439 عضو
نگيم!ميترسيد از عکس العملت!!
من:اون شب که رفته بوديم شام بخوريم تو چرا آترينو ديدي تعجب کردي؟!تو که ميدونستي يه داداش دو قلو داره!
سپيده:من از شباهت زيادي که به آرسين داشت کپ کرده بودم!دو قلو هاي همسان اين طوري فتوکپي هم نديده بودم!!
ادامه داد:اون شبي که با بچه ها همگي با هم رفتيم باغ باباي کيان،آرسين به سپنتا هم ماجرا رو گفت!سپن خيلي اثرار کرد که بهت بگه!دو سه بارم اومد جلو ولي آرسين گفت اگه قراره کسي بهش اون منم!چون اگه عکس العمل ناجوري نشون داد ميتونم آرومش کنم!
من:خوبه که ميدونه اگه عصباني بشم غريبه و آشنا نميشناسم!
سپيده:حالا ببخشيد ديگه!
من:بيخي بابا!شما ها که کاري نکردين!
چشمامو ريز کردم ، لبخند خبيثي روي لبام نقش بست!
ادامه دادم:ولي تلافي اين پنهون کاريو سر آرسين درميارم!اون رهبر اين پنهون کاريه!
سپيده با خنده بلند شد و رفت پيش مامانش نشست!
بلند شيم يه سر و گوشي تو اين باغ آب بديم!!
تا خواستم قدم اولو بردارم صداي آقا بزرگ متوقفم کرد!
آقا بزرگ:آتاناز!
من:بله آقا بزرگ!
آقا بزرگ:تو که با آترين آشنا نشده بودي!بهتره با پسر عمت آشنا بشي!
بابا من آشنا شدم!ولي با يه اسم ديگه!
با اين حال گفتم:چشم!
رفتم و نشستم رو صندلي که کنار آترين بود!
همه داشتن يا ميخوردن يا حرف ميزدن!يا هر دو کار رو همزمان انجام ميدادن!!
آترين:حتما از دست آرسين عصباني هستي!
لحنش سرد و مغرور بود!خدايا آقا بزرگ رو جوون کردي نشوندي کنار ما؟!
من:نه بابا!من بلد نيستم کينه به دل بگيرم!بيخي!ولي تلافي ميکنم!!جوري حالشو بگيرم که مرغاي آسمون به حالش قهقهه بزنن!!
به دماغ سرخ شده ي آرسين اشاره کردم و گفتم:دماغشو ميبيني!اون کار منه!جوري فشار دادم دماغشو که دست و پاش فلج شد!!
نگامو به چشماي قير مانند آترين دوختم!اوه اوه!چشماش دارن قهقهه ميزنن!
يه لبخند خييييلي محو رو لباش بود!
آترين:تو بيني آرسين رو فشار دادي؟!
با هيجان سرمو تکون دادم و گفتم:يس يس!!خيلي کيف ميده نقطه ضعف يکي رو بدوني!!
چيزي نگفت!
وقت کردم قيافشو تحليل کنم!هر چند همون آرسين خره ي خودمونه!
موهاي مشکي مثل شب!اوخ اوخ!هميشه هم ميده يا به عبارتي ميدن بالا موهاشونو!
ابروهاي پر و کشيده که وقتي اخم ميکنه تو شلوارت شکوفه ميکني!چشماي درشت مشکي!من عاشق اين قسمتم!!چشم مشکي خيلي دوس دارم!حتي از رنگ چشماي خودمم خوشم نمياد!!
اونقدر مشکي بود که ميتونستي توش غرق بشي!پوستش سفيده!البته نه از اين سفيد ماستيا!سفيد درست و درمون!!دماغ و لبش هم متناسب و خوشگله!!هيچ فرقي،هيــ ـــچ فــرقي از نظر قيافه با آرسين نداره حتي يه تار مو!فقط آرسين خندونه و نيشش هميشه بازه ولي
آترين اخماش هميشه بدون استثنا تو همه و مغرور و سرده!
از لحاظ قيافه فتوکپي همن،اون وقت از لحاظ اخلاق دو قطب متفاوت!!
من:ميگم آترين!
سرشو برگردوند!
آترين:بله؟
من:تو که ميديدي من فک ميکنم تو آترين نيستي و آرسيني چرا بهم نگفتي که آرسين نيستي و آتريني؟!!
چي گفتم!
آترين:آرسين بايد بهت ميگفت!خودش گند زد خودشم بايد درست ميکرد!
من:آها!
دوباره سرشو برگردوند و با کيان مشغول حرف زدن شد!
آترين…آترين…چه اسم خوشگلي!
سريع با گوشيم رفتم تو نت و سرچ کردم!
زيبا و پر انرژي!
جووووون!زيبا که هست لامصب!بزار پر انرژيو از خودش بپرسيم!
من:آترين؟!
اينبار فقط نگام کرد که يني بنال!!
نيشم باز شد و گفتم:تو پر انرژي هستي؟
گفتم الان تعجب ميکنه ولي خيلي خونسرد گفت:معني اسمم رو پيدا کردي؟
با چشماي گرد شده سرمو تکون دادم!
آترين:آره!هم زيبام هم پر انرژي!البته نه مثل تو که آوازه ي شيطنتات رو زبون تک تک بچه هاست!من واسه کارم انرژي ميزارم!
من:تا حالا نديده بودم کسي اينقدر عاشق کارش باشه!
آترين:اين شرکت نسل به نسل چرخيده تا به من برسه!منم بايد با تموم تلاشم اونو به بهترين درجات برسونم!آدم اگه عاشق کارش نباشه نمي تونه پيشرفت کنه!هر چيزي عشق و علاقه ميخواد تا بهت انگيزه و انرژي بده!!
از آدم مغرور و سردي مثه آترين بعيده که اين جوري فيلسوفانه حرف بزنه!!الحق که شرکت خاندان اميريان حقشه!!
من:تو نمونه ي جوان شده ي آقا بزرگي!واقعا مايه افتخارشي!
بازم يه لبخند محو و سکوت!
خو عين آدم اون نيشتو بازکن ديگه!!گولاخ!
فصل هفتاد و سوم
آخيـش!
يه غلتي رو تختم زدم و چشامو دوختم به سقف!چه خوابي بودا!ديشب ساعت سه برگشتيم خونه و من شوت شدم تو تخت!اصن چشمام هيچي رو نميديد!!ولي عجب شبي بود!هنوزم که هنوزم نميتونم باور کنم!!آترين…داداش بزرگه ي آرسين…دو قلو هاي همسان…
بيخيال بابا!گوشيمو برداشتم تا ببينم ساعت چنده!دوازده!خوبه!به اندازه ي کافي خوابيدم!رادمان ديشب نيومد خونه ي ننه و باباش و پيش آقا بزرگ موند!
واي خدا!مهر که شروع بشه بايد برم دانشگاه!ولي بهتر از اينه که بشينم تو خونه درو ديوار رو نگاه کنم!خدايي عجب تابستوني بودا!همش بيرون و خنده و تفريح!!خاک بر سر من که ده سال خودمو از اين فاميل دور نگه داشتم!
دلم واسه مامان و بابام تنگ شده!امروز ديگه بايد برم!
صورتمو شستم و لباساي مخصوصمو پوشيدم و رفتم پايين تا صبونه بخورم!
******
مانتوي مشکي؛جين مشکي؛شال مشکي؛
سوار لکسوزم شدم و راه افتادم!
تو راه بودم که گوشيم زنگ خورد!با يه دستم فرمونو گرفتم و با يه دستم گوشيو گرفتم!!
سپيده:سلام آتا!خوبي؟!
من:عليک!خوبم تو چه طوري؟!
سپيده:منم
خوبم مرسي!آتاناز بيروني؟!
من:آره بابا!پشت فرمونم!
سپيده:کجا داري ميري تنها تنها؟!
من:قبرستون!
سپيده:بيشعور!تربيت نداري که!
من:به مرگ تو دارم ميرم قبرستون!سر قبر مامان و بابا!
لحنش غمگين شد و گفت:باشه!خواستم بگم آخر هفته خاستگاريمه!مياي؟
من:نه!من بيام چه غلطي بکنم؟!ميام اونجا با آرسين کل کل ميکنم اون وقت خاستگاريت به هم ميريزه ها!
خنديد و گفت:باشه مزاحم نميشم!باي!
من:خــ ـــدافــ ـــس!
اي خــ ــــدا!آخر من نتونستم اين باي رو از دهن سپيده بندازم!هي دم به ديقه باي باي!خو عين آدم بگو خدافس!!
بالاخره رسيدم!
اووووف…!ميمونه ماکروفر!چه گرمه!!
"آتا اين جا ديگه شوخي و مسخره بازي نداريم!"
باشــ ـــه!
قبر مامان و بابام درست کنار همديگه قرار داره!
سهراب اميريان…
کاترين جيسون…
واسه هر دوشون فاتحه اي خوندم!مامانم وقتي عاشق بابام ميشه درباره ي اسلام تحقيق ميکنه و مسلمون ميشه!به عشق بابام!هعي…
دلم براشون قد سوراخ جوراب مورچه شده!بدون توجه به اين که مانتوم خاکي و کثيف ميشه نشستم رو زمين و زل کردم به قبرشون!تو دلم آروم آروم باهاشون حرف ميزدم!
صداي مهربون مامان…بغل هاي يه دفعه اي بابا…جمع گرم و پر از عشقي که داشتيم…صداي بابام که ميگفت آتاناز بابا…همه و همش مثه يه فيلم از جلوي چشمام رد شد…
چشمام پر از اشک شد!دونه دونه اشکام گوشه ي قبر بابا سهرابو تميز ميکرد!بدون توجه داشتم اشک ميريختم…با اينکه ده سال از مرگشون گذشته ولي هنوزم نميتونم کنار بيام…
يه دفعه دو جفت کفش رو کنارم ديدم!
سرمو بالا آوردم!از پشت لايه هاي اشک تو چشمم تونستم آقا بزرگ و رادمانو تشخيص بدم!
بلند شدم و سلام کردم!آقا بزرگ بدون توجه رفت سر قبر بابا ومامانم و مثل من نشست رو زمين!بَه!
حاج ناصر اميريان بيخيال اشرافيت شده؟!بگو جون من؟!
رادمان اما خم شد و فاتحه اي فرستاد!خو تو ام بشين ديگه!جمعمون جمعه حسابي!الان فقط هندونه کمه!بشينيم هندونه قارچ کنيم و بخوريم!!
با سوالي که آقا بزرگ پرسيد لبخندم پر زد و افکار خنده دارم دود شد!
آقا بزرگ:دلت براشون تنگ شده؟!
لبخند تلخي زدم و گفتم:اندازه ي اين ده سال دل تنگشونم!دلتنگ بابا سهراب مهربونم…دلتنگ مامان کاترين خوشگلم…دلم لک زده واسه جمع سه تايي و گرممون!
اشکام بي مهابا رو صورتم ميريختن!آقا بزرگ دست لرزونشو دور شونم حلقه کرد و منو به طرف خودش کشيد!سرمو رو شونه هاي پير و فرتوتش گذاشتم!آقا بزرگم سرشو رو سر من گذاشت!
عجب صحنه اي!يه عکاس بياد شکارش کنه!نوه و پدر بزرگ سر قبر پدر و پسرشون!
رادمان جلبک بالاي سر ما وايساده بود و هيچ حرفي نميزد!
برام جاي تعجب داره که مرد
مغرور و مستبد خاندان،اين طوري منو بغل کرده!
فکر کنم حدسم درست بود!پشت اين چهره ي سرد،پشت اين چشماي مغرور يه قلب مهربون مي تپه!
بالاخره ناراحتي ها تموم شد و بلند شديم!
رادمان:آتاناز بيا ميرسونمت!
اين چه راحت جلوي آقا بزرگ حرف ميزنه!اشرافيت پر يني؟!
من:ممنون!من ماشين دارم!
يه خداحافظي معمولي کرديم و هر *** راه افتاد به سمت ماشين خودش!
آقا بزرگ رو خيلي دوست دارم!خيــ ـــلي!اون مهربونه!من مطمئنم!فقط نميخواد آشکار بشه!
فصل هفتاد و چهارم
من:جون من؟!ايــ ـــول!فقط برنامه ريزيش پاي من!
نوشين:چرا پاي تو؟!
من:چون ميخوام پنهون کاريشو تلافي کنم!!
نوشين خنده اي کرد و گفت:باشه بابا!مکانش هم خونه مجردي خشاياره!
من:باشه!کاري باري؟
نوشين:ببينم چيکار ميکني!باي!
من:باي و درد!خدافس!
بيست و پنجم شهريور تولد آرسين و آترينه!قراره تو خونه مجردي خشايار برگزار بشه!!
برنامه ها دارم برات آقا آرسين!
تولد چهار روز ديگس!
خب خب اول بايد با خشايار هماهنگ کنم!!بعدش بايد برم کادو بخرم!!!
******
سه روز بعد!!(خخخ!مثه اين فيلما!)
من:الو آرسين شماره ي آترينو بده!زود باش!
آرسين:سلامت کو؟
من:سلام سلام!شماره رو بده!
آرسين:شماره ي داداش منو ميخواي چيکار؟!
من:ميخوام خرش کنم بياد خونمون بعد بي عفتش کنم!!
خنده ي آرسين به هوا رفت!!
آرسين:برات اس ام اس ميکنم!
من:زووود باش!
سريع قطع کردم!!
آرسينم بلافاصله شماره رو فرستاد!
حالا بريم سراغ برادر اخمو!!
يه بوق…دو بوق…سه بوق…چهار بوق…
صداي محکم و مغرورش تو گوشم پيچيد!
آترين:بفرماييد!
من:سلام اخمالو خان!چه طوري؟!
آترين:شما؟
من:بابا آتانازم!دختر داييت!شناختي؟!
آترين:زود کارتو بگو!وقت ندارم!
من:خب خب!آترين فردا ساعت هشت با آرسين مياي خونه مجردي خشايار؟!
آترين:نه!
چه قاطع!
من:خواهش خواهش!تو رو خدا!لطفا لطفا!!
آترين:گفتم نه!
من:جون من!نه اصن جون آرسين!جون آقا بزرگ!لطـــ ــــفـــ ــــا!تو رو خدا!باشه؟!باشه؟پليز!
آترين:پوووف…باشه!
من:ايول!مرسي مرسي مرسي!
آترين:دختر تو چه سيريشي هستي!
خنديد و گفتم:برو به کارت برس آقاي رئيس!خدافس!
آترين:خداحافظ!
چه عجب يه نفر نگفت باي!
اين از آترين!
فوري به خشايار اس دادم!
"آترين حل شد!مياد!"
جواب داد:"ايول به تو!تا حالا کسي نتونسته بود راضيش کنه از کارش بزنه"
من:"بيخود کرده!تولدشه مثلا"
خشي:"دعوت بقيه به عهده ي من"
من:"باشه!فعلا"
خشي:"باي"
از گوشام دود ميزد بيرون!!
من:"باي و درد!باي و کوفت!عين آدم خدافسي کن!"
خشايار چند تا شکلک خنده فرستاد!
من:"نيشتو ببند!چلغوز!"
ديگه جواب نداد!ترسيد بيشتر فحش بخوره!
*******
امروز بيست و پنجم شهريوره!تولد دو قلو هاي عمه
حميرا!!
قراره ساعت هشت آرسين و آترين با هم بيان خونه ي خشايار!
من بايد ساعت پنج برم تا با خشايار کار ها رو انجام بديم!!
لباسايي که امشب قراره بپوشمو توي ساک کوچولوم ميزارم و سوار ماشين ميشم گـــ ـــاز ميدم به طرف خونه ي خشايار!!
بلا گرفته نگفته بود خونه مجردي داره!معلوم نيس چه کارايي تو اين خونه کرده!خخخخ!
جلوي خونه ي خشايار پارک کردم!يه ساختمون هفت طبقه ي خيلي خوشگل!خونه ي خشايار طبقه ي هفتمه!به عبارتي پنت هاوس ساختمون!زنگ زدم و خشايار در رو باز کرد!مثه جت خودمو رسوندم به خونش!
من:اووووفف…مرسي خونه مجردي!!ناقلا چيکارا کردي اينجا؟!!
خشايار با خنده اومد طرفم و گفت:هيچي به خدا!
من:خو حالا نميخواد بچه مظلوم بشي!وسايلي که گفته بودمو آماده کردي؟!
خشايار:آره!!
من:من برم لباس کارگري بپوشم!
بلند خنديد و رفت تا مثه من لباس کارگري بپوشه!!
يه تيشرت رنگ و رو رفته و يه شلوار شيش جيب قديمي!موهامو گوجه اي بستم و يه دستمال گل گلي بستم به سرم!!ديگه قشنــ ــگ مثه کارگرا شده بودم!!
امشب ميخواستم علاوه بر اينکه حال آرسينو بگيرم،يه جشن خوب هم براش بگيرم!يه تشکر بابت آموزش هايي که بهم ميداد!!
تا از اتاق اومدم بيرون چشم خشي به من افتاد و چشم من به خشي!يه دفعه جفتمون زديم زير خنده!!
صداي خندمون پنجره ها رو ميلرزوند!!
خشايار:تريپ کارگريمون تو حلق آرسين!!
در حالي که از همچنان ميخنديدم گفتم:يادت باشه يه عکسي بگيريم!!
يه شلوار کردي سياه و کهنه پوشيده بود با يه پيراهن مردونه ي گشاد و کهنه که يه قسمتش تو شلوارش بود و يه قسمت ديگش بيرون از شلوارش!يه دستمال سفيد هم مثه کاگرا بسته بود به سرش!!منم که وضعم معلومه!
اول از همه بادکنک هايي رو که خشايار بدبخت صبح باد کرده بود رو به در و ديوار وصل کرديم!بعد ساير جيـنگيـل بيـنگيـل ها رو آويزون کرديم!
"وا!جينگيل بينگيل چيه؟فردوسي سي سال زحمت نکشيد که تو بياي گند بزني به زبان فارسي!"
بيخــ ـــي جون من!بنده شخصا از فردوسي عذذذر ميخوام!ولي اين کلمه رو خييييلي دوووس دارم!!
يه تابلو خريده بودم که روش نوشته شده بود:دوقلو هاي خنگ،تولدتون مبارک"!
اينو روي ديوار چسبوندم و مبلي که قرار بود آرسين و آترين روش بشينن رو جلوش گذاشتم!!
من:خشي بيا سر اين ميز رو بگيريم بزاريم جلوي مبل!من تنهايي نميتونم!
خشايار:الان ميام!
ميز رو جابه جا کرديم!
از اين چراغ کوشولو ها که رنگي رنگي هستن بالاي اون تابلوعه وصل کردم تا خوشگل بشه!!
خلاصه خوشگل سازي پذيرايي تموم شد!هر کي ميديد فک ميکرد تولد دو تا پسر بچه ي پنج سالس!نه دو تا مرد سي ساله!!خخخخ!بس که بادکنک و جينگيل بينگيل به در و
ديوار خونه چسبونديم!!
خب بريم سراغ قسمت حال گيري آرسين خان!!
دو تا بادکنک پر از آب و کف بالاي در ورودي خونه ي خشايار وصل کردم!!
سه تا تخم مرغ هم کنار گذاشتم تا بعدا بالاي در بزارمشون!بقيه کارا ها هم حالا بماند!
فصل هفتاد و پنجم
ساعت هفته و بچه ها ديگه کم کم بايد پيداشون بشه!بعد از اينکه کارامون تموم شد به نوبت رفتيم و دوش گرفتيم!البته اول با اون سر و وضع يه عکس خيلي باحال گرفتيم!!
نگاهي به خودم انداختم!جين مشکي و يه تاب سفيد!ساده و اسپرت!موهامم ســ ـــفت از بالا بستم!چه بهم مياد!!
رفتم بيرون!اووووفففف…خشايارو!!
من:جووووون!خوبه تولد تو نيست!بپا نخورمت!!
شلوار کتون قهوه اي و تنگ با پيراهن نسکافه اي که آستيناشو تا آرنج بالا زده بود!نافرم خوشگل شده بود!!
لبخندي زد وگفت:تو مثه هميشه ساده اي!!
من:آره ديگه!ما اينجوريم!!
ساعت هفت و نيم همه ي بچه هاي به جز آرسين و آترين همزمان با هم اومدن!!
بعد از سلام و احوال پرسي واينا گفتم:ماشاالله با هم هماهنگ کرده بودين؟
امير:آره آبجي!همه با هم اومديم!!
نگاهي به ميز انداختم!به به!چه قدر کادو!!
رادمان کصافط يه تيشرت تنگ سفيد پوشيده که روش نوشته هاي انگليسي داشت!با شلوار لي مشکي!
هه!با هم ست شديم!!
بچه ها روي مبلا نشسته بودن و حرف ميزدن!نزديک هشت که شد با داد گفتم:بچه ها پاشين الان ميان!!
همه سر پا وايساديم!منم تخم مرغا رو گذاشتم بالاي در که نيمه باز بود!!مثه بقيه ي تولدا چراغا رو خاموش نکرديم!بسه بابا تکراري شد که همش چراغا رو خاموش ميکنن!
صداي آيفون بلند شد و خشايار درو باز کرد!
در آسانسور باز شد و اومدن تو!هنوز کامل وارد نشده بودن که با علامت من آرمين که بالاي چهار پايه ايستاده بود با قيچي قسمت بالايي بادکنک رو بريد!!
بـــ ــــوم!
بادکنک پر از آب و کف رو سر آرسين و آترين منفجر شده بود!!
صداي خنده وقهقهه قطع نميشد!آرسين و آترين همين جوري خشک شده بودن و آب وکف از سر و روشون ريخته ميشد!!تو تمام اين مدت باران داشت فيلم ميگرفت!
آرسين از بهت خارج شد و درو بيشتر باز کرد!
شـ ــــلــ ـــپ!
تخم مرغا افتاد رو سرش!!!
آترين هم لبخند رو لباش بود!اين يعني معجزه!!آترين اخمو و لبخند؟!
يه تک سرفه کردم تا بچه ها متوجه بشن!
يه دفعه همه با هم گفتيم:دوقلو هاي خنگ تولدتون مبارک!!
الهام و نوشين برف شادي زدن و کيان و خشايار سووووت!
قيافه هاشون ديدني بود!!آترين که خيس خالي بود!آرسينم از موهاش تخم مرغ ميچکيد!!
آرسين:بچه واقعا مرسي!خودم تولدمو يادم رفته بود!ولي ما با اين قيافه بيايم؟!
من وارد صحنه شدم و گفتم:اولا سلام و تولدتون مبارک!دوما براي دوتاتون لباس نو و خوشگل
خريدم!برين دوش بگيرين و بپوشين!
آرسين:من که ميدونم همه ي اينا زير سر توعه!پس لباسايي که گرفتي وظيفت بوده و اصلا نيازي به تشکر نيست!!
من:بــ ــرو بابا!سيــفون!
الهام:زود برين دوش بگيرين و بياين تا تولدو شروع کنيم!!
نيم ساعت بعد آرسين و آترين خوشگل شده و تميز اومدن تو پذيرايي!!خوبه که دو تا حموم داره اينجا!
آرسين:لباسا خيلي خوشگلن!ولي تو سايز ما رو از کجا ميدونستي؟!
من:خنگ خدا شما دو تا با خشايار هم سايزين!!
آترين:ممنون!لباساي قشنگين!
من:خواهش بابا!
واسه دوتاشون جين طوسي و پيراهن سفيد گرفته بودم!فيت فيت تنشون بود!و خيلي هم بهشون ميومد!!يني انگار چشمات دو تا ميديد!فتوکپـــ ــــي هم بودنا!!تنها راه تشخيصشون اخماي هميشه در هم آترين بود!!
آرسين:خدايــ ـــي دمتون گرم!خيلي وقت بود دلم يه تولد حسابي ميخواست!
خشايار از تو آشپز خونه داد زد:داداش از آتاناز تشکر کن!همه ي اينا کار اونه!
آرسين با بهت نگام کرد و گفت:واقعا؟!
من:آره!يه جوري تشکر واسه آموزشات!!
آرسين:اون تخم مرغ و بادکنک چي؟!
نيشم شل شد!!
با نيش باز گفتم:اندکي شيطنت بايد تو کار من باشه ديگه!!
داد زدم:آرمين اون ضبط رو زياد کن!!
خشايار با يه کيک کوچيک قرمز وارد شد!!اينم برنامه ي خودم بود!!
با يه رقص مسخره و البته خنده دار!اون و کيان در حالي که جفتک مينداختن کيک رو سر ميز گذاشتن!!ما که انقدر خنديده بوديم اشکمون دراومده بود!!
آرسين:اين که خيلي کوچيکه!!ما هيجده نفريما!
با لبخند خبيثي گفتم:همين بسمونه!
آرسين:حالا چرا قرمز؟!اييي!من از توت فرنگي متنفرم!!(منم همين طور!)
آترين:دندون اسب پيش کشي رو نمي شمارن آرسين خان!
من:دمت بمت هسته اي آترين!همينه!
سريع و بدون جلب توجه رفتم پشت آرسين!
آترين فهميد و سرشو برگردوند!!
با دستم علامت دادم که ضايه نکنه!
به سپيده چشمکي زدم!!
سپيده:آرسين اينقدر کيکت خوش بوعه که نگو و نپرس!!
آرسين با تعجب گفت:خوش بو؟؟؟!کيـک؟!!
سپيده:آره عزيزم!بو کن تا بفهمي!
آرسين سرشو نزديک کيک برد تا بوش کنه!منم در يک حرکت باحال سرشو فرو کردم تو کيک!!
همه نيشا باز بود!
آرسين سرشو آروم آروم بالا آورد و در حالي که کل صورتش کيکي شده بود گفت:آتاناز چيز خوردم با پنير اضافه که پنهون کردم ازت!جان جدت بيخيال ما شو!!
بلند خنديدم وگفتم:حرف نزن!!
ادامه دادم:آقا تولد رسمي شد!!خشايار کيک اصلي رو بيار!
خشايار بازم با اون رقص خنده دارش کيک رو رو ميز گذاشت!!
تا بچه ها کيک رو ديدن….
بـــ ـــــووووومــــــ ـــــــ….
منفجر شدن از خنده!!آرسين و آترين هم قهقهه هاشون به هوا بود!!هر *** يه طرف افتاده بود و ميخنديد!!باران همچنان داشت فيلم ميگرفت!
چه
فيلمي بشود اين فيلم!!
کيک يه دستشويي ايراني بود که توش با شکلات پي پي درست کرده بودن!!اينم خودم سفارش دادم!!
سپنتا با خنده گفت:قسمت قهوه اي رو خود آرسين بايد بخوره!!
بازم صداي خنده بلند شد!!
من:اهم اهم!به نوشته روي کيک توجه کنيد خواهشا!!
آرسين بلند خوندش!
آرسين:سيفون جون و گولاخ جون،تولدتون مبارک!!
نابود شديم از شدت خنده!!ديگه با هيچي خنده ي بچه ها بند نميومد!!بعد از اينکه يه ربع همه خنديديم،آترين گفت:ميشه مشخص کنيد کي سيفونه و کي گولاخ؟!
من:البته پسر عمه جان!سيفون آرسينه،گولاخ هم تويي!!
بازم خنده و قهقهه!
موقع فوت کردن شمع ها شد!!
من:آرزو يادتون نره دو قلو ها!
آرسين:آرزومو بلند ميگم!!من و سپيده هميشه ي هميشه با خوشبختي کنار هم زندگي کنيم!!
همه:اوووو!
من:آترين تو ام آرزوت رو بلند ميگي؟!
آترين:نه!
آرسين با خنده گفت:شرط ميبندم اين الان آروز ميکنه:
صداشو کلفت کرد و گفت:شرکتمون به موفقيت هاي بيشتري دست پيدا کنه!!
اول از همه من زدم زير خنده!!بچه ها همه دلشون رو گرفته بودن و ميخنديدن!!
امين:دلمون درد گرفت!بسه خواهشا!!
شمع رو فوت کردن و نوبت کادو ها شد!!
آرسين:اي جونم!بهترين قسمت تولد!!
با خنده گفتم:آقا آرسين شما قصد نداري بري صورتتو بشوري؟!
آرسين با بهت اول دستشو روي صورتش کشيد و بعد با داد گفت:اين جوري از من عکس گرفتين؟؟!
ديگه جنازه شده بوديم از زور خنده!!نميتونستيم سر پا وايسيم!
سريع رفت و صورتشو شست!
من:آرسين فک کنم اين بهترين تولد عمرت باشه!!
آرسين:آره خدايي خيلي خنديدم!!حالا کادو ها رو بدين بياد!!
فصل هفتاد و شيشم
همه بهشون ساعت يا عطر يا لباس دادن!
رادمان کصافط به دوتاشون ساعت رولکس خييييلي گروني داد که داد همه دراومد!!
نوبت کادوي من شد!
اول يه کادوي گنده دادم به آرسين و رو به آترين گفتم:کادوي تو روبعدا ميدم!!
آرسين با ذوق گفت:بابا تو که اين لباسا رو دادي!ديگه اين کارا واسه چيه؟!
من:حرف نزن!کادوت رو باز کن!!
با ذوق بيشتري گفت:فک کنم اين ديگه عطر و ساعت و کراوات نباشه!خيلي بزرگه!!آخ جون!!
تو دلم داشتم هر هر ميخنديدم بهش!!
کاغذ کادوي اولي رو باز کرد!رسيد به دومي!سومي!چهارمي!پنجمي!شيشم ي!
همين طوري کادو داشت کوچيکتر و کوچيکتر ميشد تا رسيد به يه آدامس شيک!!
يني اون لحظه ساختمون با جاش اومدن پايين!اينقدر که صداي خنده ي بچه ها بلند بود!!
آرسين:آتــــ ــــــ ـــــــاناز!ميکشمــ ـــــت!
افتاد دنبالم!حالا من بدو اون بدو!!
من:سپيده بيا عشقتو جمع کن!!
سپيده با خنده گفت:آرسين ولش کن!!
آرسين وايساد و در حالي که نفس نفس ميزد گفت:فقط به خاطر عشقم!!
همه:اوووووقققق!
کادو هاي اصليمو بردم و تحويل
دادم!!
آرسين با شک پرسيد:سر کاري که نيست؟!
من:نه به جون خودم!
دو تاشون کادو ها رو باز کردن!!
همه:اووووو!ايول آتاناز!
دوتا گردنبند فروهر خييييلي جيگر!
رزيتا با پوزخند گفت:بدله آتاجون؟!
من:نخير رزي جون!نقرس!
سپنتا بلند گفت:آتاناز دو تا کادو براشون گرفته!قبول نيست!هم اين لباساي خوشگل که تنشونه هم اين گردنبند!
آرسين با لبخند گفت:مرسي آتاناز!
به ترتيب همه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد!
به من که رسيد محکم بغلم کرد و گفت:مرسي!هم به خاطر اينکه تولد به اين خوبي برامون گرفتي و هم به خاطر خنده اي که رو لباي آترين کاشتي!
من:پس کادو چي؟!
آرسين:اون وظيفت بود!!
من:الــــ ـــــاغ!
خنديد و رفت!
آترين ولي يه تشکر معمولي و ساده از همه کرد!مغــ ـــرور!
خوشم مياد سپيده حساس نيست رو آرسين!چون بهش اعتماد داره!!
خلاصه کيک تقسيم شد و قسمت قهوه ايش رو آرسين خورد!تازه کلي هم تعريف کرد!!خب شکلاته!
بساط رقص و آهنگ برپا شد و همه ريختن وسط!!
قبلش آرسين بلند گفت:برو بچ بيست مهر عروسي من و سپيدس!!گفتم در جريان باشين!!
سيل تبريک و بوس و ماچ بود که به طرفشون روانه شد!!
بعد از مهموني که به مناسبت برگشت آقا بزرگ و رادمان بود آرسين اينا رفتن خاستگاري و بله رو گرفتن!آقا بزرگ هم تاييد کرد سپيده رو!!
بيست مهرم که عروسيشونه!
از ته دلم لبخندي زدم و رفتم سپيده رو بغل کردم!
من:خوشحالم برات خواهري!به عشقت رسيدي!
آرسينم بغل کردم گفتم:براي تو هم خوشحالم آرسيني!خوشبخت بشين!!
آرسين:مرسي آتا!
لبخندي زدم و ازش جدا شدم!!
اين دوتا لايق بهترين ها هستن!بهــ ـــترين هــ ــا!
نگاهم به دلسا افتاد که با لبخند داره سپيده رو نگاه ميکنه!ولي اشک تو چشماش حلقه زده!
ميدونم کم آورده!هر کي بود کم مياورد!ده ساله که عاشق اميره!ولي امير اونو فقط به چشم دختر عمه ميبينه!
رفتم پيشش!
من:نبينم غمتو آبجي!
لبخند تلخي زد و گفت:ديگه نميبيني!
اينو گفت و رفت!وا!يني چي؟!
فصل هفتاد و هفتم
رادمان دستشو جلوم دراز کرد و گفت:اگه مثه اون دفعه دماغمو خورد نميکني بيا!
خنديدم و رفتم وسط!
همه وسط بودن و داشتن ميرقصيدن!آرمين با پريا خيلي خيلي خوشگل ميرقصيد!
آترينم با زور آوردن!!حالا همه داشتن ميرقصيدن!به صورت چرخشي همپاي رقص هر *** عوض ميشد!!افتادم با سپنتا!
من:تو کلا گوني برنج هم بپوشي بهت مياد!!
خنديد و گفت:آره ديگه!خوشتيپم!!
من:باز تو رو جو گرفت!
سپنتا:جو چيه عزيزم!خودت الان گفتي!
من:حالا من يه خبطي کردم!
سپنتا:هميشه از اين خبطا بکن!!
من:نه ديگه رودل ميکني!
سپنتا:نميکنم!نگران نباش!
من:نگران نيستم!فقط حوصله بيمارستان اومدن و عيادت ندارم!!
سپنتا:به خاطر يه رودل برم
بيمارستان؟بدن من قوي تر از اين حرفاس!
من:آره يادم نبود هرکولي هستي واسه خودت!!
بعد از اينکه يه ذره با هم کل کل کرديم دوباره چرخش شروع شد و من اين باز افتادم با دلسا!
تو چشماش غم بيداد ميکرد ولي ميخنديد!!
من:دلسا سر فرصت بايد با هم حرف بزنيم!!
دلسا:حرف چي؟!ول کن بابا!از مهموني لذت ببر!
خلاصه رقصيديم و رقصيديم تا وقت شام شد!!
من:برو بچ يه نفر بره ساندويچ ها رو بگيره!پيک آورده!
خشايار و رادمان همزمان گفتن:من ميرم!!
پقي زدم زير خنده و گفتم:نميخواد بابا!سپنتا تو برو!
آترين گفت:من ديگه بايد برم خونه!چند تا نقشه مهم دارم که هنوز کشيده نشده!!مرسي از مهموني خوبتون!
داد همه دراومد!
به طرفداري ازش گفتم:بابا راس ميگه!!اصن مگه اين ميومد مهموني؟!اين بارم با بدبختي راضيش کردم!بزارين بره به کارش برسه!پس فردا اگه آفتابه ي دستشويي شرکت ترک برداره مياد يقه ي ما رو ميگيره!همه خنديدن و آترين بلند شد تا بره!
تا دم در همراهيش کردم!
من:لباسايي که خيس شده بودنو ميدم خشک شويي و بعدا ميارم برات!!
برگشت سمتم و يه دونه از اون لبخنداي ناياب و نادر زد!!جوري که فکم افتاد زمين!!
آترين:امشب بعد از مدت ها از جو کار و شرکت بيرون اومدم و تونستم آزادانه بخندم!!بابت کادو هاي قشنگتم ممنون!
من:خوا…خواهش ميکنم!
رفت!همزمان سپنتا هم با دو تا کيسه ي پر از ساندويچ از آسانسور دومي پياده شد!!
سپنتا:چرا خشکت زده!دهنتو ببند بابا!الان ملخ ميره توش!!
من:ها؟آها!بريم تو!!
فصل هفتاد و هشتم
الهام:عجب شبي بودا!
من:وقتي من برنامه ريزي کنم همه چي خوب ميشه!خدايي امشب اونقدر خنديدين که پنجاه سال به عمرتون اضافه شد!!
کيان:دقيـقا!اصن تو نباشي ما همه غمبرک مي زنيم!!
بعد از خوردن ساندويچ ها يه ذره نشستيم تا انرژي از دست رفتمون برگرده!!زمانو مناسب ديدم و خيلي آروم رفتم سمت ال سي دي توي پذيرايي!همه خيلي خوب بهش ديد داشتن!سي دي رو توي دستگاه گذاشتم و پلي کردم!!
خخخخخ!!
همه با سکوت و بهت داشتن به فيلمي که اون روز آرسين تو جمع دخترا گير افتاده بود نگاه ميکردن!!
با خنده ي بلند سپيده کم کم همه به خنده افتادن و خنديدن!
آرمين:آرسين برامون تعريف کرده بود!ولي فکر نميکردم اينقدر باحال بوده باشه!!
آرسين اخم الکي کرد و گفت:کم من بدبخت رو ضايه کن جلوي اينا!
من:بيس بار گفتم اخم نکن شبيه گلابي ميشي!بعدم دوس دارم به تو چه!
آرسين:ببخشيدا پس چرا آترين اخم ميکنه بهش نميگي شبيه گلابي ميشي؟!ها؟من و اون که کپي همديگه هستيم!!
من:نه ديگه!اون اخمش فرق داره!اصن با اخم جذابه!!
همه:اوووووو!!
خشايار هم با لبخند مرموز و خطرناکي رو به آرسين گفت:آري من علاوه بر اون عطر
يه کادوي ديگه هم برات دارم!!
آرسين:آري و زهرمار!شونصد بار گفتم بهم نگو آري!حس اين دختراي دماغ عملي لب گنده بهم دست ميده!!کادومو بده!
خشايار سريع با لب تابش يه کارايي کرد و نشون آرسين داد!!
آرسين:خـــ ــــشـــ ــــايـــ ـــــاررررر!!
نوشين:چي شده مگه؟آرسين چرا داد ميزني؟!
خشايار با خنده ي خيلي بلندي صفحه رو نشون هممون داد!!
خخخخخخ!!هههههههه!هر هر هر هر!!هه هه هه هه هه!!ها ها ها ها ها!!
کاريکاتوري که من از آرسين کشيدمو خشايار تو پيج فيسبوکش گذاشته بود و زيرش نوشته بود:
کاريکاتوري از آقاي آرسين جهانبخش استاد دانشگاه تهران که توسط يکي از دانشجوهاي شيطون کشيده شده!!
چار هزار تا لايک داشت!!بيشتر کامنت ها هم مال خود بچه هاي دانشگاه بود!!
آرسين با داد رو به من و خشايار گفت:من چه جوري برم دانشگاه؟ها؟خيلي بيشعورين!
سپيده وارد عمل شد و دست آرسينو گرفت و گفت:عزيزم شوخيه ديگه!بعد تو سرتو بالا بگير و برو دانشگاه!خودم مثه کوه پشتت هستم!!
زرتي زدم زير خنده و گفتم:از قديم گفتن پشت هر مرد بدبختي يه زن موفق ايستاده که گند زده به موفقيت مرده!!
آرسينم از اون حالت به ظاهر عصباني در اومد و با خنده گفت:به خانوم من توهين کردي نکرديا!!
من:زرشک!آق داماد،خانوم شوما رفيق خودمه ها!!
ادامه دارد...
1402/05/27 11:47#پارت_#نهم
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا♥️
فصل هفتاد و نهم
سه روز از تولد آرسين و آترين ميگذره!الان ميخوام برم لباساشون رو از خشک شويي بگيرم!!
مانتوي قهوه اي ساده و اسپرتي رو تنم کردم!جين مشکي و شال مشکي!به به!چه تيپي!!
سوار لکسوزم شدم و راه افتادم به سمت خشک شويي مورد نظر!!
من نميدونم چرا اين رادمان نمياد خونشون!همش خونه آقا بزرگه!!نکبت خوشگل!
"نکبت چي بود خوشگل چي بود؟"
به وجدان جون!کجايي بودي بلا گرفته!؟يه چند وقتي نبودي از دستت يه نفس راحتي کشيدما!!
"حالا که برگشتم"
رسيدن به خير!سوقاتي آوردي ديگه؟!
خدايــ ـــا!دارم ديوانه ميشم!آخه کي با وجدانش حرف ميزنه؟!تازه ازش سوقاتي هم ميخواد!
جلوي خشک شويي پارک کردم و پريدم پايين!!
**********
بوق…بوق…بوق…بوق…
آرسين:چيه آتا؟
من:بي شخصيت!
خنديد و گفت:سلام!
من:عليک سلام!آدرس شرکت رو بده!
آرسين:واسه چي؟
من:به تو چه؟!دلم ميخواد بيام شرکت خاندان اميريان رو ببينم!
خنده ي ريزي کرد و گفت:اس ميکنم برات!
من:زود باش!
قطع کردم و منتظر اس ام اس آرسين شدم!
"سعادت آباد…"
هوم…مسيرش خوبه!
پامو رو گاز فشار دادم و…
ويـــ ــــ ـــــژ!
پشت چراغ قرمز وايساده بودم که يه زانتيا پر از پسر کنار ماشينم ترمز وحشتناکي کرد!!
با بيخيالي سرمو با ريتم آهنگ تکون ميدادم!!
يه دفعه يکي از پسرا مثه ميمون از پنجره آويزون شد و گفت:جوووون!رنگ چشمات تو حلقم!!
سرمو برگردوندم و گفتم:حلقت در حد رنگ چشاي من نيست!
يکي ديگه گفت:اوه ماي گاد!
من:فهميديم انگليسي بلدي!
نگاهي به چراغ انداختم!سي ثانيه!
پسره:شمارمو بدم؟
من:آره بده!هر وقت به نوکر نياز داشتم بهت زنگ ميزنم!!
پسره سرخ شد!!
حالا من داشتم از خنده منفجر ميشدم ولي جلوي خودمو ميگرفتم!!
پسره:نوکري که شغل توعه عزيزم!
من:شاگردي کرديم پيش شما!!
دوستش گفت:رضا ول کن!اين از اون پاچه گيراست!
رو به دوستش گفتم:ناجورم پاچه ميگيرم!!
ده ثانيه!
پسره:سگ خوبي هستي!
من:ژن تو به ارث رسيده!!
پنچ ثانيه!
خواست دهنشو باز کنه و احتمالا فحشي چيزي بده که سر دو ثانيه گاز دادم!!
اونا هم پا به پاي من ميومدن!!
اي جووونم!دلم واسه کورس تک نفري تنگ شده بود!!
تند تند از بين ماشينا رد ميشدم!ريتم تند آهنگ تيلور هم هيجان خاصي بهم ميداد!!
خلاصه گمشون کردم و رفتم سمت شرکت!
جلوي شرکت ترمز کردم و بعد از چک کردن ماشين گوگولي و عزيزم لباساي آترين و آرسينو برداشتم و
رفتم به سمت نگهبان شرکت!
من:خسته نباشيد!
نگهبانه:زنده باشي دخترم!!
لبخندي زدم و راه افتادم!!شرکت يه ساختمون بزرگ سه طبقه بود که معماري جالبي داشت!!
با استفاده از راهنما و فلش هايي که رو ديوار شرکت بود،مديريت رو پيدا کردم!
رو به منشي گفتم:سلام!خسته
نباشيد!آقايون جهانبخش هستن؟!
منشي که دختر سبزه و با نمکي بود با لبخند گفت:سلام!ممنون!وقت قبلي داشتين؟!
من:نه!بگين آتاناز اومده!
منشي:چند لحظه لطفا!
فک کنم زنگيد به آترين!!
منشي:آقاي رئيس خانومي اومدن به اسم آتاناز!با شما کار دارن!
آترين:…..
منشي:چشم!
گوشي تلفن رو قطع کرد و گفت:بفرماييد!
تشکر کردم و در قهوه اي رنگ رو باز کردم!!
من:ســـ ــــــلام ســـ ـــــلام!
آترين خونسرد و مغرور در حالي که سرش توي کاغذ هاي رو ميزش بود گفت:سلام!
من:آرسين کوش؟!
آترين:مياد الان!
يه هو در باز شد و آرسين اومد تو!!
من:بــَه!سيفون جون!
آرسين:بــَه!آتا جون!
لباس ها رو روي راحتي هاي مشکي تو اتاق گذاشتم و گفتم:اينم لباساتون!!خخخ!شعر رو حال کردي؟!
آترين:ممنون!
آرسين:وظيفت بود!
من:ديفتري!!
ادامه دادم:عجب شرکتي!خيلي باحاله!!
آرسين:بعله!همه چي اينجا با برنامه پيش ميره!البته همه ي اينا از مديريت خوب برادر بنده سرچشمه ميگيره!!
من:اوهوک!برادر از برادر تعريف نکنه کي تعريف بکنه!
خنديد و گفت:نه خدايي وقت و انرژي که آترين واسه شرکت ميزاره باعث شده که اينقدر پيشرفت داشته باشيم و غول شرکت هاي ايران باشيم!پروژه هايي که تحويل ميديم همه بدون نقص و سر موقع هستن!و اينا همه به خاطر زحمت ها و برنامه ريزي هاي آترينه!
آترين سر گفت:منکر زحمت هاي بچه هاي شرکت نشو!
آرسين:بابا کي منکر شد؟اصن لياقت نداري ازت تعريف کنم!!
آترين:حواست باشه ازت بزرگترم!
آرسين:همش اين يه ديقه رو بکوب تو سر ما!
خنده ي بلندي کردم و گفتم:داداشا دعوا نکنيد!بزرگي به عقله که هيچکدوم ندارين!
آرسين:آها!لابد تو داري!
من:بعله که دارم!
آرسين:شوخيه باحالي بود!
من:باحالي از خودته!
آرسين:کم نياري يه وقت؟!
من:نه نميارم!خيالت راحت!
آرسين:خيالم راحته!
من:بالش بدم راحت تر بشه؟!
آرسين:نه قربونت!همين جوري خوبه!
من:لياقت نداري!دلم برات سوخت!
آرسين:نسوزه!
من:پماد ميزنم نسوزه!
آرسين:خيلي پر رويي!
من:ميدونم!از تو به ارث رسيده!
آرسين:يادم نمياد با تــ…
آترين:بســه!
اينقدر محکم گفت که هم من هم آرسين لال شديم!!
با تته پته گفتم:خب ديگه من برم!اومدم اين لباسا رو بدم که دادم!!خدافس!
فصل هشتاد
دلم واسه آقا بزرگ قد سوراخ جوراب مورچه شده!!امروز باس برم ببينمش!!
اين رادمانم که خعلي شيک و مجلسي به عمه خانوم و عمو متين گفت که نميتونه از آقا بزرگي که ده سال باهاش تو غربت زندگي کرده بگذره و بياد اينجا!عمه هانيه ي بيچاره هم خيلي ناراحت شد!
يه تيپ ساده زدم و راه افتادم به سمت لکسوزم!ديگه اصلا حوصله ي لباس پوشيدن به سبک عمه خانومو ندارم!اه!برامم مهم نيست که بگن چرا مثه خانوماي
اشراف زاده لباس نپوشيدي!خسته شدم بابا!
جلوي در حياط خونه ي آقا بزرگ يه تک بوق زدم و باغبون اونجا درو باز کرد!
ماشينمو توي حياط پارک کردم و راه افتادم به سمت خونه!
آروم آروم به طرف پذيرايي و صندلي خوشگله ي آقا بزرگ قدم برميداشتم!يه دفعه عمه خانومو ديدم!!
من:سلام!
آقا بزرگ با لبخند گفت:سلام آتاناز جان!
عمه خانوم اما اخم کرد و با صداي خشمگيني گفت:اين چه طرز لباس پوشيدنه؟!
نگاهي به تيپم انداختم!شلوار کتون سفيد،مانتوي کوتاه يشمي و شال سفيد!
با عصبانيت ادامه داد:يک خانوم اشرافي اين طوري لباس نميپوشه!
منم که حسابي داغ کرده بودم گفتم:عمه خانوم شما بيش از حد سخت گيري ميکنيد!
عمه خانوم بلند شد خواست بياد جلو که با صداي آقا بزرگ متوقف شد!
آقا بزرگ:هانيـه!
بدون حرف روي يکي از صندلي ها نشستم!
آقا بزرگ:خوب شد که اومدي اين جا آتاناز!هانيه و متين براي سه ماه به يونان ميرن،تا کار هاي شرکت متين درست بشه!توي اين سه ماه تو بايد اينجا بموني!
من:ممنون از توجهتون اما من قبلا تنها خونه موندم!
آقا بزرگ:دختر حرف گوش کن!بهتره اينجا باشي!
آخخخخ جوووون!!دارم از خوشحالي بال درميارم!يوهـــو!
من:چشم!
ايول ايول!آقا بزرگ و ايول!جون جون!سه ماه قراره اين جا باشم!يوهو!!
"سرخوش تا اين حد؟!!!!"
******
اوم…خب ديگه چي بايد بردارم؟!آها!مسواک!
دارم وسايلمو جمع ميکنم تا برم خونه ي آقا بزرگ!!دو تا چمدون پر کردم!فک کنم بس باشه!
تق تق!
من:بفرماييد!
عمو متين وارد اتاقم شد و با همون لبخند مهربوني که هميشه رو لباش بود گفت:آتاناز جان حاضري؟!
لبخند متقابلي زدم و گفتم:بله عمو!
يکي از چمدونامو عمو برداشت و اون يکيش رو خودم برداشتم!راه افتاديم به سمت ماشين من!
چمدونا رو تو صندوق عقب گذاشتم و رفتم تا با عمه خانوم و عمو متين خدافظي کنم!
آروم دوتاشون رو بغل کردم و گفتم:اميدوارم مشکلات شرکتتون حل بشه!
عمه خانوم:مراقب خودت باش آتا جان!
من:چشم!شما هم همين طور!
سوار لکسوزم شدم و راه افتادم به سمت خونه ي آقا بزرگ!امشب ساعت يازده عمه هانيه و عمو متين به مقصـد يونان پرواز دارن!منم که قراره تا سه ماه صفا کنم!اوووف…!يه هفته ديگه دانشگاه شروع ميشه!
همون طوري که رانندگي ميکردم تيپ امروزمو تحليل و بررسي کردم!(اوهو!)
مانتوي کوتاه شکلاتي،جين نسکافه اي،شال مشکي!
خوبه!عمه خانوم گير نداد بهم!اون روز آقا بزرگ حسابي زد تو پرش!!
بعد از يه ربع رانندگي جلوي در سفيد رنگ ترمز کردم و بوق زدم!بعد از باز شدن در سريع ماشينمو پارک کردم و چمدونا رو با کمک خدمتکار به اتاقم که طبقه ي سوم خونه بود بردم!
يه اتاق بزرگ با دکور ياسي!خوبه بد نيست!ولي به نظرم
اگه نارنجي بود بهتر بود!
"دندون اسب…"
فهميدم!نميخواد ارشادم کني!
لباساي بيرونمو با تيشرت قرمز و شلوار مشکي عوض کردم!اين سه ماه فرصتيه که بتونم اين قوانين و رسومات مضخرف رو عوض کنم!البته به نظرم آقا بزرگم يه جورايي بــله!
******
دو هفته از اومدنم به خونه ي آقا بزرگ يا بهتره بگم بابايي ميگذره!!اينجا خيلي راحت ترم!در واقع شخصيت واقعي خودمو دارم نشون ميدم!و اصلا تظاهر به اشراف زاده بودن نميکنم!آقا بزرگ هم اصلا مشکلي با اين مسئله نداره!حس ميکنم خودشم خسته شده از اين قوانين حال به هم زن!کلي با رادمان کل کل دارم!پسره ي چندش!اصن دس خودم نيس!ازش خوشم نمياد!تازگي ها هم يه جوري نگام ميکنه!نکبـت!
يه هفتس ميرم دانشگاه!آرسين بازم استاد يکي از درسامونه!تازه سعيد هم استاد يکي ديگه از درساس!
همه دوسش دارن!خدايي خيلي استاد خوبيه!خوب درس ميده و اصلا اهل حال گيري نيست!نمره هم خوب ميده!!سه روز ديگه عروسي آرسين و سپيدس!کل دانشگاه فهميدن!تينا چنان با اخم سپيده رو نگاه ميکنه که انگار سهم الارثش رو خورده!خخخ!دلسا اين روزا خيلي رفتارش عجيب شده!ديگه اون دلساي درس خون و شاد ترم قبل نيس!گوشه گير شده و فقط لبخنداي تلخ ميزنه!تو اين دو هفته فوق العاده به آقا بزرگ وابسته شدم!جاي بابامو برام پر کرده!از همون اول همه چيو براش تعريف کردم!از سوتي هايي که تو مهموني دادم تا سفر شمالمون با بچه ها!همه رو براش تعريف کردم!خيلي صادق و راستگو گفتم که هيچکدوم از ما ها علاقه اي به رسومات و قوانين اشرافي نداريم و همش تظاهره!بر خلاف چيزي که من فکر ميکردم آقا بزرگ با لبخند تاييد کرد و گفت همه چي درست ميشه!کلي هم با هم به خاطرات من خنديديم!رزيتا تقريبا هر هفته مياد اينجا!روز به روزم تنفرتش از من بيشتر ميشه!خو من چيکار کنم؟!مگه دست منه که آقا بزرگ منو بيشتر دوس داره؟!بـيـخـيـالـ!
از روي نرده ها ليـــ ــــز خودم و بدون توجه به خدمتکارا که با تعجب داشتن منو نگاه ميکردن رفتم سمت اتاق آقا بزرگ!!
من:ســ ــــلام بابايي!
آقا بزرگ سرشو از کتاب بيرون آورد و با لبخند گفت:سلام دخترم!
ترجيح ميدم بهش بگم بابايي تا آقا بزرگ!چون من تونستم چهره ي مهربون آقا بزرگ رو بشناسم!
جلو بابايي روي زمين نشستم و گفتم:چي ميخوني بابا بزرگ؟!
بابايي(آقا بزرگ):شاهنامه!
من:اوووو!مرسي بابا بزرگ!
نگاهي به در و ديوار اتاق بابايي انداختم و گفتم:بابايي اتاقت خيلي دلگيره!
بابايي:خب چه جوري باشه؟!
من:اوم…به نظرم بايد پرده ها يه رنگ روشن باشن!مثلا نسکافه اي!اين کمد هاي قديمي عوض بشه و به جاي فرشاي قديمي و عتيقه يه فرش ماشيني خوشگل و مدرن
بندازيم!تازه اگه دوس داشته باشين ميتونيم اصن فرش نندازيم!همين پارکتا خوبن!اين لوستر بزرگ هم جاشو به يه مهتابي خوشگل بده!!
بابايي خنديد و گفت:خودت حاضري همه ي اين کارا رو بکني؟!
با اعتماد به نفس و نيش باز گفتم:بعـله!از فردا ميوفتم دنبال کارا!!
بابايي خنديد و به خوندن ادامه داد!
فصل هشتاد و يکم
من:اهه!باران نابود شدم!خو يه لباسي انتخاب کن ديگه!من بايد دنبال کاراي اتاق بابايي هم باشم!!
باران:ايــ ـــش!برو بابا!
يه دفعه نگاهم به يه کت و دامن صورتي افتاد!
من:تگرک!اون خوبه؟!جان مادرت بگيرش!
باران:بيس بار گفتم به من نگو تگرک!کدومو ميگي؟!
من:زکــ ـــي!کورم که هستي خدا رو شکر!انگشت منو دنبال کن تا برسي به لباس مورد نظر!
بعد از اينکه يه ذره نگاه کرد با ذوق گفت:ايول!همينه!ميخوامش!
من:خو خدا رو شکر!گمشو برو بپوشش!
باران:بي ادب!
بالاخره خانوم کت و دامن رو خريد و سوار ماشين خوشگلم شديم و راه افتاديم!
باران:چه رنگي ميخواي بگيري؟!
من:اوم…نميخوام سبک خونه به هم بخوره!يه چيزي مثه نسکافه اي و کرم!
همين طوري داشتيم پرده ها رو نگاه ميکرديم که گوشي باران زنگ خورد!
باران:جانم مامان؟
زن عمو:……….
باران:چشم!
زن عمو:……….
باران:باشه!فعلا!
من:چي شده؟
باران:آتايي ببخشيد،مامانم ميخواد بره لباسشو از خياطي بگيره!بايد باهاش برم!
من:خواهش بابا!ميخواي برسونمت؟
باران:نه نميخواد!همين خيابون پايينه!بازم ببخشيد!
من:اه اه حالمو به هم زدي!برو ديگه!هي ببخشيد ببخشيد ميکنه واسه من!
خلاصه باران رفت و من تنهايي مشغول نگاه کردن پرده ها شدم!
يه دفعه صداي گوشيم در اومد!
من:کيه؟!
رادمان:سلام!خوبي؟!
من:عليک!شما دکتري؟!
رادمان:بعله!فارغ التحصيل از آلمان!
من:موفق باشي آقاي دکتر!راستي دکتر مرض جديد چي داري؟!!!!
رادمان با داد آغشته به خنده:آتـــ ــــاناز!!کم تيکه بنداز به من!
ادامه داد:کجايي؟!
من:دکتر هستي ولي مفتش نيستي!!
رادمان:اذيت نکن!بگو کجايي!
من:اومدم بيرون!هم بايد لباس بخرم واسه عروسي سپيده،هم چيز ميز واسه اتاق آقا بزرگ!
رادمان:آدرسو بگو تا بيام!
من:لازم نکرده!
رادمان:لازم کرده!
من:نکرده!
رادمان:پووووف!ميگي يا نه؟!
قشنگ معلومه کلافه شده!!ريز خنديدم و گفتم:اس ميکنم برات!
رادمان:زود باش!
قطع کردم!
واسه خودم خيلي بيخيال ميچرخيدم و پرده ها رو نگاه ميکردم!نيم ساعت بعد بدون توجه به سيل اس ام اس ها و ميسکال هاي رادمان آدرسو فرستادم!
پنج ديقه بعد با صورتي قرمز و خشمگين اومد طرفم و گفت:چرا اين قدر طولش دادي؟خوشت مياد اذيتم کني؟
من:اووووه!خيلي زيـــ ـــاد!
يه ساعت پرده ها رو نگاه کرديم و آخر يه پرده ي بلند نسکافه
اي انتخاب کرديم که هم به سبک سلطنتي خونه ميومد،هم اتاق بابايي رو از اون حالت دلگير درمياورد!
قرار شد دو روز بعد از عقد سپيده بيان نصبش کنن!
من:زود باش بريم من لباس بگيرم!!
رادمان:چرا با باران نگرفتي؟!
من:چون از لباساي اون پاساژه خوشم نميومد!
بلند خنديد و گفت:من يه پاساژ خوب ميشناسم!بريم اونجا!
هر کي سوار ماشين خودش شد و راه افتاديم به سمت پاساژ مورد نظر!
*****
من:هـــ ــــميــــ ـــنو ميـــ ـــــخــــ ـــــوام!
رادمان:نــ ـــميـــ ـــشـــ ــــه!
من:اصن به تو چه!من همينو ميخرم!
بدون توجه به رادمان رفتم تو مغازه و گفتم لباسم مورد نظرمو بياره!!
رفتم تو اتاق پرو!و پوشيدمش!!
قرمز آتشين!دکلته با کمري از روبان پهن قرمز و قدش تا زانو بود که لبه ي پايينش چين داشت!
به به!چه جيگيري شدم!!
لباسو درآوردم و بدون توجه به رادمان خشمگين، پولشو حساب کردم و زدم بيرون!کفشم که دارم!پس حـلـه!!
به ساعت مچيم نگاه کردم!هشت!خوبه!هنوز وقت دارم!
سريع سوار ماشينم شدم و راه افتادم!
رادمان بيچاره هم مثه جوجه اردک زشت دنبال من بود!
مهتابي و هالوژن ها رو هم سفارش دادم!به اضافه ي کمد هاي جديد!دو تا فرش خوشگلم خريدم تا توي روز مشخص بيارن!حله ديگه!همه چي درست شد!!
بازم بدون توجه به رادمان که دود از گوشاش ميزد بيرون،راه افتادم به سمت خونه!!
فصل هشتاد و دوم
امروز عروسي سپيده و آرسينه!منم در حال حاضر با سپيده اومدم آرايشگاه!
عمو متين و عمه هانيه هم امروز اومدن ايران!البته فقط واسه عروسي!آخر شب دوباره برميگردن يونان!
دو روز پيش که اون جوري رو اعصاب رادمان يورتمه رفتم کلي حال داد بهم!اصن به انرژيم افزوده شد!
بالاخره کار آرايشگر تموم شد و من تونستم قيافمو ببينم!
اوخ اوخ!آب از دهنم راه افتاد!
تو همين موقع ها بود که سپيده هم از اتاق مخصوص عروس اومد بيرون!!
انگشتامو تو دهنم گذاشتم و ســ ـــوت بلندي زدم!!
من:جوووون!بخورم تو رو!
سپي خنديد و گفت:بيشعور تو چرا اينقدر خوشگل شدي؟!
من:گمشو بابا!نکبت با اين قيافه اي که درست کرده آرسين بدبخت وسط عروسي يه کاري نکنه خوبه!!
سپيده:بيــ ـــتربيت!
نگامو به سپيده دوختم و شروع کردم به تحليل!
لباس عروسش دکلته بود که تا کمر تنگ بود ولي از اونجا به بعد کلوش ميشد!کلي هم پف داشت!مثه پرنسسا شده بود!بيخيال آرايش چون هيچي حاليم نيس!موهاشم شينيون باز و بسته بود!يه نيم تاج خوشگلم رو موهاش گذاشته بودن!
من:به به!من که دخترم دهنم آب افتاده!واي به حال آرسين!!
سپي:آتــ ــــاناز!
من:جــ ـــون!
عاقا خلاصش کنم!آرسين اومد دنبال سپيده و بعد از کلي صحنه ي رمانتيک سوار بي ام و خوشگل آرسين شدن و
رفتن آتليه!
منم با لکسوز جيگرم که حالا با لباسم ست شده بود راه افتادم به سمت خونه ي بابايي!چون هم خونه بزرگ بود و هم حياط دست کمي از باغ نداشت،عروسي اون جا برگزار ميشد!
ماشينمو کنار ماشيناي ديگه پارک کردم و راه افتادم به طرف خونه!رفتم تو اتاق خودم و مانتومو درآوردم!بعد از اينکه يه دور قيافه ي خوشگلمو تو آينه نگاه کردم راه افتادم به سمت پايين!
اول از همه نگام به آقا بزرگ افتاد!با اون کت و شلوار قهوه اي خيلي ناز شده بود!اين جا بايد تريپ اشرافي برميداشتم!با قدماي محکم و کاملا مغرور راه افتادم به طرف بابايي!
من:سلام خوشتيپ خان!
بابايي خنديد و گفت:عليک سلام ملکه!
جوري که ضايه نباشه گونه ي بابايي رو بوس کردم و گفتم:کوچيکتيم!
از دور بارانو با همون کت و دامن ديدم!رفتم سمتش!
من:خانوم هلو،بپر تو گلو چه طوره؟!
باران با ديدنم جيغ خفيفي کشيد و گفت:جلبــ ــــک تو چرا اينقدر خوشگل شدي آخه؟!
من:ما اينيم ديگه!
نوشينم اومد طرفمون!
نوشين:به به!خانوم خوشگلا!
کنار همديگه نشستيم و شروع کرديم به چرت و پرت گفتن و خنديدن!البته جوري که معلوم نباشه!بعله!
نوشينم يه پيراهن سبز پوشيده بود که خيلي بهش ميومد!!
با صداي يکي از خانوما که ميگفت عروس و دوماد اومدن همه بلند شديم!!
اي جانم!سپيده و آرسين دست به دست وارد شدن!بعد از اينکه با همه سلام و عليک کردن به جايگاه مخصوصشون رفتن!
من:بر و بچ بريم سراغشون!
با نوشين و باران مثه سه تفنگ دار کنار هم راه افتاديم و رفتيم سمتشون!!
من:بـَه کرگدن هاي عاشق!
آرسين:شما؟!
من:گاگول!حالا ديگه منو نميشناسي؟!بزنم پرستيژت رو داغون کنم؟!
آرسين با بهت گفت:آتاناز تويي؟؟
من:اي خدا منو از دست اين خنگول نجات بده!مگه تو منو تو آرايشگاه کنار زنت نديدي؟!
آرسين:نه والا!من اينقدر غرق سپيده بودم که اصن به اطرافم توجه نداشتم!!
من:بعله!در اون که شکي نيست!خلاصه تبريک!
باران و نوشين هم تبريک گفتن!
عاقد هم بالاخره بعد از سي ديقه تاخير اومد!!
عاقد:دوشيزه ي محترمه،خانوم سپيده حاجيان عايا(!)وکيلم شما را با مهريه ي معلوم،دو هزار سکه ي بهار آزادي،يک جفت آينه و شمعدان،يک جلد کلام الله مجيد و چهار هزار شاخه گل رز سفيد به عقد دائم آقاي آرسين جهانبخش دربياورم؟!
دختر دايي سپيده:عروس رفته گل بچينه!
واسه بار دوم هم عاقد همون متن رو تکرار کرد و اين بار دختر خاله ي سپيده گفت:عروس رفته گلاب بياره!
بار سوم هم يکي ديگه از فک و فاميلاي سپي گفت:عروس زير لفظي ميخواد!
آرسين يه جعبه ي مخملي قرمز از جيبش درآورد و تو دست سپيده گذاشت!
واسه بار چهارم که عاقد گفت عايا وکيلم سپيده آروم گفت:با اجازه ي مادر و
پدر و داداشم بله!
دست و جيغ و هورا!!عاقد خطبه رو خوند و آرسين و سپيده شروع کردن به امضا کردن اون دفتر گندهه!
بساط بوس و ماچ و تبريک حسابي به پا بود!!کادوم که دو تا سکه ي تمام بود رو به آرسين و سپيده دادم و بعد از تبريک و آروزي خوشبختي اومدم اين طرف تا بتونم دلسا رو پيدا بکنم!!
بالاخره بعد از کلي جست و جو پيداش کردم!!
خــ ـــدايـــ ـــا!يه ماکسي بنفش پوشيده بود که به شدت خوشگلش کرده بود!البته رفيقم همين جوريشم تيکه ايه واسه خودش!!
داشت به آرسين و سپيده تبريک ميگفت و کادوش رو مي داد!
ديدم سپيده بغلش کرد و زير گوشش يه چيزايي رو زمزمه کرد!!
سريع رفتم پيشش!
بازوشو کشيدم!
من:ســلام پرنسس!
لبخندي زد و گفت:سلام آتاناز!
من:چه خوشگل شدي!
دلسا:مرسي!
من:بيا بريم پيش باران و نوشين!
بردمش سر ميزي که الهام و نوشين و باران و پريا و رزيتا نشسته بودن!!
خلاصه سرش گرم شد و از يه کم از اون حال و هواي غم دراومد!
آرسين و سپيده هي کنار گوش هم حرف ميزدن و نيششون باز بود!!سايرين هم درحال خوردن و رقصيدن بودن!!يا مثه ما حرف ميزدن!!
کيان رو از دور ديدم که داشت ميومد طرف ما!!
بعد از سلام و احوال پرسي دست الهام رو کشيد و برد وسط!باران و نوشين و رزيتا هم رفتن وسط!حتي پريا هم با پسر خواهر کيان رفت وسط!
دلسا با لبخند تلخي داشت به امير که در حال رقص با يکي از دختراي خوشگل بود نگاه ميکرد!
من:دلي؟
دلسا:جانم؟
من:ميگم چيزه…بهش فک نکن!!لياقتت رو نداره!
"اي بترکي با اين دلداري دادنت!چلغوز"
با همون لبخند تلخ گفت:دارم سعي ميکنم فکر نکنم!
من:آفرين!حالا پاشو بريم وسط که قر تو کمرم فراوونه!
دلسا:تو برو!من نميرقصم!
من:بيخود کردي!پاشو ببينم!
به زور بردمش وسط و شروع کرديم به رقصيدن!
البته من فقط تکون ميخوردم!خو بلد نيستم!فقط والس بلدم!که اونم آرسين،نه،آترين يادم داده!!
دلسا رو سپردم دست باران و نوشين و خودم نشستم!!
اوووف…رقصيدن چه کار طاقت فرسايي مي باشد!!از غني سازي اورانيوم هم سخت تره!!
************
شامو خورده بوديم و حالا عروس و دوماد که سپيده و آرسين خودمون باشن ميخواستن دوتايي تانگو برقصن!!
عاقا يني اوج عشق و علاقه بودا!همچين عشق فوران ميکرد!!بعد از اينکه نشستن،بقيه ريختن وسط!من که اصن نميذاشتم دلسا بشينه!همش مي فرستادمش وسط تا فکر و خيال نکنه!!
خب حالا که نشستم اينجا بزار يه دور پسر خوشگلاي مجلسو اسکن کنيم!!
خشايار،سپنتا،رادمان!به به!ده تا دختر دورشون رو گرفتن!!رادمان و خشايار با چشماشون دارن با هم دوئل ميکنن!خاک تو سرتون کنم!خشايار و رادمان کت و شلوار سفيد و پيراهن مشکي با کروات طوسي پوشيدن!!حتي تو لباسم با هم لج و
لجبازي دارن!!
واااي سپنتا!!چلغوز!قزميت!
"بسه ديگه!يکم شخصيت داشته باش!"
آخه خيلي خوشگل شده!!يه شلوار کتان مشکي پوشيده و يه پيراهن سفيد که آستيناشو تا آرنج زده بالا!يه کراوات مشکي باريک هم شل دور گردنش بسته بود!!لامصب تيپ اسپرت زده!!
آرسين که داماده و بحثش جدا!آترين!کت و شلوار مشکي با پيراهن سفيد و کراوات مشکي!
کنار آقا بزرگ نشسته و دارن دوتايي صحبت ميکنن!لابد درباره ي کار و شرکته!!
امين و آرمين هم کت و شلوار مشکي پوشيدن!فقط رنگ کراوات هاشون متفاوته!امين قرمزه و آرمين قهوه اي!!سعيد کت و شلوار کرم رنگي پوشيده که شديدا بهش مياد!امير يه کت اسپرت تنشه با لي مشکي!کيان هم کت و شلوار براق طوسي پوشيده!
يه هو نور کم شد و آهنگ آروم!!حالا همه دوتايي مشغول رقصيدن بودن!
الهام و کيان!سعيد و نوشين!خشايار و يه دختر خييييلي خوشگل!رادمان و يه دختر خيييييلي خوشگل تر!
همين جوري مشغول تجزيه و تحليل بودم که دستي جلوم دراز شد!
نگامو به صاحب دست دوختم!
آترين!
من:به!آقاي برادر داماد!آها!الان دلت رقص دو نفره خواست؟!خب چون بنده بسيار رئوف و مهربان و دلسوز هستم درخواستت رو قبول ميکنم!يه وقت فک نکني من خودم دلم خواستا!نه!فقط واسه اينکه دل تو رو شاد کرده باشم قبول کردم!!
آترين درحالي که يه لبخند خوشگـــ ــــ ـــــل رو لباش بود گفت:دستم خشک شد!
دستمو تو دستش گذاشتم و رفتيم وسط!!
چشاي همه گرد شده بود!!آخه از اول عروسي هر دومون به درخواست هاي رقصي که بهمون داده ميشد جواب منفي ميداديم!!
چون قبلا باهاش رقص رو تمرين کرده بودم خيلي هماهنگ ميرقصيديم!!آهنگ هم همون آهنگي بود که اون روز باهاش تمرين کرديم!!جلل الجالب!اينقدر تو بحر رقصمون بودم که اصلا نفهميدم همه دورمون رو خالي کردن و الان فقط ما وسطيم!!
واسه بار آخر چرخيدم وبا صداي دست جماعت از هم جدا شديم!!
آرسين و سپيده هم با لبخند خبيث و مرموزي داشتن نگامون ميکردن!!
رفتيم پيش بچه ها!بدون خجالت گفتم:جون من رقصو حال کردين؟!
نيش بچه ها که تا اون موقع باز بود يه هو بسته شد و با چشاي گرد شده به من زل زدن!!
ادامه دادم:کيف کردين چه جوري هماهنگ رقصيديم؟!يني من و آترين بريم مسابقه ي رقص!!نه جانه من صفا کردين چه جوري چرخيدم؟؟!
کيان با بهت گفت:پروردگارا!اين چه موجوديه که تو آفريدي؟!
اين بار من تعجب کردم!
من:براي چي؟!
الهام:ما فکر کرديم الان که بياي اينجا کلي خجالت ميکشي و ما ميتونيم اذيتت کنيم!نگو خانوم اصلا بلد نيست خجالت بکشه!!
آترين از پشت سرم گفت:براي چي بايد خجالت بکشه!؟
باران پريد وسط و با من و من گفت:خب…خب…
من:تو اصن حرف نزن!
هممون خنديديم!آترين و کيان و سعيد
مشغول حرف زدن شدن و منم با دخترا مشغول شدم!
يه لحظه نگامو بالا آوردم و ديدم سپنتا از سمت چپ،خشايار از سمت راست و رادمان از روبه رو دارن با اخم فوق العاده غليظي ميان سمتم!!
دلسا آروم کنار گوشم گفت:اون سه تا رو درياب!!
يه کم حالش خوب شده بود!!
آروم گفتم:دارم همين کارو ميکنم!
با نزديک شدن اونا بچه ها ساکت شدن!!
يه هو سه تايي با هم رو به من گفتن:خوش گذشت؟؟!!
اينو که نگفتن بچه هاي اکيپ هيجده نفريمون که کنار هم نشسته بوديم زير خنده!!
خودشونم خندشون گرفته بود!!
حالا هي ما سعي ميکرديم بلند نخنديم و اشرافيت خودمون رو حفظ کنيم ولي نميشد!!
بعد از اينکه کاملا خالي شديم رو به اون سه تا گفتم:آره!جاي شما خالي!
خشايار با اخم گفت:خانوم فقط با اشخاص خاصي ميرقصه!!
با خونسردي گفتم:آره!فقط با فاميلام ميرقصم!!
رادمان با خشم گفت:ما فاميلات نيستيم؟!
بازم خونسرد و بيخيال گفتم:درخواست دادي؟!شما دو تا مشغول دوئل با همديگه بودين!!
اينو که گفتم دهناشون بسته شد!!!
همه چي مثه اولش شد!کنار هم نشسته بوديم و حرف ميزديم!!يه عده همچنان وسط بودن!
فصل هشتاد و سوم
با صداي زينگ زينگ ساعت از خواب پريدم!!در حالي که چشام بسته بود دستمو به طرف ساعت پلنگ صورتيم بردم(!)و خاموشش کردم!
چشم بسته از روي تخت بلند و رفتم به سمت حموم!
ديشب ساعت دو عروسي تموم شد!عروس کشون نداشتيم!اييييش!انقدر تو ذوقم خورد که نگو!!عمه حميرا گفت درست نيست يه خانواده ي اصيل اشرافي از اين کاراي جلف بکنه!!
آرسين که حسابي قرمز شده بود از عصبانيت!ولي سپيده آرومش کرد!آخه خود سپيده از همون بچگيش از عروس کشون خوشش نميومد!!!
داشتم ميگفتم!عروسي ساعت دو تموم شد!منم به شدت خواب آلود بودم!واسه همين فقط لباسمو عوض کردم و با همون آرايش وموهاي درست شده گرفتم خوابيدم!!
الانم موهام داغونه!!بايد برم حموم!!
بعد از اينکه حسابي موهامو شستم يه تيشرت قهوه اي و يه شلوار کرم پوشيدم!با اينکه تو پاييز بوديم ولي هوا همچنان گرم بود!!
موهامم که هنوز وقت نکردم برم کوتاش کنم، با بدختي خشک کردم و رفتم پايين!!
بابايي و رادمان سر ميز نشسته بودن!!
من:سلام!صبح بخيـــ ــــر!!
رادمان:ظهر بخير!الان ميخوايم نهار بخوريم خانوم!
بابايي خنديد و گفت:انگار ديشب خيلي خسته بودي!!
من:اووووفف!خيلي زياد!
رادمان پوزخند مضخرفي زد و گفت:با اون رقصي که انجام داد بايدم خسته باشه!
يه نگاه به بابايي انداختم!حواسش نبود!!
چشامو چپول کردم و زبونمو تا ته در آوردم بيرون و گفتم:تا چشات دراد حسود بدبخت فلک زده!!
با صداي خنده ي بلند بابايي رادمانم به خنده افتاد!!
با من و من گفتم:چيز…بابايي شما
ديدين؟!
بابايي با خنده گفت:کم کم هنر هات داره رو ميشه!!
با خنده و شوخي نهار رو خورديم و من رفتم بالا تا يه زنگي به سپيده بزنم حالشو بپرسم!!
*******
سپيده:خيلي بي تربيتي آتاناز!
من:وا!خدا مرگت بده!چرا؟مگه من چي گفتم؟!بده خواستم حالتو بپرسم؟!
سپيده:اولا خدا خودتو مرگ بده!دوما عين آدم حالمو ميپرسيدي نه اينکه…
من:خب حالا!ماه عسل کي ميرين؟!
سپي:الان که نميشه!هم من هم آرسين دانشگاه داريم!يا عيد ميريم يا تابستون!واسه چي؟
خنده اي کردم و گفتم:واسه اينکه خراب بشم سرتون و يه نمه شيطنت کنم!!
سپي:بيـ ــشور!
من:مثه اينکه من بايد به آرسين بگم با روش هاي خودش زبونتو کوتاه کنه!!
سپي:اي بي ادب!
من:اين بار ديگه خدايي من چيزي نگفتم!!ذهن خودت مسمومه!!معلوم نيس آرسين ديشب چيکار کرده که ذهنت به بيراهه رفته!!
قبل از اينکه صداي جيغش گوشمو نابود کنه قطع کردم و زدم زير خنده!!
لذتي که در مردم آزاري هست در خوردن ته ديگ ماکاراني هم هست!!
جمله اي از آتاناز بلا!!
شيطنت واسه من مثه دوپينگه!!همچين انرژي ميگيرم که بيا و ببين!!
خب…ديروز که پنج شنبه بود!امروزم جمعس!در نتيجه فردا که شنبه باشه با سعيد کلاس داريم!!اوه اوه!فک کنم فردا کوييز داشته باشيم!بزار از دلسا بپرسم!!
بوق…بوق…بوق…
دلسا:جانم؟
من:جانمت تو لوز المعده ي سپيده!!نکن اين کارو با دل من!!
دلسا خنده ي ريزي کرد و گفت:سلام!
من:سلام سلام،صد تا سلام بر خوشگل ايران!
دلسا:کم زبون بريز!
من:وا!مگه زبونم ريختنيه؟!قانون دوازدهم نيوتنه؟!
صداي قهقهه اش باعث شد لبخندي رو لبام نقش ببنده!!
دلسا:از دست تو!کارتو بگو!
من:خب!ميفرمايم!خانوم دلسا طهماسبي،عايا فردا اين سعيد اسکله ميخواد کوييز بگيره؟!!
با خنده گفت:بعله!فصل يک و فصل دو تا اون جايي که گفت!
من:آها!ممنون از اطلاع رسانيت!خو من که نميخونم!قربونم بري،خدافس!!
دلسا با خنده:خدافظ!
با گوشيم شروع کردم به بازي!!هيچي نميشه ساب وي!اصن بازيه ها!(آخ آخ!منم ميميرم واسه اين بازي!)
همين طوري داشتم بازي ميکردم يه هو اسم خشايار رو گوشيم نقش بست و صداي زينگ زينگ گوشيم بلند شد!!
من:به!خش خشي جون!
خشايار:سلام!خوبي!؟
من:خوبم!
خشايار:حال منو نميپرسي؟!
من:مگه من دامپزشکم؟!
خشايار با خنده و عصبانيت گفت:بي شخصيت!
من:زود حرفتو بزن چون من اصن وقت ندارم!!داشتم يه کار مهم انجام ميدادم!!
با کنجکاوي پرسيد:چه کاري؟!
نيشم تا بناگوش باز شد!
من:بازي!
زد زير خنده!!
خشايار:خدا بگم چيکارت نکنه آتاناز!نيم ساعت ديگه حاضر باش ميام دنبالت!
من:چرا؟!
خشايار:پووووف…چون ميخوام ببرمت بيرون!!
من:آ قربون دستت!دلم پوسيده بود!
خشايار:شيش حاضر
باش!!
من:باوشه!فعلا!
خشايار:باي!
پـروردگـارا!ايـن بـاي رو از دهـن مـلـت بـنـداز!نـوکـرتـم!
من:ببين من امروز فاز کافي شاپ ندارم!!بيا بريم پارک يه بستني قيفي بزنيم تو رگ!!
خنديد و گفت:چـشـم خـانـوم!
بعد از رسيدن به پارک نشستم رو چمنا و گفتم:برو بستني بگير و بيا!من همين جا نشستم!
رفت و دو ديقه بعد با دو تا بستني قيفي که من مي مردم براش برگشت!!
من:آخخخخ جووون!
سريع بستني رو از دستش قاپيدم و شروع کردم به ليس زدن!
خشايار داشت با حالت عجيبي نگام ميکرد!
من:ها؟چرا اونجوري نگاه ميکني؟!وات د فاز؟!!موجود ناشناخته ديدي؟!
خشايار:نه!
من:پ چرا اون جوري زل زدي به من!بستنيت رو بخور!
خشايار:دوست دارم نگات کنم!
من:اينقدر نگاه کن تا جونت دراد!
زير لب ادامه دادم:پسره ي جفنگ!
خشايار خنديد و گفت:شنيدما!
من:الهي شکر!از توانايي شنيدن برخورداري!!ميخواي دوباره بگم بيشتر بشنوي؟!
بعد از اينکه با کلي ملچ و مولوچ بستنيمو خوردم گفتم:گفتي باهام کار داري!بفرما!بنده سر تا پا گوشم!
خشايار:خب…راستش…گفتنش خيلي سخته!!
يه هو بدون مقدمه گفتم:عاشق شدي؟!
خشايار که داشت بستنيش رو آروم آروم ميخورد يه هو شروع کرد به سرفه کردن!!جوري سرفه ميکرد که پيش خودم گفتم برم لباس مشکيامو آماده کنم!!رفت اون دنيا!!
با تموم جونم يکي کوبوندم پشتش که با صورت رفت تو زمين!!خخخخ!
صداي سرفش قطع شده بود ولي صداي آخ و اوخش رفته بود آسمون!!
من:چته تو؟يه دونه زدن که اينقدر لوس بازي نداره!!
خشايار با صورت قرمزي که به جيگري ميزد(!)گفت:دختر تو با اين دستت بلوک سيماني شکستي؟!من با اين هيکلم شوت شدم تو زمين!!
زرتي زدم زير خنده و گفتم:حالا بيخيال!گفتي عاشق شدي؟!
با چشماي گرد شده گفت:هان؟!
من:اي خدا!گير چه شاسکولايي افتاديما!!
با مظلوميت گفت:خب اون جوري که تو گفتي هر کي بود شوک زده مي شد!
من:جان عزيزت بگو!
آب دهنشو قورت داد و شروع کرد!
خشايار:چيز…ببين…من…دوستت دارم!!
من:اي خاک دو عالم تو سرت!!اعترافم بلد نيستي!!خدايا وقتي داشتي شانس رو بين آدمات تقسيم ميکردي من کدوم گوري بودم؟!عايا؟!!ملت يکي که عاشقشون ميشه با کلي داستان سوزناک عاشقانه اعتراف ميکنه اون وقت اين پسر عموي ما نشسته جلوي من با اعتماد به نفس کامل ميگه دوستت دارم!!
خشايار که پوکيده بود از خنده!!
من:د بيا!نيششم که هميشه بازه!!
خندش شديد تر شد!!
تا خواستم دهنمو باز کنم دستشو رو دهنم گذاشت و شکسته شکسته گفت:تو رو خدا حرف نزن!!دلم درد گرفت اينقدر خنديدم!!
بعد از اينکه خندش تموم شد دستشو از روي دهنم برداشت و گفت:خب!جواب من چيه؟!
يا خدا!من الان چه غلطي بکنم؟!اين همه دلقک بازي درآوردم که يادش
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد