،آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد دائم آقای دانین تیرداد دربیاورم؟!آیا وکیلم؟!
روژان:عروس رفته گلاب بیاره....
-دوشیزه ی مکرمه معظمه سرکار خانم رائیکا کردانی آیا به بنده وکالت میدهید شما را با مهریه سیصد و چهارده سکه ی بهار آزادی،یک سفر حج عمره و دوازده شاخه گل رز به عقد دائم آقای دانین تیرداد دربیاورم؟!
همه ساکت شده بودن و منتظر من.....لبخند شیطونی گوشه ی لبم نشست....دست دانین به طرفم دراز شد و مشتش رو باز کرد.....زیر لفظیش کف دستش بود....بدون اینکه زیر لفظی رو از دستش بگیرم منتظر موندم....
روژان:آقا دوباره دوباره سه بار فایده نداره....
صدای خنده سکوت جمع رو شکست....
دانین با خنده گفت:روژان خانم میشه بیخیال بشید؟!
روژان ابرویی بالا انداخت و گفت:اصلا راه نداره....حاج آقا یک بار دیگه....
داشتن تو دلم قند میسابیدن.....چقدر خبیث شده بودم من....تو این دو هفته ای که از بله دادنم گذشته بود حتی اجازه نداده بودم صیغه ی موقت بینمون جاری بشه....امروزم تو آرایشگاه به دانین اجازه نداده بودم تا شنل رو از صورتم کنار بزنه....حق داشت بچم....اما شیرینی این کار نمی تونست نظرم رو عوض کنه....
حاج آقا با خنده گفت:خوب به امید رضایت عروس خانم برای بار چهارم میپرسم....
صدای دست و کل و جیغ سکوت سالن رو شکست....دانین صورتش رو نزدیک کرد و گفت:اذیت میکنی دیگه آره؟یک وقت به فکر خودت نباشی ها!دارم برات خانم!
سر چرخوندم و گفتم:هنوز جواب مثبت رو ندادم ها....
خندید و گفت:خیلی بدجنسی....
با بسم الله حاج اقا مجلس ساکت شد....
-دوشیزه ی مکرمه معظمه سرکار خانم رائیکا کردانی آیا به بنده وکالت میدهید شما را با مهریه سیصد و چهارده سکه ی بهار آزادی،یک سفر حج عمره و دوازده شاخه گل رز به عقد دائم آقای دانین تیرداد دربیاورم؟!
حاج آقا خندید و آروم گفت:حاج خانم بالاغیرتا این بار رو جواب بدید تا نفرین آقا داماد یقه ی
ماها رو نگرفته....
میون خنده ی مردم چشم هام رو بستم و تو دلم گفتم:به توکل نام اعظمت....بسم الله الرحمن الرحیم....
چشمام رو باز کردم و با لبخندی که از اعماق دلم بود با صدایی که هیچ لرزشی نداشت با اطمینان از انتخابم و با توکل به بزرگترین آفریدگار جهان لب باز کردم:با اجازه ی بزرگترای مجلس و به یاد پدرم....
مکثی کردم و با لبخند از مجردیم خداحافظی کردم:بلـــــــــــه....
صدای کل و هلهله و خنده و کف همه جا رو پر کرد......از ته دلم خوشحال بودم و زمزمه و صدای قشنگ جاری شدن خطبه ی عقد نوید خوشبختی و آغاز زندگی مشترکم رو با دانین،مرد مورد علاقه ام بهم داد....
-زوجت موکلتی لموکلی علی الصداق المعلوم...قبلتُ التزویج لموکلی هکذا....
با لبخند بلند شد و رو به ما گفت:ایشالا به میمنت و مبارکی....
لبخندی زدم و سری کوچیکی تکون دادم....و گرمای دست دانین بود که شوک و آرامش رو با هم به قلبم سرازیر کرد....
حاج آقا که رفت بی طاقت برمگردوند سمت خودش....قلبم تند تند میزد....
صدای دست و جیغ یک لحظه هم نمی خوابید...شادی آهنگ همه رو به وجد آورده بود...
تو منحصر به فردی
دنبال چی میگردی؟
تو منحصر به فردی
همه رو دیوونه کردی
تو منحصر به فردی
دانین:میدونی پدرم رو درآوردی؟
گفتم:به یاد موندی میشه....
دست رو چادرم گذاشت و از سرم انداختش رو شونه ام....لبه ی شنلم و گرفت تو دستش و گفت:اجازه هست؟
خندیدم....شنل آروم از روی صورت و موهام برداشته شد و چشمام میخ یک جفت چشم سبز آبی معرکه شد....
چشمای رنگی رنگی
موهاته به این قشنگی
قد به این بلندی
تو منحصر به فردی
صدای جیغ و هلهله ی دخترا یک لحظه هم نمی خوابید....خود روژان کم بود دوستاش هم دعوت کرده بود!
دانین مقطع مقطع گفت:چ...چی شدی....
خندید و گفت:وای خدا....
ذوق کردم....خیلی خیلی....اصلا هیچ جوره نمی تونستم خودم رو کنترل کنم....
گفتم:به پای شما نمیرسم آقا داماد....
میخواست چیزی بگه که مامان گفت:مبارکت باشه دخترم....
برگشتم سمتشون....مامان من و مامان دانین ایستاده بودن جلوشون....
من به طرف مامان دانین و دانین به طرف مامان رفت و روبوسی کردیم....مجلس سراسر شادی بود....
مامان دانین که فهمیده بودم اسمش زهراست گفت:ایشالا خوشبخت بشی عروس گلم...
لبخند زدم و سر انداختم پایین و گفتم:ممنون مامان....
تا نیم ساعت فقط داشتیم جواب تبریک ها رو میدادیم و کادوهامون رو میگرفتیم....اصلا باورم نمیشد که متاهل شدم....که بار یک زندگی دو نفره رو دوش خودم و دانین گذاشته شده و از امروز نسبت به هم مسئولیم....
وقتی بعد از نیم ساعت نشستیم دانین دستام رو گرفت و به صورتم نزدیک شد و دم گوشم گفت:کی امشب تموم میشه؟
برگشتم سمتش و به
شوخی با اخم گفتم:آقا از امروز اسیر منی بدون من هیچ جا قرار نیست بری....
دیوار نفوذ ناپذیر وجودم برای دانین که ازش رد شده بود دیگه وجود نداشت....دیگه خود خود رائیکا بودم که عاشق مرد نفوذی جلوی روم شده بودم....
با نگاهی که هزار تا معنی داشت گفت:نکن این شیطنت ها رو...صبرم رو لبریز نکن....
خندیدم و برای اینکه اذیت نشه بحث رو عوض کردم:چطور شدم؟!
با صدای مردونه اش که منو روانی میکرد گفت:خانوم من همه جوره قشنگه....چه برسه با این لباس طلایی....شبیه ملکه ها شدی....
با شیطنت گفتم:الان از من تعریف کردی یا خودت رو شاه کردی؟!
ابرو بالا انداخت و گفت:من که شاه بودم...
نامحسوس مشتی به بازوش زدم و گفتم:پروووو....
یک لحظه خجالت کشیدم....چقدر راحت شده بودم....چقدر راحت شوخی میکردم و به بازوش مشت میزدم....ناخودآگاه سر انداختم پایین.....داغی کل بدنم رو فرا گرفت....چکار کرده بود این دو کلمه ی عربی؟این خطبه؟چه جادویی داشت مگه؟!چی کار میکرد با یک آدم که توی چند ثانیه باعث میشد از حس و حال دوران مجردیت فاصله بگیری؟که یادت بره چه اخلاقی داشتی و برای غریبه ها چی بودی؟!که یادت بره این مرد کنارت تا چند دقیقه پیش نامحرم بود و الان از هر محرمی محرم تر و از هر حلالی حلال تره؟خدایا چه کار میکرد این خطبه؟یا شایدم این حس؟حسی که از قلب دو نفر نشأت میگیره...
دو هفته ی تمام صبر کرده بودم....دو هفته که دانین صمیمی بود و من هنوزم همون رائیکا با یک درجه تغییر بودم....دو هفته که زور زده بودم تا بتونم از اول شخص استفاده کنم و خدا میدونست که چقدر سخت بود!چقدر سخت بود وقتی مرد مورد علاقه ام نزدیکم بود انقدر سفت و سخت باشم و حالا....حالا دیگه مانعی نبود...الان دانین مال من و من برای دانین بودم....
دست روی کتف لختم گذاشت....آتیش گرفتم.....از مواد مذاب هم بدتر بود...دست مردی که محرم من بود منو خجالت زده میکرد...حس اینکه دارم از دنیای دخترونه ام فاصله میگیرم....حس اینکه قراره همراه دانین حس و حال یک دنیای جدید رو تجربه کنم....و این چقدر در حین آرامش بخش بودنش دلهره آور بود...
آروم و افسونگرانه گفت:از من خجالت نکش رائیکا....من شوهرتم....
شوهر؟دانین شوهر من بود....من زنش بودم....وای خدایا....
برگشتم سمتش و زیر لب زمزمه کردم:هیچوقت تنهام نزار باشه؟
خندید و گفت:انقدر دیوونه به نظر میام؟!
خندیدم که صدای روژان توجه امون رو جلب کرد:آهای جفت عاشق.....
دانین با خنده گفت:من برای تو یکی دارم دیگه....یک هیچ به نفع تو فعلا...
روژان دستاش رو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت:همه اش نقشه این زن خودت بود...من فقط مجری طرح بودم...
دانین:حساب این که جداست اما بالاخره تو
هم شریک جرمی....
ماندانا گفت:دست به روژان بزنید من میدونم و شماها.....رائیکا به این شوهرت یک چیز بگوها....
خندیدم و گفتم:شوهــــــــــر....
دانین گفت:افتادم بین سه تا زن....گناه دارم من!
روژان:برای اظهار پشیمونی دیره آقــــا....فعلا پاشید برقصید که خیر سرتون عروس داماد این مجلسید....
دانین:اوه اوه تو این یک مورد بیخیال من شو....
ماندانا نسبتا جیغ زد:چــــــــــی؟تو عقدتم نمی خوای برقصی؟مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشی....
خندیدم و هیچی نگفتم....بزار خودشون تکلیف خودشون رو مشخص کنن...
ماندانا دست من و گرفت و همینطور که تو دست دانین میذاشت گفت:حالا میبینیم....
بعد رو به من گفت:بلند شو رائیکا....این شوهر تو به ماست گفته زکی...
خندیدم و آروم بلند شدم....دست دانین هم همراه با دست من کشیده شد و مجبور به ایستادن شد....
با ایستادن ما صدای دست بلند شد....
دانین دم گوشم گفت:من نمی رقصما رائیکا....
نفس گرمش گوشم رو نوازش میکرد.....اروم به طرفش برگشتم که رخ به رخش شدم...سریع کشیدم عقب و شونه بالا انداختم....
روژان هلمون داد به وسط سالن....
یک نگاه برق آسا به چشمای دانین کردم....رقصم تیر آخر به قلب دانین بود!
با ریتم آهنگ شروع به رقصیدن کردم....برای اولین بار تو مجالس خوانوادگیمون.....برای شوهرم....شوهری که عاشقانه دوستش داشتم....شوهری که چشماش قبله گاه سجود شکر من بود....
دانین با چشمای نافذش با لبخند دلرباش با قد و هیکلی که حرف نداشت و شده بود مثل روز اول برام دست میزد و مطمئن بودم که اینجا نیست....همینطور که من محو وجود نازنینش بودم مطمئن بودم اونم غرق من شده....
خدایا این مرد دنیای من بود....دنیای که الان من تاراج گر قلبش بودم....مردی که فتح کننده ی دیوار سرسخت دور وجودم بود....مرد نفوذی....
با صدای دست و سوت ها نگاهی به دور و برم کردم.....حق داشتن که تعجب کرده بودن....منی که نمی رقصیدم الان برای شوهرم اینطوری داشتم میرقصیدم....تمام هنرنماییم رو تو وجود خودم نگه داشته بودم و این برای همه عجیب بود...
با اتمام آهنگ سریع کنار کشیدم....دیگه نمی تونستم....نمی تونستم زیر نگاه پر معنی دانین دووم بیارم...
آروم آروم رفتم سمتش....ناچار بودم...نمی شد که فرار کنم!نمی شد که تو مجلس عقدم از مردی که بهش بله داده بودم کناره بگیرم!حتی اگه نگاهش سوزان باشه،حتی اگه پر معنی باشه،حتی اگه نفس منو تو سینه حبس کنه!من عروس این مجلس بودم!مهم تر از اون من الان زن این مرد بودم!
دستش رو به سمتم دراز کرد....آهنگ بعدی شروع شد....
ماندانا و روزژان جیغ زدن:برقصید با هم رائیکا....
شیطون شدم...لبخند زدم...دست تو دستش گذاشتم....دستی که مردونه بود....دستی که
حامی بودنش از گرمیش به دستم منتقل میشد....
ابرو بالا انداخت....
لبخند دندون نمایی زدم و شونه بالا انداختم.....لبخند زد و آروم به سمتم خم شد و دم گوشم گفت:خودت شیطونی میکنی شیطونک.....تقصیر من نیست!
بعدشم دستم رو که تو دستش بود بالا آورد و مجبورم کرد که بچرخم.....با ریتم آهنگ.....چرخش که تموم شد میون بازوهای گرمش بودم.....ضربان قلبم شدت گرفت.....تو ثانیه ای کل بدنم داغ شد...صورتش تو فاصله کمی از صورتم بود و نفس های گرمش تو صورتم پخش میشد....بوی عطرش معرکه بود....سریع دستش رو فشار کمی دادم تا هیجانم خالی بشه....این مرد همه جوره عشق من بود!
***
دانین
داغ بودم....داشتم خفه میشدم....دلم میخواست تنها بودم تا تمام دکمه های پیراهن و کتم رو باز کنم....این دختر با رقص معرکه اش داشت منو روانی میکردو خبر نداشت....خبر نداشت تو این دل لعنتی چه غوغائیه....خبر نداشت که با نگاه خیره اش تو چشمام داره چه بلایی سر من بیچاره میاره....اون نمی فهمید....نمی فهمید چون هیچ وقت مرد نبوده....زن هیچ وقت نمی تونست مرد رو درک کنه و من کاملا این مسئله رو درک کرده بودم!
آهنگ تموم شد....آروم توقف کرد و به سمت من اومد....فکر اینکه دیگه مال من بود هم بی نهایت شیرین بود چه برسه به اینکه بهم ثابت شده بود فکر نیست،خیال نیست،از هر چیزی واقعی تره....رائیکای من الان مال منه....زن منه....
بهم رسید....دستم رو که حس میکردم یک تیکه آتیش شده به سمتش دراز کردم....سکوت نسبی سالن رو اول صدای آهنگ بعدی و بعد صدای روژان و ماندانا پر کرد:برقصید با هم رائیکا....
شیطون شد.....از برق نگاهش کاملا مشخص بود....دیگه جنس نگاهش رو خوب میشناختم...دیگه کاراش غیر قابل پیش بینی نبود.....دیگه برای من مثل کف دست بود....لبخند زد و دست کوچولو و ظریفش رو میون دستای بزرگ و مردونه ی من گذاشت...لبخند شیطونش رو تا ته خوندم و ابرو بالا انداختم....
لبخندش تبدیل شد به یک خنده ای که دندون های سفید و یکدستش رو سخاوتمندانه به رخ میکشید و شونه بالا انداخت....
دلم براش ضعف رفت....چرا اینجا انقدر آدم نشسته؟هوووووووووف....
آروم لبخندی به کارای قشنگش زدم و خودم رو به سمتش کشیدم و گفتم:خودت شیطونی میکنی شیطونک....تقصیر من نیست....
موهای مثل خورشیدش نزدیک بینی ام بود و حال خرابم رو خراب تر میکرد....قبل از اینکه بدتر از این بشم سریع عقب کشیدم و دستش رو که تو دستم بود بالا بردم و مجبورش کردم با اون لباس محشرش که تا روی زانو تنگ بود و بعد از اون گشاد میشد دور خودش بچرخه...قبل از اینکه دورش تموم بشه بازوهام رو دور بدنش گرفتم....با توقف چرخشش تو بغلم گیر افتاد....آروم شدم....منبع آرامش رو پیدا کردم....صورتش
تو فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت...چشم دوختم به چشماش....چشمایی که برق میزد....بدون اینکه کنترل چشمام دست خودم باشه نگاهم لغزید روی لبای قلوه ای و براقش که به لبخند آراسته شده بود....تمام عضله های گردنم تو یک لحظه گرفت....ماهیچه هام منقبض شده بود....خدای من!چشمام رو بستم و نفسم رو فوت کردم و با دستام صورتش رو محاصره کردم و آروم و عمیق پیشونیش رو بوسیدم تا از شر این حس لعنتی نجات پیدا کنم و سریع عقب کشیدم....
مردمک چشماش میلرزید.....حسش چی بود؟اینو نمیتونستم درک کنم....صدای کف و جیغ داشت دیوونه ام میکرد....صدای شاباش شاباش تو مخم میپیچید.....برای دور شدن از حس و حالم سعی کردم خودم رو با مراسم سرگرم کنم....دست تو جیبم کردم و بست ی پنج تومنی رو درآوردم و سریع و بدون وقفه روی سرش سرازیر کردم...چهره اش توی سقوط پول ها و شلوغی کسایی که برای رقص اومده بودن وسط گم شد....
بعد از شاباش ریختن با دیدن جمع شلوغی که دور رائیکا شکل گرفته بود رو به مامانکه کنارم بود گفتم:من دیگه برم اونطرف....
مامان:بسلامت حبیبی....
لبخند آرومی زدم و یک نگاه کوچولو به رائیکای گرفتار شده بین جمع خانوم ها انداختم و زدم بیرون....
با خارج شدنم از در قسمت زنونه صدای دست و سوت پسرا بلند شد....
رو بهشون لبخند زدم و با تک تکشون سلام و علیک کردم....
وقتی وارد قسمت مردونه شدم یک لحظه حس شاه بودن بهم دست داد.....به سمت مهمون ها رفتم و یکی یکی بهشون دست دادم.....
با دسدن علی و شایان و سرهنگ و باقی همکارا دور سه تا میز گل از گلم شکفت....با خوشحالی به سمتشون رفتم و به همشون خوش آمد گفتم....به سرهنگ که رسیدم دستم رو تو دستش گذاشتم و گفتم:خیلی خوش اومدید...منت گذاشتید....
دست نوازشی به سرم کشید و گفت:خوشبخت بشی پسرم.....سروان زن شایسته ایه....
لبخندی زدم و گفتم:نظر لطفتونه ممنونم....
دستی رو شونه ام قرار گرفت و گفت:تحویل نمیگیری آقا داماد؟!
برگشتم سمتش و با دیدن اسحاق خندیدم و گفتم:چطوری پسر؟خوش اومدی....
با خنده گفت:تبریک میگم....ایشالا خوشبخت بشید....
دستش رو تو دستم گرفتم و چرخیدم سمت سرهنگ که ایستاده بود و گفتم:راحت باشید سرهنگ.....با اجازتون....
سرهنگ دستی رو شونه ام گذاشت و گذاشت:صاحب اجازه ای....علی یارت....
برگشتم سمت اسحاق و همینطوری که از میز سرهنگ دور میشدم گفتم:ببخشید آخه سرهنگ ایستاده بود درست نبود....
اسحاق گفت:قربون داداش....بچه ها اونجا نشسته ان....
انگشت اشاره اش رو دنبال کردم و به میزی رسیدم که فرزاد و پدرام و سهیل اونجا نشسته بودن و از همونجا دستی براشون بالا بردم و گفتم:به به....خوش اومدید....
به سمتشون حرکت کردیم....
سهیل گفت:بیا این
نمی خواست زن بگیره ها.....الان بچه دارم میشه ما هنوز زن نداریم....
خندیدم و گفتم:خودم برات آستین بالا میزنم....
به همشون دست دادم و خوش آمد گویی کردم....
پدرام گفت:آقا داماد شیرینی اختصاصی ما یادت نره ها....به لطف این سفر ما بود که تو الان داماد این مجلسی....
خندیدم که فرزاد گفت:میخندی؟حرف حق رو میزنه....
اسحاق گفت:کوفت بخورید شام امشب بستون نیست؟!
سهیل گفت:برو بابا.....اختصاصی مزه اش یک چیز دیگه است....
اسحاق خندید و رو به من گفت:خوب این پسر عمه ی ما رو از میدون به در کردی ها....
اخم و لبخند با هم مهمون صورتم شد....از فکر رسولم اعصابم داغون میشد....
قبل از اینکه چیزی بگم گفت:بیرونه....باهات حرف داره....
کل وجودم حرصی بود اما پشت نقاب ریلکس چهره ام گفتم: گفتم:چرا نیومده داخل خوب؟!
گفت:چمیدونم....گفت وقت نداره برای شرکت تو مراسم فقط میخواد تو رو ببینه....
با اینکه از درون داشتم میمردم،گفتم:باشه چشم....یک چند نفری رو سلام علیک نکردم زشته....تموم شد میرم....
بلند شدم و گفتم:از خودتون پذیرایی کنیدا....
سهیل در حالی که شیرینی میخورد گفت:تو خیالت راحت....برو....
حس خندیدن به حرفش رو هم نداشتم....حواسم به کل پرت شده بود....تا آخرین نفر نفهمیدم چطوری سلام و علیک کردم...چی گفتم و چی شنیدم....انقدر فکرم درگیر رسول بود که حد نداشت....چکار میتونست با من داشته باشه؟!
تا فرصت مناسب پیش اومد به سمت در خروجی رفتم....حس جالبی نداشتم....
ماشینش رو دیدم و بعدش هم خودش رو...خود نامردش رو....
پیاده شد....جلو رفتم....چند قدم جلو اومد...ایستادم....سینه به سینه ی من ایستاد....سکوت کردم....سکوت بینمون رو فقط صدای آهنگ بلند ارکستر تالار خراب میکرد....
پوزخند زد و گفت:نیومدم اینجا که فیلم هندی بازی کنم.....نیومدم که بگم برای تحریک تو خواستگاری کردم....
پوزخند زدم...حتی ارزش حرص خوردن هم نداشت....خیلی کوچیک تر از این حرفا بود!
گفت:دوست داشتی که داشتی....خوب منم دوست داشتم....اما قبول کن حق انتخاب با تو نبود....با رائیکا بود....
اخم کوچیکی رو چهره ی ریلکسم نشست و با صدای فوق العاده جدیم گفتم:یادم نمیاد اجازه داده باشم خانومم رو با اسم کوچیک صدا کنی...
ابرو بالا انداخت و گفت:یادت نره اگه خودش تو رو نمی خواست به هیچ عنوان کنار نمی کشیدم....
لبخند حرص درآری زدم و گفتم:دیدی که خواست....عرضی نداری؟!
روی کلمه ی عرض تاکید کردم....
دست تو جیب شلوارش کرد و گفت:خوشبختش کن....
پوزخند زدم و گفتم:خوب شد گفتی....
-حیفه به خدا....
-مگه تو خدا رو میشناسی؟
قبل از اینکه بخواد جواب بده نظامی و خشک گفتم:دیگه دور و بر زندگیم نبینمت که از این بعد میتونم قانونی از دستت خلاص
شم....من باید برم....
پشتم رو کردم بهش و به سمت تالار رفتم اما صداش متوقفم کرد:مبارک باشه....
سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم:روزی شما....
بعدشم با قدم های اروم و مصمم به طرف تالار رفتم.....زیادی پرو بود مردتیکه....
رفتم داخل و انقدر سرگرم مهمون ها شدم که کلا رسول از یادم رفت....عددی نبود برای مشغول کردن ذهنم!
با ویبره ی گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم.....اسم خانومی روی صفحه ام باعث شد لبخند به لبم بیاد....با دست راستم جلوی اونیکی گوشم رو گرفتم و گفتم:جانم؟
-دانین....
قلبم ایستاد.....مغزم قفل کرد....بالاخره گفته بود....گفته بود....بالاخره اسم منو گفته بود....
با لبخندی که عمیق تر شده بود گفتم:جونم چیزی شده؟!مشکلی هست؟!
با صدای نوازشگرش گفت:نه فقط این فیلم برداره دستور داده به شما بگم بیای....
به لحن حرصیش خندیدم و گفتم:اذیتت کرده انقدر حرص میخوری؟
فوتی کرد و گفت:خیلی عنقه....
میتونستم چهره اش رو تصور کنم....یک دختر مو طلایی سفید که از دست فیلم بردار عنق مجلسش کلافه شده.....خیلی بانمک بود....
گفتم:اومدم عزیزم....
آروم گفت:منتظرم....
هیچی نگفتم....هیچی نگفت....آروم به صدای نفساش گوش دادم...آروم و بی طاقت گفتم:دوستت دارم خانومی....
صدای نفسش نیومد....لبخند زدم....یکمی بعد گفت:بیا دانین....زود....
بــــــــــوق بـــــــــــــــوق بـــــــــــــوق....
رو به علی گفتم:علی من میرم اونطرف....
ادامه دارد...
1401/10/24 08:54سلام دوستان گلم???
صبحتون بخیر??
رمان جدیدمون اسمش هست?
?یک اس ام اس(sms)?
فصل اول
سلام اسم من سوگنده. سوگند اريا. دانشجوي سال سوم مهندسي کامپيوتر دختر دوم يک خانواده شش نفره يک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تا برادر کوچيکتر که يکي دوره ي ابتدايي و يکي دبيرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل يک شغل ديگه هم داره مادرم هم خانه داره البته هميشه اينجوري نبود. اون معلم بود اما وقتي خواهرم به دنيا مياد دست از کارکشيد نشست توي خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زياد از اين کارش راضي نيستم خودشم همينطور بيشتر تقصير بابام بود که اين کارو بکنه اخه تو خونه ي ما حرف حرف باباست بگه بخواب بايد بخوابيم بگه بشين بايد بشينيم بگه بمير بايد بميريم ، خلاصه رو حرف بابا کسي نبايد حرف بزنه. اگه حرف بزنه طوفان ميشه، بابا داغ ميکنه، جوش مياره،عصباني ميشه و کل خونه رو بهم مي ريزه و کسي از اين طوفان در امان نيست. يکي يکي از شخص خاطي شروع شد به طور سريالي پيش ميره وقتي جرقه هاي اين آتيش دامن همه رو سوزوند تازه بابا به خودش مياد و ميفهمه شايد حرف اون طرف زياد هم بد نبود. خلاصه تو اين خونه وقتي تنهاست نظرات و شخصيت جالبي داره اما وقتي به هم ميرسيم و دور هم جمع ميشيم همه لال ميشن و نميتونن حرف بزنن با نظر بابا موافق نباشه اونوقت طرد ميشي وصله ناجور. بگذريم من توي يک همچين خونه اي بدنيا اومدم و بزرگ شدم. هميشه هم شاکي بودم. البته پيش خودم، شاکي ازين که چرا نبايد نظر بدم، چرا نبايد کسي به حرف هاي منطقي من گوش بده، چرا نبايد کوچکترين اختياراتي که حق هر آدميه را نداشته باشم اما خوب اينا همش توي خودم بود و کسي ازش خبر نداشت منم نمي خوام راجع به اينها بگم مي خوام يه قصه بگم يه قصه واقعي. يه داستان از يک زندگي که خيلي شبيه اما خوب من با تک تک سلولهاي بدنم اونا و لمس کردم. اونو حس کردم زندگي کردم. براي اينکه برم سر اصل ماجرا بايد بگم که با وجود اينکه توي خونه زياد نيستم بخاطر اينکه سعي مي کنم بيشتر وقتمو توي دانشگاه و با بچه ها بگذرونم و همونقدرم که هستم نقش مهمي دارم. مامانم هميشه توي خونه ست نميدونم اين زن چطور ميتونه تحمل کنه. کم کم دارم به اين نتيجه مي رسم که مامانم دچار روزمرگي شده وقتي براش حرف ميزني و چيز خنده داري ميگي يا بي توجه يا با يه لبخند ساده سر و ته داستان و هم مياره. زندگيش خلاصه شده به خريد خونه و غذا درست کردن تميز کردن خونه . اما هميشه منتظر تا من بيام خونه تا سر به سرش بذارم و روحيه ش عوض شه. نميدونم من با اينکه بيرون خونه خيلي پر جنب و جوشم اما توي خونه که ميام نميدونم چرا با همه دعوا دارم. نمي دونم چرا ميخوام تنها
باشم.نميدونم چرا اتا يکي يه چيز بهم ميگه ميخام بزنم زير گريه.اما هميشه هم اينجوري نيستم. مامان ميگه وقتي نيستم خونه ساکته.يعني تمام صروصدا و جنب و جوش خونه مال منه.چون هميشه سر به سر همه ميزارم.همش ميدونستم يعني يه جا خونده بودم که آدمهايي که توي خونه مشکل دارن بيرون خونه خيلي شيطون و شرن. منم يکي از اين آدمام.شيطون، شر،تخس،فضول و آماده براي انجام تجربيات جديد.هميشه حس کنجکاوي با منه و کشف چيزهايي که برام مبهم و پنهانن.هميشه سعي کردم که وقتي يکي بهم احتياج داره پهلوش باشم.بين دوستام به مددکار معروفم چون اگه من پيششون نباشم هميشه حوصلشون سر ميره.وقتي با اونام نمي ذارم يه لحظه آروم بشينن آنقدر حرف ميزنم و سربه سر تک تک شون ميزارم که ميترکن از خنده.وقتي هم که ناراحتم آنقدر تابلوئه که همه ميفهمن.حتي از مدل حرف زدنم .هميشه ميدونستم که اين فضولي بيش از حد و اندازه و اين حس که هميشه با منه که بايد به هر کسي که حتي يک کوچولو بهم احتياج داره کمک کنم يه روزي منو تو دردسر ميندازه. و حدسمم درست بود.ماجرا از يک فضولي شروع شد.از يک روز سرد نه يک شب سرد زمستون.اون شب مهمون داشتيم. عموم اينا خونمون بودن. با دختر عموم خيلي مچم. تقريباً همه چيزو بهم ميگيم. جديداً يه مشکلي با خونوادش پيدا کرده که ريختش بهم.گناه داره داره داغون ميشه.نمي دونم چرا خونواده ها فکر ميکنن جونا هيچي نمي فهمن.انگار يادشو ن رفته که اونام يه روز جوون بودن.
اون شب کلي با دخترعموم سونيا حرف زديم.از هرچي که دلتون بخواد حرف زديم.از کسي که خودش مي خواد باهاش ازدواج کنه اما خونوادش ميگن نه تا درس و دانشگاه.بعد کلي حرف زدن ساعت 30/12 شب خوابمون گرفت.بماند که شب قبلشم هيچ کدوممون هم نخوابيده بوديم.اما آنقدر پررو بوديم که نمي خواستيم بخوابيم.در هرصورت با کلي نق زدن که خوابم نمياد و اما بايد فردا زود بيدارشم گرفتيم خوابيديم.
قصه از همين جا شروع ميشه خيلي اتفاقي با يه sms.
ساعت نزديک 2 نيمه شب بود يا به طور دقيق 1:50ً توي خواب عميق و خوب بودم. اما يه هو با صداي ويبره گوشيم از خواب پريدم.يه sms اومده بود. ميتونستم بخوابم. اما همون حس فضولي نگذاشت بخوابم.گوشي رو برداشتم تا ببينم کيه که اونوقت شب بازيش گرفته.يا بيخوابي زده به سرش.اول نگاه به شمارش کردم.آشنا بود اما نميدونستم کيه.يه جک بود که اولش يه چيز ميگه و اخرش هم يه تيکه ي عشقي نوشته.هم جالب بود هم حس فوضوليم ميگفت که اين کيه که الان smsزده. تو جوابش نوشتم:"شما نصف شب خواب نداري؟من نميدونم تو کي هستي.متأسفم" هم خوابم ميومد هم کنجکاو شده بودم.گوشي رو گذاشتم
سرجاش روي ميز کنار تختم.چشمامو بستم تا بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که باز صداي ويبره بلند شد. جواب sms منو داده بود. نوشته بود:"آخي،شرمندتونم،حواصم اصلاً به تايم نبود.شب بخير"
کفري شده بودم.اين کي بود که من نميشناختمش اما اون...نميدونم حرصم گرفته بود گفتک:ديونه،خواب بد ديدي بيدارشدي چرا منو بيدار کردي. مي تونستي خودتو معرفي کني چون الان مخم نمي کشه کي هستي"
داشتم از فضولي ميمردم.يه کم صبر کردم.اما فکر کردم پشيمون شده واسه همينم گرفتم بخوابم.جواب دادش خيلي طول کشيد. تقزيباً خوابم برده بود که يه هو يه sms ديگه:"گفته بود: من که عذرخواهي کردم.گفتم که شب بخير.الانم به نظر تو لالايي بخونم تا بخوابيد؟پس زياد به مختون فشار نياريد فقط چشماتونو ببنديد منه به قول شما ديونه دعا ميکنم که خوابتون ببره.خواباي خوش ببينيد..."
ديگه حسابي جوش آورده بودم.نه خودشو معرفي ميکرد نه ميذاشت بخوابم تا خوابم ميگرفت با sms هاش منو از خواب ميپروند.بهش گفتم :" ميخواستي يه ساعت ديگه جواب بدي.من ميخوابم اگه تو بذاري.بابا داشت خوابم ميبرد بيدارم کردي.نمي خواد لالايي بگي گفتم نامبرت آشناست. ولي بجا نياوردم."
ديگه خوابم نمي گرفت.آنقدر حس فضولي تحريکم کرده بود که يه نگاه به شماره هاي خودم کردم.فهميدم چرا شمارش برام آشناست.فقط سه شماره ي اولش فرق مي کرد چهار رقم اخرش درست مثل شماره يکي از دوستام بود. ميخواستم ببينم که يکي از دوستامه که داره اذيت ميکنه يا نه.اخه اين کارا بي سابقه نيست. من خودم يکي يه نوبت همه رو گذاشتم سرکار تا اين آخريا که حدود 2 هفته ي پيش بود که يکي از بچه ها منو گذاشت سرکار.تازه فهميدم دست بالاي دست بسياره.ديگه نمي خواستم سرکارم بذارم. داشتم به اين فکر ميکردم که اين کيه که جواب داد."بيخيال منم داشتم مي خوابيدم بيدارم کردي.من معذرت ميخوام.شماره آخرو اشتباه گرفتم آقا يا خانم محترم!حالا مي خوابيد؟"
اعصابم خورد شده بود.يارو داشت باهام بازي ميکرد.ديگه حوصله ي فکر کردن نداشتم فردا با سونيا ميگشتيم ببينيم اين کيه که بازيش گرفته.ديگه جوابشو ندادم و گرفتم و خوابيدم. خدارو شکر مثل اينکه اونم خوابش ميومد چون ديگه sms نداد.
فردا صبح که بيدار شدم.بعد صبحانه سونيا گفت:ديشب کي بود smsميداد.گفتم يه مزاحم.نميدونم کي بود.فکر کنم اشتباه گرفته بود. يکم فکر کرديم ببينيم که شمارشو ميشناسم يا نه اما آخرش بيخيال شديم.
سونيا حدود 9 صبح رفت خونشون.منم نشستم تا درس بخونم.ساعت 11:30 بود که يه sms جديد برام اومد . وقتي نگاه کردم ديدم همون ديشبه ست. نوشته بود:" سلام اميد وارم که خوب خوابيده باشيد
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد