بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

اشکام سرازیر بود و بغضِ سنگینم شکسته شده بود. نمیدونم چرا ولی احساس میکردم من و آیلین یه دردِ مشترک
داریم ... یه درد عذاب آور که درمانی نداشت و اسمش دردِ دوری از مادر بود ...
همیشه معتقد بودم اگه از مادرت ، از صداش و آغوشش به هر دلیلی محروم باشی دیگه زنده بودن و مردنش فرقی
به حالت نداره ... و چه تلخ و غم انگیزانه من و آیلین گرفتارِ این مصیبت شده بودیم ...
نمیدونم ساعت چند بود که از زورِ سردرد از خواب بیدار شدم. آیلین رویِ شکمم و آروشا کنارم به خوابِ عمیق فرو
رفته بودند ...
آروم آیلین رو از رویِ شکمم بلند کردم و بینِ خودم و آروشا خوابوندم. کش و قوسی به بدنم دادم و با لبخند به
آیلین خیره شدم. بی اراده خم شدم رویِ صورتش و گونه اش رو بوسیدم که یکدفعه از گرمایِ صورتش خشکم زد.
وحشت زده دستم رو گذاشتم روی پیشونیش که یه لحظه حس کردم دستم از گرمایِ تنش سوخت. شالم رو سریع
انداختم رویِ سرم و سریع آیلین رو به حمومِ داخلِ اتاق بردم. شیر آب یخ رو باز کردم و تشت رو زیرِ آب گذاشتم تا
پر بشه. یکمی آب داغ هم تویِ تشت ریختم که آیلین از سرمایِ زیادِ آب یخ نکنه. سعی کردم با لحن آرومی بیدارش
کنم که خواب زده نشه و لج نکنه.

1402/04/11 11:42

آیلین جونم؟خانوم موشِ؟ چشماتو باز کن ببینم ... پاشو عروسکم میخواییم دوتایی آب بازی کنیم ...
آروم لای پلکاش رو باز کرد ، با چشمایِ سرخ و خمارش بهم نگاه کرد و لبخند کم جونی زد. روی چارپایه نشستم و
آروم آروم پاهای آیلین رو تویِ تشت گذاشتم. قبل از اینکه بزنه زیرِ گریه و لجبازی کنه از خودم شکلک و ادا و
اطوار درآوردم تا خانوم موشِ یه وقت گریه نکنه. یکم که دست و پاش رو زیر آب گرفتم تبش کمتر شد اما بازم زیاد
بود و احتمالش بود که تشنج کنه. سریع از حموم بیرون رفتم و با دیدنِ آروشا که هنوزم مستِ خواب بود نفسم رو با
حرص بیرون دادم. تویِ خواب سنگینی به خرس گفته بود زکی ... سریع و دستپاچه لباسای آیلین رو تنش کردم و
بعد از برداشتنِ چادرم از اتاق بیرون زدم. به اتاقِ رو به رو که مخصوصِ آرشان بود رفتم و بدون در زدن واردِ اتاق
شدم. یهو با دیدنش اونم با نیم تنه ی برهنه که فقط یه شلوارک پاش بود و روی تخت به شکم خوابیده بود ، سرجام
خشک شدم. موهای خوش حالتش رویِ پیشونیش ریخته بود و نفس های آروم و منظمش سکوت اتاق رو بهم میزد.
بلاخره به خودم اومدم و کلافه به سمتِ تخت رفتم. با صدایی صداش زدم:
- آقا آرشان پاشو آیلین تب کرده ... با شمام لطفاً پاشین ... آقا آرشان ...
هیچ عکس العملی نشون نداد و همچنان خواب بود. مثلِ اینکه خواهر و برادر تویِ خواب سنگینی بهم رفته بودند ...
بخاطرِ حال و روزِ آیلینِ مظلوم و معصوم و با فکر به اینکه اگه مادرش الان زنده بود دلسوزانه بالای سرش بود و اجازه
نمیداد اتفاقی برای آیلین بیفته اعصابم بهم ریخت و طاقتم تموم شد ... عصبی خم شدم روی آرشان و کنار گوشش
داد زدم :
- بهت گفتم پاشو مرتیکــــه ...
چشماش از زورِ وحشت تا آخرین حد باز شد و وحشت زده و مبهوت رویِ تخت نشست ... عصبی و بی پروا توی
چشماش خیره شدم و داد زدم:

1402/04/11 11:44

پرنسست داره تویِ تب میسوزه پدرِ وظیفه شناس و مهربون ... من میرم پایین ، در ضمن فقط 5 دقیقه فرصت
داری و اگه یک ثانیه دیرتر بیای پایین خودم آیلین رو به بیمارستان میبرم ...
عصبی نگاهم رو از صورتِ هراسون و وحشت زدش گرفتم و سریع از اتاق بیرون زدم. آروم از پله ها به پایین رفتم و
روی کاناپه نشستم ... چند لحظه نگذشته بود که آرشان وحشت زده پله ها رو دوتا یکی کرد و به پایین اومد ... یه
شلوارِ مشکی با یه پیراهنی که هنوز دکمه هاشو نبسته بود تنش کرده بود ... سوئیچ رو از روی جاکلیدی چنگ زد و
سریع از خونه بیرون زد ... با قدم هایِ تندی دنبالش رفتم و سریع سوارِ ماشین شدم ... وحشت زده نگاهی به آیلین
که توی آغوشم به خواب فرو رفته بود انداخت و سریع ماشین رو روشن کرد ... با صدایی که بشدت میلرزید زمزمه
کرد:
-- خیلی تب داره؟
با بغض گفتم:
- آره ، تبش بالاست ...
عصبی داد زد:
-- چرا زودتر بیدارم نکردی لعنتی؟

1402/04/11 11:44

عصبی تر از خودش با زجه داد زدم:
- حالش خوب بود یهو اینطور شد ... نمیدونم کِی بود که از زورِ سردرد بیدار شدم و فهمیدم که تب داره ... سریع
بردمش توی حموم و پاشویش کردم و بعدشم تو رو بیدار کردم ...
عصبی پاش و روی پدالِ گاز فشار داد و مشتِ محکمی توی فرمون زد ... یکدفعه با لرزیدن بدن آیلین توی آغوشم و
بهم خوردن دندون هاش بهم دیگه جیغ بلندی از روی ترس کشیدم و با هق هق گفتم:
- داره میلرزه ... تو رو خدا تند تر برو ، داره تشنج میکنه لعنتی گاز بده ...
وحشت زده نگاهی به آیلین انداخت و یکدفعه ماشین پرواز کرد . . . توی صندلی مچاله شدم و محکم آیلین رو در
آغوش گرفتم . . . دیوانه وار رانندگی میکرد و سبقت های خطرناک و بی دقتی میگرفت . . . بعد از بیست دقیقه به یه
بیمارستان رسیدیم . . . دست فرمونش عالی بود و خیلی مسلط بود وگرنه امکان نداشت با اون سرعتِ زیادی که
داشت ، زنده به بیمارستان برسیم . . . سریع از ماشین پیاده شدم و هق هق کنان به دنبال آرشان واردِ بیمارستان
شدم ... یهو آرشان با داد و فریاد دکتر ها و پرستار ها رو صدا زد ... انقدر عصبی و غیر قابل کنترل شده بود که
هیچکس جرعت نمیکرد سرش داد بزنه و ازش بخواد که صداش رو پایین بیاره ... سریع آیلین رو به دکتر دادم و به
سمتِ آرشان رفتم ... بی اراده بازوش رو گرفتم و به سمتِ صندلی کشوندمش ...

1402/04/11 11:45

آرشان بی رمق و وحشت زده خودش و رویِ صندلی رها کرد و سرش رو بینِ دستاش گرفت ... آروم کنارش نشستم
و با لحنِ محکمی گفتم:
- من مطمئنم چیزیش نمیشه آرشان ... هر چی نباشه آیلین دخترِ آرشان خانِ پس مطمئن باش مثلِ خودت قوی و
محکمِ و هیچ اتفاقی براش نمیفته ...
سرش رو بلند کرد و با چشمایِ سرخش نگاهم کرد. لبخندِ تلخی زد و گفت:
-- مرگِ آیناز انقدر منو از خودم و زندگیم دور کرده که کم کم داشتم دخترمم فراموش میکردم ...
با صدایِ لرزونی گفتم:
- تا کِی قراره بخاطرِ آدمی که دیگه نیست و هرگز برنمیگرده زندگیت رو تباه کنی؟ زندگی تو فقط مالِ خودت
نیست که بخوای با بی رحمی و خودخواهی نابودش کنی. تو در مقابل دخترت ، مادرت و خانوادت وظایفی داری. اونا
مانع هایِ بزرگی برای نابود شدن زندگیت و خودت هستند ، اگه تونستی ازشون بگذری و بیخیالشون بشی ، اون
وقت هر بلایی که خواستی سر خودت و زندگیت بیار ...
سکوت کرد و چیزی نگفت. بعد از یه ربع دکتر از اتاق بیرون اومد ... آرشان هراسون و من وحشت زده از سرجامون
بلند شدیم و به دکتر چشم دوختیم. لبخندی رو به آرشان زد و گفت:

1402/04/11 11:46

حال کوچولوتون خوبه آقایِ کیان ... خداروشکر به موقع رسوندینش و جلوی تشنج رو گرفتید. البته مجبور
شدیم براش سرم تزریق کنیم اما مشکلِ خاصی نداره. انشالله همیشه تنش سلامت باشه و هیچ وقت پاتون برایِ
همچین اتفاق هایی به بیمارستان باز نشه ...
آرشان زیر لب تشکر کرد و سریع وارد اتاق شد. لبخندی از روی خوشحالی و تشکر به دکتر زدم و سریع به اتاق
رفتم. آرشان کنارِ آیلین نشسته بود و دستای کوچولو و سفیدش رو توی دستای مردونش گرفته بود. با صدایِ گرفته
ای گفتم:
- تو اینجا کنارش بمون ، منم میرم داروهاش رو بگیرم.
سری تکون داد و چیزی نگفت. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون زدم. به سمتِ داروخونه رفتم و بعد از چند
دقیقه داروهایِ آیلین رو گرفتم. شانس آوردم که تویِ جیبِ مانتوم پول داشتم وگرنه باید از خجالت میمردم ... انقدر
هول هولکی و دل نگرون از خونه بیرون زدیم که یادم رفت حتی گوشیم رو بیارم چه برسه به کیفِ پولم ... دوباره به
بیمارستان برگشتم و به اتاقی که آیلین داخلش بود رفتم. یهو با دیدن آیلین که توی آغوشِ آرشان بود و برای
خودش داشت حرف میزد لبخندِ پهنی زدم و به سمتشون رفتم. با لبخند رو به آرشان گفتم:
- بابایِ مهربون میشه یه لحظه این خانوم موشِ رو به من قرض بدین؟
آیلین با دیدن من با خنده سرش رو تویِ سینه آرشان پنهان کرد. آرشان لبخندِ کمرنگی زد و آیلین رو بدستم داد.
محکم گونه های ملتهب و تب دارش رو بوسیدم و روی تخت نشستم ... با شنیدنِ صدایِ بم شده و گرفته یِ آرشان
سرم و بلند کردم و بهش خیره شدم ...

1402/04/11 11:47

بابت امشب ازت ممنونم ، اگه تو بیدار نمیشدی و به دادِ دخترم نمیرسیدی معلوم نبود چه اتفاقی واسش میفتاد.
تو بهونه ی زندگیم رو به من برگردوندی ، نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
لبخندِ پهنی زدم و گفتم:
- ویلام رو بفروش و کمکم کن تا یه آپارتمان بخرم. این بهترین راه برای تشکر کردن از زحماتمِ ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- حالا من یه تعارف کردم تو چرا جدی گرفتی؟ دختره ی پرو ...
بخاطر اینکه لحنش شوخ بود به دل نگرفتم و بی صدا خندیدم ... بعد از اینکه دکتر مجدداً آیلین رو دید و معاینه
کرد ، خیالِ آرشان راحت شد و بلاخره به خونه برگشتیم. واردِ خونه که شدیم همه با نگرانی جلوی در صف کشیده
بودند. مریم خانوم با گریه به سمتِ آرشان رفت و گفت:
-- مادر کجا رفتی یهو؟ نگفتی من از نگرانی دق میکنم؟
آرشان کلافه گفت:

1402/04/11 11:49

گریه نکن مامان ، آیلین حالش خوب نبود و تب کرده بود ... نصف شب خانومِ رادمهر متوجه تبِ آیلین میشه و
پاشویش میکنه ... بعدشم منو از خواب بیدار کرد و به بیمارستان رفتیم ... خداروشکر خطر رفع شد و دکتر گفت
دیگه جای نگرانی نیست.
مریم خانوم و آروشا با گریه به سمتم اومدند و آیلین رو ازم گرفتند. سر و صورتش رو بوسه بارون کردند و به
خودشون بد و بیراه میگفتند که چرا بیشتر حواسشون به آیلین نبود. بعد از اینکه همه آیلین رو زیارت کردند
آرشان بغلش کرد و رو به مریم خانوم گفت:
-- من میرم خونه ی خودم مامان. میخوام امروز رو فقط با آیلین باشم.
مریم خانوم لبخندی زد و در جوابِ حرفِ آرشان سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد ...
یهو آروشا دستپاچه و نگران گفت:
-- داداش باید بعدظهر حتما بیای اینجا.
آرشان مشکوک نگاش کرد و گفت:
-- برای چی؟

1402/04/11 11:50

آروشا من من کنان گفت:
-- خب ، خب چیزِ ، آها یادم اومد ... آیدا دیروز از خارج برگشته ... شب بهم پیام داد که بعدظهر میاد اینجا تا تو و
آیلین رو ببینه.
آرشان کلافه سری تکون داد و گفت:
-- باشه میام ...
بعد از اینکه آرشان رفت با مریم خانوم و آروشا به همراه آقا محمد پدرِ آروشا و جلال خان پدربزرگِ آروشا به
آشپزخونه رفتیم تا با همدیگه صبحونه بخوریم ...

ساعت 7 غروب بود ... تقریبا همه ی مهمون ها اومده بودند و در حالِ بزن و برقص بودند ... لباس مجلسی زیتونی
رنگم رو پوشیده بودم و یه شال مشکی هم سرم انداخته بودم ... موهام رو اتو کشیدم و یه آرایش مات و کمرنگ هم
کردم ... روی کاناپه هایِ داخل سالن نشسته بودم و به رقص دختر پسرا نگاه میکردم. تا حالا مهمونیِ مختلط نرفته بودم

1402/04/11 11:51

اما انگار یه همچین مهمونی هایی برای آروشا و خانوادش طبیعی و تکراری بود. از همون لحظه ای که وارد سالن
شدم نگاه های پسرایِ جوون روم بود و اذیتم میکرد اما چاره ای نداشتم جز تحمل کردن ... بعدظهر از بنگاه زنگ
زدند و گفتند برای ویلام مشتری پیدا شده ... خوشحال از اینکه ویلام داره بفروش میره به بنگاه رفتم ... باورم
نمیشد که قیمتِ ویلام 6 میلیارد تومان باشه ... البته فقط 2 میلیاردش برای من بود و بقیش مالِ برادرام بود ...
درسته که پدربزرگم این ویلا رو فقط برای من در نظر گرفته بود اما بی انصافی بود که برادرام و نادیده بگیرم ... بعد
از کلی چک و چونه زدن خریدار نصف مبلغ رو پرداخت کرد و بقیش رو یه چک به مدتِ یه هفته دیگه داد ... به
بنگاه دار سپردم که یه واحد توی آپارتمان ، اونم اطرافِ خونه ی آروشا اینا برام پیدا کنه ... درسته که من خیلی
شجاع و نترس بودم اما خب اگه خونه ام به یه آشنا نزدیک باشه خیالم راحت تره ... با شنیدن صدایِ آروشا سرم رو
بلند کردم ... یه دختری چشم سبز و با نمک کنارش بود و با لبخند نگاهم میکرد ... سریع بلند شدم و با تعجب به
آروشا اشاره کردم که این دختره کیه ... آروشا لبخندی زد و رو به اون دختر گفت:
-- ایشون آیدا جون هستند ... خواهرِ آیناز و خاله ی آیلین کوچولو ...
لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و باهاش دست دادم ... با صدای آروم و ضعیفی گفتم:
- سلام ، من لیلی رادمهر هستم ، دوستِ صمیمیِ آروشا ، از آشنایی باهاتون خوشبختم ...
لبخندی زد و دستم رو فشرد ... با صدای نازک و پر عشوه ای گفت :
-- منم از آشنایی با شما خوشبختم عزیزم ...
آروشا لبخندی زد و گفت:

1402/04/11 11:53

لیلی جونم پاشو بریم برقصیم ...
با تعجب گفتم:
- آروشا؟ من جلوی این همه مرد چطور برقصم؟ اصلا فکرشم نکن ...
آروشا با لبای آویزون شده گفت:
-- بخاطرِ منم نمیشه؟
عصبی نگاش کردم و گفتم:
- نه خیر نمیشه ...
پوقی زد زیرِ خنده و گفت:
-- درد بگیری الهی ، حالا نمیشد جلوی آیدا تخریب شخصیتیم نکنی؟

1402/04/11 11:54

ایدا لبخندی زد و گفت:
-- چرا انقدر اصرار میکنی آروشا؟ حتما رقص بلد نیستند ...
به سختی لبخندم رو حفظ کردم ... منو باش فکر میکردم دختره خوبیه اما اینطور که معلومه از اون دخترایِ پر ادعا و
خود شیفتست ... با صدای محکمی که کمی حرص هم چاشنیش بود گفتم:
- نه آیدا جان ، من انواع رقص ها رو بلدم ، اما خب محرم و نامحرم سرم میشه و جلوی هر کَس و ناکَسی عشوه گری
هام رو به نمایش نمیزارم ...
در جا سرخ شد و به بهانه ی تلفن زدن ازمون دور شد. با شنیدن صدای خنده ی آروشا عصبی بهش نگاه کردم و زیر
لب گفتم:
- رو آب بخندی ، چه مرگته؟
خندش رو بزور قورت داد و گفت:
-- دمت گرم خوب حالشو گرفتی.
با تعجب گفتم:

1402/04/11 11:54

یعنی تو ناراحت نشدی؟
با خنده گفت:
-- نه بابا ، آیدا خیلی ذاتِ بدی داره و انگار که از دماغ فیل افتاده ... تازه کلی ناز و عشوه خرکی میاد برای خان
داداشم که یه نیم نگاهی بهش بندازه ...
عصبی گفتم:
- چه نکبتیِ ، اگه یکم دیگه ادامه میداد کارمون به گیس و گیس کشی میرسید. حالا واسه چی ناز و عشوه میاد برای
داداشت؟
آروشا عصبی گفت:
-- فکر کرده میتونه آرشان رو رام کنه و جایِ آیناز رو بگیره ... آخه آیدا عاشقِ داداشمِ ، اما خب داداشم از آیدا و
اخلاق و رفتارش بشدت بیزارِ و به هر طریقی از خودش ناامیدش میکنه البته اینم بگم که بابا و مامانم خیلی دوست
دارند که آرشان ، آیدا رو بگیره ولی من و آرشین مخالفیم ...
پوزخندی زدم و گفتم:

1402/04/11 11:55

پس بگو چرا از خارج بساطش رو جمع کرده و دقیقاً روزی تشیف آورده که تولدِ آرشان باشه ... پس میخواد برای
داداشت تور پهن کنه.
آروشا دندون قروچه ای کرد و گفت:
-- مگر اینکه از روی جنازه ی من رد بشه.
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... دختر پسرا انقدر زدن و رقصیدن و به شکم های گرسنشون رسیدند که بلاخره
آرشان اومد ... سریع برق ها رو خاموش کردند و از همه خواستند زیر پله ها یا توی آشپزخونه قاییم بشن ... صدای
چرخشِ کلید و قدم های آرشان که اومد یکدفعه همه یکصدا جیغ زدند و برق ها رو روشن کردند ... با بادکنک هایی
که دستشون بود به سمتِ آرشان رفتند و شعر تولدت مبارک رو براش میخوندند. حالا دیدنِ قیافه ی آیلین و آرشان
دیدنی بود ... آرشان با چشمایی از حدقه بیرون زده به اینور و اونورش نگاه میکرد و آیلین کوچولو تویِ بغلش غش
غش میخندید ... هر کسی جایِ اون بچه بود باید از ترس ، گریه و زاری میکرد اما خب آیلین بچه ی عجیبی بود

1402/04/11 11:57

ادامه دارد...

1402/04/11 11:57

#پارت_#هشتم
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/11 23:40

بعد از اینکه همه به آرشان تبریک گفتند آیدا با لبخند به سمتش رفت و خودش رو پرت کرد توی بغلِ آرشان
...دهنم به اندازه ی تمساح باز موند که یهو حس کردم پهلوم سوراخ شد. با ابروهایی توهم گره خورده برگشتم و با
تعجب به آروشا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم ... سرش رو خم کرد و کنار گوشم گفت:
-- چرا دهنتو انقدر باز میکنی؟ آیدا همیشه سبک و چندش آور رفتار کرده پس اصلا از حرف ها و رفتاراش تعجب
نکن ... بلاخره باید یه جوری خودش رو لوس کنه و ناز و عشوه بیاد تا داداشم بخاطرِ رضایِ خدا یه نگاهی بهش
بندازه.
عصبی گفتم:
- منو باش تو نگاهِ اول گفتم چه دخترِ فروتن و مهربونیه ... خبر نداشتم طرف مارِ هفت خطِ ...
آروشا ریز ریز خندید و چیزی نگفت. به آرشان که سرخ شده بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود نگاه کردم.
کلافه آیلین رو به آیدا داد و به سمتِ ما اومد. با پدر و مادرش حال و احوال کرد و بخاطرِ جشن و مهمونی که تدارک
دیده بودند تشکر کرد. مشکوکانه به سمتِ آروشا اومد و حینی که بغلش میکرد گفت:
-- پس دلیلِ اینکه باید امشب حتما میومدم اینجا ، جشنِ تولدی بود که زلزله خانوم تدارک دیده بود.
آروشا لبخندِ پهنی زد و حینی که گونه ی آرشان رو میبوسید گفت:

1402/04/11 23:41

و توی حیاط گذاشته بودند ... همه به داخل حیاط رفتند و روی صندلی ها نشستند ... خدمتکارها به داخل
حیاط اومدند و مشغول پخش کردن پرس های غذا شدند ... متاسفانه من و آروشا و آرشین با آیدا روی یه میز
نشسته بودیم و هیچ کدوم از اینکه آیدا کنارمون بود خوشحال نبودیم ... کلافه فقط با غذام بازی میکردم و غرق
افکارم بود ... ذهنم ناخودآگاه کشیده شده بود به شهریار و خاطراتِ قشنگِ دورانِ نامزدیمون ... چه روزهای خوبی
بود ... چقدر اون روزها خوشحال و سرزنده بودم ... چقدر از اینکه بلاخره مالِ هم شده بودیم خوشحال بودیم و برای
آینده و زندگیمون برنامه می ریختیم ... شهریار میگفت دوست دارم خدا بهم دختری بده که شبیه تو باشه و اسمش
رو شهرزاد بزارم ... منم میگفتم دلم میخواد یه پسر داشته باشم که به تو بره و اسمش رو شادمهر بزارم ... اما هیچ
کدوم از رویاهامون به حقیقت تبدیل نشد و مثلِ یه خاطره ای تلخ و درد آور توی دور ترین نقطه از قلب و ذهنمون
هک شد ... کلافه قاشق رو تویِ بشقاب پرت کردم و از سرجام بلند شدم ... بی توجه به نگاهِ متعجب آرشین و آروشا
و آیدا شنلم رو برداشتم و به سمت پشتِ حیاط قدم تند کردم ... خداروشکر هیچکس اونجا نبود و همه اونورِ حیاط
در حال شام خوردن بودند ...
کلافه به سمتِ تابِ بزرگی که اونجا بود رفتم و روش نشستم ... عصبی تاب رو تکون میدادم و به یه نقطه خیره شده
بودم. سرم رو به عقب تکیه دادم و چشمام رو با عصبانیت روی هم گذاشتم ... چیزی نگذشت که حس کردم کسی
کنارم نشست ... سریع چشمام رو باز کردم و با تعجب به کنار دستم نگاه کردم ... با دیدن آرشان که توی چشمام
خیره شده بود از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم ... سریع سرم رو بلند کردم و سیخ سرجام نشستم ... با تعجب
گفتم:

1402/04/11 23:45

شما اینجا چیکار میکنی؟
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و به جلو خیره شد ... با صدایِ محکم و مردونه اش گفت:
-- مگه بهت نگفتم آخر هفته میان خواستگاریت؟
با تعجب سرم و در تایید حرفش تکون دادم که ادامه داد:
-- خب الان اومدم خواستگاریت ...
مات و مبهوت به چهره ی جدی و اخموش خیره شدم و سرجام مخکوب شدم ... از هیجان بدنم میلرزید و قلبم با بی
قراری خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید ... درک و هضم جملش زیادی سخت بود ... یعنی اون شخصی که قرار
بود از من خواستگاری کنه خودش بود؟ ... یعنی اون شخصی که گفت زندگیش به من شباهت داره و هرگز دختری به
چشمش نمیاد خودشه؟ ... وای خدا باورم نمیشه ... یعنی آرشانِ کیان ، خواننده ی معروف و سرشناس میخواد با من
ازدواج کنه؟ ... آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و کلافه گفتم:
- یعنی منظورتون از اون شخصی که در موردش حرف میزدید ، خودتون بود؟
سرش رو تکون داد و گفت:

1402/04/11 23:46

اره ، منظورم از اون شخص خودم بود.
با تعجب گفتم:
- اما چرا من؟ چرا برای ازدواج من رو انتخاب کردید؟ این همه دختر دور و برتون پره که از هر لحاظ از من بهترن و
خانواده دارند ، اما شما میخوایید با من ازدواج کنید اون وقت چرا؟
کلافه گفت:
-- چون اونا از من عشق و محبت میخوان ... چیزی که وظیفه ی هر مردی نسبت به همسرشه اما من قلبی ندارم که
بخوام احساساتم و برای کسی خرج کنم ... وقتی باهات حرف زدم تو همون اول گفتی نه عشق میخوای ، نه مهر و
محبت و فقط یه حامی میخوای. یه مرد میخوای که بشه پشت و پناهت و تودهنی بزنه به هر کَس و ناکَسی که کمتر
از تو بهت بگه ... و حالا من میخوام اینکار رو برات کنم ... میخوام بشم پشت و پناهت لیلی ، بشم سنگ صبورت و
مرحمی به رویِ زخم های تازه و کهنه ات ... نمیزارم هیچ کَس بهت بگه بالای چشمت ابروئه و به هیچکس اجازه
نمیدم بهت توهین کنه یا بخواد قضاوتت کنه ... من همه جوره پشتت می ایستم و حمایتت میکنم ... بهترین خونه رو
برات میخرم و بهترین ماشین رو بدون منت میندازم زیرِ پات ... هر سال بهترین مسافرت ها میبرمت و هر چیزی که
بخوای در اختیارت قرار میدم اما دو شرط دارم ... اولین شرطم اینه برای دخترم مادری کنی ، بهش محبت کنی و با
عشق بزرگش کنی. میخوام انقدر بهش نزدیک بشی که آیلین هیچ وقت حس نکنه که مادر نداره و تو رو مادرش
صدا بزنه نه نامادری ... و دومین شرطم اینه که هرگز از من عشق و علاقه و رابطه ی زناشویی نخوای و انتظارِ هیچ
مهر و محبتِ همسرانه ای ازم نداشته باشی. اگه این دو شرط رو قبول کنی ، هر شرطی که بزاری قبول میکنم و به
جون دخترم قسم که همه کار میکنم تا خوشبختی و آرامش رو توی زندگیت با تک تکِ سلول هات حس کنی.
مات و مبهوت شده از روی تاب بلند شدم و ایستادم. آرشان هم بلند شد و رو به روم ایستاد. با صدایِ آرومی گفت:

1402/04/11 23:49

جوابت چیه لیلی؟
گیج و سردرگم سرم رو بلند کردم و گفتم:
- از کجا مطمئن باشم عاشقم نمیشی؟ از کجا خیالم راحت باشه که من رو مجبور به رابطه ی زناشویی نمیکنی؟
چطور بهت اعتماد کنم؟
پوزخندی زد و گفت:
-- آیناز عشق اول و آخره منه و می مونه ... هیچکس قرار نیست جاش رو بگیره و نمیتونه بگیره ... عشق و علاقه
ای که به آیناز دارم حتی بعد از مرگش هم کمرنگ نشده و تازه بیشترم شده ... هیچکس و هیچ دختری برای من
آیناز نمیشه ... تو یا حتی زیباترین و جذاب ترین دختر دنیا هم نمیتونه قلبی که فقط اسمِ آیناز توش هک شده رو
بلرزونه ... تو باید بفهمی که چی میگم چون اون شب که حرف زدیم توهم مثلِ من گفتی که هرگز نمیتونی دوباره
عاشق بشی و از عشق دوری میکنی ... پس فکر میکنم با توجه به اینکه هر دو زخم خورده ایم و از عشق دوری
میکنیم ، می تونیم شریک های خوبی به عنوان هم خونه برای همدیگه باشیم ...
سری تکون دادم و گفتم:
- پیشنهادت رو قبول میکنم چون میتونم شرط هایی که گذاشتی رو انجام بدم ... من میتونم برایِ دخترت مادری
کنم چون آیلین درد و زخمی داره که منم دارم ... من و اون مادر نداریم و این دردِ مشترک میتونه بهمون کمک کنه

1402/04/11 23:50

تا بهم دیگه نزدیک بشیم ... شرطِ دومت هم شرطِ اصلیِ من برای این ازدواجه ... منم مثل تو عشق و علاقه نمیخوام
و نمیتونم به هیچ مردی محبت کنم ... اما من یه شرط دیگه دارم که اگه اون رو قبول کنی بهت جوابِ مثبت میدم ...
با تعجب گفت:
-- چه شرطی؟ ...
پوزخند زنان گفتم:
- مربوط میشه به نامزدِ سابقم ، شهریارِ پارسا ... باید کمکم کنی به هر قیمتی که شده ازش انتقام بگیرم ... میخوام
آتیش بندازم تویِ زندگیش و خراب بشم رویِ خودش و آرزوهاش ... میخوام جوری آتیشش بزنم که خاکستر بشه ...
کمکم میکنی؟
با صدای گرفته ای گفت:

1402/04/11 23:51

کمکت میکنم اما حداقل بهم بگو برای چی انقدر ازش کینه و نفرت داری؟ اصلا چرا نامزدیت رو بهم زدی؟
لبخندِ تلخی زدم و گفتم:
- اونم به وقتش بهت میگم ...
سری تکون داد و گفت:
-- باشه ، در ضمن هر اتفاقی امشب افتاد خیلی عادی و طبیعی رفتار کن ، فهمیدی چی گفتم؟
با تعجب گفتم:
- مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
بی حوصله گفت:
-- خودت میفهمی ، در ضمن دلم نمیخواد هیچکس حتی آروشا به اینکه عشق و علاقه ای بین ما نیست پی ببره ...
جوری باید رفتار کنیم که همه فکر کنند ما عاشقانه داریم ازدواج میکنیم ...

1402/04/11 23:52

مبهوت پرسیدم:
- وا؟ مگه حالا بفهمند چی میشه؟
کلافه و عصبی گفت:
-- تو یه دختری ، اگه هر پسری از فک و فامیل خودم یا خودت بفهمه که چیزی بینِ ما نیست ممکنه برات مشکل
درست کنند و سعی کنند بهت نزدیک بشن و اذیتت کنند ، متوجه شدی؟
با تعجب سرم رو تکون دادم و سکوت کردم ... چقدر با تعصب و غیرتی بود! باورم نمیشد که بخاطرِ من میخواد نقش
آدمای عاشق رو بازی کنه ... با شنیدنِ صداش به خودم اومدم و بهش خیره شدم ...
-- من میرم داخلِ خونه ، توهم پنج دقیقه دیگه بیا ...
سری تکون دادم و حرفی نزدم ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و با قدم هایی محکم و سریع ازم دور شد ... امیدوار بودم
که ازدواج با آرشان باعث بشه خوشبخت بشم و زندگیم رو از نو بسازم ... شاید ازدواج با آرشان تولدِ دوباره ی من و
زندگیم بود ...
پنج دقیقه که گذشت به سمتِ خونه رفتم و وارد سالن پذیرایی شدم. آروشا سریع به سمتم اومد و با لحنِ نگرانی
گفت:

1402/04/11 23:53

بعد از اینکه با پدر و مادر آرشان به همراه پدربزرگش صحبت کردم و بهم تبریک گفتند سریع از اون جوِ سنگین
فرار کردم و به اتاقِ آروشا پناه بردم ... روی تخت نشستم و سرم رو بینِ دستام گرفتم ... باورم نمیشد که آرشان
جلوی همه ازم خواستگاری کرد و حلقه به دستم انداخت ... دستم رو بالا آوردم و نگاهی به حلقه انداختم ... حلقه
ای ساده اما شیک و زیبا پسند بود ... حس میکردم دستم از لَمسِ دستای آرشان بی حس شده ... نفسِ عمیقی
کشیدم و خودم و رویِ تخت رها کردم ... هنوز گیج و منگ بودم و نمیدونستم چرا بدون فکر و سریع به آرشان
جواب مثبت دادم ... اما از یه چیز مطمئن بودم ... مطمئن بودم آرشان اگه چند قرن هم عمر کنم بازم به من علاقه
مند نمیشه و این شاید همون چیزی بود که من به دنبالش بودم ... زندگی کردن زیر یه سقف با مردی که هرگز به
چشمش نمیای برای من عاقلانه تر بود تا ازدواج با پسری مثلِ دانیال که برای من گریه میکرد و دیوونه وار عاشقم
بود ... نمیدونم چرا ولی حس کردم بودن با آرشان امنیت و آرامشِ بیشتری تویِ زندگی بهم میده و برای همین بدون
فرصت خواستن برای فکر کردن به پیشنهادش ، جواب مثبت دادم ... با باز شدن درِ اتاق سراسیمه رویِ تخت
نشستم و با تعجب به آروشا و آرشین که با کِل کشیدن وارد اتاق شدند خیره شدم ... در رو بستن و یهو به سمتم
حمله ور شدند ... محکم بغلم کردند و با جیغ و خنده بهم تبریک میگفتند ... خجالت زده ازشون جدا شدم که یهو
آروشا نیشگولِ محکمی از بازوم گرفتم ... از درد اخمام رفت توهم و صدای ناله ام رو توی گلوم خفه کردم ... با
ابروهایی توهم گره خورده به آروشا نگاه کردم اما اون بی توجه به عصبانیتم با خنده گفت:

1402/04/11 23:57