439 عضو
خواهش ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-- من باید برم ... موقع ناهار میام سراغت و میبرمت خونه ی پدرم ...
با تعجب گفتم:
- وا برای چی؟ مگه قرار نشد اینجا زندگی کنم؟
کلافه گفت:
-- من تو رو به بهانه ی آزمایشگاه آوردم بیرون الان برم بگم چی؟ بگم خانوم تشیف بردند خونه ی خودشون اونم
بدون خداحافظی و یه تشکر درست و حسابی از کمک های این مدتِ خانوادم؟
بخاطرِ منتی که سرم گذاشته بود و از طرف دیگه واسه اینکه منو یه دخترِ بی چشم و رو و نمک نشناس تصور کرده
بود ، اخمام توهم رفت و عصبی گفتم:
- تو نمیخواد به من وظایفم رو گوشزد کنی ... من خودم یکی دو ساعت دیگه میرم بهشون سر میزنم و ازشون
خداحافظی میکنم ...
به در خونه اشاره کردم و گفتم:
- حالا برید و به کاراتون برسید ...
عصبی و با قدم هایِ محکمی به سمتم اومد ... بی توجه به اخمِ وحشتناکش از سرِ جام تکون نخوردم و با بی پروایی
به چشماش خیره شدم ... دستش رو به سمتِ دستم برد و محکم دستِ ظریف و یخ کرده ام رو بینِ دستِ گرم و
مردونه اش فشرد ... اخمام از درد توهم رفت اما صدایِ ناله ام رو تویِ گلوم خفه کردم ... عصبی از بینِ دندون های
قفل شده اش بهم غرید :
-- اون شب بهت گفتم ، حرف اول و آخر رو من میزنم و تو فقط میگی چشم ... کمتر زبون درازی کن برای من دختر
خانوم ، من صبرم طاقتی داره و خدانکنه صبرم لبریز بشه ... چون اون موقع دیگه هیچی جلودارم نیست ... فهمیدی
چشم خاکستری؟
عصبی دستم رو از تویِ دستش کشیدم بیرون و محکم به عقب هولش دادم ... انقدر حرکتم ناگهانی و تند و فرز بود
که آرشان با اون هیکل و عضلات ورزیده اش قدمی به عقب رفت ...
در حالیکه از زورِ خشم میلرزیدم داد زدم:
- چرا مدام دستِ منو میگیری؟ مگه من محرمتم مرتیکه؟ چی با خودت فکر کردی تو؟ که این دختره بی کَس و
کاره؟ ضعیفه؟ بدبخته؟ ... با خودت فکر کردی چون هیچکس رو نداره ، چون خانواده نداره ، به هر خری میگه چشم
و در مقابلِ حرفا و رفتاراش سکوت میکنه؟ اگه اینطور فکر کردی باید بگم سخت در اشتباهی ... اون شب هم که
حلقه انداختی دستم و منو بغل کردی و پیشونیم رو بوسیدی حقت بود که یه سیلی بخوابونم تویِ گوشت تا بفهمی
محرم نامحرم یعنی چی ... من محرمِ شما نشدم آقای خواننده که هر غلطی که دلت میخواد میکنی ... هر چند از
آدمی که بخاطرِ شهرت و معروفیت خودش رو گم کرده بیش تر از اینم انتظار نمیره ... تو بخاطرِ جایگاه و مقامی که
بدست آوردی ، دخترِ خودتم کم کم داشتی فراموش میکردی ، دیگه فراموش کردن اعتقاداتت و خدا ، فکر کنم چیزِ
زیاد عجیبی نیست ...
تویِ صدمِ ثانیه به سمتم اومد و دستش رو بالل برد ... چشمام رو بستم و خودم رو برایِ یه سیلی برق آسا آماده کردم
... اما هر چی منتظر موندم اتفاقی نیفتاد ... با ترس و اضطراب لایِ پلکام رو باز کردم و به آرشانی که از زورِ خشم و
عصبانیت نفس نفس میزد و سرخ شده بود خیره شدم ... یکدفعه جوری بلند و رعدآسا فریاد کشید که یه لحظه
حس کردم قلبم از حرکت ایستاد ...
-- زبونتو غلاف کن دختره ی *** تا نزدم ناکارت کنم ... برام کاری نداره که زیرِ دست و پام لهت کنم و جوری
تنبیهت کنم که هر وقت اسمم رو شنیدی از ترس لال مونی بگیری و خودتو گم و گور کنی ... اما دست رویِ زن بلند
کردن توی مرام و مردونگیِ من نیست ... اون قدر بی وجود نشدم که قدرتِ دستم و رویِ یه دختر نشون بدم اما
توهم جایگاهت رو بدون و زبونتو کوتاه کن چون اگه باز مثلِ امروز عصبیم کنی نمیتونم تضمین کنم که زنده ات
میزارم یا نه ... به روحِ آینازم قسم یکبار دیگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی و برایِ من شاخ و شونه بکشی اون وقت هر
چی دیدی از چشمِ خودت دیدی ... فـــهـــمـــیدی احمق؟
بدون حرفی خیره نگاش کردم و حتی سرم رو به معنای باشه هم تکون ندادم ... عصبی تر از قبل عربده کشید:
-- در ضمن تو کوچیک تر از اونی که بخوای من رو قضاوت کنی یا در موردِ رفتارام به من امر و نهی کنی ... اگه
مجبور نبودم بخاطرِ این ازدواجِ صوری نمایش بازی کنم و جوری جلوه سازی کنم که مثلا از تویِ بی لیاقت و بی
کفایت خوشم اومده ، هرگز دستم رو به یه دخترِ دستِ دوم نمیزدم ...
مات و مبهوت بهش خیره شدم ... پوزخندی زد و بی توجه به حرفایِ بی رحم و تلخی که نثارم کرد به سمتِ در رفت
و از خونه بیرون زد ... با بهم خوردنِ در به خودم اومدم ... بخاطرِ حرفایِ آرشان بغض به گلوم چنگ انداخت و حسِ
خفگی بهم دست داد ... به سمتِ کیفم رفتم و از رویِ زمین چنگش زدم ... رویِ کاناپه نشستم و از توی کیفم یه دونه
قرص پروپانول بدون آب خوردم ... از زمانی که با شهریار بهم زدم دچارِ ناراحتیِ قلبی شدم ... هر وقت عصبی
میشدم این درد به سراغم میومد و خیلی آزارم میداد ... برای اینکه ضربانِ قلبم و به پایین بیارم از قرصِ پروپانول
خودسرانه و بدون تجویزِ دکتر استفاده میکردم ... عصبی به سمتِ آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برایِ خودم ریختم
و یه نفس سر کشیدم ... باورم نمیشد که آرشان اون حرف ها رو بهم زد ... اون بهم گفت دستِ دوم؟! ... چطور
تونست بهم اون حرفِ بی رحمانه رو بزنه؟! ... البته اون گناه و تقصیری نداشت ... اینا همش تقصیره شهریارِ ... اون
عوضی باعث شد دید و باورِ همه نسبت به من خراب بشه ... اون باعث شد بخت و اقبالِ من به سیاهی کشیده بشه ...
اون باعث شد زندگیم به داخلِ باتلاقی فرو بره که تلاش برای درست کردنش بی ثمر باشه ... همه چیز تقصیرِ اون بی
شرفِ ... عصبی جیغ زدم و لیوان رو پرتاب کردم به رویِ سرامیک ها ... صدای شکستنش اعصابم متشنج تر کرد ...
دیوونه وار جیغ زدم:
- لعنت به تو شهریار ... لعنت بهت عوضی ... لعنت به ذاتت کثافت ... خدا ازت نگذرهـــه ... خدااااا ... صدامو
میشنوی؟ منو می بینی؟ خدایا من فقط بیست سالمه ... این همه درد و مصیبت خارج از توانمِ ... این همه امتحان
پس دادن خارج از سنمه ... این همه قضاوت شدن خارج از عدالتِ خداااا ...
بی رمق رویِ زمین نشستم ... از عصبانیت به خودم میلرزیدم و دندون هام بهم میخوردن ... احساسِ سرمایِ شدید
میکردم و از طرفِ دیگه درد بدی رو توی سرم احساس میکردم ... عصبی شیشه خورده های لیوان رو جمع کردم ...
یه تیکه شیشه ی نسبتاً بزرگ از بین شیشه خورده ها برداشتم و میونِ دستم گرفتم و بی اراده دستم رو محکم
مشت کردم ... ناخودآگاه بغضِ سنگینم شکست و به هق هق افتادم ... با بغض و دلتنگی مامانم رو صدا میزدم و بلند
بلند گریه میکردم ... اما یهو با شنیدنِ صدایِ مردونه ای مو به تنم سیخ شد و هق هقم از ترس و وحشت قطع شد ...
-- لیلی؟
وحشت زده برگشتم و با دیدن قامتِ آرشان گریه ام قطع شد و با بهت و تعجب بهش خیره شدم ... با قدم هایی
سریع به سمتم اومد و کنارم زانو زد ... دستش رو به سمتِ دستِ مشت شده و غرق در خونم برد و آروم دستم رو باز
کرد ... شیشه رو ازم گرفت و یه گوشه پرتش کرد ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و سریع از سرِ جاش بلند شد ... به
سمتِ کابینت رفت و از تویِ کشو یه پارچه درآورد ... عصبی یه تیکه از پارچه رو پاره کرد و کنارم نشست ... دستم
رو تویِ دستاش گرفت و با پارچه دستِ آسیب دیده ام رو بست ... نگاهم رو ازش گرفتم و به سرامیک هایِ
آشپزخونه خیره شدم ... با صدایِ بم و گرفته ای گفت:
-- لیلی
سکوت کردم و جوابشو ندادم ... انقدر ازش دلخور بودم که سرمم بلند نکردم ... با صدایِ کلافه و عصبی ای گفت:
-- لیلی نگام کن ...
عصبی اشکام رو پس زدم اما بازم عکس العملی به حرفش نشون ندادم و به یه نقطه ی نامشخص نگاه میکردم ... یهو
با دستاش صورتم رو قاب کرد و سرم رو بالا گرفت ... اما باز به چشماش نگاه نکردم و نگاهم رو به پایین بود ...
-- لیلی نمیخوای نگام کنی؟
بازم سکوت کردم ...
-- باشه ، بهت حق میدم حتی نخوای بهم نگاه کنی ... راستش من خیلی از حرفات عصبی شدم ، برای همین یهو
کنترلِ زبونم رو از دست دادم و حرف های بیخودی زدم ... من نباید اون حرف رو بهت میزدم ، متاسفم ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اتفاقا حرفت حقیقت داشت ... یه حقیقتِ تلخ ... آره خب ، من یه دخترِ دستِ دومم ... دستِ دومم چون نامزد
داشتم ، چون چندین وقت صیغه اش بودم اما یک هفته مونده به عروسیم ، مراسم رو بهم زدم و ازش جدا شدم ...
آره ، حق با توئه .
کلافه گفت:
-- من عصبی بودم و یه چیزی گفتم اما لطفا دیگه تو کشش نده ... واقعا ذهنیتِ من از تو اون چیزی نبود که تویِ
عصبانیت به زبون آوردم ... تو حتی اگه دختر هم نباشی معنیش دستِ دوم بودن نیست چون شهریار همسرت
محسوب میشده و به دلایلی خودت ازش جدا شدی ... اگه بدونِ محرمیت با شهریار رابطه داشتی و شهریار ولت
میکرد ، اون وقت یه دخترِ دستِ دوم بودی ... من حرفِ خوبی نزدم و توهم بد برداشت کردی وگرنه من به پاکیت
ایمان دارم ...
بی اراده اشکام رویِ صورتم جاری شد ... با شنیدن حرفاش تقریباً آروم شده بودم اما نمیدونم چرا هنوز دلم گرفته
بود و دوست داشتم انقدر گریه کنم تا سبک بشم ... یهو گرمایی به دورِ بدن یخ زده ام منتقل شد و به آرامش
رسیدم ... باورم نمیشد که آرشان به آغوشش کشیدم ... دستاش محکم به دورم کشیده شده بود و سرم رویِ سینه
اش قرار گرفته بود ... سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم لب زد :
-- اگه گریه کردن آرومت میکنه ، هر چه قدر که دلت میخواد گریه کن تا سبک بشی ... خودتو رها کن لیلی ، محکم
بودن خوبه اما نه به ازایِ گیر کردنِ یه بغضِ سنگین توی گلوت ... گریه کردن مقابلِ من به معنایِ شکستنِ غرورت
نیست ... بهت گفتم سنگِ صبورت میشم تا مرحمی به رویِ زخم هایِ کهنه اما عمیقت باشم ... پس منو دشمنِ
خودت ندون و باهام راحت باش ... من شاهدِ بی قراری هات بعد از رفتنم بودم ... دیدم که چطور شهریار رو نفرین
میکردی و بی قرار اسمِ مادرت رو فریاد میزدی ... من میدونم این همه درد و مصیبت خارج از توان و صبرِ یه دخترِ ،
پس جلوی من تظاهر نکن و کاری که باعث میشه آروم تر بشی رو انجام بده ...
سرم رو به سینش فشردم و گریه کنان و با صدایی لرزون و بغض دار گفتم
دلم برایِ مامانم تنگ شده ... دوست داشتم الان به جای تو اون بغلم میکرد ، اشکام رو پاک میکرد و بهم دلداری
میداد ... من برای جنگیدن خیلی ضعیفم ... برای انتقام گرفتن خیلی خام و بی تجربم ... تویِ یه برزخِ بزرگ گرفتار
شدم ... هیچ چیز باعث نمیشه یه خنده ی واقعی رویِ لبم بیاد ... هیچ انگیزه ای به جز انتقام گرفتن تویِ وجودم
نیست ... هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم ... گیجم آرشان ، انقدر اتفاقایِ عجیب افتاده که نمیدونم باید چکار
کنم ... از یه طرف دلتنگِ خانوادمم ، از یه طرف ازشون بیزارم چون به راحتی منو طرد کردند ... از یه طرف از شهریار
متنفرم اما از یه طرف وقتی یادِ خاطراتِ با اون میفتم از حسرت اشکم در میاد ... دیگه واقعا نمیکشم ، بریدم ... تمامِ
آرزوهایِ دخترونم کمتر از چند روز دود شد و رسیدن بهشون دست نیافتنی و غیر ممکن شد ... حالا من تنها خودم
رو دارم ... تنها و ناتوان تویِ این دنیایِ بی رحم و با وجودِ آدمایِ غیر قابلِ اعتماد چطور میخوام زندگی کنم؟ چطور
میتونم به اهداف و آرزوهام برسم؟ ... چطور آرشان؟ ... تو جوابی برای سئوال هایِ بی پاسخِ من داری؟
سرم رو بلند کرد و با سرانگشتاش اشکام رو پاک کرد ... دوباره سرم رو رویِ سینه اش گذاشت و با صدایِ گرفته ای
گفت:
-- من برایِ تمامِ سئوالات جواب دارم اما اول باید بهم بگی شهریار چکار کرده که تنها انگیزت شده انتقام گرفتن از
اون؟ ...
با لبایی لرزون زمزمه کردم:
نمیتونم بهت بگم ...
-- چرا؟
کلافه نالیدم:
- نمیتونم آرشان ، بیخیال شو ...
دستی به رویِ سرم کشید و گفت:
-- باشه نگو ... بهتره فعلا به چیزی فکر نکنی و الان سعی کنی فقط استراحت کنی ... بعداً و تویِ یه وقتِ مناسب در
موردِ حرفایِ امروزت صحبت می کنیم و جوابِ سئوال هات رو تک به تک میدم ، باشه؟
سری به معنای باشه تکون دادم و چیزی نگفتم ... آروم بلند شد و کمکم کرد تا منم بلند بشم ... کلافه و عصبی
گفت:
-- اجازه هست بلندت کنم؟ البته اگه بهم نمی پری و خونه رو رویِ سرت نمیزاری چون با این حال و روزت یه قدم
برداری از حال میری ..
سری در تاییدِ حرفش تکون دادم و چیزی نگفتم ... آروم دستش رو به دورِ شونه هام حلقه کرد و اون یکی دستشم
به زیرِ پاهام برد و با یه حرکت بلندم کرد ... سرم رو تویِ سینه اش پنهان کردم تا نگاهم بهش نیفته و از خجالت آب
نشم ... با صدایِ محکمی گفت:
-- دستت درد نمیکنه؟ اگه اذیتی بگو تا ببرمت بیمارستان ...
آروم گفتم:
- نه درد نمیکنه ... زخمش سطحی بود.
-- باشه ... دستات رو دورِ گردنم حلقه کن تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم ...
دستایِ لرزون و یخ کرده ام رو بالا آوردم و دورِ گردنش حلقه کردم ... این همه نزدیکی به یه مردی جز شهریار برام
سخت و دردناک بود اما آرشان برخلافِ رفتار و اخلاقش که نشون میداد آدم مغرور و بی احساسیِ ، قلبِ مهربونی
داشت و جوری کلمات رو به بازی میگرفت که اعتمادت رو جلب میکرد و به آرامش دعوتت میکرد ... و شاید این
محکم ترین دلیلی بود که باعث شده بود از نزدیکی به آرشان ، احساسِ بدی بهم دست نده و عذابِ زیادی نکشم ...
شایدم به این دلیل بود که میدونستم حسی بهم نداره و یه آدمِ فرصت طلب و ضعیف النفسی نیست ... آروم رویِ
تختی که داخل اتاق بود گذاشتم و ازم جدا شد ... پتو رو کشید روم و یهو بطورِ ناگهانی رویِ صورتم خم شد ... در
حالیکه به چشمایِ گرد شده از تعجبم خیره شده بود ، آروم صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با صدایِ محکم و
قاطعی زمزمه کرد :
-- امروز ، اولین و آخرین باری بود که آرشان باعث شد اشکِ چشم خاکستری در بیاد ...
قبل از اینکه فرصتِ عکس العملی رو بهم بده ، پیشونیم رو با لباش مهر کرد وبلافاصله ازم جدا شد ... مات و مبهوت
از حرکتِ آرشان رویِ تخت نشستم ... با قدم هایِ محکم و تندی به سمتِ در رفت اما یهو تویِ چارچوبِ در ایستاد ...
بدونِ اینکه برگرده با صدایِ مردونه و محکمی گفت:
-- من چندجا کار دارم ، یه سر میرم بیرون و موقع نهار میام سراغت تا ببرمت خونه ی مامانم اینا ... توهم تا اون
موقع استراحت کن در ضمن اگه حالت بد شد یا کاری داشتی به گوشیم زنگ بزن ...
با صدایِ ضعیفی گفتم:
- باشه مرسی ...
زیر لب گفت :
-- خداحافظ
- بسلامت
بعد از اینکه درِ خونه بهم خورد و از رفتنِ آرشان مطمئن شدم رویِ تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم ... واقعا
شناختنِ شخصیتِ آرشان برام سخت و غیرممکن بود ... مثلِ آسمون بود ، یه روز صاف و آروم ، یه روز طوفانی ...
هیچ رقمِ نمیشد عکس العمل هاش رو پیش بینی کنی و واقعاً نمیشد حدس زد که یک دقیقه بعد چه رفتار و اخلاقی
داره ... اما راست یا دروغ قسم خورد که امروز آخرین باری بود که باعث شد اشکم در بیاد و چقدر این حرفش به دلم
نشست و به یکباره تموم دلخوری و ناراحتی ای که بخاطرِ حرفش ازش به دل گرفته بودم رو تموم کرد ... کلافه از
رویِ تخت بلند شدم و از اتاق بیرون زدم ... به سمتِ هال رفتم و بعد از برداشتنِ کیف و چمدونم مجدداً به اتاق
برگشتم ... از تویِ کیفم هنذفری و گوشیم رو درآوردم و بعد از برداشتنِ قاب عکسِ خانوادگیم از توی چمدون ، رویِ
تخت دراز کشیدم ... هنذفریم رو تویِ گوشام زدم و بعد از پِلی کردنِ آهنگِ مورد علاقم، قاب عکس رو بینِ دستام
گرفتم و با نگاه کردن به مامانم و ارسلان که بیشتر از بقیه دلم براشون تنگ شده بود ، بی صدا اشک ریختم تا کمی
سبک و آروم بشم ..
ادامه دارد....
1402/04/12 20:10#پارت_#یازدهم
رمان_#مجنون_گناهکار
سر ظهر آرشان اومد دنبالم و دوتایی به خونه یِ پدرش رفتیم ... آرشین هم اونجا بود و به همراهِ آروشا سه تایی گپ
زدیم ... آروشا گفت سرِ صبح آیدا عصبی و بدونِ خداحافظی گذاشته و رفته ... نمیدونم چرا ولی خوشحال بودم که
حالش گرفته شده ... به نظرم واقعاً ذاتِ خوبی نداشت و دخترِ سبک و حسودی بود ... بعد از نهار آرشان با پدر و
مادرش درباره ی رفتنم به آپارتمانی که خودش بهم داده بود ، صحبت کرد و بلاخره بعد از کلی چک و چونه زدن
تونستم راضیشون کنم که اجازه بدن تا زمانِ عقد اونجا زندگی کنم ... به نظر میومد که مریم جون بخاطرِ این
تصمیمم ازم ناراحت و دلخور شده چون نگام نمیکرد و کلافه تو فکر بود ... یهو رو به آرشان گفت:
-- حالا که لیلی اینجا غریبی میکنه پس باید تا زمانِ عقد بینتون صیغه نامه خونده بشه ...
مات و مبهوت به مریم خانوم خیره شدم ... آرشان هم به نظر میومد از حرفِ مادرش جا خورده چون کلافه و با لحنی
مشکوک پرسید:
-- صیغه نامه خونده بشه که چی بشه؟
مریم خانوم عصبی تشر زد:
-- نکنه میخوای اجازه بدی لیلی تک و تنها تویِ اون خونه بخوابه؟ غیرتت در همین حدِ؟ آرشانی که من میشناسم
امکان نداره همچین کاری کنه ...
آرشان عصبی گفت:
-- رسماً به من گفتید بی غیرت ...
مریم خانوم با لحنِ آروم تری گفت:
-- شبا باید بری پیش لیلی و اونجا بخوابی تا خیالِ ماهم راحت باشه ... برای همین میگم صیغه نامه بینتون خونده
بشه ... بعدشم یه صیغه خوندن مگه چقدر زمان میخواد؟
آرشان پوستِ لبشو جویید و چیزی نگفت ... مریم خانوم یهو نگاهش به سمتِ من کشیده شد و خطاب به من گفت:
-- لیلی جان تو که با این تصمیم مخالفتی نداری؟
با صدایِ آرومی گفتم:
- بزارید آرشان تصمیم بگیره ، اگه اون ناراضی باشه منم اذیت میشم ...
اوهو ، چی گفتم ... من و این همه احساس محالِ ... یه جور حرف زدم که آرشان بیچاره هم کُپ کرد ... اما خبر
نداشتند فقط داشتم نقش بازی میکردم تا همه مطمئن بشن که من به آرشان علاقه مند شدم ...
مریم خانوم لبخندی زد و گفت:
-- الهی من قربونت بشم ... عروسکم انقدر خاطرِ آرشانم رو میخواد که رویِ حرفش حرف نمیاره و آرامشش تویِ
آرامشِ آرشان خانِ اخمویِ منه ... بخدا اشکم از خوشحالی در میاد وقتی می بینم تا این حد همو میخوایین ... خدا
برایِ هم حفظتون کنه ...
به معنای واقعیِ کلمه از خجالت آب شدم ... کاش لال میشدم و هیچی نمیگفتم ... زیر چشمی نگاهی به آرشان
انداختم ... نگاهِ اونم به من بود اما برخلافِ تصورم هیچ اخم و عصبانیتی تویِ صورتش هویدا نبود ... با شنیدنِ صدایِ
جلال خان ، پدرِ بزرگِ آرشان ، به خودم اومدم ...
-- پس دخترم من زنگ میزنم به حاج آقایِ محلمون تا بیاد اینجا و صیغه ای بینتون بخونه ...
سری تکون دادم و گفتم:
- من مشکلی ندارم ...
باز خواستم بگم هر چی آرشان بگه اما به موقع خفه خون گرفتم ... اگه این جمله رو میگفتم مریم جون کاری میکرد
که از خجالت محو بشم ... اون وقت حکایتم میشد آشِ نخورده و دهنِ سوخته ... بعد از نیم ساعت حاج آقایی اومد و
به مدت یک ماه صیغه ی محرمیتی بین من و آرشان خوند ... بعد از خوندنِ صیغه آرشان سریع از سرِ جاش بلند شد
و رو به مریم خانوم گفت:
من دیگه باید برم مامان ، خیلی کار دارم.
مریم خانوم سری تکون داد و گفت:
- باشه شام که میای؟
آرشان کلافه گفت:
-- نمیدونم اگه کارام تموم شد میام ...
اینبار آرشان خطاب به من گفت:
-- اگه میخوای بری اونور آماده شو تا برسونمت ...
مریم خانوم مداخله کرد و گفت:
-- کجا بره؟ حالا کو تا شب؟ از الان تنها بره تو خونه بشینه که چی بشه؟
با صدای آرومی گفتم:
- باید برم مریم جون آخه بیرون کار دارم ، تا مراسمِ عقد هم زمانی نمونده و کلی کار ریخته رو سرم.
مریم خانوم سری تکون داد و گفت:
-- باشه مادر حداقل شام بیا ...
نگاهِ کوتاهی به آرشان انداختم و گفتم:
- اگه آرشان کاراش تموم شد با همدیگه میاییم ...
مریم خانوم سری تکون داد و چیزی نگفت ... آرشان به سمتِ کاناپه رفت و آیلین رو که خوابش برده بود بغل کرد ...
منم سریع چادرم رو سرم کردم و کیفم و رویِ شونه ام انداختم ... بعد از خداحافظی کردن با اهل خونه به همراه
آرشان از خونه بیرون زدم و سوارِ ماشین شدم ... آیلین رو از آرشان گرفتم و رویِ پام گذاشتم ... آرشان نگاهِ
کوتاهی بهم انداخت و سریع ماشین رو روشن کرد ... کمربندش رو بست و بعد از اینکه در رو باز ریموت باز کرد
سریع از حیاط بیرون زد و به سمتِ خونه حرکت کرد ... بعد از چند دقیقه سکوتِ بینمون رو شکست و گفت:
-- ممکنه بعضی از شب ها نتونم بیام خونه و با آیلین به خونه یِ خودم برم ، تو که مشکلی نداری؟
توی دلم گفتم از اولشم میدونستم نمیای گفتن نداشت ... بی حوصله گفتم:
- نه مشکلی ندارم ... در ضمن من از اون دسته از دخترا نیستم که از ترس شب ها به آغوشِ آقاشون پناه میبرند ...
پوزخندی زد و گفت:
-- حالا کی گفته اگه من موقع خواب بیام خونه یِ تو ، با آغوشِ باز ازت استقبال میکنم؟
از حرص پوستِ لبم رو جویدم و گفتم:
- باید از خدات باشه که اجازه بدم به آغوش بکشیم ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
اتفاقا تو باید آرزوت باشه که آغوشِ خواننده یِ معروف رو تجربه کنی ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- هاهاها ، خندیدم ... اعتماد به نفست زیادی بالاست آقا ، بپا یه وقت از سقف رد نکنه ...
لبخندِ مخصوصِ خودشو زد و گفت:
-- نگران نباش ، حواسم هست ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... یه کله تا خونه روند و جلویِ ساختمون نگه داشت ... سرم رو چرخوندم و در حالیکه
به چشمایِ نافذش خیره شده بودم گفتم:
- آیلینم ببرم بالا؟
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و آروم گفت:
نه ، میبرمش خونه یِ خودم و میزارمش پیشِ پرستارش ، چون ممکنِ کارم طول بکشه و برایِ خواب به خونه نیام
...
با حرص گفتم:
- یعنی یه پرستار بهتر از من میتونه به آیلین رسیدگی کنه؟
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- تو خودت بچه ای ، چطور میخوای بچه داری کنی؟
لبم رو با حرص به زیرِ دندون کشیدم تا از عصبانیت فریاد نزنم ... با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
-- شوخی کردم ... آیلین رو میبرم چون یکم زمان میبره که باهات انس بگیره و از طرفی پوشاک و وسیله هاش تویِ
ماشین نیست ...
عصبی برگشتم و به چهره ی خندونش خیره شدم ... رویِ زبونم اومد که بگم رو آب بخندی اما سریع حرفم رو
خوردم ... هر چند خنده یِ مردونش به دلِ آدم می نشست و چهرش رو مهربون میکرد اما چون به من خندید
عصبانی و جِری شدم ... سریع از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد ... آیلین رو ازم گرفت و عقبِ ماشین خوابوندش
... پام خواب رفته بود برای همین یکم با دست ماساژش دادم و بعد از اینکه کمی بهتر شد از رویِ صندلی بلند شدم
و بعد از برداشتنِ کیف و چمدونم درِ ماشین رو آروم بستم ... نگاهِ کوتاهی به آرشان انداختم و گفتم:خب دیگه من برم
نگاه عمیقی بهم انداخت و با قدم هایِ محکمی به سمتم اومد ... در حالیکه نگاش به چشمام بود از تویِ جیبش یه
دسته کلید درآورد و جلوم گرفت ...
-- کلیدای درِ حیاط و آپارتمان ...
دستم رو جلو بردم که سریع کلید ها رو تویِ دستم گذاشت ... زیر لب تشکر کردم و بدونِ حرفی سرم رو پایین
انداختم ... چند لحظه گذشت اما حرفی نزد ... سرم رو بلند کردم و با تعجب بهش خیره شدم ... دستپاچه و عصبی
نگاهش رو ازم دزدید و کلافه تویِ موهایِ پر پشتش دست کشید ... بی حوصله اما با لحنی آروم گفت:
-- چیزی لازم نداری؟
مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- نه
سری تکون داد و زیر لب گفت:باشه پس فعلا خداحافظ
زیر لب خداحافظی کردم و به سمتِ آپارتمان رفتم ... کلید انداختم و واردِ ساختمون شدم اما همین که خواستم در
رو ببندم یهو یه پسرِ جوون و قد بلند پشتِ سرم ظاهر شد ... سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با قدم هایِ تندی به
سمتِ آسانسور رفتم ... بدبختی آسانسور طبقه ی سوم بود و زمانی به پارکینگ رسید که دیر شده بود و اون پسرِ
خودش رو بهم رسونده بود ... عصبی درِ آسانسور رو باز کردم و همین که خواستم سوار بشم دستم تویِ دستِ
بزرگی اسیر و فشرده شد ... در حالیکه از ترس و عصبانیت میلرزیدم سریع برگشتم تا سرِ اون پسرِ خراب بشم اما
برخلافِ تصورم با آرشان رخ به رخ شدم ... با تعجب به دستم نگاه کردم و برخلافِ تصورم این دستِ آرشان بود که
دستم رو اسیرِ خودش کرده بود ... فشارِ ملایمی به دستم داد و با اخم بهم اشاره کرد که سوارِ آسانسور بشم ... سریع
سوار شدم و آرشان هم پشتِ سرم اومد و سریع دکمه یِ طبقه دوم رو زد ... از اینکه اون پسرِ با ما سوارِ آسانسور
نشد متعجب شده بودم ... مشکوک به آرشان که با اخمایی توهم نگام میکرد خیره شدم و گفتم:
- چرا اون پسرِ باهامون نیومد؟
پوزخندی زد و گفت:
-- چیه؟ دلت میخواست اونم بیاد؟
عصبی گفتم:
- باز داری قضاوتم میکنیا...
نگاه تندی بهم انداخت و کلافه گفت:
-- کور که نبود ، فهمید که تو نسبتی باهام داری و به احترامِ من صبر کرد تا اول ما بریم ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- ولی فکر کنم اگه تو نمیومدی با کله سوارِ آسانسور میشد تا من تنها نمونم یه وقت ...
دندون قروچه ای کرد و گفت:
-- میدونم برای همین وقتی دیدمش سریع دنبالت اومدم تا نتونه همچین غلطی کنه و برات مزاحمت ایجاد کنه ...
اعترافش بدجوری به دلم نشست و از تعصب و غیرتی بودنش دلم ضعف رفت اما تابلو بازی درنیوردم و عکس العملی
نشون ندادم ... آسانسور که ایستاد سریع پیاده شدم و آرشان هم بلافاصله بعد از من پیاده شد ... جلویِ در ایستاد و
منتظر موند تا من واردِ خونه بشم ... سریع کلید انداختم و کیف و چمدونم رو داخلِ راهرو گذاشتم ... دوباره برگشتم
به سمت در و با قدم هایِ آرومی به سمتِ آرشان رفتم ... لبخندی زدم و گفتم:
- بفرمایید داخل صاحبخونه ...
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد