439 عضو
من از حرف ها و رفتارای دیشب تو برداشتی نکردم و برایِ خودم خواب و خیال نبافتم ... اما از دو شخصیتی بودنِ
طرف بیزارم ... از موجی بودنِ طرفم متنفرم ... لطف کن یا همیشه خوب باش یا همیشه با اخلاق و رفتارِ واقعیِ خودت
باهام رفتار کن ... نه از این ور بوم بیفت نه از اون ورش ... در ضمن من به ترحمِ هیچکسی نیاز ندارم و محبت کردن و
از کسی گدایی نمیکنم ... و یه چیز دیگه ، دیشب اولین و آخرین باری بود که به من ترحم کردی ... من از ترحم بقیه
به خودم بیزارم ... هرگز این محبت رو به من نکن جنابِ آرشان خان ، حتی اگه از گریه و غم و غصه رو به دق کردن
بودم هرگز ، هرگز به من ترحم نکن ...
پوزخندی زد و بدونِ حرفی از آشپزخونه بیرون زد ... تازه متوجه یِ اشکام رویِ گونه هام شده بودم ... خاک بر سرم
کنند که اشکم دمه مشکمه ... کلاف از آشپزخونه بیرون زدم و بدونِ جمع کردن میز به اتاقم رفتم ... آیلین رو رویِ
پام گذاشتم و تکونش میدادم ... بعد از اینکه خوابش برد از رویِ پام بلندش کردم و رویِ تخت خوابوندمش ... پتو رو
کشیدم روش و بعد از روشن کردن آباژور از اتاق بیرون زدم ... آرشان تویِ اتاق رو به رو ، رویِ تخت دراز کشیده بود
و دستش رو رویِ پیشونیش گذاشته بود ... برخلاف میلم به داخلِ اتاق رفتم و پتویی روش انداختم ... زیر چشمی
بهش نگاه کردم و از نفس هایِ عمیق و منظمش متوجه شدم که خوابش برده ... کلافه از اتاق بیرون زدم و به اتاقِ
خودم برگشتم ... آروم زیرِ پتو خزیدم و کنارِ آیلین دراز کشیدم ... با لبخند به چهره ی معصومِ آیلین خیره شدم و
آروم گونه اش رو بوسیدم ... نمیدونم چرا قبول کردم واردِ زندگیِ مردِ مشکوک و غیرقابلِ درکی به اسمِ آرشان بشم
اما اینو میدونستم وجودِ آرشانِ با تمامیِ اخم و عصبانیت هایِ ذاتیش برام حکمِ یه برگِ برنده رو داشت چون اراده
یِ آرشان محکم تر و قوی تر از اون چیزی بود که بخواد عاشق و شیفته یِ من بشه و یا اینکه بخاطرِ نیازش به رابطه
یِ زناشویی مجبورم کنه ... و شاید این حُسنِ آرشان محکم ترین دلیلی بود که باعث میشد من با وجودِ تمامِ
بداخلاقی ها و ناسازگاری هاش همچنان تویِ زندگیش بمونم و به عنوانِ همسرم قبولش کنم ... از حرف هایِ امشبش
هم متوجه شدم که هرگز نباید بهش تکیه کنم یا اونو سنگِ صبورِ خودم بدونم و ازش آرامش طلب کنم ... چون
ممکن بود مثلِ امشب عصبی بشه و حس کنه رفتار و بی قراری هایِ من صرفاً بخاطر اینه که اونو به خودم نزدیک
کنم تا بتونم قلبش رو تصاحب کنم ...
چندروز بعد : ...
باورم نمیشد امشب شبِ عقدمه ... انقدر زمان و روزها زود گذشت که تا چشمم رو بهم زدم روزِ مراسمِ عقدم فرا
رسید ... با آروشا و آرشین به همراهِ مریم خانوم تویِ آرایشگاه بودم و آرایشگر در حالِ کامل کردنِ میکاپِ صورتم
بود ... صبحِ زود آرشان گذاشتم آرایشگاه و بعدش رفت تا به کارایِ خودش برسه ... سر ظهر هم مریم خانوم برام نهار
آورد و بعد از خوردنِ نهار آرایشگر ها شروع به کار کردند ... هر چی آرایشگرها اصرار کردند تا موهام رو رنگ کنم
گوش ندادم و بهشون اجازه یِ رنگ کردنِ موهام رو ندادم ... آرایشگرِ مو هم میخواست کمی از موهام رو کوتاه کنه
که با مخالفت من و عصبانیت مریم جون رو به رو شد ... بعد از چندین ساعت زیر دستِ آرایشگرها موندن بلاخره
کارم تموم شد و آروم بلند شدم ... به سمتِ آینه رفتم و با دیدنِ خودم جا خوردم ... ابروهام کاملا تمیز شده بود و به
زیبایی برداشته شده بود و با مدادِ قهوه ای رنگی تکمیل شده بود ... برایِ چشمام سایه یِ قهوه ای و مشکی و نقره
ای رنگی استفاده شده بود و خطِ چشمِ حرفه ای و هنرمندانه ای هم به رویِ پلکام کشیده شده بود تا چشمام کمی
بزرگ تر از حدِ معمولیِ خودش نشون داده بشه ... رژِ لبِ شکلاتی رنگی به لبام و رژ گونه یِ همون رنگ هم به گونه
ام زده شده بود ... در کل میکاپ صورتم تو یه کلام فوق العاده شده بود ... موهایِ بلندمم شینیون کرده بودند و یه
تیکه بصورتِ کج جلویِ صورتم ریخته شده بود و گیره سرهایِ گل مانندی که پر از نگین بودند بصورتِ کج ، سمتِ
راستِ موهام زده شده بود ... لبخندی از رویِ رضایت زدم و از آرایشگر ها تشکر کردم ... آیلین کوچولو هم اومده
بود و تویِ بغلِ آرشین بود ... دستش رو کرده بود دهنش و با تعجب نگام میکرد ... حقم داشت که تعجب کنه ... آخه
لیلیِ دیروز کجا و امروز کجا ... با این میکاپ و مدل مو خیلی تغییر کرده بودم و همین موضوع باعثِ تعجبِ بقیه از
جمله آیلین شده بود ... آروشا و آرشین و مریم جون مدام قربون صدقه ام میرفتند و زیر لب میگفتند چشم
حسودها کور بشه و اسپند رو به دورِ سرم می چرخوندند ... یهو آروشا هیجان زده به بیرون رفت و به سرعت
برگشت و دستپاچه رو به مریم جون گفت:مامان داداش اومد
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم آرامشم رو بدست بیارم ... طبقِ دستورِ فیلم بردار پشت به در به انتظارِ آرشان ایستادم
... بعد از چند لحظه با صدایِ جیغ و کل کشیدنِ خانوم ها متوجه شدم آرشان واردِ آرایشگاه شده ... با اشاره یِ فیلم
بردار آروم و هیجان زده به سمتِ آرشان برگشتم ... لبخندی اجباری زدم و سرجام ایستادم و به آرشان خیره شدم
... یه دست کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود و زیرِ کتش یه لباسِ سفید رنگ به تن داشت ... کراوات پاپیونی به
رنگِ مشکی هم رویِ لباسش زده بود و در کل یه جنتلمن خوش تیپ و جذاب و دخترکُشی برایِ خودش شده بود ...
با قدم هایِ محکمی به سمتم اومد و دسته گل رو بدستم داد ... لبخندِ کجی زد و آروم رویِ صورتم خم شد ... سرش
رو به صورتم نزدیک کرد و با مکثِ کوتاهی گونه ام رو بوسید و بلافاصله عقب کشید ... خانوم ها کل کشیدن و
برامون دست زدند و مریم خانوم هم با اسپند دور سرمون می چرخید ... به دستورِ فیلم بردار آرشان شنلِ فیروزه ای
رنگم رو رویِ سرم انداخت و دستِ چپم رو تویِ دستِ راستش قفل کرد ... با قدم هایِ آرومی و دست تو دستِ هم از
آرایشگاه بیرون زدیم ... با کمکِ آرشان رویِ صندلیِ ماشین نشستم و بعد از اینکه آرشان سوار شد با اجازه یِ فیلم
بردار حرکت کردیم ... تویِ راه سکوت کردیم و تا رسیدن به ویلا هیچ کدوم حرفی نزدیم ... به خواستِ جلال خان
مراسم رو تویِ ویالیِ شمال گرفتیم ... ویلا توسطِ جلال خان به نامِ آرشان خورده بود و بخاطرِ اینکه ویلا رو به دریا
بود و منظره ی فوق العاده زیبایی داشت مراسم رو اونجا گرفتند ... بعد از نیم ساعت به ویلا رسیدیم ... آرشان واردِ
حیاط شد و ماشین رو جلویِ درِ خونه نگه داشت ... جایگاهِ خانوم ها داخلِ ویلا و جایگاهِ آقایون تویِ حیاطِ بزرگِ
ویلا بود که هر گوشه اش میز و صندلی چیده بودند ... با باز شدنِ در به خودم اومدم و به آرشان خیره شدم ...
دستش رو برایِ کمک کردن بهم دراز کرده بود و جدی نگاهم میکرد ... آروم دستش رو گرفتم و با کمکش از ماشین
پیاده شدم ... با دستِ راست دسته گلم رو گرفته بودم و دستِ چپم توی دستِ مردونه و قدرتمندِ آرشان اسیر شده
بود ... سریع جلومون گوسفندی قربونی کردند و با آرشان دوتایی از رویِ خونِ گوسفند رد شدیم و واردِ ویلا شدیم
... یهو همه ی خانوم ها با ورودِ ما شروع کردند به دست زدن و کل کشیدن و همزمان با ورودِ ما آهنگِ شادی توسط
اُرکِست نواخته شد ... با آرشان به سمتِ سفره یِ عقد رفتیم و رویِ صندلی نشستیم ... چند دقیقه بعد حاج آقا برای
خوندن خطبه ی عقد به همراه جلال خان و محمد آقا به داخلِ ویلا اومد ...
همه ی خانوم ها سریع حجاب گرفتند و سکوت کردند ... خانواده یِ آرشان اصلا در موردِ اقوامم و اینکه بخوام
دعوتشون کنم یا نه باهام حرف نزدند و حتی سئوالی هم در موردِ این موضوع نپرسیدند ... بی شک آرشان باهاشون
حرف زده بود که چیزی نگفتند و سکوت کردند ... از همون ابتدا که واردِ ویلا شدیم با دیدنِ جمعیتِ زیادی که حتی
یک نفر از اون آدم ها از قوم و نزدیکانِ من نبودند ، بغض کردم ... چقدر دلم میخواست الان خانوادم کنارم بودند و
مردی که کنارم می نشست شهریاری بود که دیوونه وار دوستش داشتم ... اما افسوس که این زمونه با آدم ها سرِ
ناسازگاری داره و همیشه گردونه یِ سرنوشت برخلاف میلِ ما میچرخه ... با صدایِ عاقد به خودم اومد و از فکر و
خیال بیرون اومدم ...
-- دوشیزه ی مکرمه ی محترمه ، سرکار خانم لیلیِ رادمهر ، فرزندِ احسانِ رادمهر ، آیا به بنده اجازه میدهید که با
مهریه ی یک جلد کلام الله مجید ، یک شاخه نبات و مهریه ی تعیین شده ، شما را رو به عقد دائم سر کار آقایِ
آرشانِ کیان ، فرزندِ محمدِ کیان در بیاورم ، آیا بنده وکیلم؟
نفسِ عمیقی کشیدم و با بغض گفتم:
- با اجازه ی بزرگ تر ها بله ...
یهو همه دست زدند و دخترا جیغ کشیدند و کل زدند ...
-- آقایِ آرشانِ کیان ، آیا بنده وکیلم شما رو به عقدِ دائمِ لیلیِ رادمهر با مهریه یِ تعیین شده در بیاورم؟
یکدفعه آرشان با صدایِ محکمی لب زد:
-- بله ...
باز هم همگی دست زدند و اینبار صدایِ جیغ و فریادِ دخترها به آسمون رفت ... آروشا حلقه هامون رو آورد و بعد از
انداختنِ حلقه هایِ سِت و طلا سفیدمون ، ظرفِ عسل رو آوردند ... بدونِ ناز و عشوه ای انگشتِ کوچیکِ آغشته به
عسلم رو تویِ دهنِ آرشان گذاشتم ... به محضِ اینکه آرشان عسل رو خورد بلافاصله دستم رو از دهنش بیرون
کشیدم ... بعد از من آرشان انگشتش رو تویِ دهنم گذاشت و منم بدونِ شیطنت و مسخره بازی ای عسل رو خوردم
و اینطوری دهنِ همدیگه رو شیرین کردیم ... اما مطمئناً طعمِ واقعیِ این عسل برایِ من و آرشان تلخ تر از زهرِ مار
بود ... کلافه بلند شدیم و به سمتِ عاقد رفتیم ... هر چی امضا میکردیم تموم نمیشد و حرصِ آرشان بدجوری
درومده بود ... بلاخره امضاها تموم شد و بعد از روبوسی با جلال خان و محمد آقا مجدداً رویِ صندلی ها نشستیم ...
جلال خان یه دست سرویسِ طلا به عنوانِ هدیه یِ سر عقدیم بهم داد و پدر جون و مریم جون هم یه دست سرویس
طلا سفید بهم دادند ... آرشین هم یه تمام سکه به عنوانِ کادو بهم داد و همشون به یه نحوی منو شرمنده یِ
خودشون و محبت هاشون کردند ... بعد از اینکه آقایون رفتند خانوم ها مجدداً لباساشون رو درآوردند و دخترا به
وسطِ پیستِ رقص ریختند ... داشتم با کنجکاوی به دخترا نگاه میکردم که یهو آیدا به سمتمون اومد ... یه لباس شبِ
سفید رنگی تنش بود که فوق العاده برهنه بود و کاملا ساق هایِ پاش رو نمایان کرده بود ... با لبخندی که مطمئن بودم
ساختگیِ مقابلِ آرشان ایستاد و با صدایِ پر ناز و عشوه ای خطاب به آرشان گفت:
تبریک میگم آرشان جان ، امیدوارم لیلی خانوم بتونه خوشبختت کنه و مادرِ خوبی برایِ آیلین باشه ... هر چند ،
شاید بتونه مادرِ خوبی باشه اما هرگز نمیتونه جایِ آیناز رو تویِ قلبت بگیره ...
آرشان جان و زهرمار تو دلت ... ایکبری چه ناز و عشوه ای هم میاد ... دختره ی آویزون یه جوری با قاطعیت گفت
هرگز نمیتونه جایِ آیناز رو بگیره که انگار از واقعیتِ این ازدواج و قول و قرارهایِ بین من و آرشان خبر داشت ...
دستش رو جلو برد تا با آرشان دست بده که نمیدونم چرا بی فکر و بی منطق دستم رو سریع جلو بردم و دستش رو
تویِ دستم گرفتم و از حرص جوری دستش رو فشار دادم که دستِ خودمم درد گرفت و اجدادم رو یاد کردم ... وقتی
که خوب به جلز و ولز افتاد و رنگِ صورتش لبو شد دستش رو رها کردم و با لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود
گفتم:
- ممنونم که اومدی آیدا جان و تویِ مراسمِ عقدم با وجودِ مشغله هایِ زیادت شرکت کردی ... انشاالله یه شوهر خوب
و هم سطحِ خودت هم برای تو پیدا بشه تا توهم از تنهایی و بلاتکلیفی تویِ غربت در بیای ...
لبخندی زورکی زد و بدونِ حرفی سریع ازمون جدا شد و عصبی رویِ صندلی نشست ... با ناز و عشوه رویِ صندلی
نشستم و با لبخندِ پیروزمندانه ای به آیدایی که با نگاهِ به خون نشستش بهم خیره شده بود نگاه میکردم ... با
شنیدنِ صدایِ آرشان سرم رو چرخوندم و بهش خیره شدم ...
-- برخلاف چهره ی مظلوم و معصومت زبونِ تند و تیزی داری ... در واقع باید بگم حرفات مثلِ عقرب زهردارند و
جونِ طرف رو آروم آروم میگیرند ...
لبخندی زدم و گفتم:
حالا حالا ها مونده لیلی رو بشناسی ... هر کَسی بخواد با من در بیفته بی شک پس میفته آرشان خان ... آره
اینجوریاست ...
پوزخندی زد و گفت:
-- جداً؟ ...
دهنم رو کج کردم و گفتم:
- آره ... جداً ...
بعد از اینکه آرشان بلند شد و به جمع مردونه پیوست به اصرار آروشا و آرشین بلند شدم تا باهاشون برقصم ... با
شروع آهنگ توسط اُرکست به وسط سالن رفتم و با ریتم آهنگ شروع کردم به رقصیدن ...
بعد از اتمام آهنگ همه ی خانوم ها و دخترا برام دست زدند و کل کشیدند ... پول هایی که فامیل های آرشان به
عنوان شاباش بهم داده بودند رو به آروشا دادم و دومرتبه با آرشین رقصیدم ... بعد از اینکه چند دور با آرشین و
آروشا و مریم خانوم رقصیدم به سمت صندلیِ خودم رفتم و روش نشستم ... خسته و کوفته با بادبزن مشغولِ باد
زدن خودم شدم و کلافه به یه گوشه خیره شده بودم ... سریع خدمتکارها شام رو آوردند و گروهِ اُرکست هم موزیک
شاد و بی کلامی پخش کرد ... یهو مریم جون با لبخند به سمتم اومد و با لحنِ شادی گفت:
عروس باید بری تهِ سالن ... میز شامِ تو و آرشان رو اونجا چیدند ... سریع تر برید تا صدایِ فیلم بردار در نیومده
...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- ممنونم بابت تمام محبت هاتون ... خداکنه زنده باشم تا بتونم خوبی هاتون و جبران کنم مریم جون ...
لبخندی زد و آروم به آغوشم کشید و با صدایِ بغض داری گفت:
-- همین که برای آیلین مادری کنی و با پسرم خوب تا کنی برای من کافیه دخترم ... ایشالا به پای هم پیر بشید و
یه عمر کنار همدیگه با خوبی و خوشی زندگی کنید ...
آروم از مریم جون جدا شدم و زیر لب تشکر کردم ... با اومدنِ آرشان ، دوتایی به تهِ سالن رفتیم و پشتِ میزی که
برای شام تدارک دیده بودند نشستیم ... فیلم بردار هم به دنبالمون اومد و ازمون خواست توی یه بشقاب غذا
بخوریم و به همدیگه غذا بدیم ... آرشان کلافه یه تیکه کباب کَند و به چنگال زد ... چنگالش رو به سمتِ دهنم آورد
و زیر لب زمزمه کرد:
-- دهنتو باز کن ...
لبخند زورکی ای زدم و دهنم رو باز کردم و اون یه تیکه کباب رو بزور قورت دادم ... انقدر ذهنم درگیر و افکارم
آشفته بود که اصلا اشتهایی نداشتم و دلم میخواست هر چی زودتر این مراسمِ مزخرف تموم بشه ... بی حوصله یه
تیکه جوجه با چنگال برداشتم و جلوی دهنِ آرشان گرفتم ... برای بازی دادنِ فیلم بردار با لحنِ پر ناز و عشوه ای
زمزمه کردم:
- دهنتو باز کن عزیزم ...
آرشان کلافه و درمونده دهنش و باز کرد و بعد از خوردن اون یه تیکه جوجه ازم فاصله گرفت و بی صدا مشغولِ غذا
خوردن شد ... حینِ غذا خوردنش بهم توجه میکرد و با گذاشتنِ یه تیکه جوجه یا کباب توی بشقابم و یا ریختن یه
لیوان نوشابه برام به ظاهر عشق و علاقه اش رو بهم نشون میداد. البته من میدونستم تمام این رفتارها جز یه بازیِ
خنده دار برای فریب دادنِ فیلم بردار و خانوادش چیزِ دیگه ای نبود ... بعد از صرف شام ، دوتایی بلند شدیم و به
سمت جای اولمون برگشتیم ... چند دقیقه بعد که ظرف و ظروف هایِ شام توسط خدمتکارها جمع شد مجدداً
اُرکست برگشت و با خوندن آهنگِ شادی دوباره همه رو به هیجان و رقصیدن وا داشت ... خیلی پکر و گرفته بودم
اما ناچاراً و تنها بخاطر اینکه آبروی آرشان و جلوی فامیل هاش حفظ کنم از سرجام بلند شدم و شروع کردم به
رقصیدن ... به چشمای آرشان خیره شده بودم و با ناز و عشوه و ریتمِ آهنگ دست ها و بدنم رو تکون میدادم...
با ناز و دلبری رو به رویِ آرشان می رقصیدم و چشم ازش نمی گرفتم ... آروم از سرِ جاش بلند شد و با قدم هایِ
محکمی به سمتم اومد ... دقیقاً جلوم ایستاد و دست کرد تو جیبِ شلوارش و چندین تراول شاباشم کرد ... با ناز و عشوه
پول پول ها رو ازش گرفتم و حینی که عقب میرفتم سریع بوسه ی کوتاهی به رویِ گونه اش زدم که باعث شد همه
کل بکشند و دخترا جیغ بزنند ... یهو آروشا و آرشین به سمتِ آرشان رفتند و ازش خواستند تا باهام یه دور برقصه
... هر چی آرشان مخالفت کرد و چشم غره رفت دخترا اهمیتی ندادند و بزور وادارش کردند تا یه دور برقصه ... سریع
پیستِ رقص رو خالی کردند تا من و آرشان رقصِ دونفرمون رو اجرا کنیم ... با شروعِ آهنگ به نرمی شروع کردم به
رقصیدن و با لبخند به آرشان نگاه میکردم ... آرشان هم برخلافِ میلش و درحالیکه اخماش توهم بود همراهیم کرد و
رقصِ مردونه و بی نقصِ خودش رو با وجودِ شرم و خجالتِ زیادش ، اجرا کرد ...
عروس دوماد یه زوج بی نظیرن
میان وسط دست همو میگی
عروس دوماد ستاره های مجلس
شاهزاده مون میرقصه با پرنسس
عروس دوماد محو تماشای هم
عاشق و دلداده و شیدای هم
یادگاری میمونه لحظه هاشون
تو قاب عکس برای بچه هاشون
با ناز و عشوه بهش نزدیک شدم و دستام رو دورِ گردنش حلقه کردم ... سریع دستاش رو دورِ کمرم حلقه کرد و آروم
با ریتمِ آهنگ شروع کردیم به تکون خوردن ... بعد از چند لحظه حینی که تویِ آغوشش بودم چرخیدم که بلا فاصله
بعد از این حرکتم دستایِ مردونه یِ آرشان به دورِ شکمم حلقه شد ... سرم رو به عقب بردم و به سینه اش تکیه دادم
و آروم زمزمه کردم:
جدی و بدون حتی لبخندِ ساختگی ای بهم خیره شده بود و چشم ازم بر نمی داشت ... زیر نگاهِ عمیقش در حالِ
ذوب شدن بودم و از شرم و خجالت سر به زیر شده بودم ... یهو با دستِ راستش ، دست چپم رو گرفت و دستِ
چپش هم به دور کمرم حلقه کرد ... منم دستِ راستم رو رویِ شونه اش گذاشتم و برای فرار از اون چشمای مجذوب
کننده اش سرم و به روی شونه اش گذاشتم ... جالب بود که برای فرار کردن ازش ، به خودش پناه میبردم ... سرش
رو به گوشم نزدیک کرد و آروم زمزمه کرد:
-- نکنه خوابت گرفته که اینطور لم دادی رو من؟
خندم گرفت و سرم رو بلند کردم تا جوابش رو بدم که یهو نگاهم رویِ شخصی زوم شد و ثابت موند ... مثلِ چوب
سرجام خشک شدم و مات و مبهوت بهش خیره شدم ... یهو ضربان قلبم به یکباره بالا رفت و تمام بدنم شروع کرد
به لرزیدن ... قلبم با بی قراری خودش رو به سینه ام میکوبید و کم مونده بود سینه ام رو بشکافه و بیرون بزنه ...
آرشان فشار خفیفی به کمرم آورد و کنار گوشم با لحن نگرانی گفت:
-- چت شد لیلی؟ چرا داری میلرزی؟
وحشت زده و گیج و حیرون شده ، تنها تونستم یه کلمه به زبون بیارم:
- شهریار
آرشان به نرمی تکونم داد و با تعجب گفت:
-- شهریار چی؟ چت شده لیلی؟
نگاهم رو به سختی از شهریار گرفتم و تا خواستم جوابِ آرشان رو بدم یهو چراغ ها خاموش شد و سالن با نورهای
رنگی تا حدودی روشن شد ... وحشت زده آرشان رو پس زدم و تویِ تاریکی از ویلا بیرون زدم ... بی توجه به
مردهایی که با تعجب نگام میکردند با قدم هایِ تندی به پشتِ حیاط رفتم و بلند زدم زیرِ گریه ... گیج و حیرون بودم
و باورم نمیشد امشب ، اینجا ، تویِ شبِ مراسمِ عقدم شهریار رو ببینم ... باورم نمیشد که اینجاست و تویِ مراسمِ
عقدم شرکت کرده ... یعنی تا این حد ازم متنفر شده که حاضر شده با پایِ خودش به مراسم بیاد و عروس شدنم رو
با چشمایِ خودش ببینه و دم نزنه؟ ... اما نه ... وقتی نگاهم تویِ نگاهش قفل شد تعجب و وحشت رو تویِ صورتش
دیدم ... از دیدنم به وضوح جا خورد ... اما چطور متوجه شده که من دارم ازدواج میکنم؟ ... کی بهش خبر داده؟ ...
من که با خانوادمم قطعِ رابطه کردم و به هیچکس چیزی نگفتم پس از کجا همه چیز رو فهمیده و حتی آدرسِ ویلا رو
هم پیدا کرده؟ ... کلافه سرم رو تکون دادم و با صدایِ بلند هق هق کردم ... از دیدنش جا خورده بودم و گیج شده
بودم ... حس های متفاوت تویِ وجودم با دیدنش زنده شده بود ... حسِ تنفر ، انتقام ، دلخوری و کینه ... و یه حسِ
مبهم که تهِ دلم میگفت کاش میشد ببخشمش و دوباره بهش فرصت بدم اما جدا از گناهایی که کرده بود ، دروغ
گفتن و پنهان کاری هاش و نپذیرفتنِ اشتباهاتش و مخفی کردن همه چیز منو مصمم میکرد ازش دوری کنم و هرگز
بهش فرصتی ندم و تویِ قلبم جز بذرِ نفرت و انتقام چیزِ دیگه ای نسبت بهش نَکارم ... دستم رو گذاشتم رویِ قلبم و
به دیوار تکیه دادم ... با صدایِ بلند گریه میکردم و زیرِ لب شهریار رو نفرین میکردم و بهش بد و بیراه میگفتم ...
حتی وقتی که سعی کردم ازش دور بشم و دوباره زندگیم رو از نو بسازم باز هم رهام نکرد و زهرش رو بهم ریخت ...
یهو با شنیدنِ صدایِ آرشان سرم رو بلند کردم و با چشمایِ گریون بهش خیره شدم ...
-- لیلی؟ ...
نگران و آشفته نگام کرد و آروم بهم نزدیک شد ... بغضم شکست و با گریه به سمتش رفتم ... بی توجه به غرور و
اینکه آرشان از کارم چه فکری ممکنِ برداشت کنه خودم رو پرت کردم تویِ آغوشش و از ته دل زجه زدم ... دستاش
کنارِ بدنش خشک شده بود و معلوم بود از حرکتم متعجب شده ... بلاخره چند لحظه بعد به خودش اومد و آروم
دستاش رو دورِ کمرم حلقه کرد و به خودش فشردم ... سرم رو تویِ سینه اش پنهان کردم و با صدایی لرزون و بغض
دار زمزمه کردم:
- دیدمش آرشان ... خودِ لعنتیش بود ... خودِ عوضی و پس فطرتش بود ... خودِ شهریار بود آرشان ... اومده مراسمم
تا بشه سوهانِ روحم ... اومده تا باز قلبِ تکه تکه شدم رو بیشتر از قبل بشکنه ... اومده تا بشه نمکِ رویِ زخم هام
... میخواد عذابم بده و دوباره داغونم کنه آرشان ... اون همه عذاب و مصیبت انگار برام کافی نبود و راضیش نکرد که
دوباره سر و کله اش پیدا شده ...
آروم از خودش جدام کرد و با دستاش صورتم رو قاب کرد ... با سرانگشت هاش اشکام رو پاک کرد و با لحنِ محزونی
گفت:
-- آروم باش لیلی ... من آخرِ مراسم پیداش میکنم و تکلیفمون رو باهاش مشخص میکنم ... فقط تو آروم باش و
خونسردیت رو حفظ کن ... بهت قول میدم امشب بلایی به سرش بیارم که دیگه جرعت نکنه دور و برت بپلکه ...
خوبه؟
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ... یهو با شنیدنِ صدایِ قدم هایی هردو متعجب برگشتیم و به پشتِ سرمون نگاه
کردیم ... با دیدنِ شهریار رنگ از رخم پرید و تمامِ بدنم به رعشه افتاد ... وحشت زده دستِ آرشان رو گرفتم تا از
سقوطم جلوگیری کنم ... با قدم هایِ آرومی به سمتمون اومد و با تعجب خطاب به من گفت:
-- لیلی؟ ... خودتی؟
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم آرشان با حرص و عصبانیت رو به شهریار گفت:
-- تو لیلی رو از کجا میشناسی پاشا؟
مبهوت به آرشان خیره شدم و لب زدم:
- چی؟ پاشا کیه دیگه؟
عصبی نگام کرد و با انگشتِ اشاره به شهریار اشاره کرد و گفت:
-- با ایشونم ... آقا پاشا ، رفیق صمیمی و چند ساله ی من ... تو پاشا رو از کجا میشناسی لیلی؟ چطوری باهم آشنا
شدید که من خبر ندارم؟
گیج و گنگ سرم رو بینِ دستام گرفتم و بی رمق رویِ زمین نشستم ... آرشان سریع به سمتم اومد و کنارم رویِ زانو
نشست ... با لحنِ نگرانی پرسید:
-- خوبی لیلی؟ ... چت شد یه دفعه؟
طاقتم تموم شد و عصبی جیغ زدم:
- اون مردی که می بینی و رفیقِ صمیمی و چند ساله ات خطابش میکنی همون شهریارِ پارسا ، نامزدِ عوضی و سابقِ
منِ ...
مات و مبهوت سرجاش خشک شد و با صدایی که می لرزید لب زد:
-- چی؟ ، چی گفتی؟ ... یعنی چی لیلی؟ ... منظورت اینِ رفیقِ من همون نامزدِ سابقِ تو بوده؟ ... آره لیلی؟
نفسم بالا نمیومد و حالم قابلِ توصیف نبود ... به سختی زمزمه کردم:
- آره ...
عصبی بلند شدم و سرجام ایستادم ... پوزخندی به چهره یِ رنگ پریده و وحشت زده یِ شهریار زدم و با لحنِ
تمسخر کننده ای گفتم:
- اسمت شهریارِ یا پاشا؟ ... کدومش درسته جنابِ پارسا؟ ... فامیلیت چی؟ ... نکنه فامیلیتم یه چیز دیگست؟ ...
واقعاً خسته نباشی ، انقدر عالی نقش بازی کردی که من تو دورانِ باهم بودنمون یه درصد هم به شخصیت و هویتِ
قلابیت شک نکردم ... باید اعتراف کنم تو بازیگرِ خارق العاده ای هستی ...
ظرفیتش پر شد و با حرص فریاد کشید:
-- پاشا اسمِ هنریِ منِ ... آرشان و تمامِ رفیقام من رو پاشا صدا میکنند البته از اسمِ واقعیم یعنی همون شهریار
باخبرند اما به میل و رقبتِ خودم پاشا صدام میزنند ... حالا متوجه یِ اصلِ قضیه شدی راپانزل خانوم؟
عصبی چشمام رو بستم و نفسِ عمیقی کشیدم ... بی شرفِ عوضی از قصد بهم میگفت راپانزل تا غیر مستقیم به
آرشان برسونه که موهایِ من رو دیده ...
با شنیدنِ صدایِ لرزونش چشمام رو باز کردم و با اخمایی توهم بهش خیره شدم ...
تو شدی همسرِ رفیقِ عزیز تر از جونِ من؟ ...
پوزخندی زدم و به سمتِ آرشان رفتم ... کنارِ چهره یِ درهم و آشفته اش ایستادم و با سمتِ چپم دستِ راستش رو
گرفتم و بالا آوردم ... پنجه ام رو تویِ پنجه یِ دستِ آرشان قفل کردم و حلقه ام رو به سمتِ شهریار نشونه گرفتم ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- می بینی که ، من و آرشان رسماً ، شرعاً و قانوناً از چند ساعت پیش به عقدِ هم درومدیم و اسممون رفت تویِ
شناستامه هایِ همدیگه ...
با صدایی لرزون و بغض دار لب زد:
-- لیلی؟
عصبی تشر زدم:
- خانومِ کیان ، باید منو با فامیلیِ همسرم صدا بزنی ... از امروز دیگه من لیلیِ رادمهر عزیز دردونه یِ خاندانِ رادمهر
نیستم ... از امروز دیگه لیلیِ پارسا ، نامزد و معشوقه یِ شهریارِ پارسا نیستم ، از امروز من لیلیِ کیان ، همسر و مادرِ
بچه یِ آرشانِ کیانم ، متوجه شدی جنابِ پارسا؟ ... در ضمن دیگه حق نداری من رو به اسمِ کوچیک صدا بزنی ... من
از این به بعد یه زنِ متاهلم و به تو و خاطراتِ با تو بودن اجازه نمیدم مثلِ بختک ، سایه یِ شومی رویِ آیندم بندازید
...
عصبی رو به آرشان فریاد کشید:
-- چی داره میگه آرشان؟ ... این چرت و پرت ها چیه که داره پشتِ سرهم به زبون میاره؟
سریع به سمتِ آرشان رفت و مقابلش ایستاد ... دستایِ آرشان رو تویِ دستاش گرفت و با لحنی بغض آلود و مضطرب
لب زد:
-- آرشان؟ داداشِ خوبم؟ برادر بزرگه؟ تو که نمیخوای قیدِ منو بزنی؟ ... درست میگم آرشان؟ ... تو مثلِ همیشه
پشتم می مونی و کمکم میکنی به لیلی برگردم ، درسته داداشی؟
عصبی جیغ زدم:
- خفه شو کثافت ، تو چی منو فرض کردی؟ ... یه احمق؟ ... یه دختر بچه یِ 16 ساله و ساده و خام؟ ... یه بازیچه؟ ...
کور خوندی بیشرف ، برگشتنِ لیلی به سمتت رو مگه تو خواب ببینی ... داغِ با من بودن رو به دلت میزارم جنابِ پاشا
، فهمیدی چی گفتم؟ ...
پوزخندی زد و به آرشان اشاره کرد و گفت:
این مردی که می بینی ، یه عمر رفیقِ من بوده ... من و این مرد سال هاست که مثلِ برادر پشتِ همیم و هیچ رقمِ
پشتِ همو خالی نکردیم ... حالا فکر کردی بخاطرِ وجودِ یه دختری که هیچ احساسی بهش نداره و ازدواج باهاش یه
ازدواجِ صوری بخاطرِ سر و سامون دادن بخاطرِ دخترش بوده ، پشتِ منو خالی میکنه و از تو حمایت میکنه؟ ... نه
لیلیِ من ، متاسفانه باید بگم تو با کسی قول و قرار گذاشتی که من از جیک و پوکش خبر دارم ...
از حرص دلم میخواست بزنم زیرِ گریه ... بدبختی تا چه حد؟ ... بد شانسی تا چه حد؟ ... بغضم رو قورت دادم و رو به
آرشان که عصبی نگاهم میکرد و سکوت کرده بود ، گفتم:
- من و تو یه قول و قرارهایی گذاشتیم ... برام مهم نیست اون بیشرف رفیقِ عزیز از جونته و از همه چیز با خبرِ ...
چون بهت ایمان دادم و میدونم آرشان مردی نیست که بخواد زنش و ناموسش رو به این و اون پاس بده و بخاطرِ
رفیقش پشت کنه به دختری که رویِ قول ها و حرفاش حساب باز کرده ... من مطمئنم آرشانِ کیان با غیرت و با جنم
تر از این حرفاست ، برای همین دلم قرصِ و اصلا به حرفایِ این آقا اهمیت نمیدم و این موضوع رو امشب و همینجا
خاکش میکنم ...
نگاهِ تندی به شهریار انداختم و گفتم:
- اگه حتی یه روز از عمرم باقی مونده باشه بازم هر طور شده زهرم رو بهت می ریزم و انتقامم رو ازت میگیرم ،
فهمیدی عوضی؟ ...
عصبی دستاش رو مشت کرد و چیزی نگفت ... نگاهم رو ازش گرفتم و به سمتِ ویلا حرکت کردم که یهو از پشت
بازوم کشیده شد و به آغوشی فرو رفتم ... وحشت زده سرم رو بلند کردم و با دیدنِ تنِ شهریار جیغ زدم و تقلا
کردم ازش جدا بشم ... سرم رو به عقب کشوند و لب باز کرد تا چیزی بگه اما یهو به عقب کشیده شد و محکم پرت شد رویِ زمین .. متعجب و وحشت زده به آرشان خیره شدم و با دیدن صورتِ سرخ شده و اخم هایِ گره خوردش از
ترس به دیوار چسبیدم ..
ادامه دارد...
1402/04/14 10:15#پارت_#سیزدهم
رمان_#مجنون_گناهکار?
با دستایی مشت شده بالاسرِ شهریار ایستاد و انگشتِ اشاره اش رو تهدید آمیز به سمتش گرفت و گفت:
-- تو الان چه غلطی کردی؟ ... به چه جرعتی به زنِ من دست زدی؟ هان؟ ... اگه ولت میکردم حتما تا بوسیدنش هم
پیش میرفتی ، آره؟ ... منو ببین پاشا ، همین الان بلند میشی و از اینجا میری وگرنه بدجور قاتی میکنم ... به اندازه
یِ کافی امشب اعصابم خورد شده ، تو دیگه بدترش نکن و بهانه به دستم نده ... امشب میخوام تنها باشم ، بعداً و
تویِ یه فرصتِ مناسب باهات در موردِ این موضوع صحبت میکنم ...
عصبی و خطاب به آرشان داد زدم:
- حرف بزنی که چی بشه؟ ... میخوای من رو مثلِ یه کالا دست به دست بچرخونی یا مذاکراتِ اولیه رو برایِ
برگردوندنِ من به رفیقِ شفیقت شروع کنی؟ ...
چشم غره ای رفت و کلافه گفت:
-- غلاف کن اون زبونِ تندت رو لیلی ... اصلا زبون به دهن میگیری و فرصت میدی که آدم بخواد برات توضیح بده؟
...
بی حوصله گفتم:
- خب من الان سکوت کردم ، یالا توضیح بده ...
شهریار عصبی از رویِ زمین بلند شد و گفت:
-- خیلی احمقی اگه فکر کنی آرشان به من پشت میکنه و از تو حمایت میکنه ... اصلا چرا باید از یه دخترِ *** و
بی تعهدی مثلِ تو حمایت کنه؟ ... از یه دخترِ سنگدلی که حتی به خانوادشم پشت کرد و بخاطرِ راحتی و آرامشِ
خودش هر کسی که مقابلش بود رو آتیش زد ... چرا باید اعتماد کنه به دختری که یه هفته مونده به عروسیش زد
زیرِ همه چیز و جایِ جواب دادن به هزار سئوالِ بی پاسخی که تویِ ذهنِ نامزد و خانوادش انداخت ، بار و بساطش رو
جمع کرد و از سئوال جواب شدن و گفتنِ حقیقت فرار کرد ... چه مرگت شده لیلی؟ ... لعنتی هیچ میدونی از وقتی
که رفتی خواب به چشمام نیومده؟ ... نامروت تو هیچ میدونی چقدر تو این شهرِ بی در و پیکر دنبالت گشتم؟ ... آخر
سر باید اینجا پیدات میکردم لیلی؟ ... تو جشنِ عروسیت؟ تو آغوشِ رفیقم؟ ... حرف بزن لعنتی ... تو اصلا خبر داری
مامانت افتاده گوشه یِ بیمارستان اونم تنها بخاطرِ تو و حماقت هات؟ ... امشب چطور خبرِ عروس شدنت رو به پدر و
برادرهات بدم؟ ... برم بگم من انقدر بی غیرت بودم که زنم تا چشم بهم زدم گذاشت رفت و شد همسرِ داداشم؟ ...
چی باید بهت بگم؟ ... هان لیلی؟ ... چی باید بهت بگم دختره یِ *** و لجباز ... گند زدی لیلی ، خیلی گند زدی ...
از دیوار جدا شدم و با قدم هایِ لرزونی به سمتِ شهریار رفتم ... مقابلش ایستادم و با بغض لب زدم:
- مامانم بیمارستانِ؟ ...
پوزخندی زد و گفت:
-- مگه برات مهمِ؟ ...
عصبی پیراهنش رو تویِ دستام گرفتم و محکم تکونش دادم ... بی طاقت جیغ زدم:
- مامانم کجاست؟ ... چه بلایی سرش اومده؟ ... دِ جون بکن و حرف بزن ...
کلافه گفت:
-- دیشب حالش بد شد ... ارسلان سریع بردش بیمارستان اما متاسفانه یه سکته یِ ناقص رو رد کرد ... حالش زیاد
خوب نیست و تویِ بخشِ مراقبت های ویژه است ... بخاطرِ تو و بی فکری هات به این روز افتاده لیلی ... بخاطرِ تو و
نامرد بودنت ... انقدر چشم به راه گذاشتیش تا آخر سر طاقت نیورد و افتاد گوشه یِ بیمارستان ...
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد