بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

خیلی بیشعوری لیلی ، ناسلامتی من رفیقتم اون وقت باید الان بفهمم که داداشم چشمش تو رو گرفته؟ یعنی
لیلی دندونم رویِ جگرته فقط دعا کن تنها نشیم که خونت رو میریزم ... چه ناز و عشوه ای هم میومدی برایِ خان
داداشم ناقلا.. حالابگو ببینم از کِی مخِ داداشم رو زدی؟
عصبی گفتم:
- من کِی ناز و عشوه اومدم برای داداشِ تو؟ ... بعدشم همه چیز انقدر یهویی اتفاق افتاد که خودمم شوکه شدم پس
لطفاً ازم ناراحت نباش ...
آرشین پرید بینِ حرفمون و با لبخند گفت:
-- اون لحظه که داداشم بغلت کرد و پیشونیت رو بوسید فکر کردم واقعاً دارم خواب می بینم ... چون بعد از آیناز
امکان نداشت داداش اجازه بده دختری بهش نزدیک بشه جز آیدا که با حیله و نیرنگ سعی میکرد خودش رو به
داداشم نزدیک کنه ... شاید باورت نشه لیلی ولی ما همه شوکه شدیم چون داداشم زیرِ بارِ ازدواج نمیرفت اما امشب
جلویِ همه از دخترِ مورد علاقش خواستگاری کرد و حلقه بهش داد ... این یعنی اینکه داداشم با مرگِ آیناز کنار
اومده و میخواد زندگیش رو از نو بسازه و این همون چیزیِ که ما همه آرزوش رو داریم ... ازت خیلی ممنونم لیلی که
باعث شدی داداشم به خودش بیاد و بلاخره تصمیم بگیره که یه سر و سامونی به زندگیش بده ... در واقع تو فرشته
ی نجاتِ خانواده ی مایی و از امروز یکی از عزیزترین و مهم ترین عضوهای خاندان کیان خواهی بود ... به جمع ما
خوش اومدی زن داداش خوشگله ...
لبخندی به رویِ آرشین زدم و محکم بغلش کردم ... کم کم داشتم حس میکردم که بهترین تصمیم رو گرفتم چون
آرشان جدا از مردونگی و صفاتِ قابلِ ستایشِ خودش ، خانواده ای بسیار فروتن و رعوفی داشت ...

1402/04/11 23:59

ادامه دارد...

1402/04/12 00:00

#پارت_#نهم
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/12 10:45

بعد از اینکه یکم با آروشا و آرشین گپ زدم به پایین رفتیم و توی آشپزخونه نشستیم ... سه تایی در حالِ چایی
خوردن بودیم که یهو آیدا هم به جمعمون اضافه شد ... آروشا و آرشین با لبخند پیروزمندانه ای نگاش میکردند و
آیدا با نگاهی به خون نشسته که سعی میکرد با لبخندی ساختگی عصبانیتش رو مخفی کنه بهم خیره شده بود ... با
لحنی مشکوک که کمی هم حرص چاشنیش بود گفت:
-- لیلی جون از کِی با آرشان در ارتباطی؟ یعنی منظورم اینِ از چه زمانی بهت پیشنهادِ ازدواج داد؟
لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود به روش زدم و با لحنِ محکمی گفتم:
- خب من یکی از دوستایِ صمیمی آروشا بودم و همیشه باهم در ارتباط بودیم ... این رفاقت کم کم باعث شد که من
و آرشان بیشتر باهم برخورد داشته باشیم و طیِ این برخورد ها بهم دیگه علاقه مند شدیم ...
آیدا پوزخندی زد و گفت:
-- عجیبِ ... آخه عقایدِ آرشان خیلی سفت و سخت تر از اون بود که بخواد به راحتی یاد و خاطره یِ آیناز رو
فراموش کنه و به یه دختر دل ببازه ...
تا خواستم دهن باز کنم و جوابش رو بدم با شنیدنِ صدایِ محکم و مردونه ی آرشان سرجام خشک شدم ... سریع
برگشتم و با نگاهی متعجب به آرشان خیره شدم ...

1402/04/12 10:47

اخه لیلی انقدر صفت های خوب و قابل ستایش تویِ وجودش هست که نمیشه عاشقش نبود ... انقدر خاص و
دست نیافتنیِ که بی شک آرزوی هر مردی میتونه باشه ..
با تعجب به آرشان نگاه میکردم و حتی پلک هم نمیزدم ... میدونستم که حرفاش ذره ای واقعیت نداره اما باورم
نمیشد که بخواد در مقابلِ آیدا ازم حمایت کنه ... پوزخندی به رویِ آیدا زد و با لحنِ محکمی ادامه داد :
-- دختری که رویِ پای خودش ایستاده و طرز زندگی و رفتارش به گونه ایِ که هیچ مردی جرعت نمیکنه بهش چپ
نگاه کنه ، قابل ستایش و تحسینِ ... من چادرِ مقدسی که لیلی به سرش میندازه رو با هزارتا از دخترایی که بزورِ
آرایش و گریم میشه نگاشون کرد ، عوض نمیکنم ...
مات و مبهوت به آرشان خیره شده بودم و از جمالت سنگین و نیش دار آرشان به آیدا ، بیش از اندازه خوشحال
شده بودم ... آیدا با صورتی گر گرفته از عصبانیت گفت:
-- من واقعاً باورم نمیشه که آیناز رو انقدر سریع فراموش کردی ... حداقل میزاشتی یکسال از سالگردِ مرگش بگذره
بعد مجنونِ لیلی خانوم میشدی و بساطِ عشق و عاشقی راه مینداختی ...

1402/04/12 10:48

باترس و اضطراب نگاهم رو از آیدا گرفتم و به آرشان خیره شدم ... از فرطِ عصبانیت مثلِ لبو سرخ شده بود و رنگِ
صورتش به کبودی میزد ... رگ های گردن و پیشونیش متورم شده بود و از نفس های ممتد و عمیقی که می کشید
میشد پی به حالِ خرابش برد ... عصبی به سمتِ آیدا رفت و رویِ صورتش خم شد ... از بینِ دندون های بهم قفل
شده اش به آیدا غرید:
-- تو در حد و جایگاهی نیستی که بخوای من رو قضاوت کنی یا تویِ زندگیم دخالت کنی ... دختری که سال هاست
بخاطرِ خوش گذرونی و جاه طلبی های خودش دور از خانواده و خارج از کشورش زندگی میکنه و درکی از عشق و
خانواده نداره بهتره زبونش رو کوتاه کنه و به پارتی رفتن های شبونه اش برسه. از این به بعد هم پات به خونه ی من
باز نشه ... اگر هم خواستی آیلین رو ببینی یه روز و ساعتی میای که من خونه نباشم چون اصلا خوش ندارم نگاهم
بهت بیفته و هیچ رقمِ نمیتونم تحملت کنم ...
آیدا مات و مبهوت به آرشان خیره شده بود که یهو آرشان عربده کشید:
-- فهمیدی چی گفتم؟؟؟
از ترس و وحشت چشماش تا آخرین حد باز شد و تند تند سرش رو در تایید حرفِ آرشان تکون داد ... با صدایی
لرزون و بغض دار زمزمه کرد:
-- فهمیدم ، فهمیدم ...
سریع از سرِ جاش بلند شد و با چشمایی گریون از آشپزخونه بیرون زد ... آرشان نفسِ عمیقی کشید و بی رمق
خودش و رویِ صندلی ای که کنار من بود رها کرد ... انقدر عصبی و غیرقابل کنترل شده بود که جرعت نداشتم دهن

1402/04/12 10:49

باز کنم و چیزی بگم ... آرشین به آروشا چشمی انداخت و یهو هردو بلند شدند و از آشپزخونه بیرون زدند ... حس
کردم برایِ این تنهامون گذاشتند که من بتونم راحت تر با آرشان حرف بزنم و آرومش کنم ... کلافه بلند شدم و از
توی یخچال لیوانِ آبی براش ریختم ... سرش پایین بود و چشماش رو بسته بود ... آروم به سمتش رفتم و لیوان آب
رو جلویِ دهنش گرفتم ... با صدای ضعیف و آرومی لب زدم:
- یکم آب بخور ...
چشماش رو باز کرد و سرش رو بالا آورد ... با چشمایِ مشکی و نافذش که به سرخی میزد بهم خیره شد و حرفی نزد
... بی اراده لیوان آب رو به لباش نزدیک کردم که دهنش رو آروم باز کرد و لیوان آب رو یک نفس سر کشید ... لیوان
رو از لباش جدا کردم و رویِ میز گذاشتم ... با یه گوشه از شالم لباش رو خشک کردم و کنارش نشستم ... در حالیکه
به چشمایِ نافذش خیره بودم با صدایی آروم و لرزون زمزمه کردم:
- خودت رو بخاطرِ حرفای آیدا ناراحت نکن ... فقط من میتونم بفهمم و درک کنم که تا چه حد مجنونِ آینازی و به
عشقی که نسبت بهش داری خیانت نکردی ... لازم نیست خودت رو به بقیه اثبات کنی ... کسایی که تو رو واقعاً
میشناسن هرگز بدت رو نمیگن و قضاوتت نمیکنند اما اونایی که همیشه میخوان زمینت بزنند مدام قضاوتت میکنند
تا تو رو بهم بریزند و فکر و ذهنت رو درگیر و مشغول کنند ... پس هرگز زندگیت رو صرفِ ثابت کردن خودت به
اشخاصی که از تو و کارات هر جور که به نفعشون باشه برداشت میکنند ، نکن ...
پوزخندی زد و گفت:
-- من اصلا اون دختر رو آدم حساب نمیکنم چه برسه بخوام خودم یا حرفام رو بهش اثبات کنم. از این بهم ریختم
که الان خانواده ام فکر میکنند من واقعاً عاشق شدم و از این به بعد اونا سعی میکنند هر چیزی که از آیناز برام به
یاد مونده رو از بین ببرند تا بتونم با وجودِ تو ، آیناز رو برای همیشه از زندگیم بیرون کنم و به فراموشی بسپارم.

1402/04/12 10:51

لبخند محزونی زدم و گفتم:
- شاید بتونند وسایل شخصی و یادگاری هایِ آیناز و هر چیزی که از اون به جای مونده رو نابود کنند اما نمیتونند
آیناز رو از قلبِ تو بیرون کنند ... پس فکرت رو الکی درگیر نکن ... قلب تو تمام و کمال مالِ آینازِ و به عشقِ اون
میتپه و این بزرگ ترین و مهم ترین خاطره و یادگاری از آینازِ که هیچکس نمیتونه نابودش کنه. وجود آیلین و قلبی
که تویِ سینه ات به عشقِ آیناز میزنه ، بهترین امید و بهونه برای ادامه دادن به این زندگیِ ...
لبخندی به رویِ آرشان زدم و از سرجام بلند شدم ... قبل از اینکه بتونم یه قدم بردارم از پشت مچِ دستم رو تویِ
دستای مردونه اش اسیر کرد ... با لمسِ دستاش بدنم به رعشه افتاد و ضربان قلبم بالا رفت ... کلاف برگشتم و با
تعجب بهش خیره شدم ... به سمتِ خودش کشوندم و وادارم کرد که رویِ صندلی بشینم ... جدی نگاهم کرد و با
صدایی محکم و کوبنده گفت:
-- از امشب تو رسماً نامزدم محسوب میشی ... مراسم عقد رو میزاریم برایِ هفته ی دیگه تا وقتِ کافی برای انجامِ
کارامون داشته باشیم ... در ضمن یه سری حرف ها و نکاتی هست که باید از الان بهت گوشزد کنم ...

1402/04/12 10:52

با تعجب تکیه دادم به صندلی و منتظرِ ادامه ی حرفش شدم ... انقدر جدی بود که جرعت نداشتم لام تا کام حرفی
بزنم ... نگاهِ عمیقی بهم انداخت و ادامه داد :
-- ببین لیلی مهم نیست که بینِ ما احساسی نیست و ازدواجمون یه ازدواجِ مصلحتی برای بهتر شدنِ زندگیمونه ...
از وقتی که رسمی و قانونی همسرت بشم و تو به عقدم در بیای ، یه سری وظایفی نسبت بهم خواهی داشت ... حالا با
دقت به حرفام گوش کن چون هرگز دوباره تکرارشون نمیکنم ... اگه به هر دلیلی با یه مردِ غریبه در ارتباط باشی از
گناهت نمیگذرم هرگز اینطور فکر نکن که چون آرشان بهم حسی نداره پس غیرت و
تعصبی رویِ کارام ، طرز رفتارم و لباس پوشیدنم نداره ... اتفاقاً برعکس ، من رویِ کوچک ترین کاراتم حساسم و
همیشه زیرِ نظر دارمت ... هر چند طیِ این مدت متوجه شدم که تو دخترِ سنگین و باوقاری هستی و نیازی به محدود
کردن و زیر نظر داشتنت نیست ... ولی خب در کل از الان همه چیز رو میگم که فردا بهونه ای برایِ کارات نداشته
باشی ... باید از ارتباطت با هر مردی به من خبر بدی و اگه من صالح دونستم تو اجازه داری باهاشون هم کلام بشی ...
هرگز بهم دروغ نگو ، اگه نمیتونی حرفی رو بهم بزنی سکوت کن اما هرگز دروغ و اراجیف تحویلم نده ... برای اینکه
اذیتم کنی یا حرصم رو دربیاری هرگز غیرتم رو به بازی نگیر چون تنفرِ خاصی از این حرکتِ مسخره دارم و هرگز
کسی که این خطا ازش سر بزنه رو به راحتی نمی بخشم ... تحتِ هیچ شرایط چیزی رو ازم پنهون نمیکنی و هر
اتفاقی که برات رخ داد باید من اولین نفر باشم که ازش با خبر میشم ... خونه ی رفیق رفتن هم ممنوع نیست اما اگه
یک دقیقه دیرتر از هفتِ شب به خونه بیای سخت تنبیه و مجازات میشی ... هر جا که میری به من خبر میدی و حتی
ساعتِ حدودی رفت و برگشتت هم باید بهم بگی ... احترام به خانوادم برام از هر چیزی با ارزش تر و مهم تره ... خدا
اون روز رو نیاره که به یکی از اعضایِ خانوادم توهین کرده باشی چون در این صورت هر بلایی ممکنه سرت بیاد
البته برعکسش هم وجود داره ... خدا نکنه کسی هم به تو بی احترامی کنه چون همه میدونند آرشان سرِ ناموسش
حتی آدم هم میکشه ... و در ضمن خیلی بدم میاد کسی رو حرفم ، حرفی بیاره چون همیشه حرف اول و آخر رو من
میزنم پس هرگز با من یکه به دو نکن ... خلاصه این حرف هایی که بهت زدم برام خیلی مهم بود و مطمئنم تو هرگز
برخلاف حرفایِ من کاری نمیکنی ... حالا اگه توهم حرفی داری بزن ...
عصبی نگاهی بهش انداختم اما حرفی نزدم ... یه جور حرف میزد که انگار پادگانِ و منم سربازشم ... اما خب حالا که
زندگی کردن با آقا آرشان این همه قانون و مقررات داره بد نیست منم مثلِ

1402/04/12 10:55

خودش یه قانون هایی بزارم و محدودش
کنم ... با صدایِ آروم اما محکمی گفتم:

1402/04/12 10:55

خب منم یه حرف هایی رو میزنم و به عنوان همسر آیندم ازت انتظار دارم که انجامشون بدی ... اول از همه اینکه
خیلی بدم میاد با زنایِ دیگه راحت بگیری ... درسته که حسی بهت ندارم اما خب همون جور که تو روی ناموست
غیرت داری منم روی همسر آیندم غیرت دارم و اصلا خوشم نمیاد حتی دستِ زنی رو که نامحرمش باشه ، لمس کنه
...
سری تکون داد و گفت:
-- حرفت منطقیِ پس مطمئن باش چنین اتفاقی هرگز نمیفته ...
مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- ولی آیدا با تو
سریع جملم رو قطع کرد و گفت:
-- آیدا باهام راحت بود چون من مجرد بودم ... اما من از امروز نامزد دارم و از هفته ی دیگه بطور رسمی مجدداً
متاهل میشم پس مطمئن باش دیگه کسی جرعت نمیکنه بهم نزدیک بشه ...

1402/04/12 10:56

کاملا جا خوردم ... حتی فکرشم نمیکردم که آرشان بدون چَک و چونه زدن حرفم رو قبول کنه ... خودم رو زدم به
اون راه تا متوجه ی بهت و تعجبم نشه و کلافه ادامه دادم:
- هرگز نباید دستت روم بلند بشه ... من تا به امروز دستِ هیچ مردی جز بابام اونم فقط یک بار ، روم بلند نشده ...
هرگز حق نداری جلوی بقیه سرم داد و بیداد کنی یا بهم توهین کنی. باید همیشه جلویِ بقیه حرمتم رو نگه داری و
توی خلوتِ خودمون سرزنش یا تنبیه ام کنی ... در مورد آیلین هم باید جوری رفتار کنی که همه بپذیرند از این به
بعد من مادرشم و حق ندارنند تویِ رابطم با آیلین دخالت کنند ...

سری تکون داد و گفت:
-- وقتی بینِ این همه دختر به تو پیشنهادِ ازدواج دادم و از تو خواستم که برای دخترم مادری کنی یعنی اینکه بهت
اعتمادِ کامل دارم و نمیخوام هیچکس به جز تو برای زندگیِ دخترم تصمیم بگیره یا تویِ تربیتِ تو دخالت کنه ...
لبخندی زدم و گفتم:

1402/04/12 10:57

ممنون از اینکه حمایتم میکنی ... فقط یه خواسته ی دیگه هم ازت دارم ...
در حالیکه خونسرد نگام میکرد گفت:
-- چه خواسته ای؟
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
- هیچ وقت ازم نخواه که دلیلِ جدا شدنم از شهریار رو بهت بگم ... شاید این راز رو بخوام با خودم برای همیشه به
گور ببرم پس تحتِ فشار قرارم نده ... و اگه روزی سر و کله ی شهریار یا خانوادم پیدا شد قسم بخور که رهام
نمیکنی و همه جوره از من در مقابل اونا حمایت میکنی ...
نگاهِ عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- به جونِ آیلین قسم میخورم که هرگز پشتت رو خالی نمیکنم و همه جوره حمایتت میکنم ... در موردِ شهریارم
چیزی ازت نمی پرسم چون اتفاقاتی که بین تو و اون افتاده به گذشته ی تو برمیگرده و به من مربوط نمیشه اما از
امروز نامزدِ منی و اگه روزی خدایِ نکرده بفهمم که باهاش در ارتباطی یا پشیمون شدی و میخوای دوباره به سمتش
برگردی ، اون وقت هر اتفاقی که بیفته مسببش خودتی ...
سری تکون دادم و گفتم:

1402/04/12 10:58

اونقدر از اون مَرد بیزارم که هرگز نمیخوام حتی برایِ یک ثانیه نگاهم به چشماش بیفته چه برسه به اینکه بخوام
ببخشمش و دوباره قبولش کنم ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و از سرجاش بلند شد ... دستپاچه بلند شدم و با صدایِ کلافه ای گفتم:
- راستی من ویلام رو فروختم ، به بنگاه دار هم سپردم که زودتر برام یه آپارتمان جور کنه ...
عصبی اخماش رو کشید توهم و بهم تشر زد:
-- الان دیگه استخونت جا افتاد؟ تو از هفته ی دیگه قراره بیای خونه ی من زندگی کنی دیگه آپارتمان خریدنت چه
صیغه ایِ؟
با تعجب گفتم:
- از هفته ی دیگه قراره بیام خونه ی تو؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:

1402/04/12 10:59

پس چی؟ فکر کردی میزارم تنهایی تویِ آپارتمان زندگی کنی؟
کلاف گفتم:
- مگه من نگفتم حتی اگه عقد هم کنم یکسال خونه ی خودم می مونم؟
پوزخندی زد و گفت:
-- اون در صورتی بود که طرفت رفیقِ من باشه ... اما حالا متوجه شدی منظورم از حرفای اون شبم تویِ شهربازی به
خودم بود و هرگز رفیقی در کار نبود ... تا الان این باید فهمیده باشی که من تا چه حد عاشقِ آینازم و هرگز نمیتونم به
هیچکس جز اون حتی فکر کنم ... تو میتونی جشنِ عقد و عروسیت رو یکی کنی یا اینکه عقد کنیم و یکسال بعد
جشنِ عروسی بگیریم ... این مراسم ها به عهده و اختیارِ خودته اما اینو بدون چه دوران عقد چه دوران ازدواجمون ،
قرار نیست بینِ ما اتفاقی بیفته و من همیشه فقط یه سایه رو سرِ خودت و زندگیتم ... پس دلیلی نداره که بخوای
خونه بخری و تویِ این شهرِ بی در و پیکر تنهایی زندگی کنی. حتی اگه بخوای یکسال عقد بمونیم بازم باید بیای
خونه یِ من و تویِ این یکسال میتونی طبقه ی پایین زندگی کنی یا بری بالا پیشِ آیلین ... اما بعد از ازدواجمون
میای طبقه بالا و هم اتاقیِ من میشی ... چون هرگز دلم نمیخواد بقیه چیزی از زندگیمون بفهمند برای همین باید
جوری رفتار کنیم که کسی شک نکنه چون تویِ اون خونه خدمتکار هست و خدمتکارها هم جاسوسایِ خیلی خوبی
برای مادرم هستند ...
با تعجب گفتم:

1402/04/12 11:00

پس اروشا چی؟ اون از همه چیزِ من با خبره و میدونه که من از مردا متنفرم ، در حدی که میخواستم ازدواج
صوری کنم.
خونسرد نگام کرد و گفت:
-- بهش گفتم از تو خوشم اومده و قراره هر طور شده تو رو عاشق خودم کنم اما اگه بهم علاقه مند نشدی همخونه
هایِ همدیگه خواهیم بود. البته آروشا هرگز نباید بفهمه که من و تو احساسی بهم نداریم و قراره همیشه همخونه
هایِ همدیگه باقی بمونیم ...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حواسم هست اما میشه یکسال عقد بمونیم؟ آخه میخوام تویِ این مدت خودم رو جمع و جور کنم و فکر و
ذهنِ شهریار رو از سرم بیرون کنم ... از طرفِ دیگه میخوام این مدت به آیلین نزدیک بشم و رابطم رو باهاش بهتر
کنم ...
سری تکون داد و گفت:
-- همون طور میشه که تو میخوای اما لازم نیست خونه بخری ... اون پولی که از فروشِ ویلات گیرت اومده رو برای
خودت پس انداز کن ... تا زمانِ عقد هم تویِ یه آپارتمان که من بهت میدم زندگی میکنی تا به قولِ خودت این مدت
مستقل باشی و معذب نشی اما بعد از اینکه عقد کردیم باید بیای خونه یِ من ، متوجه شدی؟

1402/04/12 11:01

لبخندی زدم و گفتم:
- آره متوجه شدم اما اگه میشه فردا برم همون آپارتمانی که تو میگی ... دیگه نمیتونم بیشتر از این خونه یِ پدرت
بمونم چون واقعا خیلی معذبم ...
سری تکون داد و گفت:
-- درکت میکنم ... فردا میام سراغت و میبرمت اونجا ... نیاز به چیزی نداره و یه واحدِ آماده و چیده شدست ... لازم
هم نیست بگی آپارتمانِ منه ، بگو خریدی چون اینطوری بهتره ...

لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون ... راستی آقا آر

1402/04/12 11:02

عصبی پرید بینِ حرفم و گفت:
-- آرشان
با تعجب گفتم:
- چی؟
کلافه گفت:
-- بگو آرشان ... اون آقا چیه هی میچسبونی بهش؟ انگار با حاج آقا یا یه مرد 70-60 ساله طرفی ...
لبام به خنده از هم باز شد و کم مونده بود قهقهه بزنم اما سریع خودم رو جمع و جور کردم ... تک سرفه ای کردم تا
صدام صاف بشه و گفتم:
- میگم در موردِ خانوادم چی میخوای به خانوادت بگی؟
عصبی نگاهم کرد و نفسِ عمیقی کشید تا بتونه خشمش رو کنترل کنه ... از عکس العملش حدس میزدم بخاطرِ
اینکه اسمش رو به زبون نیوردم ، عصبی و کلافه شد ...

1402/04/12 11:03

همون چیزی که بهشون گفتی رو تکرار میکنم ... خانوادت برایِ تو مردن ، درسته؟
ناخودآگاه بغض به گلوم چنگ انداخت ... سری در تاییدِ حرفش تکون دادم و با صدای لرزونی گفتم:
- به جز مادرم همشون برام مردن ...
کلافه گفت:
-- باشه ، من فعلا به خانوادم چیزی نمیگم ... اما اگه یه زمانی خانوادت پیدات کردند ، اون وقت من مجبورم به
خانوادم همه ی حقیقت رو بگم ...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه ... ممنون ...
با چهره ای متفکر نگام کرد و گفت:

1402/04/12 11:04

یه مسئله ی مهمی رو فراموش کردیم ... ما برای عقد به اجازه ی پدرت نیاز داریم ... حالا با این شرایط میخوای
چکار کنی؟ چون تا اونجا که آروشا بهم گفت خودت رو ازشون مخفی کردی و هر راهِ ارتباطی رو به روشون بستی ،
درسته؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ... اما پدرم برام وکالت نامه ای تنظیم کرده که با وجودِ اون وکالت نامه اجازه ی پدرم رو برای ازدواج کردن با
هر مردی دارم و نیازی به وجودش برای عقد کردن ندارم ...
پوزخندی زد و گفت:
-- خوبه ... دقیق و حساب شده کار کرده ، یه جوری که پای تو هرگز به هیچ بهانه ای به خونش باز نشه ...
لبخندِ تلخی زدم و چیزی نگفتم ... نگاهش رو ازم گرفت و نفسِ عمیقی کشید ... دستش رو برد توی جیبِ شلوارش
و گوشیش رو دراورد ... در حالیکه سرش تو گوشی بود خطاب به من گفت:
-- شمارتو بگو ...
با صدایِ گرفته ای شمارم رو گفتم و سکوت کردم ... چند لحظه بعد سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد ... با صدای بم
و مردونه ای گفت:

1402/04/12 11:05

زندگی با آرشان شروعِ جدیدی برای منی که زندگیم کمتر از چند روز به تباهی و نابودی کشیده شده بود ،
باشه ... گوشیم رو گذاشتم رویِ ساعت 6 صبح و بدون عوض کردن لباسام به زیر پتو خزیدم ... انقدر خسته و کوفته
شده بودم که تا سرم و رویِ بالشت گذاشتم خوابم برد ...
با صدای گوشیم از خواب پریدم و کلافه صدایِ زنگش رو قطع کردم ... نگاهی به کنارم انداختم و برخلاف تصورم
آروشا رو ندیدم ... یا من دیشب خیلی بد رویِ تخت خوابیدم که آروشا اینجا نخوابیده یا اینکه آرشین شب مونده و
آروشا پیشِ اون خوابیده ... عصبی بالشت رو کوبیدم رویِ تخت و از سرِجام بلند شدم ... اگه بهم میگفتند سخت
ترین کارِ تو دنیا چیه میگفتم کله ی سحر بیدار شدن ... کلافه به سمتِ دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم
... عصبی به اتاق برگشتم و سریع لباس پوشیدم ... وسیله هام رو جمع کردم و رویِ تخت نشستم تا آرشان تشیف
بیاره ... از تویِ کیفم شکلاتی دراوردم و توی دهنم گذاشتم ... مشغولِ نگاه کردن به در و دیوارِ اتاق بودم که گوشیم
زنگ خورد ... با دیدنِ شماره ناشناس که به رُند گفته بود زکی و حدس میزدم که آرشان باشه ، جواب دادم:
- بله؟
-- دَمِ درم ... بیا پایین ...
عصبی تماس رو قطع کردم و شمارش رو سیو کردم ... شکرِ خدا سلام کردن هم بلد نبود ... پسره یِ غد و مزخرف ...
سریع از رویِ تخت بلند شدم ، کیفم رو انداختم رویِ شونم و چادرمم سرم کردم ... چمدونم رو برداشتم و بعد از
اینکه نگاهِ کوتاهی از تویِ آینه به خودم انداختم از اتاق بیرون زدم ...

1402/04/12 11:07

ادامه دارد...

1402/04/12 11:11

#پارت_#دهم
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/12 19:45

بدون سر و صدا ، خرامان خرامان از پله ها پایین رفتم ... آروم در رو باز کردم و بعد از پوشیدنِ کتونی هام از خونه
بیرون زدم ... ماشینش توی حیاط نبود و مشخص بود که بیرون پارک کرده و منتظرمه ... کلافه به شن هایِ زیرِ پام
ضربه میزدم و به سمتِ درِ حیاط میرفتم ... آهسته در رو باز کردم و با دیدنِ پورشه ی آرشان از حیاط بیرون زدم و
در رو آروم پشتِ سرم بستم ... درِ ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم ... ساک و کیفم رو جلویِ پام گذاشتم و
درِ ماشین رو بستم ... به صندلی تکیه دادم و زیر لب سلام دادم اما نگاش نکردم ... بعد از چند لحظه جوابم رو داد ...
-- سلام..
حرفِ دیگه ای نزد و سکوت کرد ... ماشین رو روشن کرد و سریع حرکت کرد ... سکوتِ بدی حاکم بود اما هیچ کدوم
تلاشی برای شکستنش نمیکردیم ... بعد از اینکه مسافتِ کوتاهی رو طی کردیم تویِ یه خیابون و جلویِ یه ساختمان
مسکونی نگه داشت ... فاصله اش تا خونه ی پدرش دور نبود اما خیلی نزدیک هم نبود ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و
با صدای مردونه و کلفتش گفت:
-- پیاده شو ...
سری تکون دادم و بعد از برداشتن ساک و کیفم درِ ماشین رو باز کردم و پیاده شدم ... با قدم هایِ آروم و لرزونی به
دنبالش رفتم ... از تویِ جیبِ شلوارش کلیدها رو درآورد و در رو باز کرد ... بدون توجه به من سرش رو انداخت پایین
و به داخل رفت ... عصبی نفسم رو با حرص به بیرون دادم ... کاریش نمیشد کرد ... این آقا زاده غیر از اینکه بیش از
حد مغرور بود ، درک و شعورِ درست و حسابی هم نداشت ... اما خب بسه هر چی مقابلش سرِ تعظیم فرود آوردم ...

1402/04/12 19:47

آرشان خان باید بفهمه طرفش کیه ... باید بدونه من لیلی ام و مثلِ بقیه ی دخترا عاشقِ سینه چاکش نیستم و در
مقابلِ اخم و زورگویی هاش سکوت نمیکنم ... اگه از الان لال بمونم تا آخر عمر ازم سواری میگیره و بهم زور میشه ...
برای همین باید اون رویِ قشنگم و براش رو کنم تا حسابِ کار دستش بیاد ... انقدر ازش عصبی شده بودم و غرق
فکر و خیال بودم که نفهمیدم کِی سوار آسانسور شدیم و به داخل خونه رفتیم ... خونه ای که ازش حرف میزد طبقه
ی دوم بود و خداروشکر هر طبقه فقط یک واحد داشت ... شاید بخاطرِ امنیت و آرامشِ بیشترِ من یه آپارتمان تک
واحده رو برام در نظر داشت شایدم بخاطرِ این بود که کمتر توسط بقیه دیده بشه و گرفتارِ طرفداراش نشه ... بی
توجه به آرشان کیف و چمدونم رو یه گوشه گذاشتم و یه نگاه کلی به خونه انداختم ... تقریبا صد متری بود و دوتا
خواب داشت ... یه آشپزخونه نسبتاً کوچیک داشت با یه هالِ نه چندان بزرگ ... دستشویی توی راهرویِ ورودی بود
و حموم بینِ دو اتاق قرار گرفته بود ... در کل نمایِ خوبی داشت و وسایل نو و جدیدی هم داخلش چیده شده بود ...
با شنیدنِ صداش سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشماش دوختم ...
-- خونه ی بدی نیست ... حداقلش میشه تا زمان عقد توش سر کنی ... اما اگه بازم بابِ میلت نبود میتونی بهم بگی
تا جایِ دیگه ای رو برات آماده کنم ...
لبخندی زدم و گفتم:
- نه ممنون ... خونه ی نقلی و با صفاییِ ... دوستش دارم.
-- اگه خوشت اومده حرفی نیست ...
- ممنون بابتِ لطفت ...

1402/04/12 19:48