439 عضو
عمه خانوم به درد تو ميخوره!!
بالاخره به سالن رسيديم.عمه و عمو متين بازم مثه صبح خيلي مجلسي پشت ميز نشسته بودن.
من:سلام!
عمه:سلام آتا جان!خسته نباشي!
سپيده:سـلام عمه خانوم!
عمه:سلام سپيده جان!خوبي؟
سپيده:بله ممنون!
رفتيم و نشستيم پشت ميز.
عمو متين:خب بهتره ديگه شروع کنيم!
من:بله،چشـم!
شامو توي سکوت حال به هم زني خورديم!!بعد از تموم کردن شام طبق قانون رفتيم و توي پذيرايي نشستيم!
من:اه…استفراغ به قوانين اين خونه!!
سپيده خيلي جلوي خودشو گرفت تا بلند نخنده!
سپي:الهي بترکي آتاناز!!اين حرفارو از کجات درمياري؟!!
من:هييي….!يني بگم از کجام درميارم؟؟!!زشته!!ولش کن!!
يه هو سپيده ترکيد!!!!چنان قهقهه ميزد که گفتم الان عمه خانوم مياد جفتمونو کارتون خواب ميکنه!!
من:يـــ ــواش!!
سپيده همچنان با خنده گفت:آخخخخ دلــ ـــم!!!
من:اي درد!!اي مرض!!بسه ديگه!
سپي:آتا خيلي دلقکي!!
من:بميــر باو!!
تو همين لحظه عمه خانوم و عمو متين اومدن پيشمون!عمه خانوم با لحن مشکوکي پرسيد صداي خنده ي بلند کسي اومد؟؟
من:خيـر عمه جان!!صداي کليپ گوشي سپيده بود!!
عمه جان:بله…متوجه شدم!
زير لب با خودم گفتم:متوجه نميشدي جاي تعجب داشت!!
عمو متين:خـب سپيده جان پدر خوبه؟مادر چه طوره؟
سپيده با متانت گفت:خوبن!سلام دارن خدمتتون!!
عمه:آتا جان براي پنجشنبه شب برنامه ي خاصي نداري؟؟!!
با بي فکـري تمــام گفتم:خير عمه!
عمه:عالي شد!مهموني داريم!اين بار بايد حتما باشي!برنامه اي هم که نداري!
با کلافگي گفتم:چشــم!اگه کاري پيش نيومد حتما!
عمه با يه کوچولو عصبانيت گفت:هيچ کاري مهم تر اين مهموني نيست!بايد باشي!ديگه نميتوني نياي!!بايد به همه معرفي بشي.
من:بــله چشم!
وقتي خود عمه خانوم بياد بگه يني کار بيخ پيدا کرده!!!توي خانواده هاي اشرافي به ويــــژه خانواده ي نکبــت ما رسمه که هر ماه يکي از بزرگا مهموني بده!!
من هميشه به بهانه هاي مختلف در ميرفتم!!!اما اينبار نميــشه!!بابا آخه من نميتونم مثه دختراي اشرافي تو مجلس خانومانه رفتار کنم!! بالاخره يه جا سوتي ميدم!!از بچگي جيم ميزدم!يني اين خانواده ها تا حالا مشرف به ديدن بنده نشدن!!به جز زمان طفوليت!!
سپيده:آتـــ ـا؟؟؟کجايي؟؟عمه و عمو رفتن!بيا بريم بخوابيم!فردا با محمودي کلاس داريم!دير برسيم راه نميده ها!
من:بــاشه!بريم!
وارد اتاق که شديم سپيده گفت:آتاناز ميخواي چي کار کني؟اين بار رو نميتوني بپيچوني!!
من:هعـــي…..نميدونم والا!!فک کنم بايد اين قوم نکـــ ــبتو ببينم!!
سپي:خوشحال باش بابا!!فک کــن!!يه هو دختر سهراب اميريان از پله ها پايين مياد و چشم همه روش خيره ميمونه!!
من:لــال!!!از وقت
خوابت گذشته داري هذيون ميگي!!
سپي:بيــــشعور من هر شب ساعت يک به بعد ميخوابم!!
من:آره…آره ميدونم!!!دو سه بار اس دادم بهت،خبرشودارم!!!
سپي:آتـ ـــ ــا!!
من:جووون؟؟!!
سپي:درد!بگير بکپ!
من:چشـــم!!شب بخير خانوم گوسفنــــده!!
سپيده با جيــ ـــغ بلندي گفت:خـــ ـــفه!!
من:شـــــــو!!!
با حالت گريه گفت:غلط کردم!ترو خدا بخواب!!بزار منم بخوابم!
فصل چهارم.
دلسا:که اين طور…
امير:بابا آتاناز برو!يه حاليم ميکني!مهمونيه ديگه!
من:اي بابا…من هي ميگم نره شما ها ميگين بدوش!!گاگولــا!!
امير:خو تو الان دقيقا مشکلت چيه؟چرا نميري؟
من:پوووووف….تو اين مهموني ها بايد اشرافي وخانومانه رفتار کرد… بنده مشکلم اينه…من فقط غرورم مث اوناس…ولي رفتارم…حرف زدنم…اينا رو چي کنم؟؟اگه سوتي بدم عمه قيمه قيمه ميکنه ميده باهام نذري بپزن!
سپيده:نچ نچ!هي من ميگم بيا برات کلاس اشرافي رفتار کردن بزارم تو ميگي نه!!
من:خفه لدفا!يه فکري کنين بچه ها…
اميردرحالي عميقا تو فکر بود(!)گفت:خب چرا نميپيچوني؟؟
من:تـــِِِــر!!اديسون جان ده ساله دارم مي پيچونم!ااينبار نميشه!شخص عمه خانوم گفتن!
امير:اوه اوه…تو با اين لحن حرف زدنت اصن نرو مهمونيا!!
من:ببند بابا!واسه من دبير ادب شده حالا!!
دلسا:سپي تو چرا بهش ياد نميدي چه جوري رفتار کنه؟
نزاشتم سپي دهنشوباز کنه و خودم گفتم:چون اولا تو سه روز نميشه چيزي ياد گرفت.ثانيا من علاقه اي به اين طور رفتار کردن ندارم و وقتي علاقه نباشه نميشه چيزي رو ياد گرفت.ثالسا تو خانواده هاي اشرافي بچه ها از بچگي واسه اشرافي رفتار کردن معلم دارن و آموزش مي بينن. چون تو چگي بهتر و سريعتر ميشه ياد گرفت.
دلسا:پس چرا تو بلد نيستي؟بچه بودي معلم نداشتي؟
يه نفس عميق کشيدم و گفتم:بابا و مامانم نميخواستن منو تو منگنه بزارن.وقتي خودم علاقه اي نشون نميدادم اونام بيخيال شدن.آروم ادامه دادم:که همينم باعث طرد شدنشون شد….
سپيده که ديد دارم توگذشته ها ميرم سريع گفت:بـــچــه ها پاشيـــن!الان با گوشکوب کلاس داريم!بريم يه ذره هرو کر کنيم!!
بلند زدم زيــــر خـــنده!!هر هر هر ميخنديدم!
من:ايـــول!!بريم که خنده ي خونم افت کرده!!
دلي:تو اگه يه مين نخندي خنده ي خونت افت ميکنه؟؟
من:بعله پس چي؟خنده غذاي روح منه!
دلي:مسخره بازيم لابد دسر روحته!!
من:آزار و اذيت ديگرانم پيش غذامه!
امير:بسه بابا!هي حرف از غذا و دسر ميزنين نميگين من گشنم ميشه؟!
من:خخخخخ!!جون به جونت کنن شکم پرستي!!
امير صداشو زنونه کرد و با ناز و عشوه گفت:وا…خاک عالم!يني هيکل رو فرمم رو نمي بيني؟!بلا به دور…!
بلند تراز قبل خنديدم و گفتم:باشه خوش هيکل
جون تو که راس ميگي!فعلا بيا بريم سر کلاس!
با خنده و شوخي به سمت کلاس راه افتاديم!مثه هميشه اول از همه من وارد شدم وپشت سرم بقيه!يه سلام بـلند به کل کلاس دادم.همه جوابمو دادن به جز اکيپ تينا اينا!
دختره با خودش درگيره!!من نميدونم چه هيزم تري به اين فروختم که اين جوري واسه من پشت چشم نازک ميکنه!
مجيد يکي از پسراي باحال کلاس رو به امير گفت:داش امير خوب نيس پسري به آقايي شما با سه تادختر بپلکه!مردم حرف درميارن!
همه ي اينا رو با يه لحن خنده دار ميگفت!ميدونستيم داره شوخي ميکنه!
ولي مهناز که تو اکيپ تينا اينا بود با تمسخر گفت:به نکته ي خيلي خوبي اشاره کردي مجيد جون!
يه نگاه به امير انداخت و گفت:کل دانشگاه ديگه آقاي صادقي رو ميشناسن به خاطر اينکه با سه تادختر ميپره!والا ابرو هرچي پسره بردن ايشون!
داشتم جوش مياوردم.کسي حق نداشت به دوستاي من توهين کنه.
با خشم رفم جلوش وايسادم و با تمسخري بدتر از خودش گفتم:مهنازجون چراخودتو نميگي که تو دانشگاه به آويزون معروف شدي!بس که دنبال پسرا راه ميوفتي وموس موس ميکني!اول يه نگاه به خودت بنداز بعد برو بالاي منبر واسه ما حجت الاسلام شو!!امير با هر کي بخواد ميپره و به کسي ربطي نداره!در ضمن يه لطفي بکن اول صب يه مسواکي به اون دندوناي اسبيت بزن که وقتي حرف ميزني گاز اشک آور نپيچه تو کلاس!والا ما جونمون رو دوست داريم!!
چشماش از عصبانيت قرمزشده بود!عينهو گراز هي نفس هاي عميق ميکشيد!!تــــازززه پره هاي دماغشم بازو بسته ميشدن!!ديگه واقعا گراز شده بود!!
روبه بچه ها گفتم:بريم!
مثه گله ي گوسفندا پشت سرم راه افتادن و اومدن!خخخ!
کلاس ساکت شده بود!يني جونم جذبه!!
اميرسمت راستم نشسته بود و دلي سمت چپم.سپي هم کنار دلسا نشسته بود
امير سرشو آورد کنار گوشمو گفت:دمت گرم آبجي!بايد حالش گرفته ميشد!ولي کاش ميزاشتي خودم دهنشو آسفالت مکردم!
ريز خنديدم و گفتم:داداش تو که ميدوني تحمل هيچ توهيني به دوستامو ندارم!يه هو آمپرم رفت بالاو بدون توجه به اطرافم دهنمو باز کردم!!
دلسا پريد وسط حرف زدنمون وگفت:عاشق همين دفاع کردناتم!
استاد اومد و حرفامون نصفه موند.
خـــب…بريم تو کار استاد!استاد نجفي معروف به: گوشکوب!دليل لقب:دماغ گوشکوب شکل!اوضاع اخلاق:افــتضـ ــاح! همين جوري که مشغول مسخره کردن گوشکوب توذهنم بودم آرنج دلسا فـــــرو رفت تو پهلوم!
بدون توجه به اينکه الان تو کلاسيم با داد گفتم:هووووي نکبــــت چته؟!پهلوم سواخ شد!ميمونه دريل!!!!
دلسا با يه قيافه ي سرخ به سمت تخته اشاره کرد.برگشتم و ديـــ….
استاد:خـــــ ـــانـــــوم اميــريــ ــان!!
اوه اوه چه صدايي
داره!مژه هام از ترس ريختن!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بله استاد؟!
استاد:حواستون کجاس؟نيم ساعته دارم صداتون ميکنم!
من:عـــه؟شرمنده ي اخلاق استاديتون!
استاد:بار آخرتون باشه!
با يه لحن شيطون ونيشي باز گفتم:چـ ــشــ ــم!شما جون بخواه،کيه که بده!!
کلاس رفت رو هوا!!گوشکوب سعي داشت خندشو مخفي کنه که موفقم بود! با جديدت گفت:شوخي بسه ديگه!خانوم اميريان شما بيايد اين مسئله رو حل کنين.
با گيجي به مسئله ي ناشناخته ي روبه روم نيگا کردم!رشتمو دوس دارم ولي درس نميخونم!
استاد:چي شد؟نميتونين حل کنين؟
حواسم نبود و با بيخيالي روبه استاد نجفي گفتم:به جون خود گوشکوبت نميـدونــ….
يه هو دستمو کوبيدم رودهنم!!کلاس ترکيــــــ ـــد!! استاد با اخماي فوق العاده در هم و چشمايي که از سرخي به جيگري ميزد(!!) نگاهم ميکرد!آب دهنمو قورت دادم و با ترس و لرز گفتم:چيــز…ام…استاد…از دهنم…چيز شد…يني…در رفت…منظوري…نداشتم…
استاد اما همچنان با خشم و غضب منو نگا ميکرد!
کل کلاس به خصوص برو بچ اکيپ خودمون داشتن با نگراني به اين صحنه نگاه ميکردن!
کلاس مثه قبرستون شده بود!!ســـاکت و آروم….!!فقط صداي نفساي خشمگين گوشکوب وضربان قلب من ميومد!!
يـــه هــو…..
اســتاد مـنـــفـــجــر شــد!!!! جوري قهقهه ميزد که گفتم الان کل دانشگاه با جاش مياد پايين!!
همه با چشماي گرد شده واز حدقه دراومده به استاد نجفي که دستاش رو شکمش بود و داشت قهقهه ميزد نگاه ميکرديم!!
گوشکوب در حالي که ميخنديد گفت:اميريان خيلي بامزه اي!تا حالا کسي اينطوري به من گفته بود گوشکوب!شادم کردي دختر!
يني جووووري چشمام گرد شده بود که گفتم الان مژه هام ميره تو موهام!
من:ب…بلـــه!ايشاالله هميشه به شادي!!
خندش شدت گرفت!حالا ديگه همه ميخنديديم!چه فکرايي راجب به اخلاق نجفي کرده بودما!!خدايا تـــوبه!!
فصل پنجم
قــوقـــولـــي قــــوقـــو….!!پـــاشـ ــو پــاشـ ــو!!صبــح شـده!!
با صداي آلاارم گوشيم(!)که خيليم قشنگ و ناناز بود،از خواب پاشدم!
همون جوري که چشمام بسته بود به طرف سرويس تو اتاقم رفتم!بعد از شستن صورتم آماده شدم واسه دانشگاه.حوصله نداشتم اون لباساي ده تني رو بپوشم و برم پايين مثه اشرافيا صبحونه بخورم.يه جين قهوه اي پوشيدم با مانتوي مشکي کوتاه واسپرتي که عاشقش بودم.مقعه ي قهوه ايمم سرم کردمو آماده رفتم شدم!واي خدا…مهموني فردا شبه…
چه غلطي بکنم؟!سوار لکسوز جيگرم شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.دستمو به طرف ضبط ماشين بردم.صداي مرتضي پاشايي تو ماشين پيچيد.
باز دوباره با نگاهت
اين دل من زير و رو شد
باز سرکلاس قلبم
درس عاشقي شروع
شد
دل دوباره زير و روشد
با تموم سادگيتو
حرفتو داري ميگي تو
ميگي عاشقت ميمونم
ميگم عشق آخري تو
حرفتو داري ميگي تو
ميدوني حالم اين روزا بدتر از همس
اخه هر کي رسيد دل ساده ي من رو شکست
قول بده که تو از پيشم نري
واسه من ديگه عاشقي جاده ي يک طرفس
ميميرم بري
آخرين دفعس
ناز نفست مرتـضي!!
رسيدم به دانشگاه.ماشينو پارک کردم و سمت پاتوقمون!!
زکـي!چرا هيشکي ني؟
کجا رفتن اينا؟
شونمو بالا انداختم و راه افتادم به سمت کلاس.امروز با جهانبخش جيگر کلاس داريم!!والـــا!!خو خيلي جيگره کصافط!!
همين طور که داشتم از پله هاي دانشکده بالا ميرفتم به فردا هم فک ميکردم.امروز بايد با سپيده برم يه لباس مناسب بخرم.
به در کلاس که رسيدم ديدم سر وصداي زيادي مياد!درو باز کردم رفتم تو!
من:ســــ ـــلـام!!
کسي جوابمو نداد!!ايـــش!!همه جزوه دستشون بود و داشتن درس ميخوندن!
رفتم سمت بچه ها.
من:سلام کردما!!تو رو خدا جواب ندين خسته ميشين!چراپا ميشين!!بشينين ترو خدا!
دلسا:سلام سلام.آتا بيا بشين درس بخون.
من:بــاع!!درس چيه؟!
امير:استاد جهانبخش جلسه ي قبل گفت نميگه کي امتحان و ميان ترم داريم!بيا بشين بخون که بيچاره نشي!
من:بيـخي بابا!خرخونا!!
سپيده:خــــاک تو سرت کاميون کاميون!!وقتي عين خر موندي تو سوالاش حاليت ميشه!
من:اووو…!ترمز بگيــر آبجي!!از کجا معلوم امروز بخواد ميان ترم بگيره؟؟تازه جلسه ي دومه که با ما داره!
سپي:اه…حالا بخوني چي ميشه؟ضرر ميکني؟
خنديدم و گفتم:برو بابا حال داري!
يه فکري به ذهنم رسيد!!از اون چراغ زرد پر مصرف ها بالاي سرم روشن شد!!!
من:بچه ها مياين شرط ببنديم؟؟!
دلي:چه شرطي؟
امير:باز از اون چراغا روشن شد؟؟!!
خنديدم:آره!!
سپي:خب بگو ديگه!
من:شما ها ميگين که جيگر امروز کوييز ميگيره،من ميگم نميگيره!بازنده امشب بايد شام بده!!
سپيده:مـــوافقــم!
دلسا:يه شام مجاني افتاديم!!
امير:ايول!
يه کوچولو،فقط يه کوچولو ترسيدم شرطو ببازم و پيش بچه ها خيط شم!
ولي بيخيال!!!
جيگر وارد کلاس شد!!با نگاه مغرورش کل کلاسو نگاه کرد!من که زود تر از بقيه متوجه استاد شده بودم،از جام بلند شدم وبلند گفتم:سـ ـــلام اســتاد!
بقيه ي بچه ها هم کم کم متوجه شدن و شروع کردن به سلام دادن!
جيگر لبخندي و زد و گفت:سلام صبح همگي بخير!حالا چرا اينقدر شلوغ پلوغه کلاس که متوجه ورود من نشديد؟!
تينا با عشوه و نازگفت:داشتيم درس ميخونديم استاد!!آخه خودتون گفتيد نميگين که کي
کوييز داريم!!
استاد باز لبخند زد و گفت:به به!چه دانشجوهاي حرف گوش کن و درس خوني!!
يه نگاه به من که بيخيال نشسته بودم و به حرفاي بقيه گوش ميدادم کرد و گفت:خانوم اميريان
شما انگار خيلي بيخيال تشريف دارين!
يه هو دلسا خره گفت:آخه استاد اين ميگه شما کوييز نمــ….
آخ!
يه دونه با آرنجم کوبوندم به پهلوي دلي!هم به تلافي ديروزش هم به خاطر اينکه داشت ميگفت شرط بستم .اون وقت استاد از لج منم که شده کوييز رو ميگيره!
لبخندي زدم و گفتم:استاد من حالتم همين جوريه!(آره ارواح شيکمت!)
جيگر(استاد)رو به بچه ها گفت:آفرين به شما ها که به حرفاي من گوش ميديد و مثل يه دانشجوي موفق هر جلسه آماده ايد!ولي امروز کوييز نميگيرم!
اينو که گف صداي ناله ي بچه ها دراومد!ولي من….
من:يـــ ـــوهـــــ ــــــو!!!!روتون کم شد؟؟
هههه!!!!!!!شام امشب منو شماها بايد بدينا!ايـــ ــــول!!
اميرو سپي و دلسا با اخم بهم نگاه ميکردن!!!بقيه ي کلاسم داشتن با تعجب به ما نگاه ميکردن!!
استاد به خودش اومد و گفت:اينجا چه خبره؟؟؟
دلسا با بيحالي گفت:استاد ما با آتاناز شرط بستيم که اگه شما امروز کوييز بگيريد اون به ما شام بده و اگه کوييز نگيريد ما به آتا شام بديم!!
امير ادامه داد:انگار بهش وحي شده بود که امروز کوييز نميگيريد!!
با نيــ ـش بــ ــاز به حرفاشون گوش ميدادم!!
استاد تک خنده اي کرد و گفت:جالبه!!پس امشب خانوم اميريان يه شام مجاني افتادن!!
يه هوجدي شد و شروع کرد به درس دادن!!!
وا…!!استادم موجيه ها!!يه هو ميخنده يه هو جدي ميشه!!عجــبا!!
فصل شيشم
سپي:آتـــــا!!
من:چيـــه؟!
سپي:مسخرشو درآوردي!!خب يه لباسي انتخاب کن ديگه!
من:آخــه شاسکول،منگول،گاگول،من اگه ميتونستم يه لباس خوب انتخاب کنم که به تو نميگفتم بياي!تو تجربه ي اين جور مهمونيا رو داري ميدوني بايد چي پوشيد!اگه به من بود که همون لباس خواب خرسي آبيـَـمو ميپوشيدم!
سپي:پس وقتي ميگم اينو بخر بايد بگي چشم!!
من:اهه…عجب گيري کرديما!باشه!
دلسا وامير که رفته بودن اون قسمت پاساژ اومدن پيشمون.
امير:چي شد انتخاب کردين؟
سپيده:اه…امير تو يه چيزي بهش بگو!هر چي من ميگم خوبه ازش ايراد ميگيره!
دلسا:سپيده تو خودت تو اين مهموني نيستي؟
سپي:نه بابا!خانواده ي ما دوستاي خانودگي آتا اينان!!اين مهموني
فقط واسه فاميلاست!!
امير:ميگم آتايي اون لباس سبزه چه طوره؟؟
نگاهم رو به لباسي که امير بهش اشاره ميکرد دوختم.
يه دکلته ي سبز بود.سبز تيره.درست همرنگ چشمام.بالا تنش سبزتيره بود و دامنش يه درجه روشن تر بود.روي قسمت بازو هاش ازپارچه ي دامنش يه بند خوشگل درست کرده بودن که دقيقا روي بازوها ميوفتاد!چيزي که خيلي اشرافي کرده بودش رگه هاي طلايي رنگي بود که توي لباس به کار رفته بود.
سپيده جيـــ ـــغ بلندي زد وگفت:عــــ ـاليه! به خدا اگه اينم نخري خودم خفت ميکنم!!
بلند
خنديدم و گفتم: نه نترس!از اين يکي خوشم اومد!بريم بخريمش!
سپيده نفس عميقي کشيد وگفت:الهي پيرشي امير!منونجات دادي!الهي دست بزني به آشغال طلا شه!
دلسا خنديد و گفت:سپي جونم گند نزن توضرب المثل!!
سپيده هم که فهميده بود چي گفته خنديد وگفت:بيخي آجي!!
با خنده و شوخي رفتيم تو مغازه.به فروشنده گفتم:خانوم از اون لباس سبزه سايز منو ميشه بياريد؟؟
خانمه لبخندي زد و گفت:عزيزم اون لباس تک سازه!ولي…فکر ميکنم اندازه ي شما باشه!
رفت تا لباس رو بياره!!
دلسا گفت:ميگم آتا کفش ستش رو هم بگير!
چشمامو چپول کردم وگفتم :خوب شدگفتي!آخه نخود مغز فکرکردي من تويه همچين مهموني با دمپايي لا انگشتي ميگردم يا جوراب پلنگ صورتي؟؟!!خو کفش باس بگيرم ديگه!انيــــشتن!!
دلسا:گفتم جهت يادآوري!!
من:خب راديو دلسا ممنون از يادآوريت!!
دلسا جيغ خفيفي کشيد و گفت:من راديو دلسام؟؟
باشيطنت گفتم:وا دلي جون چراجيغ جيغ ميکني؟؟الان همين دو سه تا خاستگاراتم با اين صداي نکرت ميپرنا!!
دلسا با حرص گفت:تو نگران خاستگاراي من نباش!خودم يکيشون رو حسابي تو تورم نگه داشتم!!
من:آهـــ ــا!!منظورت همون بابک کچله ديگه!!
اينبار ديگه بلــند جيغ زد و گفت:بـبــنـ ـد آتاناز!
سپيده به جفتمون توپيد و گفت:بسه ديگه!آبرومونو بردين!!اين اميرم که فقط بلده بخنده!!
امير با خنده گفت:خب چيکار کنم؟؟اين آتاناز همه رو حريفه!!
خانومه اومد و نذاشت به بقيه ي کل کلم برسم!!
خانومه:بيا عزيزم!
رفتم تو اتاق پرو و لباس رو بابدبختي پوشيدم!!
اِِهه!نگارچند بار تو عمرم از اين لباسا پوشيدم!!فوقش سه چار بار ديگه!!
wooooow!!!
واااااايييييي!!!خدايـــ ـــا!!
خيـ ــلي بهم ميومد!!!
رنگ سبزش باچشماي سبز تيرم و موهاي مشکي و پوست سفيدم هارموني فوق العاده قشنگي به وجود آورده بود!!
با صداي مبهوتي سپيده رو صداکردم:س…سپي…سپيده…
سپيده در اتاق پرو رو باز کرد وگفت:چيه؟پوشـيــ…..
اونم دهنش باز مونده بود!!بس که لباساي اسپرت ميپوشم تا حالا خودم رواينجوري نديده بودم!!ميشه اميدوار بود!!خوشگلم!!
سپي:واي آتايي حرف نداره!دلسا،امير بيايد آتاناز روببينين!
دلساو اميرم بدترازسپي تعجب کرده بودن!
امير:آبجي مگه مرض داري با اين همه زيبايي تيپ پسرونه ميزني؟!
خنديدم و چيزي نگفتم.
کفش ستش رو هم گرفتيم!!
يه کفش پاشنه ده سانتي سبز که پاشنش طلايي رنگ بود.
من:خب….ديگه بريم به من شام بدين که باس برم خونه!!
امير:بعد به من ميگه شکم پرست!
همگي سوار لکسوز من شديم و راه افتاديم به سمت رستوران(….)!
من:بيريزين پايين بيــنم!
دلي:باز اين لات شد!
زدم زير خنده!سرمو روي فرمون گذاشته بودم وقهقهه
ميزدم!!خخخخ!!!!
آخــه لحنش خعلي باحال بود!
روي يکي از ميزها نشستيم.گارسون اومد تا سفارش ها رو بگيره!
امير:دلي تو چي ميخوري؟
دلسا:ام…کوبيده!
سپيده:کوبيده!
امير:منم کوبيده!
من:ماشاالله!!قربون هماهنگيتون!!
امير:نمک نريز!بگو چي ميخوري!
من:اوم…شيشليک،برگ ،سلطاني!با مخلفات کامل!!
سپيده:يا خـــــدا!همه ي اينا رو ميخواي بخوري؟؟
خنديدم و گفتم:بعله ديگه!مگه چند بار غذاي مفت گيرم مياد؟؟از قديم گفتن مفت باشه کوفت باشه!!!
امير:از قديمشو خوب اومدي!!
همه خنديديم!بعد از خوردن غذا،همه رو رسوندم وساعت يازده برگشتم خونه.آروم از پله هاي بالکن رفتم تو اتاق.لباس خواب آبي آسمونيمو(!) پوشيدم و شيــ ـرجه به سمت تخت خواب!!
فصل هفتم
کل اهالي خونه در حال کار کردن بودن تا مهموني امشب خوب برگزار شه!به جز عمه خانوم که وايساده بود بالاي سر کارگرا!عينهو…."الله اکبر…!"آتا باز خواستي فحش بدي؟!"خاک تو سرت کنن!"بزرگترته بيچاره!"
باز اين وجدان زيباي خفته ي من بيدار شد!!بابا فحش چيه؟؟خواستم بگم عينهو درخت سروِ خوش قد و بالا و رشيــــد!"آهـــا!"بعله!حالا هم گمشو برو به زيباي خفتگيت برس ومزاحم من نشو!
با صداي عمه جـ ــان(!)دست از درگيري هاي مسلحانه ي تو ذهنم کشيدم!!
من:بله رشيــ…اوخ!اهم…اهم…بله عمه جان؟
اوه اوه نزديک بود بهش بگم رشيد!!
عمه مشکوک نگاهم کرد و گفت:آتا جان خانوم سليمي تا چند دقيقه ي آينده براي آرايش مياد اينجا!بهتره بري آماده شي!
آرايــــ ــــش؟؟!!يــ ـــا امــ ـــــام غــ ـــريـ ــب!!!تهاجم فرهنگي اينه ديگه!!
عمه:آتا جان حواست کجاست؟درست نيست يک خانوم اشراف زاده اين قدر حواس پرت باشه.
دندونامو به طور نامحسوسي روي هم سابيدم و گفتم:چشــــم!عــذر ميخوام!
عمه لبخند مضخرفي زدو گفت:ميتوني بري تو اتاقت!
آخ…آخ!!بدجور دلم ميخواست داد بزنم و بگم جمع کنين بساط اشرافيتتون رو!!که البته دلم خيلي غلط ميکنه از اين چيزاي خطرناک ميخواد!!
ازپله ها بالا رفتم و وارد پنجمين اتاق از سمت چپ راهروي طويل اتاقا شدم!!
ماشاالله!!ميمونه اِستـَـبل!!والــا!!هي اتاق کنار هم ساختن!!دکور نارنجي_مشکي اتاقم بـــدجـــور خود نمايي ميکرد!خــ ــب…بريم تو کار توصيـ ـف اتــاق بنده!!کاغذ ديواري اتاقم نارنجي يواشه!!ميز آرايشم کنار در سرويس اتاقم بود!اون طرف در دست به آب(!)کمد ديواري فوق العاده بزرگم بود!ديوار روبه رويي در اتاق يه پنجره ي خيــــلي گنده داشت که کل اون ديوارو گرفته بود!! زير پنجره تخت دونفره ي خوشکل و مشکيم قرارداشت!!کنار تختم يه ميز کوچولو گذاشته بودم!بعدشم کتابخونه ي کوچيکم بود!کنار کتابخونه هم ميز
مطالعم بود!!کف اتاقم يه فرش کوچولوي تام و جري انداخته بودم!!خـــو مگه چيه؟؟!!اين کارتونو خيلي دوس دارم!!عمه اتاقمو نديده بود وگرنه گير ميداد که يه خانوم اشرافي نبايد اتاقش اينجوري باشه وفلان و بهمان!!
تـــــ ــــق تــــ ـــق!!!
اِهــــ ــه!!سکته کردم!!صدامو صاف کردم وبا صداي مغرورم گفتم:بفرماييد!
"صدات تو حلقم".وجدان جان گمشو خواهشا!
در بازشد و خانم سليمي آرايشگر خانوادگي ما وارد شد!خدايي کارش حرف نداشت!
خانوم سليمي:وقتتون بخير آتاناز خانوم!
من:وقت شماهم بخير!
خانوم سليمي:خانوم ميتونم لباستون رو ببينم تا بتونم آرايش رو هماهنگ با اون انجام بدم؟؟
من:بله!چند لحظه لطفا!
لباس ماماني وخوشگلمو از تو جعبش درآوردم ونشون خانوم سليمي دادم!بدجور از ديدن دوبارش ذوق کره بودم!
واسه همين حواسم نبود و رو به سليمي گفتم:سليم جوووووون نيگاش کن چه قد خوشمله!بدمصب خيلي خوش دوخته!
سليمي چشماش گرد شده بود و با تعجب داشت منو نگا ميکرد!نفس عميقي کشيدم وگفتم:خانوم سليمي بهتره سريعتر شروع کنيد!
اون قدر محکم و با صلابت گفتم که لال شد!!
سليمي:ب…بله!اگه ممکنه لباستون رو بپوشين و بفرماييد روي اين صندلي بشينيد!!
عــاقــا ما نشستيم و اين شروع کرد!!!مثه کرگدن افتاده بود رو ملاج ما!!هي با اين موهاي ضريف ما وَر ميرفت!منم که اصن نباس حرف ميزدم!!به دو دليل!اول اينکه يه خانوم اشرافي(اوووووققققق!)نباس هي بهونه بگيره و به عبارتي زر زر کنه!!دومم اينکه خعــ ــلي بد جلوش سوتي داده بودم و نميخواستم دوباره استفراغ کنم تو رفتارم!!
بعداز موهام افتاد به جون صورتم!!هيچي از وسايلي که استفاده ميکرد نميدونستم!!يني کلا نميدونم لوازم آرايش چيه!!فقط يه رژ و ريملو ميشناسم!!حالا خوبه رو ميز آرايشم ازبهترين مارکا پره!
بعد از فک کنم دو ساعت گفت:خانوم چه زيبا شديد!البته زيبا بوديد!با اين آرايش چشم نواز تر شديد!
لبخندي زدم و گفتم:ممنونم!
بدون هيچ حرفي پارچه اي رو که روي آينه کشيده بود، برداشت و من چشمم به خودم افتاد!!
يــــــــ ــــــا خـــــ ـــدا!!!!!
ايـــ ــــن مــ ـــنــ ـــــم؟؟؟
موهاي مشکي و صافم رو به طرز قشنگي بسته بود.دسته اي از موهامو روي شونم ريخته بود!
پوست سفيدم شفاف تر از قبل شده بود!نميدونم چي ماليده بود بش!!رو چشمام خيلي کار کرده بود!!پشت چشمام رنگي بود!!معلوم نيس چي ماليده!!ترکيبي از مشکي وسبز تيره!نکنه با آبرنگ رنگم کرده؟!توي چشمام سياه شده بود!آهــ ــــا!!ريملو مطمئنم که زده!"هنر کردي.همين يه قلمو بلدي از اون همه آرايش؟" خفه وجدان جون!لبامم صورتي شده بودن!عاقا خلاصش کنم خيلي خوشگل شده
بودم!مخصوصا با اين لباس شاهانم!!
مثه اينکه زيادي محو خودم شده بودم که خداحافظي خانوم سليمي رو نشنيدم!!
هيييييييي…………نره به عمه بگه چه سوتي دادم؟؟واييييي…..نگه اتاقم فرش تام و جري داره؟؟؟؟
نه بابا!تو خانواده هاي اشرافي چغولي ممنوعه!!اين سليميم يه عمريه داره اين خانواده رو آرايش ميکنه!!يه چيزايي حاليشه!!
آره…آره…!خيالت راحت آتا!!خودتو دريـــاب!!
ادامه دارد...
1402/05/20 13:47#پارت_#دوم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?
فصل هشتم
تو اتاقم نشسته بودمو داشتم مگس ميکشتم!!کنايه نيستا!!واقعا داشتم مگس ميکشتم!!مگس کش قرمزمو برداشته بودم و افتاده بودم به جون مگساي تو اتاقم!فک کـــن!!با اون همه دبدبه و کبکبه و چميدونم آرايش و لباس وکوفت و زهرمار افتاده بودم دنبال اين مگساي نکبت!!ينـــ ــي اصن يه وضــ ـــيا!!
يه هو يکي در زد!!منم همونجوري لنگ در هوا و مگس کش به دست خشک شدم!!
تکوني به خودم دادم و گفتم:بفرماييد؟؟
زهره خانوم:خانوم کوچيک،عمه خانوم فرمودن بفرماييد پايين!
اوهـــوک!!فرمودن؟؟!!خخخخ!
من:بله!متوجه شدم!
پوووووف……بريم براي مواجهه با اين قوم نکبت!!
در اتاقو بازکردم و آروم آروم راه افتادم به سمت پذيرايي!!
اي بابا!!من با اين کفشا يه قدمم نميتونم راه برم!واي به حال اينکه بخوام از پله ها برم پايين!!اي سپيده ي نکبت!
همش تقصير توعه ديگه!
آروم آروم و درحالي که سعي ميکردم با اون کفشا کله پا نشم از پله ها اومدم پايين.اوووووف…چه قدر آدم!
ياد مرغداري افتادم!"اين چه حرفيه؟بيتربيت"باز اين زيباي خفته بيدارشد!جان مادرت برو بزار به حال خودم باشم!
مثه پرنسسا داشتم از پله ها پايين ميومدم!يه هو همه ساکت شدن وبه من نگاه کردن!اي بترکي سپيده که هميشه اين رويا پردازيات واقعيت از آب درمياد!!الان اين همه آدم دارن منو نگاه ميکنن خو اعتماد به سقفم ميشه اعتماد به زير زمين!!
بالاخره به پذيرايي رسيدم!همه ي آقايون با کت و شلوار و پاپيون و کراوات بودن!خانوما هم با لباساي شيـــک و مجلسي!!
عمه جان به حرف اومد و رو به بقيه گفت:آتاناز جان دختر سهراب خدا بيامرز هستن!!
نگاش پر ازتحسين بود!!بعله با اون آرايش و لباس صغري کچلم خوشگل ميشه!!
حـــالا زمزمه ها شــروع شد!!خانوما هي تيکه مينداختن که چرا نبودي تو مهمونيا وفلان و بهمان!منم زورکــي لبخند ميزدم و چيزي نمي گفتم!
عمو متين نزديکم اومد و گفت:آتا جان با خانواده ي عمت آشنا شدي؟
عمم؟؟کدوم عمم؟؟من که يه عمه دارم!اونم همينه که باش زندگي ميکنم!!
با صدايي که سعي ميکردم اشرافي باشه گفتم:عموجان مگه من عمه ي ديگري هم به جز عمه خانوم دارم؟؟
عمو لبخندي زد و گفت:دخترم شما يه عمه ي ديگه هم داري!
وا!جـلل الــجالب!!
همراه عمو راه افتاديم.بريم ببينيم اين عمه ي تازه کشف شده کيه!!ولي خدايي عجب مهموني خوشگليه!!
کلي دختر و پسر حوري مثه اين رمانا اينجان!!همه هم لباس قشـ ـــ ـــــنگ!!
با صداي عمو متين وعمه خانوم دست از تفکرات حوري شکلم کشيدم!!
عمو متين:آتا جان اين عمه حميرا،خواهر کوچک تر عمه خانومه!!
نگاهي به زن خوشگل رو به روم انداختم!واو!انگار چشم عسلي تو خانواده ي ما ارثيه!!
تکوني به
خودم دادم و محکم سلام کردم.
عمه حميرا دستشو خيلي کم جلو دراز کرد!يه خورده فک کردم!!خو الان چي کنم؟!دس بدم؟با چشم غره ي عمه خانوم دستمو جلو بردم و مثه هميشه محکم و مردونه دست عمه حميرا رو فشردم!!!
بيچاره قرمز شد!عمه خانومم با اخم داشت نگام ميکرد!من امشب بدبخت ميشم!حالا ببين!
عمه حميرا به يه مرد فـــ ــــوق العــــ ـــاده جذاب اشاره کرد وگفت:ايشون همسر من آقا مجيد هستن!!
اوهو!!واسه خودشونم اشرافين!!خخخخ!
آقا مجيد دستشو دراز کردو من دوبـــ ــــاره همون جوري باش دست دادم!!حالااون چشماش گرد شده بود!وا! مگه چي شده!؟دس دادنم جرمه؟!
من:عصرتون بخير آقا مجيد!
عمه خانوم:حميرا جان آرسين کجاست؟
عمه حميرا:احتمالا پيش جوون تر هاي مجلس نشسته.
آرسين؟؟؟چه اسم قشنگي!!يادم باشه برم ببينم معنيش چيه!
با صداي مغرور و با صلابتي گفتم:عمه خانوم چرا من هچوقت سعادت ديدن عمه حميرا رو نداشتم؟؟
عمه خانوم:وقتي شما اصلا به مهموني ها نمياي،سعادت ديدن خيلي از اقوامت رو از دست ميدي!
ايــــــ ــــــــ ــــــش!
لبخند محجوبي(!)زدم و آروم رفتم تا بشينم روي يکي ازصندلي هاي گوشه ي سالن!
بعد ازاينکه نشستم روي صندلي رفتم تو فکر چهره ي جذاب و آشناي آقا مجيد!
چشماي مشکيش بدجور اشنا بود!!فک کنم يه جا ديدمش!!صورت مردونه و جذابي داشت!از اين مرداي چشم رنگي هيچ خوش نمياد!!مرد باس چشم و ابرو مشکي باشه!!"خاک عالم!تو به شوهر عمت نظر داري؟"
باز اين اومد!نظر چيه بابا؟دارم ميگم قيافش مردونس!"خو مرده ديگه!نکنه انتظار داشتي زنونه باشه قيافش؟"
نخير!چون همه تو اين خانواده چشماشون عسليه گفتم الان اينم چشم عسلي ازآب درمياد!الانم گمشو برو چون حوصله ي کل کل ندارم!
آخ آخ!تشنمون شدا!!اووووف…!تا ميز نوشيدني ها کلي راهه!منم که نميتونم با اين کفشا اين همه راهو برم!
از اون گذشته نميدونم چه جوري باس آب بخورم!دوباره سوتي ميدم!!اي خدا…چي ميشد من تو اين خانواده نبودم اصن؟!چپ ميري اشرافي…راس ميري…اشرافي!
پام خشک شد!پاشيم يه ذره راه بريم!!با بدبختي داشتم از بين اون همه مهمون با اون کفش پاشنه ده سانتي رد ميشدم!يه هونميدونم کدوم بنده خدايي خم شد تا دست همراه رقصشو ببوسه که با نشيمنگاه محترم کوبيد به من بدبخت!چشمامو بستم گفتم الان آسفالت ميشم!!ولــــ ــــي!امداد هاي غيبي رسيد!يه بنده خداي ديگه اي کمرمو گرفت ونذاشت بيوفتم!
چشمامو باز کردم تا ببينم فرشته ي نجاتم کيه!
هــ ـــــــــ ـــــــ ــــــاننننننن؟؟؟؟؟؟
جيـــــــ ـــــگر؟؟؟؟استاد جهانبخش اينجا چه غلطي ميکنه؟؟؟
به خودم اومدم و کمرمو از حصار دستاش آزار کردم و با همون
صداي مغرورم گفتم:استاد؟شما اينجا چيکار ميکنيد؟
استاد يه تاي ابروشو بالا انداخت ومغرور تر از من نگفت:بايد به شما توضيح بدم؟
بيشعــــ ــــور!
من:خير…اما اينجا خونه ي منه ومــ….
صداي عمه حميرا حرفمو قطع کرد!
عمه حميرا:آرســـــين!پسرم!
بله؟؟؟آرسين پسرم؟يني پسرت!؟
عمه خانوم:آتا جان ايشون آرسين خان پسر عمه حميرا هستن!
چــــــي؟؟؟؟؟؟
من:خوشحالم از ديدنتون!!
تو چشماش شيطنت بيداد ميکرد!!
آرسين:منم همين طور دختر دايي!!
عمه حميرا:هانيه جان(عمه خانوم)بهتره ما بريم!مطمئنا اين دو تا جوون حرفاي زيادي براي گفتن دارن!!
نه بابا!من چه حرفي با اين نکبت خوشگل دارم؟!
بعد از رفتن دو تاعمه هاي گرام،آرسين يا به عبارتي استاد جهانبخش خودمون گفت:خب آتاناز خانوم!که شمادختر دايي من هستي؟؟
دندونامو روي هم سابيدم و گفتم:تو ميدونستي!
با شيطنت گفت:وقتي شما اون جوري خودتو کامل ودقيق سر کلاس معرفي کردي شناختمت!!فقط يه چيزي برام سواله!
من:چي؟
آرسين:تو چه جوري بيرون از خونه ان قدر شيطوني و توي خونه اشرافي؟!
نشستم روي مبل و آرسينم کنارم نشست!
با لحن غمگين و مسخره اي گفتم:هعي….دست رو دلم نزار که خونه!!من بدبخت اصن بلد نيستم اشرافي رفتار کنم.آتاناز واقعي همونه که تو دانشگاه ديدي!!فقط غرورم مثه ايناس!
آرسين موزيانه خنديد و گفت:اون وقت عمه خانوم ميدونه؟؟؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:تو بهش چيزي نميگي!اصن اگه بگي منم ميگم توام همچين رفتارت مثه اشرافيا نيست!
آرسين:خانوم سيرينتي پيتي بيشتر جووناي اين فاميل فقط تو مهمونيا اشرافي رفتار ميکنن و بقيه ي مواقع راحتن.
البته جناب عالي حتي بلد نيستي تظاهر کني!
من:عه؟من به عمه ميگم همه ي شماها تظاهر ميکنين!!
آرسين پوزخندي زد و گفت:با کدوم مدرک؟؟همه ي ما از بچگي خيلي شيک رفتار کرديم!اگه کل دنيا هم بسيج بشه هيچکس با ما کاري نداره!اشرافيت مال دوران قديم بود!الان هيچکس حوصله ي رسم و رسومات مسخره ي اينا رو نداره!!
من:آهـــا!فک ميکردم فقط من اينجوريم!!
بلند شد تا بره اما زمزمه ي آرومشو شنيدم:دايي سهراب استارت اين تغيير رو زد.حالا نوبت دخترشه…
فصل نهم
همه داشتن دوتايي ميرقصيدن!اونم چه رقصي!والس به صورت حـــرفه اي!!
داشتم به جمعيت رقصنده نگاه ميکردم،که يه هو دستي جلوم دراز شد!چه دستاي خوش فرمي!رفتم بالا تر به به چه کت خوشگلي!بالاتر!چه لبايي!!عجب دماغي!شيش تيغم که کردي!چشماشو!!مشـــ ــکي!
آرسين:اهــم…!
من:ها بله؟
با شيطنت آشکاري گفت:داري اِسکـَــنم ميکني؟؟دستم خشک شد!
من:دستتو چرا دراز کردي؟؟آخــي…گدايي؟!پول ميخواي؟؟الان پول همرام نيست!ولي قول ميدم بعد از
مهموني بهت کمک کنم!!
اخماشو تو هم کشيد و گفت:خانوم بامزه پاشو برقصيم!واقعا نفهميدي دارم درخواست رقص ميدم؟!
چــ ـــي؟؟؟نهههه!بابا من هيچي بلد نيستم!!
من:آرسين تو که ميدوني من هيچي بلد نيستم!بيخيال شوجان مادرت!
ريز ريز خنديد وگفت:حالا سر کلاس منو مسخره ميکني؟دارم برات!
من:آرســــ ـــــــين!استاد جونم؟؟
نگاهي به عمه خانوم انداختم ديدم داره بدجور نگام ميکنه!
ناچارا دستمو تودست آرسين گذاشتم.
من:بيچارت ميکنم!
خنديد و گفت:فعلا مراقب باش خودت بيچاره نشي!!چغولي ممنوعه تو اين خانواده ولي ميتونم کاري کنم که خود عمه بفهمه!!
من:بيــ ـــشعور!
رفتيم وسط.احمق دقيقا منو برد وسط جمعيت!!با دست راستش کمرو گرفت و با اون يکي دستش دستمو!منم همين جوري داشتم نيگاش ميکردم!!!
آرسين:احمق جان دستتو بزار روشونم!
همين کاروکردم.اولش آروم تکون تکون ميخورديم!يه هو نميدونم چيکار کرد که افتادم توبغلش!!همونجوري داشتم نگاش ميکردم!
دندوناشو رو هم سابيد وگفت:چرا اين جوري وايسادي؟آبرومون و بردي!
من:درد!خوبه گفتم هيچي بارم نيس!نيمرخ چنگال!
باز نفهميدم چيکار کرد که نتونستم خودمو کنترل کنم و شلـــ ــــپ!افتادم رو زمين!آهنگ قطع شد و همه دور ما جمع شدن!آرسين سعي ميکرد خندشو بخوره!عمه با اخم وحشتــ ـناکي نگام ميکرد!بقيه هم باتمسخر!چرا نفهميدم موقع رقص ما همه کنار رفتن و دارن مارو نيگا ميکنن؟؟!آرسين دستشو جلوم دراز کرد تا بلند شم اما من بدون توجه بهش خودم بلند شدم و با اعتماد به نفس رفتم روي صندلي نشستم!!دوباره آهنگ پخش شد و همه ريختن وسط!آرسين اومد نزديکم.قبلا از اينکه چيزي بگه دهنمو بازکردم وگفتم:هيچي نگو آرسين!فقط گمشو از جلو چشمام!ضمانت نميکنم که الان پاشنه هاي کفشمو توچشات فرو نکنم!عه…عه!پسره ي شاسکول!خوبه بهش گفتم بلد نيستم باز منو کشيده وسط!الــ ـاغ!
آرسين داشت ميخنديد!ماشاالله عين خيالشم نيس که دارم فحشش ميدم!!
من:ببند دهن اون گاراژتو!!اه اه!مي مونه بيس پنج گرم تخمه چيني!!
در حالي که از زورخنده قرمز شده بود شکسته شکسته گفت:واي…خيلي…باحالي…تا…. حالا…اينقدر…نخنديده بودم!!
من:کووووووفت!
چند دقيقه بعد زهره خانوم اعلام کرد که وقت شامه!!شام به صورت سلف سرويس بود!!اوهو!
وايييييــي…غذا!اصن غذا که ميبينم اسم خودمم يادم ميره!اومم…همه چيم که بود!!!!خب…خب!!طبق عادتم اول سالاد کشيدم!!ملت آخر غذاشون سالاد ميخورن من اول غذا!!خلم ديگه!!مقداري سالاد ميريزيم،سپس اندکي سس ميريزيم رو سالاد خوشمزمون!
قربونتون برم من!کاهو هاي جيگرم!!ياد ببعي تو کلاه قرمزي افتادم!کـ ـاهو!
از ذوق زيادم به خاطر ديدن
غذا کلا مهموني و اشرافي رفتار کردن يادم رفت!!رفتم نشتم کنارپله!اونم چهار زانو!بشقاب سالادمم گذاشتم جلوم!!آي ميخوردم،آي ميخوردم!در حالي که يه تيکه کاهو از دهنم بيرون بود سرمو آوردم بالا و ديدم….
واااااي…همه داشتن با يه حالت بدي نگام ميکردن.تازه نگام به خودم افتاد!يا خدا!من چرا باز سوتي دادم؟!
سوتي از اين خفن تر؟از جام بلند شدم و بشقابمو بردم و رو ميز گذاشتم.يکي از اون دختر حوريا آروم رو به دوستش گفت:دختر سهراب اميريانه ديگه!دختر همون پدره!بايدم اين جوري باشه!
دستامو مشت کردم و دندونامو رو هم فشار دادم.حيف…حيف که به بابا قول دادم…
با قدماي محکم از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاق انداختم.
دخــ ــتره ي نکبت!با اون هيکلش!عينهو ماژيک وايت برده!!لباسمو دراوردم و پريدم رو تخت!چه شب افتضاحي.ميدونستم گند ميزنم…آيييي…من گشنمه!!!!
فصل دهم
قــــ ـــار….قــــ ـــور…!
با صداي شکم مبارک از خواب پاشدم!گوشيمو از روي ميز برداشتم و نگاهي به ساعت انداختم.دو!
صداي مهمونا همچنان ميومد!اه…پس کي ميرن؟من گشنمه!يه ربع بعد صداي مهمونا خوابيد! آروم آروم رفتم پايين!مثه اين دزدا!!آخخخخ جوووون!!روي ميز هنوزم پر از غذا بود!تا خواستم بشقاب بردارم صداي عصبي عمه خانوم که آغشته به داد هم بود پرده ي گوشمو پاره کرد!!
عمه خانوم:آتـــ ـــانــــ ـــاز!
سرمو برگردوندم.به به!عمه حميرا اينا هم که اين جان!البته فقط اينا بودن!بقيه رفته بودن!
با خونسردي گفتم:بله عمه جان؟
عمه غريد:براي من اداي خانوماي اشرافي رو درنيار!امشب خوب شناختمت!پس براي همين بود که اصلا توي مهموني هاي خانوادگي شرکت نميکردي!
عمو متين:هانيه جان آروم باش!آتاناز مربي نداشته!
عمه خانوم:بله ديگه!اگه سهراب براي دخترش مربي ميگرفت امشب آبرو ريزي نداشتيم!من فکر ميکردم بعد از ده سال زندگي کردن توي اين خونه ياد گرفته باشه چه طور رفتار کنه!
سکوت کرده بودم.حرفي براي گفتن نداشتم خب!!براي اولــ ــين بار هيچ جوابي نداشتم!
عمه خانوم ادامه داد:واي…خداي من!وقتي آقا بزرگ برگرده مهموني بزرگي براي کل خاندان برگزار ميشه!اون موقع چي کار کنم؟امشب همه خودموني ها دعوت بودن.واي به حال اون شب!!
من:عمه جان…
عمه خانوم:آتا چيزي نگو!
با صداي آرسين همه ساکت شدن:عمه خانوم؟
عمه نگاهي به آرسين انداخت يني بنال!!نه نه!يني بگو!!
آرسين:عمه من ميتونم دختر دايي رو براي شيش ماه آينده که آقا بزرگ برميگرده آماده کنم!
من:هــ ـان؟؟
عمه چنـــ ــــ ـــان چشم غره اي رفت که حس کردم زبونم تيکه تيکه شد!!
عمه حميرا:فکر خوبيه هانيه جان!آرسين ميتونه در طي اين شيش ماه
آتاناز رو حسابي آماده کنه!
عمو متين:منم موافقم!توي اون مهموني نبايد همچين افتضاحي به بار بياد!
آقا مجيد:به نظر من هم فکر خوبيه!
اخم کردم.حـ ــالا انگار مهموني سران کاخ سفيد بوده!!بابا چار تا پيرپاتال و شيش تا جوون جلف ترشيده بودن ديگه!!"بي تربيت"
عمه خانوم:و اما شما آتا خانوم!به دليل اينکه ده سال ما رو به بازي گرفتي و امشب آبروي ما رو در خطر انداختي تنبيه ميشي!!
جوري ميگه ما رو به بازي گرفتي انگار دوس پسرشم و با احساساتش بازي کردم!!
من:چه تنبيهي؟
عمه خانوم:ماشينت رو تحويل ميدي.همينطور لب تابت!روز ها فقط دانشگاه ميتوني بري و سر ساعت هشت بايد خونه باشي!
چـــــ ـــــ ــي؟؟؟
چشمامو بستم و نفس عميقي کشيدم.به شدت نياز داشتم عصبانيتم رو خالي کنم!بدون حرف رفتم بالا.سوييچ و لب تاب رو آوردم تحويل دادم.
عمه خانوم باز نطق کرد:شماره ي آرسين روهم بگير تا ساعت آموزش رو هماهنگ کنيد!
چنان ميگه ساعت آموزش انگار قراره شکافتن اورانيوم يادم بده!!!
من:چشم!
باز رفتم بالا و گوشيمو آوردم.شماره ي آرسينو سيو کردم!
دارم برات آقا آرسين!منو زايه ميکني؟!
عم حميرا اينا هم رفتن.منم با شکم گرسنه رفتم تا بخوابم.
سرمو رو بالش گذاشته بودم که اس ام اس اومد.بازش کردم آرسين بود!
"خــب خانوم سيرينتي پيتي تو دو درس شاگرد مني!حواست باشه!اين بار عمه خانوم مجازم کرد چغولي بکنم!"
با حرص براش نوشتم:"بميـــ ــــــ ــــــ ـــر بابا!!من هر غلطي بخوام ميکنم!حال تو رو هم مطمئن باش ميگيرم با اون رقصت!!"
چند تا شکلت خنده فرستاد!الان بهتره بخوابم تا فردا مغزم خوب کار کنه!!آره….يه لبخند خبيــ ــث زدم و چشمامو روهم گذاشتم!!
فصل يازدهم
سپيده:چي ميگي تو؟الان پاشم بيام اونجا؟خوبه خودت داري ميگي عمه خانوم تنبيهت کرده ها!!
من:با تو کاري نداره!نا سلامتي بابات شريک عمو متينه ها!
سپيده:اوکي!پس من تا نيم ساعت ديگه اونجام!
من:قربون دستت سر راه يه کيسه خوراکي موراکي بخر حال کنيم!
اينو گفتم و سريع قطع کردم!!منو سپيده از بچگي با هم دوست بوديم.تا الانم دوستيمونو حفظ کرديم!
آخ…آخ!!من يه بلايي سر اين آرسين بيارم،که مرغاي آسمون که هيچ،کل جانوران کره ي زمين به حالش گريه کنن!!
نيم ساعت بعد سپيده با صورتي سرخ و يه کيسه پر از انواع خوراکي ها وارد اتاقم شد!
من:به به سپي خانوم!!عليک سلام!
سپي:آتاناز دلم ميخواد تا نفس دارم کتکت بزنم!
من:وا!!خاک عالم!!دست بزنم داري؟!
سپي:ده بار بهت گفتم گوشيو رو من قطع نکن، بدم مياد!!ولي کو گوش شنوا!
من:اي بابا!سپي جون ما با هم اين حرفا رونداريم که!!
سپي:بميربابا!حالا زود بگو ديشب چي شد!
من:الان؟؟بابا بزار يه
چيزي بريزم تو اين شکمم!!
سپي:من موندم تو چرا اين همه ميخوري چاغ نميشي!
من:مگه فيلم هنديه خواهر من؟؟مثه گاو بخورم و چاغ نشم؟!نخيــر!بنده ورزش ميکنم!
سپي:آهـــ ـــا!اون وقت چه ورزشي؟
من:محض اطلاع جناب عالي سالن ورزش داريم!!
سپي:بعله ديگه!مايه داري و هزار جور امکانات!!
من:جوري ميگه مايه داري انگار خودش سر چار راه آدامس ميفروشه!!
سپيده جيغ بلندي وزد و شروع کرد به کتک زدن من!!اون کلي انرژي مصرف ميکرد و منو ميزد،ولي من با يه حرکت کوچيک مهارش کردم!!پشت ساق پاشو گرفتم!
سپي:آييييييي….!
من:حقه!منو کتک ميزني؟؟منم با يه حرکت نابودت کردم!!
سپي:خدا نکنه آدم نقطه ضعفشو به تو بگه!!
من:اين ديگه از خريت خودت بود که گفتي!!
سپي:بيشعـــور!
من:هستي!
سپي:بسه خواهشا!ديشبو بگو!
من:اهم…اهم…خب بريم سراغ ديشب!
شروع کردم به تعريف!اونجايي که جلوي سليمي سوتي دادم انقده خنديد که اشک چشاش دراومد!!همين طور که تعريف ميکردم وچيپس ميخوردم رسيدم به قسمتي که آرسينو ديدم!!عاقا اين چشاش هي گرد ميشد هي گرد مشد!
خلاصه گفتمو گفتم تا تموم شد!!!
سپي:نــ ـــ ـــه!
من:آره!
سپي:پس چرا من تومهمونيايي که مشترک بودن آرسينو نديدم؟؟
من:شاسکول جون اون که نمياد جلوي تو راه بره!مهموني، بزرگ و پرجمعيته!هيشکي حواسش به بقيه نيس!
سپيده چنان جيغي زد که جفت گوشام کــر شد!!
سپي:واييييي استاد جهانبخش خودمون پسرعمته!!تازه مسئول آموزشتم هست!تو ام باهاش کل کل داري!!پس در آخر عاشق هم ميشين!!عينهو اين رمانا!!واييي!!
من:نچ نچ!من هي ميگم اينقدر رمان نخون واسه همينه ديگه!بچه جان کجاي زندگي من شبيه رمان بوده که ازدواجم شبيهش باشه؟
سپي:ايـــ ــــش!بي ذوق!
من:ببند!
سپي:حالا ساعت هاي آموزشتو گفته بهت؟
در حالي داشتم با بيخيالي پاستيل ميخوردم گفتم:مگه بايد بگه؟
سپيده دوبــ ـــاره جيغ زد:واي خداچه قدر تو بيخيالي!!
گوشامو گرفته بودم و چشمامو رو هم فشار ميدادم!!
من:سپـــ ــــــ ــــ ـــي!
يه هو ساکت شد!بعله!منم بلدم داد بزنم!
ادامه دادم:کم جيغ جيغ کن!اعصاب نذاشتي برام!تا من يه کلمه ميگم مثه آژير آتش نشاني صداي جيغش درمياد!
سپيده مظلوم گفت:خب ببخشيد!هيجاني شدم!
خخخ!مرســ ـــي جذبه!!
خنديدم وگفتم:حالا نميخواد ذات پليدت رو پشت قيافه ي مظلوم قايم کني!
سپيده:نکبت!به قول خودت ميمونه نيمرخ چنگال!!
من:من شبيه تو نيستم گلم!!
دندوناشو رو هم فشار داد و هيچي نگفت!!
من:سپي پاشو گوشيمو بيار يه زنگي بزنم به اين آرسين خره!
گوشيمو آورد و من شماره ي آرسينو که به اسم "سيفون"سيوش کرده بودم رو گرفتم!!
يه بوق…دو بوق…سه بوق…
آرسين:ها؟؟
من:بي شخصيت،بي نذاکت،بي
اتيکت،بي شعور!!
آرسين خنديد و گفت:فحشاتون تموم شد سوتي خانوم!
من:الــاغ به من ميگي سوتي؟
سپيده اشاره کرد بزار رو اسپيکر!
گوشيمو گذاشتم رو اسپيکر صداي غرق در خنده ي آرسين تو اتاقم پيچيد!
آرسين:خدايي ديشب با اون سوتي هايي که دادي اين لقب حقته!!
من:خفه!زنگيدم برنامه ي آموزشو بريزيم!
آرسينم جدي شد.درست مثل وقتايي که باهاش کلاس داشتيم!
آرسين:يکشبنه و سه شنبه که با من کلاس داري!ديگه چه روزايي ميري دانشگاه؟
من:ام…يکشنبه ودوشنبه و سه شنبه دانشگاه دارم.از صبح تا عصر!
آرسين:شنبه وچهارشنبه وپنجشنبه بيکاري ديگه؟
من:هعي…بيکار نبودم!بيکار شدم!قبل از تنبيهم با بچه ها مي رفتيم صفا!!
خنديد وگفت:اون وقت عمه جان فکر ميکنه شما هر روز دانشگاهي!
من:خب پس روزايي که دانشگاه نميرم مياي!فقط چه ساعتي؟
آرسين:شيش تا هشت!
من:باشه!پس فعلا!
آرسين:خدافظ!
سپيده:چه خوش خنده بود!اون وقت تو دانشگاه يه پارچه زهرماره!
خنديدم و گفتم:خو بايد زهرمار باشه تا ما دانشجو هاي شر ازش حساب ببريم!
سپي:چه قدرم که تو حساب ميبري!
با لبخند سرمو تکون دادم.
سپيده:آتايي…آرسين راست ميگه!
من:چي؟
سپي:نسل ما ديگه علاقه اي به رفتار اشرافي نداره.همه هم فقط توي مهمونيا و تو جمع بزرگاي خانواده اشرافي رفتار ميکنن.تو بايد ياد بگيري سوتي ندي وتو جمع تظاهر کني.
با گيجي سرمو تکون دادم و گفتم:آره آره راس ميگي.
زمزمه کردم:ولي تا کي بايد تظاهر کرد…
فصل دوازدهم
من:ولي عمه!
عمه خانوم:ولي نداره.اين تنيبه!
من:عمه مگه من بچه ي سه سالم که تنبيهم ميکنيد؟؟
عمه:کاش بچه ي سه ساله بودي!اون طوري آموزشت راحت تر بود!
د بيا!کلا همه چيو به آموزش و اشرافيت ربط ميدن!
من:عمه من نميتونم کل روز رو تو خونه بشينم و در وديوار اتاقمو ديد بزنم!
اخم کردو گفت:اين چه طرز صحبت کردنه؟بيا کنار من بشين تا ياد بگيري چه طور بايد اشرافي بود!
پوووف…!
بدون هيچ حرف اضافه اي راه اتاقمو در پيش گرفتم.تازه ساعت دو بود.اهه…چهار ساعت ديگه بايد صبر کنم تا اين آرسين بياد!!
ولي برنامه ها دارم براش!!بيچارش ميکنم!!ها ها ها ها(خنده ي شيطاني مخصوص آتاناز)!!
به هر طريقي بود چهار ساعت گذشت.و ساعت شيش شد.همون لحظه صداي تق تق در اتاقم اومد.
من:کيه؟!!
صداي خنده ميومد!عه اينکه صداي خنده ي آرسينه!!
من:بيا تو آرسين!
در اتاقم باز شد وآرسين اومد تو!
با خنده گفت:قدم اول براي آموزش!کيه نه!يا بگو بله يا بگو بفرماييد!
من:اولا سلام!دوما به توچـ ــه گاگـ ـول!
بازم خنديد!
آرسين:خب خب!شروع کنيم؟!
با شيطنت گفتم:استاد شما نميخواي چايي چيزي بخوري؟!
آرسين:آخ آخ آخ!گفتي چايي!!بدجور هوس کردم!
رفتم از اتاق
بيرون ودوييدم به سمت آشپزخونه!واسه خودم يه چايي معمولي ريختم ولي واسه آرسين يه چايي پــر رنگ ريختم که اصن آبجوش نداشت!!قندونم گذاشتم و رفتم بالا!
خوبه حداقل چايي روحذف نکردن!والا اگه به اينا باشه ميگن چايي اشرافي نيس!البته عمه خيلي سعي کرد اين کارو بکنه ولي عمو متين نذاشت!!
در اتاقو بازکردمو چايي رو گذاشتم روميز مطالعم!آرسين رو صندلي پشت ميز نشسته بود.منم صندلي ميز آرايشمو آوردم گذاشتن کنارش!سريع چايي معموليه رو برداشتم.آرسينم چايي پررنگ رو برداشت!يه ذره نگاش کرد و گفت:آتا؟
من:هوم؟
آرسين:اين يه خورده پر رنگ نيست؟
من:نميدونم والا!من همين جوري بلدم چايي بريزم!
باا تعجب سري تکون داد و ليوانو برد سمت دهنش.يه قلپ که خورد قيافش رفت تو هم!
ارسين:اه!چه تلخه!
با لبخند پر از شيطنتي گفتم:خو قند بردار!
دستشو برد سمت قندون که تنها چهار تا قند توش بود!!اينم کار خودم بودا!!
منم سريع دستمو بردم سمت قندون و دو تا قند براشتم!اولي رو ليس زدم و گفتم:نه نه!اين خوشمزه نيس!قند ليس خورده رو گذاشتم تو قندون!اون يکي رو هم ليس زدم وگفتم:اينم زيادي شيرينه!
رفم سراغ دو تا قند باقي مونده!آرسينم همين جوري مات و مبهوت داشت به من نگاه ميکرد!
اون دو تا قندم ليس زدم و گفتم:اي بابا!اين دو تا هم که يه نمه شور ميزنه!!پوووف…!زهره خانومم رفته خريد! منم که نميدونم بقيه ي قندا کجاس!يه قند درست وحسابيم تو اين خونه نيس!
آرسين حالا با شک نگام ميکرد!
با بيخيالي گفتم:وا!چرا نميخوري؟قند بردار بخور ديگه!
آروم آروم نگاهشواز من گرفت وبه قندون و قنداي ليس خورده نگاه کرد!به طور نا محسوسي قيافش جمع شد!
سرشو تکون داد و در حالي که با حسرت به ليوان چايي چشم دوخته بود گفت:مرسي!چايي نميخورم!بهتره آموزشو شروع کنيم!
تو دلم قاه قاه خنديدم!!
آرسين:خب اول از راه رفتن شروع ميکنيم!
خودش پاشد وايساد و ادامه داد:قدماتو محکم بردار.انگار که داري به زمين زير پات فخر ميفروشي!سرتو بالا بگير!شونه هاتو بده عقب!سينتو بده جلو و در حالي که به جلوت نگاه ميکني خيلي محکم وصبور بدون هيچ قوصي راه برو!
خودش همين طوري داشت راه ميرفت!!
عاقا ما هي تمرين کرديم اون جوري که اين ميگه راه بريم ولي آخرش نتونستيم!!ديگه داد آرسين در اومده بود!يه ساعت فقط داشت رو اينکه قوز نکنم کارميکرد!!ديــوانه شد اصن!!
آرسين:اِهــــ ـــــه!!آتـــ ـــانـــ ـــاز!!
من:ها؟؟چيه؟؟خو نميتونم!مگه زوره!وقتي از بچگي ياد نگرفتم الانم نميتونم ياد بگيرم!!بابا من بيست و دو سال اين جوري زندگي کردم.نميتونم شيش ماهه خودمو عوض کنم!!
آرسين:يــواش!نفس بگير دختر!!همه ي ما جوونا
ازاين رفتار هاي مضخرف اشرافي تنفر داريم!ولي مجبوريم!
تو ام بايد ياد بگيري تظاهر کني!من کاملا درکت ميکنم!ولي تو مهموني که واسه برگشتن آقا بزرگ ميگيرن کوچکترين حرکات همه ي ما زير زره بينه!به خصوص تو که دختر دايي سهرابي!همه سعي دارن يه جور ازت ايراد بگيرن!!اين شيش ماهو نميگم به خودت فشار بيار تا ياد بگيري!چون ميدونم چه قدر مشکله!ولي ياد بگير تظاهر کني!
من:خــب بابا!!از بالاي منبر بيا پايين!
آرسين خنديد وگفت:در ضمن،فهميدم واسه تلافي منوازخوردن چايي محروم کردي!
هــر هــر زدم زير خنده!!
من:واي قيافت خيلي باحال شده بود!
آرسين:جبران ميکنم دختر دايي!!
يه لبخند مرموز و خبيث زدم وگفتم:بي صبرانه منتظرم پسر عمه!
فصل سيزدهم
امير:ايــول!!يني استاد جيگر ما پسر عمه ي شوماس؟!
من:يس!ولي امير کسي نبايد بدونه ها!وگرنه واسه خودم بد ميشه!
دلسا:چه عجب شما ياد گرفتي دور انديش باشي!
من:والا از حسنات با شما پلکيدنه!!
منو سپيده و امير و دلسا که به خوش خنده ها معروف شده بوديم درکنار هم راه افتاديم به سمت کلاس!
طبق معمول چهارتايي کنار هم نشستيم!بابک يکي ازبچه هاي دانشگاه بود که بـــ ـد فــ ـــرم دلسا رو ميخواس!
بعد اين بابک خان مجنون همچين يه نمه کچل بود!!نه اينکه فک کنيد کلا کچل باشه ها!نــه!يه دو سه تا تار ناقابل رو شيقه هاش داشت وسه چهار تاي ديگه هم در ناحيه ي پشت کله!قسمت هاي ناگفته کچل بود!ما که نشستيم اين بابک خان هم اومدن.هويجوري مشغول حرفيدن بوديم که بابک کچل اومد سمتمون!
با قيافه ي خجالت زده و قرمزش روبه دلسا گفت:دلسا خانوم،ميتونم خصوصي باهاتون صحبت کنم؟؟
بـــ ــــ ــــه!!مام که چغندر!!!
من:اهــــ ــــم!آقاي بابک خان مجنون و شيدا ما هم اين جا حضور داريما!!
بابک:ببخشيد!اين روزا حواس ندارم!!
بعله ديگه!اگه منم بودم با ديدن دلسا هوش و حواس ازسرم ميپريد!!
بابک رو به دلي ادامه داد:دلسا خانوم چند لحظه لطفا!
دلسا:آقا بابک ما حرفامونو زديم!پس ديگه نه خودتون رو عذاب بدين نه منو!!
بابک کلافه گفت:دلسا من دوستت دارم!چرا متوجه نيستي؟!
دلسا نيم نگاهي به امير که بيخيال مشغول حرف زدن با چند تا ازپسرا بود انداخت و نم اشک تو چشماش نشست.("اوهو")!
منو سپيده که ديديم اوضاع قاراش ميشه(!)هم زمان گفتيم:بــابــ ـک!
با تعجب بهمون نگاه کرد.
من:بابک بعدا همگي با هم حرف ميزنيم واين مسئله روحل ميکنيم.ولي الان زمانش نيست.الان برو!!
آهي کشيد و سرشو پايين انداخت.
بابک:باشه.آتاناز من بهت اعتماد دارم.يه جوري حلش کن!
د بيا!!شديم مامور صليب سرخ!! تو شيطنت رودست همه زدم بعد تو مهربوني و دلسوزيم ترکوندم!!اصن هر چي ميکشم از
اين دل مهربونه!
من:باشه. خيالت راحت!
بدون هيچ حرف اضافه اي رفت و ته کلاس نشست!
امير خرم همچنان داشت بابقيه ميحرفيد!!
من:دلي؟؟دلسا؟؟
سرشو رو با دستاش گرفته بود وچيزي نميگفت!
سپيده:دلسا جونم چرا ناراحتي؟خب اميرم حواسش نبود!
صداي آرومشو شنيديم:چند وقتيه که فهميدم امير منو فقط به چشم دختر عمه ميبينه نه بيشتر!
من:پوووف…دلسايي يه کم صبر داشته باش!
بايه حرکت سريـــ ــ ـــع دستاشو از صورتش برداشت وداد زد:چه قـــ ــــــدر؟هـــــ ــــان؟چه قدر صبر کنم؟ از اول راهنمايي دارم صبر ميکنم!هي به خودم ميگم صبر کن،صبر داشته باش!ولي آخرش که چي؟
به هق هق افتاده بود.امير با تعجب گفت:چي شده؟
فقط نگاش کرديم.رو به دلسا گفت:دلي؟دخي عمه؟!چته؟چرا گريه ميکني؟
گريه ي دلسا شديد تر شده بود.کل کلاس داشتن به ما چهار تا نگاه ميکردن!اين آرسينم معلوم نيست امروز کجا مونده!
رو به امير بالحن جدي و محکمم گفتم:اميــر اين کلاسو برو يه جاي ديگه بشين تا ما دلي رو آروم کنيم!
امير:خب دختر عممه!بايد بدونم چرا داره گريه ميکنه!
دلسا با صداي ضعيفي گفت:بهم نگو دختر عمه!
به!بابکم به جمعمون اضافه شد!با نگاني گفت:دلسا خانوم چي شده؟؟حرفاي من ناراحتتون کرده؟؟ببخشيد!ديگه اصلا حرفشو نميزنم!
سپيده جوووش آورد و داد زد:بــ ـــســـ ـــه!امير و بابک برين بزارين ما سه تا تنها باشيم!
هيچي نگفتن و رفتن!
حالــا ما شروع کرديم به دلداري دادن!!عشق يه طرفه هم خيلي بده ها!!
بعد از نيم ساعت آرسين،نه نه!تو دانشگاه ميشه استاد جيگر!بعد از نيم ساعت استاد جيگر وارد شد!!
اول از همه چشمش به اکيپ از هم پاشيده ي ما افتاد!!امير که رفته بود ته کلاس!دلسا سرشو رو دسته ي صندليش گذاشه بود!سپيده اخم کرده بود و مدام کاغذ خط خطي ميکرد!منم ولو شده بودم رو صندلي!
از تعجب چشماش اندازه ي توپ پينگ پونگ شده بود!!حق داره خب!!ز اکيپي که هميشه نيششون باز بود اين جور رفتار کردن عجيه!
همه سلام و صبح بخير گفتن.ما هم خيلي آروم سلام داديم!جيگر بدون هيچ حرفي درس دادنو شروع کرد!
يــ ـــه نفس درس داد!درس دادنش که تموم شد گفت:خب بچه ها شما ها دارين ليسانس ميگيرين!بايد پايان نامتون رو ارائه بدين!از همين امروز شروع کنيد!وقت زيادي ندارين!
جيگر داشت از کلاس بيرون ميرفت که اکيپ تينا اينا يک صدا و هماهنگ گفتن:اسـ ــتاد!اسم کوچيکتون چيه؟!
کل کلاس رفت روهوا!ولي ما چهار تا حتي لبخندم نزديم!
مجيد:خدا وکيلي چند وقت تمرين کردين اين همه هماهنگ باشين؟؟!
باز کل بچه ها خنديدن!!
تينا با اخم و عشوه گفت:به شما ربطي نداره!
قشــ ــنگ معلوم بود آرسين داره منفجر ميشه از خنده!!ولي جلوي
خودشو ميگرفت!مثه خودم خوش خندس!! تو دانشگاه مجبوره اخم کنه و سگ باشه تا دانشجوها رو سرش سوار نشن!
تينا با ناز گفت:اســـ ــــتاد!نميـ ــگين؟!
آرسين لبخندي زد و گفت:اسم کوچيکم آرسينه!
قشنـــ ــــگ تو چشماي اکيپ تينا اينا پرژکتور روشن شد!فک کنم آرسينم به همين فک ميکرد چون دوباره خندش گرفت!خو برو بيرون قشنگ بخند!
مهناز:استاد معني اسمتون چي ميشه؟!
تا آرسين خواست دهنشو باز کنه وجواب بده من تند گفتم:يعني پسر آريايي!
تينا با شک نيگام کرد!با بيخيالي گفتم:چيه؟چرا اونجوري نگاه ميکني؟اسم پسرعمم آرسينه!منم معنيشو ميدونم!
آرسين ديگه نميتونس تحمل کنه!!گوشيشو درآورد و الوالو گويان از کلاس زد بيرون!!
آخ آخ!!الان داره قهقهه ميزنه!!
فصل چهاردهم
من: بچه ها من چهار تا کلاس بعد رو نميام!
سپي:چي؟ديوونه شدي؟جلسات آخره!ممکنه نکته هاي خاصي رو بگن استادا!
من:حال و حوصله ندارم جون سپي!دلسا اول صبحي حوصلمو پر داد!
سپي:پوووف…هر جور مايلي!
منو سپيده و دلي نشسته بوديم تو پاتوق!!پاتوقمون يه جاي مخفي پشت درختا و بوته ها بود!خودم روز اول کشفش کردم!فک کن!همه ي سال اوليا با خجالت يه گوشه وايساده بودن ولي من با پرويي دانشگاه رو وجب به وجب ميگشتم و به ملت تيکه مينداختم!!
من:اهه!دلسا بس کن ديگه!هي داره آبغوره ميگيره!
تو همين لحظه امير با اخماي در هم اومد پيشمون!چون هميشه ميخنده و نيشش بازه الان اخم کردنش يه خورده عجيبه واسمون!
امير:اين چه کار بود کردين سرکلاس؟دلسا قبل از اينکه دوست شما باشه دختر عمه ي منه!سپيده چرا داد زدي سرمن؟هان؟نميفهمي هر آدمي شخصيتي داره؟اون جوري که جناب عالي سر من داد زدي هر چي غرور و شخصيت داشتم پيش بچه ها خورد شد!مگه ما يه اکيپ نيستيم؟مگه ما چهار سال پيش عهد نبستيم که هر چي شد به همديگه بگيم؟؟مگه ما توي همه ي مرحله ها با هم نبوديم؟؟چي شد که امروز من شدم غريبه؟چي شد که امروز استاد جهانبخشي که فقط سه جلسه ما رو ديده اينجوري از رفتارامون تعجب کرده بود؟هان؟جواب دارين؟
سپيده سرشو پايين انداخت.ميدونم پشيمونه.خدايي بدجور سر امير داد زد!
من:امير آروم باش!همين جوري پشت سر هم حرف زديا!!نفس بگير برادر!آهــا!دم،بازدم!يه بار ديگه!همه با هم!دم،بازدم!از هواي کثيف تهران لذت ببريد!!
لبخند رولباي همه نشست!بعله ديگه!اينجورياس!بايد اسم منو تو ليست شاد کننده ها اضافه کنن!
امير که حالا اخمش رفته بود و لبخند هميشگي رولباش بود رو به دلسا گفت:دلي؟نميگي چي شده؟
دلسا با تمنا و خواهش بهم نگاه کرد!
من:بابا اين بابک زيادي بش گير ميده!دلسا هم که حساس!!زود اشکش درمياد!
اميربا شک نگام کرد و
گفت:من خورجين پوشيدم؟؟
با تعجب گفتم:نه!حالت خوبه؟
امير:آخه مگه من خرم که داري چرت و پرت به خوردم ميدي؟؟
دلسا و سپيده داشتن با نگراني بهم نگاه ميکردن!!به به!اينا هم تا کارشون گير من ميوفته مظلوم ميشن!
خعلي خونسرد به امير گفتم:دلسا عاشق شده!
حالا دلسا داد زد:آتــ ـــانـــ ـــاززز!!
من:درد بي درمون!خفه تا توضيح بدم بهش!!
امير:خب خب بقيش!!
اينو باش!انگار دارم براش قصه ي شاهزاده و گدا تعريف ميکنم!
من:هيچي ديگه!بعد اون طرف دلسا رو به يه چشم ديگه مي بينه و اصن حاليش نيس که دلسا دوسش داره!صبح دلسا واسه همين ناراحت شد و قاطي کرد!!
مير:حالا طرف کي هست؟؟
دلي با بغض نگام کرد!
من:اونش ديگه به تو مربوط ني!!نپرس چون نميگم!تا همين جا بسه!رودل ميکني!
بدون توجه روبه دلي گفت:اووووه!!مرسي دختر عمه!!از اول راهنمايي طرفو ميخواي؟؟
دلي:اوهوم!
امير:دوستت نداره؟؟
باز تو چشاي دلسا اشک جمع شد!
دلي:فک نميکنم!اون اصن منو نمي بينه!!
امير:اه اه!انقدر بدم مياد از اين جور آدما!
دلي خواست چيزي بگه که امير نذاشت و ادامه داد:پسره الاغ نفهم!آخه مگه کوري که دخي عمه ي منو نميبيني؟
پسره ي شاسکول گاگول!!ملت چه نکبت شدن!خجالتم نميکشه پسره ي يالغوز!!
حالــ ـــا اين طرف ما سه تا مرده بوديم ازخنده!!داشت به خودش فحش ميداد!!
امير هي ميگفت و ما هم خنديدنمون شديدتر ميشد!!
فصل پونزدهم
امير:مطمئني نمياي؟
من:نــچ!برين!فقط عين آدم جزوه بنويسين که من بتونم بخونم!
دلسا:تو فقط کلاسا رو بپيچون خب؟
جو بينمون خوب شده بود وهمه باز داشتيم ميخنديديم!!
من:به جان خودت اصن امروز رو فرم نيستم!عمه ماشين و لبتابمو گرفته!منم که جونم اون دوتاس!!
سپيده بلند خنديدوگفت:اوخييي….عين بچه سه ساله ها تنبيه شدي؟
من:بمير بابا!خو من برم!کاري باري؟!
امير:بروآبجي!خدافظ!
دلي:باي آتايي!!
سپيده:خدافظ!
از دانشگاه زدم بيرون.هعي…دلم واسه لکسوز قرمزم تنگ شده!!همين جوري داشتم راه ميرفتم که صداي بوق ماشيني باعث شد سرمو برگردونم!اوووفففففف…!جــ ـــ ـــووونــ ـــ ـــم ماشين!!يه بي ام و مشکي و خوشششگل کنارم وايساده بود!وا خاک عالم!اين الان مزاحم من شده؟!الان بايد سرمو بندازم پايين و آروم راه خودمو برم يا اينکه برم جلو يه ده بيستا فحش رکيک و ناموسي بدم بهش؟؟!!
يارو دوباره بوقيــد!!عه يني بوق زد!"بوقيد چيه ديگه؟"باز اين اومد!اين وجدان از يه طرف صداي بوق بلند ماشينه هم يه طرف!ديوانم کردن!!آخر رفتم جلو.شيشه ي سمت کمک راننده پايين بود.سرمو عين غاز کردم تو ماشين و درحالي که داشتم به تجهيزات ماشين نگاه ميکردم بلند بلند گفتم:ببين عمو جون من اهل اين کارا و اين
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد