بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

زندگیت و این بازی باشی و هر طور شده از این بحران و برزخ نجاتت میدم ...
سکوت کردم و چیزی نگفتم ... بی حال سرم رو به شونه اش تکیه دادم و چشمام رو بستم ... خسته تر و آشفته تر از
چیزی بودم که بخوام به حرف هایِ دل گرم کننده یِ آرشان و حقیقتِ تلخی که از زبونِ مامان شنیدم و بقیه یِ
جریان هایِ امروز ذره ای فکر کنم ... کاسه یِ صبرم پر شده بود و انقدر روح و جسمم خسته بود که دلم میخواست
تا مدت ها به یه خوابِ عمیق و طولانی فرو برم ... آروم دستش رو دورِ شونه ام پیچید و دستِ دیگه اش و زیرِ پاهام
برد و با احتیاط حینی که بغلم کرده بود از رویِ زمین بلند شد ... چشمام رو با رخوت بستم و سرم رو به سینه اش
تکیه دادم ... صدایِ کوبشِ قلبش کر کننده بود و محکم به قفسه یِ سینه اش کوبیده میشد ... با قدم هایِ محکم و
تندی به سمتِ ماشین رفت و آروم رویِ صندلی گذاشتم ... دستی رویِ سرم کشید و بعد از نگاهِ کوتاهی که بهم
انداخت ، درِ ماشین رو بست و لحظاتی بعد خودشم رویِ صندلی و پشتِ فرمون نشست ... کلافه ماشین رو روشن
کرد و بدونِ حرفی راه افتاد ... بعد از دقایقی آروم زمزمه کرد:
-- بیداری لیلی؟
بدون اینکه چشمام رو باز کنم با صدایِ گرفته و ضعیفی گفتم:
- اوهوم ...
نفسِ عمیقی کشید:
-- نزدیکِ ظهره ... بریم رستوران یا تویِ ماشین نهار بخوریم؟ ... کجا راحت تری؟ ...
بی حوصله گفتم:
- من گرسنه نیستم ...
آروم با دست به بازوم زد و عصبی گفت:
-- یعنی چی گرسنه نیستم؟ چشمات رو باز کن ببینم ...
کلافه چشمام رو باز کردم و آروم سر چرخوندم و بهش خیره شدم ... عصبی نگام کرد و دوباره نگاهش رو به جاده
داد و با لحنِ محکم و جدی ای گفت
نمیخورم و نمیخوام نداریم لیلی ... نه حال و حوصله یِ پرستاری کردن از تو رو دارم ، نه اهلِ منت کشی و ناز
کشیدنم پس الکی با خودت و سلامتیت لج نکن و منم کلافه تر از چیزی که هستم نکن ...
سکوت کردم و به بحث کردن باهاش ادامه ندادم چون میدونستم در نهایت همون چیزی میشه که آرشان میخواد و
من فقط الکی خودم رو خسته میکنم ... یهو فکرِ احمقانه و بچگانه ای مثلِ جریانِ برق از سرم عبور کرد ... کمی به
فکر فرو رفتم و چند لحظه بعد گفتم:
- یه کله برون تا شمال ... اونجا میریم کنارِ دریا و یه چیزی میخوریم چون الان واقعاً اشتها ندارم ... با دیدنِ دریا هم
شاید یکم آرومتر بشم ...
سری تکون داد و گفت:
-- باشه اینم فکر خوبیه ... بهتره توام تا رسیدنمون استراحت کنی ... هر وقت رسیدیم بیدارت میکنم ...
لبخندِ تلخی زدم و زیر لب باشه ای گفتم ... چشمام رو بستم و بعد از چند دقیقه بخاطرِ خستگیِ زیاد به خواب فرو
رفتم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که با سردردِ بدی از خواب پریدم ... چند

1402/04/18 20:26

دقیقه بی حال رویِ صندلی لم دادم و لحظاتی
بعد به خودم اومد ... نگاهی به صندلیِ کناری انداختم و برخلافِ تصورم آرشان رو ندیدم ... با تعجب رویِ صندلی نشستم
و بعد از یکم نگاه کردن به مغازه هایِ اطرافمون متوجه شدم که جلویِ یه رستورانِ بزرگ ماشین رو پارک
کرده و خودشم غیبش زده ..
بعد از چند دقیقه با یه نایلون تویِ دستش که حاویِ دو پرس غذا و نوشابه و ماست بود از درِ رستوران بیرون زد و
سریع به سمتِ ماشین اومد ... غذا رو عقب گذاشت و بلافاصله بعدش در جلو رو باز کرد و کنارم نشست ... نگاه
کوتاهی بهم انداخت و حینی که ماشین رو روشن میکرد لب زد:
-- کِی بیدار شدی؟ ...
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
- چند دقیقه بیشتر نیست ... ساعت چنده؟ ...
نگاهی به ساعت مچیِ تویِ دستِ راستش انداخت و گفت نزدیکِ پنج ...
بهت زده گفتم:
- وای چقدر خوابیدم ... چرا بیدارم نکردی؟ ...
سریع راه افتاد و بی حوصله گفت:
-- بیدارت میکردم که چی کنی؟ ... تازه رسیدیم نمک آبرود و دلیلی نداشت بیدارت کنم ... مثلامیخواستی بیدار
بشی و به جایِ من رانندگی کنی تا من استراحت کنم یا اینکه جاده و درخت و جنگل رو از بیکاری تماشا کنی؟ ...
با حرص گفتم:
- آره خب بیدارم میکردی تا من به جات رانندگی کنم و توهم یکم استراحت کنی ...
نیش خندی زد و گفت: متاسفانه هنوز از جونم و زندگیم سیر نشدم ... هر وقت که خواستم از زندگیم دست بکشم حتماً میزارم پشتِ
فرمون بشینی و با رانندگیِ بی نقص و تر و تمیزِ خودت به درک واصلم کنی ...
عصبی لبم رو گزیدم و دستام رو از حرص و خشم مشت کردم ... با لحنی که به سختی سعی میکرد خنده اش رو
قورت بده لب زد:
-- میریم ویلایِ خودم ... اونجا رو به رویِ دریاست و یه فضایِ قشنگی هم مخصوصِ غذا خوردن داره ... جاهایِ دیگه
ممکنِ مردم ببیننم و دوره ام کنند و منم واقعا امروز حوصله یِ امضا دادن و عکس گرفتن ندارم ...
عصبی گفتم:
- خوبه حالا رئیس جمهور نیستی که انقدر کلاس میزاری ... حالا این همون ویلاییِ که داخلش ساکنیم یا یکی
دیگست؟ ...
نفسِ عمیقی کشید و گفت:
-- یکی دیگست اما فاصله یِ زیادی با اون ویلا نداره ... بهتره امشب بریم ویلایِ خودم چون اگه با این حال و روز
ببرمت ویلای جلال خان ، مامان بهمون مشکوک میشه و فکرهایِ خوبی در موردمون نمیکنه ...
زیر چشمی نگاش کردم و مشکوک پرسیدم:
مثلا چه فکرایی ممکنِ در موردمون کنه؟ ...
عصبی داد زد:
-- همون چرت و پرت هایی که اولِ صبح گفت ... شایدم فکر کنه من باهات دعوا کردم و بحثمون شده و الکی یه
داستانِ جدید درست بشه ... بهتره امشب اونجا نباشیم تا یکم حال و اوضاعت بهتر بشه ...
با ناراحتی گفتم:
- پس آیلین چی؟ ... تنها بمونه؟ ...
فرمونِ تویِ دستش رو

1402/04/18 20:26

فشار داد و گرفته گفت:
-- چاره ای نداریم چون با این حالِ خرابت یکی باید مراقبِ خودت باشه و آوردن آیلین میشه قوز بالا قوز ... چون
آروشا کنارش هست خیالم راحتِ ... با وجودِ آروشا بی قراری نمیکنه و بهانه یِ من رو نمیگیره ...
با بغض گفتم: باهام ازدواج کردی که برایِ دخترت مادری کنم و مسئولیتت رو در قبالِ آیلین کمتر کنم تا راحت تر به کار و
زندگیت برسی اما از وقتی که پام به زندگیت باز شده جز دردسر چیزی برات نداشتم و مسئولیتت رو سنگین تر
کردم ... انگار که جای یه بچه دوتا بچه داری و نمیدونی به کدومشون برسی ... حال و روزِ من مهم نیست ، نمیخوام
آیلین تنها بمونه پس لطفاً برو ویلای جلال خان ... نمیخوام بیشتر از این درگیرِ من و مسائلِ نکبتی و تموم نشدنیِ
زندگیم باشی و از آیلین غافل بشی ...
سرم رو به سمتِ شیشه چرخوندم تا شاهدِ گریه کردنم نباشه ... عصبی و با صدایی تقریباً بلند گفت:
-- من هر کاری کنم از رویِ زور و اجبار نیست و قطعاً و بی شک از رویِ میل و رقبتِ خودمِ ... اگه میخوام حال و
روزت بهتر بشه و از برزخی که برات ساختند خارج بشی تنها خواسته یِ قلبیِ خودمِ و اجباری در کار نیست چون
من تا کاری رو نخوام انجام بدم هیچ *** و هیچ چیز نمیتونه به اون کار وادارم کنه ... در ضمن من هر چه قدر که در
مقابلِ آیلین وظیفه یِ پدرانه دارم ، به همون اندازه هم در مقابلِ تو وظایف همسرانه به گردنمه ... پس بدون این
کارها وظیفه یِ هر مردیِ حتی اگه به طرفش هیچ احساس و علاقه یِ خاصی نداشته باشه ...
لبخندِ تلخی زدم و سکوت کردم ... با حرف هاش آرومت میکرد اما تحتِ هر شرایطی تیرِ خلاص رو میزد و مدام
گوشزد میکرد که حرف ها و رفتارهایِ رعوفانش تنها از رویِ ترحمِ و به همین دلیل نباید چیزِ بدی ازش برداشت کنم
و برایِ خودم فکر و خیال هایِ بچگانه ای کنم ، چون جز یه اسم تویِ شناستامش حکمِ دیگه ای تویِ زندگیش
نداشتم و میدونستم تمامِ قلب و فکر و ذهنش متعلق به همسرِ اول و عشقِ ابدیش خواهم بود ... بعد از نیم ساعت
واردِ جاده یِ باریکی شد و به یه ویلای خوشگل و نقلی که دقیقاً رو به رویِ دریا بود ، رسید ... با ریموت درِ حیاط رو
باز کرد و واردِ محوطه یِ ویلا شد ... ماشین رو زیرِ سایه بون پارک کرد و کمربندش رو باز کرد ... سریع از ماشین
پیاده شدم و بی توجه به آرشان به سمتِ دریا پرواز کردم
با دیدن دریا لبخندی از رویِ آرامش به رویِ لبام نشست و بی طاقت خودم رو تویِ دریا انداختم ... بی توجه به خیس
شدنِ لباس هام جلوتر رفتم و با صدایِ بلند جیغ میزدم ... یهو موجِ طوفانی ای اومد و باعث شد به زیرِ آب فرو برم ...
مثلِ موشِ آبکشیده به بالایِ آب اومدم و بی فکر به

1402/04/18 20:26

سمتِ جلو شنا کردم ... پاهام به زمین میرسید و همین برام کافی
بود چون بطورِ حرفه ای شنا بلد نبودم و نمیتونستم تویِ عمق شنا کنم ... یهو بی وقت و بی دلیل به یادِ حرف هایِ
مامان و جریان هایِ امروز افتادم ... بغض بد و سنگینی به گلوم چنگ انداخت تا جایی که همون دردِ لعنتی و عذاب
آور توی قلبم شروع شد و از دردِ ناگهانیش اخمام توهم رفت و کلافه با دست سینه ام رو چنگ زدم ... پریشون
خواستم برگردم که یهو موجِ سهمگینی اومد و باعث شد به زیرِ آب فرو برم و چند متر توسط آب به جلو پرت بشم
... کلافه و آشفته زیرِ آب موندم و نفسم رو حبس کردم ... دلم میخواست همین لحظه و همین جا به زندگیِ نکبت
بارم خاتمه بدم ... خیلی درد و عذاب داره که یه عمر پاک و نجیب زندگی کنی و آخر سر بی آبرو تلقی بشی تا جایی
که خانوادتم باورت نکنند و از چشمِ همه و حتی پدر و برادرهات هم بیفتی و حرف و حدیث هایِ تموم نشدنیِ مردم
هم پشتِ سرت باشه و ناجوانمردانه قضاوت و توبیخ بشی ... فقط هم جنس هایِ خودم میتونستند درک کنند که
تهمت زدن به پاکی و نجابتِ یه دختر و خدشه دار کردنِ آبرو و شخصیتش ، چقدر میتونه اتفاقِ دردناک و زجر آوری
باشه ... وقتی که بشدت نفس کم آوردم و دردِ عذاب آوری رو تویِ ناحیه یِ سینه ام احساس کردم ناچاراً به بالای
آب اومدم و به سرفه کردن افتادم ... یهو با شنیدنِ صدایِ بلند و مردونه ای سرم رو چرخوندم و با تعجب به آرشان
خیره شدم ... با قدم های تند و بلندی در حالِ نزدیک شدن به دریا بود و عصبی داد میزد:
-- لیلیِ *** ، از دریا بیا بیرون ... لعنتی مگه نمی بینی دریا طوفانیِ ؟ ... تو رو به مقدساتت و هر کسی که
میپرستیش قسم لیلی ، از دریا بیا بیرون ... با توام لیلی
اما من سرِ جام خشک شده بودم و با تعجب به حرکات و رفتارهایِ آرشان که از رویِ ترس و دلهره بود نگاه میکردم
... سریع واردِ دریا شد و بعد از اینکه چند متر رو دوید به درونِ آب شیرجه زد و به سمتم شنا کرد ... نمیدونم چرا
ناخودآگاه به سمتِ مخالفِ آرشان یعنی به دلِ دریا دست و پا شکسته شنا کردم تا دستِ آرشان و هیچ بنی بشری
بهم نرسه ... دلم میخواست این دریایِ لعنتی و بی رحم من رو تویِ خودش گم کنه و جریان آب به جایی ببرم که به
جز مرگ چیزی در انتظارم نباشه ... با خودم و خدایِ خودم لج کرده بودم و نمیفهمیدم با این حرکتِ بچگانه دارم
مرتکبِ چه گناهِ بزرگی میشم ... همون گناهی که اسمش خودکشی کردن بود و سزایِ این عمل از سویِ خدا یه
جهنم آتشین و دردناک برایِ افرادِ ابله و احمقی همچون من و امثالِ من بود ... یهو زیرِ پام خالی شد و هر چی به
پایین میرفتم پام به شن و ماسه نمیرسید ... با سرفه و جیغ کنان به

1402/04/18 20:26

بالای آب میومدم و بخاطرِ ناشی بودن تویِ شنا
کردن دوباره به پایینِ آب میرفتم ... انقدر این عمل تکرار شد و آب واردِ گلو و ریه هام شد که حس کردم هر آن
ممکنِ رگ هایِ سرم از فشارِ زیاد آب پاره بشه و قلبم از این همه ترس و وحشت به ناگهان ایست کنه ... یهو از زیرِ
آب به بالا کشیده شدم و تویِ آغوشِ آشنا و مردونه ای اسیر شدم ... بویِ خودش بود ... حتی اگه نابینا هم بودم از
بویِ همیشگیِ این مرد میتونستم حتی تویِ یه همچین شرایطی بازهم شناساییش کنم ... این بو ، بویِ آرشان بود ...
بویِ مردِ مغرور و سنگیِ من ... البته میمِ مالیکت دادن به رویِ آرشان نسبت به خودم کاری احمقانه و بچگانه بود
چون آرشان ، آرشانِ لیلی نبود ... بدبختانه آرشان ، آرشانِ آیناز بود و تمام و کمال به زنی که زیر خروار ها خاک به
خوابِ عمیقی فرو رفته بود تعلق داشت ... نمیدونم یهو اون همه خشم و عصبانیت از کجا به درونم نفوذ کرد که بی
دلیل تویِ آغوشِ آرشان شروع کردم به جیغ زدن و سعی میکردم خودم رو از حصارِ دستاش نجات بدم ... عصبی
تویِ سینه اش مشت میزدم و سعی میکردم هر طور شده پسش بزنم ... نمی فهمیدم این همه تقلا کردن برایِ چی
بود ... منی که شنا کردن بلد نبودم پس ناز کردنم تویِ دلِ دریا چه صیغه ای داشت؟ ... شایدم چون مطمئن بودم که
هرگز آرشان تویِ این دریایِ طوفانی و بی رحم رهام نمیکنه خویِ وحشی و سرکشم بیدار شده بود تا با دیوونه بازی
هام یکم آرشان نازم رو بکشه ... اصلا چی از این دنیا کم میشد که آرشان یکم باهام مهربون تر رفتار کنه؟ ... جز
آرشان کی میتونست خریدارِ ناز و دلبری هایِ لیلی باشه؟ ... جز اون کی میتونه مرحمِ دردایِ کهنه و عمیقم باشه و
آرومم کنه؟ ... چی از آرشان و غرورِ آهنین و قلبِ سنگیش کم میشد که یکم با همسرش مهربون تر رفتار کنه؟ ...
چرا من نباید به آرشان فکر کنم و عاشقش بشم؟ ... مگه پرونده یِ آیناز برایِ همیشه تموم نشده؟ ... پس چه دلیلی
داره آرشان من رو از عشق و احساسی که بینِ همه ی زن و شوهرا هست محروم کنه؟ ... با سرد موندنِ رابطه یِ
بینمون آیناز خوشحال میشه؟ ... یا اگه آرشان از خودش و نیازش و قلبش دست بکشه آیناز بهش افتخار میکنه و
آرشان یه مردِ وفادار لقب میگیره؟ ... عاشقِ لیلی شدن یعنی خیانت به آینازی که دیگه نیست و برای همیشه
دستش از این دنیا کوتاه شده؟! ... از این همه تنهایی و ضعف و بیچارگیِ خودم و از طرفی دیگه عشقِ بی حد و اندازه
یِ آرشان به آیناز و نادیده گرفتنِ من ، حرصی شدم و جنون آمیز شروع کردم به جیغ زدن ... عصبی جیغ میزدم و با
ناخن هایِ بلندم به صورت و سینه یِ آرشان چنگ مینداختم ... تویِ یه حرکتِ ناگهانی دستام رو گرفت و

1402/04/18 20:26

محکم به
آغوش کشیدم جوری که نمی تونستم یه قسمت از بدنم رو تکون بدم ... سرش رو رویِ شونه ام گذاشت و با صدایِ
گرفته ای لب زد:
-- اگه با زدنِ من آروم میشی ، بزن ... اما انقدر گریه و بی تابی نکن لیلی ... چی به روزت آوردند که کارت به
خودکشی و خودت رو به دلِ دریا زدن رسیده؟ ... اگه من نمیومدم سراغت حتماً اینکارِ احمقانه رو انجام میدادی
لیلی؟ درسته؟ ...
تا خواستم دهن باز کنم و جوابش رو بدم یهو دردِ وحشتناک و بدی تویِ سرم پیچید و بی حال ناله یِ آرومی کردم
... آرشان وحشت زده از خودش جدام کرد و با ترس و نگرانی صورتم رو به قاب درآورد ... بی حال و بی رمق
پیراهنش رو چنگ زدم ... چشمام سیاهی میرفت و از سرگیجه نمیتونستم رویِ پاهام بمونم ... یهو بدنم کرخت شد و
از ضعف و سرگیجه یِ زیاد افتادم تویِ آغوشِ آرشان ... سرم به شدت سوت میکشید و گوشام از صدایِ زیادش کیپ
شده بودند ... چشمام نیمه باز بود و صدایِ آرشان رو گنگ و نامفهوم می شنیدم ... هر چه قدر جسمم سبک تر
میشد به همون اندازه دردِ زیادی رو تویِ سرم حس میکردم ... تمام نیرو و انرژیم تحلیل رفت و مجبور شدم چشمام
رو به آهستگی ببندم و لحظه یِ آخر حس کردم به درونِ یه گودالِ عمیق و تاریک پرتابم کردند ..

1402/04/18 20:26

با سر درد شدیدی لای پلکام رو باز کردم ... چند بار پلک زدم تا دیدم واضح تر بشه ... آروم رویِ تخت نشستم و یهو
با احساسِ سوزشی تویِ دستم نگاهم به دستِ راستم کشیده شد ... به دستم سرم وصل بود و چیزِ زیادی تا تموم
شدنِ سرم نمونده بود ... بی حال دوباره رویِ تخت دراز کشیدم و اینبار نگاهم رویِ اتاقی که داخلش بودم زووم شد
... یه اتاقِ سی متری با لوازم و وسیله هایِ سفید رنگ و ست شده بود که به زیبایی و بطورِ هنرمندانه ای
دکوراسیونش چیده شده بود ... با تعجب و کنجکاوی به اتاق و وسیله ها نگاه میکردم و متوجه یِ حضورِ آرشان تویِ
چارچوب در نشده بودم ... بعد از لحظاتی با شنیدنِ صدایِ سرفه اش به خودم اومدم و با تعجب بهش خیره شدم ...
لعنتی باز هم نیم تنه اش برهنه بود و بدتر از همه تنها یه شلوارکِ مردونه پاش بود ... با سینی ای که تویِ دستش
بود واردِ اتاق شد و در رو با پا پشتِ سرش بست ... با قدم هایِ محکمی به سمتم اومد و سینی رو رویِ میز عسلیِ
کنارِ تخت گذاشت ... نفسِ عمیقی کشید و آروم کنارم نشست ... به چشمام خیره شده بود و حرفی نمیزد ... عصبی
و کلافه نگاهم رو از چشمایِ مجذوب کننده اش گرفتم و به سقف خیره شدم ... بعد از چند لحظه با شنیدن صدایِ
عصبیش نگاهم رو از سقف گرفتم و بهش چشم دوختم ...
-- لیلی؟ ...
کلافه گفتم:
- هوم؟ ...
اخماش بهم گره خورد و عصبی تشر زد:

1402/04/18 20:27

هوم یعنی چی؟ ... این کلمه یِ مسخره چیه که افتاده رویِ زبونت؟ ...
با دهن کجی گفتم:
- کجاش مسخرست؟ ...
کلافه داد زد:
-- این چه غلطی بود که کردی؟ ...
چشمام از تعجب و تغییر دادنِ یهوییِ بحث توسط آرشان ، گرد شد ... آروم لب زدم:
- منظورت چیه؟ ...
یهو رویِ صورتم خم شد و حینی که داشت چونه ام رو با دست خورد میکرد گفت:
-- برایِ چی میخواستی خودت رو بکشی احمق؟ ... هان؟ ...
عصبی گفتم:

1402/04/18 20:28

باز داد و هوارت شروع شد؟ ... چرا کمر به اذیت کردنِ من بستی؟ ... هنوز چند دقیقه نیست که بهوش اومدم ،
میشه راحتم بزاری؟ ...
لبش رو گزید و به سختی سکوت کرد ... بعد از یکم کلنجار رفتن با خودش طاقت نیورد و دومرتبه فریاد کشید:
-- یکبار دیگه کارِ امروزت تکرار بشه اون وقت اون رویِ سگم رو می بینی ... زندگی شوخی بردار نیست کودن ،
خیرِ سرم باهات ازدواج کردم تا برایِ دخترم مادری کنی ... اما با دیدنِ حرکتِ بچگانه و خنده آورِ امروزت تمامِ باور و
اعتمادِ من رو نسبت به خودت خراب کردی ... حالا من از فردا با چه امید و اطمینانی دخترم رو به دستِ کسی
بسپارم که خودکشی کردن براش مثلِ خوردن نقل و نباتِ ... انقدر از کارِ امروزت عصبی ام که اگه حال و اوضاعت
این نبود یه دست کتکِ مفصل ازم میخوردی تا قبل از انجام دادن هر کاری یکم فکر کنی ...

به سکوتم ادامه دادم و چیزی نگفتم ... نفسش رو آه مانند بیرون داد و آروم دستم رو تویِ دستش گرفت ... از تماسِ
دستِ یخ کرده ام با دستِ گرم و مردونه یِ آرشان و کشیده شدنِ انگشت هاش به رویِ دستم ، بدنم مور مور شد و
تمامِ تنم به رعشه افتاد ... با لحنِ محکم و جدی ای لب زد:

1402/04/18 20:28

به من نگاه کن لیلی ...
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم ... سرش رو به سرم نزدیک کرد و بطورِ ناگهانی پیشونیش و رویِ پیشونیم قرار
داد ... گیج و حیرون بهش خیره شده بودم و سر از کاراش در نمیوردم ... با صدایِ آرومی زمزمه کرد:
-- من از دستِ تو و دیوونه بازی هات چکار کنم چشم خاکستری؟ ... سعی میکنم بهت بی تفاوت باشم تا خودت رو
جمع و جور کنی و رویِ پایِ خودت وایسی ، اما وقتی نگاهم به این صورتِ مظلوم و چشم هایِ همیشه قرمز و گریون
میفته حس میکنم یکی داره به قلبم چنگ میندازه ... من از خودم و درون داغونم لیلی ، پس لطفاً تو دیگه نمکِ رویِ
زخمم نشو ... آروشا میگفت همیشه صدایِ خنده هات دیوارهایِ خونه رو میلرزونده ، پس کِی قراره منم صدایِ خنده
یِ تو رو بشنوم و خیالم از بابتِ تو راحت بشه؟ ...
مات و مبهوت از حرف هایِ دوپهلو و عجیب و غریبِ آرشان سرجام خشک شده بودم و نفس کشیدن فراموشم شده
بود ... دستی به گونه ام کشید و بلافاصله بعدش یهو سوزشی رو تویِ دستم حس کردم ... با تعجب به دستم نگاه
کردم و سوزنِ سرم رو تویِ دستِ آرشان دیدم ... آه لعنتی ... انقدر مسخِ نگاهش شده بودم که متوجه نشدم کِی و
چطور سرم رو از دستم بیرون کشید ... سرم و سوزنِ تویِ دستش رو داخلِ سطلِ زباله یِ کنارِ تخت انداخت و به
سمتِ سرویس بهداشتی ای که رو به رویِ تخت بود رفت ... بعد از لحظاتی برگشت و مجدداً کنارم نشست ... سینی
رو از رویِ میز عسلی برداشت و رویِ تخت گذاشت ... از اینکه جلوش دراز کشیده بودم و اون رو به روم نشسته بود
یکم معذب بودم ... همین که خواستم بلند بشم آروم زد تختِ سینه ام که باعث شد دوباره رویِ تخت بیفتم ... جدی
و با اخم هایی بهم گره خورده گفت:
-- کی بهت اجازه داد بلند بشی؟ ...

1402/04/18 20:29

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- وا خب بدنم کوفته شده و کمرم گرفته از بس که یه جا نشستم ... بعدشم مگه این سینی رو برایِ من نیوردی؟ ...
انتظار داری دراز کشیده غذا بخورم؟ ... چیه اون طور نگام نکن ...
نیش خندی زد و گفت:
-- چهره ات آدم و به اشتباه میندازه ...
مشکوک نگاش کردم و پرسیدم:
- منظورت چیه ...
تیکه ای جوجه جلویِ دهنم گرفت و گفت:
-- مهم نیست ، دهنت رو باز کن ...
عاصی شده گفتم:

1402/04/18 20:30

انقدر گنگ و دوپهلو حرف میزنی؟ ... تا حالا کسی بهت گفته که با طرزِ حرف زدنت حرص آدم رو در میاری و
طرف رو کفری میکنی؟ ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- باز کن دهنت و گربه کوچولو ...
با دهن باز نگاش کردم و همین که خواستم حرفی بزنم یهو جوجه رو داخلِ دهانم گذاشت و سریع دستش رو عقب
کشید ... به سختی جوجه رو قورت دادم و عصبی گفتم:
- به من گفتی گربه؟ ...
سری تکون داد و حینی که لقمه ای رو به دستم میداد گفت:
-- دقیقاً ... یه بچه گربه یِ همیشه گریون و زبون درازی که خیلی هم زبون نفهمی و همیشه کارِ خودت رو میکنی ...
عصبی با توپِ پر گفتم:

1402/04/18 20:30

قربون خودت بشم الهی ، حالا نه که تو خیلی خندون و حرف گوش کن و آقایی؟ ... یه روز نمیشه سرِ منِ فلک زده
داد و بیداد نکنی ... همیشه یِ خدا هم اخمات توهمِ و سرِ هر بحث و داستان و جریانی حرفِ اول و آخر رو تو میزنی
... چیه مگه دروغ میگم؟ ...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و به سینیِ رویِ پاش اشاره کرد و بی توجه به حرفم گفت:
-- یادت باشه از غذاهایِ بیرون متنفرم و باید از وقتی که رفتیم خونه یِ خودمون تنها خودت آشپزی کنی ... در
ضمن امروز اولین و آخرین باری بود که من برات سینیِ غذا آماده کردم و غذا بخوردت دادم و مثلِ پرستار بهت
رسیدگی کردم ... چون اینکار ها وظیفه یِ یه مرد نیست و من فقط مراعاتِ حالت رو کردم و اینم بدون که خیلی
بهت لطف کردم چون تا حالا یه همچین کاری رو برایِ هیچ زنی انجام ندادم ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- میخواستی نیاری ... مگه زورت کردم که سرم منت میزاری؟ ... بعدشم خودم انقدر درک و شعور دارم که بدونم
تنها بخاطرِ حالِ خرابم یه همچین لطفی رو در حقم کردی ... پس نیازی نبود که بهم گوشزد کنی ...
نیش خندی زد و گفت:
-- به هر حال گفتم بگم که یه وقت خدایِ نکرده بد عادت نشی و هوس نکنی هر چند وقت یه بار خودت رو به
مریضی بزنی و از من و مهربونیم سو ٔاستفاده کنی ...

1402/04/18 20:31

پوزخندی زدم و عصبی گفتم:
- یکی تو مهربونی یکی ما ٔمورِ ساواک ... بعدشم من زنتم و حق نداری سرم منت بزاری و بدون این کارها لطف
کردن نیست و وظیفته ...
با لبخند گفت:
-- باز که رادارِ زبونت فعال شد ... میگم چهره ات گول زنندست ، بگو آره ...
عصبی گفتم:
- منظورت از این حرف چیه؟ ..

1402/04/18 20:31

نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
-- یعنی اینکه در ظاهر خیلی مظلوم و آروم به نظر میای اما خیلی زبونِ تند و تیز و درازی داری ... ظاهرت میگه
آرومی اما خدانکنه با کسی در بیفتی چون اون وقت اون رویِ قشنگت رو نشون میدی ...
لقمه رو تویِ دهنم گذاشتم و بعد از جویدنش گفتم:
- بله ... کاملا درست گفتی ... اما زبونِ من هر چه قدرم تند و تیز باشه به اندازه یِ تو نیش دار و زهردار نیست ...
اخماش رو کشید توهم و جدی پرسید:
-- منظورت چیه؟ ...
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
- مهم نیست ...
عصبی داد زد:

1402/04/18 20:32

با اینکه نمی دیدم زبونم رو براش درآوردم و زیر لب گفتم:
- مگه نبینه حالم بده؟ ... پس چرا یکم مراعات حالم رو نمیکنه و انقدر غد و مغرورِ؟ ... شیطونه میگه با شستِ پام
برم تویِ حلقش ... مرتیکه یِ خودشیفته و خودرأی و
یهو جمله ام رو قطع کرد و گفت:
-- خب ادامه اش؟! ...
مات و مبهوت سر چرخوندم و بهش نگاه کردم ... دستش رو گذاشته بود زیر سرش و به پهلو دراز کشیده بود و بهم
خیره شده بود ... آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
- تو شنیدی من زیرِ لب چی گفتم؟ ...
سرش رو به معنایِ مثبت تکون داد ... مظلوم گفتم:
- همش رو؟ ...

1402/04/18 20:33

لبخندش رو بزور قورت داد و با لحنِ آرومی گفت:
-- آره ... همش رو شنیدم ...
نوشابه رو برداشتم و یکم ازش خوردم تا نفسم جا بیاد ... عصبی سینی رو رویِ میز عسلی گذاشتم و رویِ تخت دراز
کشیدم ... آرشان چه گوشایِ تیزی داشت؟ ... باورم نمیشد که بتونه صدایِ آروم و زمزمه وارم رو بشنوه ... باید
حواسم بهش باشه و دستِ کم نگیرمش ... این بشر شیطونم درس میده ...
تویِ افکارم غرق بودم که یکدفعه با صدایِ آرشان از دنیایِ فکر و خیال دست کشیدم و به سمتش چرخیدم ...
-- فردا بلیط داریم ... برایِ استانبول ...
با تعجب گفتم:
- استانبول برایِ چی؟ ...
نیش خندی زد و گفت:
-- برایِ برگزار کردنِ ماه عسلِ عاشقانمون ...

1402/04/18 20:34

گفتم:
- حالا واجبه بریم؟ ...
-- آره ...
- چرا؟ ...
-- چون مامان اینطور خواسته ، در ضمن خودمم اونجا کنسرت دارم و برایِ همین چند روز قبل تر از روزِ موعود به
بهانه یِ ماه عسل میریم اونجا تا تو و آیلین هم یه آب و هوایی عوض کنید ...
سری تکون دادم و گفتم:
- آها ، خوبه ... حالا شام رو چی کنیم؟ ...
بی حوصله گفت:
-- میریم ویلا جلال خان ... مامان زنگ زد و گفت شام درسته کرده و باید حتماً بریم اونور ...

1402/04/18 20:34

باشه ... من مشکلی ندارم ... حالمم به لطفِ تو خیلی بهتر شده ...
-- خوبه ...
- اوهوم ...
-- یه ذره استراحت میکنم ... قبل از نه بیدارم کن تا جمع و جور کنیم و بریم پیشِ مامان اینا ...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه ...
چشماش رو بست و پشت بهم دراز کشید ... نفسِ عمیقی کشیدم و رویِ دستِ راستم و پشت به آرشان دراز کشیدم
... بعد از یکم کشتی گرفتن با تخت و ورجه ورجه کردن بلاخره به خواب فرو رفتم ...

1402/04/18 20:35

ادامه دارد.....

1402/04/18 20:35

#پارت_#هفدهم
رمان_#مجنون_گناهکار?

1402/04/19 20:39

با استرس آیلین رو به خودم فشردم ... داخلِ هواپیما بودیم و چند دقیقه دیگه هواپیما به سمتِ استانبول به پرواز در
میومد ... تا حالا سوارِ هواپیما نشده بودم و سر همین موضوع خیلی استرس داشتم ... انگار آرشان هم متوجه یِ
ترس و دلهره ای که تویِ چشمام هم نشسته بود ، شده بود چون مدام زیر چشمی نگاهم میکرد و میپاییدم ... بعد از
چند دقیقه اعلام کردند که هواپیما میخواد بلند بشه و به سمتِ مقصد پرواز کنه ... آیلین رو به سینه ام فشردم و به
صندلی تکیه دادم و از ترس و هیجان چشمام رو بستم ... چند لحظه نگذشته بود که به ناگهان گرمایی رو به دورِ تنِ
یخ زده ام حس کردم ... سریع چشمام رو باز کردم و همین که سر چرخوندم نگاهم تویِ چشم هایِ مشکی رنگ و
نافذِ آرشان قفل شد ... دستِ چپش رو به دورِ شونه ام حلقه کرده بود و تویِ بازوهای امن و مردونه اش محاصره ام
کرده بود ... سرم رو به شونه اش تکیه دادم و چشمام رو بستم ... حالا حس میکردم تمامِ ترس و نگرانیم به یکباره پر
کشیده بود و رفته بود ... انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش از اضطراب رو به موت بودم و تنم یخ بسته بود ...
آرشان چی تو وجودش داشت که حتی با نگاهشم میتونست آرومم کنه؟ ... واقعاً خیلی برام عجیب و دور از ذهن بود
که بعد از شهریار باز هم بتونم تحت تاثیرِ مردی قرار بگیرم و با هر حرکتش قلبم به هیجان و بی قراری بیفته ... فکر
میکردم از دست دادنِ شهریار یعنی از دست دادنِ همیشگیِ آرامش اما حالا آرشان با نگاهش ، حرفاش و حتی
آغوشش جوری آرومم میکرد که هیچ وقت تویِ عمرم کسی نتونسته بود اینطور قلب و روح و جسمم رو باهم به
آرامش دعوت کنه ... دلم میخواست برای همیشه یه مردِ محکم و قدرتمندی مثلِ آرشان رو کنارِ خودم و تویِ
زندگیم داشته باشم و تا لحظه ای که نفس میکشم بهش تکیه کنم ... اما هرگز دلم نمیخواست عاشقش بشم چون
میدونستم این حس تا ابد یک طرفه خواهد بود و قلبِ سنگی و یخ زده یِ آرشان تحت هیچ شرایطی نرم نمیشه و
طلسمِ قوی و محکمِ قلبش به راحتی به رویِ لیلی شکسته نمیشه ... آروم ازش جدا شدم و به پنجره تکیه دادم ...
آیلین با خنده نگام میکرد و انگشت شستش رو تویِ دهنش کرده بود ... دلم برایِ قیافه یِ مظلوم و خندونش ضعف
رفت و بی اراده محکم گونه اش رو بوسیدم و با خنده گفتم:
- چیه مامانی؟ ...

1402/04/19 21:10

دهن خودم از کلمه ای که نسنجیده و بی فکر بکار بردم باز موند و ناخودآگاه با ترس و وحشت به آرشان خیره شدم
... با اخم هایی بهم گره خورد و فکی منقبض شده بهم نگاه میکرد و دستاش از عصبانیت مشت شده بودند ... خودم
رو جمع و جور کردم و حق به جانب گفتم:
- چیه؟ ... چرا چپ چپ نگام میکنی؟ ... مگه قرار نیست من براش مادری کنم و یه عمر مادرش باشم؟ ... پس چه
ایرادی داره که بهم بگه مامان و من رو مثلِ مادرِ واقعی خودش بدونه و باهام صمیمی باشه؟ ... تا جایی که یادمه
گفتی برایِ آیلین نامادری نمیخوای و دنبالِ یه شخصی هستی که به دخترت عشق بورزه و اون رو دخترِ خودش
بدونه ... پس دیگه جبهه گرفتنت و عصبانی شدنت واسه چیه؟ ... سرِ اینِ که آیلین رو دخترِ خودم میدونم و دوست
دارم اونم من رو مثلِ مامانِ خودش بدونه و مامان صدام بزنه؟ ...
کلافه تویِ موهاش دست کشید و با صدایی بم و گرفته گفت:
-- نه ... فقط یه لحظه حالم بد شد ... دلم میخواست الان آیناز ... بیخیال ...
با بغض گفتم:
- نمیخواستم ناراحتت کنم ...
سری تکون داد و گفت:
-- میدونم

1402/04/19 21:11

پس ازت خواهش میکنم هیچ وقت امیدِ من و آیلین رو از بین نبر و آرزوهامون رو با زانو زدنت تویِ این دنیایِ بی
رحم نقشِ بر آب نکن ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- قشنگ حرف میزنی چشم خاکستری ... همیشه فکر میکردم یه دختر بچه یِ ناز نازی و لوسی اما انگار حالا
حالاها مونده تا بتونم لیلیِ واقعی رو بطورِ کامل بشناسم ...
لبخندِ پهنی زدم و گفتم:
- چه عجب ، بلاخره نمردیم و یه بار دیدیم تو از من تعریف کردی ...
نیش خندی زد و گفت:
-- بی جنبه بازی در بیاری سالی یه بارم از این حرف ها نمیشنوی ...
اخمام رو کشیدم توهم و با رویِ ترش گفتم

1402/04/19 21:12

بدرک ... فکر کردی کشته مرده یِ تعریف و تمجید کردنِ تو از خودمم؟ ... انقدر خاطر خواه دارم و پاچه خوار دور
و برم هست که نیازی به تو نداشته باشم ... از هم کلاسی هام تویِ دانشگاه و اساتید بگیر تا پسرایِ فامیل و رفیق
هایِ درجه یکِ خودت ، همشون خواستگارهایِ پر و پا قرصم هستند و تا حدی خاطرم رو میخوان که اگه امروز ازت
طلاق بگیرم فردا با گل و شیرینی پشتِ درِ خونه ام صف کشیدند ...
عصبی دستم رو جوری فشرد که از درد اخمام توهم رفت و زیر لب ناله یِ ریزی کردم ... آیلین با تعجب به جر و
بحثِ ما دوتا نگاه میکرد و چشم ازمون نمیگرفت ... با نگاهی به خون نشسته بهم نزدیک شد و از بینِ دندون هایِ
بهم چفت شده اش بهم غرید:
-- چه معنی ای داره یه زنِ شوهردار جلویِ شوهرش از خاطرخواهاش حرف بزنه؟ ... انگار خیلی دلت هوس کرده که
یه کتکِ جانانه از من نوش جان کنی یا دلت برایِ رویِ سگم تنگ شده؟ ... کدومش؟ ...
با تعجب گفتم:
- وا؟! ... من که چیزی نگفتم! ... چرا یهو پاچه میگیری؟ ...
عصبی با دستش جوری بازوم رو فشار داد که از دردش اشکام درومد ... با صدایِ بی نهایت خشنی که از عصبانیت
میلرزید زیرِ گوشم گفت:
-- فقط ببر صدات رو لیلی ... وقتی برگشتیم تهران یه پدری از خاطرخواهات در بیارم که یادشون بره یه زمانی
شخصی به اسمِ لیلی رو میشناختند ... یه بلایی هم به سرِ خودت بیارم که دیگه هوس نکنی غیرتِ من رو قلقلک

1402/04/19 21:14