439 عضو
ــاوه!!
صداشو پايين آورد و گفت:ميدونم بيروني!کجاي بيروني؟؟!
من:ته بيرونم!!خو بيرونم ديگه!عجبا!
سپي:من و آرسين اومديم خونه ي آقا بزرگ که آقا بزرگ گفت جناب عالي نيستي!الانم زنگيدم بگم کدوم گوري رفتي؟!
من:سر گور تو ام!!اومدم يه بادي بخوره به ملاجم و يه پيتزايي هم زدم!آترينو هم ديدم!الانم داريم ميايم خونه!
سپي:داريد ميايد؟؟؟؟مگه با همين؟
من:بعله خانوم مارپل!ماشينش پنچر شده با ماشين من داريم ميايم!
سپي:نــــ ــــه!؟گولاخ اخموي خودمون با تو داره مياد؟؟!هموني که غرق شدن تايتانيک هم اخمشو باز نميکنه؟!هموني که ميگفتي زنش بايد خنده پلو بپزه بريزه تو حلقومش؟؟!هموني کــ…
من:سپـــ ــــيـــ ــــد!
واي خدا!حيثيتم رف اون دنيا!
ادامه دادم:سپي جان فکتو ببند لدفا!ميام خونه با هم ميزريم!فعلا خودافس!
بعدم سريع گوشيمو از روي داشبورت قاپيدم و قبل از اينکه به سپيده فرصت اعتراض بدم قطعش کردم!!
زير چشمي نگاهي به آترين که اخماش به شـــ ــــدّت تو هم بود انداختم!(به تشديد شدت توجه فرماييد!)
مثه چي گرخيدم!حتي جرئت نکردم ضبط رو زياد کنم!!دو دستي فرمون رو چسبيدم و به رانندگيم ادامه دادم!
اي بميري سپيد…اي نابود شي…الهي خودم تو خرمات گردو بزارم…دختره ي ….!
"آي آي!فحش ناجور نده!"
سانسور کردم ديگه!!
فصل هشتاد و نهم
بنده الان نشستم رو تختم و دارم به سپيده فحش ميدم!!يه لحظه هم اخم آترين باز نشده!!از وقتي که اومديم خونه فقط با آقا بزرگ و آرسين درباره ي کار حرف ميزنه!منم که موش شدم!آترين سپيده رو خيلي بد نگاه ميکنه جوري که سپيده هم يه جورايي ترسيده!
گـــ ــــومــب!
من:مگه در طويلس؟!مثه آدم بيا تو خو!
سپيده با نيش باز گفت:آره ديگه در طويلس!تو ام گاوشي!
من:پس هم جنسيم!از آشنايي باهات خوشحالم مامان گاوه!
سپي:اصن ولش کن!نميشه با تو کل کل کرد!چرا نشستي اينجا؟بيا بريم پايين!
من:آخه قيافه ي آترينو که ميبينم تو شلوارم بارون مياد آبروم ميره!!
سپي خنديد و گفت:آره واقعا!حالا چرا اينجوري اخم کرده؟؟!باز تو مسخره بازي درآوردي؟؟!فک کنم ابروهاش درد گرفته از بس اخم کرده!!
نفسمو بيرون دادم و گفتم:نخير الاغ جان!جناب عالي که زنگ زدي گوشيم رو اسپيکر بود!و تمام چرت و پرت هايي رو که گفتي آترين شنيد!
يه چند لحظه با بهت نگام کرد!
يه هو به خودش اومد و با داد گفت:هاااااانننن؟؟؟؟
من:مرض و هان!آخه دختره ي سليطه چرا اينقدر چرت و پرت ميگي؟!
سپيده:همش تقصير توعه چرا گوشيتو رو اسپيکر گذاشتي؟!
من:خب پشت فرمون بودم!
بعد از چند دقيقه سکوت با ناله گفت:آتي…
من:ها؟
سپي:بدبخت شديم!
يه قيافه ي ترسيده به خودم گرفتم و خودمو گوشه تخت
جمع کردم و گفتم:واي سپيد!شب که از نيمه بگذره گولاخ با اخم هاي در هم و دندونايي که ازش خون ميچکه بهمون حمله ميکنه!تيکه تيکه ميشيم…جنازمون خوراک گرگ ها ميشه…يوووووهاااا…هوووووو …
سپيده جيغ خفيفي کشيد و نشست روي زمين…
سپيده:نگاه خونيشو بهمون ميدوزه و نعره ميزنه…چنگال هاي قدرتمندش رو روي صورت هاي زيبا و ظريفمون ميکشه…
بالش رو به خودم به چسبوندم و آروم آروم به سمت سپيده رفتم.نشستم جلوش و گفتم:آرواره هاي بزرگ و قدرتمنش رو باز ميکنه…دندون هاي بزرگ و سفيدش تو تاريکي شب برق ميزنه…قطره هاي خون قربانيان قبليش روي دندوناش خشک شده…قدم به قدم بهمون نزديگ ميشه…صداي هوهوي باد و خش خش برگ ها سکوت شب رو ميشکنه…
منو سپيده به هم ديگه نزديک ميشديم…
يه هو…
شــــ ــــــتـــ ــــرررققق!!
منو سپيده همزمان جيــ ـــغ بلندي کشيديم و پريديم بغل هم!!!
آرسين با نيش باز جلوي در اتاقم وايساده بود و گفت:چه داستان ترسناک قشنگي!!زنم و دختر داييم چه ذهن خلاقي دارن!!ايول!
من و سپيده که تازه از بهت دراومده بوديم يه نگاه به هم کرديم و زديم زير خنده!هر کدوم يه طرف ولو شده بوديم و ميخنديديم!!
آرسينم با چشماي گرد شده جلوي در داشت به ما دو تا ديوانه نگاه ميکرد!!
در حالي که از زور خنده نفس نفس ميزدم رو به سپيده گفتم:چه داستان ترسناکي!!اگه آترين بفهمه چه داستاني دربارش ساختيم واقعا تيکه تيکمون ميکنه!
سپيده که همچنان داشت ميخنديد سرشو تکون داد و خندش شديد تر شد!!
آرسين با قيافه اي که دست کمي از علامت سوال نداشت گفت:ببخشيد ميتونم بپرسم اون داستان ترسناکي که تعريف ميکردين عايا درباره ي داداش من بود؟!
تو يه ثانيه خنده ي منو سپيده قطع شد!
من:تو…تو شنيدي؟
آرسين با چشمايي که به شدت برق ميزدن و نيشي باز گفت:بعله!همشو شنيدم!
سپيده با حالت تدافعي گفت:اصن تو چرا گوش وايساده بودي؟نميگي ممکنه من و آتان حرف خصوصي داشته باشيم؟؟؟
با همون نيش باز گفت:حالا که شنيدم!
دستاشو با حالت پليدي به هم ماليد و ادامه داد:خب خب چقدر حق السکوت ميديد؟!؟؟
يه نگاه عميـ ـ ـق به سپيده انداختم که يني شوهرتو جمع کن!!
سپيده هم گرفت و قيافشو مظلوم کرد!رو به آرسين گفت:آقايي…!!
آرسين:نوچ!قيافتو اون جوري نکن که هيچ جوره راه نداره خانومم!
سپيده:آرسين جونـي…!عخــ ــشم…!آرســ ــينم…!
آرسين ابروهاشو بالا انداخت و گفت:سپي جان اين ابزار ها اثر نداره!يا حق السکوت يا خبر دار شدن آترين!
من:پوووووف…سپيد بيخيال شو!من ذات پليد اينو ميشناسم!تا حق السکوت نگيره ول کن نيست!
آرسين:درسته!!
من:ولي من که عمرا به تو باج بدم!
سپيده دست به سينه
گفت:منم همين طور!
آرسين با تمسخر گفت:آها اونوقت يکي بايد از عالم غيب بياد بده؟؟
آروم به سپيده گفتم:عجب شوهر سيريشي داريا!اين شب جمعه ها هم اينقدر سيريشه؟!!!
سپيده:بيشعور بي فرهنگ!يا بايد حق السکوت بديم يا ميره به آترين ميگه و حيثيتمون بيشتر از اين به باد ميره!!
من:آخه با کدوم مدرک؟؟!
سپي:راس ميگيا!
با صداي بلندي رو به آرسين که منتظر داشت ما رو نگاه ميکرد گفتم:با کدوم مدرک ميخواي بري به آترين بگي؟؟برو بابا هالو!
نيشش تا آخريــــ ـــــ ــــن حد باز شد!!!
گوشيشو درآورد!
ناگهان صداي منو سپيده که خيلي طبيعي داشتيم با ترس از گولاخ که همون آترينه حرف مي زديم،تو اتاق پخش شد!!!سپيده چنان جيغي زد،چنان جيغي زد که مطمئنم کاخ سفيد به لرزه دراومد!!
سپي:آرسيــــ ــــــ ـــــ ــــــن!
تو سه سوت بابايي و آترين و رادمان با قيافه هايي ترسيده پريدن تو اتاق!!
بهـله ديگه!فيلم اکشن و ترسناک قاطي شده!
بابايي با ترس و اضطراب پرسيد:چي شده؟؟؟؟آرسين چي شده؟؟
با صداي خنده ي بلند آرسين سر ها به طرفش برگشت!!
سرش تا آخرين درجه به طرف عقب رفته بود و دهنش هم داشت از کناره ها جر مي خورد!!زبون کوچيکشم داشت مثه چي بندري ميرفت!اصن يه وضع اسف باري!
قيافه ي ترسيده آقا بزرگ به خشم تبديل شد!
بابايي:کي اينطوري جيغ زد و ما رو ترسوند؟؟؟
آترينم صد برابر بد تر خشمگين بود!!
سپيده با ترس گفت:م…من!ببخشيد!
قيافه ي آقا بزرگ بلافاصله خونسرد و مغرور شد!!شرمنده اينو ميگما ولي ميمونه اين شکلک هاي ياهـو!بيس جور قيافه و شکلک داره!!
"خيلي بي شخصيتي"
آقا بزرگ:عيب نداره.ولي ديگه اينطوري جيغ نزن!همه نگران شديم!
تازه نگام به رادمان افتاد که با گيجي داشت به ما نگاه ميکرد و سرش مدام بين ما چند نفر در حال گردش بود!!
اوووووف!قيافه رو!چشاي پف کرده و قرمز با موهاي آشفته!!يه تيشرت فوق العاده گشاد و چروک هم تنش بود!!به حدي گشاد بود که سه تاي احسان هرکولم توش جا نميشدن!!رادمان تو تيشرته گم شده بود اصن!بلندي تيشرته تا رو زانوش بود!!شلوارم…
خخخخخخخخ!!!شلوار پاش نبود!!!
يني جوري زدم زير خنده که حس کردم دهنم جر خورد!!!در حالي که با تموم جونم قهقهه ميزدم به رادمان اشاره کردم!!نگاه چهارتاشون به سمت طرف رادمان برگشت!!همشون بدون استثنا زدن زير خنده!!بابايي عصاشو رو زمين ميکوبيد و ميخنديد!رادمانم همچنان با حالت منگل گونه اي داشت ما رو نگاه ميکرد!!
اشکامو که حاصل از خنده ي بيش از حد بود پاک کردم و گفتم:آقاي دکتر يه نگاه به سر و وضعت کردي؟
به آينه قدي تو اتاقم نگاهي انداخت و سرشو برگردوند!يه دفعه مثه اين فيلما با سرعت گردنشو چرخوند به خودش تو
آينه نگاه کرد!!
اين بار نوبت خودش بود که بزنه زير خنده!!صداي خنده ي شيش نفرمون ديوار هاي خونه ي قصر مانند آقا بزرگ رو به لرزه مينداخت!
***********
سپيده پوست لبشو تند تند ميکند و پاشو تکون ميداد!منم هي چشم غره نثار آرسين ميکردم!
اون آرسينم نکبتم با نيش باز هي گوشيشو تو دستش مي چرخوند و به آترين اشاره ميکرد!
رادمانم که اصن رف تو افق محو بشه با اون تيپ خزش!
بابايي و آترينم که دارن خيلي جدي درباره ي کار و شرکت ميحرفن!
رادمان با صورت قرمز و با يه تيپ درست و حسابي اومد و نشست رو مبل روبه روي من!
من:به به آقاي دکتر!ايشاالله تيپ داماديت!
همه ميدونن بابايي کاري به من نداره و من جلوش خودمم و تظاهر به اشرافيت نميکنم!
رادمان:ديشب شيف بودم!و خب با اون دادي که سپيده زد از خواب پريدم و نفهميدم چي دارم ميپوشم!
يه تاي ابروم به طور خودجوش رفت بالا!
من:بعله خبر دارم!در جريانم!!
آرسين تک خنده اي کرد ولي با چشم غره ي خفن آترين ساکت شد!
بابايي بلند شد و بدون گفتن حرفي به سمت اتاقش به راه افتاد!
من:بابايي ميرين استراحت کنين؟
لبخندي زد و گفت:درسته دخترم!
بعد از رفتن آقا بزرگ آرسين با حسادت آشکاري گفت:چيکار کردي که آقا بزرگ اينطوري لبخند ميزنه بهت و محبت ميکنه؟؟
لبخند خبيثي زدم و گفتم:سووووز به دلت!همه منو دوست دارن!
سپيده هم در تاييد من گفت:اوهوم!همه آتا رو دوست دارن!
رادمان با حرکت سرش به آترين اشاره کرد و گفت:فک نکنم همه!
آرسين:خب خب!مايه تيله رو رد کنين بياد!
من و سپيده:عمــ ـــرا!
رادمان:مايه تيله ي چي؟؟؟
آرسين با لبخند مضخرفي گفت:آتو گرفتم ازشون!حق السکوت ميخوام!
آترين که همچنان سرش تو ورق هاي رو ميز بود گفت:حق السکوت؟پيشرفت کردي!
آرسين:آره داداش!پيشرفت لازمه ي کار بشره!
من:يني تو جز بشر به حساب مياي؟!
آرسين:بعله!
آترين که ازش بعيد بود تو اين بحثا شرکت کنه گفت:اين طور به نظر نمياد!
خخخخخخ!
پريدم هوا و گفتم:ايــ ــــول!دمت جيييييز آترين!
آرسين بيچاره با چشماي گشاد شده داشت به آتريني که لبخند محوي رو لباش بود نگاه ميکرد!
آرسين:آترين داداش خودتي؟!شيطنت؟اونم تو؟؟؟؟
آترين جوابي نداد!
آرسين:حالا که حق السکوت نميدين منم لوتون ميدم!
انگشتاش رو صفحه ي گوشيش تند تند حرکت ميکرد!
سپيده:نــ ــــه!
ولي دير شده بود…!صداي منو سپيده تو سالن پخش شد…!اخماي ناجور آترين،قيافه هاي قرمز شده ي آرسين و رادمان از شدت خنده و صورت هاي ترسيده ي منو سپيده!
رادمان:به خدا دلقک تر از آتاناز تو عمرم نديدم!
اونقدر ترسيده بودم که جوابشو ندادم!
آترين از جاش بلند شد!تو خودم جمع شدم و به مبل چسبيدم!وضعيت سپيده بدتر از من
بود!خداوکيلي
هر کي اون اخما رو ميديد مي گرخيد!
اومد جلو!خنده ي آرسين و رادمان جمع شده بود و اونا هم با ترس داشتن به آترين ترسناک نگاه ميکردن!
بازم اومد جلو!سايش افتاد روي سر من و سپيده!سپيده به وضوح به من چسبيد!سرمو آروم بالا آوردم!تا نگام به آترين افتاد ناخوداگاه گفتم:من بدمزم!نخوووور منو!
اينقدر بامزه گفتم که آترين يه دفعه شروع کرد به خنديدن!با خنده ي آترين جو عوض شد و خنده ها دوباره شروع شد!
خندش که تموم شد يه لبخند محو رو لباش بود ولي چشماش هر هر ميخنديد!!!رو بهم گفت:قيافه ي ترسيدت خيلي بامزه ميشه!اين کارم براي اين بود که حرفاتو تلافي کرده باشم!من اهل تلافي کردن و اين جور مسخره بازي ها نيستم اما اين بار لازم بود!آتاناز خانوم اين شد تجربه برات که ديگه واسه من داستان ترسناک نسازي!
ادامه داد:در ضمن خيلي چيز ها اخم منو باز ميکنه!و نيازي به خنده پلو ندارم!
مثه بچه ها لبامو جمع کردم و به سپيده اشاره کردم:مگه فقط من گفتم؟سپيده هم مقصره ديگه!
آرسين:آخي کوشولو!
آترين با ابروي بالا رفته و نگاهي که به جان جدم(!)شيطنت داشت گفت:حساب زن داداش از همه جداست!
*********
هنوز تو شوک رفتار آترينم!يني ميشه گفت همه تو شوکن!بيشتر از همه آرسين!
آترين رفته شرکت و رادمان هم عمل داشت!
من و سپيده و آرسين با قيافه هاي مبهوت دور هم تو اتاق من نشستيم و هر چند ثانيه يک بار به هم نگاه ميکنيم و متعجب تر ميشيم!!
من:جلل الجالب!
سپيده:عجيباً غريبا!
آرسين:داداشم از دست رفت!
تو همين لحظه صداي در اتاق اومد!
من:بفرماييد!
بابايي وارد اتاق شد و نگاهي به ما سه تا انداخت و با تعجب گفت:چيزي شده؟چرا انقدر شوکه اين؟
از اول تا آخر ماجرا رو تعريف کردم!!بعله ديگه!بابايي هم کلي خنديد!فک کنم من ژن دلقکي دارم!!
بابايي جدي شد و رو به ما سه تا که همچنان متعجب بوديم گفت:خنديدن و شيطنت آترين اون قدر ها هم تعجب آور نيست!
آرسين:آقا بزرگ من سي ساله دارم باهاش زندگي ميکنم آترين از همون بچگيش جدي و اخمو بود!
بابايي:يني هر *** جديه نميتونه بخنده و شيطنت کنه؟
آرسين:خب…چرا!ولي در مورد آترين يه خورده نايابه!!
بابايي:ببين پسرم آترين آدم جدي و مغروريه!درست مثل خود من!ولي آدمي نيست که خنديدن بلد نباشه و اصلا در طول عمرش نخنديده باشه!به اندازه و موقعش ميخنده اما چون شما خيلي شاد و سرخوش هستين و هميشه در حال خنده و شوخي هستين اين جدي بودن آترين براتون ناملموسه!شما اخمو بودن آترين رو با توجه به شادي خودتون ميسنجين و اين باعث ميشه که فکر کنيد کلا با انسان ها فرق داره!در جدي واخمو بودن آترين شکي نيست!خب هرکس شخصيتي داره!مثلا آتاناز
خيلي خوش خنده وشاد و شيطونه!اما به وقتش جديو اخمو و مغرور هم ميشه!ولي خب چون نسبت شاد بودنش به اخمو بودنش خيلي بيشتره همه شخصيت آتاناز رو با شيطنت و شاديش ميشناسن!آترين هم همين طوره!مغرور و جدي و اخموعه ولي به وقتش شاد و شيطون هم ميشه!اما کم پيش مياد!چون نسبت غرور و جديتش خيلي بيشتره!پس همه اونو با غرور و اخمش ميشناسن!
من:اووووف!چه فلسفي!بابايي خيلي باحال توضيح ميدي!قشنگ خر فهم شديما!!
لبخندي زد و گفت:بايد باور هاي اشتباهتون رو درباره ي نوه ي عزيزم تغيير ميدادم!
رو به آرسين ادامه داد:بيشتر درباره ي شخصيت برادر دو قلوت فکر کن!
در حالي که به طرف در اتاق ميرفت زير لب آروم گفت:شيطنت اين دختر همه رو به وجد مياره!
من نميدونم بابايي با اين پا دردش چه جوري اين همه پله رو بالا مياد؟؟!؟در توانايي ايرانيا هيــ ــچ شکي نيس!به جانه خودم!
آرسين متفکر بود.سپيده خسته و خواب آلود و من مثه هميشه پر انرژي و شاد!!
من:فک کنم حرفاي آقا بزرگ نافرم روت تاثير گذاشته آرسين!!
فقط سرشو تکون داد!
من:هوي سپيد!تو چته؟؟خوابت گرفته؟؟
خميازه اي کشيد و گفت:آره ديشب اصلا نخوابيدم!
آروم گفتم:آهـــ ـــا!
نيشگون محکي از بازوم گرفت و گفت:خيلي منحرفي!داشتم با دلسا حرف ميزدم!اول با سلام و احوال پرسي شروع شد بعد تا چهار صبح با هم درد و دل کرديم و اشک ريختيم!
من:به آرسين گفتي؟
سرشو تکون داد!
سپيده:آرسين شوهرمه!من چيزيو ازش پنهون نميکنم!البته قبلش به دلسا گفتم و اون گفت ايرادي نداره و به آرسين اعتماد داره!
من:واکنش آرسين چي بود؟
سپي:اونم ديشب کلي با دلسا حرف زد.ولي دلسا تصميمشو گرفته!
اون قدر مشغول حرف زدن با سپيده شده بودم که نفهميدم آرسين تا خرخره رفته تو فکر!!
*********
من:ينـي واسه بيست و هشتم آذر نيستي؟؟
آهي کشيد و گفت:نه…هفته ي ديگه ميرم.
من:جــ ـــان؟!هفته ي ديگه؟يه نمه زود نيست؟
دلسا:من چند ماهه دنبال کارامم آتي.خيلي هم دير شده!
نشستم رو تخت و دست چپمو رو گيج گاهم فشار دادم.
من:از يه طرف اصلا دلم نميخواد بري و از يه طرفم بهت حق ميدم که نتوني ديگه اين جا بموني!
دلسا:ممنون که درکم ميکني!
کلافه جواب دادم:دلي من اصن اعصاب ندارم!فعلا.
قبل از اينکه صداي خدافظيش به گوشم برسه گوشيو قطعيدم!يني قطع کردم!
به پشت روي تختم دراز کشيدم.پووووف…دلي نزديک پنج ساله که رفيقمه…دل کندن ازش خيلي سخته…
آخ امير…آخ امير…خيلي دلم ميخواد اون کله ي گندتو بکوبم به کاپوت ماشينم!نــــ ـــه!ماشينم نه!کاپوتش داغون ميشه!اِم…به ديوار بکوبم بهتره!
فصل نود
من:سپيـــ ــــددددده،الهي موهات بريزه د بيا ديگه!آرسين کپک زد تو
ماشين!
سپي:خب بابا اومدم!
من:نکبت عروسي نميخواي بري که!الان اون جا کلي گريه و زاري ميکني کل دم و دستگات ميريزه بهم!
سپيده در حالي که از اتاق ميومد بيرون گفت:بميري با اين تيکه انداختنات!
مثه جت سوار آسانسور شديم و سپيد دکمه ي همکف رو فشار داد!
امروز دلسا ميپره!يني ميره!کل بچه ها الان فرودگاهن و فقط ما سه تا مونديم!امروز روز خوبي نيست… مطمئنم…دوستم داره ميره…اونم براي يه مدت نامعلوم…
سريع پريدم رو صندل عقب بي ام و آرسين!
امروز به لکسوزم استراحت دادم!!
آرسين:سپيده جان دير تر ميومدي!فک کنم تا ما برسيم هواپيما ي دلسا کلا از آسمان ايران خارج شده!!
سپيده:ااااااااا نگووووو!زود باش گاز بده!
آرسين سرشو تکون داد و راه افتاد!
من:قربون دستت سپيد اون سيستمو روشن کن يه ذره بقريم!
عاقا خلاصش کنم!تا خود فرودگاه منو سپيد مسخره بازي درآورديم و خنديديم!آرسينم پا به پاي ما ميخنديد و شيطنت ميکرد!
خــ ـــب پس از اندکي رسيديم!من و سپيده مثه فشنگ از ماشين پريديم پايين و دوييديم طرف جمعيت کثير دوستان!!و اصلا هم به اعتراض آرسين توجهي نکرديم!خيلي شيک و مجلسي!
تند تند با بچه ها سلام و احوال پرسي کرديم و رفتيم سمت دلسا!داشت اشکاي مامانشو پاک ميکرد!
خلاصه با خانواده ي دلسا و امير هم احوال پرسي کرديم!من و سپيده دس دلسا رو کشيديم و رفتيم يه جا دور از اون جمعيت!
دلسا:چقدر دير کردين!
من:همش تقصير اين سفيدس!
سپي:سفيده خودتي آتوله!
با چشاي گشاد شده به نيــ ـــش باز سپيده نگريستم!
من:جــ ـــان؟!
سپي:بادمجــ ــان!
من:آتوله با من بوديييييي؟؟؟؟بزنم مخت بپاشه رو زمين؟؟!نکبت بيشوووور!
دلسا پريد وسط و گفت:ترو خدا امروز بيخيال کل کل و فحش بشين!
من و سپيد که هم تحت تاثير قرار گرفته بوديم دهنامونو بستيم!!
دلي نگاهي به امير و مهناز انداخت و که خوش و خرم داشتن با بچه ها ميخنديدن…لبخند تلخي زد و خيلي واضح بغضشو قورت داد…بلافاصله سپيده زد زير گريه!
سپي:الهي بميرم واسه قلب شکستت دلي!چي کشيدي تو اين ده سال؟بميرم واسه اشکات،بميرم واسه نگاهت غم آلودت،بميرم واسه بغض صدات،بميرم برات دلسا…
حرفاش اونقدر صادقانه و غمگين بود که اشکاي من و دلسا هم جاري شد…خب چيه؟!؟مگه من سنگم؟حالا چون شيطون و بي تربيتم به اين معني نيست که احساس ندارم!
سه تايي همديگه رو بغل کرده بوديم و هاي هاي گريه ميکرديم!!سپيده که قشنگ فرودگاهو گذاشته بود رو سرش!!از بچگيش گريه هاش صدا دار بود!!ولي منو دلسا گريه کردنمون سوزناکه!!!فقط اشک!بدون صدا و هق هق!!!
"خجالت بکش آتاناز!دوستت داره ميره،فضا غمگينه و همه ناراحتن اون وقت تو داري سبک گريه
شرح ميدي؟؟"
خو ببخشيد!
همه تحث تاثير اشک هاي ما سه تا رفيق سکوت کرده بودن.چشاي بعضيا مثه ما خيس بود و چشاي بعضيا فقط غمگين بود.در اين بين فقط مهناز بود که بي تفاوت از بازوي امير آويزون شده بود!شماره ي پروازش مثه ناقوس کليسا تو گوشم ميپيچيد.اووووف!مرسي احساسات!!
شروع کرد به خدافظي با بچه ها!مامانش خيلي بي تابي ميکرد.بالاخره رسيد جلوي امير.چند دقيقه جلوش وايساد.ميدونستم که الان دلش ميخواد واسه آخرين بار امير بغلش کنه،حتي شده به عنوان يه دختر عمه ي معمولي.ولي امير فقط دست داد و گفت:موفق باشي دختر عمه!اميد وارم با شوهر و بچه هات خوشحال و خندون برگردي!!
با نيش باز ادامه داد:انقده دوس دارم بچه هات بهم بگن دايي!!فقط از اين شوهر بور چش آبيا با خودت برنداري بياريا!!
شدت اشکاي دلسا،بغض صداش،غم نگاش،لبخند تلخش و لباي لرزونش به هيچکس اجازه ي خنديدن نميداد.
نميتونم تصور کنم چه درد و زجري داره ميکشه…خيلي دوست دارم همين الان برم و با دستام امير و اون مهناز رو خفه کنـــ ــــ ـــــم.نگام به دستاي مشت شده ي سپيده افتاد!رفيقمم مثه خودمه!
تکرار دوباره ي شماره ي پروازش و هشدار براي سريع سوار شدن باعث شد دلي به خودش بياد و نگاشو از امير بگيره.چمدون کوچيکش رو برداشت و بدون اينکه چيزي بگه با قدم هاي لرزونش دور ميشد…
يه لحظه وايساد و سرشو برگردوند…با هق هق،فرياد زد:عروسيت پيشاپيش مبارک داداش امير…..
سپيده با زانو افتاد روي زمين…دوييدن آرسين و سپنتا به سمتش رو نميديدم…نگام قفل شده بود روي دوستي که داشت با سرعت ميدوييد…حواسم پي دل شکسته ي دلي بود…پي دلي که از دلي شکست…
صحنه ي فرياد آخرش مثل يه فيلم از جلوي چشمام رد ميشد…صداي لرزونش وقتي گفت داداش امير…بغض نگاش وقتي امير بغلش نکرد…اشکايي که بي مهابا رو صورت خوشگلش ميريختن…شونه هاي خم شدش…نگاه عسلي خوش رنگش که برق سابقو نداشت…همه ي اينا تيکه تيکه از جلوي چشمام رد ميشد…مثل يه فيلم تراژدي و غمگين…سکانس به سکانس…دونه به دونه…رد ميشدن و به بغض توي گلوم اضافه ميشد…هيچي از دنياي اطرافم نميفهميدم…فقط صورت مظلوم و کمر شکسته ي دلسا بود که توي ذهنم مدام ريپيت ميشد…فقط پاکي و درشتي مرواريد اشکاش بود که ميديدم…
نگاهي به اطرافم انداختم…حال مامان و باباي دلسا وحال سپيده خيلي خراب بود و همه دورشون جمع شده بودن و سعي داشتن آرومشون کنن…سعي کردم نگام به امير که داشت باباي دلي رو آروم ميکرد نيوفته…چون مطمئن نبودم الان کنترلي روي حرفا و رفتارم دارم يا نه…
آروم به سپنتا گفتم:سوييچ ماشينتو بده؟
با نگراني گفت:آتان حالت
خوب نيست…کجا ميخواي بري؟بزار خودم برسونمت…
بلند تر گفتم:سوييچ ماشينتو بده…
بازو هامو گرفت و گفت:آتاناز چرا گريه نميکني؟خودتو خالي کن…
من:سوييچ ماشينت…
سپنتا:حالت خوب نيست من نميزارم با اين حالت رانندگي کني…
با فريادي که زدم تمام سر و صداي جمعيت توي فرودگاه خوابيد…
من:گــ ـــفــ ــــتـــ ـــم ســ ـــويــيـــچ مـــ ــــاشـــ ـــيـــ ـــنـــ ـــت.
همه با بهت و ترس و نگراني داشتن به مني نگاه ميکردن که تا حالا نديده بودنش…
خشايار:صبر کن با هم ميريم.
جوابم يه نه قاطع بود…سوييچ رو از سپنتاي نگران گرفتم و راه افتادم به سمت خارج فرودگاه…خيلي ناگهاني برگشتم و ديدم رادمان داره پشت سرم مياد…فريادي زدم که عرش خدا به لرزه دراومد…
من:به جان همون دلسايي که رفت اگه کسي دنبالم بياد اسمشو ديگه نميارم…
****
دستم به طرف ضبط ماشين سپنتا رفت…
"خدا ميدونه چي به من گذشته/دل از همه،از خودم شکسته
هر چي که بوده پاشيده از هم/مثل يه بغض در هم شکسته
خودم درا رو بستم و رفتم/تو خواستي اما من برنگشتم
نفس کشيدم با نفس تو/من سنگ نبودم آخر شکستم
سخته،دلتنگي سخته/قدره يه ساله برام يه لحظه
تلخه،تنهايي تلخه/بي کسي بد ترين درده
بسه،خودخوري بسه/تا که شب و روز تنم بلرزه
عشقت در حد حرفه/بودنت با من يه عادت محضه
تو بيداري چقدر کابوس ديدم/نميتوني بفهمي چي کشيدم
بـايـد بـتـونـم تـنـهـا بـمـونـم/اصـلـا مـهـم نـيـسـت رو بـه جـنـونـم
اون همه عمرمو واسه تو مردمو/تو نفهميدي شکستي غرورمو
بـغـضـمـو مـيـشـکـنـم واسـه هـمـيـشـه/ايـن رابـطـه مـرده درسـت نـمـيـشـه
اون همه عمرمو واسه تومردمو/تو نفهميدي دود کردي حسمو
سخته،دلتنگي سخته/قدره يه ساله برام يه لحظه
تلخه،تنهايي تلخه/بي کسي بد ترين درده
بسه،خودخوري بسه/تا که شب و روز تنم بلرزه
عشقت در حد حرفه/بودنت با من يه عادت محضه"
"سخته_(Black Cats)
لعنتي…پامو بيشتر روي گاز فشار دادم…نميدونستم مقصدم کجاست و دارم کجا ميرم…فقط پامو روي گاز فشار ميدادم و به آهنگي که روي ريپيت بود گوش ميکردم…پامو روي گاز فشار ميدادم و صحنه هاي امروز رو با خودم مرور ميکردم…بغض داشتم…غم داشتم…درد داشتم…ولي دريغ از يک قطره اشک…
ميدونستم اگه همين طوري ادامه بدم داغون ميشم…بيشتر و بيشتر گاز دادم…اون قدر رفتم و رفتم تا اينکه خورشيد غروب کرد…بالاخره کنار جاده پارک کردم…بي شک از تهران خارج شده بودم…به طرف دره کنار جاده رفتم…عميق بود و تاريک…نشستم…سرمو بالا گرفتم…
فرياد زدم و فرياد زدم…اشک ريختم و اشک ريختم…خودمو از اون همه فشار خالي کردم…هر بار که
صحنه هاي فرودگاه برام تکرار ميشد شدت گريم بيشتر ميشد…
سبک شده بودم…بلند شدم…مانتوي خاکي شدم رو تکوندم و راه افتادم سمت ماشين سپنتا…تا همين الانشم مطمئنا کلي نگرانم شدن…ولي من نياز داشتم به اين خلوت…نياز داشتم…
ماشينو کنار خيابون نگه داشتم.تهران بودم.گوشيمو از توي کيفم برداشتم و روشنش کردم.
اووووووف!پنجاه وسه تا تماس بي پاسخ و نزديک صد تا اس ام اس!فک نکنم برسم خونه زنده بمونم!!
به سپنتا زنگ زدم.يه بوق نخورده گوشيو برداشت!صداي دادش باعث شد گوشي رو از گوشم دور کنم!
سپنتا:آتـــــ ــــانــــ ـــــاززززز!دختره ي بي فکر کم عقل احمق!بي مسئوليت نفهم گاگول!
با خنده گفتم:همشو قبول دارم به جز اين آخري!
سپنتا:کدوم قبرستوني رفتي؟؟چرا اون گوشي لامصبتو خاموش کردي؟
من:سپنتا جان ميتوني آروم تر هم حرفاتو بزني!من رفتم يه جايي که بتونم خودمو خالي کنم.گوشيمم خاموش کردم چون حوصله ي هيچي رو نداشتم.ميدونم اشتباه کردم!ببخشيد!
ولوم صداش کمتر شد!!
سپنتا:الان کجايي؟
من:نزديک خونتون!خونه اي بيام ماشينو تحويل بدم؟
سپنتا:نخير همه جمع شدن خونه ي آقا بزرگ!يه خانداني رو رواني کردي تو!زود بيا اين جا!سر سه ديقه اينجا نباشي،تضمين نميکنم گردنت سالم بمونه!
با چشاي گرد شده و دهن باز گوشو قطع کردم!
جـ ـان؟يه عمري من برا اينا خط و نشون ميکشيدم و تهديد ميکردم حالا آقا قصد شکستن گردن منو داره؟
حيف که حالم خوب نيست وگرنه حسابشو ميرسيدم!
ماشين سپنتا رو تو حياط پارک کردم و راه افتادم به سمت خونه!
خب آتي يه نفس خييييلي عميق بکش!آماده ي کتک خوردن شو!
آروم درو باز کردم!سرمو يه خورده بردم تو!خب اينجا که هيچکس نيست!پريدم تو و خعلي آهسته درو بستم!رو نوک پا داشتم ميرفتم سمت آشپزخونه!!!!
خو چيه!گشنمه!بايد قبل از کتک خوردن انرژي داشته باشم!
تا پامو تو آشپزخونه گذاشتم خشايار رو ديدم که قلپ قلپ قهوه ميخورد!!بعله ديگه!مال مفته!
تا نگاش به من افتاد تموم قهوه ي تو دهنشو تف کرد تو صورتم!!
مــ ــــمـــ ـــنـــ ـــونـــ ـــم!
با يه حرکت اومد سمتم!!يقه ي مانتوم رو گرفت و چنان دادي زد سرم که موهام وز شد!!!
خشي:کـــــ ــــــدوم گووووري بوووودي؟؟؟؟؟؟
حالا منو ميگي با صورت جمع شده و خيس از قهوه ي تفي خشايار و با موهاي وز شده داشتم نگاش ميکردم!
حالا چون دهني همه رو ميخورم دليل نميشه که ملت تف کنن رو صورتم و عين خيالم نباشه!!
با داد اين جناب جماعت عين مور و ملخ ريختن تو آشپزخونه!خدمتکارا که کلا گرخيده بودن و گوشه ي آشپزخونه کز کرده بودن!
عاقا اين خشايار يقه ي ما رو ول کرد گير دستاي سپنتا افتادم که گردنمو چسبيد!اينم
سه چار تا داد زد سرمون و شوتمون کرد طرف سپيده!اين رفيق ما هم مرحمت کرد و موهامونو کلا کند!بعد با يه جيغ بدرقم کرد و منو به سوي نوشين فرستاد!
جونم براتون بگه که ما رو کرده بودن توپ فوتبال!هي اين پاس ميداد به اون يکي،اون يکي پاس ميداد به بقليش!هر کي هم يه جور ما رو تنبيه فيزيکي ميکرد!از داد و چک گرفته تا مو کشيدن و گاز گرفتن!
در آخر بنده در حالي که کامـ ـــلا به صورت يک عدد فولکس اسقاطي دراومده بودم از چرخه ي نابود سازي اين مثلا فاميلا خارج شدم!!
يــ ـا امام زاده کـامبيـز!رسيدم به اصل کاري!!آقا بـــــ ـــــزرگ!
نگامو دوختم به چشاش و با نهايت التماسي که تو وجودم بود گفتم:بابايي تو رو خدا بزار يه چيزي بخورم بعد هر کاري خواستي بکن!اين نوه هات بيچارم کردن!منه مظلوم و گشنه و تشنه رو به باد کتک گرفتن! آخه ظلم تا کجا؟؟مظلوم کشي تا کجا؟؟اي کساني که ايمان آورده ايد چرا ظلم ميکنيد به منه داغدار مظلوم؟!
خنده ي جمع بلند شد!بعله ديگه تا الان داشتن زنده زنده خاکم ميکردن حالا واسه من نيششون باز شده!
بابايي سريع به خدمتکارا گف برام يه مييييز توپ پر از غذا حاضر کنن!
يه هو ياد صورتم افتادم و مثه يوسين بولت دوييدم سمت دستشويي!
بعد از اينکه صورتمو کاملا سابيدم اومدم بيرون!عاقا ما وارد سالن که شديم نگاها همه متعجب شد!
باران:آتاناز چرا صورتت اينقدر قرمزه؟؟
دندونامو محکم به هم سابيدم و در حالي که به خشايار نگاه ميکردم گفتم:يه انسان تحصيل کرده اي تموم قهوه ي تو دهنشو رو صورتم خالي کرد!!
تک و توک خنده ها بلند شد!ولي خشايار با عصبانيت گفت:برو خدا رو شکر کن نزدم گردنتو خورد کنم!
نيشمو باز کردم و گفتم:عه شرمنده ي اخلاق گند ورزشيتم!ولي گردن من برا خورد شدن توسط سپنتا رزرو شده!شما يه جاي ديگه رو برا خورد کردن انتخاب کن!
بالاخره اينم خنديد!
نشستم پشت ميز پر از غذا و د بخور!اونقدر تند تند ميخوردم که وسطاش نفس کم مياوردم!!
آخيـــ ـــش!هيچ وقت تا حالا تو عمرم اين همه گشنه نمونده بودم!آخ چي ميکشن اون گرسنه هاي سومالي!
بميرم براتون!امروز من تونستم حالتون رو درک کنم!
خب حالا وقت جواب پس دادن بود!
سرمو بالا گرفتم و با صداي رسا و بلندي گفتم:قبول دارم خاموش کردن گوشيم کار اشتباهي بود!از همتون عذر ميخوام!ولي واقعا به تنهايي نياز داشتم!شمام که قربونتون برم يه عضو سالم تو بدن من نذاشتين و حسابي دق و دلي تون رو خالي کردين!تموم فحشا و تيکه ها و شيطنت هامو تلافي کردين! پس بي حسابيم!
لبخند رو لباي همشون نشست!
نزديک دو هفته از رفتن دلسا ميگذره!هر چي بهش زنگ ميزديم جواب نميداد تا اينکه واسه سپيده ايميل
فرستاد که حالش خوب نيست و نميخواد فعلا با ايران ارتباطي داشته باشه و ترجيح ميده براي مدتي دور از تشنج باشه!برا همين نگرانش نشيم و تا خودش زنگ نزده بهش زنگ نزنيم!!
به همين صورت فرستاده بودا!همين جور ادبي و رسمي!
سه روز ديگه بيست و هشتم آذره!سالروز مرگ گل بانو و مامان و بابام!و البته روزي که قراره قوانين مزخرف اين خاندان لغو بشه!
امروز صبح زود عمه هانيه و عمو متين برگشتن!قراره فردا شب عمه حميرا به افتخار برگشتن تک خواهرش يه مهموني توپ بده!
استاد:خــ ــــانوووووم امييييريـــ ـــان!
با چشاي نيمه بازم به صورت عصباني استاد پيرمون زل زدم!
استاد:کلاس من جاي خواب نيست!خوابتون مياد بفرماييد بيرون!
سرمو چند بار تکون دادم و گفتم:شرمنده استاد!الان لاي پلکام چوب کبريت ميزارم که بسته نشن!
سرشو از روي تاسف تکون داد و برگشت سمت تخته!
منو ميگي هي پلکام بسته ميشد و سرم ميوفتاد پايين!بعد يه هو سرمو بالا مياورم و با دستام چشامو باز ميکردم!يني اصن يه وضع داغونيا!
اگه آخر ترم نبود و اين درس سه واحدي نبود اصن از اول نميومدم!ميموندم خونه ميخوابيدم!والـا!
دستامو گذاشتم زير چونم و سعي کردم چشامو باز نگه دارم!زل زدم به تخته و چيز و ميزايي که استاد با ماژيک سبز روش مينوشت!
يه هويي چشام گرم شد و….
تـــ ـــرق!
دستام از زير چونم در رفت و سرم محکم خورد به دسته صندليم!!
همه زدن زير خنده!!
استاد اين بار با داد وحشتناکي گفت:اميريان بيرون!
چاره اي نبود ديگه!با بدبختي بلند شدم!سعي ميکردم چشامو باز نگه دارم تا نرم تو ديوار!
سپيده ريز ريز ميخنديد!بيشور ميدونه من برا چي خوابم مياد!
تا از در کلاس رفتم بيرون کنار ديوار سر خوردم و سرمو گذاشتم رو پاهام و لالا!!!
…..
با صداي خنده ي آشنايي چشامو باز کردم!!
اســ ــتاد با خنده داشت نگام ميکرد!
استاد:اميريان فکر کنم ديشب اصلا نخوابيدي!
گيج و منگ جوابشو دادم!
من:استاد سه شبه نخوابيدم جونه شما!
با خنده گف:بلند شو دختر!دانشجوي فوق ليسانس معماري که کنار در کلاسش نميخوابه!
با دستام چشامو ماليدم و گفتم:استاد من تو اين دانشگاه شناخته شدم!شما يه آتاناز بگي از اون دانشجوي سال اولي گرفته تا اون استاداي قديمي دانشگاه يه خاطره از شيطنت ها و دلقک بازياي من دارن!ديگه کنار راهرو خوابيدن که چيزي نيست!
سري تکون داد و رفت!
سپيده با قهقهه اومد سمتم و گفت:خوب خوابيدي عشـــ ـــقم؟؟!
من:زهرمار!سه شبه نخوابيدم اسکل جان!سه شب!
با خنده گفت:ها ها ها!تا تو باشي واسه من و شوهرم نقشه هاي شوم نکشي!
من:بميـــ ـــر!
دليل اين که اين سه شب نخوابيدم اين بود که ميخواستم سر عمليات سپيده و
آرسين زنگ بزنم بهشون کرم بريزم!!
اصن بيمارم به خدا!!مرض دارم!مـــ ـــرض!بعد دانشمندا ميرن دنبال کشف مرض هاي جديد!!بيان سراغ من خو!من حامل تموم مرضاي دنيام!والـا!
ولي لامصبا هر وقت زنگ ميزدم گوشياشون خاموش بود!!نکبتا از سر شب خاموش ميکردن!ديشب به فکرم رسيد برم دم خونشون که سريعا پشيمون شدم!!!چون مسلماً عاقبت خوبي نداشت!!
از جام بلند شدم و رو به سپيده ي خندون گفتم:نيشتو ببند دختره ي جلف!راه بيوفت بريم!
همين جوري داشتيم راه ميرفتيم و چرت و پرت ميگفتيم و ميخنديديم که يه گروه پسر جلومون مثه سبزي خوردن سبز شدن!
يکيشون که درااااز بود گفت:عه اين آتانازه!
بعله!بعد من ميگم من از تام کروز هم معروف ترم باور نميکنيد!آتاناز کروز!بيا قافيه هم داره!
پسر کناريش که قربونش نـرم يه دختر به تمام معنا بود با لحن لوس و چندشي همراه با ذوق فراوان و يه لبخند مليح رو به من گفت: من اولاف(آدم برفي فروزن)هستم و دوست دارم بغل بشم!!!
ايييييي!اوووق!
منم نه گذاشتم نه برداشتم خيلي رک گفتم:تو از اولشم الاغ بودي!!
سپيده نابود شد يني!ولي دوستاش به حرمت رفيقشون جلو خندشونو گرفتن!
پسره يه دو سه تا پلک زد،از اينا که جهت عشوه شتري اومدنه ها!و گفت:دلت مياد به من بگي الاغ؟!من به اين نازي!!
يه خنده ي پر از تمسخر کردم و گفتم:اعتماد به نفس تو رو اگه خمير بربري داشت،الان پنير پيتزاي موزارلا داليا بود!!
پشت چشمي نازک کرد و رفت!
سپيده:خــ ـــداااا!ما داريم به کجا ميريم؟؟!
من:آن جايي که عرب ني انداخت!!
رسيديم به ماشين جيگرم!دوتايي پريديم بالا!دستي رو فرمونش کشيدم و گفتم:آخ الهي اين سپيده فدات بشه عزيزم!جيگر خودمي!
سپيده دماغشو چين انداخت و گفت:ايـــ ــــش!به يه ماشين دل بستي؟؟!خدا شفات بده!!
زبونمو بيرون آوردم و گفتم:تا شما تو اولويتي خدا منو شفا نميده!!
عاقا دهنشو باز کرد و شروع کرد به خنديدن!!
وا!اين چرا اين جوري ميخنده؟؟!دهنش قد دهن تمساح بازه و رفته رو سايلنت!فقط از دهنش هوا بيرون مياد!آدم ياد سشوار بي صدا ميوفته!!
سرمو تکون دادم و ماشينو روشن کردم!
سپيده:آتي بريم دم آموزشگاه نوشينو برداريم و بريم دور دور!
من:پس باران چي؟
سپيد:کلاس داره!
من:من موندم صنايع غذايي هم ديگه کلاس ميخواد؟بابا يه هفته بري وايسي ور دل مامانت و مامان بزرگت فول ميشي!
****
نوشين:ســ ـــلام بي معرفتا!
سپيده صد و شونصد درجه چرخيد و بوسش کرد!
من:ماشاالله!جونم انعطاف!
بنده فقط به دست دادن معمولي اکتفا کردم!!
هيچي ديگه!طبق معمول شيشه ي ماشين پايين!ولوم آهنگ بالــ ــــا!سرعت خفنننن!دور دور تو خيابونا!!
سپيده و نوشين داشتن با هم ميحرفيدن که
نوشين با ناراحتي گفت:رزيتا باز نيمه ي گمشدشو پيدا کرد!!
سپيده با تعجب گفت:دقيقا چند نفر نيمه ي گمشده ي رزي هستن؟؟!هر روز يکي ميشه نيمه ي گمشدش!!
نوشين سري تکون داد و گفت:نميدونم به خدا!منم تو کارش موندم!
با بيخيالي و در حالي که با ريتم آهنگ سرمو تکون ميدادم،از آينه به نوشين نگاه کردم و گفتم:يه نصيحت ميکنم بهت واسه تموم عمر آويزه ي گوشت کن!
هردوشون با جديت بهم زل زدن!
ادامه دادم:اينايي که هر روز يکي ميشه نيمه ي گمشدشون رو اذيت نکنين!اينا رو خدا تيکه پاره آفريده!مثه سرويس هشت تيکه ي آگرين!!
صداي خنده به قدري بلند بود چشامو بستم!!
پشت چراغ قرمز وايساده بودم که نوشين گفت:بچه ها يه خواستگار تووووپ دارم!مامان و بابا هم قبولش دارن!فقط مشکل من اينه که از ازدواج ميترسم!
سپيده خيلي ريلکس گفت:ترس نداره که عزيز من!ازدواج رفتن از مرحله ي چي بپوشم به چي بپزمه!!
من که بريدم از خنده!!
من:يني ايول!خخخخخ!
سپي:والا!حقيقته!
نوشين يه نگاه عاقل اندر دانشمند بهش کرد و گفت:ممنونم از راهنماييت!
من:حالا نوشمکي اين خواستگارت چي کارس؟
با اعتماد به نفس و لبخند مليحي گفت:شـ…
نذاشتم حرفش تموم بشه و با ذوق و شوق فراوااااان برگشتم سمتش و گفتم:شاطره؟!!آره؟!!اوووو پس نونت تو روغنه دختر عموووو!!لابد باباشم گوجه فروشه؟؟!!اصن خر شانسي تا اين حد؟؟!ببينم نکنه ماشينش پرايده؟؟!واي واي!چه مايه داري به تورت خورده!!ايـــ ـــول!
صندلي تو ماشين نموند از بس سپيده گازشون زد!!
نوشين ولي در حالي که دندوناشو روي ميسابيد گفت:نخيــ ــر!شــرکت داروسازي داره!باباشم قاضيه!
ماشينشم بنزه!
خودمو پکر نشون دادم و گفتم:حيف شد…اگه اون کيسي بود که من گفتم الان تو،توي خوشبختي غرق بودي!!هعي…
چند ثانيه سکوت…
صداي خنده ي سه تامون با سبز شدن چراغ همزمان شد!
عاقا ما هي اين خيابونا رو متر ميکرديم و بنزين من بيچاره دود ميشد!ولي مي ارزيد!!کلي خنديديم!!
ماشينو کنار يه مغازه ي بســيار بزرگ پارک کردم!
من:خب برو بکس چي ميخورين؟ميخوام يه امروز رو دست و دل بازي به خرج بدم!
نوشين و سپيد با ذوق و همزمان گفتن:پــاســتيــ ــل!
خنديدم و گفتم:باريکـلا!دختر و عشقش به پاستيل!
تا وارد مغازه شدم موجي از خوراکياي خوشگل موشگل به سويم برخورد کرد!!جانه شما رفتم تو فاز اصن!ملکوت واقعي رو تجربه کردم!!
يه هفت و هشت بسته پاستيل خفن برداشتم و گذاشتم رو پيشخون مغازه!فروشندهه يه پيرمردي
بود که با بي حوصلگي داشت پاستيلا رو تو کيسه ميذاشت!
منم با خودم گفتم بزار يه نمه شيطنت کنيم شايد حال اين يارو هم خوب شد!!
کاملا جدي رو به پيرمرده گفتم:آقا تخم مرغ غاز
دارين؟!!!
يارو هم نه گذاشت نه برداشت گفت:نخير زهرمار اسب داريم!!!
يني ملتي که تو مغازه بودن روده بر شدنا!!منم با کيسه ي پاستيلام رفتم افق!!
*******
جلوي خونه ي نوشين اينا پارک کردم!نوشين با صورت قرمز و چشاي اشکي درو باز و رفت بيرون! منو سپيده هم پياده شديم!
فکر بد نکنين بابا!خواستگار شاطـ…نه نه شرکت دارش بهش خيانت نکرده!از فشار خنده قرمز شده و از چشاش اشک مياد!!
کم کم دارم به اين باور ميرسم که واقعا دلقک تشريف دارم!اوس کريم بزرگيتو شکر!نوکرتم هستم من!
خب به هر حال به هر کي يه استعدادي دادي ديگه!يکي ميشه نيوتن،يکي هم ميشه دلقک!مهم نيته!نيـّت هم خدمت به بشريته!حالا خدمت ميتونه در جهت علم باشه ميتونه در جهت نشاط آوري باشه!!
نوشمک در حالي که همچنان ميخنديد گفت:دستتون درد نکنه بچه ها!امروز کلي خنديدم!روح و روانم تازه شد اصن!
سپيده هم که دست کمي از نوشين نداشت گفت:آره واقعا!خوش به حال شوهر آتي!هميشه جوون ميمونه از بس که زنش دلقک بازي درمياره!
خيلي ممنونم ازت سپيده جان!
ديگه داشتيم خدافظي هاي پاياني رو ميکرديم که طبق معمول صداي زنگ گوشي من بلند شد!
تو 99% قسمت هاي اين رمان اين صداي زنگ گوشيه من مثه تبليغ چاکلز اومد وسط و گند زد به ماهيت داستان!والا!
من:کيه؟!!
کيان در حالي که نفس نفس ميزد بريده بريده گفت:آتي به دادم برس!بيچاره شـ…
نتونست حرفشو ادامه بده!
با تعجب گفتم:کيان؟؟خوبي؟؟چي شده؟؟چي ميگي تو؟!
سپيده گوشيو از دستم قاپيد و گذاشت رو اسپيکر!
همون طور بريده بريده گفت:بابا بزرگم…
نوشين با ترس و وحشت گفت:بابابزرگت چيزيش شده؟؟کيــ ــان!کـيان!حـرف بزن!
کيان:نه بابا!اون سالمه!من دارم تلف ميشم!!
با حرص گفتم:شکسته شکسته حرف نزن!بگو ديگه نصفه جونمون کردي!!
کيان:بابابزرگم آپانديسشو عمل کرده!دکتر بهش گفته با اين سن ماموتيت نبايد باد معده رو تو شيکمت نگه داري!!هيچي ديگه اين پيرمرد خونه رو کرده توپ خونه!!الانم دارم با کلاه ايمني و ماسک باهاتون حرف ميزنم!!خير سرم اومدم عيادتش!!
صداي قهقهه ي بلندمون تکميل کننده ي خنده هاي امروز بود!!!
خخخخخخـخخ!
********
آخ خــ ـــدا!خــ ـــوابم مياد!لعنت بر اين شبکه هاي اجتماعي!يه جوري از کار و زندگيت ميندازتت که خودت ميموني توش!
نمونش بنده!ديشب تا دير وقت تو گروه داشتيم با دوستان حرف ميزديم منم که سه شب قبلش نتونسته بودم بخوابم الان مثه اين عمليا دارم چرت ميزنم!اونم کجــ ـــا؟!تو مهموني برگشت عمه هانيه!
همچنان مشغول چرت زدن بودم که عمه هانيه صدام کرد!
عمه هانيه:آتاناز جان ديگه بهتره برگردي خونه ي خودت!
دهنمو باز کرد تا جواب بدم که آقا بزرگ پيش دستي
کرد و جوابشو داد!
آقابزرگ:آتاناز خونه ي من ميمونه!
جوووونم صلابت!روانيتم بابايي!
عمه هانيه اخم کمرنگي کرد و گفت:آتاناز تو اين مدت به اندازه ي کافي مزاحـ…
ديگه هيچي نمي شنيدم!واقعا نياز به خواب داشتم!خـــ ــــواب!چه واژه ي دل انگيزي!!
خدايا قربونت برم من الان چه غلطي بکنم؟؟اگه عمه خانوم ببينه که دارم چرت ميزنم از وسط به دو نيمه ي مساوي تقسيمم ميکنه!
نگام به آرسين افتاد!سريع گوشيمو درآوردم و بهش اس ام اس دادم!
"هي سيفوني!ببين من به شدت خوابم مياد!يني اگه به دادم نرسي سگ درصد بدبخت ميشم!کــ ـــمک!"
تا دليور شد آرسين گوشيشو از جيبش بيرون آورد و نگاش کرد!يه هو نيشش شل شد!گوشيو به سپيده هم نشون داد!اونم نيشش شل شد!جفتشون با شيطنت و بدجنسي، خيلي هماهنگ با هم ابروشون رو به نشونه ي نه بالا انداختن!به به!زن و شوهر چه مچن با هم!
با بدختي نگاهي به جمع انداختم!هيچکس حواسش به من نبود!از کي کمک بخوام؟پنج ديقه بيشتر نميتونم چشامو باز نگه دارم!
دوباره نگاهي به ملت انداختم!هر کي مشغول يه کاري بود!
يه هو مغزم دينگ دينگ کرد!آترين!خودشه!
مثه هميشه داشت جدي و با غرور با بابايي حرف ميزد!مثه جت براش اس ام اس فرستادم!
"آتريـــ ـــن!کمک!"
اس ام اس دليور شد ولي آترين اصلا گوشيشو از جيبش بيرون نياورد و همچنان مشغول حرف زدن با بابايي بود!پنج ديقه گذشت…!همه جا رو تار ميديدم!چشام ديگه داشت بسته ميشد که…
آترين:آتاناز بهتره بريم تا سوالات درسيت رو جواب بدم!چند تا مشکل داشتي انگار!
اي رزيتا فداي تو!!
من:بله!
راه افتاد به سمت بالا!منم مثه کش شلوار دنبالش!رسيديم به يه در مشکي رنگ!
مثل هميشه محکم و مغرور گفت:تا وقت شام خيلي مونده.بهتره استراحت کني!
نيشم به طور خودکار باز شد!
من:مرســـ ــــي آتريـــ ـــن!به ياريم شتافتي!ممنونم!
يه نيمچه لبخندي رو لبش نشست!
****
ديگه آخر شب بود!تقريبا همه عزم رفتن کرده بوديم!منم که سرحـــ ـــال و شاداب بودم اصن!خوابه يه کيفي داد که نگوووو!با اينکه کم بود ولي خيلي مزه داد!
بابايي هم رسما همه رو براي بيست و هشتم دعوت کرد تا بيان اونجا.و همچنين گفت که يه سري حرف خيلي مهم هم داره که همون روز ميگه!
سپيده و آرسين از وقتي که من از اتاق آترين اومدم بيرون يه جور ناجوري نگام ميکنن!يني اصن فـــوق مشکوک!
مشغول خدافظي بودم که رسيدم به آترين!
سعي کردم يه لبخند مثلا اشرافي بزنم!ولي مثه هميشه نيشم تا بناگوشم باز شد!
آروم گفتم:بازم مرسي!يني هر چي هم که تشکر کنم بازم کمه!نجاتم دادي!
به جـــ ــــانـــ ـــه خودم اين بار ديگه يه لبخند دختر کش،نه نه…يه لبخند آتاناز پودر کن زد!پووودر
شدما!
"اووووي چشا درويش!"
با همون لبخند آتاناز کشش به آرومي من جواب داد:خواهش ميکنم!تشکر لازم نيست!
طي آخرين اخبار رسيده آتاناز در حال پرواز در آسمان ديده شده است!!
تا نشستم تو ماشين صداي اس ام اس گوشيم بلند شد!!
سپيده بود!
"بيشوووور با برادر شوهر من چي کار کردي که نيشش اون جوري باز شده بود؟"
جواب دادم:"به تو چه!برادر شوهر تو پسر عمه ي خودمههههه!"
ميخواستم چند تا شکلک زبون درازي هم بفرستم که با حرف بابايي دستام خشک شد!!
بابايي:کي تاريخ عروسي رو بزاريم؟؟
با چشاي گرد شده گفتم:جــان؟عروسي کي؟؟؟؟
بابايي با شيطنتي که ازش بعيد بود گفت:حالا ديگه!
چشامو باريک کردم و گفتم:بابايي بدجور مشکوک ميزنيا!حالا من بيچاره يه بار با آترين هم کلام شدم چرا شماها اذيت ميکنين آخه!!
صداي قهقهه ي بلند بابايي باعث شد راننده از جاش بپره!!
آقابزرگ در حالي که ميخنديد گفت:ديدي خودتو لو دادي!!من کي اسم آترينو آوردم!
و آن جـا بـود کـه مـن فـهـمـيـدم چـقـدر اسـکـل هـسـتـم!
يه نگاه به خودم انداختم.بافت،شلوار و شال مشکي!
شد يازده سال!يازده سال بدون مامان و بابا و گل بانو!امروز بيست و هشتم آذره!سالروز مرگ اون سه نفر!از صبح انگار يه آدمه ديگه شدم…ديگه نه از شيطنت خبريه،نه از برق هميشگي چشمام…با اينکه يه دهه از مرگشون ميگذره ولي هنوزم برام دردناکه…
دستمو روي گونه هاي خيسم ميکشم…دلم براشون تنگ شده…حتي براي گل بانويي که هيچوقت نديدمش…
يه نگاه به ساعت روي ميزم ميکنم…ديگه بايد برم…
نفس عميقي ميکشم و راه ميوفتم…
سالن پايين خيلي شوغه…خيلي خيلي خيلي شلوغ!
بيشتر کسايي که اينجان رو نميشناسم!نگام دور خونه ميچرخه…همه ناراحتن…به خصوص بابايي…
از پله ها پايين ميام…با اينکه کفشم پاشنه دار نيست تا صدا کنه اما سالن ساکت ميشه و همه نگاهشون به سمت من برميگرده…
لبخند تلخي ميزنم و پله ي بعدي رو پايين ميام…
ياد اولين ديدارم با اين خاندان ميوفتم…حتي فکرشم خنده داره!
با همه سلام و احوال پرسي ميکنم.با اونايي که نميشناسم آشنا ميشم و به تسليت هاشون جواب ميدم…
چه روز کسل کننده اي!
آروم به سمت بابايي ميرم…کنارش ميشينم و دستاي پر چروکشو توي دستام ميگيرم…
به چشماي غمگينش نگاه ميکنم و خودمو تو بغلش ميندازم…اشکام راه خودشون رو پيدا ميکنن و صورتم خيس ميشه…
سر و صداي همه خوابيده…متنفرم از اينکه الان من مرکز توجه شون هستم…کاش يکي حرفي بزنه…
نميدونم چقدر تو بغل آقابزرگ بودم که با صداي عمو سپهر به خودم اومدم…
عمو:پدر الان وقتشه…
بعد با صداي شاد تري ادامه داد:آتي خودتو جمع کن!نچ نچ!چرا مثه شله زرد ولو
شدي!الان بايد جناب عالي هم سخنراني کنيا!پاشو پاشو!
خودمو از بغل بابايي بيرون کشيدم،با دستام صورتمو پاک کردم و لبخندي زدم!
من:چشـــ ـــم عمو جان!
عمو:باريکلا!
رو به بابايي گفتم:بابايي امروز تمومش کنين لطفا!
لبخندي زد!لبخندي که مطمئنم کرد امروز ريشه ي اين رسوم قديمي و فرسوده سوزونده ميشه!از کنار آقابزرگ بلند شدم و به طرف بچه ها رفتم.همشون ناراحت بودن اما سعي ميکردن لبخند بزنن تا من انرژي بگيرم!
کنار آرسين و سپيده نشستم…
سپيده فوري بغلم کرد و زد زير گريه!حالا يکي بايد صداي اينو بياره پايين!!!
آروم خنديدم و گفتم:سپيده تو که حالت از من بدتره!بابا آروم تر هم ميتوني گريه کني!
ازم فاصله گرفت و صورتمو بين دستاش گرفت!
سپيده:آتـــ ــــي عزيـــ ـــزم!قربونت برم گلم خوبي؟زياد که گريه نکردي؟؟من فداي اون چشاي غمگينت!
من:نچ نچ!حتما بايد يه چيزي بشه که تو به من ابراز احساسات کني؟!!دوسته ما داريم؟!
آرسين دستمو گرفت و گفت:نميخواد امروز الکي بخندي و شيطنت کني…ناراحتيت رو پنهون نکن…
به لبخند از ته دل زدم و دستشو فشار دادم!
من:باشه!
بالاخره وقتش رسيد!
بابايي عصاشو به زمين زمين زد!همه ساکت شدن و نگاه هاي کنجکاو به طرف بابايي زوم شد!
بابايي:امروز سالروز مرگ گل بانو و پسر و عروسمه…همون طور که همه در جريان هستيد من چند ماه بعد از اين اتفاق همراه با پسر هانيه از ايران رفتم.بنابراين امسال اولين ساليه که من در خونه ي خودم و کشور خودم براي عزيزانم عذا داري ميکنم.در طي ده سالي که نبودم دورا دور از همه چيز خبر داشتم.
بعد از گفتن اين حرف بابايي نگاهشو تيز بينانه دور تا دور سالن چرخوند!
ادامه داد:از ريز به ريز اتفاقات خبر داشتم.چند سالي ميشه که تصميماتي براي اين خاندان گرفتم!
خاندان بزرگ اميريان خاندان اصيل و با ارزشيه!اما نياز به کمي تغييرات داره تا ارزش و اصالت خودش رو بتونه حفظ کنه!بنابراين من امروز خيلي از رسومات و قوانين پوسيده و بي اساس خاندان رو لغو ميکنم!
يه هو سکوت جمع به هم خورد و صحبتا بالا گرفت!هر کي با کناري خودش حرف ميزد و حرف ميشنيد!
بابايي دوباره عصاشو به زمين زد!
اين بار با غرور و صلابت بيشتري گفت:همين قوانين بي اساس و پوچ باعث مرگ همسرم گل بانو شد.
همين رسومات باعث مرگ پسر و عروس جوانم شد.همين قوانين باعث شد تا نوه ي من سال ها عذاب و رنج زيادي بکشه.همين رسم ها موجب ناراحتي روح و روان پسر حسين شده!اين ها دلايل کافي براي لغو اين قوانين هستن.
يه کم مکث کرد!با صداي رسايي ادامه داد:آموزش بچه ها،اجبار در نوع رفتار و لباس پوشيدن به سبک اشرافيت،مهماني هاي ماهانه،طرز صحبت
کردن و آداب و رسوم هاي بي اساس…
نگاهي به سعيد انداخت و ادامه داد:و رسم ازدواج،هـمـه امـروز با دسـتـور مـن،بـزرگ خـانـدان امـيـريـان،
لــ ـــغـو شد!
بلافاصله عمه هانيه از جاش بلند شد و اعتراض کرد!
عمه هانيه:اما آقابزرگ همون طور که خودتون هم اشاره کرديد خاندان اميريان يک خاندان با اصل و نصب و قديميه که از گذشته تا به حال رسومات و قوانين اشرافيت خودش رو حفظ کرده!
نگاهي به بقيه انداخت و گفت:من امروز ميخواستم از برادرها و خواهرم گله کنم که چرا در تربيت اشرافي فرزندانشون کوتاهي کردند و اون وقت شما دستور لغو قوانين رو ميديد؟
با نگاه بابايي به خودم از جا بلند شدم و رو به عمه هانيه با نهايت احترام گفتم:عمه جان خودتون هم ميدونيد که خيلي از رسومات بي پايه و اساس هستن!و فقط باعث عذاب افراد اين خاندان ميشن!دنيا هر روز در حال پيشرفت و ترقيه اون وقت همين خاندان بزرگ و اصيلي دربارش صحبت ميکنيد همچنان در رسومات و قوانين پوسيده و قديمي مونده.
عمه خواست چيزي بگه که سريع پيش دستي کردم و گفتم:عمه جان،به خاطر همين رسومات پدر من از خانوادش طرد شد.به خاطر همين رسومات من ده سال بدون خانواده زندگي کردم.به خاطر همين قوانين من ده سال در عذاب بودم.
صدام داشت اوج ميگرفت!
من:به خاطر همين قوانين برادر زادتون سعيد سالهاست مجرد مونده و داره زجر ميکشه.به خاطر همين قوانيـ….
با صداي آترين حرفم نصفه موند!
آترين:عمه جان تصميم آقا بزرگ کاملا منطقي و درسته!همه هم با اين تصميم موافق هستن!بهتره شما هم دست از مخالفت بردارين!
با تموم شدن حرف آترين دوباره همهمه ها اوج گرفت!
نشستم روي مبل!تمام بدنم ميلرزيد!تا حالا اينقدر عصباني نشده بودم!
آرسين:آروم باش دختر!بابا همه چي حل شد!ديگه چرا قاط ميزني؟!
بعد از نزديک ده ديقه سر و صدا ها خوابيد!
بابايي:کساني که موافق هستند،موافقت خودشون رو اعلام کنن!
به جرئت ميتونم بگم نود درصد آدماي تو سالن موافقت خودشون رو اعلام کردن!
و در نتيجه…
عـمـه هـانـيـه خـيـط شـد!!خخخخخ!
بابايي با صلابت و غرور گفت:پس تصويب شد!
فـصـل آخـر
قـــ ــــوقـــ ــــولـــ ــــي قــ ـــوقـ ـــو!!
چشم چپمو باز کردم و اول از هرکاري صداي زنگ گوشيمو خاموش کردم!!لامصب از يه خروس واقعي بهتر عمل ميکرد!
لنگامو از تخت آويزون کردم و دهنمو عين اسب آبـي يه متـــ ـــر باز کردم!!!
اصن از خواب دلنشين تر چيزي وجود نداره!
آروم راه افتادم به سمت دست به آب!در همين حال داشتم به اتفاقات اين يه ماه هم فک ميکردم!
بعد از لغو قوانين خيليا کنار نيومدن از جمله عمه هانيه!ولي من و بابايي و عمو سپهر با درايت تمام(!)
همشون رو راضي کرديم!در حال حاضر همه چي خوبه!فقط يه نمه ناراحتي دلسا عذابم ميده!ديشب کلي باهم تو اسکايپ زر زديم!ميدونم که بالاخره حالش خوب ميشه!شايد زمان ببره ولي خوب ميشه!نچ نچ!زدم تو فاز روانشناسيا!وا بده بابا!وا بده!تو رو چه به اين حرفا آخه!الان کلي کالري سوزوندم!باس برم يه صبحونه ي مفصل بخورم!
طبق معموووول نشستم رو نرده ها و د برو که رفتيــم!
من:يـــ ــــوهـــ ـــووووو!صـــ ـــب همـــ ــــگي بخيــــ ـــرررر!
عاغا ما تا وارد سالن شديم يه هو اين گولـ…نه يني آترينو ديديم!
رفتم طرف بابايي و بوسش کردمو گفتم:درود و صبح بخير بر بزرگ خاندان!احوالات شما پدر؟!!
بابايي خنديد و گفت:صبحت بخير دخترم!
آترين يه تاي ابروش رو بالا انداخت و گفت:بهتره بگيم ظهر بخير!
دور از چشم بابايي براش يه شکلکي درآوردم که اخم کرد!!
من:اولا سلام!دوما اصن تو چرا هي هر روز اينجا پلاسي؟؟!کار و زندگي نداري؟!!
سرد گفت:براي انجام دادن کارهام ميام اينجا!
من:آهــــ ــــا!
زيرلب ادامه دادم:واسه همه ي کاراي شرکت که از بابايي سوال ميکني پس دقيقا خودت چه غلطي ميکني تو اون شرکت!؟!
با صداي خونسردي جواب داد:واسه مشورت ميام اينجا!استفاده از تجربه ي آقابزرگ براي اداره ي شرکت خيلي ضروريه!
چشمامو ريز کردم و گفتم:ببينم شماره ي گوشت چنده که اينقدر خوب ميشنوي؟؟!!
بابايي وآترين نگاه پر تعجبي به هم انداختن و يه دفعه دوتاشون زدن زير خنده!!
باع!
"منـــ ــگل!گوش که شماره نداره!اون چشمه!قربون تحصيلاتت واقعا!دانشجويي ديگه!!"
و اين بار من با صورتي روشن و دوبال بر روي کتف هايم به سوي افق پرواز کردم!
*****
دريـــ ـــنگ!
يــس!خودشه!همينه!بالاخره يافتم!
يه چن وقتيه که تصميماتي در سر دارم!البته احساساتي هم در دل دارم!خو چيه؟!دلم قيلي ويلي ميره!
اما پس از مدت ها تلاش و کوشش يافتم که چه کنم!بي شک من با ارشميدس فاميلم!
فوري گوشيمو برداشتم و زنگيدم به سپيد!
با صداي شادي جواب داد:ســـ ــــلام آتــ ــان!
شادتر از خودش گفتم:ســ ــــلام سپــي!
*****
سپيده:احــــ ـــــمق!منـــ ـــگل!آخه من به تو چي بگم؟!اينم تصميمه که تو گرفتي؟!!
من:يادته دبيرستان که بوديم چي گفتم بهت؟!
سپيده:ازگل اون زمان ما جوجه بوديم از اين توهم ها زياد ميزديم!تو جدي گرفتي؟!خاعـ ــک!
خنديدم و گفتم:نه ديگه آبجي!نشد!من رو حرفم هستم!هم فاله هم تماشا!تازه کلي هم ميخنديم با بچه ها!فقط قربون دستت خودت به بچه ها اعلام کن ديگه!من ميخوام تا زمان مناسب تو انفرادي باشم!جهت جلوگيري از هرگونه سوء قصد!
جفتمون زديم زير خنده!!
******
پووووووف!
از ظهر همين طور سيل اس ام اس و پي ام و زنگه
که به سوي من روانه شده!هيچکدومم جواب ندادم البته!!پي ام ها و اس ام اس ها که همش فحشه!!
لابد زنگاشونم همينه ديگه!!!
مگه بچه ها ول ميکنن حالا!هي زنگ زنگ!کم مونده بيان دم خونه!آخه اصن چيز مهمي نيس که اينا اينقدر شلوغش کردن!!
"آره اصلا چيز مهمي نيست…دختره…!"
آي آي!وجدانم مراقب باشا!حرف نامربوط بزني جووووري ميزنمت که بري بچسبي به زير شلواري ناصر الدين شاه!
**********
بالاخره روز موعود رسيــد…
حتما خيلي کنجکاوين که بدونين قضيه چيه!ولي متاسفانه هنوز زوده!!فعلا تو خماري بمونين!!
خب خب!تيپم که خوبه!يه نوچوله هم عطر212 بزنيم و بريم!الان قشنگ فهميدين که من چه عطري ميزنم ديگه!
سر راه باس يه جعبه شيريني و يه دسته گل بزرگ هم بخرم!!
اين بار جهت پيشگيري از هر گونه "جـِـ ـــر"خوردن لباس،عين آدم از پله ها اومدم پايين!!!
به طرف اتاق بابايي رفتم و بدون در زدن پريدم تو!
من:اوخ اوخ!ببخشيد!اصن انقده که خوشالم الان حواسم به هيچي نيس!بابايي من ميرم بيرون با بچه ها قرار داريم!شب دير ميام!خووودافس!
تا اومدم برم بيرون گف:اون برق چشمات که ميگه باز يه نقشه هايي داري!!
خنديدم و رفتم بيرون!
سوار عشق خوشگلم شدم و راه افتادم!يه دور اس ام اس کيانو نگاه کردم!آدرس بهترين شيريني فروشي تهرانو واسم فرستاده بود!خو زياد دور ني!
راه افتادم به سمت شيريني فروشي!
بعد از خريدن يه جعبه ي خيييييلي بزرگ از بهترين نوع که البته قيمتش اندازه ي موهاي سرم بود،راه افتادم سمت گل فروشي!!
ولوم آهنگ بالا بود و منم واسه خودم ميخوندم و ريز ميومدم!
آها دس دس!حــ ـــامد پهلانههههه!بيا قـر قـر!عاقا دستا شله!دس دس!اون عقبا صدا نمياد!همگي دس دس!خخخخخ!فک کنم واقعا ديوانه شدم!
کنار گل فروشي پارک کردم و رفتم تو!
اووووف!اينجا گل فروشيه؟؟!!لامصب باغ گله!هموجو بي هدف ميگشتم و گلا رو نيگا ميکردم!الان دقيقا چه گلي بايد انتخاب کنم؟!!يه هو يه چيزي تو ذهنم جرقه زد!يه لبخند فوووق خبيث و شيطاني زدم و همونو برداشتم!
وقتي خواستم پولشو پرداخت کنم فروشندهه که پسر جووني بود گفت:تسليت ميگم!چي روي کارت بنويسم؟!!
با همون لبخند خبيث گفتم:بنويسيد پيوندمون مبارک!
يارو اصن موند!خشک شد بنده ي خدا!!
******
من:ســـ ـــــلامممم بر اهل فاميــ ــل!
عاقا من تا اينو گفتم يه هو همشون هجوم آوردن طرفم!منم مثه فشنگ رفتم پشت آرسين پناه گرفتم!!
با صداي مظلومي گفتم:بيشعورا شما مثلا فاميلاي منين!آخه چرا روز به اين خوبي و مبارکي ميخواين نقش اول ماجرا رو ترور کنين؟!
رو به آرسين گفتم:آري منو از دست اين قوم نجات بده!
آرسينم مثلا قيافه ي جدي به خودش گرفت و گفت:همگي بريد عقــ
ـــب!با خواستگار داداش من کاري نداشته باشين وگرنه ميزنم خونتون بپاچـه رو ديــ ــــوارررر!!
اينقدر بامزه اين حرفو زد که هممون زديم زير خنده!!
بعــ ــــله!من امروز اومدم خواستگاري آترين!!يادمه وقتي دبيرستاني بوديم يه روز که با سپيده و چن تا از دوستاي اون زمان دور هم نشسته بوديم بحث شيرين اون زمان يني همين شوهر و اينا پيش اومد!
منم خعلي با اعتماد به نفس گفتم:من هر وخ دلم برا کسي قيلي ويلي رف خودم اول ميرم خواستگاريش!
و خب آتانازه و حرفش!حالام من اومدم خواستگاري آترين!بچه ها وختي فهميدن کلي فحش نثارم کردن ولي بعدش خنديدن!!چون خيلي باحال ميشه امروز!تقريبا همه هستن!به جز رادمان!که به گفته ي خودش عمل داره!در حال حاضر خونه ي سپيد و آرسينيم!آترين بيچاره خودش خبر نداره!قراره شب بياد اينجا تا مثلا داداش و زن داداشش رو ببينه!ولي چنان سورپرايز بشه…!نگران آخرش نيسم!چون اين هم يکي از شيطنت هامه ولي در قالب جدي!اييييش!اصن آترين از خداشم باشه که من اومدم خواستگاريش!
ولي قيلي ويلي رفتن دلم اونجووووري خفن و مجنون وار نيس!ازش خوشم مياد!همين!بالاخره باس يه تفاوت هايي هم باشه ديگه!!
صداي آرمين اومد که گف:آتي يه ساعت ديگه آترين مياد!نميخواي بري آماده بشي؟!!
چشمکي زدم و گفتم:ايــ ــول!عاغا ما رفتيم!
با سپيد و باران رفتيم تو اتاق سپيده اينا!
من:خــ ـــب!بزارين مانتومو دربيارم تا لباسمو ببينين و کيف کنين!
سپيده و باران دست به سينه رو به روم وايساده بودن و تيز بينانه نگام ميکردن!
تا مانتومو درآوردم و کلاهي که آماده کرده بودمو سرم گذاشتم، جفتشون زدن زير خنده!!!
حالا مگه خندشون بند ميومد؟!!کلي بال بال زدم تا خفه شدن!
من:خب نظرتون چيه؟!
باران با صدايي که توش خنده موج مکزيکي ميزد گفت:خدا نکشتت آتي!يني اصن من فداي تو بشم!چقد تو باحالي!
نگامو به سپيده دوختم!
من:نظر شوما آبجي؟!
با لبخند گفت:تووووپ!پرفکتتتت!ما ميريم تو ام بيا!آترين ديگه الانا بايد پيداش بشه!
با نيش فوق العاده بازم جواب دادم:اوووکــي!
بعد از رفتن اون دوتا خودمو تو آينه نگا کردم و شروع کردم به بررسي!
شلوار مشکيم که ساده بود!يه پيراهن مردونه ي سفيد تنم بود که يه جليقه ي مشکي روش پوشيده بودم!!
موهاي مشکي و بلندمو که هيچوقت نتونستم کوتاش کنم، دورم ريختم و کلاه شاپوي بابايي رو که ازش با زور قرض گرفته بودم سرم گذاشتم!جووووون!عجب جيگري شدم!
يه نگاه به ساعت مچيم انداختم و رفتم بيرون!
عاقا ملت تا ما رو ديدن يه دو ثانيه رفتن تو هبروت!بعدش يه هو همه همزمان ترکيدن از خنده!!
يني اصن يه وضعي!يکي چايي شکست تو گلوش،يکي وضعيت قرمز براش
پيش اومد،يکي دل و رودش اومد تو حلقش و …!
*******
با صداي زنگ در همه از جاشون بلند شدن!نشاط توي خونه موج ميزد!يني قشنگ ميتونستي موج عظيمي از انرژي مثبت رو حس کني!!
دروغ نگم يه خورده از عکس العمل آترين ميترسيدم!!
آترين وارد شد و با آرسين و سپيده سلام و احوال پرسي کرد!تا نگاش به بقيه افتاد يه نمه تعجب کرد!
من پشت همه بودم واسه همين نميتونست منو ببينه!
با اندکي تعجب گفت:نميدونستم همه هستن!
کيان پريد وسط و گفت:آترين داداش امشب شب خيلي مهميه!
يه ذره بر اندازش کرد و گفت:تيپ تو ام که مثه هميشه رسميه و تووووپ!پس بهتره هر چه سريعتر مراسمو شروع کنيم!!
به جانه چنگيز خان مغول،اينبار وقعا چشماش از شدت تعجب گرد شده بود!!
آرسين دستشو رو شونه ي آترين گذاشت و گفت:داداش يه ذره برو جلوتر!
حالا نوبت من بود!!
خيلي جنتل زن(!!)از مخفيگاهم بيرون اومدم و رفتم طرفش!قيافه ي بچه ها واقعا ديدني بود!!همشون بدون استثنا از فشار خنده سرخ شده بودن ولي نميتونستن بخندن!!
آترين با ديدن من علاوه بر چشماش دهنشم باز شد!
خخخخ!يني ديدن آترين جهانبخش،با اون همه دبدبه و کبکبه و غرور و اخم تو اين حالت،خيليييييي خنده دار بود!!با بدبختي جلوي خودمو گرفتم که نزنم زير خنده!!
از همه مضحک تر دسته گلي بود که دستم بود!!از اين گل سفيدا بود که سر قبر ميزارن!اسمشو نميدونم خووو!
رفتم جلوش وايسادم!همچنان تو بهت بود!
يه تاي ابرومو انداختم بالا و دسته گل رو جلوش گرفتم!
با لحن مغرور و مردونه اي گفتم:بـيــبين!فک نکني عاشق سينه چاکتما!نچ!فقط ازت خوشم مياد!حالا بگو بيـنم با من ازدواج ميکني؟!عايـا؟!
تا حرفم تموم شد خونه با جاش رفـــــ ــــــ ــــــت رو هوا!!!صداي خنده به قدري بود که بدون اغراق داشتم کــر مي شدم!
من اما همچنان با همون ژست و گل به دست وايساده بودم روي به روي آترين!
کم کم چشما و دهنش به حالت عادي برگشت!دوباره ابروهاش تو هم پيچ خورد و اخم کرد!!چشماش داشت قهقهه ميزد ولي مثه هميشه اخم کرده بود!!
يه حرکت از يه فيلمي ياد گرفته بودم که مرده سرشو تکون ميده تا موهاش بريزه تو صورتش مثلا جذاب بشه!منم همين کارو کردم!و دوباره پرسيدم:الو داداش با شما بودما!!با من ازدوج ميکني يا نه؟!!تکليف ما رو مشخص کن خو!علافت که نيستيم!
بچه ها يني بريده بودن از خنده!خونه اي نموند برا آرسين و سپيد!بس که اينا در و ديوارشو گاز زدن!
همچنان داشت نگام ميکرد که باران مثه بز پريد وسط و گفت:عاغا يه سوال!کي اون شيريني خوشمزه ها رو ميارين ما بخوريم؟؟!!!!
خخخخخخخخ!!!
پــايـــان
خو چيه؟!!مگه آخر همه ي رمانا بايد تو تخت خواب تموم بشه؟!! تــ ـــازه!آخر رمانم مثه
فيلماي اصغر فرهادي باز ميزاريم تا باکلاس بشه!!بعله!اينجورياس!خخخخ!
ها راستي!در انتهاي همه ي رمانا که همه چي نباس معلوم و آشکار بشه!يه چن تا مجهول هم بمونه خوبه!!
"ش.ش"
سلام عزیزان دلممم خوبین?????
1402/06/22 14:14بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد