439 عضو
به ويلا که رسيدم سريع از پله ها رفتم بالا و پاورچين پاورچين رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم. سعي ميکردم هيچ گونه صدايي ايجاد نکنم که بچه ها بيدار نشن. رفتم کنار مهسا دراز کشيدم و چشمام و بستم و به مهران فکر کردم. نيم ساعت بعد حس کردم يکي داره تکونم ميده. خيلي خسته بودم واسه همين توجه نکردم.
اما تکون ها نه تنها قطع نشد بلکه شديدتر هم شد. مجبوري چشمامو باز کردم. تو عالم خواب و بيداري زمان و مکان رو گم کرده بودم .فکر ميکردم خونه ي خودمونم و داداشم داره تکونم ميده.
به زور و با عصبانيت چشمامو باز کردم که سرش يه داد بکشم اما با ديدن مهسا که بالا سرم نشسته و تکونم ميده تعجب کردم. متعجب تو جام نشستم و دورو برم و نگاه کردم بعد سي ثانيه يادم اومد کجام.
مهسا: چته تو؟ چقدر مي خوابي؟ زود باش پاشو ببينم پاشو کارت دارم.
چشمامو با دستهام ماليدم تا خواب و از خودم دور کنم. با گيجي به مهسا نگاه کردم و گفتم:تو خوبي؟ چي داري ميگي واسه خودت؟ آخه چي کارم داري؟ من خوابم مي آد.
مهسا: بله ديگه منم همه رو خواب کنم و جيم بزنم و بعد دو ساعت برگردم خسته و کوفته مي شم و دلم نمي خواد از جام پاشم.
من: چي؟ مثلاً بايد بفهمم چي ميگي؟
مهسا: زود باش پاشو ببينم. تو خيلي مشکوکي. نزاشتم روجا و مريم بفهمن. اومدم از خودت بپرسم کجا رفته بودي.
من: مهسا جون قربونت برم الان خسته ام بزار برم صورتمو بشورم بعد حرف ميزنم.
براي راضي کردن مهسا يه ماچي از لپش کردم وسريع پا شدم رفتم صورتمو بشورم. وقتي دوباره اومدم توي اتاق ديدم همه در حال حاضر شدن هستن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: کجا ميريد؟ چرا لباس پوشيديد؟
مريم: زود باش لباستو بپوش قراره بريم دريا.
خوشحال دوييدم سمت لباسامو زودي حاضر شدم. يکي از بچه ها که مسئول شده بود همه رو جمع کرد و سوار اتوبوس کرد و مواظب بود کسي جا نمونه. يه ده دقيقه بعدش رسيديم به ساحل و پياده شديم.
ذوق زده تا پامو از اتوبوس بيرون گذاشتم شروع کردم به عکس گرفتن از همه جا و همه *** عکس ميگرفتم. بايد تمام اين لحظات اين سفر رو ثبت مي کردم. بچه ها رو جمع کردم و عکساي دسته جمعي و تکي گرفتيم.
رفتيم کنار آب و گوش ماهي جمع کرديم. يه سري از بچه ها با چوب روي ماسه ها شکلک ميکشيدن و بعضي هام پاهاشون و برده بودن توي آب.
بعد کلي ورجه وورجه رفتم يه گوشه و ايستادمو زل زدم به دريا. بازم آبي دريا جذبم کرده بود جوري که نمي تونستم چشم ازش بردارم.
_: به چي اين قدر عميق نگاه ميکني.
ديگه عادت کرده بودم با لبخند برگشتم و مهرانو کنار خودم ديدم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خانم کوچولوي ما شجاع شده. گفتم الان نيم متر
ميپري تو هوا.
من: ديگه حنات رنگي نداره آقا. عادت کردم که تو بترسونيم واسه همين ديگه نمي ترسم. ابروهاش و بالا انداخت و گفت: جداً؟ مي خواي ثابت کنم که راست نمي گي؟
مبارزه طلبانه گفتم: مي توني ثابت کن.
يه لبخند شيطاني زد و زوم کرد تو چشمام. يه دفعه داغ شدم. مهران بدون توجه به اطرافش دست دراز کرد و دستمو گرفت. از ترس رنگم پريد. واي اگه يکي ميديد چي ميشد؟ بازار شايعه راه مي افتاد.
سريع دستمو عقب کشيدم اما مهران دستمو محکم گرفته بود و ول نمي کرد. داشتم سکته مي کردم. همون جور با ترس گفتم: مهران دستمو ول کن الان يکي ميبينه.
با بدجنسي خنديد و گفت: خب ببينه. تو که گفتي نمي ترسي.
من: نمي ترسم ولي ...
ابروهاي مهران بالا رفت و گوشه ي لبش پائين اومد: تا اعتراف نکني ترسيدي ولت نمي کنم.
نمي خواستم کم بيارم واسه همين سعي کردم با بي تفاوتي بگم: نه اصلاً نمي ترس ...
اما تا خواستم جمله ام رو تموم کنم ديدم مهسا و روجا و مريم دارن از پشت مهران سمت ما ميان. رنگ صورتم که پريده بود بدتر شد.
سريع گفتم: مهران جون ميترسم دستمو ول کن زود خواهش ميکنم.
مهران که حسابي خندش گرفته بود با خنده اي که روي صداشم تأثير گذاشته بود گفت: اااااا ... چه زود تغير عقيده دادي.
من: مهران قربونت برم الان ول کن ترو خدا الان مهسا اينا مي رسن بهمون ميبيننمون.
دوباره مهران با خنده بهم نگاه کرد و بعد خيلي آروم دستمو ول کرد. از رو دستپاچگي ناخودآگاه دستامو پشت سرم قايم کردم. ديگه مهران به زور جلو خنده اش رو گرفته بود.
مهران: حالا چرا دستاتو قايم ميکني.
با گيجي چشم از مهسا اينا برداشتم و به مهران نگاه کردم و گفتم: چي؟
با ابرو به دستام اشاره کرد. يه نگاه کردم ديدم دستامو پشتم قايم کردم. خدايا اصلاً نفهميدم کي اين کاروکردم و چرا؟ همون جور گيج گفتم: نمي دونم .... دستامو چرا پشتم قايم کردم؟ ...
مهران ديگه نتونست خودشو کنترول کنه و با صداي بلند خنديد و گفت: وقتي گيج مي شي خيلي بامزه ميشي. مثل دختر بچه هاي ناز و خوردني و يکمي خنگ.
اصلاً نمي دونستم چه عکس العملي نشون بدم. بس که نگران برداشت دوستام بودم که حالا ديگه به ما رسيده بودن بودم که با تعجب به مهران نگاه مي کردن که با صداي بلند مي خنديد. روجا با اشاره ازم پرسيد چي شده که من خودمو زدم به نفهمي و جوابشو ندادم. اما مهسا طاقت نياورد. وقتي سلام کردنشون تموم شد سريع گفت: استاد معيني به چي اين جوري مي خنديد؟ راستش اونقدر جالب مي خنديد که آدم دلش مي خواد همين جوري بخنده. يعني از خنده ي شما خندش ميگيره.
مهران يه نگاهي به من کرد و گفت: خانم آريا يه جوک خيلي بامزه تعريف کردن منم خندم
گرفت.
مهسا اين بار به من نگاه کرد و گفت: جدي؟ سوگند تعريف کن ما هم بخنديدم بايد خيلي جالب باشه.
مونده بودم که چي بگم. هيچ چيز جالبي يادم نمي اومد اونايي هم که يادم مي اومد عمراً براي مهران تعريف ميکردم که اين جوري بخنده. از رو ناچاري گفتم: يادم رفته چي تعريف کردم. مهران دوباره با صداي بلند خنديد. اين بار منم از خنديدنش خندم گرفته بود. دو ساعتي تو ساحل مونديم و وقتي هوا تاريک شد همون جا کنار ساحل آتيش روشن کرديم و چند تا از بچه ها رفتن شام گرفتن و همون جا کنار ساحل شام خورديم. حدود ساعت يازده بود که برگشتيم ويلا و اونقدر خسته بوديم که تا رسيديم توي اتاق فقط تونستيم لباسامونو عوض کنيم و پنج دقيقه بعد صدا از کسي در نمي اومد.
صبح ساعت 7 شيپور بيدار باش و زدن. همه تند و تند با سرو صدا دست و صورتشونو شستن و همه ي دخترا رفتيم طبقه ي پائين که بساط صبحونه پهن بود و مهمون آقايون صبحونه خورديم.
بعد صبحانه همه تو حياط جمع شديم همه دسته دسته مشغول کاري شدن. يه سري رفتن تو جنگل يه سري رفتن فوتبال بازي ميکردن. يه سري هم دور هم نشسته بودن و حرف ميزدن. يکي از پسرام بايه توپ واليبال اومد و گفت: خانم ها وآقايون هر کي مي خواد بازي کنه بياد جلو بايد يه تيم تشکيل بديم. به زور بچه ها رو بلند کردم و رفتيم که واليبال بازي کنيم.
چندتا از پسرهام بلند شدن و مهران و استاد حميدي هم گفتن که بازي ميکنن.
قرار شد که دخترها توي يه تيم و آقايون تو تيم بعدي باشن. دسته بندي کرديم و هر *** رفت جاي خودش ايستاد. به جاي تورم يه طناب به دو تا درخت بستم و بازي شروع شد. تيم آقايون قد شون بلند تر و بازيشون بهتر بود اما ماهام کم نمي آورديم بعد 20 دقيقه بازي هنوز امتياز ها برابر بود و هيچ تيمي نمي تونست بيشتر از دو دقيقه امتياز بالارو داشته باشه چون تيم مقابل بلافاصله تو کمتر از دو دقيقه امتياز ميگرفت.
توپ يکي از بچه ها بيرون رفت و تيم آقايون بازي رو بايد شروع ميکردن. مهران رفت که سرويس و بزنه چشمم به مهران بود مهران توپو که زد همه ي حواسا رفت سمت توپ يه لحظه نگاه کردم ديدم مهران هنوز سر جاش ايستاده. يه حس عجيبي داشتم. بدون توجه به بازي به مهران نگاه مي کردم . همه ي حواسم به مهران بود که ديدم حالش عجيبه و انگار گيج ميزنه. نمي تونست روي پاهاش وايسته و تعادلش و حفظ کنه يه دفعه ديدم خون از دماغش مثل رود پائين اومد. اما مهران هيچ تلاشي براي مهارش نکرد. تنم يخ کرده بود و قلبم اومده بود توي دهنم. يه دفعه جلوي چشماي مبهوت من مهران با زانو خورد زمين و نقش زمين شد. فقط تونستم جيغ بکشم و با صداي بلند اسمشو صدا
کنم.
من: مهراننننننننننننننننننننن ننننننننن ...
اصلاً نمي فهميدم چي کار ميکنم. با جيغ من همه دست از بازي کشيدن و با تعجب به من نگاه کردن. اما من بي توجه به اطراف و اون همه چشمي که به من نگاه ميکردن. دويدم سمت مهران و سعي کردم برش گردونم. سرش رو پاهام بود و صورتش غرق خون بود همه مات مونده بودن به من انگار هنوز موضوع رو درک نکرده بودن. يه دفعه انگاري متوجه ماجرا شده باشن همه اومدن دورم و شروع کردن به پرسيدن: چي شده؟
_چرا صورت استاد خونيه؟
_: چي شد که افتاد؟
_: چه اتفاقي براش افتاده؟
به پهناي صورتم اشک مي ريختم و مهران و صدا ميکردم: مهران ... مهران ... چشماتو باز کن. مهران ... پاشو ...
اما فايده نداشت. حال مهران خراب تر از چيزي بود که فکر ميکردم. با چشماي خيس به بچه ها که دورم کرده بودن نگاه کردم. دنبال بزرگتري ميگشتم که کمکم کنه. اون ميون چشمم به استاد احمدي افتاد که کنار مهران زانو زده بود. با التماس گفتم: استاد ترو خدا. يه کاري کنيد. بايد ببريمش بيمارستان. مهران حالش خوب نيست.
استاد با سر حرفمو تأييد کرد و با کمک چند تا از بچه ها مهران و سوار ماشين کردن. خودمو به استاد رسوندمو گفتم: منم ميام.
استاد که حال خراب منو ديده بود با نگراني گفت: بهتره شما اينجا بمونيد. حالتون خوب نيست.
با شدت سرمو تکون دادمو گفتم: نه منم بايد بيام. من اينجا نمي مونم. من ميدونم مهران چشه.
هم همه اي بين بچه ها افتاد. همه متعجب از حال و روز من و اينکه چه طوري من از حال استاد معيني خبر دارم و مهمتر از همه چرا من استاد و به اسم کوچيک صدا ميکنم.
مهسا جلو اومد و سعي کرد مانعم بشه اما من بي توجه به اون بازم به استاد حميدي التماس کردم.
استاد که حال زار منو ديد ديگه مقاومت نکرد و گفت: باشه بيايد. بعد رو به مهسا گفت: شمام بيايد ايشون حالشون خوب نيست..
مهسا با سر چشمي گفت و رفتيم تو ماشين استاد نشستيم. من پشت پيش جسم بي هوش مهران نشستم و مهسا هم صندلي جلو. گويا چند تا از پسرهاي همکلاسي هم تو ماشين استاد اميري نشستن و دنبال ما به سمت بيمارستان حرکت کردن.
به بيمارستان که رسيديم سريع چند تا پرستار خبر کرديم. مهرانو روي تخت گذاشتن و بردنش توي بيمارستان. دکتر کشيک اومد ازمون پرسيد مريضيتون سابقه ي بيماري خاصي ندارن؟
استاد اميري: ما بي اطلاعيم آقاي دکتر. ما ...
من که تا اون لحظه تو بغل مهسا گريه ميکردم همون جور که مهسا زير بغلمو گرفته بود تا نيوفتم خودمو به دکتر رسوندم و گفتم: آقاي دکتر مهران سرطان خون داره.
تقريباً همه ي کساني که با ما به بيمارستان اومده بودن منجمله خود دکتر با چشماي گشاد از تعجب به من نگاه
کردن. شايد تو سلامت عقل من شک داشتن.
دکتر مشکوک گفت: شما مطمئنيد خانم.
من: بله مطمئنم.
دکتر: چند وقته اين بيماري رو دارن؟
من: خيلي وقته آقاي دکتر اين اواخر حالش مدام بد ميشد. حسابي ضعيف شده بود و مدام خون دماغ ميشد.
همه با تعجب و گيجي به توضيحات من گوش ميدادن. دکتر سري تکون داد و ازم تشکر کرد و رفت سمت اتاقي که مهران و توش برده بودن.
من به بازوي مهسا آويزون بودم اما حس ميکردم اونم به خاطر شوکي که بهش وارد شده توانش و از دست داده، بهم کمک کرد و بردم رو يک صندلي نشوند.
استاد حميدي و بقيه دور من حلقه زده بودن و با تعجب بهم نگاه مي کردن. خوب ميدونستم که خيلي سؤالا دارن که مي خواستن من جوابشونو بدم.
استاد حميدي: خانم آريا شما از کجا مي دونيد که مهران چه مريضي داره؟ شما مطمئن هستيد؟
به زور به استاد نگاه کردم. تو دلم آرزو ميکردم کاش مهران اين بيماري رو نداشت.
من: بله استاد مطمئن هستم. ايشون فکر کنم ... حدود دو سالي ميشه که بيمارن ...
استاد اميري: اصلاً امروز چه اتفاقي افتاد؟
من: وقتي داشتيم واليبال بازي ميکرديم که ديدم مهران حالش خوب نيست. بعد از اينکه سرويس و زد خون دماغ شد و بعد بيهوش افتاد رو زمين.
استاد حميدي: خانم آريا، ببخشيد ولي ميتونم بپرسم شما اينا رو يعني در مورد بيماري مهران از کجا مي دونيد؟
سرم درد ميکرد. کاش سؤال کردنو تموم ميکردن. کاش ميزاشتن به حال خودم باشم و براي مهران گريه کنم. با دست سرمو فشار دادم تا از دردش کم کنم.
من: من ... من از قبل مهرانو مي شناختم ... از يک سال پيش. قبل از اينکه استاد دانشگاهمون بشه. خودش ... خودش موضوع بيماريش رو بهم گفت. فکر کنم خيلي پيشرفت کرده ... من ....
ديگه نمي تونستم ادامه بدم. ظاهراً قيافم کاملاً از حال خرابم خبر مي داد چون ديگه کسي چيزي ازم نپرسيد و از دورم پراکنده شدن.
مهسا: سوگند ... تو راست ميگفتي؟ ... اون ... استاد ... همون مهرانه؟ استاد معيني مهرانه سوگند؟ چرا بهم نگفتي؟ چند وقته که مي دوني؟
من: گفتنش چه فايده اي داشت؟ تو باور نمي کردي ...
بغض گلومو گرفته بود. مهسا با چشماي خيس بهم نگاه کرد و بعد محکم بغلم کرد و سرمو رو سينه اش فشارداد. چقدر به آرامش احتياج داشتم. چقدر دلم مي خواست در باز ميشد و مهران سر حال و سر پا مي يومد جلوم. بهم مي خنديد و ميگفت: من خوبم. چرا ترسيدي؟
اما حس بدي داشتم. خيلي بد. انگار يکي بهم ميگفت چه خيالات دست نيافتني. يکي بهم ميگفت: بايد بترسم. بايد .... چقدر خسته بودم ... چقدر داغون بودم ... دلم مي خواست چشمام و ببندم و ببينم همه چي يخ خواب بوده .
منگ بودم و نگران حال مهران. مدام يه آهنگ تو سرم مي پيچيد.
((
شايد امروز بره فردايي نباشه ))
نمي خواستم بهش فکر کنم.
نه ... مهران خوب ميشه. بازم تو چشمام نگاه ميکنه و به اين همه نگرانيم مي خنده. نه من بهش احتياج دارم اون نمي تونه تنهام بزاره. نه .... نه ....
نميدونم چه مدت گذشته. اونقدر گريه کردم تا همون جا روي صندلي بيمارستان خوابم برد. چه کابوسايي ديدم. چشمامو که باز کردم. ديدم ممسا کنارم نشسته. يه لبخند کمرنگ بهم زد و گفت: بيدارشدي عزيزم؟ سه ساعته که خوابي. فکر کنم بيهوش بودي.
سعي کردم بخندم اما نشد.
من: مهسا چي شده؟ مهران چه طوره؟
مهسا: زياد حالش خوب نيست. استاد حميدي يه تماس گرفت و دو ساعت بعد به آقايي اومد که انگار وکيل مهران بود. مدارک پزشکيش رو آورد. سوگند فکر کنم ...
به دهنش زل زده بودم و سعي ميکردم حرفاشو بفهمم اما چيزي درک نمي کردم.
مهسا: سوگند فکر کنم حال مهران اصلاً خوب نيست. راستش ... دکترا گفتن رفته تو کما و علائم حياتيش هم ....
نه .... نه ... نمي خواستم بشنوم. دستامو گذاشتم رو گوشام تا چيزي نشنوم. يعني عمر خوشي من اين قدر کوتاه بود. خدايا چرا؟ چرا؟
« بيا تا براي غم جايي نباشه
شايد امروز بره فردايي نباشه»
خدايا...مهرانمو ازم نگير. مي دونم بزرگي. مي دونم براي هر کاري که ميکني دليل داري. خدايا الان خيلي زوده ... الان نبرش.
با زاري به مهسا نگاه کردم و گفتم: مهران خوب ميشه. اون طوريش نمي شه. اون هنوزوقت داره. خيلي وقت داره. دکترا گفتن سه سال. هنوز يه سالش مونده. اون خوب ميشه. بايد خوب بشه.
مثل ديوونه ها واسه خودم حرف ميزدم و دليل مي آوردم. اشکاي مهسا سرازير شده بود. محکم بغلم کرد و منو به خودش فشار داد.
مهسا: آروم باش سوگند جون. عزيزم آروم باش. هر چي خدا بخواد همون ميشه.
باورم نمي شد. مهران، مهران من، اون که تا ديروز حالش خوب بود و سرپا. الان چرا به اين حال افتاد؟ چرا همه ازش قطع اميد کردن. يعني زندگي اين قدر کوتاهه؟ واقعاً اين که ميگن زندگي به مويي بسته است راست ميگن.
شب هر چي استاد حميدي اصرار کرد که برگردم ويلا قبول نکردم. با اصرار و زور گفتم: مي مونم من پيش مهران مي مونم. مهسا هم به خاطر من موند. استاد حميدي و وکيل مهران هم بودن.
دکتر گفته بود: فکر نمي کنم تا صبح دووم بياره. نمي دونم چه جوري اين همه مدت دردو تحمل کرده بود اما انگار ديگه طاقت درد کشيدن نداره.
با شنيدن اين حرف حس کردم روح از بدنم جدا شده. چشمام تار شد و ديگه چيزي نفهميدم. چشمامو که باز کردم روي تخت بيمارستان بودم و تو دستم سرم بود. مهسا کنارم ايستاده بود و نگران نگاهم ميکرد. من اينجا چي کار ميکردم؟ من بايد کنار مهران مي بودم. خدايا نه،نه چه جوري بايد تحمل کنم.
با ياد آوري مهران غم عالم تو دلم نشست ياد اين اواخر افتادم. خدايا چه طور توجه نکرده بودم. مهران حسابي لاغر و رنگ پريده شده بود اما همش ميگفت حالش خوبه. چرا زودتر نفهميدم که چه عذابي ميکشه.
من: مهسا مهران خوشحاله. مي دونم خوشحاله که داره ميره پيش خانوادش. حتماً خيلي منتظرش بودن. مي دونم که دلش براي همه اشون تنگ شده. حتماً شاده که بعد مدتها تو آغوش خانواده اش جا ميگيره. مادرش بالاخره پسرشو ميبينه. مهران همينو مي خواست. دوست داشت زودتر بره. واسه همين طاقت نياورد يکسال ديگه صبر کنه.
بالاخره با خدا لج کرد و زودتر رفت. به چيزي که مي خواست رسيد. حالا من موندم و عروسکهاش و مهر مشهدش و يه عالمه خاطره.
ياد آهنگي افتادم که گاهي براش مي خوندم.
« اگه حتي بين ما فاصه يک نفسه، نفس منو بگير.
براي يکي شدن،اگه مرگ من بسه،نفس منو بگير.
اي تو هم سقف عزيز،اي تو هم گريه ي من
گريه هم فاصله بود،گريه آخرما
آخر بازي عشق ختم اين قافله بود.
ترس گر گرفتن عشق،در تنور هر نفس
غم نه اما کم که نيست،هم شب تازه ي تو.
ترکش خودتير عشق،سنگ سنگر هم که نيست
خوبه ديروز و هنوز طرحي از من برصليب روي تن پوشت بدوز
وقت عرياني عشق با همين طرح حقير در حريق تن بسوز
پلک تو فاصله ي،دست کاغذوغزل من وعاشقانه بود
رفتي از پيله ي خاک،اي کليد قفل شعر خواب شاعرانه بود.
« اگه حتي بين ما فاصه يک نفسه، نفس منو بگير.
براي يکي شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگير.
از ته جام سکوت تا بلنداي صدات
يار ما بودي عزيز در تمام طول راه
با من عاشق ترين هم صدا بودي عزيز
هر سه رو گردان شدن از من و همراه ما
باور بي ياوري روز انکار نفر روز ميلاد تو بود
مرگ اين خوش باوري خوب ديروزو هنوز
« اگه حتي بين ما فاصه يک نفسه، نفس منو بگير.
براي يکي شدن،اگه مرگ من بسه، نفس منو بگير.»
مهران تا صبح دووم نياورد.
رفت.
براي هميشه تنهام گذاشت.
رفت و به آغوش خانوادش پيوست
از اون روزا چيز زيادي يادم نيست. يکسري تصاوير محو، همه غمگين، همه ناراحت، همه ناباور خيلي ها گريه ميکردن. کسي باورش نمي شد.
همه چيزهايي که يادمه مثل قطعه هاي فيلم بريده بريده بود. قيافه هاي ناراحت. مهسا که گريه ميکرد روجا که بغلم ميکرد و دلداريم ميداد استادا ناراحت. آمبولانسي که براي حمل جسد مهران عزيز اومده بود. خيلي چيزا يادم نيست. بعدها مهسا بهم گفت وقتي فهميدم مهران مرده تو يه حالتي از شوک و بيهوشي بودم. حتي يادم نمياد چه جوري به خونه برگشتم .
خانوادم با ديدن حال من رو به موت بودن. مامانم گريه ميکرد و بابام مدام ميگفت: نبايد ميزاشتم بره. اولش همه فکر ميکردن که من به خاطر
ديدن مرگ استادم دچار شوک شدم و به اين حال افتادم. اما بعداً مهسا به مادرم گفت: ماجرا چه جوري بوده که مهران برام بيشتر از يه استاد بود. حدود دو ماه از زندگيم بعد از مهران به بي خبري گذشت. دچار افسردگي شديد شده بودم.
دوست داشتم تو اتاق تاريکم بمونم و به مهران فکر کنم.عروسک مهران گلابي رو بغل ميکردم و باهاش حرف ميزدم. مادرم رو مي ديدم که با محبت بهم نگاه ميکنه و باهام حرف ميزنه. پدرمو مي ديدم که از غصه ي من پير شده. برادرامو مي ديدم که به خاطر من سعي ميکردن هيچ سروصدايي نکنن با نگراني بهم نگاه ميکردن و لبخند ميزدن.
شايد اون روزها بود که مي فهميدم مهران چي ميگه. وقتي ميگه کانون گرم خانواده يعني چي. وقتي ميگفت: اگه همه ي دنيا بهت سخت گرفت برو پيش خانوادت. مطمئن باش که آرومت ميکنن.
واقعاً راست ميگفت. تو اون شرايط اگه به خاطرخانواده و دوستام نبود شايد هيچ وقت به زندگي بر نمي گشتم. مهسا تقريباً هر روز بهم سر ميزد و کلي باهام حرف ميزد. با اين که بيشتر حرفاشو نمي شنيدم اما حضورش تأثير زيادي تو بهبودي حالم داشت. بعد دو ماه کم کم به خودم اومدم. ياد قولي که به مهران داده بودم افتادم.
مهران: سوگند قول بده که بعد من به زندگيت ادامه مي دي. نگذار بعد مرگم به خاطر زندگي تو عذاب بکشم و تو آتيش جهنم بسوزم.
و بازم اين مهران و ياد اون بود که منو به زندگي برگردوند. به کمک مهسا سعي کردم به روال عادي زندگيم برگردم. روزها يه ادم معمولي بودم و شبها توي خلوت اتاقم با مهران و خاطره هاش سر ميکردم.
روزي که جواب کنکور اومد رو يادمه. مهسا با ذوق اومد خونمون و از دم در به همه تبريک گفت.
وارد اتاق من که شد پريد و گونه هامو بوسيد و يه ريز گفت: مبارکه؛ مبارکه، مبارکه.
با تعجب بهش نگاه کردم: چي مبارکه؟
با يه فکري چشمام گرد شد و گفتم : مي خواي ازدواج کني؟
نيش مهسا بسته شد و پشت چشمي برام نازک کرد و گفت: ازدواج من چه ربطي به تو داره که بگم مبارکه؟
شونه بالا انداختم و گفتم: پس چي مبارکه؟
مهسا دوباره ذوقي کرد و با هيجان گفت: اول مشتولوق.
من: خبرو بده بد بهت يه چيزي ميدم.
مهسا: خيلي گدايي. ولي خوب خودم ديگه طاقت ندارم.
بعد جيغ بلندي کشيد و گفت: سوگند قبول شدي. تو ارشد قبول شدي.
يک دقيقه اي طول کشيد تا حرفشو تو مغزم تجزيه و تحليل کنم و بفهمم چي ميگه. وقتي فهميدم با ناباوري بهش نگاه کردم و وقتي مطمئن شدم که جدي ميگه و شوخي در کار نيست. اشک تو چشمام جمع شد. بلند شدم و سفت مهسا رو بغل کردم.
خدايا شکرت.خدا شکرت. مي دونستم قبوليم به خاطر لطف خدا و تلاشهاي مهرانه. اينم آخرين يادگاري که مهران بهم داده بود. به زور
خودمو نگه داشتم تا خانوادم اشکامو نبينن. اما وقتي تنها شدم از ته دل گريه کردم و از مهران تشکر و آرزو کردم کاش خدايا مهران پيش خانوادش شاد باشه.
مهران تو زندگيم يه روياي شيرين بود که زود تموم شد.
نمي خواستم اين جوري باشم. نمي خواستم همه با نگراني و دلسوزي بهم نگاه کنن. مامانم همش با يه غصه که دل آدمو آب ميکرد بهم نگاه ميکرد و بابام با اينکه فکر ميکردم مستبده و اصلاً دوستم نداره، تا به خونه مي اومد سريع ميومد دم اتاقم و با لبخند ازم ميپرسيد: حالت خوبه؟
دوست داشتم جوابشونو بدم. جواب تمام محبتهاشون و ازشون معذرت بخوام به خاطر تمام رفتارايي که کردم به خاطر تمام فکرايي که در موردشون داشتم به خاطر اينکه مي خواستم تنها باشم بدون اونها. واقعاً شرمندشون بودم.مي دونستم تحمل کردنم تو اون حالت عصبي و افسردگي کار آسوني نيست.اما خانوادم بدون هيچ حرفي تحملم ميکردن حتي خواهرزاده ي نازوشيرينم با اون چشماي قشنگش بهم نگاه ميکرد و ميگفت:خاله مريضي؟ و وقتي چشمام دوباره اشکي ميشد با اون دستاي نازو کوچيکش اشکامو پاک ميکرد.محکم بغلش ميکردم و به خودم فشار ميدادم.ديگه وقتي تو آينه نگاه مي کردم خودمو نمي ديدم.گونه هاي برجسته ام آب رفته بود و چشمام گود افتاده بود.چند کيلو لاغر شده بودم و بي حال و بي انرژي و نامرتب بودم.
مي خواستم دوباره بشم همون سوگند قديمي ولي براي برگشتن به خودم لازم بود واقعيتها رو قبول کنم. اين که مهران ديگه نيست و هيچ وقت برنمي گرده.اين که من فقط مي تونم خاطراتشو حفظ کنم.هنوزم چهارشنبه ها مال من بود.مي تونستم براي مهران و خانوادش دعا کنم و فاتحه بخونم.
بايد قبول ميکردم که مهران خيلي وقت بود که مي خواست با خانوادش باشه و حالا بهش رسيده بود من نبايد با اين کارهام روحشو عذاب ميدادم.يه شب نشستم تا صبح با مهران حرف زدم. من اونو کنار خودم ميديدم و براش حرف مي زدم و از دردام ميگفتم از دلتنگيهام.کلي اشک ريختم.همون شب بهش گفتم:مهران کمکم کن کمکم کن که بتونم دوريتو واسه ي هميشه تحمل کنم.کمکم کن که بتونم خودم باشم. که ياد تو فقط واسه خودم،تو ذهنم واسه هميشه نگه دارم.
صبح روز بعد که بيدار شدم انگار نيروي تازه اي تو وجودم پيدا شده بود که بهم انرژي ميداد تا همه ي دردام و غم هامو فراموش کنم.
صبح بيدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سر ميز صبحونه نشستم.خانوادم با تعجب به تغير رفتارم نگاه ميکردن.خوشحالي تو صورت همشون ديده مي شد اما جلوي خودشونو گرفته بودن که چيزي نگن.
بعد مدتها نشستن کنارخانوادم و غذا خوردن دست جمعي يه حس عجيبي بهم مي داد. يه حس شيرين که انگار
از مدتها قبل فراموشش کرده بودم.
بعد صبحانه به مادرم کمک کردم که ميزو جمع کنه. بهش کمک کردم که خونه رو جمع و جور کنه و غذا رو واسه ناهار آماده کنه.مادرم طفلي از شوق و خوشحالي يکسره تشکر مي کرد و دم به دقيقه ميگفت: تو به کاراي خودت برس من همه کارا رو ميکنم.نمي خواد کمک کني.
اما گوشم به اين حرفها نبود و کار خودمو ميکردم.بعد ناهار رفتم تو اتاقم يه نگاه به دورو بر انداختم نياز به يه گردگيري و خونه تکوني حسابي داشت.دست به کار شدم وشروع کردم.دو تاکارتن گرفتم و تمام کتابها وجزوات درسي و کتابهاي غيردرسي رو ريختم توش و بردم گذاشتم تو انباري.با يه دستمال خيس همه جارو دستمال کشيدم.آينه ام که قد يه سال غبار روش نشسته بود. وسايل روي ميز توالت و مرتب وتميز چيدم.جاي تخت و ميزم رو عوض کردم ويه دکور جديد چيدم.بعد از دو ساعت که کارم تموم شدايستادم و با رضايت به کاري که کردم نگاه کردم.اين اتاقي که جلوم بود اتاق دو ساعت قبل نبود.مثل صاحبش که زمين تا آسمون با شب قبل تغير کرده ود اونم عوض شده بود انگار يه روح تازه توش دميده بودن.اتاق به آدم نيرو و شادي تزريق ميکرد.خسته از کار حوله ام رو برداشتم و رفتم يه دوش گرفتم و کلي سبک شدم و اومدم همون جور روي تخت ولو شدم.نمي دونم کي خوابم برد ولي بد مدتها با آرامش خوابيدم .توي خواب يه جنگل خيلي قشنگو ديدم. داشتم تو جنگل راه ميرفتم اما انگار ناراحت بودم.پريشون و خسته.ديگه توان نداشتم.به يه درخت پير تکيه دادم تا خستگيم دربره يه دفعه يه صدايي شنيدم سريع خودمو کنار کشيدم يهو ديدم درخت پير با يه صداي بلند از تنه ترک خورد و شکست و با يه صداي ناجور افتاد روي زمين.جيغ بلندي کشيدم و دوييدم.همون جور که مي دوييدم گريه مي کردم انگار درد زيادي ميکشيدم.نمي دونم چقدر دوييدم اما وقتي ايستادم ديگه توي جنگل نبودم وسط يه چمنزار پر از گل بودم که سبزي و زيبايش چشممو خيره کرده بود. يه حس خوب و شيرين تو وجودم رخنه کرد.بي اختيار لبخند زدم و با ولع و هيجان به اطراف نگاه ميکردم.مثل کارتن ها ي بچه گيام بود.واقعاً روياييبود.يکم که جلو رفتم يه درخت جوون و سبز ديدم که قد کشيده بودو شاخه هاي بلندش سايه انداخته بودن.خسته از دويدن و بي توان از درد کشيدن رفتم و زير سايه ي درخت نشستم و تکيه دادم به تنش.يه دفعه انگار حسي از قدرت يه حس گرم و قوي يه حس آرامش و امنيت تو بدنم پيچيد.آروم شدم.اونقدر آروم که کم کم چشمام سنگين شد و خوابم برد.
آروم چشمامو باز کردم.هنوز گيج خواب بودم.فکر ميکردم الان که چشم باز کنم هنوزم تو همون چمنزار رويايي هستم اما ديدم توي اتاق خودمم و مامان دم در
ايستاده و به اتاق نگاه ميکنه.پيدا بود که از تغيرات اتاق خيلي خوشش اومده.يه نگاه به من کرد وگفت: تو کي اتاقو کنفيکون کردي؟ صبح که اتاقت اين شکلي نبود؟همون جور که از جام بلند ميشدم خنديدم و گفتم:خب ديگه من جادوگرم يه وردي خوندم و اسباب اثاثيه اتاق فرتي تغير مکان دادن.
مامان خنديد و در حال بيرون رفتن از اتاق گفت: کاش يه وردي مي خونديو آشپز خونه هم مثل دسته ي گل تروتميز ميشد.
***
مي خواستم زندگيمو تغيير بدم. بايد يه شروع جديد داشته باشم. قبولي تو کنکور بهترين فرصت بود چون يه دانشگاه جديد، يه شهر جديد با آدمهاي جديد و يه زندگي جديد بهم ميداد.
آخراي شهريور با بابام رفتيم تهران تا براي دانشگاه ثبت نام کنيم. همش داشتم ورودم و به اين دانشگاه با بار اولي که رفتم دانشگاه خودمون مقايسه ميکردم. هر دو بار حس غريبي داشتم. اما دفعه ي اول لااقل دلم خوش بود که توي شهر خودم هستم. اما اينجا تک و تنها بودم بدون اينکه کسي رو بشناسم.
واي چقدر دلم مي خواست مهسا پيشم بود. کاش با هم مي يومديم دانشگاه. کاش بازم با هم همکلاسي بوديم.
کارمون تو دانشگاه تا ظهر طول کشيد بعدش رفتيم خونه ي خاله اينا. عصري با بابام رفتيم دنبال يه خونه ي مناسب. اما نميدونستيم کجا رو بايد بگرديم. خلاصه بعد دو روز گشتن يه خونه ي کوچيک و خب واسه ي زندگي کردن يه دختر تنها پيدا کرديم. بابا دلش نمي خواست تنها خونه بگيرم اما چاره اي نبود. دانشگاه خوابگاه نداشت و منم کسيو نمي شناختم که باهاش خونه بگيرم اين شد که بابا راضي به انجام اين کار شد. هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. زندگي کردن تنها و مستقل شدن همون چيزي بود که هميشه آرزوشو داشتم. حدود يک هفته طول کشيد تا خونه واسه يک زندگي آماده بشه. تقريباً همه چيزاي لازم واسه يه شروع جديد و داشتم. از يخچال و بخاري و گاز و تخت و ظرف و خلاصه چيزاي ضروري رو از خونه آورده بودم. حتي بابا مبلهاي قديمي که مدتها توي خونه خاک ميخوردن و تميز کرده بود و برام آورده بود. خيلي خوشحال بودم. اون مبلهاي کهنه منو ياد خاطرات قشنگي مينداخت ياد سالهاي دور که شبها يواشکي تا صبح روي اونها دراز ميکشيدم و کتاب مي خوندم و از ترس بابا با هر صدايي يک متر از جام مي پريدم چون بابا دوست نداشت شبها بيدار باشيم و مي گفت: اين خواب شبه که به آدم انرژي و نيرو ميده.
اما من سکوت شبو دوست داشتم. مي تونستم تا صبح يکسره و بدون خستگي درس بخونم.
پدرم بعد سه، چهار، روز که از وضيعت زندگي من خيالش راحت شد بعد کلي سفارش رفت خونه.
منم کلي ذوق و هيجان داشتم براي شروع زندگي مستقلم شاد و خوشحال بودم حتي از تنهايي و
شب هم نمي ترسيدم. البته خيره تر از اينها بودم که از تنهايي بترسم. بعد يک هفته همه چيز برام عادي شد. انگار سالها بود که تنها زندگي مي کردم. به سکوت اونجا عادت کرده بودم و با تعجب فکر ميکردم چه جوري اين همه مدت توي اون همه شلوغي و سروصدا زندگي کردم. براي خودمم عجيب بود.
اولين روز تشکيل کلاسها صبح زود از خواب بيدار شدم. تو آرامش صبحانه خوردم و زودتر از خونه اومدم بيرون تا به موقع به کلاس برسم. برگه ي انتخاب واحد دستم بود. يه نگاه به برگه کردم و شماره کلاسو به خاطر سپردم. توي حياط دانشگاه از يکي از دختر ها پرسيدم ببخشيد کلاس شماره ي 17 کجاست.
دختر راهنماييم کرد و بعد از تشکر از اون به طرف يه ساختمون چند طبقه که کلي کلاس داشت رفتم. کلاس شماره ي 17 تو طبقه ي دوم بود. از پله ها بالا رفتم و کلاسو پيدا کردم. وارد کلاس شدم. چند تا دختر و پسر ديگه هم بودن که زودتر اومدن و روي چند تا صندلي نشسته بودن. منم رفتم و تو رديف دوم روي يک صندلي ها نشستم.
جلوم دو تا دختر کنار هم نشسته بودن. بعد از دو دقيقه هر دو برگشتن و به من نگاه کردن و لبخند زدن يکي شون لب باز کرد و گفت: سلام. من بيتام اينم که کنارم نشسته درناست.
با دست به دختر نسبتاً تپلي که کنارش نشسته بود اشاره کرد. درنا برام دست تکون داد و سلام کرد درنا موقع حرف زدن لپاش قرمز مي شد و همين بامزه اش کرده بود بيتا يه دختر شيک بود. زيبا نبود اما خيلي جذاب بود.
لبخند زدم و گفتم: سلام. خوش بختم من سوگندم.
بيتا: اهل کجايي؟
من: شماليم.
درنا: اي ول دختر شمالي. منم کرمانيم اين بيتام تهرانيه.
بيتا: راستش من و درنا چهار ساله با هم همکلاسي هستيم. قبلاً کرمان درس مي خونديم. من ديدم چهار سال اونجا مهمون بودم، گفتم درنام بياد اينجا دو سال مهمون ما باشه تا بهش ياد بدم چه جوري از مهمون پذيرايي مي کنن.
بعد چشمکي زد و گفت: مي خوام غريب کوشون راه بندازم تا ديگه هي نگه شهر من شهر من. تو اين چهار سال منو کشت با اين شهرشون.
خندم گرفته بود. بچه هاي جالبي بودن. دلم هواي دوستامو کرد. اي کاش يکيشون پيشم بود. اونوقت کلي بهمون خوش ميگذشت.
با اومدن استاد همه صاف نشستن و به استاد خيره شدن استاد بعد معرفي خودش يه حضور غياب کرد و بعد در مورد درس و نمره و دانشگاه و کتاب و جزوه يه توضيحاتي داد و درسو شروع کرد. چون جلسه ي اول بود قد دو صفحه بيشتر درس نداد. خيلي زود کلاس و تموم کرد و برامون آرزوي موفقيت کرد و رفت.
بعد از رفتن استاد يه نفس تازه کشيدم. خيلي خسته شده بودم. هميشه نشستن توي کلاس برام عذاب آور بود.
البته ظاهراً فقط من خسته نشده بودم. بيتا و درنام خسته به نظر
ميومدن. داشتن غرغر ميکردن. همون جور که وسايلشونو جمع ميکردن ميگفتن: واي که چقدرم حرف زد. حالا خوبه مي خواست زود درسو تموم کنه و اينقدر حرف مي زد اگه مي خواست درست و حسابي درس بده چيکار ميکرد.
درنا: آره وا... مغزمون ترکيد.
خندم گرفته بود. بيتا يه نگاهي به من کرد و گفت: تا کلاس بعدي نيم ساعت وقت داريم مياي بريم بوفه يه چايي بخوريم.
من: البته که ميام.
بيتا و درنا دختر هاي جالبي بودن. تو همون چند ساعت به اندازه ي کافي با هم صميمي و راحت شده بوديم. اونا مدام سربه سر هم ميذاشتن و باعث خنديدنم ميشدن. به من مي گفتن خوش خنده. بيتا مي گفت تا بهت پقي ميکنم ميزني زير خنده.
اون روز تا عصري کلاس داشتيم و بعد از تموم شدن کلاسها خسته و کوفته رفتم خونه.
***
دو سه هفته اي از شروع ترم گذشته بود. روزا بيکار تو خونه مينشستم و سعي ميکردم خودمو با درس خوندن و فيلم ديدن سرگرم کنم. اما آخه چقدر مي تونستم فيلم ببينم و کتاب بخونم. از بيکاري خسته شده بودم. موندن تو خونه کلافم ميکرد. فقط آخر هفته ها کلاس داشتم و بقيه ي هفته بي کار بودم و تو خونه در و ديوار و نگاه مي کردم. تنهايي وقتي که آدم کاري براي انجام دادن نداره اصلاً خوب نيست.
وقتي حسابي از تنهايي خسته شدم. زنگ زدم به بابامو کلي درد و دل کردم که اينجا بيکار افتادم و دارم ديوونه مي شم يکم که سبک شدم خداحافظي کردم.
سه روز بعد بابام اومد زنگ زد و يه خبر خوش براي من داشت ظاهراً بعد از اينکه من زنگ زدم به بابام و کلي آه و ناله کردم از بيکاري، بابامم يه فکري ميکنه و زنگ ميزنه به يکي از دوستاش که تو تهران زندگي ميکنه و در مورد من و وضعيتم باهاش حرف ميزنه و ازش مي خواد اگه کاري سراغ داره بهش معرفي کنه. اون دوستشم فرداش زنگ مي زنه به بابام خبر ميده که يکي از دوستاش که يه شرکت ساختمون سازي داره نياز به يه منشي نيمه وقت دارن و باهاشون در مورد من صحبت کردن. بابام زنگ زد تا بهم خبر بده که من ميتونم اونجا کار کنم و فردا بايد براي معرفي خودم يه سري به اونجا بزنم.
کلي شاد شدم. از هيجان شب به زور خوابيدم. فرداش رفتم به آدرسي که پدرم داده بود و خودمو معرفي کردم. انگار دوست پدرم شرايط منو کامل براشون توضيح داده بود و اونها هم پذيرفته بودن. کار من از شنبه تا سه شنبه از 9 صبح تا 7 عصر بود البته يکي، دو ساعتي هم براي ناهار و استراحت وقت داشتم. اون جور که بعداً فهميدم دو روز آخر هفته هم يه منشي ديگه مي اومد که اونم دانشجو منتهي انگاري منشي آخر هفته از آشنا هاي رئيس شرکت بوده.
اولين روز کاريم خيلي استرس داشتم. اما به خودم اميدواري دادم. سر ساعت تو شرکت بودم. بهم
گفته بودن يک خانمي به اسم نيک نام کارامو برام توضيح ميده. اون روز اولين بار بود که خانم نيک نام و ميديدم يه خانم حدوداً سي ساله با يه چهره ي مهربون و قشنگ و خواهرانه. تو کارش جدي بود اما اونقدر به آدم اعتماد به نفس مي داد که نگو. روز اول دونه به دونه کارامو بهم توضيح داد و تو کل روزم حواسش به من بود که اشتباه نکنم. با اينکه دفعه ي اولم بود اما خدارو شکر خرابکاري نکردم. اونقدر تمرکز کردم و حواسمو به کار دادم تا يه وقت تو روز اول گند نزنم که آخر روز مخم از تمرکز زياد داشت ميترکيد. اما خوشحال از اينکه کارمو خوب انجام دادم رفتم از خانم نيک نام تشکرو خداحافظي کردم. موقع خداحافظي ازم خواست که از حالت رسمي در بيايم و همديگرو به اسم کوچيک صدا کنيم.
واي من که از خدام بود. چون همين جوري در حالت عادي حرف زدنم همه ي کلمه ها و اسمها رو مخفف ميکردم واقعاً واسم سخت بود که يه فاميلي، که در طول روز شايد بيش از 20 بار بايد صدا ميکردم و مدام با پسوند و پيشوند بگم.
با خوشحالي قبول کردم و قرار شد «رعنا جون» صداش کنم بعداً فهميدم رعنا دختر خاله ي رئيسه.
روز اول کاريم اونقدر خسته شدم که وقتي به خونه رسيدم فقط لباسامو عوض کردم و بدون اينکه شام بخورم خوابيدم.
بعد از يک هفته کاملاً کارمو ياد گرفته بودم و مي دونستم چي کار بايد بکنم. جالب اينجا بود که من منشي رئيس شرکت شده بودم اما نه تنها تو اون يک هفته بلکه تا دو هفته بعدم ايشونو نديدم. از بقيه شنيدم که ظاهراً شرکت يه پروژه تو شمال داره که رئيس و چند تا مهندس ديگه بايد دائماً براي انجام کارهاي اون برن شمال و برگردن و تو اين چند هفته رئيس فقط آخر هفته ها تونسته بياد شرکت و به کارا رسيدگي کنه و دوباره اول هفته برگشته شمال.
من تو اون شرکت علاوه بر کارهاي منشي گري کارهاي کامپوتري هم مي کردم. هر *** که کامپيوترش عيب و ايرادي پيدا ميکرد دست به دامن من ميشد و منم که خب رشته ام همين بود خوشحال بودم که مي تونستم کمکي بکنم.
شرکت خوبي بود بعد يکي دو هفته با همه ي کارمندها آشنا شدم. يه پسر حدوداً بيست وهشت، نه ساله بود به اسم ماني شهبازي. دفعه ي اولي که ديدمش وقتي بود که با سروصدا و شلوغ کاري با دو سه تا از کارمندها وارد شرکت شد. اون حرف ميزد و بقيه مي خنديدن. به خاطر سرو صدايي که راه انداخته بود ناخودآگاه توجه م جلب شد. داشتم با رعنا حرف ميزدم که آقايون وارد شدن. با تعجب زل زل بهشون نگاه ميکردم. زير لب گفتم: اينا چه شادن.
رعنا جون مسير نگاهمو گرفت و به در خيره شد. همون جور که لبخند روي لبش اومده بود تو جاش ايستاد و سلام کرد.
ادامه دارد...
1401/11/01 11:34#پارت_#هشتم
رمان_#یک_sms?
کارمند ها به رعنا جون سلام کردن و با پسر جوون دست دادن و رفتن سرکار خودشون. اما پسر که تازه چشمش به من افتاده بود همون جور با لبخند جواب سلام رعنا جون و منو که به تبعيت از رعنا سلام کرده بودم و داد و لبخند زنان اومد جلو.
چشماي شيطوني داشت و يه صورت بامزه، قدبلند و چهارشونه و در کل خيلي خوش تيپ و خوش قيافه بود و چون همش لبخند مي زد ناخودآگاه به سمتش کشيده مي شدي.
همون جور دقيق بهم نگاه کرد و گفت:
_: شما منشي جديد هستيد؟
من: بله.
_: به،به ماشاا... چه خانمي، چه متين؛ چه زيبا، چه باوقار، چه ...
رعنا يه دفعه پقي زد زير خنده. من مات مونده بودم که چه خبره. اين يارو کيه. رعنا چرا مي خنده. همون جوري گيج نگاهشون ميکردم.
پسر" اه، خانم نيک نام چرا مي خنديد الان خانم چي فکر ميکنن.
رعنا: بابا اول خودتو معرفي کن بعد شروع کن به چاپلوسي. ببين دختره چه گيج شده.
بعد رو به من کرد و گفت: عزيزم ايشون آقاي ماني شهبازي هستن. معاون شرکت و البته خواهر زاده ي آقاي رئيس. اين آقا بسيار شاد و سرزنده هستن و با همه شوخي ميکنن براشم فرق نميکنه طرف کي باشه. در ضمن ازشون دوري کن چون سعي ميکنه تورت کنه.
از حرفهاي رعنا بيشتر گيج شده بودم شهبازي اعتراض کرد.
شعبازي: اه خانم نيک نام همين اول کار پته ي آدم و ميريزي روي آب خوب ضايع ميشيم. اصلاً شما کار نداريد اينجا وايستاديد زيرآب منو ميزنيد؟
رعنا بلند مي خنديد. شهبازي به من نگاه کرد و گفت: شما خودتونو معرفي نمي کنيد؟
تازه به خودم اومدم. رعنا دهن باز کرد که منو معرفي کنه که شهبازي دستشو بالا آورد و گفت: شما نمي خواد چيزي بگيد بابا مگه شما منشي جديدين؟ خوب بزار خودش حرف بزنه ببينم صداش چه جوريه؟
رعنا دوباره خنديد.
من: من سوگند آريا هستم از امروز اينجا کار ميکنم.
ماني خنديد و دستشو آورد جلو که دست بده و همون جور گفت: خوشبختم.
يه لحظه مات مونده بودم چي کار کنم که رعنا به دادم رسيد و زد رو دست شهبازي و گفت: بچه تو هنوز آدم نشدي؟ هزار بار گفتم تو شرکت از اين کارا نکن.
ماني: يعني وايسم بيرون شرکت به خانم آريا دست بدم.
رعنا:ديوونه تو آدم نمي شي. پاشو برو سر کارت.
بعد همون جور هلش داد که بره. شهبازي هم سرش و برگردوند و همون جور که مي رفت چشمکي به من زد و گفت: بعداً مي بينمتون. وقتي که نيک نام رفت.
رعنا دوباره بلند خنديد. منم مثل بچه خنگا فقط نگاهشون ميکردم و اصلاً سر از کارشون در نمي آوردم. شهبازي که رفت رعنا برگشت و بهم گفت: اين ماني پسر خوبيه فقط يکم شيطونه. بچه ي راحت و ساده اي هم هست. تو شرکت با همه دوسته همه هم دوستش دارن. کاراشو جدي نگير. داشت باهات شوخي
ميکرد.
چند روز بعدش فهميدم رعنا راست ميگه واقعاً شهبازي آدم شادي بود. وقتاي استراحت همه دورش جمع ميشدن و از حرفهاش مي مردن از خنده. با همه رابطه ي خوبي داشت. چون من تازه وارد بودم تا کارش تموم ميشد زودي ميومد بالا سر من و چهار تا چيز جالب ميگفت و ميرفت. اولاا سعي ميکردم سنگين باشم و نخندم اما بعد ديدم نه ديگه بس که خندمو قورت دادم دل درد گرفتم. بعد سه چهار بار که خودمو کنترول کردم ديدم نمي شه خودمو ول داده بودم و مي خنديدم. اونم براي اينکه من احساس راحتي بيشتري کنم و زياد سخت نگيرم هي ميومد و سر به سرم ميزاشت.
خيلي از مهندساي شرکت از قبل از اينکه بيان تو شرکت با هم دوست و فاميل بودن. يه سري همکلاسي هاي شهبازي بودن و يه سر يا فاميلاي رئيس و شهبازي. مثلاً همين رعنا دختر خاله ي مامان شهبازي بود خانواده هاشون بهم نزديک بودن و اونا هم صميمي و راحت بودن و چون رعنا ازدواج هم کرده بود يه جورايي مثل خواهر بزرگتر بهش نگاه ميکردن.
اما از حق نگذريم تمام کارمند ها حرفه اي بودن و از جون واسه کارشون مايع ميزاشتن. هيچ کدومشون صرفاٌ به خاطر نسبت فاميلي يا آشنائيت اونجا استخدام نشده بودن بلکه همه علم و توانايي کارو داشتن و خوب کار ميکردن. در ضمن آقاي شهبازي منبع خبرها و شايعات بود. هر اتفاقي که تو شرکت مي افتاد شهبازي ازش خبر داشت و براي اينکه من از اوضاع شرکت بي خبر نباشم ميومد و کامل خبرها رو بهم ميداد.
يه وقتي از يکي شنيده بودم که ميگفت منشي ها منبع خبرها هستن ولي من خودم خبرها رو از يکي ديگه ميگرفتم تو شرکت ما بايد ميگفتي آقاي شهبازي منبع خبرهاست.
خلاصه بعد دو هفته ديگه شرکت شده بود مثل خونه ي خودم. همه با هم دوست و صميمي بودن.
***
دانشگاه جديد جاي خوبي بود اما نه به خوبي دانشگاه دوره ي ليسانسم. صميميت بچه هاي اونجا بيشتر بود و دانشگاه برامون جذابيت بيشتري داشت. بيشتر روزهاي هفته دانشگاه بوديم و همه مثل يه خانواده ي بزرگ بوديم. همکلاسي هاي دختر و پسر مثل خواهر برادرامون بودن. اما هنوز بعد از يکماه و نيم اون حسي که بايد و به اين دانشگاه جديد نداشتم. بچه ها خوب بودن اما چون مدت زمان کمتري با هم بوديم، فقط دو روز آخر هفته به خاطر همين اونقدرها که بايد صميمي نبوديم. البته من با درنا و بيتا صميمي شده بودم اونا دختر هاي خوبي بودن.
اما پسرهاي همکلاسي و فقط در حد سلام و عليک مي شناختم. يکي از پسرهاي کلاسمون حس خوشمزگي داشت و سر کلاسها مدام تيکه مي انداخت و به شدت سعي ميکرد با بچه ها صميمي بشه. اصلاً از رفتارش خوشم نمي يومد مخصوصاً اون اوايل.
يه بار بعد کلاس از استاد سؤال
داشتم. دور استاد شلوغ بود. صبر کردم تا دور استاد يکم خلوت شه بعد سؤالمو مطرح کردم. قبل از اينکه استاد جوابمو بده يکي استاد و صدا کرد و استاد برگشت ببينه چي کارش دارن. صبر کردم تا کار استاد تموم بشه. اين آقاي مهدوي هم که حس فضولي زيادي داره بدون اينکه کسي ازش سؤالي بپرسه شروع کرد جواب سؤالمودادن.
اصلاً از اين کارش خوشم نيومد. در ضمن نمي خواستم اول کاري بهش رو بدم. چون اصلاً نمي شناختمش واسه همين فقط برگشتم و يه چپ چپ بهش نگاه کردم که حساب کار دستش اومد و خودش ساکت شد. بعداً درنا بهم گفت که اين آقاي مهدوي و دوستاش بهم مي گن « بد اخلاق» مطمئناً به خاطر برخورد همون روزم بود. اصلاً برام اهميتي نداشت که اونام چي صدام ميکنن.
قصد داشتم فقط روي درس و کارم تمرکز کنم. فرصت خاله زنک بازي نداشتم.
تو اين مدتي که توي شرکت بودم رئيس و نديده بودم. مدام مسافرت کاري بود. دستوراي کارمو يا از مهندس شهبازي ميگرفتم يا از خانم نيک نام.
به خاطر يک مسئله ي کاري نياز به کمک داشتم. مهندس شهبازي از شرکت بيرون رفته بود و من نمي دونستم کي برميگرده. حس بلند شدن از جامو نداشتم. اما به زور از جام بلند شدم و رفتم دم دفتر خانم نيک نام. در زدم و وارد اتاق شدم. رعنا جون داشت با تلفن حرف ميزد. صبر کردم تلفنش تموم بشه بعد رفتم جلو و مشکلمو گفتم زياد مطمئن نبود اما جوابمو داد و يه سري دستورات کاري بهم داد و بعد گفت: براي اطمينان به مهندس شهبازي زنگ بزنم و دستورات دقيق و از ايشون بگيرم.
از اتاق بيرون اومدم و رفتم سر ميز خودم. بدون اينکه بشينم از همين طرف ميز تلفنو گرفتم و زنگ زدم. چند تا بوق خورد اما کسي جواب نداد. هميشه همين جور بود بايد يه چهار پنچ باري زنگ مي زدي تا مهندس جواب تلفنشو بده.
داشتم زير لب پيش خودم غرغر ميکردم و ميگفتم: اين پسره اصلاً معلوم نيست کجا ميره. حالا رفتي لااقل به تلفن يه نگاهي بنداز شايد يکي آتيش گرفته باشه زنگ زده باشه به تو بياي يه ليوان آب بپاشي روش.
همون جوري غرغر ميکردم و با پرونده اي که دستم بود خودمو باد ميزدم.
_شما منشي جديد هستيد؟
صدا از پشت سرم ميومد. يه صدا سر حال و قوي و فوق العاده آشنا. صدايي که هيچ وقت فراموش نمي کنم. قلبم داشت واميستاد. با ترس و ناباوري برگشتم ببينم اين صداي آشنا براي کيه. روموبرگردوندم و يه پسر هم سن مهندس شهبازي جلوم ديدم. خيلي شيک و تر تميز و کت و شلوار پوشيده و ادکلن زده بود قد بلند و خوش استيل، صورت صاف و پوست خوش رنگ با دو چشم قهوه اي باهوش و متعجب. فکر کنم حسابي رنگم پريده بود که پسر از ديدنم تعجب کرده بود.
يه لحظه خنده ام گرفت چه تصوراتي
داشتم. تو يه آن حس کردم صداي مهران و شنيدم اما با ديدن اين مرد جوون جلوي خودم که هيچ شباهتي با مهران نداشت فهميدم اشتباه کردم.
با گيجي گفتم: شما ... شما کاري داشتيد؟
_: پرسيدم شما منشي جديد هستيد؟
يه دفعه دستم شل شد و پرونده با برگه هاش ريختن زمين. همون جوري مات مونده بودم. خدايا درست ميشنيدم. صدا همون صدا بود. صداي مهران اما اين صدا متعلق به يه آدم ديگه بود که با چشماي گرد شده از تعجب به من نگاه مي کرد حتماً فکر مي کرد ديوونه ام. لابد قيافه ام خيلي عجيب بود.
با صدايي که به زور در مي اومد گفتم: بله، شما کي هستيد؟
سريع يه لبخندي زد و گفت: من بابک شايان مدير اين شرکتم و شما؟
با شنيدن دوباره ي صداش اشک تو چشمام جمع شد همون جور آروم و مبهوت . با بغض گفتم: من سوگند آريا هستم. از ... از ملاقاتتون خوشبختم.
بدون توجه به اطرافم زل زده بودم به رئيس اصلاً حواسم نبود. به تک تک اجزاي صورتش دقيق شده بودم. چند تا از موهاي مشکيش با سماجت توي صورتش افتاده بود و کنار نمي رفت لب و دهنش خوش فرم و بيني متناسب، صورت جذابي داشت اما اون چيزي نبود که من دنبالش بودم هر چي بيشتر نگاش ميکردم بيشتر مايوس مي شد اين پسري که جلوم بود زمين تا آسمون با کسي که تو ذهنم بود و همه جا دنبالش بودم فرق داشت. يه دفعه با صداي خانم نيک نام به خودم اومدم.
نيک نام: سوگند جون زنگ زدي به مهندس شهبازي؟ اه، سلم جناب رئيس رسيدن به خير خوش اومديد.
رئيس با لبخند رو به خانم نيک نام کرد و گفت: سلام خانم. ممنون. شما خوب هستيد؟
خانم نيک نام به من اشاره کرد و همون جور که مي خنديد گفت: مي بينم که بعد دو هفته بالاخره با منشي جديد آشنا شديد.
يه دفعه چشم نيک نام به پرونده و برگه هاي پخش شده افتاد و با تعجب گفت: اينا چرا رو زمين افتاه.
من که از فرصت استفاده کرده بودم و خيره خيره به رئيس نگاه ميکردم به خودم اومدم و سريع گفتم: ببخشيد از دستم افتاد.
تندي نشستم تا برگه ها رو جمع کنم. بي اختيار قطره اشکي که تو چشمام جمع شده بود روي گونه ام چکيد.
خانم نيک نام حرفش با رئيس تموم شد و به سمت اتاقش رفت. رئيس هم يه نگاه به برگه ها کرد و دلش برام سوخت. کنارم نشست و کمک کرد تا برگه ها رو جمع کنم.
بعد از اينکه تموم برگه ها رو جمع کرديم. آقاي شايان برگه هايي رو که جمع کرده بود سمتم دراز کرد. سعي کردم بهش نگاه نکنم اما وقتي برگه ها رو بهم داد سرمو بلند کردم که تشکر کنم. شايان با تعجب به صورتم و اشک روگونه ام نگاه کرد و گفت:شما حالتون خوبه؟
سريع از جام بلند شدم و يه دستي به گونه ام کشيدم که اشکم پاک شه بعد با يه لبخند کج گفتم: بله جناب رئيس ممنون.
بي
تفاوت شونه اش و بالا انداخت و رفت سمت اتاقش يهو ياد کارم افتادم تندي گفتم: ببخشيد آقاي رئيس.
رئيس برگشت و بهم نگاه کرد و گفت: بله؟
من: ببخشيد يه سري مدارک هستن که من نمي دونم بايد باهاشون چي کار کنم. از خانم نيک نام پرسيدم دقيقاً نمي دونستن گفتن زنگ بزنم به آقاي شهبازي اما ايشون ... خب ...
دنبال يه کلمه ي مناسب براي پيچونده شدن مي گشتم اما پيدا نمي کردم.
يه لبخندي زد و گفت: گوشيشو بر نمي داره نه؟
با سر جواب مثبت دادم گفت: بيار تو دفترم ببينم چي کارشون بايد کرد مدارکو برداشتم و پشت مهندس وارد دفتر شدم مهندس همون جور که کتش رو در مي آورد با خنده گفت: اين پسر هميشه همين جوريه. به گوشيش يه نگاه نمي کنه نمي گه يه وقت آدم در حال آتيش گرفتنه و به کمکش احتياج داره.
نمي دونستم غرغرهاي منو شنيده بود يا از خودش داشت ميگفت در هر حال خودمو زدم به نفهمي. بعد از اينکه مدارکو ديد دستورات دقيق و داد و مرخصم کرد. رفتم سر جام پشت ميز نشستم و فکر کردم. اصلاً يادم نيست به چي. مدام فکراي مختلف تو ذهنم مي اومد که بعضي هاش ربطي به هم نداشتن.
همون جور که فکر ميکردم ديدم مهندس شهبازي داره مياد طرفم. از کاراي اين پسر خنده ام ميگرفت. هر وقت دوست داشت بدون هيچ توضيحي يهو مي ذاشت ميرفت بيرون و هيچ کسم پيداش نمي کرد و هر وقت عشقش کشيد بر مي گشت. اما هميشه کاراي شرکت و درست انجام مي داد واسه همين هيچ کي نمي تونست ازش گله کنه.
از دور لبخند منو ديد. داشت از فضولي ميمرد. تا بهم رسيد زودي گفت: به چي مي خنديدي؟
امدم بگم نه نمي خنديدم که متوجه شد و گفت: انکار بي فايده است از اون دور که ميومدم ديدمت. تا چشمت بهم افتاد گل از گلت شگفت. خوشحال شدي منو ديدي؟
خندم عميق تر شد و گفتم: البته که خوشحال شدم شمارو که اصلاً نمي شه پيدا کرد پس حتماً شانس باهام بوده که ديدمتون. در ضمن ميشه عاجزانه يه خواهشي ازتون بکنم؟
با لبخند گفت: چه خواهشي؟
من: خواهشاً به اون گوشيتون يه نگاهي بندازيد به خدا انگشتام سر شد از بس روزي هزار بار شماره ي شما رو ميگيرم و جواب نمي ديد.
شهبازي: حالا که عاجزانه خواهش کردي بهت يه ارفاقي ميکنم و جواب تلفوناتو ميدم. تا من ميرم يه دقيقه از شرکت ميرم بيرون هي دم به دقيقه از شرکت بهم زنگ ميزنن واسه اينه که وقتي شماره ي شرکتو ميبينم جواب نمي دم. اما چون شماييد يه کاريش مي کنم. آهان فهميدم شماره ي موبايلتو بده به من هر وقت کار مهمي داشتي يه تک زنگ با موبايلت بنداز تا من بفهمم که تويي.
خنده ام گرفته بود. گفتم: حالا واجبه اين جوري رمزي کار کنيد؟
شهبازي: آره خب اين بچه هاي شرکت حسودن تا ميرم بيرون
موي دماغم ميشن.
خنديدم و شماره امو بهش دادم . يه تک زنگ بهم زد تا شماره اشو بگيرم.
شهبازي: خب خانم منشي خبراي جديد چيه؟
يه ابروم از تعجب بالا رفت و گفتم: شما خبر نداريد؟ داريد از من مي پرسيد؟
شهبازي: با اينکه هزار تا چشم و گوش دارم اما هنوز وقت نکردم بهشون سر بزنم پس از شما مي پرسم. با دست به اتاق رئيس اشاره کردم.
شهبازي: به به پس اين دائي جان ما بالاخره تشريف فرما شدن؟
بعد صداشو پائين آورد و گفت: بچه امو ديدي؟ چقدر شيرينه؟ مادر به فداش دلم براش يه زره شده بود.
صداشو نازک و زنونه کرده بود و همون جور که قربون صدقه ي مهندس شايان ميرفت، رفت سمت در اتاقش و داخل شد.
مرده بودم از دستش از خنده. خيلي بانمک بود. مثل داداشم دوستش داشتم. يعني همه همين جوري بهش نگاه ميکردن مثل يه برادر بزرگ تر و دوست داشتني.
بعد از چند روز به صداي مهندس شايان عادت کردم. اوايل وقتي حرف ميزد فکر ميکردم که بايد مهران و جلوم ببينم. خيلي عجيب بود قبول صداي مهران با يه قيافه ي جديد.
يه روز پشت ميزم نشسته بودم که در دفتر رئيس باز شد و مهندس شايان با اخماي درهم اومد بيرون. از جام بلند شدم.
مهندس عصبي اومد جلوي ميزم و گفت: خانم آريا به يکي بگيد يه نگاهي به کامپيوترم بکنه ببينه چه مرگشه که باز اذيت ميکنه.
اينو گفت و همون جور عصباني رفت سمت در و از شرکت خارج شد. با چشم تا جايي که مي شد نگاهش کردم بعد از جام بلند شدم و همون جور که با خودم زير لبي حرف ميزدم رفتم تو دفترش سراغ کامپيوترش ببينم چشه.
_: اين مردام معلوم نيست چشونه. يعني اينقدر اعصاب خوردي واسه ي يه کامپيوتر بود؟ چه ميدونم. شايدم کار مهمي باهاش داشت ديد کار نمي کنه اعصابش خورد شد.
يه نگاه به کامپيوتر کردم يه سري مشکل داشت که تونستم درستش کنم بعد در کيس و برداشتم و يه نگاه به داخلش کردم. ببينم فنش درسته؟ آخه هي هنگ مي کرد و از فن يه صداي ناجوري ميومد. توش پر گرد و خاک بود واسه همين کامپيوتر خوب کار نمي کرد. فن بدبخت به زور تکون مي خورد. معمولاً با يه جارو برقي توشو تميز ميکردم ولي اونجا جارو نداشتيم. از روي ميز چند تا دستمال برداشتم و مشغول تميز کردن شدم يه يه ساعتي از رفتن آقاي مهندس گذشته بود. سرگرم کار خودم بود و با کله رفته بودم تو کيس. اصلاً نفهميدم کي در باز شد و مهندس شايان وارد اتاق شد. فقط وقتي به خودم اومدم که صداش و شنيدم که مي گفت: چي کار داريد ميکنيد؟
چون تو سکوت و تنهايي کار ميکردم يهو از حضورش جا خوردم و ترسيدم. اومدم صاف وايسم که سرم محکم خورد به در کيس که بعد از بازکردنش گذاشته بودم بالاي کيس. سرم خورده بود به تيزي لبه اش و
اونقدر شديد بود که احساس کردم سرم سوراخ شده و در کيسم با صداي مهيبي افتاد رو زمين. دستمو گرفته بودم روي سرم و مي ماليدم تا از دردش کم بشه و آروم آخ و واخ ميکردم.
مهندس شايانم که اصلاً فکرشم نمي کرد اين قدر بترسم با شرمندگي نگاهم ميکرد.
مهندس: خانم آريا حالتون خوبه؟ فکر نمي کردم اين قدر بترسيد. ببخشيد اصلاً نمي خواستم بترسونمتون. فکر کردم متوجه ي ورودم شديد.
همون جور با آه و ناله گفتم: نه، خواهش ميکنم من بايد حواسمو بيشتر جمع ميکردم.
مهندس يه نگاه متعجب به من و به نگاهم به کيس باز شده انداخت و گفت شما داشتين چي کار مي کردين؟
من: داشتين مي رفتين گفتين کامپيوترتون خرابه اومدم ببينم مشکلش چيه؟
شايان: شما؟ گفتم به يکي بگيد بياد درستش کنه.
من: خوب من درستش کردم. رشته ام کامپيوتره دارم ازشد مي کيرم خيالتون راحت از ديگه کامپيوترتون مشکلي نداره.
مهندس: ممنونم از زحمتتون.
درد سرم که يکم آروم شد در کيس و که مهندس از روي زمين برداشته بود و گرفتم و گذاشتم سر جاش بعد ميزو که بهم ريخته بودم مرتب کردم و از پشتش اومدم اين ور و روبه روي رئيس ايستادم. مهندس شايان داشت به سرم نگاه مي کرد و گفت: خانم آريا سرتون.
من: سرم؟ ... چي؟ چي شده؟
مهندس: سرتون کثيف شده.
من:سرم؟ چرا؟ ...
يه دفعه يه نگاه به دستام کردم و ديدم حسابي خاکي شده و من دستمو به مقنعه ام ماليده بودم پس بايد گند زده باشم به مقنعه ام.
زورکي يه لبخند زدم و گفتم: جناب رئيس اگه با من کاري نداريد من برم.
مهندس شايان: نه خام کاري نيست بفرمائيد.
همون جوري که تشکر مي کردم چشمم بهش بود و يه وري هم راه ميرفتم که يهو گرومپي خوردم به صندلي و اگه دستمو به لبه اش نگرفته بودم با مغز مي اومدم زمين.
سريع صاف ايستادم و ديدم مهندس چشماش و بسته و دستاشو آورده بالا انگار از دور مي خواست مانع افتادنم بشه.
براي اينکه بيشتر ضايع نشم سريع يه ببخشيد گفتم و از اتاق دوئيدم بيرون. درو که بستم يه نفس راحت کشيدم اما حسابي شرمنده شده بودم. با دست ميزدم تو سر خودمو به خودم بدو بيراه مي گفتم و دعوا مي کردم.
_: دختره ي ديونه ي دست و پا چلفتي. راه صافم نمي توني بري. ديدي گند زدي. اون از روز اول فکر ميکرد عقب موندم اينم از الان که با خودش ميگه دست و پا چلفتي هم هستم. اي خدا سوگند يه کارو درست نمي توني انجام بدي.
همين جور غرغر ميکردم.
_: دست و پا چلفتي هستي ولي چرا خود درگيري داري و خودتو ميزني؟
همين يکيو کم داشتم. مهندس ماني شهبازي جلوم بود. رو ميزم خم شده بود و کله اشو آورده بود جلو و با کنجکاوي نگاه ميکرد.
تندي خودمو عقب کشيدم و گفتم: هيچي همين جوري.
با
ترديد نگاهم کرد و گفت: بچه خر ميکني؟ دايي جان ناپلئون چيزي بهت گفته؟
سرمو جلو آوردم و آروم گفتم: اگه بهتون بگم به کسي نمي گيد؟
همچين قيافه ي جدي به خودش گرفت و گفت: مگه من خبر چينم؟ اصلاً کي شنيدي که من حرفي به کسي زده باشم؟
من: خب هميشه.
همچين جدي ناراحت شد که يکي نمي دونست فکر ميکرد رازدارتر از اين آدم تو دنيا پيدا نمي شه.
شهبازي: دستتون درد نکنه، ديگه ما شديم فضول و خبر چين. بشکنه اين دست که نمک نداره. ديدم خيلي ناراحتيد گفتم کمکتون کنم. نمي خوايد بگيد چي شده خوب نگين چرا تهمت مي زنيد به من شريف.
خنده ام گرفته بود اين داشت مي مرد از فضولي ولي ببين چه ژستي هم گرفته برا من.
گفتم: يعني واقعاً نمي خوايد بدونيد چي شده؟
سريع سرشو آورد جلو و گفت: من اگه نفهمم مي ميرم. ترو خدا بگو.
پقي زدم زير خنده. خنده ام که تموم شد گفتم: ميگم به شرطي که خدايي واسه دائيتون جاسوس نشيد.
با سر گفت باشه.
_: خب امروز همش خنگ بازي درآوردم و فکر کنم دائيتون فکر ميکنن من يه چيزيم ميشه.
ماني: يعني مشکل داري؟
من: آره.
ماني: يعني دست و پاچلفتي.
من: آره.
ماني:يعني عقب مونده اي .
من: آره. چي؟ نه. يعني چي. اصلاً پاشو برو سر کارت ديگه يک کلمه هم چيزي نمي گم.
ماني: نه ترو خدا غلط کردم. ديگه چيزي نمي گم. اگه الان نفهمم چي شده شب خوابم نمي گيره.
من: نه نمي گم. مي خواي مسخره بازي در بياري.
ماني: اگه بهت رشوه بدم چي.
گوشام تيز شد و چشمم برق زد: رشوه؟ چي ميدي؟
ماني: چه خوششم اومد. برات بستني مي خرم خوبه؟
من: با اينکه به اين نمي گن رشوه ولي خوب ... کاکائويي باشه.
ماني: قبوله. پس معامله انجام شد. حالا زود، تند؛ سريع تعريف کن چي شده.
منم کل ماجرا رو براش تعريف کردم و اونم بعد کلي خنديدن گفت: پس بگو اين قيافه چرا اين ريختي شده. لحظه ي اول که ديدمت فکرکردم از سر ساختمون اومدي که اين قدر خاکي وکثيف شدي.
دوباره با صدا خنديد. متوجه ي منظورش نشده بودم. يکم فکر کردم، يه جيغ کوتاه کشيدم و دوئيدم تو دستشويي. واي خدا تو آينه چي مي بينم. صورت خاکي و کثيف. مقنعه ي کثيف. لباس کثيف. آخه اينا کي اين جوري شده بودن. تازه اون موقع يادم اومد که دستامو هنوز نشستم و اون دستاي کثيف و به کل هيکلم ماليدم. اين ماني شهبازي خير نديدم گذاشت گذاشت حسابي که به سرو شکلم خنديد و کيف کرد بهم گفت. اههههههههه من کي با اين پسره ، پسر خاله شدم که هي بهش ميگم تو ؟؟؟ بيخيال مگه اون من شما صدا ميکنه؟ نکنه فکر بد کنه؟ نه بابا اون با همه راحته اصلا هم فکر بدي نميکنه. بيخيال بابا.
يه ربعي طول کشيد که سرو صورت و لباسامو تميز کردم. بيرون که اومدم ماني نبود. بعد
يه ربع ديدم آقا از تو اتاق رئيس بيرون اومدن. حسابي از دستش کفري بودم. جوابشو خيلي کوتاه و رسمي دادم. هر چي گفت « چي شده » به روي خودم نياوردم. خلاصه يکي دو ساعتي باهاش سرسنگين بودم.
سرم تو پرونده ها بود و مشغول کار که ديدم يه چيزي اومد جلوم. خودمو عقب کشيدم و ديدم يه بستني شکلاتي بزرگ توي جام با يه قاشق جلومه. سرمو بلند کردم ببينم اين از کجا اومده ديدم ماني جلومه و بستني رو با احترام گرفته جلو روم.
ماني: جناب سرکار خانم سوگند آريا، اينجانب مهندس ماني شهبازي دو ساعتي مي باشد که متوجه ي بي محلي شما شده ام. وبسيار ناراحت مي باشم.
اينارو رسمي وکتابي ميگفت. خنده ام گرفته بود. بعد يهو تغير زبان داد و گفت:يکم فکر کردم ببينم چرا اين ريختي شدي کشف کردم سر موضوع کثيف کاري و اينا ناراحتي. گفتم چاره اي نيست جز اينکه بيام منت کشي اونم با بستني رشوه اي. جون من قبولش کن و بي خيال شو. باور کن خيلي دردسر کشيدم براش مجبور شدم کلي منت صاحب بستني فروشي رو بکشم و پول اضافه ترم بدم تا بزاره بستني رو با ظرف خارج کنم. تازه اشم قول دادم به مدت دو هفته هر روز اونجا بستني بخورم. ببين چقدر دردسر کشيدم. حالا مارو عفع بفرماييد لطفاً.
_: چرا بايد عفعت کنه؟
هردومون ترسيديم. برگشتيم ديدم مهندس شايان از دفترش اومده بيرون و کنار ميز ايستاده. نمي دونم چقدر از حرفامونو شنيده ولي تا بناگوش سرخ شده بودم. همش فکر ميکردم نکنه الان برداشت بدي بکنه.
ماني: آقا دائي جان شما دو ثانيه صبر کنيد بزاريد من رأي بخشش بگيرم براتون ميگم چي شده.
بعد رو کرد به من و گفت: چي شد بخشيده شدم يا هنوز بايد مجازات بشم؟
از خجالت نمي تونستم سرمو بيارم بالا. همون جوري گفتم: اصلاً مسئله اي نبود که نياز به بخشيده شدن باشه.
ماني سرش رو آورد جلو و دم گوشم گفت: از اين دائي ناپلئون ترسيدي؟ بي خيالش. اگه چيزي نبود دو ساعت کم محلي نمي کردي. حالا بستني رو قبول کن و منو راحت کن.
ناچاري بستني رو برداشتم. انگارمهندس شايان تازه چشمش به بستني افتاده باشه.
مهندس شايان: اه اين بستني از کجا اومد؟ منم مي خوام. ماني پس چرا براي من نگرفتي تو که مي دوني من عاشق بستني شکلاتي ام.
ماني: هستي که هستي. بابک جون مي خوايد شمام قهر کنيد من رشوه بهتون بستني بدم. همين يکي هم با کلي گانگستر بازي آوردم تا اينجا که نکنه يه وقت کسي ببينتش. حالا اينجا وايسادي که چي دختر طفلي بستني کوفتش ميشه بيا بريم تو دفترت.
بعد دستشو کشيد و به زور بردش تو دفتر. دلم براي بابک سوخت. تنهايي از گلوم پائين نمي رفت. بستنيش هم خيلي زياد بود بلند شدم رفتم دو تا کاسه و دو تا قاشق تو
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد