بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بره!!
اين بار نوبت من بود که آب دهنمو قورت بدم!!
تا خواستم دهنمو باز کنم مشتي توي صورت خشايار کوبيده شد!!
رادمان با داد گفت:اينم جوابت!!
خشايار خوني که از دماغش ميومد رو پاک کرد و با تشر به رادمان گفت:تو چيکاره ي آتانازي؟!ها؟به تو چه اصن؟!
رادمان با اين حرف عصباني تر شد و به سمت خشايار حمله کرد!!
رادمان:تو … ميخوري به آتا ابراز علاقه ميکني!
بله؟جانم؟چي شد؟نـ مـ نـ؟؟
تا ديروز بنده مامور خندوندن اينا بودم حالا سر من کتک کاري ميکنن؟!عجبا!ملت دختراي ترشيده دارن اون وقت من دو تا دوتا خواهان دارم؟!اين بي عدالتيه!!
"آتاناز الان وقت چرت و پرت گفتن نيست!برو اون دو تا رو جدا کن!"
ها؟آهـا!
مردم دور خشايار و رادمان جمع شده بودن و سعي داشتن جداشون کنن!
با صداي بلندي گفتم:بـــ ـــس کـــ ــــنـــ ـــين!
يه هو يقه ي همديگه رو ول کردن و با تعجب به من نگاه کردن!
رو به مردمي که جمع شده بودن گفتم:صحنه رو ترک کنين خواهشا!موضوع خانوادگيه!!تئاتر که نيس جماعت!
بعد از پراکنده شدن ملت رو به اون دو تا گفتم:بياين بشينين!!
بدون حرف نشستن رو به روم!آخي!چي مي شد هميشه اينقدر مظلوم باشن؟!
نگاهي به قيافشون انداختم!از دماغ خشايار خون ميومد و لب رادمان خوني شده بود!
آب معدني اي که هميشه تو کيفم بود رو درآوردم و همراه دستمال کاغذي دادم دستشون!!
من:اول درست کنين اين قيافه هاتون رو تا حرف بزنم!
سريع خون هاي روي صورتشون رو پاک کردن و يه کمي هم آب خوردن!حالا منتظر داشتن نگام ميکردن!
الان ديگه اصلا وقت شوخي نيست!بايد جدي باشم!!
خلي سريع قيافمو مغرور و جدي کردم و با لحن سردي مثه آقا بزرگ گفتم:اين چه رفتاري بود؟از سنتون خجالت نميکشيد؟!
جفتشون تعجب کردن!
ادامه دادم:من هر دوتاتون رو به عنوان دوست ميبينم!نه بيشتر نه کمتر!هر دوتاتون برام خيلي عزيزين و خيلي دوستتون دارم!اما…اين احساسي که شما ازش دم ميزنين عشق نيست!اگه خودتون يه ذره با منطق بشينين و فکر کنين متوجه ميشين که احساستون عشق نيست!شما دو تا به خاطر رقابتي که ناخوداگاه از بچگي درگيرش شدين از هم متنفر شدين و ميخواين در هر حالتي و در هر کاري از هم پيشي بگيرين!اصلا به اطرافتون هم توجهي ندارين!!شما ها الان دو تا مرد سي ساله و بالغ هستين!بشينين فکر کنين به رفتارتون!فکر کنين به تنفري که اين سي سال داشتين!اصلا انگار نه انگار که فاميلين!با اين رقابتي که خودتون رو درگيرش کردين باعث شدين خيليا عذاب بکشن!دست بردارين از اين رقابت سي ساله!دنيا دو روزه!فردا از خواب بيدار ميشين و ميبينين پير شدين و تنها چيزي که از دوران جوونيتون باقي مونده يه تنفر عميقه!با هم

1402/05/28 12:58

خلوت کنين و درست حرف بزنين و مشکلاتتون رو حل کنين!
و اما ماجراي علاقه ي کشکيتون!اگه يه درصد،فقط يه درصد مطمئن بودم که علاقتون واقعيه و ربطي به اين رقابت و تنفر چندين و چند ساله نداره،بدون شک روش فکر ميکردم!ولي هم من هم خودتون ميدونيد که علاقتون حقيقي نيست!شما ها دوست و فاميل من هستين!رابطمون هم در اين حد ميمونه!نزارين سوء تفاهم ها خراب کنه رابطه ي فاميليمون رو!!پس قشنگ فکر کنيد!با منطق جلو بريد و مثل دو تا مرد سي ساله با هم حرف بزنين!خدافظ!
اووووف…چه قدر حرف زدما!!دهنم کف کرد!!حال کردين چه فيلسوفانه حرف زدم!اصن خودم موندم تو کف حرفايي که زدم!!
مطمئنم با اون حرفايي که من زدم از فردا رفتارشون درست ميشه!ايول به خودم!!يادم باشه دستمزد اين کارمو بگيرم!!
ها ها ها ها!(خنده ي شيطاني مخصوص آتاناز)!خخخخ!
فصل هشتاد و چهارم

تند و سريع يه قلمه کره و عسل چپوندم تو دهنم و ليوان آب پرتغال رو سر کشيدم!!
من:خدافس بابايي!
بابايي:برو دخترم!خدانگهدارت!
ديشب اينقدر با بابايي فيلم ديديم که امروز جفتمون خواب مونديم!
سوار لکسوزم شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه!امروز قراره چند نفر بيان و کلا اتاق بابايي رو متحول کنن!!
پوووف…امروز تا پنج عصر کلاس دارم!نميرسم برم بالاي سرشون وايسم!البته خود بابايي هست!!
سريع ماشينمو پارک کردم و دوييدم به سمت کلاس!در کلاس بسته بود ولي سعيد کلا همه رو راه ميده!!
در زدم و رفتم تو!
من:سلام استاد!ميتونم بيام ديگه؟!
سعيد:سلام خانوم اميريان!بله بفرماييد!
اوايل ترم بچه ها به خاطر اينکه فاميلي من و سعيد يکي بود بهمون گير ميدادن!ولي يه روز سعيد گفت که فقط تشابه ميباشد!و ما هيچ نسبتي نداريم!!
خو اگه ميگفتيم پسر عمو و دختر عموييم پس فردا هزار و يه جور شايعه درست ميشد!!والا!
سه تا سوال داد بهمون و گفت حل کنين!بقيه خيلي سريع داشتن مينوشتن ولي من مثه خر مونده بودم تو گل!
با پام آروم زدم به صندلي دلسا!سرشو بالا آورد!
آروم در حد لب خوني گفتم:دلي،کمــ ــــک!
خنده ي آرومي کرد و شروع کرد به نوشتن روي کاغذ!!
اوووف…حالا تا دلسا بنويسه من چي کار کنم؟!ولو شده بودم رو صندلي و داشتم ترکاي سقف رو نگاه ميکردم!
سعيد:خانوم اميريان چرا حل نميکنيد!؟
در همون حال جواب دادم:استاد جواب ها داره از آسمون نازل ميشه!منم سرمو بالا گرفته که يه ذره سرعت نازل شدن بره بالا!چون با توجه سرعت پايين نت در ايران،سرعت نازل شدن هم پايينه!يه چيزي در حد دايل آپه!!
کلاس رفت رو هوا!!خود سعيد هم داشت ميخنديد!
تو اين بين که همه در حال خنديدن بودن سريع برگه ي تقلب رو از دلسا گرفتم و شروع کردم به نوشتن!
بعد از

1402/05/28 12:58

اينکه همه برگه هاشون رو تحويل دادن کيوان يکي از پسر هاي کلاس که تازگيا با نجمه يکي از دختراي خوب کلاس عقد کرده بود به هممون شيريني داد!
وقتي به سعيد تعارف کرد سعيد با لبخند خييييلي غمگيني تبريک گفت و شيريني برداشت!!
نميدونم چرا هر وقت بحث ازدواج و اينا پيش مياد سعيد غمگين ميشه!يادم باشه امروز ازش بپرسم!!
امروز سپيده نيومده بود!امير هم نيومده بود!!سپيده که مشخصه چرا نيومده!ولي امير ناجور مشکوکه!
اکيپ خوش خنده ها از هم پاشيده!امير که يه روز درميون مياد دانشگاه!سپيده که همش با شوهر جونشه!دلسا هم که غمبرک زده!اين وسط فقط منم که نيشم همچنان بازه و صداي قهقهه ام دانشگاه رو ميترکونه!
**********
من:ســـ ـــــلام بابايي!
بابايي لبخند مهربوني زد و گفت:خسته نباشي دخترم!
سريع رفتم به طرف اتاق بابايي!
جوووون!
"بـادمـجـون!"
بـَـه!راه افتادي وجدان جون!
اصن اتاق از اين رو به اون رو شده بود!!پرده هاي نسکافه اي عجيب اتاقو خوشگل کرده بودن!به سبک سلطنتي خونه هم صدمه اي نخورده بود!!اون لوستر گنده و حال به هم زن هم جاشو به هالوژن هاي کوچيک و يه مهتابي بزرگ داده بود!کمد هاي قديمي هم الان تو زير زمين بودن و به جاشون دو تا کمد شيک و امروزي و يه قفسه ي کتاب ي خوشگل گذاشته بودن!فرش هاي عتيقه ي اتاق هم شوت شدن تو زير زمين و دو تا فرش ماشيني و شيک کف اتاق پهن شده بودن!البته اگه من بودم پارکت ها رو به فرش ترحيج ميدادم!!
برگشتم سمت بابايي که با لبخند فوق العاده عميقي داشت نگام ميکرد!!
من:خيـــ ــــلي قـــ ـــشنگ شده!
بابايي:همش به خاطر زحمت هاي توعه!خودمم از اون اتاق دلگير خسته شده بودم!!
پريدم بغل بابايي و گفتم:ما کوچيک بابا بزرگمون هم هستيم!!

**********
رو تختم دراز کشيدم و طبق معمول دارم ساب وي بازي ميکنم!
يه دفعه محکم با دستم ميکوبونم رو پيشونيم!
خاک دو عالم تو ملاجم!قرار بود با سعيد بحرفم خير سرم!يه نگاه به ساعت پلنگ صورتيم کردم!
هشت و نيم!
خيلي سريع شماره ي سعيدو گرفتم!
بوق…بوق…بو
سعيد:بله؟
من:بله و بلا!
خنديد و گفت:سلام دختر عمو!
من:عليک پسر عمو!الان وقتت آزاده؟
سعيد:واسه چي؟!
من:ميخوام يه شام مهمونت کنم!
سعيد:راستشو بگو!چه نقشه اي تو سرته؟!
نچ نچ!ديگه همه منو شناختن!!
من:خو حالا يه سري صحبت ها هم باهات دارم!!نـُه با لکسوز جيگر و خوشگلم ميام دنبالت!در ضمن با خودت سر بار نيار!!
سعيد:چشم!ديگه؟
من:ديگه اينکه زيادي حرف زدي،گوشم درد گرفت!خدافس!
سعيد:خدافظ!
آ قربون دهنت!اگه يه نفر باشه که هي زرت و زرت باي نگه،همين سعيد خودمونه!
خب بريم آماده بشيم!!
**************
اومده بوديم يه فست فود تووووپ!
من:اوووم…من

1402/05/28 12:58

ناگت مرغ ميخوام!تو چي؟!
سعيد:منم همين طور!!
من:خب آق سعيد!اول از همه ميخوام منو محرم راز هات بدوني!دوم اينکه بر خلاف ميل درونيم بايد اعتراف کنم که بســـ ــــيار فضول مي باشم و جناب عالي مجبوري برام قضيه روتعريف کني!!
سعيد با تعجب گفت:متوجه نميشم!!
با خونسردي گفتم:چرا تا حرف از ازدواج و عشق و عاشقي ميشه تو خودت ميري؟!
خعلي قشنگ کپ کرد!!
من:فکر اينکه منو بپيچوني هم به سرت نزنه!
سعيد که حالا غم تو چشماش بيداد مي کرد آروم گفت:واسه چي ميخواي بدوني؟!
من:واسه همدردي!
تو چشمام مستقيم نگاه و کرد گفت:مطمئن باشم که بين خودمون ميمونه؟!
با اطمينان گفتم:شک نکن!اين دهنو ميبيني؟؟عينهو گاوصندوقه بانک مرکزيه!!گاو صندوق که چه عرض کنم،خر صندوقه!!
يه دور به سقف نگاه کرد و نفس عميقي کشيد!شروع کرد…!
سعيد:بيست سالم بود که عاشق يکي از همکلاسي هام شدم!نازنين!واقعا هم مثل اسمش نازنين بود!باباش يه کارمند ساده بود و مامانش هم فلج بود.اين که ميگم عاشقش بودم واقعا عشق بود.نه مثه اين عشقاي امروزي آبکي و مسخره!کم کم اونم بهم علاقه مند شد!موضوع رو با بابا درميون گذاشتم گفت رضايت آقا بزرگ مهمه!هر چند خودشم مخالف بود!وقتي آقا بزرگ فهميد که چه خانواده اي هستن خيلي جدي و سخت مخالفت کرد.ومخالفت آقا بزرگ هم يني تموم.روز ها و شب ها التماسش ميکردم ولي اون ميگفت نبايد رو قوانين پا گذاشت.ميگفت در حد تو نيست.ميگفت بايد با يه نفر از خاندان هاي اشرافي ازدواج کنم.اينا رو به نازنين نگفتم.چون نميخواستم غرورش خرد بشه.ولي يه روز به طور اتفاقي اس ام اس هايي که به کيان داده بودم رو ديد!درباره ي همين ماجرا باهاش حرف زده بودم.نازنين فهميد.بر خلاف تصورم عصباني نشد.فقط يه لبخند تلخ زد و گفت پدر بزرگت راست ميگه.رو حرفش حرف نزن. احترام بزرگتر واجبه.گفت بهتره ديگه همديگه رو نبينيم.ميگفت وابستگي بيشتر فقط باعث عذاب ميشه. با گريه با دعوا با التماس خواستم نره.ولي گفت رفتنش به نفع خودمه.به همين سادگي اون علاقه ي عظيم خاک شد.سال بعدش خبر فوت عمو سهراب و زن عمو و اتفاقاي ديگه همه رو داغون کرد.منم که سال پيش با عشقم تموم کرده بودم و افسرده شده بودم بيشتر داغون شدم.وقتي خبر ازدواج نازنين با يکي از استادا تو دانشگاه پخش شد کاملا شکستم.کارت عروسيشو خودش آورد برام.تو پارک قرار گذاشته بوديم.کارتو که داد بهم تا دو ساعت رو به روي هم نشستيم و گريه کرديم.من و نازنين جون ميداديم واسه هم.ولي اين قوانين گند زد به هرچي علاقه و عشقه.ميدوني تقصير خودمم بود.ميتونستم واسه عشقم بجنگم.ولي مقابل آقا بزرگ کم آوردم.عروسيش نرفتم.موندم تو

1402/05/28 12:58

اتاقم و سيگار کشيدم.سيگار و سيگار و سيگار.به حدي که اتاقم پر دود شده بود و نميتونستم هيچي رو ببينم.به هر صورت اون شب نحس گذشت و فرداش بچه ها ميگفتن نازنين بعد از خوندن خطبه بيهوش ميشه و با آب قند و هزار جور کوفت و زهرمار به هوش ميارنش.کلي هم گريه کرده.همه هم فکر ميکردن واسه جدايي از پدر و مادرش بوده.دو ماه بعد از عروسيش با شوهرش رفتن دبي.ديگه خبري ازش ندارم.فقط ميدونم خوشبخته.شوهرش آدم خوبيه.
لبخند خيلي تلخي زد و ادامه داد:هميشه خوشبختيش آرزوم بوده!چه کنار خودم و چه کنار کسي ديگه!مهم اينه که خوشبخت باشه.
خشک شده بودم.هميشه اينجور چيزا رو تو داستانا ميخوندم و فکر نميکردم تو واقعيت هم اتفاق بيوفته.بدون هيچ حرکتي به سعيد و غم تو چشماش نگاه ميکردم.چه قدر آدم ميتونه تحمل داشته باشه…
سعيد:بعد از نازنين ديگه عاشق نشدم.دور ازدواج رو هم خط کشيدم.تا آخر عمر قلب من فقط واسه يه نفر ميتپه.
با لکنت گفتم:خيلي…سخته…
آروم گفت:اينو گفتم که از فضولي نميري!نه اينکه غمبرک بزني!هر کسي مشکلاتي داره!هيچ آدمي بدون غم و مشکل نيست!
من:آره….
فصل هشتاد و پنجم

يه ساعتي ميشه که تو اتاقم نشستم و زل زدم به ديوار!هنوزم نميتونم باور کنم سعيد همچين دردي کشيده باشه!
تــ ــــق…تـــ ــــق…
با بي حوصلگي گفتم:بفرماييد!
بابايي وارد اتاق شد و بدون مقدمه گفت:آتاناز چت شده؟با سعيد رفتي بيرون اتفاقي افتاد؟چرا اين قدر پکري؟
مثه منگلا تو چشاي مهربون بابايي زل زدم و پيش خودم گفتم همچين مرد مهربوني مگه ميتونه اين طوري دل بشکنه؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:سعيد برام داستان عشقشو تعريف کرد!
بابايي لبخند تلخي زد و گفت:حتما الان از من متنفري!
با چشاي گرد شده داد زدم:نــ ـــه!کي گفته؟!
آروم تر ادامه دادم:فقط ميخوام بدونم چرا اين جوري شده؟اون از بابام اون از سعيد!يني پايبندي به اين قوانين اين همه مهمه که به خاطرش دل شکسته بشه،خون ريخته بشه،يه نفر تنها بشه،بي *** بشه،غمگين بشه…
بابايي دستشو بالا آورد و گفت:ادامه نده!وقتي تويي که اين همه شاد و سرحالي اين طوري با غم حرف ميزني ديگه بقيه حتما خيلي عذاب ميکشن!
سرمو تکون دادم!
بابايي آه سوزناکي(!)کشيد و گفت:درستش ميکنم!سال روز مرگ گل بانو و پدر و مادرت!ولي تو بايد کمکم کني!!
تو يه ثانيه نيشم شل شد و با خنده گفتم:ايييييوللللل!!ميخوامت بابايي!!
بابايي هم لبخند تلخي زد و رفت!
اوووف…چه اوضاع قاراش ميشي!زندگيم شير تو شير شده!!اون از اکيپ چهار نفريمون که پاشيده اين از پشيموني آقا بزرگ از اين همه سخت گيري!!اون از رادمان و خشايار!ماشاالله تو همشونم من بايد کمک کنم!!اي

1402/05/28 12:58

بابا!

******

صداي حال به هم زن و نکبت گوشيم مثه اسب يورتمه ميرفت رو اعصابم!!الان قشنگ توصيف کردم ديگه!
با چشاي بسته گوشيو از روي ميز قاپيدم!صفحه ي گوشيمو لمس کردم و گفتم:هــا؟يه روزم که صب کلاس نداريم ملت نميزارن بکپيم!
طرف داشت ميخنديد!
غلتي زدم و پتو رو بيشتر دورم پيچيدم!!
من:کله ي سحر زنگ زدي بخندي؟!
خشايار:دختر تو خيلي دلقکي!
من:کشيدم به شما!
خشايار:منو ميشناسي؟!
با گيجي که حاصل از خواب آلودگي بود گفتم:نه!شناسنامه و کارت ملي رو بده بياد تا بشناسم!!
بازم خنديد و با صدايي که توش خنده موج ميزد گفت:بابا خشايارم!
من:باباي خشايار؟!آها!سلام عمو حسين!خوبيد؟زن عمو چه طورن؟!ببخشيد من نشناختم!!
خشايار:آتـــ ـــاناززز!من خشـ ـايارم!!
با دادي که زد خواب از سرم پريد و منم متقابلا داد زدم:هووووي سبزه ميدون که نيست اينجوري داد ميزني!!
غش غش خنديد و گفت:آخه تو هپروت بودي!بايد داد ميزدم تا هوشيار بشي!!
من:الان غير مستقيم خواستي بگي من نا هوشيارم؟؟!!
با خنده گفت:نا هوشيار چيه ديگه؟
من:اي خددددا!هيچي هيچي!حالا واسه چي اين وقت صبح زنگ زدي؟!نون بربري ميخواي؟؟
چنان خنده اي کرد که چهار ستون بدنم لرزيد!!
خشي:نه بابا!زنگ زدم که بگم عصر من و رادمان ميايم دم دانشگاه دنبالت بريم يه کافي شاپ توپ!
من:اوکي!ديگه؟!
خشايار:ديگه اينکه نون بربري هم ميخوام!!
من:زررررت!اون هيکلو واسه دختراي مردم ساختي؟!بنده ي خدا ملت صبح زود پا ميشن ميرن کوه!بعد تو تا يه نونوايي نميري؟!خدايا ما با کيا شديم هفتاد و هفت ميليون نفر!بعد ميگن چرا مذاکرات ژنو نتيجه نميده!تـــ ـــنبل بي خاصيت!
خشايار:اووووه!نفس بکش دختر عمو!بستي به ريشمون ها!
من:دروغ گوي اهريمن!تو ريشت کجا بود؟!
خشايار با خنده گفت:به تو باشه تا فردا منو تخريب شخصيتي مي کني!!من برم باي!!!
من:درررررد و باي!خدافس!
خب ديگه رسما خوابمون پريد!!امروز ساعت دوازده کلاس دارم!!يه نگاهي به ساعت انداختم!ده!خب زيادم زود زنگ نزده!!
ولي به جون خودم که نه به جون شما خواننده ي گرامي حرفام روشون تاثير گذاشته!!
لباس خواب آبي و خوشگلمو با يه بلوز آستين بلند سرخابي و يه شلوار ورزشي مشکي عوض کردم!!
صورتمو شستم و بعد از اينکه از سلامت قيافم مطمئن شدم از اتاقم زدم بيرون!!
روي نرده ها نشستم و…
ويــ ـــــ ـــــژ!!!
با خنده داد زدم:يـــ ـــوهـــ ــــو!!
بابايي با لبخند پايين پله ها منتظرم بود!!
به يه حرکت پريدم پايين و گفتم:سلام بر بهترين بابا بزرگ دنيا!!
رفتم و بوسش کردم!خو چيه؟بابا بزرگمو دوس دارم!
بابايي:سلام بر شيطون ترين دختر دنيا!
با خنده و کنار هم رفتيم و نشستيم پشت ميز بزرگ و

1402/05/28 12:58

قهوه اي رنگ توي سالن!!
بعد از اينکه حسابي صبحانه خوردم و معده ي عزيزمو پر کردم راه افتادم به سمت اتاقم تا حاضر بشم و برم دانشگاه!!
***********
من:سپيد تو با آرسين ميري؟!
سپيده با ناز گردنشو چرخوند و گفت:شوهرمه ديگه!با اون نرم با کي برم؟؟!
با حالتي چندشي صورتمو جمع کردم و گفتم:ايييييي…حالم به هم خورد!بدبخت شوهر زليل!برو برو تا رو قيافت شکوفه نکردم!!
آرسين:اوي اوي!رو صورت زن من شکوفه بکني منم خودتو تبديل به شکوفه ميکنم!!
با ابروهاي بالا رفته گفتم:بـَه استاد جون!کي اومدي ما شما رو نديديم؟!
آرسين لبخند حرص دراري زد و گفت:والا ما يه ساعته اينجاييم!!احتمالا شما شماره چشمت رفته بالا!!
من:اوهوک!آرسين زبون درآورديا!!
با نيش باز آروم رو به سپيده طوري که فقط خودش بشنوه گفتم:ناقلا چيکارش کردي؟!!!
سپيده بدون توجه به اينکه تو خيابونه جيغ زد:بي اددددددب!!
من و آرسين زديم زير خنده!!
من:هوي آرسين تو چرا ميخندي؟!
با لبخند خبيثي گفت:چون ميدونم اين بي ادب گفتن هاي سپيده واکنش به چه حرفاييه!!
ينــ ـــي من ترکيدم از خنده!!
سپيده ي بيچاره هم سرخ و سفيد مي شد!!
آرسين:خب ديگه ما بريم!ماشين آوردي ديگه؟!
من:نوچ!صب با آژانس اومدم الانم خشايار و رادمان ميان دنبالم!!
سپيده:اوه اوه!دوتايي با هم؟مگه ميشه؟خشي و رادمان؟!
خنديدم و گفتم:کجاي کاري آبجي؟!آدمشون کردم!!
سپيده که کلا آدم فضوليه تند تند گفت:چي؟چي؟بگو بگو!
خبيثانه خنديدم و گفتم:تلافي اون دفعه که نگفتي با آرسين رفيقي!!
آرسين هم با خنده گفت:سپي بيا بريم!من اين بشر رو ميشناسم!نميگه بهت!خودم از خشايار مي پرسم!
خلاصه خدافظي کرديم و من منتظر رادمان و خشايار موندم!کلاس آخرمون زود تموم شد و من در حال حاضر جلوي دانشگاه دارم کلاغاي تو آسمون رو ميشمارم تا اينا بيان!!
يه کلاغ…دو کلاغ…سه کلاغ…
هه!ماشين رادمانو!فک کنم اکليل زده به ماشينش!بس که برق ميزنه!!جلوي پام ترمز خفني کرد!!خشايار که کنارش نشسته بود پنجره رو داد پايين و گفت:بفرماييد خانوم خوشگله!!
نشستم عقب و با پر رويي گفتم:ميفرمايم آقا زشته!!
خنديد و گفت:سلام!خسته نباشي!
رادمانم گفت:چه طوري؟!
من:سلام سلام!خوبم!
رادمان از آينه نگام کرد و گفت:کلاست زود تموم شده بود؟آخه جلوي دانشگاه بودي!!
من:يس!
خشايار:نميتونستي يه زنگ بزني تا ما زود تر بيايم و معطل نشي؟!خنگ!
جوري کوبوندم تو ملاجش که جمجمش متلاشي شد و از اين ستاره ها دور سرش ميچرخيد!!
من:خنگ خودتي مگس بي خاصيت!
رادمان با خنده گفت:خوردي خشي؟!
خشايار با قيافه ي ضايه شدش گفت:تو رانندگيتو بکن!
به صندلي نرم ماشين تکيه دادم و چشمامو بستم!
من:تا رسيدن به مقصد

1402/05/28 12:58

منو بيدار نکنين!
آخيـــ ــــش…امروز خيلي خسته شدم!اگه ميدونستم فوق اينقدر سخته عمرا ادامه ميدادم!!
در اولين فرصت بايد برم سراغ امير!!ناجووووور مشکوک ميزنه!!نه ديگه مثه آدم دانشگاه مياد نه با ما زياد ميجوشه!
نم نم داشت خوابم ميبرد که صداي نحث رادمان نذاشت!
رادمان:پاشو آتان!رسيديم!
من:بلههه؟؟آتان ديگه چه صيغه ايه؟!
خشايار با شيطنت گفت:صيغه رو ول کن!عقد رو بچسب!!
من:شما سايلنت!
سه تايي راه افتاديم به سمت کافي شاپي که رو به روم بود!!
اووووف…جون ميده واسه قراراي عاشقانه!!
عاقا خلاصش کنم!ما نشستيم و يه مستر مشکي پوش اومد و سفارشامونو داديم بهش!
با خستگي و کلافگي گفتم:زود تر بگين چي کارم دارين!
خشايار:چه حولي تو!
سمتش براق شدم و گفتم:خســ ـــتم!
مظلوم زل زد بهم و گفت:باشه!ببخشيد!
پقي زدم زير خنده!!مرسي جذبه!
رادمان:مرسي آتان!
من:ها؟!
خشايار:بابا منظورش اينه که ممنون!
يني بگم پوکيدم از خنده دروغ نگفتم!!!
من:خو منگل جان اين دو تا چه فرقي داشت با هم؟؟
رادمان:اي بابا!آتاناز مرسي که ما رو متوجه اين همه اشتباه کردي!مرسي که باعث شدي اين تنفر چنديدن و چند ساله از بين بره!مرسي که روشنمون کردي!!
من:آهــ ـــا!خواهش مي شود!!
اندکي حرف زديم و بعدش منو رسوندن خونه ي بابايي!تو اين مدت هيچکدوم به موضوع عشق و عاشقي اشاره اي نکردن!بهــ ـــتر!
فصل هشتاد و شيشم

اي بابا!چرا جواب نميده!
بس که تو اتاقم راه رفتم حس ميکنم کف پاهام صاف شده!!صد بار شماره ي امير رو گرفتم ولي جواب نميده!
با کلافگي خودمو شوت کردم رو تخت!جوري که صداش در اومد!يه پنج ديقه اي همين جوري گذشت تا اينکه صداي گوشيم بلند شد!!مثه گاوي که پارچه ي قرمز جلوش گرفته باشن پريدن رو گوشيم!!
"چه احترامي به خودت ميزاري!"
بدون توجه به تيکه ي خوشگلي که وجدانم انداخت گوشيو برداشتم!
من:بــــ ــــلــــ ــــهههه؟؟
امير با خنده گفت:يواش آبجي!کر شدم!!
بلند تر داد زدم:پســ ـــره ي سه نقطه ي جاي خالي چرا جواب نميدي؟!به ديار باقي شتافتي خدا بخواد؟؟!
امير:خواب بودم جونه تو!!گوشيمم سايلنت بود!
من:همين الان پا ميشي مياي خونه ي آقا بزرگ!
امير:ها؟
من:درد!نشنيدي؟!گفتم پاشو بيا اينجا!تا يه ربع ديگه اين جا نباشي تضمين نميکنم زنده بزارمت!!فعلا!
يه وقتايي آدم باس ضربتي عمل کنه!مثه من!!
يه ربع بعد صداي تق تق در اتاقم بلند شد!!چه جذبه اي دارم من!!سر موقع اومد!!
من:بيا تو امير!
امير:سلام آبجي خشن!
من:خشن خودتي بي تمدن!
نشست روي مبل ياسي رنگ تو اتاق!
امير:خب بگو چي کارم داري که اينجوري گفتي بيام اينجا!
بدون مقدمه و خيلي رُک گفتم:خيلي عوض شدي امير!ديگه کمتر با ما

1402/05/28 12:58

ميپري!يه روز درميون مياي يوني! کلا کم پيدا شدي!خبريه؟!
با چشاي گشاد شده گفت:اصلا اين طوري نيست!
خونسرد گفتم:خودتي!
با تعجب گفت:چي؟
من:خر!
زد زير خنده!!ولي من بدون هيچگونه خنده و لبخندي داشتم نگاش مي کردم!
خندش که تموم شد گفت:چرا فکر ميکني عوض شدم؟!
منم جدي گفتم:چون عوض شدي!!
کلافه گفت:عجب گيري کرديما!
نگاشو به سقف دوخت و گفت:عاشق شدم!!
نيشم شل شد!!ايول!دلسا به آرزوش رسيد!!
با خنده پرسيدم:عاشق کي ناقـ ـلا؟!
لبخند متقابلي زد و گفت:مهناز!
لبخندم پر زد…با بهت پرسيدم:حبيبي؟؟
امير:آره!
کــ ـــُپ کردم ناجووور…آب دهنمو قورت دادم و يه دور لبامو با زبونم خيس کردم!
من:شوخي ميکني ديگه!
خيلي قاطع گفت:نه!
ادامه داد:منم آدمم و عاشق شدم!بعدشم مگه مهناز چشه؟!
با بهت گفتم:هي..هيچيش نيست!
ادامه دادم:ولي تا اونجايي که يادمه ازش خوشت نميومد!ميگفتي آويزونه!
با بيخيالي گفت:کار دله ديگه!عاشقش شدم!
تو چشماش نگاه کردم و جدي پرسيدم:واقعا عاشق مهناز شدي؟!
توي چشماش قاطعيت موج ميزد!
خيلي محکم گفت:آره!
من:ميشه تعريف کني برام؟!
امير:يه روز بهم زنگ زد و گفت ميخواد درباره ي موضوع مهمي باهام حرف بزنه!
حرفشو قطع کردم و گفتم:شماره ي تو رو از کجا داشت؟؟
امير:تو يکي از پروژه ها هم گروه بوديم و شمارمو داشت!
من:آها!خب ادامه بده!
امير:خلاصه رفتم محل قرار و اون از علاقش به من گفت!اينکه از اول که منو ديده بهم علاقه مند شده ولي نميومده جلو!تا اينکه صبرش لبريز ميشه و مياد اعتراف ميکنه!
يــ ـــني الان قيافه ي من ديدن داره ها!!دهن باز مثه گاراژ،چشماي از حدقه دراومده،رنگ پريده و موهاي سيخ شده از شدت تعجب!!همچين يه نمه هم سرم از شدت تعجب جرقه ميزنه!!
من:بعد تو هم يه هو بهش علاقه مند شدي؟؟!جيرينگي ديگه!!
امير:نه ديگه!ما دو ماهه که با هم دوستيم!اينقدر ازش محبت ديدم که ناخوداگاه بهش علاقه مند شدم!مهناز اون دختري که نشون ميده نيست!خيلي ساده و معصومه!ولي خب يه سري اشتباهات داشته که الان متوجه شده و از وقتي که با من دوسته دور گذشتش رو خط کشيده!يه قرار ميزارم تا ببينيش!خيلي عوض شده!
لبخندي زدم وگفتم:خوشبخت بشين!يه عروسي ديگه افتاديم!
اميرم خنديد و گفت:به زودي ميرم خاستگاريش!
اون قدر شوک زده بودم که يادم رفت مسخره بازي دربيارم و با شيطنت هميشگيم اذيتش کنم…يادم رفت گله کنم ازش که چرا زود تر نگفتي…يادم رفت خيلي چيزا رو بپرسم…يادم رفت چون نگران دلسا ام… نگران واکنشي که به اين خبر نشون ميده…نگران عشق يه طرفه اي که ده ساله درگيرش شده و حالا هم اين شده سر انجامش…نگران دوستمم…نگران دلي…
***********
سپيده:کيه؟
زبونمو تا ته

1402/05/28 12:58

بيرون آوردم و روبه آيفون تصويري گفتم:کور شدي به اميد خدا؟!حالا ديگه منو نميشناسي عفريته؟دختره ي بوووووق اين درو باز ميکني يا با يه روش ديگه بيام بالا؟؟!
با خنده در رو باز کرد!
سوار آسانسور شدم و دکمه ي ده رو فشار دادم!!قبلا يه بار اومدم خونه ي سپيده و آرسين!ولي اين بار براي چيز ديگه اي اومدم…
خونه ي اين دو تا غاز(!)عاشق تو يه برج بيست طبقه ي لوکس قرار داره!طبقه ي دهمش!خونه ي بزرگ و شيکيه!
صداي نازک خانوم آسانسوري اجازه ي فکر بيشتر رو بهم نداد!!
خانوم آسانسوري:طبقه ي دهم!
زنگ واحدشون رو فشـــ ـــــار دادم!!
ديــري ديــ ــنگ…!
سپيده در رو باز کرد!
با يه جهش خوشگل پريدم تو و خودمو پرت کردم رو مبل مشکي رنگ خونش!
تند تند گفتم:سلام سلام!خوبم!زحمت ميشه!قربونت يه ليوان آب ميوه بيار و يه کيکي چيزي!نه مرسي!ميدونم مراحمم!قربونم بري!برو برو!
سپيده با ابرو هاي بالا رفته در حالي که مثه گراز نفس هاي عميق ميکشيد در رو محکم بست و در يک حرکت انتحاري نشست کنارم و شروع کرد به کشيدن موهام!!!!
من:آآآآآآخ!اي بترکي سپيده!!اوووييي…!
سريع پشت ساق پاشو گرفتم و فشار دادم!!
خودشو کشيد عقب و با داد گفت:آييييييي…!بيشووور!
من:ها ها ها!تا تو باشي موهاي منو نکشي جوجو!
سپيده:خيلي پر رويي آتان!
من:ميدونم!
خلاصه بعد از اينکه کلي کل کل کرديم و چرت و پرت گفتيم و خنديديم سپيده جيغ خفيفي کشيد و آروم به گونش چنگ انداخت!!صداشو ظريف و زنونه کرد و گفت:اوا خاک عالم!يادم رفت از مهمونم پذيرايي کنم!
اينقدر خوشگل گفت و باحال ادا درآورد که پوکيدم از خنده!!
سپي هم با خنده رفت تو آشپزخونه تا يه چي بياره بخوريم!
کنترل تي وي بزرگشون که دست کمي از سينما نداشت رو برداشتم!جووووون جوووون!من مي ميرم واسه موزيک ويديو هاي کتي پري!!
سپيده داد زد:آتـــ ــــا اونو کم کن!الان همسايه ها ميريزن اينجا!!
منم متقابلا داد زدم:بــ ـــرو بــ ـــابا!
داد زد:خيــ ـــلي بي تمدني!
زدم زير خنده و در حالي که صداي تلويزيون رو کم ميکردم گفتم:الان صداي منو و تو از تي وي بيشتره!
مثه سرخ پوستا از اين طرف خونه به اون طرف خونه داد ميزنيم!!
سپي هم خندش گرفته بود!
بالاخره با دو تا ليوان قهوه و يه کيک شکلاتي که من جــ ــــ ــــون ميدم براش اومد نشست!!
من:يــ ـــني عاشقتم سپيــ ـــد!کيک فقط شکلاتي!ولي مگه من نگفتم آبميوه بيار؟!من قهوه خواستم عايا؟!
سپيده:نکبت هر چي ميزارن جلوت بايد بخوري!
من:باااااا!يني اگه چيز هم گذاشتن جلوم بخورم؟؟!
جيـ ـــغ زد:بي تربيت!
با نيش باز گفتم:ببين من ميگم ذهنت خرابه ميگي نه!چيز ديگه!پنيــ ـــر!به انگليسي ميشه

1402/05/28 12:58

چيز!خخخخ!:)
*****
داشتم قهوه ي عزيزمو نوش جان ميکردم که يه هو سپيده با جيغ گفت:آتا خيلي بيشعوري!يه وخ سراغي از دوستت نگيري؟!ببيني اصن زندس،مردس،نفس ميکشه؟!
رديف دندونامو نشونش دادم و گفتم:وقتي ميدونم داري نفس ميکشي و اکسيژن هوا رو مصرف ميکني،کربن دي اکسيد به هوا ميدي و هواي پــ ـــاک زمين رو آلوده ميکني ديگه واسه چي ازت سراغ بگيرم؟!!!
دندوناشو رو هم فشار ميداد!پلک چپش هم داشت ميپريد!!
با خنده گفتم:اووووه!چه پرشي داره اين پلکت!!بفرستش المپيک!!
چيزي نگفت فقط سرشو به نشونه ي تاسف تکون داد!
مثه اين فيلما فنجونو روي ميز گذاشتم و پاي راستمو رو پاي چپم انداختم و جدي رو به سپيده گفتم:ميخوام يه چيزي رو بهت بگم سفيده!
سپيده که داشت با جديت نگام ميکرد با شنيدن اين تيکه ي آخر ترکيد از خنده!!خودمم غش کردم!!!
سپي:يني فقط ميتونم بگم خاک تو سرت!آدم بودن بهت نيومده!!
من:اي درد!بزار حرفمو بزنم!
سپي:بنال!
من:آيييييي…اووويييي..اوووخ ….!!
سپي:چته تو؟!
من:وا!خودت گفتي بنال!منم داشتم ناله ميکردم!!
سپيده با حرص گفت:اهه…دو ديقه نميتوني جدي باشي!!
با خنده گفتم:از الان تا دو ديقه جدي ميشم!!
ادامه دادم:سپيده يه اتفاقي افتاده!
سپيده با جديت گفت:چي شده؟!
شروع کردم!
من:دليل تغيير رفتار اين اواخر امير اين بود که عاشق شده!عاشق مهناز حبيبي!واقعا عاشقش شده!و البته اين عشق دو طرفه است!مهنازم عاشق اميره!الان دو ماهه که با هم دوستن!امير قراره به زودي بره خواستگاريش!همين!!
سپيده خشک شده بود!حتي پلکم نميزد!چشماشو بست و بعد از سه ثانيه مکث بازشون کرد!
"چه دقيق!تايم گرفتي که ميگي سه ثانيه؟!عايا؟!"
يه هو از جاش بلند شد و شروع کرد به گريه کردن!!
من:وا!سپيده موجي مي باشي؟عايا؟!جبهه رفتي؟!پ چرا يه هو تغيير موضع ميدي؟!
سپيده با گريه گفت:قرار بود دو ديقه جدي باشي!
با نيش باز گفتم:دو ديقه تموم شد ديگه!!
گريش شدت گرفت!يه دفعه نشست رو زمين!
اي بابا!اينم هي بلند ميشه،ميشينه!
با هق هق بلند گفت:آتـــ ــــاناز بدبخت شديم!آتـــ ـــاناز چه جوري به دلسا بگيم؟!آتــ ـــاناز دلي نابود ميشه!آتــــ ــــاناز دوستم ميشکنه!آتـــ ــــاناز اين ده سال به اندازه ي کافي کمرشو خم کرده!آتـــ ـــاناز دلي ميميره!آتـــ ـــاناز…آتـــ ــــاناز يه چيزي بگو ديگه!لال شدي؟؟!
با داد گفتم:تو دهنتـــ ــــو ببند تا من حرف بزنم!!!يه ريز هي آتاناز آتاناز!بابا بزار منم زر بزنم ديگه!مثه تراکتور هي حرف ميزنه!صب چي خوردي؟؟تخم کفتر؟!!
مثه بچه يتيما زل زد بهم!چشماي درشتش اشکي و قرمز بود!صورتشم خيس خيس بود!
با بيچارگي نگاش کردم!
دوباره زد زير گريه!مثه

1402/05/28 12:58

شيلنگ آب هي شر شر اشک ميريخت!عينهو اين کارتونا اشکاش به دو طرف پرت ميشد!خخخخ!
"آتـــ ـــاناز الان وقت مسخره بازي نيست!"
اي بابا!اي بابا!اي بابا!هي چپ و راست آتـــ ـــآناز آتـــ ـــاناز راه انداختين ها!
من:سپيده گريه راه حلش نيست!تو رو خدا صدات رو قطع کن!به اندازه ي کافي اعصابم داغون هست!تو ام هي ويـــ ـــراژ ميدي رو مخم!ترمز بگير دختر!
صداي گريش کمتر شد!
آرنجمو رو زانو هام گذاشتم و سرمو با دستام گرفتم!
خدايا چه جوري به دلي بگيم؟هيچي ازش نميمونه.آخه چرا يه دختر بيست و دو ساله بايد اينجوري بشه؟! اون از سعيد…اينم از دلسا…چقدر آدم شکست خوره هست تو دنيا…
پووووف…فقط يه نيرويي ميخوام تا به دلي بگم…
فصل هشتاد و هفتم

من اين طرف مبل نشستم سپيده اون طرف!خونشون تو سکوت محض فرو رفته!چون پاييزه هوا زود تاريک ميشه!الانم خونه تاريکه تاريکه و فقط صداي نفس هاي من و سپيده مياد!يني اصن صحنه ي هنريا!
آرسين شرکته!!ما هم زنگ زديم به دلسا و گفتيم بياد اينجا!البته خيلي شاد و شنگول که شک نکنه!
الانم منتظريم تا بياد!
صداي بلند آيفون سپيده رو از جاش پروند!انگار که زيرش فنر گذاشته باشن!!اينقدر باحال پريد که زدم زير خنده!!
سپي با تشر رو بهم گفت:ببند اون گاراژو!تو اين شرايط هم دست بر نميداري؟!؟
با خنده گفتم:به جان خودت دست خودم نيس!اين نيش لا مصب بسته نميشه!
سري تکون داد و رفت تا در رو باز کنه!
با استرس جلوي در منتظر دلي بود!ناخوناش تو دهنش بود و خِرت خِرت ميجوييدشون!
من:سپــــ ـــــيــــ ــــده نخور ناخوناتو!سرطان ميگيري بدبخت!
هيچ توجهي نکرد!به به!مرسي واقعا!
بالاخره دلي اومد!
سپيده کاملا ضايع بغلش کرد و زد زير گريه!!
دلي هم حول شده بود و تند تند ميپرسيد چي شده؟اتفاقي افتاده؟آجي چته؟
من تو اين صحنه وارد عمل شدم و گفتم:دلي بيا اينجا!سپيد رو ول کن!
دلسا هم با تعجب اومد طرفم!
دلسا:آتي چي شده؟!سپيده چرا اينجوري کرد؟!
د بيا!يه روز آتا صدامون ميکنن يه روز آتي يه روز آتان!کلا اسم کاملم رو زبونشون نميچرخه!
دلسا:آتاناز کجايي؟؟!
با نيش باز گفتم:اين د گاردن!
دلي:پووووف…از دست تو!
سپيده که رفته بود آشپز خونه تا يه چايي،قهوه اي،کوفتي،چيزي واسه دلسا بياره تو همين لحظه برگشت!
نشست کنار من!دلسا هم روي مبل رو به رويي نشسته بود!
سپيده با صداي لرزوني گفت:چيزه…دلي جونم…ميخوايم يه چيزي رو بهت بگيم!فک کرديم اگه خودمون بهت بگيم خيلي بهتره تا اينکه از زبون بقيه بشنوي!
دلسا با ابرو هاي بالا رفته گفت:خب بگين ديگه!
سپي با بيچارگي نگاشو بهم دوخت!اين نگاه يني تو بگو!
من:ببين دوستي جونم اصن حول نکنيا!هيچي

1402/05/28 12:58

نيس!ممکنه واسه هر کسي اين اتفاق بيوفته!
دلسا با کلافگي گفت:آتا نميگي؟؟
من:چرا چرا!الان ميگم!ولي ميدوني گفتنش سخته!
سپيده به کمکم اومد:خب خب!درباره ي اميره!
دلسا:امير؟؟
چشمامو بستم و تند تند شروع کردم به گفتن!
من:امير عاشق مهناز شده!مهنازم همين طور!دو ماهه که با هم دوستن!و امير هم قراره بره خاستگاريش!عشقشون هم واقعيه!!
يه نفس عميق کشيدم و چشمامو باز کردم!
سپيده با دهن باز و چشاي گرد شده داشت نگام ميکرد!!
"احــ ـــــمق!اول بايد مقدمه چيني ميکردي!الان اين دختر سکته ميکنه!"
سپي آروم لب زد:خاک تو سرت!
گردنمو آروم آروم به طرف دلسا چرخوندم!
سپيده هم همين کارو کرد!
چـــ ــــي؟!
دلسا داشت با يه لبخند تلخ نگامون ميکرد!!
سپيده سريع رفت کنارش نشست و در حالي که شونه هاي دلي رو ماساژ ميداد رو به من با صداي بلندي گفت:بيشعور کودن!چرا اين جوري گفتي؟واي خدا!دوستم داره سکته ميکنه!
رو به دلي گفت:عزيز دلم،دوست گلم،دلي جوني خوبي؟!اين آتاناز خر خيلي بد گفت!ميدوني…چيز…خب…
سپيده هم کم آورد!
با بهت گفتم:دلي چرا لبخند ميزني؟!از اين لبخند هيستيريکاس؟؟!جون من حرف بزن!
آروم گفت:ميدونم!
من:چي؟
دلي:همه ي اينا رو من ميدونستم!از همون اول فهميدم!آدم عاشق تغيير رفتاراي معشوقش رو خيلي زود ميفهمه!از همون دو ماه پيش من اينا رو ميدونستم!
من و سپيد يه نگاه به هم انداختيم و همزمان گفتيم:چـــ ــــي؟؟؟؟؟؟
دلسا غمگين خنديد!
پس دليل اين همه غمگين بودن دلي اين بوده!از اول همه چيو ميدونسته!
با سوال سپيده از افکارم بيرون اومدم!
سپي:حالا…حالا ميخواي چيکار کني؟
دلي:از همون روزي که فهميدم امير عاشق شده کاراي رفتنمو انجام دادم!
من:رفتن؟؟؟
سرشو تکون داد:آره!دارم ميرم پيش عمه ي بابام تو کانادا!
من و سپيده خشک شده و بدون هيچ حرکتي زل زده بوديم به دلسا!
ادامه داد:ده سال به اندازه ي کافي عذاب کشيدم.شوخي که نيست.ده سال عاشق کسي باشي که تو رو فقط به چشم دختر عمه ميبينه و بس.حالا هم خبر عاشق شدنش به گوشم برسه.خيلي سخته بچه ها.خيلي.
اشکاش ريخت رو گونش.اشکاي سپيده هم جاري شد…
رو به سپيده گفت:سپي خودتو بزار جاي من!ده سال عاشق آرسين باشي و تهش بفهمي اون يکي ديگه رو دوست داره.
اشکاي سپيد شدت گرفت!
رو به من ادامه داد:آتان عاشق نشدي که درک کني!من بايد برم!اگه نرم بيشتر از اين داغون ميشم.بايد برم تا بتونم کنار بيام.ازم انتظار نداشته باشين که بمونم و تو عروسي عشقم برقصم.نخواين بمونم و به عشقم بگم تبريک ميگم پسر دايي!نخواين که بمونم ويه نفر ديگه رو کنار عشقم ببينم.نخواين که بالاي سر عشقم و زنش قند بسابم!نــ ــخــ

1402/05/28 12:58

ـــواين…
ده سال تحمل کردم!شوخي نيست!آتا تو ده ساله پدر و مادرت رو از دست دادي،منم به اندازه ي اون همون ده سال عذاب کشيدم!شما ها فقط چهار سال از اين ده سال رو با من بودين و ديدين.بايد برم!منو ببخشين که رفيق نيمه راه ميشم!ولي بايد برم!نميتونم تو هوايي نفس بکشم که عشقم به عشقش بگه نفسم!بايد برم…
سپيده رفت و بغلش کرد!هر دوشون تو بغل همديگه اشک ميريختن!
سپيده هق هق ميکرد و دلي آروم آروم اشک ميريخت!
منم مثه منگولا داشتم نگاشون ميکردم!هنوز کامل از شوک درنيومده بودم!
چقدر اتفاق تو اين سال برام افتاده!
آشنايي با فاميلي که ده سال ازشون دور بودم،اومدن آقا بزرگ،آموزش اشرافيت،آترين،خشايار و رادمان،تصميم آقا بزرگ،عروسي سپيده،عاشق شدن امير و حالا هم رفتن دلسا…
تو همين لحظه صداي باز شدن در اومد!
آرسين:سپـــ ـــي؟خــ ـــانومي؟!من اومدما!نمياي مثه هميشه کيفمو بگيري؟!الــ ـــو؟!سپيده هســ ـــتي؟!
چراغ خونشون رو روشن کرد و ما سه تا رو ديد!
با چشاي گشاد شده گفت:چه خبره اينجا؟!اتفاقي افتاده!
سپيده هم که با ديدن آقاشون جو گرفته بودش اشکاش شدت گرفت و قشنگ داشت آبغوره ميگرفت!
آرسينم پريد کنار سپيده و سعي داشت آرومش کنه!
آرسين:عزيزم،خانومم آروم باش!چي شده خب؟!خانومي گريه نکن!
صداي قربون صدقه رفتن هاي آرسين از يه طرف و هق هق هاي سپيده هم از اون طرف داشت رو اعصابم اسکي ميکرد!!
يه دفعه ناخوداگاه داد زدم:اييييي…جمع کنين تو رو خدا!دو تا دختر مجرد و چشم و گوش بسته نشسته اينجا!
بزارين ما گمشيم بعد هر کاري خواستين بکنين!!
سپيده داد زد:بــ ـــي ادب!چشم نداري ببيني شوهرم داره قربون صدقم ميره؟!
من:بابا صندوق صدقات شدي از بس قربون صدقت رفت!!
يه دفعه صداي خنده ي جمع بلند شد!!!
دلي و سپيد با صورتاي خيسشون ميخنديدن و منو آرسين هم خندمون هوا بود!
دلي:آتي برو اين جاهايي که افسرده ها رو نگه ميدارن!به خدا همشون شاد ميشن!
من:نکبت يني من دلقکم؟!
آرسين:صد رحمت به دلقک!
من:تو باز مثه خر خاکي پريدي وسط؟!
آرسين:خر خاکي مگه ميپره؟!
من:تو شهر ما ميپره!
سپي:تو رو خدا کل کل نکنين!
دلي:موافقم!
آرسين جدي شد و گفت:حالا چرا بساط گريه و ناله به پا بود؟!
ســ ـــکوت…
من:دلي پاشو بريم ديگه!مزاحم اين دو تا گاوميش عاشق هم نشيم!
رسما ميخواستم بپيچونم!
سپيده هم گرفت و گفت:نه کجا؟!شام بمونين!من نميزارم برين!
من:نه ديگه!من نميخوام چشم و گوشم باز شه!
سپيده:خيلي بي ادبي!تو از اول چشم و گوشت باز بود!
من:اثرات با تو پريدنه!
خلاصه خدافظي کرديم و اومديم بيرون!
سوار لکسوز جيگرم که شديم دلسا گفت:خوب پيچوندي!
چيزي نگفتم و بدون حرف

1402/05/28 12:58

روندم به طرف خونه ي دلسا اينا!
*****
اي تـــ ـــف بــ ــه روت بــيـــ ــاد آرســـ ـــين!اي تــــ ــــو روحــــ ــــتــ آرســ ـــيــ ــن!
الـــ ـــهي نــ ـــاقــ ــص شــ ـــي!
الهـــ ـــي جنــ ـــازت تــ ــو قبـــ ــر جـــ ـــا نـــ ــشه!
الهـــ ـــي بـــ ـــچــ ــت شبـــ ــيــه ميـــ ـــمون بــ ــشـــ ـــه!
الــ ـــهـــ ـــي…
آرسين:خانوم اميريان چرا حل نمکنيد سوال ها رو؟!
دندونامو رو هم سابيييدم و با حرص گفتم:حل ميکنم استـــ ــــاد!
بيشعور چنان سوالايي داده که خود انيشتنم بياري ميمونه توش!
يه نگاه به سپيده انداختم ديدم داره با نيش باز تند تند همه رو مي نويسه!!بعــ ـــله ديگه!شوهر جونش سوالا رو بهش داده!!
به جاي خالي دلسا هم نگاهي انداختم.امروز نيومده دانشگاه!احتمالا دنبال کاراي نهايي رفتنشه!
اميرم کنار مهناز نشسته و داره حل ميکنه!
فقط منم که مثه بـــ ــز دارم در و ديوار رو نگاه ميکنم!
آخه آرسين نونت کم بود،آبت کم بود،سپيدت کم بود(!)کوييز گرفتنت ديگه چي بود؟!
تو اين شرايطي که من اعصاب و روان درست و حسابي ندارم اينم يه هو برگشته ميگه برگه دربيارين تا کوييز بگيرم!
يه فکر شوم به ذهنم رسيــ ــــد!
تند تند کف دستمو نگا ميکردم و روي برگه باطلم الکي چيز ميز مينوشتم!
آرسين خنگول يه نگاه فووووق مشکوک بهم انداخت!اينکه ميگم خنگوله چون واقعا خنگوله!بعد از يه سال هنوز منو نشناخته!نميدونه که من اين قدر ضايه تقلب نميکنم!!
اخماشو به شدت تو هم فرو برد!!ايييييي چه زشت ميشه اخم ميکنه!ولي به جانه خودم چشاش از شدت شيطنت بررررق ميزد!فهميدم هدفش ضايع کردن من پيش بچه هاس!!خخخخخ!بيا جلو آقا آرسين!
آرسين با قدماي محکم اومد بالا سرم وايساد!
جدي گفت:دستتو ببينم!
قيافمو وحشت زده کردم و با ترس و لرز ساختگي گفتم:چـ…چـي؟
شيطنت نگاش افزايش يافت!!حالا کل کلاس داشتن به ما نگاه ميکردن!
آرسين:کف دستتو نشون بده خانوم اميريان!
با ترس آب دهنمو قورت دادم و در يک حرکـــ ــــت انتحاري کف دستمو باز کردم و گرفتم جلوي صووووورتش!!
چشاش شد هف تا!!
من:ها ها ها ها!!استاد جوووون رو دست خوردي!
بچه هاي کلاس با بدبختي خندشونو نگه داشته بودن!!
من:برو بچ بخنديدن راحت باشين!ما که رفتيم!استاد جون يه وخ نندازيمون اين ترم!!
زرتي زدم زير خنده و از کلاس رفتم بيرون!!صداي خنده ي بچه ها بلند شددددد!
رفتم پاتوق و نشستم رو چمنا!گوشيمو درآوردم و طــ ـــبق معمول مشغول ساب وي شدم!!
سپيده شاد و خوشحال اومد پيشم نشست و گفت:خدا نکشتت آتي!!از کلاس که رفتي بيرون آرسين با يه حالت گيج و منگ گفت واقعا رو دست خوردم؟؟!!بعدش کل کلاس

1402/05/28 12:58

رفت رو هوا!!خيلي مارمولکي آتاناز!
من:اولا مارمولک خودتي تمساح!ثانياً،سپي ميام صورتتو هشت بانده آسفالت ميکنما!تقصير شوهرت بود ديگه!هي زرت و زرت کوييز ميگيره!جناب عالي هم که کلا تو ورقت غرق بودي و اصلا به فکر من بيچاره نبودي!!خو من بايد يه جوري کرم خودمو ميريختم!!
با نيش باز گفت:آخـــ ـــي باز خراب کردي؟!
من:بـــ ـــمـــ ـــير!
ادامه دادم:ناقلا آرسين سوالا رو بهت داده بود؟!
سپيده:بـــ ـــعله!
من:بعله و درد!چه افتخاري هم ميکنه!
ناگهان(!)امير به همراه مهناز خانوم تشريف فرما شدن!!
خيلي عادي سلام و عليک کرديم!
امير در حالي روي چمنا مي نشست گفت:دلي امروز نيومده چرا؟!مگه ميشه خرخون ما نياد دانشگاه؟!
مهناز:عزيزم شايد مشکلي براش پيش اومده!
با اينکه امير ميگه مهناز اوني که نيس که نشون ميده و خيلي ساده و معصومه،ولي بازم ازش خوشم نمياد!
يه جوووور نچسبيه به نظرم!حالا هم که اومده پاتوق ما!دختره ي تفلون!
سپيده هم انگار حس منو داشت که با لحن سردي گفت:يه سري کارا داشت که نيومد!
امير با تعجب پرسيد:کار چي؟!
مهنازم که قــ ـــشنگ معلوم بود از توجه امير به دلي حرصش گرفته گفت:اميرجان چرا اينقدر کنجکاوي ميکني؟خب کار داشته ديگه!
من:کنجکاوي از نشانه هاي باهوش بودنه مهناز جــ ـــان!
مهناز:بله شما درست ميگي!
سپيده يخ تر از قبل رو به امير گفت:داره ميره کانادا پيش عمه ي باباش!
يني بگم بدنم از اين لحن سپيده يخ بست دروغ نگفتم!!
امير با چشاي گرد شده گفت:چــ ــي؟!آخه چرا؟!
سپي:دوست داره بره!چرا نداره!
مهناز با ابرو هاي بالا رفته و نگاه خبيثانه اي گفت:حالا چرا الان تصميم گرفته بره؟!
آي آي!نکبت ميدونه دلسا امير و ميخواد!يني کلا همه از رفتاراي ضايه ي دلي فهميدن!ولي اين امير کودن حاليش نشده!
من:الان تصميم نگرفته!دو ماهه که دنبال کاراشه!
تو همين لحظه صداي اس ام اس گوشي امير بلند شد!
بعد از خوندنش گفت:مرتضي کارم داره!من برم ببينم چي ميگه!
مهناز:برو گلم!من پيش آتا و سپيده ميمونم!
امير که رفت من و سپيده بدون توجه به مهناز شروع کرديم به حرف زدن و خنديدن!!
مهناز مثه بز پريد وسط حرفامون و گفت:لابد دلسا جون خيلي ناراحته!
من:واسه چي ناراحت باشه؟!
مهناز:خب عشقش با يکي ديگس!
من:نه اتفاقا خوشحاله!
سپيده حرفمو ادامه داد و گفت:هر کسي به چيزي که لياقتشه ميرسه!
مهناز:متوجه نميشم!
من:مهم نيس!درکش واسه تو سخته!
يه دفعه من و سپيد همزمان زديم زير خنده!!
با حرص گفت:فعلا چيزي که مهمه اينه که منو امير قراره به زودي ازدواج کنيم!
با بيخيالي گفتم:خوشبخت شين!يونجه بايد به دهن بزغاله شيرين بياد که اومده!!
يني سپيده غش کرد!!
با

1402/05/28 12:58

خونسردي ادامه دادم:راستي مهناز جون هنوز با شاهين خروس رفيقي؟؟!
شاهين خروس يکي از پسراي خز دانشگاس که به خاطر مدل موهاش به خروس معروفه!!ماشاالله با بيشتر دختراي دانشگاه هم رفيق بوده!!پدر چندين و چند کودک بي گناه هم هست!!!
با عصبانيت گفت:نخيــــ ـــر!از وقتي با امير دوستم دور همشون رو خط کشيدم!به هر حال امير عشقمه ديگه!بايد يه فرقي بين اون و بقيه باشه!!
من:درسته!فرق که زياده!مثلا امير پولدار تره!خوشگل تره!و فرق هاي ديگه!!
اين بار خودم زدم زير خنده!!قــ ــيافش کر کر خنده بود!
قرمز شده از خشم و حرص!!من و سپي هم اينقدر خنديده بوديم ديگه ناي نفس کشيدن نداشتيم!!
تخريب شخصيتي شد بدبخت!
يه هو بلند شد از جاش و گفت:عشقم نيست تا ببينه دوستاش چه جوري خانومش رو به باد تمسخر گرفتن!
سپيده با خنده گفت:مهناز جون بزار خانواده ها مطلع بشن بعد خودتو خانومش کن!!!
يــ ـــنـــ ـــي اين حرف چــ ــنان معــ ـــني دار بود،چــ ـــنان معـــ ـــنـــ ــي دار بــ ـــود کـــ ـــه مـــ ــن
مــ ـــثـــ ـــه بــ ـــمبــ ــ اتــ ـــمي منفــ ـــجر شـــ ـــدم!
جوري قهقهه ميزدم که مطمئن بودم الان ديواراي دانشگاه ترک برميداره!!
حنجرم داشت جــ ــر ميخورد!از چشمامم همين جوري شر شر اشک ميومد!!
پــ ـــسر خيلي حرف قشنگي زد بهش!
مهناز ديگه تقريبا داشت داد ميزد!با خشم و عصبانيتي که قابل کنترل نبود رو به سپيده که گفت:کاري نکن يه بلايي سرت بيارم که شوهر جونت نشناستت!
يه دفعه خندم بند اومد و مثه بروس لي با يه حرکت سريع از جام بلند شدم و رو بهش با تمسخر گفتم:يه چي بگو که تو ذهن بگنجه!!تو سر پا وايسادنت آرايه ي جان بخشي به اشياء داره(!!!)اون وقت ميخواي سر رفيق من بلا بياري؟!برو جوجه!برو با وَليت بيا!کم تز بده!
اين بار نوبت سپيده بود که از خنده غش کنه!!
اصــ ــن شخصيتش خورد شد لامصب!
بدون هيچ حرفي در حالي که پاشو رو زمين ميکوبيد ازمون دور شد!!
منو سپيده هم دستامونو کوبيديم به همديگه و دوباره خندمون هوا رفت!!خخخخ!

***********

زيـنگ زيـنگ…زيـــ ـــــنگ…
اين زنگ مخصوص من بود!دو تا زنگ سريع و بعدش يه زنگ بلند و کش دار!
در باغ باز شد و من پريدم تو!
امروز بعد از تخريب کردن مهناز انرژي مضاعفي گرفته بودم و سر همه ي کلاسا خندم هوا بود و داد استادا رو درآورده بودم!
مهناز خانومم به امير گفت منو سپيد اذيتش کرديم!اميرم گفت آتا خيلي شيطونه تو به دل نگير!
خخخخخخ!
وارد خونه که شدم بلند داد زدم:ســـ ــــلام ســـــ ـــــلام!آتـــ ـــاناز اومد به خونه!
يه دفعه عمو سپهر و بابايي از اتاق بابايي اومدن بيرون!!
من:عـــ ــــموووو!
پريدم بغل عمو

1402/05/28 12:58

سپهر و مثه اين ميمون هاي آمازوني ازش آويزون شدم!!
عمو سپهر گفت:سلام زلزله!يه وقت سراغي از عموت نگيري؟!
به بابايي اشاره کردم و گفتم:عشقم هوش حواسم رو برده!!
دوتاشون زدن زير خنده!!
بابايي با خنده گفت:از دست تو دختر!برو لباساتو عوض کن و بيا که کلي کار داريم!
من:درباره ي همون موضوعه؟!عايا؟!
بابايي سرشو تکون داد و گفت:درسته!
مثه جت از پله ها رفتم بالا!
سريع لباسامو عوض کردم و يه آبي به صورتم زدم!
بازم مثه جت اومدم پايين و رفتم تو پذيرايي پيش بابايي و عمو نشستم!
عمو سپهر با تعجب گفت:مرسي سرعت!
من:قربانت!
عمو خنديد و لپمو کشيد!!
با هيجان و تند تند گفتم:خب خب شروع کنيد ديگه!!
بابايي:بيست و هشتم آذر سالروز مرگ گل بانو،سهراب و مادرته!
سرمو تکون دادم.
عمو سپهر ادامه داد:هانيه و متين بيست و پنجم ايرانن!
بابايي:تو مراسم سالروز تصميمو اعلام ميکنم!
من:اهــ ـــم!چه تصميمي؟!
عمو سپهر:حالا ديگه!
من:عــ ــه عمو!
بابايي:ميخوام خيلي از قوانين خاندان رو لغو کنم!
با چشاي گشاد شده گفتم:چ…چي؟
عمو:يني اشرافيــت پـَـ ـــر!!
سه متر پريدم و هوا و با داد گفتم:آخ جووووون!
بابايي:ولي بايد جفتتون کمکم کنيد!
من:چهار پايتم ددي بزرگ!
بابايي اخم قشنگي کرد و گفت:اين چه طرزشه؟
سريع تريپ اشرافي برداشتم و مغرور و سرد گفتم:عذر ميخوام!
عمو سپهر و بابايي همزمان زدن زير خنده!!
بابايي:مطمئنم هانيه مخالفت ميکنه!اين جاست که به کمک شما نياز دارم!بايد با دلايل قانع کننده هانيه رو راضي کنيد!
من:اوکي حله!فقط يه چيزي…
بابايي:چي؟
من:اوم…خب…چيز…
عمو:بگو آتاناز!راحت باش!
من:راحت که هستم ولي…
بابايي:آتاناز بگو!
خب اين لحن محکم يني نگي ميزنم دهنتو سرويس ميکنم دختره ي چش سفيد!نه نه چش سبز!
من:خب شما بازم با نوه هاتون مغرور رفتار ميکنيد؟!
بابايي لبخندي زد و گفت:اين شخصيت منه!نميتونم عوضش کنم!
من:پس چرا با من…؟
بابايي:تو فرق داري!
عمو سپهر ادامه داد:هميشه يه آدمايي تو زندگي آدم با بقيه فرق دارن!
من:آهــ ــا!
ادامه دادم:ولي ميشه يه کم باهاشون راحت تر بشين؟!اونا هم حق دارن از مهربوني يه همچين بابا بزرگ خوبي بهره مند بشن!!
بابايي:سعي ميکنم!
من:ايــ ــول!
عمو با خنده گفت:به خدا خيلي هنرمندي آتاناز!!
با تعجب گفتم:واسه چي؟!
عمو:نه به اين لحن حرف زدنت نه به اون اشرافي رفتار کردنت!تو مهموني برگشت آقا بزرگ همه از رفتاراي اشرافيت تعجب کرده بودن!!
ابرويي بالا انداختم و گفتم:ديگه ما اينيم!

1402/05/28 12:58

ادامه دارد..

1402/05/28 12:58

#پارت_#آخر
رمان_#اشرافی_شیطون_بلا?

1402/05/29 09:19

فصل هشتاد و هشتم

روزام مضخرف و تکراري شده!صبح ميرم دانشگاه با سپيده و آرسين ميخندم!ميام خونه با بابايي و رادمان ميحرفم!ميگيرم ميکپم!دوباره روز از نو!
خبري از بچه ها ندارم!همه يا مشغول دانشگاهن يا کار!اصــ ــن خسته کننده شده روزام!
اميرم رفت خاستگاري مهناز و الان نامزدن تا اينکه بعد از عيد عروسي کنن!فک کنم مهناز مونده بود رو دست بابا و مامانش که به اين سرعت انداختنش به امير!!
دلسا هم ديگه اين روزا ميره!به همه گفته ميخوام برم درسمو اون جا ادامه بدم!!
فقط منو سپيده ميدونيم واقعا چرا داره ميره!
يکي از آهنگاي بيست و پنج باند رو گذاشتم و درازيدم رو تختم!!
"گند نزن تو زبان فارسي!درازيدم چيه؟!بگو دراز کشيدم!"
خب حالا تو ام!
نخيـــ ـــر!اينجوري نميشه!باس برم بيرون يه هوايي بخوره به مغزم!
يه مانتوي ضخيم پاييزه و يه جين مشکي پوشيدم با يه شال قهوه اي سوخته!چهار تا شيويد هم ريختم رو پيشونيم!!
از پله ها اومدم پايين و رفتم سمت پارکينگ خونه!
جووووون!قربون اون رنگ قرمز و براقت!عشــ ـــق من!
دزدگير لکسوزمو زدم و سوارش شدم!
دستي به فرمونش کشيدم و گفتم:گوگولي من!بريم يه ذره صفا!
راه افتادم تو خيابونا!هي خيابون متر مي کردم!
از جلوي يه فست فودي رد شدم!يه هو زدم رو ترمز!!بندگان خدا کلي بهم فحش دادن!!اونم از نوع کاف دارش!!
سريع پارک کردم و رفتم تو فست فودي!سفارش يه پيتزا مخصوص و سيب زميني سرخ کرده و نوشابه دادم و رفتم نشستم!به شماره ي نوبتم نگاه کردم!چهار صد و شيش!
خب بريم تو کار توصيف!يه فست فودي کوچيک که ميز و صندلياش قهوه اي مشکيه!شيک و نقلي!خوشم اومد!حالا ببينيم غذاش در چه وضعيه!
سرمو از پشت به صندلي تکيه دادم!يه هو دو تا پاســ ـــتيل ديدم!
جوووووون!مامانتون قربونتون بره!آخ دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد!آخ دهنم آب افتاد دلم بـ…
"آتا جان ياد اشعار دوران کودکيت افتادي؟!"
لامصبا چه قيافه هايي داشتن!تا نگاه منو ديدن با غرور اومدن نشستن رو به روي من!!
زرشـــ ــــک!حالا ما گفتيم خوشگلين ولي نه اينکه بياين بشينين ور دل ما!
با چشاي گرد شده گفتم:برادرا تعارف نکنين يه وخ!راحت باشين!
يکيشون که هيکل درشت تري داشت گفت:ما راحتيم!
با بيخيالي شونمو بالا انداختم!!
با صدايي که ميگف چهارصد و شش بلند شدم تا برم غذامو بگيرم!!
خعلي ريلکس نشستم و شروع کردم به خوردن!
همون هيکل درشته رف تا واسه خودشون سفارش بده!!
اين يکي نره قوله که نشسته بود با پوزخند گفت:آروم تر بخور بابا!همش مال خودته!!
سرمو بالا آوردم و با ابروهاي بالا رفته گفتم:والا تا شما مثه عقاب به غذاي من نيگا ميکني بايدم تند تند

1402/05/29 09:19

بخورم!ماشاالله همچين يه نمه درشتم هستي ميترسم با يه فوت شوتم کني اون طرف و غذامو تصاحب کني!
تو همين لحظه اون درشته هم اومد!
درشته:سامان تو هات داگ ميخواستي ديگه؟؟
پس اسم يکيشون سامانه!
سامان در حالي که همچنان نگاش رو من بود گفت:آره!
يه تيکه ي گنده از پيتزام رو گذاشتم تو دهنم!!حالا مگه ميشد اين دهنه رو حرکت داد؟!
با بدبختي فکم رو يه سانت حرکت دادم!ابروهام رف تو هم!هيچ جوره نميشه!!
درشته:مجبور بودي تيکه به اون گندگي رو بزاري تو حلقت؟!
نافرم حرصم گرفت!
تموم عضلات صورتمو به کار گرفتم تا بتونم اون تيکه ي نحس پيتزا رو قورت بدم!!
آخيـــ ــــش…!
رو به پسر درشته گفتم:آخه فازش به همين گنده بودنشه!!
دو تايي زدن زير خنده!!
سامان:ناموسا تو دختري؟!
يه نگاه انداختم بهش که يني کوري؟!فک کنم گرفت چون اخم کرد!!!خخخخ!
دستمو تو حلقه ي فلزي نوشابه انداختم و بازش کردم!!
فيييييسسسس!
اين صداي گازش بود!!
همون جوري بدون استفاده از ني نوشابه رو سر کشيدم!
سامان با صداي آرومي رو به پسر درشته گفت:احسان فک کنم پسر بوده تغيير جنسيت داده!
با صداي شاکي و تقريبا خشمگيني گفتم:نخير!من دخترم و از جنسيتمم راضيم!
احسان:خب بابا!حالا جوش نيار!
ناخوداگاه گفتم:من غلط بکنم جلوي هيبت شما دو تا جوش بيارم!
نميدونم به خاطر لحنم بود يا حرفم که صداي خندشون رفت هوا!
اي بابا هر کيم که منو ميبينه تا يه کلمه حرف ميزنم خندش بلند ميشه!آخه مگه من دلقک تشريف دارم!؟!
زير لب جوري که فقط خودم بشنوم گفتم:خبر مرگت آتاناز که سوژه ي خنده ي مردمي!
سامان با خنده گفت:آتاناز يني چي؟!
اي خـــ ـــــدا!نميشد به اين دو تا قدرت شنوايي ما فوق صوت ندي!؟؟!
يه نگاه به مردم تو فست فودي انداختم،همه داشتن خيلي بد بهم نگاه ميکردن!
اينقدر نگا کنين تا چشاتون دربياد!انگار دارم کار مثبت هيجده ميکنم!خو به من چه اين دو تا مثه بز کوهي اومدن نشستن رو به روي من و هر هر ميخندن!اصن چرا اين فست فودي اينقدر کوچيکه؟مسئولين؟!!!
شماره ي اينا هم خونده شد و احسان رفت تا غذاشون رو بگيره!
"چه زودم پسر خاله ميشه!احسان!؟"
بمير بابا تو ام!
سامان با کنجکاوي گفت:نگفتي!
من:ها؟
سامان:ميگم معني اسمت چيه؟
من:اسمم؟!
سامان:بابا معني آتاناز چيه؟!
زير لب ادامه داد:دختره کم داره!
من:خوش به حال تو که زياد داري!!آتاناز يني عزيز پدر!
سامان:هوم…جالبه!
احسان هم با دو دست حسابي پر اومد!
سامان:داداش بده بياد که خيلي گشنمه!
بلند شدم تا برم حساب کنم يه دفعه سامان گفت:خانوم حساب کنيم؟!
نکبت مثلا خواست مزه بريزه!دارم براش!
خيلي ريلکس نشستم سر جام و گفتم:حساب کنيد!!
احسان و سامان با چشاي گرد شده

1402/05/29 09:19

و قيافه ي خنده داري به هم نگاه کردن و بعد يه نگاهم به من کردن!
من:چرا معطلي؟!خو برو حساب کن ديگه!
سامان با بهت گفت:يا امام زاده ساسان!
من:اشتب گفتي پسرم!اون امام زاده بيژنه!!دست نبر تو ميراث ملي!!
احسان با خنده رو به سامان گفت:داداش برو حساب کن!موندي تو گل ناجور!!
من:منظورتون خره ديگه؟!آخه خر مي مونه تو گل!!
سامان با قيافه ي قرمز شده از خشم گفت:وايميسي تا ما نهارمون رو بخوريم!بعدش حساب ميکنم!
زکي!اين فک کرده من الان پا ميشم ميرم!!
با خونسردي به صندلي تکيه دادم و گفتم:اوکي!بخورين نوش جونتون!
احسان ريز ريز به حرص خوردن هاي سامان ميخنديد و من بيخيال داشتم به در و ديوار نگاه ميکردم!
خب…بريم تو کار قيافه ي اين دو تا!!
احسان!چشاي قهوه اي و ابرو هاي مشکي!دماغ خيييييلي خوش فرم که مطمئنا حاصل زحمت دکتر هاي عزيز اين مملکته!!لباشم باريک ولي مردونه و خوشگل بود!
"چه اساسي لباشو توصيف کرد!!"
بيشـــ ــعور!
پوست گندمي بدون لک با يه کوچولو ته ريش!دو طرف موهاش خالي بود!مد روزه ديگه!!البته نه خالي خالي!دو سه سانت کوتاه تر از بقيه ي قسمتا بود!!
هيکلم که ماشاالله ميمونه هرکول!نه اَبـَـر هرکول بيش تر بهش ميخوره!!گنــ ـــده!هر کدوم از بازو هاش اندازه کل هيکل منه!
بريم سراغ سامان!
در يک کلام ميگم!!بوووور!هيکلشم مثه احسانه ولي احسان درشت تره!!
سامان:تمومه؟
الان من بايد بگم چي؟اونم بگه ديد زدن من!منم سرمو با خجالت بندازم و لبخند بزنم!!
من:آره تمومه!فقط بزار يه دور ديگه نگاه کنم که کاملا تموم شه!!
احسان زد زير خنده!از اون خنده هايي که سرت ميره عقب و حلقت تا ته باز ميشه!!!
شرفم رفت مرکز زمين!نگاه مشتريا خيـــ ـــلي ناجوره!
"خب حق دارن!چه وضعشه؟!نشستي سر ميز با دو تا غولتشن و هر و کر ميکني؟!؟!"
سامانم که ديد خنده ي احسان بند نمياد خودشم زد زير خنده!!به به!هيکل بيست ولي عقل زير خط فقر!!
ديوانه ها!يادم باشه به مدرسه ي عقب مونده ها معرفيشون کنم!!
يه لحظه نگام به پيشخون خورد!
اوووووووه!ماي اوس کريــ ـــم!
آترين با همون قيافه ي اخمالوي هميشگيش داشت سفارش ميداد!!
البته منم داشت نگاه ميکردا!!
الان باس مثه رمانا اون بياد جلو غيرتي بشه و منم از ترس يه جا کز کنم!بعدش با لباس چروک و دماغ خوني سوار ماشينش بشيم و اون حرصشو سر گاز ماشين خالي کنه!منم شر شر اشک بريزم!آخرشم با دو تا بوس و ماچ و يه کادويي چيزي همه چي درست ميشه!!
خخخخخ!!
خيلي ريلکس سرمو به نشونه ي سلام تکون دادم!
خونسرد ولي مغرور اومد سمت ميزمون!منم هيچگونه حرکتي نکردم!بيخيال داشتم نگاش ميکردم!اينم گندس!ولي نه به اندازه ي احسان!
رسيد به ميز!
من:سلام

1402/05/29 09:19

آترين!
سر سامان و احسان همزمان چرخيد!
حتي اونا هم با ديدن اخماي در هم و جذبه اي که آترين داشت يه لحظه دست و پاشون رو گم کردن!
آترين مغرور جواب داد:سلام!
من:اين طرفا؟!شرکتو پيچوندي؟!!
آترين:نه!خسته بودم اومدم بيرون!
من:خب پيچوندي ديگه!!
آترين يه نگاه به سامان و احسان که کپ کرده داشتن به ما نگاه ميکردن انداخت و گفت:خوش ميگذره؟
من:جاي شما خالي!
يه دفعه سامان مثه خر مگس پريد وسط و گفت:آتاناز ميرم حساب کنم!!
اي تووووف به رووووت بيادددد مردککککک!الان اين با خودش فکراي ناجور ميکنه!!
آترين همچنان خونسرد نگام ميکرد!
منم از خونسردي اون ناخوداگاه خونسرد و راحت شدم و گفتم:بشين آترين!
مغرور و شيک نشست!
منم از اول که اومدم تو اين فست فودي رو براش گفتم که فکر ناجور نکنه!حتي اون لحظه هايي که داشتم احسان و سامانو اسکن ميکردم!!بعد از اينکه حرفام تموم شد احسان و سامان که حالا برگشته بود خندشون رفت هوا و آترين هم يه لبخند رو لبش بود!
احسان:آخ دلم!دختر تو چقدر باحالي!!من ابر هرکولم؟!
من:خب هرکولي ديگه!
سامان:عقل ما زير خط فقره؟!!ما بايد بريم مدرسه ي عقب مونده ها؟؟!
من:نه…خب…چيز…دِهه!اصن چرا من افکارم رو هم تعريف کردم؟!
اين بار خنده ي آترين هم بلند شد!!
ديــــ ــــگه واقعا تحمل نگاهاي مردمو نداشتم!
سريع مثه جت زدم بيرون!!
پووووووف…آزادي…رهايي…من يه پرندم آرزو دارمـ…
"آتــ ــاناز!"
اوا!من که از اون دو تا اوضاع عقلم خراب تره!!
آترين با يه کيسه اومد بيرون احسان و سامان که هنوزم داشتن ميخنديدن پشت سرش اومدن!
آترين:ماشين آوردي؟!
من:اوهوم!اون جواهر قرمز رو نميبيني؟!
سامان پريد وسط و گفت:حالا خوبه يه لکسوزه ها!!
من:آها اون وقت ماشين شما چيه؟!؟
احسان با نيش باز به يه مازراتي مشکي اشاره کرد!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:جووووون!جيگر خودتون و ماشينتون!!
بازم صداي خنده!
آترين سرد گفت:خداحافظ!
من:با!پس تو کجا؟!
آترين:ماشين دارم!
به لندکروز مشکي و براقش که زير نور آفتاب برق ميزد نگاه کردم!
من:بـ ــعله!خدافس!
احسان با خنده گفت:دختر خيلي باحالي!
من:ميدونم همه ميگن!
سامان:اعتماد به نفست هم که در حد لاليگاس!!
من:نخير!در حد بوندس ليگاس!
بازم صداي خنده ي احسان بلند شد!!
اين بشر چه خوش خندس!!به هيکل هرکولش نميخوره!!
احسان در حالي که همچنان ميخنديد دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:دوستيم!
دستمو تو دستش گذاشتم و مردونه دست دادم!
من:دوستيم!
سامان:منم که بوق!
من:نه شيپور!
سامان:تو چه مشکلي داري با من؟!
من:مشکل بي مشکلي!
سامانم خنديد و دستشو به طرفم دراز کرد!
همزمان گفتيم:دوستيم!
صداي مغرور و محکم آترين موهامو سيخ

1402/05/29 09:19

کرد!
آترين:آتاناز منو تا يه جايي برسون!
سه تايي برگشتيم سمتش!
من:ماشينت خراب شده؟!
آترين:پنچره!
من:زاپاس؟
آترين:ندارم!
احسان:اي بابا!چرا سوال پيچ ميکني بنده خدا رو!يه کلام بگو نميرسونمت!
من:برو بابا!کي با تو حرف زد؟!پسر عممه و ميرسونمش!
سامان:پسر عمت؟!
من:بعله!نکنه فک کردي چيزمه؟!!
سامان با خنده:چيزت؟؟؟!!!
من:آره ديگه چيـ…
يه هو فهميدم چــ ـــي گفتم!!!مثه بادکنک ترکيدم!!آي ميخنديدم آي ميخنديدم!!يني ســ ـــوتي دادم در حــ ـــد چـيـــ ـــز!
سريع خندمو قورت دادم و رو به آترين که بدجور اخم کرده بود گفتم:بپر بالا منم الان ميام!
دزد گير ماشينو زدم و رو به احسان و سامان گفتم:خو پس آشنايي بيشتر بمونه برا بعد!فعلا خدافس پاستيلا!
خنديدن و گفتن:خدافس!
منم سريع سوار ماشينم شدم و راه افتادم!
آترين:ميري خونه ي آقا بزرگ؟
من:يس!
سرشو تکون داد و گفت:ميام اونجا!
پيتزاش رو باز کرد و بدون ذره اي تعارف شروع کرد به خوردن!!خب اين فک نميکنه من الان بچم…کودکم…خردسالم…دلم ميخواد…گرسنمه…
"پس عمه ي من بود مثه گاو تو رستوران خورد؟!"
ايــ ـــش!تو هم که هي بزن تو برجک ما!بوقلمون!
يه نگاه به آترين انداختم!اوه اوه غذا خوردنشم مغروره لامصب!آخه گاگول جان آدم واسه خوردنم مغرور رفتار ميکنه؟!!فک کن واسه غذات اخم کني!!خخخ!من که غذا ميبينم خودمم يادم ميره!!
از سکوت تو ماشين کلافه شدم و دستمو به سمت ضبط بردم که اي کاش نميبردم!
صداي بلند آهنگي تو ماشين پيچيد!!
پيرهن صورتي دل منو بردي
کشتي تو منو غممو نخوردي
نشون به اون نشون يادته
گل سرخي روي موهات نشوندي
گفتي من ميرم الان زودي برميگردم
گفتي من ميام اون وقت باهات همسر ميگردم
چراغ شام تارم
بيا چشم انتظارم
يني يه چيزي ميگم يه چيزي ميخونيد!!صـــ ـــداي قهقهه ي آترين به حدي بلند بود که رو صندليم ويبره ميرفتم!!!
آخه مشکل اينجا بود که من اين آهنگو با صداي زاغارتم تو دستشويي خوندم و ضبط کردم الانم همون صداي ضبط شده ي من بود!!!
من:عـــ ــــه نخند!
با صدايي که غرق خنده بود گفت:دختر تو منبع خنده و نشاطي!
من:بعـله!دس شوما درد نکنه!رسما دلقک تشريف دارم ديگه!ممنونم ممنونم!
سري تکون داد و چيزي نگفت.منم سريع آهنگو عوض کردم و به رانندگيم ادامه دادم!
زيـــ ــــنگ زيـــ ــــنگ…!
اي بابا!
من:آترين اون گوشي منو که رو داشبورته جواب بده!نه يني بزارش رو اسپيکر!!لدفا!
يه کم با غرور نگام کرد و بعد کاري که گفتمو انجام داد!
صداي سيپده تو ماشين پيچيد!!
سپي:آتـــ ـــي خــ ـــره کوجــ ــايي؟؟
صداي ضبط رو کم کردم و در حالي که نگام به جلو بود مثه خودش داد زدم:بيـــ ــرونم سپي گــ

1402/05/29 09:19