بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

قفل كرديم و به طرف استاد رفتيم ...._ استاد _ خوب بچه ها رسيديم ... اينجاهمون جايي هست كه بهتون مي گفتم ميخوام برام طبيعتو زنده بكشيد ... ولي خوب باز بايد به سه گروه تقسيم بشيد .. گروه اول برام رودخونه رو بكشه ... گروه دوم درختا رو و گروه سومم بايد برام رو چهره كاركنه ! خوب صحراو پندار شما گروه اوليد ... سپهرومهديس گروه دوم .... ترانه و آرتانم گروه سوم !....چي !............ اين ديگه آخرش بود !....ترانه و آرتان شما بايد به نوبت چهره ى همديگه رو زنده طراحي كنيد !...به صورت نجوا گفتم :من صبح به صبح دارم تو دستشويى چهره ى اين يارو رو زنده طراحى مى كنم !...._استاد _ صحرا و پندار ... بريد از تو ماشين من يه بوم 60 در 80 برداريد و بيايد باهم ديگه رودخونه رو روش بكشيد ....سپهرو مهديسم كه باهم اون درختا ي اون ته رو نقاشي كنيد .... فقط سريع تر چون بعدش بايد بريم از محيط اين اطراف كمي عكس بندازيم ...._صحرا _ عكس يادگاري ؟!..._ استاد _ نخير ... ميخوايم از درختا عكس بندازيم نه از خودمون._ پندار _ چه فرقي ميكنه ؟!...._ صحرا _ اگه منظورت خودتي .. آره مگه فرق تو با درخت چيه ؟!..._ استاد _ كافيه ديگه ... كاراتونو شروع كنيد...سريع به طرف صندق عقب ماشين استاد رفتمو يه برگه آ3 برداشتم با چند تا مداد ...آرتان هم پشت سرمن امدو وسايل مورد نيازشو برداشت .... استاد برامون يه زير انداز انداخت و يه سبد پر از خواركي كه معلوم بود زنش از قبل براش اماده كرده بوده رو چيد روش ... منوآرتان دقيقا روبه روي همديگه نشسته بوديم ... و مشغول كشيدن چهره ي همديگه بوديم ... سريع مدادمو بداشتمو اِتود زدم و مشغول طراحيش شدم ... آرتانم سرش با برگه اش گرم بود .... تقريبا يه نيم ساعتي بود كه مشغول كارشده بوديم كه بالاخره صداى آرتان بلند شد_ آرتان _ نظرت چيه ترانه ؟!.از اينكه به اسم كوچك صدام كرد حسابي جاخوردم ولي به روى خودم نيوردم و به برگه اش نگاه كردم ، بي اختيار جيغ كشيدم .... بيشعور ابروهامو پيوسته كرده بود و برام سيبيل كشيده بود !...._ اين چه كاريه ؟!....._ آرتان _ تورو كشيدم ديگه ! .._ اين بيشتر شبيه دايى ات شده تا من !..._آرتان _ مگه تو دايي منو ديدى ؟ ...._ خوب ميگن بچه حلال زاده به دايش ميره ... قيافه داييتم بايد مثل خودت زايه باشه ديگه !..._ آرتان _ خدمت خانم عرض كنم كه بنده اصلا دايي ندارم !...نكنبت ... حسابي زايه شدم ... ولي ديگه بحثو ادامه ندادمو مشغول كارم شدم ...

" صحرا "

هنوز باورم نمي شد ... منو پندار بايد باهم رويه بوم يه نقاشي بكشيم !... آخ خدا .. چرا انقدر من بد شانسم ؟!.... از صندق ماشين استاد يه بوم با چندين رنگ رنگ و روغن برداشتيم ... يه سرى قلمو هم استاد آورده بود اونا رو

1402/06/22 14:17

هم ازش گرفتيمو رفتيم كنار رودخونه ... اول از همه پندار شروع كردو من فقط نگاش كردم ... كارش خوب بود ... ميتونستم بگم از من حرفه اى تر كار مى كرد .. حالا نوبت منه قلمو زبون گربه اي مو توي رنگ آبي فرو كردمو مشغول رنگ كردن رودخونه شدم ..چند دقيقه اى بود كه داشتم با قلموم روى بوم رو ماساژ ميدادم كه احساس كردم يه چيز چسبون داره رو پام تكون ميخوره ... اولش فكر كردم پنداره كه داره كرم ميريزه .. اما وقتي اون موجود پريدو امد روي زانوم ديگه مطمئن شدم پندار نيست ... با تعجب به زانوم خيره شدمو با ديدن يه قورباغه ي سبز روي پام بي اختيار جيغ كشيدمو پامو بردم بالا و تند تند روهوا تكونش دادم ... از ترس زبونم بند امده بود .. چند بار تند تند پامو تكون دادم اما قورباغه بدتر پريد و نشست لب شونه ام ... ديگه از حالت خودم خارج شدمو فقط جيغ ميزدم ... پندارم به جاي اينكه كمكم كنه .. غش..غش ... مي خنديد ... احساس مي كردم دارم از ترس سكته مي كنم .. كه قورباغهه از روي شونه ام پريدو رفت .... پندار همچنان درحال خنده بود ... يعني كارد ميخوردم خونم درنمي يومد... ... بدون توجه بهش خودمو جمع و جور كردمو مشغول ادامه كارم شدم ... اونم وقتي متوجه شد ... من عصباني شدم ديگه نخنديد و به رنگ كردن تابلو ادامه داد .... همينطور كه رودخونه مو رنگ ميزدم .. فكري به سرم زد .. حالا نوبت منه بهت بخندم ... از قصد قلمومو ول كردم تا بيفته روى زمين ... و سپس به بهانه ي قلمو دلاشدم رو زمين تا برش دارم .. اما همراه با قلمو يه سنگ بزرگم از لاى چمن هاى زيرپام برداشتم ... خودم از فكر كاري كه قراره با پندار بكنم خنده ام مي گرفت ... به آب خيره شدم و جيغ بلندي كشيدم ... ترانه و مهديس و استاد و سپهر و آرتان سريع خودشونو رسوندن به من و يكي يكي سوال هاي عجيبي مي پرسيدن ..._ ترانه _ چى شده صحرا ؟!..._ مهديس _ مار ديدى ؟!.. _ آرتان _ جن ديدي ؟!..._ استاد _ چيزي رفته توي پاچه ات ؟!...._ سپهر _ چي شده ؟!....ولي من بدون اينكه جوابشونو بدم روبه پندار كردمو گفتم :_ .. پن‍ ... دار .... پندار .. اون چيه تو آب ؟!...._ پندار _ چي ؟! ...با قلمويي كه دستم بود گوشه اي از رودخونه رو نشونش دادم .. پندار با خنسردي از سرجاش بلند شد و به طرف رودخونه رفت و دلا شدش توي آب تا ببينه من چي ديدم كه اينجوري جيغ زدم .. منم نامردى نكردم واون سنگ بزرگ را بردم بالاي سرم و يا تمام قدرت پرتش كردم تو رودخونه ... . نصف آب توي رودخونه ريختش توي صورت پندار ... فكر كنم يه .. يه ليتري آب ريخت روش ... با اين كارمن همه زدن زير خنده .. خود منم قهقه ام رو هوا بود ... پندارو بگي انگار يه پارچ آب يخ خالي كردن روسرش ... مثل موش آب كشيده .. روشو از

1402/06/22 14:17

رودخونه گرفت و به من خيره شد و با عصبانيت دندون هاشو بهم فشرد !...... ولي من بدون توجه به اون باخنده به سمت بومم رفتمو به كارم ادامه دادم و در آخر با پرويى زبونم رو براش دراوردم .

" مهديس "

داشتم با سپهر روي تابلوم كار مي كردم كه صداي جيغ صحرا بلند شد .. با ترس دويدم سمتش تا ببينم چه اتفاقي براش افتاده ... ولى اون فقط به گوشه اي از آب اشاره مي كردو هي ميگفت _ اون ديگه چيه تو آب ؟!.... وقتي پندار دلاشد تا تو آب و نگاه كنه صحرا يه سنگ بزرگ رو پرتش كرد تو آب و تمام جون پندار رو خيس كرد ...ديگه نتونستم خودمو نگهدارمو باصداي بلند زدم زير خنده ... نه تنها من سپهر و آرتانم مي خنديدن ... واقعا اون لحظه قيافه ي پندار ديدني شده بود !... وقتي يه دل سير خنديدم استاد گفتش كه برگرديم سركارمون .. منو سپهر هم برگشتيم سرجامونو مشغول رنگ كردن بومِمون شديم .. اما بعد از كمي احساس تشنگي كردم ... سبد خوراكى هاپيش ترانه و آرتان بود براى همين به طرف ترانه اينا رفتم تا ازشون آب بگيرم .. وقتي به ترانه گفتم بهم يه ليوان آب بده ... بدون هيچ حرفى يا هيچ كاري .. فقط به مانتوم خير شده بود ... ديگه خونم به جوش امدو سرش داد زدم_ مگه كري ترانه .. بهت گفتم بهم يه ليوان آب بده ..._ ترانه _ مهديس .. چيكار كردي با خودت ؟!..._ يعني چي ؟!.........._ ترانه _ چرا پشت مانتوت انقدر رنگي شده ؟!...._ چِِيييييييييييييييييى ؟!...............با شنيدن اين حرف ترانه سريع پشت مانتومو گرفتم تو دستمو سرمو برگردوندم تا بهتر بتونم ببينم ... پس نگو چرا انقدر سپهر ساكت بود ... مشغول نقاشيه مانتوى من بوده ديگه ! ....دندونامو با عصبانيت بهم ديگه فشردم و نفسم را باصدا بيرون دادم ... بعد از خوردن آب سريع برگشتم پيش سپهر ... سپهر كه انگار فهميده بود من متوجه ى خراب كاريش شدم با پورخند گفت :_ چه بلايي سرمانتوت امده ؟!.....منم كم نياوردمو با پررويي جوابشو دادم : نميدونم كدوم خرى پشت منو با دفتر نقاّشي اشتباه گرفته بود !...._سپهر _ منكه نميدونم كي بوده ولي هركي بوده .. دستش دردنكنه .. چون اين گوني اي كه تنت كردي احتياج به يه رنگ قشنگي داشت !. پسره ي بيشعور من امروز يه مانتو قهواي روشن پوشيدم گير داده بهش ميگه گوني ... *** بد سليقه !.... ديگه جوابشو ندادم و تابلومو كامل كردم .... نزديكاي ساعت 12:00 بود كه كار هر شش نفر ما تموم شده بود ... ترانه به خوبي چهره ي سپهرو كشيده بود .... صحرا و پندارم رودخونشونو كامل كرده بودن ... منو سپهرم كه منظره مون تقريباً تموم شده بود .... استاد نگاه كلي به كارامون انداخت و گفت :_ استاد _ خوبه ....حالا نوبت عكاسيه ... دنبال من بيايد ..._ پندار _ با ماشين مي ريم ؟...._

1402/06/22 14:17

استاد _ نه ... ماشينا رو بذاريد باشه .. بايد ازتپه بريم بالا ... بعدش برمي گرديم همينجا ...._ پندار _ چشم ....در ماشينامونو قفل كرديمو .. دوربين هامونو از توش برداشتيم و به همرا استاد به راه افتاديم ... از يه تپه ي بزرگي كه بيشتر به كوه شباهت داشت به زحمت مي رفتم بالا ... در طول راه هم با چيزاي جالبي مواجه مي شديم و ازش عكس مي نداختيم .... گل هاي رنگ و وارنگه زيادي اونجا بود كه من يكم از اونا رو براي خودم چيندم ... بعد از نيم ساعت تپه نوردي بالاخره به نوك تپه رسيديم ... جايي كه دقيقا تمام جنگل زير پامون بود ... منظره ي بسيار زيبايي داشت ... دوربينمو برداشتم و يه عكس هم از اين منظره ي بسيار زيبا گرفتم .... بعد از ان هم كلي عكي يادگاري با ترانه وصحرا انداختيم ... _ استاد _ خوب بچه ها .. عكساتونو كه انداختيد .. يه استراحت كوچيك بكنيد تا برگرديم ..._ صحرا _ باشه استاد ...همه مشغول عكس انداختن بوديم .. نزديك يك ساعتي مي شد كه امديدم بالاي اين تپه ديگه از خستگي ناي راه رفتن هم نداشتم همينطور كه داشتم قدم ميزدم ... نميدونم چرا يهو دلم خواست برم نوك درّه وايسمو پايين و نگاه كنم .... كه البته همين كارو هم كردم ... ولي يه بيست سانتي تا درّه فاصله داشتم .... همينطور كه مشغول فوضولي بودم .. يهو احساس كردم دوتا دست سنگين از پشت هولم داد به سمت جلو ... نتونستم تعدال خودمو حفظ كنم و پرد شدم سمت درّه .. اما قبل از اينكه اتفاقى بيفته .... دوتا دست دوركمرم حلقه شد و مانع پرت شدنم شد .... .. فقط مي تونستم بگم .. از ترس جيش كردم تو شلوارم .... چند تا دونه از سنگ ريزه هايي كه نوك درّه بودن .. با برخورد پاي من به سمت پايين پرت شدن ... اصلا باورم نمي شد .. ارتفاع انقدر زياد بود كه سنگ ها كاملا محو شدن و ديگه باچشم ديده نمى شدن و مشخص نبودن ..... با ترس خودمو تو بغل فردي كه نجاتم داد فرو بردم ... چه بوي خوبي ميداد ... بوي عطرتلخش آدمو مست مي كرد .... چقدر سينه اش داغ بود ... حركت نوك انگشتاشو روي كمرم احساس مي كردم .... كمي طول كشيد تا به خودم امدم و سريع خودمو از اون مردي كه نجاتم داده جدا كردم .... باورم نمي شد كه سپهر بود .... با عصبانيت سرش داد زدم ..._ ديونه شدي ؟ .. داشتي منو به كشتن ميدادي !..._ سپهر _ نترس .. حواسم بهت بود ..._ ميخواد صد سال سياه حواست بهم نباشه .. پسره ي رواني از خود راضي !...._ سپهر _ چته تو مهديس؟ ...با عصبانيت پسش زدمو به سمت بچه ها رفتم ...نميدونم چرا ... ولي وقتي تو بغل سپهر رفتم ... ترس از وجودم خارج شد .. در آغوشش احساس امنيت مي كردم ... يه آرامشي بهم دست داد كه هيچوت توي عمرم تجربه اش نكرده بود ..در اون لحظه انگار آغوشش امن ترين جايى بود

1402/06/22 14:17

كه سراغ داشتم و به هيچ عنوان دلم نميخواست از آغوشش بيام بيرون . آغوش برام خاص بود ... به سمت بقيه رفتم و روى زيراندازى كه بالاى كوه انداخته بودن نشتم و بى توجه به سپهر كه هنوز كنار دره ايستاده بود و داشت منو از دور تماشا مى كرد مشغول شكستن تخمه شدم . ساعت حدوداً دوازده بود كه از تپه به طرف ماشين هامون راه افتاديم ... چون كفشام كمي پاشنه داشتو شيب اينجاهم زياد بود به خوبى نمي تونستم تعادلمو حفظ كنم و همش پام سر ميخورد !.... ولي باز مانع افتادنم مي شدم ... اما وقتي پام گير كرد لبه ي يه سنگ نسبتاً بزرگ .. ديگه كاري از دستم برنمي يومد و نتونستم خودمو نگهدارم و با سرعت به سمت زمين سقوط كردم !...با افتادن من صداي فرياد سپهر بلند شد كه فرياد زد : مهديس ... اما كاري از دستم ساخته نبود .. فقط مي چرخيدم و به سمت صخره ي بزرگي كه پايين تپه بود مي رفتم ... حتي تواين وضع هم ميتونستم صداي جيغ و داد ترانه وصحرا رو متوجه بشم .... كمي نكشيد كه احساس كردم محكم خوردم به يه چيزي و چشمام سياهي رفت و ديگه چيزي نفهميدم ....

پايان فصل اول ....

























فصل دوم

باصداى ترانه وصحرا چشمامو بازكردم ... همه جا و همه چيزو تار ميديدم ... قيافه هاي ادماي اطرافم به خوبى مشخص نبود... همش صداي سپهر پيچيده مي شد تو گوشم ..._ مهديس ........ مهديس ........ مهديس.. !.....كمي طول كشيد تا بتونم همه چيزو به خاطر بيارم ... افتادم و از تپه پرت شدم پايين بعدشم .... ديگه چيزي يادم نمي ياد ... سعي كردم از روي زمين بلند شم اما درد بدي رو توي پام احساس كردم ...._ آي ..._ صحرا _ چي شده ؟!.....درد داري ؟ ....._ فكر كنم پام شكسته ! ....._ استاد _ خيلي خدا بهت رحم كرد ... اگه اين صخره اينجا نبود و مانع حركتت نمي شد .. معلوم نبود كه الآن چه اتفاقي برات مي افتاد ....._ ترانه _ تو خوبي ؟!....._ نميدونم .... فكركنم !...._ سپهر _ ميخواي ببريمت بيمارستان ؟!....._ نه ... حالم خوب ميشه ...._ استاد _ مهديس اگه فكر مي كني كه حالت بده ... احتياجي نيست فردا بياي دانشگاه...._ اما استاد ..._ استاد _ همين كه گفتم !.. بمون خونه او استراحت كن لازم نيست واسه ى درس سلامتى خودت رو به خطر بندازى_ چشم !....._ استاد _ خوب .. حالا چجوري ببريمت تا دم ماشين .. توكه با اين پات نميتوني راه بري !....._ سپهر _ من ميارمش !....با تعجب به چشماي سپهر نگاه كردم كه توش نگراني موج مي زد ....._ خودم ميتونم بيام !...._سپهر_ نه .... من مي برمت ....امدم بگم لازم نكرده اما ديگه وقت نشد ، چون سپهر بايه حركت همانند بادى كه با وزيدنش برگ درختان را مى كند من را از زمين جدا كرد و توى بغلش برد ... دستانش انقدر قوى بود كه وزن من را بدون هيچ مشكلى تحمل مى كردن ! به

1402/06/22 14:17

پايين تپه كه رسيديم ... سپهر منو برد و عقب ماشين صحرا خوابوندم ... ازش تشكر كرديمو ... راه افتاديم ... استاد بهم گفتش كه فردا نيام دانشگاه تا پام بهترشه ... قرارم شد امروز برم دكتر و از پام عكس بگيرم .... از چالوس خارج شديم و وارد يك جاده ى پرپبچ خم شديم... نور آفتاب زوم كرده بود روي صورتمو چشمامو اذيت مي كرد ... خودمو باتماشاي عكس هاي دوربينم كه امروز انداختم مشغول كردم .... خيلي قشنگ شده بودند ... واقعاً امروز يه روز بياد ماندني بودو خيلي بهم خوش گذشت .... بالاخره رسيديم تهران ساعت نزديكاي 5:00 بعداز ظهر بود و خورشيد غروب كرده بود........ _ صحرا _ ميگم مهديس بهتره ديگه اين همه راه نريم خونه و مستقيم بريم دكتر پاي تو رو نشون بديم !....._ نه ... نميخواد بهترم فقط كمي درد ميكنه .._ ترانه _ خوب اگه شكسته باشه كه درد نميكنه ... پس حتماً پات در رفته !...

_ نميدونم ...._ صحرا _ الآن ميريم يه دكتر خوب .. مي فهميم ...ديگه نذاشت من نظر بدمو .. مسير ماشينو كج كرد و به سمت يه بيمارستان رفت...

...

_ صحرا _ چشه .. آقاي دكتر ؟!....دكتر با نوك انگشت اشاره اش عينكنش را كه روى بينى اش سرميخورد را بالاداد و نگاهي به عكسي كه ازپاي من گرفته بودن انداخت ..._ دكتر _ خدارو شكر نشكسته .. فقط يه خراش ساده روي استخون پاش ايجاد شده ... كه اونم باكمي استحرات جوش ميخوره..._ ترانه _ يعنى چيزيش نيست ؟!..._ دكتر _ نه ... منكه چيزي نمي بينم ...._ صحرا _ آخيش .... خدارو شكر...._ ديديد ... هي بهتون گفتم حالم خوبه...._ صحرا ‌_ حالا كارازمحكم كاري عيب نمي كرد ..._ دكتر _ بله .... اين كار به سود خود شما بود دخترم ... هرچى باشه ما پزشكا صبح به صبح ميام اينجا كه به مردم كمك كنيم ديگه_ ممنون آقاى دكتر .. لطف كرديد_ دكتر _ خواهش مي كنم وظيفه ام بود....از مطب دكتركه امديم بيرون ... هوا تاريك شده بود ساعت نزديكاي شش بعد از ظهر بود ... يه ساعت فقط تو مطب اين دكتره علاف شديم ! ... بس كه ماشاالله سرش شلوغ بود ....

" صحرا "

كليدو انداختم تويه در و درخونه رو باز كردم ... وارد خونه شديم ... زير بغل مهديسو گرفتم و كمكش كردم بره تو اتاقش و روي تختش دراز بكشه ... خودمم با ترانه مشغول شستن ضرفاي صبحانه شدم ... البته ترانه هم زياد كمك نكرد و بيشتر مسخره بازي در مياورد تا كمك كردن به من !.....

صبح روز بعد با صداي الارم گوشيم از خواب بيدارشدم ... رفتم ترانه رم بيدار كردم تا بريم دانشگاه ... ولي امروز مهديسو نمي برديم تاكمي استراحت كنه.... صبحانه ي مهديسو آماده كردم و روى يك سينى با سليقه ى خودم چيندم و به اتاقش رفتم .. مهديس زير پتوش خودش را پنهان كرده بود و فقط سرش از پتو بيرون آماده بود ... باخنده بهش

1402/06/22 14:17

صبح بخير گفتم و صبحانه اش را روى عسلى كنار تختش گذاشتم و ازش خواستم كه تمامى اش را كامل بخورد ... سپس با لبخند ازش خداحافظى كردم و از اتاقش امدم بيرون . ترانه با كمي تأخير آماده شد ... و باهم سوار ماشين من شديم ... سپس به سمت دانشگاه رفتيم ... مهديس كه نبود انگار هيچكس نبود تمامي خنده هامون .. باعث و بانيش مهديس بود ... حالا كه نيست انگار هيچكس نيست !...... تا وارد حياط دانشگاه شديم .. چشمم افتاد به اون سه تا ..._ ترانه _ بريم حالشونو بگيريم ؟!...._ نه ولشون كن !...._ترانه _ دست خودم نيست .. انگار عادت كردم تا اين سه تا رو مي بينم .. حالشونو بگيرم !..._ منم همينطور .. ولي آخه زيادى بهشون رو داديم !...._ترانه _ باشه ... هرجوري كه تو راحتي !..._ بريم تو كلاس ..._ترانه _ تو برو ... منم الآن ميام، بوفه يه كار كوچولو دارم ...._ باش .. زود بيا منتظرتم .. ترانه ديگه جوابمو نداد و سريع به سمت بوفه مسيرشو كج كرد ... كوليمو انداختم روي كولمو به سمت كلاس رفتم ... كه يه صداي آشنايى كه معلومم بود خيلى عصبانى هستش توجه ام را به خودش جلب كرد ! ... هومن بودش كه داشت با تلفن حرف ميزد و صداي داد و بي دادش تو هوا بود و تمامى محوطه ى دانشگاه را پر كرده بود ... سعى كردم يواش از كنارش رد بشم تا متوجه حضور من نشه ... آخه اصلا حوصله ي حرف زدن باهاش رو نداشتم . رومو برگدوندم طرفش و نگاهى بهش انداختم ... خجالتم نميكشه ... صداش همه جارو پركرده ! .... دوباره رو برگردوندم كه برم اما يهو محكم به يه چيزى خوردم .. چشم باز مي كنم ... ولو زمينم ... چقدر برگه دورم ريخته ... چشممو كه بيشترباز مى كنم با چيز عجيبى مواجه ميشم ... اه .. اه .. اه اينكه پنداره .. مثل اينكه باهاش برخورد كردم و افتادم زمين!..._پندار _ فكر مي كردم فقط رانندگي تون بد باشه ... ولي مثل اينكه شما كلا كج ميريد !..صداى خنده آدماي اطرافم كه دارن پشت سرم ريز ريز مي خندن را مى شنوم ... پندار دستشو به طرفم دراز كرد وخواست كمكم كنه تا پاشم .... ولي دستشو پس زدم ... و مشغول جمع كردن وسايل كيفم كه درعين برخورد ريخته بود زمين شدم ... سعى مي كردم باهاش خيلى رسمى حرف بزنم .... پندار از روى زمين بلندشد و بايه معذرت خواهى مشغول جمع كردن برگه هاش شد ....ولى اين ديگه خيلى پرو شده بود بى اختيار سرش داد كشيدم ._ آقا مگه كورى چشم ندارى؟!_پندار _ خانم اميدى ( از اين نوع حرف زدنش تعجب كردم ) منكه گفتم ببخشيد درثانى شما حواستون معلوم نبود كجاست ... كه توى اين فضاى به اين بزرگى به يه آدم مى خوريد ...تو دلم گفتم ( آه ... كاشكى به يه آدم مي خوردم ! .... _ به جاى معذرت خواهى دارى منو مسخره مى كنى !._پندا _ منكه معذرت خواستم ........ درحالى كه اين

1402/06/22 14:17

كارو شما بايد انجام ميدادى نه من _ يعنى چى آقا سرتو انداختى پايين ... هرجا كه بخواى ميرى ... بعد طلبم دارى ؟ بدون اينكه جوابمو بده ... اول به آدمايي كه متعجب بالاى سرمن وايستاده بودن نگاه مي كنه ... بعد به من ...با صداى آرومى ميگه : _حالا چى شده ؟!..يه برخورد بود ديگه . بعد با تمسخر ... نكنه خسارت ميخوايد و نستيد پليس بياد كروكى بكشه ... بعد پاشيد !.ديگه كارد مى خوردم خونم در نمى يومد .... اين چه آدم پرو بى شرميه .... سريع از جام بلند شدم و بافرياد كه همه بشنون ...

_ شما ديگه بي نهايت گستاخيد ... من ازتون شكايت مى كنم تا حاليتون بشه چطور بايه خانوم محترم حرف بزنيد ._پندار _ اونوقت موضوع شكاييتون چيه ؟ .... نكنه برخورد غير عمدى ، نه ..... نه شايدم عدم پرداخت خسارت . وشروع كرد به خنديدن. برگشتمو به آدماى پشت سرم نگاه كردم ..... از نگاه من خندشون بند امد .... معلوم بود ترسيدن چون خوب مى دونستن كه تنها گيرشون بيارم كلكشوكنده است .

يه دخترى كه معلوم بود خيلي مذهبيه از پشت سرم صداش بلند شد :_ آقا راست مي گن ..... حواستون كجاست .... درضمن به جاى اينكه موضوع رو فيصله بديد تازه داريد شوخى هم مى كنيد .... نوبره والا. _پندار _ اگه منظورتون نوبر بهاره .... كه هنوز به بهارچند ماهى مونده . _ختره _ آقا مگه من باشما شوخى دارم ؟_پندار _ نه .. منم باشما شوخى ندارم ..... يعنى باشماها شوخى ندارم و ريز ريز خنديد !....مى خواستم جوابشو بدم كه صداى ترانه از پشت سرم امد_ترانه _ صحرا اينجا چه خبره ؟!....بدون اينكه جوابشو بدم از روى زمين بلند شدمو و مانتومو تكوندم ... و با عصبانيت نگاهى به پندار انداختم ... خودش فهميد كه خيلى زياده روى كرده .. واسه ي همينم .. ساكت شدو سرشو انداخت زير و خودشو باجمع كردن جزوه هاش كه روى زمين ريخته بود سرگرم كرد .... منم بدون هيچ حرفي به طرف ترانه رفتمو دستشو كشيدم ... و به طرف كلاس بردمش ....خبر مرگم مي خواستم .. هومن متوجه ي من نشه ... آبروم رفت !...

" مهديس "

با رفتن ترانه و صحرا حوصله ام سر رفت ... تلوزيونم كه هيچ برنامه ي خاصى نداره بخوام نگاه كنم ... ازهمه بد تر با اين پاي چلاقى كه الآن دارم .نميتونم پاشم برم بيرون يه هواي تازه كنم ! .... ديگه داشتم كلافه مي شدم ... اه .. لعنتي انگار دنيا متوقف شده بودو زمان دير مي گذشت .... دستمو به طرف عسلی كنار تختم بردمو گوشيمو برداشتم ... و مشغول چك كردن تماس های بی پاسخم شدم ... نزديك 9 تا تماس بی پاسخ داشتم و البته 6 تاش از طرف ميترا بود ... حتما زنگ زده شكايت كه چرا امروز نرفتم كلاس .... به كل فراموش كرده بودم حسابى ازم دلخور شده هرچي خودم از آدماي بد قول بدم مياد .. خودم ازهمه بدتر شدم

1402/06/22 14:17

!....گوشيمو توي دستام جا به جا كردم و شماره ى ميترا رو گرفتم ... كه بعد از خودن چند بوق بالاخره تلفنشو جواب داد ميترا _ الو .. سلام مهديس ..._ سلام ميترا جان .. خوبى عزيزم ... _ميترا _ ممنون عزيزم .. توخوبى ؟!....امروز منتظرت بودم چرا نيومدي ؟!..._ قضيه اش خيلي طولانيه ... راستش ما چون رشته مون گرافيك از طرف دانشگاه بردنمون چالوس تا اونجا مناظر زنده و طبيعى رو طراحي كنيم و كمي هم از محيط اطرافمون عكس بندازيم ... ولي خوب راستش ... موقعه برگشتن .. پام پيچ خوردو افتادم ... دكتر ميگه استخون پات خراشيده شده و بايد يه مدت استحرات كني ....واسه ى همين نتونستم بيام ... ولى خوب ميخوام به جاى خودم يكى ديگه رو بفرستم بياد ... البته اگه از نظرتو اشكالى نداشته باشه ....

ميترا _ خيلى ناراحت شدم عزيزم انشالا زودى خوب بشى ... نبابا چه اشكالى ؟!_ مي دونستم همينو ميگي ... ميشناسيش ... ترانه رو ميخوام بفرستم بياد !.....ميترا _ حتماً بگو بياد ... اتفاقاً منم خيلى وقته كه نديدمشو خيلي دلم براش تنگ شده .... ولي راستش فردا به غير ازترانه يه پسرهم قراره كه بياد ... آرشاوير بهشون درس ميده ... ولي من سعي مي كنم بخاطر توهم كه شده .. برم !..._ خيلي لطف دارى عزيزم ... فقط يه سوال .. شيفت ترانه افتاده بايه پسر ؟!...._ميترا _ آره خوب ... ولي اگه مشكلى دارى عوضش كنم !..._ نه ..نه.. چه مشكلى ؟ ... خيلي هم خوبه .. ممنون ..._ميترا _ پس بفرستش بياد .. آدرسم كه برات اس ام اس كردم ..._ آره ... حتماً مي گم بياد ... خداحافظ ....تلفنو قطع كردم و سعى كردم خودمو با تماشاى تلوزيون سرگرم كنم ... يعنى اون پسر كيه ... اون كيه كه كلاسش افتاده با ترانه تويه روز ؟!......موضوع چندان مهمى نبود ولى نميدونم چرا .. انقدر فكر منو مشغول خودش كرده بود !....با صداى بهم خوردن درخونه از فكر و خيال هاى بيهوده بيرون امدم ...._ ترانه ..صحرا .. شمايد ؟!...صحرا _ آره مهديس ما امديم !....صداي عجيبى توجه ام را به خودش جلب كرد.... صداي گريه بود ! .... نكنه اتفاقى افتاده .... سريع ازجام بلند شدم و با يه پا لى لى كنان به طرف بچه ها رفتم

_ ترانه ... چي شده ؟!.... چرا دارى گريه مي كني ؟!..اما ترانه بدون اينكه جوابمو بده همچنان مثل ابر بهار گريه مى كرد. صحرا با كمي مِن مِن جوابمو داد ...._صحرا _ هيچى نيست ... با آرتان حرفش شده بود ... آرتان خرم براى انتقام امده آشغالاشو ريخته تو كيف ترانه .... حالا كيفش بو گرفته و ترانه هم از اين موضوع ناراحته !....اصلا باورم نمى شد ... چش شده بود اين ترانه ... ترانه يه دخترى بود كه خيلي غرور داشت و جلوى هركسى گريه نمى كرد ... اما ببين حالا چه بلايى سرش امده و داره واسه چه موضوع هاى الكى گريه مي كنه

1402/06/22 14:17

!.... _ عيبى نداره ترانه ... خودتو الكى ناراحت نكن ... تقاص اين كارشونو پس ميدن ...._ترانه _ بخدا فردا خفه اش مي كنم ..._ اينارو ولش كن ... راستى ترانه تو بعد از ظهرا برنامه ات چيه ؟!....ترانه با كمى مكث كه از روي تعجب بود جواب داد :_ هيچى ... واسه چى مي پرسي ؟!...._ راستش من ديروز زنگ زده بودم به يكى از دوستام كه فكر كنم بشناسيش ..ميترا ..._ ترانه _ آره ... آره ميشناسمش .. خوب ..._ قرار بوده ... برم پيشش كلاس موسيقى ... ولى اين اتفاقى كه برام افتاد مانع رفتنم شد ... الآن كه بهش زنگ زدم حسابى بهم گله كرد ... منم خجالت كشيدم كه اينطوري شد ... واسه ى همين بهش گفتم يكى از دوستام كه اسمش ترانه است جاى من مياد ... تو كه مشكلى ندارى ؟ !....._ترانه _ ساعت كلاسش چند تا چنده ؟ ..._ ساعت پنج بعد از ظهر ميرى اونجا تا هفت شب ..._ترانه _ خيله خوب ... بهش بگو ميام ..._ فقط يه چيز ديگه ... شيفتت افتاده بايه پسره !..._ترانه _ كي ؟!...._ نميدونم ... ميترا فقط همينو بهم گفت ._ترانه _ باشه مهم نيست ... بهش بگو كه ميام ..._ ممنون كه رومو زمين ننداختى ! ..._ترانه _ خواهش ...با وسط انداختن بحث ميترا.... خدا رو شكر ترانه همه چى رو فراموش و بالاخره كمى آروم شد .... يعنى اين سه تا امروز چه بلاهايى سر اين مادر مرده اوردن كه اينجوري داره زجر ميكشه ؟!....... ولى خوب چيزى كه عوض داره گله ندار.. چقدر بهشون گفتم .. بچه ها بيايد بى خيال اين سه تا شيم ... ولي توگوششون نرفت .. كه نرفت ... حالا هم بشينن پاشو بسوزن ! ......امروز نوبت صحرا بودش كه برامون ناهار درست كنه .. واسه ى همينم .. با خيال راحت سرجام دراز كشيدمو چشمامو آروم روي هم گذاشتم .... تا موقعه اندختن سفره يه خواب راحت كردم ... سپس از خواب بيدار شدمو مشغول خوردن غذا هايى كه صحرا براي ناهار درست كرده بود شدم .... ترانه هم كاملا موضوع آرتانو فراموش كرده بود .... و خيلى آروم به نظر مي يومد !............

" ترانه "

بعد از خوردن ناهار از سر سفره بلند شدمو نگاهي به ساعت مچى ام انداختم ... 4:35 دقيقه ى را نشون ميداد .... سريع آدرس كلاس ميترا رو از مهديس گرفتمو نگاهى بهش انداختم ... آخ ... از اينور تا اون ور تهران ... خيلى راهه ... سريع به سمت اتاقم رفتم و يه شال طلايى با يه مانتو تنگ مشكى پوشيدم ... و صورتمو هم با آرايشى ملايم و دخترانه نمايش دادم .... نگاه تحسين برانگيزي به هيكل خودم توِى آينه ى اتاق انداختم ..... من و صحرا زياد اهل آرايش مارايش نبوديم و هميشه ام سعى مي كرديم خودمو ساده درست كنيم ... اما مهديس چرا ! ... اون زيادى به حجاب و آرايشش توجه نمي كرد .... از اتاقم بيرون امدم و سريع به يه تاكسى زنگ زدم .....( . آخه من رانندگى بلد نبودم كه بخوام

1402/06/22 14:17

ماشين صحرا رو ازش بگيرم ).... طولى نكشيد كه صداي بوق ماشينى از دم در به گوشم خورد .... حتماً تاكسى امده .... از اون دوتا منگل خداحافظى كردم و پريدم دم در و سوار تاكسى شدم ... راننده اش يه پسرجوان بود و همين بودش كه منو آزار ميداد ..... آدرسو بهش دادم و راه افتاد ..... تو طول راه كوچك ترين حرفى بين منو اون پسره ردو بدل نشد .... اما نگاه سنگينشو روي خودم احساس مي كردم ! .... ( مثل مرداي هيز خيره شده بود به من .... نكبت آب از لگو لوچه اش راه افتاده بود ! .... فكر كنم تاحالا دختر به اين خشگلى سوار ماشينش نشده بوده كه الآن از خوش حالى دلش ميخواد .... خودشو جر بده !.‌) همينطور كه تو ماشين درانتظار مقصد نشسته بودم متوجه ى نگاه راننده از آينه ماشين رو خودم شدم با عصبانيت تو چشماش خيره شدم و گفتم : هوو كجارو نگاه ميكنى ؟!..تخته سياه اونوره ! پسر راننده با اين حرف من بلند خنديد و بيشتر بهم خيره شد اما با فرياد مردى كه بيرون ماشين تو خيابان ايستاده بود پسرك به خودش امد و در يك لحظه ماشينش را گرفت بغل تا با ان مرد برخورد نكند .. همراه باماشين همزمان من هم به سمت راست پرت شدم و روى صندلى افتادم ، درد بدى رو توى سرم احساس كردم سريع سرجام نشستم و باخنده گفتم :_ بابا يواش .. آتارى نيست امتياز داشته باشه .. ميسوزى! ..ساعت طرفاي 5:00 بودش كه رسيديم جلوى در كلاس ميترا .... از تاكسى پياده شدمو كرايه اشو حساب كردم ... آخيش .. بالاخره خيالم راحت شد ... پيش خودم گفتم الآناست كه ديگه اختيار خودشو از دست بده و بياد اين عقب ترتيب منو بده ! ....... خودمم از فكرم خنده ام گرفت ... نگاهمو به كلاس آرشاوير ( همسر ميترا ) انداختم .... خيلى به نظر بزرگ ميومد ... كلاس از حياط سرسبز و بزرگى درست شده بود ! ...... كه يه آلاچيق كوچك و جمع و جور هم تو حياطشون بود ..... ( به هرحال خيلي .. خيلي مكان زيبايي بود ) وارد كلاس شدم وچند ضربه اي به در وارد كردم .... يه خانم مسن كه از نظر ظاهرى ... به دختراى بيست و سه ساله ميخورد ... امد جلوم خانم مسن _ بفرماييد ؟ ........_ سلام ... با آقاى آرشاوير يا خانومشو ميترا كار داشتم ...._خانم مسن _ بله ... لطفاً از اين طرف بيايد !......به دنبال اون خانوم مسن راه افتادم ..... وارد يه راه رو پهن و بزرگ شديم كه ديواراش از عكس هاى بسيار زيبايى پوشيده شده بود ....... انقدر محو تماشاى عكسا بودم كه متوجه گذر زمان نشدم .... خانوم مسن جلوى اتاقى ايستاد و با لحن مهربونى گفت :_ بفرمايد دخترم ... اينجا اتاق ميترا خانوم هستش ! .....يه تشكر كوچك از اون خانوم كردم و سپس وارد اتاق شدم ... ميترا پشت ميزش نشسته بودو مشغول خواندن روزنامه بود ... يادمه آخرين باري كه

1402/06/22 14:17

ديدمش باچندتا از دوستاش امده بودن شمال ... ميترا فقط با مهديس دوست نبود ! ... به گفته ى مهديس مي شد دختر خاله ى مادرش ! .... واسه ى همينم زيادى باهم ديگه صميمى بودن .... ولى الآن نزديك دو سالى ميشه كه نديدمشو ماشاالله قيافه اش اصلا عوض نشده ... مانند هميشه زيبا و جذاب بود ....._ سلام ! .....

ميترا با شنيدن صداى من سريع سرشو از روزنامه ى توى دستش برداشتو به من نگاه كرد ...._ميترا _ سلا ترانه خوبى عزيزم ؟! .... ببخشيد مشغول مطالعه بودم متوجه نشدم كه كى امدى ! ...._ خواهش مي كنم ... شماببخشيد كه مزاحمتون شديم ..._ميترا _ نه بابا اين حرفاچيه ... سريع رفتم سراغ اصل مطلب : خوب ... كي كارو شروع مي كنيم ؟!....._ميترا _ الآن شروع مي كنيم .... فقط نميدونم چرا انقدر اين پسره ديركرده .. بهش گفتم پنج كلاس داره !.... ولي خوب بهتره منو تو بريم كارمونو شروع كنيم تا اونم بياد ! .... امروز آرشاوير نتونستش بياد من خودمم يه چيزايى بلدم واسه همينم خودم بهتون اموزش ميدم ...._ اشكالى نداره_ميترا _ ببخشيد ... خوب بيا بريم توحياط . با گفتن اين حرف از روى صندليش بلند شد و به سمت كمدش رفت و دوتا گيتار از توش در اورد .... يكيشو داد دست من و اون يكى روهم خودش برداشت ... دستمو گرفت و باهم به سمت آلاچيق توى حياط رفتيم ... ميخواست تو محيط باز تمرين كنيم !....._ميترا _ خوب اول از همه بايد با نت هاى موسيقى آشنات كنم ... و شروع كرد به توضيح دادن .... گيتارمو برداشتم و هركارى كه ميترا انجام ميدادو منم تكرار مي كردم ... سخت تر از اونى بودش كه فكرشو مي كردم ..... چند دقيقه اى بود كه داشتيم باهم تمرين مي كرديم كه يهو ميترا انگار پشت سرمن كسى رو ديده باشه ... روى پاهاش ايستادو گفت : _ آقاى پارسا بالاخره تشريف اورديد منتظرتون بودم ....با تعجب برگشتمو پشت سرمو نگاه كردم .... نه ... نه ... نه اين امكان نداره .....آرتان .... اين لعنتى اينجا چى ميخواد ؟!.....خدايا .... به دادم برس‌! ...نگاهى به آرتان كه دقيقاً پشت سر من بود انداختم .... اونم به اندازه ى من تعجب كرده بودو با چشماى گشاد شده به من نگاه مي كرد ...._آرتان _ ببخشيد دير شد ... راستش يه مشكلى برام پيش امده بود ! ..._ميترا _ خواهش مي كنم .... اتفاقاً ما هم تازه شروع كرده بوديم ....با گفتن اين حرفش به من اشاره كرد و بادى به گلويش انداخت و سپس گفت: _ معرفى مي كنم ايشون خانوم ...آرتان حرف ميترا رو قطع كردو گفت : _ بله ... ميدونم ... خانم ترانه رياحى .. متاسفانه ما قبلا باهم آشنا شديم ! ميترا خنديد و متعجب گفت : _ جدى ؟! .... خوب اينطورى كه خيلى بهتره .... حالا به كارمون ادامه بديم ..... ترانه جان ... آقاى پارسا قبلا هم موسيقى كار مي كردن .. و بايد بگم

1402/06/22 14:17

كه از شاگرد هاى خوب منو آرشاوير بودن ..... ولي واسه ى درس و دانشگاهشون ... چند وقتى بود كه ديگه فعاليتى در موسيقى نداشتن ... ولى خوب خدارو شكر دوباره امدن ! ..._آرتان _ خواهش مي كنم ... شما لطف داريد ...._ميترا _ آقاى پارسا بى زحمت براى ما با گيتار يه موسيقى بخونيد كه خانم رياحى كارشمارو ببينند رو ببينن .زيرلب غريدم : من كار اين آقارو خيلى وقته كه ديدم !آتان _ خوب ... چى بايد بخوانم ؟! ...._ميترا _ نميدونم ... هرچى كه الآ حضور ذهن داريد ! ...آرتان گيتارشو از جلد مشكيش در اورد و مشغول خواندن يه موسيقى شد .....

اون مثل من واسه ات برو ميده

هرجا كه مي شينه .. پُزتو ميده

اون مثل من واسه ات انقدر مي ميره

وقتى مريض ميشى بقضش مي گيره .. يا نه

راست بگو واقعاًٌ ... راست بگو واقعاً .....

اون بهت گير ميده كه الآن با كي يايي

دلشوره مي گيره تا وقتى كه بيايى

حرفاى نگفته تو باچشم ميخوان

تولدد چى يادش ميمونه يا نه ....

راست بگوواقعا ... راست بگو واقعا ...

برگرد .. نگو نه ... نگونه .. نگونه

برگرد .. نگو نه ... نگونه .. نگونه

چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن

قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه

نگونه ... نگونه ...نگونه .. نگونه ... نگونه .... نگونه ...

اون مثل من نظر ميده راجب پيرهنت

ياموهاشو هر مدلى كه بگى ميزنه

اون مثل من مهم نيست واسه اش آخرش چي بشه ...

وقتى خوابى سرده ، روت پتو رو ميكشه .. يا نه ...

راست بگو واقعا ... رو راست باش بامن ....

وقتى بيدارى اونم بيداره بي تابه

وقتى خوابت مياد به زور ميخوابه

اونم مثل من طعم لباتو ميچشه

بخاطر تو دست از خانوادش ميكشه .. يانه ...

راست بگو واقعا ... راست بگو واقعا ..

برگرد نگونه ... نگونه ... نگونه ...

برگرد نگونه ... نگونه

چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن

قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه

نگونه ... نگونه ...نگونه .. نگونه ... نگونه .... نگونه ...

چون ميدونم اون نميتونه . جاي خاليمو پركن

قلب تو هم نميتونه جزء من با هيچى سركنه

نگونه ... نگونه ... نگونه .... نگونه .. نگونه ... نگو نه

با تمام شدن آهنگ ... حس عجيبى بهم دست داد ... آرتان درطول خواندن موسيقى همش نگاهش به من بود. بهم لبخند ميزد ... انگار كه داشت براى من آهنگ را ميخواند ! ....._ميترا _ آفرين ... آفرين آقاى پارسا .. واقعا شما عالى هستيد ... مگه نه ترانه ...اصلا متوجه نشدم كه ميترا كى صدام كردو مثل مسخ زده ها خيره شده بودم به آرتان_ميترا _ ترانه ! ....براى لحضه اى به خودم امدم ..._ هوم ....._ميترا _شنيدى كه چى گفتم ؟!......( هرچند كه متوجه صحبتش نشدم ولى سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم ..... ) واقعاٌ محو صداى آرتان شده بودم ... تو تك ...

1402/06/22 14:17

تك .... كلماتى كه مي گفت عشق بود ! ... فقط عشق ... سعي مي كردم با آتان زياد صحبت نكنم كه دوباره شوخى هاى الكى بينمون رخ نده ! ..... انقدر محو موسيقى شده بودم كه اصلا متوجه گذر زمان نشدم ... و همه چيز انگار برام در عرض يك ثانيه گذشت ... بعد از تمام شدن كلاس ازميترا خداحافظى كردم و به سمت خيابان را افتادم ..... خدا رو شكر كلاسش سرخيابون بود واسه ى همينم نبايد مسير زيادى رو طى مي كردم...... از كلاس امدم بيرون و سر خيابون ايستادم تا ماشين بگيرم و دربست برم خونه ..... كه نگاهم افتاد به پسر جوانى كه دقيقا روبه روى من اون سمت خيابون ايستاده بود و داشت بهم چشمك مى زد.... از اين كارش حسابى عصبانى شدم .... اخم هامو كردم توهم و چشم غره اي بهش رفتم ...... انقدر اين كارم با جذبه بود كه لبخند روى لباى پسره يواش ... يواش محو شد و راهشو گرفت و مستقيم رفت .... زير لب باصداى نسبتاً آرومى زمزمه كردم :_ واقعاً چه جذبه اى دارما .... پسره از ترس پا به فرار گذاشت ! ......

صداى فردى از پشت سرم بلند شد : _شما جذبه اى نداريد ... منو كه ديدش رفت ! ......متعجب به پشت سرم نگاه كردم .... اَه .... بازم آرتان ....با صدايى كه از ته چاه درميومد رو بهش گفتم :_ ببينم تو غيراز دنبال كردن من كار ديگه اى ندارى ؟! ......_آرتان _ كى گفته من دنبال تو امدم‌؟ .. من فقط متاسفانه انقدر بد شانسم كه هرجا ميرم بايد تو رو هم تحمل كنم ! ....با لحن تمسخر آميزي گفتم :_ اِه .... خيلى جالبه اتفاقا منم داشتم به همين موضوع فكر مي كردم ! ...آرتان _ حالا بيا ... خودم مي رسونمت ! ...._ ممنونم ! .... خودم ماشين مي گيرم ميرم ! ....فكرنكنم دوست داشته باشم باكسى كه امروز صبح توى كيفم اشغال ريخته تويه ماشين باشم._آرتان _ اين وقت ظهر يه دختر تنها تو اين جامعه پر از گرگ كه نميشه ! .... بيا من برسونمت خونتون ! ....بعدم توهنوز اون قضيه رو يادت نرفته ؟!._ يادم نرفته و نخواهد رفت ، به زودى هم تلافى مى كنم. درضمن اگه اينطوره من چرا الآن بايد بايه گرگى مثل تو برم خونمون ؟! ....._آرتان _ خيالت راحت باشه ... من اشغال خور نيستم ! ....از اين نوع صحبت كردنش بدم ميومد ... بدون اينكه نگاهش كنم كيفمو روى كولم جا به جا كردمو رفتم سمت خيابون و دستمو گرفتم جلوى اولين ماشينى كه رد مى شد! ... متاسفانه توى ماشين سه تا پسر نشسته بودن كه با ديدن من جلوى پام ترمز كردن ..... _پسر _ برسونمتون ؟!....نميدونم چرا ولى احساس مى كنم كه آرتان روى من غيرت داره ... دلم ميخواست يكم عصبانيش كنم واسه ى همينم گفتم : _ البته .... منكه از خدامه ! ...زير چشم نگاهى به چهره آرتان انداختم كه با چشماى گشاد شده متعجب به ما نگاه مي كرد ....پسره _ اِه .... حدس ميزدم اهلش باشى!

1402/06/22 14:17

...( خفه شو ميمون ..... دلم ميخواست ببندمشون به رگبار فوش اما حيف كه مجبور بودم تحمل كنم ) ....._ اوف چجورم ..... پسرى كه عقب ماشين نشسته بود پوزخندى زد و گفت: _اون كه اونجا داره نگات ميكنه نامزدته ؟! منظورش به آرتان بود ... بهش نگاه كردم .. عصبانيت تو چشماش موج مى زد .. همينطوركه به آرتان نگاه مى كردم پوزخندزدم : _نه!_ پسره_ تو هنوز شوهر نكردى ؟!....با لحن موزيانه اى جوابشو دادم :نه بابا من هنوز دم به تله ندادم ! ....صداى قهقه ى هرسه تاشون بلند شد . ( اى درد بگيريد انشاالله .... مثل گاو مي خندن ! ... ) ..ديگه آرتان خونش به جوش امد و به سمت ماشين اون پسراى مزاحم حمله ور شد ...._آرتان _ بريد گمشيد كثافت هاى بي همه چيز .... و لگد محكمى به ماشينشون وارد كرد .... مزاحما با ديدن چهره عصبى آرتان گازماششينو گرفتن و رفتن ! .... به چشماى قرمز آرتان كه از عصبانيت دوتا كاسه ى خون شده بود نگاه كردمو سرش داد زدم : _ به چه حقى اين كارو كردى ؟ ... ماشينشونو نگهداشته بودم كه سوار شم ! ..._آرتان _ اِه ... سوار ماشينشون بشى يا سوار چيزديگه اى ؟! ....( دلم ميخواست صورتشو سيلى بارون كنم و هرچى فحش توى دنياست بهش بگم اما آدم با ديدن چهره ى عصبيش بي اختيار لال مي شد .... ) آرتان به زور متوسل شد و مچ دست راستمو گرفت و منو به سمت ماشينشو كشيد .... هرچه بيشتر در برارش مقاومت مى كردم .. فشار دستش روى دستم بيشتر مى شد .... تا جايى كه احساس كردم دستم داره كبود ميشه ! ...در جلوى ماشينشو باز كرد و منو بايه اشاره پرت كرد داخل ... تا امدم از اين كارش شكايت كنم ... درو به تمام قدرت بست .. پيش خودم گفتم در ماشينش از جا كنده شد ! ..... انقدر عصبانى بود كه مي ترسيدم باهاش يكى به دو كنم و دهن به دهانش بذارم .... بعد از كمى خودشم سوار ماشين شد و نفسشو با صدا بيرون داد ..._آرتان _ كجا برم ؟! .._ من باشما جايى نمي يام ! ...آرتان _ حرف مفت نزن! .... فقط مسير خونتونو بگو ! ...بغض بدي درو نمو پر كرده بود كه هرلحظه ترسم از اين بود كه بتركه و آبرو مو پيش اين ببره ! ...._ مستقيم همين خيابونو برو پايين ..آرتان همون كارى كه بهش گفتمو انجام داد .... يكم كه از مسير و رد شديم احساس كردم عصبانيتش فرو ريخته واسه ى همين دوباره هوس شيطنت كردم .... دستمو توى جيب مانتوم بردمو گوشيمو از توش دراوردم و يواشكى يه آهنگ پخش كردم تا آرتان فكر كنه گوشيم زنگ خورده ..... بعدشم سريع گذاشتمش در گوشم و الكى شروع كردم به حرف زدن !...._ الو ...._ سلام عشقم ! .... كجايى ؟..._ آره قربونت برم ... منم الآن ميام ! ....الكى زدم زير خنده ...._ مگه من غير از تو كى رو تو اين دنيا دارم ؟!...._ چشم عزيزم ... _ قربونت برم .. كارى ندارى ؟! ... مي بوسمت

1402/06/22 14:17

خداحافظ ...جوووووون .. عجب بچه ى تخسى بودم خبرنداشتماااا .. كمكم خودمم داشت باورم مى شد دارم با يكى حرف ميزنم ، با اينكه داشتم از خنده منفجر مى شد اما سعى كردم جلوى خودمو بگيرم و جدى باشم ، گوشيمو دوباره گذاشتم تو جيبمو زير چشم نگاهى به آرتان انداختم ... از كنجكاوى و حسادت داشت مي تركيد .... بيچاره فكر مي كرد دارم با دوست پسرم حرف ميزنم ... ولى خبر نداره كه هيچكسى پشت خط نبوده ! ..آرتان _ دوست پسرت بود ؟!....دلم ميخواست بزنم زيرخنده ... سعى كردم خونسردى خودمو حفظ كنم و گوشه ى لبمو گاز گرفتم تا خنده ام نگيره ! ...._ آره ... چطور مگه ؟!..._آرتان _ بس كن ... كى با تو دوست ميشه آخه ! ....از تعجب دهنم باز شد ... اصلا انتظار اين حرفو ازش نداشتم ...._ چيه ... حسوديت ميشه ؟!....._آرتان _ به چى بايد حسودي كنم ؟... خوشگل كه نيستى ... با نمك كه نيستى .... آخ تو چى فكر كردى پيش خودت دختر ؟!...حسادت از چهره ى آرتان معلوم بود .... اخمامو كردم توهم و جوابشو دادم ...._ شايد نظر تواين باشه و براي منم اصلا نظرت مهم نيست ... اصلا ميدونى چيه ... بايد برات يه داستانى رو تعريف كنم ... يه روز خليفه كه به عشق ليلى و مجنون خيلى كنجكاو شده بود ... فرستاد دنبال ليلى تا بيارنش توى قصر .. اما تا چشمش به ليلى افتاد ... گفت_ از ديگر خوبان كه تو افزون نيستى ..ليلى هم گفت :_ خاموش چون تو مجنون نيستى ...آرتان پوزخندى زد و گفت : الآن اين آقا مجنون چيكارت داشت ؟!....نميدونستم بايد چى جوابشو بدم ... كمى مِن مِن كردمو گفتم :_ هرچى ... به تو چه ؟!.._ آرتان _ هيچى ... همينطورى پرسيدم ! ...رومو ازش گرفتمو به طرف شيشه برگردوندم وبه بيرون نگاه كردم ... خورشيد داشت غروب مى كرد و هوا تاريك شده بود ... امروز از ساعت هشت صبح تا حالا بيدار شدم و .. تا الآن چشم رو هم نزاشتم واسه همينم اْلآن به طور وحشت ناك خوابم مياد ! ....... همينطور كه از شيشه به بيرون نگاه مى كردم ... كمكم چشمام سنگين شد و خوابم برد ...._ ترانه ... ترانه بيدارشو رسيديم ! ...با صداى آرتان از خواب بيدارشدمو لاى چشمامو آروم باز كردم .... فاصله بين صورت منو آرتان كمتر از چند سانتى متر بود ... بطورى كه ميتونستم حرارت نفس هاشو كه به صورتم برخورد مي كردو حس كنم .... با تعجب خودمو

1402/06/22 14:17

ادامه دارد...

1402/06/22 14:18

#پارت_#دوم
رمان_#پسران_مغرور_دختران_شیطون?

1402/06/24 10:06

عقب كشيدم ...._ رسيديم ؟!..._آرتان _ اوهوم ... تو خواب بودى ...._ معذرت ميخوام ... انقدر خسته بودم كه نتونستم خودمو كنترل كنم ! ....آرتان _ اشكالى نداره ....درماشينو باز كردمو يكى از پاهامو گذاشتم بيرون .. اما نتونستم تعادلمو به خوبى حفظ كنمو پام پيچ خورد و نزديك بود بيفتم زمين كه در ماشينو نگهداشتم ! ...._آرتان _ كمك ميخواي ؟! ...._ نه...نه خوبم .. ممنون ...._آرتان _ خواهش مي كنم .. پس من ديگه برم ..._ باشه .. خيلى زحمت كشيدى .... دستت درد نكنه ._آرتان _ خواهش مي كنم ... كاري نكردم !_ به هر حال ممنون ..آرتان _ باشه ... خداحافظ . بى توجه بهش در ماشينو ول كردم و با حركت دادن مردمك چشمام ازش خداحافظى كردم.بعد از رفتن آرتان به طرف در خونه رفتمو زنگو فشار دادم ... بعد از كمى صحرا آيفن را برداشت و در رو واسه ام باز كرد ...باخستگى وارد خونه شدم و خودم را روى كاناپه روبه رويى تلوزيون ولو كردم .. با اينكه ميدونستم كارم اشتباه است ..ولى پاهامو روى ميز روبه رويى ام ولو كردم .. دلم بدجورى هوس چايى كرده بود ... واسه ى همين به سمت آشپزخونه رفتم و قورى رو از روى كترى برداشتم و سرشو گرفتم توى استكان.. لعنتى ، فقط يك قطره چايى توى ليوانم ريخت .. با تمام قدرتى كه داشتم ... ليوان رو كوبيدم روى ميز و به سمت مهديس رفتم كه مشغول صحبت كردن با گوشيش بود.... _ مي مرديد اگه واسه ى منم يكم چايى ميذاشتيد ؟!.....مهديس گوشيشو از روى گوشش برداشت و دستشو گذاشت روش تا صدا نره ... سپس ابرو هاشو بهم گره زد و با لحن خشنى گفت : _ چقدر حرف ميزنى ترانه ... خوب برو واسه خودت چايى درست كن ! ..._ يعنى چى ؟! ... حالا شما اگه واسه منم چايى نگهميداشتيد ... چى مي شد ؟! _مهديس _ آخ ... الآن ميام خودم واسه ات چايى درست مى كنم ...._ انقدر آخ و اوخ نكن ... ما الآن داريم باهم همه تو يه خونه زندگى مي كنيم .. واسه همين بايد ياد بگيرى كه كارا رو به خوبى انجام بدى ... الآن ديگه خونتون نيستى كه شام و ناهارت آماده باشه و تو فقط پاتو بندازى رو پاتو تلوزيون نگاه كنى ! ..... مهديس _ حالا تو نميخواد يه شبه از من كوزت بسازى ! ..._ هه ، تو كاراى خودتو درست انجام بده .. كوزت شدن پيش كش ..مهديس با عصبانيت دندون هاشو بهم فشار داد و از سرجاش بلند شد همينجور كه داشت با تلفنش حرف ميزد .. به سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست كردن چايى شد .... آخه امروز نوبت مهديس بودش كه شمام و ناهارو هرچيز ديگه اى كه خوراكى به حساب مى يومد رو درست كنه ! .....

...

بعد از خوردن شام ... از سر سفره بلند شديمو به كمك هم ديگه ... سفره روجمع كرديم وظرفارم شستيمو گذاشتيمشون سرجاش .... ساعت نزديكاى 10:35 دقيقه ى شب بود ... امروزم تلوزيون برنامه ى مهمى

1402/06/24 10:06

نداشت ... واسه ى همين هرسه به اتاقامون رفتيمو روى تختامون دراز كشيديم .... چند روزى بود انقدر بد خواب شده بودم كه حساب نداشت ... با كلافگى پهلو به پهلو شدم تا بلكه خوابم ببره اما ... نه .. اتفاقى نيفتاد .... سعى مى كردم فكرمو آزاد كنم ... گوسفند بشمرم ... به چيزاى خوب فكر كنم تا خوابم ببره .. اما هر دفعه يه اتفاقى مى يفتادو خواب از سرم مى پريد .... از سر درد مى ناليدم ... لامصّب انگار سرم چند تن سنگين شده بود ! ..... احساس آدمايى رو داشتم كه رفتن زير يه تريلى هجده چرخه ... تمام بدنم درد مى كرد ... اين بى خوابى هاى شبانه گاهى وقتا گريه امو در ميورد ! ... ديگه راهى برام باقى نذاشته بود ... سرجام نيم خيز شدم و از توى كشوى عسلى كنار تختم ... بسته قرصى رو در اوردمو از جلدش خارج كردم ... و سريع با يه ليوان آب بلعيدم ..... كمى طول كشيد تا خوابم گرفت ... هرشبو بايد بايكى از قرص ها سر مي كردم و اين اصلا چيز خوبى نبود ... دستمو به طرف شبخواب كنار تختم بردمو خاموشش كردم و پلك هامو آروم روى همديگه گذاشتم ........

" صحرا "

صداى اهنگ موبايلم بلند شد . سرم داشت منفجر مى شد . دستم رو از زير پتو بيرون آوردم و روى عسلى كنار تختم كشيدم . صدا لحظه به لحظه داشت بيشتر مى شد و من لحظه به لحظه عصبى تر مى شدم . بالاخره دستم خورد به گوشيم . چنگش زدم و كشيدمش زير پتو .... يكى از چشمامو باز كردم و دكمه قطع صدا رو زدم . صدا خفه شد . نمى دونم چرا آهنگی رو كه اينقدر دوست داشتم گذاشته بودم براى آلارم گوشيم . ديگه داشتم از اين آهنگ متنفر مى شدم . ساعت چند بود ؟ هفت صبح . لعنتى ! خوابم ميومد ديشب تا صبح داشتم چت مى كردم و تازه دوسه ساعت بود كه خوابيده بودم . آخ ... تازه يه ماهه كه دانشگاه شروع شده ولى ديگه كمكم دارم از دستش خسته مى شم . با غرغر از جام بلند شدم و كش و قوسى به بدنم دادم . نگاهم به در و ديوار بنفش اتاق افتاد . همه ديوارها با كاغذ ديوارى بنفش پوشيده شده بود و بهم آرامش مى داد . در حالى كه لى لى مى كردم تا خورده چيپس هايى كه از ديشب كف اتاق پخش شده بود و حالا چسبيده بود به پايم جدا شود كنار پنجره رفتم و با ضرب گشودمش . باد سردى توى صورتم خورد و لرزم گرفت . با خشم خم شدم و چيپس ها را از پايم جدا كردم و غرغر كردم :_ لعنتى ؛ صداى زنگ گوشيم بلند شد اينبار آهنگ ملايمى بود . لب تخت نشستم و گوشى رو كه زير بالش چپونده بودم در آوردم . صورت دلقكى مهديس روى صفحه چشمك مى زد گوشى رو درگوشم گذاشتم و گفتم _ بنال ..._ اه باز تو صبح زود پاشدى اعصابت مثل چلغوز شد ؟_ هرچى باشم بهتر از تو ام كه ..._ من كه چى هان ؟خنديدم و گفتم :_ قيافه ات شبيه چلغوز !صداى جيغ و جيغويش

1402/06/24 10:06

بلند شد :_ بيشعوووووووووووووووووور ! تو هنوز اون عكس روى گوشى نكبت تو عوض نكردى ؟ خيلى خريييييييييييييييييييييييى من ميدونستم اين عكس اتو مي شه تو دستاى توى خر چسونه ._ مهديس جون سگ بابات حال ندارم ... خوب الآن ميام ديگه ... تازه ساعت هفته ما اولين كلاسمون ساعت هشت شروع ميشه ... تا تو برى اون ترانه ى خوابالو رو هم بيدار كنى منم كارامو كردم ....مهديس _ منو اون ترانه ى خوابالو بيدار شديم .. الآن تو پاركينگيمو منتظر شما هستيم خانم ....._ اخه كثافت ....تا امدم شروع كنم به حرف زدن .. مهديس گوشيشو قطع كرد و بوق اشغال خورد ... با عصبانيت ... گوشيمو پرتش كردم روى تخت و بلند شدم ...._ احمقا هر روز بايد عصاب منو خورد كنن ! .....با عصبانيت از روى تختم بلند شدم و به طرف كمدم رفتم و يه دست لباس شيك از توش انتخاب كردم و پوشيدمش ... حوصله نداشتم واسه ى همينم فقط كمى آرايش كردمو .... رفتم دم در ... ترانه و مهديس حسابى به خودشون رسيده بودن و دم درماشين منتظرمن ايستاده بودن .... بدون اينكه نگاهشون كنم .. سلام كوچكى كردمو سوار ماشينم شدم ... اون دوتا هم همينطور .... وقتى دم در دانشگاه رسيديم ماشين توى حياط دانشگاه پارك كردمو پياده شديم ..... همينطور كه مشغول قدم زدن از كناره ى حياط بوديم .... يه توپ با شدت امد طرفمون و محكم خورد تو صورت مهديس ! .....مهديس _ اخ .... دماغ قشنگم .. فكر كنم كه شكست ! ...صداى خنده چند نفر از اون ور حياط بلند شد ... با عصبانيت رومو از مهديس گرفتم تا ببينم كدون آدم بيشعورى اين كارو كرده كه چشمم افتاد به پندارو سپهر و آرتان كه داشتن غش غش ميخنديدن ! .... معلومه كه كار اونا بوده ... ماكه به غير از اينا باكسى شوخى نداريم ! ....... صداى سپهر از اون طرف حياط بلند شد ..._سپهر _ آخى .... اون دماغ كه الآن شكست قشنگ بود ؟! .....با اين حرفش پندار و آرتان قهقه شون بلند شد ... سپهر پوزخندى زد و ادامه داد .._ اگه تو به اون دماغ كه بيشتر شبيه چماقه ميگى قشنگ ... پس ما بايد چى بگيم ! .....انگشت اشاره اشو به طرف ماشين من گرفت و گفت : _ يه نصيحت برادرانه بهتون مي كنم ... شما بايد به جاى اين 206 يه وانت بخريد كه وقتى مهديس سوارش ميشه دماغشو بندازه پشت وانتبار ! .....از اين حرفش حسابى خنده ام گرفت .. ولى سعى كردم نخندم تا مهديسو ناراحت نكنم ..._ترانه _ فضوليش باشما سه تا نيومده ! ...._آرتان _ شما دخترا تا كم مياريد بحثو عوض مي كنيد ! .....مهديس دماغشو مالشى داد و با عصبانيت گفت : _ نه بچه ها اتفاقاً بدم نگفتا ! راست ميگه ما بايد بريم يه وانت بخريم تا گوسفندايى مثل اين آقايونو بندازيم پشتش نه دماغ منو !

ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و زدم زير خنده ...

1402/06/24 10:06

سپهر كه مشخص بود انتظار اين حرفو نداشت انگار يه پارچ آب يخ رو سرش خالى شده بود و مثل مسخ زده ها به ما نگاه مى كرد ! ..... مهديس براشون گوشه چشمى نازك كردو به طرف دانشگاه رفت منو ترانه هم پشت سرش راه افتاديم ....

وارد كلاس شديم امروز تصميم گرفتيم ما رديف اول بشينيمو اون سه تا احمقو بفرستيم پشت سرمون ! ... تمامى بچه ها يكى يكى وارد كلاس شدن و نشستن سرجاهاشون ... پندارو آرتان و سپهر هم بعد از كمى تاخير وارد كلاس شدن و با تعجب به ما نگاه كردن .... با ورود استاد همه ساكت شدن و شوخى هاى مسخره رو گذاشتيم كنار ..._ استاد _ سلام بچه ها صبحتون بخير ! ..وبه دنبال حرفش سريع كتشو از تنش در اورد و انداختش روِى صندليش و مشغول درس دادن شد .... همينطور كه داشتم به حرفاش گوش ميدادم با خودكارتوى دستم ور مي رفتمو بين دوتا انگشتام اينور اون ورش مي كردم كه دستم لغزيدو خودكارم به زمين افتاد ... اوف لعنتى ... دلا شدم تا از روى زمين برش دارم اما ... نبود كه نبود ... انگارى آب شده رفته توى زمين ... هرچقدر گشدم پيداش نكردم كه براى يه لحضه چشمم به زير پاى پندار افتاد كه دقيقاً پشت سرمن نشسته بود ..... لعنتى .. خودكارم روى زمين ليز خورده بود و رفته بودش زير پاش .... هرچى صداش كردم تا خودكارمو برام هول بده ... محل نداد .. نمي گفت با منى يا با ديوار ! .... فقط ميخنديد ... كثافت انگار دارم براش جوك‍ تعريف مى كنم كه اينجورى ميخنده ..... منكه ميدونم اين از كارش يه قسطى داره ! .... نه مثل اينكه بايد خودم برش دارم ....دلا شدم زير پاهاش ... تا كمر خم شده بود .... نگاهم به ترانه و مهديس افتاد كه متعجب به من نگاه مى كردن ...._ اى بميرى پندار ... خوب لامصّب حداقل يه هولش بده ! .. ولى .... محل نميذاشت و فقط خيره شده بود به شلوار من كه هنگام دلا شدن باسنمو به خوبى نمايش مى داد... هركارى مى كردم دستم به خودكارم نمى رسيد ...هرچى فحش به ذهنم مي يومد سريع بار اين پندار و عمه اش مى كردم ! ....همينطور كف دستمو گذاشته بودم روى زمين و آروم آروم مى كشيدمش جلو سعى مى كردم با انگشتام خودكارو بكشم به طرف خودم كه ناگهان صداى استاد بلند شد : _ خانم اميدى من دارم درس ميدم ! .....با شنيدن صداى استاد ترسيدمو سريع امدم بلند شم كه صندليم ليز خورد و افتادم روى زمين و صندليمم برگشت روم ! .....صداى قهقه ى بچه ها، كلاس را پر كرد ...._ترانه _ چى شدى صحرا ؟! ..._مهديس _ حالت خوبه ؟! ...فقط به هر دوتا شون نگاه كردمو سرمو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم ..._استاد _ چيزيتون كه نشد ؟! ..._ نه استاد من خوبم ..._استاد _ خوب بچه ها از درس دور نشيدو توجه تون به من باشه ! ....از روى زمين بلند شدمو صندليمو

1402/06/24 10:06

گذاشتم سرجاش و نشستم روش .. وايي از درد شديد پام گريه ام گرفته بود ، فكركنم كبود شده چون بدجورى ميسوخت ... داشتم به حرفاى استاد گوش ميدادم كه صداى .. ريز .. ريز خنده هاى پندار مى رفتن رو عصابم دلم ميخواست برگردمو بزنم تو دهنش ! ....وقتى كلاس تموم شد ... با ترانه و مهديس وارد حياط دانشگاه شديم ... نگاهى به چهره ى پرسوال هر دوشون انداختمو تمام ماجرا رو براشون تعريف كردم ... هر دو با صداى بلند زدن زير خنده ..._ترانه _ از اين خنده دار تر نمى شد ..._مهديس _ وقتى افتادى زمين ... يه دل سير خنديدم ! ..._ خفه بابا .... حالا بي خيال اين ماجرا شيدو بيايد بريم بوفه يه چيزى بخوريم ....با بچه ها هر سه تايى وارد بوفه شديم و نفرى يه قهوه و يه كيك شكلاتى سفارش داديم ... سفارشمونو برداشتيمو رفتيم سر يه ميز نشستيم و مشغول خوردنشون شديم .... چند دقيقه اى بودش كه تو ى بوفه بوديم ... كه يهو ديدم اون سه تا هم امدن تو بوفه ... انگار داشتن دنبال من ميگشتن ... چون پندار تا منو ديد سريع امد طرفم ..._پندار _ ببخشيد صحرا خانوم ميتونم باهاتون درباره ى يه موضوع صحبت كنم ؟!..با تعجب جوابشو دادم :_ چى ؟!...._پندار _ راستش ... اونروز كه باهم توى سالن دانشگاه برخورد كرديمو افتاديم زمين .._ خب ! .._ پندار _ من همه ى جزوهايى كه داشتم ريختنو وسايل شما هم از كيفتون ريخت بيرون ... بعد از برخورد شما از دست من عصبانى شديدو سريع وسايلتونو جمع كرديد و رفتيد منم چيزى نگفتم ..... امروز كه داشتم برگه هامو مرتب مى كردم .. ديدم يكى از مهم ترين جزوه هام گم شده و نيست .... هرجا رم كه مي گردم پيداش نمى كنم ... ميخواستم بپرسم كه اشتباهى قاطى وسايل شما نشده ؟! ...._ نه آقاى محترم .. من حواسم به وسايلم هست .. مطمئنن شما خودتون برگه تونو گم كرديد !...._پندار _ نه .. من مطمئنم كه اشتباهى قاطى وسايل شما شده ! ..._ عرض كردم كه نشده ...شما بريد وسايلتونو قشنگ برگرديد .. ببينيد پيدا ميشه ..._پندار _ اِه .. نه بابا خودم عقلم ميرسه ! ...از اين پرو بازى هاش عصبانى شدم و منم با پروگرى جوابشو دادم :_ ببخشيد من فكر كردم عقلتون نميرسه واسه همين جهت راهنمايى عرض كردم ! ..._پندار _ شرط مي بندى كه دست تو نيست ؟! ...._ يعنى چى آقا مگه من با شما شوخى دارم ... يه بار گفتم دست من نيست ._پندار _ باشه .. پس شرط مي بنديم ... اگه برگه ها ى من دست شما باشه .. شما بايد امشب واسه شام منو ببريد رستوران و هرچى كه خواستم برام سفارش بديد ... ولى اگه همونطور كه شما ميگى برگه هاى من دست شما نباشه ... ديگه دست از سر شما و دوستاتون بر ميداريمو ... تلافى نمى كنيم ... قبول ؟! ....اولش خواستم بگم نه اما كمى فكر كردمو به اين نتيجه رسيدم كه

1402/06/24 10:06

چى از اين بهتر منكه مطمئنم برگه هاش دست من نيست اينطورى اين يارو شرطو ميبازه و بى خيال من ميشه و از دست كاراشون راحت مى شيم ... _ باشه .. قبوله . پنداركارتى رو به طرفم گرفت و گفت: _ اين شماره ى منه امروز بريد خونه و وسايلتونو درست بگرديد ... اگه خبرى شد با من تماس بگيريد .شماره رو از دستش گرفتم_ حتماً ... ولى از همين الآن بدون كه شرطو باختى ! ....پندار پوزخندى زد و گفت :_ هه .... خواهيم ديد ! ....يه كلاس ديگه بيشتر نمونده بود ....زنگ كه خورد همه وارد كلاس شديمو نشستيم سرجاهامون .. استادم وارد كلاس شد و شروع كرد به درس دادن .... يك ساعت گذشت كه ساعت كلاس تموم شد و استاد بايه خسته نباشيد از كلاس رفت بيرون ... منو ترانه و مهديس باهم به طرف حياط دانشگاه رفتيمو سوار 206 آلبالويى من شديم ... و مستقيم رفتيم سمت خونه ... تا وارد خونه شدم ... اولين كارى كه كردم اين بود ... سريع دويدم سمت اتاقمو همه ى وسايلامو گشدم و كشوهامم ريختم بيرون ... خدا رو شكر خبرى از جزوه هاى پندار نبود كه نبود ... مثل اينكه شرطو بردم .... كل اتاقم را زير و رو كردم ... وقتى خيالم راحت شد كه جزوه هاش دست من نيست ... خودمو روى تختم ولو كردم و نفسمو با صدا دادم بيرون .... براى لحظه اى به سقف اتاقم خيره شدمو از خوش حالى لبخند زدم و سرمو به سمت ميز مطالعه ام برگردوندم ... اما با چيزى كه ديدم خنده ى روى لبام محو شد و جاشو اخم شديدى گرفت ..... اون برگه ها ديگه چين روى ميزم ؟! ...... با چهراى متعجب از روى تختم بلند شدمو به سمت ميزم رفتم .... نه ... نه ...نه اين امكان نداره ... برگه هاى پندار ... برگه هاى پندار اينجا چيكار مى كنن ؟! ...... وايى .. من شرطو باختم ! .... عجب غلطى كردم .... اولش دلم ميخواست برگه هاشو پاره كنمو بهش زنگ بزنم و بگم كه دست من نيست .. ولى من از دورغ گفتن بدم ميومد و از طرفى هم بهم گفته بود كه اين جزوه ها يكى از مهم ترين جزوه هاشه ! ..... راه ديگه اى ندارم نهايتش باهاش يه شام ميرم بيرون ديگه ..... ولى حسابى زايه شدم .. اگه بفهمه حتما كلى بهم ميخنده ! ..... با ترس و لرز دست به كيفم بردمو گوشيمو از توش برداشتم و شماره ى پندارو از روى كارتى كه بهم داده بود گرفتم .... بعد از خوردن چند بوق پندار تلفنو جواب داد و با همان صداى مردونه و قشنگش كه دل دخترارومي برد گفت : _ بله ؟!..نفسم بند امده بود ... ديگه ناى حرف زدن نداشتم ... دلم ميخواست گوشيمو قطع كنم ... ولى يه چيزى جلومو گرفت .. كمى مِن مِن كردم_ اوم ..... آقاى رادمنش .. من صحرام ...پندار _ بله .. خودم شناختم ، چى شد شرط و باختى ؟!...._ نه ! ... يعنى نكه نه ... چرا ... ولى ...پندار _ خودم متوجه شدم زنگ زدى واسه ى شام دعوتم كنى ؟! ....( چه

1402/06/24 10:06

پرو .. فكرشو بكن من زنگ بزنم يه پسرو واسه شام دعوت كنم ! .. اونم كى دشمن خونيم پندار ! ... )پندار _ الو .... خوابتون برد پش تلفن ؟! ..چقدر اين يارو پرو بود! ..._ نه خير داشتم به پرو بازى هاى بى نهايت شما فكر مى كردم .پندار بلند خنديد و درميان خنده ى مسخره اش گفت : _ آهان ... يه نصيحت دوستانه براتون دارم به پرو بازى هاى من زياد فكر نكن چون ممكن مغزت بتركه ! ..._ راست ميگى .. خوبه خودتون ميدونيد كه بزرگ تر از دهنتون حرف ميزنيد ! ..._پندار _ الو .. الو .. خانم اميدى راستش من الآن كلى كار دارم امشب ساعت هشت شب آماده باشيد كه بيام دنبالتون .. يادتون كه نرفته بايد شام مهمونم كنيد ! ... و قهقه اش پشت تلفن گوشمو كر كرد ! ..امدم جوابشو بدم كه تلفنو قطع را كرد و صداى بوق اشغال به گوشم خورد ... با عصبانيت گوشيمو پرت كردم روى تختمو با دو تا دستام سرمو گرفتم ... از سر درد داشتم ديوونه مى شدم ... براى اينكه بتونم خودمو آروم كنم چند بار زير لب گفتم :_ بمير پندار .. بمير پندار .. بميرى پندار !..

"مهديس"

از دانشگاه كه رسيديم خونه ... همش دلم شور ميزد كه صحرا شرطو ميبره يا پندار ... ولى آخرشم متوجه نشدم .. هرچى هم به اين ترانه ى خر مى گفتم برو از صحرا بپرس بالاخره چى شد ... هى غر غر مى كرد ! .....منم ديگه بى خيال سوال پيچ كردن صحرا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و براى ناهار مرغ درست كردم ... نيم ساعت بعد در مايتابه مو برداشتم و نگاهى به مرغه انداختم ... خوبه .. ديگه سرخ شده بود ... سريع سفره رو چيندم وصحرا و ترانه رو صدا كردم .. صحرا از اتاقش كه امد بيرون چهره اش حسابى بهم ريخته بود انگارى كه تمام كشتى هاش غرق شده بودن ... ولى برعكس صحرا ترانه از خوش حالى داشت پرواز مى كرد ... روبه صحرا پرسيدم :_ چى شده ؟ .. چرا انقدر قيافه ات توهمه ؟! ...صحرا _ مهديس .. دست رو دلم نزار كه خيلى حالم گرفته است ! ..._ آخه واسه ى چى ؟! ...._صحرا _ باورت نميشه .. پندا..ر .. پندار شرطو برد، برگه هاش پيش من بود ! ...تقريباً فرياد زدم :_ چىىىىىىىىىىىىىىىىى ؟! ..._صحرا _ بايد امشب شام ببرمش بيرون ..._ترانه _ آخ ، صحرا اينكه ديگه ناراحتى نداره ... يه شب كه هزار شب نميشه ! ...._صحرا _ من از اين موضوع ناراحت نيستم ... از اين ناراحتم كه پيش يه بچه سوسول زايه شدم ! ..._ نگران نباش ... تو دختر قوى هستى ... مطمئن باش كه به قول خودت پيش يه بچه سوسول كم نميارى ! ...

" ترانه "

مهديس سعى مى كرد با حرفايی كه به صحرا ميزد اونو آروم كنه ... و منم ازش همايت مى كردم ! .. بعد از خوردن ناهارى كه مهديس برامو فراهم كرده بود ؛ سريع از سر سفره بلند شدمو به سمت اتاقم رفتم و يه دست مانتو با يه شال مشكى طلايى پوشيدم ...

1402/06/24 10:06