439 عضو
واقعاً شرمندم فکر نميکردم خواب بوده باشيد ببخشيد.حالا يه سؤال؟ ميدونيد فرق چغندر با شما چيه؟"
ديگه ريخته بودم بهم.از يه طرف اين حس فضولي لعنتي داشت ديونم ميکرد.از طرف ديگه اين يارو خودشو معرفي نمي کرد.از اون طرف اين حس که فکر ميکردم که يکي از بچه ها داره سربه سرم ميذاره داشت کلافم ميکرد.تازه از من سؤالم ميکنه.گفتم نکنه از اين جکاي مسخرست.
_"سلام. نه نميدونم. فکر نميکنيد بهتر باشه اول خودتونو معرفي کنيد؟ اين مؤدبانه تره."
اون جواب داد:" چغندر رو ميبرن کارخونه ازش قندونبات ميسازن ولي توخودت قندو نباتي شکلاتي شکلاتي... منم شکرم.بنظر شما مؤدبانه تر از اينم ميشه من هميشه شيرينم."
ديگه اعصاب برام نمونده بود.مطمئن شده بودم که يکي از بچهها داره اذيتم ميکنه.تلفن دستم گرفتم و شروع کردم از هرکسي که فکر ميکردم پرسيدم اما هيچ *** اين شماره رو نمي شناخت.منم جوابشو ندادم.اما اون دوباره sms داد و گفت:"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه"
منو ميگي همچين به رگ غيرتم برخورد که نگو. تو جوابش فقط يه جمله نوشتم:"دارم از فضولي ميميرم ميشه خودتو معرفي کني؟plz" اما اون عوض جواب يه sms داد که توش نوشته بود:"چقدر ماهي" و پايين sms هم کلي عکس ماهي کشيده بود. منم يه متن ادبي براش فرستادم.گفتم حالا که تو مي خواي بازي کني من پايم:
"در زندگي سه چيز را دنبال کن.1_دوست داشتن را براي تجربه.2_عاشق شدن را براي هدف.3_فراموش کردن را براي قبول واقعيت.اونم کم نياورد جواب داد:"يه ضرب المثل آفريقايي که معنيش اينه تو واسم عزيزي" نميدونستم چي بگم حسابي کلافه شده بودم. هر کسي بود خيلي بيکار بود و سرش درد ميکرد براي sms بازي اما من وقت نداشتم. بايد درس ميخوندم. هميشه هم حس درس نميومد.بهش گفتم "نميدونم تو کي هستي يا چند سالته. ولي من فورجحم که درس بخونم.تو هم بهتره درس بخوني نه اينکه ساعت 11 از خواب بيدارشي.OK؟" تو جواب بهم گفته بود."آخه عزيزم من هميشه شبا درس مي خونم.بخاطر همين فکر کردم شما هم بيداريد. نمي دونستم که داريد استراحت مي کنيدمن از بس که شرمنده شما شدم آب شدم الن ازم دلگيريد؟"
نمي فهميدم يعني چي. اولش فکر کردم که با يه بچه دبيرستاني طرفم گفتم بهش بفهمونم با بزرگتر از خودش طرفه اما حالا نمي دونستم يعني چي.هيچي نمي فهميدم.داشتم از کنجکاوي ميمردم واسه همين جوابشو ندادم.اما اونم بيکار ننشست ميدونست چه جوري بايد منو غيرتي کنه." ميتونستيد جواب بديد بگيد که دلگيريد تا اينکه sms بيجواب نذاريد"."ميگن براي رسيدن به عشقت بايد از همه دنيا بگذري.شما که همه دنياي مني بگو از چي بايد بگذرم؟" اين sms هارو وقتي داد که من
رفتم ناهار بخورم.وقتي برگشتم ديدمشون. تو جوابش نوشتم"تو سر ظهر ناهار نمي خوري. من داشتم ناهار مي خواردم. من خودم همه رو سرکار ميگذارم. اونوقت تو مي خواي منو سرکار بگذاري؟خانم يا آقاي محترم."
مثا اينکه بهش برخورده بود يا گيج شده بود.چون جواب دادنش خيلي طول کشيد.تو جواب گفت:" اولاً من هيچ وقت به شما جسارت نکردم.تو نهو شما.دوماًٌ به نظر شما تو موقع امتحانها ميشه کسي رو سرکار گذاشت.پس اين شما هستيد که تا حالا منو سرکار گذاشتيد.تجربه هم که داريد.ممنونم از لطفي که کرديد."
_"من کسي رو که ميشناسم سرکار ميگذاشتم و بعداً خودمو معرفي ميکردم.اما من شمارو نمي شناسم. از فضولي نمي دونم چي کار کنم.شما هم که نمي گيد کي هستيد." اما اون جواب نداد.ظاهراً بهش برخورده بود.گفتم بي خيال هر وقت حوصلش سر بره خودش دوباره sms ميده.يکم که گذشت کلافه شدم.خسته شدم1:30 بعد اوني حوصلش سر رفته بود من بودم.گفتم چه جورياست اون هر وقت بخواد ميتونه منو سرکار بگذاره و sms بده. اگه اون اين حقو داره منم حق دارم که اين کارو انجام بدم.گفتم ممکنه خواب باشه واسه همين توي sms نوشتم:"سلام من حوصلم سر رفته.نمي تونم درس بخونم.شب درس مي خونم.اگه خوابي متاًسفم ميشه بيدار شي. من نمي دونم چي کار کنم. از بيکاري متنفرم."
_"نه من بيدارم دارم درس مي خونم که تا شب تموم شه که يه وقتي اون موقع شب مزاحم کسي نشم تا منو سرکار بگذاره."
فهميدم که از دستم ناراحته.داشت متلک مينداخت و کنايه ميزد.
"الان اين حرف يعني شما ناراحت شديد؟ فکر ميکردم من بايد ناراحت باشم که نصف شب sms اشتباه دريافت کردم.شانس اوردم که بقيه بيدار نشدن."
اصلاً تو فکر تلافي کردن و جواب دادن بهش نبودم. داشتم باهاش شوخي ميکردم اما اين انگار جدي گرفته بود و ناراحت شده بود چون تو جواب گفت:_" يعني چي اونوقت؟خسته شدم از بس عذر خواهي کردم،باشه معذرت مي خوام که اونوقت شب مزاحم شدم.الهي اين چشم کور بشه تا تايمو ببينه.در ضمن sms اشتباهي نبود ديدم خسته ايد مجبور شدم که اين حرفو بزنم که فکرتون مشغول نشه راحت بخوابيد!"
_"جدي sms مال من بود؟ قشنگ بود البته اخرش. ديگه معذرت نخواه من عادت دارم دوستام شبا sms زدنشون مي گيره.ميشه الان درس نخوني؟PLZ؟
_"پس امتحان چي ميشه آخه من تنبلم بايد زياد درس بخونم تا از تو عقب نيوفتم"
کلافه شده بودم . اين حرف آخرش يعني چي؟ يعني منو ميشناخت،يعني داشت اذيتم ميکرد.يعني سرکار بودم.با حرص گفتم:" ببين يه سؤال من قراره شمارو بشناسم؟بابا اين رمز بازي ها يعني چي؟ اه خسته شدم اصلا ديگه مهم نيست.شما درستونو بخونيد عقب نيوفتيد." ديگه مهم نبود زيادي به اعصابم
فشار اومده بود.فکر نمي کردم ديگه جوابمو بده.جواب دادنشم خيلي طول کشيد تا اينکه يه دفعه ديدم جواب داد و گفت:"پس يه واقيعيتي رو بايد بدوني تا همين جاشم خيلي از شما جلوترم نگران نباشيد آخه من براي ارشد ميخونم پس وقت زياد دارم من فقط شبا درس تو کلم ميره به خاطر همين گذاشتم کنارو آماده جواب گويي به سؤالاتتون هستم.OK؟"
_"نه من سؤال خاصي ندارم.فقط همون قبليه که بي جوابه.الان يه چيزي.شما منو ميشناسي که مي گي sms تون درست بود؟ من شک دارم.اينو جواب بده."
_" به من گفتي که دل دريا کن اي دوست همه دريا از آن ما کن اي دوست دلم دريا شد و دادم به دستت مکن دريا به خون پروا کن اي دوست
مطمئن هستم که ناراحت شديد اما منو ببخشيد منظوري نداشتم لااقل sms مو بي جواب نذاريد.PLZ."
ناراحت شده بودم چون داشت طفره مي رفت، نمي خواست جواب بده منم لج کردم جوابشو ندادم.
"نه،چي کار کنم که ناراحت نباشيد مطمئن باشيد که جواب ميدم اما مي دونم اگه الان به اين سؤال جواب بدم...!اين سؤالو اگه ميشه آخر جواب بدم. OK؟"
_"ببين من واقعاً گيج شدم به عمرم توي يه همچين وضعيتي نبودم.شما جواب سؤالمو نمي ديد بعد ميگيد sms تونو بي جواب نگذارم.لااقل بگيد من چي بايد صدات کنم؟"
_"البته اين سؤالو يک بار جواب دادم ميتونيد شيرين بي مزه صدام کنيد."
_"خانم شيرين بي مزه يه اسم کوتاه تر نداريد من تا بخوام صداتون کنم صفحه پر شده.ميشه بگيد تلمو از کجا اورديد؟ PLZيه کم درک کنيد."
_"اولاً Tell شما دست من نيست فکر ميکنم يه جايي جا گذاشتيد.ضمناً دلتو صابون نزن پسر منم مثل خودتم.اسمم مهران و شما؟"
حالا فهميده بودم که اون پسره.اسمشم مهران ولي ظاهراً يکم گيج مي زد يعني چي دلتو خوش نکن پسر منم؟
_"يعني چي دلمو صابون نزنم مثل مني؟ نميفهمم.منظورم از Tell هم شماره ي تلفن بود.ديگه وقتي واسه ارشد مي خونيد اينو بايد بدونيد."
_"چي شد؟يعني اينقدر برات مهم بود که من همون شيرين بودم؟ مرد که نبايد به اين زودي خودشو نشون بده ميتونيم مثل 2 تا مرد با هم دوست باشيم نمي خوايد اسمتونو بگيد که بيشر باهم آشنا بشيم؟"
تازه داشت جالب مي شد.آقا فکر مي کرد من پسرم.خوب بذار يکم اذيتش کنم.تا حالا سرکارم گذاشته يکم من سرکارش بگذارم مگه چي ميشه.
_" من سپند هستم البته شما بايد بهتر بدونيد وقتي شمارمو داريد اسم منو هم داريد.آقا مهران شما چي مي خونيد؟ ارشد چي مي خوايد بخونيد؟"
_"يعني فکر کرديد که نمي دونستم چرا؟ مگه از سرکار بودن خوشتون نميومد پس چي شد؟ مگه مردام Tell ميزارن که من منظور تونو از Tellندونم.حالا شما ميخواي اسمتونو بگيد يا نه؟"
متوجه منظورش شدم. نمي دونستم چي مي خواد
بگه.گيج شده بودم. بلافاصله بعد از اين sms يه پيام جديد داد وگفت:
_"مسخره مي کنيد مگر نمي خواستيد سرکار باشيد شما که دوست داشتيد؟ مثل اينکه شماره رو اشتباه گرفتم چه طور بايد شما رو بشناسم؟"
_"يعني چي؟مگه نگفتي مثل 2 تا مرد باهم دوست باشيم منم خواستم دلتو نشکونم. الان ديگه مشکل کجاست؟ من نمي فهمم!!!"
_"يعني اين مرد اسم نداره؟"
_"گفتم پسند.يعني اينقدر نامفهوم و غيرقابل درکه؟ درضمن من گفتم هيچوقت خوشم نمياد زياد سرکار باشم اما ظاهراً شما بازي رو دوست داريد مگه نه؟"
_" نه من دنبال بازي نيستم سپند جان آخه خودت گفتي من کسي رو که ميشناسم سرکار ميگذارم چه برسه به شما که نميشناسم".
_"گفتم دوستامو اذيت ميکتم نه شمارو.آقا مهران شما که شمارمو داشتي چه جوري اسممو نميدونستي؟ برام سؤال شده ميشه بگي؟"
__به خدا آقا سپند sms شتباهي اومد ميخواستم يه سؤل درسي از يکي از دوستام بپرسم بعد از اينکه جواب اومد ديدم اشتباه شده گفتم واسه انتراکت خوبه جوابشو بدم همين. الانم اگه ناراحتيد خوب بازم عذر خواهي ميکنم ديگه هم مزاحمتون نميشم باي."
داشتم از خنده مي ترکيدم. يارو دست ولو داده بود . کم آورده بود. باورش شده بود که پسرم داشت پس مي افتاد.اصلاً حواسش نبود که داره سوتي ميده.آخه sms اولش يه متني بود نه سؤال درسي.ترسيده بود و ميخواست يه جوري ماست ماليش کنه. اما سه کرده بود.دلم براش سوخت گفتم گناه داره.ظاهراً مؤدبه يه جورائيم جالب بود گفتم بگم بهش تا پس نيوفتاده.
_"اولاً من خر نيستم.دوماً سؤالتون در مورد درس بود يا جک؟ سوماًٌ اوني که فکر ميکنيد نيستم اونيم که گفتم نيستم.چهارماً از بازيم خسته شدم.باي".
_" ميشه بپرسم پس شما کي هستيد که اين نيستيد يا اوني که فکر ميکنم نيستيد؟PLZ؟"
طفلکي حسابي گيج شده بود .اصلاً سردر نمياورد يعني چي.داشتم بهش مي خنديدم و گفتم حالا تو بازي خوردي نه من. ولي گفتم از خماري درش بيارم بهتره.
_"خب چون بچه ي مؤدبي بوديد ميگم تا گيج نشي. شايد يادت بمونه که خانوما رو غيرتي نکني.بابت sms هاي قشنگت و وقتي گذاشتي تشکر."
_" يعني لياقت آشنايي با شما رو ندارم؟ نبايد بدونم اين آدم مجهول چه شخصيتي هستن که بنده بتونم اشتباهمو جبران کنم! دوست ندارم کسي ازم ناراحت باشه الان دارم پيش خودم شرمنده ميشم اگه بگيد مزاحم يک خانم محترم شدم بگو که حقيقت نداره؟ خواهش ميکنم."
خندم گرفته بود.چه جوري حرف ميزد مثل کتاباي ادبي جالب بود. مي دونست چه جور بايد رفتار کنه.گفتم زيادي داره مثل فيلمهاي هندي ميشه.بزار يه کم تو خماري باشه فعلاًٌ.
_" ميگن زندگي مثل يه ديکته ست.هي غلط مي نويسي پاکش ميکني دوباره
غلط مي نويسي پاکش مي کني غافل از اينکه يه روز داد مي زنن ميگن ورقه ها بالا وقت تمومه."
متنش خيلي جالب بود.تا حالا نشنيده بودم. خوشم اومده بود. جوابشو دادم گفتم خوبه روشن بشه گناه داره عذاب وجدان نکشدش بهتره.
_" آره درست فهميدي من دخترم ولي مزاحم نشدي من بي کار بودم و حوصلم سر رفته بود ممنون که وقت گذاشتي واسه sms دادن.Tanx."
_"واقعاً شرمندم نمي خوام فکر کنيد که قصد مزاحمت داشتم آخه من خيلي از اين کار بدم مياد مي خوام جبران کنم تا حرفي براي گفتن نباشه.
_"خب يعني چي؟ چه جوري مي خوايد جبران کنيد؟ من نمي فهمم؟ نگران نباشيد حرفي توش نيست Tanx. مزاحم درس خوندنتون نميشم.روز خوش."
_" واي خداي من يعني اينقدر نفهم بودم که نفهميدم؟ فقط مي تونم به يک طريق جبران کنم قول مي دم که اين آخرين sms باشه که مي فرستم تا شايد از خجالتتون در بيام. در ضمن اين خانم محترم اسم نداره؟"
_" چرا داره ولي وقتي ديگه sms نمي ديد دليلي نداره بگم.من از sms دادنتون ناراحت نشدم خودتونو زياد اذيت نکنيد. معذرت که مزاحم درستون شدم. شرمنده."
_"اصلاً حالم خوب نيست اومدم بيرون مي خوام برم دريا تا ازش سؤال کنم که اين همه آبو مي خواد چي کار؟ در صورتي که آب خونمون قطع به نظر شما اين عدالته؟"
تحويلش نگرفتم گفتم اگه اين يه بازيه منم بازي ميکنم. رفتم بيرون پيش مامانم اينا طبق معمول هر روز داداشا داشتن سرهمه چيز دعوا مي کردن. سرکنترل تلويزيون. سر کانل تلويزيون. سرجا که کدومشون روي مبل نزديک تلويزيون بشينن. ديگه برام عادي شده بود اما نه زياد. بازم وقتي بهشون نگاه مي کردم سرم درد مي گرفت. داداش بزرگه همش حقو به خودش ميده و سر داداش کوچيکه هوار مي کشه. اين دفعه هم کارشون بالا گرفت و به کتک کاري کشيد. منم نموندم بهشون نگاه کنم تا بيشتر حرص بخورم اومدم توي اتاقمو سعي کردم فکرمو منحرف کنم. اما چه جوري؟ به چي بايد فکر مي کردم. تو ي اين خونه چيز جذابي وجود نداشت که ذهنمو بهش مشغول کنم. رفتم سراغ گوشيم. تنها چيزي که مي تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غريبه مهران.
تنها چيزي که مي تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غريبه مهران.
_" ببخشيد نبايد مزاحمتون بشم ولي شرمنده نمي خوام الان تنها باشم. مي خوام ذهنم مشغول يه چيزه ديگه بشه نمي خوام به چيزي فکر کنم."
نمي دونم چرا بهش sms دادم. نمي دونم چطور بهش اعتماد کردم فقط مي دونستم که اون تنها کسيه که منو نميشناسه حتي نمي دونستم جوابمو ميده يا نه؟ اما منتظر موندم. خدا رو شکر جوابم داد اما با دلخوري.
مهران:" چي مي تونم بگم وقتي نمي دونم اسمتون چيه؟"
مي خواستم اسممو بهش بگم اما هنوز
بهش اعتماد نداشتم. هنوز برام مجهول بود واسه همين يه اسم ديگه بهش گفتم. يه اسم جديد.
_" خيلي مهمه؟ اسمم "هستي". آقاي مهران لطفاً اگه مزاحمتون شدم بگيد نمي خوام اذيتتون کنم. در ضمن مهم نيست چي بگيد فقط يه چيز بگيد لطفاً."
مهران:" خواهش مي کنم اين چه حرفيه! اگه آقا سپند بوديد همين الان ميومدم دنبالتون تا با هم بريم دريا تا از تنهايي دربيايد اما حيف که قسمت نبود."
_"آخي جدي داري ميري دريا؟ خوش به حالت دلم مي خواست الان که دريا داره تاريک ميشه مي رفتم اونجا.چ قدرم باحال الان من جور بود. من چند روز ديگه ميرم طوري نيست."
مهران:" آخي،الهي، اشکالي نداره عوض هستي خانوم هم شنا ميکنم فقط اگر سرما خوردم تکليفم با کيه؟"
_" من که نگفتم شنا کن گفتم مي خوام دريا رو ببينم.آدم وقتي دلش تنگ ميشه ياد دريا ميوفته. لبا ديدن دريا يادش ميوفته بايد دلش دريايي شه."
حالم خوب نبود خيلي دلم مي خواست گريه کنم. از طرفي مامانم گفت که داره با داداشم ميره بيرون و من بايد شام درست کنم. ديگه اين از کجا اومده نمي دونم. موقع امتحان و شام درست کردن نوبره والله.جواب دادنم يکم طول کشيد. مهران:"خوابيديد؟ اگه ناراحتي بيام دنبالت تا از نزديک دريا رو ببينيد."
_" مرسي بايد شام درست کنم. اصلاً حس شام ندارم.ترجيح مي دم بخوابم ولي نميشه فکر ميکنم شما ديگه به دريا رسيديد. سر راه به دانشگاهم سلام برسونيد."
اينو همين جوري گفتم.آخه توي شهر ما همه دانشگاه ها توي يه جاده خارج شهرن دانشگاه مام همينطور. دانشگاه آزاد بود اولين دانشگاه بزرگ سر راهش.
مهران:"مگه شما تنها هستيد که بايد شام درست کنيد اونم موقع امتحانات يا اينکه تو خوابگاه تشريف داريد؟ مي خواي واست شام بگيرم بفرستم؟ ضمناً منظورت کدوم دانشگاست که سلام برسونم؟"
هم داشت زيادي لطف مي کرد و دست ودلبازي. هم زيادي گيج شده بود و هم زيادي فضولي مي کرد. مي خواستم يکم گيجش کنم يعني از اين گيج ترس کنم و 20 سؤال را بندازم واسه همين گفتم:
_"واي چقدر سؤال کدومشو جواب بدم. مرسي شام نمي خوام چون من شام نمي خورم. الانم تنهام بقيه رفتن بيرون. به اولين دانشگاه بزرگ سلام برسونيد."
مهران"هستي منظورت همون آزاده؟"
خندم گرفته بود.بچه ي تيزي بود. داشتم sms شو مي خوندم که تلفن زنگ زد. يکي از دوستام بود. مشغول صحبت شدمو يادم رفت جوابشو بدم.خيلي طول کشيد. يعني زيادي طول کشيد. اونم شاکي شد.اصلاً حواسم بهش نبود که يه دفعه با صداي ويبره گوشي به خودم اومدم ديدم ظاهراً هنوز منتظره جواب من.گفته بود:
مهران:" اگه قراره جواب اينقدر طول بکشه همون بهتر که شام نخوري بخوابي منم که بي خيال درس شدم تا
آخر شب دريا مي مونم. خوب بخوابي بي معرفت."
ا... اين پسره چي داشت مي گفت. من آخر معرفت بودم همه کي گفتن حالا اون به من ميگه بي معرفت.خب يادم رفته بود جوابشو بدم.يعني چي؟ بايد يکم توضيح مي دادم تا روشن بشه.
_"آره همون دانشگاست. داشتم با موبايل حرف مي زدم. در ضمن گفتم شما توي آبيد نمي توني جواب بدي. وگرنه بي معرفت نيستم."
مي خواستم يه جوري خودمو توجيح کنم. اما انگاري خيلي از دستم ناراحت شده بود. اخه ديگه جوابمو نداد. منم بايد شام درست مي کردم. درسم که نخونده بودم.ديگه مامانم اينا هم پيداشون ميشد. بي خيال يارو شدم و رفتم به کارام برسم. شبم اينقدر خسته بودم که ساعت 10 نشده گرفتم خوابيدم.توي يه خواب عميق بودم که با صداي گوشيم از خواب بيدار شدم. بازم يه smsدرست سر ساعت 1:39ً صبح بود. و باز هم مهران. با خودم فکر کردم که اين پسره ساعت کارش شباست؟ شب کاره که هيچوقت نمي خوابه يعني شبا نمي خوابه و روزا مي خوابه؟ اما وقتي که sms و خوندم داشتم پس مي افتادم. از تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نمي شد. خيلي عجيب بود.
مهران:"الان متوجه شدم که فقط به درد زماني مي خورم که هستي خانم ما حوصلش سر رفته يا اينکه بي خوابي به سرش ميزنه و هيچ ارزش ديگه اي ندارم. اشکالي نداره همين اندازه. ما که وقتي دلمون گرفت فقط مي گيم خدايا ما که به تنهايي عادت کرديم. اين تنهاييم دوس داريم فقط ميگم خدايا خانوادمو ازم گرفتي هيچي نگفتم مي دونستم که خواست توست اما ديگه احساس مي کنم کم آوردم. مي ترسم آخر نتونم دووم بيارم وقتي که به پنج شنبه نزديک ميشيم افسوس مي خورم. اي کاش اون روز لعنتي اون امتحان لامصب و نداشتم و منم با اونا مي رفتم تا اينکه بمونم حسرت روزاي خوشي رو که با خانواده داشتمو افسوس بخورم.اينا رو نگفتم که ناراحت بشيد. الان که سرخاکشون هستم نميدونم چرا به ياد شمام؟"
نمي فهميدم اين آدم ناشناس هر لحظه برام مجهول تر مي شد.شده بود يه معما که نمي تونستم جوابشو پيدا کنم.حيرت کرده بودم.از يه طرف ترسيده بودم يعني اون اين وقت شب توي قبرستون نشسته اونم با اون همه قبر. بالاي سر خانوادش. هم عجيب بود هم گيج کننده هم ترسناک.با خنگي و گيجي گفتم:
_"سلام حالت خوبه؟ دريا خوش گذشت؟ شما چي داريد ميگيد الان کجا هستيد؟ شما گفتيد شب درسو بي خيال ميشيد. سر خاک کي هستي؟ اينا که گفتي هيچ چيزش درست نبود."
مهران:"با اينکه هوا سرده اصلاً احساس سرما نمي کنم چون فکر مي کنم تو آغوش گرم خانوادم. معذرت مي خوام گفتم حالا که من نياز به يه هم صحبت دارم يکي هست که جوابمو بده اما اي کاش که به يادت نمي افتادم مي دونم که شما حق داريد.غم هاي هرکسي
فقط مال خودشه معذرت ميخوام اگه بي خواب شديد."
_" نه مهم نيست عادت دارم. شما نمي ترسيد الان سر خاکيد؟ اون متنها؟ آقا مهران لطفاً بريد خونه.الان خوب نيست شما اونجا باشيد.من هميشه به حرفاتون گوش مي دم.OK؟
مهران:" من تنها نيستم خانوادم همه اينجان. آخه من هميشه چهارشنبه ها ميام پيش خونوادم. فردا شلوغ ميشه نمي تونم راحت باهاشون صحبت کنم.هميشه تا صبح پيششون مي مونم. ولي يه آدم تنها فقط از مردن مي ترسه اما من که از همون روزي که خونوادم اومدن اينجا منم فکر مي کنم اينجام و خيلي وقته مردم. همين دريايي که ميگيد ازش متنفرم هميشه مي رم ازش گله مي کنم تو که رحم به کوچيک و بزرگ نمي کني پس چرامن؟ يعني من ارزششو نداشتم که منو پس زدي.اونم بعد 12 ساعت زنده؟ بهش ميگم چرا کسي که نمي خواد جونشو ازش مي گيري اونوقت من که مي خوام چرا منو قبول نکردي پس واقعاً نامرديتو ثابت کردي همين. پس مطمئن باش هستي خانم دريا هم جايي براي خوش گذروني نيست."
حسابي گيج شده بودم. اين کي بود؟ چي مي گفت؟ اين همه مشکل که هر کدوم براي نا اميد کردن و از پا در آوردن يه نفر کافي بود همش مال اينه؟ اين چه جوري تحمل کرده؟ چه صبري. اما الان داغونه. چي کار مي تونم براش بکنم. اين از زندگيش سيرشده. اما من ابله هميشه با داشتن اين همه چيزهاي خوب از زندگيم سيرم و شاکيم. از بس خنگم.
_"نگو اين حرفو.زندگي يه نعمتيه که خدا به هر کسي نمي ده. اگه شما زنده ايد حتماً دليلي داره. خدا کاري رو بي دليل انجام نمي ده. شما زنده ايد پش زندگي کن."
نمي دونم چي شد اما ديگه جواب نداد. نمي دونستم حرف بدي زدم يا نه؟ ناراحت شده يا نه. حدود يک ساعتي داشتم بهش فکر مي کردم تا اينکه کم کم چشمام سنگين شد و خوابم برد.صبح از وقتي بيدار شدم منتظر sms اون بودم نمي دونم چرا؟ اما يه حس عجيب داشتم.زندگيش برام مهم شده بود که چي کار ميکنه و ديدش به زندگي چه جوريه. هر چي صبر کردم ازش خبري نشد. ساعت 11:12ً خودم براش sms زدم.گفتم شايد بيدار شده باشه.
_" سلام حالت خوبه؟ ببخشيد نمي دونم خوابي يا بيدار.آخه ديشب توي هواي سرد بيرون بودي تا صبح .گفتم نکنه سرما بخوري. اگه بيدارت کردم معذرت."
اما هرچي منتظر بودم ازش خبري نشد. گفتم شايد هنوز خواب باشه. وقتي بيدار شد شايد جواب بده. خلاصه ازش خبري نشد تا ساعت 2:40ً که sms داد.پريدم رو گوشي تا ببينم چي شده بود که تا حالا بي جواب مونده بودم.
مهران:" شرمنده ديشب اينقدر اشک ريختم نمي دونم چه طور شد چشمامو که باز کردم ديدم تو بيمارستانم. از اينکه کسي رو نداشتم که بالاي سرم باشه از خودم بدم اومد.اخه خونوادم رو از دست دادم. دريغ از يک دوست از اينکه
منتظر شديد معذرت مي خوام آخه گوشيم دست نگهبان ارامگاه بود ممنونم از اينکه به فکر من بوديد. مرسي."
خيلي ناراحت شده بودم.دلم مي خواست پسر بودم و مي رفتم پيشش تا تنها نباشه اما حيف. چي کار ميتونستم براش بکنم.
_" من نميدونستم.ببخشيد. نميدونم چي کار مي تونم برات انجام بدم. اي کاش پسر بودم اونوقت نمي گذاشتم تنها بموني. الانم رو کمکم حساب کن. بي تعارف."
مهران:" نه مرسي شما بهتره به درستون برسيد نمي خوام به خاطر من از درستون عقب بيوفتيد. هر موقع نيازي داشتيد کمکي از دستم بر مياد در خدمتم.آخه درسو گذاشتم کنار ديگه نمي خوام خودمو، تنهاييمو با کتاب بگذرونم. تصميم گرفتم برم مسافرت. نمي خوام توي اين شهر که مال خودمه ولي توش غريبم بمونم. به درد من نمي خوره."
آخ که حرف دل منو زده بود. منم از اين شهر متنفر بودم. و هميشه دنبال راه فرار م تا از اين شهر لعنتي فرار کنم.
_" من مثل خواهر کوچکتون. اينکه از اينجا فرار کنيد که نمي شه بهتره درستونو بخونيد اون بيشتر به دردتون مي خوره هر چي باشه اينجا رو خوب ميشناسيد."
مهران:" تورو خدا ديگه حرف از درس نزنيد. من نمي خوام تو شهري که فقط منو به خاطر چيزاي ديگه مي خوان بمونم. من که از دروغ خوشم نمياد دلم مي خواد همه مثل شما باشن ولي نمي دونم يه حسي بهم ميگه که اسمت هستي نيست؟"
خيلي عجيب بود. چه حس عجيبي. شک کرده بودم. اين از کجا فهميده بود اسمم هستي نيست؟ نمي دونستم. اما ديگه نمي خواستم بازي کنم. مي خواستم باهاش باشمو تنهاش نگذارم. مي خواستم منو به اسم واقعيم صدا کنه نه اسم ديگه. فکر مي کردم بهش بايد اطمينان کنم. به اولين همشهري مذکر بايد اطمينان کنم.
_" ميشه بگي کي گفته؟ يعني چي؟ هستي نيستي يعني چي؟"
مهران:" نمي دونم فقط يه حسه. هستي خانوم من که شمارو به همين اسم ميشناسم و تا آخرم با اين اسم صداتون مي کنم. نمي دونم شايد به خاطر اينه که دور و برم آدماي دور وجود دارن به همه بدبين شدم جسارت به شما نباشه. بهم حق بده عزيزم."
_" حق ميدم.حست درست بود ولي مي خوام منو هستي صدا کني البته اگه بخواي اسمو به شما مي گم."
مهران:" يعني مي خواي بگي که هستي اسمت نيست پس چرا بهم حق مي دي ؟ پس اسمت چيه ؟ يعني مي خواي بگي تا الان سرکار بودم؟ مرسي."
_" اسمم سوگنده اگه مي خواي بدوني. سرکارم نيستي چون فکر مي کردم مي دوني. واسه همينم نگفتم فکر نمي کردم مهم باشه.ببخشيد."
مهران:"اصلاً من همون شما رو صدا مي کنم. ديگه مهم نيست."
_" ببخشيد نمي خواستم ناراحتت کنم ولي فکر مي کردم مي دوني نمي خواستم ناراحت بشي معذرت مي خوام. آقاي مهران از من عصباني و ناراحتيد؟Sorry."
مهران:" نه من ناراحت
نيستم شما اولين نفري نيستيد که اينجوري باهام طي ميکني و مطمئن باش آخرين نفرم نيستي."
_" معذرت مي خوام ولي معمولاً به کسي اعتماد نمي کنم. الانم نمي دونم چرا اسم واقعيمو بهت گفتم. راستشو بخواي من از مردم اين شهرمتنفرم.لطفاً درکم کن."
مهران:" مگه بچه کجايي؟"
خندم گرفته بود. همچين حرف زده بودم که به شک افتاده بود. اگه خودمم جاي اون بودم با اين مدل حرف زدن فکر مي کردم که مال يه جايي غير از اين شهره.هنوز جوابشو نداده بودم که بلا فاصله گفت:
مهران:" پس خوابگاه تشريف داريد."
همچين حرف مي زد که انگار کشف مهمي کرده بود.جالب بود. گفتم بهتره از اشتباه درش بيارم.
_" نه متأسفانه مال همين خراب شده با آدماي ... هستم. اما هميشه از اينجا فراريم. خوشبختانه امکانش هست. بعد امتحان ميرم مسافرت."
مهران:" ديگه خسته شدم از sms دادن اگه ميشه ميخوام باهاتون صحبت کنم؟ لطفاً."
آره. ولي داشت تند مي رفت. هنوز زود بود. از طرفي مامانم اينا هم مثل شير وايساده بودن کنارم. تو اين وضعيت نمي تونستم صحبت کنم. اصلاً نمي تونستم از جام تکون بخورم چه برسه به صحبت.خودمم کنجکاو شده بودم صداشو بشنوم. اما حالا نه. يعني اصلاً نمي شد .راهي نبود.
_" الان که نمي شه. خانوادم انقدرها با اين جور مسائل راحت کنار نميان. بعداً شايد. اگه خسته شدي استراحت کن چون بهش خيلي احتياج داري."
مهران:" مي دونستم جوابت چيه. اما باشه من که تنهام و به اين روند عادت کردم مي دونستم خواهش بي جائي بود معذرت ميخوام.من الان دريام ميخوام برم تو آب شايد نظر دريا عوض شه. منو اين بار قبول کنه. فقط مي خواستم صداي خواهرمو بشنوم بعد برم. از آشنايي با شما خوشحالم و ممنونم منو تحمل کرديد. اميدوارم هميشه در کنار خانواده خوش باشيد. منم جام پيش خونوادمه آخه خيلي دلم براشون تنگ شده مي خوام برم پيششون. اگه اين دريا نامرده پس بايد نامرديشو ثابت کنه ديگه دير شده. داره شلوغ ميشه. از دور مي بوسمت."
يعني چي؟ اين پسره خل شده بود.چرا داشت چرت و پرت مي گفت. مي خواست چي کار کنه. مي خوام برم تو آب يعني چي ؟ نمي دونم چرا نگران شدم. يه حس بدي پيدا کرده بودم نمي تونستم بهش فکر نکنم به اينکه ممکنه يه وقت اين کارو بکنه. حرف يکي از دوستام که همش وقتي زود حرف کسي رو باور مي کردم بهم مي گفت تو گوشم پيچيده بود"سوگند تو ساده اي. يارو تورو شناخته داره اذيتت مي کنه."
اما من نمي تونستم بي تفاوت باشم. نمي تونستم مطمئن باشم که کاري رو که گفته نمي کنه. حس مي کردم بايد جلوشو بگيرم.اگه خواهرش بودم نبايد مي گذاشتم بره. شايد داشت چاخان مي کرد. اما نمي تونستم ريسک کنم. هميشه همين جوري بودم هر
کاري که حتي يک درصد امکان انجامش بود مهم بود.تنها کاري که مي تونستم بکنم اين بود که يه جوري مشغولش کنم تا اونجا شلوغ بشه و نتونه کاري بکنه. براش sms دادم.
_" نه خواهش مي کنم. مي توني زنگ بزني.نرو لطفاً."
اما جوابمو نداد. نمي دونستم چي کار بايد بکنم. يکم خل شدم. بي خودي نگران بودم. به خودم مي گفتم سوگند تو که اين پسر رو نميشناسي شايد داره اذيت ميکنه. الان با دوستاش نشستن دارن بهت مي خندن. خل بازي در نيار. اما بازم براش sms دادم.
_"آقا مهران اگه منو به خواهري قبول داري نرو دريا. يعني چي اين کار من نمي فهمم.اه جواب بده لطفاً.واي چي کار مي کنيد؟."
داشتم ديونه مي شدم. من هيچوقت سردرد نداشتم. اما يه دفعه سرم درد گرفت.سرم داشت مي ترکيد، نمي تونستم آروم بشينم.داشت گريم مي گرفت. از خودم تعجب کرده بودم. آخه من همچين دختري نبودم. فکر مي کردم که آدم منطقي هستم. اما الان نمي دونم چم شده بود. چرا اين پسره اينقدر مهم شده بود نمي دونم. بازم sms دادم.
_" مي دونم من وحرفام اصلاً مهم نيست ولي بدون که خانوادت از دستت عذاب مي کشن دريا اگه تورو مي خواست دفعه اول مي گرفتت. آدم ترسو.متأسفم."
ديگه نمي تونستم چي کار کنم. گفتم زنگ بزنم بهش. شروع کردم به زنگ زدن بعد از دفعه سوم يکي گوشي رو برداشت همچين گفت الو که گوشم کر شد.گفتم ببخشيد مثل اينکه اشتباه گرفتم. يارو اينقدر بد حرف مي زد که پشيمون شدم. اما فکر نمي کردم که خودش باشه آخه اصلاً بهش نميومد که اينقدر جواد باشه.چند دقيقه بعد از همين ماره بهم زنگ زدن. همون آقاي قبلي بود.گفتم:بفرماييد.گفت:ببخشي د خانم شما صاحب اين گوشي رو مي شناسيد؟ گفتم: نه.گفت: اين آقا تو مغازه ي من نشسته بود.چاي و قليون داشت اما نمي دونم يهو کجا رفت. موبايلش اينجا جا گذاشت. چند نفر باهاش تماس گرفتن شماره ي شمام توش بود.اگه باهاتون تماس گرفتن بگيد که گوشيشونو اينجا جا گذاشتن بيان بگيرن.
گفتم: فکر کنم رفتن که برن تو آب.ميشه بريد ببينيد بيرون هستن يا نه؟
آقاهه يه جورايي که انگار با يه بچه ي ابله طرفه گفت: مي خواست بره تو آب. اونم تو اين سرما . اين وقت شب.نه خانم فکر نکنم.اصلاً الان نمي شه رفت تو آب که.فکر کرده بود خودم نمي فهمم. حرصم گرفته بود.مگه من خنگم که ندونم الان نبايد رفت توآب.اما آدمي که بخواد خودشو غرق کنه که ديگه به اين چيزا توجه نمي کنه. بازم با اصرار گفتم: مي دونم. اما ميشه بريد بيرون نزديک آب.شايد اونجا باشن.
آقاهه بازم گفت: نه خانم فکر نمي کنم. در هر صورت اگه باهاشون تماس داشتيد بگيد بيان گوشيشونو از من بگيرن.خداحافظ. بعدم گوشي رو گذاشت. همجين کفري شدم که نگو. فکر کرده
با بچه طرفه يا من عقب موندم. يعني اون آدم دهاتي مي فهميد اين چيزا رو اما من نمي فهميدم.اينقدر از دست اون عصباني بودم که دلم مي خواست زنگ بزنم چند تا بد و بيراه بارش کنم.اما يهو نگران شدم. يعني واقعاً رفت بميره.رفت خودشو غرق کنه. اين چي بود يه دفعه از کجا پيداش شد. من چي کار مي تونستم بکنم براش؟ به همين چيزا فکر ميکردم که ديدم sms اومد برام. خودش بود. يهو همچين ذوق زده شدم که نمي تونستم حرف بزنم.
مهران:" نگران نباش اين قهوه چي همه رو گفت نمي دونم چرا براي اولين بار از دريا ترسيدم. واقعاً نمي دونم.ديگه نمي دونم چي کار کنم. کمکم کن."
اين حرف آخرش همچين منقلبم کرد که نگو.هميشه بچه ي احساساتي بودم. اما هميشه هم به حرف قلبم گوش مي کردم يعني بيشتر وقتا. اما الان اصلاً صداي عقلمو نمي شنيدم. با اين که يه گوشه ي ذهنم يکي مي گفت « سوگند اينا همش بازيه.الان مهران با دوستاش نشستن دارن بهت مي خندن. اما نمي دونم چرا نمي تونستم بهش فکر نکنم. از طرفي هم مي خواستم بفهمه که چي به روز من اومد و من چقدر نگران شدم. واسه همين گفتم:" من که سکته کردم. ديونه اين بچه بازيا چيه در آوردي.مثلاً مردي. بچم نيستي که بگم از روي بچگي اين کارو مي کني. سرم داره مي ترکه از دست تو."
مهران:" من که گفتم بشين درستو بخون.نيازي نيست که با غم من شريک بشي معذرت مي خوام که اعصابتو خورد کردم.مطمئن باش که ديگه با دريا کاري ندارم. دنبال يه راه ديگه هستم. ولي مطمئن باش با اينکه نديدمت دوست دارم عزيزم."
_" ممنونم ولي لطفاً ديگه فکر مردن نباش. زندگي کن حتي جاي خونوادت اين جوري اونام خوشحالن. در ضمن مي ذاشتي فردا جواب مي دادي راحت تر بودي."
نمي دونم ناراحت شده بود يا چيزه ديگه.آخه جواب نداد منم اونقدر سرم درد مي کرد که رفتم بخوابم شايد بهتر بشه.خوابم برد. اما چه خوابي. تا ساعت 11:5 بيدار بودم بعد به زور خوابيدم.ساعت 1:43ً بود که با صداي sms بيدار شدم. خودش بود 2 تا کلمه نوشته بود." سلام بيداريد؟".
بيدار نبودم بيدارم کرده بود. اما ناي جواب دادن نداشتم حالم خوب نبود. گوشي تو دستم بود نمي دونم چي شد که خوابم برد. صبح که بيدار شدم گفتم چه زشت شد جوابشو ندادم آخه يه sms قشنگم 4:30 فرستاده بود. نمي خواستم صبح جوابشو بدم. آخه معمولاً اون ساعت خواب بود. Sms متنيش اين بود.
مهران:" انگشتاتو مشت کن. مشته؟ حالا محکم بزن تو چشمم تا کورشم دوريتو نبينم." ساعت ً11:50 بود که براش sms زدم معمولاً اون ساعت بيدار بود.
_" همينه آقا مهران وقتي تا 4 صبح بيدار باشي تا ظهرم مي خوابي. شب بخواب تا روز بيدارباشي. مگه روم به ديوار جغدي؟" يه10 دقيقه بعد جوابمو داد اما يه
جمله ي کوتاه اونم با دلخوري.
مهران:" توهينتو نشنيده مي گيرم."
اه چه مؤدب. فکر مي کردم نکنه از اين بچه هاي مؤدب لوس باشه. آخه من چيز بدي نگفته بودم جغد که حرف زشتي نيست يا توهيني. خوب يه پرنده هست من که روم به ديوار گفته بودم پس چرا ناراحت شد.هميشه با آدمهايي که اينقدر مؤدب بودن مشکل داشتم يه جورايي باهاشون راحت نبودم.سختم مي شد.
_" من که گفتم بلا نسبت، روم به ديوار.من توهيني نکردم تو بد گرفتي." اينقدر اين چند وقته بهم فشار اومده بود که نمي دونستم چي کار کنم.از زندگي سير شده بودم نمي دونم چرا ولي يه دفعه براي مهران نوشتم:" ميشه خواهشي بکنم؟ اين دفعه که خواستي خودتو بکشي خبرم کن منم باهات ميام. اگه يه راهي پيدا کردي که جواب بده. نه دريا.OK؟ ميشه؟
مهران:" مرسي از راهنماييت ولي مطمئن باش که مردنم الکي نيست واقعاً سخته. من آدمي نيستم که نتونم به خواستم برسم و يکي باهام بجنگه من دريا رو با اون بزرگيش خيلي کوچک ميدونم پس مطمئنم که شکستش مي دم. ديروز براي چي ترس تو وجودم اومد.شما براي چي مي خواي بميري؟"
_" تو الان کسي رو نداري.خيلي بده. اما مي توني واسه خودت تصميم بگيري. من همه رو دارم اما اجازه ي تصميم ندارم. من کسي رو ميشناسم که مثل شما تنهاست. دختره."
مهران:" فقط به خاطر همين تصميم گرفتي؟ شما هنوز تو خانواده هستيد و بايد طبق خواسته هاي اونا عمل کنبد."
_" يعني خودم مهم نيستم؟ اينا نمي خوان قبول کنن که من بزرگ شدم و خودم درک مي کنم. يه سؤال؟شما اينجا هيچ فاميلي يا آشنايي نداريد؟ با Sms نميشه درست حرف زد وکامل جواب داد."
مهران:" چه طور مگه؟ دارم ولي با هيچکس ارتباط ندارم. بعد در مورد خونواده هم بايد بدوني که همه پدر و مادرا همين طوري ان. اگه بچه دار هم بشي فکر ميکنن بچه اي."
نظرش جالب بود. البته اينو مي دونستم اما معمولاً بقيه پدر مادرها مي گذارن بچه خودش تصميم بگيره تا بفهمه که بزرگ شده تا بعداً بتونه تو جامعه زندگي کنه. اگه نتونه يه خواسته ي کوچکشم خودش برآورده کنه به چه درد مي خوره. تا ابد بچه بمونه که بهتره.داشتم فکر مي کردم. جوابشو ندادم اونم فکر کنم خوابش برده بود.رفتم دنبال کارام. يکم درس خوندم. اما زياد چيزي تو کلم فرم نمي رفت همش مهران ميومد تو ذهنم. وقتي يادش ميوفتادم به خودم بدو بيراه مي گفتم. من چه جوري به خودم اجازه مي دم در مورد مردن حتي فکرهم بکنم. من چه جوري جرأت مي کنم ناشکري کنم. مهران خيلي چيزايي که مي خواد داشته باشه نداره و الان افسوسشو مي خوره مثل خونواده.مثل اينکه يکي بهش بگه چي کار کنه مثل اينکه يکي جاش تصميم بگيره.من همه ي اينا رو دارم وقدرشم نمي دونم.
مي دونم هيچ وقت مثل مهران مهني واقعي اينجمله ها رو نمي فهمم معني واقعي« آغوش گرم خونواده». آدم هميشه وقتي يه چيزو داره قدرشو نمي دونه. اما وقتي نداره حسرت روزاي که داشت رو مي خوره. من نمي خواستم مثل مهران يه روز حسرت بخورم. لااقل الان که دارمشون بايد قدرشو بدونم. من يه خواهرزاده داشتم که حاضر بودم واسش بميرم. اون همه ي دنياي من بود. اگه بميرم ديگه نمي بينمش. اگه بميرم ديگه راه رفتن و حرف زدنشو نمي بينم ديگه بزرگ شدنشو نمي بينم. نه من بايد زنده باشم. من کلي کار دارم که بايد انجام بدم. من بايد قدر زندگيمو، قدر لحظه هامو بدونم. مهرانم بايد بفهمه زندگي ارزشش بيشتر از اينهاست. اون بايد زندگي کنه. اگه بتونه به زندگي اميدوار بشه و يه هدفي پيدا کنه کار تمومه. ديگه فکر مردنو نمي کنه.
مشغول درس خوندن و فکر کردن بودم. بابام زود اومده بود خونه و بساط شام پهن شده بود منم رفتم شام بخورم وقتي برگشتم ديدم سه تا Sms برام اومده. همشم از طرف مهران بود.
مهران:" سلام . بهم گفتي اگه اين دفعه تصميم گرفتم شما هم مياي نمي دونم به چه دليل اين تصميم ورو هر جند غلط گرفتي فقط خواستم پيش خودت فکر نکني که خيلي نامردم. ضمناً تصميمم به خاطر شما عوض شد. راه حل بهتري به نظرم رسيد. مطمئن باش که دريا نيست. منتظرم سريع."
مهران:" چي شد نظرت عوض شد خب بگو.فقط منو منتظر نگذار.خواهش مي کنم."
مهران:"پس چرا جواب نمي دي. من به خاطر تو تا الان تو سرما موندم. بگو نمي آي مهم نيست. اتفاقاً بهتر. خوشحالم که نظرت عوض شده زندگي به شما نياز داره نه به من بيهوده. تا 10 دقيقه منتظر مي مونم."
وقتي داشتم اينا رو مي خوندم همش ياد خواهرزاده ام بودم که مثل بچه ي خودم دوسش داشتم واسه همين گفتم:" آره نظرم عوض شد.چون من يه اميد به زندگي دارم که به خاطر اون زندم.گفتم دختري رو ميشناسم که مثل تو خونوادش در تصادف مردن.اون الان تنهاييشو با کسي تقسيم کرده تا راحت تر با زندگيش کنار بياد.اون اين واقعيتو پذيرفته. اون از تو شجاع تره. يکم فکر کن بعد عمل کن بهتره."
مهران:" فقط مي تونم بگم خيلي خوشحالم که يه اميد به زندگي داري من از کارت شاد شدم. اميدوارم تو زندگي موفق باشي. اگر منو حتي به عنوان يه آشغال قبول داري يادت باشه هر وقت به مشکلي برخوردي حتي کوچک، تنها کسي که مي تونه بهت کمک کنه همون خونوادست پس قدر خونوادتو بدون هر چقدر بد.چون نعمت هستن. به همين راحتي نميشه پيداشون کرد.ازت خواهش مي کنم بهشون حق بده.ok؟"
_" حق مي دم اما اميدوارم بگذارن واسه زندگيم خودم تصميم بگيرم. خونواده ي تو دارن از دستت عذاب مي کشن چون قدر زندگيتو نمي
دوني."
مهران:" منم تصميم گرفتم همه چيزو بفروشم پولشو براي بچه هايي که از نعمت پدر و مادر بي بهره ان خرج کنم تا بتونم دينمو به اين دنيا ادا کنم. مي خوام از صفر شروع کنم ميخوام همه چيزو خودم بدست بيارم حتي اگه گشنه بمونم.تو راست ميگي من هنوز سختي نکشيدم. با اينکه خونوادم رفتن ولي اينقدر گذاشتن که تا نتيجه ها هم ميتونن بخورنو بخوابن پس تا اون موقع خيلي وقت هست. مي خوام همه رو به بچه هاي يتيم بسپرم که بيشتر از من نيازدارن. حالا ازت ممنونم که کمکم کردي که به خودم بيام فقط ازت ميخوام بهم بگي که اين خواستت چيه که خونوادت کوتاهي ميکنن.Plz؟"
نمي فهميدم اين پسره چي ميگه. ميخواد همه چيزو به بچه ها بسپرخ و خودش گشنگي بکشه مگه زده به سرش. اتفاقاً اون شب داشتم قرآن مي خوندم آخه امتحان داشتم. توش نوشته بود.«آنقدر انفاق کنيد که خود محتاج نشويد.» اين پسره مي خواست همه چيزو بفروشه خودش تو خيابون بخوابه؟ يعني چي؟ از اون طرف ذهنش چقدر مشغول خواسته ي من شده بود. يکم فکر کردم و بهش حق دادم. اين جور که من نوشته بودم هر کسي بود فکر ميکرد قضيه عشق و عاشقيه که خونوادم مخالفن. اما نمي دونست که قضيه اينقدرام مهم نيست. من سر هرچيز کوچکي با اينا دعوام ميشه.
_"چيز مهمي نيست.فقط مي خوام که خودم واسه زندگيم تصميم بگيرم. نه اونا بهم ديکته کنن. مي خوام اجازه م دست خودم باشه. خواسته ي بزرگيه؟"
مهران:" مگه فکر ميکني خيلي بزرگ شدي؟"
يعني چي؟ اين پسره چي مي گفت؟ به رگ غيرتم برخورده بود. به من گفته بود بچه. مگه خودش چند سالش بود که احساس بابا بزرگي مي کرد و داشت منو نصيحت مي کرد. اون اگه لالايي بلد بود چرا خوابش نمي برد.
با دلخوري گفتم: " نه فقط مي خوام به فکر و شعورم احترام بگذارن. اصلاً تو مگه چند سالته که مثل بابابزرگا حرف مي زني و خودتو بزرگ مي دوني؟ تو هم بچه اي مثل من.
مهران:"آره من بچم تو که بزرگي چرا اين فکرو مي کني.آيا به خواسته هايي که عمل نمي کني فکر کردي؟ مطمئنم از روي حس بچه گانه خواسته هاي بي جايي داري که عمل نمي شه. اگرم کهخيلي بزرگي مي دمني که با لج بازي نمي شه به خونواده فهموند پس اگه بخواي مي توني کاري کني که به خواسته اي که داري توجه کني و براي تصميم هات احترام بگذارن چون اونا فقط خوبيتو مي خوان. اگه بهشون بفهموني که خواسته هاتو دوست داري البته با فکر مطمئن باش که به نتيجه مي رسي."
اين مهران خان فکر ميکرد من مثل بچه ها لج مي کنم.آخه چه جوري بايد به اينا بفهمونم که چيزايي که مي گم و مي خوامو دوست دارم. ديگه از زبان مادري واضح ترم هست؟
_" ميدونم که فکر ميکني من خيلي بچم و خواسته هام هم بچه
گانست اما تو نمي دوني من ياد گرفتم که خواسته ي بي جا نکنم.مثلاًً من هميشه با بابام صبح ها بحث دارم چون مي خوام خودم پياده برم تا به سرويس برسم. اما اون به حرفم گوش نمي ده و باعث ميشه که من هميشه به کلاسم و اون هميشه به کارش دير برسه.
مهران:" خب گفتم که بايد متقاعد بشه. خب اگه قراره برسونتت بهتر. اما بگو زودتر راه بيفتيد که هردو عقب نيفتيد فکر نمي کنم که نتونه درک کنه."
هه اين يارو چه دلش خوش بود.انگار خودم نمي فهمم که اگه زودتر راه بيفتيم زودتر به کارامون ميرسيم. نمي دونست من سرخر دارم. تنها که نيستم. کلي بچه دنبالمن.
_" چرا درک مي کنه. اما برادرام هميشه دير مي کنن و بابام هميشه اونا رو اول مي رسونه و چون من تو ماشبن تنها ميشم دعواشو با من ميکنه. آخه به من چه.اه..."
مهران": خب چرا از من ناراحت ميشي دختر. به خدا اين مسائلي نيست که خودتو ناراحت مي کني. بهتره که همه رو فراموش کني . بهتره که همه رو فراموش کني و فقط درستو بخوني آخه امتحانا نزديکه منم قول ميدم مزاحمت نشم. آخه عزيز مني.ok؟"
_" خواهرم ميگه اعصاب من از فولاده که ميتونم اين وضعيت و تحمل کنم. من به اين چيزا اهميت نمي دم. فردا امتحان قرآن دارم هيچي هم نخوندم."
مهران:" خب برو بخون ديگه. شايد با نگاه کردن به آيات اون کتاب آرامش بگيري. پس با اين اعصاب فولادي که ديگه نبايد غمي داشته باشي چون به اين راحتيها خورد نميشه. پا ميشي اول دست وصورتتو مي شوري بعدش اگه دوست داري يه وضو بگير و برو سر درست. خواهش ميکنم. ببين من با همه ي مشکلاتم تونستم به خودم بيام و دارم تحمل مي کنم اگه مي خواي تو به اين مشکلاتي که مشکل نيست اهميت بدي منم به خاطر تو از تصميمم منصرف ميشم فقط به اين فکر کن که خودت آره خودت تنها تونستي کاري کني که يه نفر به زندگي برگرده اين کاري که تو کردي حتي خونوادتم نمي تونستن حتي فکرشم بکنن پس تونستي به خواستت برسي."
جالب بود.داشت چيزاي جديدي مي گفت. يعني واقعاً به زندگيش اميدوار شده بود و نمي خواست خودشو بکشه.برام عجيب بود. زيادم مطمئن نبودم که ديگه فکر خودکشي رو نکنه. اما همين قدر که قول داده بود، خوب بود. احساس خوبي داشتم. احساس آدمي که کار مهمي رو کرده. يه احساس خوب داشتم. نمي تونم وصفش کنم.
_" يعني تو ديگه نمي خواي خودتو بکشي؟ خوشحالم. من وضو گرفتم. تو اين کتاب کلي چيز راجع بخ حال تو نوشته ميگه تو گمراهي، اگه از رحمت خدا مأيوس بشي."
مهران:" نه من مي مونم براي خودم. براي تو و خيلي چيزهاي ديگه. يکم سخته که بخوام کارکنم يا اينکه برم يه جاي خيلي خيلي کوچکتر از خونم اما خودم خواستم. مي دونم منظور خدا هم همين بود که تا
الان طعم سختي رو نچشيدم و باعث شده که خودمو فراموش کنم.تمام کسايي که از دست دادم فقط خواست خودش بود که منم پذيرفتم و مي خوام به همه کمک کنم تا هر وقت که منو ديدن منو سر لوحه خودشون قرار بدن و منو تحسين کنن حالا مي فهمم منظور دريا از اين کارش چي بود ديروز براي اولين بار احساس کردم که دريا داره واسم گريه مي کنه چون نمي خواست منو قربوني کنه واقعاً از کار خدا کسي نمي تونه سر در بياره.
_"خدا گفته اونقدر انفاق کن که خودت محتاج نشي.چرا مي خواي تمام سرمايتو يه دفعه ببخشي بزار کم کم.فکر نمي کني که اون بچه ها به محبت تو بيشتر از پولت احتياج دارن؟ چرا نمي ري از نزديک ببينيشون؟ بعد تصميم بهتري ميگيري.منم دوست داشتم که اونا رو از نزديک ببينم.چه طوره؟"
مهران:" امروز اونجا بودم و همه رو ديدم چون قرار بود همه چيزمو ببخشم به اونا بعد برم بميرم اما با ديدن اونا بود که دودل شدم تا اينکه اين تصميمو گرفتم که من هنوز واقعاً سختي نديدم. اونا اگه بزرگ بشن مي دونن که خونواده نداشتن اما من مي تونم سر خاک با هاشون صحبت کنم ديگه 25 سال فقط تونستم بخورم و بخوابم و درس بخونم به راحتي. ميخوام تو زندگي سختيهاي ديگر و تجربه کنم و سعي کنم موفق بشم."
خيلي خوب بود. داشت به زندگيش اميدوار مي شد. حالا واسه خودش هدف داشت اونم چه هدفي.من هميشه عاشق کمک کردن بودم. اونم به بچه هاي يتيم. هميشه دلم مي خواست که يکي از اين بچه ها رو بزرگ کنم. مي خواستم مثل مادر واقعيشون دوسشون داشته باشم. همش دلم مي خواست که توي يه همچين جاهايي کار کنم. فکر مي کنم که مهران خسته شده بود چون ديگه جواب نداد.منم گذاشتم تا با فکراش تنها باشه. فردا امتحان داشتم و چيز زيادي نخونده بودم. آخر شب با کلي غصه رفتم بخوابم آخه تقريباً نصف درسم مونده بود. گفتم چه غلطي کردم اين يه هفته بيکار فقط ول گشتم.جالب اينجاست که همش تو خونه بودم ولي درس نخوندم. گفتم فردا زود مي رم دانشکاه مي خونم. امتحان ساعت 4 بود. خوابيدم اما چه خوابيدني انگار 40سال نخوابيده بودم.کاش راحت مي خوابيدم با کلي استرس چشمام بسته شد. فردا صبح که بيدار شدم خيلي تند حاضر شدم و صبحونه نخورده رفتم دانشگاه. جالب اينجا بود که کارت دانشجويمو پيدا نمي کردم. ظاهراً گم شده بود.
پست دوم
بعداً فهميدم که دست يکي از دوستام جامونده و تا چهارشنبه اونو نمي ديدم يعني 2 تا امتحان بدون کارت. چه افتضاحي. خلاصه رفتم دانشگاه از قبل با يکي از دوستام هماهنگ کرده بودم اونم بياد. رفتيم تو نماز خونه نشستيم که مثلاً درس بخونيم اما خوب تا1:5 و 2 ساعت اول هر کاري مي کرديم غير از درس خوندن. بعد
از يه هفته که همديگر و نديده بوديم کلي حرف واسه گفتن داشتيم و وقتم کم مي آورديم. اما بالاخره ساعت 9:30 و 10 بود که دو تايي گفتيم حرف زدن بسه ديگه بريم سر وقت درسا. نشستيم درس بخونيم. تازه ساعت 2 بود که استرس گرفتم.ظاهراً هر جور که بود نمي تونستم تموم کنم و اين افتضاح بود. شنيده بودم سؤالها هم تستيه و هم تشريحيه اما چه جوري مي خواست سؤال بده نمي دونستم. اينقدر آيه داشت و آنقدر شبيه هم بودن که تا يه آيه رو با تفسير مي خوندم ياد ميگرفتم مي ديدم آيه قبلي يادم رفته. نمي دونستم چي کار کنم. اينقدر به خودم فحشو بدوبيراه گفتم که چرا قبلاً اين درسه به اين سختي رو نخوندم. در آن واحد توجهي هم به توحينهام نمي کردم چون مي دونستم عمراً قبلاً اين درس رو مي خوندم. ا خه فقط وقتي که تو درس و امتحانام يه کوچولو جو زده ميشم که درس بخونم پس قبل از امتحان اصلاً نمي خونم.خلاصه خيلي احتياج داشتم که يکي بهم دلداري بده هيچ کسم نبود. بقيه دوستام از من بدتر بودن با اينکه دو دور خونده بودن همچين استرسي داشتن که همش جلوم راه مي رفتن و مي خوندن جوري که سردرد گرفتم.ساعت 2:20ً گوشيمو دستم گرفتم و گفتم يکم از استرسم کم کنم. Sms زدم به مهران و گفتم:" سلام خوبي؟ داره اشکم درمياد. 2 ساعت ديگه امتحان دارم هنوز تموم نکردم. هر چي هم که خوندم يادم رفت تازه خوابمم مياد. امتحان فردا رو هم نخوندم."
از امتحان امروزي ميگذشتيم، حالم حسابي گرفته بود آخه فردا هم يه امتحان داشتم که حتي يه بارم جزوشو نگاه نکرده بودم. همچين غصم گرفته بود که نگو. دوباره شروع کردم ادامه درسو خوندن. يه 10 دقيقه ي بعد جواب Sms منو داد نوشته بود:
مهران:"نگران نباش. وقتي رفتي سر جلسه يه نفس راحت بکش و هر چي مي دوني بنويس.خدام کمکت مي کنه. بعد امتحان 2 ساعت بخواب بعد بشين درس بخون."
خب گفته بود ولي اگه مي خوابيدم ديگه تا صبح بيدار نمي شدم. مدلم اين جوري بود. به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع ميشه. چي کار کنم؟ به خواب کم قانع نبودم.گفتم:" آخه تا 6 امتحان دارم. امتحان فردامم ساعت 1 شروع ميشه. چي کار کنم؟ واي ماماني مدد. دارم سرگيجه ميگيرم. همه ي آيه ها قاطي شده.Help".
ديگه جوابمو نداد. حتماً ديد با چه دختر پاچه گيري طرفه. بالاخره با کلي استرس رفتم سر جلسه. سؤالها کم بودن ونسبتاً خوب با اينکه يکمي قاطي کرده بودم ولي تقريباً راضي بودم. يعني اونقدرها هم افتضاح نبود.سرجلسه به اون آقايي که کارت دانشجويي رو نگاه مي کرد گفتم جا گذاشتم خونه. اقاهه گفت ديگه جا نذاريد. خوب شد به خير گذشت. امتحانم ساعت 4:40ً تموم شد.وقتي از جلسه
اومدم بيرون داشتم مي خنديدم. بچه ها هم حرص مي خوردن ميگفتن تو نخوندي با ما که خونديم فرقت چيه؟ هممون که يه جور امتحان داديم. سريع يه Sms دادم به مهران که بهش بگم امتحانمو خوب دادم.
_" سلام تبريک بگو. امتحانمو خوب دادم. بچه ها حسودي ميکنن که کشکي امتحان دادم. اما من خوندم. مرسي بابت قوت قلبي که بهم دادي. تشکر."
با بچه ها سوار ماشين شديم تا وارد شهر بشيم. آخه دانشگاهمون يکم خارج شهره. به شهر که رسيديم از بچه ها خداحافظي کردم.مهران جوابمو نداده بود. منم کفري شدم.سوار تاکسي که شدم براش Sms دادم.
_" يادمه خودت گفتي جواب Sms مثل سلام واجبه. Okايراد نداره. خوش باشيد. باي."
از دستش ناراحت شده بودم.تازه Sms من send شده بود که ديدم sms داد. توش چيزي نوشته بود که از تعجب دهنم واموند.
مهران:" ناراحت شدي اومدم دانشگاه؟"
يعني چي کدوم دانشگاه؟ اصلاً سردر نمي اوردم. اين حرف يعني چي؟ با گيجي جواب دادم.
_" چي؟ کجا رفتي؟ من فکر کردم درست تموم شده. منظورت کدوم دانشگاست؟" تا پيامو فرستادم ديدم برام sms داد. خيلي عصباني بود با لحن تندي گفته بود:
مهران:"يعني چي باي ميفهمي چي داري ميگي مگه من چي گفتم زود سريع بگو؟"
_" فکر کردم کار داري گفتم مزاحمت نشم. تو بگو کدوم دانشگاه؟ منظورت چي بود؟"
مهران:" داري باهام شوخي مي کني. اومدم دانشگاه تو که شايد ببينمت."
داشتم گيج مي شدم.چرا اومده بود دانشگاه ما. اصلاً مگه منو ميشناخت که مي گفت شايد ببينمت. اگه مي خواست منو ببينه چرا بهم نگفته بود. پس يعني منو ميششناخت. داشتم گيچ مي زدم. سرکوچمون از ماشين پياده شدم ولي حوصله ي خونه رفتن نداشتم. يه دور 180 درجه زدم و خونمونو دور زدم تا راهم يکم دور تر بشه. مي خواستم قدم بزنم و يکم فکر کنم. بااين که خيلي خسته بودم اما مي خواستم راه برم.کلي چيز تو مغزم بود.
_" تو؟ کي؟ من با سرويس اومدم داخل شهر. تو چه جوري اومدي اونجا؟ کي اومدي؟" داشتم ديونه مي شدم اما ظاهراً از دستم عصباني بود و جوابمو نمي داد. و من به جوابش نياز داشتم تا آروم بشم.
_" جواب بده لطفاً. اگه کار داري مزلحمت نمي شم. خوش بگذره."
مهران:" خيلي ازت شاکيم بي معرفت به خاطر تو يک ساعت منتظر شدم دعا کردم، نذر کردم مي خواستم نزديکت باشم تا بتوني به خودت بياي و امتحانتو خوب بدي مرسي از اينکه درکم کردي من دارم ميرم امام زاده تا نذرمو به جا بيارم ولي خيلي نا اميدم کردي مطمئن باش که خوشي تو زندگي من وجود نداره."
خيلي خجالت کشيده بودم . کلي هم تعجب کرده بودم. حرف آخرش جيگرمو آتش زده بود آخه اصلاًٌ نمي خواستم اذيتش کنم اونوقت اون يه همچين فکري کرده بود. با خجالت گفتم:
_"واقعاً
ممنونم.تو از کي اومدي.بهتر نبود که به من مي گفتي؟ اصلاً راضي نبودم که اين همه زحمت بکشي.چه جوري جبران کنم؟ نمي دونم چي بگم.معذرت."
نمي دونستم چي کارکنم.ازم ناراحت بود و جوابمو نمي داد. منم زبونم بند اومده بود اصلاً فکرشو نمي کردم يه همچين کاري بکنه. مي خواستم يه جوري از دلش دربيارم و سر لطفش بيارم.
_" آقاي مهران از دستم ناراحتيد؟ من که معذرت خواستم. من که چيزي نگفتم فقط گفتم جواب sms مو بديد لطفاً."
مهران:" چي بگم دل شکسته اي بيش نيستم از همه جا رونده شدم تو با اينکه منو نديدي ولي...! مي خوام هر وقت که شد صداتو بشنوم تا بتونيم راحت تر صحبت کنيم تا بتونم حرفاتو بشنوم و جواب بدم."
_"ok.ممنونم که بخشيديم. من فردا ساعت يک امتحان دارم حتي يک کلمه هم نخوندم. بايد تا صبح بيدار باشم. اگه بتونم، الانشم داره خوابم ميبره."
مهران:"ok.سعي کن 2 ساعت بخوابي تا سرحال بشي بعد درس بخون."
چه راحت مي گفت 2 ساعت بخواب من که کارم با 2 ساعت راه نمي افتاد من چشمامو رو هم مي ذاشتم صبح بيدار مي شدم. رفتم خونخ يکم غذا خوردم نشستم سر درسم اما اينقدر زياد بود که نمي دونستم چي کارکنم. خلاصه تا ساعت 9 بيدار بودم گفتم مي خوابم 2 يا 3 صبح بيدار مي شم بقيشو مي خونم. اما ساعت 9:40ً با صداي sms از خواب بيدار شدم. مهران بود.
مهران:" زندگي کردن بلد نيستم،خوب زندگي نمي کنم. مي خوام بميرم: خوب مي ميرم. دوست داشتن بلد نيستم: ولي به خاطرت ياد مي گيرم...حرف زدن بلد نيستم: خب اونم به خاطرت ياد مي گيرم. ولي به خاطرم درس بخون همين. به نظرت خواسته ي بزرگيه."
جالب بود. اين همه کار مي خواست بکنه در عوضش فقط از من مي خواست که واسه ي خودمو زندگيم درس بخونم. حرفاش قشنگ بود. با اين که از خواب پريده بودم ولي مي ارزيد.
_" نه. مي خونم. دارم از خواب مي ميرم مي خوام بخوابم ساعت 3 بيدار بشم بخونم. فردا صبح اگه بيدار بودي 8 به بعد من دانشگاهم.خوشحال مي شم صداتو بظنوم."
مهران": منم همينطور. اگه دوست داشتي مي توني ساعت 4 به بعد sms بدي اگه بهم احتياج داشتي نمي خوام از درست عقب بيوفتي.ok؟ من دارم مي رم تهران تا ماشين و خونه و مغازه ي تهرانو بفروشم تصميم گرفتم بيام تا براي همون بچه ها يه جاي بهتري بسازم . خودم همون جا بمونم تا از نزديک بزرگ شدنشو ببينم آخه دلم خيلي براشون سوخت حتي بيشتر از خودم اگه بودي زندگيشونو مي ديدي از زندگيت بي زار مي شدي. اما تو که عزيزي بشين درستو بخون."
يه دفعه دلم گرفت. احساس کردم داره ازم دور ميشه. نمي دونم چرا دوست نداشتم بره.
_" کي مي خواي بري تهران؟ چرا يهو؟ منم دوست داشتم ببينمشون اما نمي دونم کجان. نمي دونم تصميمت درست يا
نه ولي اينکه به فکر اونا هستي خيلي خوبه."
مهران:" ساعت 4 بيدار مي شم حرکت مي کنم. خيلي دوست داشتم که تو اين سفر تنها نباشم اما خب سعي مي کنم خوابم نبره چون از خواب متنفرم خيلي نامرده خونوادمو همين نامرد گرفت...اما!"
_" يعني چي مگه روز رو ازت گرفتن. خوب بخواب صبح برو با ظهر برو. نمي شه 4 حرکت نکني؟ اصلاً بايد حتماً فردا بري؟ چقدر عجله داري؟"
نمي خواستم بره اونم اون وقت صبح مي ترسيدم و نگران بودم. اي کاش مي شد نره. اي کاش يه چيزي منصرفش مي کرد. اما چي نمي دونم.اي کاش مي تونستم بهش بگم نرو و اونم گوش بده اما من چه حقي داشتم که بهش بگم نرو.خوب بهم مي گفت به تو چه من مي خوام برم تو چي کارداري؟
مهران:" آخه قرار گذاشتم با وکيلم ساعت 8 بايد تهران باشم."
_"ok! هميشه اينقدر زود تصميم مي گيري وزود عمل ميکني؟ کاش بيشتر فکر مي کردي. مواظب باش.الانم بخواب که صبح بايد بيدار شي.راستي تو پژو داري؟"
اين سؤالو براي اين پرسيدم چون دم دانشگاه يه پژوي مشکي ديده بودم. مي خواستم ببينم اون بوده يا نه.
مهران:" نه من ماکسيما مدل 84 دارم چه طور مگه مهمه؟ ولي ديگه اينا واسم مهم نيست."
_" نه آخه امروز جلوي دانشگاه فقط يه ماشين ديدم مشکي بود ولي مدلشو نديدم. تو سرويس بودم.اصلاً مهم نيست.مواظب خودت باش برادر مهران."
_" من اگه جاي تو بودم و پولشو داشتم که به اين بچه ها کمک کنم راه هاي بهتري از فروش اموال بلد بودم که بيشتر به نفعشونه وقت کردي با کسي مشورت کن. هر چي باشه با مشورت تصميم ها بهتر گرقته ميشه. ولي فکر مي کنم که تو فقط به حرف خودت گوش مي کني." نمي شه فردا نري؟"
ديدم جواب نداد. هم بهم برخورده بود هم ناراحت شده بودم.هم دلم مي خواست که جوابمو بده.
ادامه دارد...
1401/10/27 09:11#پارت_#دوم
رمان_#یک_sms?
_" خوب بخوابي ولي اين دور از ادبه که جواب sms آدمو ندي. من با اينکه خواب بودم جوابتو دادم.اصلاً ديگه مهم نيست شب خوش.
مهران:"شرمنده شارژ گوشيم تموم شده بود الان گذاشتم شارژ شه تو هم خوب بخوابي ولي من تا يک بيدارم خوابم نمي گيره."
_" از اون همهsms فقط آخري رو ديدي؟ خب بگو دوست ندارم جواب بدم. اين که راحت تر از طفره رفتنه. ولي ديگه مهم نيست. خوشم نمياد ناديده گرفته بشم."
ناراحت شده بودم. مي خواستم اونم بفهمه که ناراحتم.هميشه از بي توجهي بدم ميومد. آخه خودم به همه توجه مي کنم. واسه همين دوست ندارم کسي بهم بي توجه باشه.
مهران:" به خدا نمي دونم چرا همه پاک شده بود. گوشيمو روشن کردم فقط يکي اومده بود که جواب دادم حالا بپرس جواب ميدم."
_" نمي خواد برو به کارت برس مزاحمت نمي شم."
مهران:" يعني برم گمشم ديگه. باشه فقط درک مي کردي خوب بود."
يعني چي اين پسره چرا اين طوري بود. داشتم ناز مي کردم فکرکرده دارم فحش مي دم. اصلاً چش بود من که همچين چيزي نگفته بودم از خودش در مياورد. چقدرIQ بود.
_" من گفتم برو بخواب چرا حرف تو دهنم ميزاري؟ الان sms مو دوباره مي فرستم. چهزودرنجي هستي."
مهرام:"منتظرم."
Sms رو دوباره فرستادم و منتظر جوابش شدم.
مهران:" خب جاي من که نيستي."
_"آره نيستم تو که مي توني مشورت کني.در ضمن وقت کردي آخرشم بخون آقاي مهران."
مهران:" چشم حتماً مي خونم سؤال کردم نزديک 700 ميليون ساختش هزينه داره ولي من حسابم 200 بيشتر نيست."
_" تو مي خواي چي کار کني؟ به نظر من که مي دونم اصلاً برات مهم نيست اين کارت اشتباه. از طريق sms نمي تونم بگم چرا. الان مي گي به تو چه. پس فضولي بسه."
مهران:" آخه چه فضولي اگه دوست نداري خب sms نده."
_" واي تو چقدر زود ناراحت ميشي. يه sms تا آخر نخوندي بعداً اينو ميگي. آخه چند تا sms بفرستم تا منظورمو کامل برسونم؟ من که بي خيال خواب شدم."
مهران:" باشه شرمنده که مزاحم خوابت شدم.بهتره بخوابي فردا با هم صحبت مي کنيم."
_" خواهش مي کنم. من دارم درس مي خونم تو بخواب که صبح تو راهي. مواضب باش و با دقت رانندگي کن.سفر خوش. موفق باشيد."
مهران:" من خوابم نمياد بيدارم. ولي تو درستو بخون."
منم ديگه بي خيال sms شدم. مهران بايد مي خوابيد تا فردا خواب نمونه. يکم درس خوندم و بعد گرفتم خوابيدم. فکر کنم ساعتو عوض کرده بودم واسه ساعت 4 صبح.وقتيم زنگ زد تحويلش نگرفتم. خاموش کردمو گرفتم خوابيدم. من چقدر پرو بودم آخه. از رو هم نمي رم که. ساعت 6:24ً صبح ديدم مهران sms داد.
مهران:"سالها توي زندگيم گشتم و گشتم دنبال نيمه گم شدم ميگشتم و اما قصه ي دلم وقتي شيرين شد، مثل گل شد، اومدي تو سرنوشتم. از همون شب قشنگ
آشنايي که گذاشتي دست توي دستم گرفتم، هنوزم اما شب و روز با تو هستم. با تو هستم، گل افشون کن، گل افشون کن. نکني عشقتو پنهون، شب شادي و شوره برقص و گل برافشون."
_" سلام.نرفتي هنوز؟ من هنوز خوابم مياد. ديگه غلط مي کنم تو فرجه ها درس نخونم. دفعه ي آخرم بود."
مهران:" سلام من تو راهم تا 7 مي رسم. خيلي تنبلي خواب آلو."
_"وقتي رسيدي به مقصد sms بزن. در حين رانندگي هم نه sms بخون نه sms بزن. خوبه گفتم مراقب باش. عجب بچه ي حرف گوش کني هستي تو."
مهران:" من عادت دارم نگران نباش."
کفرم در اومده بود. عادت داشت يعني هميشه همين کارو مي کرد. در تعجب بودم که اين پسره چه جوري تا حالا سالم مونده. عجب بچه ي تخسي بود. ديگه اين جوريشو نديده بودم. استثنا بود. پشت رلو sms بازي مثل اينکه بگي در حين رانندگي آشپزي کن. هم تصادف مي کني هم غذات مي سوزه.
بلند شدم حاضر شدم. صبحانه هم نخوردم. با بابا رفتم دانشگاه. ديروز باز به دوستم گفتم زود بياد درس بخونيم البته اين يکي ديگه از دوستام بود بين ما 4 تا دوست صميمي فقط 2 نفر اين درسو گرفته بودن.درست مثل روز قبل يک ساعت حرف زديم بعد رفتيم سراغ درس. انصافاً بيشتر از ديروز خوندم اما بازم يکمي از درسم موند. اتفاقاً توي امتحان بيشتر از اين قسمت که نخونده بودم سؤال اومد. سر امتحان يه چيزايي نوشتم که فکر مي کنم استاد موقع تصحيح ورقه ام کلي خنديده باشه. نصف چيزايي که نوشتم از خودم در آوردم. مثلاً يه سؤال داشت که اصلاٌ نمي دونستم چيه همين جوري از روي اسمش چرت و پرت نوشتم.
ساعت 11 تا 12 و 1 هر کار کردم sms هام فرستاده نمي شد. سيستم دوباره مشکل پيدا کرده بود. نمي تونستم به هيچ *** sms بدم. اعصابم خورد شده بود. بعد از امتحان هر چي سعي کردم با sms به مهران خبر امتحانمو بدم نشد. مي خواستم با دوستام برم خريد. آخه تولدم بود و بابام گفته بود برو هر چي مي خواي بخر. به شهر که رسيديم قرار بود جزوه ي يکي ديگه از دوستامو بهش بدم. وقتي اومد توي هواي سرد فقط يه مانتو پوشيده بود و زودي اومده بود منم طفلکي رو با همون لباس کم بردمش بيرون. توي راه وقتي ديدم هر کاري ميکنم sms هام نمي رسه گفتم بزنگم لااقل بهش بگم که سيستم خرابه. نه که بچه زود رنج بوده گفتم ناراحت ميشه تحويلش نگيرفتم. اما هر کاري ميکردم يعني هر چي زنگ مي زدم گوشيش جواب نمي داد. يعني بوق مي خورد ولي کسي برنميداشت. خلاصه يکم بي خيال شدم. رفتم يه هديه از طرف باباهه و مامانه براي خودم خريدم و از همون ور رفتيم يه عطر فروشي و يکي از دوشتام يه عطر گرفت. ديگه داشتيم برمي گشتيم خونه که مامانم زنگ زد و گفت که از همون طرف برم خونه ي دائيم چون شام اونجا
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد