439 عضو
خواستي مراقب خودت باشي؟ اين جوري قول داده بودي؟
بغض داشت خفم ميکرد. به زور نفس ميکشيدم. اشکي که مدتها تو چشمام جمع شده بود ديگه طاقت نياورد و سرازير شد.
فقط تونستم از بين لبهاي بهم فشردم با ناله و بغض بگم: مهران...
مهران يه تکوني خورد و انگار خشک شده باشه بي حرکت ثابت موند.
به خودم جرأت دادم و دوباره گفتم: تو مهراني مگه نه؟...
دستمو ول کرد و بدون اينکه به من نگاه کنه از جاش بلند شد و رفت پشت پنجره. پشتش به من بود و من صورتشو نمي ديدم.
نمي دونستم اين کار يعني چي؟ يعني آره. اون مهرانه يا يعني نه. مهران نيست.
نمي دونستم چي بگم. اومدم دوباره صداش کنم که ديدم در ميزنن و مهسا وارد شد. تو دستش چند تا گاز استريل بود. اي بميري مهسا که هميشه خروس بي محلي. مهران با ديدن مهسا جلو اومد و گازها رو ازش گرفت و بدون نگاه کردن به من شروع کرد به بستن دستهام.
کارش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: خانم آريا سعي کنيد يه مدت به دستتون استراحت بديد تا زودتر خوب بشه. بيشتر هم مراقب خودتون باشيد.
اصلاً به من نگاه نمي کرد. با اينکه با من حرف ميزد اما به هم جا غير از من نگاه کرده بود. عصباني ومتعجب بودم. استاد يه سري سفارشم به مهسا کرد و مهسا هم جاي من از استاد تشکر کرد و بعد اومد زير بغلمو گرفت و کمکم کرد تا از دفتر استاد بيرون بيام لجم گرفته بود از اينکه نه استاد جوابمو داده بود و نه اينکه ديگه بهم نگاه کرده بود.
با اينکه داشتم خفه ميشدم تا با يکي حرف بزنم اما نمي خواستم چيزي به مهسا بگم چون باور نمي کرد. مي دونستم بازم ميگه خيالاتي شدم و اشتباه ميکنم. واسه همين دهنموبستم و ساکت موندم.
سعي کردم بهش فکر نکنم چون از دست استادم عصباني بودم. خلاصه با هر زحمتي بود تا عصر که کلاسام تموم ميشد دوم آوردم و با دستهاي باند پيچي شده سر کردم. بعد کلاسها خيلي زود سوار سرويس شديم و رفتيم تو شهر و از اونجا هر کسي رفت سمت خونه ي خودش.
به خونه که رسيدم قبل از اينکه بتونم برم توي اتاق خودم مجبور شدم براي مامان توضيح بدم که چي شده. البته با يکم سانسور.
فقط بهش گفتم: زمين خوردم اونم تو حياط دانشگاه. بعدم يکم آه و ناله که واي آبروم رفت جلوي اون همه آدم افتادم و از اين حرفها تا مامان دلش برام بسوزه و به خاطر دستو پا چلفتي بودن دعوام نکنه.
بعد از خلاصي از دست مامان زودي رفتم تو اتاقم و تا شب و موقع شام بيرون نيومدم.
خيلي داغون بودم. نمي تونستم رو چيزي تمرکز کنم. هر وقت ميومدم کاري انجام بدم يه دفعه چشماي مهران ميومد تو ذهنم و قدرت هر کاري رو ازم ميگرفت. حسابي گيج بودم.با اينکه مطمئن بودم مهرانه اما نمي تونستم
حرفي بزنم. چون هر چي ميگفتم کسي باور نمي کرد. مهران هم هيچ عکس العمل خاصي نشون نمي داد.
بعد از قضيه دفترش خيلي ناراحت و افسرده شده بودم. همش با خودم فکر ميکردم که چرا مهران چيزي نميگه. چرا حتي به روش نمياره که منو ميشناسه! اونم وقتي اين قدر بهم نزديکه؟ يعني منو فراموش کرده؟ به همين راحتي؟ نه نمي تونستم باور کنم که من و از ياد برده ... نه نمي تونستم باور کنم ... نه اين امکان نداشت. نگاه هاي گرمي که هر چند وقت يه بار بهم ميکرد اينو ثابت ميکرد. اما چرا چيزي نمي گفت؟ هم عصباني بودم هم ناراحت.
کم حرف شده بودم و گوشه گير. رفتارم کاملاً نشون ميداد که از چيزي ناراحتم. هر چي بچه ها اصرار ميکردن که بگم « چمه» با يه لبخند زورکي ميگفتم: بابا چيزيم نيست فقط چند وقته که مريضم. مريضي رو بهانه ميکردم تا راحتم بزارن و دست از سرم وردارن.
خسته شده بودم. دلم نمي خواست با کسي حرف بزنم و براش توضيح بدم. تو خونه هم مامانم ميگفت: سوگند تو چند وقته يه چيزيت هست. اما زبون وا نميکني بگي چي شده. من که سر از کار تو يکي در نمي آرم.
چيزي نداشتم که بگم. حرفي نبود که بزنم.
چيزي که بيشتر آتيشم ميزد رفتار عادي و طبيعي استاد معيني بود. هنوزم سر کلاسها کاملاً جدي ودقيق بود. يه غرور و جديتي تو کاراش بود که همه رو وادار به احترام گذاشتن ميکرد. دلم نمي خواست بهش نگاه کنم. اگه دست خودم بود حتي نمي خواستم صداشو بشنوم. خيلي از دستش ناراحت و دلگير بودم و دوست داشتم که اونم متوجه ي ناراحتيم بشه. اما اون انگار نه انگار که چيزي ميفهمه.
سر کلاسش سعي ميکردم بهش نگاه نکنم. چيزي هم نمي نوشتم. تمام مدت سرمو مي انداختم پائين و به دستم که روي ميز بود نگاه ميکردم.
يه بار مهسا اعتراض کردو گفت: سوگند تو چته؟ معلومه چه مرگته؟ سر کلاس استاد معيني انگار يه چيزيت ميشه. حتي استادم ناراحته از دستت. تمام مدت آروم نشستي و به ميز نگاه ميکني حتي وقتي اسمتو ميخونه سرتو بلند نميکني تا جواب بدي فقط دستتو مياري بالا. ديروز استاد همچين با ناراحتي نگاهت کرد که من قلبم وايساد. گفتم الانه که يه چيزي بهت بگه. خيلي مرد بود که جلوي خودشو گرفت. اگه من بودم همچين محکم ميزدم تو سرت که با صورت بخوري به ميزي که اين قدر دوسش داري و نگاش ميکني. آخه تو چته سوگند؟
هيچي نگفتم. فقط رومو برگردوندم و يه طرف ديگه که بچه ها ايستاده بودنو نگاه کردم سکوت من کفر مهسا رو در آورد.
با حرص گفت: واقعاً که لج درآري سوگند. تو ديگه شورشو در آوردي.
ته دلم خوشحال بودم که استاد متوجه ي ناراحتيم شده و فهميده دارم بهش بي محلي ميکنم. حقش بود تا اون باشه که منو ناديده
نگيره.
اون روز بايد يه کاري انجام ميدادم.بايد از يکي از استادام براي يک کاري يه نامه ميگرفتم. از صبح دنبالش بودم. همه ي کارهاي نامه رو کرده بودم و امضاي همه رو هم گرفته بودم فقط مونده بود امضاي مهندس علوي.
مشکل هم همين بود. هر جا که ميرفتم ميگفتن پنج دقيقه زودتر اومده بودي مهندس بود. يه بار ميگفتن رفته سر کلاس. يه بار ميگفتن جلسه داره. يه با ميگفتن کارداشت از دانشگاه خارج شده تا يه ساعت ديگه برميگرده.
خلاصه اين دويدن ها تا عصري طول کشيد. ظاهراً استاد ساعت آخر کلاس داشت و بعد کلاسش با يکي از اساتيد کار داشت و يه بيست دقيقه هم اينجا طولش داد تا بياد و خلاصه کلي منو کاشته بود.
مهسا و روجا و مريم هم که کلاس هاشون تموم شده بود و ديگه کاري نداشت دو ساعت قبل رفته بودن خونه هاشون.
دانشگاه هم ديگه کم کم داشت تعطيل مي شد. تقريباً همه رفته بودن. فقط چهارتا مستخدم و نگهبان مونده بودن و من بدبخت که بايد حتماً همون روز امضا مي گرفتم. خيلي عصبي شده بودم. ديرم شده بود. همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اونجا منتظر. با ناراحتي به آخرين سرويسي که دانشگاه و ترک ميکرد نگاه کردم و تو دلم کلي بد و بيراه نثار استاد محترم کردم که يکجا بند نيست و اينقدر منو علاف خودش کرده بود.
به ساعتم نگاه کردم از هفت و نيم گذشته بود. خدايا چي کار ميکنه اين استاد.
همون جور زير لب غرغر ميکردم که ديدم استاد داره مياد. ذوق زده از همون فاصله سلام کردم و رفتم جلو. براش توضيح دادم که من احتياج به امضاي ايشون دارم.
نامه رو از دستم گرفت و يه نگاه به کل صفحه کرد و امضاهاش و ديد و وقتي ديد مشکلي نداره با منت خودکارش رو درآورد و يه امضاي ناقابل پاي نامه ام کرد و برگه رو داد دستم. خيالم راحت شده بود که حداقل زحمتم هدر نرفت و بالاخره امضا رو گرفتم.
با خوشحالي برگه رو گرفتم و از دفترش اومدم بيرون. يه نگاهي به ساعتم کردم وآهم در اومد. خدايا چقدر دير شده بود. ديگه ماشيني هم نبود. ماشين گرفتن تو اين جاده ي دانشگاه هم خيلي خطرناک بود. اما چي کار مي تونستم بکنم.
با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم و بقل جاده ايستادم تا ماشين بگيرم. ماشين مناسبي برام نمي ايستاد. همش ماشين هاي شخصي بود و آدمهايي که من اصلاً جرأت سوار شدن تو ماشينشونو نداشتم.
با نااميدي منتظر تاکسي بودم که ديدم يه ماشيني از پشتم بوق ميزنه. برگشتم ديدم يه ماکسيماي مشکي پشتمه و با بوق بهم اشاره ميکنه.
فکر کردم ميخواد بره تو جاده و من سر راهشم واسه همين خودمو کشيدم کنار تا بتونه راحت رد بشه . اما انگار قصد رفتن نداشت. دوباره بوق زد.
فکر کردم مزاحمه واسه
همين رومو کردم اون ور و بهش توجهي نکردم. اما دست بردار نبود. ماشينو يکم تکون داد و اومد کنارم ايستاد و گفت:خانم مهندس بفرمائيد سوار شيد من ميرسونمتون به شهر.
تعجب کردم. برگشتم ديدم استاد معيني تو ماشين نشسته. شيشه ي سمت راننده رو داده پائين و به من نگاه ميکنه. هم تعجب کرده بودم هم يه حس عجيبي داشتم. بعد اون همه موش و گربه بازي کردن و اوقات تلخي و دلخوري مي خواست بهم کمک کنه. اما من که هنوز از دستش ناراحت بودم قصد سوار شدن نداشتم واسه همين گفتم: ممنون استاد مزاحمتون نميشم. با تاکسي ميرم.
عصباني شده بود. با عصبانيت گفت: اين ساعت تو اين جاده تاکسي پيدا نمي شه. سوار شو گفتم ميرسونمت.
خيلي عصباني بود و با صداي محکمي حرف ميزد که راستش منو حسابي ترسوند. زير چشمي نگاهش کردم ديدم دستهاشو رو فرمون مشت کرده و چشماش و بسته که خودشو کنترل کنه.
خواستم يه چيزي بگم و سوار نشم: مرسي خودم مي...
حرفمو قطع کرد و تقريباً داد زد: سوار شو.
از صداي بلندش ترسيدم. گفتم يه ذره ديگه وايسم منفجر ميشه. بدون حرف اضافه رفتم که سوار ماشين بشم. در عقب و باز کردم که استاد خيلي جدي و در عين حال عصباني گفت: من رانندتون نيستم خانم. جلو بنشينيد.
خجالت کشيدم و يکم بهم برخورد آخه همش سرم داد ميکشيد. اما چيزي نگفتم و در و بستم و در جلو رو باز کردم و رفتم نشستم تو ماشين.
همچين گاز داد که ماشين از جاش کنده شد. سرعت ماشين انقدر زياد بود که به پشتي صندلي چسبيده بودم حتي فرصت نکرده بودم کمربندم و ببندم. با ترس دستامو که ميلرزيد سمت کمربند بردمو کمربندمو بستم و براي اينکه حرفي زده باشم با ترس گفتم: سلام.
يه نيم نگاهي بهم کرد و ديد دارم از ترس سکته مي کنم و الانه که بميرم بيوفتم رو دستش.
سرعت ماشينو يکم کم کرد و آرومتر شد و آروم گفت: عليک سلام. اينو مي تونستي همون اول بگي خانم نه اينکه بزاري حسابي عصباني بشم بعد بگي.
سرمو انداختم پائين و براي اينکه صلحو برقرار کنم گفتم: ببخشيد.
يه خنده اي کرد و گفت: بخشيدم.
دوباره يه نگاهي بهم کرد و گفت: حالا خانم ميشه بگيد چرا تا حالا دانشگاه بوديد؟ فکر کنم دانشجوها خيلي وقته که رفتن.
خيلي کوتاه گفتم: کار داشتم.
ابروش رو بالا انداخت و با يه شيطنتي تو صداش دوباره پرسيد: خب چه کاري داشتين؟ اونم تا اين موقع. ميشه به منم بگيد؟ آخه دارم از فضولي ميميرم.
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود .يه نگاه بهش کردم. الان که کنارش نشسته بودم و از نزديک ميديدمش بيشتر حس ميکرم که يه پسر جوون و شيطونه نه يه استاد جدي. با اون هيبت و جديتي که تو کلاس داره آدم فراموش ميکنه که اختلاف سني زيادي باهاش
نداره. فکر ميکني با يه مرده چهل ساله طرفي. اما الان مثل يه پسر بچه ي شيطون و در عين حال فضول شده بود.
منم که خسته بودم و سردرد و دلم باز شده بود بدون اينکه بفهمم با کي دارم حرف ميزنم مثل اينکه دارم با صميمي ترين دوستم دردودل مي کنم تند تند شروع کردم به حرف زدن:
چه مي دونم والله ... از صبح تا حالا لنگه يه نامه و يه امضام. از صبح دنبال مهندس علوي دارم ميدوام. اما نيست. يا جلسه، يا کلاس، يا بيرون، خلاصه منو کشته تا بيست دقيقه ي پيش منتظرش بودم که آقا تشريف بيارن. آقا مثل علي بي غم شاد و خوشحال سلانه سلانه راه ميرفتن انگار نه انگار که من بدبخت از صبح تا حالا مثل سگ پا سوخته وايسادم سرپا منتظر ايشون اومدن و بعد کلي منت و چشم و ابرو اومدن نامه رو امضا کردن. بعد هم همچين نگاهم کرد انگار واسم کوه کنده. کفرمو در آورده بود. اگه يکم بيشتر تو دفتر ميموندم حتماً خفش ميکردم.
حرفم که تموم شد از سر آسودگي يه نفس بلند کشيدم. يه دفعه به خودم اومدم ديدم استاد بلند بلند و از ته دلش داره ميخنده. تازه يادم اومد اين حرفا رو به کي زدم. سکته کردم. با دست محکم جلوي دهنم و گرفتم که چيز اضافه تري نگم و کارو از اين خرابتر نکنم.
براي اينکه يه جوري قضيه رو ماست مالي کنم به خودم فشار آوردم و به زور گفتم: واي استاد ببخشيد اصلاً حواسم نبود که دارم با شما حرف ميزنم. تورو خدا هر چي گفتمو فراموش کنيد.
همون جور که ميخنديد با بدجنسي گفت: چي رو فراموش کنم؟ اين که مي خواستي مهندس علوي رو خفه کني؟
من: واي استاد خواهش ميکنم.
داشتم قبض روح ميشدم اگه بدجنسي مي کرد و ميرفت حرفامو به استاد علوي مي زد بدبخت بودم ترم آخري اخراج مي شدم. هرچي نباشه اينا همکار بودن . همکاره رو ول نمي کرد بياد من دانشجوي بيچاره رو بچسبه که. از ترس داشتم مي لرزيدم و مثل گچ سفيد شده بودم. معيني همون جور که مي خنديد يه نگاه بهم کرد و وقتي رنگ و روم و لرزش بدنمو ديد با تعجب و دستپاچه و هول گفت:
استاد: خواهش براي چي؟ چرا اين شکلي شدي. دختر آروم باش الان سکته مي کني ها. باشه باشه من چيزي به کسي نمي گم. اصلاً انگار نه انگار که اين حرفها رو شنيدم.
من: واقعا" ؟
استاد : آره بابا نميگم.
من که خيالم راحت شده بود يه نفس بلند کشيدم و آروم تو جام نشستم.
استاد:اما جدي خيلي با حال بود. خوشم اومد و کلي هم خنديدم.
خيلم راحت شده بود. داشتم به استاد نگاه ميکردم که داشت از ته دلش مي خنديد. يه دفعه شروع کرد به سرفه کردن. اونقدر سرفه کرد که قرمز شد. ماشينو يه گوشه پارک کرد. سرفه اش بند نميومد. با ترس بهش نگاه ميکردم و نمي دونستم چي کار کنم مي ترسيدم از سرفه ي
زيادي خدايي نکرده خفه بشه. کاملاً به سمت استاد برگشته بودم و با نگراني نگاهش ميکردم. يه دفعه ديدم داره از بيني اش خون مياد. خودش اصلاً نفهميد يعني اين سرفه ي لعنتي نمي گذاشت چيزي حاليش بشه ...
نمي دونستم چي کار کنم. يه نگاه به دورو برم کردم و جعبه ي دستمال کاغذيو روي داشبورت ديدم. با عجله يه چند تا دستمال از توش ورداشتم. يه نگاه به مهران کردم. سرفه اش بند اومده بود اما هنوز دستش جلوي دهنش بود و خم شده بود. داشت سعي ميکرد نفس بگيره.
با احتياط خودمو کشيدم جلو خيلي آروم گفتم: مهران اجازه ميدي؟
با چشماي بي رمقش يه نگاهي به من کرد و هيچي نگفت. کمکش کردم تا به صندلي تکيه بده و سرش و با دست بالا گرفتم و آروم آروم با دستمالها سعي کردم خون هاي رو صورتشو پاک کنم اما نمي شد. خون ريزي هنوز بند نيومده بود. اگه همين جوري پيش مي رفت تمام لباسش هم خوني ميشد.
چند تا دستمال ديگه برداشتم و گذاشتم روي بينيشو نگه داشتم. دستمالها از خون پر شده بود. يه دو سه دقيقه بعد دستمو برداشتم ديدم خونريرزي بند اومده. يه نگاهي به داخل ماشين کردم و يه بطري آب معدني ديدم. درشو باز کردم و به مهران کمک کردم يکم ازش بخوره. مثل يه پسر بچه ي حرف گوش کن به حرفهام گوش ميکرد. شايدم جوني براش نمونده بود که مقاومت کنه.
با چند تا دستمال که با آب خيسشون کرده بودم شروع کردم به پاک کردن صورتش. وقتي تو اون حال ديدمش دلم ريش ريش شد. خيلي سعي کردم خودمو مقاوم و قوي نشون بدم اما ديگه نمي تونستم. همون جور که صورتشو پاک ميکردم ريز ريز اشکام سرازير ميشد.
مهران با چشمهاي ناراحت بهم نگاه ميکرد. به خودم اومدم ديدم مهران دستشو گذاشته روي دستمو و با دست ديگش اشکامو پاک مي کنه.
با صداي ضعيفي گفت: گريه نکن سوگند. خواهش ميکنم. گريه نکن. هيچ وقت دلم نمي خواست ناراحتت کنم. اما هميشه باعث ميشم اشکت در بياد.
خدايا داشت اعتراف ميکرد. بعد اين همه مدت داشت قبول ميکرد که من راست ميگم. اون مهران بود. مهران من. با اينکه خيلي سعي کرده بود اما نتونسته بود گولم بزنه. تو چشماش نگاه کردم تا شايد بفهمم علت اين همه پنهان کاري چيه؟ اما وقتي چيزي دستگيرم نشد با بغض گفتم:
"چرا مهران؟ چرا؟ چرا هيچي نگفتي؟ چرا با اينکه پيشم بودي سعي ميکردي خودتو ازم دور کني؟ چرا سعي ميکردي بهم بقبولوني که اشتباه ميکنم و حسم غلطه؟ چرا؟"
بغضي که گلومو فشار مي داد ديگه اجازه نداد بيشتر از اين ادامه بدم. فقط با چشماي اشکي بهش خيره شده بودم. همون جور آروم بهم نگاه ميکرد وصورتمو ناز ميکرد.
مهران: به خاطر خودت. نمي خواستم اذيت بشي. بهت گفته بودم فراموشم کن. اما خودم
نتونستم فراموشت کنم. وقتي از آلمان برگشتم مي دونستم وقت زيادي ندارم. دکتر هاي اونجام نتونستن برام کاري بکنن. نمي خواستم برگردم و دوباره باعث رنجت بشم. اما هيچ وقت صدات و نگاهتو از يادم نمي رفت. تنها دليلي که مي تونست سرپا نگهم داره تو بودي سوگند. واسه همين اومدم اينجا تا کنارت باشم و مراقبت. مي خواستم کمکت کنم تا به چيزايي که مي خواي برسي. اومدم و شدم استادت. بهت سخت ميگرفتم تا بيشتر درس بخوني. مي دونستم که بايد حس درس خوندنت بياد تا بري سراغش واسه همين سعي کردم با سخت گيري هام مجبورت کنم. دعوات ميکردم و مي خواستم با جري کردنت باعث شم درس بخوني. فکرم کنم موفق شدم. تو عالي بودي سوگند. مي دونم همه ي تلاشتو کردي. حالا احساس ميکنم بي استفاده نبودم و زنده موندنم حتي براي يه مدت کوتاه بي دليل و انگيزه نبوده. با اينکه همه ي تلاشمو کردم که تو منو نشناسي اما تو زرنگ تر از اون چيزي بودي که فکرشو ميکردم. وقتي بار اول تو دفترم منو به اسم صدا کردي خشکم زد. مي خواستم خودمو لو بدم و با صداي بلند بگم «آره. آره عزيزم منم مهران» اگه خانم محمدي يکم ديرتر سر مي رسد حتماً خودمو لو ميدادم. اما خدارو شکر به موقع اومد و منم دهنمو بستم. نمي خواستم عذابت بدم. اين که نزديکت باشم ولي از دور نگاهت کنم خيلي زجر آور بود ولي به خاطر تو تحمل کردنش شيرين ميشد. فقط مي خواستم نزديکت باشم. نمي خواستم عذاب بکشي. من اين حقو نداشتم تو رو تو دردام سهيم کنم."
صورت هر جفتمون از اشک خيس شده بود. دلم مي خواست فقط نگاهش کنم. نمي خواسم چيزي بگم. همين که کنارش بودم آروم بودم. نمي دونم چقدر طول کشيد تا به خودمون اومديم. هوا تاريک شده بود و ما نزديک شهر کنار جاده بوديم.
مهران انرژيشو بدست آورده بود و حالش بهتر شده بود. يه لبخند شيرين بهم زد و گفت: فکر کنم ديگه بايد بريم حتماً مامانت کلي نگرانت شده. ساعت از هشت ونيم گذشته.
با تعجب يه نگاه به ساعت کردم و ديدم راست ميگه. نمي دونستم چه جوري زمان به اين سرعت گذشته. مهران با دستمال صورتشو تميز کرد و خون و اشکها رو پاک کرد. يه دستمالم سمت من گرفت و گفت:
بيا بگير.صورتتو پاک کن سوگند نمي دوني چقدر خنده دار شدي.
با تعجب بهش نگاه کردم و چيزي از حرفش نفهميدم.
يه نگاه به آينه ي ماشين کردم و از چيزي که مي ديدم ترسيدم. به خاطر گريه هايي که کرده بودم تمام آرايشم بهم ريخته بود. پاي چشمم سياه شده بود و بس که دماغمو بالا کشيده بودم دماغم قرمز شده بود. حالا تصور کنيد دو تا چشم و يه دماغ قرمز يه صورت راه راه سياه شده با يه لب رنگ پريده چه قيافه اي ميشه.
تند تند صورتمو تا جايي که ميشد
پاک کردم و زير لب همش غر ميزدم.
من: واي خدا چرا اين شکلي شدم. آقا مهران شما که منو نگاه ميکردين يه لطفي ميکردين يه ندا ميدادين من صورتمو پاک ميکردم الان مثل اژدها نمي شدم. آخه من که نمي تونستم خودمو ببينم بفهمم چه ريختي شدم. اصلاً من نمي دونم تو دوساعته به من خيره شدي و داري اين قيافه ي راه راه قرمز مشکي رو نگاه ميکني.
مهران يه خنده اي از ته دلش کرد و گفت: اتفاقاً خيلي جالب بود تا حالا تورو شکل اژدها و پاندا نديده بودم که الان ديدم. اگه زودتر ميگفتم مزش ميرفت.
همون جور که من حرص ميخوردم مهران سرشو آورد نزديک گوشمو خيلي آروم گفت: من اين صورت اژدهايي رو هم دوست دارم.
تنم داغ شد و صورتم گُر گرفت.مي دونستم لپام گل انداخته.سعي کردم خودمو بزنم به نشنيدن. مهران هم متوجه شده بود واسه همين حرفي نزد و فقط با لبخند بهم نگاه مي کرد. کارم که تموم شد و يکم قيافه ام مثل آدميزاد شد مهران گفت: بريم سوگند خانم.
منم طبق عادت گفتم: بفرمائيد استاد.
يهو يادم اومد که لازم نيست الن بهش بگم استاد يه نگاه بهش کردم و دوتايي زديم زير خنده.
همون جور که مهران ماشين رو روشن ميکرد گفت: مهران. اينجا بهم بگو مهران. استاد فقط مال دانشگاه و جلوي بچه هاست.
يه چشم بلند گفتم و راه افتادم. مهران منو تا سر کوچه امون رسوند. ازش تشکر کردم و پياده شدم. درو که بستم. مهران شيشه رو پائين کشيد و گفت:خانم مهندس.
سرمو خم کردم تا درست ببينمش و گفتم: بله؟
مهران: ميشه موبايلتون رو ببينم؟
با گيجي گفتم: موبايل؟ ... بله.
موبايلمو از توي کيفم در آوردم و دادم دستش. يه نگاه به گوشيم کرد و يه شماره گرفت و گوشي و گذاشت دم گوشش ديدم يه صداي زنگي از تو ماشين مياد.
مهران موبايلش و از جيبش در آورد و يه الو گفت و گوشي و قطع کرد. بعد هم موبايل منو بهم پس داد و با لبخند گفت: مواظب خودت باش سوگند.
همون جوري که دنده رو عوض ميکرد گوشيشو تو هوا يه تکون داد و گفت: بهت زنگ ميزنم.
منم مات مونده بودم و رفتنش رو نگاه ميکردم وقتي حسابي دور شد تازه فهميدم منظورش چي بود و يه ذوقي کردم و گوشي مو به خودم چسبوندم. بعد با عجله و بادو خودمو رسوندم به خونه. مامانم خيلي نگرانم شده بود. منم گفتم کارم طول کشيد و مجبور شدم تا کلي وايستم تا يه تاکسي پيدا کنم.
خلاصه قضيه رو يه جوري ماست مالي کردم رفت.
يه ساعت بعد بابام اومد خونه و همه با هم شام خورديم و من زودي کارامو کردم و اومدم تو اتاقم بس نشستم و زل زدم به گوشيم. همون جور که تو فکر بودم ديدم گوشيم زنگ مي خوره با عجله گوشي و برداشتم و گفتم : الو، سلام...
مهران: باز رفت رو پيغام گير. بابا تو نمي خواي جمله
اتو عوض کني؟
با بدجنسي گفتم: نه نمي خوام همين جمله باعث شد کشفت کنم آقا.
مهران: منو کشف کني؟
من: آره همون روز که با مهسا تو دفترت بودم و موبايلم زنگ خورد. همون جا که فهميدم جناب استاد معيني محترم همون مهران جوني خودمه. آخه اون روزم گفتي رفتم رو پيغام گير.
خنديد. يه خنده از ته دلش.
مهران: واسه همينه که ميگم جمله اتو عوض کن که خودم و لو نرم.
من: خب چي بگم.
مهران: بگو.« الو سلام عزيزم.»
خودش بلند خنديد.
منم از رو بدجنسي گفتم: يعني هر کسي زنگ زد بدون اينکه ببينم کيه بگم «الو سلام عزيزم؟» اومديدم و يه آدم ناشناس غريبه بود؟ اونوقت چي؟
يکم ساکت شد و بعد گفت: نمي خواد تو همون جمله ي خودتو بگو فقط به من بگو «سلام عزيزم.»
بلند خنديدم و يه چشم بلند گفتم.
يه يه ساعتي با هم حرف زديم و بعد قطع کرديم که بگيريم بخوابيم. به زور چشمامو بستم اما به خاطر گريه اي که کرده بودم چشمام خسته بود و زود خوابم برد و يه کله تا صبح خوابيدم.
صبح با انرژي و هيجان از خواب بيدار شدم. وقتي به روز قبل فکر مي کردم ناخواسته لبخند روي لبهام ميومد. خيلي سر حال از جام بلند شدم و حاضر و آماده و صبحانه خورده منتظر بقيه شدم. هيچي نمي تونست حال خوبمو خراب کنه. نه دير کردن داداشام. نه حتي دعواي معمول بابام.
دم سرويس که رسيدم ديدم مهسا و روجا وايسادن. مريم معمولاً دير ميرسيد به سرويس و مجبور مي شد تاکسي بگيره تا دانشگاه. خوشحال جلو رفتم و با لبخند بهشون سلام کردم. سعي ميکردم آروم باشم اما نمي شد. با اين رازي که تو دلم بود چه جوري مي تونستم خودمو کنترول کنم که چيزي بهشون نگم. اگه به خاطر قولي که به مهران داده بودم نبود همون ديروز زنگ مي زدم و همه چي رو براشون تعريف ميکردم. اما مهران که از فضولي ذاتي من خبر داشت به زور ازم قول گرفته بود که فعلنه به کسي چيزي نگم. دوست نداشت تو محيط دانشگاه انگش نما بشيم. البته بيشتر به خاطر من ميگفت.
منم زورکي جلوي خودمو گرفته بودم. فکر اينکه يه راز دارم که کسي چيزي ازش نمي دونه و نبايد بدونه داشت خفم ميکرد. واسه همين تند تند حرف ميزدم و هر چي به ذهنم مي يومد تعريف ميکردم که فکر راز و اين حرفها رو از خودم دور کنم.
سرويس بعد ده دقيقه اومد و ماها سوار شديم يه بيست دقيقه بعد رسيديم دانشگاه.
دم در دانشگاه پياده شديم و سلانه سلانه وارد دانشگاه شديم و به سمت ساختمون ها حرکت کرديم.همون جور در حين حرکت راه ميرفتيم که ديدم از پشت سرمون ماشين داره مياد. يکي دوتا از استاد ها و کارمند هاي دانشگاه با هم وارد شده بودن البته با ماشين منتها با وجود اون همه دانشجوي پياده. سر راهشون مثل
مورچه حرکت ميکردن. بين اون ماشين ها ماشين مشکي مهران هم ديده ميشد. دلم تاپ تاپ ميکرد و احساس سرخي تو صورتم ميکردم. فکر کردم الانه که با رفتارم تابلو کنم که يه خبري هست.
همه ي بچه ها سرک ميکشيدند و به ماشين ها نگاه ميکردن. چشمم به مهران بود که احساس کردم با چشماش از زير عينک دوديش به من خيره شده. به نشانه ي سلام سرمو يکم خم کردم و اونم يه لبخند محو زد و سرش و کمي خم کرد تا زياد تابلو نشه.
اما نمي دونم اين مهساي فضول تر از من از کجا متوجه ي مهران شد که يه دفعه با هيجان و کنجکاوي گفت: ديديد بچه ها ... استاد معيني به ما نگاه ميکرد. اگه اشتباه نکنم سلام هم کرد. انگاري استاد اخلاقش بهتر شده.
منم خودمو زدم به اون راه و گفتم: جدي به ما سلام کرد؟ تو چه چشمي داري دختر من که چيزي نديدم.
خلاصه يکم پشت سر مهران غيبت کرديم يعني من بيشتر شنونده بودم و بچه ها غيبتشو ميکردن. تا به در کلاس رسيديم. اون روز ساعت اول کارگاه داشتيم. همه ي بچه ها تو کارگاه جمع بوديم و هر *** سرش به کار خودش بود در واقع هر کي هر کاري دوست داشت ميکرد. هم همه اي بود تو کارگاه صدا به صدا نمي رسيد. يه دفعه همه ساکت و آروم شدن. يعني بچه هاي جلوي در ساکت شدن و اين سکوت مثل موج پيش رفت تا به ته کلاس رسيد. ما که اون ته هاي کارگاه بوديم اصلاً نمي دونستيم چرا ساکت شديم فقط به تبعيت از بقيه اين کارو کرديم. مثل بقيه هم زل زديم به در اونجا بود که فهميديم موضوع از چه قراره.
معمولاً استاد کارگاهمون آقاي اسدي بود اما ظاهراً اون روز مشکلي براش پيش اومده بود و از استاد معيني خواسته بود به جاش بياد سر کلاس.
بچه ها وقتي استاد و ديدن همه دمق شدن. با اينکه استاد و همه دوست داشتن اما دلشون نمي خواست که مسئول کارگاه باشه. چون کلاسهاي کارگاه بيشتر يه جور تفريح بود. هر کسي هر کاري دوست داشت ميکرد. کل کاري که بايد انجام ميداديم توي يک ربع، نيم ساعت تموم ميشد و بقيه ي ساعت همه واسه خودشون خوش بودن. اما با شناختي که از استاد معيني داشتن فکر نمي کردن بتونن يه همچين کاري و با اون انجام بدن. در واقع تفريح بي تفريح. واسه همين حال همه گرفته شده بود.
اما در کمال تعجب ديديم استاد شاد و با لبخند گفت: خب همه مي تونن آزاد باشن و هر *** با هر چي خواست ميتونه کار کنه.
در واقع اين حرف يه جور حال دادن عظيم به بچه ها بود همه يه هورايي کشيدن و هر *** مشغول کار خودش شد. استاد همون جا وايساد و مثل يه مبصر به همه نگاه ميکردو واسه خودش اون وسط قدم ميزد.
مهسا: بچه ها استاد انگار عوض شده. خيلي مهربون و خوش اخلاق شده. حالا خيلي بيشتر دوستش دارم. اون اولا ازش
ميترسيدم خيلي جدي بود. اما الان يخش آب شده.
همچين با ذوق اينا رو ميگفت و لبخند ميزد که داشتم ميترکيدم از خنده آخه قيافه اش خيلي با مزه شده بود. تازه مهران اگه اين ها رو ميشنيد چقدر حال ميکرد.
طبق معمول هميشه تو کارگاه من و مريم و مهسا و روجا با هم توي يک گروه جمع ميشديم و به جاي کار کردن يکريز حرف ميزديم اين بار هم همين کارو کرديم. من از همه شون شيطون تر بودم.
مريم کلاً دختر آرومي بود و عکس العملش خيلي کند بود. روجا هم هميشه سعي ميکرد نقش خانم ها رو بازي کنه. اما مهسا باهام ميومد. با اين که هميشه مثل دختر خوبها بود اما هميشه هم پايه بود. اگه ميخواستم کاري بکنم باهام بود و نه تو کار نمي آورد.
دور هم جمع شديم و يه نيم دايره تشکيل داديم. بدون اينکه کسي بفهمه موبايلمو در آوردم و شروع کردم يکي يکي به بچه ها تک زنگ زدن. يکسري که موبايلشونو خاموش کرده بودن. يه عده هم رو حالت سکوت و توي کيفشون گذاشته بودن. اما نه همه.
اونايي که موبايلشون رو زنگ بود يه دفعه ميديدن موبايلشون شروع کرده به زنگ زدن سريع ميرفتن سراغ موبايلشون تا خفه اش کنن اما همين که پيداش ميکردن قبل از اينکه بلايي سر موبايل بيارن من تماس و قطع ميکردم. اونام عصباني يه نگاه به شماره ميکردن و يه چشم غره با لبخند و نگراني به من ميرفتن.
آخه همه مي دونستن که مهران در واقع استاد معيني خيلي به زنگ وموبايل سر کلاس حساسه اما نمي دونستن تو کارگاه چه جوريه. اما ظاهراً که مهران خودشو زده بود به نشنيدن و به روي خودش نمي آورد که چيزي فهميده .
تو حال خودمون بوديم و زيرزيرکي ميخنديديم که يه دفعه روجا گفت: بچه ها سرتونو به کار گرم کنيد معيني داره مياد.
همه تو جمع خودشون استاد ها رو بدون پسوند و پيشوند و فقط با اسم فاميلي صدا ميکردن. تا روجا اينو گفت يهو هر چهار نفرمون پراکنده شديم و از هم فاصله گرفتيم و خودمونو به کاري مشغول کرديم که يعني ما کاره اي نيستيم و از اول سرمون تو لاک خودمون بود.
مهران هم قدم زنان و نرم نرمک اومد کنار ماها و سر راهش يکي دو ثانيه کنار هر نفر واميستاد و نگاه ميکرد که چي کار ميکنه. همون جور اومد بالاي سر مهسا و روجا و مريم و يه نگاهي بهشون کرد و بدون حرف ازشون گذشت و اومد ته کارگاه که من بودم و کلمو کرده بودم تو يه مدار و مثلاً باهاش ور ميرفتم.
اومدو آروم کنارم واستاد و همون جور که به بچه ها نگاه ميکرد خيلي آروم گفت: داري آتيش ميسوزوني؟ سرمو بلند کردم و يه نگاهي به پشت سرم کردم. بچه ها سرشون به کارخودشون بود و حواسشون به ما نبود. منم تو جوابش همون جور آروم گفتم: من؟ من دارم کارمو انجام ميدم
استاد.
استاد و همچين با منظور يکم کشيدم.
مهران دوباره به من نگاه کرد و گفت: به خاطر همينه که همه بهت چپ چپ نگاه مي کنن و زير لبي غر مي زنن.
يکم به طرفش چرخيدم و گفتم: نمي دونم استاد.
مهران: سر کلاس من شيطوني نکن مجبور ميشم توبيخت کنم.
تو چشماش نگاه کردم. شيطنت و خنده از توش ميباريد. هيچي نگفتم فقط با لبخند و عشق تو چشماش نگاه کردم. نگاه شيطونش رنگ محبت گرفت اما نمي خواست کم بياره واسه همين تندي گفت: اون نگاهتم نظرمنو عوض نمي کنه.
وبلافاصله روش رو برگردوند و ازم دور شد. خنده ام گرفته بود. دلم غش رفت براش. يه نگاه به بچه ها کردم غرق کار خودشون بودن. آروم موبايلمو آوردم و يه پيام بهش دادم: « خيلي ماهي».
اينو فرستادم و کامل برگشتم تا ببينم عکس العملش چيه. گوشيش رو سکوت بود چون هيچ صداي زنگي بلند نشد. اما دستش سمت جيبش رفت و گوشيشو درآورد. يه نگاهي بهش کرد و يه لبخند خيلي قشنگ رو لبش اومد. با همون لبخند بهم نگاه کرد. منم تو جوابش لبخند زدم. اما از ترس اينکه يکي ببينه زودي سرمو انداختم پائين و مشغول کارم شدم.
ديگه ترم داشت تموم ميشد.کلاس ها يکي يکي تموم ميشد اما ماها کماکان به دانشگاه رفتنمون ادامه ميداديم.من که شخصاً تو خونه نمي تونم درست درس بخونم.اون قدر چيزاي جورواجور واسه انجام دادن هست که اصلاً سمت کتاب و جزوه نمي رم.اما دانشگاه وقتي با دوستامم بهتره.با اينکه از هر يک ساعت فقط نيم ساعت درس ميخونيم ولي بازم بهتر از هيچيه.
چهارنفري دور هم مي نشستيم ودرس ميخونديم و به هم کمک ميکرديم تا پروژه ها رو راست وريست کنيم و براي تحويل دادن به استاد آمادش کنيم.
با بچه ها توي سالن مطالعه نشسته بوديم و مشغول درس خوندن.گوشيم رفت رو ويبره.گوشيمو برداشتم و يه نگاه کردم.برام پيام اومده بود مهران بود گفته بود:کجايي؟چي کار ميکني؟
من:دانشگاهم،سالن مطالعه، تقريباً درس ميخونم.
مهران:تقريباً يعني چي؟
من: يعني درس ميخونم.اما حسش رفته و مخم هنگيده.ديگه چيزي تو کلم نميره.
مهران:دوست داري بيام دنبالت ببرمت يکم هوا بخوري؟
با ذوق گفتم: آره.کجا مي بريم.
مهران:نمي دونم دوست داري کجا بري؟
يکم فکر کردم وبعد نوشتم:دوست دارم تو بگي کجا بريم.
مهران:پس آماده باش تا يه ربع ديگه روبه روي دانشگاه منتظرتم.
کلي ذوق کردم:خب کجا ميريم؟
مهران: سورپرايزه.
من: ميميرم تا بفهمم.
مهران: زودي ميفهمي.
من: پس منتظرم.
مهران: ميبينمت.
همون جور گوشي تو دستم بود و بهش نگاه ميکردم و نيشم تا بنا گوش باز شده بود.
روجا: چته؟ذوق مرگ شدي؟
همون جور که دندونامو بهش نشون مي دادم گفتم: تو فضولي؟
بعد براش زبون
درآوردم و شروع کردم به جمع کردن وسايلم.مهسا با اعتراض گفت: خانم کجا ميرن؟ هنوز دو ساعت مونده تا آخرين سرويس.
همون جور که قند تو دلم آب ميکردن و قلبم تالاپ تلوپ ميزد از هيجان گفتم: حوصله ندارم.مي خوام برم خونه يکم بخوابم حالم جابياد.
مريم: ماهام گوشامون درازه ديگه.تو با اين ذوقزدگي مي خواي بري خونه؟ ما خودمون اين کاره ايم سوگند خانم. کجا مي خواي جيم شي؟
مهسا و روجا مات و با تعجب بهم نگاه ميکردن.براي اينکه خودمو لو ندم رو به مريم گفتم: بله خانم شما گرگ بارونديده ايد اما ما گرگچه نيستيم. بابا دارم ميرم خونه.
روجا:گرگچه نه و بچه گرگ.جدي مي خواي بري خونه سوگند؟
با اين که دوست نداشتم دروغ بگم اما به خاطر قولم به مهران مجبور بودم:آره عزيزم حالا چرا بغض کردي ميدونم دوستم داري و طاقت دوريمم نداري. زودي ميام پيشت عزيزم ...
روجا: اه ... لوس. چه خودتم تحويل ميگيري. برو بابا بهتر همش حرف ميزدي و نمي زاشتي ماهام درس بخونيم. برو باي باي.
مهسا: ماشين ميگيري؟ مواظب باش. سعي کن با خطي ها بري.
من: چشم مامان جون. کاري نداريد. بوس بوس. باي باي.
همون جور که عقب عقبکي ميرفتم براشون ماچ تو هوا ميفرستادم. با قدمهاي تند خودمو به در دانشگاه رسوندم. از رو پل هوايي رد شدم و رفتم اون طرف خيابون. ديدم مهران يکم جلوتر منتظرم نشسته. تندي خودمو به ماشين رسوندم. درو باز کردم و نشستم. بس که تند تند اومده بودم نفس نفس ميزدم همون جور بريده بريده گفتم: سلام خوبي. خيلي معطل شدي؟
مهران: سلام تو خوبي؟ نه زياد. چرا عجله کردي. ببين نفست گرفت.
من: خب نمي خواستم منتظر بموني.
مهران با لبخند گفت: حالا دو دقيقه منتظر ميموندم چي ميشد؟ وظيفم بود عزيزم.
با لبخند بهش نگاه کردم. بعد يه دفعه ياد يه چيزي افتادم: راستي مهران کجا ميريم؟
همون جور که ماشين رو روشن ميکرد با يه لبخند شيطاني گفت: مي خوام بدزدمت.
پقي زدم زير خنده و گفتم: واي خدا ترسيدم.
مهران با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: واقعاً نمي ترسي بدزدمت؟
من: اگه عرضشو داشتي هم خوب بود. اين که همش حرفه.
مهران با يه لبخند شوخ گفت: يعني دوست داري بدزدمت؟ منظورت چي بود؟ فکر ميکني عرضه اشو ندارم؟
يه لبخند پت و پهن زدم و ابرومو چند بار بالا انداختم و گفتم: نه جونم نداري مثل اينکه يادت رفته شما ببو گلابي هستي عزيز دلم. تو اگه از اين کارها بلد بودي که خواهر دوستت ... ام ... اسمش چي بود؟ ... يادم نمي ياد ولش کن که همون دختره اون بلا رو سرت نمي آورد. به خواسته ي قلبش مي رسيد. تو هم الان پيش اونا بودي. حالا ديدي من مهران خودمو مي شناسم.
با صداي بلند خنديدو گفت: تو هيچي رو فراموش نمي
کني نه؟ حالا گلابي دوست داري؟
تند تند سرمو به نشونه ي آره تکون دادم.
مهران: ببو گلابي چي؟
من: خيلي دوست دارم.
مهران با بدجنسي گفت: منو چي؟ مهران گلابي؟
خنده ام عميق تر شد و چشمامو ريز کردم و با شيطنت گفتم: خب اونو بايد فکر کنم. الان نمي دونم.
دوباره با صدا خنديد و دستشو جلو آورد و آروم لپمو کشيد و گفت: تو چقدر زبون داري دختر.
منم خنديدم و گفتم: استادم خوبه. ماهه.
مهران:دختره ي بلا. خب بلا خانم رسيديم.
با تعجب به دورو برم نگاه کردم. اون قدر غرق حرف زدن بودم که اصلاً متوجه ي مسير نشدم. يه نگاه انداختم و دهنم باز موند. ذوق زده گفتم: واي مهران. منو آوردي دريا؟ از کجا فهميدي که دلم لک زده بود واسه ديدن دريا.
با لبخند گفت: خب من شما رو نشناسم کي بايد بشناسه خانم خانما.
با عشق نگاهش کردم به اين اميد که تشکرمو از نگاهم بفهمه. و فهميد و با يه لبخند عميق بهم جواب داد.
با ذوق از ماشين پياده شدم و به سمت دريا دوييدم. تو اون ساعت روز غير از چند تا مغازه دار *** ديگه اي اونجا نبود. رفتم کنار آب و سعي کردم کف کفشمو به آب برسونم اما موجها اجازه نمي دادن. تا نزديک آب ميشدم يک موج بزرگ باعث عقب نشينيم ميشد. جوري شده بود که اگه يکي منو ميديد فکر ميکرد دارم دنبال آب ميدوام. مهران کنارم اومد و با خنده گفت: مثل بچه ها بازي ميکني.
من: بازي نمي کنم مي خوام آبو حس کنم اما نميشه.
با صداي پر از خنده گفت: اين جوري؟
يه نگاه با تعجب به خودم کردم و گفتم: پس چه جوري؟ مگه چيه؟
مهران: دختر بگو چش نيست. آخه کي با کفش آبو حس ميکنه.
من: خب چيکار کنم؟
مهران جوابمو نداد. خم شد و پاي راستمو بلند کرد. داشتم تعادلم رو از دست ميدادم. به زور خودمو رو يه پا نگه داشتم. همون جور که براي حفظ تعادلم دستهامو تو هوا تکون ميدادم با اعتراض گفتم: مهران چي کار ميکني؟ دارم ميوفتم. ديوونه الان با مغز ميام پائين.
مهران: يه دقيقه آروم بگير ببين چي ميشه.
مهران پامو بلند کرد و کفشمو بعد جورابمو از پام درآورد. همون جور آروم پامو گذاشت روي زمين و اون يکي پامو بلند کرد و کفش و جورابمو درآورد و وقتي کارش تموم شد. بلند شد و گفت: خب خانم جيغ جيغو حالا مي تونيد بريد آبو حس کنيد.
يه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: تنهايي نمي رم.
با صدا خنديد و گفت: خب حالا قهر نکن بيا با هم بريم. بعد دوباره خم شد و کفش خودشو هم درآورد و بعد از تموم شدن کارش رفت وسط آب وايساد و دستاشو باز کرد.
واي خدا چه حسي داره. مدتها بود که اينقدر دريا رو دوست نداشتم.
بعد دوييد طرف من و دستمو کشيد و برد تو آب. يه جيغي کشيدم و چشمامو بستم اما کار از کار گذشته بود احساس ميکردم تا
زانو خيس شدم. آروم، چشمامو باز کردم و خودمو وسط آب ديدم. مهران کنارم ايستاده بود و مي خنديد. هم خنده ام گرفته بود و هم لجم در اومده بود. يه نگاهي به آب کردم و براي تلافي با پا به سمتش آب پاشيدم.
چند قدمي عقب رفت و بعد اونم به جبران کارم شروع کرد به آب پاشيدن به من. جيغ مي زدم و فرار مي کردم اما مهران دست بردار نبود. براي مقابله با اون ايستادم و با پا و دست و هر جوري که ميشد آب بيشتري پخش کرد آب پاشيدم به سمتش. مهران دستش و جلوي صورتش گرفته بود و آروم آروم ميومد سمتم و مدام ميگفت : نکن سوگند به خدا تلافي ميکنم بد مي بيني ها.
اما کو گوش شنوا. با ذوق بهش آب مي پاشيدم . يه هو با يه حرکت خودش و رسوند به من و دستامو محکم گرفت و کشيدم تو بغلش. چون بي هوا اين کار و کرد تعادلم و از دست دادم و تقريبا" پرت شدم تو سينه اش. يه جيغ کوتاه از ترس کشيدم و چشمام و بستم.
صداي نفس نفس زدن مهران ميشنيدم . نفساي داغش به صورت خيسم مي خورد و مور مورم ميکرد. يه حس عجيبي داشتم. تازه يادم افتاد تو بغل مهرانم. وقتي من و به سمت خودش کشيد از ترس اينکه نکنه بيفتم تو آب و کل بدنم خيس بشه دستم وبه کمر مهرا گرفتم که تعادلمو حفظ کنم. تازه حواسم جمع شده بود دستم هنوز دور کمر مهران حلقه بود. مهرانم يه دستش دور کمر من بود و يه دستش دور شونه هام پيچيده شده بود و من و محکم بخ خودش فشار ميداد. قند تو دلم آب مي کردن. مدتها بود که آرزوم بود يه بارم شده بتونم مهران و بغل کنم. حس فوقالعاده اي بود. سرم و رو سينه اش بود. با نفس هاي عميق بوش مي کردم . واي خدا چرا اين جوري شده بودم . چه بي آبرو شدم من انگار نه انگار که اينجا مثلا" درياست و يه مکان عمومي و هر آن ممکنه يکي از راه برسه و ماها رو ببينه و بعدش خر بيار و باقالي بار کن. نمي دونم چقدر تو بغلش بودم که به خودمون اومديم و يکم از هم جدا شديم.
يه کوچولو خجالت مي کشيدم اما فقط يه کوچولو. حس خوبي که اين بغل بهم داده بود بيشتر خجالتمو رفع کرده بود. اما خوب يکم حجب و حيام بد نبود. سرمو انداختم پايين و آروم فاصله ام و از مهران بيشتر کردم و اومدم از آب بيام بيرون که ديدم دستم کشيده شده. برگشتم ديدم مهران دستم و ميکشه. با گنگي و تعجب به چشماش نگاه کردم. چشماش و صورتش مي خنديد. اومد کنارم و دستم و محکم تو دستش گرفت و آروم به سمت ساحل حرکت کرد.
واي يعني دلش نميومد يه لحظه ام ازم جدا بشه؟ بسه سوگند چقدر خودت و تحويل مي گيري. نه خوب پس اين کارش يعني چي؟
ادامه دارد...
1401/10/30 20:36#پارت_#هفتم
رمان_#یک_sms❄️
آروم از آب بيرون اومديم. قيافه هامون حسابي ديدني شده بود. هر دو خيس از آب بوديم و آب از سرورومون مي چکيد.
من: استاد معيني نمي ترسيد يکي از شاگرداتون شما رو به اين شکل و شمايل ببينه؟
مهران: نه، مگه من آدم نيستم؟ منم آب دوست دارم. بعدشم من مي تونم توبيخشون کنم که الان نزديک امتحاناست به جاي درس خوندن اينجا چي کار مي کنن؟
من: تو روت خيلي زياده.
با شيطنت بهم خنديد. يکم نشستيم تا خشک بشيم و بعد مهران رفت تا دوتا آبميوه بگيره. رفتم جلوي دريا ايستادم و زل زدم به آبي بي انتها. اون قدر محو دريا و افکارم بودم که اصلاً متوجه ي اومدن مهران نشدم.
مهران: به چي اينقدر دقيق نگاه ميکني؟
با صداي مهران يه تکوني خوردم و برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم: به خاطره ها، به آرزوها، روياها و ...
مهران با گنگي سرشو تکون داد.
من: مي دوني چقدر آرزو داشتم با تو بيام اينجا؟ با تو به دريا نگاه کنم؟ تموم اون شبا و روزايي که ميومدي اينجا دوست داشتم کنارت باشم، که بگم هميشه باهاتم که تنهات نمي زارم که دريا اونقدر ها هم بد نيست. شايد غم اون بيشتر از ماها باشه. فکر ميکني دريا دوست داره جون آدما رو بگيره؟
مهران: نمي دونم ... منو که نخواست.
بهش نگاه کردم. تو خاطره هاش غرق بود و چشم دوخته بود به دريا. يه غمي تو صورتش نشسته بود.
من: من که ازش ممنونم.
مهران با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد و همون جور با گيجي گفت: از دريا؟ چرا؟
بهش نزديک شدم و درست تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چون تو رو به من داد. چون اجازه داد باشي و من پيدات کنم. چون الان پيش مني.
تو چشماش محبت و غم و شادي با هم بود. چشماي عجيبي داشت همه ي احساسات با هم و کنار هم تو چشماي اون جمع بودن. دستشو دراز کرد و دستمو گرفت. همون جور که بهم نگاه ميکرد خيلي آروم گفت: قدم بزنيم؟
با لبخند جواب مثبت دادم و دوتايي با هم کنار ساحل قدم زديم. دستم هنوز تو دستش بود. شايد اون روز يکي از قشنگترين روزاي زندگيم بود که براي هميشه برام موند.
هنوزم با بياد آوردن اون روز تنم گرم ميشه و خون تو رگهام جريان پيدا ميکنه.
کلاسها تعطيل شده بود و همه در تب و تاب آخرين امتحاناي ترم بودن. آخرين امتحانايي که توي اين دانشگاه داشتيم.ديگه داشت تموم ميشد و تا يک ماه ديگه تمام چهار سال عمري که توي دانشگاه گذرونديم به خاطره ها پيوست.همه تلاش ميکردن حسابي درس بخونن و اين ترم آخر معدلشونو بالا بيارن.منم به زور مهران يه کله ميخوندم.برام برنامه ريخته بود و مجبورم ميکرد که از برنامه اش پيروي کنم.اگه کاري رو که گفته بودم انجام نمي دادم کلي ناراحت ميشد و حسابي دعوام ميکرد و من از ترس دعوا کردنش
حسابي درس ميخوندم.وقتهاي بيکاريم.بهم زنگ ميزد و کلي باهام حرف ميزد و منو ميخندوند و بهم انرژي ميداد تا براي ادامه ي درس خوندن آماده بشم.
به لطف مهران براي اولين بار تو تمام زندگيم تمام درسها مو تو فرجه ها خوندم و براي امتحان آماده شدم.روز امتحان رسيد و من مطمئن سر جلسه رفتم.قبل از امتحان مهران بهم پيام داده بود تاآروم شم و گفته بود برات دعا ميکنم.بي نگراني برو سر جلسه. من کنارتم.
هيچ چيز به اندازه ي ديدن مهران سر جلسه امتحان بهم آرامش نمي داد. اين که بدونم کنارمه و نگرانمه خيلي معرکه بود. با يه لبخند شيرين دعوت به آرامشم ميکرد و من با اعتماد به نفس و بي نگراني امتحان رو برگزار مي کردم.
امتحانا يکي يکي برگزار ميشد و من برخلاف ترم هاي قبل شاد و خندان از سر جلسه بيرون ميومدم. لبخند اميد بخش مهران و دعاهاش و برنامه ي فوق العادش جواب داده بود و من از همه ي امتحانا راضي بودم و نمره ها هم نشون مي داد که تلاش ما بي نتيجه نبود.با تمام وجود از مهران ممنون بودم.عشق و محبت زيادش که هر لحظه با تمام سلولهام حسش مي کردم زندگيمو رويايي کرده بود. و من به خاطر اين همه شادي از خدا ممنون بودم.
روزهام با بودن مهران شيرين تر شده بود.هر روز چند ساعت با هم حرف ميزديم و اگه دانشگاه بوديم سعي ميکرديم از دور هم که شده همو ببينيم.دوست نداشتم اون لحظه ها ي خوب هيچ وقت تموم بشه.اما مي دونستم که وقت زيادي نداريم.وضيعت جسمي مهران خوب نبود.نسبت به بار اولي که ديده بودمش خيلي لاغرتر شده بود.خون دماغ شدنش هم بيشتر و شديدتر شده بود و سرفه هاي وحشتناکي ميکرد جوري که حس ميکردم هرآن ممکنه حنجرش پار هبشه.
مهران دوست نداشت من مريضيش رو ببينم.هر بار که جلوي من خون دماغ ميشد خيلي سريع روشو ازم برميگردوند و سعي ميکرد تنهايي جلوي خونريزي رو بگيره.از اين کارش دلم ميگرفت دوست نداشتم تنهايي زجر بکشه.دوست داشتم کنارش باشم و بهش دلداري بدم و آرومش کنم.بگم خدا بزرگه.اما مي دونستم آدمي تو شرايط اون به هيچ کدوم از اين حرفها اعتقادي نداره.هميشه ميگفت از اين که عمرم داره تموم ميشه خوشحالم چون ميرم پيش خانوادم.ولي عذاب ميکشم که تورو ناراحت ميکنم.مي دونم به خاطر من خيلي اذيت شدي و ميشي.حاضر بودم هرچي دارم بدم تا تو يه جوري فراموشم کني. اما نمي دونم چرا نمي شه. خودت نمي خواي و اين تنها دليل عذاب وجدان داشتن منه.
با اين حرفهاش به دلم آتيش ميزد.بغض ميکردم و اشکم در مي اومد. خيلي دل نازک شده بودم.طاقت عذاب کشيدنش رو نداشتم اما طاقت دوري و بي خبري رو هم نداشتم.حاضر بودم واسه هميشه عذاب بکشم اما يک لحظه ازش بي
خبر نباشم. مهران شده بود همه ي دنياي من و خودش اينو نفهميده بود.
بازم هر چند وقت يکبار بهم ميگفت: سوگند هنوزم دير نشده بيا و همه چيز رو فراموش کن فراموش کن که مهراني بوده.
منم با سماجت و بغضي که تو گلوم گير کرده بود و داشت خفم ميکرد
مي گفتم: نه، نه، نه. چه طور فراموشت کنم؟ چه طور مهران، استاد معيني و تمام خاطره ها ولحظه هامو فراموش کنم؟ اگه تموم دانشجوهايي که باهات بودن تونستن خاطره ي استاد معيني رو فراموش کنن منم مي تونم مهران معيني رو فراموش کنم.
دوست داشتم جيغ بکشم و مهران و وادار کنم که ديگه در مورد اين موضوع حرف نزنه اما چند وقت بعد که دوباره جلوي من حالش بد ميشد بازم اين بحث مسخره رو پيش ميکشيد.
شبا تو تاريکي اتاقم براش دعا ميکردم. نمي دونستم چه دعايي بايد بکنم.بگم «اي خدا مهرانم رو شفا بده» مي دونستم که خودش نمي خواد.مدتها بود که اميد به زندگي درش مرده بود و اميدي به بهبوديش نداشت فقط معجزه مي تونست شفابخش باشه.خودش هميشه به شوخي ميگفت: من کوپنم رو براي يکي ديگه خرج کردم.خدا ديگه بهم کوپن شفا نمي ده.
و بعد خودش با صداي بلند مي خنديد.تنها اميدش رفتن و رسيدن به خانوادش بود.
فقط مي تونستم دعا کنم« خدايا بهش آرامش بده»
دلم مي خواست گريه کنم زار بزنم براي مهران،براي خانوادش، براي جونيش،براي دل خودم.براي خودم که مي دونستم وارد چه بازي شدم و بازم پيش مي رفتم.مي دونستم آخر اين ماجرا اوني که همه چيزش و مي بازه منم.من مي مونم و کلي خاطره که هيچ وقت پاک نميشه.
دانشگاه تموم شد و يه دوره ي خيلي مهم زندگيم به آخر رسيد.دل کندن از دانشگاه و مخصوصاً بچه هايي که چهار سال هر روز با هم بوديم خيلي سخت بود.براي همين بچه ها تصميم گرفتن براي به ياد ماندني کردن دوره ي دانشگاهمون يه سفر دو روزه با همکلاسي ها بريم و از چند تا از استادام هم دعوت کرده بودن که همراهمون بيان.مهران هم جزويي از اونها بود.
پدرم کلاً با اردوي دانشجويي راحت نبود و خوشش نمي ياد.دفعه ي اولي که موضوع رو بهش گفتم خيلي جدي گفت: نه .
و بعد بدون اينکه اجازه بده من چيزي بگم گذاشت و رفت.
يادمه دوروز تموم گريه کردم و به هرکس که مي تونستم متوسل شدم که بابا رو راضي کنه.اين وسط مهران دلداريم مي داد و ميگفت: خب پدرته.حق داره نگرانت ميشه.ازش ناراحت نباش.
اما من اصلاً دلم نمي خواست اين آخرين لحظات بودن تو جمع دانشجويي رو از دست بدم خلاصه بعد از دو روز اشک و آه . زاري بابا با کلي نارضايتي و اوقات تلخي رضايت داد. اما حتي صبح روز حرکتم خون به جيگرم کرد که«من راضي نيستم تو بري.اما خودت خودسر شدي و مي خواي بري.و اين
جوري ماها رو اذيت ميکني.»
با اشکي که تو چشمام جمع شده بود سوار اتوبوس شدم و کنار مهسا نشستم و مهسا با ديدن حالم دلداريم مي داد و بغلم ميکرد و سعي در آروم کردنم داشت.يه ساعتي بعد همه چيزو فراموش کرده بودم و تو جمع بچه ها شاد مي خنديدم.
چند ساعتي تو راه بوديم تا رسيديم به نور.يکي از بچه ها که خودش اهل نور بود راهنمامون شد و آدرس داد اتوبوس بچه ها و ماشين استادها همه گوش بفرمان همون پسر که اسمش اردلان احمدي بود داده بودند و دنبال اون راه افتاده بودن.
بعد از يک ربع رسيديم به يه ويلاي بزرگ کنار جنگل.گويا ويلاي يکي از آشناهاي آقاي احمدي بود و ايشون زحمت کشيده بودن و دو روز ازشون ويلا رو اجاره کردن.
بچه ها يکي يکي با شور وهيجان وسروصدا از اتوبوس پياده مي شدند و با ديدن مناظر اطراف ذوق زده هر کدوم به سمتي مي رفتن.
با اينکه خودم يچه ي جنگل و دريا بودم اما باز هم با ديدن سبزي جنگل به هيجان مي يومدم جو بچه ها هم مزيد بر علت شده بود که از ته دلم احساس شادي کنم.واقعاً دو روز اشک ريخن به بودن تو يه همچين جايي مي ارزيد.
مهران: خوش ميگذره.
از جام يه متر پريدم هوا و با حالت شوک زده برگشتم ديدم مهران داره بهم مي خنده.
خنديدم و گفتم: خيلي،حيف بود نمي اومدم اينجا.
چشمکي زدم و رفتم وسايلمو از ماشين بيرون بيارم.
ويلا دو طبقه بود و طبقه ي دوم دوتا راه ورودي داشت يه راه از بيرون ساختمون که پله مي خورد و ميرفت به طبقه ي دوم و يکي از داخلي سالن ويلا.
آقاي لرستاني که مسئوليت اين لردوي دو روزه رو قبول کرده بود بچه ها رو تقسيم بندي کرد و قرار شد که خانم ها طبقه ي بالا باشن وآقايون طبقه ي پائين.جلوي ورودي سالن هم يک پرده زده بوديم که دو تا طبقه کاملاً از هم جدا بشن.
با سروصدا وسايلمونو برديم تو ويلا و توي سه تا اتاق تقسيم شديم .من و مهسا و روجا و مريم و هنگامه و الناز با هم توي يه اتاق جا گرفتيم.
سريع وسايلمونو يه گوشه اي گذاشتيم و اومديم يرون تا يه قدمي تو جنگل بزنيم.دوربين رو برداشته بوديم و تند تند در مدلها و ژست هاي مختلف از خودمون عکس ميگرفتيم.يکم بعد ديدم بقيه ي بچه ها از دختر و پسر گرفته تا استادا از ويلا بيرون اومدن و دسته دسته تقسيم شدن و هر کدوم از يه طرف وارد جنگل شدن.به زور و خواهش قبل رفتنشون نگهشون داشتيم تا چند تا عکس بگيريم.وقتي مي خواستيم با مهران و استاد حميدي و استاد اميري عکس بگيريم مهران اشاره اي بهم کرد که يعني کنار من وايستا.زيرزيرکي بهش خنديدم و وقتي همه جمع شدن دور استادا آروم رفتم و کنار مهران خودمو جا کردم.يه چند نفر اين طرف و اون طرف سه تا استادا ايستادن و
چند نفرم خم شدن ونشستن تا عکس بگيريم.پسري که پشت دوربين بود مدام ميگفت:" بچه ها بخنديد و آماده باشيد الان عکس ميگيرم" اما هر بار يکي از بچه ها مي گفت:نه، نه صبر کن.بعد خودش و مرتب ميکرد.خلاصه يه دو دقيقه طول کشيد تا بتونيم عکس بگيريم.همه آماده چشمون به دوربين بود و لبخند رو لبام بو که يه حسي مثل جريان الکتريسيته به بدنم وصل شد.
مهران از فرصت استفاده کرده بود و وقتي ديده بود همه چشمشون به دوربينه دستشو انداخته بود دور کمرم و منو به خودش نزديکتر کرده بود.
از خجالت و ترس اينکه يکي ماها رو ببينه صورتم سرخ شده بود. اما از ترس چيزي نگفتم. عکسو که گرفتيم همه خنديدن و از استادا تشکر کردن منم سريع خودمو کشيدم کنار.تو يه لحظه که بقيه حواسشون نبود خيلي آروم به مهران گفتم: شيطونيت گرفته؟ دم آخري مي خواي تابلو بشيم اونم جلوي اين همه آدم؟
فقط خنديد و نگاه شيطونشو بهم دوخت.ديگه هيچي نتونستم بگم.مهسا اومد و دستمو کشيد و من و با خودش برد.مهرانم رفت پيش استاداي ديگه.
خلاصه تا ظهر راه رفتيم و عکس گرفتيم.وقتي حسابي گشنمون شد برگشتيم سمت ويلا.ديديم يکي دوتا از پسرها با يکي از استادا رفتن برامون ناهار گرفتن همه با خوشحالي يه هورا براشون کشيديم و رفتيم توي ساختمون و بساط ناهار رو پهن کرديم.
بعد ناهار خانم ها وآقايون هر کدوم رفتن تو طبقه و اتاق خودشون تا يکم استراحت کنن.
نيم ساعتي بود که تو اتاق بودم.همه خوابيده بودن اما من از زور شيطوني و انرژي زياد خوابم نمي برد.خيلي سعي کرده بودم با اذيت کردن مهسا و ورجا و مريم نگذارم اونام بخوابن اما نشد.تنها دراز کشيده بودم و به سقف نگاه ميکردم که احساس کردم گوشيم لرزيده.سريع خوابيدم رو گوشي و يه نگاه کردم ديدم مهران پيام داده که: بيداري؟ من دلم مي خواد تو جنگل قدم بزنم اگه تو هم مياي تا پنج دقيقه ي ديگه کنار اتوبوس مي بينمت.
ذوقي کردم و سريع پاشدم و لباس پوشيدم و يواش يواش از بين بچه ها گذشتم و با کمترين صدايي که مي تونستم درو باز کردم و اومدم بيرون.تندي از پله ها پائين اومدم و رفتم سمت اتوبوس ديدم مهران يه تيپ اسپرت قشنگ زده و ايستاده کنار اتوبوس. بس که مرتب و با کت و شلوار ديده بودمش. تيپ جديدش برام تازگي داشت.يه سوتي کشيدم و گفتم: چه ماه شديد استاد.خنديد و گفت:ماهي از خودتون خانم. حالا بيا زودتر بريم توجنگل تا کسي ما دو تا رو با هم نديد.بعد همون جور لبخند زنان دو تايي رفتيم تو جنگل.همون جور که مي رفتيم جلو باهم حرف مي زديم.
مهران خوشحال بود که تونسته بود با دانشجوهاش بياد مسافرت دو روزه مي گفت: خيلي وقت بود که توي يه جمع شاد و
صميمي نبوده.
همون جور داشتيم راه ميرفتيم و حرف مي زديم که يه دفعه ديدم مهران خم شد و شروع کرد به سرفه کردن. با اينکه بار اولي نبود که سرفه کردنش رو ميديدم اما بازم مثل هميشه ترسيدم. تنها چيزي بود که نمي تونستم بهش عادت کنم.
آروم پشتشو ماليدم تا سرفه اش کمتر بشه اصلاً نمي دونستم چي کار کنم حتي نمي دونستم کاري که مي کنم تأثير داره يا نه. با نگراني بهش نگاه کردم که ديدم در حين سرفه کردن اخم کرده. دستي که جلوي دهنش بود سريع رفت بالا و جلوي بينيش رو گرفت يه دفعه صاف ايستاد و سرش و بالا گرفت دوباره خون دماغ شده بود. هر بار شديدتر از دفعه ي قبل بود. دست بردم تو جيبم و چند تا دستمالي که توش بود و درآوردم و گذاشتم رو بيني مهران. بازوش و گرفتم و گفتم: بيا اينجا کنار اين درخت بشين. زودي بند مياد.
با اين که خودمم به حرفي که ميزدم ايمان نداشتم. فقط گفتم تا حرفي زده باشم. مهران و بردم سمت يه درخت و نشوندمش. خودم هم جلوش زانو زدم وسرشو بالا گرفتم تا خون ريزيش بند بياد. مهران چشماشو بسته بود.
يکم که گذشت خونريرزي بند اومد. با دستمالهاي تميز باقي مونده تو جيبم صورتشو پاک کردم. يه دفعه مهران دستمو که رو صورتش بود و گرفت و آروم چشماشو باز کرد. با نگاهي که توش ناراحتي موج ميزد بهم زل زد وگفت: سوگند تا کي مي خواي اين کارو بکني؟ خسته نشدي؟ من به جاي تو خسته ام ديگه تحملم تموم شده. خدايا زودتر تمومش کن. ديگه طاقت عذاب کشيدنو ندارم سوگند. هر بار که اين جوري ميشم مي فهمم که چه زجري ميکشي. خدايا کاش به حرفم گوش مي دادي. سوگند دلم نمي خواد منو اين جوري ببيني. بيا تمومش کنيم.
بي تفاوت دستمو از تو دستش بيرون کشيدم و دوباره مشغول پاک کردن خونها روي صورتش شدم. هر بار که اين حرفو ميزد دلم آتيش ميگرفت و بي اختيار بغض ميکردم و اشک تو چشمام جمع مي شد .آروم آروم شروع کردم به زمزمه کردن يه شعري. که هميشه اين موقع ها يادم ميومد وقتي مهران حرف از جدايي مي زد.
عطش بودن با تو،تو دلم کاشته جوونه
چشم من مرگ دلم رو از تو چشم تو خونده
ترو از من،من و از تو اگه آسمون بگيره
توي دشت خشک سينم عشق پاک نميميره
بيا تا براي غم جايي نباشه
شايد امروز بره فردايي نباشه
بيا تا براي غم جايي نباشه
شايد امروز بره فردايي نباشه
التهاب و تشنه مردن رسم اين دنيا همينه
تا بجنبي جاي قلبت خالي مونده توي سينه
نداره طاقت و تاقي گلي که نداره گلدون
آخه آرزوي آدم آخ چه آسون ميشه ويرون.
بيا تا براي غم جايي نباشه
شايد امروز بره فردايي نباشه
با بغض رو به مهران گفتم: مهران شايد ديگه فردايي نباشه. خواهش مي کنم.
ديگه اشکم داشت در مي
اومد. کنترولي روي اشکام نداشتم. قطره قطره اومده بود روي گونه هام. مهران دستشو دراز کرد و اشکامو يکي يکي پاک کرد و بعد چيزي و گفت که با تمام وجود مي خواستم از دهنش بشنوم.
مهران: دوستت دارم. مهم نيست که چقدر سعي کردم جلوش و بگيرم و ازت دور باشم اما نشد. سوگند من جسارت کردم و عاشقت شدم. اعتراف مي کنم از همون روز اولي که دور ميدون با دوستت ديدمت عاشقت شدم و قتي داشتي دورو برت و نگاه مي کردي و دنبال ماشيني که قرار بود کادو هاتو بياري مي گشتي. همون موقع که کادو به دست بي تفاوت از کنارم رد شدي و سوار تاکسي شدي. نمي دوني اون موقع چه حالي داشتم. چقدر خودمو کنترل کردم که جلو نيام و خودمو نشندم. دوست داشتم همون موقع بيام و بگم سوگندم من مهرانم. دوست داشتم بغلت کنم سفت فشارت بدم شايد زندگي تموم شدم بر مي گشت. شايد خدا به خاطر ما از من مي گذشت. اما نمي تونستم. تو هيچي از من نمي دونستي تو بايد مي فهميدي که من موندني نيستم. من يه مسافرم که لياقت با تو بودن و ندارم يعني اصلا" زمانش و ندارم. نبايد تو رو وارد زندگي پر از عذاب خودم مي کردم. همه ي اميدم اين بود که تو بعد خوندن نامه ام ديگه جوابمو ندي ديگه نخواي حتي صدامو بشنوي اما وقتي زنگ زدي وقتي گفتي مي خواي اميدم بشي وقتي مي خواي کنارم باشي تا با هم بجنگيم انگار دنيا رو بهم دادن اما وقتي يادم اومد که فقط باعث عذابتم خواستم خودم تموم کنمو اما نشد خواستم به خاطر تو درمان شم اما نشد ديگه راهي براي با تو بودن نبود. اما من مي خواستم تو رو ببينم حتي اگه تو هيچ وقت من و نمي ديدي. مي خواستم کنارت باشم حتي اگه تو هيچ وقت نمي فهميدي. مي خواستم تو موفقيتت سهمي داشته باشم حتي اگه شده به عنوان يه استاد جدي. اما تو، بازم تو سوگند با اين دقتت با اين چشمات و با اين حافطت من و شناختي اونم وقتي که تمام سعيم و مي کردم که کنارت باشم اما دور از تو. دفعه ي اول که تو دانشگاه پشتت به من بود و داشتي واسه انتخاب واحد با دوستات بحث مي کردي شناختمت. از حرف زدنت. از دور شناختمت. تو تنها کسي بودي که من حتي از فاصله ي هزار متري حتي از پشت بدون اينکه مستقيم ببينمت مي شناختمت. مي تونستم حست کنم. واي اون لحظه اي که شک زده با نگاه متعجبت ماتت برده بود و حتي نفهميدي چي ازت پرسيدم دوست داشتم بپرم و ماچت کنم بس که خواستني شده بودي. اونقدر دلتنگت بودم که هيچي برام مهم نبود نه اينکه تو هنوز من و نميشناختي نه اينکه اينجا دانشگاهه نه اينکه سه تا دوستت دارن باتعجب نگاهم مي کنن. چقدر سخت بود که راحت از کنارت رد شم و نگاهت و پشت سر خودم حس کنم. بماند که سر کلاسا چه عذابي مي کشيدم.
سوگندم اگه تا الان دووم آوردم فقط و فقط به اميد تو بود به خاطر حضور تو به خاطر با تو بودن.
تنم گرم شده بود صورتم داغ کرده بود. شنيدن اين حرفها از مهران اين همه اعترافات. زبونم بند اومده بود. يه جرقه تو ذهنم اومد، مهران من و ديده بود مدتها قبل، بدون اينکه من بفهمم. و من تمام اين مدت با يه صدا زندگي مي کردم بدون تجسم يه آدم. با دلخوري به مهران نگاه کردم و با ناراحتي گفتم: مهران خيلي بي انصافي خيلي... تو من و ديدي اما من ... خيلي بدي ...
با ناراحتي و يکمم عصبانيت مشتهاي گره کردمو به سينه ي مهران مي کوبيدم تا شايد اين بي انصافي يکم جبران بشه اما وقتي لبخند خوشحال مهران و ديدم عصبانيتم دوبرابر شد به صداي جيغي گفتم: مهران خيلي بي انصافي ... خيلي ... من ... من ...
دنبال يه کلمه ي مناسب براي توصيف اين بي عدالتي مي گشتم که يهو مهران باهمون لبخندش دستام و که به سينش مشت مي کوبيدم و گرفت و با يه حرکت من و به سمت خودش کشيد و ...
فقط تونستم چشمامو ببندم و داغي لبهاش و رو لبهام حس کنم. خدايا اين چه حس لذت بخشي بود. يه حس شيرين همراه با يه ترس و نگراني. نگراني براي از دستدادن مهران براي اينکه ممکنه اين اولين و آخرين بوسه ي ما باشه. با اين فکر ناخوداگاه دستام بالا اومد و رو صورت مهران قرار گرفت دستم و تو موهاش بردم و دلم نمي خواست ازش جدا شم. انگار مهرانم همين فکر و حس و داشت چون اونم با يه حرکت کمرمو گرفت و بيشتر به سمت خودش کشيد. نمي دونم چقدر طول کشيد فقط مي دونم که ديگه نفس کم آورديم . آروم از هم جدا شديم. خجالت مي کشيدم بهش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پايين هنوز تو بغل مهران بودم. مهران آروم چونه امو گرفت و سرمو بالا آورد.
مهران: سوگندم به من نگاه کن.
تو چشماش نگاه کردم. يه نگاه مهربون با کلي محبت و عشق.
مهران بالبخند عميقي تو چشمام زل زده بود.
مهران: سوگندم ازت ممنونم. تو من و به تنها آرزوم رسوندي. ديگه بوسيدن و بغل کردنت برام تبديل شده بود به يه رويا يه آرزو، حتي اگه همين الانم خدا جونم و بخواد با تمام وجود تقديمش مي کنم.
سرش و به سمت آسمون برد و گفت: خدايا بنده ي ناشکري بودم اما الان ميفهمم که من و يادت نرفته بود، با همه ي لج کردناي من تو لج نکردي و آرزومو براورده کردي. ممنونم خداجون.
صورتم از خوشحالي و خجالت سرخ شده بود.مهران آروم منو جلو کشيد و سرم و گذاشت رو سينه اش و همون جور سرمو ناز کرد. هيچ چيزي نمي خواستم. دوست داشتم تا هميشه تو همين حالت بمونم. جام خوب بود و گرماي محبت و عشق و حس ميکردم.
يه يک ساعتي تو جنگل مونديم و بعد هر کدوم جدا رفتيم سمت ويلا تا کسي نفهمه ما با هم بوديم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد