439 عضو
ندارم مثل الان."
مهران:" دلم خيلي گرفته. الان ميخوام باهات صحبت کنم ولي اين بغض لعنتي نمي زاره.ميخوام گريه کنم اما اشکام باهام يار نيست. دارم به وجود خدا شک ميکنم. فکر ميکنم وجود نداره. دلم ميخواست الام مادرم پيشم بود. ميرفتم تو آغوشش گريه ميکردم. اينقدر که بميرم. حتي پدرم نيست که دست روي سرم بکشه بگه آخه پسر مگه ما مرديم که تو اين جوري ميکني. ديگه هيچي برام مهم نيست. ميخوام اين بغضو بشکونم حتي بدون مادر."
نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم. داشتم گريه مي کردم .واسه مهران، واسه تنهايش، واسه مشکلاتش واسه ي خودم که يکي مثل مهران و دوست داشتم، واسه اينکه مطمئن نبودم که دوستم داره، واسه اين که نمي تونستم الان که بهم احتياج داره پيشش باشم و واسه خيلي چيزاي ديگه...
اشکام سيل شده بود و روي گونه هام سر مي خورد نمي تونستم جلوشونو بگيرم. هر چي هم به مهران زنگ ميزدم همون پيغام مسخره که مشترک در شبکه نيست رو ميداد. يه بار بهش گفتم گوشيش اين پيغامو ميده. بهم گفت خودم کاري ميکنم که نتونن باهام تماس بگيرن هر *** کارم داره ميتونه sms بده. مثل تو اگه بخوام جوابشو مي دم. مي خواي گوشيمو درست کنم ببيني؟ بعد گوشيش رو قطع کرد. 30 ثانيه بعد بهش زنگ زدم بوق آزاد مي خورد. ديگه اون پيغام نمي يومد اما جواب گوشيمو نمي داد يعني گوشيشو برنمداشت. گوشي که قطع شد. خودش زنگ زد.گفتم چرا گوشي رو برنداشتي. گفت اگه بر مي داشتم که ميرفت تو پاچت. دلم مي خواست الان گوشيش درست بود اصلاً مهم نبود که آخر ماه که پول تلفنم زياد بياد. باباهه دمار از روزگارم درمياره. فقط ميخواستم باهاش حرف بزنم. همين.
_" مهران ميخوام حرف بزنم ميشه گوشيتو درست کني؟ اگه سر سوزن برات ارزش دارم نگو نه منم باهات گريه ميکنم فقط باهام حرف بزن."
مهران:" اگه ميشه فراموشم کن."
فراموشم کن چه جمله راحتي. اما برام قابل هضم نبود. بعد ها خيلي سعي کردم که به حرفش گوش کنم. خيلي سعي کردم که فراموشش کنم اما... هميشه به يادش بودم.سعي ميکردم انکارش کنم سعي ميکردم به خودم بگم همش يه بازي بود اما مهران برام واقعي تر از هر چيزي بود. اما حيف، حيف که هيچ وقت اينو نفهميد يا نخواست که بفهمه.
_"نمي شه،نمي شه،نمي تونم. ميدوني اون شب چي به روز من آوردي؟ تا صبح اشک ريختم.صبح چشمام باز نمي شد. فکر نمي کردم برگردي. ولي هر روز يه sms ميزدم برات. فکر نمي کنم هيچ کدومشون بهت رسيده باشه. هيچ وقت واسه کسي اين قدر زار نزده بودم. مهران. لطفاً ميخوام باهات صحبت کنم. الان."
مهران برام زنگ زد. زنگ زد و با هم حرف زديم. صداش خسته بود. خيلي خسته. من از اون بدتر بودم.هنوز صداي ضبط شدش تو
نمي ياد چي گفتم."
_" هيچي ولش کن"
مهران:"چرا ولش کن؟"
فکر کرئم گفته چي رو ولش کن واسه همين گفتم: اين که گفتي رو ولش کن."
مهران:"خب مي دونم ميگم چرا ولش کن."
_" اين که نمي خواستي بري. اين که رفتي بهشت زهرا. اينا مهم بود. يعني اينا باعث شد که تا صبح بيدار بمونم."
مهران:"چرا مگه اولين بار بود من که هر چهارشنبه مي رفتم که."
_"بهشت زهرا آره ولي اين که نمي تونستي بري و ميترسيدي خيلي مهم بود."
مهران:"آره ميترسيدم. البته خب شاکي هم نيستم. چند وقت پيش از دست خدا شاکي شدم البته اين ترس و تو وجودم آورده بوديا يه دلهره رو داشتم که نرم به خاطر همين مي تونستم نرم."
_"چرا رفتي؟"
مهران:"خب ديگه"
_"چرا؟ اينقدر مهم بودن؟"
مهران:"گور پدرشونم کردن. اينا اين قدر مهم بودن؟ خب به خاطر اينکه خودت گفتي،گفتي برو خوش بگذره."
احساس گناه مي کردم يعني واقعاً به خاطر حرف من رفته بود. من چه مي دونستم اينا اين جورين چه مي دونستم يه بلايي که نمي دونم چيه سرش ميارن.
_"فکر کردم خوب..."
مهران:"نه ببين خودت گفتي."
_"خب فکر کردم باهاشون راحتي.فکر کردم بهت خوش ميگذره فکر کردم اگه بري حال و هوات عوض ميشه فکر کردم اگه بري بهتر ميشي فکر کردم روحيت عوض ميشه. من چه مي دونستم."
مهران:"منم نمي دونستم."
_"ببخشيد شايد بايد بهت مي گفتم نرو ولي فکر کردم اصلاً مهم نيست که بهت بگم نرو."
مهران:"چرا؟اول دوست داشتنو مثل اينکه من گفتم."
_"فکر کردم شايد اين قدر مهم نباشم که بهت بگم نرو."
مهران:"نه بيشتر به خاطر چيز بود..."
_" به خاطر چيز بود؟"
مهران:"همون مادرش خوب،خوب رفت همه ي کارا رو خودش انجام داد،خودش بليط گرفت خب اگه دم فرودگاه بهش ميگفتم نه ديگه..."
_" ديدي فايده نداشت."
مهران:"نه فايده،چرا نداشت.بهانه اي نداشتم که نرم،اگه به فرض ميگفتي نرو مي تونستم بگم همون موقع يکي زنگ زد، خب زتگ مي زدي ميگفتم يکم صحبت کن بعد ميگفتم چي شده، چي شده، واي واي چه اتفاقي افتاده؟ باشه خودمو مي رسونم."
خندم گرفت چه داستان جالبي،درست کرده بود. ولي اي کاش بهش عمل ميکرديم اما حيف حيف که در حد يه داستان مونده بود.
_"ببخشيد پس تقصير من شد."
مهران:"که چي؟ نه بابا.خب ديگه خواستن توانستنه."
مهران:" به نظرت يه چيزي بگم؟"
_"بگو"
مهران:" نه ميترسم ناراحت بشي."
_" بگو ناراحت نمي شم. قول ميدم که ناراحت نشم."
مهران:" اون موقع که بهت گفتم فراموش کن چرا فراموش نکردي؟ تو مگه منو ديدي؟"
_"نه"
مهران:"خب نديدي ديگه."
_"فکر نمي کنم اين قدر..."
مهران:" اين قدر چي؟"
_"نمي دونم شايد من با بقيه فرق دارم. شايد هر *** ديگه جاي من بود اين قدر بهش فکر نمي کرد.ولي من نمي تونستم بي تفاوت
باشم."
مهران:" من مي دونم فکرت چيه؟"
_"چي؟"
مهران:" من مي دونم فکرت چيه؟"
_"فکرم چيه؟"
مهران:"فکرت اينه که مثلاً اگه بخواي منو تنها بزاري.مثلاً من کاري دست خودم ميدم."
خندم گرفته بود. چه فکر مسخره اي ميکرد. ديونه هنوز نفهميده بود دوسش دارم. فکر ميکرد دارم ترحم ميکنم بهش.احمق. حرصم گرفته بود. با لبخند بهش گفتم
_"يعني اين قدر بچه اي؟"
مهران:"خب صبر کن. نه. بچه که بهش نمي گن. يا اينکه بخواي به يکي کمک کني خب..."
_" به کي کمک کنم؟"
مهران:" نه مثلاً مي خواي بهم کمک کني به يک دليلي تصورت فقط همينه. پشت تلفن يا با sms يا با صحبت مي خواي مثلاً منو به زندگي اميدوار کني. زندگي کنم.آره."
ديگه داشتم بلند بلند ميخنديدم.واقعاً که.اگه تمام حرفاشم راست بود بايد ميفهميد،بايد ميفهميد که اگه دلم مي خواد زنده باشه و زندگي کنه.اگه دلم ميخواد به زندگي اميدوار بشه به خاطر علاقه ايه که بهش دارم.زنده بودن ولذت بردن از زندگي آرزويي بود که براش داشتم.از ته قلبم."
مهران:"الان تو داري ميخندي يا داري گريه ميکني؟"
_"فرقي نداره"
مهران:"آخه ياد يه فيلمي افتادم."
_" ميگه خنده ي تلخ من از گريه غم انگيز تر است راست ميگن."
مهران:" ديدي فيلمرو پسره ميخنده بعد ميگه نه دارم گريه ميکنم."
_" تا حالا برات پيش نيومده يکي اين جوري براي کسي مهم بشه؟"
مهران:" ام....نه."
_" خب من اوليشم."
مهران:" اوليشي؟"
_"آره خيلي خنگ بازيه؟"
مهران:"يه چيز بگم؟"
_"بگو"
مهران:" اين حرفو يه نفر بهم گفته بود."
_"که چي؟"
مهران:" همين حرفو."
_"که خيلي خنگ بازيه؟"
مهران:"نه"
_" که يه نفر اين جوري مهم بشه؟"
مهران:"آره"
_"نمي خواي بگي کي؟"
مهران:"چرا؟"
_"کي؟"
مهران:"همون کسي که به خاطرش پا شدم اومدم"
_"به خاطر کي اومدي؟"
مهران:"خب خودت اولين بار اين حرفو زدي ديگه."
خنديدم و گفتم: خب چرا اينقدر ميپيچونيش."
مهران:" مي پيچونم؟"
_"آره"
مهران:"خب خودت گفتي.خوشت مي يومد که همه رو بزاري سرکار."
_" ديگه خوشم نمياد."
مهران:"ديگه خوشت نمي ياد؟ چرا؟"
_" درس عبرت شده برام. دست بالاي دست زياده."
زد زير خنده و گفت" هنوز به درجه استادي نرسيدي."
_"آره"
يه دفعه دو تايي با هم و ناخودآگاه آه کشيديم.
مهران:" تو چرا آه مي کشي؟"
_"چيه من نمي تونم از زندگي شاکي باشم؟ تو چرا آه مي کشي."
مهران:"خب آه کشيدن واسه ما به قول معروف ديگه عادت شده مثل نفس کشيدن."
_" گفتم بهت ميخوام خواهرت باشم گفتي نمي خوام.گفتي نه خواهر مي خوام نه مادر مي خوام، نه برادر و نه پدر."
مهران:"خب"
_" الان مي خوام دوستت بشم. مي خوام بهت کمک کنم. نه نمي خوام بهت کمک کنم ميخوام تو به من کمک کني."
مهران:"چه کمکي از دست من
برمياد؟فقط کمکي که از دستم برمياد واسه تو انجام بدم ميدوني چيه؟"
_" چيه؟"
مهران:"خب به خاطر اين که فهميدم تو اين مدت خيلي داغون شدي. ناخواسته يا خواسته اتفاقاتي پيش اومده که الان فکرتم مشغول شده. واسه کسي ناراحت ميشي،نگران ميشي. مي تونم همه ي اين چيزا رو از سرت رفع کنم."
_"نه"
مهران:"چي؟"
_" نه"
مهران:"مگه قرار نيست که بهت کمک کنم."
_" نه ببين..."
مهران:" تو مگه،غير از من ناراحتي داشتي؟ نداشتي که."
_"چرا داشتم"
مهران:"اونايي که تو گفتي تو همه ي زندگي هاست."
_"نه تو مي توني... نمي دونم. شايد تو بيشتر بتوني به من کمک کني."
مهران:"گفتم که کمک من اينه ديگه..."
_"نه. اصلاً نمي خوام بهم کمک کني."
مهران:"چرا مي خوام کمک کنم."
_" نمي خوام"
داشت لج مي کرد باهام. جملشو با يه لجاجت بچه گانه مي گفت هر چي هم مي گفتم نمي خوام دوباره مي گفت: مي خوام کمک کنم. مثل اين بچه ها که بهشون ميگي نمي خواد تو تميز کردن اتاق کمکم کني. اما اون با اصرار ميگه مي خوام کمک کنم. حالا کمکي هم نمي تونه بکنه ها فقط بيشتر اتاقو بهم ميريزه.مهران درست مثل اون بچه شده بود.
خندم گرفت. زدم زير خنده. اونم نتونست جلوي خودشو بگيره.شروع کرد به خنديدن. اي کاش مي فهميد که چقدر خنده هاشو دوست دارم. اي کاش مي فهميد که خنده هاش چقدر بهم آرامش مي داد. اي کاش..."
مهران: "پس تو بهم کمک کن."
_"چي کارکنم؟ از سرت رفع شم؟"
آروم شد. بعد با يه حالتي گفت: نه.
يه دفعه گفت: رفتي ديدي اون آهنگي رو که بهت گفتم.
يادم اومد. منظورش رو فهميدم. اون شبي که داشت ميرفت. بهم گفت يه خواننده هست که شبيه منه. اگر خواستي قيافه ي منو تجسم کني برو فلان آهنگو ببين. خوانندش شبيه منه. اون شب نديدم. اما فرداش ديدم. قيافش جالب بود البته همچين تميز و مرتب ابروهاشو ورداشته بود که من در تمام طول اهنگ فقط محو ابروهاش شده بودم. يه چيز ديگه فهميدم. يارو قدش 70/1 و 75/1 بود اما مهران گفته بود که قدش 80/1 ،85/1 ميشه.
_"آره. ديدمش."
مهران: "خب قيافمو تصور کردي؟"
خواستم شوخي کنم: پسره قدش کوتاه بود."
مهران: "خب قدش کوتاه بود. قيافشو گفتم، نگفتم تيپش."
_"آره آخه همش داشت ناله ميکرد آهنگش غمگين بود. واسه همين زياد قيافش معلوم نبود و توجه نکردم."
مهران: "فقط به قدش توجه کردي."
_"چرا به ابروهاشم که چقدر خوشگل برداشته بود..."
مهران: "ابروهاشو برداشته بود اون جوريه. ابروهاي من که برنداشتم خوشگل تره."
_"آره خب"
مهران:"خب ديگه. خب داشتي ميگفتي..."
داشتم ميخنديدم .دوباره خودش گفت:"چي کار بايد بکنم که کمکت کنم؟"
_"نمي دونم. ميشه وقتي از زندگي سير شدم منو به زندگي اميدوار کني؟ چون از اون آدمايي هستم که
خيلي تلقينيم."
مهران خنيديد و گفت: واي پس بدتر از مني. آره؟"
_"شايد."
دوباره آه کشيد. شايد آه کشيدن گاه و بيگاهمو از اون ياد گرفتم. نمي دونم. اما الان وقتي از ته دل آه ميکشم انگار سبک ميشم. انگار غصه هام کمتر ميشه. نمي دونم شايد مهرانم آه ميکشيد تا شايد يکم از درد دلش کم بشه.
_"بدتر از خودت نديده بودي."
مهران:"نه"
_"حالا ميبيني."
مهران:"سعي ميکنم نبينم. مي شنوم."
_"ميشنوم. خوبه."
مهران: چرا نبايد به زندگي اميدوار باشي شما؟ هان؟"
_"خب ديگه."
يه دفعه داداشم اومد پشت در اتاق و درزد. گفتم گوشي. بعد رفتم با کلي قربون صدقه رفتن دکش کردم بره کلي عزيزم، قربونت برم گفتم تا خر شد بره بيرون.وقتي گوشي رو برداشتم گفتم:الو،الو،ببخشيد.
مهران:"يه جوري باهاش برخورد ميکني که انگار بچه ست."
_"خب بچه هست ديگه. مگه فکر کردي چند سالشه؟"
مهران:"واسه خودش مرديه ديگه."
_"کلاس پنجمه."
مهران:"داداشته؟"
_"آره،پس پسر همسايه ست اوده دم اتاقم؟"
مهران:" ميگم اين جوري صحبت کردنا مال بچه ي يک ساله ، دو سالست نه پنجم."
_"نه با اينم بايد اين جوري صحبت کني وگرنه آروم نميشه."
مهران:"خب، مي فرموديد."
_"خب چي ميگفتم."
مهران:"ببين، اين تماسي که گرفتم فقط به خاطر اين بود که خودت خواستي."
_"آره فهميدم."
مهران:"گفتم قبل از اينکه برم مسافرت."
_"خب"
مهران:"صدامو بشنوي نگي مهران چقدر بي معرفت بود."
يه چيزي مثل پتک خورد تو سرم. يعني مي خواست دوباره بره مسافرت؟ يعني بازم؟ اين دفعه کجا؟ چرا اومده بود که بخواد بره؟ باورم نمي شد. با يه حالت ناباورانه و ناراحت و گرفته گفتم: تو مي خواي بري مسافرت؟
مهران:آره"
_"کجا؟"
مهران:"همون جا"
_"همون جا کجاست؟"
مهران:"مسافرت مگه تا حالا نرفتي مسافرت؟"
_"چرا ولي کجا؟"
يه دفعه به خودم اومدم. احساس کردم نبايد ازش سؤال کنم. من زيادي داشتم تو کاراش دخالت ميکردم. اون وظيفه نداشت که به من بگه که اصلاً ميخواد بره مسافرت چه برسه به اين که بگه کجا. واسه همين گفتم "ببخشيد که سؤال کردم. به من ربطي نداره.
مهران:"چرا؟به تو ربطي نداره نمي گم بهت ديگه."
يه جوري گفت که انگار از اينکه گفتم به من ربطي نداره ناراحت شده منم بهش گفتم
_" همينه که نمي گي کجا.يعني به من ربطي نداره.
مهران:"ميگم ربطي نداره که نمي گم بهت. تو نزاشتي بگم ديگه."
_"يعني مي خواي بگي؟"
مهران: "نگم؟"
_"ميشه بگي؟"
با يه حالت که از ته دلم ميومد بهش گفتم ميشه بگي؟ فکر مي کنم کاملاً فهميد که چقدر دلم ميخواد بدونم واسه همين خنديد.
مهران:"بگم بهت؟"
_"آره اگه ميشه؟"
مهران:"همون جا."
_"همون جا کجاست؟ مي خواي برگردي؟ مي خواي برگردي پيش
اونا؟"
مهران:"اونا؟ پيش اونا؟"
کلافه شده بودم داشت منو ميپيچوند با يه حالت گريه اي گفتم: پس کجا مي خواي بري."
مهران:"مي خوام برم پيش خونواده ام. خودت گفتي بگو."
گيج شده بودم. با يه حالت خنگي گفتم:"کجا مي خواي بري؟
مهران:" مي خوام برم پيش خونوادم.
_"خونوادت کجان؟"
سؤالم همچين بهش برخورد که با يه حالت تحکم گفت: خونوادم کجان؟ يعني تو واقعاً نمي دوني خونوادم کجان؟"
ساکت شدم. ميدونستم که اونا کجان.اما اونا که مرده بودن. منظورش چي بود يعني مي خواست بميره؟ چون اين تنها راهي بود که مي تونست بره پيش خونوادش. گفتم:"يعني چي اين حرف؟
مهران:"ببينم واقعاً نمي دوني خونوادم کجان؟"
با يه حالت تمسخر گفتم:اطراف شهر؟"
مهران:"خب اطراف شهر که هستن. خب."
_"يعني چي که اين حرف که داري ميزني؟"
مهران:"ام.. نمي دونم."
_"يعني چي تو غير از اين قضيه به چيز ديگه اي فکر نمي کني؟"
مهران:"چرا فکر نبايد بکنم؟ببين خودت خواستي بگم."
مي خواستم خفش کنم. داشتم منفجر مي شدم. با يه صداي يکم بلندتر اما عصباني و محکم گفتم: يعني چي؟
چرا تا يه چيزي ميشه ميگي مي خوام برم پيش خونوادم؟ فکر کردي چيزي درست ميشه؟
مهران:"ام... بمونم اينجا که چي بشه؟"
_" نه بري اونجا که چي بشه؟"
مهران:" چي بشه؟ ببين اون کسايي که ادعا مي کردن واسه من، خب، يعني واقعاً..."
_"ببخشيد اون کسايي که ادعا ميکردن که واسشون مهمي يعني تو براشون مهمي، ببخشيد نمي خوام توهين کرده باشم ولي فکر نمي کردم براشون اون قدر ها هم مهم باشي. اون جور که باهات رفتار ميکردن."
مهران يه پوزخند زد و گفت: هه نمي دوني ديگه چي کار کردن ."
_"آره تو هم که نمي گي."
خنديد و گفت: ميگم بهت. يه کاري بکن."
_"چي؟"
مهران:"ميام اونجا. اونجا که نه. از همين جا کل چيزايي که اتفاق افتاده خوب برات مينويسم."
_"برام مي نويسي؟"
مهران:"آره"
_"خب"
مهران:"مي نويسم که خودتم حق مي دي.خب"
_"چه جوري مي نويسي يعني sms ميکني برام؟"
مهران:"نه"
_"پس چي؟"
مهران:"برات مينويسم ديگه."
_"چه جوري؟"
مهران:"نامه، نامه مينويسم برات."
_"مي خواي برام نامه بنويسي؟"
مهران:" نه ديگه يه چيزايي تو نامه مينويسم بعدشم که ديگه بايد سعي کني، سعي کني همه چيزو فراموش کني. فکرتم آزاد باشه."
_"ببين..."
مهران:"چشماتو مي بندي خوب، مي خوابي..."
ديگه کنترلمو از دست دادم، مي خواستم سرش داد بکشم، فرياد بزنم: آهان مي خوابم، بيدار ميشم، بعد ميگم هيچي نشده، من هيچي نمي دونم،اصلاً هيچ کسي برام مهم نيست، اصلاً اتفاقي نيوفتاده، زنده باشه، مرده باشه، اصلاً هيچي نيست...."
من داشتم منفجر مي شدم اما اون خيلي آروم وسط حرفام ميگفت:آره، اهوم، آفرين.
بعدشم گفت: اصلاٌ مي تونم با تو خيلي راحت صحبت کنم خيلي زود مي فهمي.
ديگه حسابي عصباني شده بودم.به عبارت ساده تر قاط زده بودم. بلند داد زدم: نه من خيلي خنگم، هيچي نمي فهمم.
من خودم حرص مي خوردم. هر لحظه هم بيشتر مي شد. اخه مهران اون سمت خط داشت مي خنديد و مي گفت هر *** ديگه اي بود بايد کلي براش توضيح مي دادم.
منم با لجاجت گفتم: من هيچي نفهميدم. مي خوام خنگ باشم.
آروم شد و يه جورايي مثل يه آدم منطقي که مي خواد يه چيز ساده رو تو کله پوک يه بچه نفهم بچپونه گفت: چرا بايد خنگ باشي؟"
اما من با اصرا گفتم: نه مي خوام خنگ باشم.
مهران:خنگي؟ خب من برات توضيح مي دم. مي نويسم برات.
نه اين جوري نمي شد. بايد ياد حرفاش ميوفتاد بايد ياد کارهايي ميفتاد که مي خواست انجام بده
_"مهران مگه تو نرفته بودي بچه ها رو نديده بودي؟ مگه نمي خواستي براشون خونه بسازي بهشون کمک کني؟ پس چي شد؟ اگه خودتو بکشي که نميشه."
مهران:گمونم همه ي کارها رو کردم. پولشون حاضره، دولت خودش همه کارها رو ميکنه."
_"چرا؟ آخه چرا مي خواي اين کارو بکني؟"
مهران:" ولش کن چون مي خواستي بدوني بهت گفتم. راستي من برات سوغاتي آوردم."
_"چي؟ چي آوردي؟"
مهران:"سوغاتي برات عروسک گرفتم."
اصلاً باورم نمي شد. من ازش سوغاتي نخواسته بودم. مگه اون چند وقت بود که منو ميشناخت؟ چه دليلي داشت برام سوغاتي بگيره. از همه مهمتر اون دو روز بيشتر دبي نبود. کي وقت کرد بره بازار که برام سوغاتي بياره. چيزي که برام اهميت داشت اين بود که به يادم بود اونم جايي که اصلاً فکرشو نمي کردم.
مهران:" با ماشين مي فرستم برات.فقط بايد بري ترمينال بگيريش."
_"من ترمينال نميرم."
مهران:"چرا؟ خب ميارم دم دانشگاه. مي دم با آژانس برات بيارن."
_" من سوغاتي نمي خوام. يعني اين جوري نمي خوام. چرا خودت بهم نمي دي؟ هرکي خريدش ًخودشم بايد بهم بده."
مهران:" من برات نمي يارم. من مي خوام امشب برم ويلامون، اونجا نمي يام. اما با ماشين مي فرستمش به يکي از دوستام ميگم بره ترمينال بگيرتش بعد با آژانس برات بفرسته ميگم سر ظهر بعد از امتحانت بيارش اونجايي که هميشه ماشين ميگيري براي دانشگاه. باشه؟"
_"مهران، نمي خوام. مي خوام اگه قراره کادويي ازت بگيرم خودت بهم بديش."
مهران:" سوگند خواهش ميکنم. نمي خوام بيام ببينمت. برام سختش نکن. ديگه به کسي اعتماد ندارم بعد از اون ماجرا ديگه نمي خوام کسي رو ببينم."
_"مهران لااقل بهم بگو. اونجا چي شده؟ چه اتفاقي افتاده که تو اين جوري شدي؟ چه بلايي سرت آوردن؟"
مهران:"خيلي دوست داري بدوني؟"
_"آره مي خوام بدونم."
مهران:"باشه بهت ميگم."
يه آه عميق کشيد. يکم فکر کرد.
بعد شروع کرد به تعريف کردن.
مهران:"از اينجا که حرکت کرديم صبح رسيديم دبي. حدود ساعت 10 بود که رفتيم بازار يعني تقريباً از فرودگاه يه راست رفتيم بازار.همون روز برات سوغاتي ها رو خريدم. بعد رفتيم خونه ي ايمان اينا.اونا همش ميرفتن بيرون.اما من ترجيح مي دادم که توي خونه بمونم.تنهايي راحت تر بودم.تا اين که يه بعدازظهر وقتي همه داشتن مي رفتن بيرون خواهر کوچيکه الهه رو ميگم گفت من نمي يام مي خوام بمونم خونه چه مي دونم مي خوام فلان سريال و نگاه کنم.اونام يکم اصرار کردن اما ديدن که نه واقعاً مي خواد بمونه خونه.اونام گفتن باشه.
_"يعني تو با اون موندين تو خونه؟نتها؟"
مهران:"آره بابا. دفعه ي اول که نبود يعني قبلاً وقتي اونجا بودم يه دفعه ايمان اينا با کل خونوادش اومدن شمال خونه ي من. يه هفته موندن.اين الهه امتحان داشت.بعد از يه هفته اومد.اونام مي خواستن برگردن تهران.گفتن الهه يه هفته بمونه خونه ي من بعد از يه هفته که حال و هواش عوض شد بياد تهران.من گفتم:بله. الهه خانم تنها تو خونه ي من؟ گفتم:بفرمائيد اين کليد خونه.اينم ايخچال پر.هر چي مي خوايد هست تو خونه من شما ميام تهران.بهشون برخورد گفت اگه تو راحت نيستي ما الهه رو نمي زاريم اينجا مجبوري گفتم باشه بمونه منم مي مونم پيشش.اما صبح به صبح مي رفتم بيرون و شبم به بهانه ي اين که شرکت کار دارم يا شرکت مي خوابيدم يا خونه ي دوستام.هر روز بهش سر مي زدم که اگه کاري داره يا خريدي چيزي مي خواد انجام بدم براش.
خلاصه مي خوام بگم که اينا از اين حرفا ندارن.
اون روزم بعد از اينکه ايمان اينا رفتن بيرون من رفتم تو اتاقم که بخوابم. چشماموهم گذاشته بودم که ديدم الهه اومد تو اتاقم. نميدونستم باري چي اومده بود گفتم شايد باهام کار داره. باهام کار داشت اما چه کاري.اومده بود و چرت و پرت ميگفت.چيزايي مي گفت که حامو بهم مي زد. فقط بهش گفتم: الهه خجالت بکش. تو خواهر ايماني مثل خواهر خود من مي موني.يعني چي اين حرفا.اما اون اصرار داشت.
يه دفعه زد زير خنده.گفت سوگند مي يدوني به من چي ميگه. ديونه ميگه دست منو بگيرو فشار بده. يعني چي؟ مگه مرده من دست شو بگيرم و فشار بدم. برگشته ميگه من دوست دارم بيا باهم باشيم.هر چي بهش گفتم خجالت بکش از رو نرفت منم خوب جوابشو دادم.همچين زدم تو صورتش که يه متر باد کرد.بعدم گفتم: از اتاقم گم شو بيرون رومو کردم اون ورو خوابيدم. عصري که ايمان و مامانشو خواهراش اومدن دختره ي... رفته همه چيزو برعکس تعريف کرده.تو اين مدت که من خواب بودم. رفته يه تيغ برداشته دستشو يکم زخمي کرده که مثلاً من به اون پيشتهاد ناجور دادم و اونم
گفته اگه به من دست بزني من خودمو ميکشم و از اين حرفا. البته قبلش تهديدم کرده بود.گفته بود که يا به حرفم گوش ميکني و عمل ميکني يا من آبروتو مي برم. مامانش اينام که اومدن حرفشو باور کردن.
ايمان بهم گفت: نامرد خجالت نمي کشي تو مثل برادرم بودي.اين جوري دست مزدمو دادي؟
مامانشم اومد زد تو صورتمو گفت: گمشو برو بيرون.
خواهراشم هر کدوم يه چيزي بهم گفتن و خلاصه حسابي بهم حمله کردن.
خيلي ناراحت شدم.اشکم داشت در مي يومد.نه به خاطر کاراشون به خاطر اينکه يه وقتي فکر ميکردم اينا مثل خونواده منن،از خودم بدم اومد.
تنها کاري که تونستم انجام بدم اين بود که وسايلمو جمع کنم و برم دفتر هواپيمايي و با اولين پرواز برگردم ايران. داستان اين بود سوگند خانم. حالا راحت شدي؟"
نمي دونستم چي بگم يعني واقغاً حرفي براي گفتن نداشتم.از الهه بدم ميومد.از ايمان و مامانش بدم ميومد.از هر کسي که زود قضاوت ميکردم بدم ميومد.اما خب اونا حق داشتن در يه همچين مواردي هيچ وقت حقو به پسر نمي دن مخصوصاً اگه دختر خود آدم تو قضيه باشه اونا حق داشتن که حرف الهه رو باور کنن. اما الهه چرا يه همچين کاري کرد. چرا خواست مهرانو خورد کنه؟مگه مهران چي کارش کرده بود.مي دونم مهران به خواستش عمل نکرده بود يه جورايي ضايعش کرده بود و روشو کم کرد.خندم گرفته بود.
کاري که مهران کرده بود برام جالب بود.کم پسري پيدا مي شد که تو يه همچين وضعيتي قرار بگيره و دست رد به سينه ي دختره بزنه.الان تو اين جامعه که پسرا يعني بيشتر پسرا از رابطه بر قرار کردن با دخترا فقط يه هدف دارن خيلي عجيب بود که يه پسر به يه دختر همچين جوابي بده. من فکر ميکردم که همه ي پسرا دله و هيزن اما انگار استثنا هم وجود داره.
داشتم بلند بلند مي خنديدم که مهران گفت:سوگند چته؟ چرا مي خندي؟
_"يکم به اينايي که گفتي فکر کن آخه پسره ي ببو، تو توي خونه ي خالي با يه دختر که دخترم راضي،همه چيز جور،کسي هم نبود يقه ات رو بگيره بگه چرا اين کارو کردي عوض اينکه يه بلايي سر دختره بياري برگشتي واسه اينکه بلايي سرش نياري زدي تو صورتش؟ آخه آدم حسابي کدوم پسري يه همچينکاري رو مي کرد که تو کردي. خب دختره رو جريش کردي.اونم اومد تلافي کنه.واسه همين خندم گرفته. دختره نمي دونست که تو ببويي وگرنه از تو يه همچين چيزي رو نمي خواست."
مهرانم زد زير خنده.گفت:آره من ببوئم اونم از نوع ببو گلابي.راست ميگي هيچ *** کاري رو که من کردم نمي کرد.الهه مي خواست من مثل اين آدماي جواد تازه به دوران رسيده ي بي عرضه برگردم بگم "اوا عزيزم کجا بودي تا حالا، من منتظرت بودم بيا بغلم عزيزم."
سوگند اگه يک صدم
درصد هم شيطون تو جلد من مي رفت الان من اينجا نبودم و الهه هم اون کار رو نمي کرد. اون موقع من به حرفش گوش ميکردم و تو هم به من نمي گفتي ببو. مي دوني مي خوام يعني با خدا حرف زدم بهش گفتم: خدايا جون من و بگير يا پام برسه به ايران از همه ي دخترا انتقام ميگيرم."
اين حرفا رو جدي ميگفت و خط و نشون ميکشيد. يه دفعه ته دلم خالي شد.ازش ترسيدم.يعني واقعاً مي خواست از همه انتقام بگيره؟دلم مي خواست همين جوري بمونه. بهش گفتم: نه مهران تو خوبي. ببو هم نيستي من داشتم شوخي ميکردم.خواهش ميکنم از اين حرفا نزن.داري منو ميترسوني.
ساکت شد. بعد با صداي آرومي گفت: سوگند،ازم ترسيدي؟من که با تو کاري ندارم. منظورم که به تو نبود."
_"مي دونم مهران، ولي نمي خوام که به خاطر کار اشتباه يه دختر ديدت نسبت به همه ي بد بشه.خواهش ميکنم خودت باش.من اون مهرانو دوست دارم. مهران ببو رو"
ساکت شد و چيزي نگفت، يه دفعه مامان صدام کرد و گفت تلفن کارم داره. به مهران گفتم مي رم تلفن رو جواب بدم. تو هم لطفاً گوشيت رو درست کن. گفت: نه،تلفنت که تموم شد برام sms بده. من زنگ مي زنم برات.گفتم باشه.
رفتم تلفن و جواب دادم يکي از دوستام بود.يه سؤال درسي ازم پرسيده بود جوابشو دادم.يکم وايسادم پيش مامانم آخه داشت باهام حرف مي زد.حرفش که تموم شد برگشتم تو اتاقم.گوشيمو برداشتم و براي مهران sms زدم.
_"سلام خوبي؟ من اومدم.نه که من شاگرد اولم با معدل«A» بچه ها ازم اشکال مي پرسن.گوشيتم درست کن لطفاً."
اين sms مو چند بار فرستادم اما نمي رسيد گفتم يه sms ديگه بدم.
_" يکي بود يکي نبود... اون که بود تو بودي،اون که تو قلب تو نبود من بودم....
يکي داشت يکي نداشت...اون که داشت تو بودي،اون که جز تو کسي رو نداشت من بودم....
يکي خواست يکي نخواست...اون که خواست تو بودي،اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم...
يکي رفت يکي نرفت...اون که رفت تو بودي،اون که به جز تو دنبال هيچکي نرفت من بودم..."
_"سلام مهران،تمنا مي کنم گوشيتو درست کن. Sms هام send نمي شه گوشيت هم که خارج شبکه است.چي کار کنم؟"
فکر کردم شايد ازم ناراحت باشه که رفتم واسه همينه که جوابمو نمي ده.
_"مهران ازم ناراحتي؟ چرا جوابمو نمي دي؟گوشيتو چرا دست کاري کردي؟ ديگه sms هام بهت نمي رسه.مهران..."
_"مهران کجايي؟ sms ام بهت نمي رسه"
هر کدوم از sms هامو چند بار فرستادم. يک ساعت بعد،برام زنگ زد.داشتم سکته مي کردم.کلي نگران شده بودم گفتم نکنه زده به سرش بي خبر يه بلايي سر خودش آورده.از مهران هر کاري بگي بر مي ياد.
_"الو سلام کجا بودي.چرا جواب sms هامو ندادي؟گوشيتو چرا درست نکردي؟"
مهران:"سلام.صبر کن تا بگم.جايي
نبودم.گوشيم خاموش شده بود.همين الان يه نگاه بهش کردم.ديدم sms ندادي گفتم حتماً کارت طول کشيد منم وسايلمو جمع کردم راه افتادم برم بابلسر ويلامون.الانم تو راهم.گوشيم خاموش شده بود.چون دو کفه اي هست نفهميدم.گفتم چرا sms ندادي.گوشيمو که وا کردم ديدم خاموش شده.روشن کردمهفت،هشت تا sms با هم اومد.نصفشم تکراري بود."
_"کلي نگران شدم.چه قدر زود ياد گوشيت افتادي."
يکم با هم حرف زديم.گفت گشنمه وسط راه وايساد تا هم يه چيزي بخوره هم قليون بکشه قرار شد بعد از غذا خوردن بهم زنگ بزنه.داشتم درس ميخوندم که ديدم sms داده.
مهران:"ميگم تو نبايد منو دوست داشته باشي.ميفهمي من يه آدم ببوئم."
_"خب من ببوها رو دوست دارم.دلشون صاف تر از بقيه است.ادبشون هم بيشتره."
مهران:"آخه من اون ببو نيستم من از نوع گلابيم."
_"بهتر من گلابي دوست دارم.ميوه به اين خوشمزه گي دلتم بخواد گلابي باشي."
مهران:"آخه من بايد چي باشم که ازم بدت بياد."
مهران:"خوابيدي؟"
اولش فکر ميکردم داره خودشو لوس ميکنه که من نازشو بکشم.اما sms آخرش بهم برخورد.احساس کردم مي خواد منو از سرش وا کنه.احساس کردم که دارم زيادي خودمو بهش مي چسبونم.يه احساس بد. خيلي ناراحت شده بودم.براش sms زدم و گفتم:
_"مهران اولاً گوشيتو درست کن.دوماًمجبور نيستي که براي اينکه از شرم خلاص بشي اين قدر به خودت توهين کني و تبديل به ميوه بشي. اگه مي خواي برم و ديگه خوشت نمي ياد مزاحمت بشم فقط کافي بود بهم بگي.من ديگه زجرت نمي دادم. ولي بدون آقا مهران دلمو شکستي."
انتظار داشتم يه عکس العملي نشون بده اما هيچي.
_"يادم رفت اينو بگم.اميدوارم هر جا که هستي با هر *** که هستي هميشه شاد و خوشحال باشي.من هميشه براي خوشبختيت دعا ميکنم. ولي اين انصاف نبود."
نمي دونم شايد هر پسر ديگه اي جاي مهران بود مي فهميد که ناراحت شدم و بايد از دلم در بياره اما نمي دونم. مهران يا نميفهميد يا نمي خواست که بفهمه.
_"مهران...حرفي که زدي جدي بود؟يعني تو واقعاً...مهران دلم شکست خيلي. اگه ارزشي برات نداشتم چرا..لااقل ميتوني جوابمو بدي که چرا؟؟؟"
_"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه.اين smsخودته من شخصيتتو دوست داشتم که خيلي مقاوم بود اما ظاهراً بد شناختمت."
_"مهران جوابمو بده باهات کار دارم.اين توهينه که من 10تا sms بدم و تو يکيشم جواب ندي.مهران مي خوام حرف بزنم. لااقل اونايي که تو دلمه بگم."
خيلي شاکي بودم.خسته بودم.داشتم باور مي کردم که براش مهم نيستم. ميخواستم همه ي شکايتمو با يه sms نشون بدم.براش نوشتم:پازل دل يکي رو بهم ريختن هنر نيست...هر وقت با تيکه هاي دل يه نفر يه پازل جديد براش ساختي هنر
کردي."
بالاخره جوابمو داد اما انگار جاها عوض شده بود.اون شاکي تر بود.
مهران:"يعني چي اين حرفا ميفهمي؟سرت به جايي نخورده يعني اين همه حرف فقط به خاطر گلابي بود؟ نميفهمم چي ميگي اگه اينا بهانست که ازم راحت شي خب باشه من که گفتم منو فراموش کن.منم نمي بخشمت دلمو شکستي آخه دختر نمي دونم کي هستي از يه طرف اميدوارم ميکني از يه طرف ...باشه بهت قول ميدم که نه ديگه صداي کثيفمو بشنوي و نه حتي sms از من به دستت برسه بعد از اين sms ديگه sms نده که جواب نمي دم. خداحافظ سوگند."
هنوزم بعد مدتها وقتي به اين sms و حرفاش فکر ميکنم سرم درد ميگيره. بعضي وقتها از کارامون خندم ميگيره.واقعاً همه ي اين دعوا ها سر يه سوء تفاهم. اگه مهران جواب sms اولمو مي داد و مي گفت که منظورش اوني نبوده که من فهميدم همه چيز حل ميشد يا اگه من اون sms رو پاي شوخي ميزاشتم همه چيز حل بود.
گريم گرفته بود.من هميشه حرفاي مهران رو باور ميکردم.اين حرفشم باور کردم.داشتم ديونه مي شدم يعني ديگه جوابمو نمي داد.مي خواستم زار بزنم.شايد اگه اين قدر حساس نبودم. شايد اگه اين قدر بهش توجه نمي کردم اوضاع يه جور ديگه بود. اما اونقدر برام مهم بود که حتي حاضر نبودم يه لحظه از من ناراحت بشه چه برسه به اين که خداحافظي کنه و بخواد براي هميشه بره.
_"مهران من فکر کردم تو ديگه نمي خواي صدامو بشنوي.خواهش ميکنم.من دارم ديونه مي شم.لطفاً ديگه از اين حرفا نزن.من معذرت ميخوام.متأسفم."
نمي دونم.واقعاً نمي دونم من مهران و دوست داشتم و حاظر نبودم يه لحظه ناراحت باشه. اما آيا اونم منو دوست داشت؟ پس چه طور مي تونست ناراحتيمو ببينه و هيچي نگه.چه طور مي تونست خودش کاري بکنه که من در حد جنون ناراحت بشم.هميشه کاراش منو به مرز جنون ميکشوند.
اما اونقدر روش اثر نداشتم که بتونم جلوي اين کارشو بگيرم. نمي دونم شايد از اين که من تو اينوضعيت باشم لذت مي برد. شايد فقط با من اين رفتارو مي کرد. نمي دونم.
_"بچه ها شوخي شوخي به گنجشک ها سنگ مي زنند اما گنجشک ها جدي جدي ميميرند.
آدما شوخي شوخي به هم زخم زبون ميزنند ولي دل ها جدي جدي مشکنند.
تو شوخي شوخي لبخند زدي ولي من جدي جدي عاشقت شدم."
Sms هايي که براي مهران ميفرستادم با دقت انتخاب ميکردم جوري که دقيقاً شرح حال خودم بود.اما اون هيچ کدومشونو باور نکرد.
_" مهران اگه مي خواي تنبيهم کني لطفاً بسه تنبيه شدم.ديگه زود برداشت نميکنم. من نمي فهمم تو کي شوخي ميکني و کي جدي هستي.همران بي تفاوت نباش تحملشو ندارم.بهم گفتي نمي خواي ناراحت باشم.الان از ناراحتي گذشته نزار اشکام دربياد.چيزي بگو لطفاً.خيلي تنهام پوچم."
_"مهران
فکر نمي کردم اينقدر سنگ دل باشي.اگه دلتو شکستم معذرت ميخوام اما تو اين کارو نکن.مگه من جز تو کسي رو دارم.ديگه دارم خون گريه ميکنم."
مطمئنن اين حرفا رو به هر کسي مي زدم حتي اگه منو نمي شناخت يهsms يک کلمه اي مي فرستاد تا لااقل آروم بشم اما جواب همه ي sms هاي من يه sms خالي بود.
از خودم متنفر بودم.چرا؟آخه چرا مهران بايد اينقدر برام مهم باشه. هيچوقت يادم نمي ياد که در برابر کسي اينقدر کوتاه اومده باشم يا از کسي اينقدر خواهش کنم. هميشه اين بقيه هستن که کوتاه ميان نه من. من در برابرمهران اند کوتاه اومدن بودم.همران دلمو شکوند اما من ازش معذرت خواهي کردم.بعضي وقتها فکر مي کردم که جاي من و اون عوض شده يعني من پسرم و اون دختر.هميشه اين من بودم که نازشو ميکشيدم و منت کشي مي کردم. اون هميشه سنگ بود.براي خودمم اين همه اصرار غيرقابل درک بود اما نمي دونم.دست خودم نبود.
_"مهران:" sms خالي يعني چي؟ مهران باورم نميشه که هيچ ارزشي برات نداشته باشم.باورم نمي شه که بتوني اين همه ناراحتيمو ببيني و بي تفاوت باشي.من که تحمل يه لحظه ناراحتيتو ندارم. پس همه ي حرفات دروغ بود.که برات ارزش دارم و... مي دونستم که سادم اما نه اينقدر.درس تلخي بود."
سرمو گذاشته بودم رو پاهام و با دستام سرمو گرفته بودم. داشت از درد مي ترکيد.يه دفعه ديدم مهران زنگ زده.گوشي رو برداشتم و گفتم: الو،سلام.
با صداي سردي گفت:عليک سلام حالت خوبه؟ سرت به جايي خورده. هيچ معلوم هست که چي داري ميگي؟"
_"من آره.اما تو چي؟sms خالي يعني چي؟"
مهران:"يعني حرفي براي گفتن ندارم."
_"مهران همين. حرفي براي گفتن نداري؟بابا من هنوز نمي فهمم که تو کي شوخي مي کني کي جدي حرف ميزني.من هنوز نفهميدم که تو از چي ناراحت ميشي از چي ناراحت نمي شي.مهران ميترسم حرف بزنم.مي ترسم يه چيزي بگم که تو ناراحت بشي بدون اين که خودم بخوام يا حتي بفهمم.هر دفعه که قطع ميکني مطمئن نيستم که دفعه ديگه صداتو بشنوم. مهران خواهش ميکنم با من اين کارو نکن.تحملشو ندارم.داغون ميشم."
مهران:"باشه.حالا چرا اينقدر ناراحت ميشي.سوگند راه ها بستست شايد من مجبور بشم برگردم تهران.حالا اين قدر ناراحت نباش."
همين.با همين چند تا کلمه آروم شدم.يکم با هم حرف زديم.بعد گفت خيلي خستم. مي خوام همين جا توي ماشين بخوابم.کلي سفارش کردم که مواظب خودش باشه.آخرشم گفتم: خوب بخوابي.خداحافظي کردمو رفتم سر درسم.شبم ساعت 11:5 خوابيدم. چند شب بود که شام نمي خوردم يعني اشتها نداشتم.صبح هم بدون صبحانه مي رفتم دانشگاه.ناهارم که هيچي.تمام غذام شده بود عصرکه مي اومدم خونه يه عصرونه اي بخورم.فقط همين.خلاصه
گرفتم خوابيدم.اما ساعت 12:5 با صداي sms بيدار شدم.مهران بود. وقتي به گوشي نگاه کردم ديدم اين sms سومين sms بود که بهم داده بود و من تازه متوجه شده بودم.
مهران:"نمي دونم چرا؟ ولي مي خوام کمکت کنم اما فکر ميکنم بيشتر عذابت ميدم و من اينو نمي خوام.فقط دارم به مشکلاتت اضافه ميکنم. مي دونم الان ميگي که من دوست دارم آخه پيشت شرممه. به خدا مي دونم دارم يکي ديگه رو مثل خودم داغون ميکنم. ترو خدا اگه ميشه منو فراموش کن آخه من اينجوري فقط به خاطرت عذاب ميکشم."
مهران:"خوابيدي سوگند؟"
مهران:"باشه سوگند جوابمو نده منم منتظر نمي مونم."
_" سلام مهران خوبي؟ من تازه متوجه sms هات شدم آخه يه کوچولو خواب بودم.تو که باز از اين حرفاي بد زدي.چي کار کنم که اين حرفا رو ترک کني تو؟"
_"مهران جان فکر ميکردم الان خوابي.چرا فکر تو مشغول ميکني جانم. تو خسته اي و من پر رو تر از اين حرفام که اين جوري کوتاه بيام. بزار دوستت باشم. حتي صدام."مهران:" آخي شرمنده. نمي دونستم خوابي. فردا امتحان داري. بگير بخواب ولي رو حرفم فکر کن."
_" نوچ فکر نمي کنم.تا فردام يادم ميره. ببينم بهت ياد ندادن اصرار بيخود نکني؟ هر بار که ميگي احساس ميکنم که خودمو چسبوندم بهت. ميشه نگي ديگه؟"
مهران:"نوچ، اين منم که مشکلاتمو،بدبختيمو،غممو چسبوندم بهت.آخه به چه زبوني بگم؟ ميشه بگي؟ آخه من ببو گلابيم."
_"باز گفت گلابي.حالا من نصف شبي هوس گلابي کنم کي جواب ميده؟ هان؟ بابا من گلابي دوست دارم. غم و مشکل دوست دارم. ببو و مهران دوست دارم.ميفهمي؟"
مهران:" نوچ. من هيچي نيستم هيچي ميفهمي؟ نمي خوام تکيه به ديواري کني که زير بناش سسته که هر لحظه امکان ريزش داره. آخه تو هم داغون ميشي عزيزم. نه ميزاري خودم خرابش کنم نه اين که ميگم تکيه نده گوش ميکني."
_"مهران قرار شد ديگه از اين حرفا نزني.بچه تو حرف خوب بلد نيستي آدمو اميدوار کني؟ بايد همش آدمو بچزوني؟ من ستونت ميشم تا محکم باشي.ok ؟"
_" مهران تو الان کجايي؟ احتمالا پشت رول و در حين رانندگي که نيستي؟ در ضمن بي تعارف اين دفعه بگي گلابي هستي صدات ميکنم مهران گلابي تا اعصابت خورد بشه."
مهران:"گلابي"
بچه پررو از رو نمي رفت که. تازه خوشش اومده بود.
_" حالا که اينجوريه نمي گم مهران گلابي تا بيشتر بسوزي. خوبت شد؟ مهران کجايي؟"
مهران:" دارم ميرم خونه"
_" تو که از 9 داشتي ميرفتي خونه. چه جورياست که رفتنش بيشتر از برگشتنش طول ميکشه؟ داري ميري تهران ديگه؟ باز تو پشت رول sms بازي ميکني. ميکشي منو."
مهران:" بهت که گفتم خوابيدم بيدار شدم دارم ميرم ويلاي بابلسر."
_"مواظب باش مهران حواستو جمع کن. رسيدي خبرم کن باشه. من که
هر چي ميگم بر عکس ميکني انصافاً sms نزن اين جوري خطرناکه. گوشيتو توقيف ميکنما."
مهران:"چشم خانمي تو هم بخواب شب بخير."
اون شب با يه لبخند شيرين خوابيدم.مهران چه مهربون شده بود. خيلي کم پيش ميومد که مهران اين قدر مهربون بشه. کم پيش ميومد که ازم تعريف کنه. چه برسه بهم بگه خانمي. مثل بچه عقده اي ها شده بودم. از بس مهران ناز ميکرد و من نازشو ميکشيدم. يه کلمه ي خانمي و عزيزم برام خيلي مهم جلوه ميکرد. خلاصه اون شب خوشحال خوابيدم. صبح زود مامانم بيدارم کرد. سريع حاظر شدم رفتم دانشگاه. ساعت 10:5 امتحان داشتيم. داشتم تند تند با بچه ها مسئله کار ميکرديم. اما همه ي فرمولها يادم رفته بود. همه ي حواسم پيش مهران بود. قرار بود وقتي رسيد خونه بهم sms بده اما اين کارو نکرده بود. پنج دقيقه مونده بود به امتحانم که تند تند براش 2 تا sms دادم.
_"سلام.اگه خوابي ببخشيد. اخه قرار بود وقتي رسيدي خبرم کني.Sms ندادي خودم زدم. بگير راحت بخواب که به استراحت خيلي احتياج داري. خوب بخوابي."
جوابمو نداد گفتم خواب. اما خيلي بهش حسوديم شد.
_" سلام خوبي؟ خوابي تنبل؟ اي کاش منم الان خواب بودم. 10 دقيقه ي ديگه امتحان دارم و همه ي فرمولها يادم رفته و تبديل واحدم افتضاح. برام دعا کن. لطفاً."
امتحانم خيلي سخت بود تا ساعت 12:45ً طول کشيد وقتي از سر جلسه بلند شدم اومدم بيرون ديدم مهران sms داده و گفته: سلام مي دونم هنوز دانشگاهي. خب امتحان چه طوربود؟ رو حرفم فکر کردي؟ مي خوام زود جواب بدي."
مهران اين sms رو ساعت 11:20ً داده بود و چيزي حدود 20ً ازش ميگذشت. مي خواستم گريه کنم. امتحانمو افتضاح داده بودم.اصلاً اميدي نداشتم که قبول بشم. احتياج به دلداري و روحيه داشتم. دلم ميخواست با مهران حرف بزنم تا آرومم کنه.
_" مهران ميخوام باهات حرف بزنم. احتياج به دلداري دارم. امتحانمو گند زدم ميفتم بد رقمه."
يه ده دقيقه بعد مهران زنگ زد داشت مي خنديد. سلام کردمو گفتم: چرا مي خندي؟
مهران:"امتحانتو خراب کردي؟"
با يه حالت گريه اي گفتم: آره.."
من ادمي بودم که هميشه هر وقت ناراحت ميشدم برعکس عمل ميکردم. يعني هر وقت که خيلي ناراحت ميشدم بيشتر شلوغ بازي در مياوردم و سروصدا ميکردم. اما يه وقتايي بود که با اين که خيلي خوشحال و راضي بودم. خيلي آروم بودم و فقط فکر ميکردم.
الان هم همون موقع بود. دلم ميخواست گريه کنم. اما نمي کردم. با يه حالتي که اگه کسي مي ديد بيشتراز اينکه ناراحت بشه خندش ميگرفت. داشتم ناله و نفرين ميکردم و هي زوزه ميکشيدم.
دوستام يکي يکي پيداشون ميشد و مي خنديدن. يکيشون که ميگفت آسون بود اون يکي ميگفت من که کلي فرمول نوشتم براي
استاد. هر چي بلد بودم ريختم رو برگه. من از خودم راضيم. اونام که اينارو ميگفتن بيشتر دلم ميسوخت من چقدر خنگم که امتحانمو خراب کردم. مهران همين جور داشت مي خنديد. حرصم گرفت گفتم: مرسي از اين همه دلداري. آخر ماه بايد يه پولي به من بدي که اينقدر خندوندمت و دلتو شاد کردم.
مثلاً ميخواست دلداريم بده. برگشت گفت: خب اشکال نداره. اگه افتادي ترم بعد ميگيري دوباره.
اگه جلوم بود با يه چيزي ميزدم تو سرش.
_" مرسي که گفتي من که خودم نمي دونستم.بابا معلومه که ميفتم هيچي تو برگه ننوشتم."
مهران:" منم يه بار همين جوري امتحان دادم.هيچي تو برگه ننوشتم. مي دوني چند شدم؟ شدم 17. تو هم نگران نباش. من برات دعا ميکنم.باشه؟"
خندم گرفته بود.دلداري دادنشم به ورش خودش بود.آخه وقتي چيزي ننوشتم استاد چه جوري مي خواد نمره بده. اصلاً به چي مي خواد نمره بده. گفتم : باشه.
مهران:" ببين سوگند من کادوتو با ماشين فرستادم اونجا گفتم يکي بره بگيرتش با آژانس بياره همون جايي که گفتي. فقط تو تا نيم ساعت ديگه اونجا باش."
ادامه دارد....
1401/10/28 16:47#پارت_#چهارم
رمان_#یک_sms?
_" تو کجايي مهران؟"
مهران:"بابلسرم."
معلوم بود که خونه نيست چون هم خيلي شلوغ بود و هم صداي قليون ميومد.
_"مهران تو داري قليون ميکشي؟"
مهران:" من نه بغل دستيم داره ميکشه."
گفتم: باشه.پس فعلاً من برم ماشين بگيرم برم تو شهر.
خداحافظي کرديمو با بچه ها رفتيم ماشين بگيريم. من از روي جدول رد ميشدم.مهسا گفت: سوگند چرا ازروي جدول راه ميري ميوفتي تو جوب.
_" ميخوام بيوفتم تو جوب بميرم. تا نمره ي امتحانمو نبينم ديگه روم نمي شه تو چشم استاد نگاه کنم. از بس خجالت ميکشم."
مهسا: تو و خجالت؟ تو پررو تر از اين حرفايي. درضمن هيچ *** با تو جوب افتادن نمي ميره. حالا بيا پايين.
_" ا.. نمي ميرم.پس بزار زوزه بکشمو گريه کنم. تف به اين بخت سياه، تف به اين امتحان، تف به اين سؤالها. آخه اين سؤالا رو از کجا درآورده بود؟"
مهسا: سوگند زوزه نکش. داري مثل پيره زنا نفرين ميکني. زشته همه دارن نگامون ميکنن.آبرومون رفت."
به خودم اومدم داشتم زوزه ميکشيدم و با مشت ميزدم رو سينمو هي نفرين ميکردم.
_" الهي بگم استاد تموم برگه هاتون آتيش بگيره. الهي اون اودکلن گرونه تون که خيلي دوسش داري از دستتون بيفته بشکنه. الهي داغش به دلت بمونه.الهي همه ي کتابات پرپر بشه. الهي کامپيوترت هنگ کنه هيچ کدوم از فايلات بالا نياد.الهي..."
مهسا: ا..،بسه ديگه انگار با نفريناي تو کاري درست ميشه. بيا بريم."
خلاصه رفتيم ماشين گرفتيم بريم شهر. تو ماشين براي مهران sms زدم و گفتم: سلام. من الان سوار ماشينم دارم ميرم شهر.رفتم رو جدول که خودمو پرت کنم پائين بميرم.اما نشد. بچه ها نمي زارن زوزه بکشم. مددي کن."
برگشتم به مهسا گفتم: اينقدر که ما هي شهر،شهر ميکنيم همه فکر ميکنن که ما تو ده درس ميخونيم. آبرو برامون نمي زارن با اين دانشگاهشون."
يه بيست دقيقه بعد رسيديم به شهر.مهسا مي خواست خداحافظي کنه و بره.اما به زور دستشو کشيدم و گفتم حتماً بايد با من بياد.من تنها وا نمي ايستم کنار خيابون و مثل ديونه ها به ماشينا نگاه نمي کنم. يه دو دقيقه اونجايي که بايد وايساديم.وقتي داشتم از خيابون رد ميشدم مهران زنگ زد و گفت که بسته رو يه پرايد سفيد مياره. يکم که وايساديم مهسا گفت: سوگند تو از کجا بايد بفهمي که کدوم ماشينه؟ مگه پلاکي، نشونه اي چيزي ازش داري؟ گفتم: نه.
يه sms زدم به مهران و گفتم: مهران يه سؤال من چه جوري بايد اين ماشينو بشناسم يا اون منو چه جوري بشناسه؟ اصلاً دقيقاً بهش گفتي که کجا بايد بياد؟"
مهران زنگ زد و گفت بهش گفتم بياد همون جا من گوشي رو قطع نمي کنم تا ماشين بياد سوگند مي خوام بهم يه قولي بدي وحتماً هم عمل کني. قول ميدي؟
_" خوب تا جايي که
بتونم قول ميدم.حالا چي هست؟"
مهران:"نه تا قول ندي من نمي گم."
_" نکنه بازم مي خواي بگي فراموشم کن و من دردسرم برات و از اين حرفا. که اگه از اينا باشه اصلاً گوش نمي کنم بهت گفته باشم."
مهران:"نه اينانيست فقط قول بده بگو به جون مهران انجام ميدم."
_" باشه قول ميدم.قسم مي خورم.حالا چي کار بايد بکنم."
مهران:" سوگند من پشيمون شدم.نامه رو نخونده پاره کن.اصلاً بندازش دور باشه؟"
_" مهران حالت خوبه؟ تو اين همه کار کردي فقط به خاطر اون نامه، حالا من نخونده پارش کنم؟"
مهران:"سوگند تو قول دادي.بايد انجام بدي."
نمي فهميدم چرا پشيمون شده اما خب قول داده بودم با اين که خيلي کنجکاو بودم که بدونم توي نامه چي نوشته اما گفتم: باشه قول ميدم که پارش کنم.اما تو خودت نمي خواي بگي که چي نوشته بودي؟"
مهران:"نه ديگه اگه ميخواستم بگم که ميگفتم نامه رو بخون."
_" باشه با اين که خيلي کنجکاو شدم اما قبول."
مهران يکم ساکت شد وهيچي نگفت.منم داشتم به ماشين ها نگاه ميکردم مثل اينکه داشت فکر ميکرد.يه دفعه گفت: سوگند اگه خواستي نامه رو بخوني ،بخون اما بايد قول بدي که به هر چي توش نوشتم عمل کني. البته بعد از خوندن نامه مي دونم که خودت پشيمون مي شي. حالا انتخاب با خودته. يا بخونيشو عمل کن يا پارش کن."
_"مهران مي خونمش اما بايد بزاري خودم تصميم بگيرم.اگه نامه رو خوندم و بازم خواستم که باهات باشم بايد به نظرم احترام بزاري باشه؟"
مهران:"خب باشه. چي شده هنوز ماشين نيومده؟ ببين اون دورو بر هيچ پرايد سفيدي نيست که گيج بزنه؟"
_"پرايدي نيست که گيج بزنه اما يه پرايد سفيد هست که يه پنج دقيقه ميشه يکم اون طرف تر ايستاده همش زل زده به ما."
مهران:" خب برو جلو بپرس که آژانسه يا نه؟ اگه آژانس بود خودتو معرفي کن و بسته رو بگير.اول نگاه کن ببين بسته تو ماشين هست يا نه؟"
_" يعني چي برم زل بزنم تو ماشين آقاهه.زشت بابا."
مهران:"زشت نيست برو جلو. من گوشي دستمه."
رفتم جلوي ماشين از شيشه نگاه کردم مي خواستم از راننده سؤال کنم که آژانسه يا نه که بسته رو توي ماشين ديدم. به مهران گفتم خودشه پيداش کردم. از راننده سؤال کردم و اونم گفت که آژانسه.خودمو معرفي کردم و اونم بسته رو به من داد. پولشو قبلاً داده بودن. مي خواستم زودتر بسته رو پيدا کنم. به مهران گفتم تحمل ندارم بزار به ايستگاه تاکسي برسم که اون سمت خيابونه بعد بسته رو باز ميکنم. توهم قطع نکن.بسته رو باز کردم.يه عروسک خروسي تپل و مپل و بامزه بود.خيلي ناز بود.کلي ذوق کرده بودمو داشتم جيغ ويغ ميکردم آخه من عاشق عروسک بودم به خصوص عروسکاي تپل مپل. نمي دونم توش چي ريخته بودن که اين قدر
نرم بود. خيلي قشنگ بود.به مهران گفتم:مهران سليقه ات حرف نداره.خيلي نازه من عاشقش شدم دستت درد نکنه. نمي دونم چه جوري جبران کنم.
داشتم تو بسته رو نگاه ميکردم که ديدم نامشم توشه.گفتم مهران نامه تم پيدا کردم.
گفت:خوشحالم که خوشت اومد.دوست داشتي نامه رو بخون اما اگه خوندي بايد حتماً عمل کني.خداحافظ سوگند.
اصلاً نزاشت من خداحافظي کنم سريع گوشي رو قطع کرد.دهنم باز مونده بود اين پسر چقدر عجيب بود.از مهسا خداحافظي کردمو ماشين گرفتم رفتم خونه. يه راست رفتم تو اتاقم و دروبستم. مامانم اينا خوابيده بودن. اصلاً گرسنه نبودم. ميلي هم به غذا نداشتم. سريع بسته رو باز کردمو نامه رو از توش در آوردم.سه تا برگ بزرگ بود.بوي يه عطري هم مي داد که فکر کردم شايد عطر خودش باشه.روي برگ ها يه چيزايي بود قرمز بود. نمي دونم گفتم شايد داشت غذايي چيزي مي خورد کاغذا کثيف شده. زياد اهميت ندادم. برعکس خط من مهران خطش خوب بود. اين جوري شروع کرده بود.
"سوگند عزيزم سلام...
خوشت اومد؟...
سوگند من مي خوام حرفايي بزنم که شايد تو اصلاً خوشت نياد ولي خودت خواستي که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کني اما نکردي خواهش کردم ولي قبول نکردي ولي با شنيدن اين حرفها اميدوارم که نظرت عوض شه و بتوني بهتر تصميم بگيريok .
مي دوني چرا تا الان به هيچ دختري دل نبستم؟
مي دوني چرا مي خوام خودمو بکشم؟
مي دوني چرا از خدا راضي نيستم؟
مي دوني چرا از خودم بدم مياد؟
مي دوني چرا به زندگي که مي گي دل نمي بندم؟
مي دوني چرا بهت مي گم سوگند فراموشم کن؟
مي دوني چرا؟
مي دوني چرا؟
وخيلي چراهاي ديگه.سوگند تا اومدم جووني کنم خونوادم رفتند منو تنها گذاشتند. ولي با تنهايي کنار اومدم. دلم سوخت ولي با اشکام سعي کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولي طاقت آوردم.سوگند، عزيز من نمي خوام ناراحتت کنم ولي مجبورم کردي .سوگند به خدا شنيدن اين حرفها فقط ناراحتي تو بيشت ميکنه.سوگند الانم دستام دارن ميلرزند نمي تونم به قلم بيارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نيستم.مي دونم ميگي قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا مي خوام جوابمو بده،چرا؟
مي دوني به من چي گفتي سوگند،گفتي خدا تورو گذاشت تا زندگي کني اين حق تو درسته؟ نه سوگند اين حق من نيست.منم با اونا مي برد فکر ميکنم سنگين تر بودآخه سوگند چي بگم بهت. من وگذاشت که زندگي کنم با اين که زجر بکشم و بميرم.سوگند عزيزم هيچ *** از اين موضوع اطلاعي نداره به تو ميگم چون خودت خواستي فقط خودت.
بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگ عزيزانم رو قبول کنم با همه اين شرايط
درسمو خوندم و تموم کردم بعد يه مدت رفتم تهران 2 ماهي رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هيچکس صحبت نمي کردم تا حدي که ديگه داشتم ديونه ميشدم سوگند.
تا اينکه مريض شدم بي حال و بي جان اما تحمل کردم تحملي که براي هر کسي سخت بود اونم با اون روحيه ي من ديدم بعد يه مدت خوب شدم ولي هر چند وقت از بينيم خون ميومد.توجه اي نکردم اومدم خونه ي خودمون و شهرمون و همين طور ادامه دادم تا يه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک اين قدر گريه کردم که نفهميدم چطور شد مثل چند روز پيش که اتفاق افتاد. دکترا براي ازمايش از من ازم خون گرفتن. اي کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخيص دکتر بهم گفت اين نامه رو بگير يکي از دوستام دکتر بسيار خوبيه و کارش حرف نداره.
گفتم دکتر بابت چي؟گفت برات وقت گرفتم همين امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمايشگاها و نامه ي خود دکتر تو يک پاکت بود و دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه داريد يا نه. گفت خونواده انگار يخ شده بودم جوابي براش نداشتم ولي گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ريخت اما نفهميدم آخه ببوگلابي ام ديگه.ديدم دکتر داره نصيحتم ميکنه و منو داره به زندگي اميدوار ميکنه که راه هايي براي درمان وجود داره مي فهمي سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزيزم خدا ؟؟
همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا مي خواد حالا جونمو بگيره سوگند تو که با خدا حرف مي زني تو که خدا همه چيز بهت ميده،تو که مي گي خدا هرچي بگي گوش ميکنه تو بگو.
سوگند يعني اين بود حق من.خب چه طور زندگي کنم وقتي مي دوني که سرطان داري.وقتي مي دوني که بايد بميري وقتي مي دوني که ذر ذره داري آب مي شي به چه چيزاي دنيا دل خوش کنم.وقتي بهت ميگم سوگند منو فراموش کن،وقتي مي گم سوگند عزيزم من آدمي نيستم که بتونم طاقت بيارم.هر لحضه هر ثانيه از عمرم داره کم ميشه چطور توقع داري بمونم.سوگند عزيزم سعي کن،مي توني،ولي اگرم نخواي منو فراموش کني خب باشه عزيزم تو هم باهام لج کن اشکالي نداره الهي دستم ميشکست شماره ي تو رو نمي گرفتم.سوگند،سوگند مي توني بفهمي من نمي تونم بمونم نمي خوام خدا بهم بخنده نمي خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند مي خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدي کردي.مگه ما باهات چي کار کرده بوديم که همه رو داري ميگيري خوب چرا منو مي خواي ديرتر زجرکش کني،ولي من نمي زارم. نمي زارم به خواستت برسي.سوگند ببخشيد ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از يک طرف اشکهام از يک طرفم که اينجا اين خون لعنتي واقعاً منو ببخش اگه
قابل خوندن نيستند.
«هر کاري کردم بدتر شد» پاک نشد.
عزيز من حالا فهميدي که اميدم فقط خدا بود که اونم چه بلايي سرم آورد.ولي اشکالي نداره مي دونم بايد زندگي کنم کسي که ميدونه داره مي ميره.سوگند من خودمو ميکشم اينو بهت قول ميدم تا روي بعضي ها رو کم کنم حالا ببين خدا! فقط مي خواستي که دل يه دخترو بشکونم فقط مي خواستي ناراحت بشه من که تا الان به کسي نگفته بودم که چه بلايي سرم اوردي ولي خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مينويسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده مي خواد حرکت کنه مي خوام تا قبل از 12 برسه به دستت.
...(سوگند ازت خواهش ميکنم همه چيزو فراموش کن)...
حالا ديدي که به درد هيچ چيز نمي خورم يه آدم سرطاني رو به مرگ که از خودش و از همه ي عالم ناراحته. سوگند عزيزم خواهش ميکنم بعداز خوندن نامه آتيش بزن و همه چيز،همه ي اتفاقاتي که افتاده رو فراموش کن اگه نمي توني خب تو دفتر خاطراتت بنويس و آخرش بنويس«خداي با معرفت فکر مي کنم رحمت خودتو فراموش کردي نسبت به اين خونواده،يعني همه رو،همه رو؟»
سوگند سعي کن آرام و با آرامش به زندگي ادامه بدي و قدر پدر و مادرت رو بدوني که خدايي نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چيزو مي بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا مي دونه که چه برنامه ها براش دارم.
دکترا گفتن 3 سال ولي حالا نمي خوام حتي يک دقيقه هم زنده بمونم.
دوست دارم بعد از اينکه نامه رو خوندي ديگه به مهران گلابي فکر نکني باشه عزيزم. ديدي من کوله باري از بدبختي و رنجم و هيچ *** حتي تو، حتي تو سوگند عزيزم نمي توني کمکم کني.مگه مي توني تصميم خدا رو عوض کني خب سرنوشت خانواده ي ما هم اين طور بود فقط مي شه تو کتابا پيداش کرد.
دوست دارم سوگند
سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، اين مهران بود که ازت خواهش کرد
باشه دختر خوب دوست دارم.
«حالا فهميدي که چرا بايد خدا جاي منو تو بهشت قرار بده حتي اگه خودم خودمو کشتم.»
به من گفتي دل
دريا کن اي دوست
همه دريا از آن ما کن اي دوست
دلم دريا شد و دادم به دستت
مکن دريا به خون پروا کن اي دوست!
اميدوارم تو زندگي موفق باشي حتي فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داري هيچي کم نداري.
خداحافظ عزيزم
دوست داشتم کنارم بودي تو رو تو آغوش مي فشردم و از اين که منو تحمل کردي ازت تشکر مي کردم دلم مي خواست حتي براي يکبارم که شده از نزديک مي ديدمت و مي بوسيمت...
راستي خودم براي عروسکت اسم گذاشتم هر وقت
ديديش صداش کن Mehran babo (مهران ببو)
""""" پايين نامه شکل يه قلب تير خورده کشيده بود که چند قطره ازش ميچپيدوسطشم اسم من و خودش و نوشته
بود. سوگند و مهران . """"
اين خون نيست سوگند همش اشکه که دارم برات مي ريزم.
Bye
باشه عزيزم
Mach
من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمي تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتيش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام يه عمر گذشته بوي عطر نامش بهم آرامش ميده.وقتي مي خونمش آروم ميشم.
وقتي نامه تموم شد ديدم صورتم خيس اشک.نمي تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟
_"خدايا تو که اين قدر بزرگي،چرا؟يعني تو اين زمين به اين بزرگي تو يه جاي کوچيک براي مهران نبود؟خونوادشو که بردي. چرا مي خواي خودشم ببري؟آخه چرا؟"
خدا هميشه بهم کمک کرده بود.هميشه همه جا باهام بود.اينو هميشه احساس کرده بودم مي دونستم که هيچ کار خدا بيحکمت نيست.اما حکمشو درک نمي کردم.نمي فهميدم چرا مهران بايد بميره. نمي فهميدم چرا داره ذره ذره آبش ميکنه.
من اين وسط چه کاره بودم.من چي کار مي تونستم بکنم.آخه چرا خدا گذاشته بود که اين قدر پيش برم که نتونم ازش جدابشم. نمي خواستم. الان ديگه حتي حاضر نبودم به جدا شدن از مهران فکر کنم. از اولم دوريش برام سخت بود.
الان خيلي سخت شده بود.گوشيمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمي دونستم چي بايد بگم.
_"مهران عزيزم ميدونم خيلي سخته اما بايد تحمل کني.مهران نمي خوام نصيحتت کنم.مهران خواهش ميکنم بزار باهات باشم.حالا ديگه نه ميتونم و نه ميخوام که برم.مهران چه جور ميگي فراموشت کنم. من نمي تونم.مي توني تحملم کني مهران.ميتوني سعي کني؟"
اما مهران جوابمو نمي داد. باورم نمي شد که بخواد براي هميشه بره.
_"مهران تو قول دادي که اگر خودم بخوام ديگه حرفي نزني مهران جوابمو بده. من مي خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزيزم."
مهران بعد از 10 دقيقه جوابمو داد اما چه جوابي.
مهران:تو قول دادي سوگند اگه نامه رو خوندي پس بهش عمل کن. باي"
_"مهران به چي بايد عمل کنم؟ تو بگو.من نمي تونم فراموشت کنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگي نه تاآخر عمر عذاب مي کشم. مهران من بيشتر به تو احتياج دارم.نامه ات و هديه ات تا آخر عمر جزو عزيزترين خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من ميخوام با تو باشم."
_"مهران نگو باي.خواهش ميکنم نمي تونم تحمل کنم.چرا نمي زاري خودم تصميم بگيرم؟تو هم مثل خونوادم به شعورم شک داري.من خودم ميفهمم.خواهش ميکنم."
_"مهران داري به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهين ميکني.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصيتم بشکنه.مهران يکم درک کن خواهش."
مهران:مي توني صحبت کني؟
_"آره ميتونم"
يک دقيقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول
گوشي رو ورداشتم و گفتم:الو سلام. خيلي اروم جوابمو داد:"سلام "
نمي دونستم چي بگم هر دو ساکت شده بوديم. زبونم بند اومده بود.
مهران: نامه رو خوندي؟
_"آره"
مهران: حالا فهميدي که چرا نمي خوام زنده باشم و زندگي کنم؟"
_"مهران. اينا دليل نمي شه. نبايد از خدا شاکي باشي. نبايد بگي خدا تورو فراموش کرده. شايد خدا تورو خيلي دوست داره که مي خواد زود بري پيشش."
يه خنده ي تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که اين کارا رو با من ميکنه؟"
_"مهران مگه خدا پيامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشيدن.همه ي سختي ها و مشکلات باري اونا بود.چرا فکر نمي کني داره آزمايشت ميکنه؟"
يه دفعع عصباني شد وداد زد و گفت"بسه ديگه.تو نمي فهمي تو هيچي نمي فهمي.تو مي دوني يه آدميکه مي دونه داره ميميره چه زجري ميکشه. يه آدمي که کسي رو نداره چه حالي داره؟ نه کسي هست که به اميدش زنده بمونم و نه هدفي دارم. جوني هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هيچ وقت راست نمي گن. تا حالا شده به يکي که گفتن يک سال وقت داري کاملاً يک سال عمر کنه؟ نه. هميشه زودتر ميميرن.من نمي خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. مي خوام باهاش لج کنم مي خوام بگم من مي تونم خودم تصميم بگيرم که کي بميرم. من اين زندگي رو نمي خوام.من نمي خوام زنده باشم و زندگي کنم."
به گريه افتاده بودم. مي فهميدم چي ميگه اما نمي خواستم باور کنم که اون فرصتي براي زندگي نداره.نمي خواستم باور کنم که خيلي زود ميره. نمي خواستم بفهمم که مهران نمي تونه هميشه باشه. مي خواستم نفهم باشم. مي خواستم خنگ باشم.
با گريه گفتم: ت. نبايد اين کارو بکني .سه سال عمر کمي نيست. تو مي توني تو سه سال زندگي کني.مي توني از زندگيت لذت ببري.مي توني هر کاري که دوست داري انجام بدي.تو نبايد اين قدر نااميد باشي.خواهش ميکنم مهران.تو بايد زندگي کني.
داشتم هق هق ميکردم. اون نبايد فکر مردن باشه.مي دونستم که زندگي خودش اميده.آدمي که کسي رو نداره فقط به اين اميد زنده ه است که زندگي کنه و تو آينده شايد بتونه به چيزايي که ميخواد برسه. اما مهران،اون اميد اصلي رو نداشت اون زندگي رو نداشت.آينده رو نداشت.هيچ چيزي زجرآورتر از اين نيست که آدم بدونه که قرار نيست زنده بمونه.
مهران:سوگند منطقي باش.من چه زندگي مي تونم بکنم؟مي تونم درس بخونم؟مي تونم ازدواج کنم.مي تونم خانواده تشکيل بدم؟مي تونم با اميد به زندگي کار کنم تا آيندم بهتر بشه؟ نه من نمي تونم اين کارها رو بکنم.ميفهمي؟"
_"مهران مي توني، تو مي توني ازدواج کني.مي توني تا جايي که مي شهدرس بخوني حتي ميتوني
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد