439 عضو
کارکني."
مهران:سوگند چي داري ميگي.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسي بچه مو ببينم.اما نمي شه.من ديگه نمي تونم خانواده اي داشته باسم.بفهم اينو درک کن."
_"مهران چرا نمي توني ازدواج کني؟درسته شايد نتوني عروسي بچه تو ببيني و نوه هاتو اما مي توني لااقل خود بچه تو ببيني.اين قدر نااميد نباش."
مهران:سوگند تو داري چي ميگي،آخه کدوم دختري حاضره با کسي ازدواج کنه که ميدونه سرطان داره و ميميره.از تو مي پرسم تو بودي حاضر مي شدي با يه همچين آدمي ازدواج کني؟"
ساکت شدم.ديگه گريه هم نمي کردم.داشتم فکر ميکردم.اگه من بودم چي کار ميکردم؟اگه من بودم بايه همچين آدمي زندگي ميکردم؟فکر کنم...
_"آره ازدواج ميکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم يه لحظه زندگي کردن باآدمي که دوسش دارم مي ارزه به يه عمر زندگي کردن با کسي که نمي فهممش ودوستش ندارم.
همون چند لحظه براي تمام عمرم کافيه.من ميتونم با خاطرات همون چند لحظه يه عمر زندگي کنم.در ضمن تو مجبور نيستي که بگي مريضي."
مهران داشت مي خنديد.بعد گفت:اولاً که توديونه اي که اين حرفو ميزني.درسته.الان يه چيزي ميگي اما اگه تو شرايطش قرار بگيري يه جور ديگه عمل ميکني.دوماً يعني چي که مجبور نيستم بگم که مريضم؟يعني از اول زندگي دروغ بگم؟زندگي که با دروغ شروع بشه فايده اي نداره."
_"نمي گم که دروغ بگو،ميگم همه چيزونگو يعني يکم پنهان کاري کن."
مهران:نه سوگند خانم نمي شه.من همچين زندگي رو نمي خوام.
ديگه کم آورده بودم شروع کردم به گريه کردن و گفتم:پس چي کار بايد بکني؟بايد خودتو بکشي؟اين که نمي شه؟فکر ميکني خونوادت خوشحال ميشن؟به خدا نه اونا عذاب ميکشن.خدا هم ازت راضي نمي شه.ميري جهنم.اونجا بيشتر زجر ميکشي."
مهران:اصلاً مهم نيست فقط ميخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندي بايد همه چيزو فراموش کني.انگار نه انگار که مهراني وجود داشته. يه کابوس بود که تموم شد.
_"نمي تونم . نمي خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده يه روياي قشنگ بود. مهران نمي خوام تنهات بزارم.ميخوام باتو باشم.ميشه تحملم کني؟مهران ميتوني تحملم کني؟"
مهران:"نه نمي تونم تحملت کنم.نمي تونم ببينم زجر ميکشي اونم به خاطر من.مگه چه گناهي کردي؟"
_"مهران بزار خودم تصميم بگيرم.من مي خوام تا وقتي که ميشه با تو باشم.خواهش ميکنم قبول کن.عذابم نده مهران"
مهران:خيلي خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت ميکنيم.گريه هم نکن."
_"نه من ديگه گريه نمي کنم.نرو خواهش ميکنم."
مهران:دوباره بهت زنگ مي زنم.بزار يکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟"
_"حالت خوب نيست؟چي
شده؟"
مهران:بابا از بينيم خون مياد.
_"واي ببخشيد باشه.فعلاً."
گوشي رو قطع کرد.تازه فهميدم وقتي يه دفعه بدون توضيح خداحافظي ميکرد و ميگفت دوباره برات زنگ ميزنم براي چي بود.يعني اون موقع هم از بينيش خون ميومد؟رفتم يه آبي به صورتم زدم يکم صبر کردم ديدم زنگ نزد. يه sms دادم.
_"مهران خوابيدي؟حالت خوبه؟داري چي کار ميکني؟مشکوکي!"
يکم ديگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نيست کي زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشي رو بردارم طول کشيد.گفت: خوابيده بودي؟
_"نه بيدار بودم.راستش داشتم نماز مي خونم."
مهران:"خب پس من قطع ميکنم بعد نماز زنگ ميزنم.فعلاً.
خداحافظي کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.يه sms بهش زدم.
"سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابي باهات حرف بزنم"يکم ديگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم.
_"خوابي؟من که گفقم خميازه ميکشي پس خوابت مياد تو گفتي نه.مهران داري چي کار ميکني؟ ميتوني بهم بگي لطفاً؟"
_"مهران حالت خوبه؟کجايي؟نگفتم قليون نکش ديدي قليون گرفتت.نکنه منو فراموش کردي؟ بي معرفت به همين زودي يادت رفتم؟ شيطوني بسه ديگه" وقتي زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز ميخونم ازش پرسيدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قليون و جور مي کردم.گفتم حتماً حسابي قليون کشيده حالام فشارش افتاده پايين.نگران شدم.اما نمي تونستم کاري بکنم.گوشيش هنوز در شبکه نبود.
يه بيست دقيقه بعد زنگ زد.خيلي هول شدم.سريع جواب دادم.
_"الو،سلام.کجا بودي؟"
خنديد.مهران:سلام يه وقتايي فکر ميکنم گوشيت رو پيغامگيره.آخه هميشه اولش ميگي الو،سلام.جمله ديگه بلد نيستي بگي؟"
_"چرا بلدم.سلام چه طوري؟خوبه؟کجا بودي مهران نگران شدم."
مهران:همين جا يکم کارم طول کشيد.خب ميگفتي."
يکم صحبت کرديم.مهران گفت از خودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسيدم شما چند تا بچه بوديد؟گفت:سه تا.دوتا برادريه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بيست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتي با داداش کوچولو حرف ميزني ياد اون ميوفتم."
تازه يادم افتاد وقتي داشتم با برادر کوچيکم حرف ميزدم و قربون صدقه اش ميرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش اين جوري حرف ميزني.تازه ميفهميدم که ياد داداشش ميفتاد.داشتيم حرف ميزديم که يه دفعه ناله کرد و گفت آخ.
_"چي شده؟دوباره از بينيت خون اومد؟"
مهران:نه تمام تنم درد ميکنه. دلم درد ميکنه، سرم داره ميترکه."
_"چرا؟سرما خوردي؟مي خواي پاشو يه قرصي چيزي بخور حالت خوب بشه."
مهران:ديگه قرص نداريم هم رو خوردم.چهل تا
قرص خوردم. ديگه يه باره ميشه."
چهل تا قرص خورده؟ يعني چي؟همه اش رو باهم خورده؟يه باره ميشه؟يعني چي؟ اين همه قرص با هم يه فيل و از پا درمياره.
يه دفعه به خودم اومدم.فهميدم چي کار کرده.سرم سوت کشيد حالم داشت بد مي شد.به تته پته افتاده بودم.
_"مهران تو چي کار کردي؟چهل تا قرص خوردي؟اين طوري که ميميري.مهران مي خواي خودتو بکشي؟"
مهران:مي خواي نه.دارم خودمو ميکشم.دلم ريخته به هم.حالم داره بد ميشه تمام تنم بي حس شده.سرم داره منفجر ميشه.گوشي رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشيدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا مي توني تا وقتي که زندم باهام باشي.زياد طول نمي کشه."
_"مهران چرا؟ به من فکر نکردي؟حالا من چي کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب ميکشم که نتونستم کاري بکنم.مي توني انگشتتو بکني تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بياد بالا ديگه نمي ميري.." خنديد.
مهران:ديوونه من اين همه قرص خوردم که بميرم.دارم درد ميکشم که بميرم اون وقت مي گي برم بالا بيارم. الان عکس خونوادم پيشمه. همه دوروبرمن.دلم خيلي براشون تنگ شده.چيزي نمونده.ميرم پيششون و ميبينمشون.مي خواي با مامانم آشنا بشي؟بهش سلام کن."
عصبي بودم.نمي دونستم چي کار بايد بکنم.نمي دونستم به کي بايد گله کنم.بازم اين اشکهاي لعنتي بدون اينکه بخوام داشتن از چشمام سرازير ميشدن.اما کاش آرومم ميکردن.گريه ميکردم.يه گريه ي خيلي تلخ.
_"سلام خانم.مي بينيد که چه پسري داريد. مي بينيد چقدر اذيت ميکنه؟ اي کاش بوديد.اي کاش ميتونستيد يه کاري بکنيد.لااقل بهش بگيد که اين قدر عذاب نده.ازاين کارها نکنه.خدايا من به کي شکايت کنم."
مهران داشت با مامانش حرف ميزد.
مهران:مامان ميبيني.ميشنوي صداشو. اگه زنده بودي اين دختر مي تونست عروست بشه.اما حيف که نيستي.منم فرصت ندارم.
+"مهران دلم ميخواست اونجا بودم تا خفت کنم.اين جوري گناهت کمتر ميشد.خودم با دستام ميکشتمت تا اين قدر حرص ندي و منو عذاب ندي."
مهران:نچ،نچ.نمي خوام دست کسي به خون من آلوده بشه. مي خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم.
بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان ميبيني چه عروس خشني داري؟هنوز نگرفتمش مي خواد منو بکشه."
بلند بلند گريه ميکردم.دلم آتيش ميگرفت.
_"مهران،اي کاش اونجا بودم.اي کاش اونجا بودمو جلوتو ميگرفتم و نمي ذاشتم اين کارو بکني.آخه چه خل بازيه که تو در مي ياري.من چي کارکنم."
مهران:اگه خيلي ناراحتي قطع ميکنم.سوگند گريه نکن.کم نمي خوام گريه کنم.
_"آخه اين چه زندگي که تو داري.ميدوني مي خوام چي کار کنم؟مي خوام داستان زندگيتو بنويسم.مطمئنم که کسي باور نميکنه.خيلي عجيبه.آخه همه ي اين بدبختيها
ومشکلات براي يک نفر.آخه چرا؟مگه تو چي کار کرده بودي؟"
مهران:نمي دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده ي ما چي کار کرده بود که بايد به کل از صفحه روزگار محو ميشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟
ميدوني فقط دلم مي خواد بعد از اينکه مردم،لااقل يکي بياد و جنازمو پيدا کنه.نمي خوام جنازم اينجا بو بگيره.خدايا اين يه کارو برام انجام بده."
نفس کشيدن برام سخت بود.به زور نفس ميکشيدم.نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم بلند بلند نفس مي کشيدم و گريه مي کردم. مهران پرسيد: سوگند چي کار ميکني؟"
_"هيچي دارم نفس ميکشم.يعني حق ندارم؟باشه نفسم نمي کشم."
مهران:چرا حق نداري.نفس بکش.نفس کشيدن براي همه آزاده.فقط خانواده ي ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشي عزيزم.بکش.سوگند بهت يه نصيحت ميکنم.هيچ وقت از پشت گوشي عاشق کسي نشو حتي بهش فکرم نکن.مي بيني،همش داري گريه ميکني.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودي الان راحت داشتي زندگيتو ميکردي.سعي کن ديگه جواب sms غريبه ها رو ندي."
_"من ديگه غلط ميکنم اين کارو بکنم.همين يه دفعه واسه هفت پشتم کافي بود.درس عبرت شده برام.
مهران دعا ميکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بياري.دعا ميکنم خدا نزاره بميري.دعا ميکنم خدا جلوي کارهاتو بگيره.تا حالا که خدا بي جوابم نزاشته.اميدوارم اين يه دفعه هم به حرفم گوش بده."
مهران:ديگه کار از کار گذشته.ديگه حس تو تنم نيست،سرم داره گيج ميره.
سرش داد کشيدم."لعنتي آخه چرا اين کارو کردي.حتي سرسوزن به من فکر نکردي.فکر نکردي من چي ميکشم؟فکر ميکني الان مامانت خوشحاله که تو اين کارو کردي نه،به خدا داره زجر ميکشه.اگه ميتونست حالت جا مياورد تا بفهمي که اين کارا اشتباهه.تا بفهمي که تو بايد به خواست خدا راضي باشي.که به حرفش گوش کني.آخه کي تا حالا با خدا لج کرده که تو دوميش باشي. مامانت نمي بخشتت.
مهران:بسه ديگه.نمي خوام گريه کنم.نه تا حالا کسي اشکاي منو نديده.تو هم نمي بيني.گريه نمي کنم.اين حرفام فايده نداره.کارتموم شده."
_"مگه تا حالا کسي اشکاي منو ديده بود؟نه نديده بود.اما اين چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من اين کارو کردي مهران چرا؟حالا که فهميدي برام با ارزشي چرا اين کارو کردي؟"
مهران:يعني تو فکر کردي چون فهميدم براي يکي مهمم اين کارو کردم که خودمو عزيز کنم.نه.براي توهم بهتره.منو فراموش ميکني.هرچي به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردي،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داري اشکمو در مياري.من تا به حال به هرچي که خواستم رسيدم به اين يکي هم يمرسم.بيا ديگه خداحافظي کنيم ديگه ناي حرف زدنم
ندارم.چشمام داره بسته ميشه."
_"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.اي کاش اينو ميفهميدي.اي کاش يه ذره برات مهم بودم و يکم براي ارزش غائل بودي.اونوقت اين کارو نمي کردي .
من نمي فهمم آخه من کجاي زندگيت بودم.چرا اصلاًخدا کاري کرد که من اين موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟"
ديگه نمي تونستم ادامه بدم.گريه امونم نمي داد.مهرانم داشت گريه مي کرد.
مهران:سوگند ازت مي خوام که همه چيزو فراموش کني.وقتي تلفنو قطع کردي بگير بخواب به هيچ چيزم فکر نکن.وقتي بيدار شدي ديگه مهران وجود نداره.بهم قول مي دي که بخوابي و فکر نکني.خواهش ميکنم گريه هم نکن.قول بده سوگند."
_"نمي تونم. مهران داري کاري رو ازم ميخواي که خيلي سخته واز عهدم برنمياد."
مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش.
_"سعي ميکنم.ولي توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزني و خبرم کني.قول ميدي مهران؟اگه تو قول بدي منم قول ميدم."
مهران:باشه.زنگ مي زنم.حالا خداحافظي کن و قطع کن."
_"مرسي.خداحافظ.خدا کنه بالا بياري."
مهران:خداحافظ.
گوشي تو دستم بود و نمي تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمي کني.
_"لطفاً تو قطع کن من نمي تونم."
مهران:سوگند قطع کن.بيشتر از اين عذابم نده.خواهش ميکنم.
خيلي سخت گوشي رو اوردم پايين چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم اميدي نداشتم که دوباره صداي مهرانو بشنوم و همين دلمو مي سوزوند.شروع کردم به گريه کردن. يه گريه ي تلخ تا خوابم برد.نمي دونم فکر ميکنم يک ساعت بعد بيدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتي منو ديد يه دفعه گفت:سوگند چي شده؟چرا گريه کردي؟"
_"من؟کي گريه کردم.کي گفته.برو بيرون مسخره بازي هم در نيار."
سهند:کي گريه کرده؟معلومه تو.يه نگاه به آينه بنداز ميفهمي چي ميگم خانم دروغ گو.
بلند شدم تو آينه به چشمام نگاه کردم.واي چي مي ديدم.چشمام شده بود يه باريکه خط.پلکام همچين پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ي خون شده بود.داشتم چشمامو مي ماليدم که سهند گفت:حالا واسه چي گريه مي کردي؟معلوم نيست تواين اتاق چي کار ميکني.همشم که با اين گوشيت ور ميري.بذار به مامان بگم."
تا اومدم جلوشو بگيرم از در اتاق دوئيد رفت بيرون مونده بودم به مامانم چي بگم. مي دونستم اين قدر پيله مي شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگي گفت:سوگند چي شده؟چرا گريه کردي؟
_"هيچي بابا همين جوري."
يه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.يعني منو خر گيرآوردي؟
مامان:آدم همين جوري گريه ميکنه؟
بعد همين جوري که داشت از اتاق ميرفت بيرون با يه حالت مرموزي بهم گفت:باشه نگو ولي من که مي دونم براي
چيه؟
هول شدم.مطمئن بودم که نمي دونه چرا گريه ميکنم.اما ممکن بودم يه حدسايي بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتيجه ي اشتباه برسه.گفتم چي بگم که يهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گريه کردم.
برگشت و به من نگاه کرد.منم تندي گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هيچي ننوشتم .ميترسم بيوفتم.
يکي نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردي پس اين نيش واموندت چرا اين قدر بازه و داري از ذوق ميميري. مامانم با يه حالت که پيدا بود باور نکرده گفت: باشه.زياد ناراحت نشو.اميدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول ميشي. وقتي از در اتاق رفت بيرون يه نفس راحت کشيدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همينم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم.
ساعت7:43ً بود که ديدم برام sms اومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم مي خواست از همه ي دنيا دور باشم. گوشي رو برداشتم.وقتي sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود وگفت:خدا بگم چي کارت نکنه هر کاري کردم نشد. بالاآوردم. فقط داره روده هام درمياد. فشارم اومده پائين. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر ميکنم به خواستت رسيدي."
داشتم بال درمياوردم. اصلاً باورم نمي شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدايا ممنونم. خدايا متشکر. خدايا فدات بشم که اين قدر مهربوني. مرسي که صدامو شنيدي و به حرفم گوش کردي. خدايا ممنون که تنهام نزاشتي.
سريع جواب sms مهران و دادم از خوشحالي نمي دونستم چي کار کنم.
_"واي،به خاطر اين که خدا حرفمو گوش کرد براي تمام عمر متشکرم.اين قدر خوشحالم که مي خوام جيغ بکشم.پاشو يه آب قند بخور حالت جا بياد."
رفتم يه آبي به سروصورتم زدمو برگشتم توي اتاق ويه sms ديگه براش فرستادم.
_"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوري؟ هنوز سرت گيج ميره؟ مي خواي بري دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستي؟ مهران...
حدود هشت دقيقه بعد جوابمو داد خيلي کوتاه.
مهران:نمي دونم.فقط ميخوام بخوابم."
_" OK،عزيزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتي sms بده. OK؟حالا اگه تونستي يه چيزي بخور. OK؟خوب بخوابي عزيزم."
اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس مي کشيد.خدايا متشکرم.خيلي ممنون.دلم مي خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر ميشه.
گرفتم خوابيدم با اين که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابيدم.فردا صبح با يه ذوقي بيدار شدم که نگو.سريع کارامو کردم و يکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً يه sms به مهران زدم.گفتم شايد بيدار شده باشه.
_"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم ديشب مزاحمت نشم خوب استراحت کني.اميدوارم الان بهتر
شده باشي.ميشه جوابمو بدي؟دارم نگران ميشم.مهران..."
اما مهران جواب نداد.گفتم شايد حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم.
_"مهران سلام.حالت خوبه؟ميشه جواب بدي؟خواهش ميکنم.هنوز سرت درد ميکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجايي؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادي.يادت رفته؟
بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه.
_"مهران جواب نمي دي؟يادت باشه تو قول دادي اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزني.هنوز زياد نگذشته که فراموش کردي.لطفاً.تو همش مي خواي گريه کنم."
هر چي صبر کردم جوابمو نداد.خيلي نگران شدم.آخه فشارش پائين بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که اين فشار پائين اومدن کار دستش بده زبونم لال.
ساعت 12 بازم براش sms زدم.
_"مهران اگه دوست نداري جوابمو بدي اشکالي نداره اما بدون که هر وقت که بهم احتياج داشتي من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم."
حسابي نااميد شده بودم.از طرفي نگراني داشت منو مي کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونيا اومدن خونمون.خيلي خوشحال شدم.حسابي تنها وداغون بودم.سونيا تقريباً در جريان کارام بود.مهرانم خوب ميشناخت.پر انرژي اومد.از سونيا بعيد بود.ظاهراً يه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.يکم برام حرف زد،اما وقتي ديد که تو چشمام اشک جمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش ميکردم اما وقتي ياد مهران مي افتادم ناخداگاه گريه ام مي گرفت.
سونيا يکم نگام کرد و بعد گفت:سونيا چي شده؟داري به حرفاي من گوش ميکني و گريه ميکني يا اينکه واسه چيز ديگه ايه؟تورو خدا گريه نکن من اومدم از تو روحيه بگيرم تو گريه کني منم گريم ميگيره."
نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سينه اش و گريه کردم.مونده بود که چي کار کنه.نازم مي کردو ميگفت: تورو خدا آروم باش.آخه چي شده.دلم ترکيد.لااقل بگو براي چي گريه ميکني؟"
نمي تونستم حرف بزنم.نامه ي مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: اين چيه؟
گفتم:نامه ي مهرانه فقط بخون وچيزي نپرس.
نامه رو گرفت و خوند.وقتي تموم شد.قيافه اش همچين سفيد شده بود که انگار خبر مرگ کسي رو بهش دادن.با يه حالت ناباورانه گفت:داره ميميره؟سرطان داره؟"
_"شايدم تا الان مرده باشه.ديروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.ديشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمي ده.سونيا ميترسم.فشارش پائين بود نکنه کار دستش بده."
دوباره شروع کردم به گريه کردن.دلداريم داد و گفت:غصه نخور همه چيز درست ميشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد ديدم که يه sms اومد برام.
گوشي رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم ديدم
مهران.
_"سونيا،مهران sms داده"
سونيا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بي خبر نموني.خدا چه زود جوابمو داد."
مهران:از خدا خواستم اگه ميخواد بميرم خب ميميرم اما نمي دونستم چي شد منو برد تا خونوادمو ببينم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم ميکرد ولي منو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو ديدم،حتي در مورد توهم صحبت کردم رفته بوديم مسافرت.مي بيني سوگند،ولي اين بار تو تصادف فقط من مردم،اما صداي گريه ي همه رو ميشنيدم.حتي تا لحظه اي که منو به خاک سپردن همه چيزو ميديدم.بيچاره مادرم غش کرده بود،ميگفت اين داماديشه.اما وقتي خاک و ريختي روم کم کم تاريک شد ولي تا چند ساعت چيزي نديدم،اما چشمام باز شد ديدم خونم.سوگند اين 16 ساعت نمي دونم بيشتر يا کمتر به سرم چي اومده فقط به آرزوم رسيدم.
زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اينکه مهران چقدر اذيت شده و خوشحال از اينکه حالش خوبه و به آرزوش که ديدن خونوادشه رسيده.
خيلي خوب بود.خدايا ممنونم که کاري کردي که خونوادشو ببينه،شايد اين جوري آروم بشه و يکم به زندگي برگرده و فکر خودکشي رو از سرش بيرون کنه.
_"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته ميکردم ديگه صداتو نمي شنوم."
مهران:نمي دونم منظورخدا از اينکه منو دوباره برگردوند چيه؟ولي اين و مي دونم که 40 تا قرص فيلو از پا درمياوره من که فقط يک گلابي بيشتر نبودم."
_"مهران ميتونم باهات صحبت کنم؟"
مهران:آره
سريع زنگ زدم گفتم شايد پشيمون بشه.خدارو شکر که گوشيش در شبکه بود.
_"الو سلام خوبي؟"
مهران:سلام دارم ميميرم.تمام تنم درد ميکنه.معدم خاليه،خاليه.فشارمم افتاده و چشمام سياهي ميره.من مرده بودم،تازه زنده شدم.
_"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب ميشه.پاشو برو يه آب قند بخور تا فشارت بياد بالا بعدشم يه چيزي درست کن تا ته دلتو بگيره.بعد از اين کارا مي توني بري هوا بخوري تا حسابي حالت جا بياد."
مهران:نمي تونم بلندشم آب قند يا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ ميخورم زمين.بيرونم نمي تونم برم چون در قفله و کليدشم از پنجره پرت کردم بيرون.
_"اي واي،چرا اين کارو کردي؟آخه آدم عاقل در خونه رو کليد ميکنه کليدشم ميندازه دور؟حالا ميخواي چي کار کني؟"
مهران:درو قفل کردم که اگه يه وقت پشيمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چي کار کردم.مي خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوايي بشم.مي خوام همين جا دراز بکشم.
_"يعني چي دراز بکشم؟پاشو
آب قند بخور.بيرون که نمي توني بري،لااقل حالت خوب بشه بتوني يه کاري بکني.بعد فکر ميکني ببيني چه جوري مي توني کليد و برداري و درو باز کني."
مهران:ميگم پاشم ميوفتم زمين.کليدم ميشه يه کارش کرد. واميستم دم پنجره و هر کسي که رد شد بهش ميگم آقا ميشه کليدمو بديد به من يه بچه ي بي ادب داشتم درو قفل کرد از بيرون و کليدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمي تونم بيام بيرون. يا به اين همسايه ي روبرويي ميگم کليد رو برام بياره.تنم حسابي درد ميکنه.مي خوام برم سونا تا تنم حال بياد.
_"خوبه ولي اول برو يه آب قندي بخور بعد برو بيرون سونا.اين جور ي که نمي توني رو پات وايسي.من قطع ميکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟"
مهران:بيرون نمي رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همين جا ميرم.باشه يکم دراز ميکشم تا حالم جا بياد بعد برات زنگ ميزنم.فعلاً."
_"کارايي که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً."
گوشي رو گذاشتمو به دختر عموم نگاه کردم.گفتم:سونيا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائينه.خدارو شکر.
سونيا يه لبخندي زد و با خوشحالي گفت:چه خوب،خيلي خوشحالي آره؟از قيافت پيداست که کلي انرژي گرفتي.خوبه.
بعد يه نفس بلند کشيد و گفت:خوب ديگه من بايد برم.کلي کار دارم.امتحانم دارم که بايد بخونم.خيلي سخته و هيچي هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان ديگه خيالت راحته.
_"آره،خيالم راحت شده.حالا کجا مي خواي بري.ميموندي شب."
سونيا:نه ديگه،برم بهتره.مامان اينا نگران ميشن.
بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتي که رفت برگشتم تو اتاقم و داشتم به مهران فکر ميکردم که يه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه يک ربع هم نشده بود.يعني سونيا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشي رو برداشتم.
_"الو سلام."
مهران:باز رفت رو پيغامگير.بابا تو نمي توني اين دو تا کلمه رو نگي؟آدم ياد منشي تلفني ميفته."
_"خب آخه چي بگم؟همه همين رو ميگن ديگه."
مهران:خب نمي شه تو يه چيز جديد بگي؟"
_"چرا.اين دفعه يه چيز ديگه ميگم خوبه؟چه زود برگشتي؟اصلاً رفتي که بخواي برگردي؟آب قند خوردي؟"
مهران:نه اصلاً نرفتم.حوصله نداشتم.درم که قفله.آب قندم نخوردم.قند خوردم حالم بهتر شد."
_"چقدر تنبلي تو"
يه يک ساعتي باهم حرف زديم.وسط حرفامون ديدم که پشت خطي دارم.بابام بود بايد حتماً جوابشو مي دادم.به مهران گفتم:مهران ببخشيد من پشت خطي دارم مي توني يه ده دقيقه ديگه زنگ بزني.
مهران:خداحافظ.
گوشي رو قطع کرد.خيلي سريع حتي نتونستم جواب خداحافظيشو بدم.حتماً ناراحت شد.ولي فرصت فکر کردن نداشتم.سريع جواب تلفن بابامو دادم.تا گفتم:سلام.
يه دادي کشيد که مجبور شدم گوشي رو يه متر دورتر نگه
دارم.
بابا:سلام.اين تلفونه خونه چرا اشغاله؟کي داره حرف ميزنه؟يک ساعت دارم زنگ ميزنم.چرا گوشي رو برنمي داريد؟تو داشتي حرف ميزدي؟
_"نه بابا،من دارم درس ميخونم.الان ميرم ببينم کي داره حرف ميزنه."
بابا:گوشي رو بده به مامانت.
دوئيدم رفتم پيش مامانم و گوشي رو دادم بهش بعد رفتم تو اتاق داداشم و گفتم:ميشه چند لحظه دست از سر تلفن ورداري.چقدر ميري تو اينترنت.تو امتحان نداري؟ بابا يک ساعته داره زنگ ميزنه ميگه اشغاله."
از اونجايي که داداشم خيلي پرروه سريع دست پيش گرفت که پس نيوفته.هيچ وقت زيربار نميره که توي اينترنته واشغال بودن تلفن کار اونه.
سپند:من نبودم.يک ساعتي هست که اومدم بيرون.حتماًخطا خراب بود.اصلاً به من چه.چرا گير مي دي به من.تا يه چيزي ميشه. مي ندازين گردن من.
اصلاً حوصله ي دعوا نداشتم واسه همين بي خيالش شدم.واسه اينکه جلوي حرف زدنشو بگيرم،دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم:اصلاً به من چه؟يا تو اينترنت بودي يا نبودي.شب که بابا اومد خودت بهش بگو.نمي خوام به من توضيح بدي.
براي جلوگيري از صحبتهاي اضافه تر از اتاق اومدم بيرون.مامان تلفنش تموم شده بود.رفتم موبايلمو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق تا درس بخونم.يه سه،چهار ساعتي درس خوندم.از مهران خبري نبود.نگران شدم.يه پيام براش فرستادم و گفتم:سلام خوبي؟
حالت بهتر شده؟کچايي؟نگران شدم.
يه کم که گذشت مهران زنگ زد.مهران:سلام.آره بهترم.زنگ زدم به همسايه ام اومد کليدو داد بهم و درو باز کرد.زنگ زدم برام غذا آوردن.سونا هم رفتم.حالم جا اومده.تو چي کار مي کني؟
_"هيچي يکم درس خوندم همين.ديدم ازت خبري نيست گفتم ببينم کجايي و چه ميکني.ببينم ديگه نمي خواي خودتو بکشي؟
خنديد.مهران:نه فعلاًپشيمون شدم.الان که تو هستي واسه چي بميرم.راستش تو اوت چند ساعتي که نمي دونم چي به سرم اومد وقتي ديدم مامانم چه طوري بي تابي ميکرد واسه مردنم پشيمون شدم.دلم نمي خواد مامانم اينا ناراحت باشن حتي الان که مردن.خيلي خوشحال شدم.خدايا شکرت،شکرت خدا.
_:واي مهران خيلي خوبه.خيلي خوشحالم عزيزم.خوبه.
مهران:سوگند تو اين چند ساعت حسابي فکر کردم.به همه چيز.به مرگ خانوادم.به مريضيم به زماني که دارم.نمي دونم چقدر زنده مي مونم.اما نمي خوام همين جوري بي مصرف باشم.
_:آخي کي گفته تو بي مصرفي .تو که هر چي داشتي بخشيدي تا يه خونه واسه بچه ها بسازي.اين کار کمي نيست.
مهران:نه،نه، منظورم اين کار نبود..
يه چند ثانيه ساکت موند و بعد خيلي آروم گفت:سوگند بايد برم.
واي خدا،بايد برم يعني چي؟قلبم داشت وايميستاد.داشتم ديوونه ميشدم.منظورش چي بود؟خيلي ترسيدم.گفتم نکنه
دوباره مي خواد خودشو بکشه.با ترس گفتم:واي مهران تو که نمي خواي ..نمي خواي دوباره...
متوجه ي منظورم شد وخيلي سريع گفت:نه،نه،نمي خوام خودمو بکشم.راستش مي خوام ببينم چي کار ميتونم واسه اين مرض لعنتي بکنم.شايد بشه يه کاريش کرد.من يه عمو دارم تو آلمان پزشکه.در مورد مريضيم بهش گفتم.اونم گفت بيا ببينم تا کجا پيشروي کرده شايد بشه يه کاري کرد.
يعني ممکنه؟يعني ميشه خوب بشه؟يعني ميتونم به زندگيش اميدوار باشم؟با بغض گفتم:واي مهران،اگه بشه خيلي عاليه.برو عزيزم.برو.منم اينجا برات دعا ميکنم.اميدوارم خدا صدامو بشنوه.
مهران:مرسي که درک مي کني.نمي دونستم تو چه برخوردي ميکني.اما ممنون که دعا مي کني.سوگند...
_:جانم...
مهران:من نمي دونم که چي ميشه.نمي دونم مريضم درمان داره يا نه.نمي دونم زنده مي مونم يا نه نمي دونم اگه برم بازم صداتو ميشنوم يا نه.من هيچ کدوم از اينا رو نمي دونم.
بغض کرده بودم.مي دونستم که اگه بره دلم براش تنگ ميشه.مي دونستم از نگراني مي ميرم.از بي خبري متنفر بودم.اما اينا لازم بود.اگه براي زنده بودن مهران لازم باشه که من هيچ وقت نبينمش حاضر بودم اين کارو بکنم.اين لحضه من اصلاً مهم نبودم.واسه مهران حاضر بودم از خودم بگذرم ديگه اينا که چيزي نبود.
خيلي اروم اما محکم گفتم:ببين مهران جان،با اينکه دوريت خيلي برام سخته و عذابم ميده اما من حاظرم به خاطرت هر کاري بکنم.من تحمل مي کنم به اميد روزي که سالم برگردي حتي اگه اين آخرين باري باشه که صداتو ميشنوم مهم نيست به شرطي که خوب بشي و بتوني زندگي کني.حاظرم از تو بگذرم اما تو زندگي کني.
مهران با صداي آروم و ناراحتي گفت:نمي دونم چرا بايد تو اين زندگي که خودمم نمي دونم تا کي ادامه داره وارد مي شدي.نمي دونم چه حکمتي تو کار بود چرا تو....چرا بايد اذيت ميشدي.معذرت مي خوام.هيچ وقت نمي خواستم هيچ کسيو وارد مشکلاتم کنم اما ناخواسته باعث عذابت شدم.سوگند منو مي بخشي.
_:ديونه اين چه حرفيه؟براي چي بايد ببخشمت؟ توکه کاري نکردي.اين من بودم که زورکي خودمو بهت چسبوندم.کسي نمي تونه از دست من به اين راحتي دربره.خنديد.مهران:ديونه.سوگ ند...
_:جانم...
مهران:اين آخرين باريه که با هم حرف زديم.اگه بخوام برم نمي خوام تا قبل رفتنم صداتو بشنوم يا بهت sms بدم.بايد ازت دور شم.مي ترسم صدات نزاره که برم.مي ترسم سستم کنه.بايد هم چيو فراموش کنم.تورو،خانوادمو همه چيزو.فقط يه قولي بهم بده.
_:چي؟
مهران:قول بده به جاي من چهارشنبه ها واسه خانوادم فاتحه بخوني.اين کارو برام مي کني سوگند؟
_:آره که مي کنم.معلومه اگر تو هم نمي گفتي خودم يادم بود.مهران به پشت
سرت نگاه نکني سعي کن به آيندت نگاه کني.اميدوارم آينده ي روشني داشته باشي.
مهران:اما ايني که من ميبينم تاريکه تاريکه... سوگند واسه همه چيز ممنونم.
دل کندن از مهران خيلي سخت بود.اما بايد تحمل مي کردم.اگه مي خواستم خوب شه بايد صبر مي کردم.شايد اميدي به بهبوديش باشه.در هر صورت تا نمي رفت چيزي نمي فهميد.خودش گفته بود که بعد از فهميدن بيماريش براي لج کردن با خودش و خدا،براي اينکه زودتر همه چي تموم بشه و بره پيش خانوادش هيچ درماني نکرده بود.پيش هيچ دکتري هم نرفته بود.
يه يک ساعتي با هم حرف زديم.دلم نمي يومد تلفنوقطع کنم اما آخرش که چي.نمي خواستم ناراحت شه واسه همين جلوي خودمو گرفته بودم که نزنم زير گريه.اما با بغض خداحافظي کردم.اونم بغض کرده بود.وقتي گوشيو پائين گذاشتم ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم.زدم زير گريه.دلم آروم نمي شد.خيلي بهش عادت کرده بودم.با اينکه نديده بودمش اما ميدونستم که دوسش دارم.شايد مسخره باشه اما من باورش کرده بودمو براش دعا مي کردم.
مهران به گفتش عمل کرد.ديگه نه زنگي زد و نه پيامي مي فرستاد.منم جرأت نمي کردم پيام بدم نه مي خواستم که جلوشو بگيرم و نه مي تونستم.تحمل اينم نداشتم که اگر پيام دادم جوابمو نده.فکر مي کردم بي توجهي ميشه واسه همين جلوي خودمو گرفتم.کمتر موبايلمو دستم مي گرفتم.تمام شماره هاشو پاک کردم تا وسوسه نشم زنگ بزنم بهش.شمارشو حفظ بودم اما اونقدر خوش حافظه نبودم که مدت زيادي تو خاطرم بمونه.تنها کاري که از دستم بر مي اومد دعا کردن بود.
امتحانام چه خوب چه بد تموم شد.جالب اينجا بود که با اينکه تو کل دوره ي تحصيلم هيچ وقت هيچ سالي هيچ کدوم از امتحاناتمو انقدر افتضاح نگذرونده بودم اما با کمال تعجب همه رو پاس شدم و معتقدم که به خاطر دعاهاي مهران بود.جالبتر اينکه اون امتحاني که خيلي مي ترسيدم و حتي اشکم در اومده بود.امتحاني که با استادش رودربايستي داشتم و اگر مي افتادم حتي روم نمي شد برم پيش استادم و بگم استاد ميشه بهم نمره بديد.اين درسو با اون امتحان سخت ،سر مرزي با نمره ي 10 پاس شدم.دهي که هيچ وقت به اين شيريني نبود.هيچ مزه اي به اندازه ي 10 اين درس بهم نچسبيد. خندهدارتر اينکه اون دوستم که خيلي هم صميمي بوديم يعني مهسا و روجا که مي گفتن امتحانشونو خوب دادن و هر چي فرمول بلد بودن تو برگه نوشتن و از خودشونو امتحانشون راضي بودن هر دو 9 شده بودن و داشتن سکته مي کردن چون اين استاد،استادي نبود که حتي 5/0 نمره به کسي ارفاق کنه.
طفلي مهسا مجبور شد بره کلي گريه زاري کنه تا استاد دلش رحم بياد و بگه دوباره ازتون امتحان مي گيرم اما
هر نمره اي بالاي 10 شديد حتي اگه 19 يا 20 شديد بهتون 10 مي دم.اونام دوباره امتحان دادن.
با شروع دوباره ترم جديد سرگرم درس و دانشگاه شدم.صبح مي رفتم دانشگاه شب خسته و کوفته برمي گشتم.اونقدر خسته مي شدم که اصلاً نمي تونستم کاري انجام بدم يا فکري بکنم. با اين وجود فکر مهران هر وقت که تنها ميشدم ميومد سراغم.داشت ديوونم مي کرد.سعي مي کردم بهش فکر نکنم.اصولاً آدمي نيستم که به چيزاي بد فکر کنم.ترجيح مي دم همه چيزو تو همون حالت خوبش به خاطر بسپارم.مهران و هم با همون صداي قوي و محکم و مغرور با يه شوخ طبعي ذاتي تو صداش تصور مي کردم.
اصلاً نمي تونستم تصور کنم که شايد حالش خوب نباشه.
خيلي وقت بود که از مهران بي خبر بودم خيلي وقت بود که رفته بود. بيشتر از دوماه مي شد. شايد به ظاهر خيلي نگذشته بود اما براي من هر يک روزش عمري بود. مي دونم براي مهرانم همين طور بود. نه به خاطر من. چون مي دونستم مهران هر يک روز باقي زندگيشو مييشمورد. محرم شده بود. مامانم به خاطر نذري که داشت 9 ماه محرم آش مي پخت هر کسي هم که آرزو و نيتي داشت مي يومد آش و هم مي زد.هر سال وقتي به هم زدن ميرسد يادم مي رفت که چي مي خوام.اصولاً خواسته ي چندان مهمي هم نداشتم که بخوام موقع هم زدن آش نذري بگم.
اما اون سال من يک آرزو داشتم يک چيزي که با تمام وجود مي خواستمش.مي خواستم مهران هر کجا که هست سالم باشه و بتونه اميد زندگيشو پيدا کنه.اميدوار بودم خدا لطفش و شامل حال مهران بکنه و اون و شفا بده.
يه بار بهم گفته رفته بودم مشهد دخيل بسته بودم و از امام رضا شفا مو مي خواستم.دورو برم پر بود از آدمهايي که با کلي آرزو اومده بودن اونجا و تا به لطف امام رضا خدا شفاشون بده.يه مردي کنارم رو صندلي چرخدار نشسته بود.مي گفت فلجه.گفتم چي شد که اومدي اينجا.گفت من تازه ازدواج کردم يه دو سالي ميشه.چند وقت بعد از عروسيم تصادف کردم و پاهام فلج شد.زنم حامله بود.کارمو از دست دادم.زندگيم بهم ريخت زنم خيلي خوبه.با همه ي مشکلات از پيشم نرفت.چند ماهه قبل خدا يه دختر ناز بهمون داد.اما نمي دونم با اين پاها چه جوري بايد زندگي کنم.من و زنم غير از خودمون کسي و نداريم که بهمون کمک کنه.هر چي هم داشتيم تو اين چند وقته فروختيمو خرج زندگيمون کرديم.خدا هيچ آدمي رو پيش زن و بچه اش شرمنده نکنه.اينجا آخرين اميدمه.اومدم از امام رضا شفا بگيرم.
مهران ميگفت وقتي که اونو با زن و بچه ي کوچک چند ماهش توي اون وضعيت ديدم.خودمو فراموش کردم.رومو کردم سمت آسمون و گفتم:خدا همه تورو به بزرگي ميشناسن. يا امام رضا همه ميان اينجا تا تو ضامنشون بشي پيش خدا و شفاعتشون و بکني و
حاجتشونو بدي.منم اومده بودم اينجا تا شفامو از تو بگيرم.اما اي خدا.اي امام،من از خودم گذشتم.من نه خانواده اي دارم نه کسي که چشم انتظارم باشه.اي خدا اگر مي خواي بزرگيتو نشون بدي اين مرد رو شفا بده که خيلي از من بيشتر به لطفت احتياج داره.نذار جلوي زن وبچه اش کوچيک بشه.خودت کمکش کن.
مهران ميگفت فرداش تو صحن امام نشسته بوديم.يه جايي هست که همه ي مريضا ميرن اونجا دخيل مي بندن و مي شينن تا امام و خدا شفاشون بده ميگه اونجا نشسته بودم و اون مرد جوون هم کنارم خواب بود.يه دفعه با يه تکون از خواب بيدار شد و شروع کرد به گريه کردن.پرسيدم چرا گريه مي کني.گفت خواب ديدم.خواب ديدم شفا گرفتم و با زن و بچه ام داريم برميگرديم خونه امون.
گفتم:خب چرا امتحان نمي کني شايد خدا صداتو شنيد و جوابتو داده.
يه نگاه به من کرد و يه نگاه به آسمون.چشماشو بست و همون جور که زير لب ذکر مي گفت دستهاشو گذاشت رو دسته هاي ويلچرشو سعي کرد آروم آروم پاشو تکون بده و عجيبتر اينکه تونست.تونست پاشو تکون بده و بزاره روي زمين.از چشماش با وجود بسته بودن اشک ميومد.انگار جرأت نمي کرد چشماشو باز کنه.
گفتم:يالا مرد پاشو.سعي کن از جات پاشي.خدا کمکت کرده،سعي کن.
همه جمع شده بودن و به اون مرد نگاه مي کردن.اون مرد با تمام توانش به دستهاش فشار آورد تا با تکيه به اونا از جاش بلند بشه.جلوي چشماي مبهوت جمعيت از جاش بلند شد.بلند شد و ايستاد.به جمعيت نگاه مي کردي مي ديدي نصف بيشترشون تو چشماشون اشکه و تقريباً همه مبهوت بودن.مگه تو زندگي هر آدم چند بار اتفاق مي افته که بتونه با چشماي خودش يه معجزه ي واقعي رو ببينه؟
اون مرد با دست پر از اون جا رفت با يه دل پر اميد.منم خوشحال وشاد از اونجا رفتم .منم حاجتمو گرفته بودم.من براي اون مرد شفا مي خواستم خدا هم صدامو شنيد. ديگه اونجا کاري نداشتم.کوپنم رو مصرف کرده بودم.
جالبه مهران خودش نياز به شفا داشت اما براي يکي ديگه دعا کرده بود.منم مي خواستم اون سال براي مهران دعا کنم.شايد خدا صدامو ميشنيد.
وقتي داشتم آش رو هم مي زدم همه رو دعا کردم چند بارم مهران و يه 5 دقيقه اي طول کشيد.يکي از دوستاي مامانم که آشپزيش حرف نداره و هر وقت که مامانم مي خواد يه چيز نذري بپزه مياد کمکش گفت: دخترم هم بزن و دعا کن که انشاالله خدا يه شوهر خوب نصيبت کنه.
خندم گرفته بود چون من همه رو دعا کرده بودم اما طبق معمول يادم رفته بود خودمو دعا کنم.در ضمن کي مي خواست شوهر کنه؟کي حال و حوصله ي اين کارو داشت؟
زندگي به روال عاديش برگشته بود.مهران به همون سرعتي که اومد؛رفت.درسته که از زندگيم رفت اما هيچ وقت از
يادم نرفت.بعضي وقتها فکر مي کردم شايد همش يه بازي بود.شايد همش يه خواب بود.اصلاً چرا مهران اومد؟چرا رفت؟ اگه مي خواست بره چرا پيداش شد؟چرا من؟ مي دونستم اگه ماجراي مهران براي هر کدوم از دوستام اتفاق مي افتاد هيچ کدوم باورش نمي کردن شابد حتي جواب اولين sms شم نمي دادن. اما خب بين اين همه آدم قرعه به نام من افتاده بود و من باورش داشتم.به قولم عمل کردم.من هر چهارشنبه براي خانواده ي مهران فاتحه مي خوندم و براي مهران دعا مي کردم.
زندگي مثل برق مي گذشت.عجيب بود که زمان انقدر تند حرکت مي کرد.عيد خيلي زود اومد و رفت بدون اينکه من اصلاً بفهمم.درسته که عيدا ديگه به شيريني عيداي بچگيام نيست اما هنوزم دوستشون دارم. اما اين عيد خيلي سريع تموم شد.
زنگي ميگذشت بدون اينکه من بفهمم.بدون هيچ هيجاني.بدون هيچ اتفاق خاصي.هنوزم مي رفتم دانشگاه.هنوزم با دوستام تا وقت گير مياورديم شيطوني مي کرديم.خودمون با خودمون خوش بوديم.مريم هميشه ي خدا مشکل عشقي داشت. با يکي دوست ميشد و دو روزه بهم مي زد چون يارو آدم درستي نبود.اما يه چند ماهي طول ميکشيد تا يارو رو فراموش کنه و دست از سرش برداره.چون بهم زدنش عادي بود اما بعدش همش تو فکر اين بود که يه جورايي حال طرف و بگيره اما چون هيچ شناختي نداشت تو اين زمينه هميشه يه جورايي خودشو ضايع مي کرد.مثلاً هي زنگ مي زد به يارو حرف نمي زد.يا يکي يکي ماها رو مجبور مي کرد زنگ بزنيم به طرف و يه فاميلي اشتباه بگيم و طرفم که کرم داشت دوباره خودش زنگ مي زد به ماها و ما بايد ميپيچونديمش.
وقتي زير بار اين کارا نمي رفتيم خودش يواشکي موبايلمونو بر مي داشت و واسه يارو، يه تک زنگ مي زد و يارو هم بعد يه چند دقيقه زنگ مي زد و مي گفت:خانم کاري داشتين تماس گرفتين؟
ماهام بدبختا از همه جا بي خبر در تعجب به سر مي برديم اما وقتي قيافه ي مريمو مي ديديم شصتمون خبر دار مي شد که قضيه از کجا آب مي خورد.بعد مجبور بوديم بگيم:ببخشيد آقا اين بچه ي ما يکم بي تربيته دست زده به موبايلما و شمارو گرفته.
يا اينکه:ببخشيد موبايلم دست دوستم بود و من نمي دونم که آيا با شما تماس گرفته يا نه.
هميشه ي خدا از دست مريم با اين کاراش شاکي بوديم چون هميشه دردسر درست مي کرد.
مهسا هم که هر ده روز يه دفعه يه خواستگار براش مي يومد و اونم نديده ردش مي کرد مي رفت.ماهام حرص مي خورديم که آخه چه طور نديده رد مي کني شايد مورد خوبي بود.
اونم مي گفت:آخه من الان قصد ازدواج ندارم.مهسا دختر خوشگل ونازي بود.قد بلند و لاغر و مهربوني بود واخلاق خوبش زيباترو دوست داشتنيش مي کرد اما دليل نمي شه همه رو رد کنه.
ماهام
در عجب بوديم که پس کي قصد ازدواج پيدا مي کنه.آخه مهسا يه سال و نيمي از ماها بزرگتر بود و توي يکي از شهر هاي همسايه زندگي مي کرد و شهر چندان بزرگي هم نبود و ما همش به اين فکر مي کرديم که آخه يه شهر چقدر پسر جوون واجد شرايط ازدواج داره که اين نصف بيشتر شون و رد کرده و آيا ديگه پسر جوني توي شهر باقي مونده يا نه؟
روجاهم توي خوابگاه زندگي مي کرد و هميشه خبراي دست اول از کل دانشگاه و اون به ما مي داد.اصولاً بچه هاي خوابگاهي هم کل بچه هاي دانشگاه و با اسم و مشخصات مي شناسن هم خبرا اول به اونا مي رسه بعد به ماها.
علاوه بر خبر هاي دانشگاه هر وقت که روجا مي رفت شهرشون و برمي گشت در مورد پسر يکي از همکاراي مامانش مي گفت:که اين مامانم يواشکي يه خوابايي برام ديده و براي اينکه نکنه من مخالفت کنم به من نمي گه اما زيرزيرکي يه کارايي ميکنه و خواهر کوچيکم مراقبشه و تا اتفاق تازه اي ميوفته بهم خبر ميده.منم پسره رو خيلي اتفاقي ديدم و اي پسر بدي نيست و از نظر تحصيلات و کار وخانواده هم خوبه و در حد ماهاست.
جالبه چون روجا از سال دوم دانشگاه در مورد اين کيس که يه جورايي پنهان بود حرف مي زد و تقريباً کل کسايي که روجا رو مي شناختن در موردش مي دونستن و نکته اينجاست که ما هيچ حرکتي از طرف مادر روجا يا خانواده ي پسر دال بر نظر داشتنشون به روجا نمي ديديم يه جورايي بيشتر فکر مي کرديم که روجا تمايل بيشتري به ازدواج با اون پسر داره تا اون خانواده به روجا.در هر حال هميشه سعي مي کرديم جلوي خيال پردازيشو بگيريم.
منم که از هر چي ازدواج و اين حرفا بود بدم ميومد.راستش کلي خانواده هاي قديمي و جديد دور و اطرافم ديده بودم که عاقبت خوبي نداشتن و به نظر من تا آدم کسي و درست و کامل نشناخته نبايد خودش و اسير کنه و شناخت کاملم هيچ وقت امکان پذير نميشه.در هر حال دوست نداشتم تا درسم تموم نشده هيچ مشغوليت ذهني پيدا کنم و تصميم هم داشتم کم کم تا ارشد به درس خوندنم ادامه بدم.
خلاصه زندگي با همه ي اين اتفاقاي معمولي و هميشگيش ميگذشت موقع امتحانات ترم دوم چه وقتي مشغول درس خوندن بودم چه موقع امتحان دادن ياد مهران يک لحظه ولم نمي کرد.همش ياد ترم قبل و امتحاناش بودم.ياد مهران که برام دعا ميکرد. هيچ وقت عادت نکردم درسامو در طول ترم بخونم هميشه شب امتحان درس مي خوندم.ياد حرف مهران افتادم.« تو فقط به خاطر من درس بخون.» و من خوندم.نمره هام از هميشه بيشتر شد و معدلم بهتر از ترماي قبل
ادامه دارد..
1401/10/29 13:20#پارت_#پنجم
رمان_#یک_sms?
همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و اين تنها کاري بود که مي تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبي دوتا عروسک برام آورده بود.هردوسگ بودن اما يکي دختر بود با روبان و سنجاق روي گوشاش و يک کلاه به دستش و يکي يک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر مي کرد هميشه خوابش مي ياد و در حال چرت زدنه.
مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود براي پسره مهران گلابي و براي دختره سوگند.گفته بود مي خواستم دختره رو براي نگه دارم اما دلم نيومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پيش تو باشند.
جاي سوگند هميشه بالاي تختم بود و با اون چشماش زل ميزد به من و مهران گلابي هميشه روي تختم ولو بود و با اون چشماي خمار از خوابش ناي هيچ کاري و نداشت وقتي دلم مي گرفت با مهران گلابي حرف مي زدم و درددل مي کردم.احساساتم بهم ميگفت به حرفام گوش ميده.انگار خود مهران مي دونست که چقدر تنهام و واسه همين اونو بهم داد تا بتوني راحت حرفاي دلم و بهش بگم.
درسته که دوستاي زيادي داشتم و هميشه هروقت که بهم احتياج داشتن سعي کردم کنارشون باشم و دلداريشون بدم.اما معمولاً وقتي به کسي احتياج پيدا مي کنم هيچ *** دورو برم نيست تا به حرفام گوش کنه.
مهران گلابي بهترين همدمم بود.هميشه حاضر و هميشه مشتاق براي شنيدن گلايه هاي هرروزه و بي پايان من از زندگي.
تابستونا رو دوست داشتم اما هميشه کسل مي شدم.با وجود هواي گرم و رطوبت زياد و شرجي بودن اين شهر نفس کشيدن برام سخت مي شد.حتي ميلي به بيرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روي تختم زير باد مستقيم پنکم دراز بکشم و فقط کتاب بخونم.
البته اونقدرهام بيکار نبودم.مشغول جمع کردن جزوه ها و کتابهاي مختلف براي کنکور ارشد بودم.فقط يک سال از درسم مونده بود و فکر اينکه بعد از تموم شدن درس بايد تو خونه بشينم وردل مامانم و داداشام ديوونم ميکرد.
تاآخر تابستون کلي جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط يه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد يکي يا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمي شدم درس نمي خوندم.
تابستونم با تمام روزاي بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم هميشه حسرت چيزايي رو که نداره مي خوره.وقتي دانشگاهي و در حال درس خوندن حسرت تابستون و روزاي تعطيل و بيکاري و مي خوري.
وقتي تابستون و تعطيل دلت ميگيره از اين همه بي کاري و بي هدف.دلت هدف مي خواد و يه اميد و هيجان و انگيزه براي زود بيدار شدن توصبح.وقتي تابستونه و هواگرمه دلت سرماي زمستون و مي خواد و برعکس.
البته من هميشه سرما رو بيشتر از گرما دوست
داشتم عاشق برف و بارون هستم شايد به خاطر اينکه خودم تو زمستون به دنيا اومدم.
چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتيم دانشگاه و انتخاب واحد کرديم هميشه با هم و دسته جمعي انتخاب واحد ميکرديم که همه مون توي يک گروه و يک ساعت بيوفتيم و باري اين کار بايد زودتر از بقيه اقدام ميکرديم چون همکلاسي هاي ديگمون هم دوست داشتن با دوستاي صميميشون توي يک کلاس باشن.
با مهسا و روجا و مريم توي سالن روي يه پله نشسته بوديم و داشتيم سردرسا بحث مي کرديم که کدوم درس و چه ساعتي و چه روز بگيريم بهتره تا هم همه ي روزاي هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشيم کلي بين کلاسا معطل باشيم وم علاف.
من:نه مهسا اين درس و دوشنبه بگيريم بهتره.
مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خيلي بديه من هميشه خوابم ميگيره و هيچي از درس نمي فهمم اين جوري نه مي تونم به درس گوش بدم نه جزوه بنويسم.
براي اينکه بهتر توضيح بدم از جام بلند شدم و جلوي بچه ها وايستادم و سعي کردم مثل يک معلم خوب که سعي ميکنه يک مسئله ي خيلي راحت تو کله ي چند تا بچه ي خنگ فر کنه توضيح بدم.
من:ببين عزيزم اگه اين درس و دوشنبه 3_1 بگيريم بهتره هم اون ساعت الکي علاف نيستم چون در حال بايد تا 3 که کلاس بعد بمونيم تو دانشگاه هم اينکه بي خودي به خاطر اين درس آخر هفته پا نميشيم بيايم دانشگاه آخه کي دوست داره آخر هفته 4 ساعت بي خودي بياد دانشگاه اونم اين همه راه رو بعدم...
تا اومدم بقيه رو بگم ديدم اين سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمي کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه مي کنن و با تعجب و دهن باز مونده بودن.
کفرم دراومد من داشتم واسه اينا گلومو پاره مي کردم تا اينا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمي کنن ولي چرا اينقدر تعجب کرده بودن؟ همه ي اينا توي يک ثانيه تو ذهنم اومد بود عصباني شدم و کفري گفتم:چتونه شما جن ديديد؟ من دارم با شماها حرف مي زنما.هي...به کجا نگاه مي کنيد؟
يه دفعه يه صداي آشنا از پشت سرم گفت:ببخشيد اتاق مهندس اميني کجاست؟ هم ترسيده بودم هم جاخورده بودم. با يه حالت منگي برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. يه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تيپ با يه کت وشلوار مشکي و خوش دوخت جلوم وايساده بود.بوي ادکلنش آدمو مست ميکرد.دوست داشتي همچين بهش بچسبي تا بوشو به خودت بگيري.
موهاشو همچين خوش حالت و قشنگ شونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت يه دستي به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهاي مشکي وچشماي دقيق با يه حالت خاص توي چشماش که همين نگاه خاص جذابيت صورتشو بيشتر مي کرد با يه قيافه يي که وقتي با کل تيپ و هيکل و قيافه کنار هم مي زاشتي خيلي جذاب مي شد و آدمو
به سمت خودش مي کشيد.
با اينکه تو لحظه ي اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چي به قيافش نگاه کردم هيچ آشنائيتي توش نمي ديدم.اشتباه کردم دفعه ي اولم بود که اين پسرو مي ديدم.هممون زل زده بوديم به اين پسره و هيچ کدوم جواب نمي داديم اونم که ديد ما جواب نمي ديم فکر کرد سؤالشو نشنيدم.
من:ببخشيد؟؟؟
پسر:اتاق مهندس اميني؟
با دست به انتهاي سالن اشاره کردم.قد يه ثانيه يا کمتر تو چشمام نگاه کرد.يه جور عجيبي بود. بعد به سمت انتهاي راهرو و اتاق مهندس اميني رفت.
همون جور که رفتنشو نگاه مي کردم نشستم سرجام بين بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتيم از فضولي مي مرديم که بفهميم اين پسره کي بوده.از حق نگذريم خوش تيپ و خوش قيافه بود.
مهسا:اين کي بود بچه ها؟
همه ي سرها به علامت نمي دونم تکون خورد.هنوز هيچکي چشمشو از ته سالن برنداشته بود با اينکه پسره رفته بود تو اتاق ولي ما کماکان زل زده بوديم به سالن.
روجا:فکر مي کنيد دانشجو بوده؟
مريم: نه بابا دانشجو چيه؟بهش مي خورد ترم يکي باشه؟
مهسا:شايد درسش تموم شده؟
من:يعني اگر ترم بالائيمون بود ما يادمون نمي يومد؟اين يارو دفعه ي اولشه اومده اينجا نمي بينيد آدرس اتاقا رو از ما پرسيد.
دوباره سرها به نشانه ي آره تکون خورد.برگشتم نگاهشون کردم ديدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنيکي يه دونه زدم تو سرشون تا به خودشون اومدن.
من:نديد بديد بازي چرا در مي ياريد شما؟ مگه تا حالا پسر نديده بوديد؟
مهسا:چرا ديده بوديم اما اين از همه شون بهتره.نمي دونم يه حس عجيبي ميده.
مريم:آره حسش عجيبه اما کي گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلي پسر خوب داريم.
بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستيم انتخاب واحد کنيم و بريم سر خونه زندگيمون.
مهيشه هفته ي اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه براي دانشگاه ما.انگار همه ي بچه ها چه اونايي که تو همين شهر زندگي مي کنن چه کسايي که از شهر هاي ديگه ميان و خوابگاهي هستند قسم خوردن سر همه ي کلاسها حاضر باشند و حتي يک دونشونم جا نندازند.البته شايد هم حق داشته باشند.سال دوم که بوديم مي خواستيم مثلاً نشون بديم که دانشجو هستيم و بزرگ شديم و ديگه لازم نيست از اولين روز شروع کلاسها بريم سر جلسه تا آخرين روزش.گفتم هفته ي اول که معمولاً يه سري از بچه ها نمي يان دانشگاه با هم هماهنگ کنيم و يک روزي که فقط يک کلاس داشتيم هيچ کدوممون نيايم کلاس.استادم ببينه هيچ کسي نيومده کلاسو تعطيل مي کنه و بي خيال ميشه.اما استاد بي خيال نشد.براي تلافي کار ما به همه ي بچه هاي کلاس يه غيبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست
جمعي کلاسو تعطيل کنيد بهتره بريد اين درسو حذف کنيد.
از اون روز به بعد هيچکي جرأت نداره با هماهنگي قبلي نياد سر کلاس چون اين استادا هر کاري از دستشون برمياد.
هفته ي اول و کلاً جلسه ي اول بيشتر وقت کلاس مربوط ميشه به معرفي استاد و دانشجوها و نحوه ي تدريس منابع مورد استفاده و چگونگي امتحان و تقسيم نمره هاي امتحاني و...اما ماها که سال آخربوديم تقريباً همه ي استادامونو مي شناختيم.استادها هم بعد چهار سال چه به قيافه چه اسم هممون رو مي شناختن.
اما کلاسهاي اختياري معمولاً استادهاي جديدي داشت که يا مال گروه هاي ديگه بودن يا از دانشگاه هاي ديگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.يه درس اختياري بود.اختياري که چه عرض کنم همچين اختياري هم در کار نبود.دانشگاه درسو پيشنهاد مي ده و ما بايد اين درسو بگيريم چون هيچ درسي اختياري ديگه اي غير از اوني که دانشگاه موظفمون کرده بگيريم وجود نداره.در واقع يه جورايي ميشه گفت «درس اجباري».خلاصه سر کلاس نشسته بوديم و همه داشتن با هم حرف مي زدند. هم همه اي راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ي جزوه ها رو مي نويسم با اين که سعي مي کنم تند تند بنويسم و به خاطر همين خرچنگ وقورباغه مي نويسم اما بازم جا مي مونم.
مهسا خيلي آروم آروم جزوه مي نويسه اما کم پيش مي ياد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نويسي يه چند جايي رو جا مونده بودم و به خاطر همين جزوه ي مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جديد به کلاس قسمتهايي که ننوشته بودمو پيدا کنم وبنويسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهميدم کلاس ساکت شده و يکي دو نفر دارن سلام مي کنن.حتي به سقلمه هاي مهسا که پهلومو داشت سوراخ مي کرد توجهي نداشتم.اما يه دفعه با شنيدن يه صدايي منجمد شدم.
_:سلام من معيني هستم.استاد اين درستون.با اينکه درستون اختياريه اما خيلي مهمه.اميدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ي کافي رو از کلاس ببرن.خوب...اسمها رو بر طبق ليستي که آموزش به من داده مي خونم تا با قيافه و اسامي آشنا بشم."
سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معيني.صدا خيلي آشنا بود اما قيافه...
استاد معيني همون پسري بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بوديم.واي چه گند عظيمي.کاش يکم معقولانه تر عمل کرده بوديم.
يه آن به خودم اومدم ديدم سقلمه ي مهسا ديگه از پهلو گذشته و رسيده به دل و رودم.همچين درد گرفته بود که نگو.با عصبانيت برگشتم يه چشم غره بهش رفتم مي خواستم يه چيزي بهش بگم که ديدم،با چشم داره بهم اشاره
مي کنه و زير لبي ميگه:بگو بله..بگو بله..اسم توروخونده...
يه نگاه به دورو برم کردم و ديدم همه دارن به من نگاه مي کنن و منتظرن.تازه دوزاريم افتاده بود.يه نگاه به استاد کردم ديدم خيلي آروم داره بهم نگاه ميکنه و منتظره.
توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا يعني «بله».
استاد همون جور که بهم نگاه مي کرد با يه لبخند محو گفت:خانم سوگند آريا؟
_:بله استاد.
يه ثانيه ديگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدي. منم برگشتم به مهسا گفتم: چي ميشد زودتر بهم ميگفتي تا آبروم نره؟
مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبيدم بهت.
روجا:بسه ديگه. ساکت استاد داره نگاهمون ميکنه.
آروم نشستن سر کلاس خيلي سخته مخصوصاً که بايد ساکت بشيني و توکل کلاس فقط يک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ي پرش يک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و به زورم که شده به حرفهاي استاد گوش کنه اما از يک ساعت که گذشت ديگه اين فکر آدم به همه جا کشيده مي شه به غير از درس و کلاس.
من معمولاً سريع خوابم ميگيره. سرم سنگين ميشه و چشام قيلي ويلي ميره و پلکام هي ميوفته روي هم و سرم خم ميشه. اين هميشه يه مصيبت عظيمه. واسه همين سعي ميکنم سر کلاسا هميشه عينک طبيمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگي چشمام کمتر پيدا باشه.
کلاسهاي استاد معين هم مستثنا نبودن. يک ساعت اول که گذشت ديگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت مي زدم. خب بعد 3 ماه تعطيلي و صبح تا شب تو خونه خوابيدن خيلي سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشينم و به درس گوش بدم.
قبل اين کلاسم يه کلاس ديگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تموم سرکلاس بشينم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع مي شد شروع ميکرد به درس دادن تا 9:55ً به طور کامل و يکريز درس مي داد و ماهام بايد تند تند جزوه مي نوشتيم.
ديگه مخم هنگ کرده بود و نمي کشيد.عينکمو چشمم گذاشتم و سعي کردم زيادي تابلو نباشم.اصلاً حواسم نبود همه ي تمرکزمو گذاشته بودم رو اينکه کسي نفهمه دارم چرت مي زنم. بدبختي اينکه من چه 2 دقيقه چه 2 ساعت چشمامو ميبستم فرقي نمي کرد. سريع خوابم مي گرفت و حتي بيشتر وقتها خوابم مي ديدم. ساعت از 11 گذشته بود حدوداً يا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: براي امروز درس کافيه. چون جلسه ي اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق مي کنم و کلاسو زود تعطيل مي کنم.
مي بينم که خيلي هاتون خوابتون گرفته و بيشتر از اين نمي تونيد به درس توجه کنيد.
من که با حرف استاد تازه هوشيار شده بودم سعي کردم صاف بشينم و زل بزنم به استاد که يعني همه ي حواسم به درس بود. اما با نگاهي که استاد معيني بهم کرد اونقدر خجالت کشيدم که حد نداره. يه نگاه سرزنش کننده
و گله گزار بود. با تأسف سرشو تکون داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ي بعد هر کسي نمي تونه سر کلاس بشينه به خودش زحمت نده بياد تو کلاس.
بعد هم وسايلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد. همه نفس راحتي کشيدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن.
مهسا:اوف... راحت شدم. واي خدا کي فکر مي کرد يه همچين استاد جووني اينقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هيچکدوم جرأت نمي کردن حتي نفس بکشن چه برسه به اينکه حرف بزنن.
مريم:اين استاده چه با سواد بود با چه هيجاني درس مي داد انگار عاشق اين درسه.
مريم معمولاً زياد حرف نمي زنه اما هر چند وقت يکدفعه که حرف مي زنه اگه از روي عقل بگه به نکته ي مهمي اشاره مي کنه.
حق با مريم بود. اون يک ساعتي که داشتيم به درس گوش ميکردم فهميدم که بار علميش بالاست سعي مي کرد همه چيزو ساده و روان و در عين حال دقيق و کامل بگه تا همين جا سر کلاس کل درسو بفهميم.
استاد معيني شده بود سوژه ي کل دانشکده. در واقع هر کسي که باهاش درس داشت و اونايي هم که درس نداشتن و فقط ديده بودنش در موردش صحبت مي کردن. يک استاد جوون و فوق ليسانس با معدل A.
معمولاً به استادهاي فوق ليسانس خيلي سخت کلاس واسه تدريس مي دن. اما اين استاد فرق مي کرد. معدلش A بود و شاگرد اول. ظاهراً از دانشگاه سراسري فارغ التحصيل شده بود و همون جا مي خواستن واسه دکتري بهش سهميه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هيچ *** اطلاعات درستي ازش نداشت.
خيلي سنگين مي يومد سر کلاس و درس مي داد و سنگين مي رفت تو دفترش مي نشست. هيچ *** حرف و حديثي پشت سرش نشنيده بود.
يه استاد داشتيم به اسم استاد حميدي. استاد خوبي بود. هر درسي که خالي ميشد و استاد نداشت چه تخصصش بود يا نبود مي دادن به اين استاد. معمولاً خوش تيپ و تر وتميز بود. سي و چند ساله بود. بچه ها ميگفتن يه زن خيلي خانم و خوشگل داره. هميشه خيلي به خودش مي رسيد. يه جورايي خوشتيپ ترين استاد دانشگاه بود. بوي عطرش خيلي خوب بود. همه دوست داشتيم بدونيم از چه عطري استفاده مي کنه.
يه سه هفته اي از شروع ترم مي گذشت با بچه ها توي حياط نشسته بوديم که ديديم استاد معيني و استاد حميدي با هم دارن قدم مي زنن و حرف زنان مي رن سمت ساختمان گروه.
مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقريباً جوان ترين استاداي گروهمون هستند. بايد باهم دوست بشن.
من: آره با هم جورن. اما فکر کنم استاد حميدي رقيب پيدا کرده. از حق نگذريم. مهندس معيني هم جوون تره و هم خوش قيافه تره. هيچ سوء پيشينه اي هم نداره.
روجا: آره گفتي سوء پيشينه يادم افتاد يه چيزي براتون تعريف کنم. ريحانه رو که مي شناسيد؟ همه با سر تأييد کرديم.
مريم: نه!
ريحانه کيه؟
من: اَه... مريم تو هم که هميشه از همه چيز عقبي. ريحانه همون دختره ترم بالائيس ديگه.
[وقتي ما سال اول بوديم ريحانه سال آخر بود. يه دختر چشم و ابرو مشکي. از نظر قيافه دختر زيبايي بود. اما از نظر رفتاري چندان تعريفي نداشت. از بچه هاي ترم بالايي شنيده بوديم که ريحانه وقتي ترم آخر بود با استاد حميدي دوست شده بود و سروسري با هم داشتند.
حتي گفته بودند ريحانه به استاد حميدي فشار مي آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد يک زن زيبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه اي براي جدايي از اون نداشت. البته ريحانه هم بيکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با يه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجيح مي ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حميدي مورد مناسبي براي ازدواج بود. در هر حال هميشه از اين حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه هاي ترم بالايي شنيده بوديم. درسته که از قيافه ي استاد پيدا بود که وقتي جوون بود شيطون بوده اما ما توي دانشگاه چيزي ازش نديده بوديم.
ما حداقل ترمي يک درس با اون داشتيم اما هيچ حرکت ناجوري از اين استاد نديده بوديم. تنها چيز بدي که وجود داشت همين شايعاتي بود که در اين مورد مي گفتند.
مريم: آهان يادم اومد.حالا ريحانه چي شده؟
روجا: خسته نباشيد بعد يک ساعت تازه يادت اومد؟ داشتم مي گفتم. بچه ها ميگن يکشنبه ريحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولين نفري بود که اونو ديده. از همون در دانشگاه sms ميزنه به هرکسي که ميشناخته و ميگه ريحانه نامي وارد دانشگاه شده. همه ي بچه هام خبر و پخش ميکنن. ريحانه که وارد دانشگاه ميشه هر جاميره چند تا چشم دنبالشن.
من: واقعاً؟ اه... چه حيف شد خيلي دلم مي خواست منم ببينمش.
روجا: آره حيف شد. اما مي دونيد نکته ي جالبش چيه؟
مهسا: نه چيه؟...
روجا نگاهي به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم براي اينکه صداشو بهتر بشنويم خم شديم جلو.
روجا صداشو پائين آورد وآروم گفت: جالبش اينجاست که با اينکه يکشنبه روز کاريه مهندس حميدي بود اما هيچ *** از صبح اون و نديده. ريحانه هم عصباني دربه در دنبالش مي گشت.
من: واي يعني استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شايعه ها درسته چون استاد حميدي آدمي نيست که بي خودي سر کلاس نياد. واي... اي کاش منم بودمو صحنه رو مي ديدم.
مهسا: حتماًخيلي هيجان انگيز بود. منم بودم فرار مي کردم. اگه اينجا بود و ريحانه رو مي ديد خيلي ضايع مي شد.
يکم پشت سر استاد و ريحانه حرف زديم و بعد رفتيم سر کلاس. دانشگاه با اينکه همه ي انرژي آدم و ميگيره. اما به آدم انرژي هم ميده اينکه يه هدفي داري. در ضمن بودن پيش دوستام خيلي
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد