بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

شرمنده مدتی فعالیت نکردم?

1402/06/22 14:15

اومدممم با یه رمان جدید که امیدوارم خوشتون بیاد???

1402/06/22 14:15

#پارت_#اول
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?‍♀️

1402/06/22 14:17

برق لب كارمو راه مى نداخت . ديگه خيلى هم ميخواستم آرايش كنم .. يكم ريمل و خط چشم مى كشيدم ... وگرنه دركل احتياجى به هميناهم نبود . از اتاقم بيرون امدم و سريع به سمت اتاق اون دوتاى ديگه به راه افتادم ... دم در اتاقشون كه رسيدم ضربه اى به در وارد كردم و با لحنى كه سعى داشتم عصبانيت توش باشه صداشون كردم : _ مهديس .. ترانه .. بيدارشيد . كمى منتظرموندم ، اما خب هيچ جوابى نشنيدم ... ضربه ى محكمترى به دراتاقشون وارد كردم كه صداى بلندى توليد كرد ... _بچه ها بيدارشيد ديگه ديرمون شد! بالاخره صداى خوابالوى مهديس بلندشد : _مهديس_ اووووف ... ما بيداريم صحرا صبر كن الآن آماده مى شيم _اى بابا زودباشيد ديگه ساعت 8 كلاسمون شروع ميشه . _مهديس_ باشه .. تو برو ، تا ماشينو روشن كنى ماهم ميايم . ديگه منتظر هيچ حرفى از طرفشون نشدم و پله هاى خونه رو دوتا..يكى پايين رفتم . گاهى عادتم بود روى نرده ى پله ها بشينمو ليز بخورم پايين ، اما حيف الآن حال و حوصله ى اين كارا رو نداشتم براى همينم مثل بچه ى ادم پله ها رو گذراندم تا وارد پاركينگ شدم _سلام عشقم صبح بخير! عاشق ماشينم بودم ... 206 آلبالويى ام را روشن كردم و منتظر اون دوتا خل و چل نشستم ... وقت نشد خودم رو معرفى بكنم ، من صحرا اميدى دانشجوى سال اول گرافيك هستم ... راستش از دلايلى كه من اين رشته را انتخاب كردم ، علاقه ى شديد به نقاشى و عكاسى بود ... البته رتبه ى كنكورم جورى بود كه مى تونستم خيلى از شغل هاى پزشكى رو به آسونى قبول بشم . اما ترجيح دادم كارى كه توش استعداد و توانايى دارم رو ادامه بدم .. اصليت خانواده ى ما براى تهرانه اما خب پدرم سال ها پيش براى يه سرى دلايل تهران را ترك كرد و تمامى دارو ندارش را در تهران نصف قيمت فروخت و سپس همه به مازندران سفر كرديم و تو آمل در خانه اى كه برامون از پدربزرگم به ارث رسيده بود مستقل شديم . سال ها مى شد كه ديگر تهران نيامده بوديم تا اينكه بالاخره خبر قبول شدن من توى دانشگاه تهران را متوجه شدن ؛ من به همراه دوتا از دوستان صميمى ام كه بيشتر مثل خواهرام مى مونند ( ترانه و مهديس ) در دانشگاه تهران قبول شديم . هر سه تايى هم گرافيك !پدرامون اول قبول نكردن كه براى ادامه ى تحصيل بيايم تهران .. اما بعدش با كلى شرط و شروط بهمون اين اجازه رو دادن . اوايل خيلى خيلى خوش حال بودم كه دارم ميام تهران براى ادامه تحصيل اونم به همراه 2 تا از بهترين دوستام و ادامه ى كارمورد علاقه ام ، اما يواش يواش شوق و اشتياقم كمتر و كمتر شد . با صداى ضربه هايى كه به شيشه ى ماشين ميخورد از فكرو خيال در امدم .. مهديس و ترانه بودند ، مثل اينكه بالاخره

1402/06/22 14:17

اماده شدند ؛ دستم را به طرف درب ماشين بردمو قفل درارو باز كردم ؛ هنوز خيلى نگذشته بود كه ترانه و مهديس پريدن تو با قيافه ى حق بجانبى همزمان گفتند : _ صحرا خانوم .. مثل جغد خيره شدى به شيشه ى ماشين نميشنوى داريم صدات مى كنيم ؟! از لحنشون خنده ام گرفته بود ، اما سعى كردم خودمو كنترل كنم .. آب دهانمو قورت دادم و با لحن تمسخر اميزى گفتم : _ ببخشيد خانوما اگه معطل شديد ، حالا اگر اجازه بديد بريم كه كلاسمون ديرنشه ! هردو با ديدن لحن عجيب من زدن زيرخنده و سرشونو به نشانه ى علامت مثبت تكون دادند ... پامو روى پدال گاز فشار دادمو مستقيم به طرف دانشگاه رفتم ... هنوز كاملا از خونه دور نشده بوديم كه يه ماشين با سرعت ازيه كوچه امد بيرون و زد به ماشين ما ... از صداي وحشت ناكي كه توليد شد رعشه براندامم افتادم و حسابى ترسيدم ... بي اختيار جيغ بلندى كشيدم .. و هرسه همزمان به سمت شيشه ى جلوى ماشين پرت شديم! _ آه . درد بدى رو توى سرم احساس كردم ... انگار كله ام چند تُن سنگين شده بود ... احساس آدمايى رو داشته ام كه تو خلاءاند!... تازه يادم افتاد دوتا موجود ديگه هم توى ماشين نشسته اند ... بى اختيار به طرف مهديس كه روى صندلى كناريم نشسته بود برگشتم و گفتم : _حالت خوبه ؟ _مهديس_ آره . _توچطور ترانه ؟! _ترانه_ خوبم..فقط يكم سرم درد ميكنه

نگاه پرغضبى به صحنه ى جلو انداختم ... يه فرارى قرمز رنگ با سه تا پسر روبه روم بودن و 206 نازنينم با سپر اين غول بيابونى داغون شده بود .. حالا كه اينطورى شد و بيمه ى ماشينم به گند كشيده شد .. سگ خور .. خيالى نيست .. ولى هرچه كه عوض داره گله نداره ! كمى دنده عقب گرفتم كه فكر كنن ميخوام بذارم رد بشن و برند ، كاملا از عروسكشون دور شده بودم ... و در لحظه ى اخر به بچه ها گفتم : _ سفت بشينيد. كه حركتم همزمان شد با چشم هاى درشت شده از تعجب مهديس ... و با تمام سرعت رفتم وسط عروسكشون ... آخيش .. خنك شدم ، ولى حيف سابقه ى بيمه ى ماشينم خراب شد ... ناگهان در كنار راننده بازشد و پسرى قد بلند با هيكلى ورزيده از ماشين پياده شد ... موهاى مشكى براقى داشت .. چون عينك آفتابى زده بود صورتش واضح نبود اما چيزى از برد پيت كم نداشت.. از فك درهم قفل شدش مى شد فهميد كه حسابى عصبانيه ! ... هنوز محو تماشاى پسره بودم كه صداى مهديس از كنارم بلندشد : _مهديس_ اوه .. اوه .. صحرا كارت تمومه _ به من چه ؟!... تقصير خودش بود ! _ ترانه _ اى بابا .. حالا يكى بياد بره ازشون معذرت خواهى كنه بريم ، كلاسمون ديرشد! با عصبانيت سرمو به سمت ترانه برگردوندم ... معلوم بود از نگاهم خيلى ترسيده چون رنگش شده بود مثل گچ ديوار و حسابى به مِن مِن افتاده بود

1402/06/22 14:17

، خداييش وقتى عصبانى مى شدم پاچه ى همه رو ميگرفتم و همه هم ازم حساب ميبردند ، الانم ازهمون وقتابود ... زيرلب زمزمه كردم : _ هه ... معذرت خواهى ؟ در ماشينو باز كردم و در همان حال كه از ماشين خارج مى شدم گفتم : وايسيد الآن ميام.. و به طرف اون پسره رفتم .. پسر با ديدن من دندوناشو با عصبانيت بهم فشار داد.. ميتونستم صداى ساييده شدن دندان هايش را حتى از اين فاصله ى دور بشنوم ... كمى بهش نزديك شدم و مرموزانه نگاهش كردم .. پسرجوان باديدن من نفسش را بيرون داد و بدون معطلى رفت سر اصل مطلب :_پسر_ اين ديگه چه كارى بودش كه كرديد ؟! خودم را زدم به خنگى و شونه هايم را بالا انداختم .. سپس با لحن آرومى گفتم : _كدوم كار؟! _پسر_ يعنى واقعا نميدونيد ؟! دلم ميخواست با صداى بلند بزنم زيرخنده ... *** ! .. خيلى سعى كردم خودم را كنترل كنم و جلوى خنده ام را بگيرم ، كمى مكث كردم و سپس پاسخ دادم : _آهان .. تصادف را مى گيد ؟!..خب تقصير خود شمابود .. نه من !_پسر_ برو بابا چى تقصير من بود ؟!.. نگاه كن چه بلايى سرماشينم آوردى ... آخه اون لگن تو كه ارزشى نداره!!

ازطرزحرف زدنش اصلا خوشم نيومد صداشو پيش از اندازه بالابرده بود ... ازاون گذشته اگه به خودم فحش ميداد انقدر ناراحت نمى شدم تا اينكه بخواد به ماشينم توهين كنه ، تاحالا هيچكس جرأت توهين به ماشين منو نداشته ... خونم حسابى به جوش امده بود همش دنبال يه فرصت مناسب بودم تا سرش داد بزنم و خودمو تخليه كنم ؛ خون جلوى چشمامو گرفته بود و متوجه هيچى اطرافم نبودم ... روى نوك انگشتاى پام ايستادم تا هم قدش بشم .. سپس با عصبانيت سرش داد كشيدم : _ درست حرف بزن ، لگن اون چيزيه كه شماتوش به دنيا امديد!..پسره ى بى تربيت بى همه چيز. از اين حرفم حسابى جاخورد و با چشمان از تعجب گشاد شده حرف من را قطع كرد : _پسر_ حد خودتو نگهدار خانوم كوچولو !. چى؟ .. خانوم كوچولو؟! اين ديگه بى نهايت گسداخه ، تاحالا هيچكس جرأت نداشته اينطورى باهام صحبت كنه ، بادى به گلويم انداختم و سرش داد كشيدم :_دوست دارم نگهندارم ... پسره ى از خود راضى

از صداى داد و بيداد من و آن پسرجوان مهديس از ماشين پياده شد و به سمت ما دويد و تند تند درگوشم نجوا كرد: _ مهديس_ وايى ، صحرا توروخدا آروم باش ... ولش كن ... مردم دارن نگاه ميكنن ، زشته ... و از اين جور حرفا اما من بى توجه به حرفاى مهديس فقط با حرص به چشماى اون پسرك خيره شده بودم و بلند بلند نفس مى كشيدم ... آخ كه چقدر دلم ميخواست بزنم اون دندوناى سفيدو مرتبشو خورد كنم تو دهنش ... سرم را به سمت مهديس برگردوندم و بلندتر از دفعه ى قبل داد زدم : _ تو دخالت نكن مهديس ... بذار من تكليف اين آقا رو

1402/06/22 14:17

روشن كنم .همينطور كه مشغول دادوبيداد بودم يه چيزى توجه ام را به خودش جلب كرد .... در عقب فرارى باز شد و يه پسر ديگه ازش امدبيرون كه از اين يكي خيلي خوشگلتر بود ... با ديدن اين پسره بي اختيار لال شدم و مشغول برانداز هيكل عزله اش شدم ... خيلي خوشگل بود .. به قول معروف طرف دختركش بود ... انقدر محو تماشا كردنش بودم كه نفهميدم كي رسيد كنارم ... _ چى شده پندار؟! . اِاِاِاِ ... پس اسم اين پسره پندار بود. _پندار_ هيچى سپهرجان شما برو تو ماشين . نگاهى به چهره ى مهديس انداختم اونم دست كمى از من نداشت... كاملا معلومه جذب زيبايي اين پسره .. چي بود اسمش ؟.. اهان سپهر شده ... ( وايي الآن ميگن خوشگل نديديد !... ) سريع آب دهانمو قورت دادم و خودمو جمع و جور كردم.._پندار_ خانوم محترم ماديرمون شده و اصلا وقت نداريم لطفاً خسارتتونو بگيد بنده بدم خدمتتون...جوابى ندادم. _پندار_ خانوم من دارم باشما صحبت مى كنم! بازم پاسخى از طرف من نگرفت._پندار نفسشو بيرون دادو ناليد_ آخ خداااا .. يه لحظه صبركن من الآن ميام به طرف ماشينش رفت و كيف چرمى كه معلوم بود خيلى گرونم هست از توى صندوق عقبش در اورد و سپس با دسته چكش به طرف ما امد. _پندار_ چقدر بنويسم ؟ ولى من انگار تو يه دنياى ديگه بودمو اصلا متوجه حرفاش نمى شدم . پوزخندى زد:_پندار_ هه .. شما مشخصه كه اصلا حالتون خوش نيست. به دنبال حرفش يه كاغذ از توى دسته چكش كند و به طرف من گرفت و بالحن تمسخرآميزى كه خنده توش موج ميزد گفت : _پندار_ بفرماييد. با كمى مكث برگه رو گرفتم _پندار_ كافيه ؟! با ديدن رقم هاى چك دهانم بازموند ... اِاِاِاِاِااِاِاِاِاِاِ اين پسره واقعا ديونه شده ! ... اينكه اندازه ى يه 206نو به من پول داده! _پندار نيشخند مسخره اى زد و گفت _ خب من بيشتر از اين وقت ندارم ... پس ، خدانگهدارتون . با رفتن اون پسرا نگاهى به ساعت مچى ام انداختم ... آه از نهادم بلند شد ... وايى ساعت نزديكاى 9بود ؛اين يعنى به كلاس اول نرسيديم .. اصلا متوجه ى گذر زمان نشدم ! با صداى مهديس به خودم امدم _ مهديس_ وايى ... صحرا ديدى چقدر جيگربودن ؟! هرچند دوست داشتم بگم آره ... تاحالا تو كل عمرم انقدر محو زيبايى يه پسر نشده بودم .. ولى حيف غرور لعنتى جلوى صداقتمو گرفت و باعث پنهان حقيقت درونم شد ..._بيا بريم مهديس ... ديرمون شد . سوار ماشين شديم و به چهره ى پرسؤال ترانه نگاه انداختم . _ترانه_ چى شد صحرا؟! بدون كوچكترين حرفى چكى كه اون پسرك بهم داده بود را گرفتم سمتش ._ترانه_ شك داشتم ديوونه باشند .. ولى الآن مطمئن شدم. _مهديس_ وايى .. ترانه نبودى ببينى چقدر پسره جذاب بود .._ترانه_ راست ميگى .. خب بيشعورا به منم يه تعارف

1402/06/22 14:17

مى زديد !..._مهديس_ به توكه اگه تعارف مى كرديم ديگه چيزى واسه خودمون نمى موند !_ترانه_ درد .. كاش بهم زودتر مى گفتيد بيام ... اصلا من شانس ندارم ._مهديس_ ناشكرى نكن ... اگه شانس نداشتى كه ما دوستات نبوديم . _ترانه_ اتفاقاً به همين دليل كه تو دوستمى ميگم من شانس ندارم . سريع پريدم وسط حرفشون و از اين جدال اوردمشون بيرون و سعى كردم بحث رو عوض كنم ... _بسه ديگه بچه ها ... هرچى بود تموم شد رفت ... به دانشگاهتون فكر كنيد كه روز اولى به دليل تاخير در كلاس اخراجتون نكنن . _ترانه_ نبابا .. مگه الكيه ؟! مهديس با حالت تمسخرآميزى قيافه اش را همانند ترانه كرد و به تمسخر گفت : _مهديس_ چرا كه نه ... تو كه شانس ندارى ! هردوى ما از اين كار مهديس تعجب كرديم و زديم زيرخنده ... ساعت حدود 9:30 بود كه رسيديم در دانشگاه ، ماشينم را جايى پارك كردم تا يه ديوونه ى ديگه نياد بزنه بهش !... وارد دانشگاه شديم. خوشبختانه هنوز كلاس بعدى شروع نشده بود و كمى وقت داشتيم _ آخيش .. به كلاس قبلي كه نرسيديم .. بلكه به اين يكي برسيم . _ مهديس _ ولي براي روز اول بد نبودا ..._ ترانه _ مهديس ... تو ديونه شدي ؟!..... _ مهديس _ توهم اگه اون سپهرو ميديدي الآن ديونه مي شدي !...._ بس كن ديگه مهديس .... همچين خوشگلم نبودا ...._ مهديس _ صحرا زده به سرت ... اون تيكه ديگه جايي پيدا نميشه... _ اوف بسه .. از كنار ترانه و مهديس رد شدم .... مشغول قدم زدن در حياط دانشگاه بودم ... اينجورى ميتونستم محيط دانشگاه را زودتر يادبگيرم و باهاش بهتر آشنابشم ... همينطور كه از كنار حياط مى گذشتم چيزى توجه ام را به خودش جلب كرد.. دهانم از تعجب باز ماند و چشمانم گشاد شد . _نه اين امكان نداره !... فِراري پندار با سرعت هزار تا پيچيد تو حياط دانشگاه و گوشه اي ترمز كرد .... انتظار هرگونه رويدادي رو داشتم الي اين يكي ... وايي اگه مهديس بفهمه از خوش حالي جيغ ميزنه . با تعجب مشغول تماشاي فراري پندار بودم ...كه سپهر از ماشين پياده شد ، اما خوشبختانه اصلا متوجه ى حضور من نشد ، پشت سرش هم پندار و بعدشم يك پسر ديگه كه از نظر ظاهرى خيلى شبيه به سپهر و پندار بود ...توى اون برخورد نتونستم درست و حسابى پندار رو ببينم و الآن بهترين موقعه است براى ديد زدنش... قدش حدودا به 175 تا 180 مى رسيد ... يه پيراهن سفيد بايه شلوار مشكى پوشيده بود كه ظاهرش را پيش از اندازه جذاب كرده بود ! ... نگاهم را از پندار چرخوندم و روى بغل دستيش متوقف كردم ...اين ديگه كيه چرا تو تصادف نديدمش . ولى لامصّب اين يكيشونم خيلى جيگر بود ، واى خدا زده به سرم دارم چى ميگم ؟!... صدايى كه از پشت سرم بلند شد و توجه ام را به خودش جلب كرد _مهديس_صحرا،كجايى

1402/06/22 14:17

.. زودباش بيا كلاسمون شروع شد._مهديس بدو ... بدو بيا اينجارو ببين..._مهديس_ چى ميگ‍...._مهديس_ وايى صحرا باورم نميشه ... سپهره... آخ چه تصادفى.مهديس مشتاقانه به سمت ترانه برگشت كه هنوز هم اون عقب ايستاده بود و داشت به فضاى اطرافش نگاه مى كرد . _مهديس_ ترانه زودباش بيا اينجا ! ترانه با صداى مهديس براى لحظه اى به خودش امد و غرغر كنا با قدم هايى بلند به سمت ما امد _ترانه_ بله ؟ _مهديس_ ترانه اونجارو _ترانه _ كجا ؟ _مهديس_ اى بابا ... اونور حياط رو نگاه ..._ترانه_ همون فِراريه ؟!_مهديس_ اوهوم..ترانه با حسرت به ماشين پندار نگاه كرد و سپس با لحن تلخى رو به ما گفت: _خب حالا كه چى ؟!... ماشينش مباركش باشه!_اى بابا ترانه خنگ شدى چقدر .. اون سپهره ديگه . باشنيدن اين حرف من چشمان ترانه از تعجب گرد و گشاد شد و بى اختيار جيغ كشيد:_سپهر اونه ؟! باخنده گفتم _آره .. نظرت چيه ؟! _ترانه_ او ماى گاد ! صدايى از پشت بلندگو بلندشد و تمامى مارو از حالتمون خارج كرد. مثل اينكه داشتند دانشجو هارو صدا مى زدند تا براى آغاز كلاس دومشون اماده بشن ._مهديس_ بيايد بريم بچه ها الآن كلاس بعديمون هم تاخير ميخوره !_ترانه_ نه ... من نميتونم از اينا دلبكنم._خفه بابا بدو ...وارد كلاس شديم ... تمامى صندلى ها پرشده بود و فقط دو رديف جلو خالى باقى مانده بود ._بيايد رديف دوم را پركنيم. _ترانه_ باشه . رديف دوم از سه صندلى درست شده بود و هركدام از ما يكى از صندلى ها رو اشغال كرديم... هرسه درست كنار همديگر نشسته بوديم‌_ترانه_ صحرا نگاه ... رديف جلو خاليه ... يعنى هنوز سه نفر نيومدن .. به نظرت كى قراره بياد رديف جلورو پركنه ؟! _ چه ميدونم ترانه‌؟، توام با اين سوال هاى مسخره ات ... هرخرى امد ، والا به من چه ! _مهديس_ البته منظور صحرا جون اينكه هر شخص محترمى كه آمد قدمش روى چشم براى منكه فرقى نمى كند ! هرسه بلند خنديديم. _ترانه_ باشه بابا بيخيال .. همينطورى پرسيدم؛ با صداى استاد همه به طرف درب كلاس برگشتيم . _استاد_ بفرماييد تو آقايون !..وايى .. اين ديگه امكان نداشت ... يعنى ، يعنى .. سپهر و پندار باهامون هم كلاسى اند؟!... ترانه و مهديس از تعجب دهانشون باز مانده بود و همانند انسان هاى اوليه خيره شده بودن به پسراى كنار در _ هووو ...._ترانه_ چى ميگى ؟!_ انقدر بهشون نگاه نكنيد زشته ! ترانه زيرلب ناليد:_باشه . پسرا به ترتيب وارد كلاس شدن و دقيقا رديف روبه رويى مارا پركردند ... اين ديگه آخرش بود ! ... استاد پوشه اى از كيفش در اورد و سپس باخارج كردن برگه ى اسامى كلاس از اون پوشه شروع كرد به حاضر غايب كردن _استاد_ خانوم مهسا رضايى ، خانوم ليدا كريمى ، خانوم ترسا باقرى ،

1402/06/22 14:17

آقاى مسعود نادرى ، خانوم صحرا اميد . به اسم من كه رسيد دستم را بالا بردم و با لحن آرومى گفتم : حاضر . بعد از من اسم ترانه و مهديس و سپس چندتا اسم ديگر را هم خواند تا اينكه بالاخره نوبت به اسم اون پلنگاى چشم قشنگ رسيد _پندار رادمنش ، سپهر آريانژاد ، آرتان پارسا. پس از اسم سومين پلنگ آرتان بود . هرسه همزمان پاسخ دادن .. حاضر

***

"ترانه"

بعد از خوندن اسم پسرا توجه ام به آخرين اسمي كه گفت جلب شد آرتان پارسا .. به نظر من قيافه آرتان از دوتا پلنگ ديگه بهتره ولي مهديس كه سپهرو پسنديده ... صحراهم ... صحرا كه اصلا معلوم نيست از كدومشون خوشش مياد چون تا الآن چيزي به ما نگفته . از كلاس چند دقيقه اي گذشته بود كه احساس كردم .. پلكام دارند سنگين ميشن ... ديشب تا صبح پاي تلوزيون بودم صبحم كه صحرا امد ... مثل گاو سروصدا كرد و مارو از خواب بيدار كرد ...اوووف حالا الآن اگه تو رختخوابم بودم خودمو مى كشتمم خوابم نمى بردا .. نميدونم چه كوفتيه وقتى مى رم سركلاس و درس شروع ميشه خوابم مى گيره !همينطور كه مشغول گوش دادن به درس بودم ... از خستگى زياد سرم را روى ميزم گذاشتم ، ديگه نتونستم خودمو كنترل كنم و خوابم برد ... اما از صداي نكره ي استاد به خودم امدم_ استاد _ خانم ترانه ي رياحي ساعت خواب !..با گفتن اين حرفش سريع ميخكوب شدم سرجام_ اوس‍ ... تاد ... اوستا..د .. من بيدار بودم !..._ استاد _ اِ ، پس بي زحمت بيايد بگيد.. من الآن چي داشتم مي گفتم ؟!...

( اَه ... لعنتي هيچي از حرفاشو نفهميده بودم !... )

بدون اينكه فكر كنم از سرجام بلند شمو به طرف استاد رفتم .. همينطور كه داشتم از كنار صندلي آرتان رد مي شدم ... يهوووووووووو ... با مُخ خوردم زمين !....كثافت بيشعور گلپا بهم انداخت ... تمامي كلاس زدن زيرخنده ... صحرا و مهديس خيلى سعى بر كنترل خود داشتن . اما بى فايده بود و اوناهم ميخنديدن ...نميدونم چرا ... ولي دوست داشتم اون موقعه بگيرم خفه اش كنم ..._ استاد _ آقاي پارسا اين كارشما باعث شد شما دوتا نمره منفي اونم براي اولين جلسه كلاسمون بگيريد !...._ آرتان _ استاد معذرت ميخوام .. از قصد نبود ...اي بيشعور عوضي .. كه از قصد نبود..نه.. وايسا حالتو مي گيرم به من ميگن ترانه‍‍ ...از روي زمين بلند شدمو دستي به لباسام كشيدم ... اَه .. پر از خاك شده بود ، چون مانتوم سفيد رنگ بود كثيفى ها به خوبى روش مشخص مى شدند .. خدا لعنتت كنه آرتان ... ببين .. چه بلايي سرمن اوردي ... حالتو مي گيرم ... خوشبختانه ديگه وقت نشد برم براي استاد صحبتاشو توضيح بدم و ساعت كلاس تموم شد ... اين كلاس.. آخرين كلاسمون بود وبعد از اين ديگه كلاسي نداشتيم واسه ي همين با صحرا و مهديس مستقيم

1402/06/22 14:17

به سمت حياط

دانشگاه رفتيمو سوار ماشين صحرا شديم ...

***

" مهديس "

وقتي استاد ترانه رو صدا كرد بره پيشش .. منم ترسيدم چه برسه به خود ترانه .. نميدونم چي شد آرتان پاشو دراز كردو ترانه رو انداخت زمين... همه ى كلاس زدن زيرخنده ولي منو صحرا خيلي خودمون كنترل كرديم كه نخنديدم ... انقدر گوشه ي لبمو گاز گرفتم تا بتونم جلوي خنده امو بگيرم كه فكر كنم كبود شد....

ولي ترانه دختر مغروريه و با اين بادا نميلرزه .. واسه ي همينم بدون حرفي از روي زمين بلند شدو فقط چشم غره اي به آرتان رفت تا حساب كار دستش بياد ... بعدشم شانسش گفت و زنگ خورد ... باهم سوار ماشين صحرا شديم و به سمت خونه مون راه افتاديم ... تو راه همش حرف اون سه تا پلنگ وحشى بود ..._ صحرا _ ترانه اصلا نگران نباش .. خودم فردا حالشونو مي گيرم ... _ ترانه _ نه .. نگران نيستم اونا واسه من شاخ شدن ... بذار حاليشون مى كنم كه شاخ فقط واسه گاو!_ بچه ها بيخيال بابا حالا مگه چى شده ؟!_ ترانه _ چي ميگي تو مهديس ... نديدي چه بلايي سرمن اورد ... من تا زهرمو نريزم ولشون نمي كنم._من دارم آينده رو ميبينم مطمئن باش اين جدال براى هميچكدوم از ما پايان خوبى نداره .. بيايد بيخيال شيم !_ صحرا _ چيه ترسيدي ؟...با عصبانيت و غرور گفتم ._از چى بترسم سه تا بچه سوسول ؟!....._صحرا _ آهان ... حالا شدي همون مهديس قبلي بذار براشون فردا برنامه دارم درحد تيم ملى

***

" ترانه "

وقتي رسيديم خونه ... بدون هيچ حرفي مستقيم وارد اتاقم شدمو درم از پشت بستم ... خيلي امروز خسته شدم واسه همين الان يه دوش آب گرم مي چسبه .... يه دست لباس تميز از توي كشوم برداشتم و به سمت حموم رفتم و وانو پر از آب كردم و خودمم توش دراز كشيدم .... آخيش تمام بدنم حال امد ...

بعد از اينكه حسابي خودمو شستم حوله رو دورم پيچيدمو از حموم امدم بيرون ... هيچكس توي اتاقم نبود واسه همين راحت فقط با يه حوله دورم وارد اتاقم شدم ... خنكي سراميك هاي اتاقو لاي انگشتاي پاي برهنه ام احساس مي كردم... روبه ميز توالتم ايستادم ... خنكي قطرات آبي كه از نوك موهام روي صورتم مي چكيد گونه هامو نوازش ميداد... دوتا دستامو بالا بردم و حوله امو رها كردم .... به هيكل لختم خيره شدمو با دستم دوتا سينه هامو گرفتم و سفت فشارشون دادم .... سينه هام انقدر محكم بود كه اگرم سوتين نبندم كسي متوجه نميشه .... يكي از پاهامو بالا بردمو گذاشتمش لبه ي ميز توالتم و مانند

بازيگراي خارجى ژست گرفتم و از پشت به برجستگي باسنم خيره شدم ..... باسنم انقدر بزرگ و سفت بود كه حتي خودمم تحريك مي كرد چه برسه به پسرا... انگشت اشاره ي دست راستمو روي كمرم گذاشتم و يواش..يواش به سمت پايين بردمش

1402/06/22 14:17

و روي باسنم ثابت نگهش داشتم ... عاشق هيكل خودم بودم ... جذاب و زيبا و در عين حال خوشتيپ .. بعد از كلي فكرو خيال هاي الكي موهام و خشك كردم م لباسامم پوشيدم و سپس به سمت هال رفتم صحرا مثل هميشه مشغول خواندن روزنامه بود و مهديسم داشت ناهار درست ميكرد ... ماشاالله .. دست پخت مهديس عاليه .... بيشتر وقتا به شوخي بهش ميگم بيا زن منشو هر روز برام از اين غذا هاي خوشمزه ات درست كن !....... يعني واقعاً خوش به حال كسي كه قراره شوهرش بشه .. از الان دارم بهش حسودي مي كنم ... به طرف تلوزيون رفتم و خودمو روي يكي از كاناپه هاى روبه روش رها كردم و مشغول تماشاي سريال مورد علاقه ام شدم ._ مهديس جان بي زحمت براي من يه ليوان چايي مي ياري ؟!..._ صحرا _ ديگه چي ؟!....از اين حرف صحرا حسابي جا خوردم و با پر وريي تمام جواب دادم:_ هيچي همين ..._مهديس _ اِ ... انقدر بحث نكنيد الآن واسه همهمون چايي ميارم ...چشم غره اى به صحرا رفتم و درهمان حال گفتم _مرسي ... كمي بعد مهديس با سيني چايي وارد هال شد و روي كاناپه ي روبه رويي من نشست .... صحراهم با ورود مهديس روزنامه اشو تا كردو گذاشتش كنار ..... با پروريي تمام نيم خيز شدم روى ميز و يه ليوان چايي از توي سيني برداشتم و بدون حتى يه تشكر كوچولو ژست خواصى گرفتم و مشغول نوشيدن چايى ام شدم ... صحرا هم بدون حرفى يه ليوان چايى از سينى برداشت ... مهديس كه از بي توجهي ما جا خورده بود به تمسخر گفت :_ آخي ... الهى حالا چايي منو بخوريد يا خجالت ؟!....._خفه بابا ....._صحرا _كى ميشه صبح بشه من حال اون پلنگا رو بگيرم ؟!_ مهديس _ چي ؟!....._اي بابا .... پسرا رو ميگم ديگه ..._مهديس _ آهان .. صحرا از خر شيطون بيا پايين الآن فردا مى رى يه بلايى سرشون ميارى اوناهم ميان تلافى كنن دعوا به پاميشه توروخدا بيخيالشون شو _ صحرا _ اى بابا تو چته مهديس ؟ _من فقط نگران اتفاقى هستم كه قرار بيفته. _صحرا _ نترس هيچ اتفاقى قرار نيست بيفته _ترانه_ مهديس تو چت شده ؟؟.. خب اگه ترسيدى يا دوست ندارى ميتونى كمكمون نكنى_ يه بار كه بهتون گفتم كم از چيزى نترسيدم .. شماهم به جاى اين حرفاى الكى به كارتون برسيد _ترانه_ ولى من خوب حال اين پلنگا رو مى گيرم!_صحرا_ منم كمكت مى كنم ، و در ادامه هردو به سمت مهديس برگشتيم كه شكاك به ما نگاه مى كرد و ازش پرسيديم كه به همكارى با ما ادامه ميده يانه ... مهديس وقتى متوجه شد مرغمون يه پا داره و حسابى لاى منگنه قرار گرفته كمى مِن و مِن كرد و سپس جواب مثبت داد . صداى جيغ منو ترانه فضاى اتاق را پر كرد . _ترانه_ ممنون .. خوش حالم كه سرعقل امدى مهديس ..._مهديس_ ولى من نگرانم كه يهو خيلى ازمون ناراحت بشن تنها گيرمون

1402/06/22 14:17

بيارن خدايى نكرده بلا ملايى سرمون بياد !_ صحرا _ پاشو...پاشو تو الآن حالت خوب نيست داري چرت و پرت ميگي .. بيا بريم غذابخور بلكه عقل نداشته ات بياد سرجاش !.....بدون هيچ حرفي لبخند زدمو از روي مبل بلند شدم و به سمت ميزناهارخوري رفتم .... غذايي كه مهديس درست كرده بودو كامل خوردم سپس بايه تشكر از سر سفره بلند شدمو به كمك‍ همديگه .... ضرفا رو جمع كرديمو شستيم .....

" صحرا "

صبح روز بعد باصداي الارم گوشيم از خواب بيدار شدم .... مهديس و ترانه ديشب تا صبح پاي تلوزيون بودن .. ولي من چون خسته شده بودم ... زودي امدم خوابيدم ...باخستگى نفسمو بيرون دادم و از روي تختم بلند شدم و به بدنم كشوقوصي دادم ... يه آبي به دست و صورتم زدمو دوباره به اتاقم برگشتم .... ساعت نزديكاي 8:00 بود براي همينم زياد وقت نداشتم ... سريع به سمت كمدم رفتمو يه دست لباس قهواي سوخته پوشيدم ... كفشاي لج دار قهوايمم برداشتم و پوشدمشون ... يكمي از موهامم كج زدم تو صورتم ... خيلي خوشگل شده بودم ... اين كفشاكه پوشيدم پاپيون روشون داشت و گاهى پاپيونش كنده مى شد ..براى همينم جهت محكم كارى يه چسب قوي برداشتم كه اگر خدايى نكرده پاپيونش كنده شد... بچسبونمش ....

از اتاقم كه بيرون امدم با چيز عجيبي روبه رو شدم ... ترانه و مهديس با اينكه ديشب از من ديرتر خوابيدن زودتر ازمن بيدارشدن و كاراشونم كردن ! .... نگاهي از سرتا پاشون انداختم ... فكر كردن داريم مي ريم عروسي كه انقدر تيپ زدن!.._ چه خبره ؟! ...._ ترانه _ هيچي ، چطورمگه؟! ...._ پس چرا انقدر آرايش كرديد .. باباجان من اونجا دانشگاه ... پارتي كه نميريم !_ مهديس _ خوب باشه! ...._ آخ .... بي خيال بابا بياد بريم . سوار ماشينم شديمو صداي ضبظمو بلند كردم ... آهنگ شروع به خواندن كرد ... من عاشق اين آهنگ بودم ( حس جديد سمير و علي پيشتاز ) با ترانه و مهديس هرسه شروع به خواندن آهنگ كرديم

اين يه حس جديده ... حس عجيبه ...

بگو اين حس خوبو تو هم داري يانه ....

ديگه عشقه مني كه ....

اشوه نريزه .... بگو تو همين قدر دوسم داري يانه ....

***

اون رفتاراتو ... اون اطفاراتو .... من پسنديدم اون شب نگاتو ...

تو فكرم بودم من اسمات ...

چقدر خوبه باتو بودن واسه ام تجربش كه من با چشات كردن ترجمشو بد دور زدم موندي تو آس واسه ام ...

بين اين همه فقط تو رو خواست واسه ام ....

ببين اين حس چقدر خوبه بينمون ....

توهم صورتت گرد و صاف عين اون ...

انگار دونيا زده غيده مون ....

دوتا ديونه ايم نيست جايي اينمون ...

من دونبال تو .... تو دنبال من ...

تا همو داريم نيست ديگه عيبمون ...

ميخوام مثل دود بزنه غيبمون ... توي دنيا كه نيست جايي غير مون ....

شبو روزم .... شده فكر تو هررورزم

1402/06/22 14:17

...

...

غصه ام نيست تو كارم خوبم ... وقتي باشي خوش به حالم

منكه تورو دارم اين .... اخرين باريه كه دل ميشه گير ....

تاعبد عاشقم ... ميدوني... واسه رفتنت ديگه شده دير ... تاعبد عاشقم

اين يه حس جديده ... حس عجيبه ...

بگو اين حس خوبو تو هم داري يانه ....

ديگه عشقه مني كه ....

اشوه نريزه .... بگو تو همين قدر دوسم داري يانه ....

وسطاي آهنگ بود كه احساس كردم صدامون پيش از اندازه بالاست و همه دارن تو خيابون نگامون مي كنن واسه ي همينم خجالت كشيدمو آهنگو قطع كردم .... به حياط دانشگاه كه رسيديم نگاهم به ماشين پندار افتاد ... اِ ... پس امدن .... سريع ماشينو پارك كردمو به سمت دانشگاه رفتيم .... تو مسير سالن دانشگاه قدم بر ميداشتيم كه چشمم به يه نيمكتي افتاد كه سه تا *** ( بنام پندار و سپهر و آرتان ) روش نشسته بودن ... بدون اينكه حتى نگاهى بهششون بندازيم از جلوشون رد شديم .. اول من ... بعدش مهديس بعدم تران‍ .... واي بيشعور عوضي !.. نوبت به رد شدن ترانه كه رسيد آرتان دوباره پاشو دراز كردو ترانه رو انداخت زمين ... و صداي هر..هر خنده ي هر سه پسر بلند شد .... انتظار اين كارو ازش نداشتم .... ولي مطمئن بودم كه ترانه كم نمياره ...

_ ترانه _ مثل اينكه شما عادت كردي هرجا ميشيني ... پاتو دومتر جلوتر دراز كني !... خوب لنگاتو جمع كن !....از اين حرف ترانه منو مهديس با صداي بلند خنديديم ... آرتانم مثل مسخ زده ها خيره شده بود به ترانه و با دهن باز نگاهش مي كرد .... ترانه چشم غره اي بهشون رفتو به راهش ادامه داد ..... به كلاس كه رسيديم هيچكس تو كلاس نبود الان بهترين وقت براى انتقامه .... سطل زباله كلاسو برداشتمو نگاهي بهش انداختم ... اه .. حالم بهم خورد ... بوي گاودوني ميده .... سريع به سه شماره ... يه طناب به در سطل زباله بستمو ... سطلو گذاشتمش بالاي در ... حالا ببينم بازم ميخنديد يانه !.... طنابو دادم دست ترانه ...._ بيا ... هر وقت پسرا وارد كلاس شدن طنابو بكش ..._ ترانه _ اميد وارم اول از همه اون آرتان بياد تو ..._ مهديس _ نه ... اون سپهر ...._ حالا وقت اين حرفا نيست .. بريد بشينيد سرجاهاتون بدويدالآنه كه يكى بياد تو ..همه رفتيمو مثل ديروز رديف دومو پركرديم ... همه بچه ها امده بودن ... فقط رديف اول كه جاي اون پسرا بود خاليه ... از انتظار و استرس پاهام مي لرزيد .. چرا نيومدن ... چرا انقدر ديركرده اند ... اخ نكنه استاد زودتر از اونا بياد تو و همه ى زباله ها خالى بشه رو سرش .. اى وايى هرسه تامون رو اخراج مى كنن ! ... تو فكر و خيال هاي جورواجور بودم كه يهو در كلاس باز شد و اول از همه آرتان امد تو .... مثل اينكه آرزوي ترانه براورده شده ... نفسى از روى آسايش كشيدم و خدارو شكر كردم .

1402/06/22 14:17

ترانه با ديدن آرتان سريع طنابو كشيدو تمامي زباله ها روي سر آرتان خالي شد ! ... صداي خنده بچه هاي كلاس بلند شد ... منو ترانه و مهديس هم ريز.. ريز مي خنديديم ... خيلي جالب تر از اوني كه فكرشو مي كردم بود ...آرتان صورتش از شدت خجالت سرخ شده بود ... پندار و سپهرم درحالي كه گوشه ي لبشونو گاز مي گرفتن كه نخندن ... داشتن لباساي آرتانو مي تكوندن ...آرتان با عصبانيت نگاهشو به سمت ما برگردوند ... از اين نوع نگاه كردنش ترسيدم ... توي چشماش نفرت موج ميزد ... حس انتقامو از چند كيلومتري هم مي شد توي صورتش حس كرد ....

_ آرتان _ پندار من ميرم خونه لباسامو عوض كنم سعي مي كنم قبل از اينكه كلاس بعدي شروع بشه خودمو برسونم..._ سپهر _ آرتان ميخواي ماهم باهات بيايم ؟!...._ آرتان _ نه .... زود بر مي گردم ....سپس تو چشماي ما سه نفر خيره شد ... سعي مي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم و نذارم كسي به ترس درون وجودم پي ببره .... صورتمو به سمت ديگه اي برگردوندم.. چشمم به چندتا دختر افتاد كه داشتن درباره پندار حرف ميزدند ....خيلي خوشگله نگاش كن .... آره خيلي خوشگله ... اون دوتا پسراهم كه همش باهمن .. اوناهم خيلي خوبن ... خدا شانس بده .... من يكي كه عاشقشون شدم ..... هه ... من زودتر از تو ..... با صداي استاد كه وارد كلاس شد ديگه بي خيال گوش دادن به ادامه ي حرفاشون شدم ... نميدونم چرا ولي وقتي اينجوري درباره پندار حرف ميزدن .... يه حسي عجيبي داشتم ... خاك برسر اين دخترايى كه نديده نشناخته اينجورى به يه پسر اعتماد مى كنن ... آخرشم پسره مثل يه دستمال ازشون استفاده مى كنه و ميندازتشون دور _ استاد _ خوب بچه ها كتاباتونو باز كنيد .

***

بعد از تموم شدن كلاس اول .... با ترانه و مهديس به سمت بوفه رفتيم و سه تا قهوه سفارش داديم ... قهوه هارو از آبدارچي بوفه گرفتيمو ... برگشتيم تو حياط دانشگاه كه چشمون افتاد به اون سه تا *** .... آرتان هم برگشته بود .. مثل اينكه حموم كرده چون موهاش هنوز كمي خيس بود .... خوب معلومه كه حموم رفته ... هركس ديگه اي هم جاي اون يه سطل زباله روي سرش خالي مي شد حموم مي رفت ! .....ترانه با ديدن آرتان دوباره هوس شيطنت كرد

_ ترانه _ بچه موافقيد حالشونو بگيريم ؟!...._مهديس_ آره .... من پايه ام !..._ترانه _ صحرا توچي ؟!..._ من ! ..... نميدونم ... _ ترانه _ پس خوب نگاه كن .. تا بدونى ...اين حرفو زدو به سمت اون سه تا رفت .... با استرس داشتم نگاش مي كردم .... يعني چيكار ميخواست بكنه ... ديونه نشده باشه همينطور كه توي فكر بودم صداي افتادن يه چيز بلند شد .... با وحشت به روبه رو نگاه كردم ... وايي .... ترانه ي *** چيكار كردي .... صداي خنده ي مهديس گوشمو كر كرد.... مثل اينكه اون سه تا

1402/06/22 14:17

براي خودشون چايي گرفته بودن و رفتن بشينن كه بخورن ... اما وقتي آرتان امد بشين ترانه صندلي رو از زيرش كشيده و آرتانم افتاده زمين و همه ى چايي ها ريخته !....ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم ... از ته دل مي خنديدم .... از اين جالب تر نمي شد .... آرتان هنوز توشوك بود كه چه اتفاقي براش افتاده .... ولي سپهر و پندار ... فهميده بودن و اونا هم مي خنديدن ....ترانه همينطور كه به آرتان نگاه مي كرد به سمت ما امد و واسه اش زبون در اورد .. نفرت رو از چند كيلومترى هم مى شد درچشماى آرتان حس كرد . باهم به طرف محوطه ى دانشگاه رفتيمو سريه ميزچهار نفره نشستيم ... و مشغول خوردن قهوه هامون كه از قبل سفارش داده بوديم شديم ...._ مهديس _ تران‍ ... گفتم كارت تمومه ..._ترانه _ حال كردي چجوري حالشو گرفتم ؟!...._ انتظار هركاري رو ازت داشتم الي اين يكي !...._ ترانه _ چرا .. به نظرت خيلي ترسو مي يام ؟!..._ يه چيز بيشتر از ا ....

هنوز حرفم تموم نشده بود كه يهو يكي محكم زد زير ليوان قهوه ام و تمام محتوي يات داخل ليوان خالي شدن روم ...صداي خنده آدماي اطرافم رفت رو عصابم تمام هيكلم از قهوه خيس شده بود ، بوى تلخ قهوه رو روى مانتوام مى شد احساس كرد... با تعجب برگشتم ببينم كدوم آدم بيشعوري همچين غلطي رو كرده ..كه يهو چشممم افتاد به پندار ! ....._ ترانه _ خوبي صحرا ؟ ...بدون اينكه جوابشو بدم .. فقط با تنفر به چشماي رنگي پندار خيره شدم ..._ مهديس _ چيزيت نشده ؟!....بازم جوابي ندادم ...پندار پوزخندي زدو گفت :_ آى آى ، ببخشيد .... حسابي قهوايت كردم !دوباره همه بلند خنديدن .. كثافت بيشعور منكه ميدونم از قهوايت كردم منظورت اين نيست كه قهوه ريخته رومو ... يه چيز ديگه است ... با عصبانيت از روي صندلي بلند شدمو گفتم:_ بسه ديگه .. ماهرچى به شما و اون دوستاتون ميخنديم پروتر مى شيد!پندار بى توجه به فرياد هاى من با لحن آرومى گفت :_پندار_ اى بابا .. منكه منظورى نداشتم .. خب دستم خورد ... و با خنده اضافه كرد ... حالا گريه نداره كه !كارد ميخوردم خونم درنميومد !_يادت باشه كه خودت بازي رو شروع كردي ...._ پندار _ كدوم بازي ... متعجب فرياد زدم : _من انتظار اين جوابو ازشما نداشتم ...._ پندار _ براي اينكه شما قبل از گفتن هرحرفى خوب فكر نمي كنيد ! .....ديگه از اين پرو بازياش خسته شده بودم ..... دلم ميخواست بامشت بكوبم توصورتشو اون دندون هاي سفيد مرتبشو بيارم پايين اما حيف كه نمي شد .... يعني اگه الان تو دانشگاه نبوديم مطمئنن اين كارو مي كردم ... ولي الان هيچ كاري غيراز تحمل از دستم برنمي ياد ... دندونامو با عصبانيت بهم فشردم و از كنارش رد شدم .... ترانه و مهديس هم سريع دنبالم امدن و تند تند شروع

1402/06/22 14:17

كردن به حرف زدن .... سرم داشت منفجر مي شد .... اون پندار هنوز نميدونه كه با كي طرفه ... به من ميگن صحرا ... من صحرام داغو سوزان ، ميسوزونمت آقا پندار ..... حاليتون مي كنم .... وارد كلاس كه شديم همه سرجاشون نشسته بودن به غير از ما و اون سه تا پلنگ وحشى .... همينطور كه داشتم به سمت صندليم مي رفتم صداي آشنايي از ته كلاس به گوشم خورد_ بَ‍ه بَه .... خانم اميدي .. شما كجا اينجا كجا !....با تعجب به سمت صدا نگاهمو كشيدم ... اَه ... فقط همينو كم داشتم هومن اينجا چيكار ميكنه ... هومن پسردايي منه ... يه مدتي مي شد ازش خبري نداشتم ... درواقعه وقتي كه بهم پيشنهاد ازدواج دادو منم رد كردم ... از اون موقعه تاحالا نديدمش ... دوستم نداشتم دوباره ببينمش ولي ...._ هومن؟ ... تو اينجا چيكار مي كني !...._ هومن _ خوب معلومه، درس ميخونم ،همون كاري كه تو مي كني !..._ واقعا ! خيلي خوش حال شدم ديدمت .._ هومن _ جدي ؟!.....از اين حرفش حسابي جاخوردم منظورش چي بود ؟!.. شايد خودشم فهميده چشم ديدنشو ندارم ...._ خوب .. معلومه ..._ هومن _ اميد وارم كه همينطور باشه ...پسره ي پرو بيشعور .. فكر كنم تموم پسرا تهران همينطورين .... ما تو شهر خودمون كه هستيم اصلا شمالي ها اين اخلاقارو ندارن ! ..... ديگه حوصله گوش دادن به متلك هاي هومنو نداشتم واسه ي همينم يه لبخند بهش زدمو نشستم سرجام ... اينو ديگه كجاي دلم بزارم ؟!.. يعنى شانس كه نداريم .. حالا مجبورم خاطرات تلخ هومن رو كه كلى سعى كردم فراموش كنم را دوباره به ياد بيارم !اصلا اينا رو بى خيال اون سه تا رو بگو ... الآن ميان كلاس چيكارشون كنم ؟! ..... يه فكر شيطانى از سرم گذشت ... بازم من فكر شيطانى به سرم زد .... بايد قبل از اينكه بيان چسب يك‍ دو سه اى رو كه واسه پاپيون كفشام همراه داشتم را در بيارم و تمامش رو خالى كنم روى صندلى اون سه تا *** ! ... كه البته همين كارم انجام دادم .... مهديس و ترانه غش كردن از خنده .... با ورود اون پلنگا به كلاس هرسه بانيش باز كه نشون ميداد خر كيف شديم نگاهشون كرديم آرتان و سپهر كه محل سگ ندادن و رفتن نشستن ولى اون يكى باشكاكى نگاهمون مى كرد و سيخ وايستاده بود جلومون ...... درآخرپرسيد : پندار _ مشكلى پيش امده ؟!. ماهرسه با خنده باز گفتيم :_ نه چه مشكلى ؟. با شكاكيت نشست و استاد اومد ..... شروع كرد از خواندن دوباره ى اسامى كلاس :استاد _ ببخشيد من اسماى شمارو به خوبى ياد نگرفتم واسه ى همينم ميخوام خودتون خودتونو معرفى كنيد ازهمين اول شروع كنيد و خودتونو معرفى كنيد ... شما آقاى ؟منظورش سپهر بود سپهر روى پاهاش ايستاد تا خودشو به استاد معرفى كنه در همان لحظه مهديس پاشو فشار داد روى صندلى سپهر تا صندلى

1402/06/22 14:17

چسبيده شده به سپهر همراه سپهربلند نشه .... سپهربلند شد كه صداى پاره شدن شلوارش امد و اون دوتاى ديگه برگشتن عقب كه مهديس گفت :_ ببخشيد كيفم پاره شد. شورتش گل گلى بود .... نه شوخى كردم قرمزيكدست بودو يه مارك معروف روش بود... ماسه تا تركيده بوديم از خنده و مثل لبو قرمز شده بوديم .... ولى خيلى خودمونو كنترل كرديم ..... اون حرف مى زد و ما ريزريز مى خنديديم :_ من سپهر آريانژاد هستم .... 21 ساله . ونشست .... مهديس مدام مى خواست بلند بخنده ولى ترانه محكم در دهنش رو مى گرفت ... ترانه پاشو گذاشت پشت صندلى آرتان و محكم فشار داد ... بعدش آرتان بلند شد كه صدايى مشابه صداى قبلى به گوش رسيد ... اون دوتا ديگه برگشتن و اين بار ترانه گفت :_ ببخشيد پامو كشيدم رو زمين صدا داد. پندار شكاك گفت :_ چرا شما سه تا سرخ شديد. آه چقدر گيره اين ... با تذكر استاد برگشت و آرتان شروع كرد به معرفى خودش : _ من آرتان پارسا هستم .... 21 سالمه . مال اين يكى آبى نفتى بود عجب همشون مارك دار بودن ... ( ببخشيد من انقدر بى ادب شدم آخه منظوردارم ) ترانه كاملا سرخ شده بود هر سه تامون مثل گوجه فرنگى شده بوديم ، منم پامو گذاشتم پشت صندلى پندار حالا نوبت اون شكاك بود كه با بلند شدنش همون صدا بلند شد .... وايى ... خدا دارم مى تركم نجاتم بده .... اين دفعه هرسه تاشون برگشتن كه من گفتم :

_ يه كاغذ از دفترم پاره كردم . مال اين قهوه اى بود .... اون پسره شروع كرد : _پندار _ پندار رادمنش هستم ..... 21 ساله . ديگه نمى تونستم بيشتر از اين خودمو كنترل كنم ... انقدر گوشه ى لبامو گاز گرفتم تا خنده ام نگيره كه فكر كنم لبم خون افتاده ! ..... وايى .. خدا اين كلاس لعنتى كى تموم ميشه دلم كلى خنده ميخواد ! ....

****

وقتي .. وقت كلاس تموم شد استاد ازمون خواست كه چند دقيقه اي وايسيم .. تا يه مطلبي رو بهمون بگه ..._ استاد _ بچه ها راستش من قرار گذاشتم شما هارو ببرم يه جاي سرسبزو خوش آب و هوا تا ببينم .. ميتونيد از نزديك هم طبيعتو به خوبي بكشيد وعكاسى كنيد، يانه ... فقط واسه ي اينكه اونجا نميتونم براي همگيتون وقت زيادي بزارم .. مجبورم شما رو به چند گروه تقسيمتون كنم و هرگروه بايكى از استادا مى ره !.... خوب ... راستش گروهي كه قراره بامن بيام رديف اول و رديف دوم همين كلاس هستن ....از شنيدن اين حرف استاد ناخواسته فرياد زدم : چ‍............ى ........باورم نمي شد گروه ما افتاده بود با اون سه تا پلنگ چشم قشنگ وحشى ! ...دقيقاً به همون اندازه اي كه ما از شنيدن اين موضوع تعجب كرديم اون سه تا هم تعجب كردن ....وقتي استاد از كلاس رفت بيرون..تمامي بچه ها يكي يكي پشت سرش رفتن ... به غير از چند نفري كه داشتن وسايلشونو جمع

1402/06/22 14:17

مي كردن .... اصلا باورم نمي شد .... يعني همچين چيزي ممكن بود ؟!.... نه امكان نداره ..... وايي ..._ترانه _ صحرا نميخواي بريم ؟!....زيرلب ناليدم :_چرا ... بريم !... از روي صندليم بلند شدمو به سمت در رفتم اما پندار راهمو سد كرد..._ پندار _ ميشه چند لحضه اي وقتتونو بگيرم ؟!.....از نوع حرف زدنش تعجب كردم ..._ ترانه _ صحرا ... من و مهديس رفتيم تو ماشين زود بيا . ميخواستم بهش بگم نه اما ديگه وقتش پيش نيومدو ترانه رفت .... روبه پندار كردمو با لحن جدى گفتم :_ درمورد چى ؟!......_ پندار _ اينطوري نميشه ... بايد با سر صبر براتون توضيح بدم ..._ بگيد ... من عجله اي ندارم !..._ پندار _ آخه‍ .....هنوز حرفش تموم نشده بود كه چند تا دختر پريدن وسط حرفش ..._ دخترا _ آقا ببخشيد .. شلوارتونو تازه خريديد ؟!...و ريز ريز خنديدن . پندار با عصبانيت برگشت و تقريباً با صداي بلندي گفت :_ پندار _ به شما ربطي داره ؟!..._ دخترا _نه ولى آخه ... شلوارتون پاره است !...پندار كه تازه متوجه موضوع شده بود از خجالت تا پشت گوشاش قرمز شد و سريع يه دستشو پشت شلوارش گذاشت تا متوجه شد كه شلوارش پاره است و با عصبانيت به من نگاه كرد ... ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و با صداي بلندي زدم زير خنده ، حالا نخند كى بخند .. مثل ديوونه ها قهقه مى زدم ...انگار ديگه نخواست حرفشو بزنه و با حالت تمسخر آميزي گفت :_ اگه مي دونستم انقدر خوشت مياد اصلا لخت ميومدم !...لبخند روي لبام خود به خود جمع شد و به جاش اخم بزرگي روي پيشوني ام جاباز كرد_ لطفاً حرف دهنتونو بفهميد آقاي رادمنش ...ديگه اجازه هيچ حرفي بهش ندادم و راهمو كج كردم و از كنارش رد شدم .... ترانه و مهديس جلوي ماشين منتظر من ايستاده بودن ... تا منو ديدن مثل طلبكارا امدن جلوم !...._ ترانه _ چرا انقدر طول كشيد ... مگه خدايي نكرده مشكل داره ؟!....اصلا متوجه منظورش نشدم_ چي ؟!.........._ مهديس _ ببينم .. بچه مچه كه تو كار نيست ؟!....تازه دوهزاريم افتاد ... چقدر منحرفن اين دوتا خاك تو سرشون ... ولي خوب .. منم يكم هوس شيطنت كردم !..._ چرا ... چند ماه ديگه به جاي نقاشي بايد كهنه شوري كنيم ؟!...._ ترانه _جمع به كارنبر ... لذاتاشو توبردي ... كهنه هاشو مابشوريم ؟!_ مهديس _ بابا ... اين چرت و پرتا رو بي خيال فردا رو چيكار كنيم ... فكرشو بكن تويه چه گروهى افتاديم !...._ منكه كاملا گيج شدم ....

_ ترانه _ چرا ... ميدوني الان چقدر از آدما آرزو دارن جاي ما باشن ... همه ي دخترا ي دانشگاه هي دنبال يه موقعيتن كه خودشونو به اين سه تاپلنگ نزديك كنن ... ولي ماكه بهشون نزديكيم داريم ناشكري مي كنيم !...._ مهديس _ آره منم دقت كردم... چرا همه انقدر واسه اين سه تا دُم تكون ميدن ؟!.... من پوزخندى زدم و

1402/06/22 14:17

به تمسخر گفتم :_ شايد مزه ي چيز اون سه تا زير دندوناشون مونده !...هر دوتايشون از حرف من خنديدن ..._ ترانه _ آره حتما همينه!._ خوب ديگه بيايد بريم كه خيلي كار داريم ... ببينم .. چرا شما تاحالا نرفتيد توي ماشين ؟!...._ مهديس _ ماهم همين قصدو داشتيم ولي شما سوئيچ ماشينو بهمون ندادي !..._ آخ .... ببخشيد پاك فراموش كردم ..._ ترانه _ بله ... خودمون متوجه شديم تا ديدي پندار داره باهات حرف ميزنه از خوش حالي ديگه تو پوست خودت نميگنجيدي !......_ مهديس _ خوب حالا چيكارت داشت ؟!....._ نميدونم .... وقت نشد حرف بزنه ..._ ترانه _ ببخشيد ... يه.. يه ربعي هست ما منتظرتيم ... اگه ميخواست كارى هم باهات بكنه تا الآن تموم مي شد !..._ خفه .... چقدر تو منحرفي !..._تا امد حرف بزنه ... چند تا دختر امدن خودشيريني كردن و مانع حرفش شدن ..._ مهديس _ آآآآآآآآآآآآآا .... حالا به نظرت چي ميخواست بگه ؟!..._ نميدونم ... نميخوامم بدونم ... بهتره كه ديگه بريم ..._ ترانه _ باشه .... بريم خونه هم كلي كار داريم ...

" مهديس "

_ صحرا _ تا امد حرف بزنه ... چند تا دختر امدن خودشيريني كردن و مانع حرفش شدن ..._ آآآآآآآآآآآآآآآآآ ..... حالا به نظرت چي ميخواست بهت بگه ؟!..

_صحرا _ نميدونم ... نميخوامم بدونم ... بهتره كه ديگه بريم ...نميدونم چرا ... ولي احساس مي كردم صحرا داره يه چيزي رو از منو ترانه پنهان مي كنه .. يه چيزى كه مطمئنن به پندار مربوط مى شد... ولي من و مهديسم تا از ماجرا خبردار نشم بي خيال نمي شم ..._ترانه _ باشه.... بريم خونه هم كلي كار داريم ...سوار ماشين صحرا شديم ... و مستقيم به سمت خونه رفتيم ... _ صحرا _ بچه ها ديديد شلوارشون پاره شد ..._ ترانه _ آره ... خيلي خنديدم.._ اگه دقت مي كرديد مي ديديد كه هركي شرت پسر روبه رويش رنگ مانتو خودش بود!..._ترانه _ آره ... منم متوجه شدم!_ بچه ها من يه فكري دارم ..._ صحرا _ چي ؟!... _ بيايد هركس پسري كه شرتش هم رنگ مانتوش بود را اذيت كنه !..._ صحرا _ قبول..._ ترانه _ موافقم ....خوشبختانه .. سپهر به من افتاده بود ... آرتان به ترانه .. و پندارم به صحرا ..... تو راه ديگه هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشد نميدونم چرا ولى به نظرم .. صحرا خيل عوض شده .. آخه ....خيلي آروم شده بود و ديگه شيطنت هاي قبل را نمي كرد ... صحرا دختري بود كه از ديوار صاف مي رفت بالا ... ولي الآن خيلي مظلومه ... صدا از ديوار درمي يومد و لي صحرا هيچي نمي گفت .... خونه هم كه رسيديم ... ماشينو يه جا پارك كردو رفتيم تو ... ترانه دست به كيفش بردو كليد خونه رو از توش كشيد بيرون و درو باز كرد ... در باصداي تيكي باز شد ... و وارد خونه شديم ... امروز نوبت ترانه بود ناهار درست كنه ... براي همينم من خيالم راحت بود .... بدون هيچ

1402/06/22 14:17

حرفي به اتاقم رفتمو درو بستم و از پشت قفل كردم مانتو و روسر مو در اوردم و پرتشون كردم روي كاناپه تك نفره ي كنار ميزتوالتم و خودمم يه راست رفتم روى تختم ولو شدمو دستمو به سمت عسلي كنار تخت بردم و لپ تابمو برداشتمو گذاشتمش روي پاهام ... توي پوشه موزيك رفتمو يه آهنگ غمگين گذاشتم تا به داستان رماني كه داشتم ميخواندم بياد .... آهنگ قرار نبود ... شروع به خواندن كرد ... رمانى كه داشتم ميخواندم خيلى جالب من به كتاباى عاشقانه مثل رمان ها به شدت علاقه دارم ... توي عماق موزيك فرو رفته بودمو زير لب باخواننده زمزمه مي كردم :

نميدونم چي شد كه اينجوري شد...

نميدونم چند روزه نيستي پيشم ....

اينا رو مي گم كه فقط بدوني ....

دارم .. يواش يواش ديونه مي شم ....

تاكي به عشق ديدن دوباره ات ...

تو كوچه ها خسته بشم بميرم ...

تاكي بايد دنبال تو بگردم ...

از كي بايد سراغتو بگيرم ....

از كي بايد سراغتو بگيرم ....

قرارنبود .. چشماي من خيس بشه ....

قرارنبود هرچي قرارنيست بشه ....

قرار نبود ديدنت آرزوم شه ....

قرار نبود كه اينجوري تموم شه ...

قرار نبود كه اينجوري تموم شه ...

ديگه حوصله گوش كردن به ادامه ي آهنگ و نداشتم ... واسه ي همين سريع صفحه ي لپ تابمو بستمو از اتاقم رفتم بيرون ... ترانه سفره ي ناهارو پهن كرده بود و صحرا هم مشغول كمك به ترانه بود و فقط منتظر من بودن .... رفتم و نشستم سرسفره وناهارمون كه ماكاراني بودو خوردم ... سپس به يه تشكر كوچولو از سرسفره بلند شدم و به سمت تراس كوچك اما زيباي خونه مون رفتم ... در و كه باز كردم سوزسردي به صورتم خورد و باموهاي لخت بلوند ام باز كرد ... خنكي بادي كه بهم ميخورد منو تشويق به قدم زدن درخيابون مي كرد .... اما حيف كه حوصله ي هيچ كاري رو نداشتم .... در تراس روي تك صندلي فلزي خاستري رنگي نشستم و به آسمون زيبا خيره شدم .... هوا سرد بود اما نه انقدر كه احتياج به شالگردن و لباس هاي گرم باشه .... دستمو زير بغلم بردم و چند باري بالا پايينشون كردم ... ساعت نزديكاي پنج بعد از ظهر بودو خوردشيد كمكم داشت غروب مي كرد .... امروز خيلي ديرناهار خورديم ... شايدم همين باعث بي حوصلگيم شده .... به فردا فكر كردم .... به اينكه چجوري فردا رو سر كنم .... به اينكه چجوري شيطنت هاي اون پسرا رو تحمل كنم يا اينكه چجوري به انتقام و تلافى صحرا و ترانه پايان بدم.... ديگه هيچ كدوم از لذت هاي اين دنيا بهم آرامش نميده و همشون برام تكراري و قديمي اند ..... دلم يه چيزي ميخواد كه تا حالا تجربه اش نكرده باشم .... دلم يه آرامش جديد ميخواد .... يه آرامش غربت .... ولي وجود نداره .... نميدونم بايد چيكاركنم .... ديگه دارم خسته ميشم .... تنها

1402/06/22 14:17

راهي كه ميتونم به اين زندگي خسته كننده و تكرارى فكر نكنم اينكه خودمو بايه چيزي مشغول كنم !..... اما آخه چي ؟!.... فهميدم ... بايد زنگ بزنم به ميترا اون خيلي خوب ميدونه كه من بايد چيكار كنم ....ميترا يكي از دوستاي قديمي منه كه شوهرش كلاس موسيقى داره .... ميتونم بعد از دانشگاهم برم پيش شوهر ميترا و اونجا موسيقى ياد بگيرم !..... فكر خيلي خوبيه چون من خودم به موسيقي و اينجور چيزا علاقه ي زيادي دارم !....دست به جيب مانتوم بردمو تلفنمو از توي جيبم در اوردم و مخاطبينشو گشتم ...._ ميترا ...ميترا ...ميترا .. آهان پيداش كردم... سريع شماره اشو گرفتم .. بعد از خوردن چند بوق صداي مردي از پشت تلفن بلند شد..._ الو ...._ميترا ... خودتي منم مهديس ..._ آهان مهديس خانم شماييد ... سلام.. ببخشيد نشناختم ...وايي .. خدا اين ديگه كيه ... گوشي ميترا دستش چيكار ميكنه .. اصلا منو از كجا ميشناسه_ ببخشيد شما ؟!...._ اِ ... نشناختيد ؟ .. منم آرشاوير ._ اهان ... بله .. خوب هستيد آقاي آرشاوير ببخشيد اصلا حواسم نبود ..._ آرشاوير _ خواهش مي كنم .. با ميترا كار داشتيد؟!..._ بله .. بي زحمت يه لحضه گوشي رو لطف مي كنيد ..._ آرشاوير _ خواهش مي كنم يه لحضه گوشى خدمتتون ... فعلا خدانگهدار ....چند لحضه اي كشيد كه صداي ميترا از پشت تلفن بلند شد ..._ميترا _ الو .._سلام چطوري؟ .. شناختي ؟!..._ ميترا_ سلام .. شناختم ، خوبي مهديس .. ترانه خوبه .. صحرا چطوره چيكار ميكنيد بادرس و دانشگاه ؟!..._ هويِِِِِيييييييييي ... يكي..يكي ..._ ميترا _ ببخشيد ... خوب كجاييد ؟!..._ خونه چطور مگه ؟!..._ پاشيد بيايد خونه من با بچه ها دورهم جمع شديم .. پاشيد بيايد ..._ نه ممنون كارداريم ... حالا كيا هستند ؟!..._ميترا _ همه هستند .. شماهم بيايد_ نه عزيزم نميشه .. فردا كلاس داريم بايد زود بخوابيم ..._ ميترا _ حالا بيايد چند دقيقه بشينيد ..._ نه بخدا تعارف نمي كنم .. راستش براي موضوع ديگه اي مزاحمت شدم ... ميخواستم بدونم تو گفتي آرشاوير كلاس موسيقى زده هنوزم دارتش يانه ؟!...._ميترا _ آره دارتش چطورمگه ؟!..._ هيچي .. راستش من وقتي از دانشگاه برمي گردم خونه بيكارم .. صحرا و ترانه هم كه هر كدوم مشغول يه كار ميشن و منم حسابي حوصله ام سر ميره واسه ي همين خواستم ببينم اگه هنوز كلاس داره ... بيام اونجا بلكه يجوري خودمو سرگرم كنم ...._ميترا_فكر خوبيه .... درخدمتم ..._ ممنون .. پس بي زحمت آدرس كلاسشو برام اس ام اس كن _ميترا _ باشه .. عزيزم كاري نداري ؟!..._ نه .. قربانت خداحافظ .._ خداحافظ .گوشي رو قطع كردم ... خورشيد كاملا غروب كرده بود وآسمون كمكم سياهي خودشو به دست آورده بود !.... از تراس خارج شدمو به طرف هال رفتم .ترانه كه مشغول تماشاي

1402/06/22 14:17

سريال مورد علاقه اش بود ... صحرا هم كه داشت به

گوشيش ور مي رفتو معلوم نبود داره باكي اس ام اس بازى ميكنه ... منم كه حوصله هيچي رو نداشتم ... گشنه امم نبود كه بخوام تا شام وايسم ... براي همين يه شب بخير بهشون گفتم و صاف رفتم توي اتاقم و روي تخت خواب نرمم ولو شدم .... كمي پهلو به پهلو شدم تا چشمام گرم شه ... بعد از كمي هم بالاخره خوابم برد....

صبح روز بد باصداي جيك جيك گونجيشك‍ هايي كه روي درخت انار روبه روي پنجره ي اتاقم .. بازي مي كردن از خواب بيدار شدم.... معلوم بود باهم دعواشون شده .. چون خيلي سروصدا مي كردن ...با خوش حالي از روي تختم بلند شدمو يه آبي به دست و صورتم زدم سپس رو به روي ميز توالت اتاقم ايستادمو مشغول شونه كردن موهاي لخت و پرپشتم شدم ....

" ترانه "

منو صحرا ديشب تا صبح مشغول تماشاي تلوزيون بوديم ... البته فقط من چون صحرا داشت با يكي اس ام اس بازي مي كرد... مهديس هم كه خيلي خسته بودو زودي رفت خوابيد ...اصلا نفهميدم چي شد ... كي چشمام گرم شد .. خلاصه ديشب همون رو كاناپه خوابم برد ... حالاهم كه بيدار شدم مي بينم از سرما دارم يخ مي زنم ... بي انصافا نكردن يه پتويي چيزي بندازن روم ...سريع از روي كاناپه بلند شدمو دويدم طرف آشپزخونه و كره و پنير و خامه و ... آماده كردم ... چندتا تيكه نونم برداشتمو گذاشتمش بيرون تا يخش وا بره ... تو اين زمان كوتاه هم خودم رفتم تو دستشويي و بعدشم به اتاقم رفتم و يه صفايي به اين قيافه ي زرد و رنگ و رو پريده ام دادم !.... وقتي بر گشتم تو آشپزخونه قيافه صحرارو ديدم كه از تعجب چشماش گشاد شده بود... _ صحرا _ تران‍ ... همه اين كارا رو تو انجام دادي ؟!...._ پ‍َ نَ پ‍َ ... همسايه ها امدن انجام دادن !..._صحرا _ جدي كار خودته .. يا مهديس‍؟..نذاشتم حرفشو تموم كنه و پريدم وسط حرفش ..._ معلومه كه كارمنه ... تو چي فكر كردي .. فكر كردي اون مهديس خابالو اينارو درست كرده ؟!...._ صحرا _ راست ميگي ؟!..._ نه پس كج ميگم !..._ صحرا _ اه ... بس كن ديگه بيايد سريع صبحونه رو بخوريمو كارامونم بكنيم بريم .... اين مهديس كجاست .. مهديسسسدر همين موقعه در اتاق مهديس باز شد و مهديس با قيافه اي آرايش كرده امد بيرون ..._ صحرا _ كجا به سلامتي شالو كلاه كردي ؟!..._ مهديس _ اِ .. شماكه هنوز آماده نشديد ... بابا دير شد ...._ خوب حالا بيا صبحانه اتو بخور ...مهديس امدو سر سفره نشست .. و شروع به خوردن صبحانه كرديم ... بعد از كمي صبحانه خوردن به كمك‍ همديگه سفره رو جمع كرديم و ظرفارو گذاشتيم وقتى كه برگشتيم بشوريم ... سپس من و صحرا به اتاقمون رفتيم تا آماده بشيم ... من يه مانتو سفيدو شلوارجين سفيد پوشيدم ...يه شال فسفوري خوش رنگ سرم

1402/06/22 14:17

كردم و نصف موهامو اتو كشيدمو از شالم گذاشتم بيرون ... تو آينه به خودم نگاهي انداختمو آدمسمو يه دور تودهن چرخوندم و بادش كردم ... سپس با يه حركت تركوندمش ... حتي خودمم مي تونستم اون موقعه زيبايى خودم را تحسين كنم ... از اتاقم رفتم بيرون صحرا هم چيزي از منو مهديس كم نداشت يه مانتو و يه شلوار مشكلي بايه شال قرمز براق كه با رژلبش ست كرده بود .... خيلي جيگر شده بود ... سوار 206 صحرا شديمو به سمت دانشگاه رفتيم ..... استاد باهامون جلوى درب دانشگاه قرار گذاشته ... نزديكاي ساعت 7:00 بود كه رسيديم جلوي در دانشگاه و چشممون به بى ام آرتان افتاد ... لامصب هر روز با يه ماشين مي يان ... ولى متاسفانه از استاد خبري نبود .. دانشگاهم كه بسته بود .. چون هنوز خيلي زوده تا همه ي دانشجوها بيان ... از ماشين پياده شديم و به طرف اون سه تا رفتيم .... وقتي بهشون رسيديم خيلي رسمي سلام كرديم ..._ مهديس _ استاد هنوز نيومده ؟!..._سپهر _ چرا امده ... ما قايمش كرديم ...و هرسه تاشون زدن زير خنده ...._ صحرا _ هه هه هه ... گلوگه نمكيد بخدا ..._ پندار _ .. نه بعضي وقتا كله قندم مي شيم !....و دوباره صداي خندشون بلند شد ...._ بيمزه ها ...سريع راهمو كج كردمو به سمت ماشين صحرا رفتم ... ترجيح دادم تو ماشين منتظر استاد بشينم تا اينكه بخوام اين سه تا خول و چل رو تحمل كنم .. هنوز كاملا ازشون دور نشده بودم كه صداى آتان بلند شد ..._ خانم رياحى ... ترانه خانم ...كمي مكث كردم تا ببينم چي ميخواد بگه ...آرتان درحالى كه نفس نفس مى زد به من رسيد و به مسخره گى گفت :_آرتان _ ماشاالله ... چه سرعتي داريد !..._ كارتونو بگيد ... آقاى پارسا !...._آرتان_ اوهوم ....و الكي زد زيرخنده ... ديوونه انگار براش جوك‍ گفتم .. الكي ... الكي .. داره ميخنده ... بدون اينكه حرفى بهش بزنم چپ چپ نگاهش كردم به راهم ادامه دادم كه دوباره صداش بلند شد ..._ آرتان _ ميخواستم بهتون بگم .. قبل از اينكه تو ماشين كسي بشينيد بهتره صندلي رو خوب نگاه كنيد شايد يه ادم مودب آدماسشو جا گذاشته باشه .... و بخواد به زيبايي مانتو ى شما كمك‍‍ كنه و زد زير خنده ......سپس بدون اينكه كوچيك ترين فرصتي به من بده سريع ازم دورشد ...با اين حرفش چشمام گشاد شد ... سريع پشت مانتومو گرفتم تو دستم و به زور سعى كردم پشت مانتومو ببينم ولي چيزي رو نمي ديدم ......مهديس امد طرفم

_ مهديسسسسسسسسسس.

_ مهديس _ باز چيه اول صبحى ....

_ پشت مانتوي من چيزي چسبيده ؟!

_ مهديس _ اره

_ چييييييييييييييييييييييييى ؟

_ مهديس _ دستت

_ مهديس من الآن باتو شوخي دارم ؟

_ مهديس _ نه عزيزم واقعيت همينه ... دستت دوساعته اونجاست ...

_ كجاى مانتوم آدامس چسبيده ؟

_ مهديس _ آدامس

1402/06/22 14:17

؟

_ اره

_ مهديس _ بذارببينم .... واي چه آدامس بزرگي ... چه خوش رنگم هست

_ مهديسسسسسسسسسسسس

_ مهديس _ اسكلت كردن بابا ... بدو بريم استادم رسيد !....از تعجب چشمام گشاد شدو زيرلب زمزمه كردم ..._ كثافت .. بيشعور حاليت مي كنم ....به طرف استاد رفتم بهش سلام كردم ... چون خيلي ديرمون شده بود ... ديگه وقت حرف زدن نداشتيمو مستقيم سوار ماشين شديم ... استاد مي گفت قراره ببرتمون چالوس از اينجا تا اونجا 4 ساعت راه است ... اصلا هم حوصله جاده رو نداشتم ولي خوب چه ميشه كرد ؟!... مجبور بوديم ... براي اينكه حوصله مون سر نره صداي ضبط و بلند كردم يه آهنگ از احمد سعيدي گذاشتم كه هرسه تايي مون بلد باشيم ( به نام : خودمو يادم ميره ) و با صداي بلند همراه آهنگ شروع به خواندن كرديم ....

تورو از وقتي ديدمت نگاهت به چشام خورد ...

همه چي تو يه لحضه غيرتو براي من مرد ...

اي كاش دل من خونه ي تو باشه هميشه ...

تو رو مي بينمت حالم دوباره تازه ميشه ...

شبيه تو هيشكي نميتونه باشه .. اين همه رويايي ..

آرامشي مي گيره دلم وقتي پيش من اينجايي ....

محو تماشاي تو ميشم .. خودمو يادم ميره

وقتي كه تونشستي پيشم .. خودمو يدم ميره ...

هرچي خيال تو سرمه ... هرچي كه دورو ورم ...

باتو فراموش مي كنم .. وقتي داري حرف ميزني فقط به تو گوش مي كنم

فقط به تو گوش مي كنم .....

تورو از وقتي ديدمت.. چه خوابيده چه بيدار

زيبايي برام درست شبيه اولين بار ...

اگه فكر تو توسرم نباهش من مي ميرم ...

چه تو بخوايي چه نه ... من از كنار تو نميرم ...

شبيه تو هيشكي نميتونه باشه .. اين همه رويايي ..

آرامشي مي گيره دلم وقتي پيش من اينجايي ....

محو تماشاي تو ميشم .. خودمو يادم ميره

وقتي كه تونشستي پيشم .. خودمو يدم ميره ...

هرچي خيال تو سرمه ... هرچي كه دورو ورم ...

باتو فراموش مي كنم .. وقتي داري حرف ميزني فقط به تو گوش مي كنم

فقط به تو گوش مي كنم .....

( اهنگ خودمو يادم ميره از احمد سعيدي )

از خواب كه بيدار شدم .. ديدم ازجاده ي كبيري و گرم خارج شديم و رسيديم به يه محيط سرسبزو خنك ... كه تنها و تنها صداي پرنده هايى كه در بين درختا بايك ديگر بازى مى كردن به گوش مي رسيد ... با تعجب به ساعتم نگاهي انداختم نزديكاي 10:00 بود .. وايي خدا سه ساعتي ميشه كه خوابم برده ... همينطور كه داشتم ساعتي كه خوابيدمو حساب مي كردم يهو متوجه شدم كه ماشين ترمز كرد .... با تعجب از شيشه ي ماشين به بيرون نگاه كردم ... يه محيط سرسبز و زيبا كه با چمن هاي بلندو و يه رودخونه ي قشنگ درست شده بود و يه درختي كه بالاي رودخونه رشد كرده بود... دركل فضاي دنج و رمانتيكي بود .... استادم چه جاهايي مارو مياره ها !.... از ماشين پياده شديمو درشو

1402/06/22 14:17