439 عضو
نمیخواستم اذیتت کنم لیلی ... اگه با حرکتم که تنها از رویِ شوخی بود تو رو به یادِ شهریار و خاطرات باهم
بودنتون انداختم ، متاسفم ...
بازهم سکوت کردم ... میخواستم چی بگم؟ ... بهش میگفتم من یه بارم همچین چیزهایی رو با شهریار تجربه نکردم
و بی دلیل بهم ریختم؟ ... اون وقت اونم حتماً کلی بهم میخندید و به تمسخر میگفت که باورش شده ... نفسِ عمیقی
کشید و از رویِ تخت بلند شد ... حینی که از اتاق بیرون میزد گفت:
-- یکم استراحت کن ... قبل از شام میریم شهربازی ...
بدونِ اینکه منتظرِ حرفی از جانبِ من بمونه در رو بست و رفت ... کلافه به سمتِ آیلین چرخیدم و چشمام رو بستم
... مدام صحنه ی چند لحظه پیش توی ذهنم مرور میشد و حتی برای لحظه ای از جلو چشمام کنار نمیرفت ... کلافه
شدم و برایِ فرار کردن از این همه فکر و خیال سعی کردم کمی بخوابم تا برایِ شهربازی هم سرحال باشم ... بعد از
کلی غلت زدن رویِ تخت بلاخره خسته شدم و به خوابِ عمیقی فرو رفتم ...
ادامه دارد...
1402/04/19 21:59#پارت_#هجدهم
رمان_#مجنون_گناهکار?
با شور و هیجان به وسیله هایِ داخلِ شهربازی نگاه میکردم و مثلِ بچه ها شیطنت میکردم و پاهام رو از خوشحالی
به رویِ زمین میکوبیدم ... آرشان کنارم ایستاده بود و آیلین تویِ بغلش بود ... به محضِ اینکه از خواب بیدار شدم
آرشان بهم پیله کرد تا سریع تر آماده بشم و به همراهِ آیلین سه تایی به شهربازی بیاییم ... باورم نمیشد آرشان با
این قد و هیکل و سن تا این حد برایِ اومدن به شهربازی ذوق و هیجان داشته باشه اما وقتی که شهربازی رو از
نزدیک دیدم خودمم مثلِ بچه ها نیشم تا بنا گوش باز شد و هوسِ اینکه سوارِ وسیله ها بشم به سرم زد ... آرشان
برایِ اینکه شناخته نشه کلاهی رویِ سرش گذاشته بود و عینک دودیِ بزرگ و مردونه ای به همراه یه ماسک به
صورتش زده بود ... بعد از این همه مدت برایِ اولین بار بود که میدیدم تیپِ اسپورت زده چون اکثرِ اوقات کت و
شلوار به تن داشت ... با هیجان رو به آرشان چرخیدم و با خنده گفتم:
- میشه سوارِ اینا بشم؟ ...
آروم سری تکون داد و زیرِ لب گفت:
-- آره ...
با ناراحتی به آیلینِ خندون نگاهی انداختم و محزون لب زدم:
- پس آیلین چی میشه؟ ...
-- می مونه پیشِ شهاب ... من و تو یه چرخی تویِ شهربازی میزنیم و بعدش میایم سراغِ آیلین و یه حالِ اساسی
بهش میدیم ...
لبخندی زدم و گفتم:
- موافقم ... پیشنهادِ خوبیه ...
با قدم هایِ محکمی به سمتِ شهاب که چند متری دور تر از ما ایستاده بود و به تنه یِ درختِ بزرگی تکیه داده بود ،
رفت و آیلین رو بدستش داد ... چند لحظه ای با شهاب صبحت کرد و بالفاصله بعدش با قدم هایِ تندی به سمتم
اومد ... بدون اینکه صبر کنه دستم رو تویِ دستِ راستش قفل کرد و به سمتِ باجه یِ بلیط فروشی رفت ... بعد از
پرداخت کردنِ پولِ بلیط ها دوتا کاغد که به گمونم بلیطِ وسیله هایِ شهربازی بود از مسئولِ باجه دریافت کرد و به
سمتِ صفِ سقوطِ آزاد رفت ... بعد از انتظارِ طولانی و خسته کننده ای بلاخره نوبتمون شد و رویِ صندلی ها
نشستیم ... مسئولین حفاظ ها رو به دورِ افرادِ رویِ صندلی انداختند و بعد از اینکه تمامِ صندلی ها پر شد بلاخره
موتورِ سقوطِ آزاد روشن شد و صندلی ها آروم به بالا رفتند ... آرشان سمتِ راستم نشسته بود و سمتِ چپم پسری
چشم چرون بود که با شنیدنِ مکالماتش با دختری که کنارش نشسته بود فهمیدم ایرانی الاصلِ و به زبانِ فارسی
تسلط داره ... بعد از چند لحظه به نوکِ وسیله یِ سقوطِ آزاد رسیدیم و همگی بی اراده جیغ میزدیم یا از هیجان می
خندیدیم ... یهو با گرم شدنِ دستم با تعجب سرم رو چرخوندم و برخلافِ تصورم دستِ همون پسری که کنارم
نشسته بود رو به رویِ دستم دیدم و از ترس قبضِ روح شدم ... لبخندِ چندشی زد و با صدایِ کلفتی گفت:
-- نگران نباش عزیزم ... خیلی سریع میره پایین ... ترسش فقط برایِ چند ثانیه است ... میخوای بغلت کنم که کمتر
بترسی؟ ...
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم آرشان با صدایِ خشن و بلندی گفت:
اگه میخوای وقتی که به پایین رسیدیم زنده و مرده ات رو یکی نکنم همین حالا دستِ کثیفت رو از رویِ دستِ
ناموس من بردار تا قاتی نکردم ... مرتیکه یِ هیزِ عوضی ، برسیم پایین یه بلایی به سرت میارم که دیگه جرعت نکنی
به ناموسِ مردم نظر داشته باشی ...
پسره رنگش مثلِ گچِ دیوار سفید شد و سریع دستش رو برداشت ... نفسِ عمیقی کشیدم و با ترس و لرز به سمتِ
آرشان چرخیدم و به محض اینکه لب باز کردم تا چیزی بگم به ناگهان وسیله به حرکت افتاد و با سرعتِ وحشتناکی
به سمتِ پایین رفت جوری که حس کردم روح از بدنم جدا شد و قلبم از حرکت ایستاد ... وحشت زده شروع کردم
به جیغ زدن که یکدفعه به آغوشِ امن و زندگی بخشِ آرشان کشیده شدم و تا حدودی آرومتر شدم ... وقتی که
وسیله از حرکت ایستاد آروم از آرشان جدا شدم و تقریباً رویِ صندلی ولو شدم ... نفس نفس میزدم و از هیجان
قفسه یِ سینه ام به بالا و پایین میرفت ... آرشان سریع پیاده شد و خودش حفاظی که به دورم بود رو باز کرد و به
بالا داد و کمکم کرد تا بلند بشم ... سریع از اون وسیله یِ وحشتناک و نفس گیر دور شدیم و اینبار به سمتِ جایگاهِ
ماشین سواری رفتیم ... بعد از گرفتنِ بلیط توسطِ آرشان ، زمانِ کوتاهی رو داخلِ صف گذروندیم و به محض اینکه
نوبتمون شد واردِ جاده شدیم ... آرشان سوارِ یه ماشین شد و منم سوارِ یه ماشین دیگه شدم ... ماشیناشون شبیه به
ماشین هایِ مسابقه ای بود و خیلی بزرگ و مجهز تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم ... آرشان که راه افتاد منم به
دنبالش ماشین رو حرکت کردم و با احتیاط پشتِ سرِ آرشان میروندم ... یهو آرشان سرعتش رو زیاد و منم به ناچار و
برایِ اینکه بینمون فاصله ای نیفته و ماشینِ دیگه ای بینمون قرار نگیره ، سرعتم رو زیاد کردم و از هیجان گهگاهی
با خنده جیغ میزدم ...
یکدفعه همون پسری که داخلِ وسیله یِ بازیِ سقوط آزاد کنارم نشسته بود رو با ماشینِ زرد رنگی که پشتِ سرم
قرار داشت از تویِ آینه دیدم ... وحشت زده سرعتم رو زیاد کردم تا به آرشان برسم اما یهو پسره جوری سرعتش رو
زیاد کرد که صدایِ جیغِ لاستیک ها درومد و ماشینش رو به رویِ ماشینم قرار گرفت ... زیر چشمی و بطورِ
نامحسوس بهش نگاه کردم و با دیدنِ پوزخندِ رویِ لبش از اضطراب و نگرانی به دلشوره افتادم ... به ناگهان واردِ
جاده یِ تاریک و باریکی شدیم و همین موضوع به دلشوره ام دامن زد ... سعی کردم به پسره توجهی نکنم و با
آرامش کارِ خودم رو کنم اما یهو با دیدنِ مسیرِ جلو و نبودِ ماشینِ آرشان وحشت تمام وجودم رو گرفت ... با استرس
به رانندگیم ادامه دادم و بخاطرِ ترس از اون پسر و نبودِ ماشینِ آرشان با سرعتِ زیادی میروندم ... یهو پسره
ماشینش رو بهم نزدیک کرد و تویِ یه عملِ غیرمنتظره محکم ماشینش رو به ماشینم زد جوری که نزدیک بود
کنترلِ ماشین رو از دست بدم و چپ کنم ... وحشت زده جیغ زدم و دستم رو گذاشتم رویِ بوق تا اون پسره یِ
عوضی و کودن از کارِ خطرناک و احمقانش دست بکشه ... اما بی توجه به عصبانیت و بوق هایِ ممتدِ من دوباره کارش
رو تکرار کرد که باعث شد محکم ماشینم به موانعی که اونجا بود برخورد کنه اما چون سریع فرمون رو چرخوندم
تونستم از چپ شدنم جلوگیری کردم ... عصبی جیغ زدم و با گریه داد زدم:
- کثافتِ *** ، این مسخره بازیا چیه که درآوردی؟ ... تا سر و کله یِ شوهرم پیدا نشده و پدرت رو نیورده بزن به
چاک ... دست از سرم بردار دیوونه یِ روانی ...
وقیحانه خندید و به ناگهان سرعتش رو آروم آروم کم کرد ... با بهت و تعجب از تویِ آینه به ماشینش خیره شدم ...
بعد از چند لحظه یکدفعه ماشینش از جا کنده شد و با سرعتِ زیاد و وحشت آوری به سمتم اومد ... وحشت زده پام
رو تا آخر رویِ پدالِ گاز فشار دادم اما دیر شده بود و ماشینِ پسره محکم از پشت بهم برخورد کرد و باعث شد چند
دور با ماشین دورِ خودم بچرخم و در نهایت بخاطرِ عدمِ بستنِ کمربند از تویِ ماشین به کنارِ جاده پرت بشم ... با تنی
خورد و خاکِ شیر شده از رویِ زمین بلند شدم و به سختی نشستم ... بعد از لحظاتی تمامِ راننده ها نگه داشتند و با
نگرانی از ماشین پیاده شدند و به سمتم اومدند ... بینِ اون همه جمعیت تنها چشم چشم میکردم تا آرشان رو پیدا
کنم و جلوش مثلِ بچه ها از کارِ اون پسره یِ روان پریش گریه و شکایت کنم تا آرشان به خدمتش برسه و انتقامم رو
ازش بگیره ... به راستی که وجودِ آرشان تویِ زندگیِ سیاه و تباه شده یِ لیلی چقدر شیرین و آرامش بخش بود ... بی
شک و تردید آشنایی با آرشان و قرار گرفتنش تویِ مسیرِ زندگیم جز یه معجزه یِ الهی چیزِ دیگه ای نمیتونست
باشه ... با دیدنِ قامتش که با نگرانی و قدم هایِ بلندی به سمتم می دوید بی اراده لبخندِ شیرینی به رویِ لب هام
نقش بست ... بازهم با دیدنِ اون دو جفت تیله یِ مشکی رنگِ چشماش قلبم بنایِ بی قراری گذاشت و خودش رو به
طرزِ عجیب و غریبی به قفسه یِ سینه ام می کوبید ... چی تو وجودِ آرشان بود که هر بار با دیدنش قلبم اینطور به
تاپ و توپ میفتاد و دلِ بی قرارم مدام بهانه اش رو میگرفت؟ ... بی مهابا کنارم زانو زد و سریع به آغوشِ پر حرارتِ
خودش کشیدم ... همون آغوشِ امن و امان و مردونه ای که متعلق به لیلی بود و تویِ صدمِ ثانیه تنِ یخ زده و قلبِ بی
قرارِ لیلی رو ، گرم و آروم میکرد ... دستی به رویِ سرم کشید و کالفه گفت:
-- چت شده لیلی؟ ... چرا ماشینت چپ کرده؟ ...
با بغض و گریه دهن باز کردم تا بگم اون پسره یِ عوضی و مزاحم همچین بلایی به سرم آورد و مقصرِ اصلی اونِ اما
یهو تو صدمِ ثانیه نظرم تغییر کرد و به سختی سکوت کردم ... مثلا میگفتم که چی بشه؟ ... که یه دعوایِ اساسی و
خطرناک بینِ آرشان و اون پسره یِ نفهم راه بندازم و جون و سلامتِ آرشان رو به خطر بندازم؟ ... بخاطرِ گرفتنِ یه
انتقام بچگانه از اون پسره یِ کثافت شوهرِ خودم رو تحریک کنم و بسویِ دعوا هولش بدم که چی بشه؟ ... مگه تو
دعوا حلوا خیرات میکنند که بخوام حقیقت رو به آرشان بگم و با اینکارم غیرت و تعصبِ مردونه اش رو تحریک
کنم؟ ... هیچ چیز مهم تر از سلامتیِ آرشان تویِ این زندگیِ به باد رفته و تباده شده برایِ من وجود نداره و نخواهد
داشت پس با این اوصاف هیچ دلیلی برایِ بازگو کردنِ اصلِ موضوع و حقیقت در مقابل آرشان وجود نداشت ... لبخندِ
مصنوعی زدم و با خنده گفتم:
- همش تقصیرِ توئه دیگه ... انقدر تند رانندگی کردی که منم زد به سرم تند برونم و آخرش همین شد که می بینی
... وقتی که به پیچ رسیدم بخاطرِ سرعتِ زیاد کنترل ماشین رو از دست دادم و چپ کردم ... اما شانس باهام یار بود
و قبل از اینکه بطورِ کامل چپ کنم به رویِ زمین پرت شدم و همین طور که مشاهد میفرمایی آش و لاش شدم ...
عصبی نفسش رو با حرص بیرون داد و کمکم کرد بلند بشم ... عینکش رو درآورده بود و رویِ سرش زده بود و با
حالتی آشفته بهم خیره شده بود ... سریع از اون جاده یِ لعنتی بیرون زدیم اما هر چی چشم چشم کردم نتونستم
تویِ اون جمعیتِ پر ازدحام چهره یِ همون پسره یِ عوضی رو ببینم و به گمونم از ترس پا گذاشته بود به فرار و
خودش رو گم و گور کرده بود ... حالا شانس آوردم که به طرزِ خیلی وحشتناکی از ماشین پرت نشدم وگرنه ضربه
مغزی شدنم قطعی بود ... با کمکِ آرشان رویِ نیمکتی نشستم و بی حال رویِ صندلی لم دادم ... نگاهِ کوتاهی بهم
انداخت و بعد از زدنِ عینکش به چشماش سریع به سمتِ بوفه ای که کنارمون بود رفت ... بعد از لحظاتی با نایلونی
که تویِ دستش بود برگشت و کنارم نشست ... بازوم رو به نرمی گرفت و آروم سرم و رویِ پاش گذاشت ... نایلون رو
باز کرد و از داخلش یه کیک به همراهِ یه آب میوه بدستم داد ... کیک و رویِ نیکمت گذاشتم و آب میوه رو باز کردم
و کمی ازش نوشیدم ... با حالتِ عصبی ای کیک رو از رویِ نیکمت چنگ زد و سریع بازش کرد و جلدش رو به رویِ
زمین پرت کرد ... مات و مبهوت به رفتارهایِ عصبی و حالتِ آشفته ای که تویِ کارهاش هویدا بود خیره شده بودم ...
پرت کردنِ زباله به روی زمین از آرشانِ وسواس و مقرراتی بعید بود ... یه تیکه از کیک رو با دستش کَند و به سمتِ
دهنم آورد ... سرم و از رویِ پاش برداشتم و به نیمکت تکیه دادم ... زیرِ لب با صدایی گرفته گفت:
-- دهنت رو باز کن ...
لبخندی زدم و زمزمه کردم
میل ندارم ... همون آب میوه ای که خریدی رو میخورم ...
با صدایی محکم و جدی گفت:
-- چرا باید هر چیزی رو دوبار به تو گفت؟ ... وقتی میگم دهنت رو باز کن بگو چشم و کم با من یکه به دو کن ...
با لب هایی آویزون شده نگاش کردم و به ناچار دهنم رو باز کردم ... اون یه تیکه کیک رو تقریباً پرت کردم تویِ
دهنم و عقب کشید ... عصبی آب میوه رو سر کشیدم و با اخم گفتم:
- بلد نیستی یکم با ملایمت رفتار کنی؟ ... داشتی خفه ام میکردی ...
-- وقتی حرف حالیت نمیشه باید همین طور باهات رفتار کرد تا آدم بشی ...
جری شده داد زدم:
- چرا انقدر بی ادبی تو؟ ...
-- به همون دلیلی که تو خیلی لجبازی ...
عصبی بلند شدم و پاکتِ آب میوه رو که تمومش کرده بودم به داخلِ سطل زباله انداختم ... آرشان به سمتم اومد و
بی توجه به اخمایِ توهم گره خوردم دستم رو تویِ دستش گرفت و به سمتِ همون جایی که آیلین و شهاب بودند
رفت ... با دیدنِ آیلین که تویِ آغوشِ شهاب در حالِ گریه کردن بود سریع دستم و از توی دستِ آرشان بیرون
کشیدم و به سمتِ آیلین دویدم ... همین که چشمِ آیلین بهم افتاد بلند تر زد زیر گریه و تویِ بغلِ شهاب شروع کرد
به دست و پا زدن و دستاش رو برایِ اینکه به آغوش بکشمش باز کرد ... با نگرانی از شهاب گرفتمش و محکم به
خودم فشردمش ... آروم تویِ بغلم تکونش میدادم و زیرِ لب قربون صدقه اش میرفتم تا آروم بگیره ... آرشان سریع
به سمتم اومد و دستاش رو برایِ به آغوش کشیدنِ آیلین باز کرد اما بر خلافِ تصورِ جفتمون آیلین دوباره بغض کرد
و با گریه نگاهش رو از آرشان دزدید و سرش و رویِ شونه ام و در جهتِ مخالفِ دیدِ آرشان گذاشت تا آرشان رو
نبینه ... با خنده گونه یِ آیلین رو بوسیدم و حینی که نگاهم به آرشان و دستایِ خشک شده اش تویِ هوا بود خطاب
به آیلین با لحنی سرمست لب زدم:
- چیه مامانی؟ ... با بابایِ گند اخلاقت قهر کردی؟ ... آره؟ ... خوبش کردی دخترم ، تازه منم باهاش قهر میکنم تا
حالش اساسی گرفته بشه ... فکر کرده آیلین کوچولو فقط باباییش رو دوست داره اما خبر نداره مامان لیلیش رو
بیشتر از همه دوست داره و مامان لیلیش هم جونش رو بخاطرش میده ...
با خنده به آرشان خیره شدم و گفتم:
- برنامه بعدی چیه؟ ... چکار کنیم ...
نفسِ عمیقی کشید و کوتاه جواب داد:
-- بریم آیلین رو سوارِ چندتا وسیله کنیم و بعدش بریم یه رستوران شام بخوریم ...
باشه ...
جلوتر از من راه افتاد و به سمتِ چرخ و فلک رفت ... سرش رو چرخوند به سمتم و آروم گفت:
-- سه تایی سوارِ چرخ و فلک بشیم؟ ...
با خنده سر تکون دادم و گفتم:
- آره ، فکرِ خوبیه ...
سریع به سمتِ بلیط فروشی رفت و دقایقی بعد بازگشت ... دستش رو دورِ بازوم حلقه کرد و به سمتِ صف رفت ... به
میله هایی که بصورتِ تونل برایِ صف تشکیل داده بودند تکیه دادم و آیلین رو به آرامی در آغوشم فشردم ... آرشان
به سمتم اومد و دو دستش رو حائلِ میله ها کرد و یه جورایی مثلِ یه بادیگارد که نگرانِ اربابش باشه من و آیلین رو
پوشش داد ... آیلین سرش رو از رویِ شونه ام برداشت و همین که چشمش به آرشان افتاد سریع اخم کرد و دوباره
سرش رو رویِ شونه ام گذاشت ... با دیدنِ این صحنه بی اختیار زدم زیرِ خنده و ریز ریز به حرص خوردنِ آرشان و
حرکتِ باحال و عجیبِ آیلین کوچولو خندیدم
بعد از چند دقیقه نوبتمون شد و بلاخره سوارِ چرخ و فلک شدیم ... رویِ صندلی ها نشستیم و بعد از دقایقی چرخ و
فلک به حرکت درومد ... آرشان رو به روم نشسته بود و عینک دودیش رو به رویِ کلاهش زده بود ... آیلین هم با
هیجان خودش رو تویِ بغلم تکون میداد و زیرِ لب با خودش حرف میزد و کلماتِ نامفهوم و عجیبی از خودش ادا
میکرد ... آرشان لبخندی به رویِ آیلین زد و خطاب بهم گفت:
-- خیلی خوشحالم وقتی می بینم انقدر زود باهات اُخت گرفته و بهت وابسته شده ... تنها آرزویِ قلبیِ من درست
کردنِ یه زندگیِ پر آرامش برایِ آیلین و مادرِ جدیدشِ ... شاید الان با خودت بگی آرشان داره به رابطه یِ گرمی که
بینِ من و آیلین شکل گرفته حسادت میکنه اما به اون بالاسری قسم که خواسته یِ قلبیِ آرشان اینه که آیلین انقدر
به لیلی نزدیک بشه که اگه حتی آرشان تا چند ماه خبری ازش نشد بازهم آیلین بی قراریش رو نکنه و کنارِ تو به
آرامش برسه ... خیلی دلم میخواد آیلین مرگِ مادرش رو به فراموشی بسپره و تو رو به عنوانِ مادرِ جدیدش بپذیره
... چون تو خودت رو از هر لحاظی به آرشان و قوانینِ سفت و سختش اثبات کردی ...
دستی به رویِ سرِ آیلین کشیدم و حینی که نگاهم به آیلین بود خطاب به آرشان لب زدم:
- خداکنه همیشه سایه ات بالا سرِ من و آیلین باشه ... موندنِ آرشانِ اخمو و سخت گیر تویِ زندگیم تنها آرزو و
خواسته یِ من از اون بالاسریِ ... اگه زبونم لال اتفاقی برایِ تو بیفته من از هم فرو میپاشم آرشان ... بخاطرِ وجودِ تو
و آیلین بود که من تونستم با اتفاقاتِ تلخِ گذشته ام مثلِ بهم خوردنِ نامزدیم ، طرد شدنم از خانواده و فهمیدنِ تمامِ
حقیقت درباره یِ پدر واقعیم ، کنار بیام ...
یهو بی مقدمه و غیر منتظره گفت:
-- هنوز هم به شهریار فکر میکنی؟ ...
خیلی جا خوردم و از تعجبِ زیاد با چشم هایی گشاد شده به آرشان خیره شدم ... بعد از چند لحظه به خودم اومدم
و با لبخندِ تلخی گفتم:
- مگه میشه بهش فکر نکنم ، تو به آیناز فکر نمیکنی؟ ...
محکم و جدی لب زد:
-- معلومِ که فکر میکنم ... تمامِ فکر و ذهنِ من درگیرِ آیناز و خاطراتِ خوشِ باهم بودنمونِ ... اما قضیه یِ آینازِ من
با شهریار فرق داره ... تو هنوز هم شهریار رو دوست داری؟ ... صادقانه جواب بده ...
نفسِ عمیقی کشیدم تا بتونم بغضم رو قورت بدم ... وقتی گفت آینازِ من یه حسِ بدی بهم دست داد ... نمیدونم چرا و
به چه دلیل از زمانِ عقدمون به بعد به آیناز حسادت میکردم و تا آرشان اسمش رو می آورد بهم می ریختم ... الان
که به آرشان حسی ندارم اینطور روش حساسم و به همسرِ اولش حسادت میکنم اون وقت اگه عاشقش بشم و بهش
علاقه پیدا کنم چکار میکنم؟ ... با شنیدنِ صداش به خودم اومدم و بهش خیره شدم ...
نگفتی ، هنوز هم خاطرِ شهریار رو میخوای؟ ...
محکم و بدونِ تردید گفتم:
- نه ... جز حسِ نفرت و انتقام ، حسِ دیگه ای بهش ندارم ... اگه صدبارم برگردم عقب باز هم شهریار رو پس میزنم و
ازش جدا میشم ...
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-- و در موردِ من؟ ...
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟ ...
کلافه گفت:
-- در موردِ من چی؟ ... اگه برمیگشتی عقب باز هم من رو انتخاب میکردی؟ ...
کمی فکر کردم و جواب دادم:
- آره ... باز هم تو رو انتخاب میکردم ...
نیش خندی زد و گفت:
-- جز اینم نمیتونستی کارِ دیگه ای کنی ... کدوم دخترِ عاقلیِ که بخواد پیشنهادِ خواستگاریِ آرشانِ کیان رو رد
کنه؟ ... در ضمن تو دنبالِ یه مردی بودی که ازدواجتون قراردادی باشه و طرف بهت دست نزنه ... جز من کسی نمی
تونست مقابلِ یه دختری مثلِ تو دووم بیاره و دست از پا خطا نکنه ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اولا کدوم دخترِ عاقلیِ که حاضر بشه همسرِ یه مردِ گنداخلاق و موجی ای مثلِ تو بشه جز منِ دیوونه و ریسک
پذیر؟ ... ثانیاً جز تو دانیال هم بود ... اونم اراده اش به سفتی و محکمیِ اراده یِ تو بود و تا من بهش اجازه نمیدادم
بهم دست هم نمیزد ...
اخماش رو کشید توهم و با پوزخند گفت:
-- ولی من شک دارم ... چون اگه تو رو تویِ لباسِ عروس میدید بی شک همون شبِ اول ترتیبت رو میداد ... هنوز
زوده که بخوای هم جنس هایِ من رو بشناسی ... همیشه شخصی که حسی بهت نداره دردِ کمتری تویِ زندگیِ
زناشویی برات بوجود میاره تا فردی که عاشقانه دوستت داره ... هیچ وقت این حرفم رو فراموش نکن و تویِ ذهنت
هکش کن ...
با گونه هایی سرخ شده لب زدم:
- چرا انقدر تو بی حیایی؟ ...
مات شده زمزمه کرد:
-- منظورت چیه؟ ...
عصبی گفتم:
- یعنی چی که ترتیبت رو میده ... واقعاً خیلی بی ادب و گستاخ و بی حیایی آرشان ...
لبخندِ کجی نشست رویِ لبش و با لحنی گیرا گفت:
-- کلِ حرفام و رها کردی و دقیقاً زوم کردی روی این یه کلمه؟ ... شما دخترا چه اعجوبه هایی هستید ... فقط
خودتون و اون بالاسری سر از کارها و رفتارهایِ عجیب و غریبتون درمیاره ...
بزور خنده ام رو قورت دادم و چیزی نگفتم ... حق با آرشان بود ... تمامِ حرف هایِ منطقی و فلسفیش رو رها کردم و
سریع زوم کردم رویِ اون یه جمله یِ بی شرمانش ... البته شایدم آرشان منظوری نداشت و من زیادی منحرف بودم و
برداشت هایِ اشتباه و بچگانه ای در موردِ دیگران میکردم ... بعد از چند لحظه چرخ و فلک از حرکت ایستاد و
بلاخره پیاده شدیم ... با نظرِ آرشان به سمتِ رستورانِ شیک و بزرگی که آخرِ شهربازی قرار داشت رفتیم و شام رو
اونجا به همراهِ شهاب صرف کردیم ... آرشان بعد از خوردنِ شام آیلین رو سوارِ چندتا وسیله یِ کم خطر کرد و بعد از
اینکه براش یه خرسِ قرمز و نسبتاً بزرگی خرید آیلین باهاش آشتی کرد و از تویِ بغلِ آرشان تکون نمیخورد ... واقعاً
که بچه ها خیلی باهوش بودند و همه چیز رو درک میکردند ... آیلین وقتی که دید آرشان ولش کرد و سپردش به
شهاب ازش دلخور شد و تا وقتی که آرشان سوارِ وسیله ها نکردش و براش خوردنی و عروسک نخرید باهاش آشتی
نکرد ... آرشانم انقدر نازِ پرنسسش رو کشید تا بلاخره باهاش آشتی کرد و هردوشون به آرامش رسیدند ... آرشان
جوری آیلین رو میبویید و به خودش میفشرد که انگار زبونم لال آخرین ملاقاتِ پدر و دختر بود و کم مونده بود با
دیدنِ این صحنه یِ احساسی به گریه بیفتم ... آیلین هم چه عشقی میکرد از توجه و محبتِ پدرش و چقدر ماهرانه
خودش رو برایِ آرشان لوس میکرد ... آرشان هم عاشقانه نازِ دخترکش رو میخرید و تمامِ عشق و محبتش رو پایِ
آیلینی که همه یِ دین و دنیاش بود میریخت ... بعد از کمی چرخ زدنِ بیهوده بلاخره از شهربازی بیرون زدیم و
شهاب یه کله تا خودِ هتل روند ... آیلین از خستگی رویِ پام خوابش برده بود و خرسِ خوشگلش هم تویِ دستاش
گرفته بود ... واقعاً که بچه ها چه دنیایِ شیرین و زیبایی داشتند ... کاش من هم یه دختر بچه بودم تا از این همه درد
و غصه ای که رویِ قلبم سنگینی میکرد شونه خالی کنم ... شهاب جلویِ هتل نگه داشت و بعد از پیاده شدنِ من و
آرشان زیرِ لب خداحافظی کرد و با ماشین رفت ... سریع با آرشان واردِ هتل شدیم و به سمتِ آسانسور رفتیم ... بعد
از اینکه آسانسور به پایین اومد خسته و کوفته سوارِ آسانسور شدیم و به طبقه یِ بالا رفتیم ... آرشان کلافه در رو
باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد بشم ... چه عجب؟ ... نمردیم و احترامی از آرشان خان دیدیم ... شایدم چون
آیلین تویِ آغوشم به خواب فرو رفته بود اجازه داد اول من واردِ خونه بشم و بخاطرِ دخترش اینکار رو کرد ... سریع
واردِ اتاق شدم و آیلین رو رویِ تخت خوابوندم ... درِ اتاق رو بستم و سریع لباسام رو با یه دست لباسِ راحتی عوض
کردم و به زیرِ پتو خزیدم ... بعد از چند دقیقه آرشان واردِ اتاق شد و برق رو خاموش کرد و تنها دیوار کوبِ بالای
تخت رو روشن گذاشت ... آیلین گوشه یِ تخت و سمتِ دیوار خوابیده بود و منم کنارش دراز کشیده بودم و آرشان
راهی جز کنارِ من خوابیدن نداشت ... چون پشتم رو بهش کرده بود نمیتونستم قیافه اش رو ببینم اما حدس میزدم
بدجوری کلافه شده و با اخم هایی توهم مثلِ روحِ سرگردان بالاسرم ایستاده ... نفسش رو آه مانند بیرون داد و چند
لحظه بعد با تکون خوردنِ تخت و کشیده شدنِ ملافه یِ رویِ سرم متوجه شدم رویِ تخت دراز کشید ... کمی به
آیلین نزدیک شدم و سعی کردم هر طور شده بخوابم ... واقعاً که خیلی سخت بود بخوام آرشان رو موقع خواب کنارِ
خودم تحمل کنم و بدونِ وجودِ آیلین رویِ یه تخت باهاش بخوابم ... میدونستم آرشان خوددار تر از این حرفاست که
بخواد به من دست بزنه و مغرور تر از اون بود که بخواد گوشه چشمی بهم بندازه اما بازهم بی دلیل و بی جهت وقتی
که بهم نزدیک میشد ترس و وحشت به قلبم چنگ مینداخت و اضطراب سر تا سرِ وجودم رو میگرفت ... کلافه
چشمام رو بستم و بعد از کلی ورجه وورجه کردن رویِ تخت بلاخره به خواب فرو رفتم ...
***********************
مامان رو لبه یِ یه پرتگاه دیدم و با تعجب به سمتش رفتم ... سرش رو چرخوند و با چشم هایی گریون بهم خیره شد
... با بغض و هق هق لب زد:
زده به سمتِ مامان دویدم که یکدفعه زمینِ زیرِ پاش به پایین دره فرو رفت و صدایِ جیغِ مامان تا ابد رویِ
ذهنم خط انداخت ...
وحشت زده از خواب پریدم و بی اختیار با یادآوریِ کابوسِ نفرت انگیز و ترسناکی که چند دقیقه پیش تویِ خواب
دیدم به گریه افتادم ... مضطرب و وحشت زده آرشان رو پس زدم و از رویِ تخت بلند شدم و به سمتِ هال دویدم ...
تلفنِ رویِ میز رو چنگ زدم و همین که خواستم شماره بگیرم آرشان عصبی تلفن رو ازم گرفت و محکم به آغوش
کشیدم ... با گریه و هق هق جیغ زدم:
- ولم کن آرشان ... تو رو خدا ، تو رو جونِ آیلین ولم کن ... مامانم ... آرشان مامانم ... پرت شد ... پرت شد تویِ یه
دره ... باید زنگ بزنم ایران ...باید مطمئن بشم حالش خوبه ... بده من تلفن رو آرشان ...
با گریه حینی که تویِ آغوشِ آرشان بودم رویِ زمین نشستم ... عصبی دستام رو مشت کردم و محکم زدم تویِ
سینه اش و با گریه و ناله لب زدم:
- بده گوشی رو آرشان ... تو رو خدا گوشی رو ...
دردِ وحشتناکی تویِ ناحیه قفسه یِ سینه ام و نزدیک به قلبم پیچید و باعث شد نفس هام بهم گره بخوره و
نتونم ادامه یِ جمله ام رو کامل کنم ... نمیدونم صورتم چه رنگی شده بود که آرشان وحشت زده رویِ پاش خوابوندم
و فریاد زد:
-- یا علی؟ ... لیلی؟ ... چت شد یهو؟ ... چرا این رنگی شدی؟ ... حرف بزن لیلی ، چرا اینطور نفس میکشی لعنتی؟ ...
با دستام به سینه اش چنگ انداختم و برایِ ذره ای اکسیژن تقلا کردم و از نفس تنگی تویِ آغوشِ آرشان دست و پا
میزدم ... وحشت زده رویِ زمین خوابوندم و سراسیمه به سمتِ آشپزخونه رفت و چند لحظه بعد حینی که یه لیوان
تویِ دستش بود برگشت ... سرم رو مجدداً رویً پاش گذاشت و از بینِ فکِ بهم قفل شده ام سعی کرد ذره ای آب به
داخلِ دهانم بریزه اما هر چی تلاش کرد نتونست فکم رو از هم باز کنه ... ناامید و هراسون لیوان و رویِ زمین گذاشت
و سریع جسمِ نیمه جونم رو به آغوش کشید ... با لحنی بغض دار و آشفته داد زد:
- نفس بکش لیلی ... نفس بکش لعنتی ... چه غلطی کنم خداااا ؟! ...
یهو نفس کم آوردم و سوزشِ بدی رو تویِ قفسه یِ سینه ام حس کردم و بی جون شروع کردم دست و پا زدن ...
آرشان وحشت زده به خودش فشردم و تویِ یه حرکتِ غیرمنتظره صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و لب هاش
رو رویِ لب هام گذاشت ... زمان برام ایستاد و با حسِ لب هایِ زندگی بخشِ آرشان به رویِ لب هام دردِ تویِ
سینه و قلبم و نفس تنگی که بهم دست داده بود پر کشید و به یکباره از بین رفت و تمامِ اعضایِ بدنم و حتی تک
تکِ سلول هام در آرامشی عجیب فرو رفت ... نفس هایِ زندگی بخشِ خودش رو پر حرارت به درونِ دهنم میفرستاد
و حتی برایِ ذره ای اکسیژن گرفتن عقب نمی کشید و مدام اینکارش رو تکرار کرد تا جایی که بلاخره نفسِ بهم گره
خوردم آزاد شد و هیجان زده با دستام آرشان رو از خودم جدا کردم ... تند تند نفس می کشیدم و اکسیژنِ تویِ هوا
رو با ولع به درونِ ریه هام می کشیدم ... بی اراده زدم زیرِ گریه و سرم رو تویِ سینه یِ پهن و مردونه یِ آرشان
پنهان کردم ... دستی به رویِ موهام کشید و محکم به خودش فشردم و نفس زنان و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
باش لیلی ... هیش ، گریه نکن دختر ... تازه نفست بالا اومده لیلی باز شروع نکن ... تویِ همین چند دقیقه
نصفِ عمرم کردی ... یه لحظه فکر کردم از دستت دادم ... چکار کنم تا آروم بشی لیلی؟ ... بخدا مامانت چیزیش
نشده ... تو فقط یه خواب دیدی ، پس انقدر بی قراری نکن دختر ... من مطمئنم مامانت حالش از من و تو بهتره پس
کم اشک بریز و بی تابی کن ...
با سرانگشتاش اشکام رو پاک کرد و دوباره به آغوش کشیدم و دستاش رو محکم به دورِ جسمِ نحیف و ظریفم حلقه
کرد ... چندتا نفسِ عمیق کشیدم تا بتونم هق هقم رو تموم کنم اما مگه میشد با دیدنِ اون کابوسِ لعنتی آروم بگیرم
و برایِ مادری که همه یِ کَسَم بود بی قراری نکنم؟ ... با بغض و گریه لب زدم:
- آ آرشان ...
رویِ موهام رو بوسید و گفت:
-- بله؟ ...
- میشه یه زنگ بزنم به زهرا و از مامانم خبر بگیرم؟ ... من تا صبح دق میکنم اگه زنگ نزنم ...
کلافه گفت:
لیلی شاید الان خواب باشند ... اختلاف ساعتِ استانبول با تهران یک ساعت و نیم بیشتر نیست ... فکر کنم الان
اینجا ساعت پنج صبح و اونجا حدودِ سه و نیمِ صبح باشه ... با این اوضاع بازم میخوای بهشون زنگ بزنی و از خواب
بیدارشون کنی؟ ... بنده هایِ خدا میترسند لیلی ، اصلا کارِ عاقلانه ای نیست ...
با گریه نالیدم:
- زهرا الان بیمارستانِ و همیشه شب هایِ فرد می مونه شیفت ... بزار زنگ بزنم ...
عصبی تشر زد:
-- باشه ولی اگه یه قطره اشک بریزی اون وقت من میدونم با تو ، فهمیدی لیلی؟ ...
با بغض سرم رو به معنایِ باشه تکون دادم ... آروم و حینی که بغلم کرده بود بلند شد و رویِ کاناپه گذاشتم ... تلفن و
از رویِ زمین چنگ زد و کلافه کنارم نشست ... با لحنی عصبی و گرفته گفت:
شماره رو بگو ...
با گریه شماره رو گفتم ... بعد از چندتا بوق خوردن گوشی رو بدستم داد و به کاناپه تکیه داد ... با استرس پام رو
تکون میدادم و از انتظارِ خسته کننده ای که برایِ جواب دادنِ تلفن توسطِ زهرا می کشیدم عاصی شده بودم ... به
کل ناامید شده بودم و میخواستم تلفن رو قطع کنم که یکدفعه صدایِ زهرا پشتِ گوشی پیچید ...
-- بله؟ ... بفرمایید؟ ...
با ترس و دلهره تلفن و رویِ گوشم گذاشتم و با گریه لب زدم:
- زهرا؟ ... حالِ مامانم خوبِ؟ ...
چند لحظه ای سکوت کرد و یهو با صدایِ بلندی داد زد:
-- لیلی؟ ... خودتی؟ ...
با بغض زمزمه کردم:
سلام ... آره خودمم ...
با لحنِ شادی گفت:
-- سلام به رویِ ماهت عزیزِ دلم ... خوبی رفیقِ نیمه راه؟ ... خوشی ، سلامتی؟ ... چیشده نصفِ شب یادی از ما
کردی؟ ... لیلی؟ حالت خوبه؟ ... نکنه اتفاقی برات افتاده؟ ...
با گریه گفتم:
- زهرا من یه خوابِ خیلی بد دیدم ... مامانم کجاست؟ ... حالش خوبه؟ ... من خیلی نگرانشم ...
با صدایی متعجب گفت:
-- حالت خوبه لیلی جان؟ ... احیاناً سرت به جایی نخورده؟ ... مامانِ جنابعالی قبراق و سرحال کنارِ گل پسراش و بابا
احسانِ ، منِ بدبختم طبقِ معمول شیفتم ...
هق هق کنان گفتم:
- داری راستش رو میگی؟
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد