439 عضو
عاليه. هر روز توي يه جمع صميمي و هم سن با اينکه کلي حرف مي زنيم اما بازم وقت کم مي ياريم. هيچ جا براي فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نيست.
استاد معيني روش خاص خودشو براي تدريس داشت.دو جلسه درس مي داد وجلسه ي بعد يک امتحان از قسمتهاي تدريس شده مي گرفت. به نظر کار خوبي بود چون هيچ مدلي نمي شد بچه ها رو مجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن.
امتحاناش هم هميشه يه شيوه ي خاص داشت سري اول سؤالات تستي بود و سري دوم سؤالات تشريحي .
استاد معيني برام مثل يه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چي فکر مي کردم يادم نمي يومد که کجا ديدمش همين موضوع گيجم مي کرد. با اينکه کل ساعت کلاسشو درس مي داد اما بازم وقت کم مي آورد و مجبور بود کلاسهاي فوق العاده بگذاره.
سعي مي کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسي رو که داده به طور کامل درک شده. براي همين هم به طور مداوم به بچه ها پروژه مي داد و امتحان مي گرفت. سعي مي کرد همه رو براي کنکور ارشد آماده کنه.
مي گفت:مهم نيست که شما قصد داريد براي ارشد بخونيد يا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو مي ديد.اين امتحان مي تونه به عنوان محکي باشه براي شما که بدونيد توي اين چهار سال که درس خونديد چي ياد گرفتيد و چي حاليتونه.
سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بوديم.8 صبح کلاس داشتيم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگين بودن هم زياد. از طرفي استرس کنکور هم بود. تکليفمون معلوم نبود. نمي دونستي بايد درساي سخت ترمتو بخوني يا بايد درسايي که تو کنکور مياد و بخوني. آدم حسابي گيج مي شد.
استاد معيني کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعيين مي کرد. اما شماره ي کلاس رو نه. مي يومد ببينه کدوم کلاس خاليه تا ازش استفاده کنه.
همه ي بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بياد و بگه کدوم کلاس بايد بريم. يکي از بچه ها از دور استاد و ديد و به بقيه خبر داد.
_: بچه ها استاد اومد.
همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وايسادن تا استاد بهمون رسيد. همه يکي يکي سلام ميکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو مي داد.
به نظر رابطه ي خوبي با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هيچ *** جرأت نمي کرد پشت سرش بد بگه. با اينکه تو درس سختگير و حساس بود هيچ *** گله اي نداشت.
استاد: خب بچه ها کسي نرفته دنبال کلاس؟
يکي از پسرهاي کلاس که سرزبون دار تر از بقيه بود گفت: استاد ما جسارت نمي کنيم تو کار شما دخالت کنيم. اما همين جوري گذري از کنار کلاسها رد مي شديم ديديم همه جا پره و همه کلاس داشتن.
استاد: يعني هيچ کلاسي خالي نبود.
_:چرا استاد يه جا
خالي بود منتها آزمايشگاه بود. به نظر تنها جاي خالي تو طبقه بود. ديگه جاهاي ديگه رو نگشتيم.
استاد: باشه، خوبه بريم تو همون آزمايشگاه. يکم هم حال و هواي کلاس از شکل رسمي در مي آد و اونقدر ها کسل کننده نيست.
بعد با يه لبخند شيطنت آميز گفت: قابل توجه اون دانشجوهايي که سر کلاس دائم چرت ميزنن بعد يه نگاه گذري به جمع ما چهار نفر کرد و به آقاي اکبري هموني که آزمايشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بديد.
به خاطر حرف استاد کلي خجالت کشيدم. نمي دونستم مي فهميد که خوابم ميگيره يا نه. اما هيچ وقت به روي خودش نياورده بود. من خوش خيالو بگو فکر مي کردم با وجود عينک کسي متوجه ي چشماي چپ شده از خواب من نمي شه.
سعي کردم خودمو پشت بچه ها قايم کنم و وقتي وارد آزمايشگاه شديم روي اولين صندلي خالي کنار دوستام نشستم.
آزمايشگاه پر بود از وسايل شيشه اي و دستگاه هاي مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت هاي مختلف. وسط آزمايشگاه يه ميز بزرگ بود. ميز که چه عرض کنم بيشتر شکل يه سکوي سراميکي يا کاشي کاري شده بود که به صورت U انگليسي بود.
در واقع يه مربع که يه ضلع نداشت و روبروش يه تخته بود. همه ي صندلي ها هم دور تادور اين مربع توخالي چيده شده بود. وسط ميزها يعني وسط مربع خالي يه صندلي بود که پيدا بود براي نشستن استاد يا مسئول آزمايشگاه بود.
همه دور تا دور ميز نشستيم و استادم صندليش و کشيد عقب و روش نشست. يه نگاهي به تخته کرد و بعد خطاب به آقاي اکبري گفت: خوب آقاي اکبري حالا که زحمت پيدا کردن جارو کشيديد لطفاً زحمت اوردن ماژيک و هم بکشيد بريد آموزش يه ماژيک بگيريد بياريد تا درس رو شروع کنيم.
آقاي اکبري هم يه چشمي گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژيک.
جلسه ي قبل که کلاس داشتيم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ي بعد هم امتحان بگيره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن.
استاد از بچه ها پرسيد امتحان جلسه ي قبل چه طور بود و همه ميگفتن: استاد خيلي عالي بود. ما راضي بوديم.امتحان راحتي بود.
جالب اينجا بود که به نظر من خيلي هم سخت بود و من فکر مي کردم جوابهاي ناجوري به سؤالات دادم. برگشتم يه نگاه به مهسا کردم ديدم اونم با من موافقه. بهش گفتم:
من: کجاي امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس اين سؤالايي که اينا ميگن کجا بود که ما نديديم؟
مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود.
هر دو با تعجب و لبخند داشتيم با هم پچ پچ مي کرديم چون يا ما امتحان و حسابي خراب کرده بوديم يا بچه ها و به خاطر همين موضوع خندمون گرفته بود.
منو مهسا دقيقاً رو به روي استاد معيني نشسته بوديم
و در تير رس نگاه استاد بوديم. استاد حواسش به ما بود. ما که به خيال خودمون داشتيم يواشکي حرف مي زديم و ميخنديديم يه دفعه با صداي استاد خشک شديم و خندمون رو صورتمون ماسيد.
استاد: مشکلي پيش اومده خانم اريا؟
من: نه ... نه استاد چه مشکلي؟
استاد: پس ميشه بگيد به چي مي خنديد تا ما هم بخنديدم؟
هم خجالت کشيده بودم هم نمي دونستم چي بگم اونم جلوي کل بچه هاي کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زديم به امتحانمون واسه همين مي خنديديم؟ نمي گه شما خليد آخه؟
با تته پته و بريده بريده گفتم: راستش استاد ... چيزه ... يعني امتحان جلسه ي قبل ... خوب ...
استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بي صبري گفت: خوب ...
دلمو زدم به دريا و مستقيم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کرديم.
بعد که ديدم ابروهاي استاد از تعجب بالا رفت براي تصيح حرفم گفتم: يعني خوب به نظر ما امتحان سختي بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما با توجه به اينکه تقريباً اکثريت کلاس ميگه امتحان آسوني بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که يه همچين احساسي داريم.
از خجالت جرأت نمي کردم غير از استاد به *** ديگه اي نگاه کنم. چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همين هم تغير حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ي لبش جمع شده بود. پيدا بود که داره جلوي خودشو ميگيره که نخنده.
استاد يه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف يکي از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم يه نفس راحت کشيدم.
چون استاد معيني جوون بود نمي خواست به بچه ها رو بده. همين جوري هم نميشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اينکه ليلي به لالاشون بذاره. به خاطر همين سعي ميکرد جلوي بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها مي خواستن در مورد امتحان جلسه ي بعد يه چيزايي بدونن و سعي مي کردن با سؤال کردن زياد از زير زبون استاد حرف بکشن هر کسي يه سؤال مي کرد.
_: استاد امتحان سخته؟
+: اگه مثل اين دفعه سؤال بديد خيلي خوبه؟
*: استاد نمره ي اين امتحانا چقدر تأثير داره تو نمره ي پايان ترم؟
استاد با يه لبخند به بچه ها نگاه مي کرد. انگار کيف ميکرد که ميديد بچه ها سعي ميکنن ازش حرف بکشن. جوري نگاه مي کرد که انگار منظره ي هيجان انگيزي جلوشه.
مهسا محو استاد شده بود. يکم صداشو نازک کرد و با عشوه اي که هميشه تو صداش بود گفت: استاد نميشه سؤالات رو يکم ساده تر بگيريد؟ آخه خيلي سخته.
داشتم از دست مهسا حرص مي خوردم. زير لبي گفتم: مهسا نمي بيني استاد چه جوري مي خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو ميکنه. اين جوري فقط خودمونو ضايع مي کنيم. نمي
خواد چيزي بگي.
اما مهسا اصلاً به من توجهي نمي کرد.ظاهراً اصلاً صداي منو نمي شنيد. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همين گفت: استاد نميشه همه ي سؤالا تستي باشه؟
مي خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضايع کنه واسه همين با پام کوبيدم به ساق پاش. فکر کنم يکم محکم کوبيدم چون بي هوا يه آخي گفت که خدا رو شکر تو سروصداهاي بچه ها گم شد و کسي غير از من نشنيد. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببينم کسي متوجه شده يا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و ديدم که از رو به رو متوجه ي ماهاست از روي لبخندي که زورکي سعي ميکرد جلوشو بگيره فهميدم که همه چيزو ديده. واي خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفي هم کاري که کرده بودم و قيافه ي استاد اونقدر خنده دار بود که نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونم استاد و ديده بود.
ديگه نمي تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم روي ميز و از خنده اي که سعي ميکردم بي صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمي از من نداشت. هر وقت خندش شروع ميشد ديگه تمومي نداشت. همچين مي خنديد که تمام تنش تکون مي خورد. هر وقت اين حالتي مي شد ما ميگفتيم مهسا رفته رو ويبره. اين ويبره ي مهسام مزيد بر علت شده بود که خندم بيشتر بشه. فقط يه لحظه سرمو بلند کردم ديدم استاد چشمش به ماست و اونم نمي تونه جلوي خندش رو بگيره. از طرفي يکي از بچه ها ازش سؤال پرسيده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جاي جواب دادن کبود شده بود.
يه دفعه شروع کرد به خنديدن و براي توجيح خندش فقط گفت: بچه ها من از اينجا پاهاتونو مي بينم ...
بچه ها از اين حرف استاد خيلي تعجب کردند اما از اونجايي که استاد چشمش به ما بود و من و مهسا هم سرمون رو ميز بود و داشتيم مي خنديديم، شصتمون خبردار شد که هر چي هست مربوط به ماست و ما يه کاري کرديم. اصلاً يادم نيست بقيه ي کلاس چه جوري گذشت چون هر وقت سرمو بلند مي کردم تا چشمم به استاد يا مهسا مي افتاد ناخودآگاه خندم مي گرفت و براي جلوگيري از خنديدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو ميز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ي جلوي روم.
بعد کلاس همه ي بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببينن موضوع به طور کامل چي بوده.
منم که اصلاً حوصله ي توضيح دادن نداشتم.از طرفي هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سريع وسايلمو جمع کردم تا از کلاس برم بيرون گذاشتم مهسا داستانو براي بچه ها ي کنجکاو تعريف کنه.
از کلاس که بيرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم: ببخشيد.
استاد با يه لبخند شيطنت آميز گفت: واسه چي؟ براي
اينکه ززدي پاي دوستتو ناکار کردي ؟؟؟ يا واسه اينکه من پاهاتون رو ديدم؟؟؟ خب حيف بود يه همچين صحنه اي رو از دست بدم.
از خجالت سرخ شده بودم از طرفي دهنمم يه متر باز مونده بود (( يعني اين همون استاد معيني عصا قورت داده است که داره باهام شوخي مي کنه؟؟؟ ) نمي دونستم چي بگم واسه همين دوباره گفتم: ببخشيد.
استاد دقيق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالي نداره. خودتو اذيت نکن.
بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد.
منم تا ميتونستم به خودم بد و بيراه گفتم که چرا نتونستم جلوي خودمو بگيرم و خودمو ضايع کردم.
معمولاً سر کلاسها بچه ها موبايلشونو خاموش نمي کنن ميزارن رو حالت سکوت و ويبره که اگه تلفن شون زنگ خورد بفهمن و از کلاس برن بيرون و جواب بدن.
معمولاً هم مشکلي پيش نمي ياد.تقريباً همه همين کارو ميکنن.استاد معيني زياد خوشش نمي يومد کسي سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بيرون.
هميشه ميگفت:حواسم پرت ميشه و رشته ي کلام از دستم در ميره.
سر يه جلسه يکي از بچه هاي کلاس که موبايلش رو ويبره بود گوشيشو دستش ميگيره و از کلاس ميره بيرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معيني بود.
هميشه بچه ها گوشيشون و ميزاشتن توي جيبشون تا استاد نبينه و به هواي دستشويي رفتن ميرفتن بيرون از کلاس و براي اينکه تابلو نشه ميزاشتن کامل از کلاس برن بيرون و يه چند قدم دور از کلاس به موبايلشون جواب ميدادن.
اما اون جلسه اون دختر موبايلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بيرون نرفته گوشيشو جواب داد و مشغول حرف زدن شد.استاد معيني هم در حين درس دادن بود و داشت روي تخته يه نکاتي رو مي نوشت، وقتي اين دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه اي که دختره از جاش بلند شد تا لحظه اي که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود.
اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشو جواب داد.همه ي بچه ها دهنشون از اين کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود.
همه يه نگاه به دختره مي کردن ويه نگاه به استاد.نارضايتي از چهره ي استاد پيدا بود.استاد معيني از اينکه اون دختر همکلاسيم وسط حرف استاد از جاش بلند شد و مي خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ي کافي عصباني بود وقتي که ديد دختره داره با تلفن حرف مي زنه خونش به جوش اومد.
پشت سر دختره رفت ودرو باز کرد وبا عصبانيت گفت:خانم بفرمائيد توي کلاس.
دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمي تونست تکون بخوره.استاد با عصبانيت زياد دوباره تکرار کرد:تلفن تون رو قطع کنيد بفرمائيد سر کلاس.
بعد استاد درو باز گذاشت و تکيه داد به در تا دختره که خيلي ترسيده
بود بياد توي کلاس.بعد استاد با چشماش اونو تعقيب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ويه نفس بلند کشيد تا عصبانيتش کمتر بشه.بعد با صدايي که عصبانيت درش ديده مي شدگفت:از اين به بعد حق نداريد سر کلاس من با تلفن روشن بيايد.اگه تلفني زنگ بزنه يا کسي از جاش بلند شه بره بيرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره ديگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه.
همه ي بچه ها حسابي ترسيده بودن.هيچ *** استادو تا به حال اونقدر عصباني نديده بود.هيچ *** هم جرأت حرف زدن نداشت.
از اون روز به بعد هيچ احدالناسي جرأت نداشت جلوي استاد معيني به گوشيش حتي نگاه کنه چه برسه به اينکه دستش بگيره.
لينک نقد کتاب يک اس ام اس
استاد معيني خيلي جذبه داشت.با اينکه جوون بود و به خاطر همين بايد حرف زدن باهاش خيلي راحت تر از استاد هاي ديگه بود اما به خاطر جديتي که استاد داشت هيچ *** از دختر و پسر جرأت نداشت تنهايي باهاش حرف بزنه.
هميشه هر *** با استاد کار داشت سعي ميکرد کم کم يه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه.
مهسا با پروژه اي که استاد معيني بهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه يکريز غر زده بود و گله کرده بود.ديگه حسابيروي اعصاب بود.
من:واي مهسا کشتي منو آخه تو مشکلت چيه دختر؟
مهسا:نمي فهمم.اصلاً نمي دونم ايني که استاد بهم گفته يعني چي اصلاً نمي دونم چي کار بايد بکنم.
من: خب چرا از صبح نشستي وردل منو غر مي زني. برو از استاد بپرس چکار بايد بکني.
مهسا به نشانه ي نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سير نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پيش استاد معيني.
باکلافگي گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد مي خوردت؟
مهسا: نه منو ميکشه.
با عصبانيت گفتم: ديوونه اي؟ آخه کي تا به حال به خاطر سؤال پرسيدن کسي رو کشته که استاد معيني دومين نفرش باشه؟
مهسا: خب نمي دونم شايد اولين نفرش باشه. در هر صورت من ميترسم تنهايي برم پيشش. سوگند جونم ميشه تو هم بياي؟
من: من؟ من بيام بگم چي؟ آخه من که کاري ندارم.
مهسا قد پنج دقيقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضيم کرد باهم بريم پيش استاد. تا گفتم: باشه بريم .
سريع از جاش پاشد ودستمو کشيد و يه جورايي کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معيني.
دم دفتر استاد که رسيديم تازه فهميدم مي خوام چي کار کنم يه آن به خاطر تعريفهاي مهسا از استاد ترسيدم. آخه واقعاً اين موضوع به من هيچ ربطي نداشت و من نخود آش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود.
استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائيد. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد
منو کشيد تو اتاق.
استاد پشت ميزش نشسته بود و وقتي ما وارد شديم سرش رو از روي برگه هاي جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کرديم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائيد با من کاري داشتيد؟
مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام مي خواستم کمکم کنيد. اصلاً نمي فهممش.
استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمي فهميد؟
مهسا برگه هاشو از توي کيفش در اورد و داد دست استاد. استاد معيني هم همون جور که برگه ها رو از مهسا مي گرفت گفت: خب شماها بنشينيد تا من ببينم مشکل از کجاست؟ بفرمائيد.
يه نگاه به دورو برم کردم. يه صندلي جلوي ميز استاد بود که چسبيده بود به ميز ، مهسا براي اينکه به استاد نزديکتر باشه و روي برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. يه صندلي هم روبروي ميز استاد بود که چسبيده بود به ديوار من رفتم روي اون نشستم. داشتم با کنجکاوي به دفتر نگاه مي کردم. اتاق چندان بزرگي نبود اما ظاهراً وسايل لازم و داشت. يه کتابخونه که توش پر بود از کتابهاي درسي و علمي. يه ميز و صندلي براي استاد که روش کامپيوتر و وسايل جانبيش بودن ،يه فايل براي ورقه ها و مدارک. يه جا لباسي براي لباسها که يه کت و يه پالتو روش آويزون بود. چند تا صندلي براي نشستن مراجعه کننده ها.
داشتم به دورو بر اتاق نگاه مي کردم که ديدم استاد متوجه منه. يه لبخندي بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خيلي آروم نشستيد. بفرمائيد شکلات بر داريد تعارف نکنيد.
به يه ظرف پر از شکلات روي ميز اشاره کرد و با اصرا مجبورمون کرد که يکي يه دونه شکلات ورداريم. استاد مشغول توضيح دادن مشکل مهسا بود و سعي ميکرد موضوع رو ساده بيان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه.
منم تو عالم خودم بودم که يه دفعه ديدم از يه جايي يه صداي آهنگ مياد. همه مون با تعجب بهم نگاه کرديم تا ببينيم اين صدا از کجا مياد. يه دفعه رنگ و روم سفيد شد و دستم شروع کرد به لرزيدن. تازه فهميده بودم اين صدا، صداي زنگ گوشي منه که به کل يادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود يادم رفته بود گوشيمو خاموش کنم. ياد عصبانيت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زيپ کيفمو باز کردم و گوشيمو درآوردم و با منگي فقط بهش زل زدم که با صداي استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه مي کردو ميگفت: نمي خواي جواب بدي؟ گوشيت داره مترکه بس که زنگ خورد.
با گيجي و ترس به خودم اومدم و دکمه ي وصل موبايلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام .
اما صدا نيومد.
دوباره گفتم:الو..الو...
ديدم صدا نمي ياد تلفنو قطع کردم. يه نگاه به استاد کردم ببينم چقدر عصبانيه اما با تعجب ديدم نه نتها عصباني نيست بلکه يه
لبخند هم رو لبشه و داره به برگه هاي توي دستش نگاه ميکنه.
رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشيم زنگ خورد. براي اينکه زودتر خفش کنم سريع برش داشتم و گفتم:الو...سلام.
اما يخ کردم از چيزي که شنيدم يخ کردم.
+:دوباره رفت رو منشي تلفني.
واي خدا ... اين صدا ... اين جمله ... مگه يادم ميره ...
هيچ صدايي نمي شنيدم حتي نفهميده بودم اين صدا رو از تو گوشي شنيدم يانه. به خودم اومدم ديدم گوشي دستمه و روجا پشته خطه و هي الو الو ميکنه. با منگي جوابشو دادم. اصلاً نفهميدم چي گفت و من چي حواب دادم.
حال عجيبي داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ي آشنا رو شنيده بودم اما کي؟ کي مي تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. براي اينکه آروم شم چشمامو بستم.
صدايي که مي شنيدم همون صدا بود. همون صدايي که خيلي منتظر شنيدنش بودم. هموني که حاضر بودم هرچي دارمو بدم تا يه بار ديگه بشنومش.
جرأت نمي کردم چشمامو باز کنم مي ترسيدم وقتي چشممو باز کنم ببينم صدا رفته. خيلي آروم چشماموباز کردم.
اولين چيزي که جلوم بود استاد معيني بود. به دهنش خيره شده بودم. بعد از يکماه و نيم تازه فهميده بودم که چرا هر وقت استاد حرف ميزد به نظرم اينقدر آشنا بود.
اشتباه نمي کردم. اين صدا صداي مهران بود. خودش بود. چند دقيقه اي طول کشيد تا صدا و قيافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صداي مهران بود که داشت براي مهسا توضيح ميداد. بغض گلومو فشار ميداد و داشتم خفه ميشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ي اول بود که استاد و مي ديدم.
استاد بعد از کلي توضيح به مهسا گفت: خب حالا فهميدي چي شد؟
مهسا با لبخند: بله استاد خيلي ممنون که راهنمائيم کردين.
استاد خنديد: خواهش ميکنم وظيفه امه بازم اگه مشکلي داشتي بهم بگو.
مهسا: چشم استاد.
استاد: خوبه.
سرشو بلند کرد و ديد دارم نگاهش ميکنم. يه دفعه چشم تو چشم شديم. نگاهش عجيب بود انگار توش نگراني بود.
استاد: خانم آريا حالتون خوبه؟
يه دفعه به خودم اومدم ديدم با چشماي اشکي زل زدم به استاد. سرمو پائين انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر.
از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بيرون اومديم. هنوز گيج بودم. نمي دونستم حدسم درست بوده يا نه. اما يه احساسي بهم ميگفت استاد معيني همون مهرانيه که من ميشناسم.
صدا که همون صدا بود. اما من هيچ وقت مهرانو نديده بودم. من حتي نمي دونستم اسم استاد معيني چيه؟ بدبختي اينکه هيچ وقت فاميلي مهرانو نپرسيده بودم.
خيلي گيج بودم. نمي دونستم چي کار کنم. داشتم از فضولي مي مردم اما راهي براي فهميدن موضوع نبود. مهسا هم
تو عالم خودش بود. باذوق ميگفت: خب شد رفتيم پيش استاد الان کاملاً مي دونم چي کار کنم. اما راستي اونجوريام که از استاد تعريف ميکنن نيست. بيچاره خيلي خوش اخلاقه.
حوصله ي حرفاي مهسا رو نداشتم. حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم. دلم مي خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روي تخت راحت دراز مي کشيدم و به امروز فکر ميکردم.
يه هفته ي تموم کارم اين شده بود که از هر کسي که مي شناختم در مورد استاد معيني بپرسم.اما هيچ *** اونو درست نمي شناخت.
کارم شده بود به استاد فکر کردن سعي مي کردم که صداش و قيافه اش و با حرفهايي که ازش شنيده بودم مچ کنم ببينم که اين استاد همون مهران هست يا نه؟ اما هميشه يه جاي شکي وجود داشت. هيچ وقت با اطمينان نمي تونستم بگم که مهران هست يا نيست. ديگه بي خيال موضوع شده بودم. چون اونقدر بهش فکر کرده بودم که از کارو زندگي افتاده بودم و مغزم ديگه کشش فشار بيشترو نداشت.
***
تو حياط دانشکده با بچه ها نشسته بوديم داشتيم صحبت مي کرديم. صحبت که چه عرض کنم داشتيم دعوا و بحث ميکرديم. دعوا سر اين بود که کدوم يکيمون بره از روي برگه هايي که از يکي از بچه ها گرفته بوديم فتو کنه.
هيچ *** از اين کار خوشش نمي يومد. چون هميشه دم انتشارات يک صف طولاني بود و هميشه ي خدا همه با هم سر اينکه نوبت کدومشون بود دعوا ميکردن در واقع يه جنگ حسابي بود.
در هر حال هر کسي ميرفت دم انتشارات زودتر از يک ساعت برنمي گشت حالا از اعصاب خورديش بگذريم.
من: من نمي رم. چرا هميشه شما کاراي سختو ميديد به من؟ ميريم بيرون من مامان ميشم ميرم سفارش ميدم وحساب ميکنم. سؤال داريد من ميرم بپرسم. خسته شدم. يه دفعه هم شما يه کاري انجام بديد. من اعصاب ندارم برم اونجا صف وايسم.
مهسا: سوگند جون تو که مي دوني من خيلي ضعيفم و زود خسته ميشم. نرفته پشيمون ميشم بر ميگردم اونوقت کارمون لنگ ميمونه.
مريم: منم که اصلاً اين برگه هارو نمي خوام.
روجا: منم که گفتم بديد من براي خودم از روش مي نويسم نمي خوام کپيش کنم.
من: اه... شمام که خيلي لوسيد. يکيتون يه کار درست انجام نمي ديد. بعد با عصبانيت از جام بلند شدم و برگه ها رو از دست مهسا کشيدم و همون جوري که مي رفتم سمت انتشارات رومو برگردوندم سمت بچه ها و گفتم: اما يادتون باشه اين دفعه ي آخره که من واستون کار انجام مي دم. لطفاً يکم بزرگ شيد.
اينو گفتم و پيچيدم پشت ساختمون که ميون بر بزنم تا زودتر برسم به انتشارات يه دفعه چشمام سياهي رفت و محکم خوردم به يه چيز سفت.
خيلي دردم گرفته بود. سرمو گرفته بودم و همون جوري که مي ماليدم نگاه کردم ببينم به چي خوردم يه هويي. واي خدا از اين بدتر نمي شد. جلوم
استاد معيني واستاده بود و با لبخند بهم نگاه ميکرد. با همون خنده ي توي صداش گفت: خانم آريا کجا مي رفتيد با اين عجله که حتي به جلوتونم نگاه نمي کرديد؟
با شرمندگي گفتم: ببخشيد استاد. واقعاً شرمنده. اصلاً نديدمتون. ببخشيد.
داشتم از خجالت آب مي شدم. اما استاد انگاري خوششم اومده بود . با لبخند و يه نگاه مهربون نگام مي کرد.
استاد: بله کاملاً پيداست که حواستون نبود وگرنه من آدمي نيستم که ديده نشم.
با استفهام و تعجب نگاهي به استاد کردم که يعني منظورت چيه؟
استاد يه اشاره به خودش کرد و گفت: طبيعتاً هيچ *** نمي تونه يه همچين قد و قواره اي رو نديده بگيره.
راست مي گفت. آخه کي غير از من خنگ اون قد بلند و اون هيکلو نمي ديد جز من کور؟
من: شرمنده استاد. معذرت مي خوام.
استاد لبخندي زد و گفت: بي خيال نمي خواد خودتون رو ناراحت کنيد. اصلاً مهم نيست. خوب بفرمائيد به کارتون برسيد ظاهراً عجله داريد. خداحافظ. راستي مراقب باشيد. اينو گفت و همون جور که مي خنديد رفت. منم سر جام وايساده بودمو از پشت رفتنش رو نگاه مي کردم.
يهو ديدم مهسا و مريم و روجا سه تايي ريختن روسرمو هي ميگفتن: چي گفت؟ چي گفت؟
هولشون دادم کنار و گفتم: اه... ولم کنيد... کي چي گفت؟
روجا: استاد چي ميگفت؟ دعوات کرد؟
مريم: نه بابا دعوا چيه مگه نديدي داشت ميخنديد.
مهسا: ما ديديم در حال غرغر کردن رفتي تو شکم استاد. خيلي صحنه ي جالبي بود.اگه يکي نمي دونست ميگفت استاد بغلت کرده.
من: اه خفه شيد شماهام. تا يه چيزي ميبينن سوژه ميکنن.
مهسا: کاش من اونجوري رفته بودم تو شکمش.
من: مهسا ساکت ميشي يا نه؟ چي شده. خانم والاها از جاشون بلند شدند؟ شماها که سيل ميومد از جاتون تکون نمي خورديد؟ حالا که پا شديد بيايد همه با هم بريم انتشارات.
مريم: گفتم همون جا بشينم به خودم زحمت بلند شدن ندما. اه...
خلاصه زوري زوري همه رو با خودم بردم دم انتشارات و يه 45ً بعد تونستيم بعد کلي چونه زدن برگه هامون رو فتو کنيم.
***
امتحاناي ترم نزديک شده بود و همه ي بچه ها استرس داشتن چون هم بايد درسهاي ترمشون رو مي خوندن و براي امتحاناي ترم آماده ميشدن و هم چند روز بعد از تموم شدن امتحانا کنکور ارشد براي تمام رشته ها شروع ميشد. همه ي بچه ها کلافه بودن. واقعاً سر در گمي چيز بديه.براي امتحانا يه هفته فورجه داشتم اما چه هفته اي. من خودم به شخصه وقتي استرسم زياد ميشه گيج مي زنم و نمي دونم چي کار بايد بکنم. يکم از امتحان ميخوندم يکم جزوه هايي که براي کنکور بود. بيشتر وقتم هم صرف ناله کردن بود که «واي خدا چي کار کنم».
همش خودمو نفرين ميکردم که چرا زودتر درس خوندنو شروع
نکردم. اما واقعاً کارها پيش نمي رفت. بيشتر از هزار بار به خودم قول داده بودم که درسها رو بخونم اما همين که ميرفتم سر کتاب و جزوه هزارتا فکر ميومد تو سرم. از اتفاقاتي که تور روز تو خونه، دانشگاه افتاده گرفته تا کارهايي که قبلاً انجام دادم يا بعداً مي خواستم انجام بدم.
خلاصه هر کاري ميکردم غير از درس خوندن. فکر کردن به امتحانم بيشتر حالمو بد ميکرد. همش تلفن دستم بود و به اينو اون زنگ ميزدم تا ببينم حال بقيه چه طوره و اونا چي کار ميکنن.
اما انگار اين مشکل فراگير بود و همه دوچارش شده بودن. همه با هم هم دردي ميکرديم و بهم دلداري ميداديم.
بالاخره يه هفته ي پر استرس گذشت و امتحانا شروع شد. با بيشتر استادامون قبلاً درس داشتيم و تقريباً مي دونستيم که چه جوري سؤال ميدن و چه جوري نمره ميدن. استادايي که هم مال گروه خودمون نبودن هم مشکلي نبود چون هميشه يه عده اي بودن که در موردشون بدونن. سيستم اطلاع رساني توي دانشگاه خيلي قوي بود. همه دنبال بچه هايي بودن که با اون استاد مورد نظر قبلاً کلاس داشتن و زير و بم کارها رو در مي آوردن. اينا هيچ کدوم مشکل نبود.
اما همه ي بچه ها از درس استاد معيني ميترسيدن چون اولين سالي بود که تدريس ميکرد و قبلاً هم کسي با اون کلاس نداشت و نمي دونست چه جوري نمره يا سؤال ميده. اما چون در طول ترم کلي امتحان ازمون گرفته بود تا حدودي به نحوه ي سؤال دادنش آشنا شده بوديم. تقريباً همه ي امتحاناش تستي و تشريحي با هم بود. اما براي اين که بتوني به سؤالاتش جواب بدي بايد درسو خيلي کامل و دقيق مي خوندي و هيچ نکته اي رو از قلم نمي انداختي.
مهسا به خاطر پروژه اي که با استاد معيني داشت بايد مرتب مي رفت دفترش و ازش سؤال ميکرد و هيچ وقتم جرأت نمي کرد تنهايي بره وهميشه منو هم دنبالش ميکشيد ميبرد.
هر کاري ميکردم نمي تونستم از دست مهسا خلاص شم. بعد اون روزي که تودفترش بوديم و حس کردم که معيني همون مهران ديگه جرأت نمي کردم مستقيم جلوش قرار بگيرم هر چند تلاشم بي فايده بود و خيلي نا خواسته باهاش رودر رو ميشدم ولي با اين حال تمام سعيمو ميکردم که نبينمش و لااقل تنها نبينمش. اما خب مگه اين مهسا ميزاشت به زور منو با خودش ميبرد.
اون روزم منو با خودش برد البته به زور.هر چي بهش گفتم: مسا بزار من تو نماز خونه بمونم به خدا هيچي نخوندم. يه ساعت ديگه بايد بريم سر جلسه.
مهسا: نه بايد بياي. از صبح تا حالا دارم دنبال استاد ميگردم. تازه اومده تو دفترش ميترسم اگه الان نبينمش بعد امتحان ديگه نتونم پيداش کنم.
خلاصه منو کشيد و برد دم دفتر استاد.يه در کوچيک زد و بعد از شنيدن صداي استاد
وارد دفترش شديم. بعد از گذشت يه ترم يخش آب شده بود ديگه استاد مثل اون اوايل عصا قورت داده و جدي نبود. البته سر کلاس هنوز همون جوري بود و به کسي رو نمي داد اما وقتي کارش داشتيم و ازش سؤال ميکرديم با لبخند و مهربوني جوابمونو ميداد.
رفتيم تو دفتر و استاد مارو که ديد يه لبخند زد و جواب سلاممونو داد و تعارف کرد بنشينيم.
من روي يه صندلي کنار ميز استاد نشستم اما مهسا چون بايد برگه هاشو نشون ميداد همون جا ايستاد و برگه هاشو داد به استاد.
استادم با دقت به حرفهاي مهسا گوش داد و براش رفع اشکال کرد. مهسا کارش که تموم شد من از استاد پرسيدم: استاد سؤالاي امتحانو طرح کردين؟
مهسا: استاد ما خيلي نگرانيم.همه از امتحان ميترسن. مثل هميشه سؤال ميديد؟
استاد با لبخند: نه هنوز سؤالات رو طرح نکردم. آره ممکنه مثل قبل سؤال بدم ولي شما خوب بخونيد. نمي خواد نگران باشيد. خلاصه استاد داشت يه جورايي مارو ميپيچوند و هيچ جواب درستي به ما نداد.
کارمون که تموم شد تشکر کرديم و از دفتر استاد اومديم بيرون. تا امتحان نيم ساعت بيشتر نمونده بود و تازه استرس امتحان اومده بود سراغم. چزومو باز کردم و سعي کردم تو اين دقيقه هاي آخر يه چيزايي بخونم.
هميشه دقيقه هاي آخر بهترين کارايي رو داره هر چي تو اون دقيقه ها مي خونم خيلي خوب تو ذهنم مي مونه.
با کلي استرس رفتيم سر جلسه.امتحان چندان سختم نبود. تند تند جوابارو نوشتم و منتظر موندم. وقتي ديدم مهسا از جاش بلند شد منم پا شدم و برگمو دادم و با هم اومديدم بيرون سالن.
همه ي بچه ها دور هم جمع شده بودن و يکي يکي جواباي سؤالا رو مي گفتن يکي خوشحال ميشد که جواب درستو نوشته يکي هم ميزد تو سرش که واي اشتباه نوشتم.
مهسا هم رفته بود وسط جمعشون و هي سؤال ميپرسيد. روجا اومد کنارم و گفت:
_اينا چه دل خوشي دارن ها. من فقط خوشحالم که امتحان تموم شد. حالا هر جور که مي خواد باشه. ديگه نمي خوام به سؤالا و جواباشون فکر کنم. پس فردا امتحان داريم و من هيچي نخوندم. همين جوري مخم کار نمي کنه ديگه نمي خوام به امتحانايي که گند زدم فکر کنم.
با روجا موافق بودم. همين که يه بار سؤالا رو خوندم و جواب دادم کافي بود ديگه نمي خواستم دوباره اين کارو بکنم. رفتم جلو و دست مهسا رو کشيدم و به زور آوردمش که بريم خونه. تا تو ماشين همش غر زد که شماها نذاشتين من ببينم امتحانو چي کار کردم.
به زور ساکتش کرديم.
به شهر که رسيديم هر کدوم را خودمون رو رفتيم. دو روز امتحان استاد معيني وقت داشتيم. با اين استاد رودروايستي داشتم و اصلاً دلم نمي خواست امتحانو خراب کنم.
براي اولين دفعه تو زندگيم تمام جزوه و
کتاب و خط به خط و کامل خوندم. مطمئن نبودم چه جوري سؤال بده واسه همين سعي کردم يه جوري بخونم که اگه از يک کلمه توي يک صفحه ي جزوه پرسيد بتونم کل صفحه رو توضيح بدم. يه پنج صفحه ي آخر جزوه مونده بود که ديگه هنگ کردم و گفتم بابا تستي هم سؤال ميده و اون پنج صفحه رو به صورت تستي خوندم.
خلاصه دو روز مثل باد گذشت و روز امتحان رسيد. همه ي بچه ها با کلي استرس رفتيم سر جلسه. براي اينکه استرسم کم بشه و از خدا کمک بگيرم پنج بار حمد و سوره رو خوندم و چشمام و بستم تا برگه ها رو پخش کردن بين بچه ها. وقتي مراقبا گفتن مي تونيد شروع کنيد چشمامو باز کردم.
واي خدا جون چي مي ديدم. نصف صفحه از سؤال پر بود. ده تا سؤال همه شونم تشريحي برگه رو برگردوندم ببينم اونورش سؤال نيست ديگه. و با کمال تعجب ديدم امتحان همون ده تا سؤاله که ظاهراً هر کدوم قد نصف صفحه جواب داشت و يه جورايي کل جزوه رو با ده تا سؤال ازمون مي خواست و ما بايد تمام جزوه رو کامل مي نوشتيم. يه نگاه به دورو برم کردم ديدم بقيه هم مثل من گيج شدن و مات به برگه اشون نگاه ميکنند.ب عد پنج دقيقه به خودم اومدم و شروع کردم به جواب دادن سؤالات.
نيم ساعت از امتحان گذشته بود که ديدم سروصدا شده. سرمو بلند کردم ديدم استاد اومده و همه ي بچه ها دستشون و بلند کردن که استاد بياد پيششون و ازش سؤال بپرسن.
بيشتر بچه ها معمولاً سؤال خاصي ندارن بيشتر استاد و ميکشن بالاي سرشون وازش مي خوان در مورد سؤالي که جوابشو بلد نيستي توضيح بده. معمولاً هم استاد يه جوري توضيح ميده تا اونا بتونن جواب سؤال و بفهمن حتي بعضي از استادا وقتي توضيح مي دن و مي بينن دانشجو هنوز جوابو يادش نيومده يه مقدار از جواب ياد دانشجو بياد.
مهسا هميشه از استادا سؤال ميپرسه و استادها هم کلي کمکش ميکنن. اما من هيچ وقت نفهميدم چه جوري ميشه بدون ضايع شدن از استاد سؤال پرسيد.
خيلي دلم مي خواست مثل مهسا بودم. اين جوري آدم کلي جلو مي يوفتاد. اما اصلاً از پس سؤال کردن بر نمي اومدم واسه همين بي خيال سؤال کردن شده بودم.
داشتم فکر مي کردم که جواب يکي از سؤالا يادم بياد. همون جور که فکر مي کردم خيره شدم به جلوم. يه دفعه يه صدايي کنار گوشم گفت: سؤال داري؟
داشتم سکته مي کردم خيلي ترسيده بودم. حسابي تو فکرم غرق شده بودم که اون صدا روشنيدم. برگشتم ديدم استاد معيني خم شده کنار گوشم و زل زل بهم نگاه ميکنه.
دستم ناخودآگاه رفته بود رو قلبم و رنگ از روم پريده بود. انگار استادم فهميده بود ترسيدم.
يه لبخند شيطنت آميز رو لباش اومد و آروم گفت: ترسيدي؟
با سر جواب مثبت دادم.
استاد: ديدم داري جلوتو نگاه
ميکني فکر کردم سؤال داري.
من: نه سؤال ندارم.
يه نگاه به برگه ام کرد تا ببينه چي نوشتم. منم که نمي خواستم برگه ام رو ببينه چون خيلي خرچنگ قورباغه نوشته بودم دستمو که رو برگم بود باز کردم که استاد نتونه چيزي ببينه. استادم متوجه شد. با يه لبخند از ته دلش گفت: خانم مهندس سؤالا چه طوره؟
فهميدم منظورش چيه. از قصد سؤال کرده بود مي خواست لج منو دربياره يه جورايي فکر مي کردم از عمد اين مدلي سؤال داده که ما ها رو حرص بده چون خوب مي دونست که بچه ها چقدر به خاطر اين امتحان استرس و نگراني داشتن. فقط تونستم بگم: خب خوبه.
استاد: سؤالا همين جوريه که انتظار داشتي.
من: تقريباً.
ابروهاش از تعجب به طرف بالا رفت و با يه خنده که شيطنت ازش ميريخت بهم زل زد.
داشتم به چشماش نگاه مي کردم يه حسي داشتم يه احساس قشنگ. يه نگاه شيطون با يه لبخند شاد جلوم بود. يه بوي خوبم از لباسش مي يومد. واقعاً ادکلنش خيلي خوشبو بود. دلم مي خواست مي تونستم همون جا نگهش دارم تا بوي ادکلنش همش توبينيم باشه اما نمي شد.
همه ي اين اتفاقا شايد سرجمع دو سه دقيقه بيشتر طول نکشيد اما وقتي از کنارم بلند شد و داشت مي رفت فکر مي کردم. انگار يک ساعته که زل زدم تو چشماش.
وقتي دوباره برگشت و يه نگاه بهم کرد تازه به خودم اومدم و سرمو انداختم پائين و رو امتحانم تمرکز کردم.
مامانم هميشه ميگه موقع امتحان سعي کن که برگه تو تاآخر جلسه ندي. سعي کردم به حرف مامانم گوش بدم و تقريباً تا آخر امتحان سر جلسه نشسته بودم.
مراقبها که گفتن «وقت تمومه» بلند شدم و برگمو دادم. از ساختمون اومدم بيرون.
مهسا و روجا و مريم منتظرم ايستاده بودن و با هم حرف ميزدن.
مهسا تا چشمش به من افتاد سريع گفت: چي شد سوگند چرا اينقدر طولش دادي؟
من: هيچي نشستم شايد يه چيزايي يادم بياد بنويسم. اما تا لحظه ي آخر سعي ميکردم بارم سؤالايي که مطمئن بودم درسته رو حساب کنم ببينم 10 ميشم يا نه.
روجا: خب؟....
من: آره خدا رو شکر 10 ميشم. البته بيشتر نوشتم اما مطمئن نيستم درست باشه.
مريم اومد يه چيزي بگه که فوراً دستهامو بردم بالا و با خستگي گفتم: تورو خدا فقط راجبه امتحان حرف نزنيد. ديگه کشش ندارم.
کلي چهار نفري نشستيم و در مورد امتحان غرغر کرديم و دلمون که سبک شد رفتم ماشين گرفتم بريم توي شهر و از اونجام هر کسي رفت خونه ي خودش .
يک هفته ي بعد کنکور داشتيم و صبح زود از خواب بيدار شدم چون همه ي دخترا توي يک شهر و يک دانشگاه جمع ميشدند و واسه امتحان و پسرهام يه شهر ديگه. مامانم اينا منو بردن واسه امتحانو خودشون توي شهر گشت زدن تا امتحانم تموم بشه. با اين که خيلي خونده بودم
اما سر جلسه اشکم داشت در مي اومد. به نظر سؤالات خيلي عجيب غريب بود. اصلاً نمي دونستم از کجا و کدوم کتابها سؤال دادن.
وقت که تموم شد و برگه ها رو ازمون گرفتن مطمئن بودم که قبول نميشم و کلي غصه دار بودم. تقريباً همه ي همکلاسي هام توي سالني بودن که من بودم اين که همه با هم يه جا بوديم يه ذره قوت قلب بود چون ديدن قيافه هاي اشنا به آدم اميد مي داد.
از حرفهاي بچه ها پيدا بود که اونام اصلاً راضي نبودن و همه گله داشتن که خيلي سخت بود. از دانشگاه اومدم بيرون و ديدم مامان اينا منتظرم هستن. با بچه ها خداحافظي کردم و رفتم سوار ماشين شدم و تو جواب مامان که پرسيده «چه طور بود » فقط گفتم: افتضاح.
مامان سعي کرد دلداريم بده واسه همين گفت: غصه نخور. من دلم روشنه که تو قبول ميشي. خيلي درس خوندي. الان هم ولش کن ديگه.
ديگه حرفي نزد و گذاشت تا خونه تو حال خودم باشم.
***
ترم دوم سال تحصيلي هميشه زود ميگذره تا مياد شروع بشه اسفند تموم شده و عيد اومده ونصفي از فروردين گذشته که بايد دوباره بريم دانشگاه. امتحانات پايان ترم هم تو خرداد شروع ميشه و بچه ها از اول خرداد کلاسها رو تعطيل ميکنن و ميرن واسه فرجه ها. واسه همين استادها سعي ميکردن از تموم وقتشون استفاده کنن تا عقب نيوفتن.
بعد کنکور يه روز با بچه ها قرار گذاشتم تا بريم بيرون و حال و هوامون عوض بشه. خيلي خوب بود. از حالت دپرسي بعد امتحان و کنکور دراومديم.
اين ترم هم يه درس با استاد معيني داشتيم. هنوز نمره ي درسها به طور کامل داده نشده بود. اما استاد معيني نمره ها رو رد کرده بود. روزي که با ترس و لرز رفتم توي سايت دانشگاه تا نمره ام رو ببينم داشتم از ترس سکته مي کردم. همش به خودم ميگفتم: من سعي خودمو کردم پس مهم نيست که چند شدم.
ادامه دارد..
1401/10/30 11:18#پارت_#ششم
رمان_#یک_sms?
اما وقتي نمره ها بالا اومد و ديدم درس استاد معيني رو شدم 15:5 کلي ذوق کردم. داشتم بال در مي اوردم. کلي قربون صدقه ي استاد رفتم که اين قدر خوب نمره داده بود. اما يکي از استادايي که واقعاً انتظار داشتم بهم نمره ي خوبي بده منو با 10 پاس کرده بود. دهنم از تعجب بازمونده بود چون امتحانش رو خيلي خوب داده بودم.
عجيب بود چون اين استاد که استاد تقريباً پيري هم بود منو دوستامو خيلي دوست داشت .معمولاً توي کلاس وقتي مي خواست از کسي تعريف کنه از ما چهار نفر تعريف ميکرد و به بچه هاي ديگه ميگفت از ماها ياد بگيريد. حالا چه تو زمينه ي درسي چه رفتار چه تيپ و قيافه.
جالب اينجا بود که وقتي با بچه ها حرف زدم فهميديم فقط به ما چهار نفر اين نمره رو داده و بقيه بچه ها نمره هاي خوبي گرفتن و کلي هم بهشون ارفاق کرده. وقتي رفتيم پيش استاد تا ببينيم موضوع از چه قراره فقط گفت: اعتراض وارد نيست. نمره ي شما همينه.
بعد با يه اخم و کنايه رو کرد بهمون و گفت: شنيدم دوست پسر داريد. برا همين به درستون نمي رسيدو حواس پرتيد. من از اين کارها خوشم نمي ياد. واسه همين نمره تون اينقدر شده. تا ياد بگيريد دنبال اين کارا نباشيد و سرتون و به درستون گرم کنيد.
دهنمون از تعجب بازمونده بود اين ديگه چي ميگه. حالا بيا با قسم و آيه بگو نه ما دوست پسر نداريم مگه باورش مي شد.
خلاصه سوژه شده بوديم واسه بچه ها و همه برامون دست گرفته بودن. موضوع اونقدر غير قابل باور بود که ما به جاي ناراحتي همش بهش مي خنديديم. آخه خودمونم باورمون نمي شد که کشکي کشکي يه همچين نمره اي گرفته باشيم. آش نخورده و دهن سوخته.
قبل از عيد فقط سه هفته رفتيم کلاس و بعد دانشگاه تعطيل شده. همه ي استادها عيدو پيشاپيش تبريک گفتن و استاد معيني علاوه بر تبريک گفت: اميد وارم اين عيد باعث نشه از درساتون جا بمونيد. شما هنوز يه کنکور ديگه داريد. مخصوصاً اونايي که از کنکور سراسري راضي نبودن بايد بيشتر تلاش کنن تا کنکور آزاد و با موفقيت بگذرونن. اميدوارم به نصيحتم گوش بديد.
خلاصه تعطيلات شروع شد و من به شخصه تو تعطيلات همه کاري کردم غير از درس خوندن. البته فکر نکنم کار زيادي هم کرده باشم چون بيشتر وقتم صرف خوابيدن شده بود. دوست داشتم هر چه زودتر عيد تموم بشه و برگردم دانشگاه. حوصله ام حسابي سر رفته بود. البته عيد يه خوبي هايي هم داشت. وقتي همه دور هم جمع ميشديم خيلي خوب بود. يه دفعه در خونه باز ميشد و دو سه تا خانواده ميومدن خانه امون. ديگه بچه هام بزرگ شدن و يه دفعه مي ديدي تو خونه پر شده از دختر وپسر جوون. همه با هم از هر دري حرف ميزدن. دلم واسه ي عيداي بچگيم تنگ
شده بود. اون موقع همش دلم مي خواست بريم مهموني چون هر جا که مي رفتيم بهمون عيدي ميدادن و ما به عشق عيدي گرفتن دوست داشتيم هي بريم مهموني. آخر عيد که ميشد کلي پول جمع کرده بوديم. اما الان از وقتي که به اين سن رسيديم ديگه هيجان عيدي و عيد ديدني خيلي کم شده.
در هر حال عيد هم گذشت. روز سيزده به در از اول صبح که از خواب بيدار شده بودم مي خواستم وقتي رفتيم توي جنگل براي برآورده شدن آرزوهام سبزه گره بزنم.
هر سال صبح روز سيزده به در يادمه که اين کارو بکنم اما شب وقتي ميام خونه مي بينم يادم رفته اين کارو بکنم. اون روزم طبق معمول يادم رفت سبزه گره بزنم و کلي ناراحت شدم بعد يادم اومد که نمي دونم چه آرزويي بايد ميکردم به خاطر همين زودي بي خيالش شدم.
صبح روز بعد با هيجان از خواب بيدار شدم و زودي حاضر شدم رفتم دانشگاه. مهسا اومده بود. با ديدنش کلي خوشحال شدم. قدمهامو تند کردم که زودتر بهش برسم و تا رسيدم بهش بغلش کردم. کلي دلم براش تنگ شده بود.
يه ربع بعد روجا و مريم هم اومدن و بعد از چهارده، پانزده روز که از هم دور بوديم کلي حرف داشتيم که باهم بزنيم. تا شروع کلاسها حرف زديم و پنج دقيقه مونده به شروع شدن کلاس خودمونو رسونديم .
استادا ميومدن کلاس و عيد و تبريک ميگفتن و سال خوبي برامون آرزو مي کردن و شروع ميکردن به درس دادن.
ترم آخر بوديم و بيشتر سعي ميکرديم با دوستامون باشيم. چون فقط يکي، دو ماه وقت داشتيم که پيش هم باشيم. بعد از تموم شدن درسمون هر کسي ميرفت شهر خودش و شايد ديگه هيچ وقت پيش نمي يومد که اين جوري با هم باشيم واسه همين سعي ميکرديم از تموم وقتمون براي با هم بودن استفاده کنيم. حتي اگر مي خواستيم درس بخونيم سعي ميکرديم با هم بخونيم.
چند تا از استادها سعي ميکردن کمکمون کنن و مجبورمون کنن تا کنکور آزاد و هم به اندازه ي سراسري جدي بگيريم.
اما من چندان اميدي نداشتم. آخه واسه سراسري کلي خونده بودم و از بهترين جزوه ها استفاده کردم اما اميدي به قبولي نداشتم. ديگه آزاد که جاي خود دارد.
خيلي سر به هوا شده بودم و گاهي يادم ميرفت درس بخونم و سر کلاس مدام حواسم پرت ميشد يه بار سر کلاس استاد معيني وسط درس يه چيزي يادم اومد که همون لحظه رومو کردم طرف روجا تا بهش بگم. داشتم زيرزيرکي با روجا حرف ميزدم و اون گوش ميداد که يه دفعه ديدم استاد بالا سرم ايستاده و بهم چشم غره ميره.
هم خجالت کشيدم هم ترسيدم. آروم بهم گفت: بعد کلاس بيا دفترم.
فقط همين، هيچ توضيح بيشتري هم نداد.
اونقدر ترسيدم که تا آخر کلاس اصلاً تکون نخوردم و فقط به استاد نگاه کردم و به درس گوش دادم.
بعد کلاس با کلي
ترس و لرز رفتم دم دفتر استاد معيني. بچه ها تو راه کلي دلداريم داده بودن و سعي ميکردن آمادم کنن تا اگه استاد حسابي دعوام کرد اشکم در نياد. يا اگه خودم عصباني شدم البته به خاطر دعواهاي استاد مثل دختراي خيره زل نزنم تو چشماي استاد که استادم لج کنه و ترم آخري منو بندازه و بدبختم کنه.
دم در اتاق يه نفس عميق کشيدم و در زدم. با شنيدن صداي بفرمائيد استاد رفتم تو. استاد سرش رو برگه بود و حتي براي جواب سلام دادن به من سرش و بلند نکرد.
پيدا بود خيلي از دستم عصبانيه اما خونسرد نشون مي داد. بعد از دو، سه دقيقه که برام مثل دو، سه سال گذشت سرش رو از روي برگه هاش برداشت و به پشتي صندليش تکيه داد و دقيق به من نگاه کرد.
نفس کشيدن زير اون نگاه پرجذبه برام سخت بود به زور آب دهنم و قورت دادم.
عصبانيتش کاملاً قابل لمس بود چون معمولاً با لبخند جواب سلامو ميداد و تعارف ميکرد که بشينم.
اما حالا... نه تعارفم کرد و نه تحويلم گرفت، خيلي جدي زل زد به من. بعد با يه صداي محکم گفت: خب خانم آريا بفرمائيد مشکل کجاست؟
من که گيج شده بودم با من من گفتم: ببخشيد استاد... کدوم مشکل؟
يکي از ابروهاشو به نشانه ي تعجب بالا رفت؛ خودشو جلو کشيد به سمت ميزش و گفت: مشکل شما... مشکل نمره هاتون... مشکل کم حواسي و بي توجهي تو کلاس... و خيلي چيزهاي ديگه. بازم بگم...
با خجالت سرمو انداختم پائين چيزي نداشتم که بگم. آخه چي ميگفتم؟ ميگفتم حوصله و حس درس خوندن ندارم؟
سکوت من بيشتر عصبانيش کرد با صدايي که سعي ميکرد به زور عادي جلوش بده گفت: چرا چيزي نمي گيد؟ حرفي نداري؟... باشه. حتماً استاد اميري راست ميگن.
با تعجب نگاهش کردم. گوشام تيز شد . استاد اميري چي ميگه؟
خيلي جدي بهم نگاه کرد و گفت: خانم آريا شما دوست پسر داريد؟
من که از تعجب دهنم باز مونده بود فقط تونستم با چشماي گشاد نگاهش کنم چون زبونم بند اومده بود.
صورت استاد از عصبانيت سرخ شده بود. با عصبانيت از جاش بلند شد و ايستاد و دستهاش رو کوبيد روي ميز و با صدايي که داشت بالا مي رفت
گفت: خانم چرا ساکتيد و فقط به من نگاه ميکنيد؟ چرا جوابمو نمي ديد؟ پرسيدم آيا شما دوست پسر داريد؟ همين موضوع باعث افت تحصيليتون شده؟ به درس بي توجهيد؟
اگه بازم ساکت مي موندم حتماً منفجر ميشد. با ترس و تعجب براي دفاع از خودم خيلي تند تند شروع کردم به حرف زدن«حتي يادم رفته بود دارم با کي حرف ميزنم فقط مي خواستم از خودم دفاع کنم»
:نه استاد، آخه اين چه حرفيه؟ دوست پسر کيلويي چنده؟ منو چه به اين کارها. من اصلاً خوشم نمي ياد. نمي دونم استاد اميري چرا اين حرفو زده و اصلاً از کجا يه همچين برداشتي
کرده و به اين نتيجه رسيده. ترم قبل هم به خاطر همين موضوع کلي از نمره ي امتحانم کم کردن و حتي نذاشتن توضيح بدم و از خودم دفاع کنم. به خدا استاد من اصلاً اهل اين کارا نيستم اونم تو اين شرايط که ترم آخرمو کنکور هم دارم.
اگه نمره هام کم شده به خاطر اينه که درس نخوندم. سرم شلوغ نبود فقط تنبلي کردم. بعد کنکور انگيزمو از دست دادم. فکر ميکنم هر چه قدر هم تلاش کنم به نتيجه اي که مي خوام نمي رسم. اصلاً نمي دونم چي کار بايد بکنم.
اينا رو پشت سر هم بدون حتي نفس گرفتن گفتم و خودمم نفهميدم چه طور تونستم همه ي اينا رو با اين سرعت اونم به استاد معيني بگم. حتي يادم نمي يومد درست حرف زدم يا بازم از اون کلمات مخفف و اصطلاحات کوچه و بازاري که بين دوستامون استفاده ميکنم به کار بردم. نفسم بند اومده بود. يه نفس گرفتم و به استاد نگاه کردم.
ديگه عصباني نبود. حتي سعي نمي کرد جدي باشه. آروم بود و خيلي راحت. مي خنديد و بهم نگاه ميکرد از تنگ روي ميزش يه ليوان آب پر کرد و بهم داد و خيلي مهربون گفت: بيا بگير بخورش. يکم آروم باش و نفس بگير. در ضمن هيچ وقت تلاشهاي آدم بي نتيجه نمي مونه. بايد قول بدي که از الان بچسبي به درست و واسه کنکور حسابي بخوني. من مطئن هستم که تو قبول ميشي.
همون طور که آبو قورت ميدادم با سر حرفاشو تأييد کردم و قول دادم. هنوز داشت ميخنديد. با يه مهربوني که تا حالا نديده بودم بهم نگاه ميکرد. اما انگار حواسش پرت بود. به من نگاه ميکرد اما فکرش يه جاي ديگه بود. انگار داشت يه خاطره اي رو زنده مي ديد.
استاد: حرف زدنت واقعاً خاصه. يکريز و پشت هم و بدون نفس کشيدن. دفاع کردن، سفارش کردن، توصيه کردن.
تنم داغ شد« سفارش کردن» يه صدا تو سرم مي پيچيد. « مهران ميخوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشده جواب نده. باشه؟ آفرين.
مواظب خودت باش. داري از خيابون رد ميشي اين ورو اون ورتو نگاه کن. نبينم فکر مردن تو سرت باشه ها. رفتي اونجا قليون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زيادي با اين دخترا گرم بگيري ها خوشم نمي ياد من و فراموش ميکني...»
منو فراموش ميکني. ناخودآگاه اين جمله رو بلند گفتم. استاد با شنيدن اين جمله يه هو به خودش اومد و با تعجب و يکم استرس بهم نگاه کرد و گفت:چيزي گفتي؟
دهنم خشک شده بود. ميخواستم بپرسم. بپرسم منظورش از حرفش چي بود چرا گفت: حرف زدنم خاصه؟ همين که دهنمو باز کردم که يه چيزي بگم تو جام خشگم زد و چشمام از تعجب گشاد گشاد شده بود جوري که حس ميکردم الانه که چشمم از حدقه بزنه بيرون.چيزي گه مي ديدمو باور نمي کردم.
استاد که ديد دارم سکته ميکنم با نگراني گفت: چيه؟ چي شده؟
فقط
تونستم با دست به صورتش اشاره کنم. با گنگي دستشو به طرف صورتش برد و يه دفعه انگار فهميد چي شده سريع يه دستمال از رو ميز برداشت و پشتش رو کرد به من و تقريباً داد زد و گفت: برو بيرون. از اتاق برو بيرون.
نفسم بند اومده بود نمي دونم چه جوري از دفترش اومدم بيرون. فقط تونستم خودمو کشون کشون تا وسط سالن برسونم و روي اولين پله اي که ديدم ولو شدم. صورتمو با دستهام پوشونده بودم و مدام صحنه ي چند لحظه قبل جلوي چشمم ظاهر ميشد.
هنوزم باورم نمي شد. تا اومده بودم حرف بزنم يه دفعه يه چيز قرمز از بيني استاد آروم آروم سرازير شد. چند ثانيه اي طول کشيد تا مغزم بفهمه چي شده. خدايا از بيني استاد خون اومده بود و اون نمي خواست من اونجا باشم و اونو تو اون وضعيت ببينم واسه همين منو از اتاق بيرون کرد.
فقط يه فکر تو سرم بود.
«اون مهرانه».
اگه شک داشتم الان يه حس خيلي قوي بهم مي گفت اون مرد خود مهرانيه که من ميشناسم. اون خودشه. با تمام وجود حس ميکردم. صداش، نگاه مهربوني که هر چند وقت يه بار تو چشماش ميديدم و حالا اين خون دماغ شدش. نمي دونم چقدر اونجا نشسته بودم که ديدم مهسا با نگراني داره تکونم ميده.
مهسا: سوگند، سوگند... حالت خوبه؟ چرا اينجايي؟ چي شده؟ چرا ماتت برده.
خودمو انداختم تو بغل مهسا و آروم آروم اشکم سرازير شد. مهسا با نگراني سرمو نوازش ميکرد و سعي ميکرد آرومم کنه مدام ميپرسيد: چي شده؟ چرا گريه ميکني؟ استاد دعوات کرده؟ مگه بچه شدي که اين جوري گريه ميکني؟
فقط تونستم يه لحظه سرمو بلند کنم و بگم :مهسا، اون مهرانه...
مهسا: حالت خوبه؟ چي گفتي؟ کي کيه؟ مهرانه يعني چي؟ چي؟ مهران...
انگار تازه فهميده بود چي ميگم. من رو از خودش جدا کرد و مجبورم کرد تمام ماجرا رو براش تعريف کنم. منو از جا بلند کرد و مثل يه مادر کمکم کرد و بردم توي حياط تا نفس بکشم.
بعد خيلي آروم گفت: ببين سوگند عزيزم شايد اشتباه ميکني. خيلي ها خون دماغ ميشن. يکيش خود من، توي بهار خيلي ها به خاطر حساسيت و چيزاي ديگه اين مشکلو دارن يا اصلاً دختر خاله ي من به خاطر انحراف بيني که داره معمولاً خون دماغ ميشه.
بعدشم تند تند حرف زدن تو براي خيلي ها جالبه. شايد استاد از حرفي که زد منظوري نداشت.
من: صداش چي؟ صداش که ديگه دروغ نيست.
مهسا: نه دروغ نيست اما شايد توهم باشه. شايد چون تو دوست داري که استاد معيني همون مهران باشه فکر ميکني که صداشون يکيه. تازشم تو صداي مهرانو فقط از پشت تلفن شنيدي نه از نزديک و رو در رو.
مهسا هر چي دلش مي خواست مي تونست بگه من مطمئن بودم که معيني همون مهرانه. فقط نمي تونستم ثابتش کنم.
مهسا به زور مجبورم کرد
که برم خونه و استراحت کنم. شايدم حق داشت حسابي ترسيده بود. رنگم مثل گچ سفيد شده بود و دستام ميلرزيد. فشارمم افتاده بود. به زور منو سوار ماشين کرد تا برم خونه.
به خونه که رسيدم خدارو شکر کسي نبود واسه همين مجبور نشدم به خاطر حال بدم به کسي توضيح بدم. سريع رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابيدم.
چند روز از اون ماجرا گذشته بود و من به خاطر تلقين هاي مهسا باورم شده بود که همه ي اتفاقاتي که افتاده بود فقط به خاطر توهمي بوده که من داشتم و اصلاً مسئله ي جدي نبود و وقتي استاد معيني رو ديدم که خيلي عادي و طبيعي انگار نه انگار که اتفاقي افتاده رفتار ميکرد به حرفهاي مهسا ايمان آوردم و باورم شد که من فقط به خاطر اين که دوست دارم مهران رو ببينم اون تصورات و خيالات رو کردم.
خلاصه ماجرا رو کلاً فراموش کردم. با توصيه و راهنمايي استاد معيني و به خاطر قولي که بهش دادم هر روز کلي درس ميخوندم و با تموم شدن هر جزوه تستهاي مربوط به اون درس رو مي زدم. اوايل خيلي سخت بود. اما کم کم را افتادم. استاد شيوه ي درست درس خوندن و تست زدن و بهم ياد داد.
اون موقع بود که تازه فهميدم تا حالا چقدر عقب بودم و صرفاً داشتن جزوه هاي خوب ملاکي بر قبولي توي کنکور نيست.
براي کنکور دادن بايد ميرفتم تهران چون ارشد رشته ي مارو فقط توي دانشگاه تهران تدرس ميکردن و اونجا نزديک ترين شهر به ما بود. روز قبل از امتحان با پدرم رفتيم تهران و شبو خونه ي خالم اينا بوديم و صبح با کلي اميد و ارزو رفتم سر جلسه ي امتحان. با اينکه سؤالات خيلي مجهول بود و بيشتر وقتم صرف فهميدن سؤالات ميشد اما به نظر جواب دادن بهشون ساده و راحت بود.
وقتي از جلسه ي امتحان خارج ميشدم از خودم و امتحانم راضي بودم و مطمئن بودم که قبول ميشم. کلي ذوق زده بودم و کلي ممنون استاد معيني که مجبورم کرد درس بخونم. دلم مي خواست برم حسابي ماچش کنم.
اگه قبول ميشدم همش به خاطر زحمتها و کمکها و فشارهاي استاد معيني بود. دوست داشتم زودتر برم دانشگاه و اين خبرو به استاد معيني بدم.
وقتي پدرمو ديدم با خوشحالي تو جوابش که پرسيد چه طور بود فقط گفتم: عالي بود. حتماً قبول ميشم.
بابام هم با ذوق گفت: من مطمئن هستم که قبول ميشي.
همون شب حرکت کرديم و برگشتيم خونه چون روز بعد کلاس داشتم. از خستگي زودي خوابم برد و صبح با تکونهاي مامان از خواب بيدار شدم. سريع آماده شدم و بدون صبحانه خوردن رفتم دانشگاه.
يه ده دقيقه يه ربعي صبر کردم تا دوستام اومدن. با هيجان براشون تعريف کردم که امتحان چه طور بود و با حسرت گفتم: اگه شما هم کنکور مي داديد مي تونستيم باز هم تو ارشد با هم همکلاسي
باشيم.
خلاصه بعد از کلي حرف رفتيم سر کلاس تا ظهر يکسره کلاس داشتيم. موقع ظهر مريم و روجا رفتن سلف که ناهار بخورن. من و مهسا هم که قصد ناهار خوردن نداشتيم. در واقع من نمي خواستم ناهار بخورم. مهسا هم ناهار اون روز و دوست نداشت. واسه همين با هم رفتيم پشت ساختمون گروه که چهار تا درخت داشت تا زير درختها بنشينيم و حرف بزنيم.
بيشتر بچه ها رفته بودن سلف و بوفه واسه ي ناهار. تکو توک بچه ها تو حياط بودن. استادهام يا سمت دفترشون ميرفتن يا ميرفتن سلف.
سر راه، مهسا يکي از دوستاش رو ديد وايساد تا باهاش حرف بزنه. من يه سلامي کردم و يکم ازشون فاصله گرفتم تا راحت حرفاشونو بزنن. به سمت جلو ميرفتم اما هر چند ثانيه يه بار برميگشتم ببينم مهسا حرف زدنش تموم شده يا نه. از دور استاد معيني رو ديدم که داشت به سمت ساختمون ميومد. هيچ وقت نديده بودم تو سلف ناهار بخوره. سعي کردم حواسم هم به مهسا باشه هم منتظر استاد باشم تا بهش بگم امتحان چه طور بود.
زل زده بودم به استاد که داشت بهم نزديک ميشد تو سه قدميم بود که بهش سلام کردم و استاد با لبخند جوابمو داد. يه قدم مونده بود بهم برسه و درست کنارم وايسه. خيلي سريع يه نگاه به پشتم کردم که ببينم مهسا در چه حاله. همون لحظه شنيدم يکي داره از دور کسي و صدا ميکنه: مهران... مهران.
هميشه فضول بودم واسه همين حواسم به همه جا بود. درآن واحد هم مي خواستم به مهسا نگاه کنم هم به استاد هم بفهمم کي با مهران که نمي دونم کيه کار داره که يهو همه چي بهم ريخت. چشمم به مهسا بود که شنيدم استاد که بهم رسيده بود تقريباً با يه صداي رسا تو جواب کسي که مهران رو صدا ميکرد گفت: بله...
تو همون لحظه اومدم برگردم ببينم درست شنيدم يا نه که نمي دونم چي شد يهو محکم با زانو و دو دست افتادم زمين. ضربه ي خيلي بدي بود. زانوهام و دستهام حسابي درد گرفته بود و دستهام ميسوخت.
استادم که برگشته بود ببينه کي کارش داره از صداي افتادن من برگشت و وقتي ديد افتادم يهو با نگراني نشست رو زمينو گفت: چي شده؟ حالت خوبه؟ سعي کرد بهم کمک کنه و زير بقلمو بگيره تا پاشم.
انگار اصلاً يادش رفته بود کجاست و اين کارش چقدر ميتونه براش بد باشه. با ترس و لرز سريع گفتم: خوبم.
و سعي کردم دستشو کنار بزنم. همون لحظه به طور هم زمان مهسا و استاد حميدي بهمون رسيدن.
ظاهراً مهسا از دور افتادنمو ميبينه و خودشو براي کمک ميرسونه. و استاد حميدي همون کسي بود که مهران رو صدا ميکرد. در واقع استاد معيني رو به اسم کوچيک صدا ميکرد.
به من که رسيد گفت: خانم آريا حالتون خوبه؟
من که سعي ميکردم بلند بشم در همون حالت گفتم: بله استاد.
استاد
معيني هم که ديد مهسا اومده کمکم قبل از اينکه از جاش بلند بشه گفت: خانم محمدي خانم آريا رو ببريد توي دفتر من تا بيام. بعد برگشت ايستاد تا ببينه استاد حميدي چي کارش داره. اما هر چند دقيقه يه بار با نگراني به من نگاه ميکرد و سعي ميکرد خيلي سريع مکالمه اش رو تموم کنه.
با کمک مهسا از جام بلند شدم و لنگ لنگان شروع کردم به راه رفتن. هنوز از شوک چيزي که شنيده بودم و کشف کرده بودم در نيومده بودم واسه همين با تعجب و گنگي برميگشتم و به استاد معيني نگاه ميکردم.
قلبم داشت واميستاد. مهسا منو برد دم دفتر استاد معيني و با کليدي که استاد بهش تو لحظه ي آخر داده بود درو باز کرد و منو روي اولين صندلي کنار در نشوند.
دستام خراشيده شده بود و ازشون خون ميومد. زانوهام هم سائيده شده و درد ميکرد.
مهسا سعي داشت به دستهام نگاه کنه که از شدت درد ناله م دراومد. با بي تابي گفتم: مهسا دست نزن خيلي ميسوزه و درد ميکنه.
مهسا: آخه دختر حواست کجاست ببين با خودت چي کار کردي.
داشتم ناله ميکردم که در باز شد و استاد با نگراني وارد اتاق شد و به من نگاه کرد وخطاب به مهسا گفت: چي شد خانم محمدي؟
مهسا: پاش که انگار ضرب ديده اما دستش بدجوري خراشيده داره خون مياد.
استاد کت و کيفش و روي اولين صندلي سر راهش انداخت و اومد بالاي سر مو يه نگاه به دستهام کرد و بعد به مهسا گفت شما لطفاً بريد بهداري چند تا گاز استريل بگيريد بيايد من بتادين دارم تا زخمشونو ضد عفوني کنيم.
مهسا چشمي گفت و خيلي سريع از اتاق بيرون رفت. استادم با دستپاچگي به طرف کمدش رفت و يه بطري آب و بتادين و بسته ي دستمال کاغذي رو با خودش آورد. کنارم زانو زد و رو دستم خم شد.
چند تا دستمالو با آب خيس کرد دستمو تو دستش گرفت تا تميزش کنه. از تماس دستهاي يخ کردش با دستهاي خودم که مثل گوله ي آتيش بود تکوني خوردم انگار جريان الکتريسيته بهم وصل کرده باشن. استاد متوجه شد. سرشو بلند کرد و با نگراني و مهربوني به چشمام نگاه کرد و دلسوزانه گفت: درد ميکنه؟
با سر جواب مثبت دادم.
چند ثانيه تو چشمام زل زد و بعد سرشو انداخت پائينو شروع کرد به تميز کردن دستهام بعد از تميز کردنشون چند تا دستمال دستش گرفت و گذاشت زير دستمو يکم بتادين ريخت روي زخمهام. به خاطر سوزش دستم سعي کردم دستامو عقب بکشم اما اون محکم دستهامو گرفته بود.
خيلي آروم گفت: مي دونم ميسوزه. خواهش ميکنم تحمل کن عزيزم.
داغ کردم. اين الان چي گفت؟ عزيزم؟ دوباره اون حس آشناي لعنتي اومده بود سراغم. داشتم به سرش نگاه ميکردم. انگار تو حال خودش بود. آروم آروم زير لبي مي گفت: با خودت چي کار کردي سوگند؟ اين جوري مي
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد