439 عضو
فصل سي
آروم از بغل عمو سپهر بيرون اومدن.همه سرشون به کار خودشون گرم بود.عمو دستمو گرفت و با هم روي مبل هاي سلطنتي نشستيم.
عمو سپهر:آرسين خوب آموزشت داده!
چشماش شيطون بود!
با تعجب گفتم:بله!
عمو سپهر خنديد و گفت:دختر، من ميدونم جوونا تظاهر ميکنن!خودمم هواشونو دارم!
چشمام تا آخرين حد گرد شده بود.
من:واقعا؟
عمو سپهر:آره عزيزم!من کوچکترين بچه ي اين خانوادم و سنم از همه کمتره.به خاطر همين با بچه ها دوستم.اولين کسي که با اين رسومات و رفتار هاي اشرافي مخالفت کرد بابات بود.بعدش من بودم.البته من مخفي نگه داشتم تا به وقتش.
من:وقتش؟نميفهمم!شما و آرسين هي دم از وقت و موقع ميزنين!
عمو لبخندي و زد و گفت:وقتي آقا بزرگ برگرده خيلي چيزا حل ميشه!که البته مهره ي اصلي اين ماجرا تويي!
اينو گفت و پاشد!بــ ـــه!اينم يه تظاهر کننده ي ديگه!البته از نوع بزرگش!
آرسين:دايي سپهرم تظاهر ميکنه ها!
خنديدم!يه چيزي يادم اومد و تند به آرسين گفتم:آري ما رقصو تمرين نکرديم!يه وقت بيچاره نشم!
آرسين:اولا آري و درد!دوما نه نترس!حواسم بهت هست!
نفس عميقي کشيدم و گفتم:عجب شبي!
آرسين:راستي الان همه به جز عمو سپهر فک ميکنن تو بچه ها رو نميشناسي.بريم با کسايي که قبلا آشنا شدي،آشنا شو!
رفتيم پيش بچه ها و مثلا تازه با هم آشنا شديم!به هر کدوم يه چشمکي ميزدم که يني:بزرگترا سرکارن!!خخخخ!
ما جوونا کنار هم نشسته بوديم و حرف ميزديم.
من:آرسين؟
آرسين:ها؟
من:کوفت!ميگم مگه فقط عمو ها عمه ها تو اين مهموني نيستن؟
آرسين:چرا!
من:پس چرا انقدر آدم غريبه ميبينم!چرا اينقدر زيادن؟!
آرسين:تو فاميلاي زن عمو ها و شوهر عمه هاتو حساب نکرديا!
من:آهــ ـــا!
امين:بچه ها ميايد بريم شمال؟!اين موقع از سال خيلي کيف ميده!
خشايار با شيطنت گفت:داداش شما اول لحنتو درست کن تا مثه آتاناز سوتي ندي!
من:اينم يه کلمه از قربوني زير پاي عروس!!
بچه ها ترکيــ ـــدن!ولي سعي ميکردن آروم بخندن تا ملت نفهمن!
خشايار:قربوني زير پاي عروس مگه حرفم ميزنه؟!
من:چون شمايي،آره حرفم ميزنه!
خشايار:تو دهات شما گوسفندا حرف ميزنن؟!
من:آره ديگه!دهات ما ديگه شهر شده!پيشرفت کرده!گوسفندامون حرف ميزنن!ولي چون دهات شما همچنان بوگندو و قديمي و حال به هم زن مونده گوسفنداتون حرف نميزنن!
خشايار:جالبه!
من:ها ها ها!کم آوردي!
همه داشتن به کل کل من و خشايار ميخنديدن!
عمو حامد و عمو حسين داشتن ميومدن طرفمون.
آرسين:بچه ها!
همين يه کلمه باعث شد بچه ها دوباره برن تو غالب اشرافيت!
عمو حسين:آتاناز جان احساس غريبي نکن.راحت باش!
خشايار:پدر جان آتاناز کاملا راحته!
عمو حامد و عمو حسين سري تکون
دادن و رفتن!
صدامو کلفت کردم و رو به خشايار گفتم:پــ ــــدر جــ ــــان!
باز همه منفجر شدن!!
خشايار:درد!خب چي ميگفتم؟ميگفتم ددي جوووونم؟؟!!
همچنان داشتيم ميخنديدم!
دو سه تا از پسراي مجلس ميومدن و درخواست رقص ميدادن که با کمک بچه ها دکشون ميکردم!رزيتا همچنان با اخم باهام رفتار ميکرد.ولي بقيه خوب و مهربون بودن!تو همين موقع ها عمه حميرا آرسينو صدا کرد!
آرسين که رفت،منم پاشدم تا برم آبي،شربتي چيزي بخورم!آخه تشنم بود!
رفتم سمت ميز نوشيدني ها که آرسين و عمه حميرا رو ديدم که داشتن با هم ميحرفيدن!
حس فضوليم گـ ـُــل کرد خـــ ــفـــ ـــن!
گوشمو تيز کردم ببينم چي ميگن!
"چه کار زشتي"
زر نزن وجدان!
عمه حميرا:يعني چي؟آتاناز درست شد حالا نوبت ايشونه؟!
آرسين:مادر جان کار که شوخي نيست!
بله بله!اسم منم اومد!پس فضوليم واجبه!يه دفعه صداي آرمين کنار گوشم،تنمو به لرزه انداخت!
آرمين:فضولي خوب نيستا!
هيــييييي…!
من:درد بگيري آرمين!سکته کردم!بوزيــ ـــنه!
خنديد و گفت:بيا بريم!انقدر فضولي نکن!
من:بمير بابا!چلمنگ!
فصل سي و يکم
اي خــ ــــدا!حوصلم سر رفــ ـــته!مهموني ديشب به خوبي و خوشي تموم شد!تازه عمه کلي هم تشويقم کرد!
بعله!اين سپيده هم معلوم نيس رفته کيش چه غلطي بکنه!يه هفتس رفته خير سرش!
دلسا و اميرم که امروز ميان!آخخخخ جووووون!!
اهه!امروز باز آموزش داريم!اين رقصو من ياد بگيرم حله ديگه!اوووف…!دو ماه ديگه آقا بزرگ مياد!شونزده شهريور!هم ميترسم هم هيجان دارم!آخه اونجور که آرسين ميگه يه مرد مستبد و مغروره!هيجان هم دارم چون بابا بزرگمه!بابا بزرگي که تازه قراره ببينمش!
صداي زنگ گوشيم بلند شد!پوووووف!حالا بگرد دنبال گوشي محترم!!اصن من نميدونم اين لامصبو ديشب کجا انداختم!آهــ ــــا!گذاشتم تو جا صابوني!!با عجله رفتم تو دستشويي و موبايلمو برداشتم.
من:کــ ــــيـ ــه؟!!
خشايار:منم!درو باز کن!
من:آيفون خرابه!وايسا تا کليد بندازم پايين!
خشايار:باشه!زود باش!
قطع کردم و هــ ـــر هــ ـــر خنديدم!شاسکول!ميخواست منو بزاره سرکار خودش رفت سرکار!!خخخخ!
ده ديقه بعد گوشيم زنگ خورد!بازم خشايار بود!
من:چرا نيومدي پس؟کليد رو انداختم برات!
خشايار:بيشعور من ميخواستم بزارمت سر کار نگو تو از من حرفه اي تري!
من:بعــله ديگه!حالا زود کارتو بگو!
خشي:ميخوايم با برو بچه ها بريم شهر بازي!
من:به من چه؟!آها زنگ زدي اجازه بگيري؟!برو مامان جان!برو فقط مراقب خودت باش!وسايل خطرناک سوار نشيا!آفرين!با غريبه ها هم حرف نزن!به دخترا نگاه نکني يه وقت!!باشه؟برو برو!خوش بگذره!!
خشايار داشت اون ور خط ميمرد از خنده!
در حالي که
ميخنديد گفت:خدا نکشتت آتاناز!
من:در عوض تو رو بکشه!
با خنده گفت:خيله خب!هشت ميام دنبالت!
من:هشت بشه هشت و يه ديقه خودت ميدونيا!
خشي:چه بي تعارف!
من:خفه!گمشو باي!
خشي:ديوونه!باي!
ايول!برنامه ي امشبم جور شد!
ديگه بايد آرسين پيداش بشه!
حالا تا آرسين بياد بريم يه ذره ورزش کنيم!!تاب و شلوارک مشکي و آديداسمو پوشيدم و رفتم سالن ورزش!حالا يک،دو،سه همه بيخيال غصه!چپ،راست،بالا و پايينشو چک کردم چه قدر خوبه ابعاد!
ورزش کردن منو باش!نيم ساعتي هم با تردميل کار کردم!اوووف!شدم آبشار!از سرو کلم آب ميچکه!الان حموم واجبم!رفتم تو اتاقم و ديدم اووووه!يازده تا ميسکال از آرسين دارم.بهش زنگ زدم.يه بوق نزده برداشت!
آرسين:به ديار باقي شتافتي؟چرا جواب نميدي؟؟
من:هوووي سيفون اورانگوتان سالن بودم!
آرسين:به!خانوم ورزشکار!
من:ساعت شيش و نيمه ها!نمياي؟!
آرسين:امروز آموزش تعطيله!با عمه خانومم حرف زدم!کاراي شرکت بدجور زياده!نميرسم بيام!
من:خدا رو شکر!يني شهر بازيم نمياي؟؟
آرسين:اگه رسيدم و تونستم کارا رو رديف کنم ميام!
من:باشه حالا گمشو تا من برم دوش بگيرم!
آرسين:اوه اوه برو!بوي عرقت تا اين جا هم اومد!
من:کووووفــ ـــ ـــتــ ــــ!بيــ ـــشعــ ــور اورانگوتان خر!
خنديد و قطع کرد!اصلا سلام و خدافظي تو کار ما نيست!
فصل سي و دوم
اهه!حالا کي اين موها رو خشک ميکنه!اووووف!ساعت هفت و نيمه!چي کار کنم حالا!موهامو همون جوري خيس بستم!جوري که آب ازش ميچکيد!تيپ کرم زدم و منتظر خشايار شدم.جين کرم،مانتوي کرم قهوه اي، شال کرم با کالج هاي کرم!!کلا کرم تو کرم شد!!دقيق سر ساعت هشت خشي اس داد که بيا!
چه وقت شناس!!خوشمان آمد!!از پله هاي بالکن جيم زدم و رفتم بيرون!
سوار جنسيس قرمزش و شدم و گفتم:اووووو!!ماشينت تو حلقم!!
خنديد و گفت:عليک سلام!
تازه نگام بهش افتاد!جين مشکي و تيشرت قرمز!
من:به به!با ماشينت ست کرديا!
خشي:جواب سلام واجبه ها!
من:آخ آخ!سلام سلام!نه اينکه کلا منو آرسين سلام و خدافظي نميکنيم ديگه عادت شده!
بدون هيچ حرفي راه افتاد!پشت چراغ قرمز بوديم که يه گروه پسر سوار پرايد سمت من بودن و يه گروه دختر سوار دويست و شيش سمت خشايار!
دخترا با جيغ و داد هوار ميگفتن:جوووون!آقا خوشگله شماره بدم!
يکي ديگشون گفت:بابا ماشين قشنگ!
اون يکي:ماشين و صاحبش به هم ميان!
پسرا از اين طرف داد ميزدن:خانومي؟؟چشم قشنگ؟؟شماره بدم، تک ميندازي؟
يه پسر ديگه گفت:جيگرتو!
منو خشايار بريده بوديم از خنده!!من که ولو شده بودم رو صندلي و هر هر ميخنديدم!خشايارم دستشو رو فرمون ميکوبيد و ميخنديد!
تو همين لحظه يه ماشين پشت سر ما وايساد که از ضبطش
صداي نوحه ميومد.
شيطنت وجودم گل کرد!!از سقف ماشين کلمو بردم بيرون و رو به پسرا و دخترا با داد گفتم:خانوما و آقايون جميعا صلوات!!کل چهار راه صلوات فرستادن!!خخخخخ!!خود راننده نوحه ايه هم خندش گرفته بود!
چراغ سبز شد و خشايار راه افتاد!
سرمو تو ماشين آوردم و گفتم:چه حالي داد!!
خشي:ماشاالله صدا نيست که!انگار سيستم ماشين رو حنجرت بستن!!
خنديدم!
من:کورس بزاريم باهاشون؟؟!!
خشي:اوه اوه!پايه اي؟؟
من:چهار پايم!من از طرف خودم به پسرا علامت کورس دادم و خشايار از اون طرف به دخترا!
ويــ ــــ ــــ ـــــ ـــــژ!!!
ماشين ما کجا و ماشين اونا کجا!!خشايار تند تند از بين ماشينا لايي ميکشيد و رد ميشد!!
دستمو به طرف ضبط بردم و روشنش کردم!اووووه!!يه آهنگ خارجي دوبس دوبسي پخش ميشد!!همين آهنگ هيجانمو بيشتر کرد!!سرمو از سقف بردم بيرون و گذاشتم باد به صورتم بخوره!!و اصلا حواسم نبود که موهامو خشک نکردم!!خلاصه بعد از کلي هيجان و جيغ داد با دخترا و پسرا خدافظي کرديم و راه افتاديم سمت شهر بازي!
خشايار:اوخ اوخ ساعت نه شده!بچه ها سرمونو ازتنمون جدا ميکنن!
من:بيخي بابا!به هيجانش مي ارزيد!!
خشايار:آره خعلي حال داد!!
من:بگاز تا زود تر برسيم!!
فصل سي و سوم
باران:شما دو تا کدوم گوري بوديـــ ـــن؟؟!!
قيافمو مظلوم کردم و لبامو برچيدم!بدون حرف انگشتمو به طرف خشايار دراز کردم!!
ها ها ها ها!!چه ذات پليدي دارم!!
باران:خشــ ـــ ـــي!ميدوني چه قدر نگران شديم!
خشايار با داد گفت:آتــ ــــانــ ـــاز!کي بود گفت کورس بزاريم ها؟؟خودتو الکي مظلوم نکن!
باران با اخم نگام کرد!يکم من و من کردم و گفتم:خب…چيز…اِم…بابا خب دلم هيجان خواست!
انقدر مظلوم و باحال گفتم که همه زدن زير خنده!
خب خب ببينيم کيا اومدن!الهام و کيان و دختر سه سالشون که البته الان کيان و پريا نيستن!پدر ودختري رفتن سوار تاب بشن!،سعيد،نوشين،رزيتا،اميـن و آرمين و باران!به اضافه ي منو خشايار!بس آرسين کو؟
من:بچه ها آرسين نيومده؟
خشايار:نه!گفت امروز کار داره نمياد!
من:اه!بره بميره نکبت!تريپ مهندسي برداشته واسه ما!
آرسين:بله بله!غيبت کنين!آفرين آفرين!
من:د بيا!کلا روحشم ما رو ول نميکنه!همه جا صداي نکرش مياد!
همه داشتن ميخنديدن!
من:به به!شما هم تحت تاثير خوش خنده بودنش قرار گرفتين؟؟!به تــَـرک ديوارم ميخندين!
خنده ها شدت گرفت!دستي رو شونم قرار گرفت!
برگشتم تا چهار تا ليچار بار طرف بکنم که آرسينو ديدم!
من:يــ ــــو؟؟
آرسين:مــ ـــي؟؟!
من:يني الان صداي خودت بود نه روحت؟؟!
بلند خنديد و گفت:خيلي ديوونه اي!
من:درد!!گــ ــــاوميــ ــــش!!
خشايار مثه مگس پريد وسط و
گفت:مگه قرار نبود نياي؟؟
آرسين يه تاي ابروشو بالا انداخت و گفت:شرمنده داداش!کارام تموم شد و اومدم!!
همه خنديديم!آرسين رو به من گفت:راستي من کادوي مدرکت رو بهت ندادم؟؟!
من:نوچ!
يه جعبه جلوم گرفت و گفت:بفرما!!
آخخخخ جوووون!!من عاشق کادو ام!
جعبه رو با ذوق از دست آرسين قاپيدم!!واااييي!يه جعبه ي قرمز و شيک!!
همه يک صدا گفتن:اووووووو!
آرسين چشمکي به خشايار زد که معنيشو نفهميدم!
جعبه رو باز کردم که يه هــ ــــو….
يه چيزي پريد رو پيشونيم!!صداي جيــ ــــ ــــغ بلند دخترا اومد!!
باران داد زد:آتــــ ــــا ســوسک!!
پسرا داشتن قهقهه ميزدن!
سوسکه همچنان رو پيشونيم بود!آروم دستمو بالا بردم و گرفتمش!
با غرور رو به آرسين که حالا کپ کرده بود گفتم:آق پسر!من عاشق حشراتم!زدي به کاهدون!!
حالا صداي دست و هوراي الهام و باران و نوشين و ميومد!رزيتا که کلا هيچي!
خشايار با بهت گفت:يني تو از سوسک نميترسي؟؟!
ابرويي بالا انداختم و گفتم:نــــ ــــچ!
سوسک بزرگ و قهوه اي رو که تو دستم بود به آرسين نزديک کردم!
بي حرکت سر جاش وايساده بود!
با مسخرگي گفت:من از سوسک نميترسم کوچولو!!
من:ميدونم!ولي بايد بترسي!
آرسين:چرا اون وقت؟!
من:به خاطر اين!
سوسکو با يه حرکت انداختم تو تيشرت مشکيش!!
بچه ها منفــ ـــ ـــــجر شددددن!!
بيشتر دختر پسراي شهر بازي داشتن به ما ميخنديدن!
آرسين بالا و پايين ميپريد و لباسشو تکون ميداد!!ديگه داشت اشکش در ميومد!!
آرسين:آتاناز بيچارت ميکنم!!ميکشمت!
دلم براش سوزيد!فقط يه کم!رفتم جلو!پايين تيشرتش رو گرفتم و تکون دادم.سوسکه افتاد و فرار کرد!!
رنگ آرسين به زردي ميزد!نشست رو نيمکت!
مدام فحشم ميداد!!
من:بسه آرسين!!کم مونده فحش ناموسي بديا!!
خشايار:خو حق داره!خود تو با اينکه از سوسک نميترسي ولي اگه بندازن تو لباست وحشت ميکني!!
حتي از فکرشم تنم ميلرزه!!
آرسين با صداي لرزوني گفت:حرکت پا ها و شاخکاشو رو بدنم حس ميکنم!!
اينو گفت و دوباره لرزيد!
رزيتا با عشوه گفت:يه وقت مراعات نکنيا!اه!بدم مياد از اين دخترايي که با اين جور کارا ميخوان جلب توجه کنن!
بدون توجه به رزيتا آب معدني که هميشه تو کيفم بود رو درآوردم و به طرف دهن آرسين بردم!عذاب وجدان داشت بيچارم ميکرد!
آبو ريختم تو حلقش!
با حرکت دستش بطري رو کشيدم عقب!
من:آرسين حالت خوبه!
آرسين:آره خوبم!
همه پاشدن تا بريم يه ذره تفريح کنيم!
آرسين داد زد:جبران ميکنم دختر دايي!
بيخيال جواب دادم:بي صبرانه منتظرم پسر عمه!
اينم شده بود شعار ما!!
فصل سي و چهارم
من:نــ ــــه!من نميام!
بچه ها ميخواستن سوار چرخ و فلک بشن ولي من نميخواستم!تو دنيا فقط از يه چيز
ميترسيدم!
ارتـــ ــــفــ ــــاع!
آرسين با شک نگام کرد و گفت:ميترسي؟؟
من:نه اصلا!فقط چون چيز ميز زياد سوار شدم ديگه خسته شدم!
آرسين لبخند مرموزي زد و بازومو چسبيد و کشوندم تو کابين!
من:چي کار ميکني!
انداختم رو صندلي و گفت: بشين!
من:بابا ميگم نميخوام سوار شم!عجبا!
دير شده بود چون چرخ و فلک راه افتاد!
کابين ها رو باز بودن!و اين يني اوج بدبختي!!من و آرسين و خشايار و نوشين و رزيتا و باران تو يه کابين بوديم!
الهام وسعيد و کيان و پريا و امين و آرمين تو يه کابين ديگه!
بالاخره تونستم پريا رو ببينم!دختر خيلي ناز و خوشگلي بود!درست مثه عروسکا!
کابين ما رسيد به بالاترين نقطه که چرخ و فلک وايساد!!!
نه اينکه برق قطع بشه ها!نه!کلا چرخ و فلک تو هر دور پنج دقيقه مي ايستاد!(اوهو!مي ايستاد!)
از شانس گند من،دقيقا وقتي ما بالا بوديم وايساد!آرسين و خشايار به هم لبخند خبيثي زدن و شروع کردن به تکون دادن کابين!!
صداي جيغ باران و نوشين و رزيتا از يه طرف،خنده هاي شيطاني آرسين و خشايار از يه طرف و از همه مهم تر ارتفاع زياد کابين و تکون هايي که ميخورد،داشت نابودم ميکرد!چشمامو بسته بودم و دسته ي کيفمو فشار ميدادم!به حد مرگ از ارتفاع ميترسم!به حد مـــ ــــرگ!حتي جيغم نميتونم بکشم!
آرسين:چي شده دختر دايي؟چرا بلبل زبوني نميکني؟؟
خشايار:آخي!!ترسيدي؟!الهي!
زبونمو رو لبام کشيدم و چشمامو باز کردم.
آرسين وحشت زده گفت:آتاناز خوبي؟؟چرا اين رنگي شدي؟!
خشايار:سکته نکنه آرسين؟؟!
من:کووووفت!گوسفند!ميمونه نيم مثقال پي پي مرغ!!!زبونتو گاز بگير!!
آرسين نفس راحتي کشيد و گفت:وقتي فحش ميده يني سالمه!
عصبي شده بودم!بلند شدم و رفتم طرف آرسين.
من:کصافط بيشعور من از ارتفاع ميترسم!!
آرسين بيخيال گفت:تلافي بود!
يه هو چرخ و فلک شروع به حرکت کرد!
افتادم کف کابين!
داشتم ميلرزيدم.دندونام رو هم ميخورد!سردم بود!خاک تو سرم کنن!
"وقتي موهاتو خشک نکني،همين ميشه!"
خب الان مثه گاو سرما ميخورم!
آرسين بانگراني و ترس گفت:آتاناز؟؟خوبي؟؟غلط کردم!آتاناز؟؟!
شکسته شکسته گفتم:فقط…خفه شو…آرسين…خفه…شو…
نوشين با احتياط اومد رو به روم نشست و گفت:خوبي آتاناز!!
سرمو تکون دادم!
نوشين:چه قدر سردي!
چرخ و فلک وايساد!با کمک نوشين و آرسين از کابين اومدم بيرون!
نشستم رو زمين.خشايار تندي رفت تا برام يه چيز شيرين بگيره!
باران:آرسين خيلي احمقي!دختر بيچاره داره ميميره!
من:زبونتو گاز بگير!!الاغ!
کيان:تو اين شرايط بازم دست از فحش دادن بر نميداريا!!
امين سوييشرتش رو درآورد و رو شونه هام انداخت!بدون تعارف سوييشرت رو دور خودم پيچيدم!
حالا ميفهمم خشک
نکردن يه خرمن مو چه نتيجه اي داره!
آرسين کنارم نشست و دستشو دورم حلقه کرد و گفت:آتايي؟؟حالت خوبه؟؟
من:ب…بمير!
تو همين لحظه گوشي آرسين زنگ خورد!
آرسين:بله؟
طرف:….
آرسين نگاهي به من انداخت و گفت:نميشه!الان کار دارم!
طرف:…..
آرسين:تو شهربازي يه اتفاقي افتاده!
من:آرسين برو!من…من حالم خوبه!
آرسين:نميشه!نميام!
داد زدم:الاغ،خــ ـــر نفهم!ميگم گمشو بگو چشم!!
به يارو گفت:الان ميام تا اين منو نخورده!!
همه خنديدن ولي من يه لبخند خشک و خالي زدم!
آرسين با همه خداحافظي کرد و رفت!
خشايار با يه آب ميوه ي سان استار اومد پيشمون!
خشايار:آرسين کجا رفت؟
کيان:طبق معمول!
خشايار سري تکون داد و آب ميوه رو داد دستم!
خشي:بخورش!
من:اگه دست لامصبتو برداري ميخورمش!!
آب ميوه رو که خوردم حالم بهتر شد ولي همچنان سردم بود!
باران:چرا اينقدر ميلرزي؟؟به خاطر ارتفاعه؟
من:نه نه!حموم بودم!موهامو خشک نکردم!
الهام:واي!بايد زود تر بري خونه!خشايار؟خشايار؟
خشايار:جونم آبجي؟
الهام:آتاناز سرما خورده!زود ببرش خونه تا بدتر نشده!
خشي:باشه!برو بچ من ميرم آتانازو برسونم خونه!
سر سري با همه خداحافظي کردم و راه افتادم به سمت جنسيس خشايار!
فصل سي و پنجم
اَچـــ ــــه!
آي…!دو روز از روزي که شهربازي رفتم و البته سرما خوردم ميگذره!مثــ ـــه خـــ ـــر سرما خوردم!
اَچــ ــــــه!
اي بابا!هر دو ثانيه من بيچاره بايد عطسه کنما!
دکتر خانوادگيمون همون شب اومد بالاي سرم!کلي دارو و شربت و کوفت و زهرمار تجويز کرد!مرتيکه بـُــز!!
زهره خانومم که هي دم به ديقه سوپ ميريزه تو حلق ما!
امير و دلسا اومدن بهم سر زدن!سپيده هم امروز برميگرده! خير سرش!
اَچــــ ـــــه!
چشمام شده يه کاسه خون!صورت باد کرده،مو هاي ژولي و پولي و لباي ترک خورده!
اصــ ـــن يــه وضــ ــــي!
تمام مدت تو تختم دراز کشيدم و اصن نميتونم تکون بخورم!
اَچــ ـــــه!
خيلي بد مريضما!!
تو همين فکرا بودم که گوشيم زنگ خورد!
با صداي کلفت و دورگه اي به خاطر حالم بود گفتم:بلــه؟
آرسين با تعجب گفت:ببخشيد!فکر کنم اشتباه گرفتم!
خندم گرفت ولي چيزي نگفتم!
بدون حرف قطع کردم!
دو ثانيه بعد دوباره زنگيد!
من:بفرماييد؟؟
آرسين:چيز…ببخشيد اين گوشي خانوم اميريان نيست؟؟
زدم زير خنده و گفتم:آرسين خره خودمم!آتانازم!
آرسين:پس چرا صدات مردونه شده؟!
من:گاگول سرما خوردم!
آرسين:عه؟!
من:درد!آره!
آرسين:آخــ ــــي!حالا هي سوپ بخور!
من:گمشو بابا!دو روزه خوابيدم تو تخت!اصن نميتونم پاشم!
يه خورده نگران شد و گفت:به خاطر اون شبه؟من معذرت ميخوام!نبايد اون جوري از نقطه ضعفت سو استفاده ميکردم!
من:نه بابا!اون
روز که رفتم حموم،ديگه بعدش حال نداشتم موهامو خشک کنم!واسه همين سرما خوردم!
آرسين:احــ ـــمق!حقته بيوفتي بميري!
مرسي واقعا!فک و فاميله ما داريم؟؟!!
من:حرف نزنا!شـَرت رو کم کن بزار بخوابم!
خنديد و گفت:عصر بهت سر ميزنم!
من:ميخوام نزني!پسره ي شاس!
آرسين:چــييييييي؟؟؟فحش ناموسي بود؟؟!!آره؟؟
پقي زدم زير خنده!
من:احمق گاگول شاس مخفف شاسکوله!
آرسين:آهـــ ـــا!
من:بعله!گمشو ديگه!
آرسين:عصر ميبينمت صدا قشنگ!!
من:درررررد!
گوشيو قطع کردم و خندم رفت هوا!!چه قدر ما دو تا سرخوشيم!!اصن انگار ساختنمون واسه خنديدن!!
چشامو رو هم گذاشتم تا يه ذره بخوابم.تازه تازه داشت چشمام گرم مي شد که….
تـــ ــــق تــــ ـــــق!!
در اتاقمو زدن!
با همون صداي کلفت گفتم:بفرماييد!
يه هو باران پريد تو با جيغ گفت:آتـــ ـــــانـــ ــــاززز!!!
مثه جن ديده ها پريدم هوا و در حالي که دستم رو قلبم بود گفتم:دختــ ـــره ي کــ ــــودن!!وحشت کردم!
کوري مگه؟؟نمي بيني مريضم؟؟آخه الاغ اين جوري ميان عيادت؟؟احمق!خر!گوساله!
باران:بسه تو رو خدا!ولت کنن تا فردا همين جور يه ريز فحشم ميدي!
من:خو حقته ديگه!آدم اين جوري مياد عيادت مريض!
باران:عه خب دلم برات تنگ شده بود!ديدمت هيجاني شدم!!
من:بمير بابا!
اداشو درآوردم:هيجاني شدم!
يه دفعه بقيه هم ريختن تو!
يــ ـــا ضامـــ ـــن يوز پلنگ ايراني!!!
خشايار،الهام،کيان،پريا،سع يد،امين،آرمين و نوشين و باران!!
من:به به!ميبينم که خانوادگي کودن تشريف دارين!!
کيان:باع!!چرا؟؟
من:آخه شاسکولا چرا گله اي اومدين عيادت!؟!عقل تو سرتون نيس؟؟!
خشايار:ديگه دلمون تنگيده بود برات!!
من:گند نزن تو زبان فارسي لدفا!!تنگيده بود!اووققق!!
خشايار مظلوم گفت:خب…از دوس دخترم ياد گرفتم!!
يه هو همه زدن زير خنده!!
من:دوس دختراتم عين خودتن آخه!!
خلاصه با خنده و شوخي بچه ها کلا مريضي يادم رفت!!
پريا با دو اومد سمتم و گفتم:خــ ـــاله آتاناز،مليض شدي؟
من:آره پريا جونم!نزديکم نيا تا تو ام مريض نشي!
پريا:نه من مليض نميشم!دايي خشي ميگه تا من داييتم هيچوقت مليض نميشي!!
بلند گفتم:زرت!!يکي بايد مراقب دايي خشي جونت باشه تا توسط دوس دختراي سابقش ترور نشه!!
جمع ترکيد!!خشايار درحالي که سعي ميکرد خندشو بخوره و جدي باشه گفت:آهاي!آتاناز خانوم،باز خوبه من يه سي چهل تايي دوس دختر دارم که سرم گرم شه!تو چي داري که حوصلت سر نره؟؟!
يه لبخند مهربون زدم و به بچه ها اشاره کردم و گفتم:من بهترين فاميل دنيا رو دارم!
همه به روم لبخند زدن!حتي پريا!!
من:نوشين؟
نوشين:هوم؟
من:رزيتا کجاس؟
نوشين:نيومد!
ديگه چيزي نپرسيدم!بچه ها تا عصر گفتن و خنديدن و
مسخره بازي درآوردن.عمه هانيه و عمو متين ديشب رفتن يونان!
آخه واسه شرکت عمو تو يونان يه مشکلي پيش اومده بود که بايد شخصا رسيدگي ميکرد!!عمه هم که شوهرشو تنها نميزاره!!ترسيده نکنه بره اونجا دو تا دختر بور ببينه،هوو بياره سرش!!خخخخخ!!
نه بابا عمو متين سر به زير تر از اين حرفاس!!
سوييشرت امينو دادم بهش و تشکر کردم!
نزديکاي شيش عصر بود که بچه ها عزم رفتن کردن!
من:خيلي زحمت دادين!خيلي اذيت شدم!و خيلي خستم کردين!!!حالا زود تر گمشين برين!!
کيان:عــه عـــه!کي بود تا الان داشت از صدقه سري ما قهقهه ميزد؟!
من:حالا ببين چه منتي ميزاره!!اين همه من شما رو خندوندم،حالا يه باز شما ها منو بخندونين!!
خلاصه بچه ها رفتن و من تونستم واسه يه ساعت چشمامو رو هم بزارم!!
اَچـــ ــــ ــــه!!
فصل سي و شيشم
داشتم خواب شيشليک و کوبيده ميديدم که حس کردم دستي داره موهامو نوازش ميکنه!
دلم نميومد از اون خواب شيرين دست بکشم ولي بايد بيدار ميشدم!
آروم آروم چشمامو باز کردم و آرسينو ديدم که لبخند به لب موهامو نوازش ميکنه!
با يه لبخند مهربون گفت:نميخواستم بيدارت کنم!
من:ولي کردي!
آرسين:بيشعور!لياقت نداري باهات مهربون باشن!!
من:خفه!آرسين اينقدر نزديکم نشو!تو ام سرما ميخوريا!
خنديد و گفت:من اگه سرما هم بخورم مثه تو جنازه نميشم!
با مظلوميت گفتم:خب من بدنم ضعيفه و بد مريضم!!
صداي خندش اتاقو پر کرد!!
آرسين:مظلوم نشو که اصن بهت نمياد!!
من:يه نگاه به ساعت کردم.هفت و نيم!
من:از کي اينجايي؟؟
آرسين:نيم ساعتي ميشه!تو خواب خيلي معصوم ميشي!!
من:خووو شاسکول همه تو خواب معصوم ميشن!
خنديد و گفت:يه بنده خدايي رو ميشناسم که تو خوابم اخم ميکنه!!
من:يا حســـ ـــين!اين ديگه کيه؟!
آرسين:آتا؟
من:ها؟
آرسين:کوفت!الان که عمه خانوم اينا نيستن تنها تو اين خونه نمون!
من:تنها نيستم!کلي خدمتکار و نگهبان هست اينجا!
آرسين:به من ربطي نداره!بايد بياي خونه ي ما!
من:چــي؟برو بابا!من با اين حالم بيام کجا؟تازه عمه خانوم نميزاره!
آرسين:فک کردي الکي گفتم؟؟مامانم با عمه هانيه حرف زده!خود عمه خانوم گفته نذاريد آتاناز تنها بمونه!
من:باشه ولي من بيام اون جا همتون مريض ميشين!نميام!ولش کن!
آرسين:تو که نميخواي بچسبي به ننه و باباي من!هيچي نميشه!بپوش بريم!
من:اهــ ـــه!گير داديا!
آرسين:حرف نزن فقط راه بيوفت!
حالم نسبت به صبح خيلي بهتر شده بود.واسه همين تونستم از جام بلند شم و لباسامو بپوشم!
حال ندارم توصيف کنم لباسامو جون شما!!
رفتم تو حياط و سوار بي ام و آرسين شدم!
ماشينش بوي خاصي ميداد!يه عطر خوشبو!بي اختيار يه نفس عميق کشيدم و گفتم:عطر جديد خريدي
ناقلا؟
آرسين:نه بابا!عطر…دوستمه!
چرا مکث کرد و گفت دوستمه؟؟!!
من:چه دوست خوش سليقه اي!!
خنديد و چيزي نگفت.کل راه آرسين از شرکتش و کاراي زيادي رو سرش ريخته زر زد!!نه ببخشيد!حرف زد!
تا حالا خونه ي عمه حميرا نيومده بودم!به همين خاطر ذوق زيادي واسه ديدن خونشون داشتم!!
جلوي يه در بزرگ مشکي وايساد و دو تا تک بوق پشت سر هم زد!!
در مشکي باز شد و رفتيم تو!اووووففففف….چه حياطي!!از خونه ي خودمون و خونه ي عمو حسين گنده تر و خوشگل تر بود!!
من:جووووون!عجب حياطي دارين!
آرسين خنديد و ماشينو کنار نمايشگاه ماشيناشون پارک کرد!
با بهت از ماشين پياده شدم!!بي اختيار سوتي زدم و گفتم:بــ ــــه!نمايشگاس؟؟!
آرسين خنديد و گفت:فقط اين بي ام و مال منه!
يه نگاه به ماشياي تو پارکينگ انداختم وگفتم:هيچي لکسوز قرمز و خوشگلم نميشه!!
آرسين:انگار خيلي دوسش داري!
من:عاشـــ ــــقشم!!چهار ساله دارمش!تو همه ي شرايط باهام بوده!کلي باهاش کورس گذاشتم!!
بلند خنديد و گفت:راه بيوفت بريم خونه!مريضيت بد تر ميشه ها!
من:جوري ميگه مريضي انگار هپاتيت نوع خ گرفتم!!
زد زير خنده و گفت:هپاتيت نوع خ چيه ديگه؟بيماري جديده؟؟
با اعتماد به نفس گفتم:بعله!خودم کشفيدمش!!
آرسين:اعتماد به لوسترت کف معدم!!
سرفه اي کردم و گفتم:معدت اندازه ي اعتماد به لوستر من نميشه!
هر هر خنديد و با خنده گفت:بيا بريم تا خفه نشدي!
فصل سي و هفتم
عمه حميرا:آتاناز جان طبقه ي بالا سمت چپ اتاق هاي مهمونه!با سيمين( خدمتکار خونشون)برو تا نشونت بده!
من:چشم!
بعد از سلام و احوال پرسي با عمه حميرا و آقا مجيد ميخواستم به خاطر مريضيم يه کم استراحت کنم و پيششون نباشم!چون ممکنه ازم بگيرن!
سيمين جلو راه افتاد و منم پشت سرش!جلوي يه اتاق وايساد و گفت:خانوم،بفرماييد!
من:ممنون!
در اتاقو باز کردم و بدون نگاه کردن به اطرافم خودمو پرت کردم تو تخت!!شال و مانتومو درآوردم و با شلوار جينم خوابيدم!!
خـــــ ـــــــر پــــ ــــــفـــ ــــــ……خــــ ـــــر پــــ ـــــفــــ ـــــ…..
زينگ…زينگ….زينگ…زينگ…
صداي ضعيفي ميومد!فک کنم گوشيم داره زنگ ميخوره!!سرما خوردم که هيچ!کـــَـر هم شدم!!
گوشيو از تو کيفم درآوردم و جواب دادم!
من:بله؟
سپي:آتاناز کجايي؟
من:سلام!
سپي:سلام سلام!ميگم کجايي؟؟
من:خونه ي عمه حميرا!
سپي:حالت خوبه؟آتانازي که من ميشناسم اينقدر بي حال نيست!
من:سپيده ي الاغ دو هفته رفتي کيش و از رفيقت اصن خبر نگرفتي!نکبت سرما خوردم!
سپي:عــه!ببخشيد!رفتم کيش اصن همه چي يادم رفت!
من:بعله بعله!کاملا مشخصه!
سپي:خير سرم الان اومدم خونه ي عمه خانوم تا سوپرايزت کنم که جناب عالي
نبودي!
من:عمه خانوم و عمو متين رفتن يونان!منم اومدم اينجا!
تو همين لحظه آرسين اومد تو!
آرسين:با کي حرف ميزني؟!
من:سپيده!
سپي:صداي آرسين بود؟
من:آره!
آرسين:بگو بياد اينجا!دور هم خوش باشيم!
من:شنيدي که!
سپي:نميشه!زشته!من با عمه حميرا چه نسبتي دارم آخه!
آرسين:گوشيو بده به من!
گوشيمو گرفت و رفت بيرون!
پوووووف…نيس حال من خيلي خوبه اينم هي مهمون دعوت ميکنه!
آخ خدا!سرم داره منفجر ميشه!
بلند شدم تا برم يه آبي به سر و صورتم بزنم که در اتاق باز شد و آرسين اومد تو!
من:تو چرا نميفهمي بايد در بزني؟!
آرسين:بيخيال!سپيده رو راضي کردم!
من:آفرين!حالا گمشو بيرون!
آرسين:آتا حالت خوبه؟!
من:آره خيلي خوبم مشخص نيست؟!منو با اين حالم آورده مهموني!
آرسين:سيمين الان برات سوپ مياره.قرصاتم فک کنم وقتش شده باشه.بخور و بخواب!
من:آها اونوقت سپيده بياد ور دل تو بشينه؟!
آرسين:وقتي مريض ميشي چه قدر تلخ ميشي!
من:نکنه انتظار داري شيرين بشم؟؟!مثه اينکه مريضما!
آرسين:خوب ميشي!
من:اگه تو بزاري حتما!
تو همين بحث ها بوديم که در اتاق زده شد!
من:بفرماييد!
سيمين با ظرف سوپ وارد شد و گفت:خانوم سوپ درست کردم!بخوريد براتون خوبه!
لبخندي زدم و گفتم:مرسي!زحمت کشيدي!
سيمين هم لبخندي زد و گفت:وظيفمه خانوم!
چيزي نگفتم و رفت بيرون!
آرسين:چه مهربون!
من:مگه خدمتکارا آدم نيستن؟!بايد باهاشون درست رفتار کرد!
آرسين:اوووه!معلم اخلاق نشو واسه ما!
طبق معمول گوشي آرسين زنگ خورد!
آرسين:بله؟
طرف:….
آرسين:توي کشو سوميه!
طرف:…..
آرسين:نه نه!اوني که قفله!
طرف:….
آرسين:آره خودشه!ميگم مامان خيلي قاطي کرده!
طرف:…..
آرسين:به جون خودم منم همينا رو گفتم بهش!ولي چي کار کنم عصبانيه!!
همون طور که داشت حرف ميزد از اتاق رفت بيرون!
اين کيه که مدام به آرسين زنگ ميزنه؟!!مشــ ــــکوکــ ـــه!
فصل سي و هشتم
صداي احوال پرسي ضعيفي از پايين ميومد.فک کنم سپيده اومده!يه هو دراتاق باز شد و سپي مثه گاو پريد تو!
سپي:آتا جوووونم چي شده؟؟!
من:هووووي نزديک نيا!تو ام مريض ميشي!
سپيده:چي شده؟چرا سرما خوردي؟
براش کل قضيه رو تعريف کردم!اون جا که سوسک انداختم تو لباس آرسين انقدر خنديد که قرمز شد!!
سپي:خدا کنه زود تر خوب شي!من اين آتاناز مريضو دوست ندارم!
من:رفتي کيش يه چيزي خورده تو سرتا!!نيس من خيلي آتاناز مريضو دوس دارم!
سپي:لياقت نداري باهات عين آدم بزنن!همون بايد به تو فحش داد!
من:گمشو!!مي مونه نيم کيلو سبزي خوردن!!
سپي:سبزي خوردن بهتر از قيافه ي داغون توعه!!
من:قيافه ي خودت داغونه سليطه!
سپيده جيغ بلندي زد و گفت:به من ميگي سليطه؟؟خيلي بيشعوري!
من:تو رو خدا جيغ
نزن!صدات سلول هاي بدنمو به کشتن ميده!!
بازم جيغ جيغش شروع شد!
آرسين با خنده وارد شد و گفت:سپيده جيغ نزن خواهشا!!الان مامانم مياد سه تامونو ميندازه بيرون!
سپيده با خجالت گفت:ببخشيد!
من:تو رو جون هر کي دوس دارين بزارين من بخوابم!!بابا اين قرصاي لامصب خواب آوره!
آرسين:باشه باشه!تو حرص نخور پوستت چروک ميشه!
من:عامل چروک شدن پوست همه ي آدما جناب عالي هستي!حالا هم گمشين بيرون!
سپيده:تو بخواب من بالاي سرت ميمونم!
من:لازم نکرده!با آرسين که آشنايي!پاشو باهاش برو!
سري تکون دادن و رفتن!
آخيــــ ــــــش!!حالا بريم لا لا کنيم!!
فصل سي و نهم
يه هفته از اون روز ميگذره!حالــ ـــم عاليه عاليه!!عمه خانوم اينا ديروز اومدن!
يني من نزديک يه هفته خونه ي عمه حميرا بودم!!يه حالي داد که نگو!!اينقدر با آرسين مسخره بازي درآورديم و خنديديم که جونم دراومد!!
امروز قراره سپيده و امير و دلسا رو با بر وبچ فاميل آشنا کنم!
قراره بريم شمال،ويلاي خشايار!
خب خب!برييم آماده بشيم!!يه جين سبز تيره پوشيدم.رنگش درست همرنگ چشمامه!مانتوي مشکي و اسپرتمو که خيلي دوسش دارم تنم کردم! و در آخر شال سبز_مشکيمو روي سرم انداختم!
کفشاي مشکي و اسپرتمو پام کردم و از پله اي بالکن راه افتادم به سمت لکسوزم!
بايد برم دنبال امير و دلسا و سپيده!امير ميخواست خودش ماشين بياره که من نذاشتم!واسه چي هواي آلوده ي تهرانو آلوده تر کنيم؟!!
خب حالا بريم سراغ رفقا!!
*****
جلوي خونه ي سپيده اينا ترمز کردم و به گوشيش تک انداختم!!
اووووفففف….!تيپت تو حلقم خواهر!!
نشست جلو و گفت:سلام!
من:عليک!راس بگو واسه کي اين جوري تيپ زدي؟!ميخواي پسر عمو هاي منو تور کني؟!آره؟!
سپي:برو بابا!آدم نميتونه همين جوري واسه دل خودش تيپ بزنه!؟!
من:آره ارواح شيکمت!من تو رو ميشناسم!خير سرت هفده ساله رفيقيم!!
سپي چيزي نگفت و من ماشينو روشن کردم!صداي بنيامين داشت ماشينو منفجر ميکرد!
من:سپي ضبط رو کم کن!
سپي:نميخوام!
من:الهي خودم سنگ قبرتو بشورم!الهي جنازت تو قبر جا نشه!الهي خودم سر قبرت کاج بکارم!
سپي:بسه بابا!
دلسا و اميرم سوار کردم و راه افتاديم به سمت شمال!!
خشايار آدرس ويلاشو اس ام اس کرده بود!!پس ديگه نياز نبود بهش بزنگم!!
امير:آتاناز؟
من:بنال!
امير:بي ادب!
من:حرفتو بزن!
امير:فاميلات چه جورين؟؟
من:يني چي؟
دلسا:يني خودشون رو ميگيرن؟؟
من:خيلي چلغوزين!!
سپيده:فحش جديده؟؟!
من:گاگولا مگه بهتون نگفتم اونا هم مثه منن!خودشونو اصلا نميگيرن!البته به جز يه مورد!!
دلي و امير و سپيده با هم گفتن:کــ ــــي؟؟
من:رزيتا!دختر عمومه!
امير:خب از يه مورد ميشه گذشت!!
من:اوهوع!
دلسا:سپي ضبط
رو بلند کن!
هر چي آهنگ شاد و باحاله تو اين فلش لامصب منه!!حالا هم که سپيده صداشو بلند کرده ديگه ماشين رو هواس!!
تا خود شمال گفتيم وخنديديم وچرت و پرت گفتيم!!
داشتن رفيق باحالم نعمت بزرگيه ها!!!از جمله خودم!!!خخخخ!!
ادامه دارد...
1402/05/23 12:33#پارت_#پنجم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?
فصل چهل
من:رسيــ ـديم!
امير:با اينکه دوهفته پيش شمال بودم ولي اينجا خيلي خوشگله!!اصن انگار اومدي بهشت!!
راس ميگفت!خيلي سرسبز بود!
من:راه بيوفتين بريم تو!
دلسا:آتايي؟
من:ها؟
دلسا:من يکم…
سپيده حرفشو قطع کرد و گفت:ايشون خجالت ميکشن!!
من:دلسا نترس!اونا انقدر باحال و خونگرمن که خودت زود باهاشون مچ ميشي!!
سپيده:دلي اون جور که آتاناز واسه من تعريف کرده مثه خودمونن!
ديگه حرفي زده نشد و همگي در کنار هم راه افتاديم!
خشايار دم در وايساده بود و با لبخند ما رو نگاه ميکرد!
بلند گفت:ســ ــــلام بر دوستان جديد!!
امير:ســـ ــــلام بر آقاي خوشگل!
به!اينا رو!
من:امير جان بزار برسي بعد روابط عمومي بيستت رو به رخ بکش!!!
خنديد و چيزي نگفت!
رفتيم تو و با همه سلام و احوال پرسي کرديم!!همه به جز رزيتا جوابمون رو با خوش رويي دادن!!
لباسامون رو درآورديم و کوله هامون رو کنار بقيه ي کوله ها تو پذيرايي گذاشتيم!
انگار هنوز اتاقا رو مشخص نکردن!
آرسين:خب خب!بيايد تا معرفي شيد!
من:تو بتمرگ سر جات!خودم معرفيشون ميکنم!
همه خنديدن و ما نشستيم پيش بچه ها!
من:عاقا هر کي خودشو معرفي کنه!اول سپيده!
سپيده:من سپيدم!بيست و دو سالمه و هفده ساله با آتا دوستم!!
امير:من اميرم!بيست و چهار سالمه و پسر دايي اين دلسا خانومم!
دلسا:منم دلسام!بيست و دو سالمه و دختر عمه ي اميرم!
من:اين از رفقاي من!حالا شما ها خودتو رو معرفي کنيد!
الهام:من الهامم!دختر عموي آتاناز!سي و دو سالمه!
کيان:با سلام!بنده کيان هستم!شوهر الهام خانوم!سي و سه ساله از تهران!!
همه خنديديم!
پريا:سلام!منم پريام!چهار سالمه!
سپيده پريا رو بغل کرد و حسابي چلوندش!!
سپيده:اي جان!تو چه هلويي هستي!!
من:سپي جان بسه!آبلمبو شد بچه!ننه باباش اينجا نشستنا!!ميان خفتت ميکنن!!
جمع ترکيد!
کيان با خنده گفت:جدي نگيريا!!اين آتاناز چرت و پرت زياد ميگه!!
من:يه کلمه از قناري عروس!
الهام:بسه ديگه!سعيد نوبت توعه!
سعيد با همون لبخند محجوبش گفت:من سعيدم!سي و يک سالمه!داداش الهامم!
آرسين داد زد:و البته پير پسر خانواده!!!
سعيد:بي تربيت!
من:سعيد تو فقط همين يه کلمه رو بلدي؟!؟
سعيد:شرمنده آتاناز!من مثه تو دايره لغات فحش ندارم!!
من:نچ نچ!!تو چه درسي ميخوني آخه!!
خشايار:خب ديگه نوبت منه!خشايار سي ساله!داداش کوچيکه ي سعيد و الهام!
دلسا:اختلاف سني هاتون يک ساله؟؟
الهام:آره گلم!
خشايار با شيطنت گفت:مامان بابامون هر سال ني ني پس انداختن!!
صداي داد الهام اومد:بيـــ ـــــتربيـــ ـــــت!!
همگي زديم زير خنده!!صداي قهقهه هامون ويلا رو پر کرده بود!!
رو به دلسا و امير و سپي گفتم:اين سه تا بچه هاي عمو حسين
هستن!پسر عمه هانيه اسمش رادمانه که ايران نيست!و اونم سي سالشه!پسر عمه حميرا هم اين آرسين خره ي خودمونه که بيست و نه سالشه!!مي رسيم به عمو حامد!دو تا دختر داره!
نوشين:سلام!من نوشينم!بيست و شيش سالمه!از آشناييتون خوشبختم!
دلي و سپي و امير گفتن:ما هم همين طور!
رزيتا با عشوه و ناز حال بهم زنش گفت:رزي!بيست و چهار!
با خنده گفتم:رزيتا مگه داري تو چت روم بيو ميدي!!؟
اداشو درآوردم:رزي بيست و چهار!
رزيتا:کسي از شما نظر نخواست نخود هر آش!!
من:نخود آش بودن بهتر ازسه کيلو مواد شيمياييه!!
هيچکس نفهميد منظورم چيه!!
همه ساکت شده شده بودن و داشتن به حرف من فکر ميکردن!
به نظرم بايد راهنماييشون کنم!!بس که کودن تشريف دارن اينا!!حتي اين سعيد خر خونم نفهميد!!
من:شرط ميبندم اگه دستمو به صورتت بزنم تا مچ تو تو صورتت فرو ميره!!بس که ماليدي به خودت!
اول از همه آرسين ترکيد!!بعد خشايار!بعدش همه داشتن قهقهه ميزدن!!
رزيتا با خشم بلند شد و رفت بالا!!
آرسين با خنده:خيلي جوکي آتا!
من:بسه ديگه!تا من ميگم الف اين ميزنه زير خنده!!
ادامه دادم:بعدي خودمم که کاملا ميشناسينم!بعد از من سه قلو هاي عمو سپهره!
سپيده:همون عمويي که جوونه و تظاهر ميکنه و مخالف اشرافيته؟!
من:يــس!سه قلو ها خودتون رو معرفي کنيد!
امين:امينم قل اول!بيست و يک سالمه!
آرمين:آرمينم قل دوم!يه ديقه از داداشم کوچيکترم!
باران:باران مي باشم!يه ديقه از آرمين کوچيکترم!!
دلسا:چه جالب!
امير:بسي هم عالي!!
سپيده:خوشمان آمد!!
خشايار:خب ببينين ما اينجا سه تا اتاق بيشتر نداريم ولي پونزده نفريم!!
من:من و سپي و دلي و باران و نوشين و الهام و پريا با هم!
کيان:هوووي زن منو نبر!
من:تو ساکت سيرابي!!
با حالب مظلومي رو به الهام گفت:الي نيگا کن چه جوري شوهرتو به فحش بست!
الهام خنديد و گفت:حقته!
کيان:د بيا!اصن من اينجا مظلوم واقع شدم!!
خشايار:من و آرسين و کيان و سعيد و امين و آرمين و امير باهم!!
آرسين:اين وسط رزيتا نخوديه؟!!
رزيتا از پله ها پايين اومد و گفت:من ميخوام يه اتاق تنها داشته باشم!
من:رزي اذيت نکن ديگه!اومديم شمال پيش هم خوش باشيم!!
رزيتا:قبل از اينکه جناب عالي وارد گروه ما بشي همه چي خوب و عالي بود!!
من:نميفهمم چي ميگي!تو از وقتي که با من آشنا شدي از من متنفري!بدون دليل!
جيــ ـــغ زد:بدون دليل؟؟!
الهام داد زد:رزي يه کلمه ديگه حرف بزني خودت ميدوني!مسافرتشو زهر نکن!
اينقدر محکم گفت که همه لال شدن!!اين بره ناظم مدرسه بشه!!يه داد بزنه بچه ها شلوارشون رو آبياري ميکنن!!
من:الي چرا نميزاري بگه!
الهام آروم گفت:نميخوام مسافرتت خراب بشه!الان وقتش نيست!
من:اي بابا!حالا انگار
ميخواد راز هاي غني سازي اورانيوم بهم بگه!!
همه خنديدن و هر *** با گروهش رفت تا استراحت کنه!از فردا تا چهار روز قراره حال کنيم!!
فصل چهل و يکم
من:ســـ ــــلام و صبح بخيــ ــــر دوستان!!
همه داشتن صبحانه مي خوردن و در همين حال جوابمو دادن!
امير:آبجي بيا صبحونه بخور!ميخوايم بريم بازار!
من:اي بابا!من نميام بازار!
خشايار با تعجب گفت:مگه تو دختر نيستي؟!
چشمام گرد شد و متعجب گفتم:کوري خشي؟!دخترم ديگه!
خشي:آخه مگه ميشه دختري از بازار اومدن خوشش نياد؟!؟
من:فعلا که من خوشم نمياد!!
امين:عيب نداره آبجي!دوتايي ميريم بستني ميزنيم!!
نيشـ ــم در رفت!!
با همون نيش فوق العاده باز گفتم:قربون داداش امين!!
کلا خوشم مياد داداش داشته باشم!!ايول!دو تا داداش دارم!يکي امير يکي امين!!آخخخخ جووووون!
بعد از خوردن صبونه الهام و دلسا سفره رو جمع کردن!
همه حاضر شدن تا برن بازار،من و امين هم تصميم گرفتيم بريم بستني بخوريم!
آرسين:خب خب!چهار تا ماشين بيشتر نداريم!آتاناز و امين بايد پياده برن!!
من:بسي هم عالي!من عاشق پياده رويم!!
آرسين:اوپـــ ــــس!يادم نبود خانوم ورزشکاره!
من:از تو که بهترم قزميت!!با اين هيکل نکبتت!
قيافشو مظلوم کرد و گفت:من کلي زحمت کشيدم بابت اين هيکل!آتاناز اين کارو با من نکن!احساساتم جريحه دار شد!
پقي زدم زير خنده!
از شدت خنده داشتم زمينو گاز ميزدم!!
من:بميري آرسين!شوخيدم!هيکلت خيلي بيسته پسر عمه!
نيشش تا بناگوش باز شد و گفت:دمت جيـــ ــــز دختر دايي!!
امين:بريم آتا؟
من:بريم داداش!
آرسين و آرمين و باران و نوشين با هم رفتن!
خشايار و سعيد و رزيتا و امير با هم رفتن!
کيان و پريا با هم!
الهام و دلسا و سپي هم با هم!
منو امين هم پياده با هم راه افتاديم به سمت بستني فروشي!!
بعد از خريدن بستني ها نشستيم رو نيمکت هاي يه پارک خيلي خوشگل و شروع کرديم به خوردن!!
به قيافه ي امين نگاهي کردم و شروع کردم به تجزيه و تحليل!!
چشماش مثه بقيه عسلي بود!دماغ و لبش هم متناسبه!قيافش خيلي مظلوم و بچگونس!موهاي لختش هم هميشه تو پيشونيش ريخته!!آخــ ـــي!
امين:چرا اين جوري نگاهم ميکني؟
با ذوق گفتم:اميـــ ـــن!قيافت خيلي بچگونس!!گــ ـــوگـــ ــــولـــ ـــي!!!
صداي خنده ي بلند امين توجه عابرا رو جلب کرد!
من:يواش بابا!يواش!
امين:خيلي باحال گفتي گوگولي!!
من:خب هستي ديگه!!رشتت چيه امين؟!
امين:کامپيوتر!
من:آها!ببين من يه سال بزرگترما!!احترام يادت نره!!
بازم خنديد و گفت:چشم چشم!!
ادامه داد:آرسين راست ميگه!آدم با تو باشه پير نميشه!بس که شاد و سرزنده اي!!
با اعتماد به عرش گفتم:بعله!اصن همين جوري انرژي مثبت از من منتشر
ميشه!!
امين:بر منکرش لعنت!
من:ايشاالله!!
امين:اين از بستني!حالا تا ظهر که بچه ها برميگردن چي کار کنيم؟!
نيشمو باز کردم و با يه لبخند خيلي خبيث گفتم:يه فکري دارم!!
با تعجب گفت:چه فکريِ؟
سيمکارت ايرانسلمو از تو کيفم درآوردم و گفتم:مردم آزاري!!
چند لحظه بدون حرف نگام کرد!
بعد کم کم چشماش گرد شد و گفت:آتا تو واقعا بيست و دو سالته؟!
من:آره!واسه چي؟!
امين:هيچي!!
من:نشستم رو چمنا و گفتم:بيا بابا!نترس!يه کم ميخنديم!!
رو به روم نشست و گفت:حالا سوژه کيه؟!
با چشمک گفتم:خشايار!
امين:نــــ ــــــ ـــــه!
اول يه اس ام اس دادم به خشايار!
"ديکتاتور…
تويي و آغوشت!
که هر بار…
مرا تسليم مي کند!"
امين:اوخ اوخ!الان کـُــپ ميکنه بيچاره!!
من:بيخيال بابا!
سريع جواب داد!
بازش کردم!
"شما؟"
من:ايول!دارم برات خشي جون!
نوشتم:"خشي جوووونم حالا ديگه منو نميشناسي؟!"
امين:خشايار خيلي تيزه آتاناز!ميفهمه!
من:من از اون تيز ترم!
صداي اس ام اس گوشيم بلند شد!
"خودتو معرفي کن"
نوشتم:"حالا ديگه عشقتو نميشناسي؟واقعا که"
تا دليور شد زنگ زد!
امين:ديدي گفتم تيزه!
من:چيزي نشده که داداش من!الان نگاه کن چه جوري اسکلش ميکنم!
صدامو ظريف کردم و با ناز گفتم:جونم عزيزم؟!
خشايار:تو کي هستي؟!
من:وا!خشي جونم تو که تا يه ماه پيش جونت واسه من در ميرفت!حالا چي شده که اسممو يادت نمياد!
خشي:بگو ديگه!
با نازو عشوه خنديدم و گفتم:تبريک خشايار جونم!
خشي:واسه چي؟
از اون ور صداي سعيد اومد:خشايار چقدر با اون تلفنت حرف ميزني؟!بيا ديگه!
من:واي خشايار بيروني؟!
خشي:آره!حالا بگو واسه چي تبريک ميگي؟!
من:رفتم آزمايش دادم!
با تعجب گفت:آزمايش؟!
با ناز گفتم:خشي جوووونم داري بابا ميشي!!
يه هو امين ترکيد!!خوابيد رو چمنا و قهقهه ميزد!
خشايار با شک گفت:اون صداي چي بود؟!
خونسرد گفتم:من تو آزمايشگام!اينم صداي يه مردي بود که خوشحال شده بود از بابا شدنش!!
با اين حرفم صداي خنده ي امين بلند تر شد!پريدم کنارش و دستمو رو دهنش گذاشتم!
من:خب خشي جووونم کي مياي خاستگاري؟!
خشايار با بهت گفت:داري شوخي ميکني ديگه؟
خيلي جدي گفتم:نخير!شوخي چيه؟!دارم ميگم بابا شدي!!
خشي:من هنوز نميدونم اسمت چيه!!
من:مادر بچت!
صداي دادش تنمو لرزوند:چي داري ميگي واسه خودت؟!
بغض الکي کردم و گفتم:من اين بچه رو نميندازم!بايد بياي خاستگاريم!
اينو گفتم و گوشي رو قطع کردم!!
شليک خنده ي منو امين رفت هوا!!!هر کي از کنارمون رد ميشد يه نگاهي بهمون مينداخت و سري به نشونه ي تاسف تکون ميداد!!
خشايار بيست بار زنگ زد!سيمکارت رو درآوردم و سيمکارت خودمو انداختم!
من:وااااي خدا!خيلي حال داد!!
امين:خيلي شيطوني
آتا!!خشايار داره سکته ميکنه!مسافرتشو خراب نکن!
من:بزار يه ذره بخنديدم حالا!!بعدا بهش ميگم!
بازم خنديديم و راه افتاديم به سمت ويلا!ديگه ظهر بود!!
فصل چهل و دوم
من:اووووفــــ ـــــ!کل بازارو خريدين؟؟
سپي:خيلي مزه داد!خاک تو سرت که نيومدي!
من:دلسا تو که دو هفته پيش شمال بودي!!باز اين همه خريد کردي؟!
دلسا:عزيزم ما آمل بوديم!اينجا رشته!جنسا متفاوتن!!
من:بعـــ ــــله!تفسيري از دلسا خانوم!!
آرسين:آتاناز جات خالي بود!با کيان کلي مسخره بازي درآورديم و خنديديم!!اين خشايارم که شده برج زهرمار!معلوم نيس چشه!
يه نگاه به امين انداختم و يه دفعه جفتمون زديم زير خنده!!حالا مگه خندمون بند ميومد؟!
اين وسط بقيه داشتن با تعجب بهمون نگاه ميکردن!!
آرسين:چتونه شما دو تا؟!
آرمين:امين، داداش انگار با آتاناز خيلي مچ شدي!!
با خنده گفتم:آرسين نبودي منو امين اينقدر امروز خنديديم که دلمون درد گرفت!
آرسين:خب بگو چيکار کردين!
من:نه ديگه!به وقتش ميگم!!
باران:عجبيه ها!!امين بچه مثبتمون بود!اينم از دست رفت!
من:بعله ديگه!کمال همنشيني با منه!!
خشايار با اخماي درهم اومد پيشمون وگفت:بچه ها من ميرم دريا!
من:منم ميرم ساحل!
خشايار با اخم نگام کرد!به جاي اينکه بترسم پر رو تر شدم!!
چشمامو درشت کردم و با حالت تهاجمي گفتم:هوووي ببين نفله واسه من اون جوري اخم نکنا!دفعه بعد ميزنم دکوراسيونت رو ميريزم بهم!چلغوز!
خشايار:آتاناز حوصلتو ندارم!بکش کنار!
من:نيس من خيلي حوصلتو دارم!مي مونه پاشنه کش!
قشنگ معلوم بود خندش گرفته!
من:بخند بخند!راحت باش!چرا خندتو مي خوري؟!خب عين آدم قهقهه بزن ديگه!
اينو که گفتم بلند خنديد و گفت:از دست تو دختر!انگار نه انگار هشت سال ازت بزرگترم!همين جوري فحش ببند به ريش ما!
من:بزرگي به عقل است که جناب عالي نداري!
اينو گفتم و در رفتم!نه از روي ترس!نه!رفتم تا سيم ايرانسلمو روشن کنم!!ها ها ها!!
خط رو که روشن کردم سيل اس ام اس و ميسکال بود که ديدم!!
همون لحظه گوشيم زنگ خورد!
رفتم تو دستشويي اتاق!
با حالت گريه گفتم:بله؟
خشي:ببين دختره من نميدونم کي هستي ولي فکر تيغ زدن من به سرت نزنه!
من:تيغ زدن چيه خشي؟من پدر بچمو تيغ نميزنم!!
داد زد:هي نگو بچه بچه!کدوم بچه!من بچه ندارم!
من:جواب آزمايش من چي!
با حالت ناله گفت:خدايا!من چه … خوردم رفتم سراغ دختر بازي!الهي منفجر بشم!
من:عه دور از جون!نميخوام بچم بي پدر، بزرگ بشه!
خشي:بسه ديگه تو ام!هي بچه بچه ميکنه!
با خودش زمزمه کرد:حالا چه خاکي تو سرم بريزم؟!بابا منو تيکه تيکه ميکنه!اي خاک تو سرت خشايار!
اينقدر باحال اين حرفا رو ميزد که کنجکاو شدم قيافشو ببينم!!
از
دستشويي واتاق زدم بيرون!
رفتم تو اتاق پسرا!آره!اون جا بود!پشتش به من بود!نشسته بود رو زمين و گوشيشو جلوش رو زمين گذاشته بود!
آخــ ــــي دلم سوزيد!!
گوشيمو قطع کردم و براش اس ام اس فرستادم!!
"عزيزم اون جوري به گوشي خيره نشو!نميخوام باباي بچم افسرده باشه"
گوشي خشايار روشن شد!
اس ام اسو که خوند گفت:ديوانه شدما!اين از کجا منو ميبينه!!
ديگه تحمل نکردم و زدم زيــ ــــ ــــــر خنـــ ـــــده!!
جووووري قهقهه ميزدم که ديوارا ميلرزيدن!!چشمامو بسته بودم و ميخنديدم!!
نشسته بودم رو زمين و دستم رو شکمم بود!!
صداي داد و هواراي خشايار تو خنده هاي من گم شده بود!!
يه هو در اتاق باز شد و بچه ها مثه مغولا ريختن تو!!
با چشماي گرد شده به مني که از خنده داشتم جون ميدادم و خشايار قرمز شده از خشم نگاه ميکردن!!
بعد از اينکه کــ ــــاملا خنده هامو کردم گفتم:بيايد تا بگم چه بلايي سر اين خشايار خان آوردم!!
خشايار با اخم غليظي داشت نگام ميکرد!
همه اومدن تو اتاق نشستن!منم شروع کردم به تعريف!بعد از اينکه تموم شد اول از همه کيان زد زير خنده!
بعد يکي يکي همه شروع کردن به خنديدن!
خشايار با داد گفت:بيچارت ميکنم آتاناز!شما هم همين طور آقا امين!
من:اوهوک!پياده شو با هم بريم خشي جون!به امين ربطي نداره!همه کاره من بودم!زورت به من نميرسه ميخواي داداشمو اذيت کني؟!
زيز لب يه چيزي گفت که نفهميدم!!
با لحن لاتي گفتم:نشنفتم؟؟يه چي گفتي!بيريز بيرون هر چي تو اون دل بي صاحبته!!
بدون توجه رفت بيرون!صداي به هم خوردن در ويلا همه رو از جا پروند!
من:اييييش!اين چه بي جنبس!!
همه يه ذره خنديدن و هرکي رفت سراغ کار خودش!
فصل چهل و سوم
ساعت هفت عصر بود و هنوز خشايار برنگشته بود ويلا!
واي خدا!اگه بلايي سرش بياد من پول ندارم دويست ميليون ديه بدم!!
بقيه خيلي بيخيال داشتن کاراي خودشونو ميکردن!!
امير و سعيد و کيان و آرسين وآرمين و امين داشتن پاستور بازي ميکردن!
الهام و دلسا و سپيده ونوشين ورزيتا و باران داشتن درباره ي آرايشگاه و رنگ مو و چميدونم اين جور چيزا حرف ميزدن!!
پريا داشت تنهايي با تبلتش بازي ميکرد!!
جلل الجالب!!
من هم سن اين بودم واسه هليکوپتر دست تکون ميدادم برام بوق بزنه!!اين داره با تبلت شخصيش بازي ميکنه!!
تو همين لحظه در باز شد و خشايار لبخند به لب وارد شد!!
يه سلام گرم به همه داد و گفت:جوجه گرفتم امشب بريم لب ساحل کباب بکنيم بخوريم!
همه با خوشحالي قبول کردن و رفتن تا آماده بشن!
آروم رفتم جلو و با من و من گفتم:چيز…اهم…سلام!
خشايار:سلام آتاناز خانوم!تو نميخواي حاضر بشي؟!
من:چرا…حاضر ميشم!
بالاخره دلو زدم به دريا و
گفتم:خشايار ببخشيد!نميخواستم اذيتت کنم!فقط حوصلم سر رفته بود خواستم يه ذره شيطوني کنم!نميدونستم اينقدر عذاب ميکشي!شرمندم!
قيافمو مثه گربه ي شرک کردم و مظلوم زل زدم تو چشاي عسلي خوشگلش!
بلند خنديد و گفت:از يه بنده خدايي شنيدم که ميگفت آدماي شيطون و شلوغ قلب خيلي مهربوني دارن!
لپمو کشيد و ادامه داد:قيافتو اين جوري نکن!بخشيدم!!هر چند کاري نکردي!منم همسن تو بودم از اين شيطنتا ميکردم!!
من:نکــ ــــبت!همچين ميگه همسن تو بودم انگار شونصد سال اختلاف سني داريم!هشت ساله ديگه!
خشايار:هشت سالم هشت ساله!
من:بيشين بينيم باو!
بي توجه به خنده ي بلند خشايار رفتم بالا تا حاضر شم!هر چي ميکشم از اين قلب مهربونه!اهه!
شلوار شيش جيب خاکستري با يه مانتوي کوتاه خاکستري پوشيدم و کلاه لبه دار سفيدمم سرم کردم!
البته قبلش مو هامو گوجه بستم تا منکرات نيان بگيرنم!!يه شال گردن سفيدم دور گردنم انداختم!
سپي:جوووووون!!جيگرتو!
من:قربونم بري!
سپي:دورم بگردي!
من:فدام بشي!
سپي:حلواتو بخورم!
من:سنگ قبرتو بشورم!
سپي:به قول خودت سر قبرت کاج بکارم!
من:تو خرمات گردو بزارم!!
سپي:اِم…خب…
من:ها ها ها!کم آوردي!زود باش بريم ضعيفه!
ادامه دادم:دلي،نوشمک،تگرک،الي،پريا جوجو؟کجا موندين؟!بياين ديگه!
باران يکي کوبوند تو سرم و گفت:تگرک خودتي الاغ!
من:فعلا که لقب توعه باران جووون!
باران جيــ ــــغ بلندي زد و گفت:بيــ ــــشور!
من:بودي،هستي،خواهي بود!
الهام:بسه خانوما!بياين بريم!
من:بله بله!خانوم ناظم دستور صادر کردن!
الهام:آتــ ــــاناز؟!
من:جون!اونجوري داد نزن ميام ميخورمتا!!
نوشين:ميگن خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد!خدا رو شکر تو پسر نشدي!
من:آهــ ـــا!يني الان تو شاخ نداري واسه همينه؟؟!
شليک خنده ي دخترا بلند شد و نوشين افتاد دنبال من!
همون طوري که از پله ها ميدوييدم داد زدم:اِي داد!اِي هوار!بيايد منو از دست اين رواني نجات بدين!
افسار پاره کرده!کــ ــــمــ ـــک!هِلــ ــــپ!
نوشين:من افسار پاره کردم؟؟!آره؟!
من:آره يني نه!
پسرا و دخترا داشتن به ما دو تا ميخنديدن!
در يه حرکت انتحاري پريدم پشت آرسين!
من:جلو نيا نوشمک!جلو نيا!اگه جلو بياي ميگم اين آقا هرکوله بخورتت!
به دنبال اين حرفم آرسينو هل دادم جلو!
حالا مگه خنده ي اينا بند ميومد!!
نوشين:رفتي سنگر گرفتي؟اگه مردي بيا بيرون!
زبونمو تا ته آوردم بيرون و گفتم:نخير من دخترم!مرد نيستم!
نوشين پريد جلو و گفت:آتاناز گيرت بيارم ميکشمت!!
آرسينو باز هل دادم جلو و با داد گفتم:آرسين بزنش!بزن خورشتش کن!بزن مخش بريزه رو ديوار!!
آرسين ديگه نتونست سر پا وايسه و نشست رو زمين و شروع
کرد به گاز زدن زمين از زور خنده!!
من:واي خدا!هيچکس رو بي سنگر نکن!!
نوشين آروم آروم ميومد جلو!
نوشين:خب خب!ميبينم که گير افتادي!
من:ميگم نوشمک جونم هوا چه خوبه!نه؟!
نوشين:هوا که عاليه!الان عالي ترم ميشه!
من:ببين ميگم چيزه!حالا شوما به بزرگواري خودت ببخش!
نوشين:نميشه!
چشمم به بطري آب معدني دست آرمين افتاد!
جووووون!ايــول!
با يه حرکت سريع دوييدم سمت آرمين و بطري رو از دستش کشيدم بيرون!
و با يک حرکت سريعتر خاليش کردم رو صورت نوشين که سعي داشت منو بگيره!
نوشين بيچاره خشک شد!کل آرايشش داغون شد!!
صداي خنده ي بلند بچه ها ويلا رو مي لرزوند!!
خيلي سريع جيم فنگ زدم!!يني از ويلا جيم شدم!رفتم نشستم لب ساحل!
تا نشستم شروع کردم به خنديدن!!
آخ آخ!امروز چه روزي بودا!!از همون صبحش خنديدم!!
فصل چهل و چهارم
سپيده:خاک تو سرت!بوي دود ميگيري!
من:به تو چه؟!شما برو به غروب خورشيد نگاه کن!!
سپي:خره يه ملتي ميان شمال تا غروب خورشيد رو ببينن!
من:ول کن بابا!حوصله داري!
آرسين:سپيده بيا غروب رو ببينيم!اونو ولش کن!!
سپيده هم رفت پيش آرسين تا غروب خورشيد رو ببينن!
همه ي بچه ها بدون استثنا ميخواستن غروب خورشيد رو نگاه کنن!ولي من نه!خب خوشم نمياد!
الان وايسادم پاي آتيش!!ميخوام جوجه ها رو کباب کنم!!از بچگي علاقه ي خفني به اين کار داشتم!
حالا باد بزن!حالا سيخو بچرخون!آها آها!دس دس!همگي شاد با آتا!آتا اميري،پروداکشن!!واي واي!
همين جوري زير لب آهنگ ميخوندم و قر ميدادم!!البته زير زيرکي!همينم مونده هنر افتضاحم تو رقصيدن رو ملت ببينن!
کيان:خاعـــ ــــک!نميدوني چه صحنه اي رو از دست دادي!
من:شما ها ببينين بسه!
صداي آروم الهام به گوشم رسيد که داشت به آرسين ميگفت:به نظرم بهترين گزينه براي درست کردن…
باران:آتــــ ـــــا؟
من:اي درد!مثه مگس سمي ميپره وسط استراق سمع من!
باران:مگه مگس سمي هم داريم؟!
من:بعله!جناب عالي!حالا حرفتو بزن!
باران:ميگم اون کليپ باحاله که هست!
من:خب؟!ميخوايش؟!
باران:قربونت برم!آره بلوتوثش کن!
گوشيمو از جيب شلوارم درآوردم و دادم بهش!
من:بيا!
بدون حرف رفت اون طرف تا با گوشي بنده حال کنه!
يه نگاه به مردا کردم ديدم بــه بـــه!!نشستن لب ساحل تخته و شطرنج ميزنن!
اصولا مگه تو رمانا نبايد مردا بيان جوجه درست کنن؟!!
پس چرا الان بنده دارم اين کارو ميکنم؟!
"چون خوشت مياد"
اون که بعله!ولي نبايد يه کمکي چيزي!
"کمک براي چي؟از پس يه جوجه درست کردن هم بر نمياي؟!"
ببين وجدان زيباي خفته ي من!اگه اون دهان مبارکو نبندي جفت پا ميام تو صورتت!
اهه!ديوانه شدما!جفت پا برم تو صورت وجدانم؟!
جوجه ها که آماده شد صدامو اندختم
تو گلوم و هوار زدم:آي جمـ ـــاعـــ ـــت!بيايد غذا کوفت کنيد!
همه با خنده و شوخي سفره رو انداختن و شروع کردن به خوردن!
سعيد:عالي شده!آفرين آتا!
آرسين:نه ميشه بهت اميدوار بود!
نوشين:بيسته بيسته!
خشايار:نگفته بودي از اين هنرا هم داري!
من:عاقا بهتره من همين الان يه چيزي رو مشخص کنم!من فقط بلدم جوجه خوب درست کنم!همين و بس! از فردا مسئوليت آشپزي رو گردن من نندازينا!!من نونم بلد نيستم تـُـست کنم!
دلسا:باشه بابا!مسئوليت آشپزي با من و الهامه!
من:ايول!
آرمين فلشش رو به اسپيکر کوچولوي باران زد و صداي موزيک بي کلام پيانو پيچيد تو ساحل!
رزيتا با ناز گفت:واي آرمين مرسي!لب ساحل و آهنگ بي کلام!
من:غذا هم که کشــ ــــک!
همه به خاطر لحنم خنديدن و رزي فقط پشت چشمي نازک کرد!
تو همين لحظات خوب بوديم که زرت گوشي من زنگ خورد!
اصن تا ما ميخوايم يه ذره استراحت کنيم اين گوشيه بايد زنگ بخوره!
من:باران گوشيمو بشوت اين ور!
باران:احمق پاشو بيا بگيرش داغون ميشه!
من:نميخواد!پرتش کن!ضد ضربه شده از بس افتاده زمين!
گوشيو پرت کرد و منم سريع گرفتمش!
بابک!جالبه!
من:بله؟
بابک:سلام!
صداش بغض داشت!
من:سلام بابک!چه طوري؟!چه عجب سراغي از من گرفتي!
بچه ها با تعجب نگام ميکردن!خو چيه؟!عجبا!هر کي با گوشيش با يه پسري حرفيد بايد فکر ناجور تو کله ي پوک شما بياد؟!
بابک:نه خوب نيستم!
من:چرا؟!چيزي شده؟!
بابک:آتاناز من دارم ميرم!شماره ي دلسا رو نداشتم!به تو زنگ زدم تا ازش از طرف من خدافظي کني!
با داد گفتم:چـــ ــــي؟؟کجا داري ميري؟!مگه نگفتم يه خورده صبر کن تا من حلش کنم؟
بابک:آتا دوست داشتن زوري نيست!دلسا منو دوست نداره!اجباري هم بالاي سرش نيست!
من:حالا کجا داري ميري؟!
بابک:فرانسه!درسمم اون جا ادامه ميدم!الان فرودگاهم!يه ساعت ديگه پرواز دارم!خوبي بدي ديدي حلال کن!
من:بابک چرا نجنگيدي براش؟!مگه عشق اين نيست که براي معشوقت بجنگي؟
بابک:جنگيدم آتاناز،جنگيدم!ولي باختم!ديگه حرفشو نزن!من ميخوام برم تا فراموش کنم!تا بهش فکر نکنم! پس تو ديگه يادم ننداز!
من:باشه!موفق باشي!
بابک:خدافظ!
من:خدافظ!
گوشيو با ناراحتي قطع کردم و رو به دلسا گفتم:بابک پريد!
دلي با نگراني و درحالي که چشماش گشاد شده بود گفت:مُــرد؟!
اينقدر باحال اين جمله رو گفت که ترکيدم از خنده!
من:نه بابا زندس!داره ميره فرانسه!يه ساعت ديگه پروازشه!
دلسا نفسي از روي راحتي کشيد و گفت:تو جوري ميگي پريد که آدم فکر ناجور ميکنه!
امير:واقعا رفت؟!
من:آره!دلي که نخواستش اونم نموند!
آرسين:اين بابک همون بابک آرومه ي کلاسه؟
من:آره!بابک کچل بهش ميگن!رفت فرانسه واسه ادامه
تحصيل!
سپي:دلي چرا بهش نه گفتي؟!
من:خاک تو سرت کنم!کودن بدبخت!يني تو نميدوني؟!خوبه چهار ساله با دلسا رفيقيا!!
سپيده که تازه دو هزاريش افتاده بود با خجالت گفت:چيز!خب يه لحظه يادم رفت!
باران:يکي به ما هم بگه اينجا چه خبره!
سپي:بابا اين بابک خان از ترم اول دنبال دلساس!يني مجنونيه واسه خودش!ولي دلسا جان به دلايلي رد ميکنه ايشونو!الانم بابک ميره تا عذاب نکشه!
باران:حالا چرا بهش ميگين بابک کچل؟؟
من:چون کچله!البته يه دو سه تا تار ناقابل داره ها!
خشايار:احيانا دلايل دلسا واسه رد کردن بابک علاقه داشتن به يکي ديگه نيست؟!
دلي سرشو پايين انداخت!
به سمت خشايار براق شدم و با تندي گفتم:اونش ديگه به شما مربوط نيست!هر *** دلايل خودشو داره!نيازي هم نيست که براي تو توضيح بده!تو ام نميخواد خيلي کنجکاوي کني پسر عمو!سرت به زندگي خودت گرم باشه!مفهوم بود؟
دستاشو به نشونه ي تسليم بالا برد و گفت:چشم چشم!شما کتک نزن ما رو!
آرسين با خنده گفت:آتاناز خيلي رو دوستاش حساسه!اولين باري که رفتم سر کلاسشون اينا دير کردن!منم يه کلمه گفتم گروه بي انضباط ها!نميدوني چيکار کرد که!چنان به رگبار بستم که نگو!!
با يادآوري اون روزا خندم گرفت و شروع کردم به خنديدن!
من:آخ آخ!يادش بخير!
امير:آتا، آبجي همين دو ماه پيش بودا!همچين دورم نيست که ميگي يادش بخير!
به تقليد از خودش گفتم:امير، داداش يه ثانيه پيش هم ميگه گذشته!
فصل چهل و پنجم
آخـــ ـــــيش!چه حالي داد!فکر ناجور نکن!خوابمو ميگم!خواب يه عالمه ژله و پودينگ ديدم!!
"شکمو"
به تو چه؟!
هيچکدوم از دخترا تو اتاق نبودن!حتما من باز از همه دير تر بيدار شدم!سر و وضعمو درست کردم و رفتم پايين!
بــ ــــه!جمعشون جمعه!!
رفتم پيششون و گفتم:جمعتون جمعه!گلتون کمه که اونم الان اومد!
همه خنديدن و سلام و صبح بخير گفتن!
من:چه خبره؟!چرا اين جوري جمع شدين؟!
الهام:داريم واسه اين سه روز باقي مونده برنامه ريزي ميکنيم!
من:هه!موفق باشين!
رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه بخورم!واسه سه روز ميخوان برنامه ريزي کنن؟!احمقا!
چه صبونه ي کاملي واقعا!از اون همه چيز ميز که ديروز داشتيم،الان فقط پنير مونده و مرباي هويج!
از آشپز خونه داد زدم:ماشاالله خالي کردين ميز صبحونه رو!
کيان:همونم از سرت زياده!
من:با تشکر از نظر سيرابي جون!
انگار ما بايد چايي شيرين بخوريم!از مرباي هويجم که بدم مياد!
بعد از اينکه کاملا سير شدم رفتم تو پذيرايي ديدم اينا هنوز مشغولن!
من:بابا جمع کنين اين بساطو!سه روز که ديگه برنامه ريزي نميخواد!امروز ميريم جنگل،فردا خونه ايم!روز آخرم ميريم دريا!
رزيتا با اخم و تخمي که هميشه واسه من
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد