439 عضو
فصل شصت
آخ آخ چه حالي ميده عمه خانوم و عمو متين نيستن!!واسه خودم دارم حال ميکنم!!
امروز ديگه قراره رقصو ياد بگيرم و خلــ ـــاص!!يه ماه ديگه آقا بزرگ مياد!!خعلي هيجان دارم!
يه زنگي بزنم به آرسين ببينم اون چه برخوردي بود که ديشب داشت!پسره ي سه نقطه!!!
بـــ ـــوق…بـــ ـــوق…بـــ ــــوق…
آرسين:هــ ـــا؟
من:کوفت!
آرسين:آتا به مرگ خودت ديشب تا سه بيدار بودم!بزار بخوابم!!
من:به مرگ خودت نکبت!
آرسين:قطع کن بزار بخوابم!!
با صداي بلندي گفتم:آرسيـــ ــــن اون چه برخوردي بود که ديشب داشتي؟؟اصن اين چند وقته چت شده؟؟دوشخصيتي شدي؟؟يه روز ميخندي و شادي يه روز اخم ميکني و مغروري!ديشب جلوي سپنتا ضايه شدم ناجووور!!اينم تلافي بود؟آره؟
پريد وسط حرف زدنم و با لحني که متعجب بود گفت:چي ميگي تو؟؟
با حرص گفتم:ديشبو يادت نيست؟؟
آرسين:نه!!
ديشبو کامل و دقيق بدون جا انداختن نقطه اي براش تعريف کردم و آخر با عصبانيت گفتم:پسره ي شفتالو!
آرسين با تته پته گفت:آتاناز…اِم…بايد يه چيزي رو بهت بگـ…
صداي عمه حميرا مانع از اين شد تا حرفشو بزنه!
عمه حميرا:پسرم پدرت کارت داره!
آرسين:چشم!همين الان ميام!
ادامه داد:بعدا ميگم بهت!فعلا باي!!
من:پووووف…خدافس!
اهـه!يادم رفت بگم امروز آموزش داريم!!خدا کنه يادش نره!!
بد جور هوس ورزش کردم!!بريم سالن يکم بدنو تکون بديم!!
بعد از پوشيدن لباساي ورزشيم از اتاقم زدم بيرون تا برم سالن ورزش!!
داشتم از پله ها پايين ميومدم که زهره خانوم خودشو با دو رسوند بهم!!
زهره خانوم:خانوم عمتون زنگ زدن و گفتن هفته ي ديگه برميگردن!!
سرمو تکون دادم و با لبخند اشرافي گفتم:متوجه شدم!!
اينو گفتم و رفتم سمت سالن ورزش که زير زمين خونه بود!ولي بزرگ بودا!سالن به معناي واقعي کلمه!
تقريبا يک ساعت و نيم با دستگاه ها کار کردم و شر شر عرق ريختم!!
بلافاصله خودمو به حموم تو اتاقم رسوندم و…
فيـــ ـــــش…!
آخيش!!چه حالي ميده بعد از ورزش دوش بگيري!اصن جيگر آدم حال مياد!!
حولمو پوشيدم و پريدم رو تخت!بايد سپنتا رو با برو بچ فاميل آشنا کنم!هر چند به طرز مضخرفي با آرسين آشنا شد!!
"پاشو موهاتو خشک کن!نميخواي که دوباره مريض بشي؟"
قربون وجدان زيباي خفته ي خودم!!گل گفتي!!
يه تيشرت بادمجوني و يه شلوارک برموداي مشکي پوشيدم و نشستم پشت ميز آرايشم!
سشوار رو برداشتم و شروع کردم به خشک کردن موهاي صاف و لختم!!
اييييي…بايد برم اين خرمنو کوتاه کنم!!هر دفعه خواستم برم سپيده و دلسا و امير منصرفم کردن!!
هي ميگن موهات خوشگله و فلان و بهمان!!بابا من بيچاره عذاب ميکشم خو!!اصن ميرم پسرونه کوتاش ميکنم!!آره!!اين جوري
خوبه!!
"فکر عمه خانومو کردي؟!"
راس ميگيا!تا شونه هام کوتاش ميکنم!
"خاک تو سرت!موهاي به اين قشنگي"
برو بابا!
******
تا ساعت شيش يه جوري خودمو سرگرم کردم تا آرسين بياد!
دقيق سر ساعت شيش صداي در اتاقم بلند شد!
من:بيا تو آرسين!
با قدماي محکم وارد شد!
اوپـــ ـــــس!!اينکه ظهر حالش خوب بود!
مثه خودش اخم کردم و گفتم:ظهر که با هم حرف زديم حالت خوب بود!!جمع کن اين اخماتو!!
آرسين:سلام يادت رفت!
من:عليک!آرسين دارم باور ميکنم دو شخصيتي هستي!يه روز شاد و شنگول يه روز اخمو و خشن!!
بدون اينکه تغييري توي صورت به وجود بياد گفت:فقط رقصت مونده؟!
با کلافگي گفتم:آره آره آره!
اومد نزديکم و شروع کرد به توضيح دادن:وقتي بهت درخواست رقص ميدن با کمي مکث دستتو توي دست طرفت ميزاري و ميري وسط!دست راستتو توي دست چپ همپاي رقصت ميزاري!
همين کارو کردم!
دستشو روي کمرم گذاشت و گفت:دست چپتو بزار رو شونم!طوري که هم روي بازوم باشه هم روي شونم!
کاري رو که گفت انجام دادم!اووووف مامانمينا!!چه بازو هايي!!جوووون!!
اين روز ها همه با باشگاه رفتن هيکل خود را گنده ميکنند!شما چه طور؟!
خخخخخ!!
آرسين:قدماتو با من هماهنگ من!
در حالي که حرکت ميکرديم توضيح هم ميداد!
خودمو از حصار دستاش بيرون کشيدم و گفتم:اِهــ ــــه!!بدون آهنگ که نميشه رقصيد!!
با اخم گفت:برو آهنگ بزار!!
نيشم شل شد و گفتم:شرمنده!!آهنگاي من همه قر داره!!به درد اين رقصاي آروم نميخوره جونه داداش!!
پوفي کرد و گوشيشو درآورد!!
عه اين کي گوشيشو عوض کرد؟؟!!
من:آرسين کي گوشيتو عوض کردي؟؟مگه زد وان نبود قبلا؟؟!!
سرد جواب داد:عوضش کردم!
من:هعي هعي!ملت هر ماه گوشيشون رو عوض ميکنن اونوقت من بيچاره دو ساله اين هوآوي بيريخت رو دارم!!چه روزگار غريبي است!!
چشماش مي خنديد ولي صورتش چيزي نشون نميداد!اخم داشت ولي چشماش لبخند ميزد!
خو عين آدم بخند ديگه!!اسکل!!
يه آهنگ آروم گذاشت و دوباره به همون حالت برگشتيم!حرف ميزد و توضيح ميداد.اشتباهاتمو گوش زد ميکرد و چنان با اخم نگام ميکرد که بدون مسخره بازي و لودگي حرفاشو دونه دونه به ذهنم ميسپردم!
حدودا دوازده بار رقصيديم!اصن نميتونستم بدون نقص برقصم!!همش يه جا اشتباه ميکردم!!
جفتمون کلافه و خيس عرق بوديم.يه لحظه نگام به ساعت افتاد!نه و نيم!
من:نــــ ـــــــه!آرسين ديرت شد!!دوباره کاراي شرکتت عقب ميوفته و اخمالو ميشي!!اه!!
بي تفاوت گفت:نت داري؟!
چشماي گرد شدمو جمع کردم و گفتم:آره!
آرسين:خوبه!کارامو ميتونم همين جا انجام بدم!
با خستگي آشکاري گفتم:تو رو خدا بسه ديگه!!خسته شدم از بس رقصيدم!!بابا من عادت ندارم يه کاري رو به مدت طولاني انجام
بدم!!
بدون تعارف نشست رو تختم و گفت:بگو آب ميوه بيارن!
با ابروهاي بالا رفته گفتم:چه بي تعارف!!بابا اروپايي!!
زهره خانومو صدا کردم و گفتم چهار تا آبميوه بياره!!
"چرا چهار تا؟"
خو تشنمه!!
بعد از گرفتن آبميوه ها يکيشو جلوي آرسين گذاشتم و سه تاشو جلوي خودم!!
با تعجب ولي خونسرد پرسيد:سه تا؟
ليوان اولو با يه حرکت سر کشيدم و گفتم:آخيش!تشنمه بابا!!
ليوان دوم رو هم سر کشيدم!!بريم واسه ليوان آخر!
آرسين:اونو بده به من!
با تخسي گفتم:نخيرم!نميدم!ماله خودمه!!
بيخيال نگاشو ازم گرفت و گفت:مهم نيست!
ادامه داد:لپ تابتو بده!
مودم و لب تابو بهش دادم!
نگاه حسرت باري به ليوان آبميوه انداخت و رفت سراغ کاراش!!
اي بابا!اينم ميدونه من زيادي مهربونما!!
ليوانو جلوش گرفتم و گفتم:بيا بابا!اون جوري نگاه نکن!!شبيه آدامس فروشاي سر چهار راه ميشي!!
خشک گفت:بزارش رو ميز!وقتي کار ميکنم دور وبرم نباش!!نميخوام حواسم پرت بشه!!
انگار خيلي عاشق کارشه!!تا حالا کسي رو نديدم که اينجوري غرق کارش بشه!!
خدايا!دارم رواني ميشم!اين آرسينو نميشناسم!!آرسين خوش خنده و شاد و بيخيال و شيطون کجا،اين مرد سرد و خشک و مغرور و اخمالو کجا!!
گــ ـــولـــ ـــاخ!!
هه هه هه هه!!تنها کلمه اي که ميتونم در وصفش بگم!!بس که گنده و اخمالوعه!!
اين همه که پسرا به آرايش کردن دخترا گير ميدن،چرا يکي به اين بدنسازي رفتناشون گير نميده؟!!
والا من هر پسري رو ميبينم ميره باشگاه بدنسازي و هيکل توپي داره!!
يه نگاه به آرسين انداختم!نخيــر!انگار واقعا غرق شده!!
منم گوشيمو برداشتم و شروع کردم به اس ام اس بازي با سپيده!
البته نگفتم آرسين اينجاس!!
خخخخ!!
فصل شصت و يکم
خميازه اي کشيدم و نگاهي به آرسين که غرق در کارش بود انداختم!
من:ساعت يازدهه!نميخواي بري خونتون احيانا؟!!
بدون اينکه نگاهشو از لب تاپ بگيره گفت: کارم تموم بشه ميرم!عادت ندارم کاري رو نصفه بزارم!
من:بعــ ـــــله!
بدون توجه بهش رو زمين دراز کشيدم و هنزفري رو تو گوشم گذاشتم!
داشت خوابم ميگرفت!چشمامو رو هم گذاشتم و لا لا…!!
*****
آخ مامان!کمــ ــــرم!
اين آرسين گولاخ ديشب نکرد منو بيدار کنه برم رو تخت بخوابم!!شفتالو!!کمرمو حس نميکنم!!!
آي!اوي!اوخ!
"بسه ديگه!هي آي و اوي ميکنه!"
تو که جاي من نيستي!!دارم ميميرم ازدرد!!دارم براش!!گاوميش سمي!!
نا جور دلم هواي سرعت کرده!!
يکي از دوستاي امير صاحب يه پيست بزرگه!بايد شمارشو از امير بگيرم و برم خودمو خالي کنم!!
خيلي سريع شماره ي اميرو گرفتم!
امير:به به سلام خواهري خودم!!
من:امير شماره ي اون رفيقت که پيست داره رو بده!!
امير:اهم!جواب سلام واجبه عزيزم!
من:خو حالا!زودباش
شمارشو بده!!
تريپ غيرت برداشت و گفت:شماره ي يه پسر غريبه رو بدم که چي بشه؟
من:بابا ميخوام برم پيست!!هوس سرعت کردم!!
امير:تنها نميشه!!اون جا همه مَردن!منم ميام!
من:دمت بخاري!فقط خودت با يارو هماهنگ کن ديگه!!
امير:تو ام به سپنتا زنگ بزن!!
من:پس بقيه چي؟
امير:به ياد قديم خودمون سه تا ميريم!بعدم دلسا و سپيده اهل پيست و کارتينگ نيستن!
من:اوووو!بله بله!!ساعتشو اس ام اس کن!خدافس!!
امير:خدافس!
نيم ساعتي از وقتي که به امير زنگيدم ميگذره!!يه هو صداي ناجور اس ام اس بلند شد و همزمان خنده ي منم به هوا رفت!
امير بود!
"ساعت پنج بياين پيست(…)"
نوشتم"اوکي!دستت مرسي"
امير:"خواهش ميشه آباجي"
به سپنتا هم خبر دادم!اونم گفت که دلش براي سرعت وکارتينگ تنگ شده!!
بريم تا عصر به ذره فيلم ببينيم!!يه فيلم خفــ ـــــن آمريکايي گذاشتم و نشستم پاي لب تاپ!!
*******
من:جوووون!!دلم براي اين پيست تنگ شده بود!!
سپنتا خنديد و گفت:کوچولو!
من:بابا بزرگ!
سپنتا:پس احترام بزار به بزرگترت!!
من:شما از لحاظ سني بزرگتري!!ولي از نظر عقل…!
نيشمو باز کردم و گفتم:متاسفانه در حد يه ني ني تشريف داري!
سپنتا:نه بابا!
من:به مرگ تو!
سپنتا:به مرگ خودت!
من:من جون به ازرائيل قسطي ميدم!!
با دادي که امير زد جفتمون خفه خون گرفتيم!!
امير:اِهــــ ــــــه!بـــ ــــس کنيـــ ــــن!
دوتامون لال شديم!!
آروم تر ادامه داد:بياين بريم!علي منتظرمونه!
علي صاحب اين پيست ميباشد!گفتم در جريان باشين!!
سه تايي در کنار هم راه افتايم به طرف پيست!
بعد از سلام و عليک و رفتيم سراغ کارت ها!
چون آشنا بوديم زياد سخت گيري نکرد!
کلاه مخصوص رو سرمون گذاشتيم و وايساديم پشت خط شروع!
من و سپنتا و امير!
با پرچمي که علي تکون داد…
ويــــ ــــــژژژ!!!
گاز دادم!امير زياد حرفه اي نبود!رقابت اصلي بين من و سپنتا بود!!
يه بار من ميزدم جلو،يه بار اون!!
قشنگ خالي شدم!!
پيچ آخر بوديم که يه هو پامو رو گاز فشار دادم و مثه باد از کنار سپنتا رد شدم!!!
بعد از پياده شدن از کارت رو به سپنتا که اخم کرده بود گفتم:ها ها ها!!سوز به دلت!!
سپنتا:من سه ساله طرف کارتينگ نرفتم!خب تکنيکا رو يادم رفته!!
من:بهونه نيار ديگه سپن جون!!محترمانه شکست رو قبول کن!!
با شوخي و خنده راه افتاديم به سمت ماشينامون!امير و سپنتا با هم رفتن تا به قول خودشون مجردي و مردونه برن صفا کنن!!
من نميدونم اين سپنتا بيمارستان نميره؟؟!!
خو هر وقت بهش زنگ ميزنم خونست!!
منم سوار ماشينم شدم و سر مست و خوشحال بابت اينکه روي سپنتا رو کم کردم راه افتادم به سمت خونه!
******
من:عمو جون نميتوني رانندگي کني با اين پيکانت نيا تو خيابون جولون
بده!!
مرده:من نميتونم رانندگي کنم؟!
تو راه برگشت بودم که يه بنده خدايي با پيکانش راه رو سد کرده بود!!بنده خدا نميتونه دور بزنه و بره تو کوچه ي روبه رويي!!
من:خب اگه ميتونستي اينجوري علاف نميکردي مردمو!!
زير لب ادامه دادم:گواهي نامشو از خنگولستان گرفته!
فک کنم شنيد چون با عصبانيت گفت:اگه تونستم رد بشم چي؟!
يه کم فکر کردم و در کمال بي عقلي گفتم:ماشينمو ميکوبم به ديوار!!
لبخند خبيثي زد!
هيچي ديگه!يارو عجب دست فرموني داشت!!!
فصل شصت و دوم
من:سپنتا دير بکني خودم شاهرگتو ميزنم!!
خنديد و گفت:خب بابا!شيفتمو که تحويل دادم راه ميوفتم!
من:آفرين!حالا زحمتو کم کن!خدافس
سپنتا:من رحمتم!
من:رحمت با نقطه!
سپنتا:برو بابا!خدافس!
دو هفته از اومدن سپنتا ميگذره!امروز قراره با بچه ها آشناش کنم!
قراره بريم باغ باباي کيان!!البته پدر و مادر کيان رفتن مسافرت و خبر ندارن!ولي کليد باغو کيان داره!!
هعــي…
چند روز پيش با لکسوزم صــ ـــاف رفتم تو ديوار!!نه اينکه رانندگيم بد باشه ها!نه!شوماخريم واسه خودم!
ولي به خاطر يه شرط بندي گند زدم تو ماشين جيگرم!!
حالا بايد ديگران جور منو بکشن و بيان دنبالم!!
سپنتا يه پرشياي مشکي گرفته!بيشعور ميدونه من عاشق پرشيام!!حالا هم من ماشينم داغونه هي اِفه مياد برام!!بوزينه!
نزديکاي ساعت هفت سپنتا تک انداخت!اين يني بيا پايين!!
نگاهي به تيپم انداختم و شنگول وشاد از پله هاي بالکن رفتم پايين!!
پريدم تو ماشينش و گفتم:بـــ ــــه دکــ ـــي!حال واحوال؟!
با خنده نگاهي بهم انداخت و گفت:بازم سلام يادت رفت!
من:بيخي ديگه!
بازم خنديد وراه افتاد!!
اس ام اسي که کيان برام فرستاده بود رو نشونش دادم و اونم گفت که سر راسته و زود ميرسيم!
با اينکه سه ساله ايران نبوده ولي هنوزم خيابونا و کوچه ها رو فوله!!تهرانو مثه کف دستش ميشناسه!!
يه نگاه به صورتش انداختم و مشغول تجزيه و تحليل شدم!!
موهاي قهوه اي تيره!ابرو هاي معمولي!چشماي قهوه اي!دماغش نه کوچولو و عروسکي بود نه گنده و عقابي!به اندازه و متناسب با صورتش!!لباشم خوش فرم بود!
درکل پسر جذابيه!!نمونه ي پسرونه ي سپيده!!
من:ميگم سپن نميخواي زن بگيري؟!سي سالته ها!!
خنديد و گفت:آخه دختري در حد خودم پيدا نميکنم!!
يه تاي ابرومو بالا دادم با نيشي که نميتونستم جمعش کنم گفتم:درست ميگي!!همه ي دخترا از تو بالا ترن!
دختري که هم طبقه ي خودت باشه پيدا نميکني!!
اينو گفتم و زدم زير خنده!!
با عصبانيت گفت:خيلي بيشعوري!
من:تازه شدم شبيه تو!!
تا باغ هي کل کل کرديم و تو سر و کله ي همديگه زديم!!
وقتي رسيديم به باغ يه تک انداختم به کيان تا در باغ رو باز کنه!
من:کنار اين
ماشينا پارک کن!
سپنتا:ماشاالله!دارندگي و برازندگي!!
من:هه هه هه!خودتم مي بينيم دو سال ديگه آقاي دکتر!!
خنده ي بلندي کرد و ماشينو کنار جنسيس خشايار پارک کرد!!
پياده شديم و کنار هم راه افتاديم به سمت بچه ها!
من:سلام سلام!!برو بچ فاميل!
همه سلام وعليک کردن!!
من:اينم از سپنتا آق داداش سپيده خانوم!!
همه معرفي شدن و سپنتا هم با همه زود جور شد!!به خصوص خشايار!!اصن اين بشر(خشايار) همه رو جذب ميکنه!اون از امير اينم از سپنتا!
آرسين هنوز نيومده بود!فک کنم بازم کاراي شرکتش مونده!!
صداي خنده و قهقهه ي بچه ها درختارو ميلرزوند!!
يه دفعه صداي آرسين اومد:بــ ـــــه!جمعتون جمعه!
سريع ادامه دادم:خلمون کمه که الان اومد!
آرسين:من خلم؟
من:شک داري؟
آرسين:معلومه!!
من:شکاک بودن خوب نيستا!
آرسين:در بعضي موارد خوبه!
من:مواردي که شامل شما نميشه!!
آرسين:مگه من چشمه؟!
من:سر تا پات ايراده!
آرسين:حسادت خوب نيستا!
من:در حد حسادت نيستي!
آرسين:لابد تو هستي!
من:معلومه!
آرسين:واسه من که معلوم نيست!
من:امان از کوري چشم!
آرسين با خنده و قيافه ي ضايه شده گفت:لامصب زبون نيست که!ميمونه اتوبان تهران_قم!
صداي خنده قطع نميشد!!سپنتا تعجب کرده بود، ناجور!!
خو منم اولين بار که اين اخلاق دو شخصيتي آرسينو ديدم کپ کردم!!
خشايار:آرسين بيا با سپنتا،داداش سپيده آشنا شو!!عين خودته!!
آرسين با خنده گفت:جون من؟!ايــ ــول!
سپنتا با تعجب و بهت گفت:آرسين؟تو حالت خوبه؟!اون شب ميخواستي ما رو با اون اخما بخوري!حالا اينجوري شاد و شنگولي!!
منم ادامه ي حرفشو گرفتم و گفتم:آرسين به يه دکتر روانشناس مراجعه کن!!دو شخصيتي هستي به جون خودم!!يه روز باحال و شادي،يه روز اخمو و مغرور!!
برو بچ با اخم داشتن آرسينو نگاه ميکردن!!
آرسين هم با نگراني به بچه ها نگاه ميکرد!
کيان با عصبانيت گفت:خاک تو سرت!زود تر بگو!
آرسين با مظلوميت گفت:باشه!
من:آرسين اين سپنتاعه!سي سالشه و داداش بزرگه ي سپيدس!!رفيق فاب منم هست!!بچه ي باحاليه!مثه خودم و خودت!!
همون طور که فکر ميکردم آرسين و سپنتا و خشايار با هم بدجور مچ شدن!يه ديقه هم از هم جدا نميشدن!انگار ده ساله رفيقن!!هي سه تايي به من تيکه مينداختن و ميخنديدن!!نکبتـــ ــــا!
خشايار از سپنتا پرسيد:داداش گفتي دکتري؟!
سپنتا:آره!
با لودگي ادامه دادم:فارغ التحصيل از آلمان هستن آقاي دکتر!!
خشايار با خنده رو به سپنتا گفت:همه ي ما بهترين رشته ها قبول شديم اون وقت اين باران!!
باران جيغ زد:خشايار خفه شو!
خشايار اما بدون توجه گفت:نه جون من صنايع غذايي هم شد رشته؟!ما تو دانشگاه الکترومغناطيس و رياضي مهندسي و سيگنال سيستم پاس
کرديم،اون وقت اينا پنير يک و دو پاس ميکنن!
پقي زدم زير خنده و ادامه دادم:يني اصن يه وضعيا!
باران:بيشعورا!حالتون رو جا ميارم!!
سپنتا خنديد و گفت:خب راست ميگه!رشته قحط بود؟!
باران:ميرفتم مثه تو دل و جيگر مردمو ميشکافتم؟!
سپنتا خنديد و چيز نگفت!
خشايار يه هو گفت:برو بچ فال يه فال دارم تو گوشيم مَشت!مشترياش بيان!!
همه حمله ور شدن به سمت خشايار!
آرسين:اول من اول من!!
خشايار:خب داداش نيت کن!
آرسين نيت کرد و چشم بسته دستشو روي يکي از شماره ها گذاشت!!
خشايار بازش کرد و خوند!!
يه هو ترکيد از خنده!!
آرسين:چيه چرا ميخندي؟!بده من اون گوشيتو ببينم!!
تا آرسين فالو خوند اونم پقي زد زير خنده!!
نوشين:اي بابا!خب بگين به چي ميخندين!
آرسين درحالي هنوز ميخنديد گفت:فاله ميگه خوشا دختري که دوس پسرش تو باشي با اين قد وبالات!!
ديگه به من چه!فاله خودش گفته!!
نگاهي به سپيده انداخت و دوباره خنديد!
سپيده هم چشم غره ي قشنگي بهش رفت!
آرمين با بهت گفت:چاخان نگو!!
آرسين گوشيو گرفت طرف آرمين!!
همه به فال آرسين نگاه کرديم و خنديديم!!
من:اين بود فال مَشتت؟؟
خشايار با خنده گفت:مشت بودنش به همينه!!
رزيتا با عشوه اي که بعد از ديدن سپنتا دو برابر شده بود گفت:خشي منم ميخوام!
نيت کرد و دستشو روي يکي از شماره ها گذاشت!!
خشايار اول مکث کرد بعد فالو خوند!
يه دفعه بووووم!!
چنان قهقهه ميزد که زبون کوچيکش بندري ميرفت!!خوابيد رو زمين و دستشو رو دلش گذاشت و به خنديدن ادامه داد!!صورتش قرمز شده بود و از چشماش اشک ميومد!!
کيان گوشيشو قاپيد و اونم زد زير خنده!
رزيتا با اخم گفت:ميشه فالمو بخوني؟!
کيان خندشو قورت داد و گفت:الا يا دختر دماغ عملي،تا کي به دنبال دوس پسري!
ترشيده اي و خبر نداري!با اين قيافت!
اول از همه من پخش زمين شدم!!بعد بقيه!رزيتا هم با قيافه ي قرمز و عصباني بلند شد و رفت!همين طوري فال گرفتيم و واسه هر کي يه چيزي در ميومد و خنده ها به آسمون ميرفت!
نوبت من شد!!همه با نيش باز داشتن نگام ميکردن!!
يه دفعه خشايار گفت:اي بابا!شارژ گوشيم تموم شد!!
من:پووووف…خدايا شکرت!!
سپنتا:خوب در رفتيا!
من:بعله ديگه!
ديگه وقت شام بود!کيان رفت و برامون ساندويچ گرفت!
صداي خنده يه لحظه هم قطع نميشد!خدايا اين دل خجسته رو از ما نگير!قربونت!
داشتيم ساندويچ هامون رو کوفت ميکرديم که آرمين بلند گفت:ســ ـــپنتا؟!
من:پونزده تا!!
يه هو خنده ي جمع بلند شد!!!
سپنتا:آتاناز کم مسخره کن اسم منو!
خنديدم و چيزي نگفتم!!
آرمين:اي بابا!حرفم يادم رفت!آها!سپن يکي از اون نوشابه مشکيا رو بنداز اين طرف!!
همين جوري مشغول خوردن بوديم و حرف ميزديم که سپنتا يه دفعه
گفت:آتاناز تو هنوزم معدت کاميونه؟!
آرسين پقي زد زير خنده و گفت:پارکينگ طبقاتيه داداش!از کاميون گذشته!!
با بيخيالي شونمو بالا انداختم و گفتم:از اونم فراتر!
سپنتا:بيچاره شوهر تو!کل حقوقشو بايد بده واسه غذا!!
من:قبل از اينکه شوهر من بخواد کل حقوقشو بده واسه غذا،خودم جفت کليه هاتو درميارم و ميفروشم بعد پول غذام درمياد!!
سپيده بلند گفت:تو بيجا ميکني دست به کليه هاي داداش من بزني!
من:زرت!مرسي حمايت خواهرانه!!
سپنتا نيششو باز کرد و گفت:سوز به دلت!!تو که داداش نداري!
امير و امين همزمان گفتن:چرا نداره؟!!
زبونمو تا ته آوردم بيرون و گفتم:ها ها ها!خوردي؟،نوش جونت!حالا هستشو تف کن که نمونه تو گلوت!!
همه خنديدن و سپنتا با قيافه ي ضايه شدش گفت:لامصب هستـَش خيلي گندس!!گير کرده در نمياد!!
سريع رفتم پشتت و بدون اينکه اجازه ي حرف زدن بهش بدم…
گـــ ــــومـــ ــــب…گـــ ـــــومـــ ـــــب…
ميکوبيدم پشتش!!
بدبخت قرمز شده بود!!
من:دراومد؟
در حالي که نفس نفس ميزد گفت:نزن جون عزيزت!ماشاالله دست نيس که!مي مونه گرز رستم!!
آرسين با خنده گفت:يه باز زد پشت کله ي من،جوري که گردنم رگ به رگ شد!!
من:خو حالا!بيشتر حرف بزنين بدتر ميزنمتون!!
سپنتا و آرسين همزمان گفتن:غلط کرديم!!
بازم صداي خنده ها به هوا رفت!!
*******
پسرا دور هم نشسته بودن و حرف ميزدن دخترا هم اين طرف با هم ميحرفيدن!!
يه دفه نميدونم سپنتا چي به آرسين گفت که خندش رفت هوا!!به طور اتفاقي نگام به سپيده افتاد که با لذت داشت آرسينو نگاه ميکرد!!يـــ ــــس!حدس ميزدم!!از اون روزي که با آرسين و دلسا و امير و سپيده رفتيم رستوران نگاه هاي سپيده به آرسين عوض شد!!البته نگاه هاي آرسين به سپيده هم همين طور!!
ولي اصن معلوم نبود!منم چون خييييلي با دقت ميباشم فهميدم!!ايول!يه عروسي افتادم!!
"هنوز که اتفاقي نيوفتاده"
اتفاق هم ميوفته!فقط صبر کن وجدان جون!!
خوشحال از کشفي که کرده بودم،با ذوق بيشتري شيطنت ميکردم!!
فصل شصت و سوم
واي خــ ــــدا!سه هفته ديگه آقا بزرگ و رادمان ميان ايران!!
آرسين کصافط سليقش خيلي خوبه!امروزم چون بعد از مدت ها سرش يه کوچولو خلوت بود،بهش گفتم بياد اين جا تا بريم من لباس بخرم!!بس که هيجان دارم ميخوام سه هفته مونده به مهموني لباس بخرم!!
تــ ـــق تـــ ــــق!
من:بفرماييد!
آرسين در يک حرکت سريع پريد تو!
عه چه حلال زاده هم هست!
آرسين:زکي!تو هنوز حاضر نشدي؟!
من:نوچ!فک کنم شلوار کتان آبيمو تو ماشين گذاشتم!ميرم بيارمش!!
تندي از پله هاي بالکن رفتم پايين!ماشينم دقيقا زير پله ها پارک شده بود!!
بعد از اون شرط بندي مضخرف و داغون شدن ماشينم توجهم بهش
بيشتر شده!!
دستمو رو کاپوت قرمز و براقش کشيدم و گفتم:الهي آرسين قربونت بره عزيزم!لکسوز جيگرم!
سريع در ماشينو باز کردم و شلوارمو برداشتم!!اصن نظم و انظباط همين جوري ميچکه از من!!
دوباره از پله هاي بالکن رفتم بالا!
پريدم تو اتاق که يه هو…
من:هــ ــــي!آرسين!
اينو که گفتم آرسين پريد بالا!!سرشو فرو کرده بود تو قاب عکسي که از من و سپيده بود!
من:ميشه بگي چرا تو عکس غرق شده بودي؟!
آرسين:اِ…چيز…
من:زود تند سريع بگو!
آرسين:خب…خب…
من:آرسيـــ ـــــن!چرا تو عکس سپيده غرق شده بودي؟!
قيافشو مظلوم کرد و گفت:ميخوام يه چيزي بهت بگم!
من:بگو!ما قرار گذاشتيم دوستاي خوب همديگه باشيم!
سرشو پايين انداخت و گفت:خب…من…
بقيشو خيلي تند و سريع گفت:من از سپيده خوشم مياد!اونم همين طور!!ما يه چند وقتيه که با هميم!
پقي زدم زير خنده!!مثه پسراي هيجده ساله!!
آرسين:مرض!نخند!مگه چيه؟!
در حالي که همچنان ميخنديدم گفتم:خيلي باحال گفتي!!
ايول!عروسيه داره جور ميشه!!
آرسين با بيچارگي داشت نگام ميکرد!!
جدي شدم و گفتم:نترس!به هيچ *** نميگم!ولي دوتاتون خيلي بيشعورين!چرا نگفتي؟!
نيشش باز شد و گفت:سپي گفت نگم!
من:من دارم واسه اون سپيده!حالا گمشو بيرون تا من لباسمو بپوشم که بريم خريد!
بعد از اينکه آماده شدم سوار بي ام و آرسين شدم و تا پاساژ اخلاقيات سپيده رو که تا حدودي باهاش آشنا شده بود رو براش تشريح کردم!!
******
من:اون زرده خيلي جلفه!خوشم نمياد!ميشم عينهو هاچ!
زد زير خنده و گفت:اون سبزه چي؟!
من:اه اه!زيادي بازه!از پايين کلا هيچي نداره!به نظرم همون لباس خواب خرسي آبيمو بپوشم بهتره!!
با خنده گفت:سخت ميگيري!!
من:نخيرم!سخت نميگيرم!اين مهموني خودموني نيست!عالم و آدم دعوتن!اون وقت من با نيم متر پارچه بيام وسط جولون بدم؟!
بازم خنديد و گفت:راس ميگي!
با اعتماد به سقف گفتم:بعله که راس ميگم!!
يه ذره ديگه هم پاساژ رو بالا وپايين کرديم ولي لباس مناسبي يافت نشد!
بي توجه به مردم نشستم رو زمين و با ناله گفتم:بابا خسته شدم!هيچي پيدا نميشه!!
آرسين با چشماي گرد شده گفت:آتاناز پاشو!چرا مثه گدا ها نشستي رو زمين!
من:خووو خسته شدم!
خنديد و گفت:بيا بريم يه مغازه مونده!
با بدبختي بلند شدم و راه افتادم به سمت مغازه اي که آرسين ميگفت!
لباساش عالي بودن!والبته گــ ــــرون!
من:سيفوني؟؟
آرسين:چيه؟
انگشتمو به طرف يه دکلته ي آبي دراز کردم و گفتم:اون چه طوره؟!
چشماشو ريز کرد و گفت:خوبه!
من:ايول!
کفش و کيف هم گرفتم و راه افتاديم به سمت خونه!!
فصل شصت و چهارم
سپيده با جيـــ ـــــغ:آتـــ ـــــانـــ ــــاز!
از روي تخت پرت شدم پايين و با حول و ترس بلند
بلند گفتم:چي شده؟زلزله اومده؟؟سونامي شده؟؟واي خدا!داريم مي ميريم!!پروردگارا منو بابت همه ي گناهام ببخش!غلط کردم آرسينو اذيت کردم!فقط منو ننداز تو قابلمه ي آتيش!نوکرتم!
با صداي خنده ي سپيده دهنمو بستم!!
سپيده:احمق زلزله چيه؟!
به خودم اومدم و با دمپايي خرسيام افتادم به جونش!
من:منو سر کار ميذاري؟؟!
سپيده:آي!نزن بابا!غلط کردم!تو رو خدا نزن!
من:ســـ ـــاديــ ـــســ ـــمــ ـــي!
ادامه دادم:الاغ اين جوري آدمو بيدار ميکنن؟!وحشت کردم!
بدون توجه به من که داشتم از عصبانيت ميترکيدم گفت:واي آتاناز!ببخشيد!
کم کم به خودم اومدم و با اخم الکي گفتم:حالا با آرسين رفيق ميشي و به من نميگي؟!!حالا عاشق ميشي به من نميگي؟هان؟توضيحي داري؟!دختره ي بوووق!دختره ي بيــ ـــب!دختره ي سانسور!
با مظلوميت گفت:ب…ببخشيد!
من:دفعه ي آخرت باشه ها!در ضمن من دوستمو ميشناسم!از نگاهات کاملا ضايه بود ميخوايش!
خنديد و گفت:عاشقـتم!
من:اگه به آرسين نگفتم عاشق مني!هوو سرش مياري؟!آره؟!
بلند بلند خنديد و گفت:چون دوتامون از خاندان هاي اشرافي هستيم مشکلي براي ازدواجمون پيش نمياد!
من:نوچ نوچ!چه حولي تو!ترشيدي مگه؟؟!
با اخم ادامه دادم:در ضمن بار آخرت باشه چيزيو از من پنهون ميکنيا!!
سپيده:چشــ ـــم!راســـ ـــــتي!!
من:چيــ ــــه؟؟!!
سپي:اکيپ خوش خنده ها کارشناسي ارشد قبول شدن!!
من:ميدونســ ـــتم!باهوش تر از ما چهار تا اصن نيست!!
"آره تو که خيلي باهوشي!بچه ي شب امتحان!"
رفتم تو دستشويي تا صورتمو بشورم که نگام به خودم افتاد!!
موهام رفته بود هوا!خو وقتي اون جوري سپيده تو گوشم جيغ زد موهام از ترس سيخ شدن!!
بعد از اينکه سر و وضعمو درست کردم رفتم بيرون و ديدم بــه!
سپيده خانوم با نيش باز رفته تو حلق گوشيش!!
من:بيا بيرون خواهر!
سپيده:هان؟
خنديدم و گفتم:اونجوري که تو رفتي تو گوشي گفتم الان غرق ميشي!
سپيده:بيشعور!
من:به آرسين ميگم فحش داديا!!
اينبار اون با دمپايي خرسي افتاد به جونم!!
*******
سر ميز نشسته بوديم و داشتيم نهار ميخورديم!!
من،عمه خانوم،عمو متين و سپيده!
هيچکس حرفي نميزد!يعني نبايد حرفي زده ميشد!قانون بود!غذا رو خورديم و خدمتکارا ميزو جمع کردن!
رفتيم نشستيم تو پذيرايي!
يه هو عطسم گرفت!
اوخ اوخ عطسه هاي منم که کولاک ميکنه!ماشاالله ديوار صوتي رو ميکشنه!
حالا چه غلطــ…
اَچـيو!
آخيــ ـــش!خوبه که تونستم جلوي خودمو بگيرم و آروم و خانومانه عطسه کنم!
عمه خانوم گفت:آتا جان براي مهماني برگشت آقا بزرگ لباسي تهيه کردي؟!
من:بله عمه جان!
سپيده:عمو متين شرکتتون توي يونان مشکلش رفع نشد؟!
عمو متين در حالي که عميقا توي فکر بود
گفت:نه دخترم!چند بار ديگه هم بايد برم يونان!
خلاصه عمو متين دوباره رفت شرکت و عمه خانوم رفت کلاس يوگا!!
من:سپي نافرم خوابم مياد!گمشو خونتون بزار منم برم بخوابم!
سپيده:ايــ ـــش!
من:ويـــ ـــش!
خنديد و گفت:خب ديگه من رفع رحمت ميکنم!!
من:خوشحال شدم از کتک خوردنت!زحمت دادي!ديگه نبينم بياي اينجا!
سپي خنديد و گفت:تعارف کردنت تو حلقم!!
من:الهي گير بکنه تو حلقت من يه ذره بخندم!برو ديگه!بدرود!
سپيده:بدرود!!
فصل شصت و پنجم
"راوي"
آقا بزرگ و گل بانو شيش تا بچه داشتن.از اين شيش تا بچه هانيه و سهراب رو از همه بيشتر دوست داشتن!همه ي بچه هاي آقا بزرگ و گل بانو با افرادي از خاندان هاي اشرافي ازدواج کرده بودن.سهراب انگليس درس ميخوند.اونجا با دختر يکي از خاندان هاي اشرافي انگلستان آشنا ميشه و در آخر با رضايت کامل آقا بزرگ ازدواج ميکنن.چون کاترين از يه خاندان بزرگ اشرافي بود آقا بزرگ خيلي سريع موافقت خودشو اعلام کرد!عروسي کاترين و سهراب يه بار تو ايران و يه بار تو انگليس برگزار شد.سهراب تا پايان درسش بايد انگلستان ميموند.چند ماه بعد از ازدواجش،کاترين حامله ميشه.بعد از نه ماه دختر چشم سبزي به دنيا مياد.دختري که چشماش نه به خانواده ي پدريش شبيه بود نه خانواده ي مادريش!خانواده ي پدريش همه بدون استثنا چشم عسلي بودن و خانواده ي مادرش همه چشم آبي!اما چشماي دختر سبزبود!سهراب که آرزوش بود بچش دختر باشه اسم دختر چشم سبزش رو آتاناز به معني عزيز پدر گذاشت.آقا بزرگ و گل بانو هم که براي ديدن نوه و عروس تازه فارغ شدشون به انگليس اومده بودن با يک نگاه شيفته ي آتاناز شدن!اما زود به ايران برگشتن!به هر حال آقا بزرگ بود و غرورش!
آتاناز بزرگ ميشد و شباهتش به گل بانو بيشتر ميشد.فقط چشماي سبزش با گل بانو فرق داشت!چشم هاي گل بانو عسلي بود اما چشم هاي آتاناز سبز جنگلي!
آتاناز چهار ساله بود که خانواده ي مادريش که شامل پدر بزرگ و مادر بزرگ و يه دايي بود توي دريا غرق شدن.همون موقع درس سهراب تموم شد و همراه کاترين و دخترش به ايران برگشتن.
اقا بزرگ به سهراب گفت که طبق قوانين و رسومات خاندان بچه ها از چهار سالگي بايد آموزش اشرافيت ببينن.سهراب مي ديد که دختر عزيزش چه قدر شيطون و بازيگوشه ودل به آموزش ديدن نميده.پس دخترکش رو عذاب نداد و معلمي براي آموزش براش نگرفت و مخالفت خودشو با آموزش بچه ها و اين رسومات پوسيده اعلام کرد!آقا بزرگ که مرد مستبد و خشکي بود بدون درنگ به خاطر نقض کردن قوانين و رسومات سهراب رو طرد کرد.گل بانو تا مدت ها التماس آقا بزرگ ميکرد تا بزاره پسر ، نوه و عروسشو ببينه اما حرف آقا
بزرگ دو تا نميشد.سهراب روي پاي خودش ايستاد وتو يه شرکت مهندسي مشغول به کار شد.روز به روز پيشرفت ميکرد.کم کم توجه مدير شرکت بهش جلب شد و شرکت رو به اون سپرد.سهراب حالا بدون کمک خانوادش بهترين زندگي رو براي همسر و بچش فراهم کرده بود.آتاناز دوازده ساله بود!يه دختر زيبا و در عين حال شيطون!سهراب تصميم داشت همسر و دخترشو به يه سفر ببره.توي جاده ماشين سهراب به طرز وحشتناکي تصادف ميکنه.کاترين و سهراب هر دو در جا تموم ميکنن.اما آتاناز به طرز عجيبي زنده ميمونه.انگار تقدير خاصي داشته.خبر مرگ سهراب جوان و همسرش که توي خانواده ميپيچه گل بانو سکته ميکنه و بلافاصله فوت ميکنه.آقا بزرگ از مرگ همسر دوست داشتنيش کمرش خم ميشه.از مرگ پسر محبوبش خورد ميشه.از مرگ عروس جوان و بي کسش پير ميشه و در آخر از ديدن نوه ي محبوب و زيباش،در حالت کما نابود ميشه.همراه با رادمان پسر هانيه که اون موقع بيست ساله بود و ميخواست براي ادامه ي تحصيل به آلمان بره هم سفرشد.رفت تا درمان بشه.قلبش از اين همه شوک خسته شده بود وناي پمپاژ کردن خون رو نداشت.رفت تا علاوه بر درمان فراموش کنه واين عذاب وجداني که بعد از مرگ سهراب و گل بانو و کاترين و به کما رفتن آتاناز به سراغش اومده بود رو نابود کنه.رفت تا ظاهر مستبدش خورد نشه.رفت تا قلب مهربونش آشکار نشه.رفت تا همون مرد مغرور و خود خواه خانواده بمونه.رفت اما دستور داد که آتاناز کنار هانيه ومتين زندگي کنه.
روز ها و روز ها ميگذشت تا رادمان تصميم به برگشتن گرفت.آقابزرگ حس ميکرد که وقتشه تا برگرده.دلش براي پنج فرزند ونوه هاش تنگ شده بود.البته خودش ميدونست که بيشتر دلش براي آتاناز چشم سبزش تگ شده.دلش براي آتانازي که چشماي به رنگ جنگلش عجيب زيبا بود.
تصميمي جدي تو سرش بود…
تصميمي خيلي جدي…تصميمي که ميتونست روح سهراب،کاترين و گل بانو روآروم کنه.تصميمي که ميتونست نوه ها و نتيجه هاشو از اين عذاب تظاهر نجات بده…
آقا بزرگ،حاج ناصر اميريان…دور بود ازايران…کيلو متر ها دور بود…اما ميدونست نوه هاش از روي اجبار تظاهر به اشرافيت ميکنن…ميدونست آتاناز عزيزش داره عذاب ميکشه…
اما حاج ناصر اميريان برميگشت…بايه تصميم جدي…
فصل شصت و شيشم
آخ!
اي بر آبا و اجداتت صلوات خانوم سليمي!!
امروز صبح آقا بزرگ و رادمان برگشتن ايران!البته هنوز کسي به ديدنشون نرفته!قراره عصر همه با هم بريم!رادمان هم خونه ي آقا بزرگه!!
واييييي!!خيلي هيجان دارم!!
اوخ!
من:خانوم سليمي آروم تر!
الانم خانوم سليمي اومده تا کار آرايش و موهامو انجام بده!
لامصب چنان موهاي من بدبختو ميکشه که خاطرات
نوزاديم يادم مياد!!
بعد از اينکه کارش تموم شد رفت پايين سراغ عمه هانيه!
اونم خيلي هيجان داره!!قراره پسرشو ببينه!
يه نگاه به خودم انداختم!اوممم…از آرايش که سر در نميارم!فقط ميدونم به رنگ آبي لباسم مياد!
موهام از کنار شقيقه هام تيغ ماهي بافته شده تا پشت سرم!همين باعث شده که چشمام کشيده تر به نظر بياد!
بقيه ي موهامم صاف ولخت دورم ريخته شده!خودم خواستم اين طوري ساده باشه!!
به به!چه جيگري شدما!قربون خودم برم!
*********
اوووووفففــ…!الان تو حياط خونه ي آقا بزرگيم!سبک خونه قديميه ولي بزرگ و قشنگه!!مثه موزه ها!!
کنار عمه خانوم و عمو متين قدم برميداشتم!
عمه خانوم و عمو متين خييييلي بيشتر از من هيجان دارن!!قراره پسرشون رو ببينن خب!
امشب سپيده اينا هم هستن!فقط امير و دلسا از اکيپ شونزده نفريمون نيستن!
جلوي در بزرگ و سفيد رنگ ساختمون داخلي يه زن و يه مرد وايساده بودن که وسايل مهمونا رو ميگرفتن!
ساعت هاي اوليه ي عصر بود.فعلا مهموني خودمونيه!عمه سريع مانتوشو تحويل داد و رفت تو!
منم خعلي شيک و خانومانه(اوپس)مانتو و شالم رو تحويل دادم!
جووون!!عجب خونه اي!!من عاشق خونه هاي تريبلکس و قديميم!!درست مثه همين خونه!تريبلکسه ولي به سبک قديم!!
واي خدا چه حالي ميده از پله هاي مارپيچيش سر بخوري و بياي پايين!!
عمو ها و عمه ها به همراه بچه هاشون نشسته بودن تو پذيرايي!
تا وارد شدم به احترامم بلند شدن!به به!چه مهم شدم!!
اول از همه با خانواده ي عمو حسين سلام و احوال پرسي کردم و بعد به ترتيب با خانواده ي عمو حامد،عمو سپهر و عمه حميرا!عمه حميرا خيلي آشفته و نگران به نظر ميرسيد!!نوه ها همه شاد و خوشحال بودن!
منم خيلي هيجان داشتم!همين جوري داشتيم حرف ميزديم که صداي قدماي محکم فردي به سکوت وادارمون کرد!!
نگامو به پله ها دوختم!!
آقا بزرگ با قدماي محکم و مغرور،به همراه رادمان از پله ها پايين اومدن!!
خودمونيما عمه هانيه عجب پسر جيگري داره!!
عمه هانيه زود تر ازهمه آقا بزرگ و بعد پسرشو بغل کرد!همين طوري همه داشتن آقا بزرگ و رادمانو آبلمبو ميکردن!
تو تمام اين مدت آقا بزرگ با اخم خيلي سرد و خشک بچه ها و نوه هاشو بغل ميکرد!!
رادمان ولي با لبخند جذابي همه رو تو آغوش ميکشيد!به خصوص مادرشو!!
من گوشه ي پذيرايي وايساده بودم و داشتم اين صحنه ها رو نگاه ميکردم!
بالاخره دست از بغل و ابراز دلتنگي کشيدن و سکوت کردن!حالا همه ي نگاه ها به سمت من برگشت!
اي بابا!خو اين جوري نگاه نکنيد ديگه!!حس نوزاد لختي بهم دست داد که تازه از شکم ننش کشيدنش بيرون!
مردمک چشماي سرد اقا بزرگ ميلرزيد!انگار پشت اين ظاهر سرد و مستبد قلب مهربوني
وجود داره!
آروم آروم قدم برداشتم و رفتم سمت آقا بزرگ!همه ي نگاه ها روي من بود!
بدون توجه به اين که آقا بزرگ مرد مغرور و خشکيه،خودمو تو بغلش انداختم و فارغ از تمام قوانين اشرافيت محکم فشارش دادم!!
دستاي لرزون آقا بزرگ دور کمرم پيچيد و اونم من رو بر خلاف ساير بچه ها و نوه هاش محکم بغل کرد!
زير لب گفت:آتاناز…
بلند گفتم:خوش اومدين آقا بزرگ!
فصل شصت و هفتم
آقا بزرگ رفت و روي بالا ترين مبل نشست!اصن يه مبل جيگريا!سلطنتي سلطنتي!!
بچه هاش هم به ترتيب روي مبل هاي پايين تر نشستن!انگار قصر پادشاهه!آقا بزرگ شاهه و بچه هاش وزيراشن!
رادمان با همون لبخند جذاب اومد طرفم و گفت:تو بايد آتاناز معروف باشي!
من که هنوز نميدونم اينم تظاهر ميکنه يا نه!پس بايد اشرافيت ظاهري خودمو حفظ کنم!!
با لحن مغرور و محکمم گفتم:بله پسر عمه!
لبخندش عميق تر شد و گفت:آخرين باري که ديدمت تو کما بودي و روي تخت بيمارستان افتاده بودي!!
نخير!مثه اينکه ايشونم مثه خودمون اهل تظاهره!اگه غير از اين بود اين جوري حرف نميزد!!
همه داشتن با هم حرف ميزدن و کسي حواسش به ما نبود!
با کفش پاشنه هفت سانتيم کوبوندم به ساق پاش و گفتم:کاري نکن که تو رو هم رو تخت بيمارستان بندازم!
قيافش از درد جمع شد ولي با پر رويي گفت:گستاخ و زبون دراز!دقيقا همون چيزي که رزيتا گفته بود!!
چشمامو چپول کردم و گفتم:پس کلاغ جونت خبر آورده!!بهتره بدوني اين دختر گستاخ و زبون دراز به موقعش وحشي هم ميشه!!مراقب خودت باش!
نيششو باز کرد و گفت:من ديوونه ي دختراي وحشيم!!
من:ريدي آقا پسر!اينجانب آتاناز کماندو به ببر وحشي معروفه!
قشنگ معلوم بود خندش گرفته!
در حالي لبشو گاز ميگرفت تا نزنه زير خنده گفت:اين خانوم کماندو عجيب خوشگله!!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:بعله که خوشگلم!خوشگل ترم ميشم وقتي حال پسر چندشي مثه تو رو ميگيرم!
رادمان:مراقب حرف زدنت باش خانوم ببره!من پسر عمتم!
من:منم دختر داييتم!دختر سهراب اميريان!
لبخند قشنگي زد و گفت:مثل دايي محکم و شجاع!
آرسين از پشت سرم گفت:و البته مهربون!!
آرسين و رادمان گرم حرف زدن شدن و منم بلند شدم و رفتم کنار خشايار که خيلي گرفته بود نشستم!
من:سرمو نزديک گوشش بردم و گفتم:خشايار چته؟!چرا مثه اين دخترا که عشقشون ولشون ميکنه غمبرک زدي؟!
نگاهي بهم انداخت و با قيافه اي که فوق العاده مظلوم بود گفت:به رادمان حسوديم ميشه!!
در عرض يه ثانيه از فشار خنده قرمز شدم!!دلم ناجور يه قهقهه ي حسابي ميخواست!!ولي جلوي خودمو گرفتم و گفتم:خاک باغچه قاشق قاشق تو ملاجت!آخه به چي اين پسره ي جلبک حسودي ميکني؟!
خنده ي آرومي کرد و گفت:از بچگي با هم
رقابت داشتيم!هر کدوم سعي داشتيم تا نظر آقا بزرگ رو به خودمون جلب کنيم!و هميشه اون موفق بود!
خيلي نامحسوس اداي اوق زدن در آوردم و گفتم:اه اه!پسره ي انگل!بيخي بابا!مهم اينه که تو از اون خوشگل تري!تازه باحال ترم هستي!
با نيش باز گفت:خدايي خوشگل ترم؟!
با بيخيالي گفتم:چشمات عسليه و اين برتري تو نسبت به رادمانه!چشاي عسلي تو اين خانواده حرف اولو ميزنه!!
خشايار نگاه عميقي به چشماي قهوه اي رادمان انداخت و گفت:آره!چشماش مثه عمو متين قهوه ايه!
من:خو ديگه جمع کن کاسه کوزتو!نبينم ديگه به اين جلبک حسودي کنيا!
خشايار لبخند خيييلي عميقي زد و گفت:چشم خانوم گل!
من:بمير آقاي درخت!
دندوناشو رو هم فشار ميداد تا خندش بلند نشه!!
آقا بزرگ خيلي محکم سرفه اي کرد!اين يني خفه شيد ديگه!!خو عزيز دل عمه هانيه بلند ميگفتي!ما از اين حرفا نداريم که!روزانه کلي فحش ميديم و ميخوريم!تو هم راحت باش!!
"آتا خفه شو!"
به وجدان جون!پارسال دوست امسال سرخپوست!!
"آتــ ـــانــ ـــاز"
جوووون!جيگرتو بزارم لاي سنگک بخورم!!
خودمم از خود درگيري هاي تو ذهنم خندم گرفته بود!!
آقا بزرگ با همون لحن سرد گفت:در طي اين ده سالي که نبودم چه اتفاقاتي افتاده؟!
نگاهشو به الهام که بزرگ ترين نوه بود انداخت!
الهام با استرسي که کاملا توي چهرش بيداد ميکرد پريا رو صدا کرد!!
الهام:آقا بزرگ اين پريا دخترمه!!چهار سالش داره تموم ميشه!
پريا با ترس رفت جلو با لحن بچگونش گفت:سلام آقا بزرگ!
لبخند محوي رو لباي آقا بزرگ نشست ولي زود از بين رفت!من که ديدمش!ها ها ها!
کيان:آقا بزرگ مادر و پدرم شب خدمتتون ميرسن!به شدت مشتاق ديدارتون هستن!
آقا بزرگ با غرور سرشو تکون داد!تک تک رفتاي آقا بزرگ منو ياد وقتايي ميندازه که آرسين ميره تو جلد مغرورش!خدا رو شکر که امشب همون آرسين شاد خودمونه!!ولي آرسين اخمو هم جذبه داره ها!
نوبت سعيد شد!چشماش به طرز خفــ ــــني غمگين بود!
با صداي ناراحتي گفت:من همچنان درس ميخونم!البته استاد هم هستم!
اوهوک!نگفته بودي بلا!فک کنم سعيد از اين استادا باشه که دانشجو ها کلي سر کلاس هوار و داد کنن و اينم مظلوم از کلاس بزنه بيرون!!خخخخ!
آقا بزرگ با اخم گفت:چرا ازدواج نکردي؟!سي و يک سالته پسر!
سعيد با صداي لرزوني گفت:دختر مناسبي پيدا نکردم!
اخم آقا بزرگ غليظ تر شد!
يه چيزي بين آقا بزرگ و سعيد هست!!به وقتش از زير زبون سعيد ميکشم بيرون!!
به چشماي آقا بزرگ نگاه کردم!!اخم داشت ولي چشماي اونم غمو داد ميزد!
نوبت خشايار بود:با کيان شرکت(…)رو اداره ميکنيم!
آقا بزرگ سرشو تکون داد و رو به رادمان گفت:رادمان به خانوادت راجبه شغلت بگو!
رادمان با همون
لبخند جذابش گفت:دکترم!قلب و عروق!فارغ التحصيل از بهترين دانشگاه آلمان!
اييييش!اين حرفش منو ياد سپنتا انداخت!آخ جونم!امشب ميبينمش!!با اينکه کل کل ميکنيم ولي خيلي دوسش دارم!من و سپيده و سپنتا از بچگي با هم بزرگ شديم و خب معلومه که جفتشون رو خيلي دوست داشته باشم!
عمه هانيه يکم قربون صدقه ي پسرش رفت و رو به عمو متين گفت:پسرم مرد شده!
اون لحظه خواستم بگم:پ انتظار داشتي زن بشه؟!
ولي جلوي خودمو گرفتم!!
آقا بزرگ به صندلي خالي که کنار آرسين بود نگاهي انداخت با اخم پرسيد:حميرا پسرت کجاست؟!
وا!خو اينجاس ديگه!آرسين مثه چنار نشسته اينجا!
عمه حميرا با نگراني گفت:آقا بزرگ خودتون که ميدونيد رئيس شرکته!کارش خيلي سنگينه!من رو بابت اين بي احترامي ببخشيد ولي قول داد خودشو برسونه!!
اينا چي ميگن؟؟مگه آرسين تک فرزند عمه حميرا نيست؟؟
صداي محکم آقا بزرگ جلوي فکر کردنم رو گرفت!
آقا بزرگ:آرسين تو بگو!
آرسين:معاون شرکت خاندان هستم و استاد دانشگاه!
آقا بزرگ سري تکون داد و به نوشين نگاهشو دوخت!
نوشين لبخند محجوبي زد و گفت:دانشجوي رشته ي نقاشي هستم و توي آموزشگاه(…)تدريس ميکنم!
اووووه!نوشين الاغ نگفته بود نقاشه!حالشو جا ميارم!!
نوبت رزيتا شد!
نگاه آقا بزرگ به رزيتا با بقيه ي نوه ها فرق داشت!همه هم اينو متوجه شدن!رزيتا پشت چشمي برام نازک کرد و با ناز رو به آقا بزرگ گفت:ليسانس حسابداري دارم آقا بزرگ!!
نوچ نوچ!بيچاره اون شرکتي که تو قراره حسابدارش باشي!!
آقا بزرگ:الان بايد بيست و چهار سالت باشه!درسته؟!
با لبخند مضخرفي گفت:بله!
آقا بزرگ با لحن سردي پرسيد:چرا درستو ادامه ندادي؟!
رزي به من و من افتاده بود!
رزيتا:علاقه ي چنداني به رشتم نداشتم!
نوبت من شد!بر خلاف همه که موقع سوال پرسيدن آقا بزرگ استرس داشتن من خيلي خونسرد و ريلکس گفتم:ليسانس معماري دارم!فوق ليسانس هم قبول شدم و ادامه ميدم درسمو!
يني چشماي رزيتا مثه چي زد بيرون!!
آقا بزرگ نگاهش به من خيلي فرق داشت!چند دقيقه بدون حرف ميخ صورتم بود!به وضوح ميشد لبخندو رو لباش ديد!همه کپ کرده بودن!آقا بزرگ خشک و لبخند؟!
رزيتا هم که داشت از گوشاش دود ميزد بيرون!!
دلم ميخواست الان بلند بلند بخندم و بگم:رزي جون نشيمنگاه مبارکت جزغاله شده عزيزم؟!!بزارش تو تشت آب سرد!!!خخخخخ!!
آقا بزرگ با همو لبخند گفت:هفت ارديبهشت بيست و دو سالت شد ديگه؟!
يا حسين!تاريخ تولدمو ميدونه؟!نکنه سايز لباس زيـ…
"آتا!"
من:بله!
ديگه رسما همه ي دهنا باز بود!!جووون جووون!چه حالي ميده مرد بزرگ خاندان تا اين حد به من توجه داشته باشه!!
لبخند از روي لباي آقا بزرگ پاک شد و رو کرد به
امين!
امين لبخندي زد و گفت:دانشجوي کامپيوترم!
آرمين:دانشجوي روانشناسي!
باران آب دهنشو قورت داد و نفس عميقي کشيد!خخخخ!ميترسه بگه دانشجوي صنايع غذايي!!
باران:دانشجوي صنايع غذايي!
به وضوح ديدم آرسين و خشايار قرمز شدن!رادمانم لبخند عميقي زد!
آقا بزرگ لبخند محوي زد ولي تو چشماش قهقهه بيداد ميکرد!!
بنده تو تفسير چشاي ملت خيلي تبحر دارم!!قشنگ معلوم بود آقا بزرگ داره از خنده منفجر ميشه!!
کم کم مهموناي غير خودي هم وارد شدن و مهموني رسمي شد!
فصل شصت و هشتم
اووووفففــ…يا ابو ريحان دروني!!سپنتاي کصافط چه جيگري شده!نکبتي!
"خوبه خوشگل شده و اين جوري به فحش بستيش!"
وجدان جون اصولا ايرانيا وقتي ميخوان از يکي تعريف کنن ميگن کصافط عجب هيکلي داره!بي شرف چه قيافه اي داره!پدر…چه ماشيني زير پاشه!بعله!اطلاعاتتو آپ ديت کن فرزندم!!
خانواده ي سپيده اينا هم اومدن و رفتن سمت آقا بزرگ و فرزندانش!!!
عمو حاجي(باباي سپيده)با آقا بزرگ دست داد!سارا جون هم سلام واحوال پرسي کرد!سپيده هم مثه مامانش خيلي شيک خوش آمد گفت!سپنتا اومد و با آقا بزرگ خيلي مردونه دست داد و احوال پرسي کرد!اما تا نگاهش به رادمان افتاد خيلي گرم و صميمي بغلش کرد وگفت:خوب شد که زود اومدي داداش!
داداش؟؟!نه انگار خيلي صميمين!!خلاصه هر کي از راه ميرسيد با آقا بزرگ و رادمان فک ميزد!!
*******
مهموني شلوغ شلوغ شده بود!!پير تر ها تو حياط نشستن و از هواي خنک شهريور ماه لذت ميبرن!جونا هم تو خونه دارن ميرقصن و مخ ميزنن و دلبري ميکنن!
سپيده ي گوسفند از اون اول با آرسين رفت وسط!!
خشايار و رادمانم دوئل گذاشتن هي تند تند همپاي رقصشونو عوض ميکنن!اي خاک بر سر دوتاتون!!
خلاصه هر کي مشغول يه کاريه!!
منم اومدم گوشه ي سالن و مثه خرس ميخورم!!واي خدا يکي منو ببينه بدبختم!!
فک کن دختر سهراب اميريان،عزيز کرده ي آقا بزرگ داره مثه قحطي زدگان سومالي ميوه ميخوره!!
خو چيکار کنم؟!لامصب اين معدهه پر نميشه!!
سپنتا:خفه نشي!
من:نه حواسم هست!تو نگران نباش!
قيافشو مظلوم کرد و گفت:آتايي؟
من:پووووف…!بگو!
نيششو باز کرد و گفت:منم ميوه ميخوام!
بشقابو گرفتم طرفش و گفتم:بيا کوفت کن!
ادامه دادم:واااي سپن اون دختر لباس زرده که باهاش رقصيدي چه قدر خوشگل بود!!
سپنتا با چشاي گرد شده گفت:يني تو ناراحت نميشي من با دخترا ميرقصم؟!
اين بار چشاي من گرد شد!!
من:خاک بر سرت کنم!واسه چي ناراحت شم آخه؟!
با شيطنت ادامه دادم:اون لباس زرده رو تور کن!!لا مصب خيلي ماماني بود!!
خنديد و گفت:نه زيادي سفيد بود!چشاشم ريز بود!!خوشم نيومد!!
با خنده گفتم:رفتي رقصيدي با هيز بازي درآوردي؟!
چشمکي زد و
گفت:هر دو!!
يه کف گرگي زدم به پيشونيش و گفتم:چه افتخارم ميکنه نکبت!
سپنتا:آخ!کم کتک بزن ما رو!
من:فاز ميده!!
چيزي نگفت و شروع کرد به خوردن ميوه ها!!
نگاهي به تيپش انداختم!کت و شلوار تنگ و خاکستري تنش بود که هيکلشو خيلي قشنگ نشون ميداد!يه پيراهن سفيد پوشيده بود و يه پاپيون خاکستري هم دور گردنش بسته بود!!
من:سپنتا تو رادمانو فقط توي مهمونياي رسمي اونم سالي يه بار ديدي!تازه ده سال پيش!چه طوري الان اين قدر صميمي برخورد کردي؟!
لبخندي زد و گفت:سه سال پيش که رفتم آلمان با رادمان هم دانشگاهي بوديم!اونم مثه من پزشکي ميخونه ها!گاهي من ميرفتم خونه ي اون و آقا بزرگ گاهي هم اون ميومد خونه ي من!!
سرمو تکون دادم و گفتم:پس حسابي رفيقين!!
سپنتا:چه جورم!
من:بيشعور امشب خيلي خوش تيپ شدي!!
سپنتا:بودم!
من:حالا ديگه واسه من اعتماد به عرش نشو!!حس خود زيبا پنداريت گل کرد باز؟؟!
خنديد و گفت:تو هم خيلي خوشگل و نفس گير شدي!چشم همه ي پسرا روت قفله!!
من:کليدش موجوده!قفلشو باز کنن خب!
بلند خنيد و گفت:من برم يه دور ديگه اون لباس زرده رو بسنجم ببينم در حدم هست يا نه!!
من:موفق باشي!!
خنديد و رفت!
ادامه دارد...
1402/05/26 13:14#پارت_#هشتم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?
فصل شصت و نهم
وقت شام بود و همه ي فرزند ها و نوه هاي آقا بزرگ به اضافه ي نتيجش که پريا باشه بايد پشت ميز بزرگ و پهني که توي حياط بود بشينن!اونم به ترتيب!
بالاي ميز آقا بزرگ نشست و به ترتيب بچه هاش نشستن!!نوه ها هم اين طرف ميز به ترتيب نشستن!
صندلي ها به تعداد بود!
بعد از عمو حامد و خانومش دو تا صندلي خالي بود!!
دو تا صندلي که مال بابا و مامان من بود!رو به روي آقا بزرگ هم خالي بود!!اون جا هم جاي گل بانو بود!يه صندلي هم کنار آرسين خالي بود که من به شخصه هنوز نفهميدم فلسفش چيه!
آقا بزرگ نگاهي به صندلي خالي رو به روش که جاي گل بانو بود انداخت و آهي کشيد!
منم يه نگاه به جاي خالي پدر ومادرم انداختم و متقابلا آهي کشيدم!
غذا ها رو آوردن و من طبق آموزش هايي که ديدم شروع کردم به غذا خوردن!!آرسين اون قدر خوب آموزشم داده بود که از يه اشراف زاده ي اصيل هم بهتر رفتار ميکردم!سمت راستم رزيتا نشسته بود و سمت چپم امين!به ترتيب سن بود ديگه!!
شام توي سکوت خورده شد و خدمتکارا خيلي سريع ميز رو جمع کردن!!
دوباره همه چي به روال قبل برگشت!بزرگترا نشستن و حرف ميزنن،جوونا هم وسط ميرقصن!با اين تفاوت که جوونا ديگه تو خونه نيستن!همه تو حياط بزرگ خونه که دست کمي از باغ نداره نشستيم و از هواي خوب شهريور ماه لذت ميبريم!آرسين و سپيده همچنان با هم ميرقصيدن!!فک کنم همه فهميدن اينا همديگه رو ميخوان!!
خلاصه همه ي جوونا بدون استثنا داشتن ميرقصيدن!فقط من مثه اين پيرزنا نشسته بودم!!
آرسين و سپيده،کيان و الهام،سعيد و باران،خشايار و يه دختر ديگه،رادمان و رزيتا،نوشين و آرمين،امين و يه دختر ديگه،سپنتا و همون لباس زرده!حتي پريا هم داشت با يه پسر کوچولو هم سن خودش ميرقصيد!
اي جانم!گوگوليا!
آهنگ عوض شد و جوونا همپاي رقصشون رو عوض کردن!باز اين آرسين و سپيده موندن وسط!
اي خدا بگم چيکارتون نکنه!!بابا آنگلا مرکل هم فهميد شما هم ديگه رو ميخواين!!چلمنگــا!
از اول مهموني کلي درخواست رقص بهم داده شد ولي من همه رو رد کردم!!آخه ميترسيدم دوباره سوتي بدم!!
يه هو دستي جلوم دراز شد!
نگامو بالا آوردم تا جواب رد بدم بهش که رادمانو ديدم!!
رادمان:افتخار يک دور رقص رو به من ميدين بانو؟!
پقي زدم زير خنده!ولي يه جوري که ضايه نباشه!!
من:لحن اشرافيت درسته تو حلق خشايار!!
اونم خنديد و گفت:حالا ميرقصي؟!
من:به جون تو الان قر تو کمرم فراوونه!واسه همين با کله درخواستتو قبول ميکنم!!
آروم صحبت ميکردم تا کسي نفهمه!رادمانم به تبعيت از من آروم حرف ميزد و ميخنديد!
دستمو تو دستش گذاشتم و رفتيم وسط!
يه دفعه صحنه هايي که با آرسين اخمالو و خشن رقصو
تمرين کرديم اومد جلوي چشمم!ناخوداگاه لبخندي روي لبام نقش بست!چه قدر اون روز خوب بود!
نـه!تو حق نداري به آرسين فکر کني.تو خائن نيستي آتاناز.آرسين عشق دوست صميميته.حق نداري بهش فکر کني.حق نداري…
رادمان:حالت خوبه آتا؟!
من:آ…آره!واسه چي؟!
رادمان:اخمات خيلي تو همه!
با کلافگي سرمو تکون دادم و گفتم:نه نه چيزي نيست!
دستي که دور کمرم بود رو تنگ تر کرد و منو بيشتر تو آغوشش کشيد!
من:هوي بيا تو حلقم!
با شيطنت گفت:جلوي اين همه آدم بيام تو حلقت؟!زشته!
هه!اينو باش!فک کرده من مثه بقيه ي دخترا الان خجالت ميکشم!!
من:عيب نداره!من ميام تو حلقت!
چشاش شد قد توپ تنيس!نگاهي به دور و اطراف انداختم!کسي حواسش به ما نبود!
سرمو جلو بردم و…
گومــ ـــب!
کوبيدم تو دماغش!!
چيه نکنه انتظار بوس و ماچ داشتين؟!!نه ديگه!ما از اوناش نيستيم!!
در حالي قرمز شده بود گفت:دختر تو ديگه کي هستي!
من:آتاناز اميريان!
رادمان:دماغم داغون شد!
من:اومدم تو حلقت ديگه!!
خنديد و گفت:شيــ ـــطون!
منم خنديدم و به ادامه ي رقصمون پرداختيم!(اوهو!پرداختين!)
فصل هفتاد
ساعت دوازدهه و هنوز مهموني تموم نشده!تازه داره گرم ميشه!!آرسين ميگه تا سه صبح معمولا طول ميکشه!
خوابم نمياد ولي عصبيم!تا نگاهم به آقا بزرگ ميوفته ياد آرسين اخمو ميوفتم و ناخوداگاه لبخند ميزنم.
لعنت به من…لعنت به من…
دندونامو روي هم سابيدم و کلافه دستمو رو توي موهام فرو کردم و چنگشون زدم!
تو گوشه اي ترين قسمت حياط نشستم و کلافه و داغون دارم به احساسم نسبت به آرسين فک ميکنم!
سپيده وآرسينو ديدم که دارن ميان سمتم!
نه نياين…الان نه…
آرسين:هووووي آتا چته؟!چرا تمرگيدي اين جا؟!
يه هو از اون حال وهوا در اومدم و گفتم:بمير قزميت!پس مثه تو دم به ديقه در حال رقص باشم؟!بابا خجالت بکشين!همه فهميدن يه چيزي بينتون هست!!
سپيده:واي آتاناز مامان و باباي آرسين با مامان و بابام حرف زدن و قرار شده آخر هفته بيان خونمون خاستگاري!!
چشمام از حدقه زد بيرون!
من:يا خــ ـــدا!سپيده مگه ترشيده بودي که به اين سرعت قرار خاستگاري رو رديف کردين؟!!
جيغي زد و گفت:نخيــ ـــرم!
با عشق نگاهي به آرسين انداخت و ادامه داد:خب نميخوام حتي يه لحظه از آرسين دور باشم!!
آرسينم با عشق لبخندي به روش پاشيد!
من:ايييي!جمع کنين تو رو خدا!حالم به هم خورد!
آرسين بلند خنديد و گفت:آتا سپيده پيشت باشه تا من برم يه ذره پيش پسرا!از دستم شکارن چه جور!!
من:باوش!
سپيده پيشم نشست و گفت:نامرد ديگه منو يادت رفته آره؟!
من:اي کفنت کنم سپيده!اينو من بايد بگم!بعد از سه ماه قراره بفهمم تو تا چه حد به آرسين علاقه داري؟!اين بود رفاقت هفده
سالمون؟!بزنم مخت بريزه رو ديوار؟!
سپيده سرشو پايين انداخت و شرمنده گفت:ببخشيد!آخه تو همش شوخي ميکني و مسخره بازي درمياري!ترسيدم بگم و بهم بخندي و به بقيه هم بگي!
مرموز نگاش کردم و گفتم:سپي خر خودتي!من که ميدونم يه دليل ديگه هم داره!!
سپيده قرمز شد و گفت:تو و آرسين خيلي با هم شوخي ميکردين و کل کل ميکردين!منم فک کردم مثه اين رمانا آخرش عاشق هم بشين!پس واسه چي ميگفتم!
يه هو محبتم قلمبه شد و بغلش کردم!
زير گوشش گفتم:سپيده،خواهري مگه هر دختر و پسري با هم کل کل کنن آخرش عاشق هم ميشن؟!کم رمان بخون!من و آرسين دو تا دوست خوبيم همين!من با خيليا کل کل ميکنم!يني قراره عاشق همشون بشم؟!
دوباره شدم همون آتاناز شيطون و باحال!
من:اه اه!جمع کن خودتو!!چه چسبيده به من!نکبت!اين شوورت کوجاس؟!
سپيده خنديد و گفت:شوور چيه بابا!تازه ميخوان بيان خاستگاري!
نيشم شل شد و گفتم:من که ميدونم آخرش بيخ ريش خودته!!
يه دونه زد به بازوم و گفت:اصن من ميرم پيش نوشين!پيش تو باشم تا آخر مهموني تيکه بارم ميکني!!
اينو گفت و بلند شد رفت!!
از ته ته ته ته قلبم خوشحالم براشون!!آرسين خندون و شاد رو فقط يه دوست خوب ميبينم!ولي آرسين اخمو…
فصل هفتاد و يکم
ساعت دو نصفه شبه و مهموني دوباره خودموني شده!با اين تفاوت که خانواده ي سپيده اينا هم هستن!
عمه حميرا نگاه کلافه اي به ساعتش انداخت و يه نگاه ديگه به آقا مجيد(شوهرش)!
هر کي مشغول حرف زدن با يکي ديگه بود!من و باران هم با هم حرف ميزديم!
يه دفعه ديدم همه به جز آقا بزرگ بلند شدن و يه صداي مغرور و خشک گفت:سلام!
عه اين که صداي آرسينه!ولي آرسين که روبه رومه!
پس اين…
برگشتم تا ببينم…
چــ ــــــ ـــــي؟؟؟
خدايا من چي ميديدم؟يه آرسين ديگه جلوم وايساده بود!يه نگاه به آرسين که کنار سپيده نشسته بود انداختم و يه نگاه به آرسين اخمو که پشتم بود!
صداي آقا بزرگ تنمو لرزوند!
آقا بزرگ:آترين کجا بودي؟حضور تو اين مهموني واجب بود!
آ…آترين…؟
آرسين اخموعه:متاسفم آقا بزرگ!
اينو گفت و رفت بغلش کرد!رادمانم بغل کرد!رفتاراش با آقا بزرگ مو نميزد!همون قدر مغرور و سرد!
شوک بزرگي بهم وارد شده بود…حتي نميتونستم نفس بکشم…مدام نگاهم بين آرسين و اين آتريني که باهاش مو نميزد در حال چرخش بود…
يه دفعه باران با صداي بلندش همه رو متوجه من کرد!
باران:آتاناز چت شده؟!
بدون هيچ عکس العملي نگام بين آرسين و آترين در حال حرکت بود!
رادمان سريع دوييد سمتم و يه سيــ ــــلي جانانه زدم بهم!
شـــ ــــتــ ــــرق!
تازه از شوک در اومدم و گفتم:اين جا چه خبره؟!چرا دو تا آرسين دارم ميبينم؟!
آقا بزرگ با لحن متعجبي
گفت:اين آترينه!برادر آرسين!
نفسام تند شد.
برادر…آترين…اون تلفنا…دو شخصيتي بودن آرسين…روز اولي که با آرسين کلاس داشتيم و اون شخصي که داشت پياده مي رفت…همون بنده خدايي که تو خواب اخم ميکنه…بوي عطري که توي ماشين آرسين پيچيده بود…
آرسين با نگراني گفت:آقا بزرگ آتاناز نميدونه من برادر دارم!متاسفم!اما لازمه که خودم براش توضيح بدم!
اينو گفت و دست منو که مثل مجسمه خشک شده بودم به طرف خونه کشيد!!
نشست روي مبل و کلافه گفت:آتا بشين!
مثه ربات به حرفش گوش کردم و نشستم!
نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت:حالت خوبه؟!
من:فقط توضيح بده!
چشماشو بست و نفس عميقي کشيد!
آرسين:من يه برادر دو قلو دارم به اسم آترين!يه ديقه ازم بزرگ تره!دوقلو هاي همسانيم!از لحاظ ظاهري هيچ تفاوتي نداريم!هيچي!جوري که مامان و بابا هم گاهي نميتونن تشخيص بدن که کدوم آرسينه و کدوم آترين!فقط اخلاقامون با هم متفاوته!من خيلي شوخ و شيطونم ولي آترين خيلي مغرور و سرده!نمونه ي جوون شده ي آقا بزرگ!به همين خاطرم آقا بزرگ خيلي دوستش داره!هميشه هر وقت اون يکي کارش گير بود اون يکي برادر به جاش ميرفت!اولين بار که توي مهموني شرکت کردي آترينو نديدي چون اون به شدت به کارش علاقه منده و خيلي جدي کار ميکنه!اون رئيس شرکت خانوادگي ماست!شرکتي که پنج شعبه توي اروپا داره!اين شرکت از زمان پدر آقا بزرگ نسل به نسل چرخيده تا رسيده به آترين!اون به خاطر جديت و پشتکاري که داره تونسته شرکتو موفق تر از هر زمان ديگه اي بکنه!آترين خيلي کم پيش مياد که توي مهمونيا شرکت بکنه!هيچي رو با کارش عوض نميکنه!هيچي!حتي يه خونه ي جدا گرفته که نزديک شرکت باشه!مامان خيلي از دستش شکاره!بگذريم!هر دفعه خواستم بگم نشد!هي يه اتفاقي پيش ميومد که يادم ميرفت بهت بگم!اين اواخر کاراي شرکت حسابي زياد شده بود و من چون معاون آترين بودم سرم حسابي شلوغ شد!!ولي نميشد آموزش تو رو هم کنسل کرد!
واسه همين مثه وقتايي که به جاي همديگه ميرفتيم اونو جاي خودم فرستادم!اين آخرا ديگه حسابي شک کرده بودي!حتي فکر ميکردي من دوشخصيتيم!بچه ها مدام سرزنشم ميکردن که چرا بهت نگفتم!نذاشتم کسي بهت بگه!چون ميدونستم که اگه بفهمي خيلي ناراحت ميشي!به عبارتي از عکس العملت ميترسيدم!تمام ماجرا اين بود!حالا تو مختاري که از دستم به خاطر پنهون کاري ناراحت و عصباني باشي!
اخم فوق العاده عميقي کرده بودم.جوري که عضلات صورتم درد گرفته بود!
توي چشماش براق شدم و گفتم:منو هالو گير آوردي!
با قيافه ي مظلوم گفت:ببخشيد!هر چي بگي حق داري!
ياد خودم افتادم که چرا ياد آرسين اخمو لبخند به لبم مياره ولي آرسين
خندون مثه دوستمه!چه قدر به خودم لعنت فرستادما!
بلند شدم وايسادم!
آرسينم وايساد!رفتم جلوش!دستمو بالا آوردم!چشماشو به زمين دوخت!فک کرده سيلي ميزنم!نخير بدترش رو انجام ميدم!دستمو جلو بردم و دماغشو گرفتمو و فشار دادم!!خخخخ!
آرسين:آي آي!نکن بچه!خوبه ميدوني رو دماغم حساسم!آخ!نکن!
فشارو بيشتر کردم!
من:حالا سر منو گول ميمالي؟!بدبختت ميکنم!!
دماغشو پيچوندم!!
با تمام جونش داد زد:چيــ ـــز خـــ ـــوردم!ببخشيـــ ـــد!
من:آها حالا شد!
دماغشو ول کردم!!آخي قرمز شده دماغش!!
من:شانس آوردي که خيلي مهربونم و اصلا بلد نيستم قهر کنم و از کسي کينه به دل بگيرم!وگرنه بايد تا يه ماه ميومدي منت کشي!!
با يه حرکت بغلم کرد و گفت:دمت گرم!خيلي خوبي آتاناز!خيلي!فکر نميکردم اين قدر راحت کنار بياي!اگه ميدونستم اين قدر با منطقي ازاول بهت ميگفتم!!
من:اه اه!خودتو بکش کنار ببينم!مثه کنه چسبيده به من!مگه تو زن نداري؟!ميرم به سپيده ميگما!
خودشو کشيد کنار و گفت:سپيده ميدونه من و تو مثه دوتا دوست خوبيم نه بيشتر!
لبخندي زدم و گفتم:بريم تا من با اين پسر عمه ي تازه شناخته شده آشنا شم!!
ادامه دادم:ولي خدايي با هم مو نميزنيد!!من که واقعا فک کردم تو مشکل رواني داري!!
آرسين:دست شما درد نکنه!!
به سمتش براق شدم و گفتم:خفه!بيشتر از اينا حقته!تا يه ماه فحش ميبندم به ريشت!!
آرسين:خدا به دادم برسه!
من:سپيده ميدونه؟!
آرسين:آره!هم سپيده هم امير هم دلسا!
من:بَـه!رفيقاي ما رو باش!
آرسين:من نذاشتم بهت بگن!
من:خو خاک تو سر تو!
آرسين:تقصير خودتم بود ديگه!اگه اون مهموني که مامان به خاطر آترين گرفته بود ميومدي همه چيو ميفهميدي!!
من:همون مهموني که بعد از امتحانات بود و منم نيومدم؟!
آرسين:آره!مامان به افتخار پسر بزرگش و موفقيت هاي شرکت يه مهموني توپ گرفته بود!!
من:بـــ ـــعلــ ـــهــ!
فصل هفتاد و دوم
آقا بزرگ و آترين داشتن با هم درباره ي شرکت و پيشرفت هايي که تو اين ده سال داشته حرف ميزدن!
منم داشتم مثه اين منگلا يه نگاه به آرسين مينداختم،يه نگاه به آترين!
پوووووف…ولي خدا رو شکر از شر اين عذاب وجدان راحت شدما!آرسين يه دوست خيلي خوبه برام!مثه سپنتا!ولي آترين…
بيخيال!ترجيح ميدم بهش فک نکنم!!
سپيده اومد پيشم!
سپيده:آتاناز؟!از دست ما ناراحتي؟!
کرمم گرفت يه ذره اذيتش کنم!!ها ها ها(خنده ي شيطاني مخصوص آتاناز!!)!
قيافمو عصباني نشون دادم و گفتم:سپيده از تو ديگه انتظار نداشتم!خير سرت 17 ساله با هم دوستيم!تا حالا دو تا موضوع خيلي مهم رو از من پنهون کردي.دارم به اين هفده سال دوستي شک ميکنم!
سپيده:به خدا آرسين نذاشت!همه رو قسم داده بود که بهت
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد