بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

داشت گفت:اون وقت بازار و شهر بازي چي؟!
من:آدم مياد شمال که جذابيت هاشو ببينه!شهربازي تو همون تهرانم هست!بازارم که روز اول رفتين!
سعيد:بهترين برنامه همينه!
نوشين:اصن آتاناز نباشه کار ما لنگه!
من:آره ديگه اينجورياس!بريد حاضر شيد!ميخوام ببرمتون يه طبيعت بکر!
خودمم رفتم بالا تا حاضر بشم!
يه لي مشکي راحت، مانتوي کوتاه بنفش و شال مشکي پوشيدم!کفشاي اسپرتمو پام کردم و زود تر از همه رفتم سمت ماشين!
کيفمو رو صندلي عقب گذاشتم و فلشمو به ضبط زدم!آقايون همه حاضر و آماده اومدن پايين ولي دخترا هنوز نيومده بودن!از ماشين پياده شدم و رفتم سمت پسرا!
خشايار:ماشاالله سرعت!چه زود آماده شدي!
آرسين:آتاناز هميشه زود حاضر ميشه!
سعيد:مگه ميشه؟!
من:چرا نشه؟!من فقط لباس ميپوشم و ميام!ولي بقيه هزار و يه جور ماده ي شيميايي به صورتشون ميزنن!
خشايار با تعجب گفت:يني تو اصلا آرايش نميکني؟!
من:فقط ريمل ميزنم!اونم گاهي!
خشايار:پس اين پوست سفيد و شفاف،اين لباي قرمز،اين چشماي کشيده؟!
من:هيـــ ـــــز!همه جاي صورت منو ديد زديا!اينا طبيعيه!بنده خدا دادي خوشگلم!نيازي به آرايش نيست!
کيان:خدايي آتاناز ساده ترين دختريه که تا به حال ديدم!خيلي بي ريا و سادس!
آرسين:اين؟اين سادس؟!اگه بدوني چه بلاهايي سر من بيچاره آورده!
نيشم شل شد!
با همون حالت گفتم:مارمولک من تلافي کاراي خودتو درميارم!!
آرسين:د بيا!هر روزم فحشاش آپديت ميشه!
بلند خنديدم!!
دخترا هم اومدن و همه تو ماشينا نشستن تا بريم اون جايي که من ميگم!جلو تر از همه راه افتادم!
سپي:عجب فاميلي داري!خيلي باحالن!
من:اون شب برات تعريف کردم ديگه!
امير:از قديم گفتن شنيدن که بود مانند ديدن!
من:امير يه روز با اين فک و فاميل ما گشتي شاعر شديا!!
امير:برو بابا!
خنديدم و چيزي نگفتم!
سپيده ضبط رو روشن کرد و دوباره جيغ و داد و هوار و رقص!!
ماشين رو هوا بود اصن!ماشين آرسينو کنارم ديدم!
آرمين از پنجره ي کمک راننده داد زد:بابا آروم تر!جاده رو گذاشتين رو سرتون!!
من:بچه ها خفه شين ديگه!
مثه بچه يتيما آروم نشستن!خخخخ!
من:حالا نه اينقدر آروم!
باز دوباره شروع کردن!!
فصل چهل و شيشم

بچه ها از تعجب دهناشون اندازه ي غار علي صدر باز شده بود!چشماشونم که داشت ميزد بيرون!!
دلسا:آتاناز…تو…اين جور…جا ها رو…از کجا…پيدا ميکني؟!
من:دلسايي سکته نکني حالا!پارسال که تنها اومدم شمال اين جا رو پيدا کردم!
رسيده بوديم به همون جنگل بکر و دست نخورده اي که من معرفي کرده بودم!!
خدايي مثه بهشت بود!
همه جا سبز سبز!!تا چشم کار ميکرد سبز جنگلي ميديدي!!
آرسين:ايول دختر دايي!!
نوشين:واي خدا جون!اين جا

1402/05/24 11:24

عاليه!
سرمو برگردوندم سمت امير تا بگم از صندوق عقب وسايلو بياره بيرون!
من:امير!؟
تا برگشت سمتم خشک شد!
من:امير چته؟!چي شد؟!مردي؟!
با تته پته گفت:آتا چشمات!
هييييي…!نکنه کور شدم؟!عه خدا نکنه!
سپيده با بيخيالي گفت:نترس چيزي نشده!
آينشو داد بهم!
به چشمام نگاه کردم!به خاطر رنگ سبزي که اينجا هست حالت و رنگ خاصي گرفته به خودش!هميشه وقتي ميام جنگل چشمام اين جوري ميشه!
من:بابا امير اين که چيزي نيست!جوري گفتي چشمات که گفتم يه چيزي شده ها!
نوشين:چشمات فوق العادس آتا!
باران:ما اينقدر چشم عسلي ديديم ديگه حالمون داره از هر چي عسل و رنگ عسليه به هم ميخوره!ولي رنگ چشمات واقعا خاصه!
آرسين:ببخشيدا منم چشمام مشکيه!
کيان:منم چشمام قهوه ايه!
آرسين:فقط آتاناز نيست که!
باران:اييييش!رنگ چشماي شما کجا رنگ چشماي آتاناز کجا!سبز جنگلي!
من:بسه ديگه!هي دارن حرف ميزنن!بيايد زير انداز رو بندازين!
خلاصه مستقر شديم!
من:اهل واليبالاش بيان بريم اون ور!
همه بلند شدن!!!
من:ماشاالله هزار ماشاالله!قوم ورزشکار!!
با خنده رفتيم يه جاي بدون پستي و بلندي که بشه راحت بازي کرد!
من:خب خب!ما پونزده نفريم!يه نفر بايد داور شه!
الهام:پريا که نميتونه بازي کنه!
من:پريايي!تو داور ميشي!
پريا:چون خاله آتاناز ميگه داول(داور)ميشم!
من:عزيزمي!!!
آرسين:حالا کيا سرگروه بشن واسه يار کشي؟!
خشايار:تو و آتاناز!
با لبخند خبيثي گفتم:آره موافقم!
آرسين:اول من!خشايار!
من:کيان!
همين جوري يار کشيديم تا گروه ها مشخص شد!
گروه من:کيان،باران،امير،سپيده و اميــ ـــن و نوشين بودن!
گروه آرسين:خشايار،سعيد،آرمين و دلســ ــا،رزيتا و الهام بودن!
کيان:آقا قبول نيس!من و الهام بايد با هم باشين!
زدم پس کلش و گفتم:حرف نزن!بيا بريم الان بازي شروع ميشه!
دو تا اونا ميزدن دو تا ما!آرسين و خشايار خيلي خوب بازي ميکردن!
ولي خب من و سپيده هم هميشه با هم تمرين داشتيم و واليبالمون حرف نداشت!
يه علامت به سپيده دادم که يني شروع!
بازي کرديم بيا و ببين!عينهو بازي ايران و ايتاليا تو ليگ جهاني!
خشايار ميخواست سرويس بزنه!اگه اين سرويس امتياز مياورد احتمال بردنمون ميومد پايين!خشايار توپو پرت کرد و خواست سرويس بزنه که با صداي بلندي گفتم:خشــ ـــي جووونم!
اونم هول شد توپ رو زد تو دستاي کيان!
کيان سريع پاس داد و من با يه اسپک محکم کوبيدمش تو زمين آرسين اينا و برديـــ ـــــم!!
من:يـــ ـــــوهــــ ـــــو!!ما برديم ما برديم!!ايـــ ــــول!!آخ جوووون!!
آرسين:تقلب کردين!قبول نيس!
رزيتا با خشم اومد طرفم و بلند بلند گفت:واسه همه اين جوري عشوه ميريزي؟!خواستي با اون صدات

1402/05/24 11:24

خشايار رو خر کني آره؟!دختره ي کثافت تو رو چه به گروه ما!کسي که بدون پدر ومادر بزرگ بشه همين جوري آشغال از آب درمياد!
سپيده با ترس نگام ميکرد!ميدونست وقتي قاطي کنم ديگه هيچي حاليم نيست!
يه قدم رفتم جلو!يه قدم ديگه!
آرسين:آتاناز!
دستمو به نشونه ي سکوت بالا آوردم!
تو چشماي عسلي رزيتا خيره نگاه کردم!
قشنگ کپ کرد!بعله!چشماي بنده سگ که هيچ!اژدها داره!
من:نشنيدم چي گفتي؟
رزيتا با جرئت گفت:بي پدر و مادر بزرگ شدي!کسي بالاي سرت نبوده!دختره ي کثيف!
دستم بالا اومد و…
شـــ ــــــتـــ ــــرق!
کوبوندم تو صورتش!جوري که افتاد اون طرف!گوشه لبش پاره شده بود و خون ميومد!
با داد گفتم:مني که بدون پدر ومادر بزرگ شدم،سگم شرف داره به تويي که با پدر و مادر اين جوري شدي!کثيف تويي يا من؟!تويي که تا چشمت يه پسري رو ميبينه از خوشحالي بال درمياري،تويي که هزار و يه قلم آرايش ميکني واسه رفتن به سوپري محل،تويي که مانتوي هاي جيغ و تنگت کل ناهمواري هاي هيکلتو نشون ميده(!)،تويي که مدام تو بغل اين پسر و اون پسري و بهونت اينه که خب فاميلن! تويي که تو گوشيت پر از اسم پسر هاي غريبس!اين تويي که هر جايي هستي!نه مني که بزرگترين خلافم شيطنت و اذيت کردن آرسينه!نه مني که تا حالا يه دونه بي اف نداشتم!نه مني که….
نفسم گرفت و نتونستم ادامه بدم!خو کامپيوترم بود هنگ ميکرد!!
دلسا با دو اومد سمتم و بلند بلند گفت:آتاناز!آتايي خوبي؟!
من:دلي من خوبم!نگران نباش!بزارين تنها باشم!
راه افتادم و رفتم سمت درختا!
فصل چهل و هفتم

يه ساعتي ميشه که تنها نشستم و دارم فکر ميکنم!
"اينقدر با رزيتا خوب برخورد کردي که حالا به خودش اجازه ميده اين طوري باهات حرف بزنه"
بابايي کجايي ببيني به دخترت ميگن کثيف!به خاطر يه شوخي کوچيک اين طوري دخترت رو خورد ميکنن!
زانو هامو تو شکمم جمع کردم و دستمو دور زانوهام حلقه کردم.سرمو رو زانو هام گذاشتم و سعي کردم چهره ي بابا و مامانو تو ذهنم ببينم!
حس کردم يکي کنارم نشست.حرکتي نکردم!
دستش دور کمرم حلقه شد و منو به طرف خودش کشيد.
بالاخره سرمو بالا آوردم و آرسينو ديدم!
آرسين:نبينم غمتو دختر دايي!
با بغض آشکاري گفتم:من اون جوري که رزيتا گفت نيستم!فقط خواستم شوخي کنم!
آرسين:همه اينو ميدونيم!رزيتا از چيز ديگه اي ناراحته!
من:چرا باهام اين جوري رفتار ميکنه؟!
يه نفس عميق کشيد و شروع کرد به تعريف کردن!
آرسين:رزيتا هميشه دردونه ي آقا بزرگ و گل بانو بود!رزي يه کم به گل بانو شباهت داره!واسه همين آقا بزرگ خيلي دوسش داشت!تا وقتي تو به دنيا اومدي!با گل بانو مو نميزدي!فقط رنگ چشمات متفاوت بود!چشمايي که آقا بزرگ

1402/05/24 11:24

عاشقشون شد!
تو اون موقع يه نوزاد بيشتر نبودي!واسه همين چيزي يادت نمياد!بعد از اينکه طرد شدين رزيتا خوش حال شد که ميتونه توجه آقا بزرگ و گل بانو رو دوباره داشته باشه!ولي نشد!اونا تو رو يه جور خاصي دوست داشتن و هميشه اسمت سر زبونشون بود!تصادف که کردين گل بانو سکته کرد و مرد و آقا بزرگم با رادمان رفت!به همين خاطر رزيتا بيشتر از قبل ازت متنفر شد!رزي عاشق رادمان بود!آقا بزرگ با آلمان رفتن رادمان مخالف بود و اجازه نميداد که بره!اما وقتي اين جوري شد خودش هم با رادمان هم سفر شد!رزيتا سه نفر از آدماي مهم زندگيشو از دست داد و به اشتباه تو رو باعث و باني ميدونه!
من:ولي من که کاري نکردم!
بيشتر تو بغلش کشيدم و گفت:حسادت چيز خيلي بديه آتاناز!هيچوقت نزار حسادت تو قلبت رخنه کنه!
من:چرا الهام نذاشت رزيتا خودش بهم بگه؟
آرسين:چون الهام فک ميکنه تو ناراحت ميشي!نميدونه که قلب تو مهربون تر از اين حرفاس!
من:دلم براي بابا و مامانم تنگ شده!ده ساله که نديدمشون!ده ساله آرسين!
چيزي نگفت.سکوت کرد.چه قدر بابت اين کارش ازش ممنونم!يه وقتايي بايد يکي کنارت باشه ولي حرف نزنه!فقط کنارت باشه…
سرمو رو شونه ي آرسين گذاشتم و دونه دونه اشکام سرازير شد…هميشه عادت داشتم تو تنهايي خودم گريه کنم ولي الان جلوي آرسين دارم اشک ميريزم…
اشک ريختم و اشک ريختم…اشک ريختم و از دلتنگي هام گفتم…تمام اين مدت آرسين سکوت کرده بود و حرفي نميزد…فقط با دستش که دور کمرم حلقه شده بود،گاهي فشارم ميداد به خودش که بگه من هستم…
اينقدر گفتم و اشک ريختم که خالي شدم!
آخــــ ـــــيش!راحت شدما!او اوه!تيشرت آرسين خيس خاليه!
من:آري پاشو بريم ديگه!مثه بز کوهي نشسته اينجا!
خودمو از بغلش بيرون آوردم و بالاي سرش وايسادم!دستمو به کمرم زدم و گفتم:هووووي سيفون!با تو بودما!
بدون نگاه کردن به من از جاش بلند شد و گفت:بريم!
دستشو گرفتم و گفتم:وايسا ببينم!
سرشو پايين گرفته بود!
من:سرتو بيار بالا!
توجه نکرد!
من:هي جبلک!با تو بودما!
سرشو بالا آورد و….
نــ ـــه!
صورتش خيس بود!چشماشم قرمز شده بود!يني گريه کرده؟!
با لکنت گفتم:گ…گر…گريه…کردي؟؟
آرسين:هيچوقت فکر نميکردم دختري به شيطوني و شادي تو اين همه غم تو دلش داشته باشه!
ادامه داد:هر وقت نياز به درد و دل داشتي مثه يه دوست خوب رو من حساب کن!
لبخندي زدم و گفتم:باشه!تو اين يه ساعت که کنارم بودي و گذاشتي و خودمو خالي کنم آروم شدم!مرسي آرسين!
صورتشو پاک کرد و گفت:بهتره بريم!
من:بريم!
فصل چهل و هشتم

الهام:اومــ ــــدن!
بچه ها با دو اومدن سمتمون و با نگراني ميپرسيدن کجا بودين و چرا دير کردين و

1402/05/24 11:24

اين جور سوالا!
من:چرا رَم کردين؟!!اي بابا!يه ذره حالم بد بود آرسين اومد تا باهاش درد و دل کنم!همين!
کيان:ميدونين چه قدر نگرانتون شديم؟!
من:حالا که سالم و سر حال اين جا وايساديم!
خشايار با چشماي ريز شده گفت:تو و آرسين گريه کردين؟!
آرسين با التماس نگام کرد!!
من:من آره ولي آرسين فقط ناراحته!
خشايار:چرا چشماش قرمزه؟!
من:داشتيم ميومديم باز سر به سر هم گذاشتيم و من يه کم خاک ريختم تو چشمش!!
سعيد:اصلا نميشه شما دو تا رو تنها گذاشت!
امين:آتايي خوبي؟!
من:آره داداشي!خوبم!
باران:اگه خوب نيستي ميخواي برگرديم؟!
من:خوب خوبم!بيخيال باراني!
بچه ها پراکنده شدن.
آرسين:مرسي آتاناز!
من:تلافي بود!
آرسين:براي اولين بار خوب تلافي کردي!
من:بـــ ــــعله ديگه!اينجورياس!
آرسين بدون حرف رفت پيش پسرا!
وقتي داشتيم برميگشتيم پيش بچه ها اصلا کل کل نکرديم!براي اولين بار با صلح کنار هم قدم برداشتيم!
آرسين نميخواست کسي بفهمه که گريه کرده!خب مَرده ديگه!منم اون جوري خشايارو پيچوندم!خدايي خيلي تيزه ناکـَـس!!
نوشين اومد سمتم!
غمگين و شرمنده گفت:آتانازي ببخشيد!من به جاي رزي معذرت ميخوام!
لبخند مهربوني زدم و گفتم:تو چرا نوشمکي؟!آرسين برام تعريف کرد که چرا رزيتا از من متنفره!يه جورايي حق داره!شايد اگه منم بودم همين جوري رفتار ميکردم!
نوشين:نه!مطمئنم تو با اين قلب مهربونت هيچوقت اين طوري رفتار نميکردي!
من:هندونه هاي بزرگيه!
نوشين:چي؟!
من:نابغه هندونه هايي که داري زير بغلم ميزاري!
نوشين:بمير!
من:اوه اوه!فحشاي منم بهت سرايت کرده ها!
کيان داد زد:به همه سرايت کرده!صبح به الهام ميگم اون مربا رو بده!ميگه بيا خودت بردار سيرابي!!!
پقي زدم زير خنده!!
همون جوري که ميخنديدم رو به الهام گفتم:لايک لايک!!لايک با شصت پا!
کيان:وايسا ببينم!من سي و سه سالمه!جناب عالي بيست و دو سالته!يازده سال ازت بزرگترما!يازده سال!
احترام حاليت نيس!؟
من:والا ما شما رو دو ساله بيشتر نمي بينيم!در ضمن بزرگي به عقله نه به سن!!
اينو که گفتم کيان لنگه کفش سعيد رو پرت کرد طرفم که جا خالي دادم!
داد سعيد دراومد!
سعيد:کيـــ ــــان!اون کفش چهار صد تومن پولشه!توپ نيست که اون جوري پرتش ميکني!!
کيان:نترس بابا!يه دونه بهترشو برات ميخرم!
آرسين:کيان جان قپي نيا ديگه داداش!تو اول اون شامي که سه سال پيش قرار بود بدي رو بده،کفش چهار صد تومني پيشکش!
شليک خنده ها به هوا رفت!!
بلند پرسيدم:بچه ها رزي کجاست؟
امين:رفت ويلا!آرمين رسوندش!
من:آها!خب خانوماي محترم وقت نهاره!چي داريم؟!
دلسا:املــ ـــت!
من:اوپس!
سپيده:درد!بيا سفره رو بنداز!
با بچه ها سفره ي يه بار مصرف

1402/05/24 11:24

صورتي رنگ رو انداختيم و بچه ها شروع کردن به خوردن!
منم مايتابه رو گذاشتم جلوم و افتادم به جون املت توش!!
تند تند لقمه ميگرفتم و ميخوردم!!
يه هو به خودم اومدم ديدم صداي قاشق و حرف زدن بچه ها نمياد!!
سرمو بالا آوردم!همه به جز سپيده و دلسا و امير و آرسين داشتن با چشماي گرد شده و دهن باز نگام ميکردن!
من:ها؟
خشايار:ماشاالله!نوش جونت!بخور بخور!
با پر رويي گفتم:بعله که ميخورم!زيادم حرف بزني مال تو رو هم ميام ميخورم!
با خنده گفت:ديگه چاخان نگو!کل اون مايتابه رو خالي کردي!بعيد ميدونم جايي واسه غذاي من داشته باشي!
با يه حرکت بلند شدم و ظرف خشايار رو از جلوش برداشتم و اومدم نشستم سر جام!
خشايار با تمسخر بگفت:بخور!دهنيه ها!ببينم ميتوني بخوري!
آرسين:خشايار!گرسنه که نيستي؟!
خشايار با تعجب رو به آرسين گفت:اتفاقا خيلي گرسنمه!غذامو نصفه خوردم!
آرسين قهقهه اي زد و گفت:با غذات خداحافظي کن!!
خشايار:چي؟!
تو نيم ثانيه غذاي خشايارم خوردم!!
خشايار آب دهنشو قورت داد و با من و من گفت:چيز…!ميگم حالا نياي منو بخوري!اين جوري که پيداس معدت پر نميشه!ميترسم بياي منم بخوري!
با بيخيالي گفتم:مگه خوردني هستي؟!
با غرور گفت:آره پس چي!
من:بعيد ميدونم!
خشايار:چرا اونوقت؟!
من:اگه خوردني بودي کنار دستشويي نمي خشکيدي!!
آرسين که داشت آب ميخورد با اين حرفم منفجر شد از خنده و تمام آبي که تو دهنش بود خالي شد رو صورت باران!!
خشايار با بهت گفت:يني چي؟؟!
آرسين همچنان داشت ميخنديد!!
تو همون حال گفت:نفهميدين؟؟!
بچه ها سرشون رو به نشونه ي نه تکون دادن!
خنده ي آرسين شديد تر شد!!
آرسين:بابا يني پي پي!!
يه دفـــ ــــــعـــ ــــه بچه ها ترکيــــ ـــــــدن!!قهقهه هاشون پرنده ها رو از رو درختا پر داد!!
خشايار:بيشـــ ــــعـــ ــــور!
با خونسردي گفتم:هستي!
خود خشايارم خندش گرفته بود!
رو کرد به آسمون و دستاشو بالا گرفت و گفت:پروردگارا من چه گناهي به درگاهت کردم که اين عجوبه رو انداختي وسط زندگيم؟!
تو همين لحظه….
تـــِلــِپ!
يه پرنده رو پيشوني خشايار شکوفه زد!!
مثه بمب اتمي منفجر شديم!!هر کي يه طرف دراز کشيده بود و ميخنديد!!خنده ها قطع نميشد!قهقهه ها رفته بود آسمون!
ديگه زميني نموند!از بس گاز زديم!
خشي با يه حالت چندش دستمالو رو پيشونيش کشيد و گفت:اوس کريم!دمت گرم!اينم جايزمون بود!
خنده ها شدت گرفت!!!
فصل چهل و نهم
ديروز تا عصر جنگل بوديم!هنوزم که هنوزه تااسم جنگل مياد همه ميزنيم زير خنده!!
امروز قراره کلا خونه باشيم!البته هوا ناجور بارونيه!!
رزيتا اصلا کاري به کارم نداره!بهتر!حوصله ي دعوا ندارم!
سپيده ميگفت بعد از رفتن من

1402/05/24 11:24

نوشين و بقيه کلي دعواش کردن!اونم گفته اصلا ديگه کاري به من نداره!
زنگ خور گوشي آرسين باز رفته بالا!معلوم نيس کيه!بد فرم مشکوک ميزنه!البته همش درباره ي کار و مهندس و پروژه حرف ميزنه!!
ديگه برم پايين پيش بچه ها!
از نرده ها ســُـ ــــر خوردم و اومدم پايين!
آرسين:ميمون خونه اي، اون جوري سر نخور!بايد سالم تحويل عمه هانيه بدمت!
من:تو حرف نزن!گوريـل!
آرسين:فحش جديده؟؟!
شليک خنده ها به هوا رفت و من با اعتماد به اورست گفتم:يس!!
آرمين:خب بچه ها امروز قراره تو خونه چيکار کنيم؟!
با ذوق گفتم:مياين قايم موشک بازي کنيم؟؟
رزيتا پوزخندي زد!
سعيد:بچه شدي آتا؟!
آتاناز:آقاي بزرگ بد نيست يه سري به بچگيات بزني و يه روز بچه شي!
کيان:موافقم!
امين:منم همين طور!
امير:فکر خوبيه!
دلسا:به ياد گذشته هامون!
من:خب خب!بزرگ ترين فرد بايد چشم بزاره!!
کيان:چـــ ــــي؟!عمرا!
الهام:کيان!جر نزن!
کيان:چشم!
خنديديم و کيان چشم گذاشت!
من:تا سي بشمار!
هر کي يه جا قايم شد!منم رفتم تو کابينت قايم شدم!!يکي از کابينت ها خالي بود و بزرگ!منم اون تو قايم شدم!!
کيان:بيست و نه،سي!اومدم!
يکي يکي همه رو پيدا کرد!اينو از صدا هايي که ميومد فهميدم!
کيان:فقط اين آتاناز زلزله مونده؟!آره؟!
سعيد که ديده بود من من کجا قايم شدم گفت:يه جايي قايم شده که عمرا بتوني پيداش کني!!
کيان:پيداش ميکنم!حالا ببين!
لاي در کابينت رو باز کردم و يه نگاهي به بيرون انداختم!با يه حرکت خودم انداختم زير اُپن!!
کيان داشت ميرفت طرف اتاقا!!
سريع دوييدم بيرون و سُک سُک کردم!!
من:سُک سُک!!
کيان:اي بابا!تو کجا قايم شده بودي؟!من همه جا رو گشتم!
من:تو کابينت!
خلاصه بازي هيجان گرفت و همه با ذوق و شوق بچگياشون داشتن بازي ميکردن!حتي رزيتا!!

1402/05/24 11:24

ادامه دارد‌...

1402/05/24 11:24

#پارت_#ششم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?

1402/05/25 21:16

فصل پنجاه

الهام:بچه ها بيايد نهار!
بعد از اينکه کلي قايم موشک بازي کرديم گشنمون شد ناجور!الهام و دلسا و نوشين رفتن تا غذا درست کنن!
با اين حرف الهام که گفت نهار حاضره همه مثه اين قحطي زده هاي سومالي حمله ور شديم به سمت سفره!
من:آخ جــ ـــون!ماکاراني!!
همه لبخندي به اين ابراز احساسات من زدن!
سعيد:بچه ها روح پاک و شاد بچه ها توي آتاناز وجود داره!خوش به حالش!مثه ماها درگير دنياي بزرگترا نميشه و هميشه راحت زندگي خودشو ميکنه!راحت ميخنده،راحت شيطوني ميکنه!
کيان:واقعا خوش به حالش!
من:شما ها هم سعي کنين روح بچگي هاتون رو حفظ کنين!بزرگ بودن زيادم خوب نيست!گاهي بچه بودن و دور بودن از دنياي پر از نگراني بزرگترا خيلي لذت بخشه!
خشايار:بَه!خانوم روانشناس!
من:بعله آقاي رفتگر!
دلسا:تو رو خدا کل کل نکنين!بزارين در کمال آرامش غذا بخوريم!
سپيده:راست ميگه!
آرسين:ديگه چون سپيده گفت،کل کل نکنين!
من:باشه بابا!
همه داشتن غذاشونو ميخوردن و کسي حواسش به من نبود!از سر سفره بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه!
آخ آخ!!بهترين قسمت ماکاراني ته ديگشه!کرم شيطنتم شروع به فعاليت کرد!من که به کسي ته ديگ نميدم! جلوي اوپن آشپزخونه وايسادم وبا صداي غمگيني رو به بچه ها گفتم:ميدونيد تنهايي يعني چي؟؟!
همه کپ کردن!خب اين لحن غمگين از من بعيده!
با نيش باز گفتم:يني بدون هيچ مزاحم و شريکي ته ديگ ماکاراني رو بخوري!!!
خخخخخ!!
اينو گفتم و قابلمه به دست دوييدم تو اتاق و در رو قفل کردم!!يني صحنه بودا!
صداي هوار و داد بچه ها ميومد!!
خشايار:آتاناز تک خور!!باز کن اين درو!!ما هم ته ديگ ميخوايم!!
قهقهه اي زدم و گفتم:عمرا!!ته ديگ مال منه!!
آرسين:اهريمن ما هم آدميم!!
من:اهريمن خودتي نکبت!
دلسا با صداي غمگيني گفت:آتـــ ــــايي؟!من که ميدونم دلت نمياد تنهايي بخوري!
اي بابا!اينا هم نقطه ضعف گير آوردن!از مهربوني من سو استفاده ميکنن!
تند تند نصف ته ديگ ها رو خوردم و درو باز کردم!
يه هو مثه گله ي مارمولک ها ريختن تو!!
"گله ي مارمولک ها؟"
آرسين:کو؟ته ديگا کو!
با دهني پر و باد کرده به قابلمه اشاره کردم!!
کيان:آخ جون ته ديـ…
با تعجب ادامه داد:پس بقيش؟!اين که نصف قابلمس!
همه به طرف من برگشتن!!
با همون دهن پر و باد کرده که دورش زرد شده بود لبخندي زدم و دستمو تکون دادم!!
يه هو شليک خنده ي بچه ها به هوا رفت!!صداي خندشون زمينو ميلرزوند!!
باران:آتا خيلي باحالي!دختري به شيطوني و باحالي تو نديدم!!
با بدبختي ته تيگ ها رو قورت دادم و گفتم:کوچيکتم!
خشايار با اخم گفت:نصف ته ديگ ها رو خوردي!حالا هيچي به ما نميرسه!!
من:عه خب من عاشق ته ديگم!
الهام خنده ي مرموزي

1402/05/25 21:16

کرد و گفت:دلسا از قبل بهم گفته بود که آتاناز تا چه حد ته ديگ دوست داره!واسه همينم من يه قابلمه اضافي درست کردم!!
من:ايــ ـــول!
آرسين:ايول بي ايول!تو ته ديگ خوردي!
با لج بازي گفتم:نخيرم!من بازم ميخوام!
آرسين ابروهاشو بالا انداخت و با شيطنت گفت:نــ ــــچ!
با حرص گفتم:برو بابا شفتالو!کرگدن بي خاصيت!ميخورم خوبم ميخورم!
همه ي بچه ها با هم گفتن:نــ ــــوچ!
من:نــ ـــامردا!
فصل پنجاه و يکم

بعد از اين که کلي خواهش و التماس کردم به منم ته ديگ دادن!!مثه خودم دل رحمن!
الان ساعت شيش عصره!همچنان داره بارون مياد!فک کنم سيل ويلا رو ببره!
پسرا مشغول بحث درباره ي اقتصاد و اين جور چيزا بودن!!
الهام و دلي و رزي با هم حرف ميزدن!باران و نوشين و سپيده هم جدول حل ميکردن!!پريا هم با باربياش بازي ميکرد!هي اينا رو لخت ميکرد و لباس جديد تنشون ميکرد!!
منم رو مبل لم داده بودم و در حالي که مثه گاو ميوه ميخوردم،با لب تابم تو نت چرخ ميزدم!
صداي بحث و حرف زدن نوشين اينا بالا رفت!!
يه هو باران با صداي بلندي گفت:بچه ها نادرشاه چند تا زن داشته؟!
سعيد با بهت گفت:هان؟!
باران خنديد و گفت:يکي از سوالاي جدوله!نميتونيم حلش کنيم!
بلند گفتم:خب يکي!
آرمين:نخير!پنجاه تا!
بدون توجه به اين که الان تو جمع نشستم بلند گفتم:بيچاره اصن شلوار پاش نبوده!!
سکوت ويلا رو دربر گرفت!!
يه هو فهميدم چي گفتم!دستمو کوبوندم رو دهنم و چشمامو گرد کردم!!
يه دفــ ــــعه….
بـــ ـــــوم…..
بچه ها منفجر شدن!!
به خصوص پسرا!
جوري قهقهه ميزدن که پريا گريش گرفت!!مثه هيولا ها ميخنديدن!!
حالا مگه بس ميکردن؟!
دخترا ديگه نخنديدن!ولي پسرا يه نگاه به من ميکردن و دوباره ميزدن زير خنده!!
پريا با گريه رو به الهام که سرخ شده بود گفت:ماماني…چيرا بقيه اين جوري ميکنن؟!
سعيد در حالي که هنوز آثار خنده تو صورت و صداش مشخص بود گفت:پريا،بيا بغل دايي تا بهت بگم چرا اين جوري ميکنيم!
پريا دوييد سمت سعيد!
سعيد پريا رو بغل کرد و به من اشاره کرد و گفت:پريا خاله آتاناز خيلي باحاله!ما به حرف خاله خنديديم!
پريا:آره!دايي خشي ميگه خاله آتاناز خيلي شيطونه!ميگه همين شيطونيش دل آدما رو زير و رو ميکنه!
خشايار بلند گفت:پريا!چرا حرف الکي ميزني؟!
پريا چشماشو گرد کرد و گفت:خودت گفتي دايي!
کيان با لبخند شيطوني گفت:حرف راستو از بچه ميشنون!!
خشي:خــ ــــفه!
من که هيچي از حرفاشون نميفهميدم!!
من:برو بچ الان تو سايت هوا شناسي بودم!تا چهار روز آينده شمال بارونيه!يني برنامه ي فردامون پريد!
تو همين لحظه صداي اس ام اس گوشي آرسين بلند شد!
آرسين يه نگاهي به اس ام اس کرد و نگاه معني داري به تک

1402/05/25 21:16

تک بچه ها انداخت و رو به من گفت:فردا برميگرديم!
کيان با جديت گفت:درکش نميکنم.
امين:هرکي يه جوره!
آرمين:نه ديگه تا اين حد!بايد يکي درستش کنه!
هان؟!اينا دارن چي ميگن؟!چه خبره اينجا؟!
تا خواستم بپرسم صداي ناجــ ــــوري از گوشيم دراومد!!
بچه ها مرده بودن از خنده!!همه کف زمين ولو شده بودن و ميخنديدن!!
آخه صداي اس ام اس گوشيم صداي چيزه…اِم…اصطلاع پزشکيش ميشه باد معده!ديگه خودتون بفهمين صداي چيه!!!
آرسين:يا پيــ ــــغمبر!تو ديگه کي هستي!برو تو سيرک آتا!
من:باشه دو تايي با هم ميريم!من دلقک ميشم تو هم بشو ميمون سيرک!
خنده ها شديد تر شد!
بازم پيام تبليغاتي!!
من:ببين به خاطر يه تبليغ چه جوري بي عفت شديما!حالا اگه صفحه ي گوشيم روشن نميشد فک ميکردين کار خودم بوده!
بازم صداي خنده و قهقهه گوشمو کر کرد!
فصل پنجاه و دوم

تو راه برگشت بوديم!به خاطر بارون شديدي که مي باريد آروم آروم رانندگي ميکرديم!
تو لکسوز من باران و نوشين و سپيده بودن!
دلسا با الهام خيلي صميمي شده و امير با خشايار!منم با باران و نوشين!ولي هنوزم اکيپ چهار نفره ي خودمون رو داريم!
صداي آهنگ گوشمو جر ميداد!!
داد زدم:بابا کم کنين اون لا مصبو!
سپيده هم بد تر از من داد زد:نــ ـــه!همينش حال ميده!!
داشت خوابم ميگرفت!
ديشب تا حدوداي سه و چهار بيدار بودم و تو نت ول ميگشتم!!
من:سپيده خوابم گرفته!ميزنم کنار تو بشين!
سپيده:باشه!پياده شو!
باران:اين چتر رو ببر تا خيس نشي!
سپي:دو قدمه ها!
باران:گاگول بارون داره مثه چي مياد!
من:سپيده چتر و بگير و پياده شو!
وقتي خوابم مياد سگ ميشم!!دست خودم نيست!
سپيده هم که هفده ساله باهام دوسته و ميدونه اين جور مواقع نبايد چيزي بگه،بدون حرف پياده شد!
جامونو عوض کرديم و من رفتم عقب تا بخوابم!
باران بدون حرف ضبط رو کم کرد!
آخي!چه مظلوم شدن!
من:نميخواد تريپ بچه مظلوما رو بردارين!!ضبط رو زياد کن!تو سر و صدا هم خوابم ميبره!!
نوشين جيــ ـــغ بلندي زد و گونمو بوس کرد و گفت:عاشقتم!!
من:وظيفته که عاشق من باشي!
چشمامو رو هم گذاشتم و خوابم برد!
********
با نوازش هاي دستي که لاي موهام بود چشمامو باز کردم!
خشايار:آتاناز؟!بيدار شدي؟!
من:پـ نـ پـ!خوابم اين روحمه که جلوته!
خنديد و گفت:تهرانيم!نميخواي پياده شي با بچه ها خدافظي کني؟!
من:چرا چرا!تو تشريف ببر تا منم بيام!
لبخندي زد و رفت!
وا!اين چشه؟!قاطي کرده!
از ماشين پياده شدم.بچه ها مشغول بغل کردن و خدافظي بودن!البته دخترا!حالا انگار قراره تا سال بعد همديگه رو نبينن!شرط ميبندم فردا با هم قرار خريد ميزارن!!والا!
آرسين اومد پيشم!
آرسين:خواب بودي؟!
من:اوهوم!ديشب تا دير وقت

1402/05/25 21:16

بيدار بودم!
آرسين:يه چند روزي استراحت کن تا بيام واسه آموزش رقص!
من:اِهـ ـــه!بيخيال شو جون من!
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:نميشه!کم تر از دوماه ديگه آقا بزرگ مياد!بايد همه چي درست باشه!
من:اي بترکي آرسين!
آرسين:تو زود تر!
من:بمير بابا!بز کوهي!
آرسين:مگه سيفون نبودم؟!
خنديدم و گفتم:چرا!هم بز کوهي هم سيفون هم جيگر!!
با لبخند گفت:جيگر برازندمه!!
با شيطنت گفتم:خيلي زياد!ولي من منظورم جيگر تو کلاه قرمزيه!!
چند ثانيه با بهت نگام کردم!
زدم زير خنده و تازه اون موقع به خودش اومد!!
دوييد دنبالم!!
دور بچه ها ميدوييدم و فرار ميکردم!!هميشه دوييدنم عالي بود!
کيان با خنده گفت:آرسين با اين هيکل توپت داري دنبال يه جوجه فنچ ميدويي و بهش نميرسي؟!خاک تو سرت!
سر جام وايسادم و گفتم:عاقا اصن من جوجه فنچ تو کرکس بزرگ!!چه طوره؟!
کيان با چشماي گرد شده و شوک زده گفت:کرکس؟!
من:آرررره!!
آرسين از پشت گرفتم!اوخ!حواسم به اين يکي نبود!
آرسين:حالا من جيگر تو کلاه قرمزيم؟؟!آره!!
اينو که نگفت صداي خنده ي بقيه رفت هوا!
خود آرسينم خندش گرفته بود!!
سپيده که نابود شده بود از شدت خنده!
من:آرسيــ ــــني!آرسيـــ ــــن جونم!ولم کن ديگه!اصن مگه جيگر بده؟!شخصيت محبوب بچه هاست!!
آرسين:جبران ميکنم دختر دايي!!
هر هر خنديدم و گفتم:بي صبرانه منتظرم پسر عمه!!
اينو که گفتم ولم کرد!
خدافظي کرديم و من،امير و دلسا و سپيده رو رسوندم و خودم رفتم خونه!
شانس آوردم عمه خونه نبود!عمو متينم که هميشه شبا مياد!!با اين تيپم عمه خانوم اگه خونه بود گردنمو ميزد!!
خب بريم يه ذره لالا کنيم!!
فصل پنجاه و سوم

دو سه روزي از اون موقع که برگشتيم ميگذره!آرسين قراره بياد واسه آموزش رقص!
ديگه الانا بايد پيداش بشه!
رو تختم دراز کشيده بودم که بازم اون صدا ناجوره از گوشيم دراومد!
آرسين خره اس داده بود!
"تا نيم ساعت ديگه اونجام"
تاخيراش زياد شده!
عاقا به هر صورتي بود اين نيم ساعت گذشت و صداي در اتاقم بلند شد!
تق تق!
من:بفرماييد!
در اتاق باز شد و آرسين اومد تو!
چــ ـــــي؟؟؟؟
اين که باز اخماش تو همه!پووووف…حالا کي اينو تحمل ميکنه!
آرسين:عليک سلام!
من:بابا من و تو که اين حرفا رو نداريم سيفوني!حالا سلام!
با صداي مغرور و محکمش گفت:کارايي رو که قبلا ياد گرفتي انجام بده!!
من:بيخي!اين رقصو ياد بده تا من خلاص شم!
سرد و خشن گفت:نشنيدي چي گفتم؟
زبون شيش متريم قطع شد!!
کارايي رو که تو اين مدت ياد گرفتمو انجام دادم!اونم با اخم و مغرور اشتباهاتمو توضيح ميداد!
صداش مغرور و محکم بود!کاملا جدي و با اعتماد به نفس!!
آرسين هميشه تو صداش خنده هست!!نميدونم امروز چش شده!!
در حالي

1402/05/25 21:16

که خسته شده بودم از اين کلاس بدون شوخي و خنده گفتم:آرسين چته؟خوبه بهت گفتم هر وقت اين جوري سگ اخلاق شدي نيا پيش من!
اخماش که تو هم بود رو بيشتر تو هم کشيد!
ادامه دادم:اون از تلفنايي که بهت ميشه و هميشه موقع ي تفريح و شادي ميري!اينم از اخلاقت که هر دفعه يه جوري ميشه!تو که اين جوري نبودي!هميشه نيشت باز بود!هيچ *** هم به من نميگه چه خبره!کيان تو شمال ميگفت درکش نميکنم!کيو درک نميکنه؟!آرمين ميگفت يکي بايد درستش کنه!منظورشون با کيه؟!
منظورشون تويي؟!آرسين مگه ما قرار نذاشتيم که مثه دو تا دوست خوب هميشه با هم حرف بزنيم و درد و دل بکنيم؟!پس چرا نميگي چته؟!شرکتت به هم ريخته؟!مطمئنم همين طوره!خب حرف بزن!خودتو خالي کن!من اگه نتونم کمکت کنم ولي دو تا گوش دارم واسه شنيدن حرفات!
آخ آخ!دهنم کف کرد!چه قدر حرف زدم!!ولي خدايي سخنراني رو حال کردين؟!
همچنان اخماش تو هم بود!
زرت!يني الکي اين همه حرف زدم؟!
چشماش از هميشه مشکي تر و خشمگين تر بود!
آرسين:درست حدس زدي!شرکت به هم ريخته.نميشه مسافرت و تفريح داشت.بايد به کاراي شرکت رسيدگي کرد.حرف زدن چيزيو حل نميکنه.اخلاق منم همينه.بايد بتوني کنار بياي.
بلــ ـــــه؟!عمرا!
من:بيشين بينيم باو!من عمرا با اين اخلاق مگسيت کنار بيام!
يه لحظه،فقط يه لحظه لبخند محوي رو لبش نشست و دوباره از بين رفت!!
من:اوه اوه دير شد!نميخواي بري به کاراي شرکتت برسي؟!
اينو که گفتم سريع ولي محکم و مغرور از جاش بلند شد و به طرف در رفت!
من:اهم!خداحافظ شما!
سرد گفت:خداحافظ!
فصل پنجاه و چهارم

زيـــ ـــــنگ…زيــــ ــــنگ…
همون طوري که چشمام بسته بود دستمو دراز کردم و گوشيمو از روي ميز برداشتم!
من:بله؟
سپيده:آتـــ ــــا!هنوز خوابي؟!
من:معلوم ني؟!
سپيده:پاشووو!لنگ ظهره!
من:ساعت چنده مگه؟
سپي:دو بعد از ظهر!
من:اهه!چنان ميگه لنگ ظهره فک کردم ساعت چنده!
سپي جيغ بلندي زد و گفت:مگه اون خونه قانون نداره؟!مگه ساعت يک وقت نهار نيست؟!عمه خانوم ديگه گير نميده بهت؟!
من:هوووو ترمز بکش آبجي!عمه خانوم و عمو متين ديشب رفتن يونان!
سپي:دوباره؟!
من:يس!حالا بزار من بخوابم!
سپي:درد!
من:به دلت!
سپي:به روحت!
من:به وجودت!
سپي:ديــ ـــوونه!بسه ديگه!
من:هه هه هه!کم آوردي!غرض از مزاحمت؟!!
سپي:پر رو!ميخوام يه خبري بهت بدم!
من:ها؟!
سپي:سپنتا فردا ايرانه!!
من:چــــ ــــــي؟؟؟؟
خنديد و گفت:فردا ساعت يازده صبح فرودگاه امام خميني!
بووووووققققق….
قطع کرد!!
آخ جووون!سپنتا داره مياد ايران!!يوهو!
سپنتا داداش بزرگه ي سپيدس!دکتر تشريف دارن!!سه سال پيش رفت آلمان تا بقيه ي درسشو اون جا بخونه!الان سي سالش بايد

1402/05/25 21:16

باشه!
ايـــ ــــول!سپنتا رو خيلي دوس دارم!نه اون جوري!!هميشه پايه ي شيطنتام بود!با هم کلي شيطنت ومردم آزاري ميکرديم!!خيلي کيف ميداد!
هميشه يه دوست خيلي خووووب برام بوده!!مثه خواهرش!!
حالا اينا رو بيخي!امروز چي کار کنم؟!پووووف…دانشگاه تعطيل شده منم بيکار شدما!!
بزار يه زنگي به نوشين بزنم ببينم امروز چي کارس!!
دو تا بوق خورد و صداي نوشين تو گوشم پيچيد!!
نوشين:ســ ـــــلـــ ـــام آتـــ ـــــانـــ ــــاز!
من:عليــــ ــــک نوشيـــ ــــن!!
نوشين:چه عجب به من زنگ زدي!
من:وظيفه ي توعه که به من بزنگي نوشمک جون!
نوشين:ايييييش!
خنديدم و گفتم:نوشين امروز بيکاري؟!
نوشين:اوووم…آره!
من:خو الهي شکر!پايه اي بريم دَدَر؟؟!
نوشين:کجا مثلا؟!
من:دَدَر ديگه!دَدَر شامل تمامي مکان هاي غير از خانه مي شود!فهميدي؟!
نوشين:باشه!فقط به دخترا هم خبر بده تنها نباشيم!
من:دلسا که خونه ي مامان بزرگشه و نمياد!سپيده هم داداشش فردا مياد داره کلفتي ميکنه!
پقي زد زير خنده و گفت:منظورت اينه که داره خونشون رو آماده ميکنه؟!
من:آره همون!ميشه کلفتي ديگه!به باران و الهام خودت خبر بده!رزيتا هم اگه خواست بياد!
نوشين:باشه!کاري باري؟!
من:امري ندارم!ميتوني قطع کني!!
نوشين:بي شخصيت!
من:هستي!
نوشين:با تو نميشه کل کل کرد!باي!
من:ها ها ها!خدافس!
اينم از اين!حالا بريم يه چيزي بريزيم تو اين شکم مبارک!!
لباساي مخصوص رو پوشيدم و رفتم پايين!عمه خانوم نيست!ولي خدمتکارا خووووب خبرا رو بهش ميرسونن!
الانم بايد يه جوري قايمکي غذا بخورم!آخه ساعت يک نرفتم پايين و گفتم نميخورم!!
فصل پنجاه و پنجم

حالا ببينا!سه ساعت طول ميده!
جلوي خونه ي عمو حامد اينا پارک کردم تا نوشين خانوم تشريف بيارن!!خودمونيما،خونه ي عمو حامدم خوشگله!!البته من دارم از بيرون نگاه ميکنما!
ولي هيچي خونه ي عمه حميرا نميشه!!
بــه!بالاخره خانوم اومدن!!
رفت عقب نشست!
نوشين:سلام!
من:سلام و کوفت!سلام و زهر!دو ساعته منو کاشتي!خوبه بهت گفتم طول نده!گمشو بيا جلو ببينم!انگار راننده شخصيشم!
نوشين خنديد و گفت:نفس بکش دخترم!يه ريز فحشم دادي!ببخشيد!داشتم با رزي بحث ميکردم!الان عقب نشستم چون الهام بزرگتره!اون بايد جلو بشينه!!
من:اوووففففــ!مرسي احترام!حالا چرا با رزيتا بحث ميکردي؟!
اينو پرسيدم و راه افتادم به سمت خونه ي الهام اينا!!
نوشين:بابا تاپ و دامن منو برداشته واسه خودش!!
پقي زدم زير خنده!
الهام و پريا رو هم سوار کردم!
من:خب بريم دنبال باران!
نوشين:آتا باران اس داد بده!
من:چي گفته؟!
نوشين:رفته کتاب فروشي(…)!گفت بريم اونجا دنبالش!
من:بــ ـــه!شديم راننده شخصي

1402/05/25 21:16

خانوما!!
پريا:خاله آتا؟!
من:جونم؟!
پريا:ميشه بليم(بريم)پالک؟!
من:پارکم ميريم!بستني هم ميخوريم!!
پريا:آخ جون!
من:الي اون ضبط رو زياد کن!!
الهام:زشته آتاناز!پنجره ها پايينه!مردم آزار نباش!
من:بـيـخـيـال!
خودم صداي ضبط رو زياد کردم و گاز دادم به سمت کتابفروشي!!
اوه اوه!!چه ريتمي داره لامصب!!
از اين زندگي خالي
منو ببر به اون سالي
که تو اسممو پرسيدي
به روزي که منو ديدي
به پله هاي خاموشي که با من رو به رو ميشي
يه جور زل بزن انگاري نميشه،نميشه چشم برداري
منو ببر به دنيامو
به اون دستا که مي خوامو
به اون شبا که خندونم
که تقديرو نميدونم
به اون شبا که خندونم
که تقديرو نميدونم
از اين اشکي که ميلرزه
منو ببر به اون لحظه
به اون ترانه ي شادي،که تو ياد من افتادي
به احساسي که درگيره
به حرفي که نفس گيره
از اين دنيا که بي ذوقه
منو ببر به اون موقع
منو ببر به دنيامو
به اون دستا که ميخوامو
به اون شبا که خندونم
که تقديرو نميدونم
به اون شبا که خندونم
که تقديرو نميدونم
از اين دوري تو خالي
منو ببر به دوراني
که هر لحظه تو اون جايي
زير بارون تنهايي
منو ببر به اون حالت
همون حرفا همون ساعت
به اندوه غروبي که
به دلشوره ي خوبي که
تو چشمام خيره ميموني
به من چيزي بفهموني
جوووون!خواجه اميري و عشقه!!
نوشين:واي باران!
من:هه!حالا انگار آنجلينا جولي رو ديده!
بارانم سوار شد!
باران:ســـ ــــلام!شرمنده که مجبور شدين تا اينجا بياين!!
من:نه بابا!راحت باش!بنده شدم راننده شخصي شما ها!
همشون خنديدن و چيزي نگفتن!
پريا:خاله خاله برو پالک!
من:چشــ ــــم!
فصل پنجاه و شيشم

منو باران رو يه نيمکت نشستيم و الهام و نوشين روي نيمکت روبه رويي!!
پريا هم داره با بچه هاي پارک بازي ميکنه!
در حالي که بستنيمو ليس ميزدم رو به باران گفتم:باراني رشتت چيه؟
باران:صنايع غذايي!
زرتي زدم زير خنده!!
باران:کوفت!چرا به هر کي ميگم ميزنه زير خنده؟!
من:موفق باشي!!
نوشين:خشايار انقدر مسخرش ميکنه که نگو!!
الهام با نگراني گفت:بچه ها؟
با تعجب گفتم:چيه الهامي؟
با ناراحتي نگام کرد و گفت:پريا چهار سالش داره تموم ميشه!آقا بزرگم دو ماه ديگه ايرانه!در نتيجه…
حرفشو قطع کردم و گفتم:در نتيجه بايد واسه پريا کوچولو معلم بگيري!تا الانم که نگرفتي خيليه!
سرشو با ناراحتي تکون داد!
باران:ولي پريا دختر خيلي بازيگوشيه!دل به آموزش هاي سختي که ما ديديم نميده!
نوشين:تا کي بايد بچه هاي اين خاندادن عذاب بکشن؟هيچ وقت داد هايي که معلمم سرم ميکشيد،يادم نميره!
من:فعلا بهش فک نکن الهام!دو ماه تا اومدن آقا بزرگ وقت داريم!صبر داشته باش!زمان همه چيو حل ميکنه!
همين جوري

1402/05/25 21:16

داشتيم با هم حرف ميزديم که متوجه يه پسري شدم!!از اين اِوا خواهريا!!
اووووقـ!شلوارش داشت ميوفتاد!موهاشم که مثه آسمان خراش بالا رفته بود!!ماشاالله!از يه دختري بيشتر آرايش کرده بود!
بيشتر دقت کردم!ديدم داره با دستش شکل تلفن درمياره!
اشاره ميکرد که بيا شمارمو بگير!!
يه فکر توپ به ذهنم رسيد!
من:بچه ها اون پسره سوسوله رو نگاه کنيد!ضايه نگاه نکنيدا!!
نوشين:خب؟
من:ميخواد شماره بده!يه فکر شوم به ذهنم رسيده!!
باران:ايول!من هستم!
الهام:اين چيزا ديگه از سن من گذشته!!ميرم دنبال پريا!
نوشين:منم اهل اين شيطوني ها نيستم!!
من:اه اه!بچه مثبتا!!
سوييچ لکسوزمو دادم به الهام و گفتم:شما ها برين تو ماشين تا منو باران بيايم!!
نوشين و الهام رفتن سراغ پريا و بعدش رفتن تو ماشين!
منو بارانم راه افتاديم به سمت اون پسره!!
آروم از کنارش رد شديم!
پسره هم راه افتاد دنبال ما!!!
پريد جلومون و گفت:کجا خانومي؟!اول شمارمو بگير بعد برو!!
ايييي…!چه لوس!آدامسشو!!
با ابروهاي بالا رفته گفتم:چي؟؟
پسر سوسوله:شمارمو بگير آشنا بشيم!!
گوشيم که قبلا تنظيم شده بود زنگ خورد!
من:چند لحظه لطفا!
گوشيو درآوردم و الکي شروع کردم به حرف زدن!!
من:سلام آقايي!خوبي گلم؟!نه عزيزم بيرونم!با خواهرت اومديم بيرون!!باشه عزيزم!زود ميام!قرمه سبزي رو گازه!گرمش کن بخور!پسر مامان ميخواد باهام حرف بزنه؟!گوشيو بده بهش!
سلام ماماني!خوبي پسرکم؟!قربونت برم!بابايي رو اذيت نکنيا!آفرين!مشقاتم بنويس تا من و عمه جون بيايم خونه!!
گوشيو قطع کردم!باران از فشار خنده قرمز شده بود!!ولي نميتونست بخنده!!
پسره با چشماي گرد شده و دهن باز داشت نگام ميکرد!!
با بهت گفت:بچه…شوهر…
با يه لبخند خبيث و ابرو هاي بالا رفته رو به پسره گفتم:امري داشتين آقا؟!
پسره در حالي که چشماش داشت ميوفتاد کف خيابون گفت:تو شوهر داري؟!
من:بله!تازه يه پسر نه ساله هم دارم!اينقدر خوشگله!!
پسره:ب…بل…بله!
اينو گفت و در رفت!!!
من و باران همزمان زديم زير خنده!!
باران:بدبخت سکته کرد!
من:حقش بود پسره ي فوفولي!!
دوباره خنديديم و راه افتاديم به سمت ماشين!!
فصل پنجاه و هفتم

واي خــ ـــدا!ساعت ده و نيم شد، من هنوز حاضر نشدم!!بازم خواب موندم!نيم ساعت ديگه سپنتا مياد!!
تند و سريع شلوار کتان مشکي و مانتوي سفيد شيکي رو تنم کردم و در آخر يه شال مشکي هم انداختم سرم!مثه جت کفشامو پوشيدم و سوار لکسوزم شدم!
چنان گاز ميدادم و از بين ماشينا لايي ميکشيدم که کل مردم فحش کشم کردن!!
بالاخره بعد از کلي فحش خوردن و گاز دادن رسيدم به فرودگاه!
با بدبختي بين اون همه آدم سپيده و خانوادشو پيدا کردم!اوووففف…مثه اينکه

1402/05/25 21:16

سپنتا هنوز نيومده!!خدا رو شکر!!
دوييدم سمت سپيده اينا!اول از همه باباش متوجهم شد!
خاک دو عالم کاميون کاميون بر سرم!يه ساله بهشون سر نزدم!!
در حالي که به خاطر دوييدنم نفس نفس ميزدم گفتم:س…سلام!!
باباي سپيده که به خاطر فاميليش(حاجيان)بهش عمو حاجي ميگفتم رو بهم گفت:سلام دخترم!چه عجب ما شما رو ديديم!!
با شرمندگي گفتم:ببخشيد عمو حاجي!ميدونم مقصرم!ولي قول ميدم از اين به بعد زود به زود بهتون سر بزنم!
عمو حاجي:دلم براي عمو حاجي گفتنات تنگ شده بود دخترم!
با لبخند نگامو از عمو حاجي گرفتم و به مامان سپيده دوختم!
من:ســ ــــلام سارا جون!
سارا جون با يه حرکت بغلم کرد و گفت:آتاناز کجايي اين روزا؟!
هيکل ظريفشو که به خاطر گذشت زمان فرتوت شده بود، تو بغلم فشار دادم و گفتم:شرمندم!
با سپيده هم سلام و احوال پرسي کردم و همگي منتظر سپنتا شديم!
نگاهي به پدر و مادر سپيده انداختم و گفتم:سپي خوش به حالت!
سپي:چرا؟
من:خانوادتون مثه خانواده ي ما سخت گير نيست!درسته شما هم اشرافي هستين ولي اينقدر که خانواده ي اميريان سفت و سخت به رسومات پايبندن شما پايبند نيستين!
سپي:درسته!خاندان اميريان خيلي از رسومات رو حفظ کرده!رسوماتي که ديگه الان کسي توجهي بهش نداره!وقتشه يه کم تحول تو اين خاندان به وجود بياد!!خودشونم ميدونن بايد يه کم تغيير ايجاد بشه!عمو متين به بابا گفته که همه خسته شدن از اين اشرافيت سفت و سخت!!
من:پوووف…خدا کنه بيخيال اين رسومات و قوانين بشن!!
سپي:اين وسط تو خيلي بدبختي!
من:ها؟چرا؟!
سپيده خنديد و گفت:عمه هانيه از همه ي بچه هاي ناصر اميريان سخت گير تره!حتي از خود آقا بزرگ هم بيشتر به رسومات و قوانين خاندان معتقده!واسه همين اينقدر به تو گير ميده!!بقيه رو ديدي چه راحت لباساي امروزي ميپوشن؟!
من:آره!اون وقت من بيچاره بايد لباساي زناي شونصد ساله رو بپوشم!!اي خدا…کي ميشه اين قوانين و رسومات گورشون رو گم کنن!
با جيــ ــــــ ـــــغ بلند سپيده دست از تفکرات حسرت بارم کشيدم!!
سپي:ســپــنــتـــ ـــــا!
من:کوفـــ ــــت!برد پيت که نيس!
سپي بدون توجه به ما دوييد و خودشو تو بغل سپنتا انداخت!
سپنتا هم با خنده سپيده رو بغل کرد!
اووووفففـ…!چه جيگري شده لا مصــ ــــب!!هنوزم اون لبخند شيطونشو داره!ايول!همپاي شيطنتام برگشت…!
اومد جلو و به ترتيب بابا و مامانشو بغل کرد!
رسيد به من!
من:ســـ ــــــلام سِــپَن!!
با يه حرکت بغلم کرد!
من:آي…له شدم!مرتيکه بي ناموس!ولم کن ببينم!خجالت نميکشي!هوي عمو!اينجا ايران است!صدا و سيماي جمهوري اسلامي!ول کن دختر مردمو!!دلت جهنم ميخواد،يا منـکرات؟!ميان جمعت

1402/05/25 21:16

ميکننا!!
همه داشتن به چرت و پرتاي من ميخنديدن!
خودمو از بغلش بيرون کشيدم!
سپنتا لبخندي زد و گفت:دلم برات يه ريزه شده بود آتايي!!
لبخند متقابلي زدم و گفتم:دل منم برات تنگ شده بود سپن جون!
سپنتا:باز تو گفتي سپن؟!آخه مگه اسم من چه قدره که تو ام خلاصش ميکني!
من:دووووس دارم!
سپنتا:کيو؟منو؟!
چشماش از شدت شيطنت ميدرخشيد!
من:تو رو؟!نکن از اين شوخيا!
دستمو خاروندم و ادامه دادم:من تو رو ميبينم کهير ميزنم!
يه دونه زد پشت کلم!!
من:آخ!الهي شب عروسيت رو لباست بنزين بريزه!الهي عروست کچل باشه!حافظم از دست رفت!ماشاالله دست نيست که!مي مونه تبر!!
سپنتا:دلم واسه چرت و پرتا و شيطونيات هم تنگ شده بود!
من:خــب دکي جون!بريم ديگه!مامان و بابا رو سر پا نگه ندار!
با شوخي و خنده سوار ماشين شديم و راه افتاديم به سمت خونه ي سپيده اينا!!
البته من سوار لکسوز خوشگلم شدما!!مطلع باشيد دوستان!!
بالاخره رسيديم به خونه ي سنتي و قديمي عمو حاجي!!
عاشق خونشونم!با اين که قديميه ولي به آدم آرامش ميده!همين سبک قديميش آدمو جذب ميکنه!!
دو تا ماشينا،يني ماشين من و ماشين عمو حاجي کنار هم تو حياط پارک شد!!
اي جوووونم!يه ساله سر نزدم به اين خونه!!حياط از هميشه سر سبز تر و خوشگل تر شده بود!
حوض کوچيک و آبي رنگ هم مثه هميشه ماهي هاي قرمز و کوچولوش رو داشت!!
اصن حال ميکردي تو اين خونه!!اين خونه ي قديمي شرف داره به صد تا خونه ي دوبلکس و تريبلکس!
حس ميکني زندگي جريان داره تو اين خونه!تو تک تک آجراش!تو تک تک درختا و گل هاش!
سارا جون:آتاناز جان کجايي؟بيا بريم داخل!
من:چشم سارا جون!
همگي وارد خونه شديم!با سپيده رفتم تو اتاقش تا مانتومو در بيارم!خدا رو شکر يه لباس آسين سه ربع آبرومندانه تنم بود!!اون جوري که من صبح تند تند حاضر شدم،گفتم الان با همون لباس خواب آبيه ميام!!
رفتيم پيش سارا جون و عمو حاجي و سپنتا!
من:خب خب سوقاتيا رو رد کن بياد!!
سپنتا:بزار من از راه برسم!
من:از راه رسيدي ديگه!
سپنتا:اصن من سوقاتي نگرفتم!اون جا همش مشغول درس خوندن بودم!
شيطون نگاش کردم و يه تاي ابرومو بالا دادم!شيطنت از نگام ميريخت!يه لبخند خبيث و شيطون هم رو لبام بود!!
دستاشو به نشونه ي تسليم بالا برد و گفت:اون جوري نگاه نکن!ميدم ميدم!
خلاصه اينکه تا شب گفتيم و خنديديم و منم با سپنتا کلي کل کل و شيطنت کردم!سه تا تيشرت مارک و خوشگل به اضافه ي دو تا عطر گرون قيمت برام آورده بود!!يادش مونده بود که من عاشق تي شرت و عطرم!!
بعد از خودن شام بلند شدم تا برم خونه!هر چند تو خونه به جز خدمتکارا و نگهبان ها کسي منتظرم نبود!
عمو متين و عمه خانوم هنوز برنگشته بودن!!
عمو

1402/05/25 21:16

حاجي:دخترم صبر کن تا سپنتا برسونتت!
من:نه عمو حاجي!خودم ميرم!سپنتا تازه اومده خستست!در ضمن ماشين دارم عمو!
عمو حاجي لبخندي زد و گفت:امان از پيري!يادم نبود ماشين داري!
سپنتا:تو هنوزم به بابا ميگي عمو حاجي؟!
من:به کوري چشم شما بعله!!
بعد از خداحافظي و قول دادن بابت اينکه دوباره بهشون سر ميزنم،از اون خونه ي خوشگل و قديمي زدم بيرون!
همين طوري که رانندگي ميکردم به خانواده ي سپيده هم فکر کردم!اشرافي هستن!مثه خانواده ي من!
ولي قوانين و رسومات خاندان ما رو هيچ خانداني نداره!!مثلا اونا به بچه هاشون فشار نميارن!
مثه خاندان ما از چهار سالگي واسه بچه هاي بيچاره معلم نميگيرن!ديگه اينکه روي طرز حرف زدن خيلي گير نميدن و خيلي چيزاي ديگه…
خيلي دوست دارم اين قوانين رو عوض کنم…خيلي…
فصل پنجاه و هشتم

امير:جـــ ـــــون مـــ ـــــن؟؟؟؟
من:يـــ ـــــواش!پرده ي گوشم پاره شد!آره جون تو!
امير:پس چرا به من خبر نداد؟!
من:به منم نگفته بود!فقط خانوادش ميدونستن!
امير:تو که فهميدي چرا نگفتي با دلسا بيايم فرودگاه؟!
من:جون داداش بد رقمه خوشحال و هيجاني شدم واسه همين کلا از يادم رفت که بهتون خبر بدم!!
امير:خو حالا لات نشو واسه ما!
خنديدم و گفتم:امشب رستوران هميشگي!
امير:مثه هميشه سر ساعت نـُه!
من:اوکي!دلسا با تو!منم ميرم سراغ سپي و سپن!
صداي خنده ي بلندش باعث شد گوشيو از خودم دور کنم!
امير:هنوزم بهش ميگي سـِپـَن؟!
من:يــس!!
امير:پس شب ميبينمت!باي
من:بي تربيت!باي چيه!بدرود!
امير:بدرود خواهري گلم!!
سپنتا دوست صميمي من و امير ودلسا و پرهام بود!و البته هست!هميشه همه جا با هم بوديم!ولي خب سپنتا کمتر حضور داشت!چون رشتش پزشکي بود و سخت!ولي پاش ميوفتاد پاي به پاي ما شيطنت ميکرد!
امشب قراره به ياد قديم تو همون رستوراني که سه سال پيش مي رفتيم جمع بشيم!حيف که پرهام نيست!!
فعلا بريم يه ذره تو نت بچرخيم!!
همين جوري داشتم از اين سايت به اون سايت ميرفتم که…
زيـــ ـــــنگ…زيـــ ـــــنگ…!
پوووف…زنگ خور ما هم رفته بالا!!
عه!سعيد!
من:بَه پير پسر خاندان!!
سعيد:عليک سلام!
من:خو سلام!چه طوري؟!
سعيد:خوبم خدا رو شکر!تو خوبي؟!
من:آره خوبم!شماره ي صد و هيجده رو ميخواي زنگ زدي به من؟؟!!
خنديد و گفت:نه بابا!زنگ زدم بگم امشب با الهام و خشايار و کيان و پريا ميخوايم بريم دربند!مياي؟!
من:به به خانوادگي ميرين؟؟!
سعيد:آره!
من:نه ديگه!ما از اوناش نيستيم!مهموني خانوادگي و رسميه!من بيام مثه هويج گنديده چي بگم اون جا؟!
سعيد:لوس نشو ديگه!بدون تو حال نميده!
من:بنده امشب قراره با دوستام برم بيرون!!
سعيد:اوه!خوش بگذره

1402/05/25 21:16

مادمازل!
من:ميگذره!
سعيد:اگه تونستي بيا!
من:نميتوم و نميام!
سعيد:انگار اين دوستات خيلي مهمن!
من:بعله!دوستام خيلي مهمن!اين يکي خيلي خيلي مهمه!
خنده ي پر صدايي کرد و گفت:باشه!خوش باشين!خدافظ!
من:خدافس!
خــ ـــــب!بريم به ادامه چرخيدنمون تو اينترنت برسيم!!
*********
اِهـــ ـــــه!پس اين شلوار خاکستريه کجاس؟!
"بي نظم"
وجدان جان تو رو به خدا کم منو تير بارون کن!
ساعت نزديک هشته و من هنوز دارم دنبال شلوارم ميگردم!!يني الان تيپم کر کر خندس!!
يه مانتوي خاکستري با لبه هاي سفيد با شال خاکستري که رگه هاي سفيد توش داره،پوشيدم!اون وقت هيچي پام نيست!!يـنـي اصـن يـه وضـعـيـا!
بالاخره پيداش کردم!خاک دو عالم!حدس بزن کجا بود؟!
زير بالشم!!يني من با اين نظم و انظباتم برم تو گينس ثبت بشم!
شلوار جين خاکستري رو هم پوشيدم و کالج به دست دوييدم سمت پله هاي بالکن!!
کالج هاي طوسي رو پام کردم و با سرعت رفتم سمت لکسوزم!
باس برم دنبال سپي و سپن!!
خدايي چه القاب باحالي واسه ملت ميزارم!!
جلوي خونشون ترمز کردم و تک انداختم به گوشي سپيده!
آي بدم مياد،آي بدم مياد از اينايي که دم به ديقه بوق ميزنن!خو اون گوشي چند ميليوني لامصبو واسه چي خريدي؟!
سپنتا زود تر از سپيده اومد و جلو نشست!
من:سپيده باز داره بزک دوزک ميکنه!!
سپنتا:اهم!سلام!
من:پوووف…اي بترکي آرسين!سلام کردنو از دهن من انداختي!!
سپنتا چشماشو ريز کرد و گفت:آرسين؟؟
من:جو نده بابا!پسر عممه!!نا فرم شيطونه!مثه خودت و خودم!
سپنتا:آها!
بالاخره سپيده هم سوار شد و راه افتادم به سمت رستوان!
سپنتا با همون لحن شيطون پرسيد:هنوز اين لکسوز قراضتو داري؟؟!
بلافاصله زدم کنار!با دستام گارد گرفتم و با يه حالت تهاجمي برگشتم به طرف سپنتا و گفتم:به ماشين من ميگي قراضه؟!بزنم خورشتت کنم؟!مرتيکه ي سه نقطه به ماشين من توهين کردي نکرديا!!
دستاشو برد بالا و گفت:باشه بابا!نزن تو رو خدا!!غلط کردم!
سپيده بلند گفت:آتانازروشن کن بريم!ساعت نه شد!
من:سپي جان فرزندم آروم تر هم ميتوني بگي!
حق به جانب گفت:فقط اين لحن جواب گوعه واسه تو!!
من:بمير بابا!
تا خود رستوران گفتيم و خنديديم و تو سرهمديگه زديم!خدايي من با سپنتا بيشتر از آرسين کل کل ميکنم!!
واي خدا!فک کن سپنتا و خشايار و آرسين با هم مچ بشن و اون وقت سر منوبکنن زير آب!
نخيرم!بي جاکردن!خودم سه تاييشونو خفت ميکنم!بعله!به من ميگن آتا کماندو!!
من:برو بچ بيريزين پايين!من باس دنبال جا پارک بگردم!
سپنتا و سپيده با خنده پياده شدن و وايسادن تا من جاي پارک پيدا کنم!
اي بابا!حالا مگه جاي پارک پيدا ميشه؟!
آخر مجبور شدم به صورت مورب ماشينو بين يه

1402/05/25 21:16

لندکروز مشکي و يه ال نود پارک کنم!!خدايي سوژه بودا!ال نوده ميتونست در بياد ولي لندکروزه نه!!
سريع از ماشين پياده شدم و رفتم سمت سپن و سپي!
من:چرا نرفتين تو؟!
سپيده:منتظر جناب عالي بوديم!!
من:جون من؟!چه آدم مهمي هستم!!راه بيوفتين!
سه تايي وارد رستوران شديم!امير و دلسا رو ديدم که روي يه ميز چهار نفره نشستن!
امير تا متوجه ما شد سريع از جاش بلند شد و اومد سمت ما!دلسا هم همين طور!
امير:سپنتا!
امير و سپن همديگه رو بغل کردن!دلسا هم آروم سپنتا رو بغل کرد!
خلاصه بعد از کلي گلايه که چرا خبر نداي و اينا نشستيم دور ميز!
من:به به!الان من دقيقا کجا بشينم؟؟!
سپنتا پقي زد زير خنده و شکسته شکسته گفت:اضافي!
با خونسردي گفتم:ميشينم وسط ميز!
تا خواستم بشينم دلسا گفت:آتا خواهش ميکنم آبرومونو نبر!!
من:عه خب من صندلي ندارم!!
امير کي از گارسونا رو صدا کرد و رو بهش گفت که يه صندلي واسه من بياره!!عاقا منم مثه اين بزرگترا نشستم ضلع شمالي ميز!!خعلي حس خوبي داشت به جون شما!!
سفارش هامون رو به گارسون داديم و شروع کرديم به حرف زدن!!
صداي خنده هامون مثه سه سال پيش رستورانو ميلرزوند!!دو سه باري هم تذکر گرفتيم!!ولي بعد از دو ثانيه يادمون ميرفت!!چون مسئول اينجا باهامون آشنا بود زياد گير نميداد!الکي که نيس چهار ساله مشتريشيم!!
امير:کاراي مطبت کي رديف ميشه؟
سپنتا:فک کنم يکي دو ماه ديگه!
دلسا:تو بيمارستانم کار ميکني ديگه!؟
سپنتا:بعله!از خداشون هم هست يکي از بهترين دکترا تو بيمارستانشون کار کنه!!
من:اوهوک!
سپنتا:مگه دروغ ميگم؟از آلمان فارغ التحصيل شدما!!
من:خب حالا!کم بيگ بر باز کن واسه خودت!!
فصل پنجاه و نهم

شامو خورده بوديم و ميخواستيم بريم خونه هامون لا لا کنيم!!
سپنتا:امير ماشين داري ديگه؟
امير:آره بابا!
دلسا:امشب خيلي خوش گذشت!يعد از سه سال دوباره جمعمون جمع شد!
من:البته جاي پرهام خيلي خاليه!
سپنتا:هنوزم سمنانه؟!
من:اوهوم!
همين طوري حرف ميزديم و به طرف ماشينامون مي رفتيم!
امير و دلسا خدافظي کردن و سوار ماشين امير شدن!
من:بريم که من شما رو برسونم خونتون!
سپنتا:الهي من زود تر يه ماشيني بگيرم که نخوام منت تو رو بکشم!!
من:بميـــ ـــــر!من کي منت گذاشتم مگس؟!
سپنتا:مگس خودتي!
من:نژاد توعه!
سپنتا:هم نژاديم!
من:با چلغوزا نسبتي ندارم!
سپنتا:چلغوزي از خودتونه!
من:ارث شما گم نميشه!!
خنديد و گفت:حالا نميشه يه بار کم بياري من دلم خوش بشه؟!
ابروهامو بالا انداختم و با خنده گفتم:نــ ــــوچ!
بالاخره رسيديم به ماشين!
يه دفعه سپيده ترکيد!!چنان قهقهه ميزد که هر کي از کنارمون رد ميشد يه چيزي بارش ميکرد!!
من:سپي چته؟؟بابا

1402/05/25 21:16

يواش!آبرومون رفت!!
در حالي که ميخنديد به ماشينم اشاره کرد!
سپنتنا رد نگاشو گرفت و اونم زد زير خنده!!
من:ديوانه هاي زنجيري!!خو بگين چتونه!!
سپيده با خنده گفت:طرز پارک کردنت تو لوز المعدم!!
يه کم با دقت به ماشينم نگاه کردم و اين بار خودمم خندم گرفت!!
يه ماشين شيک و قرمز به طرز خيلي جوادي پارک شده بود!!
من:بسه ديگه!!خو جا نبود!!
يه کم جلوتر رفتم ديدم دو تا مرد وايسادن جلوي لندکروز مشکي که من پشتش پارک کرده بودم!!
هر دو شيک و سامسونت به دست!
يکيشون با کلافگي هي دستشو تو موهاش فرو ميکرد!!
يه لحظه برگشت و من قيافشو ديدم!!
من:عــه آرسيــ ـــن!!
دوييدم طرفش!با اخم نگام ميکرد!اون يکي مرده هم با تعجب!!
در حالي که دزدگير ماشينمو ميزدم پرسيدم:تو اين جا چيکار ميکني؟؟
نگاهشو از روي ماشينم بر نميداشت!اخمش غليظ تر شد و با خشم پرسيد:ماشين توعه؟!
با تعجب جواب دادم:آره!مگه نميدوني؟!آلزايمر گرفتي؟!
دندوناشو روي هم سابيد و با صدايي که سعي داشت کنترلش کنه گفت:اين چه طرز پارک کردنه؟!نيم ساعته به خاطر جناب عالي من و ايشون(همون آقاهه)علاف شديم!
من:خب خب…!
حرفي نداشتم که بگم!!حق با آرسين بود!!
سپيده و سپنتا هم اومدن پيشمون!!
سپيده با تعجب و سپنتا با اخم داشتن آرسينو نگاه ميکردن!
سپيده با لکنت گفت:آ…آ…!
آرسين ولي بي تفاوت با اخم نگاش کرد!!اين که هميشه با سپيده خيلي عالي رفتار ميکرد!چرا الان اينجوريه؟؟
سپنتا با همون اخمش گفت:ايشون آقا آرسينن؟؟
من:آره!
پوزخندي زد و گفت:فکر ميکردم آدم شوخ و خندوني باشن!!نه اينکه به خاطر يه پارک کردن اشتباه اين طوري دعوا راه بندازن!
آرسين سرد و محکم گفت:اين پارک کردن اشتباه يک ساعت از وقت من و همکارم رو گرفت آقاي محترم!!
من:باشه باشه!!من بد پارک کردم!ولي آرسين تو چرا اين جوري برخورد ميکني؟!تو آرسيني نيستي که من ميشناسم!!
اون آقاهه که با آرسين بود با تعجب گفت:آقاي جهانبخش شما…
آرسين حرفشو قطع کرد و گفت:مهندس بهتره بريم!تا همين الان هم خيلي تاخير داشتيم!!
رو به ما خيلي مغرور و خشک گفت:خدانگهدار!
زمزمه کردم:خدافس!
سپنتا:اين بود اون آدمي که ميگي خيلي شيطون و باحاله؟؟!!
با بهت گفتم:سپيده ميدونه آرسين چه جور آدميه!!اين چند وقته يه جوري شده!!
سپيده که همچنان تو بهت بود گفت:آره…آره!

1402/05/25 21:16

ادامه دارد...

1402/05/25 21:16

#پارت_#هفتم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا☘️

1402/05/26 13:14