بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بساطا و چميدونم پسر بازي و اس ام اس بازي و زنگ و زونگ و قرار و مدار و بيرون و ولنتاين و بوس و موس و در آخر خونه خالي و ني ني کوچولو و اين حرفا نيستم!تازه انقدر شيطون و پررو و بي ادبم هستم که خودت از ماشين شوتم ميکني بيرون!افتاد؟!!
يه دفعــه يارو ترکيـــ ـــــ ـــــ ــــــ ــــــ ـد!!!با صداي قهقهه ي فوق العاده بلندش سرمو از تجهيزات ماشين گرفتم و به طرف نگاه کردم!!عــه اين که آرسين جيگره خودمونه!!سرشو رو فرمون گذاشته بود.يه دستش رو شکمش بود و يه دستشو مشت کرده بود و رو فرمون ميکوبيد!!جوووري ميخنديد که کل هيکل خوشگل و بيستش ميلرزيد!!بعد از ده دقيقه که آقا قشنگ خنده هاشونو کردن سرشو بالا آورد.اووووه!!از زور خنده از چشماش داشت اشک ميومد!تا قيافه ي منو ديد دوبـــ ـــاره زد زيرخنده!بدون هيچ حرفي سوار شدم وگذاشتم تا دلش ميخواد بخنده!!يه ربع بعد در حالي که نفس نفس ميزد و صداش هنوز ته مايه هاي خنده داشت گفت:تــومعــ ـــرکه اي آتاناز!!آدم با تو باشه پير نميشه!!
من:در اينکه معرکم شکي نيست!ولي مگه من دلقکم که آدم با من باشه پير نميشه؟؟اصن چرا تو تا منو ميبيني ميزني زير خنده؟؟!
با خنده گفت:خودت نميدوني چه قدر باحالي!!اصن همه ي کارا و رفتارات جوکه!!
من:ايييييش!اورانگوتان!!
بازم خنديد و راه افتاد!!عاقا اين تا نگاش به من ميوفتاد ميخنديد!دو سه بار قيافمو تو آينه بغل ماشين نيگا کردم ببينم احيانا دماغ قرمزي،موي هفت رنگي يا هر چيز ديگه اي که منو شبيه دلقکا کنه روي صورتم موجوده يا نه؟
بالاخره آقا دست از خنديدن کشيد و گفت:مگه تو تا عصرکلاس نداري؟؟
من:اي بابا!چراکلاس دارم!ولي پيچوندم!حوصله ي دانشگاه موندن رو ندارم!!
آرسين:واي خدا!امروز بهترين روز زندگيم بود!!
من:چرا؟؟دوست دخترتو عوض کردي؟؟
خنديد و گفت:دوس دختر کجا بود؟امروز انقدر خنديدم فک کنم يه پنجاه سالي به عمرم اضافه شد!!
اين بار منم خندم گرفت:سر کلاس داشتي منفجر ميشديا!!
آرسين:آخ آخ!انقدره باحال و هماهنگ پرسيدن اسم کوچيکت چيه که دهنم کف کرد!!اونجايي که توچشماي تينا پرژکتور روشن شد رو ديگه نگــو!!
من:منم به همين فک ميکردم تو اون لحظه!
آرسين:منم چون ميدونستم تو داري به اين فک ميکني خندم گرفت!!اوه اوه اونجا که گفتي اسم پسر عمم آرسينه ديگه تحمل نکردم وزدم بيرون!!واي خدا!الانم که ديگه هيچي!!
بازم خنديد!مرتيکه ي پر رو!!
من:خيلي خوش خنده هستيا!!
آرسين:به شما که نميرسم!!راستي امروز چرا اکيپتون آشفته بود؟؟
من:هيچي بابا!يه مشکلي بود که حل شد!!
آرسين:آها!اکيپتون ميدونن من پسر عمتم؟
من:اوهوم!ما چهار ساله رفيقيم!تازه با سپيده هفده ساله

1402/05/21 14:52

رفيقم!از پنج سالگي!
آرسين:آره ميدونم!باباش شريک عمو متينه!وقتي که دايي سهراب زنده بود با باباي سپيده خيل صميمي بودن!
من:مامانامونم صميمي بودن!
آرسين:اصلا بهشون سر ميزني؟
من:راستش نه!
آرسين:اشتباه ميکني!بهشون سر بزن!
من:چشـــــ ــــــم بابابزرگ!!
با هول و نگراني گفت: راستي يه خبر بد دارم!!
من:چـــ ــــي؟؟؟
آرسين:برگشتن آقا بزرگ دو ماه جلو افتاد!
من:ي..يني شهريور ايرانه؟
آرسين:آره!و اين يني برنامه ي آموزش شما فشرده ميشه!!
من:اي بابا!مگه قرار نشد تظاهر کنم؟!
آرسين:انيشتن جان براي تظاهر هم بالاخره بايد يه چيزايي بارت باشه!!
من:بـــ ـــعله!
فصل شونزدهم
روز هاي تکراي همين طوري ميگذشت و ميگذشت!برنامم شده بود دانشگاه،خنده،اذيت کردن آرسين سر آموزش و دانشگاه،هر وکر با آرسين،خوردن و خوابيدن!!پايان ناممو ارائه داده بودم!نمره ي خوبي گرفته بود!عمه همچنان لب تاب و ماشينمو نميداد!حتي آرسينم باش حرف زده بود ولي خرش يه پا داشت!نه نه مرغش يه پا داشت!!تو خرداد بوديم و امتحانا شروع شده بود!!
آرسين نامردم تو دوره امتحانا آموزشو تعطيل نميکرد!!هر چند مجبور بود بيچاره!!من هيچي ياد نميگرفتم!!اين اواخر تازه تونسته بودم طرز راه رفتنمو درست کنم!!
فردا امتحان درس خودشو داشتيم!هيـــچي نخونده بودم!اون موقع هم که خود استاد صداقت بود من درس نميخوندم!واي به حال الان!!با گوشيم رفتم سايت دانشگاه و نمره هامو ديدم!بــ ـــ ـــ ـــه!!بالاترين نمرم سيزده بود!
الانا ديگه سر و کله ي آرسين پيدا ميشه!امروزم آموزش داريم!ببينم ميتونم يه کوچولو از زير زبونش سوالا رو بکشم بيرون!!
يه هو در باز شد و آرسين مثه گاو اومد تو!
من:تو داري به من آموزش ميدي؟يکي بايد به خودت آموزش بده!!آخه مگه اين جا طويلس که همين جوري سرتو پايين انداختي و اومدي تو!!تازه طويله هم که ميخواي بري اول يه اهم اوهومي ميکني تا گاوا و سايرين آماده شن و يه وقت در شرايط ناجور نباشن!
آرسين:حرف نزن!زود بايد شروع کنيم!امروز وقت ندارم!
من:چرا؟؟
آرسين:براي دانشجو هاي فوق سوال طرح نکردم!
من:بيخي بابا!
آموزش شروع شد!امروز طرز غذا خوردن رو داشت ياد ميداد!
آرسين:چاقو رو تو دست چپ بگير و چنگال رو تو دست راست!!تومهموني هاي مهم ورسمي برنج سرو نميکنن!
يه جور نخور که يه لپت باد کنه!يه مقدار کوچيکتر از دهنت گوشت ببر!آروم و بامکث و حوصله بجو!و….
همين جوري داشت توضيح ميداد و منم يک هزارم حرفاشو ميفهميدم!!
آرسين:خب براي امروز بسه!من برم ديگه!
من:هه!فک کردي عمه خانوم ميزاره کمتر از دوساعت هميشگي به من آموزش بدي؟؟
آرسين:خب چيکار کنم؟؟سوالا رو طرح نکردم!امتحان

1402/05/21 14:52

فرداساعت يازدهه!!بايد فردا صبح برسونم دانشگاه تا چاپ کنن!
من:جزوه دادي بهشون؟
آرسين:نه کتاب دارن!
من:الان کتابه همراته؟؟
آرسين:آره چه طور؟
من:خووو شاسکول با هم سوال طرح ميکنيم!
آرسين:تو؟؟!!
من:نه پس تو؟
خلاصه اينکه نشستيم و شروع کرديم به سوال طرح کردن!يـــ ـــني سوالايي طرح کردم،مشـــ ــــت!!
مثه خر ميمونن توگـِِـل!
آرسين:اوووه!!توام استادي هستيا!!
من:بعله پس چي؟؟به وقتش جبران ميکني!!
آرسين:پر رو!پس کمک کردنت هدف داره!!
من:بمير بابا!زندگي يعني هدف!!
آرسين:خب حالا چه جوري جبران کنم؟؟
من:اصلا کار سختي نيست!فقط يه روز تمام بي ام و رو ميدي دست من!!
آرسين:چيييي؟؟ماشينمو بدم بهت؟؟
من:يس!
دندوناشو رو هم سابيد وگفت:جبران ميکنم دختر دايي!!
من:بي صبرانه منتظرم پسرعمه!!
فصل هفدهم
لعــنت بهت آرسين!انقدر ديروز حواسمو پرت کرد که نتونستم سوالا رو از زير زبونش بکشم بيرون!!
پوووف…خدا زد پس کلم!!وقتي من اونجوري سوال طرح ميکنم واسه ترم بالاييا خودمم اينجوري ميمونم!
آرسين تو قالب سخت و سگش فرو رفته بود تا کسي ازش سوال نپرسه!يه لحظه روشو برگردوند طرفم.لبخوني کردم:جبران ميکنم پسرعمه!
اونم لبخوني کرد:بي صبرانه منتظرم دختردايي!!
بيــــ ــــــ ـــــشعور!دارم برات!
از بچگي کاريکاتور کشيدنم عالي بود!!وسط برگه کاريکاتور آرسينو در حالي که لباس زنونه ي اشرافي پوشيده بود کشيدم!يه چوبم دستش کشيدم که مثلا داره آموزش ميده!!وااااي خدا!خيلي طبيعي شد!!دماغ گنده!گردن باريک!!کله ي داز!لباي کوچولو!!چشاي وزغي!!به به!!چي شد!!با خونسردي برگمو تحويل دادم!!
رفتم به سمت پاتوق!ايـــنم از آخرين امتحان!!راحت شدما!!
"تو که راحت بودي،نه درسي خوندي نه استرسي داشتي!"
باز تو اومدي!ببينم تو خانواده نداري هي تو ذهن من پلاسي؟
"وا"
والا!
سپي و امير و دلي هم اومدن!!
امير:خدا اين پسرعمتو به خاک قرمز بشونه!اين چه سوالايي بود؟!از دوازده تا سوال فقط نه تاشو جواب دادم!
دلسا:خاک تو سرت!تو اصلا درس ميخوني؟؟من يازده تا کامل جواب دادم و يکيم ناقص!چون آخري واقعا پيچيده بود!!
سپي:من ده تا تونستم جواب بدم!!
بـــ ــــ ــــه بـــ ــــ ــــه!!رفقاي ما رو باش!
امير:تو چند تا جواب دادي آتا؟
دلسا:استاد، پسر عمشه ها!!مطمئنا يا سوالا رو بهش داده يا باهاش کار کرده!!
با بيخيالي گفتم:برگموسفيد تحويل دادم!
سه تاشون با هم گفتن:بــــ ــــله؟؟
من:سفيد سفيدم نه!وسط برگم کاريکاتورشو کشيدم!!
سپيده با داد گفت:احــ ــــمق!!
امير:واسه چي همچين کاري کردي؟؟
من:سوالا سخت بود!منم واسه خالي نبودن عريضه براش کاريکاتور کشيدم!!
دلسا:آره سخت بود ولي نه تا

1402/05/21 14:52

حدي که برگتو سفيد بدي!حالا اون هيچي!چرا کاريکاتورشو کشيدي؟
قضيه ي ديروز و کل کلامون رو براشون تعريف کردم!!
سپيده:ببين من کي گفتم!ماجراي شما داره شبيه رمانا ميشه!اگه آخرش به هم نرسيدين!!
من:بمـــ ــــير!!من هي ميگم انقدر رمان نخون گوش نميدي که!!بابا تو ترکوندي سايت نودهشتيا رو!!
سپي:به تو چه!
به!اينم از رفيق هفده ساله ي ما!
امير:ميگم حالا زنگ بزن بش بگو ماشينو بده!!طبق ماجراي ديروزتون!!
من:باش!
گوشيمو درآوردم و اسم سيفون رو لمس کردم!
دلسا:سيفون؟؟
سپي:آتاناز به آرسين ميگه سيفون!!
دلسا:ديوونه!!پسر به اين جيگري!!
بالاخره آقا گوشيشون رو جواب دادن!زدم رواسپيکر!!
آرسين:بــنال!
من:خفه!کجايي؟
آرسين:دستشويي!
من:اي واي!!پس مزاحم کارت شدم؟؟!برو دستشويي ها رو تميز کن!هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن!
بچه ها ترکيده بودن!!
آرسين:اين شغل شماست خانوم!!
من:نفرماييد!من کار و کاسبي شما رو کـِـساد نميکنم!!
قشنــگ داشت حرص ميخورد!
آرسين:شما استاد مايي!!
من:دست پرورده ايم حاجي!!
آرسين:سرمو بردي!بگو چيکار داري!
من:ها ها ها!!کم آوردي!واقعا دستشويي؟؟!
آرسين:نه تو دفترم!
من:منم تو کتابم!
اميرگفت:آتاناز بسه!
آرسين:اون صداي امير بود؟؟
من:پــ نــ پـــ!يکي رو آورديم تقليد صدا کنه!
آرسين:بگو چي مخواي؟
من:سوييچ ماشين!
آسين:ها؟
من:طبق قرار ديروزمون!
آرسين:عمه خانوم اجازه دادن شما بري صفا؟؟!
غريدم:من ديگه بچه نيستم آرسين!
آرسين:آره ولي انگار عمه خانوم اينجوري فک نميکنه!
من:بدبخت خسيس!بخيل حال بهم زن!اه اه!!اوووققق!!
آرسين خنديد و گفت:با بچه ها بياين دم کوچه پشتي!
من:چييييي؟
آرسين:پوووف…به عمه خانوم زنگ زدم اجازتو گرفتم که واسه تفريح بعد از امتحانات بريم بيرون!البته با شخص خودم!!
من:ايـــ ــــ ــــول!!الان ميايم!
بدون خدافظي قطع کردم!
من:جمع کنين بريم کوچه پشتي!
امير:اين آرسينم عجب بچه ي باحاليه!
دلسا:چه کل کلي کردين!!
سپي:بريم که امروز قراره بعد از مدت ها صفا کنيم!!

1402/05/21 14:52

ادامه دارد...

1402/05/21 14:53

#پارت_#سوم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?

1402/05/22 13:14

فصل هجدهم

من:امير برو جلو بشين!تو بزرگتري!
امير:اي بابا!باشه!
من:قشنگ معلومه از خداته ها!!
همگي سوار بي ام و آرسين شديم!امير جلو نشسته بود.منو سپيده و دلسا هم عقب!که البته من وسط بودم!
آرسين:آتاناز گفتي امير بزرگتره؟؟
امير:آره استاد!دو سال از بچه ها بزرگترم!!به خاطر سربازي رفتنم دو سال دير کنکور دادم!
آرسين:جالبه!امير من تو دانشگاه استادم!اين جا آرسينم!
سپي:ميگم آرسين الان داري ما رو کجا ميبري؟؟
آرسين:يه رستوران توپ!!
من:آخ جوووون غذا!!
آرسين:باز حرف غذا اومد خانوم غش و ضعف کرد!!
دلسا:آرسين کي برگه ها رو تصحيح ميکني؟
آرسين:اگه برسم امروز!ميخوام زود تر نمره ها تون بره تو سايت!
امير:خدايي خيلي سخت گرفتي!!
آرسين:برووو!!به اون آسوني!فقط بايد دقت ميکردي!
دلسا:نميدونم چرا بعضيا برگشون رو ســ…
جوووري زدم رو پاي دلسا که مطمئنم کبود ميشه!!
دلسا:آي!چته؟
از لاي دندونام غريدم:خفه دلسا جان!
آرسين از آينه داشت نگام ميکرد!با شک گفت:اين حرکتت مرموز بود!باز چه خوابي ديدي دختر دايي؟
من:خواب چيه؟من اصن اين چند وقته از زور استرس خوابم نميبرد!!
سپيده:آره جون خودت!من رمزتو دارم!رفتم سايت نمره هاتو ديدم!همه ي نمره هات ده و يازدس!
من:ســپـــيــده!بيشعور بي شخصت!تو نميدوني نمره مثه گوشي يه چيز شخصيه!؟
آرسين:اين براي منم سواله که چرا نمره هات از ده بالاتر نميره!
با خونسردي گفتم:وقتي با ده پاس ميشم چرا بيخودي بخونم؟؟
آرسين:منطقــت کف معدم!!
ادامه داد:خب…ديگه امتحانات تموم شد!پايان نامتون رو هم که ارائه دادين!پس ميشه الان بهتون گفت ليسانس دارين!
تا رستوران با کل کل هاي منو آرسين و جوک ها و مسخره بازياي امير و دلي و سپيده گذشت!
آرسين خيلي زود با بچه ها مچ شد!بد تر ازخودم روابط عموميش بيسته!اصن از قديم گفتم حلال زاده به دختر داييش ميره!
رسيديم به رستوران!از اين سنتي ها بود!از شهر يه کم دور بود!!از در که وارد ميشدي يه راه سنگي خوشگل جلوت بود!دور تا دور درخت و گل و سبزه بود!!يه حوض گرد قشنگ هم وسط بود!دور تا دور باغ تخت گذاشته بودن!به به! عجب جايي!!فکر منو دلسا به زبون آورد!
دلي:عجب جايي!!
امير:ايول داري!
آرسين:خب بريم بشينيم!
همگي رو يکي از تختا نشستيم!آرسين وامير کنار هم.ما سه تا هم کنارهم!
گارسون اومد و بعد از خوشامد گويي واين حرفا منو رو داد دستمون!
آرسين:خب چي ميخورين؟؟
من:اوممم….ماهيچه!
دلسا:جوجه!
امير:منم ماهيچه!
سپي:برگ!
آرسين:ماشاالله چه بي تعارف!!گفتم الان بايد نيم ساعت بگم ترو خدا تعارف نکيند!هر چي خواستين سفارش بدين!
امير:داداش ما تعارفي نيستيم!
آرسين:قربونت!
همه خنديديم!
خودشم

1402/05/22 13:14

ماهيچه سفارش داد!تا غذا ها رو بيارن مشغول حرفيدن شديم!
آرسين:بابا ديوانم کرده!!هر چيزي رو بايد سي بار براش انجام بدم تا ياد بگيره!!
من:خفه شو آرسين!خب من از بچگي ياد نگرفتم!
سپي:ميتوني تظاهر کني؟
من:آره بابا!راه افتادم!
دلسا:خوبه باز!حداقل مثه اون مهمونيه سوتي نميدي!!
آرسين:شما ها خبر دارين چه سوتي هايي داده؟؟
امير:اوووووف!پس چي؟انقدر خنديديم بهش!
اين بار خود آرسين شروع کرد به تعريف!اين قدر با آب و تاب و هيجان حرف ميزد که خود منم خندم گرفته بود!!
بعد از کلي خنده،غذا ها رو آوردن!
افتادم به جون غذا!!واييي خدا…اين شکمو از من نگير!غذامو تا تـــ ـــه خوردم!ولي بازم گشنم بود!يه نگاه به ظرف آرسين انداختم!نصفشو خورده بود!بقيشو نخورد و کشيد کنار!
آرسين:واي ترکيدم!
در يه حرکت انتــ ـــحــ ـــاري بشقابشو گذاشتم جلوم و شروع کردم به خوردن!!
بچه ها با بيخيالي نگام ميکردن!ولي آرسين بيچاره کپ کرده بود!!
با بهت گفت:يا خدا!تو غذاي خودتو کامل خوردي هيچ،به غذاي منم رحم نکردي؟مگه معدت پارکينگ طبقاتيه؟!
درحالي که دهنم پر بود گفتم:خب…گشنم…بود!!
آرسين:اصن دهني و غير دهنيم برات مهم نيس!!
من:اوووووووق!!من از ايني لوس بازيا خوشم نمياد!دهني همه رو ميخورم!!
بعد از غذا آرسين گفت:اين پشت دو تا تاب بزرگ هست!بريم اونجا!فضاي سبز قشنگي داره!
مثه جوجه اردک ها که دنبال مامانشون راه ميوفتن ما هم دنبال آرسين راه افتاديم!
اووووفـفـفـــ ــــ!!چه جايي!همش درختاي سبز وبلند داشت!با کلي گل هاي رنگي رنگي!!يه راه سنگي داشت تا برسي به دو تا تاب ها!دو تا تاب سفيد و بزرگ که رو به روي هم قرار داشتن!امير و آرسين رو يه تاب ما سه تا هم رو يه تاب نشستيم!
امير:اين جور جا ها رواز کجا پيدا ميکني تو؟؟
آرسين:من زياد بيرون ميرم!به خاطر همين اين جور جا ها رو کشف ميکنم!!
من:جوري ميگه کشف ميکنم انگار مقبره ي فرعون کشف کرده!!
آرسين:نگو که خوشت نيومد از اينجا!!
من:غذاش که عالي بود!!
دلي:شکمو!
تو همين لحظه گوشي خوشگل آرسين زنگ خورد!
همون طوري که روي تاب نشسته بود جواب داد!
آرسين:بــ ـــه!سلام حق خور!چه طوري؟!
طرف:…….
آرسين:با دوستام اومديم بيرون!
طرف:………..
آرسين:برو بابا!من کي بيکارم؟!دانشگاه،شرکت،
آموزش آتاناز!بازم بگم؟
طرف:…………
آرسين:بعله پس چي!اول صبح خبر دادم بهشون!
طرف:…………..
آرسين:يه مهموني گرفته، توپ!
طرف:………..
آرسين:حرف نزن شما!الان در عمل انجام شده قرار گرفتي!
طرف:…………
آرسين:سرم ميره زير گيوتين جونه داداش!!
طرف:………
آرسين بلند خنديد و گفت:چشم چشم!شما منو کتک نزن!
طرف:………..
آرسين:باشه بابا!خدافظ!
بعد از قطع کردن

1402/05/22 13:14

رو به ما که کنجکاو داشتيم نگاش ميکرديم گفت:پوزش!
ادامه داد:اوه اوه!خوب شد اين زنگه يادم انداخت!آتا امشب مهمونيه! خونه ي ما!
با ناراحتي گفتم:نــه!ترو خدا!آرسين من نميام!
آرسين:نترس همون مهموناي مهموني خونه ي خودتون هستن!خوديا!
من:بعد از اون همه سوتي من حال ندارم بيام!بعدشم من يه ماهه از خوشي و صفا هاي هميشگيم دور شدم!نه ماشين نه لب تاب نه دور دور با رفقا!اين چند وقته هم زيادي درس خوندم!امشب اصلا نميتونم بيام!خســـ ــــتم!
آرسين:عمه خانومو چيکار ميکني؟؟بعد از اون ماجرا فکر ميکني بازم بزاره خودت تصميم بگيري؟
من:تو راضيش کن!عمه هانيه بهت اعتماد داره!لــدفــ ـــا!
خنديد وگفت:باشه!
من:يه کاري کن ماشين و ولب تابم رو هم بده!!
آرسين:سعي ميکنم!ولي بيشتر به خودت بستگي داره!تو اين مدت جلوش خيلي خوب تونستي ظاهر سازي کني!
الانم که رفتي خونه همين کارو بکن!من بهش ميگم!ولي بهتره خودتم بگي!که مثلا تو نميدوني!!
من:اوووووو!!تو ام اينکاره اي!!
بلند خنديد و گفت:مخلصيم!
فصل نوزدهم
آرسين اول از همه دلي رو رسوند خونشون بعد امير و سپيده!تو راه خونه ي عمه خانوم ،آرسين زنگ زد به عمه هانيه و با کلي دنگ وفنگ ازش اجازه خواست. قطع که کرد پرسيدم:چي شد؟اجازه داد؟لب تاب و ماشين چي؟
آرسين خنديد وگفت:برو به جون من دعا کن!هر دوتاش حل شد!ولي يادت باشه تو نميدونيا!!الان که رفتي خونه فقط درباره ي مهموني ازش اجازه بخواه!
من:پس لب تاب وماشين چي؟
آرسين:پوووف….توچيزي نگو!يه کم از رفتار هايي که با هم تمرين کرديمو انجام بده!!
آخخخخ جوووون!!با خوش حالي رو به آرسين گفتم:دمـت بــخــاري!مرسي مرسي مرسي مرسي مرسي!!
بلند خنديد و گفت:خواهش خواهش خواهش خواهش خواهش!
دم در خونه پياده شدم وبا آرسين خدافظي کردم!حالا يه نفس عميق!بروآتا!تو ميتوني!
زنگ خونه رو زدم!منتظر شدم تا حاج محمد در رو باز کنه!يه حسي بهم ميگفت عمه خانوم از پنجره منو ديد ميزنه!با لبخند مغرور واشرفي به حاج محمد روز بخير گفتم!طبق تمرين هايي که کرده بودم محکم و بدون عجله راه ميرفتم!!خخخخخ!چه کيفي ميده اشرفي رفتار کني بعد تودلت بهشون هر هر بخندي!!
وارد خونه شدم.عمه روي مبل نشسته بود!مغرور واشرافي گفتم:روزتون بخير عمه جان!
عمه در حالي که چشماش از تحسين برق ميزد گفت:خسته نباشي آتا جان!
بدون هيچ حرفي لبخند مغروري زدم و راه اتاقمو در پيش گرفتم!!ايييييول!!دمت گرم آرسين!بعداز عوض کردن لباسام رفتم پايين!رو مبل رو به رويي عمه هانيه نشستم!پاي راستمو رو پاي چپم انداختم.
عمه:آتاناز جان بهتره حاضر بشي!امشب منزل حميرا جان مهمونيه!ما هم دعوتيم!
من:عمه جان در طي اين

1402/05/22 13:14

مدت به دليل فشار امتحانات وهم فشار آموزش يه کم خسته هستم!اگه ممکنه امشب منو از اومدن به مهموني عفو کنيد!
عمه چنان لبخندي زد که گفتم الان از خوشحالي مياد وسط قر ميده!!
عمه:به دليل تعريف هاي آرسين و هم رفتاري که ازت ديدم،قبول ميکنم!
با اندکي مکث(!)بلند شدم وگفتم:ممنونم!
همين!يــ ــــو هـــ ــــو!!!خودمو انداختم تو اتاقم!يه لباس راحت پوشيدم و اون لباس قهوه اي و طلايي که کابوس شبام بود رو انداختم گوشه ي اتاق!!تازه نگام به ميز مطالعم افتاد!!اووووه!سوييچ لکسوز و لب تاب اپلم روش خود نمايي ميکرد!!اي جـــان!!رفتم سوييچ و لبتابمو بغل کردم و بوسشون کردم!!
"ديوانه"
واي وجدان جونم خيلي خوشحالم!
"کاملا مشخصه".
رفتم سرغ گوشيم!يه اس ام اس مشت براي آرسين فرستادم:"سوزن رفاقت در تيوپ قلبم فرو رفت و گفت:فييييس!تازه فهميدم پنچرتم رفيق!!"
زود جواب داد:"اوکي شد؟"
نوشتم:"آرررره!دمت گرم!خيلي با مرامي!"
آرسين:"دست پروده ايم!"
ديگه جواشو ندادم و با لب تابم رفتم تو اينترنت صفا!!
فصل بيستم
ساعت ده شب بود و دو ساعتي از رفتن عمه خانوم اينا مي گذشت!انقدر با لب تابم تو اينترنت گشتم که چشمام داره از حدقه در مياد!لب تابو رو ميز گذاشم و پريـدم رو تخت!آخ آخ!اصن اين چند وقته که بچه هام ازم دور بودن خواب درست وحسابي نداشتم!!
"بچه هات؟"
آره ديگه!لب تابم و ماشينم!
"خدا شفا بده"
ايشاالله!
چشمامو رو هم گذاشتم و لــا لــا!!
خـُــ ــــر….پــُــ ــــفـــــ ــــ….خــُـــ ــــر….پـُـــ ــــفــــ ـــــ….!!
زيــــ ـــــــنـــــ ـــــگــــ….زيـــ ــــنـــ ــــگــــ….!!
با صداي زنگ گوشيم از خواب بيدار شدم!البته نه کامل!!لـعنت!چرا سايلنت نکردم اين لامصبو آخه!
در حالي که چشمام بسته بود،صفحه ي گوشيمو لمس کردم!
با صدايي که از شدت خواب دو رگه شده بود گفتم:هـــا؟؟!
اون طرف صداي چند نفرميومد!صداي خنده وحرف زدن!
صدا:سلام!
من:هوم!
صدا به بقيه گفت:ديدين!من ميدونم اين خواب باشه هيچي حاليش نيست!!
هيچي از حرفاش نمي فهميدم!
يه صداي ديگه:آري حرف بزن ديگه!الان قطع ميکنه!
صدا:آري و درد!
ادامه داد:خوبي جيــگر؟
من:خوبم قلوه!تو خوبي؟مامان بابا؟خانواده؟
همشون خنديدن!
صدا:جيگرم خونه آمادست!
من:عه؟قولنامه بستي؟خدا رو شکر!خونه ي خوبيه!قشنگ و مُدرنه!
بازم صداي خنده!
صدا:نه گلم!منظورم خونه خاليه!خونه خالي آمادس!
من:خب پرش کن!آخي جهاز نداري؟خونه ي خالي که به درد نميخوره!شوهرت مياد سياه و کبودت ميکنه!
صدا:جيگرم انگار منظورمو نگرفتي!
من:مگه منظورم گرفتنيه؟؟وسيلس؟
صداي خنده ها شديد تر شد!خواب از سرم پريد!!به خودم اومدم!يه نگاهي به شخص تماس

1402/05/22 13:14

گيرنده انداختم!
آرســـ ــــيـــ ــــن؟؟
کصـــافط!
من:هي آرسين!بيشعور منو اسکل ميکني؟از خواب بودنم سو استفاده کردي و کلي خنديدي آره؟
آرسين با صدايي که ديگه اثر خنده توش پيدا نبود بود گفت:حالا کاريکاتور منو ميکشي؟ميدوني چه قدر اينا بهم خنديدن!تازه بهم نميدنش!ميخوان بزارن تو فيس بوک!!تو منو بيچاره کردي!اينم تلافيش بود!!
يه صدايي از اون طرف گفت:دمت بمب اتمي دختر عمو!!کلي خنديديم!!
من:اين کي بود؟!
آرسين:پسر عموت!
من:پسرعمو؟
آرسين:نه اينکه شما خيلي تو مهموني ها شرکت ميکني، به خاطر همينم کل فاميلتو ميشناسي!يه بار تو يه مهموني شرت کردي که همش مشغول سوتي دادن بودي!!
باز همه خنديدن!
با عصبانيت گفتم:آرسيــــ ـــــن گـــ ــــاومـــ ــــيـــ ــــش دارم برات!!جبران ميکنم پسر عمه!!
خنديد و گفت:بي صبرانه منتظرم دختر دايي!!
قطع کردم!يه کم فک کردم به حرفاي آرسين!
يه دفعـه زدم زيرخنده!!فک کن!کاريکاتور استاد آرسين جهانبخش،نوه ي دختري حاج ناصر اميريان، تو فيس بوووک باشه!!خخخخخ!!هر هر هر هر هر!!
کم کم خندم تبديل به لبخند و بعدش تبديل به اخم شد!
پسر عمو؟؟؟انقدر خودمو از خانواده دور کردم که ديگه هيچ *** رو جز عمه خانوم و عمو متين نميشناسم!
بايد سر فرصت به آرسين بگم کامل بهم درباره ي خانواده ي پدريم توضيح بده!خانواده ي مادريم که هيچي…
ولي اول بايد تلافي کار امشب آرسينو در بيارم!
فصل بيست و يکم
بعد از اينکه ديشب خيلي فک کردم تا يه راه خوب براي تلافي پيدا کنم،نقشه ي تووووپي کشيدم!!با اسم آرسين رفتم تا صبح چت کردم!!با يازده تا دختر،دقيق يازده تا قرار گذاشتم!با همشونم در يه جا و در يک زمان!!خخخ!
امروز با آرسين قراره بريم بيرون!الان بهش زنگ زدم و گفتم تيپ سورمه اي _سفيد بزنه که مثلا سِت بشيم!!
ها ها ها!!فهميدين نقشم چيه؟؟!خخخخ!
يه شلوار جين سورمه اي پوشيدم با يه مانتوي سفيد!يه شال سورمه اي خوشگل هم انداختم سرم!
حالا بريم سراغ قسمت مهم و سخت ماجرا!آرسين ديروز گفت طول ميکشه تا اعتماد عمه خانوم رو جلب کنم!واسه همين نميتونم از پله هاي بالکن اتاقم برم بيرون!بايد از جلوي عمه خانوم رد شم تا تيپمو ببينه!!
چند وقت پيش با سپيده و دلسا رفتيم يه دست لباس مورد قبول عمه خانوم خريديم براي روز مبادا!امروزم از اون مبادا ها بود!!شلوار پارچه اي مشکي و خوش دوختي که خط اتوش هندونه که هيچي آهنم ميبره روشلوار جينم پوشيدم!!خو مجبورم!!!مانتوي سورمه اي تيره و کاملا رسمي رو هم رو مانتوي سفيد و کوتاهم پوشيدم!شالم ولي خوب بود!حالا نميتونستم تکون بخورم!!با بد بختي از پله ها پايين رفتم و رو به عمه خانوم که مشغول

1402/05/22 13:14

کتاب خوندن بود،گفتم:عصرتون بخيرعمه جان!قراره با پسر عمه بريم بيرون!چيزي از بيرون لازم ندارين؟!
عمه با تحسين نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت:نه آتا جان!خوش بگذره!
من:خدانگهدار!
با بدبختي خودمو به لکسوزم رسوندم!بعداز اينکه کلي قربون صدقش رفتم سوار شدم و اون لباساي حال به هم زنو درآوردم!آخـــ ــيــش!راحت شدما!لباسارو تو ساک، پشت ماشين گذاشتم و راه افتادم!نزديک خونه ي آرسين اينا ماشينو پارک کردم و تک انداختم بهش!
دو دقيقه بعد با بي ام و خوشگلش جلو پام ترمز کرد!
آرسين:بپر بالا خانوم خوشگله!!
منم خعلي شيک به حرفش گوش کردم و با يه حرکت سريع از روي کاپوت پريدم اون طرف!!بعدش خيلي قشنگ سوار شدم!!حالا يکي بياد چشاي درشت شده ي آرسينو جمع کنه!!
آرسين:داره کم کم استعداد هات شکوفا ميشه!
من:بعله پس چي!!
يه نگاه به تيپش انداختم.جين سورمه اي!تيشرت جذب سورمه اي با نوشته هاي انگليسي سفيد!کفشاشم که نديدم!
آرسين که ديد دارم به تيپش نگاه ميکنم گفت:چرا خواستي ست کنيم؟؟
با بيخيالي شونمو بالا انداختم و گفتم:همين جوري!مگه بده آدم با پسرعمش ست کنه؟!
مرموز نگام کرد و گفت:ولي من به تو شک دارم!!
سرمو برگردوندم سمت پنجره تا لبخند خبيثم رو نبينه!!
آرسين:اين جوري از جلوي عمه خانوم رد شدي؟؟
سرمو چرخوندم ديدم داره به تيپم اشاره ميکنه!
من:نه بابا!اون لباسايي که با سپيده و دلسا خريديمو رو اينا پوشيدم بعد تو ماشين عوض کردم!
سرشو تکون داد وگفت:پس واسه همين با ماشين اومدي!
من:يس!
چيزي تا مقصد ونقشه ي شوم من نمونده بود….!!
فصل بيست و دوم

داشتيم به محل قرار با دخترا نزديک ميشديم!!با همشون کنار بستني فروشي(…)قرار گذاشته بودم!
من:آرسيــن؟
آرسين:ها؟
من:درد!من بستني ميخوام!برو بخر!
آرسين:شلوغه!بريم يه جاي ديگه!
من:نع!من تعريف بستني هاي اينجا رو خيلي شنيدم!!از همين جا بخر!
پوفي کرد و کلافه گفت:چه قدر دختر!
يه دفه خندم گرفت و خنديدم!!
مشکوک نگام کرد.
من:چيه؟خو لحنت خيلي باحال بود!منم خندم گرفت!
هنوزم داشت با شک نيگام ميکرد!
بدون برداشتن سوييچ رفت بيرون!سرمو از پنجره بردم و دوربين فيلم برداريو روشن کردم!!!
يکي از دخترا با ديدن آرسين داد زد:آرسيــــ ـــــن،عشـــ ــــقـــم!
آرسين بدبخت همون جوري خشک شد!!توجه بقيه ي دخترا هم به آرسين جلب شد!خخخخ!!
حالا آرسين بين يازده تا دختر گير افتاده بود!!دخترا دورش کرده بودن!!
يکي از دخترا که مانتوي زرد و جيغي پوشيده بود رو به يکي ديگه از دخترا گفت:تو آرسين منو از کجا ميشناسي؟
اوهو!آرسين من!!!ههههه!!
دختره:ببخشيدا ولي آرسين جونم ديشب تو چت باهام قرار گذاشت واسه امروز!
دختر

1402/05/22 13:14

مانتو زرده:ديشب با منم قرار گذاشت!!
کم کم بين يازده تا دختر پيچيد که با همشون ديشب قرار گذاشته!!يني من گذاشتم!!
حــ ــــالــا دخترا افتادن به جون آرسين!!
آرسينم هي ميگفت:بابا اشتباه گرفتين!من اصلا ديشب با کسي چت نکردم!!
دختر مانتو زرده:مگه تو آرسين نيستي؟مگه استاد دانشگاه نيستي؟تازه ديشب خودت گفتي تيپ سورمه اي ميزني!!
آرسين داشت ديوانه ميشد!!هي عرق رو پيشونيشو پاک ميکرد!!مردم رد ميشدن وبا حالت بدي نگاش ميکردن!!دلم واسش سوزيد!دوربينو خاموش کردم و پريدم پشت فرمون!جلوي آرسين و دخترا ترمز کردم.
من:بپر بالا آرسين!!
سريع در ماشينو بازکرد ونشست!! قبل از اينکه در ماشينو ببنده گاز دادم!!
آرسين:واي خدا!دمت گرم!نجاتم دا…
يه هو داد زد:کـــ ــــار تـــ ـــو بـــ ـــووود؟؟؟
اينو که نگفت،زدم زير خنده!!چنان قهقهه ميزدم که صداي ضبط ماشين اصلا پيدا نبود!!
ديگه نميتونستم ماشينو کنترل کنم!زدم کنار!سرمو رو فرمون گذاشتم و از ته ته دلم خنديدم!!
بعد از اينکه کاملا خودمو خالي کردم نگام به آرسين افتاد که با اخم داشت نگام ميکرد!!
من:اخم نکنا!!فک کردي الان من با خودم ميگم با اخم چه جذاب ميشه؟نه بابا!!با اخم فقط شبيه گلابي ميشي!نيش باز بيشتر بهت مياد!!
آرسين:اين چه کاري بود؟
من:تلافي کار ديشبت!!
آرسين:انگار مراعات اصلا تو کارت نيست!!
من:نـــ ــــچ!
آرسين:عه؟پس منم ديگه مراعاتتو نميکنم!!
من:برو بابا!!
دوربينو برداشت و گفت:اين چيه؟
من:کوري؟؟خو دوربينه ديگه!!
چند لحظه به دوربين نگاه کرد.بعد با داد گفت:فيــ ــــلـــم گرفتــ ـــي؟؟؟
خنديدم!
من:آره!!ميشه يادگاري!!
با حالت با مزه اي سرشو خاروند وگفت:ميشه ببينم؟؟
من:بدش دست خودم نشونت ميدم!
ازاين هيچي بعيد نيست!!ممکنه دوبينمونابود کنه!!اون وقت اثر به اين مهمي بر باد ميره!
فيلمو پلي کردم!!!
حالا دوتايي داشتيــ ـــم ميخنديديم!!خوشم مياد لوس و بي جنبه نيست!!
جامونو عوض کرديم و آرسين پشت فرمون نشست!
آرسين:جبران ميکنم دختر دايي!
من:بي صبرانه منتظرم پسر عمه!
فصل بيست و سوم

من:آرسين کجا ميري؟
آرسين:ميريم همون رستوراني که ديروز با بچه ها رفتيم.
من:دوتايي حال نميده!
خنديد و گفت:دو تايي نميريم!!
من:چي؟؟درست زر بزن!يني درست حرف بزن!
آرسين:فک کردم نيازه با خانواد ي پدريت آشنا شي!!
من:يني چي؟؟
آرسين:يني بچه هاي عمو هات رو دعوت کردم!
من:ايـــ ــــول!!مـــرسي!ميخواستم بهت بگم ولي انگار خودت عقلت رسيد!!
آرسين:بعله ديگه!
تا خود رستوران هي حرف زديم!!بعد از رسيدن به رستوران به تابلوي رستوران نگاه کردم!
"رستوران اميريان"
بله؟؟؟؟
من:آرسين ميگم اين رستوران چرا اسمش

1402/05/22 13:14

اميريانه؟؟
آرسين:چون رستوران مال عمو بزرگته!
من:چرا نگفتي؟
آرسين:نپرسيدي!
بعد از پارک کردن ماشين دو تايي راه افتاديم به سمت رستوان!شبا چه شلوغ ميشه!
فکرمو به زبون آوردم!
من:شبا چه شلوغ ميشه!!
آرسين:هم غذاهاش عاليه هم به خاطر فضاي سبزي که داره خيلي شلوغه!
من:حالا نميخواد پُز رستوران داييت رو بدي!
آرسين:خنگول خان دايي من ميشه عموي شما!!
فقط خنديدم وچيزي نگفتم.رفتيم به سمت جايي که تاب ها قرار داشت!يعني يه جاي خصوصي پشت رستوران!چرا ديروز نفهميدم اين جا مثه بقيه ي جاهاي رستوران نيست!!
هيچکس به اين جا ديد نداشت!چون پشت آشپز خونه بود و مشتريا اصلا طرف آشپز خونه نميومدن!!
بالاخره رسيديم!آرسين بلند گفت:ســ ــــلام بر اهل فاميل!!
همه خنديدن و جوابشودادن!
آرسين به من اشاره کرد و گفت:اينم آتاناز خانوم که همتون با سوتي هايي که شب مهموني، خونه ي عمه خانوم داد ميشناسينش!!
من:سلام دوستان!
آرسين:خب بچه ها همتون ميدونيد چون آتاناز مهمونيا رو هميشه ميپيچوند با هيچکدوم از شما ها آشنا نيست!بريم سراغ معرفي!!
دستمو کشيد وبرد روي زير اندازي که بچه ها روش نشسته بودن، نشوند!
شروع کرد بهم معرفي!
آرسين:خب…!آقا بزرگ که پدر بزرگ ما ها باشن به همراه همسرشون گل بانو شيش تا بچه داشتن!
چهار تا پسر و دو تا دختر!
بچه ي اولشون اسمش حسينه!که ميشه عمو حسين شما و دايي حسين بنده!آقا حسين سه تا بچه داره!
بچه ي اولش الهام خانومن!!
الهام با لبخند رو بهم گفت:سلام آتاناز جون!خوشحالم ازديدنت دختر عمو!!
آرسين:داشتم ميگفتم!الهام خانوم با اين آقاي نيمه محترم ازدواج کردن!آقا کيان شوهر الهام خانومن!
کيان:نيمه محترم خودتي بي شعور!
نگاهش به من افتاد و گفت:سلام بر آتاناز خانوم نا پيدا!کم پيدا نيستي نا پيدايي!
خنديدم و گفتم:جالبه ها!شمابا اين اخلاق شوختون با الهام که خيلي آروم به نظر ميرسه ازدواج کردي!عجبا!
کيان:ديگه ديگه!
آرسين:اين دو تا يه دختر چهارساله ي ناز و خوشگل دارن به اسم پريا!که البته الان غايبه و خونه ي مامان کيانه!
آرسين ادامه داد:بچه ي دوم آقا حسين اين سعيد خر خونه!داره پير پسر ميشه بازم به فکر درسه!
سعيد:بي تربيت!سلام دختر عمو!
آرسين:و اما پسر آخر دايي حسين که بسي شيطون و شر و خوشگل هستن،خشايار!!معروف به خشي!
خشايار:قربونت!!خوشگل و خوب اومدي!!
خدايي خيلي خوشگل بود!
خشايار:سلام آتا سوتي!چه طور مطوري؟
من:سوتي خودتي سي دي خش دار!!
آرسين:خشي با آتاناز در نيوفت که آسفالتت ميکنه!
خشايار خنديد وگفت:از وجناتش کاملا پيداس!
آرسين:خب بريم سراغ فرزند دوم آقا بزرگ و گل بانو!عمه هانيه يا به عبارتي عمه خانوم!عمه

1402/05/22 13:14

هانيه يه پسر داره که ده سال پيش با آقا بزرگ رفتن آلمان!!اسم آقا پسر عمه هانيه رادمانه!!
آرسين:بچه ي سوم، مامان بنده هستش!
تو همين لحظه گوشيم زنگ خورد!عمه خانوم بود!
من:هيـــ ــــس!عمه هانيس!همه خنديدن و ساکت شدن!
من:بفرماييد؟
عمه:آتا جان شام که نمياي؟
من:خير عمه جان!
عمه:خوش بگذره!
من:ممنون!خدانگهدار!
آرسين:به به!!توام حرفه اي شديا!
من:خوبه استادم خودت بودي!!
آرسين:بچه ي چهارم دايي حامده!دايي حامد دو تا دختر داره!نوشين و رزيتا!
نوشين:ســلام آتا جونم!!خوفي؟
من:سلام نوشمکي!!
کيان:ايول آتاناز!نيومده شروع کرد!
من:نوشين ناراحت ميشي بهت بگم نوشمک؟؟
نوشين:نه بابا!همه بهم ميگن نوشمک!
رزيتا پشت چشمي برام نازک کرد و گفت:بزار برسي بعد واسمون لقب بزار!اه اه!
الهام:رزيتا!شروع نکن!ما حرف زديم!
رزيتا:نميتونم!نميتونم الهام!من از اين آتاناز خانوم متنفرم!!اين باعث شد آقا بزرگ بره!
آرسين:بيخيال ديگه!!بچه ي پنجم دايي سهرابه که باباي خودته و تو ام تک فرزندش هستي!بچه ي آخرم دايي سپهره!با سه قلو هاي معروفش!!
دو تا پسر و يه دختر همزمان خنديدن!
من:شما ها سه قلويين؟؟
دختره:آره گلم!من بارانم!قل سوم!
پسره:من آرمينم! قل دوم!
پسر بعدي:منم امينم!قل اول!
من:جوووون!!عجب فاميلي!!عاشقتونم!!
همه به جز رزيتا گفتن:ما بيشتر!
فصل بيست و چهارم

شامو خورده بوديم!همه داشتن دوتايي يا سه تايي حرف ميزدن!!هوا خيلي خنک و لذت بخش بود!
نشسته بودم رو تاب و داشتم به فاميلايي که تازه شناختمشون فکر ميکردم!چرا شب مهموني عمو متين فقط عمه حميرا رو معرفي کرد؟بد جور فکرم مشغول اين مسئله بود!چرا بقيه رو معرفي نکرد؟؟!!
آرسين کنارم رو تاب نشست.
آرسين:چيه؟چراتو فکري؟
من:شب مهمونيه عمه خانوم، عمو متين، فقط عمه حميرا رو معرفي کرد!ولي بقيه رو نه!اين ذهنمو مشغول کرده!
خنديد!لپمو کشيد و گفت:مسئله به اين کوچيکي ذهنتو مشغول کرده؟؟اون شب عمو متين وعمه هانيه تصميم داشتن تو رو با همه ي فاميل پدريت آشنا کنن!اول با خانواده ي من آشنا شدي!قرار بود بعدش با همه آشنا بشي که اون همه سوتي دادي و کلا ذهن همه از معرفي کردن ومعرفي شدن پرت شد!!
من:آها!چند تا سوال ديگه هم دارم!
آرسين:بگو!
من:گل بانو؟
آرسين:گل بانو زن آقا بزرگ بود!وقتي دايي سهراب و مامانت تصادف کردن گل بانو سکته کرد و بلافاصله فوت کرد!
من:چرا من هيچي يادم نيست؟؟
آرسين:تو هم تو ماشين بودي!وقتي تصادف کردين بابا و مامانت در جا فوت کردن ولي تو به طرز عجيبي زنده موندي!البته دو ماه تو کما بودي!
من:اينا رو ميدونم!چرا قبل از تصادف چيزي از گل بانو يادم نيست؟!
آرسين:چهار سالگي وقت آموزشت

1402/05/22 13:14

بود!دايي سهراب برات معلم نگرفت!يعني بر خلاف قوانين چندين و چند ساله ي خانواده عمل کرد و آقا بزرگ طردش کرد!گل بانو حق ديدن دايي سهراب و تو رو نداشت!واسه همين يادت نمياد!تا چهار سالگيتم که انگليس بودين!پيش خانواده ي مادريت!
من:آقا بزرگ چرا آلمانه؟
آرسين:ديوونم کردي!بقيش بمونه واسه بعد!
بلند شد و رفت!بيشعور!داشتم زر ميزدما!!
همه داشتن وسايلو جمع ميکردن.ولي من تنها رو تاب نشسته بودم.آروم شده بودم.خبري از آتاناز شيطون و شوخ نبود.هميشه وقتي از گذشته حرفي زده مي شد همين جوري ميشدم.آروم و ساکت…
آرمين اومد پيشم.کيفمو کنارم گذاشت و گفت:آتاناز چيزي شدي؟
سرمو به نشونه ي منفي تکون دادم.
آرمين:پس چرا خبر از آتاناز شيطون و شلوغ عصر نيست؟
من:ياد گذشته افتادم.
دستمو گرفت و گفت:ميدونم خيلي سخت بوده برات!ولي بايد کنار بياي!همون طور که تا الان کنار اومدي!با خنده و شوخي و شيطنت ثابت کردي که گذشته در گذشته!الان مهمه!نميگم به گذشته فکر نکن!برعکس! به گذشتت فکر کن اما نه براي حسرت خوردن و اشک ريختن،بلکه براي اينکه بتوني از گذشتت درس بگيري تا از حالت درست استفاده کني و آيندت روبهتر بسازي!هميشه حرف تو و شيطوني هات رو زبون آرسين و حالا رو زبون همه ي ماست!آتاناز هميشه بايد شاد و شوخ باشه!نه غمگين و ناراحت!
يه نفس عميق کشيدم و رو به آرمين گفتم:مرسي!حرفات خيلي آرومم کرد!
خنديد و گفت:دارم روانشناسي ميخونما!!
من:عــ ـــه؟؟پس بگو!منو باش فک کردم اين حرفا رو داري خودت ميگي!نگو از رو کتاب حفظ کردي!!
بازم خنديد و چيزي نگفت!عسلي چشماش مهربون بود!همه ي کسايي که امشب ديدم بدون استثنا چشماشون عسلي بود!فقط چشماي من سبز،چشماي کيان قهوه اي و چشماي آرسين مشکي بود!
خشايار اومد سمتمون و رو به آرمين گفت:هوووي مرتيکه!با دخي عموي من چيکار داري؟من غيرتيم بد جووور!!دستشو ميگيري،لبخند ژکوند ميزني؟يني چه؟!
داشتيم به مسخره بازياي خشايار ميخنديدم!با همه شماره رد و بدل کردم!حتي با رزيتا!هرچند کلي پشت چشم نازک کرد برام!!
با حرفاي آرمين آروم شده بودم ولي هنوزم کلي مجهول تو ذهنم داشتم که تا حل نشن نميتونم کاملا آروم شم!
بعد از رسيدن به ماشينم سوار شدم ولباساي رسميمو پوشيدم و راه افتادم به سمت خونه!

فصل بيست و پنجم
من:نميدونم!نيم ساعت ديگه آرسين مياد واسه آموزش،ازش ميپرسم!
سپي:حتما بپرسيا!اين واسه منم سواله!
من:باشه!کاري باري؟
سپي:نه برو!باي!
من:بيتربيت غرب زده!بگو خدافس!
سپيده:بمير بابا!خدافس!
امروز زنگيدم به سپيده و ماجرا هاي ديشبو تعريف کردم براش!چيزي که براي هر دومون سواله چشم عسلي بچه هاس!
تــق

1402/05/22 13:14

تـــق!
من:بفرماييد؟
آرسين در رو باز کرد و گفت:چه عجب!
من:باز تو سلام يادت رفت سيفون؟!
آرسين:ســـ ـــلام بر دختر دايي گرام!!
من:عليک!ميگم آرسينــ ــــي!
آرسين:خر شدم بگو!
من:من که ديگه راه افتادم تو تظاهر کردن!!ميشه کلاسا رو بپيچوني؟؟
آرسين:اولا هنوز آموزش رقصت مونده!اونو نميشه تظاهر کرد!بعدشم عمه هانيه پايين داره نگهباني ميده!چه جوري بپيچونيم؟؟
من:روش هاي مختلفي داره که من توش استادم!يه عمري کارم پيچوندن عمه خانوم بوده ها!
آرسين:بـــ ـــعله!
من:اِم…يه سوالي بد جور ذهنمو مشغول کرده!
آرسين:بپرس!
من:خب کيا تو اين خانوده چشم عسلين؟
از تعجب چشماش گردشد!!
آرسين:اينه سوالت؟؟مرسي مغز فعال!
من:ببند!نکبـــ ــــتـــ!
خنديد و گفت:فهميدم!واست سواله که چرا بيشتريا چشم عسلين!
من:باريک!همينه!
بلند خنديد و گفت:آقا بزرگ و گل بانو دختر خاله پسر خاله بودن!از قضا جفتشون هم چشم عسلي بودن!
واسه همين شيش تا بچشون چشم عسلي شدن!البته پررنگ و کمرنگيش تفاوت داره!بيشتر نوه ها هم چشم عسلي شدن!
من:آهــ ــــا!!يه سوال ديگه!
آرسين:ديــ ـــوانم کردي!!
من:مـــرض!خب ميگم ازدواج تو اين خاندان چه جوريه؟
با شيطنت گفت:اي بلا!نکنه دنبال شوهري؟!
من:بميـــ ــــر!!اورانگوتان!!واسه سپيده داشتم ديشبو تعريف ميکردم،که اين سوال براش پيش اومد!
آرسين:بله!ميشه واضح تر سوالتون رو بپرسين!
من:پوووووف…!داماد ها وعروس ها بايد اشرافي باشن؟؟
آرسين:آهان!آره ديگه!اينم يه قانون ديگه تو خاندان اشرافي اميريانه!
من:يني بابات،عمو متين و زن عمو ها همه از خاندان هاي اشرافي بودن؟
آرسين:آره!
من:کيان؟
آرسين:اونم از خاندان هاي اشرافيه!
من:اووووف….!يني اين همه خاندان اشرافي پيدا ميشه تو تهران؟؟
لپمو کشيد و گفت:مگه فقط بايد تو تهران باشه؟؟خانوم دايي حسين و دايي حامد جنوبين!مامان خدا بيامرزت انگليسي بود!عموم متينم شماليه!
من:بابات،کيان و خانوم عمو سپهر چي؟
آرسين:اونا تهرانين!
من:خيلي دوست دارم عمو اينا رو ببينم!
آرسين:اونا هم همين حسو دارن!ولي چون ده ساله که از اين خانواده فرار ميکني اونا فک ميکنن تو نميخواي باهاشون رابطه اي داشته باشي!واسه همينم مزاحم زندگيت نميشن!حتي مامان منم همين حسو داشت!ولي اون شب ديگه دلو به دريا زد و اومد جلو!
من:ولي دليل فرار من اينه که ميترسيدم سوتي بدم!نه اينکه از خانواده ي پدريم متنفر باشم!بابا سهراب تنفر رو به من ياد نداده!
لبخند مهربوني زد و گفت:اونا اينو نميدونن!آخر هفته خونه ي دايي حسين مهمونيه!بيا و ثابت کن که دربارت اشتباه فکر ميکنن!
من:باشه!يه چيز ديگه!بچه ها که لو نميدن من دارم تظاهر

1402/05/22 13:14

ميکنم و هيچي بلد نيستم؟؟
اخم الکي کرد و گفت:مثه اينکه خودشونم تظاهر ميکننا!!نترس!
من:رزيتا چي؟
آرسين:رزي دختر بدي نيست!فقط يه کم حسوده!همين!لو نميده!خيالت راحت!اوه اوه!دو ساعت مثلا آموزشمون تموم شد!من برم ديگه!کاري نيست؟
من:نه!مرسي که جواب سوالامو دادي!خدافس!
آرسين:خدافس!
فصل بيست و شيشم
بايد واسه فردا لباس بگيرم!حالا با کي برم خريد؟؟؟سپيده که رفته کيش!!امير و دلسا هم با خانواده هاشون رفتن شمال!زکي!فقط من موندم!اصن اگه من شانس داشتم اسمم آتاناز نبود، شانس الملوک بود!
آهـــ ـــــــا!آرسين سيفون هست!گوشيمو برداشتم و شماره ي آرسينو گرفتم!
هنوز يه بوق نزده گوشيو برداشت!
آرسين:بله؟
چه عجب مثه آدم جواب داد!
من:ســـ ـــــلام سيـــ ـــــفون!
آرسين:آتاناز زود کارتو بگو!اصلا وقت ندارم!
من:اي بابا!من ميخواستم با هم بريم واسه فردا لباس بگيرم!
آرسين:کلي کار رو سرم ريخته آتا!
من:عيب نداره!خودم ميرم!
آرسين:اون پروژه رو قراره مهندسـ…
من:آرسيــــ ـــــن!گوشت با منه!
آرسين:هفت خودمو ميرسونم!فعلا!
من:ال…الو؟
کـــ ــــــصــــ ـــــافــ ــــطـــ ـــــ!!خير سرم داشتم زر زر ميکردما!
الان ساعت چنده؟شيش!خب بريم آماده بشيم!
يه لي تنگ يخي پوشيدم با يه مانتوي تابستوني آبي!شال سفيد و آبيمم سرم کردم!
خب!حالا ما يه کم آرايش کنيم چي ميشه؟!
"نيس خيل بلدي"
به تو چه!ريمل و رژ بلدم!
"آفرين به تو"
بعله!
يه کم ريمل به مژه هام زدم تا پر تر نشونش بده!همين!لبام خودش قرمزه!نيازي به چيزاي اضافي نداره!
عمه خانوم امروز خونه نيست!رفته پيش خياط خانوادگيمون تا لباس بدوزونه!عه يني بدوزه!
پس منم با خيال راحت و با همون تيپم از پله هاي بالکن اتاقم رفتم پايين!
يه ربع به هفت!خب يه ربع مونده!نشستم تو ماشينم و ضبط رو روشن کردم!
جوووون!
يکي توي زندگيمه که براش جونمو ميدم
يکي توي زندگيمه، شده زندگي من
يکي توي زندگيمه،قد خدا دوسش دارم
يکي توي زندگيمه که تموم دل خوشيمه
يکي هست که خيلي خوبه
يکي هست که خيلي ماهه
يکي که وقتي باهامه همه کارا رو به راهه
هيچکي به چشمم نمياد
منم و خيال چشماش
خيلي ناز و مهربونه
دلم آرومه باهاش
صداي بوووق ماشيني اومد!سرمو برگردوندن عقب!عه اين که ماشين آرسينه!
از ماشينم پياده شدم و پريدم تو بي ام و خوشگلش!
من:ســــ ـــــلام سيــــ ــــفوني!شرمنده تو فاز آهنگ بودم نفهميدم اومدي تو حياط!
جوابي نداد.دور زد و از حياط رفت بيرون!وا!
من:هووووي جلــبـــ ـــک!کجايي؟!
اخماش تو هم بود بدجووور!
من:کـَـر شدي به اميد خدا؟!با تو ام!الووو؟؟آرسين؟گوسفند؟سيفون جون؟جيگر؟استاد؟
صداي محکم و مغرور و خشکش

1402/05/22 13:14

به گوشم رسيد.
آرسين:بسه!
همين يه کلمه لالم کرد!نميدونم امروز چشه!آرسين هميشه ميخنده و نيشش بازه!هيچوقت عصباني نيست!لابد کاراي شرکتش خيلي بهش فشار آورده!
اِهـــ ــــه!چه سکوت مضخرفي!
بلند گفتم:آرســــ ــــــين؟!
جوابي نداد!منم بدون توجه بهش حرفمو ادامه دادم!
من:يه برنامه اي بريزيم با بچه ها بريم شمال!
بازم سکوت!
من:اه اه!هيچ خوشم نمياد خودتو ميگيريا!خو مگه مجبورت کردم بياي؟مي موندي به کاراي شرکتت ميرسيدي!
زير لب ادامه دادم:نکبــ ــــت!اومده مثه عقرب سمي کنار من نشسته!حرفم که نميزنه!لال شده!
با همون لحن سرد و خشک و مغرور گفت:دارم ميشنوم!
زبونمو درآوردم براش و گفتم:عه نه بابا!آفرين!خواستي بگي گوش دارم؟!منم دارم ميگم تا بشنوي!
اخماشو که از اول تو هم بود بيشتر تو هم کشيد و جوابي نداد!
رسيديم به پاساژ(….).ماشينو پارک کرد و بدون هيچ حرفي پياده شد!
اورانگوتان سيفون!دارم برات!تريپ اشرافي برداشتي؟!سوسکــت ميکنم!ميمونه قارچ سمي!!
فصل بيست و هفتم
من:آري؟؟اون مشکيه خوبه؟!
سرشو تکون داد و گفت:آره
من:واسه فردا شب مناسبه به نظرت؟
آرسين:آره
من:پس بخرمش؟
آرسين:آره
من:درد!مرض!آره و آجر پاره!همين يه کلمه رو از دايره لغات فارسي بلدي؟
بدون توجه بهش راه مغازه رو در پيش گرفتم!به مرده گفتم لباس رو بياره تا پرو کنم!
پوشيدمش!يه دکلته ي ساده ولي شيک!خوشم اومد ازش!فيت فيت تنم بود!پارچه ي مشکي لـَـختي داشت و رو قسمت بالا تنش طرح هاي کوچيک سفيدي داشت!مثه طرح برف!
لباسو در آوردم و کارت عابر بانکمو گذاشتم جلوي مَرده!
من:شصت و يک،نوزده
بعله!واسه اين جور آدما بايد اشرافي بود تا ياد بگيرن چشماي وزغيشون رو بهت ندوخن!يني ندوزن!گــ ــند زدم به زبان فارسي!نــدوخَـــن!خخخخ!آي فردوسي کجايي!!
صفحه ي گوشي آرسين روشن شد!بلافاصله رفت بيرون!کنار در وايسادم تا بشنوم چي ميگه!
من فضول نيستما!اصلا و ابدا!!
آرسين:کجايي؟
طرف:……..
آرسين:دارم ميام!
قطع کرد!هميــ ــــن؟!اگه کل مردم ايران همين قدر کوتاه و تلگرافي حرف بزنن،شرکت مخابرات ورشکست ميشه خوووو!
زود رفتم سر جاي قبليم وايسادم!
اومد تو وبا همون لحنش گفت:ميرم بيرون!همينجا وايسا!برميگردم!
من:گمشو!
چنــ ــــان نگـــاه وحشتناکي بهم انداخت که حس کردم تو شلوارم سونامي شد!!
پووووف….بالاخره رفت!
مرد وزغيه گفت:آشناتون بودن؟
من:ربطي داره؟
وزغي:نه ولي درست نيست آدم با يه همچين خانوم زيبايي بياد خريد و اين جوري اخماش تو هم باشه!
من:و همچنين درست نيست جناب عالي چشاي وزغيتو بدوزي به دختراي مردم!به نظرم به جاي اينکه تو لباس فروشي کار کني،برو باغ وحش خودتو معرفي

1402/05/22 13:14

کن!به عنوان ناياب ترين وزغ جهان!تازه اسمت تو گينسم ثبت ميشه!صدامو کلفت کردم و ادامه دادم:وزغي که بدنش انسان است اما چشم هايش وزغي است!
آخـــ ــــيــش!بالاخره گفتم!
وزغي قرمز شده بود و تند تند نفس ميکشيد!
يه هو صداي قهقهه ي بلند کسي مغازه رو ترکــ ـــونــ ـــد!!
آرسين خم شده بود و دستاشو رو شکمش گذاشته بود و همين طوري يه ريز ميخنديد!حتي نفسم نميکشيد!فقط ميخنديد!!
شکسته شکسته گفت:وزغ…باغ وحش…گينس…
خندش شدت گرفت!کارت و لباسو برداشتم و بازوي آرسينو کشيدم تا بريم بيرون!
خندش که تموم شد گفت:خـــ ــــدا!آتاناز خيلي دلقکي!
من:بميـــ ــــر!
يه دفعه با شک پرسيدم:رفتي بيرون چيزي زدي؟؟
با گيجي گفت:چـــي؟
بلند بلند گفتم:معتاد شدي؟آره؟انگل شدي؟سُرنگي!کراکي!حشيشي!اه اه!ايش!
آرسين تند تند ميگفت:چي ميگي تو؟؟آروم تر!بابا آبرومونو بردي!!
هر کي از کنارمون رد ميشد اول يه نگاه به من مينداخت که داشتم داد و هوار ميکردم و پاساژ رو گذاشته بودم رو سرم،بعد يه نگاه به آرسين که داشت بال بال ميزد تا منو آروم کنه!بعدش سرشو به سمت آسمون ميگرفت و از خدا طلب شفا ميکرد واسه ما دو تا!!
آرسين:چرا چرت و پرت ميگي؟سُرنگي چيه؟معتاد يني چي؟
من که حالا صدامو پايين آورده بودم گفتم:پس چرا قبل از اينکه اون تلفن مشکوک بهت بشه اخمو و خشن و خشک ومغرور بودي،بعدش که رفتي بيرون و برگشتي دوباره شدي خودت؟؟!هان؟؟
با من و من گفت:خب…خب…حالم خوب نبود!رفتم بيرون يه خبر خوب دادن بهم حالم خوب شد!!
من:آها!ديگه نبينم واسه من تريپ اشرافي و مغرور برداريا!خيلي نکبت ميشي!همين آرسين خوش خنده خيلي خوبه!
آرسين:مخلص دختر دايي هم هستم!
من:قربونم بري الهي!!راه بيوفت بريم کفش بخرم!
آرسين:بريم!
خخخخ!نفهميد چي بهش گفتم!
يه کفش پاشنه شيش سانتي مشکي هم گرفتم!هنوزم نميتونم با کفش پاشنه بلند راه برم!تو اين مهموني بايد فقط يه جا بشينم!!
بعد از تموم شدن خريدام،آرسين منو رسوند خونه و خودش رفت تا به کاراي شرکتش برسه!
فصل بيست و هشتم
پووووف…حوصلم سر رفته!همين جوري که رو تختم دراز کشيدم،دارم به شبم فک ميکنم!آخ آخ!بدجور دلم ميخواد عمو هامو ببينم!بابا سهراب وقتي زنده بود هميشه ميگفت بهترين خانواده ي دنيا رو داره!حتي با اينکه طردش کردن!هميشه آخر هفته ها ميرفت دم خونشون و خانوادشو نگاه ميکرد تا دلتنگيش بر طرف بشه!خيلي دوست دارم عمو سپهرو ببينم!آخه بابا ميگفت با عمو سپهر بيشتر از بقيه صميمي بوده!
گوشيمو برداشتم و نگاهي به ليست مخاطبينم انداختم!اووووففف!قربون خودم برم!ماشاالله پر از اسم پسره!
امير،خشايار،بابک،آرمين،ام

1402/05/22 13:14

ين،سعيد،کيان،سيفون(آرسين)، پرهام،سپنتا!به به!
يه زنگي به اين پرهام بزنم ببينم کدوم گوريه!
يه بوق…دو بوق…سه بوق…
صداي خواب آلودش تو گوشي پيچيد!
پرهام:بــلـه!
کرم درونم شروع به فعاليت کرد!!صدامو ظريف کردم و گفتم:پرهام جوني!عزيزم!خواب بودي؟!
همون طور گيج و خوابالو جواب داد:آره آره خواب بودم!
من:گلم پاشو ديگه!لنگ ظهره!مگه قرار نبود امروز بريم بيرون؟!
پرهام:ها؟نگار تويي؟!شرمندتم عزيزم!خواب موندم!
الکي جيغي کشيدم و گفتم:نگار کيه؟!پرهام نگار کيه؟!تو منو بازي دادي!پرهام ازت متنفرم!
پرهام با هول گفت:نه نه خانومي ببخشيد اشتباه شد!گلم کجايي بيام دنبالت بريم بيرون؟!
الکي اداي گريه درآوردم و گفتم:پرهام ازت انتظار نداشتم!تو پدر بچمي!چرا؟چرا اين کارو باهام کردي؟!حالا من تنها و غريب با يه بچه تو شکمم چي کار کنم؟؟
پرهام قشـــنگ سکته کرد!
با نگراني و هول و ترس تند تند گفت:يني چي؟بچه چيه؟!بچه کجاست؟!
ديگه نتونستم تحــمل کنم و پــ ـــقي زدم زير خنده!گوشيو پرت کردم اون طرف و خودم رو تخت قهقهه ميزدم!وااااااي!چه حالــي داد!!صداي داد وهوار پرهام ميومد!بعدش صداي بوق!قطع کرد!
وا يني منو نشناخته؟!
بعد از اينکه کامل خنديدم زنگ زدم بهش!جواب نميداد!اه اه!مثه اين دخترا که تا شماره ي غريبه ي ميبينن جواب نميدن!
اس ام اس دادم:"پرهام خر،آتانازم!جواب بده!"
دليور که شد،خودش زنگ زد!
خندمو خوردم و گوشيو جواب دادم!
من:بله؟
صداي داد پرهام به گوشم رسيد!
پرهام:آتـــ ـــــانـــ ــــاززز!!خيلي بيشعوري!الاغ نفهم سکته کردم!!
نتونستم جلوي خندمو بگيرم و دوباره زدم زير خنده!!
پرهام:کوفت!نيشتو ببند!دختره ي سليطه!سکتم دادي اول صبحي!
با خنده گفتم:واي پرهام!خيلي لحنت باحال شده بود!
پرهام:درد بگيري آتاناز!
من:لال باو!مگه شمارمو نشناختي؟
پرهام:نه بابا!گوشيم فرمت شد،همه ي شماره هام پاک شد!
من:حقته!تا تو باشي صد تا صد تا دوس دختر نداشته باشي!
پرهام:بيشعور!حالا چي شده يادي از رفقاي قديم کردي؟!
من:من هميشه به ياد رفيقاي قديم و جديدم هستم!اين تويي که رفتي سمنان کلا ما رو فراموش کردي!
پرهام:آخ آخ!نميدوني که!کلي کار ريخته سرم!
من:بعله بعله ميدونم!دوس دخترات مگه ميزارن وقتي واسه دوستات داشته باشي!!حالا بيخيال!کي مياي تهران؟
پرهام:وقت گل ني!
من:به به!ميبينم نگار جون رو طبع شاعريت هم اثر گذاشته!
با داد گفت:آتــــا!
خنديدم!حال ميده بقيه رو حرص بدي!
من:خب ديگه گمشو برو به قرارت با نگار جون برس!خدافس!
پرهامم خنديد و گفت:باي آتايي!
پرهام يه زماني عضو اکيپمون بود!من و پرهام و امير وسپيده و دلسا!
ولي به دلايلي مجبور شد

1402/05/22 13:14

برگرده سمنان!!
بگذريم!بريم آماده بشم واسه شب!!

فصل بيست و نهم
سوار بنز عمو متين شديم.رانندش هم سوار شد و شروع کرد به رانندگي!اوممم!اشرافي بودن گاهي وقتا کيف ميده!راننده ي شخصي!
"اوپــ ــــس!"
بالاخره رسيديم به خونه ي عمو حسين!خونشون ويلايي بود!درست مثه خونه ي ما!راننده يه تک بوق زد!در قهوه اي حياط باز شد و رفتيم تو!من و عمه هانيه و عمو متين پياده شديم.راننده ماشينو پارک کرد و تو ماشين موند!خو بيا تو!
"باز يادت رفت اشرافي باشي؟"
نخيــ ـــر!يادم هست!
کنار عمه خانوم و عمو متين وارد خونه شدم!دقيقا همون مهموناي اون شب بودن!مهمونايي که حالا بيشترياشون رو ميشناختم!چند تا از دخترا تيکه انداختن که:اينو باش!با چه رويي باز اومده مهموني؟!
دلم ميخواست برم جلو و دو سه تا فحش نون و آب دار بهشون بدما!!
يه مرده که کنار در وايساده بود مانتو و کيفمون رو گرفت.
عمه خانوم:آتاناز جان برو کنار جوون تر هاي مجلس! زمان آشنايي با عمو هات،اطلاع ميدم!
من:چشم!
داشتم با نگام دنبال آرسين ميگشتم که خشايار رو ديدم!اوووففف…!!لامصب چه جيگر شده بود!
کت و شلوار مشکي و تنگ با پيراهن مردونه ي سفيد!کراواتشم عسلي بود و با رنگ چشماش هماهنگي جالبي رو به وجود آورده بود!
از کنارم رد شد ولي آروم زمزمه کرد:چه طوري خوشگل خانوم؟
ريز خنديدم!مثه خودم شيطونه!الان اين مثلا رد شد که بگه ما همو نميشناسيم!!خخخخ!
بالاخره آرسينو پيدا کردم!بـــ ـــه!سه چهار تا دختر مامان دورشو گرفته بودن!
داشتم از خنده روده بر ميشدم!آخ آخ!يادم اون روز جلوي بستني فروشي افتادم!
آروم و مغرور از بين آدما رد ميشدم.خيليا تيکه مينداختن خيليا هم تحسينم ميکردن!
خدايي تحسين بر انگيز شده بودم!اولا لباسم فوق العاده شيک بود!دوما آرايش و مدل موهام که بازم کار خانوم سليمي بود عالي شده بود!از آرايش که چيزي سر در نميارم ولي،موهامو فر کرده بود و آبشاري بسته بودش!طوري که موهاي مشکي و فر شدم مثه يه آبشار بزرگ تا قوس کمرم ميرسيد!خودم که از ديدنش حال ميکردم!!رسيدم به آرسين!با همون لحني که بار ها تمرينش کرده بودم گفتم:شبتون بخير پسر عمه!
بعد از ديدنم نفس راحتي کشيد و رو به دخترا گفت:خانوم ها بنده رو عفو کنيد!
تندي اومد پيشم و گفت:بريم آتاناز!فقط بريم!منو از دست اين گروه نجات بده!
ريز خنديدم و راه افتاديم!رفتيم يه گوشه ي خلوت سالن!
من:باز نجاتت دادم!ببين من چقدر خوبم!
آرسين:آره خيلي!تلافيات هم خوبه!
خنديدم و گفتم:حالا چرا اون جوري دورت کرده بودن؟
يکم قيافه گرفت و گفت:پسر عمتو دست کم گرفتي؟؟!اينجانب جذاب و خوشگل ميباشم!
من:تــِــ ــــ ــــ ــــر!!
آرسين:بي

1402/05/22 13:14

نذاکت!نري اون وسط دهنتو باز کني و بگي تـــ ـــ ــــر!
انقدر باحال ادامو درآورد که ناخوداگاه بلند خنديدم!
آرسين:هيــ ـــ ـــــس!ببند اون تونلو!الان ميريزن سرمون!
خندم داشت شديد تر ميشد که صداي چند تا دختر اومد! نه!داشتن ميومدن اين سمت!سريع خودمو کشوندم پشت پرده!
صداي آروم آرسين اومد:آتا؟کدوم گوري رفتي؟
صداي يکي از دخترا به گوشم رسيد!با ناز گفت:آقا آرسين!چرا اينجايين!بفرماييد وسط مجلس!
اي جان!چه صدايي!
آرسين مغرور گفت:حتما!
اين حتما کلي معني داشتا!هم به معني باشه بود هم به معني گورتو گم کن!
خلاصه دختره رفت و منم با نيشي باز از پشت پرده اومدم بيرون!
آرسين با ديدنم چشماش گرد شد و گفت:تو پشت پرده بودي؟؟!
من:يــس!
آرسين:درد!منو بگو چه قدر صلوات فرستادم!
باد تعجب گفتم:صلوات؟؟
با حالت با مزه اي سرشو خاروند و گفت:آره ديگه!اون جور که تو يه هويي غيب شدي،گفتن جني،روحي چيزي هستي!
يه دونه کوبوندم پس کله ي آرسين!
آرسين:آخ!چه دستاي سنگيني داري!
من:حالا من روحم؟؟آره؟!
آرسين:غلط کردم!نزن ترو خدا!گردنم رگ به رگ شد!
داشت با مسخرگي گردنشو ميمالود!يه نگاه به دستام کردم و يه نگاه به گردن آرسين!
يه دفعه جفتمون زديم زير خنده!!
من:خدا شفامون بده!
آرسين:الهي آميــ ــــ ــــن!
انقدر با سوز گفت آمين که خندم شدت گرفت!
آرسينم داشت ميخنديد!کار و بار ما هم معلوم نيستا!يه بار حال همديگه رو ميگيريم،يه بار با هم ميخنديم!
صداي خشايار اومد!
خشي:چتونه شما؟؟صداي خندتون کل خونه رو برداشته!
من:دروغ!يني اينقدر بلند خنديديم؟!
خنديد و گفت:نه بابا شوخي کردم!
آرسين:گمشو برو،ما هم الان ميايم!
سرشو تکون داد و رفت.
من:بريم ديگه!سهم خنده ي امشبمون رو هم مصرف کرديم!
دوباره خنديديم و راه افتاديم به سمت سالن!
دوتاييمون مغرور و محکم قدم برميداشتيم!عمه نگاهي بهم انداخت!نگاهش يني بيا کارت دارم!هميشه که ملت حرف نميزنن!باس خودت از رو نگاهشون بفهمي!
به طرف عمه رفتم و گفتم:عمه جان با من کاري داشتيد؟
عمه نگاهي به رو روش انداخت و گفت:بهتره با خانواده ي پدريت آشنا بشي!
سرمو چرخوندم!
سه تا مرد به همراه خانوماشون وايساده بودن و منو نگاه ميکردن!به طرف بزرگترين مرد رفتم!
رو بهش گفتم:شما عمو حسين هستين؟
مرد لبخندي زد و گفت:بله!من حسينم!فرزند اول خانواده!
اينو خودم ميدونم عمو جون!
دستشو جلوم دراز کرد.آرسين بهم ياد داده بود که چه طور بايد دست بدم!
آروم نوک انگشتامو تو دست بزرگ و مردونه ي عمو حسين گذاشتم و با شصتم پشت دستشو فشار کوچيکي دادم!بر خلاف مهموني قبل هيچکس تعجب نکرد!تازه همه با تحسين نگام ميکردن!
عمو آروم منو تو بغلش

1402/05/22 13:14

کشيد.يه نفس عميق کشيدم.بهم آرامش منتقل ميکرد.اصلا از چشماش آرامش ميريخت!
از بغل عمو حسين بيرون اومدم و با خانومش که اونم فوق العاده آروم بود آشنا شدم!
زن عمو مليحه:چه قدر خانوم شدي آتاناز!
لبخند محجوبي زدم و گفتم:ممنون زن عمو!
زن عمو رو هم بغل کردم!
بعدي عمو حامد بود.اونم بغلم کرد.عمو حامد مهربوني از قيافش ميباريد.ولــ ـــي خانومش!!واي خدا!کپي برار اصل رزيتا بود!چندش و متکبر!اووووققق!
من:وقتتون بخير زن عمو نازيلا!
با تکبر فقط سر تکون داد!حتي دستم نداد!الان انتظار داري من دستمو جلوت دراز کنم؟!بشيـــن تا من اينکارو بکنم!اگه بحث غروره، من از تو اون دختر نکبتت مغرور ترم!
بدون توجه از جلوش رد شدم و به سمت کسي که ديدنش آرزوم بود رسيدم!
عمو سپهر!
چشماش شيطون بود!از همه هم جوون تر بود!فک کنم،چهل سالش اينا باشه!
يه لبخند عميـــ ــــق و از ته دل زدم!با تموم محبتم گفتم:عمو جون از ديدنتون خيلي خوشحالم!
اينکه ميگن دل به دل راه داره درسته ها!
اونم متقابلا لبخند مهربون و صادقي زد و گفت:هميشه آرزوم بود دختر سهراب رو ببينم!چشمات فوق العاده زيباست!
لحنش مثه اوناي ديگه رسمي و خشک نبود!همه ي آدماي دور و برمون سکوت کرده بودن و به ما نگاه ميکردن.ناخوداگاه خودمو تو بغلش انداختم.دستامو محکم دورش حلقه کردم.عمو سپهرم منو محکم تو بغلش گرفته بود.
بوي…بابامو ميداد…

1402/05/22 13:14

ادامه دارد...

1402/05/22 13:14