بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بدی و برایِ اذیت کردنم غرور و غیرتِ مردونه ام رو نشونه بگیری ... غیر از اون پسره دانیال دیگه چه کسی از
اساتیدِ با شخصیت و محترمت به خودش اجازه داده که ازت خواستگاری کنه؟ ...
از ترس و وحشت دهنم بسته شده بود و جیکم در نمیومد ... انقدر از تهدید هاش و حرفایی که توش خشم و
عصبانیت فریاد میزد ترس و دلهره برم داشت که دیگه فکر نکنم هیچ وقت جرعت کنم حتی به عنوانِ شوخی با
غیرتِ آرشان بازی کنم ... این دیگه کی بود؟ ... باورم نمیشد تا این حد متعصب و غیرتی باشه اونم رویِ دختری مثلِ
من که احساسی بهم نداشت و تنها ناموسش به حساب میومدم ... آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و آیلین رو
محکم به خودم فشردم ... با ترس و نگرانی گفتم:
- جز دانیال شخصِ دیگه ای نبود ...
کلافه گفت:
-- پس چرا دروغ گفتی؟ ...
با لحنی نادم نالیدم:
- خواستم یکم سر به سرت بزارم ...
عصبی تشر زد

1402/04/19 21:15

انقدر گریه و زاری میکنی که آیلین هم کم کم داره شبیه به خودت میشه ...
بدونِ اینکه بهش نگاه کنم با لحنِ پر گلایه ای گفتم:
- نه خیر ... اصلا هم اینطور نیست ... دخترم حالیشِ و میفهمه اطرافش چه خبره ... وقتی دید بابایِ بداخلاق و بی
رحمش با مامانش دعوا کرد و مامانیش رو به گریه انداخت ، دلش به حالِ مامانش سوخت و به گریه افتاد ...
با لبخند به آیلین نگاه کردم و گفتم:
- مگه نه مامانی؟ .

1402/04/19 21:17

لبای قلوه ایش به خنده از هم باز شد و خودش رو هیجان زده پرت کرد تویِ بغلم ... با خنده دستام رو به دورِ کمرش
حلقه کردم و گفتم:
- جانم مامانی؟ ... میخندی؟ ...
لبخندِ پهنی زد و سرش رو تویِ سینه ام پنهان کرد ... با لبخند رویِ سرش رو بوسیدم و به خودم فشردمش ... سرم
رو چرخوندم و چپ چپ به چهره یِ آرومِ آرشان که با لبخند به من و آیلین خیره شده بود چشم دوختم ... دستی
جلویِ چشماش تکون دادم و با خنده گفتم:
- چیه؟ ... فکر کردی آیلین فقط با تو جوره؟ ...
لبخندِ کمرنگی زد و گفت:
-- من از خدامِ که آیلین وابسته یِ تو بشه و تو رو به عنوانِ مامانش قبول کنه ...
با لبخند گفتم:
- نگران نباش ... با گذرِ زمان انقدر بهم دیگه وابسته میشیم که دیگه صدات در میاد ...
سری تکون داد و کلافه گفت:

1402/04/19 21:17

امیدوارم ...
سکوت کردم و دیگه حرفی نزدم ... سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ... بعد از یک ربع وقتی که
متوجه شدم آیلین رویِ سینه ام به خواب فرو رفته خیالم از جانبش راحت شد و آسوده خاطر چشمام رو بستم و به
خواب فرو رفتم ...
با نشستنِ دستی به رویِ گونه ام با رخوت چشمام رو باز کردم و گیج و گنگ به صورتِ هراسونِ آرشان خیره شدم ...
نوازشگرانه دستش و رویِ صورتم حرکت داد و با لحنی نگران گفت:
-- حالت خوبه؟ ... هر چی صدات زدم جواب ندادی ... فکر کردم دوباره از حال رفتی ...
لبخندِ کم جونی زدم:
- نه خوبم ... یه جور حرف میزنی که انگار با یه دخترِ غشی طرفی؟ ....
نفسِ عمیقی کشید:
-- تو از اون دسته دخترا هم بدتری ... سریع تر بلند شو ... هواپیما نشسته ، باید پیاده بشیم ...

1402/04/19 21:18

سیخ سرِ جام نشستم و با لبخندِ پهنی گفتم:
- وای خداروشکر ... فکرشم نمیکردم سالم به ترکیه برسیم ... همش با خودم میگفتم الانِ که هواپیما سقوط کنه و
پرت شه تویِ یه دره و هممون با مفقوالاثر شدن دارِ فانی رو ببندیم ...
نیش خندی زد و گفت:
-- جز فکر و خیال هایِ دخترونه و بچگانه چیزی دیگه ای هم ازت انتظار نمیره ...
اخمام رو کشیدتوهم و بهش غریدم:
- اتفاقاً من حسِ شیشمِ قوی ای دارم ... وقتی به دلم بد راه بیفته حتماً و بی شک یه اتفاقِ بدی میفته اما امروز فقط
ترسیده بودم و حسِ بدی نداشتم ...
با پوزخند گفت:
-- پس خانوم علمِ غیب دارند و مثلِ جادوگر و فال گیرها آینده رو پیش بینی میکنند ... خیلی خوبه ، اتفاقاً شغلِ
پردرآمدی هم هست فقط بستگی به مهارتِ چرب زبونی و تبهرِ گول زدنِ آدم ها داره که فکر کنم تو تویِ هردوش
سوپر استار باشی ... به هر حال از قدیم گفتند لیلیِ و زبونِ چرب و نرمش ...

1402/04/19 21:18

لبخند زورکی زدم و گفتم:
- مردم غلط کردند با تو عزیزم ...
لبخند رویِ صورتش ماسید و مات و مبهوت بهم خیره شد ... آیلین رو به آغوش کشیدم و رویِ صورتِ آرشان خم
شدم ...سرم رو به گوشش نزدیک کردم و با صدایی پر ناز و عشوه لب زدم:
- کمتر به من تیکه و متلک بنداز عزیزم چون اگه قاتی کنم یه چیزی میگم یا یه کاری میکنم که آبرویِ آقایِ
خواننده جلویِ خانواده و فامیل و مردم بره و از خجالت سر به بیابون بزاره ...
نفسِ داغ و پر حرارتم رو پشتِ گوشش پخش کردم و حینی که لاله یِ گوشش رو به دندون میگرفتم لب زدم:
- اینم یه نمونه از تنبیه هایِ لیلی برایِ آرشان خانِ بدعنق و اخمو ... دیگه هوسِ اذیت کردنِ لیلی به سرت نزنه
عزیزم چون بی شک مقابلِ شیطنت هایِ لیلی دووم نمیاری ... از قدیم گفتند لیلی و یه دنیا ناز و دلبری آرشان خان ،
نه لیلی و چرب زبونی ...
بوسه یِ کوتاهی به رویِ لاله یِ گوشش زدم و بلافاصله عقب کشیدم ... با حالتی عصبی و پریشون به سرعت از رویِ
صندلی بلند شد ... نفس نفس میزد و گیج و مبهوت بهم چشم دوخته بود ... لبخندِ شیطنت آمیزی زدم و حینی که
آیلین رو بغل کرده بودم بلند شدم ... با قدم هایی کوتاه و خرامان خرامان به سمتش رفتم و کنارش ایستادم ...
حینی که نگاهم به آیلین بود با صدایِ آرومی خطاب به آرشان زمزمه کردم:

1402/04/19 21:20

حالا چرا سرخ و سفید شدی؟ ... میخوای بگی خیلی پسرِ آفتاب مهتاب ندیده ای هستی؟ ...
زیر چشمی حرکاتش رو زیر نظر داشتم ... عصبی دستاش رو مشت کرد و قدمی بهم نزدیک شد ... با صدایی که
خنده توش موج میزد لب زدم:
- حالا چرا حرص و عصبانیتت رو سرِ اون دستایِ بیچاره ات خالی میکنی؟ ... انقدر مشتت رو فشار نده ، کم مونده
صدایِ شکستنِ استخون هایِ انگشتت بلند بشه ...
نگاهِ کوتاهی به چهره یِ ارغوانیش انداختم و با خنده از کنارش رد شدم
با قدم هایِ آروم و محتاطی از هواپیما پیاده شدم و به دنبالِ بادیگاردهایِ آرشان به سمتِ فرودگاه رفتم ... قبل از
اینکه پام به درِ فرودگاه برسه از عقب بازوم کشیده شد و محکم به تنه یِ قوی و همچون سنگِ آرشان برخورد کردم
... عصبی سرم رو بلند کردم و با اخمایی توهم بهش خیره شدم ... زیرِ لب غریدم:

1402/04/19 21:20

بیشعور این چه طرزِ رفتار و برخوردِ؟ ... باردیگاردهات دارند نگام میکنند ولم کن ... آه با توام آرشان ...
عصبی دستش رو دورِ کمرم حلقه کرد و با صدایی خشن غرید:
-- زودتر یه ماسک و عینک بزن به صورتت تا کسی اون چهره لعنتیت رو ندیده ...
مات و مبهوت شده لب زدم:
- وا چت شد تو؟ ... چرا باز سیمات اتصالی کرد؟ ... من الان ماسک و عینک از کدوم گوری بیارم؟ ...
پوزخندی زد و گفت:
-- من برات آوردم ...
با تعجب گفتم:
- اصلا نمیخوام ماسک و عینک بزنم به صورتم ، مگه زوره؟ ...
با لحنِ محکمی غرید

1402/04/19 21:21

آره زوره ...
چپ چپ نگام کرد و به سمتِ بادیگاردش رفت ... نایلونی رو ازش گرفت و مجدداً به سمتم برگشت ... دستش رو به
داخلِ نایلون برد و از داخلش یه ماسک با یه عینک دودیِ بزرگ و پهنِ دخترونه درآورد ... با تعجب زمزمه کردم:
- خدایی چرا باید اینا رو به صورتم بزنم؟ ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و با قدم هایِ محکمی فاصله یِ بینمون رو پر کرد ... ماسک رو به سمتِ صورتم آورد و با
حوصله به رویِ دهنم انداخت ... بعدش عینک دودی رو با احتیاط به چشمام زد و خشنود و راضی از کارش عقب
کشید ... مشکوک نگاش کردم و دوباره سئوالم رو تکرار کردم ...
- جوابم رو ندادی؟! ... معنیِ این کارها چیه؟ ...
نفسِ عمیقی کشید و گفت:
-- نمیخوام مردم قیافه ات رو ببینند ...
با تعجب زمزمه کردم:

1402/04/19 21:22

آخه چرا؟ ...
اخماش رو کشید توهم و با لحنِ تندی گفت:
-- چون ممکنِ مردمِ ایرانیِ مقیمِ اینجا من رو بشناسند و بخوان باهام عکس بگیرند یا ازم امضا بخوان ...
با تعجب بیشتری گفتم:
- خب اینا به من چه؟ ...
کلافه گفت:
-- تویِ این مسافرت هر جا که برم تو کنارمی و تمامِ نگاه هایِ عکاس ها و افرادِ ایرانی رویِ تو زوومِ و میخوان هر
طور شده چهره یِ همسرِ جدیدِ آرشان رو ببینند و عکست رو تویِ صفحاتِ مجازی به اشتراک بزارند ...
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خب ببینند ، مگه چه ایرادی داره؟ ...

1402/04/19 21:22

با غضب تشر زد:
-- اولا خیلی بیجا کردند که بخوان قیافه یِ تو رو ببینند ثانیاً من از اون مردا نیستم که از مشهور شدنِ همسرم تویِ
صفحاتِ مجازی خوشحال بشم و اجازه بدم عکسِ ناموسم رو پخش کنند ... تحتِ هیچ شرایطی نباید چهره ات رو
ببینند ، فهمیدی چی گفتم؟ ...
با لبایی آویزون شده گفتم:
- مگه میخوان بخورنم؟ ... بعدشم من اینجوری حس میکنم که تو داری محدودم میکنی ...
گره یِ بینِ اخماش تنگ تر شد و با خشم زیرِ لب گفت:
-- برام مهم نیست چی میخوای فکر کنی ... من همون اول بهت گفتم که تا چه حد رویِ ناموسم غیرت دارم و اگر
خدایِ نکرده دست از پا خطا کنه خونش رو میریزم ... من رویِ دخترهایی که تویِ ویالم کار میکنند هم غیرت و
تعصب دارم و اجازه نمیدم یکی از خدمتکارها یا بادیگاردهایِ مردِ تویِ خونه ام بهشون چپ نگاه کنه ، اون وقت تو
انتظار داری رویِ همسرِ خودم غیرتی نشم و مثلِ مردهایِ بی بخار و بی جنم که بی غیرت بودنشون رو امروزی و
روشن فکر بودن جار میزنند اجازه بدم عکسِ همسرم دستِ هر خری بیفته و دست به دست بچرخه؟ ...
هر چی فکر کردم جمله ای به ذهنم نرسید که در مقابلِ حرف هایِ منطقی و عاقلانه یِ آرشان به زبون بیارم ...
ترجیح دادم سکوت کنم و سرِ همچین مسائلی که غیرت و آبرویِ آرشان رو در پی داشت باهاش جر و بحث نکنم و با
لجبازی هایِ بچگانه اعصابش رو داغون تر از چیزی که هست نکنم ... وقتی دید کوتاه اومدم نفسی از رویِ آسودگی
کشید و جلوتر از من راه افتاد ... با قدم های آروم و کوتاهی دنبالش رفتم و واردِ فرودگاه شدم ... همین که پا

1402/04/19 21:23

این مردمِ بیچاره بخاطرِ تو تا اینجا اومدند اون وقت به نظر خودت خیلی زشت و بی ادبانه نیست که بخوای بدونِ
عکس یا امضایی بزاری و بری؟ ...
کوتاه جواب داد:
-- چند روز دیگه کنسرت دارم ، اونجا جبران میکنم ...

با تعجب گفتم:
- عـــه؟ ... داخلِ خودِ استانبول کنسرت داری یا یه شهر دیگه؟ ... منم میتونم بیام؟ ...
کلافه گفت:

1402/04/19 21:26

خیلی حرف میزنی لیلی ...
تمامِ هیجان و خوشحالیم مثلِ بادِ بادکنکی که سوزن خورده به یکباره خالی شد ... عصبی دندون قروچه ای کردم و
به ناچار سکوت کردم ... بی شعورِ نامرد فقط بلد بود ذوقم رو کور کنه و اعصابم رو بهم بریزه ... اخمام رو کشیدم
توهم و به کفش هام خیره شدم ... صدایِ نفسش رو که آه مانند به بیرون داد شنیدم اما اعتنایی نکردم ... آروم بهم
نزدیک شد و آیلین رو با احتیاط ازم گرفت و به دستِ شهاب که پسری حدوداً سی ساله بود داد ... با قدم هایِ
آرومی بهم نزدیک شد و دستِ چپم رو میونِ پنجه یِ دستِ راستش قفل کرد ... از تماسِ دستِ مردونه اش با دستم
یه حس و حالِ عجیب و غریبی بهم دست داد که برام ناشناخته بود و تازگی داشت ... با صدایِ خشن و ترسناکی
غرید:
-- بازوم رو بگیر ...
چپ چپ نگاش کردم و با حرص دستم رو دورِ بازوش حلقه کردم و محکم نیشگونی از بازوش گرفتم ... یهو جوری
سرش رو چرخوند و با چشم هایِ وحشی و سرخش نگام کرد که از ترس قبضِ روح شدم ... به من من افتادم و
وحشت زده گفتم:
- چرا چرا اینطور نگام میکنی؟ ... جنبه شوخی داشته باش تو رو خدا ...
جوری تو رو خدا رو به زبون آوردم که خشم و عصبانیتِ آرشان مثلِ آبی که رویِ آتیش میریزند سرد شد و به یکباره
خاتمه یافت ... با اخمِ کمرنگی که رویِ صورتش نقش بسته بود گفت:

1402/04/19 21:27

دیگه تکرار نشه ... از این حرکات و شیطنت هایِ مسخره خیلی بدم میاد ...
یهو از دهنم در رفت:
- اگه آیناز جونت جا من بود بازم بدت میومد یا اینکه نیشت رو تا بنا گوش براش باز میکردی؟ ...
مات و مبهوت سرجاش خشک شد و با تعجب بهم چشم دوخت ... یک آن متوجه شدم چی گفتم و چه گندی زدم ...
آیناز همه یِ دین و دنیایِ آرشان بود و من ناخواسته دست رویِ شخصی برایِ اذیت کردنِ آرشان گذاشتم که نقطه
ضعفش بود و در عینِ حال مهم ترین شخصِ تویِ زندگیش بود که مثلِ یه بت پرستشش میکرد ... سرم رو بلند کردم
و با ندامت بهش خیره شدم ... از دیدنِ قیافه اش یه لحظه افتِ فشار بهم دست داد و اگه بازوش رو نگرفته بودم رویِ
زمین افتادنم قطعی بود ... صورتش از خشم و عصبانیت به کبودی میزد و رگ های گردن و پیشونیش باد کرده بود ...
شرمنده و خجالت زده لب زدم:
- آرشان من
حرفم رو قطع کرد و با خشمی بی سابقه گفت:
-- فقط دهنتو گل بگیر ... ببند ، ببند دهنتو لیلی تا دندونات رو نریختم تویِ دهنت ...
با بغض گفتم

1402/04/19 21:28

گوش کن آرشان
دوباره پرید بینِ حرفم و حینی که دستم رو میونِ پنجه یِ مردونه و قدرتمندش فشار میداد و در حالِ خورد کردن
تک تکِ انگشتام بود غرید:
-- گفتم خفـــه شو *** ...
بغضم رو به سختی فرو دادم و سکوت کردم ... دستم در حالِ خورد شدن بود اما از ترس هیچ صدایی ازم در نمیومد
... با قدم هایِ محکم و بلندی راه افتاد و منم به دنبالش کشیده شدم ... انقدر اعصابم بهم ریخته بود که هیچی از
اطرافم نفهمیدم و متوجه نشدم کِی و چطور از اون فرودگاه به بیرون اومدیم و داخلِ ماشینِ شاسی بلندی نشستیم
... عصبی و خشمگین کنارم نشست و آیلین رو تویِ آغوش گرفت ... شهاب هم پشتِ فرمون نشست و بدونِ حرفی
حرکت کرد ... از ترس به پنجره چسبیده بودم و صدایی ازم در نمیومد ... نفس هایِ پی در پی و عمیقی میکشیدم تا
بتونم بغضِ سنگینم رو قورت بدم و جلویِ هق هق کردنم رو بگیرم ... واقعاً حرکاتمون خیلی تابلوه و خنده آور بود تا
حدی که شهاب هم متوجه یِ کدورتِ بینِ ما شده بود و زیر چشمی از تویِ آینه گهگاهی به آرشان نگاه میکرد ... هر
کسی هم جایِ شهاب بود خیلی راحت پی میبرد که بینِ من و آرشان شکراب شده ... آخه کدوم زن و شوهری مثلِ
ما پیدا میشد که روزِ اولِ ماه عسلشون باهم دعوا کنند و یکیشون یه سمتِ پنجره یِ ماشین بشینه و اون یکی
سمتِ دیگه یِ ماشین؟ ... کلافه سرم رو به پنجره تکیه دادم و به شهرِ زیبایِ استانبول خیره شدم ... انقدر محوِ
زیبایی هایِ استانبول شده بودم که به کل کدورتی که چند دقیقه پیش بینِ خودم و آرشان پیش اومد رو فراموش
کردم ... یهو با شنیدنِ صدایِ عصبی و خشنِ آرشان به خودم اومدم و زیر چشمی بهش چشم دوختم ...
-- شهاب یه کوفتی بزار بخونه ... حالم بهم خورد از این سکوتِ لعنتی و طولانی .

1402/04/19 21:29

با گوش دادن به آهنگِ عاشقانه و غمگینِ الیاس که معنایِ فارسیِ آهنگش هم بلد بودم بی اراده اشکام سرازیر شد
... سرم رو چرخوندم و زیر چشمی نگاهی به آرشان انداختم ... به صندلی تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود ...
حینی که به چهره یِ اخمو و گرفته اش خیره شده بودم زیرِ لب و خطاب به آرشان زمزمه کردم:
- تو یک سوزِ زمستانیِ سرد و خسته هستی
که در مقابلِ عشق سکوت کردی ...
راه دیگه ای نیست
چون رنگِ بال و پرِ عشقت پریده ...
نگاهم رو ازش گرفتم و مجدداً سرم رو به پنجره تکیه دادم ... دستم رو به زیرِ عینک دودی بردم و اشکام رو پاک
کردم ... چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یهو حس کردم ماشین دورِ خودش
چرخید و پشت بندش صدایِ یا حسین گفتنِ شهاب بلند شد ... وحشت زده چشمام رو باز کردم و قبل از اینکه
فرصت کنم به خودم بیام جوری سرم چندین بار و پشتِ سرهم به پنجره کوبیده شد که حس کردم مردم و زنده
شدم ... بدنِ نیمه جونم رویِ صندلی افتاد و چشمام به اندازه یِ یه خطِ باریک باز موند ... صدایِ فریاد زدن هایِ
آرشان و گریه یِ آیلین رو می شنیدم اما از بی حالی و سرگیجه یِ زیاد توانِ حرف زدن نداشتم ... چشمام و از رویِ
رخوت و سردردی که بخاطرِ برخوردِ سرم با پنجره یِ ماشین گریبان گیرم شده بود بستم ... یکدفعه آرشان جسمِ
نیمه جونم رو از رویِ صندلی بلند کرد و محکم بینِ بازوهایِ قدرتمند و عضلانیش فشرد ... سرم رو به سینه اش
چسبوند و زیرِ لب با صدایی که بشدت میلرزید و ترس و نگرانی توش موج میزد زمزمه کرد:

1402/04/19 21:31

لیلی ... صدام رو میشنوی؟ ... چشمات رو باز کن دختر ... با توام لیلی ...
محکم به خودش فشردم و با لحنی که التماس توش موج میزد نالید:
-- لطفاً چشمات رو باز کن لیلی ... با توام لعنتـــی ، باز کن چشمات رو دختره یِ تخس و لجباز ...
صداش رو می شنیدم اما نمیدونم بخاطرِ بی حالی یا از رویِ لجبازی بود که عکس العملی نشون نمیدادم و بی حرکت
تویِ آغوشش مونده بودم ...
یهو عصبی عربده کشید:
-- خدایا این چه مصیبتی بود؟ ... شهاب؟ ... چرا لیلی چشماش رو باز نمیکنه؟ ... پس این آمبولانسِ کوفتی کِی
میرسه؟ ... تو هواست کدوم گور بود که ناشیانه رفتی تویِ دلِ طرف و تصادف کردی؟ ... دعا کن شهاب ، دعا کن
بلایی سرِ لیلی نیاد وگرنه خونت رو میریزم ... دِ چرا خشکت زده؟! ... یه غلطی کن تا راه باز بشه و خودم ببرمش
بیمارستان ...
آروم لای پلکام رو باز کردم ... یکدفعه از دردِ بدی که تویِ سرم پیچید ناله یِ ریزی کردم و زیرِ لب زمزمه کردم:
- آر آرشان .

1402/04/19 21:36

هراسون و وحشت زده رویِ صورتم خم شد و با لحنِ نگرانی گفت:
-- جانم؟ ... درد داری؟ ...
با بغض زمزمه کردم:
- سرم خیلی درد میکنه ...
کلافه لباش رو به صورتم نزدیک کرد و آروم و طولانی پیشونیم رو بوسید ... با صدایی بم شده و گرفته لب زد:
-- یکم دیگه تحمل کن لیلی ... به محضِ اینکه راه باز بشه میبرمت بیمارستان ... چیزیت نشده ، فقط یکم سرت
ضربه دیده ...
چشمام رو بی حال بستم و سرم رو به سینه اش تکیه دادم ... با بغض و صدایی لرزون لب زدم:
- من نمیخواستم ناراحتت کنم آرشان ... بخدا منظوری نداشتم ... ببخشید ...
بغضِ سنگینی که به گلوم چنگ انداخته بود شکسته شد و بی اختیار صدایِ هق هقم بلند شد ... یکدفعه آرشان از
خودش جدام کرد و با چهره ای رنگ پریده زمزمه کرد:

1402/04/19 21:37

خوبم آرشان ... سرمم فقط یه خراشِ کوچولو برداشته ... پس تو رو خدا شلوغش نکن و زودتر برو سمتِ هتل ...
خیلی خسته ام ، خوابم میاد ...
عاصی شده گفت:
-- مطمئنی لیلی؟ ... هر جات درد میکنه بهم بگو و لجبازی نکن ... واقعاً حالت خوبه؟ ...
دستم رو گذاشتم رویِ شونه اش و با کمکِ خودش رویِ صندلی نشستم ... نفسِ عمیقی کشیدم و با لبخندِ کمرنگی
که رویِ لبام نقش بسته بود لب زدم:
- آره بخدا ... خوبِ خوبم ... نگران نباش ...
-- خداکنه همین طور باشه که میگی ...
- هست ... مطمئن باش ...
نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و از عقبِ ماشین چندتا دستمال کاغذیِ تمیز از داخلِ جعبه اش درآورد ... با چشم به پاش
اشاره کرد و آروم گفت:

1402/04/19 21:42

سرت رو بزار رویِ پام تا صورتت رو تمیز کنم ...
بدون حرفی نگاهم و ازش گرفتم و آروم سرم و رویِ پاش گذاشتم و چشمام رو بستم ... ماسکم رو درآورد و دستمال
رو آروم رویِ پیشونیم و صورتم حرکت داد ... حدس میزدم که خون هایِ رویِ صورتم رو داشت با دستمال پاک
میکرد و چقدر آروم و با حوصله اینکار رو انجام میداد ... به معنایِ واقعیِ کلمه مثلِ یه پرستارِ دلسوز و مهربون بود و
طاقت نداشت بیمارش دردی بکشه و اذیت بشه ... انقدر تصادف سریع و غیرمنتظره رخ داد که نتونستم مانع از
برخوردِ سرم با پنجره بشم و حتی نفهمیدم عینکم و از ترس کجا انداختم ... بعد از چند دقیقه کارش تموم شد و
کمکم کرد رویِ صندلی بشینم ... با کنجکاوی جلویِ ماشین رو نگاه کردم و متعجب لب زدم:
- پس آیلین کجاست؟ ...
بی حوصله گفت:
-- با شهابِ ... رفت که خیرِ سرش راه رو باز کنه ... تصادفِ زنجیره ای شده ...
- مقصرِ اصلیش شهابِ؟ ...
اخماش رو کشید توهم و تشر زد:
-- آقا شهاب ... بدم میاد انقدر سریع خودمونی بشی ها

1402/04/19 21:43

با تعجب زمزمه کردم:
- وا جلویِ تو به اسمِ کوچیک صداش زدم ، اگه خودش بود که همچین کاری رو نمیکردم ...
متعصب و غیرتی لب زد:
-- چه فرقی داره؟ ... خیلی از این رفتار ها بدم میاد ... هنوز چند دقیقه نشده که باهاش آشنا شدی اون وقت شهاب
شهاب راه انداختی ...
لب گزیدم و سکوت کردم ... این آرشان خانِ ما هیچ رقمِ آدم نمیشد و تحتِ هر شرایطی کارِ خودش رو میکرد ...
حالا خوبه آیناز زنِ پاکدامن و نجیبی بوده وگرنه هر کی رفتارایِ آرشان و حساسیتِ شدیدش رو میدید با خودش
فکر میکرد قبلا توسطِ آیناز بهش خیانت شده که اینطور سخت گیرانه با من رفتار میکنه ... کلافه نفسم رو با صدا
بیرون دادم و به صندلی تکیه دادم ... بعد از چند لحظه شهاب در حالیکه آیلین تویِ بغلش بود به سمتِ ماشین اومد
و پشتِ فرمون نشست ... آیلین رو به دستِ آرشان داد و با تعجب بهم خیره شد ... با لحنی آروم و نگران و خطاب به
من لب زد:
-- شما حالتون خوبه لیلی خانوم؟ ...
آبِ دهنم رو به سختی قورت دادم و زیرِ نگاهِ ذوب کننده و خیره یِ آرشان به سختی جواب داد

1402/04/19 21:44

بله ... خوبم خداروشکر ...
شهاب نفسِ عمیقی کشید و کلافه گفت:
-- خداروشکر که حالتون خوبه ... خیلی نگرانتون شدم ... ترسیدم یه وقت خدایِ نکرده بخاطرِ اشتباهِ محض و
احمقانه یِ بلایی سرِ شما بیاد ...
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم آرشان با لحنِ تند و جدی و صدایِ تقریباً بلندی به شهاب توپید:
-- بس کن دیگه ... لیلی کاملا متوجه شد که خیلی نگرانش شدی ... تا قاتی نکردم راه بیفت و برو سمتِ هتل ...
امروز انقدر دلیل و بهانه دستم دادی که یه بلایی ... استغفرالله ...
با ترس نگاهم بینِ شهاب و آرشان در گردش بود ... شهاب شرمنده و سر به زیر ، زیرِ لب ببخشیدی گفت و سریع
برگشت و ماشین رو روشن کرد ... با اضطراب به سمتِ آرشان خم شدم و آیلین رو که ساکت مونده بود و با تعجب به
مکالمه یِ ما سه تا گوش میداد ازش گرفتم ... بوسه یِ آبداری رویِ گونه یِ سفید و گوشتیش کاشتم و با عشق رویِ
پام درازش کردم و آروم تکونش دادم تا خوابش ببره ... بعد از چند لحظه راه باز شد و بلاخره شهاب راه افتاد ...
جرعت نداشتم به آرشان نگاه کنم و حرفی به زبون بیارم ... از رفتارِ صمیمیِ شهاب با من اصلا خوشش نیومده بود و
بدونِ شک اگه شهاب یکم دیگه گفت و گوش رو با من ادامه میداد یه کتکِ جانانه از رئیسِ بداخلاق و اخموش نوشِ
جان میکرد ... بعد از گذشت زمانِ یه ربع که تویِ یه سکوتِ تلخ و طولانی طی شد ، ماشین جلویِ یه هتلِ بزرگ و
شیکی از حرکت ایستاد ... بی حال سر چرخوندم و به آرشان چشم دوختم ... سریع از ماشین پیاده شد و با چشم
بهم اشاره کرد که من هم پیاده بشم .

1402/04/19 21:45

آروم آیلین و که رویِ پاهام به خواب فرو رفته بود به آغوش کشیدم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم ... آرشان جلوم
ایستاد و عینک دودی ای که تویِ ماشین گمش کرده بودم رو دوباره به چشمام زد ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و به
سمتِ هتل حرکت کرد ... با قدم هایِ کوتاهی به دنبالِ آرشان رفتم و واردِ هتل شدم ... شهاب باهامون نیومد و تنها
بادیگاردهایِ آرشان باهامون به داخل اومدند و اسکورتمون کردند ... واردِ سالنِ اصلی شدیم و بلافاصله بعدش
آرشان با قدم هایِ تندی به سمتِ پذیرش رفت ... با کارکنانِ اونجا با زبانِ انگلیسی صحبت کرد و بعد از چند لحظه
کلیدی رو از مسئولِ اونجا دریافت کرد ... نمیدونم چی داشتند بهم دیگه میگفتند که آرشان به اجبار سری تکون
داد و به سمتِ من برگشت ... نگاهِ جزئی بهم انداخت و به سمتم اومد ... بازوم رو آروم با دستش گرفت و به سمتِ
آسانسور رفت ... بعد از چند لحظه و بدونِ وجودِ باردیگاردهای گردن کلفت و تنومندِ آرشان ، سوارِ آسانسور شدیم
و به طبقه یِ دوم رفتیم ... آرشان سرش رو انداخت پایین و بی توجه به من اول خودش از آسانسور پیاده شد ...
متاسفانه شعور نداشت و نمیشد کاریش کرد ... وگرنه اگر ادب داشت و از شعور چیزی حالیش میشد میفهمید که
اول یه خانوم به یه جایی وارد میشه یا از یه جایی خارج میشه و مردش باید بهش احترام بزاره و در همه حال
اسکورتش کنه ... اما مگه آرشان غد و مغرور این چیزا سرش میشد؟ ... جز خودش و اون غرورِ مسخرش به هیچ ***
و هیچ چیزِ دیگه ای اهمیت نمیداد و توجهی نمیکرد ... کم کم داشتم به حرف هایِ مریم جون میرسیدم ... واقعاً
آرشان یه شخصِ مرد سالار بود و تحتِ هیچ شرایط از غرورش دست نمیکشید ... از بالا به همه نگاه میکرد و خودش
رو بی نیاز ترین فردِ رویِ کره یِ زمین میدونست ... شاید کمی بهت توجه میکرد اما بعدش جوری باهات رفتار میکرد
که به کل خوبی هایِ انگشت شمار و توجه هایِ ماهی یه بارش از ذهنت بپره ... با شنیدنِ صدایِ عصبیش به خودم
اومدم ... دو ساعت مونده بودم تویِ آسانسور و از شخصیتِ غیر قابلِ تحملِ آرشان برایِ خودم میگفتم که چی بشه؟
... جز حرص خوردنم مگه چیزِ دیگه ای نصیبم میشد یا خدایِ نکرده آرشان عوض میشد و دست از این غد بازی
هاش برمیداشت؟ ... کلافه نفسم رو با حرص به بیرون دادم و از آسانسور بیرون زدم ... آرشان با سرعت داشت به

1402/04/19 21:52

سمت آسانسور میومد اما همین که قامتم رو دید سرجاش ایستاد و عصبی و جری شده بهم چشم دوخت ... چشم
غره ای بهش رفتم و آروم زمزمه کردم:
- چرا داد و بیداد راه انداختی؟ ...
جری شده تشر زد:
-- دو ساعته کدوم گوری موندی ... خوابت برده بود تویِ آسانسور؟ ...
دندونام و رویِ هم فشار دادم و عصبی گفتم:
- سرِ گورِ تو مونده بودم ...
مات شده بهم خیره شد و چشماش از تعجب گشاد شد ... پوزخندی به روش زدم و بی توجه بهش به سمتِ اتاقی که
درش باز بود و آرشان ازش به بیرون اومد رفتم ... با تعجب واردِ اتاق شدم و نگاهِ سرسری به اتاق که چه عرض کنم
به سوئیتی که آرشان رزرو کرده بود انداختم ... یه خونه یِ تقریباً 80-70 متری و تازه ساخت بود ... یه اتاقِ بزرگ
داشت با یه هال و آشپزخونه یِ نقلی ... حموم و سرویس بهداشتی هم رو به رویِ همدیگه و داخلِ راهرویی که اولِ
ورود به خونه وجود داشت بودند ... سریع واردِ اتاق شدم و آیلین رو رویِ تختِ دونفره و بزرگی که کنجِ اتاق قرار
داشت خوابوندم ... پتویی نو از داخلِ جلد درآوردم و روش انداختم و خودمم خسته و کوفته کنارش دراز کشیدم ...
بعد از چند لحظه آرشان واردِ اتاق شد و عصبی سرم داد زد:خوابت رو آوردی برام؟ ... بلند شو یه چی درست کنم بخورم ... لباسامم از داخلِ ساک بهم بده ...
با اخم هایی بهم گره خورده به سمتش چرخیدم و با صدایِ محکمی گفتم:
- مگه من نوکرتم؟ ...
نیش خندی زد و گفت:
-- نه ... ولی زنم که هستی ...
با اخم گفتم:
- زنتم ، کلفتت که نیستم ...
اخماش و کشید توهم و عصبی گفت:
-- یعنی اگه برایِ شوهرت غذا درست کنی معنیش میشه کلفت بودن؟ ... بعد از این همه مدت و با خوددرگیری
هایی که داشتم زن نگرفتم که همش بشینه تو خونه و دست به سیاه و سفید نزنه ... بعدشم اگه اینطور با خودت فکر
کردی که تو نباید به چیزی دست بزنی و همه یِ مسئولیتِ خونه مثلِ آشپزی کردن به عهده یِ خدمتکارهایِ تویِ
خونه است باید بگم که سخت در اشتباهی ... چون من جز دست پختِ خودت به غذایِ دیگه ای لب نمیزنم ...
کلافه گفتم:
- من دست پختم خیلی بدمزست ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- اگه نچشیده بودمش یه حرفی اما متاسفانه قبل از عقدمون دست پختت رو بارها نوش جان کردم و باید اعتراف
کنم که بدجوری دندون گیرم کرده ...
عاصی شده گفتم:
- حالا میشه امروز دست پختِ من رو نوش جان نکنی ... خیلی خسته ام آرشان ، سرمم درد میکنه ، یکم انصاف
داشته باش ...
با قدم هایِ آرومی به سمتِ تخت اومد و بالایِ سرم ایستاد ... نگاهِ عمیقی بهم انداخت و با لحنی که خنده توش موج
میزد گفت:
-- چرا مثلِ گربه یِ شرک داری بهم نگاه میکنی؟ ... میخوای دلم به حالت بسوزه؟ ...
عصبی بهش غریدم:
- فکر کردی التماست رو میکنم؟

1402/04/19 21:56

نداشتم و حسِ بدی بهم دست نمیداد ... یهو آرشان لبخندِ کجی زد و سرش رو خم کرد ... آروم سرش رو به گردنم
نزدیک کرد و کنارِ گوشیم با صدایی زمزمه وار لب زد:
-- میخوای منم شیوه و راهکار هایِ آرشان رو برایِ تلافی کردن نشونت بدم؟ ...
به سکوتم ادامه دادم و چیزی نگفتم ... یهو با تماسِ لب هایِ آرشان به رویِ گردنم حس کردم جریان برق بهم
وصل شد و ضربان قلبم به بالا رفت ... وحشت زده سعی کردم از روش بلند بشم اما اجازه نداد و دستش رو به دورِ
کمرم محکم تر حلقه کرد ... کم مونده بود از زور ترس و هیجان قلبم از کار بیفته ... حس میکردم خون تویِ رگ هام
منجمد شده و هر لحظه ممکنِ رگ هایِ سرم از فشارِ زیاد پاره بشن ... با قرار گرفتنِ لب هایِ آرشان به رویِ
گوشم طاقتم تموم شد و با بغض و صدایی لرزون نالیدم:
- تو رو خدا بسه آرشان ...
سریع از خودش جدام کرد و نمیدونم چی تو صورت و نگاهم دید که آروم کنارِ خودش خوابوندم و با لحنی نادم لب
زد:
-- من فقط میخواستم باهات شوخی کنم لیلی ... اذیت شدی؟ ...
سرم رو به سینه اش چسبوندم و حرفی نزدم ... دستی به رویِ سرم کشید و آروم پیشونیم رو با لباش ش مهر
کرد ... پتو رو کشید رو سرم و با صدایی گرفته گفت

1402/04/19 21:59