بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

یقه اش رو رها کردم و اشکام رو پس زدم ... عصبی و بی طاقت جیغ زدم:
- من نامردم؟ ... ببین کی داره از نامردی حرف میزنه ... کسی که آخرِ تمامِ نامردی هاست ... تو چطور روت میشه تو
چشمام نگاه کنی؟ ... از خجالت نمیمیری؟ ... شرم و حیا نمیکنی؟ ... تو از چی هستی بی وجود که ذره ای احساسِ
ندامت و شرمندگی تو وجودت نیست؟ ... میخوای بگم برات کی نامرده؟ ... باشه ، میگم ... بسه هر چی خفه خون
گرفتم و تو خودم ریختم ... بسه هر چی سکوت کردم و دم نزدم ... اگه تا به امروز لال مونی گرفتم بخاطرِ مادرم بوده
و بس ... اما حالا که مادرم رو انداختید گوشه یِ بیمارستان دیگه دلیلی نداره بخوام سکوت کنم ...
با تعجب نگام میکرد و کمی مضطرب نشون میداد ... به سمتِ آرشان برگشتم و بهش خیره شدم ... گرفته و کلافه
نگام میکرد و به دیوار تکیه داده بود ... لبخندِ غمگینی به روش زدم و گفتم:
- میدونی چرا از رفیقت جدا شدم؟
سری به علامت نه تکون داد و چیزی نگفت ... سرم رو چرخوندم و به شهریار نگاه کردم اما خطاب به آرشان گفتم:
- چون رفیقت ازدواج کرده ...
رنگ از رخِ شهریار پرید و در کسری از ثانیه صورتش مثلِ گچِ دیوار سفید شد ...
با شنیدنِ صدایِ عصبی و متعجبِ آرشان سر چرخوندم و بهش خیره شدم ...

1402/04/15 07:24

یعنی چی که ازدواج کرده؟ ... لطفا کامل و واضح حقیقت رو بگو لیلی ...
لبخندِ تلخی زدم و گفتم:
- با رفیقاش به مدتِ یه هفته رفته بود ویلای شمال ... دو هفته بعدش قرار بود عروسی کنیم و تالار رزرو کرده بودیم
... منم به اتفاقِ رفیقام رفتم شمال تا برایِ آخرین بار یه مسافرتِ مجردی با دوستام قبل از ازدواج کردنم ، رفته باشم
... چند روزی از موندنمون تویِ شمال گذشته بود که تویِ یه شبِ بارونی رفیقِ شهریار بهم زنگ زد ...
نفسِ عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- اولش خیلی نگران شدم و فکر کردم اتفاقی برایِ شهریار افتاده که رفیقش بهم زنگ زده اما وقتی که گفت شهریار
گفته برم به این آدرس کمی آرومتر شدم ... سریع به آدرسی که گفته بود رفتم ... یه ویلایی بزرگ بود ... همین که پام

1402/04/15 07:25

رو ذاشتم داخلِ ویلا مات و مبهوت سرجام خشک شدم ... شهریار و پارتی؟ ... اونم مختلط؟ ... اصلا باورم نمیشد
شهریار همچین جایی باشه ... عصبی به سمتِ رفیقِ شهریار رفتم و بهش توپیدم:
- اینجا چه خبره؟ شهریار کجاست آقا مهراب؟ ... از چه وقت به یه همچین مهمونی هایی میره؟ ...
مهراب دستپاچه شد و گفت:
-- آروم باش لطفاً ، شهریار طبقه بالاست ... با من بیایید ...
عصبی و کلافه دنبالِ مهراب به طبقه بالا رفتم ... وقتی خونم به جوش اومد که دختر و پسرایِ مستی رو تویِ آغوشِ
همدیگه دیدم و متوجه شدم داخلِ این مهمونیِ کوفتی شراب هم پخش شده و انواع و اقسامِ گناه ها اتفاق افتاده ...
مهراب جلویِ درِ اتاقی ایستاد و با دست به اتاق اشاره کرد و گفت:
-- داخلِ این اتاقِ ... فکر کنم خواب باشه ...
چشمام رو ریز کردم و مشکوک پرسیدم:
- چرا خوابیده؟ ...
کلافه و عصبی گفت:

1402/04/15 07:26

انقدر از اون زهرماری بی رویه خورد و بی جنبه بازی درآورد که بلاخره مست و گیج و منگ شد ...
پوزخندی زدم و به سمتِ اتاق رفتم ... سریع دستگیره رو پایین کشیدم و در رو محکم باز کردم که یهو با دیدنِ
صحنه یِ رو به روم سرجام خشک شدم ... جیغِ کوتاهی کشیدم و وحشت زده دستام رو گذاشتم رویِ دهنم ... با
دیدنِ شهریار و رفیقم شیوا که برهنه رویِ یه تخت و در آغوش هم به خواب فرو رفته بودند ، از ترس و وحشت لال
شدم و با دیدنِ ملافه یِ خونی رنگی که پایین افتاده بود چشمام سیاهی رفت ... وحشت زده عقب گرد کردم و سریع
درِ اتاق رو بستم ... تند تند نفس میکشیدم و سعی میکردم بغضم رو قورت بدم ... نمیدونم چطور دوباره جون به تنم
برگشت که سریع مهراب رو پس زدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم. سریع از ویلا بیرون زدم و به سمتِ ماشینم
رفتم ... با چشمایی اشک آلود سوار شدم و تا خواستم حرکت کنم ، سریع مهراب سوارِ ماشین شد و کنارم نشست
... بی طاقت جیغ زدم:
- برو پایین مهراب ...
کلافه گفت:
-- لیلی آروم باش ... من من نمیدونم چی بگم ... باور کن منم مثلِ تو گیج شدم ... بخدا خجالت میکشم تو صورتت
نگاه کنم ... باورم نمیشه شهریار همچین غلطی کرده باشه ... حالش بد شد برایِ همین من بردمش بالا تا استراحت
کنه ... نمیدونم شیوا کِی اومده و سر از اتاقِ شهریار درآورده ...
عصبی داد زدم:

1402/04/15 07:27

بهش نمیگی من اینجا بودم مهراب ... به خدا اگه بفهمم بهش گفتی دیگه اسمتو نمیارم ...
سری تکون داد و گفت:
-- باشه نمیگم حالا آروم باش ...
با بغض نالیدم:
- من میرم اما هر خبری شد منم در جریان بزار ... باشه مهراب؟
سری تکون داد و بلافاصله پیاده شد ... سریع ماشین رو روشن کردم و با سرعتِ زیادی از ویلا خارج شدم ... حال و
روزِ اون شبم قابلِ توصیف نبود ... زنده رسیدنم به ویلای دوستام با اون وضعِ خرابِ روحی و روانیم و سرعتِ بالای
ماشین یه معجزه بود ... بی سر و صدا رفتم داخلِ اتاق و در رو قفل کردم ... نشستم گوشه یِ دیوار و تا خودِ صبح زار
زدم ... سر ظهر شده بود و هنوز همون جا نشسته بودم و به یه نقطه یِ نامعلوم خیره شده بودم ... هر چی دوستام در
میزنند و التماس میکردند که درِ اتاق رو باز کنم توجهی نمیکردم و انگار که از زورِ غم و وحشت ، کر و لال شده بودم
... با زنگ خوردنِ گوشیم به خودم اومدم و با دیدنِ اسمِ مهراب سریع جواب دادم ...
- الو مهراب؟ ... چیشد؟
صدایِ لرزون و گرفته اش تویِ گوشی پیچید و با لحنِ محزونی گفت:

1402/04/15 07:29

سلام ... خوبی لیلی؟
کلافه گفتم:
- چیشد مهراب؟ ... جونِ شهریار راستش رو بهم بگو ... خواهش میکنم حقیقت رو تمام و کمال بهم بگو مهراب ...
میدونستم حقیقت رو میگه چون مهراب من رو مثلِ خواهرش دوست داشت و همیشه طرفدار و حامیِ من بود ...
برایِ همین میدونستم بیشتر از شهریار نباشه کمتر از اون براش مهم و عزیز نیستم ... بعد از سکوتِ طولانی با صدایِ
لرزونی گفت:
-- لیلی ... شهریار و ... شهریار و شیوا ... آخه چطور بگم لیلی؟ ... اصلا چی باید بگم؟ ... آه ، لعنت به من ...
لعنــــت به مـــن ...
با هق هق نالیدم:
- راستش رو بگو ...
یهو زد زیرِ گریه و عربده کشید

1402/04/15 07:30

چی بگم لعنتی؟ ... چی بگم برات؟ ... از گندی که داداشم بالا آورده بگم؟ ... از این بگم که دیشب پلیس ها
ریختند تو ویلا و شهریار و شیوا رو با خودشون به کلانتری بردند؟ ... از حالِ خرابِ داداشم بگم؟ ... از شرمندگی
خودم بگم؟ ... بزور عقدشون کردند لیلی ... رفیقت دیگه دختر نیست ... دیشب باکره بودنش رو به دستِ شهریار از
دست میده ... کثافت هایِ حیوون انقدر خوردن و مست کردند که نفهمیدن چه غلطی کردند ...
اشکام رو پس زدم و به آرشان خیره شدم ... با بهت و ناباوری بهم خیره شده بود و چیزی نمیگفت ... لبخندِ تلخی به
روش زدم و ادامه دادم:
- وقتی که حقیقت رو از زبونِ مهراب شنیدم تا چند روزی تو شوک بودم ... انقدر ضربه یِ بزرگ و بدی خورده بودم
که حالِ روحیم داغون بود و کم مونده بود کارم به تیمارستان بکشه ... بعد از چند روز فکر کردن تصمیمِ نهاییم رو
گرفتم ... من علارقمِ عشقِ زیادی که به شهریار داشتم نمی تونستم خیانتش رو نادیده بگیرم و به عنوان همسرِ دوم
کنارش زندگی کنم ... باهاش تویِ پارک قرار گذاشتم و بهش گفتم این نامزدی تمومِ ... حلقه یِ نامزدیم رو جلویِ
پاش پرت کردم و قسم خوردم ازش انتقام میگیرم اما هیچی از واقعیت هایی که میدونستم و شهریار فکر میکرد من
ازش بی خبرم به زبون نیوردم ... به خانوادمم چیزی نگفتم چون شیدا ، خواهرِ شهریار ، زنِ عقدیِ برادرم بود و قرار
بود تا چند وقت دیگه جشنِ عروسی بگیرند و برن سرِ خونه و زندگیشون ... من بخاطرِ برادرم سکوت کردم ... چون
نمیخواستم اولِ زندگیش با شیدا ، بخاطرِ من و کاری که شهریار کرده بود دچارِ اختلاف بشه ... سکوت کردم چون
می ترسیدم اردلان بلایی سرِ شهریار یا زنش بیاره ... چون اردلان ناموس پرست بود و وقتی که عصبی میشد انقدر
بی منطق میشد که سریع کنترلش رو از دست میداد و حتی ممکن بود از زور خشم و عصبانیت آدم هم بکشه ...

1402/04/15 07:33

برای همین ترسیدم با بازگو کردنِ این موضوع برادرهام غیرتی بشن و بلایی سرِ شهریار بیارند و خودشون رو بخاطرِ
من یه عمر بدبخت کنند ... من بخاطرِ حفظ زندگیِ زناشوییِ اردلان سکوت کردم ، بخاطرِ حفظِ جونِ برادرهام به
سکوتم ادامه دادم اما آخر سر چی نصبیم شد؟ ... همون اردلان اولین فردی بود که وقتی شنید من میخوام از
شهریار جدا بشم پشتم رو خالی کرد ... حتی ارسلانی که فکر میکردم تنها اون باورم میکنه و مثلِ همیشه پشتم می
ایسته ، سکوت کرد و با سکوتش من رو به حال و روزِ خودم رها کرد ... با دیدن عکس العمل هاشون بازم دهن باز
نکردم چون من مثلِ اونا نامرد بودن رو بلد نبودم ... از بی وفایی و منفعت گرایی به دور بودم ... من سکوت کردم و
عذاب و بدبختی رو به جون خریدم چون دوست نداشتم بخاطرِ خودم از کسایی که از وجودم بودند بگذرم ... تمامِ
گناه و اشتباهِ من همین بود ... تنها گناهِ من یه سکوتِ احمقانه بخاطرِ اشخاصی بود که تویِ روزایِ سخت و طاقت
فرسا خودشون رو نشون دادند و به راحتی رهام کردند ... حالا اگه اسمِ این کار رو میشه گناه گذاشت و من گناهکارِ
اصلی ام ، حرفی نیست ... چون من اگه گناهکار باشم پاش می مونم و تاوانِ اشتباهاتم رو میدم ... اما هرگز گناه هایِ
بقیه رو نمی بخشم حتی اگه گناهکارِ اصلیِ این داستان من باشم ...
نگاهم رو از آرشان گرفتم و به شهریار خیره شدم ... رنگ به رو نداشت و مثلِ میت سفید شده بود ... لباش میلرزید
و حتی لرزشِ دستاش هم کاملا هویدا بود ... با قدم هایِ محکمی به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم ... پوزخندی به
روش زدم و گفتم:
- چرا ساکتی؟ ... چون حرفام زیادی تلخ بود یا شنیدنِ واقعیت بیش از حد سخت بود؟ ... شایدم فهمیدنِ اینکه من
از همه یِ واقعیت ها باخبرم از همه چیز وحشتناک تر بود ، درست میگم؟ ...
با چشمایی که لبریز از اشک بود نگام میکرد اما همچنان سکوت کرده بود ... عصبی و کلافه داد زدم:
- هر حرفی داری زودتر بزن چون امشب اولین و آخرین ملاقاتِ ماست جنابِ پارسا ...

1402/04/15 07:35

اشکاش سرازیر شد و سریع لبش رو گزید تا بتونه خودش رو کنترل کنه ... کلافه سرش انداخت پایین و با بغضِ
سنگینی گفت:
-- حتی یک درصدم فکرش رو نمیکردم که از همه چیز با خبر باشی ... اما حالا که کار به اینجا کشیده باید یه
چیزایی رو بدونی ... من اون شب مقصر نبودم لیلی ... آره خودم بی جنبه بازی درآوردم و زیادی مست کردم اما
وقتی تو اتاق با شیوا تنها شدم بهم یه لیوان شراب داد که مطمئنم چیزی توش ریخته بود چون با خوردنِ اون لیوان
خیلی گیج و منگ شدم و بدجور مست کردم ... من نمیخواستم با شیوا باشم لیلی ... رفیقِ خودت نقشه یِ با من
بودن رو ریخته بود و به هدفش رسید ... من بزورِ دادگاه باهاش عقد کردم و چون از عقیده یِ اونا من بهش تجاوز
کردم حق ندارم طلاقش بدم و مهریه یِ سنگینی براش گذاشتند تا من قادر به طالق دادنش نباشم ... من مقصر
نیستم لیلی ... من یه *** و نادونم که یه دختر به سادگی گولم زد و باهام بازی کرد و زندگیم رو به نابودی کشوند
... من گناهکار نیستم ، تو گناهکاری که متوجه نشدی رفیقِ خودت به من نظر داره ... تو گناهکاری که در مورد
رابطت با من با رفیقات حرف میزدی و به خیالِ خامِ خودت اونا ذوقت رو میکردند و از خوشبختیت خوشحال
میشدند ... اگه کسی گناهکار باشه من نیستم ، گناهکارِ واقعی تویی که اطرافیانت رو نتونستی درست بشناسی و من
رو یه عمر گرفتارِ رفیقِ عوضیت کردی ...

عصبی خندیدم و داد زدم:

1402/04/15 07:37

باشه من گناهکارم ... همه چیز تقصیرِ منِ و هر اتفاقی که افتاده و هر بلایی که قرارِ بازم سرِ خودم و خانوادم بیاد
باعث و بانیش منم اما اینا به تو چه؟ ... زندگیِ من و خانوادم به تو چه ارتباطی داره؟ ... انگار هنوز متوجه نشدی چه
اتفاقایی رخ داده جنابِ شهریار ... یه نگاه به من کن ، من عروسِ این مراسمم ، من همسرِ رفیقِ توام ... چه تو خوشت
بیاد چه نیاد من با رفیقت ازدواج کردم و برای همیشه تو رو از زندگیم بیرون کردم ... در ضمن اتفاقی که بین تو و
شیوا افتاد به من مربوط نیست و من ذره ای تویِ این جریان مقصر و گناهکار نیستم چون تو انقدر مست کردی که
تبدیل به یه حیوونِ درنده شدی و نتونستی در مقابلِ شهوت و نفست خوددار بمونی و این نشون میده تا چه حد
اراده یِ ضعیفی داری ... اگه مجبور شدی شیوا رو به عنوانِ شریکِ زندگیت بپذیری مقصرش من نیستم بلکه
مقصرش تنها خودتی چون باید به جایِ اون روزایی که جلوی خانواده ی من تسبیح به دست میگرفتی و برایِ
خودنمایی خودت رو یه پسر مومن و با ایمان نشون میدادی ، شراب خوردن رو ترک میکردی تا مجبور نشی بخاطرِ
مستیِ زیاد تاوانِ سنگینی بدی و یه دختر رو بزور عقد کنی ...
عصبی با قدم هایِ بلندی به سمتم اومد اما یهو آرشان بینمون قرار گرفت و منو با دست به پشتِ سرِ خودش فرستاد
... محکم زد تخته سینه یِ شهریار و با صدایِ عصبی و گرفته ای گفت:
-- به اندازه یِ کافی امشب حرف هایِ قشنگی در موردت شنیدم ... تا قاتی نکردم هر چی زودتر از اینجا بزن به
چاک شهریار چون بدجوری از دستت شکارم ...
شهریار عصبی داد زد:
-- چیه داداش؟ ... با حرف هایِ سوزناک و غمگین کننده یِ الانش خامش شدی یا خوشگلیش چشمت رو گرفته که
همه جوره ازش حمایت میکنی؟ ... کدومش برادرِ بزرگ تر ... آرشانی که من میشناسم ناموس دزد نیست ... لیلی

1402/04/15 07:39

ناموس منِ ، مهم نیست چی پیش اومده چون هر اتفاقی که بیفته لیلی باید به صاحبِ اصلیش یعنی شهریارِ پارسا
برگرده ...
با ترس و وحشت به آرشان خیره شدم ... از عصبانیت نفساش تند شده بود و صورتش به کبودی میزد ... عصبی
دستاش رو مشت کرد و نفسِ عمیقی کشید و یهو عربده یِ رعد آسایی کشید و دستِ مشت شده اش رو تویِ صورتِ
شهریار فرود آورد ... صدایِ جیغم رو تویِ گلوم خفه کردم و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم ... شهریار بخاطرِ ضربه
یِ ناگهانیِ و محکمِ آرشان تعادلش رو از دست داد و نقشِ بر زمین شد ... آرشان سریع رویِ شکمش نشست و با
دستاش یقه اش رو گرفت ... با عصبانیتی بی سابقه که هیچ وقت ازش ندیده بودم فریاد کشید:
-- به من میگی ناموس دزد کثافت؟ ... به من تهمتِ دزدیدنِ ناموسِ مردم رو میزنی؟ ... آخه تویِ عوضی رو چه به
حرف زدن در موردِ ناموس ... تویِ آشغال رویِ تخت ناموس مردم رو قربانیِ هوس و شهوتت میکنی و از طرفی دیگه
گند میکشی به زندگیِ دختری که خانوادش به هزار امید و آرزو به تویِ بی لیاقت و بی کفایت دادنش تا خوشبختش
کنی نه اینکه بشی عاملِ بدبختی و تباهیِ زندگیش و با احساساتِ دخترونش بازی کنی ...
عصبی دستش رو مشت کرد و دوباره خوابوند تویِ صورتِ شهریار و عصبی تر از قبل داد زد:
-- لیلی باید برگرده به صاحابِ اصلیش یعنی شهریارِ پارسا؟ ... زرشک ... خیلی حرفِ خنده داری بود ... این اتفاق
رو مگر تو خواب ببینی شهریار ، لیلی امشب سندش شیش دونگ زده شد به نامِ آرشانِ کیان و از این به بعد تمام و
کمال مالِ منِ ... اینم بدون تو که سهله ، گنده تر از توام نمیتونه لیلی رو از من بگیره و هیچکس و هیچ چیزی جز
مرگ نمیتونه اون رو از خانواده یِ جدیدش جدا کنه ... پس بهتره انقدر کُری نخونی شهریار خان ... من تو رو به اینجا
رسوندم ، من بهت پر و بال دادم و از یه پسر نوجوان و ضعیف و بی تجربه یه مردِ بالغ و قدرت مند و پخته به اسمِ
پاشا ساختم ، پس یکاری نکن مجبور به چیدنِ پر و بالی بشم که خودم باعث و بانیِ بوجود اومدنش شدم ...

1402/04/15 07:41

ادامه دارد...

1402/04/15 07:41

#پارت_#چهاردهم
رمان_#مجنون_گناهکار❤️‍?

عصبی گلوش رو فشار داد و یهو رهاش کرد ... سریع از روش بلند شد و به سمتم اومد ... کنارم ایستاد و خطاب به
شهریار گفت:
-- دیگه دور و برِ لیلی نبینمت ... برای اینکه لیلی کمتر چشمش بهت بیفته و من کمتر رویِ تو و کارات حساس بشم
بهتره ارتباطمون برای همیشه قطع بشه ... البته منظورم از قطعِ ارتباط ربطی به کارمون نداشت و تو میتونی به
همکاریت با من تویِ گروهِ موسیقی ادامه بدی اما هرگز نمیخوام پات به خونه ام یا خونه یِ پدرم باز بشه ... بهتره از
لیلی دور بمونی چون اینکار به نفعِ هر سه تایِ ماست ...
کلافه دستی تویِ موهاش کشید و ادامه داد:
-- دلم نمیخواد رفاقتِ چندین سالمون به دشمنی تبدیل بشه و بهترین راه برای اینکه این اتفاقِ تلخ رخ نده ، دور
موندنِ تو از لیلیِ ... نادیده میگیرم حرف هایی که امشب از لیلی در موردت شنیدم ... نادیده میگیرم خطاهایی که
در موردِ لیلی مرتکب شدی و بلاهایِ زیادی که به سرش آوردی ... چون اون اتفاق ها به گذشته یِ تو و لیلی مربوط
میشه و به من ارتباطی نداره ... اما از این به بعد همه چیزِ لیلی به من مربوطه ... از امشب دیگه لیلی تنها نیست ...
اون من رو داره و من هرگز به هیچ احدی اجازه نمیدم که لیلی رو عذاب بده یا بخواد آرامشش رو ازش بگیره ... برام
مهم نیست چه کسی میخواد مقابلم و سر راهم قرار بگیره چون من هر فردی که باعث بشه چشم های لیلی به اشک بشینه و یا بخواد لیلی رو از من بگیره بی شک و تردید نابود میکنم حتی اگه شخصی که مقابلم قرار گرفته رفیقی
باشه که از برادر بهم نزدیک تره ...
پوزخندی به شهریار زدم و نگاهم رو ازش گرفتم ... سریع دستم رو دورِ بازویِ آرشان حلقه کردم و زیر چشمی
نگاش کردم ... عصبی و با اخمایی توهم رفته به شهریاری که خون دماغ شده بود و دکمه هایِ پیراهنش باز شده بود
نگاه میکرد ... نگاه تندی بهش انداخت و عقب گرد کرد ... دستم رو تویِ دستش قفل کرد و با قدم های بلندی به اون
سمتِ حیاط قدم برداشت اما یهو با شنیدنِ صدایِ شهریار سرجاش ایستاد ...
-- ولی من از لیلی دست نمیکشم ... من پنج سال به عشقِ لیلی کار کردم و جون کندم تا به یه جایی برسم و بتونم
خواسته ها و آرزوهایِ لیلی رو برآورده کنم ... من بخاطرِ یه دختر این همه سختی نکشیدم که حالا دو دستی به
رفیقم تقدیمش کنم ... تهدیدت نمیکنم داداش اما بهت هشدار میدم ، اگه لیلی رو به من برنگردونی اون وقت مجبور
میشم بینِ رفیق و آشناها پر کنم که همسرِ جدیدِ آرشانِ کیان ، نامزدِ سابقِ من بوده ... حتی ممکنِ اینکار رو تویِ
فضای مجازی هم انجام بدم پس برایِ اینکه آبروت جلویِ همکارات و مردم حفظ بشه و سوژه یِ

1402/04/17 08:18

رسانه ها نشی بهتره
کمکم کنی لیلی به من برگرده یا از لیلی جدا بشی ...
یهو آرشان عصبی دستم رو رها کرد و همینکه خواست به سمتِ شهریار حمله ور بشه سریع جلویِ راهش رو سد
کردم و مقابلش ایستادم ... دستام رو گذاشتم روی سینه اش و زمزمه کردم:
- آروم باش ... اون فقط میخواد تو رو عصبی کنه آرشان ، پس به خودش و حرفاش توجهی نکن ...
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت ... اما از چهره یِ سرخ شده و رگ هایِ برجسته و باد کرده یِ پیشونی و گردنش
میشد تشخیص داد که تا چه حد از حرف هایِ شهریار عصبی شده ... عصبی به سمت شهریار برگشتم و بهش
توپیدم دهنتو ببند عوضی ... جای اینکه از خجالت و شرمندگی آب بشی بری تویِ زمین ، داری واسه یِ من و رفیقت شاخ
و شونه میکشی؟ ... بابا تو دیگه کی هستی؟ ... خودت رو زدی به پرویی و دست پیش گرفتی که پس نیفتی؟ ...
پوووف ... بگذریم ... بزار خَلاصت کنم جنابِ پارسا ... تو دیگه از چشمِ من افتادی و باور و اعتمادی که نسبت بهت
داشتم رو به کل نابود کردی ... آقا شهریار ، اعتمادی که از دست میره مثل آبیِ که ریخته شده و هرگز برنمیگرده ...
پس کمتر خودت رو خسته کن چون تو برایِ من خیلی وقته که مُردی ، هر چه قدرم سعی کنی به من نزدیک بشی
تنها ریشه یِ انتقام و نفرتی که تویِ قلبم نسبت بهت به وجود اومده رو تقویت و بزرگ تر میکنی ... در ضمن برو به
همه بگو لیلی نامزدِ قبلیِ آرشان بوده ، من و آرشان مخالفتی با اینکارِ تو نداریم اما شک نکن روزی که این حرکت از
تو سر بزنه من یک ثانیه بعدش فیلمِ معاشقه یِ تو و شیوا خانوم رو در همون شبِ پارتی ، پخش میکنم ... و من
مطمئنم تو هرگز دلت نمیخواد یه همچین اتفاقی رخ بده چون اون وقت آبرویی برای خودت و خانومت باقی نمیمونه
جنابِ پارسا ، درست میگم؟ ...
در جا سرخ شد و از عصبانیت نفسش بالا نمیومد ... سرم رو به سمت آرشان چرخوندم و آروم زمزمه کردم:
- دیگه بریم ... هر چی بیشتر نگاهم به این مَرد بیفته ، بدتر عذاب میکشم ...
سری تکون داد و بی توجه به شهریار به اون سمتِ حیاط برگشتیم ... یهو مریم خانوم نفس زنان به سمتمون اومد و با
چهره ای آشفته گفت:
-- کجایید شما دوتا؟ ... مردم از استرس پسر ، گفتم حتما دعواتون شده که یهو غیبتون زده ... کجا رفتید وسطِ
مراسمتون؟ ... یه گُردان آدم دارند دنبالِ شما میگردند...
آرشان کلافه گفت:
-- لیلی حالش زیاد خوب نبود برای همین آوردمش تویِ حیاط تا یکم هوا بخوره و حالش جا بیاد ...
مریم خانوم حیرون نگام کرد و لب زد:
-- خدا مرگم بده دختر ، یهو چت شده؟ ... شاید فشارت افتاده ... آخه رنگم به صورت نداری مادر ... چقدر تویِ
آرایشگاه بهت گفتم یه چیزی بخور اما گوش ندادی. حتما بخاطرِ آرایشت شام هم

1402/04/17 08:18

نخوردی ، درسته؟...
لبخندی زدم و گفتم:
- بیخیال مادر جون ، الان خوبم
کلافه به همراهِ آرشان و مریم خانوم به ویلا برگشتم و رویِ صندلی نشستم ... تمامِ فکر و حواسم پیشِ مامانم بود و
فقط تویِ دلم دعا میکردم زودتر این مراسمِ مسخره و امشب تموم بشه تا فردا کله یِ سحر هر طور شده به ملاقاتش
برم و با دیدنش قلب بی قرار و بی تابم رو آروم کنم ... بعد از اینکه با اقوامِ آرشان حال و احوال پرسی کردم به همراهِ
آرشان برایِ استراحت به طبقه بالا رفتم ... از اون جایی که میدونستم چه امشب چه شب هایِ دیگه قرار نیست بین
من و آرشان اتفاقی رخ بده از تنها شدن باهاش تویِ یه اتاق و کنارش خوابیدن هیچ ترس و هراسی نداشتم ... چون
میدونستم صد سال هم بگذره نیم نگاهی بهم نمیندازه و من فقط حکمِ ناموس و مادرِ دومِ دخترش رو دارم ... بی
حوصله واردِ اتاق شدم و رویِ تخت نشستم ... آرشان هم پشتِ سرم واردِ اتاق شد و در رو بست ... خداروشکر
امشب آیلین رو آروشا نگه میداشت و پیشِ خودش میخوابوند ... با این اعصابِ خراب و داغونی که من و آرشان
داریم و هر لحظه ممکنِ بهم بپریم بهتر بود آیلین یه امشب رو ازمون دور می موند ... سرم رو بلند کردم و زیر
چشمی بهش خیره شدم ... عصبی کتش رو درآورد و پرتش کرد رویِ تخت ... نگاهِ وحشی و تندش رو بهم دوخت و
کلافه مشغولِ باز کردنِ دکمه هایِ پیراهنش شد ... به سختی نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم ... بعد از
چند لحظه با شنیدنِ صدایِ عصبیش سرم رو بلند کردم و نگاهم تویِ چشمایِ سرخ و نافذش قفل شد ...
-- من میرم حموم ... توهم لطف کن در رو رویِ هیچکس باز نکن ... بزار فکر کنند خوابیدیم ...
با صدایِ ضعیفی لب زدم:
- باشه ...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و به سمتِ حموم رفت ... وقتی که واردِ حموم شد و از رفتنش خاطر جمع شدم ، سریع بلند
شدم و لباسِ مجلسیم رو با یه شلوارِ مشکیِ خونگی و تیشرتِ همرنگش عوض کردم ... بدجوری اعصابم داغون بود و
هوسِ سیگار کشیدن به سرم زده بود ... اما کمی دلهره داشتم و میترسیدم یهو آرشان بی مقدمه از حموم بیاد و با
دیدنِ سیگار ، زنده و مردمو یکی کنه چون از آروشا شنیده بودم که آرشان تا چه حد از سیگار و آدمایِ سیگاری
متنفره ... بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، شجاعت به ترسم غلبه کرد ... با دستایی لرزون بسته یِ سیگار رو به همراه فندک از تویِ کیفم درآوردم و سریع به داخلِ تراسِ بزرگی که تویِ اتاق قرار داشت رفتم ... رویِ صندلی
نشستم و با دستایی لرزون یه دونه سیگار از تویِ بسته درآوردم ... سیگار رو بینِ لبام قرار دادم و با فندک روشنش
کردم ... فندک رو رویِ میز گذاشتم و مشغولِ سیگار شدن شدم ... با هر پکی که به سیگار

1402/04/17 08:18

میزدم معدم میسوخت و
دردِ همیشگیش بیشتر میشد ... با یادآوری حرف هایِ شهریار در موردِ مادرم و حالِ خرابش اشک تو چشمام جمع
شد ... کلافه بلند شدم تا به اتاق برم و با گوشیم به زهرا زنگ بزنم و آدرسِ بیمارستان رو ازش بگیرم ... پک آخر رو
به سیگارِ توی زدم و همینکه خواستم به پایین تراس پرتش کنم با شنیدنِ صدایِ مردونه ای تنم یخ بست ...
-- تو داشتی چه غلطی میکردی؟ ...
وحشت زده چشمام رو بستم ... خودش بود ... صدایِ خشن و عصبیِ خودِ آرشان بود که سرِ بزنگاه مچم رو گرفته بود
... نفسِ عمیقی کشیدم و آروم لایِ پلکام رو باز کردم ... سیگار رو سریع به پایین پرت کردم و با ترس و دلهره آروم
برگشتم ... اما یهو با دیدنِ چهره یِ آرشان بدنم به رعشه افتاد و دستام شروع کرد به لرزیدن ... صورتش از
عصبانیت به کبودی میزد و دستاش به وضوح میلرزید ... با قدم هایِ محکمی به سمتم اومد و رو به روم ایستاد ...
سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم و همه چیز رو طبیعی جلوه بدم ...
- چقدر زود دوش گرفتی؟ ... چیزی شده؟
یهو عربده ای کشید و تویِ صدمِ ثانیه دستش رو برایِ نوازش کردنِ صورتم بلند کرد ... وحشت زده جیغ کشیدم و با
دست صورتم رو پوشوندم و از ترس چشمام رو بستم ... برخلافِ تصورم کاری نکرد و فقط صدایِ نفس نفس زدنش
میومد ... یهو جفت دستام رو گرفت و محکم به دیوار چسبوندم جوری که از درد ناله یِ ریزی کردم و صدای تیریک
تریکِ استخون هام رو شنیدم ... با حالتی عصبی و جنون آمیز که هیچ وقت ازش ندیده بودم تویِ صورتم فریاد زد: سیگار؟
... دختر و سیگار؟ ... زن من و سیگار؟ ... داشتی چه غلطی میکردی احمق؟ هان؟ ... مثلِ زنایِ خراب
سیگار به دست گرفتی و دود میکنی که چی؟ که مثلا آرومت کنه؟ یا گرفتن اون کوفتی توی دستت بهم حس
امروزی و باکلاس بودن میده؟ ... کدومــــش؟ ... *** بیشعور منی که مَردم و کلی درد کشیدم هیچ وقت این
زهرماری رو بدست نگرفتم ، کدوم بیشرفی سیگار کشیدن رو انداخته تویِ مغزِ خراب و داغونت؟ ... جواب بده لیلی ،
تا دیوونه نشدم جواب بده و بخاطرِ غلطی که داشتی میکردی سعی کن توضیح قانع کننده ای بدی وگرنه این غلطِ
اضافه ات ، گرون برات تموم میشه ..
عصبی جیغ زدم:
- سیگار میکشم تا آروم شم ... سیگار میکشم تا دردامو فراموش کنم ... نمیدونم مسکن هست یا نه ... نمیدونم
سیگار میتونه آروم کنه یا نه اما من میکشم تا بتونم دردها و غم هام رو پشت دودهایِ سیگار پنهون کنم ... من یه
شکست خورده ی واقعی ام ... انقدر بدبختم که بخاطرِ اینکه سایه یِ یه مَرد بالا سرم باشه و از دریده شدن توسطِ
گرگ هایِ این شهرِ بی در و پیکر در امان بمونم ، آتیش زدم به تمومِ آرزوهایِ قشنگ و نابِ دخترونم

1402/04/17 08:18

و حاضر شدم
با مردی که قبلا عشق رو تجربه کرده و از عشقِ اولش یه دختر براش به یادگار مونده ازدواج کنم و زیرِ سایه یِ اون
یه زندگیِ جدیدی رو شروع کنم ... منظورم این نیست که تو در حد من نیستی اتفاقاً برعکس ... تو یه فردِ مشهور و
پولداری که همه یِ دخترا آرزوشونه جایِ من باشند یا تو بهشون نیم نگاهی بندازی ... اما من یه دخترِ بیست ساله ام
که یک هفته مونده به عروسیم زندگیم به تباه و نابودی کشیده شد ... خانوادم بخاطرِ آبروشون منو از خودشون طرد کردند و از خونه بیرونم کردند ... پسری که چندین سال عاشقانه به پاش موندم خواسته یا ناخواسته بهم خیانت کرد
و هیچی از اتفاقاتی که افتاد بهم نگفت تا بتونه هر طور شده حتی به قیمتِ دروغ گفتن و گول زدنم ، من رو همسرِ
دومِ خودش بکنه ... از هر چیز و هر کسی ضربه خوردم اما هنوز سرپا موندم ... از وقتی که با چشمایِ خودم خیانتِ
پسری که دیوونه وار عاشقش بودم رو دیدم به سمتِ سیگار رفتم تا هیچکس متوجه یِ غمِ تویِ چشمام و دردِ تویِ
سینه ام نشه ... حالا لیلی ، همون دخترِ همیشه خندون که صدای خنده هاش دیوارهایِ خونه رو به لرزه در می آورد
، شده یه مرده یِ متحرک که فقط روزها و شب هاش رو میگذرونه و زندگی کردن رو از یاد برده ... همون لیلیِ مغرور
و صبور مثلِ یه سیگار مونده بینِ دو انگشت روزگارِ لعنتی که نه نفسش رو میگیره ، نه خاموشش میکنه و فراموش
کرده که هر ثانیه داره میسوزه ... سیگار میکشم چون آتیشش آرومم میکنه حتی در مقابلِ کسی که دلم رو آتیش
زده ... این سیگارِ کوفتی که مثلِ زهرمار تلخِ ، خیلی وقت پیش مرهمِ روحِ خسته و روانِ آشفته یِ لیلی شده ... ولی
تو نگران نباش چون هیچ وقت جلوی بقیه و خانواده ات سیگار به دست نمیگیرم و مایه خجالت و سرافکندگیت
جلویِ بقیه نمیشم ...
عصبی بازوهام رو گرفت و با چشمایی به خون نشسته داد زد:
-- *** بیشعور تو فکر کردی بخاطرِ آبرویِ خودم دارم سرزنشت میکنم؟ ... اگه از نظرِ خودم سیگار کشیدن
ایرادی نداشت بهت اجازه میدادم جلویِ هر کسی که دوست داری سیگار بکشی و اگه کسی بخاطرِ اینکارت
شخصیتت رو میبرد زیر سئوال اون وقت با وجودِ اینکه حق با تو نبود بازم من ازت حمایت میکردم ... اما مخالفم با
سیگار کشیدن چون آروم که نمیکنه هیچ بدتر آتیشتم میزنه ... سیگار کشیدن فقط وابستگی میاره و کشیدن
مکررش باعث میشه بعد از یه مدت ترک کردنش برات سخت بشه و چون بدنت بهش عادت میکنه حس میکنی
کشیدنش باعث میشه آروم بشی اما دریغ از یه ذره آرامش که بخوای با سیگار کشیدن بدست بیاری ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... چیزی هم نداشتم که بگم چون تک به تکِ جملاتش منطقی بود و جایِ

1402/04/17 08:18

بحثی
نمیزاشت ... عصبی چونه ام رو با دستش گرفت و با لحنی مشکوک پرسید: هنوزم
پاکتِ سیگار داری؟...
کلافه اشک هایی که بی اختیار رویِ صورتم سرازیر شده بود رو با دستام پس زدم و با بغض گفتم:
- نه ... همون یه بسته بود ...
با لحن آروم تری گفت:
-- حالا چرا داری گریه میکنی؟ ... با اینکه حقت بود یکی از من بخوری یکی از دیوار بازم خودخوری کردم و قانون
چندین ساله ام رو نشکستم و دست روت بلند نکردم ... پس دیگه چته؟ ... این اشک ها برای چیه لیلی؟ ...
سرم رو به پایین انداختم و چیزی نگفتم ... چطور باید بهش میگفتم که دلم از زمین و زمان گرفته؟ ... چطور بهش
میفهموندم نیاز دارم به یه مسکنِ قوی مثلِ محبت و ناز کشیدن ... چطور بهش حالی میکردم که نیاز دارم به گریه
کردن تویِ یه آغوشِ امن و بی منت ... چطور باید بگم خدا؟ ...
عصبی قدمی به جلو اومد و فاصله یِ بینمون رو پر کرد ... انقدر بهم نزدیک شده بود که هیچ مرزی جز لباسامون
بینمون نمونده بود ... با دستاش صورتم رو قاب کرد و نوازشگرانه با سرانگشتاش اشک هایی که رویِ صورتم جاری
بودند رو پاک کرد ... خیره شد تویِ چشمام و کلافه گفت:
-- منم امشب زیاد حالم خوب نیست ... امشب با دیدنت تویِ آرایشگاه تمامِ خاطراتِ قشنگ و نابی که با آیناز
داشتم برام تداعی شد ... وقتی باهات رقصیدم و تو آغوش کشیدمت حسرت به قلبم چنگ کشید از اینکه چرا به جای تو آیناز کنارم و تویِ آغوشم نیست ... مدت زیادی از سالگردش نمیگذره و کنار اومدن با مرگش و جای خالیش
برام آسون نیست ... زمان زیادی میبره تا حال و روزِ آرشان مثلِ سابق بشه برای همین ازت میخوام حداقل تو خوب
باشی ...
با بغض لب زدم:
- حالِ دلِ من خوب شدنی نیست ... از بی قراری و آشفتگیِ من هم عذاب نکش ... من از همون اول با قیدِ اینکه تو
تنها حُکمِ یه اسم تو شناسنامم رو خواهی داشت ، تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم و پیِ همه چیز رو به تنم مالیدم
... خودم تصمیم گرفتم با شخصی که جز عشقِ اولش نمیتونه به دخترِ دیگه ای فکر کنه ، ازدواج کنم ، پس لطفاً
نسبت به اخالق و رفتارت با من عذاب وجدان نداشته باش ...
عصبی دستش رو شانه وار بینِ موهایِ پر پشتش کشید و رو به بالا ریختشون ... جدی و محکم لب زد:
-- لیلی؟ ... دیگه نبینم سیگار دستت گرفتی؟ ... باشه؟
کلافه گفتم:
- اما من موتادش شدم ...
عصبی تشر زد:
-- جز چشم چیزی نشنوم ...
با حرص نگاش کردم و ترجیح دادم سکوت کنم ... در واقع با گندی که بالا آورده بودم زبونم جلوش کوتاه شده بود و
با این اوضاع ، زمانِ مناسبی برای جر و بحث کردن و حرفِ خودم رو به کرسی نشوندن نبود ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و به سمتِ صندلی ای که چند دقیقه پیش روش نشسته بودم رفت ...

1402/04/17 08:18

سیگار و فندک رو از
رویِ میز برداشت و با پوزخند گفت:
-- پس خیالم راحت باشه که همین یدونه بسته رو داری؟ ... درست میگم؟
عصبی داد زدم: اره همون یه دونه بود ... ولی اینم بدون که گنده کاری هایِ من به تو هیچ ربطی نداره ... من هر کاری که عشقم
بکشه انجام میدم ... توهم لطفاً دایه مهربان تر از مادر نشو و نگرانِ من نباش ...
عصبی به سمتم اومد و جلوی چشمام فنک و سیگار رو به پایینِ تراس پرت کرد ... یکدفعه با یه حرکت جفت بازوهام
رو با دستاش اسیر کرد و عقب عقب بردم و به دیوار چسبوندم ... دندوناش رو رویِ هم سایید و با صدایی که سعی
میکرد بلند تر نشه بهم غرید:
-- اگه یکبار دیگه دستت سیگار ببینم یا تویِ لوازمت سیگار پیدا کنم اون وقت آرشانی میشم غیر قابل تحمل و
پیش بینی و شک ندارم تو نمیتونی با همچین آرشانی بسازی و زندگی کنی ... پس زبونت رو غلاف کن و بزار با
آرامش زندگیِ جدیدمون رو شروع کنیم ... قبالً باهات ابهام و حجت کردم و تمام شرایطم رو بهت گفتم پس الان
جایی برایِ پشیمونی نمونده ... تو حق نداری بزنی زیرِ عهد و پیمان هایی که با من بستی ... همون طور که من در
مقابلِ رفیقم از تو حمایت کردم و بخاطرِ تو قیدِ رفیقِ چندین ساله ام رو زدم تا رویِ قول هایی که به تو داده بودم
بمونم ، توهم باید در ازای کارِ من به تمام شروطی که برای این ازدواج گذاشتم متعهد باقی بمونی ... تویِ شروطِ این
ازدواجِ قراردادی سیگار کشیدن قید نشد پس بدون با زور و لجبازی نمیتونی حرفت رو به کرسی بشونی ... پس
دخترِ خوبی باش و با کارهای بچگانه اعصابِ من رو بهم نریز ... اگه آرامشم رو ازم نگیری من هیچ وقت وحشتناک و
غیر قابل تحمل نمیشم اما خدا اون روزی رو نیاره که بخوای با حرفِ من مخالفت کنی و با سرکشی هات پا بزاری
رویِ اعصابم ، چون اون وقت شک نکن تمام خشم و عصبانیتم رو سرِ خودت خالی میکنم ...
کلافه گفتم:
- باشه ... دیگه سمتِ سیگار نمیرم ...
چپ چپ نگام کرد و گفت: غیر از اینم نباید چیزی باشه ...
عصبی تو چشماش براق شدم و گفتم:
- میشه ولم کنی؟ ... دستام رو کبود کردی از بس که فشارشون دادی ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و آهسته رهام کرد ... عصبی بازوهام رو ماساژ دادم و با حرص خطاب به آرشان گفتم:
- تو مگه نرفتی دوش بگیری؟ ... پس چیشد؟ ... چرا موهات خیس نیست و همون لباس ها تنته؟ ... نکنه به من
دوربینی چیزی وصل کردی که سر بزنگاه مچم رو گرفتی ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- شیر آب فشار نداشت برای همین بیخیالِ حموم رفتن شدم ... اومدم تو اتاق و وقتی دیدم نیستی اومدم تو تراس
تا باهات درباره یِ اتفاقاتِ امشب و جریانِ شهریار صحبت کنم که متاسفانه با صحنه یِ خیلی زننده و ننگ

1402/04/17 08:18

آوری
مواجه شدم ...
با شنیدن اسمِ شهریار ناخودآگاه اخمام بهم گره خورد ... با صدایی لرزون زمزمه کردم:میشه فردا بریم بیمارستان؟ ... آخه میخوام هر طور شده مامانم رو ببینم و باهاش حرف بزنم ... دلم براش یه ذره
شده ... خیلی دلتنگشم ...
زیرِ لب نجوا کرد:
-- آره میبرمت ... اما آدرس رو از کجا میخوای گیر بیاری؟
با بغض گفتم:
- از زنداداشم میگیرم ...
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-- همون شیدا؟ .... خواهرِ شهریار؟ ...
سرم رو به دو طرف و به معنای نه تکون دادم و گفتم:
- نه ... اون زن داداش کوچیکمه ... از زنداداش بزرگم که زنِ ارسلان و رفیقِ خودمه ، آدرس رو میگیرم ...
سری تکون داد و گفت:
-- باشه ... اما با توجه به اتفاق هایِ امشب به نظرت دیگه وقتش نیست که واقعیت رو به خانوادت بگی و خودت رو از
اتهامِ گناهکار بودن خلاص کنی؟ ...
اشکایِ لعنتیم رو که همیشه همراهم بودند پس زدم و گفتم:
- نه ... نمیتونم چیزی بگم ... عروسیِ اردلان نزدیکِ و نمیخوام با گفتنِ حقیقت ، خون به پا کنم ...

کلافه گفت:
-- باشه ... هر کاری که دوست داری انجام بده ...
مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- میشه چندتا سئوال ازت بپرسم؟ ...
سرش رو به علامتِ مثبت تکون داد ...
عصبی گفتم:
- اول اینکه تو و شهریار با هم همکارید؟
سرش رو به معنایِ مثبت تکون داد ...
جری شده گفتم:
- شما چجور همکار و رفیقی هستید که من هیچ وقت تو رو با شهریار ندیدم ...
پوزخندی زد و گفت: من بخاطر مرگِ آیناز مدتِ طولانی ای از همه و حتی رفیق هام بریدم ... چون واقعاً حوصله ی هیچکس رو
نداشتم ... برای همین تو من رو ندیدی ... در ضمن شهریار هم یه پسرِ خیلی باهوش و زیرکی بود ... چون هر وقت
بچه ها بهش میگفتند نمیخوای نامزدت رو بهمون نشون بدی به هر طریقی از زیرِ جواب دادن تفره میرفت و بهونه
هایِ مختلفی می آورد تا بچه ها بیخیالِ دیدنِ نامزدش یعنی تو بشن ... چون تقریباً بیشترِ رفیق هاش خواننده هایِ
مشهور و بازیگرهای درجه یک بودند و به نظرِ من بخاطرِ بی اعتمادی به تو و احساسی که بهش داشتی همچین رفیق
هایی رو از دیدِ تو پنهون میکرد ... در واقع یه جورایی از این هراس و وحشت داشت که رفیق هاش با دیدنِ تو مخت
رو بزنند و توهم بخاطرِ شهرت و معروف بودن اونا شهریار رو به راحتی رها کنی و به سمتِ اونا بری ...
خنده یِ هیستریکی ای کردم و گفتم:
- ازش متنفرم ... از خودش و دروغ هاش ... از پنهون کاری هاش ... از هر کسی که هم اسمش باشه متنفرم ... از هر
کَسْ و چیزی که من رو به یادِ اون بندازه متنفرم ...
تند تند نفس می کشیدم تا بتونم بغضم رو قورت بدم اما فایده ای نداشت ... بی توجه به آرشان سریع از تراس
بیرون زدم و واردِ سرویس بهداشتی شدم ... شیر آب رو باز کردم و سرم

1402/04/17 08:18

رو زیرِ آب سرد گرفتم ... بعد از چند لحظه
سرم رو بلند کردم و از تویِ آینه به دختری که شباهتی به لیلیِ سابق نداشت خیره شدم ... لیلیِ همیشه خندون و
سرحال و سر زنده کجا و این دخترِ همیشه گریون و افسرده و دل مُرده کجا؟ ... آهی کشیدم و با صابون صورتم رو
شستم و به سختی با دستمال مرطوب آرایشِ صورتم رو پاک کردم ... بعد از چند لحظه که حالم بهتر شد از
دستشویی بیرون زدم و با حوله مشغولِ خشک کردن صورتم شدم که یهو سنگینیِ نگاهی رو رویِ خودم حس کردم
... سرم رو آروم بالا آوردم و با دیدنِ آرشانی که تنها با یه شلوارک رویِ تخت دراز کشیده بود و بهم خیره شده بود ،
سرجام خشک شدم ... آب دهنم رو به سختی قورت دادم و بعد از خاموش کردنِ برقِ اتاق با پاهایی لرزون به سمتِ
تختِ خواب رفتم ... چراغ کوبِ بالایِ تخت خواب رو روشن گذاشتم و کلافه جلویِ تخت ایستادم ... نمیدونم یهو این
همه استرس و هیجان از کجا اومد؟ ... آروم باش دختر ... اون بیچاره کاری بهت نداره و گوشه یِ تخت خوابیده ...
پس کم بی جنبه بازی در بیار ... اما آخه مگه میشد با دیدنِ اون شکمِ شیش تیکه و بدنِ برنزه ای رنگ و اون دو
جفت تیله یِ مشکی رنگ و نافذ به هیجان نیای و دست و دلت نلرزه؟ ... کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و رویِ تخت نشستم
... با دستایی لرزون پتویِ دونفره یِ قرمز رنگ رو بلند کردم و رویِ پاهام انداختم و پشت به آرشان رویِ
تخت دراز کشیدم ... با ترس و اضطراب چشمام رو بستم و سعی کردم هر جور شده بخوابم ... یهو تخت تکونی خورد
و آرشان به زیرِ پتویی که سرم انداخته بودم خزید ... چشمام رو رویِ هم فشار دادم و خودم رو به خواب زدم ... بعد
از یه ربع بی حرکت موندن با شنیدنِ نفس های منظمِ آرشان مطمئن شدم به خواب فرو رفته ... شانسِ گندم همیشه
باید رویِ دست راستم میخوابیدم و غیر از این حالت هیچ جوری خوابم نمیبرد ... نفسِ عمیقی کشیدم و خوشحال از
اینکه آرشان خوابش برده بود سریع رویِ دستِ راستم چرخیدم که یهو پیشونیم به پیشونیِ آرشان چسبید ... مات
و مبهوت به چشمایِ باز و قرمزش خیره شدم و از ترس و هیجان زبونم بند اومد ... مسخ نگاهش شده بودم و چشم
ازش نمیگرفتم ... جادویِ چشماش مجذوبم کرده بود و افسارِ نگاهم از دستم گریخته بود ... دستِ راستش رو از رویِ
پاش برداشت و به صورتم نزدیک کرد ... با نشستنِ دستش به رویِ گونه ام ، چشمام رو از شرم دخترونه ای که اون
لحظه گرفتارم کرده بود و نمیدونم از کجا پیداش شده بود ، بستم ... با سرانگشتاش موهایی که تویِ صورتم پخش
شده بود رو به پشت گوشم برد ... نفس عمیقی کشید و با پخش شدنِ نفسِ داغ و پر حرارتش به رویِ صورتم ، تنم
داغ شد و لرزشِ بدنم بخاطرِ ترس

1402/04/17 08:18

و هیجان متوقف شد ... آروم لای پلکام رو باز کردم و بهش خیره شدم ... نگاهِ
عمیقی به چشمام انداخت و با صدایِ بم و مردونه ای لب زد:
-- از من نترس ... من ترسناک نیستم لیلی ... اگه باهام خوب تا کنی هرگز وحشتناک نمیشم اونم در مقابلِ تو ...
حالا چشمات رو ببند و با خیالِ راحت بخواب ...
نمیدونم یهو اون همه شهامت و جسارت رو از کجا آوردم که گفتم:
- دلم گرفته ... میشه برام بخونی؟ ...
با بت و تعجب بهم خیره شد ... فکر نمیکرد تا این حد باهاش رُک باشم و به راحتی حرف دلم رو به زبون بیارم ... با
صدای گرفته و آرومی گفت:
-- به شرطی قبول میکنم که گریه کنی تا بغضی که توی گلوت گیر کرده بشکنه ...
لبخندِ محزونی زدم و با بغض گفتم:
- تو شادترین آهنگم بخونی اشکِ من بی اختیار در میاد ... پس بخون ...
سری تکون داد و گفت:
-- باشه ...
بی اراده سرم رو تویِ سینه اش بردم تا از نگاهش فرار کنم و دور از چشمش با گریه کردن خودم رو خالی کنم ...
دستی به روی موهام کشید و دست چپش رو از زیر سرم رد کرد و دور شونه ام حلقه کرد ... سرش رو به گوشم
نزدیک کرد و با لحنی گرفته برای اولین ، برای همسر قراردادیش شروع کرد به آهنگ خوندن ...
هر نیمه شب
یه گوشه تنهام
با فکر تو
میرم تو رویا
تنهام چقدر
چون که
تو نیستی
تنهام چقدر
تو رابطم اما
عاشق نه
خوبم باهاش
اما صادق نه
اون هست ولی
اون که تو نیستی
تنهام چقدر
تنهام چقدر
موهاشو میبنده
شبیه تو نمیشه
هرجوری میخنده
شبیه تو نمیشه
آروم بی تابه
شبیه تو نمیشه
با اینکه جذابه
شبیه تو نمیشه
هرجا میرم هستو
توی قلبم کمرنگه
هرجا میرم نیستی
دلم اما واست تنگه
بارون که میباره
میشینه پشت شیشه
مثه اون وقتای تو
ولی اون تو نمیشه ...
با شنیدنِ صدای فوق العاده و خاصش و بهتر از اون متنِ غمگین و عاشقانه ی آهنگش بغضم شکسته شد و به هق
هق افتادم ... مشخص بود که مخاطب های این آهنگش من و آیناز بودیم و با توجه به متن آهنگش بی شک من رو
شبیه به آیناز نمیدونست ...
رویای من کنار تو
حقیقت داشت
قلب من با تو حس
امنیت داشت
پیش تو واسه
هر کاری
جرات داشت
نیستی
تو رابطم
ولی باور کن
تقدیر ساده نیست
وقتی قلبم
پیشت گیره
درد تو داره
دنیامو میگیره
نیستی
موهاشو میبنده
شبیه تو نمیشه
هرجوری میخنده
شبیه تو نمیشه
آروم بی تابه
شبیه تو نمیشه
با اینکه جذابه
شبیه تو نمیشه
هرجامیرم هستو
توی قلبم کمرنگه
هرجا میرم نیستی
دلم اما واست تنگه
بارون که میباره
میشینه پشت شیشه
مثه اون وقتای تو
ولی اون تو نمیشه ...
لبام رو رویِ هم فشار دادم تا بتونم صدایِ هق هقم رو تویِ گلوم خفه کنم ... آرشان دستی رویِ سرم کشید و با
صدایِ بم و گرفته ای لب زد:
- دیگه هیچ وقت ازم

1402/04/17 08:18

نخواه برات بخونم ... هیچ وقت لیلی ...
با اینکه از حرفش تعجب کردم و حسابی جا خوردم اما بیخیال و خونسرد و با صدایی خش دار لب زدم:
- باشه .
آروم به خودش فشارم داد و بعد از یه نفسِ عمیق سریع ازم جدا شد و پشت بهم دراز کشید ... با سرانگشتام اشک
هایی که رویِ صورتم جاری بود رو پاک کردم و رویِ دستِ راستم دراز کشیدم ... نگاهِ کوتاهی به آرشان انداختم و
وقتی دیدم قصد نداره برگرده و حرفی بزنه ، کلافه چشمام رو بستم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، بلالخره
پلکام از خستگی رویِ هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم ...

1402/04/17 08:18

ادامه دارد...

1402/04/17 08:18

#پارت_پانزدهم
رمان_#مجنون_گناهکار?

صبح زود با شنیدنِ صدایِ داد و بیداد وحشت زده از خواب پریدم ... گیج و حیرون رویِ تخت نشستم و با تعجب به
اینور و اونورم نگاهی انداختم اما خبری از آرشان نبود و صدا از بیرونِ اتاق میومد ... سریع از تخت پایین رفتم و
همینکه خواستم از اتاق بیرون بزنم با آرشان رخ به رخ شدم ... با دیدنِ چهره یِ برزخی و اخم آلودش رنگ از
رخسارم پرید و به سختی آب دهنم رو قورت دادم ... عصبی واردِ اتاق شد و جوری در رو بهم کوبید که از ترس به
دیوار چسبیدم و با بهت و تعجب به چهره یِ عصبانیش خیره شدم ... بلاخره بعد از چند لحظه از شوک خارج شدم و
با صدایی لرزون پرسیدم:
- چیشده؟ ...
کلافه رویِ تخت نشست و با لحنِ جدی و عصبی ای گفت:
-- برو لباسات رو بپوش و سریع حاضر شو ... باید بریم ...
با بهت لب زدم:
- چیشده آرشان؟ ... داری کم کم منو میترسونی ... چرا باید بریم ، اصلا کجا میخواییم بریم
انگار بدجوری کلافش کردم که یکدفعه صبرش سر اومد و با عصبانیت فریاد زد:
-- سرِ قبرِ من ... حوصله یِ جواب پس دادن به تو یکی رو ندارم لیلی ... پس کم سئوال جوابم کن و هر چی میگم ،
بگو چشم ...
عصبی انگشتِ اشاره ام رو به نشونه یِ تهدید به سمتش گرفتم و داد زدم:
- دفعه یِ اول و آخرت بود که عصبانیتت رو از این و اون سرِ من خالی کردی ... من خدمتکارهایِ تویِ خونه ات و
باردیگارد هایِ قلدرت نیستم که چپ و راست بهم دستور بدی و من بگم چشم ...
عصبی دستاش رو مشت کرد و جوری سرم عربده کشید که حس کردم نفسم از ترس رفت و برگشت ...
-- فقط لال شو لیلی وگرنه یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری از یاد نبری ... بیشعورِ *** ، وقتی می بینی
عصبی ام و حوصله ندارم سر به سرم نزار و باهام دهن به دهن نشو و بدتر بهمم نریز ... بعضی وقت ها حس میکنم با
یه دختر بچه ازدواج کردم نه یه دخترِ بیست ساله ای که خیرِ سرش داره پزشکی میخونه ..
عصبی و کفری شده داد زدم:
- چیه؟ ... پشیمون شدی؟ ... کم آوردی؟ ... سخته تحمل کردنِ دختری که در مقابلِ دستورها و زورگویی هات جای
چشم گفتن باهات لج میکنه و نمیزاره حرفت رو به کرسی بنشونی؟ ... یا عادت کردی همه زیر دستت باشند و مثلِ
برده جلوت دولا و راست بشن و برات سر تعظیم فرود بیارند؟ ... اگه فکر کردی من بردتم و تو ارباب و صاحب
اختیارمی باید بگم سخت در اشتباهی ... شهریار با اون همه اباهتش و عشقی که من بهش داشتم جرعت نمیکرد رو
حرفِ من حرف بیاره حالا تو چی با خودت فکر کردی که با من اینطور رفتار میکنی؟ ... بزار حرف آخر رو بزنم جنابِ
کیان ... من حرف زور تو کتم نمیره ... و اینم بدون اگه بخوای همیشه اینطوری با من رفتار کنی چیزی جز لجبازی از
من نمی بینی

1402/04/18 08:54