439 عضو
عصبی گف :
-- چرا گریه میکنی احمقِ روانی؟ ... دروغم چیه آخه؟! ... دارم بهت میگم حالش خوبه پس آبغوره گرفتنت واسه
چیه؟ ...
گوشی رو پرت کردم روی کاناپه و سرم رو گذاشتم رویِ پاهام و از ته دل زجه زدم ... آرشان وحشت زده گوشی رو
برداشت و نفهمیدم چی به زهرا گفت ... چند لحظه بعد سریع قطع کرد و کنارم نشست و سریع به آغوش کشیدم ...
با صدایی لرزون و کلافه زیرِ گوشم زمزمه کرد:
-- دختر چرا نصفِ شبی اینطور میکنی؟ ... گفت حالِ مادرت خوبه پس چرا داری اشکِ تمساح میریزی؟ ... بس کن
لیلی ، کور شدی از بس که گریه کردی ... بس کن دیگه ...
گوش ندادم و بدتر هق هق کردم ... بلاخره صبرش لبریز شد و عربده کشید:
-- دِ بهت میگم خـــفـــه شـــو ...
وحشت زده تویِ خودم مچاله شدم و از ترس چشمام رو بستم ... هق هقم در جا قطع شد و گریه ام بند اومد که هیچ
از ترس جرعتِ نفس کشیدن هم نداشتم ... عصبی بلند شد و به سمتِ اتاق رفت ... چند دقیقه بعد پتو به دست
برگشت و پتو رو گلوله کرد و محکم پرت کرد رویِ کاناپه ... با بغض نگاش کردم که عصبی چشم غره ای بهم رفت و
سریع وارد آشپزخونه شد و لحظاتی بعد لیوان به دست برگشت و کنارم نشست ... لیوانِ حاویِ آب پرتغال رو به لبام
نزدیک کرد و با لحنی دستوری گفت:
-- تا تهش رو باید بخوری ...
کلافه دهنم رو باز کردم و بزور کلِ لیوان رو سر کشیدم تا آرشان دست از سرم برداره ... عصبی لیوان رو رویِ میز
کوبید و دوباره سرِ جاش نشست ... پتو رو باز کرد و انداخت پایینِ کاناپه ... عصبی به سمتم خم شد و تویِ یه حرکت
به آغوش کشیدم و حینی که بغلم کرده بود رویِ کاناپه دراز کشید و پتو رو رویِ هردومون انداخت ... کریبسِ موهام
رو باز کرد و دستش رو برد لا به لای موهام و آروم مشغولِ نوازش کردنِ موهام شد ... سرم رو به سینه اش چسبوندم
و چشمام رو با آرامش بستم و سعی کردم تویِ آغوشِ دلگرم کننده یِ آرشان به هیچ چیز و هیچکس فکر نکنم و از
آغوشِ پرحرارتش و نوازش هایِ جادو کننده اش آرامش بگیرم ... سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم لب زد:
-- میخوام برات آهنگ بخونم اما به شرطی که گریه نکنی ، باشه؟ ...
با صدایی خش دار زمزمه کردم:
- باشه ...
نفسِ عمیقی کشید و کنارِ گوشم با صدایِ جذابِ و گیرایِ منحصر به فردِ خودش شروع کرد به خوندن ...
سرت رو شونمه آرومی آرومم
تو آغوشت چقدر هوا خوبه
میپیچه رو تنم عطر تن تو
میشنوی قلبی که واسه تو میکوبه ...
سرت رو شونمه دستام تو دستاته
هنوزم بازوهام تکیه گاهته
دلم که میگیره موهاتو وا کن
یه موج مثبتی تویه موهاته ...
یه حرفایی گفتنی نیست
تو میدونی چی تو دله منه
بگو می مونی
دیگه بقیش به عهده ی منه
آخه تو فرق داری
حساب تو جداست با همه ...
یه حرفایی گفتنی نیست
تو میدونی چی تو دله منه
بگو می مونی
دیگه بقیش به عهده ی منه
آخه تو فرق داری
حساب تو جداست با همه ...
ادامه دارد...
1402/04/20 20:09#پارت_#نوزدهم
رمان_#مجنون_گناهکار?
آرشان:
با صدایِ آهنگ و سر و صدایی که از تویِ هال میومد از خواب پریدم و عصبی از رویِ تخت بلند شدم ... به سمتِ
سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستنِ دست و صورتم ، مسواک زدم و از اتاق بیرون زدم ... به سمتِ هال رفتم و
یکدفعه با دیدنِ لیلی و آیلین سرِجام خشک شدم ... آیلین رویِ کاناپه نشسته بود و با هیجان و خنده برایِ لیلی که
در حالِ رقصیدن بود دست میزد ... لبخندِ کجی رویِ صورتم نشست و از پشتِ سر به لیلی نزدیک شدم ...
بطورِ ناگهانی از پشتِ سر به آغوش کشیدمش و دستام رو به دورِ شکمش حلقه کردم ... از یخ کردنِ ناگهانیِ دستاش
و بالا و پایین رفتنِ قفسه یِ سینه اش بصورتِ تند و متوالی پی به ترس و هیجانش بردم ... سرم و رویِ شونه اش
گذاشتم و کنارِ گوشش لب زدم ...
- چه عجب ... بلاخره لیلی خانوم رو شاد و خندون دیدیم ...
نفسِ عمیقی کشید و سعی کرد از آغوشم بیرون بیاد ولی مانعش شدم و دستام رو محکم تر به دورِ شکمش حلقه
کردم ... آروم اما جدی کنارِ گوشش لب زدم:
- وقتی با دخترت برقصی باید با همسرتم برقصی ..
با خنده ای ای که رویِ صورتش نقش بسته بود و باعث میشد چهره یِ زیبا و خدادادیش جذاب تر به نظر برسه لب زد:
-- هنوز صبحونه نخورده هوسِ رقصیدن با من به سرت زده؟ ...
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم با شنیدنِ صدایِ آیلین هواسم پرت شد و با تعجب به آیلین چشم دوختم ...
-- بابا ...
با شنیدنِ کلمه یِ بابا از زبونِ آیلین لبخندی از رویِ خوشحالی و آرامش به رویِ لبم نشست ... اولین بار نبود که این
کلمه رو میگفت و از یکسالگیش به بعد کلمه یِ بابا رو یاد گرفته بود و هر از گاهی به زبون می آورد اما هر بار که این
کلمه رو از زبونِ آیلین می شنیدم برام تازگی و هیجان داشت و هیچ رقمه نمیتونستم خوشحالیم رو پنهان کنم ... از
لیلی جدا شدم و به سمتِ آیلین رفتم ... آروم از رویِ کاناپه بلندش کردم و بوسه یِ طولانی ای رویِ پیشونیش
نشوندم و با لبخندی که رویِ لبم جا خوش کرده بود زمزمه کردم:
- جانِ بابا؟ ...
با خنده سرش رو فرو کرد توی سینه ام ... بطورِ ناگهانی سرم رو چرخوندم و نگاهِ خیره یِ لیلی رو رویِ خودم شکار
کردم ... با لبخند و عشقی که تو چشماش نسبت به آیلین موج میزد بهمون خیره شده بودم اما همینکه با نگاهِ من
غافل گیر شد لبخند رویِ لبش ماسید و مثلِ دخترهایِ شونزده ساله از خجالت و شرم و حیایِ دخترونه سرخ و
سفید شد ...
لیلی :
عصبی نگاهم رو از آرشان گرفتم و به زمین چشم دوختم ... دلم میخواست با ناخنام چشم هایِ آرشان رو از کاسه در
بیارم ... آخه چه وقتِ بیدار شدنش بود؟ ... مطمئنم رقص و خل بازی هام رو دیده و کلی تویِ دلش بهم خندیده و
مسخره ام کرده ... عصبی به آشپزخونه رفتم و براش چای ریختم تا تشیف بیاره و صبحونه اش رو نوش جانِ کنه ...
بعد از چند لحظه به آشپزخونه اومد و نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و رویِ صندلی نشست ... به آیلین که تویِ آغوشش
بود اشاره کرد و گفت:
-- بیا آیلین رو بگیر و ببر حاضرش کن ... خودتم سریع تر آماده شو ، قراره یه سر برایِ خرید به بازار بریم و بعد از
بازار به سمتِ دریا میریم و تا شب برنمیگردیم ... اگه میخوای شنا کنی لباس با خودت بیار ، برایِ من و آیلین هم
لباس شنا بزار ...
سری تکون دادم و زیرِ لب باشه ای گفتم ... به سمتِ آیلین رفتم و از آرشان گرفتمش و سریع به سمتِ اتاق رفتم ...
هول هولکی آیلین رو آماده کردم و بعد از برداشتنِ لباس شنا برایِ هر سه تامون ، لباسایِ بیرونم رو پوشیدم و کمی
آرایش کردم ... برخلافِ میلِ باطنیم چادرم رو نپوشیدم تا بتونم آیلین رو تویِ آغوشم بگیرم و داخلِ بازار بچرخم ...
بعد از برداشتنِ کیفِ اسپورتم و زدنِ ماسک و یه عینکِ کوفتی به صورتم آیلین رو بغل کردم و از اتاق بیرون زدم ...
آرشان حاضر و آماده جلویِ در منتظرِ ما بود و با دیدنمون از خونه بیرون زد ... سریع کفشایِ آیلین رو پاش کردم و
بعد از پوشیدنِ کتونی هام از خونه بیرون زدم و در رو پشتِ سرم بستم ... آرشان با اخم هایی توهم به آسانسور تکیه
داده بود و عاصی شده نگاهم میکرد ... حالا خوبه زود آماده شدم و داره اینطور خشمگین نگام میکنه ، اگه دیر آماده
میشدم چکار میکرد؟ ... سریع به سمتِ آسانسور رفتم و بی توجه به اخمِ روی صورتش که پشتِ ابروهایِ پر پشتش
خودنمایی میکرد واردِ آسانسور شدم ... نفسش رو با حرص به بیرون داد و بلافاصله پشتِ سرم واردِ آسانسور شد ...
تیپِ یه دست مشکی زده بود و مثلِ دیروز عینک و ماسکی به رویِ صورتش بود ... با متوقف شدنِ آسانسور نگاهم
رو ازش گرفتم و دست از آنالیز کردنش برداشتم ... سریع از هتل خارج شدیم و سوارِ ماشینِ شهاب شدیم ... زیرِ لب
سلامی به شهاب دادم و سرم رو پایین انداختم ... شهاب هم کوتاه جوابِ سلامم رو داد و سکوت کرد ... انگار اونم
مثلِ من پی به اخلاقِ گندِ آرشان برده بود و متوجه یِ غیرتی بودنش تا سر حدِ مرگ شده بود که مثلِ قبل باهام گرم
نگرفت و بهانه ای بدستِ آرشان برایِ شروعِ یه بحث و جدالِ جدید رو نداد ... برام عجیب بود که چرا خودش
رانندگی نمیکرد و شهاب پشتِ فرمون مینشست ... دو دلیل بیشتر نمیتونست داشته باشه ... یا با این شهر و
مسیرهاش به خوبی آشنا نبود و یا اینکه کسرِ شأنش میشد که خودش رانندگی کنه و ترجیح میداد مثلِ خان زاده ها
و مقاماتِ بزرگِ کشوری عقبِ ماشین بشینه و رانندگی رو به راننده یِ شخصیش واگذار کنه ...
بعد از نیم ساعت شهاب جلویِ مجتمعِ بزرگی نگه داشت و به سمتِ آرشان چرخید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:
-- ساعتِ چند بیام سراغتون آقا؟
آرشان کلافه دستی بصورتش کشید و با اخمایِ بهم گره خورده اش و لحنی محکم لب زد:
-- خودم خبرت میکنم ...
شهاب سری تکون داد و چیزی نگفت ... آرشان سریع پیاده شد و به منم اشاره کرد که پیاده بشم ... آیلین رو به
آغوش کشیدم و زیرِ لب با شهاب خداحافظی کردم ... با احتیاط از ماشین پیاده شدم و در رو به آهستگی بستم و
کنار آرشان ایستادم ... دستش رو به دورِ شونه ام حلقه کرد و با قدم هایی آروم اما محکم به سمتِ مجتمعِ تجاری که
به گمونم مرکزِ خرید بود ، رفت ... واردِ مجتمع که شدیم از تعجب و شفتگی دهنم باز موند ... هیچ پاساژی به این
بزرگی و عظمت و زیبایی تا حالا به عمرم ندیده بودم ... هیجان زده به سمتِ مغازه ها رفتم و نیم نگاهی به هر مغازه
ای مینداختم ... با شنیدنِ صدایِ آیلین و نق نق کردنش کلافه نگاهم رو از مغازه ها گرفتم و به آیلین خیره شدم ... با
دست به مسیری اشاره میکرد و گریه کنان حرف ها و کلماتِ نامفهومی رو به زبون می آورد ... با تعجب به جایی که
اشاره میکرد نگاه کردم و با دیدنِ مغازه یِ اسباب بازی فروشیِ بزرگی به خنده افتادم ... دلم براش ضعف رفت و
محکم بوسیدمش جوری که کمی جاش قرمز شد و باعث شد آیلین اخماش توهم بره ... خودمم عاشقِ اسباب بازی
بودم و برام اهمیتی نداشت که الان بیست سالم بود و ممکن بود بقیه بخاطرِ ذوق کردنم برایِ عروسک ها بهم
بخندند ... با خنده به سمتِ مغازه ای که آیلین بهونه اش رو میگرفت رفتم و پشتِ ویترین ایستادم ... با دیدنِ یه
خرسِ بزرگ و قرمز رنگ که تویِ ویترین بخاطرِ زیبایی و بزرگ بودنش نسبت به بقیه عروسک ها خودنمایی میکرد
لبام آویزون شد و نگاهم رویِ اون عروسک زوم شد ..
با لبایی آویزون شده نگاهم رو به عروسک دوخته بودم و چشم ازش نمیگرفتم ... کاش میشد این عروسکِ خوشگل
رو بخرم اما یک درصد هم امکانش نبود چون اگه اینکار رو میکردم آرشان خان جوری مسخره ام میکرد و بهم ضدِ
حال میزد که از خریدنِ عروسک پشیمون بشم و ذوق و اشتیاقم به کل کور بشه ... همچنان با ناراحتی به ویترین
خیره بودم که یکدفعه آرشان با صدایِ آروم و بم شده ای و لحنی جدی زیرِ گوشم نجوا کرد ...
از اون خرسِ خوشت اومده؟
متعجب به سمتش چرخیدم و زل زدم تویِ چشمایِ سرد و شیشه ایش ... اخم کمرنگی رو پیشونیش نقش بسته بود
و مستقیم زل زده بود بهم ... در جوابِ سئوالش سری تکون دادم و کوتاه گفتم:
- آره ...
لبخندِ کجی زد و گفت:
-- دوست داری برات بخرمش؟
حرفش در جا میخکوبم کرد و از تعجب یه تایِ ابروم بالا رفت ... با چشم هایِ رنگِ شب و نافذش خیره شده بود بهم
و چشم ازم نمیگرفت ... به حدی نگاهش نافذ بود که تن رو به لرزه مینداخت و حس میکردم درونم رو می بینه ... با
لحنِ متعجب و غمگینی لب زدم:
- آره ... میخریش برام؟ ...
لبخندِ کمرنگی زد و گفت:
-- آره ... چرا نخرم؟ ... تو کافیه فقط لب تر کنی تا هر چی که میخوای تویِ یه چشم بهم زدن برات فراهم کنم ...
کلافه و سردرگم نگاهم تویِ چشماش در گردش بود ... هیچ وقت نمیتونستم آرشان رو پیش بینی کنم ... چون یه
مردِ غیرِ قابل پیش بینی ، مرموز و توداری بود ... اخلاق و رفتارش ثانیه به ثانیه تغییر میکرد ... یک لحظه آفتابی بود
و یک لحظه مثلِ رعد و برق میخروشید و این وسط تمامِ ترکش هاش به منِ فلک زده اصابت میکرد ... با کشیده
شدنم به سمتِ مغازه توسطِ آرشان به خودم اومدم ... سریع واردِ مغازه شد و بی توجه به چهره یِ گیج و حیرونِ من
با فروشنده به زبانِ انگلیسی صحبت کرد ... فروشنده که یه پسرِ جوون و چشم رنگی ای بود نگاهِ کوتاهی بهم
انداخت و به سمتِ ویترین رفت و بعد از چند لحظه همراه با همون خرس قرمزِ که چشمِ منو گرفته بود و اندازه اش
تقریباً دو برابرِ خودم بود برگشت ... خرس و رویِ میز گذاشت و چند کلمه به زبان انگلیسی با آرشان صحبت کرد ...
با خنده به عروسکِ جدیدم نگاه میکردم و با دستم صورتش رو که جنسِ ابریشم مانندی داشت نوازش میکردم ... با
شنیدنِ صدایِ آرشان سر بلند کردم و نگاهم رویِ صورتش زوم شد ...
-- همین رنگش رو میخوای؟ ...
با لبخند سر تکون دادم و آروم زمزمه کردم:
- آره ... این رنگش خیلی خوشگلِ ...
سری تکون داد و دست کرد تویِ جیبِ شلوارش و مقداری پول به فروشنده داد ... بعد از اینکه فروشنده خرسم و به
کمکِ شاگردش تویِ نایلون پیچوند همراهِ آرشان از مغازه بیرون زدیم ... بادیگارد های آرشان خرس رو دونفری بلند
کردند و از پاساژ بیرون زدند و به گمونم به دستورِ آرشان رفتند تا خرس رو تویِ ماشین جاسازی کنند ... انقدر از
خریدِ اون خرس ذوق زده شده بودم که حد نداشت و اگه از خجالتِ افرادِ تویِ پاساژ نبود از خوشحالی میپریدم بغلِ
آرشان و از گردنش آویزون میشدم و تا نفس داشتم سر و صورتش رو میبوسیدم ... آروم کنارش ایستادم و حینی که
آروم آیلین رو تویِ بغلم تکون میدادم لب زدم:
ممنونم ... فکرش رو نمیکردم برام بخریش ... یعنی راستش رو بخوای با خودم گفتم اگه بهت بگم از اون خرسِ
خوشم اومده کلی مسخرم میکنی و چند تا تیکه و متلک بارم میکنی ...
حینی که نگاهش به مغازه ها بود با لحنِ محکم و جدی ای گفت:
-- من هیولا نیستم ... شاید خیلی بی احساس باشم اما میتونم آدم هایِ اطرافم رو درک کنم ... درک کردن و
احساس داشتن دو فلسفه جدا از همدیگه اند ... کسی که نتونه درک کنه یعنی آدم نیست ولی بی احساسی به
گذشته یِ آدم ها و اتفاقاتی که براشون افتاده برمیگرده ... گاهی وقت ها بی احساس بودن یا حتی وانمود کردن به
اینکه قلبت از سنگ و یخِ برایِ هردو طرف بهتره لیلی ... من قبل از اینکه دنبالِ منفعتِ خودم باشم به چیزی که به
صلاحِ تو و زندگیِ جدیدمون باشه فکر میکنم و هر کاری که صلاحِ تو و این زندگی رو به دنبال داشته باشه انجام
میدم حتی اگه اون کار برایِ خودم سخت باشه و تو رو خیلی اذیت کنه ... باید بینِ بد و بدتر همیشه بد رو انتخاب
کرد تا اوضاع خراب تر از چیزی که هست نشه ...
لبخندی زدم و گفتم:
- هر کدوم از جملاتت خودش هزار تا جمله میشه و معانی و پیام هایِ زیادی رو به طرف میرسونه ... حساب شده و
بی نقص حرف میزنی ... بیشترِ حرفات فلسفی ، آموزنده و پر از پند و نصیحتِ ... گاهی وقت ها حس میکنم یکی از
بهترین استاد هایِ درسِ ادبیاتی ... از بس که قشنگ حرف میزنی و ماهرانه کلمات رو به بازی میگیری و کنارِ هم
قرارشون میدی ... حتی تویِ عصبانیت هم حرفات منطقی و عاقلانست اما از اونجایی که خیلی لجبازم نمیتونم و
نمیخوام قبول کنم که بیشترِ حرفات حرفِ حقن ...
خوشحال شده بودم که حد نداشت ... بلاخره بعد از کلی عکس انداختن با دخترا و امضا دادنِ آرشان به
طرفداراش ، از اون جو خفه کننده با کمک انتظامات و بادیگاردهایِ آرشان خلاص شدیم و به هر سختی بود از پاساژ
بیرون زدیم و سوارِ ماشین شدیم ... آیلین هنوز هم تویِ بغلم گریه میکرد و آرشان هم از اینکه چهره اش نمایان شد
و مردم دوره اش کردند بدجوری عصبانی و کلافه شده بود ...
مشغولِ نوازش کردنِ آیلین بودم که یهو با عربده ای که آرشان کشید قبضِ روح شدم و از ترس تویِ صندلی مچاله
شدم ...
-- پس چرا موندی و بر و بر منو نگاه میکنی شهاب؟ ... راه بیفت دیگه ، نکنه زیر لفظی میخوای؟ ...
شهاب بیچاره درجا سرخ شد و سریع برگشت و ماشین رو روشن کرد ... ناراحت به سمتِ آرشان مایل شدم و کلافه
گفتم:
- میشه یکم آروم باشی؟ ...
زیرلب جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-- تو یکی خفه شو ...
عینهو مجسمه سرجام خشکم زد و دهنم از تعجب باز موند ... باز چش شد این شیرِ خوش اخلاق؟ ... فکر کنم سگ
گازش گرفته که اینطور هار شده و پاچه میگیره ... با لحنی که مملو از خشم بود بهم غرید:
-- بدونِ اجازه من کدوم گوری رفتی؟ ... چرا سرت رو میندازی پایین و میری؟ ... اگه مونده بودی آیلین بی
قراری نمیکرد و با من رو دنده یِ لج نمیفتاد و اون عینکِ کوفتی رو در نمی آورد ... فقط بزارنت به گنده کاری و رو
مخ رفتن ... جز دردسر و مصیبت فایده دیگه ای هم برایِ اطرافیانت داری؟ ...
با شنیدن حرف هایِ تلخ و تندش بغضِ بدی تویِ گلوم نشست ... لبخندِ تلخی به چهره یِ ملتهب و خشمگینش زدم
و با صدایی لرزون گفتم:
- حق با توئه ... من جز بدبختی و عذاب هیچی برایِ اطرافیانم نداشتم و ندارم ...
نگاهم رو ازش گرفتم و به پنجره خیره شدم ... نفس هایِ ممتد و عمیق می کشیدم تا بتونم بغضم رو قورت بدم و از
سرازیر شدنِ اشکایِ جمع شده تویِ چشمام جلوگیری کنم ... نمیدونم چرا آرشان دیوارِ کوتاه تر از من برایِ خالی
کردنِ خشم و عصبانیتش پیدا نمیکرد و مثلِ کیسه بوکسش باهام رفتار میکرد ... سیلی زدن فقط با دست زدن
نیست که ، آرشان هر روز با حرف هایِ تند و بی رحمانش به صورتم سیلی میزد و غرورم رو له میکرد ... شاید من
توقع زیادی از این مردِ خسته و دل مرده داشتم یا شایدم حق با من بود و آرشان بیش از حد با من بد رفتاری و
بدخلقی میکرد ... زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و به نیم رخِ اخمو و گرفته اش خیره شدم ... مستقیم زل زده بود
به بیرون و تویِ افکارش غرق بود ... هنوزم عصبانی و کلافه بود و از صدایِ بازدمِ عصبیِ نفس هاش میشد پی به حالِ
خرابش برد ... نمیدونم چرا رویِ آرشان حساس بودم و تحملِ بدرفتاری و بداخلاقی هاش رو نداشتم و مثلِ کبریتِ
رویِ آتیش منتظرِ یه جرقه از جانبِ آرشان بودم تا بغضِ سنگین و مادام العمرِ تویِ گلوم رو بشکنم و مثلِ ابرِ بهاری
اشک بریزم و خودم رو خالی کنم ... با شنیدنِ صدایِ ضبط نگاهم رو از آرشان گرفتم و به پنجره تکیه دادم ... آیلین
رو که تویِ بغلم خوابش برده بود رویِ پام گذاشتم و بی حوصله چشمام رو بستم ... زیرِ لب با آهنگ همخوانی
میکردم و بی توجه به حضورِ آرشان و خدشه دار شدنِ غرورم اجازه یِ شکسته شدنِ بغضِ نفس گیرم و سرازیر
شدنِ اشکام رو صادر کردم و بی صدا اشک ریختم ...
فکر میکردم اون یه ذره آدمه
رفت و تنها شد دلم یه عالمه
البته تا اونجایی که یادمه
هر چی خوردم از این دله سادمه ...
من خسته شدم از آدما و طعنه هاشون
خسته شدم از اومدنو رفتناشون
خستم از خیابونو پیاده روهاش
ازت که خواسته بودم مراقبم باش ...
تو حیف اینجا نیستی
مگه تو همونی نبودی که
میگفتی پام وا میستی ...
منمو جای خالی
با یه مشت یادگاری
که از همدیگه دو سه ساله داریم
حالا تکلیف چیه فراموش کنیم
نه این کارا کار ما نی
با اینکه همش دنبال فانیم
ولی بیخیالی تو مرام ما نی ...
یادمه میگفتی
حتی اگه از آسمون سنگ بارید
بازم قول بده که دوسم داری
نمیخوام ببینم غم داری
ولی حیف که این روزا
یه حسه دیگه رو من داری ...
چرا یه حسه دیگه رو من داری
خستم از این همه کشیدن
نصفه شب از خواب پریدن
تو بی خیالی ولی من
عاشقتم هنوز شدیدن
بارونو تهران
هدفونو آهنگ
چرا تو بی من
نمیشی دلتنگ
نگاهم هر شب به آسمونه
بی تو کلافم پر از بهونه ...
چقدر تنهام .. تنهام .. تنهام
چقدر سرده بی تو دستام
تو رو میخوام ..میخوام .. میخوام
پر از اشکه سرده چشمام
چقدر تنهام .. تنهام .. تنهام
بعد از اینکه تویِ یه رستوران شیک و درجه یک نهار خوردیم دوباره سوارِ ماشین شدیم و اینبار به سمتِ دریایِ
استانبول حرکت کردیم ... از وقتی که واردِ رستوران شدیم تا الان یه کلمه هم با آرشان حرف نزدم و اونم تلاشی
برایِ حرف زدن با من نکرد ... از حرفاش خیلی دلگیر و ناراحت شدم و ندامتی که تویِ چشماش و رفتاراش هویدا بود
هم ذره ای از عصبانیتم کم نمیکرد ... میدونستم بخاطرِ غرورِ فولادین و غد بودنش هرگز ازم عذرخواهی نمیکنه اما
با این حال دوست داشتم به لجبازیِ شیرینِ مربوط به اعتصاب کردنم با آرشان ادامه بدم و تا حدی که شیرِ
بداخلاقمون از کوره در نره اذیتش کنم و به جلز و ولز بندازمش ... با توقفِ ماشین چشمام رو باز کردم و با دیدنِ دریا
از خوشحالی و تعجب سیخ سرجام نشستم و حیرت زده به مکانی که شهاب آورده بودمون خیره موندم ... سریع
آیلین رو بغل کردم و از ماشین پیاده شدم ... عینک دودیم رو درآوردم و رویِ سرم گذاشتم و با خنده به سمتِ دریا
رفتم ... حدس میزدم جایی که شهاب آورده بودمون یه مکانِ خیلی خاص بود ... چون به غیر از دریا خیلی چیزهایِ
زیبا و دیدنیِ دیگه ای داشت که آدم رو به وجد می آورد ... با شنیدنِ صدایِ آرشان بی اراده اخمام به همدیگه گره
خورد و با عصبانیتی نمایشی سر چرخوندم و بهش خیره شدم
لباس شنا من کجاست؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- تویِ ماشینِ ، داخلِ یه نایلونِ مشکی ...
-- برو بیارش برام ...
عصبی داد زدم:
- به من چه؟ ... خودت هم دست داری هم پا ، پس لطف کن هیکلِ گنده ات رو تکون بده و خودت وسایلت رو بیار ...
من نوکرت نیستم آرشان خانِ عبوس ...
اخماش رو کشید توهم و با قدم هایِ محکمی به سمتم اومد ... دستش رو برد پشت سرم و از زیرِ شال موهام رو
چنگ زد ... کمی دردم اومد و از عصبانیت گره یِ بینِ ابروهام تنگ تر شد ... خشمگین کنارِ گوشم غرید:
-- برایِ من زبون درازی نکن و با اون زبونِ درازت رو مخم نرو چشم خاکستری ... صبرِ آرشان اندازه ای داره و خدا
اون روز رو نیاره که لبریز بشه ... میفهمی چی میگم خانوم موشِ؟
با حرص گفتم:
به من نگو موش ، بدم میاد از این کلمه ...
-- مهم نیست ...
- یعنی چی مهم نیست؟
-- یعنی اینکه تو خوشت بیاد یا بدت بیاد برایِ من ذره ای اهمیت نداره ... چون من کارهایی رو انجام میدم و حرف
هایی رو به زبون میارم که به میلِ و رقبتِ خودم باشه نه دیگران ...
با غیظ لب زدم:
- و قبول داری که این اخلاق و رفتارت نهایتِ خودخواهی و بی رحمیِ ...
-- نه ... من اسمش رو میزارم حفظِ غرورِ مردانه ، توهم اسمش رو بزار بی رحمی ...
عاصی شده گفتم:
ولی به نظرِ من این کارا یعنی مرد سالاری ... ولی اینو بدون اگه طرفت لیلی باشه هیچ وقت نمیتونی تویِ خونه ای
که اون نفس میکشه مرد سالاری رو حاکم کنی و قدرتت رو به رخ بکشی ... زورگویی تو کتِ من نرفته و نمیره جنابِ
کیان ...
-- ببینیم و تعریف کنیم ...
- حالا میبینی ...
نیشخندی زد و به سمتِ ماشین برگشت ... همین که الان مجبورش کردم خودش وسایلش رو از تویِ ماشین برداره
خودش کلی بود و شاید اگه این ترفند رو ادامه میدادم موفق میشدم جلویِ این غول دو سر به ایستم و کاری کنم که
دست از مرد سالاریش برداره ... چند لحظه بعد همراهِ نایلونی که تویِ دستش بود برگشت و به سمتِ دریا رفت ... با
قدم هایِ آرومی دنبالش رفتم و سعی کردم زبونم رو یه امروزی غلاف کنم تا ماه عسلِ عاشقانمون رو بیشتر از این به
کام خودم و آرشان تلخ نکنم ...
بعد از چند لحظه شهاب هم به سمتمون اومد و کنارمون ایستاد ... یکدفعه آرشان در کمالِ بهت و تعجبِ من عینکش
رو درآورد و رویِ سرش زد و خطاب به شهاب گفت:
-- من و لیلی میریم این اطراف یکم چرخ بزنیم ... در ضمن خیلی مراقب آیلین باش و اگه دیر برگشتیم سرش رو
گرم کن و براش یه چیزی بخر تا بی قراری نکنه و بهونه یِ ما رو نگیره ...
شهاب زیرِ لب چشمی به آرشان گفت و سریع به سمتم اومد ... آیلین رو آروم ازم گرفت و بلافاصله به سمتِ مغازه یِ
اسباب بازی فروشی رفت تا بغضِ آیلین یهو منفجر نشه و به گریه نیفته ... آروم به سمتِ آرشان رفتم و با تعجب لب
زدم:
- چرا عینکت رو درآوردی؟ ...
بدون اینکه نگام کنه گفت:
-- چون اینجا یه مکان برای تفریح و گردشِ و هرکسی به فکرِ شادی کردنِ خودشِ ... درضمن اینجا ایرانی هایِ
زیادی اقامت نمیکنند و بخاطرِ گرون بودنِ ورودیِ این مکان و پولی بودن وسیله هاش هر کسی اینجا نمیاد ...
زیرِ لب آهانی گفتم و سکوت کردم ... نگاهِ کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-- میخوام برم رختکن لباس عوض کنم ... اگه توهم میخوای لباس عوض کنی دنبالم بیا ...
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟ ... یعنی تو اجازه میدی من جلویِ این همه آدم با لباس شنا باشم؟ ...
درجا سرخ شد و با اخمایی توهم گفت:
-- چشمم روشن دیگه چی؟ ... گیرم طرفت یه مردِ بی غیرت و بی بخاری بود و اجازه داد هر غلطی که دلت میخواد
انجام بدی اما تو که چادری هستی و ادعایِ مسلمون بودن میکنی به خودت اجازه میدی با لباس شنا جلویِ صدتا نرِ
خر راه بری؟ ... اگه گناهش رو به جون میخری بپوش ، کاریت ندارم ...
میدونستم اگه آرشان هم بهم اجازه میداد خودم هیچ وقت همچین گناهی رو مرتکب نمیشدم و گند نمیزدم به
اصول و عقایدِ چندین سالم ... اما الان دلم میخواست یکم سر به سرِ آقا شیرِ بزارم و یه کوچولو با غیرتِ مردونه اش
و اعصابِ نداشته اش بازی کنم ...
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه ... حالا که تو مشکلی نداری با خیالِ راحت لباس شنام رو می پوشم ...
لبخندی زدم و بی توجه به چهره یِ هنگ کرده و حیرونِ آرشان از مقابلش رد شدم و به سمتِ رختکن رفتم ...
رختکن ها بصورتِ قفس هایِ پوشیده بود که بصورتِ متوالی کنارهم قرار گرفته بود ... واردِ اولین رختکن شدم و در
رو بستم ... به نظرم بزرگ بود و حدودِ پنج یا شش متری اندازه اش بود ... یه آینه هم رو به رویِ درِ رختکن درست
کرده بودند و خداروشکر انقدر بزرگ بود که میشد کامل هیکلت رو تویِ آینه ببینی ... شالم رو باز کردم و از تویِ
کیفم لباس شنایِ قرمز رنگم رو که بیش از حد باز بود درآوردم ... مطمئن بودم اگه با این لباس میرفتم بیرون بی
شک و تردید آرشان خونم رو میریخت و زنده و مرده ام رو یکی میکرد ... ولی تنها هدفِ من یه کوچولو دراز و
نشست رفتن رویِ اعصابِ همسرِ عزیز تر از جان بود و بس ... وگرنه لیلی رو چه به این غلطا؟ ... با خنده دکمه هایِ
مانتوم رو باز کردم و سریع لباسام رو با لباس شنا عوض کردم ... شک داشتم آرشان بیاد اینجا اما دلم میخواست که
برایِ یک بارم شده شانسم رو امتحان کنم ... یا میاد داخلِ رختکن و با دیدنم به جلز و ولز میفته و من رو خوشحال
میکنه یا اینکه نمیاد و من مجبور میشم پوشیده از این درِ کوفتی بزنم بیرون ... با لبخند از تویِ آینه به هیکلِ خودم
خیره شدم ... خداروشکر بخاطرِ اینکه مدام استخر بودم و همیشه ورزش میکردم ذره ای شکم و پهلو نداشتم و
همین باعثِ باربی بودنِ هیکلم شده بود ... کریبسم رو باز کردم و خرمن موهایِ خرمایی رنگم رو به دورم ریختم ...
برایِ اینکه آرشان رو کامل دیوونه کنم از تویِ کیفم ماتیکِ سرخ رنگم رو درآوردم و با لبخندی شیطانی ای که رویِ
لبام نقش بسته بود مشغولِ آرایش کردن شدم ... تقریباً آرایشم تکمیل شده بود و در حالِ ریمل زدن بودم که یهو
در با صدایِ بدی باز شد ... از ترس جیغ زدم و سریع سر چرخوندم که ببینم کدوم نفهمیِ که یکدفعه با دیدنِ چهره
یِ خشمگینِ آرشان نفس کشیدن فراموشم شد و ریملِ تویِ دستم بخاطرِ لمس شدنِ بدنم از دستم افتاد ...
آبِ دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و از ترس به عقب رفتم و به آینه چسبیدم ... آرشان با دیدنم تویِ این لباسِ باز
و لختی به ثانیه نکشیده اخماش از هم باز شد و عصبانیتِ تویِ صورتش جاش رو به تعجب داد ... سریع واردِ رختکن
شد و در رو پشتِ سرش بست و چفتِ در هم انداخت ... با قدم هایِ آرومی به سمتم اومد و مقابلم ایستاد ... نگاهِ
اجمالی ای بهم انداخت و با پوزخندی که رویِ لباش نقش بسته بود ، گفت:
-- که میخوای با این لباس بیای بیرون ، آره؟ ...
با اینکه از ترس رو به موت بودم و از آروم بودنش حسابی کپ کرده بودم اما خودم رو نباختم و آروم زمزمه کردم:
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد