439 عضو
...
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-- اگه سخنرانی کردنت تموم شد لطف کن برو سریع حاضر شو تا بریم بیمارستان ...
با بهت و تعجب نالیدم:
- بیمارستان برایِ چی؟ چیشده آرشان؟ ..
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- مگه نمیخواستی مادرت رو ببینی؟
نفسِ عمیقی از رویِ آرامش کشیدم و گفتم:
- آره ... میخوام ببینمش ...
-- پس سریع تر آماده شو ...
سری تکون دادم و به سمتِ سرویس بهداشتی رفتم ... بعد از شستنِ دست و صورتم به سمتِ کمد رفتم و لباس هایِ
بیرونم رو برداشتم ... سریع لباسام رو داخلِ حموم عوض کردم و بدون اینکه ذره ای آرایش کنم کیف و چادرم رو
برداشتم و به سمتِ آرشان رفتم ... همچنان رویِ تخت نشسته بود و سرش پایین بود ... تک سرفه ای کردم و با
صدایِ آرومی گفتم:
- من آماده ام ...
آروم سرش رو بلند کرد و با چشمایی سرخ و چهره ای خسته بهم خیره شد ... با لحنی آروم لب زد:
-- چهره ات خیلی بی روح و پریشونِ ... یه چیزی بمال به صورتت تا مامانم و بقیه بهت شک نکنند ..
کلافه گفتم:
- اصلا حال و حوصله یِ آرایش کردن ندارم ... اگه چیزی گفتند خودم یه بهونه ای برایِ این حال و روزم جور میکنم
...
سری تکون داد و آروم از رویِ تخت بلند شد ... به سمتِ میزِ لوازم آرایش رفت و از داخلِ کشو یه زیر پوش مشکی
درآورد ... از تویِ آینه بهم خیره شد و تویِ یه حرکت ناگهانی تیشرتش رو درآورد و رویِ سرامیک پرت کرد . نگاهم رو از نیم تنه یِ برهنش گرفتم ... بعد از چند لحظه سر بلند کردم و زیر
چشمی بهش خیره شدم ... تک پوشِ مشکی رنگش رو پوشیده بود و در حالِ بستنِ دکمه هایِ پیراهنِ جیگری
رنگش بود ... بُرس رو برداشت و با حوصله مشغولِ شونه زدنِ موهاش شد ... عطرِ همیشگیش رو برداشت و به زیرِ
گردن و مچِ دستاش زد ... آروم برگشت و با صدایِ محکمی گفت:
-- یادت نره که از امروز زن و شوهر محسوب میشیم و همه یِ خانوادم فکر میکنند این ازدواج از رویِ عشق و
علاقه بوده ... مامانم همه جوره زیرِ نظر دارت پس مراقبِ رفتارت با من جلویِ بقیه باش و به خوبی نقشت رو بازی کن
... مامانم و آرشین تیز تر از چیزی هستند که فکرش رو کنی ... پس هرگز دستِ کم نگیرشون و خیلی محتاطانه
رفتار کن ...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حواسم هست ... خیالت راحت ...
_خوبه
...
بدون حرفِ دیگه ای از اتاق بیرون زدیم ... یهو با گرم شدنِ دستم مات و مبهوت سرجام ایستادم و به دستم که تویِ
دستِ آرشان اسیر شده بود چشم دوختم ... فشار خفیفی به دستم داد و بدون اینکه نگام کنه لب زد:
-- گفتم که باید به خوبی نقشمون رو بازی کنیم ... هرگز دلم نمیخواد هیچکس از حقیقتِ این ازدواج و رابطه یِ
سردی که بینمون حاکمِ با خبر بشه ... میفهمی که چی میگم؟
با صدای ضعیفی گفتم:
- آره ...
میفهمم چی میگی ... همون جور میشه که تو میخوای ...
سری تکون داد و با قدم هایِ محکمی به سمتِ طبقه یِ پایین رفت و منم بی اختیار دنبالش کشیده شدم ... شونه به
شونه یِ هم قدم برمیداشتیم و به سمتِ سالنِ پذیرایی می رفتیم ... یهو مریم جون با دیدنمون شروع کرد به کل
کشیدن و با خنده به سمتمون اومد ... دستم رو آروم از دستِ آرشان بیرون کشیدم و با خنده ای که رویِ لبم جا
خوش کرده بود به سمتِ مریم جون رفتم ... دستم رو گرفت و آروم به آغوشِ مادرانه یِ خودش کشیدم ... حس
میکردم این زن هیچ فرقی برام با مادرِ خودم نداره و به اندازه یِ مامانم دوستش داشتم ...
دستی رویِ سرم کشید و کنارِ گوشم گفت:
-- آرشانِ اخمویِ من دیشب اذیتت نکرد؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... آروم ازم جدا شد و دستی به صورتم کشید و با لحنِ شوخی آروم زمزمه کرد:
-- با این چهره ی رنگ پریده و بی حالِ عروسکم معلومه که آرشان دیشب خیلی شیطنت کرده ...
در جا سرخ شدم و از شرم و خجالتِ دخترونه سرم رو به پایین انداختم ... کاش حرف آرشان رو گوش میکردم و
کمی آرایش میکردم تا مریم جون اینطور به اشتباه نمیفتاد ... شد آش نخورده و دهن سوخته ... حالا چطور باید این
قضیه رو جمعش کنم؟ ...
لبخندِ مهربونی به روم زد و زیر لب گفت:
-- حالا چرا سرخ و سفید شدی دختر؟ ... قربونِ شرم و حیات بشم ، از من که نباید خجالت بکشی ... به جونِ آرشان
قسم که با آروشا و آرشین هیچ فرقی برام نداری و مثلِ دخترِ خودمی ...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- میدونم مریم جون ... شما خیلی به من لطف دارید ...
-- نگو مریم ، بهم بگو مادر ... من رو مثلِ مادر خودت بدون دخترم ...
زیرِ لب چشمی گفتم و سکوت کردم ... آرشان کلافه به سمتمون اومد و رو به مادرش گفت:
-- یه سر با لیلی میرم بیرون و میام ... چیزی لازم نداری برایِ خونه؟
مریم خانوم با تعجب نگام کرد و خطاب به آرشان گفت:
-- کجا میخوای بری؟ ...
آرشان زیر چشمی نگام کرد و آروم گفت:
-- حالش خوب نیست ، میخوام ببرمش بیمارستان ...
مریم جون نگاهِ تندی به آرشان انداخت و گفت
حدس زدم دستِ گل به آب دادی ... چته آرشان؟ تو که وحشی نبودی پسر؟ ...
وای خدا چه مصیبتی شد ... آرشان یهو مثلِ لبو سرخ شد و رگِ کنارِ گردنش بیرون زد ... عصبی زیر لب و خطاب به
من گفت:
-- من میرم بیرون و تویِ ماشین منتظرت می مونم ... خداحافظ ...
با قدم هایِ تندی از خونه بیرون زد و جوری درِ خونه رو بهم کوبید که مریم خانوم از ترس وایی گفت ... عصبی با
مریم جون به آشپزخونه رفتم و رویِ صندلی نشستم ... مریم جون هم بعد از ریختنِ دو لیوان چای کنارم نشست و
زیرِ لب با حرص گفت:
-- این آرشان درست بشو نیست ... پسره یِ دیوونه جوری در رو بهم کوبید که از ترس
سکته کردم ... تو چطور
عاشقِ این برج زهرمار شدی؟ ... نمیشه دو کلمه باهاش حرف زد ... من رو باش که فکر کردم با ازدواج کردن با تو
یکم نرم میشه و خوش اخلاق تر میشه اما انگار این پسره ی خل و چلِ من قرار نیست درست بشه ...
لبخندی زدم و گفتم:
- آقا محمد هم اینطورن؟ ...
لبخندعمیقی زد و گفت:
-- نه بابا ، محمد خدایِ اخلاق ... انقدر آروم و صبورِ که حد نداره ... اما آرشان به جلال خان رفته ... دقیقاً فتوکپیِ
پدربزرگشِ ...جلال خان وقتی دید محمد اونجور که خودش میخواست بزرگ نشد آرشان رو نشونه گرفت و جوری
تربیتش کرد که بشه یکی مثلِ خودش ... همه یِ حرکات و رفتارهایِ آرشان شبیه به جلال خانِ ... از مرد سالاری و
سخت گیری هاش بگیر تا اخمِ همیشگیِ رویِ صورتش ...
با خنده گفتم:
- اینطور که معلومه از اخلاق و رفتارِ پدر شوهر و پسرتون که فتوکپیِ همه زیاد خوشتون نمیاد ...
لقمه ای به دستم داد و با حرص گفت:
-- معلومه که خوشم نمیاد ... محمدِ عزیزم کجا اون وقت این پسره یِ یاقی و پدرشوهرِ مرد سالارم کجا ... محمد
همیشه به بگو و بخندِ ... عصبانیتش در حدِ یه چشم غره رفتن و قهر کردنِ ... اما خدا اون روز رو نیاره که آرشان
عصبی بشه ... یعنی منی که مادرشم جرعت نمیکنم اون لحظه نزدیکش بشم حتی محمد هم وقتی آرشان عصبی
میشه از خونه بیرون میزنه که بحثشون نشه ... از بس که این پسر غد و گند اخلاقِ ... حالا فکر نکنی اخم و
عصبانیتش فقط برایِ توئه ها؟ ... بعضی وقت ها انقدر به آروشا و حتی آرشینی که ازدواج کرده و رفته سرِ خونه و
زندگیش گیر میده که از ناراحتیِ زیاد مثلِ ابرِ بهار گریه میکنند ... شاید درست نباشه بگم و اذیت بشی اما باید
بدونی آرشان با آیناز هم همین رفتار رو داشت ... هر روز دعوا و جنگشون بود سرِ لباس پوشیدنِ آیناز ... اگه لباسِ
آیناز کوتاه یا یکم جذب بود آرشان خونش رو میکرد تو شیشه و تا لباسش رو عوض نمیکرد اجازه نمیداد پاش رو از
خونه بیرون بزاره ... حالا خداروشکر تو انقدر نجیب و سنگینی که آرشان سرِ این موضوع نمیتونه بهت گیر بده یا اذیتت کنه ... ولی خب این آرشانی که من میشناسم تحتِ هر شرایطی یه راهی پیدا میکنه تا مردساالریش رو به رخِ
طرف بکشه و زهرچشمی ازش بگیره ... در کل عروس باهاش کل ننداز و عصبیش نکن چون تعادلِ روانی نداره ...
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
- وای مادر جون چه دل پری ازش دارید ... من فکر کردم فقط با من سرِ جنگ داره اما انگار این آقا شیره با همه
بداخلاق و پرخاش گرِ ...
آهی کشید و گفت:
-- آره دخترم ... آرشان از همون بچگیش زیرِ نظرِ جلال خان یه مرد قدرتمند و مغرور و خودرأی بار اومد ... قدرتی
که داشت باعث شد همه بهش احترام بگذارند و با شهرت
و معروفیتی که از خوانندگی نصیبش شد اوضاع بدتر شد و
آرشان تبدیل به یه مردِ همه چیز تمومی شد که به هیچ چیز و هیچ *** نیاز نداشت و این بی نیازیِ آرشان باعثِ
ترس و نگرانیِ من و محمد شد ... چون آرشان از بالا به همه نگاه میکرد و خودش رو بی نیاز ترین و قوی ترین مردِ
رویِ کره یِ زمین میدونست اما یهو با مرگِ آیناز و از دست دادنش به کل داغون شد و فهمید با پول و قدرت نمیشه
خیلی چیزها رو حفظ کرد یا بدست آورد
...
لبخندی زدم و گفتم:
- حرص نخورید ... قول میدم هر طور شده اخالق و رفتارِ آرشان رو با شیوه و ترفندهایِ خودم درست کنم ...
با خنده لیوان چای رو بدستم داد و گفت:
-- همه یِ امیدمون به توئه ... ایشالا که بتونی با سیاستِ زنانه یِ مخصوص به خودت آرشان رو رام کنی ... هر چند
نباید برایِ تو کارِ سختی باشه چون تو مهم ترین مالک هایی که برای از پای درآوردنِ یه مرد وجود داره رو تویِ
خودت داری ... نجابت و پاکدامنیت و چهره یِ زیبا و خدادادیِ تو میتونه طلسم رو بشکنه و آرشانِ ترسناک و مغرور
رو تبدیل به همون پسر بچه یِ مهربون و فروتنِ بچگیش کنه ... دیگه از قدیم گفتن لیلی و یه دنیا ناز و عشوه و
دلبری ، باید کاری کنی که آرشان افسون بشه و مقابل ناز و دلبری هایِ لیلیِ معصومش زانو بزنه ... اگه تو بخوای هر
غیرممکنی ممکن میشه لیلی ... میفهمی منظورم رو؟ ...
سری تکون دادم و گفتم:
- میفهمم مادر جون ... قول میدم تمامِ تلاشم رو بکنم تا همون اتفاقی که شما انتظارش رو می کشید رخ بده
راستی آیلین کجاست؟ ..
با آروشا و آرشین و ایمان رفتند بیرون ... فعالً حواست رو بده به همسرت و از روزهایِ اولِ زندگیِ زناشوییتون
نهایت استفاده رو کن ... حتما یه مسافرتِ طولانی به عنوانِ ماه عسلتون ترتیب بده و حسابی طیِ این مدت مخش
رو شست و شو بده ... افسارِ زندگی و شوهرت رو محکم تویِ دستت بگیر تا کسایی که حسادت زندگی و باهم
بودنتون رو میکنند هیچ وقت نتونند از همدیگه جداتون کنند و مانع خوشبخت شدنتون بشن ...
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم ... خیالتون راحت ...
تا مریم جون دهن باز کرد که جوابم رو بده خدمتکار سراسیمه به داخلِ آشپزخونه اومد و با خانوم جان گفتن هایِ
پشت سرهمش باعث شد حرف تو دهنِ مریم جون بماسه و مجبور به سکوت کردن بشه ... با تعجب به خدمتکار که
زنی حدود چهل سال بود خیره شدم ... رنگش مثلِ گچِ دیوار سفید شده بود و از ترس و نگرانی ای که تویِ چشماش
هم هویدا بود به نفس نفس زدن افتاده بود ... مریم جون مشکوک نگاش کرد و کلافه گفت:
--چیشده؟ ... چرا رنگت پریده؟ ...
بریده بریده گفت:
-- خانوم ، خانوم جان ... آقا با آیدا خانوم تویِ حیاط دعواش شده ... نمیدونم آیدا خانوم چی
گفت که یهو آقا عصبی
شدند و مشت زدند تویِ شیشه یِ ماشین ... تو رو خدا یکاری کنید تا اوضاع بدتر نشده ... جلال خان و محمد آقا هم
نیستند که بهشون خبر بدم ..
حیرون و وحشت زده از رویِ صندلی بلند شدم ... مریم جون محکم زد رویِ گونه اش و زیر لب یا حسینی گفت ... با
قدم هایی که شبیه به دویدن بود از آشپزخونه بیرون زدم و به سمتِ حیاط رفتم ... مریم جون و خدمتکار هم گریه
کنان به دنبالم اومدند ... یهو با دیدنِ آرشان که دستِ غرقِ در خونش رو گذاشته بود رویِ گلویِ آیدا و چسبونده
بودش به دیوار و در حالِ خفه کردنش بود بی اختیار جیغ کشیدم و به سمتشون دویدم ... وحشت زده بازوهایِ
آرشان رو گرفتم و سعی کردم از آیدا دورش کنم اما زورِ منی که دوتا استخون بودم کجا و زورِ آرشانی که گاو هم به
زمین میزد کجا؟ ... مریم جون و خدمتکار به کمکم اومدند و بلاخره سه نفری تونستیم آرشان رو از آیدا جدا کنیم
... یهو عربده یِ برق آسایی کشید و خطاب به آیدایی که تویِ آغوشِ مریم جون اشک میریخت و گلوش رو ماساژ
میداد تا نفسش بالا بیاد گفت:
-- دیگه دور و برِ من نپلک ... دفعه یِ دیگه کار نیمه تمومِ امروزم رو تموم میکنم و زنده و مرده ات رو یکی میکنم
... فهمیدی کثافت؟ ...
مریم جون مداخله کرد و عصبی گفت:
-- چه مرگته آرشان؟ ... افسار پاره کردی؟ ... چته تو پسر؟ ... اون از اول صبح که معلوم نشد سر چی پریدی به آیدا
اینم از الانت که داشتی دخترِ مردم رو خفه میکردی ... شما دوتا چتونه؟ ... چیشده که اینطور مثل سگ و گربه به
جون هم افتادید ... دِ یه چیزی بگو پسر ...
آرشان عصبی گفت:
-- ولم کن مامان ...
آرشان به سمتِ ماشینش رفت و سریع سوار شد ... مریم جون به ماشین اشاره کرد و زیرِ لب گفت:
-- تنهاش نزار ...
سری تکون دادم و زیرِ لب خداحافظی کردم ... سریع به سمتِ ماشین رفتم و سوار شدم ... همینکه در رو بستم یهو
ماشین از جا کنده شد و به سرعت از خونه خارج شدیم ... از ترس تویِ صندلی مچاله شده بودم و جرعت نمیکردم
یه کلمه حرف بزنم ... بلاخره بعد از چند لحظه خودش سکوتِ بینمون رو شکست و عصبی داد زد:
-- دو ساعته کدوم گوری موندی؟ ... مگه نگفتم تویِ ماشین منتظرتم پس چرا نشستی به فک زدن و داستان و
جوک تعریف کردن با مامانم؟ ... د چرا خفه خون گرفتـــی؟ ... کجاست اون زبون درازت؟ ... هان؟ ...
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم ... اگه زبون درازی میکردم بی شک فقط اون رو جری تر میکردم و بهانه میدادم
دستش تا عصبانیتش رو سرِ من خالی کنه ...
عصبی داد زد:
-- باشه لال بمون ... میخوام ببینم چقدر میتونی دووم بیاری .
پاش رو رویِ پدال گاز فشار داد و دنده رو عوض کرد ... بخاطرِ سرعتِ زیادِ ماشین حس میکردم داریم پرواز میکنیم
...
آرشان به کل دیوونه شده بود و جنون آمیز رانندگی میکرد ... احمقانه لایی میکشید و سبقت هایِ خطرناک و
میلی متریِ مرگ آسایی میگرفت ... بلاخره طاقتم تموم شد و بی اراده از ته دل شروع کردم به جیغ کشیدن ...
دستام رو گذاشته بودم رویِ گوشام و بی وقفه جیغ میکشیدم ... بعد از چند لحظه حس کردم سرعتِ ماشین کم شد
و در نهایت از حرکت ایستاد ... گلوم بخاطرِ جیغ هایِ بنفش و بلندی که از رویِ ترس کشیده بودم بدجوری
میسوخت ... آروم چشمام رو باز کردم و به آرشان چشم دوختم ... سرش رو گذاشته بود رویِ فرمون و با دستاش
فرمون رو فشار میداد ... صدایِ نفس نفس زدن هایِ عصبی و ممتدش سکوتی که تویِ ماشین حاکم بود رو بهم زده
بود ... با دستایی لرزون بازوش رو گرفتم و به سختی از رویِ فرمون بلندش کردم ... چشماش رو بسته بود و تند تند
آبِ دهنش رو قورت میداد ... به صندلی تکیه اش رو دادم و سریع داشبورتِ ماشین رو باز کردم ... بعد از یکم گشتن
یه پارچه یِ تمیز به همراه چندتا دستمال کاغذی پیدا کردم ... کلافه به سمتِ آرشان چرخیدم و با ناراحتی به دستِ
خون آلودش خیره شدم ... هنوزم چشماش بسته بود و دوست نداشت حتی نگاهش بهم بیفته ... ناخودآگاه بغض به
گلوم چنگ انداخت ... با دستایی لرزون دستِ راستش رو تویِ دستم گرفتم و آروم و با احتیاط با دستمال کاغذی
خون هایِ رویِ دستش رو پاک کردم ... پارچه رو برداشتم و جایی که زخم شده بود رو محکم با پارچه بستم ...
دستمال هایِ خونی رو از پنجره ی ماشین به بیرون انداختم و کلافه به صندلیم تکیه دادم ... بعد از چند دقیقه بدون
اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد ... از مسیری که داشت طی میکرد متوجه
شدم داریم برایِ ملاقات کردنِ مادرم به تهران میریم ... سریع گوشیم رو درآوردم و به زهرا اس ام اس دادم و تویِ
پیام ازش خواستم که آدرسِ بیمارستانِ مامان رو برام بفرسته ... گوشیم رو تویِ کیفم گذاشتم و بی حوصله به
صندلی تکیه دادم ... زیر چشمی نگاهی به آرشان انداختم و با دیدنِ چهره یِ عصبی و اخم های بهم گره خورده اش
نفسم رو آه مانند به بیرون دادم ... بعد از چند لحظه ضبط رو روشن کرد و بعد از رسیدن به آهنگِ مورد علاقه اش
عقب کشید و به صندلی تکیه داد ... با شروع آهنگ چشمام رو بستم و زیر لب با خواننده هم خوانی میکردم ... از بی حوصلگی به خواب فرو رفتم ... تویِ خلصه یِ شیرینِ خواب فرو
رفته بودم که یهو با صدایِ عصبی و بلندِ آرشان از خواب پریدم و سیخ رویِ صندلی نشستم ... هاج و واج به چهره ی
عصبیش خیره شدم و کم کم به خودم اومدم ... عصبی و با توپ پر بهش غریدم:
- این چه وضعِ بیدار کردنه؟ ...
پوزخندی زد و گفت:
-- حوصله یِ جنگ و
دعوا با تو یکی رو ندارم ... آوردمت تهران که مادرت رو ببینی نه اینکه خوابت رو بیاری براش
... آدرسِ بیمارستان؟ ...
عصبی گوشیم رو درآوردم و آدرسی که زهرا برام اس ام اس کرده بود رو بهش دادم ... سری تکون داد و خطاب بهم
که دوباره روی صندلی داشتم ولو میشدم با لحنِ محکمی گفت:
-- دیگه نزدیکیم ... خوابت رو بزار یه وقت دیگه ... دستِ خرس قطبی رو از پشت بستی ... من موندم چرا هیکلت
اینطور مونده چون فعالیت که اصلا نداری و همیشه یا خوابی یا یه گوشه کز کردی ... اینکه چطور لاغر موندی بی
شک جزو یکی از عجایبِ خلقتِ ...
لبم رو گزیدم تا عصبانیتم رو پنهون کنم ... کثافت یه جوری با حرفاش می کوبوندت که دلت میخواست از حرص
خودت رو خفه کنی ... برای اینکه به جلز و ولز بندازمش لب زدم
این هیکلم رو مدیونِ شهریارم چون هر روز باهمدیگه به پیاده روی و بازار رفتن بودیم و آخر هفته ها کلاسِ رقصِ
تانگو داشتیم ... اما متاسفانه از زمانی که زنِ یه مردِ افسرده و گوشه گیری مثلِ تو شدم فعالیت و تحرکم کم شد ..
لبش رو گزید تا بتونه خودش رو کنترل کنه ... با دیدن این صحنه بی اختیار اخمام از هم باز شد و لبخندِ شیطنت
آمیزی رویِ لبام جا خوش کرد ... زدی ضربتی؟ ضربتی نوش کن آرشان جان ... با خنده لب زدم:
- گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت ... اینجوریاست آقا آرشان ... آسیاب به نوبتِ و قرار نیست همیشه من
حرص بخورم و تو لبخند بزنی ...
پوزخندی زد و گفت:
-- وقتی به شمال برگردیم یه آسیابی نشونت بدم که حالت جا بیاد خانوم موشِ ...
با اینکه از لحنِ جدی و محکمش مو به تنم سیخ شد اما خودم رو نباختم و با پوزخند گفتم:
ببینیم و تعریف کنیم ...
نیش خندی زد و گفت:
-- می بینی و تعریف میکنی ...
سکوت کردم و ادامه ندادم ... این بشر تحتِ هیچ شرایطی کم نمیورد ... بعد از یه ربع جلویِ بیمارستانِ مجهز و
نامدارِ تهران که محلِ کارِ ارسلان هم بود نگه داشت ... خودم رو جمع و جور کردم و بعد از پوشیدنِ چادر و برداشتنِ
کیف و گوشیم از ماشین پیاده شدم ... باورم نمیشد که بعد از این همه مدت تا چند دقیقه دیگه با مادر و خانواده ام
مالقات میکنم و باهاشون رو به رو میشم ... با ترس و دلهره سر چرخوندم و به آرشان که کنارم ایستاده بود خیره
شدم ... نمیدونم از تویِ نگاهم چی خوند که یهو اخماش از هم باز شد و با لحنِ آرومی زمزمه کرد:
-- نگران نباش لیلی ... من اینجا منتظرت می مونم ... توهم برو مادرت رو ببین و سریع برگرد ... اگر چیزی گفتند که
باعثِ ناراحتیت شد تو سکوت کن و چیزی از رویِ عصبانیت نگو ... من مطمئنم شهریار خبرِ ازدواجِ ما رو به گوش
خانواده ات رسونده پس خودت رو برای هر واکنشی از جانبِ پدر و برادرهات آماده کن
... میفهمی چی میگم؟ ...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- آره فهمیدم ... زود برمیگردم ... فعلا ...
زیر لب باشه ای گفت و به ماشین تکیه داد ... سریع به سمتِ بیمارستان دویدم و نفس زنان واردِ سالن شدم ... به
سمتِ پذیرش رفتم و از پرستار آدرسِ اتاقِ مامان رو گرفتم ... منتظر آسانسور نموندم و از پله ها به طبقه یِ سوم
رفتم ... یکی یکی شماره یِ اتاق ها رو چک کردم و بلاخره به اتاقِ شصت و چهارم رسیدم ... درِ اتاق نیمه باز بود و
صدایِ خنده یِ اردلان و زهرا به گوشم می رسید ... با بغض و پاهایی لرزون به سمتِ اتاق رفتم و همین که خواستم
در رو باز کنم یهو قامتِ ارسالن جلوم پدیدار شد ... بی اختیار قدمی به عقب برداشتم و با بهت و تعجب به برادرِ نیمه
راه خیره شدم ... فقط خدا میدونست که چقدر دلتنگ و بی قرارش بودم ... با بهت و ناباوری بهم خیره شده بود و
چشم ازم نمی گرفت ... ناخودآگاه اخمام رو کشیدم توهم و با لحنِ محکمی گفتم:
- برو کنار ...
تکون نخورد و مثلِ مجسمه سرِ جاش خشک شده بود ... سرم رو بلند نکردم و کلافه ارسلان رو از سرِ راهم پس زدم
و به داخلِ اتاق رفتم ... با دیدنِ اردلان و همسرش ، زهرا و بابا و از همه بدتر دیدنِ مجددِ شهریار ، سرجام خشک
شدم ... آب دهنم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو از چهره یِ هنگ کرده و متعجشون گرفتم و به سمتِ مامان
که رویِ تخت نیم خیز شده بود پرواز کردم ... کنارش نشستم و بی قرار به آغوش کشیدمش ... بعد از چند لحظه
صدایِ گریه کردن مامان بلند شد و خنجر به رویِ قلب بی کَسْ و له شده ام کشید ... محکم به خودم فشردمش و در
حالیکه از بغض در حالِ خفه شدن بود کنار گوشش زمزمه کردم:
- آروم مامان جونم ... آروم باش قربونت بشم ... الهی لیلی بمیره و تو رو روی تخت بیمارستان نبینه ... خدا منو
بکشه که باعثِ تمام عذاب ها و دردات شدم ... ببخشم مامانم ... دخترِ احمقت رو ببخش ... لیلیِ تنها و بی پناهت رو
حلال کن مامان ... از گناهاش بگذر تا قلبِ بی قرار و آشفتش آروم بشه ... بگذر ازم مامان ... بگذر ...
لب گزیدم و مانعِ ریزشِ اشک هایی که تویِ چشماش جمع شده بود ، شدم ... بغضِ سنگینم رو به سختی قورت دادم
و با سرانگشتام اشک هایِ مامان رو پاک کردم ... رنگ به رو نداشت و خیلی لاغر شده بود ... نمیدونم غم دوری از
من این بلا رو سرش آورده بود یا فشاری که از بابا و حرفِ مردم بخاطرِ بهم زدنِ مراسمِ عروسیم توسطِ خودم روش
بود به این حال و روز انداخته بودش ... یهو با شنیدنِ صدایِ عصبیِ بابا سرم رو چرخوندم و به چهره یِ خسته و
آشفتش خیره شدم ...
-- اینجا چه غلطی میکنی؟ ...
قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم مامان مداخله کرد و برای اولین بار سر بابا فریاد کشید:
-- احسان به خداوندی خدا قسم اگه یه کلمه چیزی بهش بگی یا باعث بشی اشکش در بیاد رنگ منو دیگه نمی
بینی ... همتون از اتاق برید بیرون ، میخوام با لیلی تنها باشم ...
بابا کلافه گفت:
-- اما الهام
مامان عصبی حرفش رو قطع کرد و داد زد:
-- گفتم بیرون ... همتون برید بیرون ...
بابا نگاه تندی بهم انداخت و عصبی از اتاق بیرون زد و پشت بندِ بابا همه از اتاق بیرون رفتند ..
بعد از اینکه همشون از اتاق بیرون رفتند بی اراده زدم زیرِ گریه و خودم رو پرت کردم تویِ امن ترین جایِ هستی که
همون آغوشِ دلگرم کننده و آرامش بخشِ مادر بود که برایِ مدتی ازش محروم شده بودم ... مثلِ بچه ها گریه
میکردم و مامان به ترفند همیشگیِ خودش سعی در آروم کردنم داشت ... اما مگه آروم میشد این دلِ بی قرار و بی
کَسِ من؟ ... مگه تمومی داشت بی قراری هایِ لیلی ای که جونش به مامانش وصل بود و بعد از مدت ها رویِ تختِ
بیمارستان ملاقاتش کرده بود ... هق هق کنان از مامان جدا شدم و با بغض و دلخوری لب زدم:
- چرا مقابل بابا نموندی؟ ... چرا گذاشتی بابا از خونه بیرونم کنه؟ ... چرا اجازه دادی از خونه برم؟ ... چرا مامان؟ ...
دخترِ بیست سالتون رو آواره یِ کوچه و خیابون کردید مامان ... اگه بلایی سرم می آوردند میخواستید چکار کنید؟
... اگه توسطِ گرگ هایِ این شهر دخترت دریده میشد چطور میخواستی تویِ چشمام نگاه کنی؟ ... عذاب وجدان
خفتون نکرد مامان؟ ... اصلا نگفتید الان لیلیِ بدبخت و بی پناه کجاست؟ ... اصالً به من و زندگیِ نکبتی ای که با
بیرون انداختنم از خونه برام درست کرده بودید فکر کردید؟ ... فکر کردی مامان؟ ... بخدا که اگه فکر کرده باشید ...
مامان در حالیکه هق هق میکرد با دستاش صورتم رو قاب کرد و گفت:
آروم باش لیلی ... آروم باش دخترم ... آروم گلِ پاکم ... من چاره ای نداشتم جز موافقت کردن با پدرت ... چون تو
سکوت کردی و نگفتی چرا با شهریار بهم زدی ... هنوزم ما بعد از این همه مدت نفهمیدیم تو چرا یهو زدی زیرِ همه
چیز و شهریار رو پس زدی ... تو حتی به مادرت هم دلیلِ اینکارت رو نگفتی اون وقت انتظار داشتی من چطور ازت
حمایت کنم لیلی؟ ... خودت رو بزار جایِ من دختر ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اینا همش بهانست مامان ... تو به من اعتماد نداشتی ، باورم نداشتی وگرنه یه درصد هم به دخترت شک نمیکردی
و تحتِ هر شرایطی پشتم می موندی ...
با درد و بغض فریاد زدم:
- من بخاطرِ حفظِ زندگی و جونِ شماها خودم رو بدبخت کردم اما شما چکار کردید برایِ من؟ ... بهم تهمت زدید ،
قضاوتم کردید و قلب و غرورم رو قطعه قطعه کردید ... شما من رو نابود کردید مامان ... همون کسایی که بخاطرشون
از خودم گذشتم همون هایی بودند که بدترین ضربه ها رو بهم زدند ... میفهمی چی میگم مامان؟ ... نه ... من رو
نمیفهمید ... جای من نیستید و نمیتونید درکم کنید ... من بخاطرِ اینکه تویِ این شهرِ بی در و پیکر که پر از
کفتارهایِ گرسنه است برایِ دریدنِ دخترهایی امثالِ من ، بی سیرت و بی آبرو نشم مجبور شدم با مردی ازدواج کنم
که عشق رو تجربه کرده و از همسرِ اولش یه دختر براش به یادگار مونده ... نمیتونی بفهمی ازدواج کردن فقط بخاطرِ
اینکه سایه یِ یه مرد رویِ سرت باشه یعنی چی مامان ... نمیتونی درک کنی که ازدواج کردن با مردی که تمامِ فکر و
ذهن و قلبش هنوز هم درگیره عشقِ اولشه و هرگز تو رو نمی بینه یعنی چی مامان ...
سرش رو بینِ دستاش گرفت و نالید:
خدایا چی به سرم اومده ... این چه مصیبتی بود که دامنِ هممون رو گرفت؟ ... خدایا کجایِ زندگیم خطا کردم که
باید با عذاب دادنِ بچه ام ازم تاوان بگیری ... وای بر من ... وای بر من لیلی ... منِ لعنتی چکار کردم با تو دختر؟ ...
چی به سرت اومده جگر گوشه یِ الهام ... حرف بزن لیلی ... حرف بزن دردت به جونم ...
با بغض و درد خندیدم:
- دیگه حرفی ندارم که بگم ... نیومدم برایِ شکایت و گله کردن ... هر اتفاقی افتاد گذشت ... سخت گذشت اما
بلاخره گذشت ... دلم نمیخواد دیگه از گذشته حرف بزنم اما باید بدونم چرا بابا بهم پشت کرد ... تو رو جونِ لیلی
بهم بگو مامان ... لیلی رو کفن کنی اگه حقیقت رو بهم نگی ... چرا بابا یهو باهام چپی شد و ازم دور شد؟ ... به کدوم
گناهِ نکرده ازم انتقام گرفت؟ ... تاوانِ کدوم خطا و اشتباه نکرده رو ازم گرفت مامان؟ ...
یهو زد زیر گریه و بریده بریده گفت:
-- چطور ، چطور بگم لیلی ... اصلا چی دارم که بگم؟ ... بخدا که رویِ حرف زدن ندارم ... خجالت میکشم به چشمات
نگاه کنم لیلی ... من شرمندتم دخترم ... خیلی شرمنده ...
با بغض لب زدم:
- اینطوری حرف نزن مامان ، دلم میگیره ...
با چشمایی اشک آلود بهم خیره شد و گفت:
-- میخوای حقیقت رو بدونی؟ ...
با تعجب سرم رو به معنایِ مثبت تکون دادم ...
با دلهره و نگرانی زمزمه کرد:
-- توانایی شنیدنش رو داری لیلی؟ ... الان حال و روزت خوب نیست ... بزار یه وقت دیگه ...
کلافه گفتم:
- نه مامان همین الان بگو ... به لطفِ بابا و برادرهایِ با غیرتم شاید فرصت نشه دوباره همدیگه رو ببینیم ...پس لطفاً
همین الان حقیقت رو تمام و کمال برام بگو ...
سری تکون داد و با صدایِ لرزونی گفت:
-- باشه ... اما ازت میخوام تا آخر حرفام رو گوش کنی و بینِ حرفم نپری ...
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ... مامان نفسِ عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد
... دستاش رو بهم فشرد و با صدایی گرفته و محزون لب زد:
-- این موضوع برمیگرده به سال ها پیش لیلی ... زمانی که شونزده سال بیشتر نداشتم به اجبارِ پدرم مجبور شدم با
مردی ازدواج کنم که هیچ حسی بهش نداشتم و بدتر از همه ازش به شدت بیزار بودم ... اما اون برخلافِ من دوستم
داشت و هر چی سعی میکرد با گرفتنِ هدیه هایِ رنگ و با رنگ و بردنم به مسافرت هایِ طولانی و فراهم کردنِ یه
زندگی رویایی و با شکوه ، من رو شیفته و وابسته یِ خودش بکنه فایده ای نداشت چون دلِ من در گرویِ کسی دیگه
بود که به نامردی اون مرد و پدرم بینمون جدایی بزرگی رو بوجود آورده بودند ... وقتی که فهمیدم پسری که
عاشقش بودم و اونم به اندازه یِ خودم عاشقم بود با شخصِ دیگه ای ازدواج کرده بیش از پیش از مردی که باهاش
ازدواج کرده بودم متنفر شدم و قسم خوردم هر طور شده داغم رو به دلش بزارم و برای همیشه ترکش کنم ...
با بهت و تعجب زمزمه کردم:
- یعنی بابا همون مردیِ که ازش متنفری؟ ...
سرش رو به علامت نه تکون داد و با بغض لب زد:
-- نه دخترم ... احسان همون مردیِ که من عاشقش بودم و در نهایت مالِ همدیگه شدیم ... مردی که ازش بیزار
بودم ... اون مرد ... اون مرد پدرِ تو بود ...
مات و مبهوت سرجام خشک شدم ... با دست قلبم رو چنگ زدم و با بهت و ناباوری به مامان خیره شدم ... لبام
تکون میخوردند اما هیچ صدایی جز زمزمه از بینِ لبام خارج نمیشد ... وحشت زده از رویِ تخت بلند شدم و تلوتلو
خوران به عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم ... قبل از اینکه مامان پاش به زمین برسه و از رویِ تخت بلند بشه عصبی
سرش فریاد زدم:
- نیا ... نزدیکِ من نیا ... نیا مامان همون جا بمون ... تو رو خدا بهم نزدیک نشو ...
مامان با گریه رویِ تخت نشست و با ناراحتی بهم خیره شد ... با بغض و صدایی جیغ مانند داد زدم:
- این چرت و پرت ها چی بود که گفتی مامان؟ ... چرا دست از عذاب دادنم نمی کشید؟ ... بگو چیزی که گفتی فقط
یه دروغ بود ... بگو مامان ، بهم بگو فقط یه شوخی بی مزه بود ... مرگ لیلی بگو دروغ بود ماماااان ...
سریع از تخت پایین اومد و به سمتم دوید ... صورتم رو با دستاش قاب کرد و با بغض زجه زد:
-- نه دخترم ... چیزی که شنیدی حقیقت داشت ... دروغ نبود دخترم ، حقیقت بود ، یه حقیقتِ تلخ و قدیمی ...
پدرت همون مردی بود که من ازش متنفر بودم ... وقتی فهمیدم باردارم فقط به عشق تو مجبور شدم با بابات به یه
زندگی بی احساس و بی روح ادامه بدم ... زمانی که تو به دنیا اومدی بابات بعد از یه مدت بطورِ ناگهانی ناپدید شد ...
یکسال ازش خبری نبود و منم تویِ این مدت طلاقم رو ازش گرفتم و به خونه یِ پدریم رفتم ... بعد از چند روز بطورِ
ناگهانی و غیرمنتظره ای احسان به خواستگاریم اومد و وقتی که باهاش صحبت کردم متوجه شدم اونم از همسرش
بدلیلِ اختلافاتی که داشتند جدا شدند ... این بار پدرم موافقت کرد و منم با رضایتِ کامل به پیشنهادِ احسان جوابِ
مثبت دادم چون میدونستم یه مردِ کامل و همه چیز تمومِ و مهم تر از همه همون کسیِ که عاشقانه دوستش داشتم
... با وجود اینکه هردومون یه ازدواجِ ناموفق داشتیم اما چیزی از عشق و علاقه ای که بینمون حاکم بود کم نشده
بود لیلی ... بعد از اینکه با احسان ازدواج کردم متوجه شدم اونم به همسرش احساسی نداشته و سرِ همین موضوع
همسرش ازش جدا شده ... احسان با اینکه تو فرزندِ دشمنِ خونی و رقیبش بودی عاشقانه دوستت داشت و مثلِ بچه
یِ خودش بهت رسیدگی کرد و بزرگت کرد و هیچی برات کم نزاشت ... بعد از سال ها که خودتم در جریانش بودی
فرزندهایی که همسرِ اولش ازش پنهون کرده بود رو پیدا کرد و با همدیگه یه خانواده ی پنج نفره تشکیل دادیم و
منم به پاسِ جبرانِ زحمات و خوبی هایِ احسان در حقِ تو با پسراش مثلِ بچه یِ خودم رفتار کردم و مادری رو در
حقشون تموم کردم ... وقتی که شهریار اومد به خواستگاریت احسان مخالف بود اما تو زیر بار نرفتی و احسان همون
روز باهات ابهام و حجت کرد که حق نداری از انتخابت پشیمون بشی و باید حتی تا جهنم کنارِ شهریار بمونی و توام
بی فکر و بچگانه تصمیم گرفتی و گفتی که تحتِ هر شرایطی کنارِ شهریار می مونی ... احسان دوستت داشت و دلش
میخواست دختری که خودش بزرگش کرده بهترین زندگی و امکانات نصیبش بشه اما تو به حرفش گوش ندادی و
پشت پا زدی به بخت و اقبالت ... وقتی که گفتی با شهریار بهم زدی دیوونه شد چون میدونست آخر یه روزی
کارتون به اینجا میکشه و برای همین باهات افتاد سرِ لج اما عصبی بود و از رویِ عصبانیت یه حرفی زد که بعداً خیلی
بابتِ اون حرفش افسوس خورد و پشیمون شد
دستی به صورتِ خیس از اشکش کشید و با بغض ادامه داد:
-- وقتی که احسان اومد خونه و فهمید خونه رو ترک کردی با حالِ خراب و داغونی از خونه بیرون زد و دو سه روزی
ازش خبری نشد ... در به در دنبالت گشت و از نگرانی و ندامت خیلی از شب ها خواب به چشم نداشت ... احسان
پدرت نبود لیلی اما عاشقانه برات پدری کرد پس لطفاً ازش کینه ای به دل نگیر ... همه یِ این اتفاق ها تقصیرِ منِ ...
من باید حقیقت رو زودتر از اینا بهت میگفتم ... من رو ببخش دخترم ... باعثِ تمامِ دردات منم ...
دستاش رو از صورتم جدا کردم و ازش فاصله گرفتم ... وحشت زده زمزمه کردم:
- الان بابام کجاست؟ ...
سرش رو انداخت پایین و سکوت کرد ... به جنون کشیده شدم و بی توجه به حال و روزش سرش فریاد کشیدم:
- گفتم بابام کجاســـت؟ ...
با گریه لب زد:
-- بعد از اینکه با احسان ازدواج کردم مدتی بعد ، از طریقِ خانواده یِ بابات متوجه شدم که افتاده تویِ زندان ...
بابات مرتکبِ قتلِ عمد میشه و به این دلیل میفته تویِ زندان ... با شریکش تویِ شرکتشون دعواش میشه و از طبقه
دوم به پایین پرتش میکنه ... سرایدار این حادثه رو میبینه و به پلیس گزارش میده ... باباتم وقتی که متوجه
میشه که پلیس همه چیز رو فهمیده و رفیقش مرده ، همه یِ مدارک و پول هاش رو جمع میکنه و خودش رو گم و
گور میکنه ... همون شبی که سراسیمه اومد خونه و با گریه از خونه بیرون زد آخرین شبی بود که دیدمش و برای
اینکه گیرِ پلیس نیفته مجبور شد حتی قیدِ زن و بچه ای که با چنگ و دندون حفظشون کرده بود رو بزنه ... بعد از
چند ماه موقعی که میخواسته قاچاقی از مرز رد بشه میگیرنش و بعد از مدتی به درخواستِ خانواده یِ مقتول ...
بابات رو ... متاسفانه ... اعدام میکنند ...
بغضِ سنگینم شکست و با گریه رویِ زمین نشستم ... صدایِ هق هقم بلند شد و با ناخنام رویِ دیوار چنگ انداختم
... مامان کنارم زانو زد و همین که سعی کرد به آغوش بکشم صدایِ جیغ و فریادم بلند شد:
- به من دست نزن لعنتی ... به من دست نزن ... ازت بدم میاد ... از همتون بدم میاد ... آی خدااا ... تموم کن این
زندگیِ لعنتی رو ... من رو ببر پیشِ بابام ... از این آدمای نامرد و بی رحم ، از این زندگیِ کوفتی ، از این دنیایِ لعنتی
بدم میاد خدا ، میشه تمومش کنی؟ ...
یکدفعه درِ اتاق باز شد و چهره یِ عصبی و بر افروخته یِ آرشان تویِ چارچوبِ در نمایان شد ... با دیدنِ حال و روزم
وحشت کرد و با قدم هایِ بلندی خودش رو بهم رسوند و کنارم رویِ زمین زانو زد ... با ترس و نگرانی از دیوار جدام
کرد و به آغوش کشیدم ... همین که سرم رویِ سینه اش قرار گرفت صدایِ هق هقم اوج گرفت و بی قرار تویِ
آغوشش شیون و زاری کردم ... دستش رو نوازش گونه رویِ کمر و موهام می کشید و سعی میکرد دلِ بی قرار و تکه
تکه شدم رو آروم کنه ... زیرِ گوشم آروم زمزمه کرد:
-- آروم باش ، چیشده؟ ... حرف بزن لیلی ... گریه نکن انقدر دختر ... داری کم کم منو میترسونی ها؟ ... چت شد
یهو؟! ... کسی حرفی بهت زد؟ آره لیلی؟ ....
با بغض و گریه جوری اسمش رو صدا زدم که دلم به حالِ خودم سوخت:
- آرشـــان ...
محکم به خودش فشردم و با صدایی گرفته لب زد:
-- جانم؟ ...
بخاطرِ کلمه یِ احساسی و غیرمنتظره ای که از آرشان شنیدم گریه ام شدیدتر شد و نتونستم زبون باز کنم و چیزی
بگم ... کلافه و نگران زمزمه کرد:
-- چیشده لیلی؟ .... حرف بزن ...
با گریه گفتم:
- منو از اینجا ببر ... من رو از اینجا ببر آرشان ... نمیخوام برایِ یه لحظه هم نگاهم بهشون بیفته ... از همشون بدم
میاد ...
اشکام رو پاک کرد و زیر لب گفت:
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم آرشان رهام کرد و با دو قدمِ بلند خودش رو به اردلان رسوند ...
یکدفعه آرشان عربده یِ وحشتناکی کشید و مشتِ گره شده اش رو تویِ صورت اردلان رها کرد ... اردلان از ضربه یِ
ناگهانی و قدرتمندِ آرشان رویِ زمین افتاد و با چشمایی از حدقه بیرون زده به آرشان خیره شد ... اما خشمِ آرشان
تمومی نداشت و رویِ شکمِ اردلان نشست و مشتِ دوم هم توی صورتش خوابوند ... بابا و ارسلان به خودشون اومدند
و وحشت زده سعی کردند آرشان رو از رویِ اردلان بلند کنند ... بلاخره با کمکِ شهریار ، بابا و ارسلان تونستند
آرشان رو از اردلان جدا کنند ... آرشان عصبی سرِ اردلان فریاد کشید:
-- کثافتِ بی غیرت ، کارت به جایی رسیده که به خواهرت بگی خیابونی؟ ... خیلی بی رگ و بی ریشه ای بی وجود
... بی غیرت تر و عوضی تر از تو ندیدم ... یکبار دیگه گنده تر از دهنت حرف بزنی خونت رو میریزم ، فهمیدی
مرتیکه یِ رذلِ و بی بخار ...
شهریار با غضب به آرشان غرید:
تو بهتره تویِ مسائلِ خانوادگیشون دخالت نکنی و الکی برایِ لیلی یقه جر ندی ... هر کسی ندونه من یکی خیلی
خوب میدونم که این حرکات و عصبانیت هایِ ساختگیت جز یه نمایشِ مسخره چیزِ دیگه ای نیست ...
آرشان عصبی به سمتِ شهریار رفت و همین که مقابلش ایستاد در کسری از ثانیه دستش رو بلند کرد و سیلیِ برق
آسایی رو تویِ گوشش خوابوند ... شهریار دستش رو گذاشت رویِ صورتش و با ناباوری به آرشان خیره شد ... انقدر
از سیلی ای که آرشان به شهریار زد دلم خنک شد که دوست داشتم همونجا از خوشحالی دستِ آرشان رو ببوسم ...
عصبی از بینِ دندون هایِ بهم چفت شده اش به شهریار غرید:
-- لطفاً تویِ مسائلی که بهت هیچ ربطی نداره دخالت نکن ... لیلی همسرِ منِ و تو حق نداری حتی اسمش رو به
زبون بیاری چه برسه به اینکه بخوای در موردِ مسائلِ زندگیش نظری بدی ... در ضمن نظر و پیشنهادادتم نگه دار
برای خودت رفیق چون من نیازی به نصیحت هایِ زیرکانه یِ تو که تنها منفعتِ خودت رو به همراه داره ، ندارم ...
عصبی به سمتِ آرشان رفتم و بازوش رو گرفتم و از شهریار جداش کردم ... نگاه تندی به بابا و اردلان انداختم و با
پوزخند لب زدم:
- از ناپدری و پسراش انتظاری بیشتر از این نمیره ... حالم از همتون بهم میخوره ... سپردمتون به بالا سری ... خودش
میدونه چطور جوابِ تهمت ها و توهین هاتون رو بده ...
نگاهِ کوتاهی به مامان انداختم و با لحنِ محکمی گفتم:
حیف من که گیرِ همچین خانواده ای افتادم ... بیچاره دلِ من که بخاطر شماها از خودش و آرزوهاش گذشت تا شما
تویِ آرامش نفس بکشید و زندگی کنید ... هیچ وقت نمیبخشمتون ... شاید یه روزی حقیقت رو فهمید و اون روز
بدجوری از کرده هاتون پشیمون میشید ...
با بغض به مامان نگاه کردم و سریع از اتاق بیرون زدم ... با گریه و قدم هایی که بیشتر شبیه به دویدن بود از
بیمارستان بیرون زدم ... به سمتِ محوطه یِ سرسبزِ بیمارستان که شبیه به پارک بود رفتم و یه گوشه یِ دنج رویِ
زمین نشستم ... سرم رو به درخت تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم و بی تاب و بی قرار خودم رو تکون میدادم و بی
صدا اشک میریختم ... یهو با شنیدنِ صدایِ قدم هایی سریع سرم رو چرخوندم و با دیدنِ چهره یِ گر گرفته و
غمگینِ آرشان نفسِ عمیقی کشیدم ... نگاهم رو ازش گرفتم و سرم و رویِ پاهام گذاشتم و بی صدا گریه کردم ...
چند لحظه بعد حس کردم کسی کنارش نشست و یکدفعه به یه جایِ امن و گرمی فرو رفتم ... سرم رو رویِ سینه ی
آرشان گذاشتم و با بغض همزمان با آرشان لب زدم:
- آرشان ...
-- لیلی؟ ...
صدایِ هق هقم بلند شد و بی طاقت تویِ آغوشش گریه کردم ... کلافه از خودش جدام کرد و با دستاش صورتم رو
قاب کرد ... عصبی زمزمه کرد:
-- لیلی تو رو جون هر کسی که دوستش داری اینطور گریه نکن ... از خودم بدم میاد وقتی که بی تابی و بی قراری
هات رو می بینم و نمیتونم برات کاری کنم تا آروم بشی ...
ادامه دارد...
1402/04/18 09:37#پارت_#شانزدهم
رمان_#مجنون_گناهکار?
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... کلافه ادامه داد:
-- لیلی؟ ... جوابم رو نمیدی؟ ...
با گریه لب زدم:
- هوم؟ ...
با خنده گفت:
-- هوم یعنی چی خانوم موشِ؟ ...
بازم سکوت کردم و همین که دوباره چشمام میرفت تا بارونی بشه آرشان عصبی چونه ام رو با دستش گرفت و با
صدایِ محکمی گفت:
-- حق نداری گریه کنی ... بس کن دیگه لیلی ، جایِ گریه و زاری دهن باز کن و بگو چی بهت گفتند که به این حال
و روز افتادی ... هی مثلِ بچه ها اشکت دم مشکته ... قوی باش لیلی ، این همه ضعف اصلا برات خوب نیست ...
عصبی ازش جدا شدم و با جیغ و گریه داد زدم
چی بگم هان؟ چی بگم؟ ... از این بگم که بعد از سال ها مامانم یهو اومد گفت بابات احسان نیست و بابایِ واقعیت
همون کسیِ که من یه عمر ازش متنفر بودم؟ ... از قتلِ عمدی که بابام مرتکب شد و در نهایت اعدام شد برات بگم یا
توهین و تهمت هایِ برادری که بخاطرش آتیش زدم به زندگیم و آرزوهام؟ ... از کدوم دردم برات بگم لعنتی؟ ..
مات و مبهوت از رویِ زمین بلند شد و با ناباوری بهم خیره شد ... نگاهم رو ازش گرفتم و با گریه و بی هدف شروع
کردم به دویدن ... هنوز خیلی دور نشده بودم که یهو دستایِ قدرتمند و مردونه یِ آرشان دور کمرم حلقه شد و بزور
مانع از رفتنم شد ... با گریه رویِ زمین نشستم ... از پشت تویِ بغلِ آرشان بودم و بینِ دستاش محاصره شده بودم ...
با صدایی بم و گرفته زمزمه کرد:
-- آروم باش لیلی ... میدونم با شنیدنِ این خبر خیلی شوکه شدی و حسابی بهم ریختی اما اگه بخوای اینطوری بی
تابی و بی قراری کنی به شب نکشیده میری زیرِ سرم ...
با بغض داد زدم:
بدرک ... دیگه هیچی برام مهم نیست ... بزار هر بلایی قراره سرم بیاد ، بیاد ... دیگه این زندگی برام مفهوم و
جذابیتی نداره ... پس هر چی میخواد بشه ، بشه ... من انقدر ضربه خوردم که دیگه ضد ضربه شدم ... انقدر تویِ
مارپیچِ زندگی از آدم ها زخم خوردم که افعی شدم ... دیگه پوستم کلفت شده آرشان ...
کلافه به سمتِ خودش چرخوندم و گفت:
-- تو حق نداری انقدر از ناامیدی حرف بزنی و زندگیت رو تموم شده بدونی ... من بعد از آیناز قرار نبود هرگز
ازدواج کنم اما با دیدنِ تو نظرم تغییر کرد و تصمیم گرفتم یه سر و سامونی به زندگیم بدم ... قرار شد بشی همسر و
مادرِ بچه ام ، نه اینکه رفیقِ نیمه راه باشی و جا بزنی ... من رویِ تو و قول هات و وجودت برایِ ساختن یه زندگیِ
جدید و موفق و پر از آرامش حساب باز کردم لیلی ، حق نداری ناامیدم کنی ... بهت اجازه نمیدم به راحتی مقابلِ این
دنیا و آدم هاش زانو بزنی ... تو زنِ منی و زانو زدنت نشون دادنِ ضعف و بی کفایتیِ منِ ... بخاطرِ خودمم شده اجازه
نمیدم بازنده یِ
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد