439 عضو
لبخند کجی زد و گفت:
-- کمتر زبون بریز چشم خاکستری ، برو داخل ، درم قفل کن ...
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه خداحافظ ...
زیر لب خداحافظی کرد و به سمتِ آسانسور رفت ... سریع واردِ خونه شدم و در رو قفل کردم ... کیف و چمدونم رو
برداشتم و به سمتِ اتاق رفتم ... دوتا اتاق خواب داشت اما اونیکه پنجره داشت رو برایِ خودم در نظر گرفتم ...
وسیله هام و از توی چمدون درآوردم و تویِ اتاق خواب قرار دادم ... لباسام رو عوض کردم و بعد از پوشیدنِ یه لباسِ
خونگی مشغولِ جمع کردن خونه شدم ... دکوراسیونِ خونه رو بهم زدم و به سلیقه خودم از اول چیدم ... آشپزخونه
هم جمع کردم و کلی زمان برد تا جایِ وسیله ها رو تویِ کابینت یاد گرفتم ... بی رمق رویِ کاناپه دراز کشیدم که یهو
با دیدنِ عقربه ساعت از تعجب سیخ سرجام نشستم ... ساعت ده شب شده بود و من به خیالِ خودم فکر میکردم
ساعت هنوز هفت هم نشده ... خسته و کوفته بلند شدم و یه املت برایِ خودم درست کردم ... بعد از خوردن املت ،
با وجود خستگیِ زیاد ، ظرف ها رو شستم تا اگه یه وقت آرشان سر زده اومد مسخرم نکنه و نگه چه دخترِ کثیف و
بی نظمیِ ... بی حال برق ها رو خاموش کردم و به سمتِ اتاق خواب رفتم ... واردِ اتاق شدم و در رو بستم ... گوشیم
رو از رویِ میز برداشتم و رویِ تخت دراز کشیدم ... نگاهی به پیام هایِ گوشیم انداختم اما دریغ از یک پیام ...
نمیدونم چرا دلم میخواست آرشان بهم اس ام اس بده و حالم رو بپرسه ... شاید چون اون تنها کسی بود که در حالِ
ظاهر داشتم یا شاید پرتوقع و زودرنج شده بودم ... گوشیم رو پرت کردم رویِ میز و کلافه چشمام رو بستم ... بغض
بدی تویِ گلوم نشسته بود و هر چی سعی میکردم قورتش بدم فایده نداشت ... انگار این بغض بزرگ تر از اونی بود
که بشه قورتش داد و نادیده اش گرفت ... با شنیدن زوزه ی باد ناخودآگاه ترس تو وجودم رخنه کرد ... اصلا آدم
ترسویی نبودم و برعکس دخترِ شجاع و بی پروایی بودم اما نمیدونم چرا بدجوری اضطراب داشتم و برایِ اولین بار از
تنهایی ترسیده بودم ... لرزون رویِ دستِ راستم برگشتم و چشمام رو بستم که یهو با شنیدنِ رعد و برق تویِ خودم
مچاله شدم ... چه وقتِ بارون و رعد و برق بود؟ ... کلا انگار امشب همه دست به دستِ هم دادن تا منو جون به لب
کنند ... تویِ این موقعیت جایِ خالیِ خانوادم رو با تک تک سلول هام میتونستم حس کنم ... تا وقتی که بودند و
سایشون بالا سرم بود کلمه ی ترس برام معنایی نداشت اما حالا که تنها شده بودم ترس و تنهایی رو حس میکردم و
از این بابت عذاب می کشیدم ... پتو رو کشیدم رویِ سرم و از ترس چشمام رو بستم ... چند لحظه گذشت اما رعد و
برقی زده نشد ... خوشحال از اینکه رعد و برق تموم شده سرم رو از زیرِ پتو بیرون آوردم و آروم رویِ تخت نشستم
... رویِ زانو نشستم و پرده اتاق رو کنار زدم ... با لبخندِ کمرنگی به بارون خیره شدم و نفسِ عمیقی کشیدم ...
همیشه عاشقِ هوایِ بارونی بودم و دوست داشتم زیرِ بارون در حالیکه هنذفری تو گوشم باشه و مخاطبِ مورد علاقم
کنار دستم باشه ، قدم بزنم ... اما حسرت موند به دلم یک بار با شهریار زیرِ بارون و دست تو دستِ هم ، قدم بزنم ...
یهو با نوری که تو چشمم خورد متوجه رعد و برق شدم و از پنجره فاصله گرفتم ... هنوز چند لحظه نگذشته بود که
به یک دفعه چنان رعد و برقی زد که بیشتر شبیه صاعقه ی سهمگین بود و از شدتش پنجره ها به لرزه درومدند ...
وحشت زده جیغِ بلندی کشیدم و به عقب رفتم که یهو از رویِ تخت به پایین پرت شدم ... با بسته شدنِ در وحشت
زده برگشتم و به درِ اتاق خیره شدم ... چرا در بسته شد؟ ... بخاطرِ باد بود یا اینکه کسی داخلِ خونه است؟ ... لرزون
برگشتم و سریع گوشیم رو از رویِ میز
چنگ زدم ... سریع شماره آرشان رو پیدا کردم و بی توجه به ساعت بهش
زنگ زدم ... بعد از اینکه چند بار بوق خورد ، جواب داد و صدای خواب آلودش تویِ گوشی پیچید ...
-- بله؟
با شنیدن صداش بغضم شکست و به هق هق افتادم ... با صدایی گرفته و ضعیف که بشدت میلرزید زمزمه کردم:
- آرشان
انگار که به خودش اومد و فهمید که من پشتِ خطم چون با لحنِ نگران و عصبی ای فریاد کشید:
-- تویی لیلی؟ ... چرا گریه میکنی؟ ... چیزی شده؟ ... اتفاقی برات افتاده؟
نتونستم حرفی بزنم و بدتر زدم زیرِ گریه ... یهو آرشان جوری عربده کشید که از ترس هق هقم قطع شد و به معنایِ
واقعیِ کلمه لال شدم :
-- گریه نکن لیلی ، دیوونم نکن ، بگو چته؟
با بغض گفتم:
- من میترسم ...
متعجب گفت:
از چی؟
از رعد و برق ، از زوزه ی باد ، از تنهایی ... آرشان من میترسم ...
با صدایِ آرومی گفت:
-- مگه تو نگفتی من از تنهایی زندگی کردن هراسی ندارم؟ ، پس حالا چیشد؟!
یهو قاتی کردم و عصبی سرش داد زدم:
- میدونی چیه؟ من یه احمقم که به تو زنگ زدم چون یادم نبود تو آدم نیستی و بویی از انسانیت نبردی ...
سریع تماس رو قطع کردم و با بغض جیغ زدم ... انگار دیوونه شده بودم ... شایدم واقعاً روانی شده بودم و به یه روان
شناس نیاز داشتم ... یهو گوشیم زنگ خورد اما با دیدنِ اسمِ آرشان با تنفر ردِ تماس دادم و گوشیم رو خاموش کردم
... سریع بلند شدم و مجدداً رویِ تخت دراز کشیدم ... پتو رو کشیدم رویِ سرم و از ترس چشمام رو بستم ... بی
صدا گریه میکردم و زیر لب صلوات میفرستادم ... شانسِ مزخرفمم رعد و برق تمومی نداشت و چند ثانیه ای یه بار
زده میشد ... نمیدونم چقدر گذشته بود که یهو درِ خونه باز و بسته شد ... وحشت زده سرِ جام نشستم و از ته دل
جیغ کشیدم ... سریع از رویِ تخت به پایین پریدم و به سمتِ درِ اتاق دویدم ... محکم به در چسبیدم و سعی کردم
در رو قفل کنم اما انقدر دستم از ترس میلرزید و هول کرده بودم که تسلطی رویِ خودم نداشتم ... یهو در تکون
خورد و یکی سعی کرد در رو باز کنه ... وحشت زده به در چسبیدم و با گریه جیغ زدم:
- نیا داخل لعنتی ... بخدا اگه بیای داخل میکشمت ... کمک ... تو رو خدا یکی کمک کنه ...
با گریه جیغ میزدم و طلبِ کمک میکردم که یهو در به شدت باز شد ... از شدتِ ضربه به زمین پرت شدم اما سریع و
وحشت زده برگشتم که یهو در کمالِ تعجب و ناباوری آرشان رو تویِ چارچوبِ در دیدم ... سریع به سمتم اومد و
رویِ زانو کنارم نشست ... دستش رو پشتِ گردنم گذاشت و آروم بلندم کرد ... کلافه و عصبی گفت:
-- حالت خوبه؟
عصبی داد زدم:
- چرا اینطور واردِ خونه شدی؟ ... میخواستی منو بترسونی؟ ... میخواستی ترس و ضعیف بودنم رو به رخم بکشی؟
آره؟ ... لعنت بهت آرشان ، باید بگم قبضِ روحم کردی ، حالا دلت خنک شد؟
عصبی نگاهم کرد و داد زد:
-- اراجیفت تموم شد؟ ... من اگه الان از خواب و تختِ نرمم زدم بخاطر جنابعالیِ که یه وقت حالت بد نشه تویِ
تنهایی ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- یعنی تو نمیخواستی منو اذیت کنی؟
چپ چپ نگام کرد و چشم غره ی اساسی ای بهم رفت که باعث شد سکوت کنم ...
بازوم رو گرفت و آروم از رویِ زمین بلند کردم ... به سمتِ تختِ خواب رفت و رویِ تخت خوابوندم ... پتو رو کشید
رویِ سرم و بی حوصله گفت:
-- حالا راحت بگیر بخواب و از چیزی نترس ... من اتاقِ رو به رو میخوابم و درِ اتاقم باز میزارم که نترسی ، خوبه؟
سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
- آیلین رو نیوردی؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- نه ، خواب بود برای همین بیدارش نکردم که خواب زده نشه.
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- ببخشید که بد موقع زنگ زدم و بدخوابت کردم و ممنونم از بابت اینکه اومدی ...
زیر لب گفت:
-- خواهش میکنم ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و به سمتِ در رفت ... حینی که از اتاق بیرون میرفت گفت :
-- اگه چیزی خواستی یا کارم داشتی صدام بزن ، شب بخیر ...
آروم گفتم :شب بخیر
به اتاقِ رو به رو رفت اما در رو بخاطرِ من باز گذاشت ... کلافه چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما مگه صدایِ
بلند و ترسناکِ رعد و برق میزاشت؟ ... انقدر صداش بلند بود که پنجره ها میلرزیدند و حس میکردی که زلزله شده
... هر چی زمان گذشت آرومتر که نشدم هیچ ، بدتر از قبل از ترس به خودم میلرزیدم و خوابم نمی برد ... کلافه
چشمام رو بستم و سعی کردم هر طور شده بخوابم ... کاش آرشان حالم رو درک میکرد و ازش میخواستم که امشب
کنارم بخوابه ... البته درخواستِ همچین کاری از آرشان اشتباه بود چون ممکن بود آرشان فکرایِ خوبی نکنه و از
کارم بد برداشت کنه یا حتی فکر کنه که من میخوام براش تور پهن کنم ... از ترسی که تویِ وجودم رخنه کرده بود
انقدر بی صدا گریه کردم که چشمام میسوخت و بزور باز میشد ... بلاخره بعد از کلی غلت خوردن سرجام ، از
خستگی و بی حالی خواب مهمون چشمام شد ... نمیدونم چقدر گذشته بود که با دیدنِ کابوسِ ترسناک و
وحشتناکی از خواب پریدم ... دستام رو گذاشته بودم روی گوشام و بی اراده از ته دل جیغ می کشیدم و گریه
میکردم ... از ترس به خودم میلرزیدم و دندونام محکم بهم میخوردند که یهو گرمایی به دورِ تنِ یخ زده ام منتقل
شد ... آرشان محکم به خودش میفشردم و آروم زمزمه میکرد:
-- هیس آروم باش لیلی خواب دیدی ... همش یه کابوس بود لطفاً آروم باش ... منو نگاه کن ، من اینجا پیشتم پس از
چیزی نترس ... گریه نکن لیلی من کنارتم ...
سریع بلندم کرد و به سمتِ اتاقی که خودش داخلش خوابیده بود رفت ... واردِ اتاق شد و به سمتِ تختِ دو نفره رفت
و آروم رویِ تخت گذاشتم ... پتو رو کشید روم و آباژورِ کنارِ تخت رو روشن کرد ... سریع از اتاق بیرون زد و چند
لحظه بعد با لیوانِ آبی برگشت ... کنارم نشست و لیوان آب رو بخوردم داد ... لیوان و رویِ کنار تختی گذاشت و با
دستمال عرق هایِ رویِ صورتم رو پاک کرد ... آروم کنارم دراز کشید و دستش رو گذاشت زیرِ سرم و در کمالِ
تعجب و بهتِ من به آغوش کشیدم ...
سرم و رویِ سینه اش گذاشتم و چشمام رو بستم ... دستش رو رویِ موهام کشید و آروم کریبسِ موهام رو باز کرد و
خرمن موهایِ خرمایی رنگ و بلندم رو به دورم ریخت ... در حالیکه دستش رو نوازش گونه بینِ موهام حرکت میداد
با صدایی آروم گفت:
-- راپانزلِ کی بودی تو؟
بلند زدم زیرِ خنده و گفتم:
- نمیدونم ...
محکم به خودش فشردم و با لحنِ جدی و محکمی لب زد:
-- لیلی ...
آروم گفتم:
- بله؟
متعصب و غیرتی گفت:
-- هرگز موهات رو جلویِ هیچ مردی باز نکن ، فهمیدی چی گفتم؟
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
عصبی گفت:
-- یعنی همون که شنیدی ... حتی خوشم نمیاد پدرم موهات رو ببینه چه برسه به بقیه مردها ...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم که ادامه داد ...
-- جلوی زن ها هم بازشون نکن ...
کلافه گفتم:
- خب چرا؟
کلافه تر از من جواب داد:
-- چون میترسم چشمت کنند ...
از اعترافش لبخندی از رویِ خوشحالی به روی لبم اومد ... آروم گفتم:
- باشه ...
با لحنِ آرومی گفت:
-- مرسی ... حالا سعی کن بخوابی ... من اینجا کنارتم پس از چیزی نترس و راحت بخواب ... دیگه نمیزارم از چیزی
بترسی یا حتی آب تو دلت تکون بخوره ... حالا بخواب ...
در حالیکه گیج و مست شده بودم از بی خوابی ، لبخندی زدم و گفتم: مرسی که هستی
سرم رو به سینه اش فشردم و چشمام رو بستم ... یهو پیشونیم داغ شد و پشت بندش گونه ام به آتیش کشیده شد
... تعجب آور تر از بوسه ی آرشان به رویِ پیشونی و گونه ام ، خوشحال شدن خودم از دریافتِ این بوسه و آروم
شدنم بود ... با صدایِ مردونه و جذابش که برام مثلِ لالایی بود زمزمه کرد:
-- منم ازت ممنونم چشم خاکستری که واردِ زندگیِ سیاه و تاریک شده ی آرشان شدی و با وجودت انرژی و امید
بهش بخشیدی ...
****************************
صبح با شنیدنِ صدایِ گوشی از خواب بیدار شدم ... سرم رویِ سینه ی آرشان بود و دستایِ آرشان به دورِ تنم قفل
شده بود ... سریع گوشیش رو برداشت و آروم جواب داد:
-- بله؟ ... سالم مامان ... ممنونم شما خوبین؟ ... بله پیشِ لیلی ام ... آخه لیلی خوابه ... باشه کاری ندارید؟ ... سالم
به بقیه برسونید ، خداحافظ ...
رو به روم نشست ... لیوانِ چاییش رو جلوش گذاشتم و بدون حرفی مشغول صبحونه خوردن شدم ... در حالِ چایی
خوردن بودم که یهو با شنیدن صدایِ آرشان سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ...
-- امروز برایِ خریدِ لباس و وسیله با آروشا برو بیرون ...
با تعجب گفتم:
- لباس و وسیله برایِ چی؟
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-- برایِ مراسمِ عقدمون ...
آهانی گفتم و سکوت کردم ... بعد از اینکه صبحونش رو خورد از سرِ جاش بلند شد و به اتاق رفت ... چند دقیقه بعد
لباس پوشیده برگشت و در حالیکه کتش رو می پوشید گفت:
-- شب میام پیشت که تنها نباشی ...
آروم گفتم:
برای شام نمیای؟
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- میام ...
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبه ... آیلینم بیار ...
سری تکون داد و گفت:
-- باشه ...
به سمتِ در رفت و بعد از پوشیدنِ کفش هاش از خونه بیرون زد ... در حالیکه به سمتِ آسانسور میرفت گفت:
-- چیزی لازم نداری؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم ...
با لحن جدی ای گفت:
-- باشه ، برو تو و درم قفل کن ...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- مراقبِ خودت باش ...
نگاهِ خاصی بهم انداخت و زیر لب گفت:
-- توهم مراقب خودت باش ... خداحافظ ...
آروم زمزمه کردم:
- چشم ... بسلامت...
همین که واردِ آسانسور شد درِ خونه رو بستم و به سمتِ اتاق رفتم ... گوشیم رو برداشتم و به آروشا اس ام اس دادم
تا ساعتِ ده آماده بشه که دوتایی برایِ خریدِ لباسِ عقد به بیرون بریم ... بعد از اینکه آشپزخونه رو جمع کردم به
اتاق رفتم تا لباس هایِ بیرونم رو بپوشم ... بعد از اینکه حاضر شدم از خونه بیرون زدم و با ماشینِ خودم به سراغ
آروشا رفتم ...
ادامه دارد...
1402/04/13 10:07#پارت_#دوازدهم
رمان_#مجنون_گناهکار⏰️
خسته و کوفته واردِ خونه شدم و پلاستیکِ خریدهام و رویِ کاناپه گذاشتم ... چند دقیقه رویِ کاناپه دراز کشیدم تا
خستگی از تنم بیرون بره و یکم سرحال بیام ... خدا آروشا رو لعنت کنه ... هر وقت باهاش میرم بازار برایِ خرید ،
جنازم به خونه برمیگرده ... انقدر بد سلیقست و وسواس به خرج میده که ساعت ها طول میکشه تا یه چیزی به
چشمش بیاد و پسندش کنه ... ساعتِ ده صبح دوتایی از خونه زدیم بیرون اما ساعتِ هفتِ غروب برگشتیم ... انقدر
لجباز و خودرأی هم هست که اجازه نداد نهار به خونه بیاییم و همون بیرون غذا خوردیم و بعدش کلی تویِ پارک
قدم زدیم تا زمان بگذره و مغازه ها باز کنند ... برایِ شبِ عقد یه لباسِ مجلسیِ بلند به رنگ فیروزه ای خریدم ...
خیلیِ تویِ تنم قشنگ بود و هیکلِ باربیم رو به خوبی نشون میداد ... یه جفت کفشِ مشکی و پاشنه بلند هم به
همراهِ یه کیفِ پولِ کوچیک و دستی و یه عطر خوشبو خریدم ... یکم که استراحت کردم از رویِ کاناپه بلند شدم و
به آشپزخونه رفتم ... چون قرار بود آرشان برای شام بیاد باید یه غذای خوب درست میکردم ... سریع یه قورمه
سبزی رویِ گاز گذاشتم و بعدش مشغولِ درست کردنِ سالاد شیرازی شدم ... بعد از درست کردن سالاد کمی
کابینت ها رو گشتم و خداروشکر پودرِ ژله پیدا کردم ... دو نوع ژله به رنگ های قرمز و آبی هم درست کردم و
بعدش برنج رو گذاشتم ... بعد از اینکه ظرف ها رو شستم چایی دم کردم و به اتاقم رفتم ... یه شلوار کتان مشکی به
همراهِ یه تیشرتِ قرمز رنگ پوشیدم و کمی آرایش کردم ... با حوصله موهایِ بلندم رو که بلندیش تا پایینِ کمرم بود
زدم و دمِ اسبی بالای سرم بستم ... لاک مشکی رنگم رو برداشتم تا دستام رو لاک بزنم که یهو صدایِ زنگ در
اومد ... سریع لاک و رویِ میز گذاشتم و از اتاق بیرون زدم ... با دیدن آرشان و آیلین که تویِ آغوشش بود لبخندی
زدم و به سمتشون رفتم ... با صدایِ آرومی گفتم:
- سلام خوش اومدی ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و با لحنِ سردی زیر لب سلام داد ... تعجب کردم اما بروزی ندادم و بی توجه به لحنِ
سردش با لبخند گفتم:
- میشه آیلین جونم رو بدی؟
آروم آیلین رو به دستم داد و اخماش رو کشید توهم ... به سمتِ کاناپه رفت و کلافه روش نشست ... آروم گونه یِ
آیلین رو بوسیدم و متعجب از رفتارِ آرشان به سمتش رفتم ... مقابلش موندم و با صدایِ محکمی گفتم:
- چیزی شده؟
بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت نه و سکوت کرد ... کلافه گفتم:
- چایی میخوری یا شام رو بکشم؟
بازم سرش رو بلند نکرد و بی حوصله گفت:
-- شام رو بکش ...
عصبی به سمتش رفتم و آیلین رو گذاشتم رو پاش و خشمگین گفتم:
- پس آیلین رو بگیر تا شام رو بکشم ...
بازم نگاهی بهم ننداخت و سرش رو تکون داد ... دندونام رو محکم رویِ هم فشردم و به آشپزخونه برگشتم ... نفس
های عمیق و ممتد می کشیدم تا بتونم بغضم رو قورت بدم و آرامشم رو بدست بیارم ... کلافه میزِ شام رو چیدم و با
صدایِ لرزون و عصبی ای داد زدم:
- تشیف بیار ، شام رو کشیدم ...
چند لحظه بعد درحالیکه آیلین تویِ بغلش بود به آشپزخونه اومد ... آیلین رو ازش گرفتم و رویِ صندلی نشستم ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و رو به روم نشست ... بشقابش رو برداشتم و براش برنج کشیدم و دوباره بشقاب رو جلوش
گذاشتم ... انقدر از رفتارش و کم محلی هاش عصبی شده بودم که اشتهام به کل کور شده بود ... بزور یه کف گیر
برنج کشیدم و آروم مشغولِ غذا خوردن شدم ... حینِ غذا خوردنم به آیلین هم غذا میدادم و برخالفِ تصورم با
اشتها غذام رو میخورد ... فکر میکردم جز شیرِ خشک و غذاهای آبکی چیزِ دیگه ای نمیخوره اما انگار از طعمِ
خورشتم خوشش اومده بود که اینطور با ولع غذا میخورد ... زیر چشمی به آرشان خیره شدم و رویِ غذا خوردنش
تیز شدم ... آروم و با حوصله غذاش رو میخورد و درست مثل یک خان زاده ی اصیل موقع غذا خوردن رفتار میکرد
انقدر با اشتها و باکلاس غذا میخورد که حتی آدم سیر هم دوباره اشتهاش باز میشد ... کلافه سرم رو بلند کردم و
بهش چشم دوختم ... با صدایِ آروم اما کلافه ای زمزمه کردم:
- میشه بدونم چته؟ ... من چه اشتباهی کردم که تو اینطور رفتار میکنی؟ ... مشکل چیه آرشان؟
سرش رو بلند کرد و نگاهِ کوتاهی بهم انداخت ... زیر لب زمزمه کرد:
-- غذاتو بخور ...
عاصی شده گفتم:
- غذا خورد تو سرم ... بهم بگو چیشده؟ ... چرا از من عصبی ای؟
کلافه قاشق و چنگالش رو تویِ بشقاب پرت کرد و نفسِ عمیقی کشید ... اخمامش رو کشید توهم و در حالیکه
عصبی نگاهم میکرد گفت:
-- میزاری غذام رو بخورم یا نه؟
عصبی داد زدم:
نه ... باید بهم بگی چته ...
دندون هاش رو رویِ هم سایید و با صدایی که سعی میکرد بلند نشه لب زد:
-- صداتو بیار پایین بچه میترسه ... به تو یاد ندادن سرِ سفره نباید حرف زد و باید حرمتِ سفره رو نگه داشت؟ ...
عصبی گفتم:
- مگه تو برایِ من اعصاب هم میزاری که بخوام حرمت ها رو نشکنم و سکوت کنم؟
پوزخندی زد و گفت:
چیه انگار بدجوری مهربونیِ دیشبم بهت مزه داده که حالا با دیدنِ رفتار و اخلاق همیشگیم اوقاتت تلخ شده و
به جلز و ولز افتادی ... درست میگم؟
عصبی از بینِ دندون های قفل شده ام بهش غریدم:
- چرت و پرت نگو ...
نگاهِ تندی بهم انداخت و گفت:
-- حرف حق تلخِ ... نمیدونم از رفتارِ دیشبم چه برداشتی کردی اما باید بگم که رفتار و حرف هایِ دیشبِ من فقط
بخاطرِ حسِ ترحمی بود که بهت داشتم ... درسته که من عاشقِ همسرِ اولم هستم و بعد از اون به هیچ دختری دل
نمی بندم اما به هر حال تو همسرمی و دیشب وقتی که مثلِ یه دختر بچه یِ بی پناه و بی گناه تویِ خودت مچاله
شده بودی و عذاب می کشیدی دلم به حالت سوخت و سعی کردم حرف هایی بزنم و رفتاری کنم تا حسِ آرامش و
امنیت رو تویِ اون لحظه بهت القا کنم ... اما بعدش متوجه اشتباهم شدم چون ترحمِ بیش از حد و زیاد ، گاهی وقت
ها ممکنِ به ضررِ آدم تموم بشه و طرف رو بهت وابسته کنه ... توهم باید همیشه به یاد داشته باشی که من جز یه
اسم تویِ شناستامه ات حکمِ دیگه ای تویِ زندگیت ندارم ... در ضمن ، هر رفتار و حرفی از جانبِ من که خارج از
شخصیتِ اصلیم باشه قطعاً بخاطرِ آروم کردنِ توئه و بس ، چون من دختر هایِ خوشگل و جذاب تر از تو دور و برم
بوده که هرگز نشده ذره ای چشمِ منو بگیرند ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- الان باورم کنم حرفاتو؟
لبخند کجی زد و گفت:
-- وقتی آروشا بهم گفت که خودکشی کردی اما زنده موندی متوجه شدم که دخترِ خطرناکی هستی و عقل و منطقِ
درست و حسابی ای نداری ... برایِ همین دیشب اومدم پیشت تا بالیی سرِ خودت نیاری ... در ضمن اگه کنارت
خوابیدم تنها به این دلیل بود که فهمیدم ناراحتیِ قلبی داری و وقتی عصبی و هیجان زده میشی حالت بد میشه ...
برای همین دیشب با اون حالِ خرابت تنهات نزاشتم تا اتفاقِ بدی برات نیفته ...
مات و مبهوت شده زمزمه کردم:
- تو از کجا میدونی من ناراحتیِ قلبی دارم؟
پوزخندی زد و گفت:
-- هیچ چیزی رو نمیتونی از من پنهان یا مخفی کنی ... با بچه طرف نیستی خانوم دکتر ، با مردی طرفی که زیادی
دستِ کم گرفتیش ، میفهمی که چی میگم؟
با حرص نگاش کردم و عصبی گفتم:
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد